ارسالها: 3747
#11
Posted: 28 Aug 2012 18:16
- منظورت این است چون نمی خواهم زن برادرت بشوم ، دیوانه هستم ؟
آیدا سر بلند کرد و با دیدن آیدین که تازه داخل اتاق شده بود و گوش به سخنان مارال داشت ، دست پاچه شد و گفت:
- خیلی وقت است من و مارال همدیگر را ندیده ایم و آنقدر حرف برای گفتن داریم که نمی دانم از کجا شروع کنم .
آیدین با خونسردی گفت:
از هر کجا می خواهی شروع کنی ، بکن . ولی دیگر راجع بماندن من حرفی نزن .
سپس رو به مارال کرد و گفت:
- عزیز صدایت می کند . می خواهد تو و آلما در چیدن سفرۀ شام کمکش کنید .
موقعی که مارال از اتاق بیرون رفت و تنها شدند . آیدین در کنار خواهرش نشست و گفت:
- من تصمیمم را گرفته ام آیدا . خیال دارم همین فردا صبح مقدمات سفرم را فراهم کنم . تو که می دانی خیلی وقت است آمادۀ سفرم . فقط به خاطر عزیز بود که این دست ، آن دست می کردم . ولی حالا چون مارال اینجاست ، او هم زیاد رنج دوری ام را احساس نخواهد کرد . تو و آلما هم باید کمکش کنید که زیاد تنها نماند .
آه سردش را در میان جمله اش پنهان کرد و پرسید:
- واقعاً خیال داری بروی دادا ؟
- چرا تعجب می کنی . تو که می دانی این تصمیم تازه ای نیست و خیلی وقت است پاسپورتم را گرفته ام . راستش اگر به خاطر عزیز نبود ، چند ماه پیش خیال داشتم بروم .
آیدا بی اختیار پرسید:
- فقط به خاطر عزیز ، یا دلیل دیگری هم داشت .
- هر دلیلی بود ، دیگر وجود ندارد . حرفش را هم نزن . این دختر سر به هواست و نمی خواهد زن من بشود . بی خود اصرار نکن آیدا .
- احمق است . عقلش نمی رسد . نمی تواند راه را از چاه تشخیص بدهد . وگرنه خیلی دلش بخواهد زن تو بشود . چه کسی بهتر از تو گیرش می آید .
چهرۀ رنگ پریدۀ خواهرش باعث نگرانی اش شد و پرسید:
- تو حالت خوب است ؟ به نظر می رسد که رنگت پریده است .
- چیز مهمی نیست . نگران نباش . حرفهای مارال را به دل نگیر تو از هر جهت به او برتری داری .
نالۀ جراحت قلبش را ناشنیده گرفت و گفت:
- نترس غرورم جریحه دار نشده . راستش را بخواهی دیگر اصلاً به فکرش هم نیستم . بیا برویم سر سفره .
دستش را به روی شکمش نهاد ، تا از حرکت موجودی که در بطنش آرمیده بود ، اطمینان حاصل کند . احساس خشم نسبت به دختری که باعث شکستن دل برادرش شده بود . وجودش را در برگرفت . دردی که در کمرش تیر می کشید امانش را برید .
موقعی که مارال به بالینش رسید ، او داشت به شدت درد می کشید و در پاسخ سووال او که می گفت:
- مگر نمی خواهی با ما شام بخوری ؟ بلند شو ، همه منتظرتان هستند . ناله کنان پاسخ داد:
فعلاً حالم زیاد خوب نیست . شما شامتان را بخورید . من میل ندارم - پس این بچه چه موقع خیال دارد به دنیا بیاید و خلاصت کند .
- فکر می کنم به زودی . حتی شاید زودتر از آنکه منتظرش هستیم . درد کمر امانم را بریده است .
- راست می گوئی! از کی ؟
- از همین چند دقیقه پیش شروع شده است .
- جای مادام هاسمیک خالی . اگر نصف شب دردت بگیرد . من یکی اصلاً از مامائی سر رشته ندارم .
مادام هاسمیک مامائی بود که نوزادهای خانوادۀ آنها را در منزل خودشان به دنیا آورده بود . آیدا تنها دختر این فامیل بود که در شهر غربت و بدون حضور قابلۀ خانوادگی شان ناچار بود در بیمارستانی که به تازگی در نزدیکی منزلشان تأسیس شده ، وضع حمل کند .
آن شب تازه به خواب رفته بودند که آیدا از درد بی تاب شد و در رختخواب نشست و ساعتی بعد موقعی که فریادش باعث بیداری سایر افراد خانواده شد ، با عجله او را روانه بیمارستان کردند .
بیمارستان کوچکی که یاشار در آن بستری شد ، ساختمان نوساز دو طبقه ای بود که در هر طبقه اش بیست اتاق روبروی هم قرار داشت و برخلاف بیمارستانهای کنونی که هر طبقه آن اختصاص به بخش خاصی دارد . کلیه بیماران با امراض گوناگون ، از کوچک و بزرگ در یک طبقه ی واحد بستری می شدند .
به محض اینکه یاشار دیدگانش را گشود و هوشیاری خود را باز یافت ، آنچه را که بر او گذشته بود به یاد آورد . فقط به درستی نمی دانست فریاد همسفرانش در موقع برخورد کامیون با تنه ی درخت ، با نفس واپسین آنها درآمیخت ، یا آن دیگران هم چون او هنوز در قید حیات هستند و باز هم می توانند فریاد بکشند و ناله کنند .
سوزشی که در مغز سر احساس می کرد و درد پای چپ که امانش را بریده بود ، قسمتهای آسیب دیده ی بدنش را مشخص می ساخت . دست و پا را حرکت داد تا مطمئن شود همه ی اعضای بدنش قادر به حرکت هستند .
به غیر از درد پای چپ ، تاول انگشتان پایش هم دردی بود مضاعف بر دردهای دیگر .
هوای تهران برخلاف هوای زنجان هنوز خنک نشده بود و گرمای اتاق آفتابگیری که در آن خوابیده بود عرق را از پیشانی اش سرازیر ساخت .
حرکتی به خود داد تا از جا برخیزد و بنشیند . اما دردی که در بدن ضرب دیده اش پیچید ، قدرت حرکت را از او گرفت . به محض دیدن پرستاری که داشت وارد می شد آرام گرفت و با لحنی که بی تابی اش را می رساند پرسید:- بقیه همراهان من کجا هستند ؟
پرستار با آمپول مسکنی در دست نزدیکتر شد و پاسخ داد:
- به غیر از شما فقط یکی دو نفر دیگر در این جا بستری هستند و بقیه سر پائی مرخص شدند .
دلش می خواست می دانست چه بلائی سر گروهبان گرجی آمده است . از نظر او راننده در این تصادف گناهی نداشت و در واقع مقصر اصلی خود یاشار بود که بدون توجه به خستگی و خواب آلودگی همراهانش ، دستور حرکت به تهران را صادر کرده بود . آخر مگر چه اشکالی داشت که آنها چند ساعتی را در همان انبارهائی که شرابهایش را به رودخانه ریخته بودند ، به استراحت می پرداختند .
شاید علت این تصمیم عجولانه ، خشم و غضب او نسبت به فرماندهانش بود که آنها را به دنبال نخود سیاه روانه ی مأموریتی بی سرانجام کرده بودند .
دوباره پرسید:
- حال گروهبان گرجی چطور است ؟
- من هیچ کدام را به اسم نمی شناسم .
- منظورم راننده کامیون است .
ابتدا با تردید نگاهش کرد و سپس پرسید:
- او با شما چه نسبتی داشت ؟
- هیچ نسبتی . ما تازه دیروز با هم آشنا شده ایم . راستش را بگوئید چه بلائی سرش آمده است .
- او به سختی صدمه دیده بود . و در واقع قبل از رسیدن به بیمارستان درگذشت .
فریادی که از گلویش بیرون جست ، بی شباهت به فریادی که در واپسین لحظات از گلوی گروهبان گرجی بیرون آمد نبود . سردی عرقی را که به روی پیشانی اش نشست ، احساس کرد و لرزش محسوسی سراپایش را فرا گرفت . زیر لب تکرار کرد:
- این من بودم که او را کشتم . آخر چرا ؟
- مگر شما پشت رل نشسته بودید که فکر می کنید او را کشته اید ؟
- در آن موقعیت نباید می گذاشتم پشت رل بنشیند . نباید خودم استراحت می کردم و او را وادار به رانندگی می ساختم . تا عمر دارم مرگ او به روی شانه هایم سنگینی خواهد کرد .
پرستار از بیان واقعیت پشیمان شد و با سرنگی که در دست داشت به روی بسترش خم شد و گفت:
- سعی کنید آرام باشید . بعد از تزریق این مسکن هم کمتر احساس درد خواهید کرد و هم کمتر هیجان و اضطراب خواهید داشت . شما به جای این که حال خودتان را از من بپرسید ، به فکر دیگران هستید .
- آخر مسوولیت آن گروه را من به عهده داشتم . این من بودم که اجازه دادم او خسته و خواب آلود ، پشت فرمان آن کامیون غصبی بنشیند .
- کامیون غصبی ؟ منظورتان چیست ؟
پاسخ سووالش را نداد و گفت:
- بگذریم . تا کی باید روی این تخت دراز بکشم!
- ممکن است فردا صبح ، بعد از دریافت جواب عکسبرداری شما را مرخص کنند .باز هم جای شکرش باقی بود که مواد منفجره را در کامیون بعدی گذاشته بودند ، وگرنه خدا می داند در موقع آن تصادف چه به سرشان می آمد .
از بوی الکلی که پرستار به محل تزریق مالیده بود ، حالت تهوع به او دست داد و بلافاصله از فشار سرنگی که بی رحمانه در عضله اش فرو کرده بود . درد شدیدی در رانش پیچید .
گروهبان گرجی مرده بود ، مرد زرنگ و چالاکی که گوش به فرمان همه ی دستورات او بود ، مأموریت های محوله را بی چون و چرا انجام می داد و حتی یک ثانیه هم از حرکت باز نمی ایستاد . در لحظاتی که مشغول کار گذاری مواد منفجره زیر پل کرج بود ، لاینقطع این رباعی را زیر لب زمزمه می کرد:
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حرف معما نه تو خوانی و نه من
هست در پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من
از پشت شیشه ی تار قاب عکس تصویر زندگی ، دورنمای آن به وضوح هویدا نیست . از زمزمه ی هم قطارانش با هم ، خبردار شده بود که گروهبان به تازگی نامزد کرده و قرار است به زودی داماد شود . کوه آرزوهایش فقط با یک تکان ریزش کرد و جاده ی زندگی اش را مسدود ساخت .
با اندوه درونش قطرات اشکی را که باعث تاری دیدگانش شده بود ، به بیرون راند . تأثیر داروی مسکن ، باعث خواب آلودگی اش شد ، چشم بر هم نهاد و خواب آشفته ای که پر از کابوس بود ، به سراغش آمد .
صدی انفجار پلی که در هوشیاری ، موفق به انفجارش نشده بودند ، موقعی که در کابوسهایش داشت منفجر می شد ، وحشت زده او را از خواب پراند .
به محض بیداری ، طنین صدای آشنائی که از پریشب تاکنون ، مرتب در رؤیاهایش می شنید ، از دور به گوشش رسید که می گفت:
- مژده بده عمه جان . نوه ات پسر است . یک پسر کاکل زری .
برای این که مطمئن باشد خواب نمی بیند چشمها را کاملاً گشود و با دست راست ضربه ای به گونه اش نواخت . خودش هم نفهمید چطور به آن سرعت بدن دردناکش را از تخت پائین کشید و پا به روی زمین نهاد .
اتاق آفتابگیرش دیگر آفتابی نداشت و غروب در فاصلۀ مابین روز و شب ایستاده بود
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#12
Posted: 28 Aug 2012 18:18
با ناامیدی به نظرش رسید ضربه ای که در حین تصادف به سر این بیمار خورده ، فقط پیشانی اش را نشکافته ، بلکه به سلولهای مغزش هم آسیب رسانده است . به دنبال او داخل اتاق شد و با لحن محبت آمیزی پرسید:
- می دانید این زائو در کدام اتاق بستری است ؟
- نه نمی دانم . فقط مطمئنم که در همین طبقه است . فکر می کنم تازه فارغ شده باشد . لابد شما می دانید چه کسی امروز بعدازظهر فارغ شده است .
- از بخت بد شما ، امروز بعدازظهر چهار زائو داشتیم که هر چهار نفر در اتاق زایمان که در این طبقه است ، فارغ شده اند .
- ولی بچه ی او پسر است .
- اتفاقاً بچه ی سه نفرشان پسر است . متأسفم من نمی توانم کمکتان کنم که پیدایش کنید .
- پس لااقل اتاق هر چهار نفرشان را نشانم بدهید تا شاید بتوانم کسی را که می خواهم پیدا کنم .
- معلوم نیست آن کسی که شما دنبالش می گردید ، همراه بیمار باشد .
- چرا هست . مطمئنم که هست . همین الان صدای او ، را شنیدم .
- آخر چه اصراری دارید دنبال کسی بگردید که حتی نامش را هم نمی دانید .
- باید پیدایش کنم و این بار نامش را از او بپرسم .
- فکر می کنم ناچار باشم آمپول مسکن دیگری به شما تزریق کنم تا خواب آرام و بدون کابوسی داشته باشید .
به یاد دردی که در موقع تزریق آمپول جلادوار آن پرستار کشیده بود افتاد و دستش را به علامت اعتراض تکان داد و گفت:
- نه . نیاز به مسکن ندارم . این طور با تعجب به من خیره نشوید و اگر گمان می کنید موقع تصادف مغزم تکان خورده ، در اشتباه هستید و من حالم کاملاً خوب است و فقط بدنم ضرب دیده است .
لحن صدایش آرامتر شد و گفت:
- منم امیدوارم که فقط همین باشد . با وجود این موظف هستم نگذارم از جایتان تکان بخورید . مرا ببخشید .
- البته شما وظیفه ی خودتان را انجام می دهید . فعلاً بهتر است استراحت کنم .
معنی جمله اش این بود که راحتش بگذارد تا تنها باشد . پرستار در سکوت از اتاق خارج شد . یاشار به جای دراز کشیدن ، روی تخت نشست و گوشهایش را تیز کرد تا شاید یکبار دیگر صدای او را در حین عبور از راهرو بشنود . انتظارش زیاد طولانی نشد و چند دقیقه ی بعد از دور شدن پرستار ، دوباره آن صدای آشنا را شنید که می گفت:
- خداحافظ آلما . من رفتم . معلوم می شد در جدال برای ماندن ، آلما پیروز شده و او قصد ترک بیمارستان را دارد . باز هم به سرعت به طرف در دوید و این بار توانست دور شدنش را نظاره کند .
راه رفتنش هم چون صدایش آشنا بود . دیگر چادر به سر نداشت . پیراهن آبی گشادی که بلندی دامن آن تا نزدیک مچ پایش می رسید و پستی و بلندیهای بدن را می پوشاند ، به تن داشت و موهای مشکی بافته اش تا نزدیک کمرش می رسید . آرزو می کرد ایکاش نامش را می دانست و صدایش می کرد ، تا شاید با شنیدن نام خود به عقب برگردد و به او بنگرد .
موقعی که هیچ سایه ای از او برای نگاه کردن به جای نماند ، روی برگرداند و به اتاق روبروئی که در میان دو لنگه اش دختر جوانی ایستاده بود و با تعجب حرکات بیمار پیژامه پوش و پا برهنه را که روبرویش ایستاده بود زیر نظر داشت ، نگریست و بی اختیار پرسید:
- شما آلما خانم هستید ؟
دختر جوان با تعجب نگاهش کرد و پاسخ داد:
- نه آلما دیگر کیست ؟
از سووالی که کرده بود پشیمان شد . با ناامیدی داخل اتاق شد و در را آن چنان محکم بست که صدایش سکوت بیمارستان را در هم شکست .
صبح روز بعد باز هم گوش به زنگ ماند تا شاید دوباره همان صدا را بشنود .
حتی بعد از اینکه دکتر دستور مرخص شدنش را صادر کرد ، قصد خروج از آنجا را نداشت . قدمهایش پیش نمی رفت و به محض رسیدن به راهرو ، مانند افراد فضول و کنجکاو ، بهر دری سرک می کشید . مدتها بی هدف جلوی درب بیمارستان به قدم زدن پرداخت و افرادی را که داخل و خارج می شدند زیر نظر گرفت و درست در لحظه ای که خسته از پرسه زدن در گرمای ظهر ، قصد عزیمت به پادگان را داشت ، خروج دو زن جوان از بیمارستان که یکی از آنها ، کودک نوزادی را در آغوش داشت ، قدمهایش را سست کرد و در انتظار نزدیک شدنشان چشم به آن نقطه دوخت .
مرد جوان درشت هیکلی که همراهشان بود و تندتر از آن دو قدم برمی داشت ، به سرعت از کنارش گذشت و به طرف اتومبیل آخرین سیستمی که در خیابان پارک شده بود رفت .
یکی از آن دو زن که چهره و اندامش بعد از زایمان هنوز فرم سابقش را به دست نیاورده بود و زائو بودن او را آشکار می کرد ، با لهجۀ شیرین آذری به آن دیگری گفت:
- مواظب باش بچه را زمین نیندازی آلما
پایان قسمت۱
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#13
Posted: 28 Aug 2012 18:22
قسمت۲
قلب یاشار از حرکت باز ایستاد . صدای آشنای آلما که از شب قبل تا کنون ، چندین بار در کنار گوشش تکرار شده بود ، اکنون در مقابلش قرار داشت . تنها و بدون همراهی با آن کسی که آرزوی دیدار مجدد او آرامش زندگی اش را سلب می کرد . آلما با صدای گرمی پاسخ داد:
- نترس آیدا . من مواظب بچه هستم . خیالت راحت باشد . تو برو جلو و پیش سجاد بنشین .
آنها در اتومبیل نشستند و قبل از این که یاشار بتواند عکس العملی نشان بدهد ، دور شدند و گرد و خاک خیابان آسفالت نشده ای را که اتومبیلشان از رویش گذشت ، در پشت سر به جای نهادند .
دیگر اسب تیز پای هیچ درشکه ای نمی توانست به گردشان برسد . فاصله ی طبقاتی را احساس کرد و از سودایی که به سر داشت شرمنده شد .
هر چند به درستی نمی دانست دختر مورد نظرش چه نسبتی با این خانواده دارد . بدون اینکه بداند چرا ، تردیدی نداشت آن دو نفر دختر عمه هایش هستند . دیگر ماندن را در آنجا جایز ندانست و برای تعیین تکلیف و گزارش مأموریت به پادگان بازگشت ، اما هیچ را به غیر از یک نگهبان در آنجا نیافت و از طریق او آگاهی یافت که علت تغییر برنامۀ انفجار پل اطمینانی بود که فرمانده ارتش انگلیس در عراق به دولت ایران داده که روسها به قرارداد پای بندند و به تهران نخواهند آمد . ولی علت خالی بودن پادگان چه بود ، پاسخ این سووال را یاشار چند ساعت بعد دانست .
در واقع یکی از افسران ستاد که بعداً معلوم شد جاسوس است ، فرمان کاذبی از طرف دولت صادر کرده بود که کلیه ی سربازان و پرسنل لشگر را مرخص کنند . در نتیجه این اقدام که وسیله ی فرماندهان و بی مطالعه انجام شد اولاً پادگان آنها به کلی تخلیه و قدرت دفاعی کشور به صفر ، رسید و ثانیاً سربازان وظیفه که بیشتر شهرستانی بودند ، چون پولی برای بازگشت نداشتند در خیابانهای تهران سرگردان شدند و اغلب آنها برای عزیمت به شهر خود تجهیزات سربازی شان را به قیمت نازل به افراد متفرقه می فروختند .
بعد از روشن شدن این مسأله که مرخص کردن سربازان یک توطئه بوده ، عده ای از افسران مأمور بازگرداندن آنها شدند . ولی این کار درست مانند برگرداندن آب سدی که شکسته است ، امکان پذیر نبود . افسران در خیابانهای تهران به گشت مشغول شدند و هر را لباس سربازی به تن داشت جلب می کردند و در نهایت کار به جائی رسید که مرد جوان سر تراشیده ای هم که لباس سربازی به تن نداشت ، جلب می شد .
برای یاشار در آن اوضاع آشفته ، بهترین کار بازگشت به خانه بود . با وجود اینکه خود نیز در چنین موقعیتی ماندن در تهران را کار احمقانه ای می دانست ، باز هم در رفتن تردید داشت . حتی شاید اگر درست به وقت حرکت قطار به ایستگاه ره آهن نمی رسید و وقت پشیمان شدن را داشت ، تغییر عقیده می داد و باز می گشت . اما اکنون وقت رفتن و پشت سر نهادن لحظاتی بود که گرچه پشت سر می ماند ، ولی یاد و خاطره اش از دل بیرون نمی رفت .
خانه عمه جان شلوغ و پر رفت و آمد بود . هر چند آنها خودشان آشنای زیادی در تهران نداشتند ، اما پدر و مادر سجاد که تولد اولین نوۀ پسری ذوق زده شان ساخته بود ، هر روز تعدادی از اقوام و دوستانی را که در این شهر داشتند به دور خود جمع می کردند .با وجود اصرار بیش از حد مادر شوهر آیدا ، عشرت راضی نشد دخترش به خانه آنها منتقل شود و خود با کمک نرگس دختر بلقیس به پرستاری پرداخت .
گوسفندهای زیادی به شکرانه سلامتی نوزاد و زائو قربانی شد . منقل های کباب و اجاقهای پخت برنج ، گوشۀ حیاط خلوت خانه را به خود اختصاص داده بود ، آیدین از شلوغی خانه و سرگرم بودن مادرش استفاده کرد و مقدمات سفر به ترکیه ، و عزیمت به بیروت را فراهم ساخت .
با وجود اینکه به ظاهر تظاهر می کرد که بودن مارال در آن خانه ، برایش بی تفاوت است ، ولی تحمل وجود او را نداشت .
دیدن دختری که غرورش را شکست و او را لایق همسری خود ندانست ، خاطرش را پریشان می ساخت . ولی دلیل آشفتگی خود را در موقع روبرو شدن با او به درستی نمی دانست که آیا در اثر خشم و کینه است و یا احساسی است که از دوران نوجوانی نسبت به او داشت .
مارال هم از بودن در میان جمع خشنود نبود و آرزو می کرد آیدین هر چه زودتر به سفر برود ، تا او هم از قید قولی که داده ، آزاد شود و به خانه پدری برگردد .
سحاب ، نوزاد آیدا محور اصلی توجه افراد فامیل به شمار می رفت و همه ی نگاهها را متوجه ی خود می ساخت .
همه اهالی خانه به تکاپو افتاده بودند تا جشن حمام زایمان با شکوه تمام برگزار شود . بلقیس ، آشپز سرجهازی عمه عشرت که از کودکی در منزل آنها بزرگ شده بود ، عرق ریزان در کنار اجاقی که در حیاط خلوت خانه ، برای پخت غذا برپا ساخته بودند ، به کمک همسرش ، بایرام ، مشغول آبکش کردن برنج بود و مارال بی آنکه کار زیادی برای انجام دادن داشته باشد ، در کنار او ایستاده بود ، آیدین که منتظر یافتن فرصتی برای گفتگو با مارال بود ، موقع را برای گفتگو مناسب دید و به کنارش رسید و پرسید:
- کمک نمی خواهی مارال ؟
بی آن که روی برگرداند پاسخ داد:
- نه متشکرم . من خودم اینجا نخودی هستم و کار زیادی از دستم بر نمی آید . تو چه موقع خیال رفتن را داری آیدین ؟
- می خواهی از شرم خلاص بشوی ؟
- نه . فقط این طور به نظرم می رسد که سخت در تکاپوی رفتنی .
- از کجا فهمیدی ؟ !
- از رفت و آمدهایت . دیگران سرشان گرم است و این احساس را ندارند . ولی من حواسم جمع است و مطمئنم که بی کار ننشسته ای .
- حق با توست . راستش را بخواهی خیال دارم فردا عازم مرز بازرگان شوم . در واقع الان دارم با تو خداحافظی می کنم .
- مادرت می داند چه خیالی داری ؟
- نه هنوز . چیزی به او نگفته ام .
- پدرت چی ؟
- آقا جان در جریان است و من به عهده ی او گذاشته ام تا به هر طریقی که صلاح می داند ، مادر را در جریان بگذارد .
- به محض اینکه بشنود برق شادی در چشمانش خاموش خواهد شد .
- می دانم . ولی چاره ی دیگری ندارم . قولی را که به من داده ای ، فراموش که نکرده ای ؟
- کدام قول ؟
- نترس . منظورم ازدواج نیست . آن موضوع را دیگر فراموش کرده ام . منظورم قولی است که برای ماندن داده ای .
- به خاطر همین است که هنوز اینجا هستم . وگرنه روز اول برمی گشتم . ظاهراً این طور به نظر می رسد که مادرت از بودن من در اینجا ، چندان راضی نیست و ترجیح می دهد که زودتر به خانه ام برگردم . راستش را بخواهی خود من هم از بودن در اینجا معذب هستم و فکر می کنم وجودم زیادی است .
با صدای آمیخته به خشمی که ناگهان وجودش را در خود گرفته بود پرسید:
- چرا! چون زن پسرشان نشدی ؟ هر گفته محبت در دل کاشتنی است اشتباه کرده ، محبت درست مانند گیاه خودرو ، خود به خود به وجود می آید . حتی از قلمه زدن هم کاری ساخته نیست . من نمی توانم محبتم را در دل تو بکارم ، چون خاک وجودت برای پروراندن آن مناسب نیست .فقط قول بده خودت را ارزان نفروشی . حالا که مرا نمی خواهی ، لااقل کسی را انتخاب کن که نسبت به من ارجحیت داشته باشد .
- هر سرنوشتی دارد . خدا می داند چه سرنوشتی در انتظار من است .
- این تو هستی که داری زندگی را برای خودت سخت می کنی .
آتش دل آیدین چون آتش گداختۀ اجاق سوزان بود ، سوزی که داشت وجودش را می گداخت . سووالی بر زبانش بود که جرأت پرسیدنش را نداشت .
مکثی کرد و در حالیکه دانه های درشت عرقی که به ظاهر به خاطر نزدیکی با آتش و در اصل به خاطر آنچه که قدرت بیانش را نداشت به روی چهره اش نشسته بود ، زبان به سخن گشود و پرسید:
- دلم می خواهد بدانم برای آینده ات چه نقشه ای داری . نکند دیگری را زیر سر داری .
- من از کسی واهمه ندارم . اگر بود می گفتم .
- من می روم . ولی همیشه نگرانت خواهم بود ، چون به خاطر روح سرکشی که داری ، می ترسم در انتخاب راه زندگیت دچار اشتباه شوی .
- دلیلی ندارد تو نگرانم باشی .
قلب آیدین برای بیرون پریدن از قفس تنگ سینه اش به تلاطم افتاد .
آرزو می کرد که ایکاش می توانست برخلاف میل و امیدی که در دل داشت ، نقش محبت او را از لوح ضمیر ناخودآگاه خود پاک کند . ولی احساس می کرد قدرت انجام آن را ندارد . با اندوه و حسرت فراوان گفت:
- ایکاش هنوز به تهران نیامده بودی .
- خودم هم همین آرزو را داشتم .
- می دانی چرا این آرزو را کردم ، چون قبل از آمدنت ، همیشه در موقع اندیشیدن به آینده ، تو را در کنارم می دیدم . ولی از روزی که آمده ای ، هر وقت به آینده می اندیشم ، خود را تنها و بدون همراهی آن کسی که آرزوی همراهی اش را دارم ، می بینم .
حاج یونس که از دور شاهد گفتگوی پسرش با مارال بود ، بدون اینکه از آنچه بین آن دو گذشته ، اطلاعی داشته باشد ، تحقق آرزوهایش را نزدیک . . . (ناخوانا)
او مرد معتقد و آرامی بود که سالها پیش یعنی از زمانی که کمتر کسی می توانست مشکلات سفر پر مخاطره حج را تحمل کند روانه ی زیارت خانه خدا شده بود .
امروز در کمتر از یک ماه می توان به مکه معظمه مشرف شد و تمام مراسم حج را به جا آورد و اگر از بعضی حوادث احتمالی که به ندرت اتفاق می افتد بگذریم ، تقریباً زیارت خانه ی خدا بی خطر است . غافل از اینکه در گذشته ای نه چندان دور آن فیض بی زحمت نصیب کسی نمی شد .
در چنان موقعیتی بود که ، حاج یونس سوار بر اسب به اتفاق پدر به زیارت خانه ی خدا رفت و از بخت بد ، در راه بازگشت پدرش که تحمل راه را نداشت در اثر ضعف و ناتوانی جان سپرد . لذت فیضی که نصیب او شد در این فقدان با غم در آمیخت و خاطره ی سفر را چرکین ساخت . ده سال بعد که امکانات سفر بهتر شد ، یکبار دیگر به همراه پدر مارال از طریق خلیج فارس ، با کشتی از راه کانال سوئز به مکه مشرف شد .
برخلاف عشرت که هیچ وقت نمی توانست احساسات و عواطف درونی را پنهان کند ، از ظاهر حاج یونس پی بردن به افکار درونی او ممکن نبود . با وجود اینکه ، تنها پسرش را به حد پرستش دوست داشت و به یقین می دانست که از دوری او رنج خواهد برد ، به راحتی برای پیشرفت فرزندش می توانست پا به روی احساس خود بگذارد .
عشرت که در میان شادی و هلهله آن جمع بی غم ، دل پر غمی داشت ، بی آنکه کسی در مورد نزدیک شدن زمان رفتن آیدین چیزی به او گفته باشد ، رفتن و دوری فرزند را احساس می کرد و گفتگوی او با مارال را در کنار اجاق ، آخرین تلاش پسرش می دانست برای یافتن بهانه ای برای ماندن و نرفتن . مژه ها را محکم به روی هم فشرد تا مانع گریستن شود و در لحظه ای که پدر سجاد در گوش نوزاد برای نامگذاری دعا می خواند و مرتب نام ( مهدی ) را تکرار می کرد . به همراه او مشغول دعا خواندن شد و از امام زمان خواست که یا دل خالی از محبت مارال را پر از مهر و محبت کند ، یا محبتش را از دل آیدین ریشه کن سازد .
آیدا همچون مادرش لحظه ای چشم از آن دو بر نمی داشت ، از چهره ی در هم کشیده و رنجی که در موقع پرتو افشانی شعله ی اجاق در دیدگان برادر به چشم می خورد که از آنچه بین آن دو می گذشت باخبر می شد .
موقعی که عشرت مژه ها را در هم فشرد ، بی آنکه قطره اشکی از دیدگانش فرو ریزد و صدای گریه اش را بشنود ، اشکی را که در درونش می ریخت ، می دید و ناله های دل دردمندش را می شنید ، با محبت دست او را فشرد و گفت :-این دختر آن طور که تو فکر می کنی آش دهن سوزی نیست و لیاقت پسرت را ندارد . غصه ی او را نخور و مطمئن باش که دادا به محض دور شدن از این مملکت خیلی زود مارال را از یاد خواهد برد . با صدای فریاد مانندی پرسید :
-چرا حرف رفتن را می زنی ؟ مگر او در این مورد چیزی به تو گفته ؟
-خودت را گول نزن عزیز . خودت می دانی که به زودی خواهد رفت .
با وجود اینکه آیدا می دانست که برادرش صبح روز بعد عازم سفر است ، جرات بیان آن را نداشت . به بهانه ی در آغوش کشیدن سحاب که داشت در آغوش پدربزرگ می گریست ، پاسخ مادر را نداد . پدرش زبان همسر خود را بهتر می دانست و و آسان تر می توانست عکس العملی را که او نشان خواهد داد تحمل کند .
یکبار دیگر آیدا از دور چشم به آن دو دوخت و دست تکان داد . مارال را در موقع دور شدن از آیدین دید . ولی صدایش را نشنید که می گفت :
-تا وقتی خوب شکار کردن را نیاموخته ای به شکار خوشبختی نرو . چون اگر نتوانی درست به هدف بزنی ، بی آنکه موفق به شمار شوی ، همه ی تیرهایت به خطا خواهد رفت .
شعله های اجاق به خاموشی گرایید و آخرین تکه های ذغال باقیمانده در آن سوخت و خاکستر شد . شادی و هلهله به همراه خروج مهمانان از ساختمان از آنجا رخت بر بست . شور و غوغا فروکش کرد و خانه در سکوت فرو رفت .
یونش داشت زیر چشمی همسرش را می پایید که مشغول جمع آوری ریخت و پاشهای مهمانی آن شب بود .
با اولین نگاه رد اضطراب را در چهره ی او خواند و این طور به نظر رسید که او چندان هم از مرحله ی نزدیکی سفر پسرش بی خبر نیست .
با وجود این در حالی که ناشیانه می کوشید تا خود را با کمک به وی سرگرم کند ، بشقابی که از روی میز برداشت ، از دستش به زمین افتاد و شکست . عشرت با کنجکاوی پرسید :
-چی شده یونس چرا مضطربی ؟ حرفی را که می خواهی بزنی ، بزن . از اول شب از حرکاتت و تظاهرت در ز یاده روی در محبت کردن به من ، فهمیدم حرفی برای گفتن داری که از بیان آن هراسانی .
-چراغ را خاموش کن بقیه کارها را بگذار بماند برای صبح . بیا برویم به اتاق خودمان می خواهم با تو صحبت کنم . اگر اینجا حرف بزنیم می ترسم سر و صدای ما مخل آسایش دیگران شود .
-مگر قرار است سر و صدا کنیم ! چه می خواهی بگویی که از عکس العمل من می ترسی ؟
برای اینکه عشرت متوجه ی آشفتگی او نشود ، چراغ را خاموش کرد و گفت :
-مواظب باش توی تار یکی زمین نخوری . از این طرف بیا .
درست مانند محکومی که می داند لحظه ی مجازاتش فرا رسیده و چه بخواهد و چه نخواهد ، می بایستی به سرنوشتی که در انتظارش است گردن نهد ، به همراه همسرش به راه افتاد .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#14
Posted: 28 Aug 2012 18:24
روشن بودن چراغ اتاق آیدین ، نشان می داد که او هنوز بیدار است . چقدر دلش می خواست به بهانه ای در اتاق را بگشاید و ببیند که به چه کاری مشغول است .
آیدین مشغول جمع آوری وسایل سفر بود ، بی آنکه تعهدی برای این کار داشته باشد سخنان پدر و مادر را شنید . لحظه ای که آنها چراغ سالن پذیرایی را خاموش کردند به طرف اتاقشان رفتتند ، به خوبی می دانست که پدر قصد بیان چه مطلبی را دارد .
رنجی که او می کشید ، با رنجی که مادرش خواهد کشید توام شد . برای این که بتواند تن به این سفر بدهد ، ناچار به دست برداشتن از خواسته دل بود . انگشتر طلایی که بعد از تبانی مادر و دایی اش با هم ، در مورد یافتن بهانه ای برای سفر مارال به تهران ، به امید نامزد شدن با او ، به عنوان هدیه ی ( بعله برون ) خریده بود ، در میان مشت می فشرد ، و از اینکه این انگشتر زیبا نمی توانست زینت انگشت مارال شود ، با یکدنیا غم و حسرت در کمد را گشود و آن را درون کشو ، داخل جعبه نهاد و با بسته شدن ، آن ، هوای دل او هم درون آن جعبه کوچک ، محبوس ماند .
همیشه نمی توان سوار بر اسب مراد تاخت و گاه هم ناچار باید سوار بر قاطری لنگ جاده ی خاکی زندگی را طی نمود .
عشرت از همان دوران کودکی پسرش دست و پای او را با زنجیر محبت بسته بود و از ترس اینکه مبادا آسیبی بر وجودش وارد شود ، حتی اجازه نمی داد که وی در کوچه باغهای زنجان ، با همسالان خود به گردش و تفریح بپردازد . به همین دلیل آیدین به محض بیرون آمدن از مدرسه یک لحظه هم درنگ نمی کرد و از ترس نگران شدن مادر ، به سرعت خود را به خانه می رساند . دست و پای عشرت برای پسر یکی یکدانه می لرزید و همیشه دلشوره و اضطراب داشت که مبادا بلائی به سرش بیاید . شاید علت تصمیم آیدین برای ادامه ی تحصیل در تهران ، رها شدن از قید و بند خانوادگی بود ، اما از بخت بد ، مادرش به این دوری راضی نشد و همسرش را وادار به کوچ به تهران کرد .
در تهران هم زنجیر محبت مادر دست و پاگیر شده و باعث سلب آزادی . سالهایی که آیدین به دانشکده می رفت ، مادرش هم به همراه او این راه را می پیمود . این پیوستگی نمی توانست برای مارال که خود دختری سرکش و آزاده بود ، قابل قبول باشد . چه بسا یکی از دلایل رد پیشنهاد مردی که هیچ نقطه ضعفی نداشت ، همین پیوستگی مادر به فرزند بود که میتوانست در زندگی آینده ی او هم دست و پاگیر و مزاحم باشد .
یونش چراغ اتاق خواب را روشن کرد و از جلوی در کنار رفت که همسرش داخل شد .
عشرت به محض ورود با لحنی عتاب آلود پرسید :
-چیزی می خواستی بگویی یونس ؟
-چیز مهمی نیست . فقط می خواستم بدانی که قرار است فردا صبح به سفر بروم .
منتظر شنیدن هر حرفی بود به غیر از اینکه همسرش قصد سفر داشته باشد . حیرت زده به چهره ی ناآرام او که می کوشید بی تفاوت جلوه کند خیره شد و پرسید :
-پس چرا قبلاً چیزی به من نگفته بودی ؟
کوشید تا به اعصاب خود مسلط باشد و پاسخ داد :-خوب حالا دارم می گویم .
-اگر می خواهی برای فروش ملک به زنجان بروی ، باید بگویم که حالا وقتش نیست . چون بعد از آمدن روسها به آنجا بازار خرید و فروش از رونق افتاده است .
-خیالت راحت باشد . نه قصد سفر به آنجا را دارم و نه قصد فروش ملکی را .
-پس چی ! کجا میخواهی بروی . اصلاً چرا مقدمه چینی می کنی . این چه سفری است که با ایما و اشاره آن را بیان می کنی ؟
دقیقاً می دانست که عکس العمل همسرش چه خواهد بود . بنابراین با خونسردی گفت :
-راستش من در این سفر تنها نیستم .
عشرت کلافه و بی طاقت برای اولین بار بر سر همسرش فریاد کشید :
-چرا حرفت را نمی زنی ، حوصله ام را سر بردی . زودتر بگو کجا می خواهی بروی و چه کسی همراهت خواهد بود ؟
مرد همیشه آرام ، با آرامش و متانت همیشگی گفت :
-یواش تر . تو که می دانی همه خواب هستند .
من که هنوز داد نزده ام . ولی اگر بخواهی این طور دو پهلو حرف بزنی ، داد که سهل است فریاد هم خواهم کشید .
یونس اطمینان داشت که او فریاد خواهد کشید . به همین خاطر بود که برای بیان مطلبش آنقدر حاشیه می رفت . این بار فقط به گفتن یک کلمه اکتفا کرد :
-به ماکو !
چرا . برای چه ؟
باز هم که فریاد کشیدی! مگر یادت رفته که بچه ها خواب هستند . خواهش می کنم خودت را کنترل کن . اینقدر احساساتی بودن خوب نیست . درست است که بچه ها ، گوشت تن ما هستند . ولی اگر با ما بمانند ، با ما پیر می شوند و با ما می میرند . نباید آنها را به خودت بچسبانی ، بلکه باید آسوده شان بگذاری تا بتوانند به راحتی نفس بکشند و همانطور که می خواهند زندگی کنند . تو نه می توانی چون کولی سرگردان دنبال آیدین راه بیفتی و هر جا که او می رود همراهش باشی و نه می توانی سد راهش بشوی و نگذاری مسیری را که می خواهد طی کند .
این موضوع چه ربطی به این سفر دارد ؟
خودت خوب می دانی چه ربطی دارد ، پس چرا تظاهر می کنی که نمی دانی .
این بار صدای فریادش توأم با ناله قلب به درد آمده اش بود .
نه نمی دانم . واضح تر حرف بزن .
راستش قصدم از این سفر این است که آیدین را تا ماکو بدرقه کنم تا از مرز بازرگان به ترکیه برود چون با توجه به آتش جنگ ، روسیه و اروپا را فرا گرفته ، این تنها راه مطمئن سفر به بیروت است .
صدایی که از گلویش خارج شد . نه شبیه ناله بود . نه شبیه فریاد شاید آه حسرتی بود که از مدتها پیش در گلویش به دنبال فرصتی برای رهایی می گشت:
چه لزومی دارد در چنین موقعی به بیروت برود ؟
برای پاسخ به این سوال همه وجود خود را پر از عشق و محبت ساخت ، عشق و محبتی که در حالت عادی در ابراز آن ناتوان بود .
تو پاسخ این چرا را خیلی وقت است که میدانی عشرت . پس چرامی خواهی خودت را عذاب بدهی ، خدا را شکر که دخترهایت هنوز دور و ورت هستند و تنها نیستی .
با صدای گرفته ای گفت:
این دلیل نمی شود که بگذارم او برود .
دیگر دست تو نیست . نمی توانی جلوی رفتن او را بگیری . آیدین مصمم است و منهم دلم می خواهد که برود و با افتخار برگردد .
من حالا همه به او افتخار می کنم . چه لزومی دارد دکترا بگیرد ، درسش را خوانده و لیسانس گرفته ، دیگر چه کمبودی در زندگی دارد که این مدرک می تواند جبرانش کند ؟تو به خاطر خودت می خواهی که آرزوهای او محدود باشد و در تلاشی تا قدم به خاک این آرزوها بگذاری و برای اینکه مقداری از زمینش را غصب کنی . از وسعتش بکاهی . دانشگاه آمریکایی بیروت در خاورمیانه و شاید هم در اروپا نظیر ندارد . پس چرا وقتی امکان بهتری برای تحصیل داد از آن استفاده نکند .
عشرت قدرت تکلم را از دست داد و در سکوت به پرده حصیری جلوی پنجره که باد ملایمی آن را لرزان ساخته بود خیره شد . یونس به رنگ پریده و لبان لرزان همسرش نگریست و به نظرش رسید که این ضربه از حد تحمل او خارج است و به زودی نقش زمین خواهد شد . ولی عشرت به زحمت پاهای لرزانش را به روی زمین کشید و به طرف در رفت . یونس شتابزده پرسید:
کجا داری می روی ؟
به سراغ آیدین می خواهم از او بپرسم کجای دنیا رسم است که پسر تا شب قبل از رفتن به یک سفر دور و دراز . قصدش را از مادر پنهان کند .
عجله نکن عشرت خودت خوب میدانی که او قصدش را از تو پنهان نکرده بود و از مدتها پیش می دانستی که پسرت خیال رفتن دارد . فقط از ترس عکس العمل تو جرات نمی کرد قبلا زمان رفتن را اعلام کند .
شوکی که ناگهانی بود آن بر من وارد کرد که بدتر است . باید تکلیف خودم را با این پسر بی انصاف روشن کنم .
این کار را نکن . شب رفتن دلش را نشکن . به خاطر خدا بگذار راحت باشد .
بی اختیار بغضش ترکید و هیکل لرزان خود را روی تخت انداخت و با صدای بلند شروع به گریه کرد .
آیدین که از ابتدای صدای گفتگوی آن را می شنید: منتظر عکس العمل مادرش بود و از خدا خواست که او بتواند بر احساسش غلبه کند و مسافرت او را به سادگی بپذیرد .
با وجود اینکه میدانست که این آرزو هم درست مانند آرزوئی که برای رسیده به مارال داشت ، ناکام خواهد ماند . هنوز نمی توانست آنچه را که آرزو داشت از دل بیرون کند .
به محض شنیدن صدای گریه مادر طاقت نیاورد و با عجله خود را به اتاق آنها رسانید و با محبت او را در آغوش گرفت و گفت:
مرا ببخش عزیز . باور کن چاره ی دیگری به غیر از این ندارم .
او نقش مارال را در این جدائی نمی توانست نادیده بگیرد . با صدای خفه و گرفته ای گفت:
همه اش زیر سر این دختر سر به هواست . اگر او طاقچه بالا نمی گذاشت و برایت ناز نمی کرد . تو مجبور به رفتن نمی شدی .
من در هر صورت میرفتم . چشم به هم بزنی چهار سال تمام می شود و بر میگردم . آن وقت به پسرت افتخار خواهی کرد .
حالا هم افتخار می کنم . تو آنقدر بالا ایستاده ای که دلم نمی خواهد بالاتر بروی . تو می گوئی چهار سال به یک چشم به زدن تمام می شود . اگر این طور باشد ، برای یک چشم به همزدن باید سالها انتظار کشید . من تحملش را ندارم آیدین .
قول می دهم مرتب برایتان نامه بنویسم . البته اگر شما بخواهید ، می توانید جلوی رفتنم را بگیرید و وادارم کنید همین الان چمدانم را باز کنم ، لبهاسهایم را سرجایش بچینم و هیچ هدف و امیدی به آینده نداشته باشم .
فایده ی به اجبار ماندنت چیست . آن وقت تو و پدرت یک عمر مرا لعن و نفرین خواهید کرد . لعنت به این دلم . آخر مگر در آن خاک اجنبی چی هست که در زمین و ملک آبا اجدادی خودت پیدا نمی شود ؟
به این امید می روم که با دست پر به خاک آبا و اجدادی ام برگردم ، خواهش میکنم نگذار دل چرکین از این کشور بروم و خاطره ی اشک چشم و غم و اندوهتان مانع پیشرفتم بشود . با شادی بدرقه ام کنید . نه با اشکهایتان .
نمی توانم دست خودم نیست .
به خاطر من سعی کنید آرام باشید عزیز جان . قرار است آیدا تا بچه اش جان بگیرد ، همین جا بماند . مارال هم قول داده مدتی پیش شما بماند .
می خواهی دور و برم را شلوغ کنی که کمتر رنج دوری ات را احساس کنم لازم نیست به خودت زحمت بدهی ، چون بی فایده است . اصلا بی خود اصرار کردی مارال اینجا بماند . تو که بروی دیگر تحمل وجود او را نخواهم داشت .
این حرفها از شما بعید است عزیز ، مارال غریبه نیست که چشم دیدنش را نداشته باشید . او دختر برادر خودتان است .
وقتی پسرم را نمی خواهد ، انگار خودم را نمی خواهد ، کم کم دارد آثار محبت او از دلم محو می شود . خیلی خوب برو چمدانت را جمع کن زیاد وقت نداری . فردا خودم هم همراهت تا ماکو می آیم .نه عزیز ، نه . نمی گذارم بیائید ، دلم می خواهد همین جا از هم خداحافظی کنیم از آن گذشته شما مهمان دارید .
آنها غریبه نیستند خانه خودشان است .
نگاه التماس آمیزش را به چشمان پر اشک مادر دوخت و گفت:
اینجا خداحافظی کردن آسان تر است ، هم برای من و هم برای شما .
داری عذرم را می خواهی آیدین . صبر کن ببینم لباس گرم پوشیده ای یا نه . می گویند آنجا که تو می خواهی بروی ، از همین حالا زمستانش شروع شده است . اگر سرما بخوری چه کسی از تو مواظبت خواهد کرد .
مگر فراموش کرده اید که من بزرگ شده ام و دیگر نیاز به مراقبت ندارم . حالا دیگر وقت خوابیدن است . صبح زود قبل از رفتن با هم خداحافظی خواهیم کرد .
خواب! یعنی فکر میکنی فکر دوری تو می گذارد چشم به هم بگذارم ؟
یونس با لحن ملامت آمیزی به همسرش گفت:
شب رفتن با آه و ناله هایت ، کم دل پسرت را خون کن . چند ساعت بیشتر برای استراحت وقت نداریم ، بهتر است زودتر به رختخواب برویم و بخوابیم شب به خیر آیدین .
عشرت از ترس اینکه مبادا! همسر و پسرش قبل از بیدار شدن او از خواب ، خانه را ترک کنند و به سفر بروند ، تمام شب را بیدار ماند و هر بار که خواب برای غلبه بر دیدگان خسته اش ، پلک چشمانش را سنگین می کرد ، به بهانه ای از جا بر می خاست و آبی به سر و صورت خود می زد .
قبل از دمیدن سپیده سحر ، به محض آنکه یونس برای ادای نماز رختخواب را ترک نمود ، عشرت نزدیک شدن لحظه رفتن آنها را احساس کرد و به سرعت از رختخواب بیرون آمد . ابتدا سماور را روشن کرد و بعد به نماز ایستاد .
ولی هر چه کرد نتوانست با خدای خود به راز و نیاز بپردازد .
هر وقت سر به روی سجاده می نهاد . گوش به صدای بیرون داشت . ناگهان صدای باز شدن در اتاق آیدین را شنید ، نمازش را شکست . سراسیمه به طرف در رفت ، آنرا گشود و تا چشمش به آیدین افتاد ، گفت:
کجا داری می روی ؟
دارم می روم لب حوض وضو بگیرم .
از اینکه نماز خود را شکسته بود ، پشیمان شد . آیدین هنوز لباس خانه به تن داشت و آماده رفتن نبود . دوباره به نماز ایستاد . این بار نگرانی و دلشوره ی کمتری داشت .
آب سماور هنوز جوش نیامده بود که آن دو آماده رفتن شدند . عشرت دلش راضی نمی شد که آنها بدون خوردن صبحانه ، خانه را ترک کنند و التماس کنان گفت:
یک کمی صبر کنید . الان آب سماور جوش می آید . هنوز آفتاب طلوع نکرده . چه خبر است . چرا عجله می کنید .
آیدین به دیدگان پر محبت و پر التماس مادر نگریست و گفت:
باور کنید عزیز جان الان اصلا گرسنه ام نیست . نگران نباشید صبحانه را بین راه خواهیم خورد .
نمی گذارم ناشتا از خانه بیرون بروید . چند دقیقه دیگر آب سماور جوش می آید .
یونس برای اینکه مانع سماجت همسرش بشود به اعتراض گفت:
اصرار نکن عشرت . راحتش بگذار بعد از این تو با او نیستی که مواظب خوردن و نخوردن او باشی . هر وقت گرسنه شد ، غذایش را خواهد خورد ، گرسنه که نمی ماند .
عشرت با دل شکسته دست از اصرار برداشت . آیدا و آلما و مارال ، یکی پس از دیگری پیدایشان شد . سجاد لباس پوشیده و آماده از اتاق بیرون آمد و گفت:
حاج آقا اگر اجازه بدهید منهم با شما می آیم .
اینکه نمی شود همه مردهای خانواده برویم و زنها را تنها بگذاریم . تو که اینجا باشی من خیالم راحت تر است . به محض اینکه آیدین از مرز گذشت ، فورا بر می گردم .
عشرت به گریه افتاد و گفت:
پس لااقل بگذار من هم همراهتان بیایم .
آیدین که طاقت مشاهده اشک چشم مادرش را نداشت ، در حالیکه از نگریستن به او پرهیز می کرد گفت:
ما دیشب با هم در این مورد به توافق رسیدیم که همین جا از هم خداحافظی کنیم .
آخر مگر چه اشکالی دارد یکی دو روز بیشتر با تو باشم و آخرین لحظه ای که می خواهی کشور را ترک کنی ، یکبار دیگر در کنار مرز بازرگان در آغوشت بگیرم و بوی تنت را استشمام کنم ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#15
Posted: 28 Aug 2012 18:25
یونس به دلجوئی از همسرش پرداخت و گفت:
یکی دو روز بیشتر یا کمتر چه فرقی میکند ، پشت سر مسافر گریه نکن که شگون نداره .
یعنی تو نمی توانی درک کنی یکی دو روز بیشتر با او بودن چه فرقی برایم دارد ! خیلی بی انصافی یونس .
باز هم که احساساتی شدی عشرت .
پس لااقل بگذار سجاد با شما بیاید . او که همراهتان باشد خیالم راحت تر است . به خصوص که تو وقت برگشتن تنها نخواهی بود . ما اینجا نیاز به مرد نداریم .
آیدین حرف مادرش را تایید کرد و گفت:
حق با عزیز است آقا جان ، چون آن موقع من هم خیالم راحت تر خواهد بود که شما تنها این راه را بر نمی گردید .
خیلی خوب اگر سجاد خودش دلش بخواهد با ما بیاید . من حرفی ندارم ، پس بهتر است زودتر حرکت کنیم .
سجاد کلاهش را بر سرنهاد و گفت:
من آماده ی حرکتم حاج آقا .
طوفانی که دریای دلش را پر تلاطم ساخته بود ، آرام نمیگرفت . در موقع خداحافظی ، عشرت مسخ شده بود و هیچ عکس العملی نشان نمیداد . موقعی که داشت پسرش را در آغوش می فشرد ، آرزو می کرد نفسش از فشار سر عزیزی که به روی سینه داشت بندبیاید .
آلما مسافران را از زیر قرآن عبود داد . مارال که کاسه آب به دست منتظر حرکت اتومبیل شد تا کاسه ی آب را پشت سرشان به روی زمین بپاشد .
آیدین تصمیم گرفته بود در موقع روبرو شدن با مارال چراغ دیدگانش را خاموش کند تا در تاریکی محض قادر به نگاه کردن به او نباشد . ولی اتاق تاریک چشمهایش را شعله ی دیدگان مارال روشن می ساخت . شعلهای که جرقه اش برای سوزاندن خرمن هستی کفایت می کرد . دلش دوپاره شد . یک پاره اش داشت او را با خود به سفری دور دست می برد و پاره ای دیگرش از قفس سینه جدا شد و در پشت سر ماند .
حرکت چرخهای اتومبیل به جای اینکه سنگفرش کف خیابان را بخراشد ، پا به روی قلب عشرت می نهاد و آن را می خراشید .
آلما و آیدا پنهان از چشم مادر اشک می ریختند . حیاط خانه در سکوت مرگباری فرو رفته بود .
نسیم صبحگاهی از ترس این که پیچ و تابی که به درختان سیب و گلابی باغچه میداد ، شادی قلمداد شود ، از حرکت باز ایستاد . رایحه دل دردمند عشرت ، بوی عطر گلهای باغچه را تحت الشعاع قرار داد . آتش خاکستر شده درون اجاقها ، نقش شادیهایش را که در حاشیه انبوه غمهایش قرار داشت ، برایش تداعی می کرد و دیگهای خالی از طعام ، قلب تهی از امیدش را شادی های زندگی اش در میان خاکستر همان اجاق پودر شده بود .
به شانه دختر کوچکترش تکیه داد و با پاهای لرزان به داخل ساختمان بازگشت .
از آن روز به بعد دیگر نمی توانست در انتظار آمدن پسرش به خانه لحظه شماری کند .
صدای قلقل آب سماور با صدای جوش قلب عشرت درهم آمیخت . مارال بغض کرده بود و میل به گریه داشت . از یک طرف تأثر اطرافیان و از طرف دیگر محبتی که از دوران کودکی به پسر عمه اش داشت . قلبش را از این جدایی جریحه دار ساخت . آیدا به شنیدن صدای گریه نوزاد ، اندوه رفتن برادر را به دست فراموشی سپرد و به داخل اتاق بازگشت .
مارال دلش می خواست به طریقی تأثر خود را نشان بدهد و با عمه اش همدردی کند . ولی از این می ترسید که کوچکترین ابراز تأثر حمل بر تظاهر شود . او دیگر برادرزاده ی محبوب عشرت نبود و ترجیح می داد اکنون که وجودش نتوانسته پسرش را در کنار وی نگه دارد ، هر چه زودتر به خانه پدری باز گردد .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#16
Posted: 28 Aug 2012 18:25
برخلاف تصور آیدین ، بودن مارال در آن خانه چاره ساز درد مادرش نشد و بلکه باعث رنج و عذاب او هم می شد . آیدا بیشتر اوقاتش را با پسرش سحاب می گذراند و آلما برای دلجوئی از مادر در کنار او می ماند . آنها نیز چون گذشته تمایلی به هم نشینی با دختر دایی را نداشتند و در موقع دیدن او زنگ خاطره هایشان به صدا در نمی آمد . با وجود اینکه باز هم می خواستند روابط سابق را داشته باشند ، دلشان با هم یکی نبود .
مارال دلش به شدت هوای پدر و مادرش را داشت و فردای روزی که یونس و سجاد از سفر باز گشتند و خبر عزیمت آیدین به ترکیه را به آنها دادند ، موقع را برای بازگشت به خانه مناسب دید و آماده ی سفر شد .
عشرت بی محبت نبود ولی حوصله توجه کردن به مارال را نداشت . تا وقتی که گمان می کرد به زودی عروسش خواهد شد ، عزیز و دوست داشتنی بود . ولی اکنون که پسرش را لایق همسری خود ندانسته بود ، به رفتن او اهمیت نمی داد .
موقعی که مارال از رفتن سخن گفت ، بی آنکه اعتراضی کند گفت:
- دلم نمی خواهد به زور در اینجا نگهت دارم ، حالا که می خواهی بروی ، منهم حرفی ندارم . حتماً دلت خیلی برای پدر و مادرت تنگ شده است .
مارال در سکوت سرش را به علامت تایید تکان داد و صبح روز بعد با قطار به زنجان بازگشت .
منزل حاج صمد ، درست مانند سایر خانه های اعیان نشین قدیم زنجان ، شامل دو ساختمان مجزا بود که بوسیله دری که در وسط دو حیاط قرار داشت به هم متصل می شد .
ساختمان اندرونی مخصوص اقامت افراد خانواده بود و هیچ نامحرمی حق ورود به آنجا را نداشت . در حوض بزرگی که نصف بیشتر طول حیاط را به خود اختصاص داده بود و تا حدودی شبیه استخرهای کنونی بود ، بچه ها در فصل تابستان آب تنی می کردند ولی سال گذشته بعد از ازدواج طغرل با دختر عمویش (حوریه) این ساختمان به آن دو اختصاص یافت و سایر اعضاء خانواده به ساختمان بیرونی منتقل شدند که تالار بزرگ آئینه کاری شده آن ، مخصوص پذیرائی از میهمانان بود .
قسمت اصلی ساختمان بعد از عبور از یک دالان وسیع از طریق در چوبی دیگری ، به حیاط بیرونی راه می یافت که در قسمت جنوبی آن ، حیاط اسطبل که محل نگهداری اسب و مرغ و گوسفند بود ، حیاط طویله نامیده می شد ، قرار داشت .
مارال کوبه در را به صدا درآورد ، قزبس کلفت منزلشان به استقبالش آمد . او زن میانسالی بود که آبله یک چشمش را کور و صورتش را چون آبکش ، سوراخ ، سوراخ کرده بود . قزبس به زبان ترکی ، یعنی دختربس ، که البته این اسم چندان بی مسما نبود و در اصل استغاثه ای است که به درگاه خداوند که بعد از تولد هفتمین دختر خانواده دیگر دختر کافی است .
قزبس ، به محض مشاهده ی مارال فریادی از شادی کشید و گفت:
- فداتون بشم ، خدا رو شکر اومدین .
بی صبرانه پرسید:
- آقا جان و خانم جان کجا هستند ؟
- هنوز از ده بر نگشتن .
طول دالان را با شتاب پیمود و با اشتیاق پا به درون حیاط نهاد . مشد اصغر مباشر پدرش ، با شنیدن صدای او ، از ساختمان مخصوص خدمه که در سمت راست حیاط قرار داشت بیرون آمد و او بی آنکه هیچ عکس العملی از دیدن مارال
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#17
Posted: 28 Aug 2012 18:26
نشان بدهد ، سری به احترام فرود آورد .
انگار وجود این مرد را از خشونت سرشته بودند . هیچ وقت لبخندی بر لب نمی آورد . در بین رعیتها و زارعین به اصغر جلاد شهرت داشت .
ولی در اصل قدرتی که حاج صمد به خاطر سرسختی نشان دادن در مقابل رعیتها به وی می داد ، او را گستاخ کرده بود .
با وجود اینکه به زمین زدن زیردستان ضعیف تر از خود ، برایش نوعی تفریح به شمار می رفت در مقابل حاج صمد مطیع و تسلیم محض بود . مشد اصغری که در مقابل اربابش می ایستاد ، با مشد اصغری که در مقابل زارعین به امر و نهی می پرداخت . زمین تا آسمان تفاوت داشت .
نزدیک شدن خود را با کلاه شاپوئی که به سر می نهاد و علامت مشخصه اش بود . اعلام می کرد .
با وجود اینکه در سال 1320 ، این کلاه تقریباً از مد افتاده بود ، مشد اصغر همیشه و بخصوص در مواقع سواری ، از آن استفاده می کرد . در اسب سواری یکه تاز به شمار می رفت و در میان دختران حاج صمد ، فقط مارال بود که می توانست پا به پای او اسب بتازد .
به محض نزدیک شدن مارال ، با چهره همیشه عبوس که حتی در مقابل دختر ارباب هم از لبخند مضایقه می کرد با لحنی که معلوم نبود آمرانه است یا خاضعانه ، زیر لب سلام کرد و بدون اینکه نظر او را بپرسد گفت:
- من می روم به مهتر بگویم اسبتان را زین کند تا هر وقت رفع خستگی شدید به ده برویم .
مارال فقط دلش برای پدر و مادرش تنگ نشده بود ، بلکه حتی برای دیدن درختان میوه ، تاکستانهای انگور و جالیزهای خیار ، خربزه و هندوانه هم بی تاب بود .
با شتاب به داخل اتاق رفت . لباس سواری را پوشید ، کلاه را به سر نهاد و آماده ی رفتن شد . پا که به روی رکاب نهاد ، دلش انباشته از شادی شد . قزبس دست پاچه خود را به کنار او رساند و پرسید:
- مگر نمی خواین ناهار بخورین ، بعد برین . من غیبعلی رو فرستادم براتون نون تازه بخره .
- دستت درد نکند . گرسنه نیستم . از تو چه پنهان که دلم برای نان برشته و سر شیر و قیماق ده تنگ شده و ترجیح می دهم آنجا غذایم را بخورم راستی روسها به سراغتان آمدند یا نه ؟
- نه . شکر خدا اونا کاری با ما نداشتن .
درواقع علت ماندن مشد اصغر در آن موقعیت خطیر در شهر ، این بود که حاج صمد با اطلاع از قدرت مقابله ی آن مرد در برابر حوادث او را مأمور حفظ اموال خود کرده بود .
موقعی که وارد جاده خاکی و با صفائی شدند که به طرف ده حاج صمد می رفت ، قلب مارال انباشته از شادی و شعف شد . خاطرات خوش دوران کودکی ، به همراه او پا به پای اسبش ، به روی جاده ی خاکی می تاخت و پیش می رفت ، خاطرات تلخ و شیرین آخرین روزهای اقامت در منزل عشرت را بدست فراموشی می سپرد ، بوی نم بارانی که تازه شروع به باریدن کرده بود ، با بوی سبزه ها و خاطره هایش در هم آمیخت و باعث وجد و سرورش شد .
پسر بچه کوچکی از اهالی ده ، به محض اینکه از دور چشمش به علامت مشخصه ی مشد اصغر افتاد ، دوان دوان به طرف کلبه محقرشان دوید تا خبر ورود او را به دیگران بدهد .
خبر ورود مشد اصغر به همراه مارال ، دهان به دهان گشت تا در ساختمان نوساز اربابی ، به گوش خانواده ی حاج صمد رسید . غزال فریادی از شادی کشید و جیران که در بستر بیماری ، بی حال و ناتوان بود با صدای ناله مانندی گفت:
- خدا رو شکر که مارال به سلامت . . .
سرفه خشک و ممتد ، امانش نداد که این جمله را به پایان برساند . غزال با نگرانی پرسید:
- مگر حالت بهتر نشده ؟
بعد از اینکه کمی آرام گرفت . پاسخ داد:
- نه تنها بهتر نیست ، بلکه بدتر هم شده . فکر می کنم سینه پهلو کرده ام ، اصلاً نفسم در نمی آید .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#18
Posted: 28 Aug 2012 18:27
- خیالاتی شده ای . مطمئنم که فقط یک سرماخوردگی ساده است و علتش هم هوای کوهستانی ده است . شاید بهتر باشد به شهر برگردیم .
- آقا جان و طغرل گجا هستند ؟
- آقا جان مشغول سرکشی املاک است . فکر می کنم طغرل هم به سراغ ستار رفته ، تا دکتر آشنای او را بیاورد .
- پس خانم جان کجاست ؟
- دارد برایت به دونه درست می کند . تا بلکه سینه ات صاف شود و کمتر سرفه کنی .
- فکر نمی کنم با این چیزها سینه ام صاف شود ، راستش راجع به بیماری ام اصلاً احساس خوبی ندارم .
- چرا اینطور فکر می کنی ؟
- نمی دانم چرا . اما مطمئنم که این یک سرماخوردگی ساده نیست .
صدای پای اسب به گوش رسید . غزال به پنجره نزدیک شد و با دیدن مارال که داشت در زیر انبوه درختان سرسبز و شاداب از اسب پیاده می شد ، با صدائی که از شوق می لرزید ، فریاد کشید:
- خانم جان کجا هستید مارال آمد .
با اولین فریادش ، ماه منیر درست مانند اینکه موی او را آتش زده باشند ، ظاهر شد و ظرف به دونه خیس کرده را به دست غزال داد و به طرف در دوید .
مشد اصغر افسار اسب را که مارال به شنیدن این صدا رها کرده بود گرفت . ماه منیر دوان دوان به دخترش رسید و او را در آغوش گرفت و گفت:
- عزیز دلم آمدی .
مارال با اشتیاق صورت وی را غرق بوسه کرد و گفت:
- دلم برایتان یک ذره شده بود ، خانم جان .
به محض مشاهده ی رختخواب گسترده ی خواهر رنجورش ملامت کنان پرسید:
- حالا چه وقت خواب است تنبل خانم . از وقتی وارد ده شده ام ، آنقدر نفسهایم را پر از هوای زندگی کرده ام که گلویم از انباشته شدن آن می سوزد .
جیران آهی کشید و گفت:
- تو گلویت از انباشته شدن آن می سوزد و من سینه ام از خالی شدن هوای زندگی .
تازه متوجه چهره ی رنگ پریده ی جیران شد و با نگرانی پرسید:
_چی به سر جیران آمده خانم جان ؟
_ چیز مهمی نیست ، نگران نشو . دو سه روزی است که سرما خورده . تو که خواهرخودت را بهتر می شناسی و خوب می دانی که چقدر نازک نارنجی است . مرتب در حال آه و ناله است . راستی ناهار خوردی يأ نه ؟
_بگذار ببینم از غذای ظهر چیزی باقی مانده یا نه .
_اصلآدلم غذای پخته نمی خواهد و بیشتر به عشق نان برشته و سرشیر و قیماق ، رنج گرسنگی را تحمل کرده ام .
_ پس صبرکن الان شفیقه را به سراغ تنور گل باجی می فرستم تا بر ایت نان دأغ بیاورد .
_عجله نکنید خانم جان . بگذارید اول ازدیدنتان سیر بشوم و بعد به فکر شکم گرسنه ام باشم . فکر می کردم هنوز خانه ی نوساز آقاجان آماده سکونت نشده است .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#19
Posted: 28 Aug 2012 18:28
_اتفاقأ وقتی که امدیم ، هنوز یکی دو روزکار داشت تا آماده شود و شفیقه مشغول جمع آوری اثاثیه در ساختمان قدیمی بود . برای همین هم مشهدی چراغعلی کد خدای ده از ما دعوت کرد چند روزی را مهمان آنها باشيم . پدرت به این شرط پذیرفت که هزینه پذیرائی را خودش بپردازد . چراغعلی به شنیدن این جمله ی صمد خشمگین از اتاق بیرون رفت و اثاثیه اش را در حیاط جمع کرد و آماده ی آتش زدن آن شد .
_ آخر چرا . مگر دیوانه شده بود ؟
_ آقا جانت هم همین را از او پرسید و آنوقت چراغعلی پاسخ دأد شما می خو اهید برای پذیرائی مهمان به من پول بدهید ؟ این کار حیثیت مرا از بین می برد .
_خوب بعد آقا جان چه کار کرد .
_ از این پيشنهاد شرمنده شد و به ناچار پذیرفت که تا اماده شدن ساختمان خودمان مهمان کدخدا باشيم . حالا نوبت توست ، تعریف کن تهران چه خبر بوده ؟
_همه خوب بودند و سلام رساندند .
_فقط همین . ديگر چه ؟
_نه مارال . شاید بیمار ی ام مسری باشد .
_ خوش آمدی مارال . این نان برشته تازه از تنور بیرون آمد . ، بیا بنشین نوشی جان کن .
_ دستت درد نکند حوریه .
_ یعنی تو پیشنهاد آ ید ین را ردکردی! خيلی عجیب است ، اصلأ باور نمی کنم .
_ چرا به نظرت عجیب می ا ید ؟
_ آخر مگر آید ین چه عیبی داشت ؟
_عیبش ا ین بود که من به چشم خواهر برادری به او نگاه می کردم .
ماه منپر اخم کرد وگفت:
_کار خوبی نکردی . من و پدرت به این ازدواج خيلی خوش بین بودیم . خیال می کر دیم که تو با حلقه نامزدی بر خواهی گشت . _ پس لابد شما و آقا جأن برایم نقشه کشیده بودید .
_مگر چه عیبی داشت . أزدواج با آ یدین ، آرزوی هر دختری است .
_ هر دختری به غیر از مارال . آخر مگر دخترهای بزرگترتان را شوهر داده ایدکه از ترشیده شدن دخترکوچكتان مي ترسيد . _دختر بزرگم دارد شوهر می کند .
_جيران ؟
_بله جیران . ستار پسر حاج فخار از او خواستگاری کرده .
_ یعنی جیران به همین سادگی قبول کرده ؟
_چرا قبول نکند ، مگر ستار چه عیبی دارد . ملک و املاک حاج فخار در همسأیگی ماست خودش هم که درس خوانده و با کمال است . بعد از آرام شدن اوضاع و برگشت به شهر قرار است خواهرت عروس بشود . این تنها خواستگاری است که آقا جانت پسندیده و او را لایق دامادی خود دانسته است .
_ تو هم نظر آقا جان را داری یا چشم بسته آنرا پذیرفته ای ؟
_فعلآ حال فکرکردن به این مساله را ندارم .
_فکر نمی کنید جيران نياز به دوا ودرمان دارد . اصلا چه اصرار است كه با اين حال او را در اينجا نگهداريد . ببيند چقدر لاغر شده ، مگر می خو اهید أسکلت تحویل داماد آینده تان بدهید .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#20
Posted: 28 Aug 2012 18:28
_طغرل به اتفاق ستار به دنبال دکتر خانواده ستار رفته اند .
_ پس روابط خيلی حسنه است . معلوم می شود این مدت که من اینجا نبودم ، خواهرم بی کار ننشته . تو چی غزال تو خیال شوهرکردن را نداری ؟
_ أسیاب به نوبت . من مثل تو نیستم که پرنده ی خوشبختی را از بام خانه ام پر بدهم . چون می دانم که این پرنده دل نازک است و وقتی پرش دادی . دیگر به این سادگی ها حاضر نخواهد شد به بام خانه ات برگردد .
_ پرنده ی خوشبختی من بالهای طلائی دارد و به محض اینکه به باد خانه ام نزدیک شود ، صدای به هم خوردن بالهایش را خواهم شنید .
_به همین خیال باش . آخر مگر تواختیارت دست خودته!آقا جان قول تو را به عمه عشرت داده بود .
_من مهره شطرنج نیستم که آقا جان بتواند برای مات کردن حریف به هر طرف که دلش خواست آنرا حرکت بدهد . من اختیاردارقلب واحساس خودم هستم . اگر تو و جیران می توانید مهره ی شطرنج باشید ، مختار ید .
_تو درست مثل پدرت هستی سرکش ، یاغی و همانطور که من هیچ وقت حریف او نشده ام ، حریف تو یکی هم نخواهد شد . دلم می خواهد بدانم شما دو نفر چطور با هم کنار خو اهید آمد .
_من و آقا جان با هم کنار خواهیم آمد . نگران نباشید .
_صبرکن کمی سرد شود . زبانت را می سوزانی .
گفت:
_ نه حوریه جان ، داغ نیست . می خواهم زود تر به سراغ آقاجان بروم . من که نیامده ام خودم را در اینجا محبوس کنم .
_فکر نمی کنم بتوانی پیدایشان بکنی .
_هرجاکه رفته باشد پیدایش می کنم می خواهم قبل از اینکه کسی با آب و تاب ماجرای سفرم را برایش تعریف کند ، خودم در این مورد با او حرف بزنم .
_بازهم می خواهد با زبان چرب ونرم قبل ازاینکه آقا جان عصبانی شود دل اورا به دست بیاورد .
_توکه می دانی فقط اسیاب زبان من می تواند دل آقا جأن زا نرم کند
نه خانم جان ، آنقدر شوق دیدارتان را داشتم که هر چه قزبس اصرار کرد حاضر نشدم وقتم را برای غذا خوردن تلف کنم . مارال به جای پاسخ به روی بستر جیران خم شد تا او راببوسد . جیران روی برگرداند و مانع از این کار شد و به اعتراض گفت: اعترا ضش را ناشنیده گرفت و به روی دست تبدار خواهر بوسه زد . به زودی حوریه ، عروس خأنواده با یک کاسه س شیر و نان داغ وارد اتاق شد و گفت در حالی که با اشتها غذا یش را می خورد به شرح ماجرای سفر پرداخت و موقعی که به جواب رد خواستگاری آ یدین رسید ، غزال حیرت زد پرسید : مارال با اشتها لقمه را در دهان نهاد رو به جیران کرد و پرسید: با بی حالی پاسخ داد: با نگرانی به چهره ی رنگ پریده و دید گان تبدارش خیره شد و از ماه منير برسید: ماه منير با لحن رنجیده ای گفت: چای داغی راکه حوریه به دستش داده بود با عجله س کشید و در پاسخ اعتراض اوکه می گفت: غزال بالمن تلخی آلودی گفت:
مارال در جستجوی تصویر زندگی ، به جای اینکه به رو برو بنگرد گرد نش را خسته می کرد و به بالا می نگریست و برای عبور از جاده ی زندگی به جای گذشتن از راههای صاف وهموار ، کوره رأههای ناهموار و پر سنگ و کلوخ را انتخاب می کرد .
او سوار بر اسب از زیر درختانی که سر در آغوش هم فرو برده بردند و با هم نجوا می کردند ، گذشت . صدای یکنواخت زنگوله های گردن گوسفندا نی که ازکنار جاده می گذشتند ، سکوت اسرار آمیز صحرا را می شکست و با صدای سم اسب مارال در هم می آمیخت .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود