انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

نگین محبت


مرد

 
حاج صمد از طرز اسب تاختن دختر محبوبش ، متوجه ی آمدن او شد و به محض اینکه سایه مارال از دور پیدا شد ، با شادی فراوان برایش دست تکان ‏مارال سریع و چالاک از اسب پیاد ‏شد و مثل همیشه با شوق فراوان پدر
‏را در آغوش کشید وگفت:
‏_دلم برایتان تنگ شده بود آقا جان .
صمد أو را به سینه فشرد وگفت:
‏_منهم همینطور دختر قشنگم . وقتی تو در کنارم نیستی ، باغ و بوستان هم صفا ندارد .
خدا را شکرکه به سلامت برگشتی . نمی دانی چقدر نگرانت بودم . فقط از ترس اینکه مبادا مادرت را هم نگران کنم ، صدایم در نمی آمد . مأموریتت را به خوبی انجام دأدی یا نه ؟
‏_ بله آقا جان . امانتی نزد عمه است . خیالتان راحت بأشد . برایتان یک ‏نامه فرستاده بودم مگر به دستتان فرسید ؟
_نه نرسید .
‏_معلوم می شود خودم زود تر از نامه رسیدم .
‏_تو دختر شجاعی هستی ومن به وجود ت افتخار می کنم . عشرت و بچه هایش چطور بودند ؟
‏_عمه عشزت نوه دارشده . درست فردای روزی که من به تهران رسیدم ، پسر آیدا به دنیا آمد .
‏با نگاه مو شکاف به برانداز کردن چهره ی شاداب مارال پرداخت و برسید:
‏_ ایدین چی ؟ اوهم حالش خوب بود ؟
‏مارال متوجه منظور پدر از این سوال شد وکنجکاوی اش را برای دانستن آنچه که بین او و ایدین گذشته بود ، حدس زد و پاسخ داد!
‏_حالش خوب بود ، بالاخره عمه عشرت نتوانست حریفش بشود و او دو هفته قبل برای ادامه ی تحصیل عازم بیروت شد .
‏یکه ای که بعد از شنیدن این پاسخ خورد ، نشان می دادکه انتظار سفر خواهر زاده اش را نداشته استه .
_یعنی چه ؟ قرار نبود أیدین به سفر برود!
‏_چرا آقا جان قرار بود . فقط عمه عشرت نمی خو أست این واقعیت را بپذیر دکه او قصد رفتن را دارد .
‏_در سفر سال گذشته به تهران من و خواهرم حرفهایمان را با هم زده ‏بودیم عمه ات دراین مورد چیزی به تر نگفت ؟
‏_چراگفت . نباید بدون مشورت با من این تصمیم را می گرفتید . شماکه دخترتان را بهتر از خودش می شناختید ، چطور به فکرتان رسیدکه من در مقابل این تصمیم سرا طاعت فر ود خواهم آورد . اگر واقعآ به این خیال بودید ، باید بگویم که هنوز نتوانسته اید مرا خوب بشناسید .
‏_فکر می کردم عقیده هایمان یکی است و وقتی من او را پسندیده ام ، تر هم حرفی نخواهی داشت .
‏_دراین یک مررد اشتباه کرد ید آقاجان .
‏مارال شعله های خشم را دردیدگان پدرمشاهده کرد ، همان خشمی که در موقع غلیان آن اطرافیان از ترس برخود می لرزیدند و فقط او بودکه می دانست قدرت مقابله با آنرا خواهد داشت ، صدای فریاد مانند صمد آواز پرندگان را تحت الشعاع قرار داد:
‏_پس تو به اوجواب رد دادی . زود باش حرف بزن دختر ، حدسم درست است یا نه ؟كوشید تا با پچ و تابی که به صدای می داد خشم او را فرو نشانئ وگفت:
_برای من ایدین و طغرل فرقی ندارد . هر چه فکر می کنم می بینم نمی توانم أو را به عنوان همسر بپذیرم . شماکه دلتان نمی خواهد دخترتأن مجبور به یک ازدواج تحمیلی بشود . اگر راست می گویید و خوشبختی مرا می خو اهید به خأطرجواب ردی که به اوداده ام ملامتم نکنید . خواهش می کنم آقا جان .
‏حأج صمد در مقابل مارال تاب مقاومت را نداشت . خودش هم نمی دانست در وجود این دختر چه جادو یی نهفته است که به آن سادگی می تواند او را وأدار به تسلیم نماید . در سکوت به اسب مأرال که درکنار سوارکأرش پا به زمین می کوبید نگریست و پاسخی ندائ . مارال ادامه داد:
‏_ بگذ ارید اول خوا هرهای بزرگترم عروسی کنند و بعد برای آینده ی من تصمیم بگیرید .
‏سورا به علامت یأس تکان داد وگفت:
‏_ فکر نمی کنم ، هیچ وقت بتوانم درباره ی ازدواج تو تصمیم بگیرم . تو خود مختاری دختر و درست مثل خودم هستی . کله شق و یک دنده . هیچ نمی تواند حریفت بشود .
‏_خوشحالم که مثل شما هستم . چون دلم نمی خواهد مثل هیچ دیگر باشم . بالاخره یکی از بچه هایتان باید مثل شما می شد .
‏_ایکاش پسر بدنیا می آمدی . آنوقت دیگر خیالم راحت بودکه آنچه بعد از مردنم به جای می گذارم ، یک مالک و صاحب مقتدر و پر قدرت مثل خودم دارد . چون بعید می دانم طغرل بتو أند جای مرا در خانواده بگیرد .
_هیچ نمی تواند جأی شما رأ بکیرد ، مطمئنم آقا جان .
‏_ تو با آن زبان چرب و نرمت مار را از سوراخ بیرون می کشی . آرزو می کنم که عاقبت به خیر بشوی دختر . روسهاکه مزاحمت نشدند ؟
‏_نه ، اصلآ . قبل ازاینکه ترن به راه بیفتد خيلی ترسیده بودم . ولی همسفرم که مرد جوان ونترسی بود به کمکم آمد ونگذاشت مأمورین و روسها به من مشکوک شوند .
‏_مي دانستم که أین کار فقط ازعهده ی تو برمی آید . برای من انتقال کالاها زیاد مهم نبود . هدفم بیشتر این بودکه تو و ایدین حرفهایتان را بزنید وبدون دخالت ما تصمیم بگیرید .
‏_ما حرفی نداشتیم که با هم بزنیم ، شما اشتباه می کردید .
_راستش را بگو این توبودی که پَرش دادی ؟
‏_شما هرطوری می خواهید فکرکنید . ایدین چه می رفت وچه نمی رفت من زنش نمی شدم .
‏_چرا مگر او چه عیبی داشت ؟
‏_شاید بتو انید أدمادهای دیگرتان رأ خودتان انتخاب کنیا ، امأ من حق انتخاب دارم . خردتان هم این را می دانید .
‏_ پس عشرت ادعا می کرد که دل پسرش در پيشتوگروست . چطور ‏ایدین حاضر شد از تو دل بکند برود .
‏_شاید در آینده ‏دختری مثل من برایش فراوان باشد .
_ تو بی نظیری . هیچ نمی تواند مثل تو باشد .
_شما چون پدرم هستید ، این عقیده ‏را دار ید .
‏_دلم می خواهد آرزوهايی که بر ایت دارم سراب نباشد .
‏_ وقتی که آرزوها محدود باشد ، رسیدن به آنها هیچ لذتی ندارد ، دلم می خواهد برای رسیدن به آنها را طويل و دراز و برفراز و نشیبی را ‏طی کنم .
_ تو از فراز و نشیب زندگی چه می دانی ، وقتی که هنوز هیچ خراشی بر وجوات وارد نشده ‏ ، از سوزش زخمهای عمیق
و جگر خراش هم چیزی نمی دانی . تواز همه چیزو همه برایم با ارزش تری و آرزویم این است که هیچ وقت از ان چیزی ندانی .
‏_ پس مرا نترسانید .
‏_نمی خواهد تظاهر کنی که ترسو هستی . تو نترسی و ترس و وحشت من ازاین است که وقتی شعله ی آتشی گوشه ی دامنت را بگیرد ، به جای خاموش کردن به شعله ور شدنش کمک کنی . برای همین است که دلم نمی خواهد خودسرانه برای زندگی آینده ات تصمیم بگیری .
‏_خيلی خوب آقا جان ، قول می دهم بی گدار به آب بزنم و خود سرانه تصمیمی نگیرم . شما هم قول بدهید یکی دو سال دیگر به من فرصت بدهید تا با فکر بازتر راه زندگی آینده0 ‏ام را انتخاب کنم .
‏_ حألاکه آیدین رفته عجله ای برای ازدواجت ندارم ، اصلآ دلم ‏نمی خواهد به این زودی تو رإ از خودم جدا کنم . قبل از امدن به ده ، خانه رفتی ؟
‏_بله رفتم . خدا را شکرکه آنجا از خطر بمباران وغارت در امان مانده . به نظر می رسدکه در ده هم آرامش برقرار است .
‏_ آرامش کامل که نه بأ توجه به شرایط جنگی بد نیست .
‏_جیران خيلی ضعیف و ناتوان شده و من به محض روبرو شدن با او نگران شدم .
‏_حق با توست منهم کم کم دارم نگران مي شوم . برای همین هم طغرل را به ده حاج فخار فرستادم تا به ستار بگویدکه حتمأ امشب دكتر نیازی را با خود به اینجا بیاورد .
‏_فکر نمی کنید بهتر باشد به شهر برگر دیم ؟
‏_بسته به نظر دکتر دارد . اگر لازم بداند ، خوب برمی گردیم .
‏_ خدأکند نگرانیم بیهوده باشد . باران دارد تند می شود . پایت را روی رکاب اسب بگذار و پا به بأی من بتاز ببینم چه کار می کنی .
‏_خودتان می دانیدکه برای من نمی تو انید یکه تازی کنید . من پا به پای شما خواهم تاخت .
Bottom of Form
نگرانی که درموقع معاینه ی جیران در چهره ی دکتر نیازی محسوس بود . به دیگران نیزسرایت کرد و به تجویز او ، خانواده ی سلطانی تصمیم گرفتند در اولین فرصت به خانه بازکردند . مشد اصغر شبانه به شهر رفت و صبح روز بعد با درشکه ی خانوادگی به ده مراجعت نمود تا با آن جیران واکه از شدت ضعف قدرت اسب سواری را نداشت ، از جاده ای که هنوز ماشین رو نشده بود به زنجان منتقل کند .
‏ماه منير به ا تفاق حوریه و غزال ، به همراه جیران سوار درشکه شدند فقط مارال بودکه درکنار پدر و برادر با اسب به تاخت و تاز در جاده پرداخت . حاج ممد با وجود اینکه دلش از جواب رد مارال به ایدین چرکین بود ، با غرور و افتخار به دختر یکه سوار خود می نگریست .
‏اوضاع شهر تا حدودی آرام شده بود ودر تاریخ هشتم شهریور ، یعنی پنج روز بعد از حمله ی متفقین قرار داد ترک مخاصمه با دولت وقت به امضاه رسیدکه کلی آن متفقین پذیرفتند ایران مستقل بماند و آنها با استفاده از راه آهن ایران ، مهمات و سلاحهای مورد نیاز روسها را از طریق جنوب تا زنجان حمل واز آنجا با ماشینهای روسی به شرروی حل نمایند . به همین دلیل ایران را پل پيروزی نامیدند و درکنفرأنس تهران که از سران سه کشور شوروی ، انگليس و آمریکا تشکیل گردید ، از خدمات ایران تقدیر نمودند .به این ترتیب سلاح و مهمات بلاانقطاع حمل می شد و ماشینهای مورد نظر مرتب خط زنجان _شوروی را طی می کردند .
‏جیران به محض ورود به بیمارستان منتقل شد تا تحت درمان قرار گیرد . او روز به روزضعیف تر و رنجورتر می شد وسرفه هأی خشک وممتد شدت بیشتری می یافت . دیکر حاج ممد به فکر آن نبودکه ممکن است روسها اموالشان را به غارت برند و یا آسیبی به اووخانوأده اش برسانند وبیشتر از آن می ترسید که این بیماری ، گنجینه ی آرزو های دخترش را ازسینه ی بردرد او به غأرت ببرد . ‏پزشک معالج جرات نکرد نام مرض سل راکه در آن زمان به آسانی معالجه نمی شد نزد این خانواده ببرد ودر مقابل اصرار آنها برای دانستن نامش ، تأکیدکردکه بهتر است او را برای معالجه در آسایشگاهی که در منطقه کوهستانی شمیران ، در حوا لی شهر تهران تأسیس شده بود . بستری کنند .
دیگر نیازی به دانستن نام این بیماری نبود . طوفان سهمگین این کلام ، قامت رشید حاج صمد را ازکمر شکست . مردی که همیشه محکم و استوار می ایستاد و به هیچ اجازه ‏نمی داد به کمکش بشتابد ، به محض اینکه طغرل بازویش راگرفت ممانعتی نکرد و شانه لرزانش را به شانه ی او تکیه داد .
ماه منير بعد از شنیدن این خبر آن چنان پریشان شدکه دو روز در بستر با رنج و اندوه دست به گریبان بود و ترس و هراس از سرنوشت شومی که انتظار دخترش را می کشید ، قدرت روبرو شدن با او را از وی سلب می کرد . دوری از مادر ، رنج و اندوه پدر و شدت سرفه و درد سینه ی جیران او را نسبت به نوع بیماری کنجکاو ساخته بود . به خصوص بعد از ا ینکه مادرش بعد از چند روز غیبت به بیمارستان آمد و از سفر قریب الوقوعشان به تهران سخن گفت ، شکش مبدل به یقین شد . جیران در تمرین سیاه مشق زندگی تازه به فصل عشق و محبت رسیده برد و هنوز داشت طرز نوشتن این کلمه را تمرین می کردکه قلم در دست او شکست و دل در سینه اش .
‏چند روز بعد به محض اینکه در خأنه صحبت از سفر تهران به میان آمد ، بر خلاف سال گذشته که شنیدن این خبر شور و شادی آفرین بود ، مارال اشک ریزان به آغوش پدر پناه برد و غزال سر به دامان مادر نهاد و به همراه او گریست .
‏تأ به انروز هیچ اشک صمد را ندیده بود و در اصل به خاطر هیچ هم خطور نمی کرد که ممکن است یکروز او بگرید . موقعی که بدن مارال از شدت گریه در آغوش وی تکان می خورد ، هیچ تلاشی برای پوشاندن اشک دیدگانش نکرد و بر ایش اصلآ اهمیت ندأشت که در مقابل دیگران ضعیف و ناتوان جلوه نماید .
‏مارال در تردید بود و به درستی نمی دانست که بعد از آگاهی از خطری که جان خواهرش را تهدید می کرد ، خواهد توانست در موقع روبروشدن با او خونسردی خود را حفظ کند و رنج درون را از دید گان کنجکاوش پنهان کند یانه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
انروزها برای جیران دقت و مو شکافی در روحیه و طرز برخورد اطرافیان با خود ، اهمیت زیادی داشت و در واقع طرز نگاه و عکس العملشان چون آئینه ای بود از واقعیات سرنوشت اوکه خود قادر به دیدنش نبود .
‏مارال در موقع پيمودن مسیر راه خانه به بیمارستان ، پی در پی از خدا می خواست که یاری اش کند تا در موقع روبرو شدن با خواهر بتواند با حفظ خونسردی ازریزش اشک جلوگیری کند جیران به محض دیدن خواهر التماس کنان پرسید:
‏_من دیگر خوب نمی شوم . مگر نه مارال ؟
مارال از شنیدن أین سروال یکه أی خورد و برای اینکه غم پنهان خود را عیان نسازد ، به اجبار لبخندی به لب آورد و پاسخ داد:
‏_برای چه فکرمی کنی دیگر خوب نمی شوی ؟
‏_من معلول شده ام ، با وجود اینکه شما می خو اهید این حقیقت را از من پنهان کنید ، اطمینان دإرم که اشتباه نمی کنم . اگر حدسم درست باشد ، منهم مثل مادر بزرگ از این بیماری جان سالم به در نخواهم برد .
‏_این فکرهای بیهوده را از سر به درکن . یادت رفته قرارا ست به زودی عروس شوی .
‏_قرار برد حالا دیگر نه . هر وقت ستار به دیدنم می آید در نگاهش می خوانم که آرزو هایم سوار بر باد می تازند ، نه سوار بر اسب مراد . امروز خانم جان به من گفت که قرار است به زودی به تهران برویم ، درست مثل مادر بزرگ که قبل از مرگ در آسأیشگاه معلولین تهران بستری شده بود . مطمئنم که او می خواهد مرا در آنجا بستری کند . وگر نه حالا چه وقت تهران رفتن است .
‏_بر فرض اینطور باشد ، علم خيلی ومشرفت کرده . حالا دیگر سل یک بیماری خانمان نسوز نیست .
‏_ازکی تا حألا اینطور شده . چرا می خواهی گولم بزنی که من مردنی نیستم . مگر نه اینکه مادر بزرگ سه سال پيش ، ازاین مرض مرد آخر مگراز آنموقع تا حالا چند سال گذشته است . ایکاش خط آرزو هایم به اندازه طول عمرم بود ، حالا که نیست ، لااقل تو تیشه ای به دست بگیر و این خط را هم درست درهمان فقط طول عمرم قطع کن ونگذار حسرت به دل ازدنیا بروم
‏انموقع هر وقت حاج فخار و خانواده اش به دید نمان می آمدند ، آرزو می کردم ایکاش یکروز ستار ازمن خواستگاری کند . درست نمی دانم از چند سال پيش این آرزو را داشتم ، اما برچهره این آرزویم بعداز گذشت سالهأ نه ‏چینی افتاده و نه پیر و فرسوده شده و هنوز هم به همان اندازه تر و تازه و شاداب است .
‏مردمک دیدگان سیاه رنگش در دریای اشک غوطه ور ماند و از مارال ‏که سر به زیر داشت و دیگر سعی در دلداریش نمی کرد ، پرسید:
‏_ تو هم با ما به تهران می أیی ماوال ؟
‏_ مرا ببخش جیران که نمی ترانم بیايم . راستش بعد از ماجرای آ یدین نه عمه عشرت از من دل خوشی دارد و نه من می توانم بد اخمی ها وکج خلقی هایش را داشته باشم .
‏_ پس ما چطور می خواهیم به آنجا برویم ؟
‏_ وضع شما فرق می کند ، چون او فقط از من دلخور است و به قول معروف همه ی آ تش ها را زیر سر من می داند و از بی گناهی دیگران در این قضیه آگاه است . فکر نمی کنم سفر زیاد طول بکشد . شاید خيلی زود تر از آنکه فکر می کنی به اینجا برگردید .
‏_لازم نیست برای دلخوشی من دروغ بگوئی . اطمینان دارم که أین سفر بی بازگشت است و من بايد تا زنده ام در آنجا بستری باشم و تعداد روزهای اقامتم در آنجا به اندازه ی تعداد نفسهائی است که هنوز در سینه ی بیمارم باقی مانده است . مگر نه مارال ؟پاسخ این سوال با ورود ستار به اتاق بی جواب ماند . ستار نه قد بلند بود و نه قدکوتاه . چشمان میشی رنگش در زیر سایبان ابروان قهوه ای رنگ ، در صورت گند مگونش جلوه ی خاصی داشت و چهره ی بشاش و لبان همیشه خندان او ، باعث سرایت شادی به دیگران می شد . اما اکنون که درکنار بستر همسر آینده ی خود ایستاده بود ، اندوهی که ديدگان روشنش را تیره می ساخت قابل رویت بود . چشمان به گودی نشست وگونه های رنگ پریده و فرو رفته ی دختری که در بستر بيماری ناله می کرد به دیدگان شاداب و گونه های برجسته ی دختری که چند سال پیش نشان کرده بود شباهتی نداشت . آنچه راکه دیگران شنیده بودند ، او هم از دکتر نیازی شنیده بود . باد مخالفی که آرزوهأی جیران را در یک آن به همراه سینه ی او از جا می کند ، در مسیر راه ، چون طوفانی سهمگین به جان ستار افتاد و ریشه ی امیدش را قطع کرد .
‏جیران دلش نمی خواست درمقابل ستار ضعیف و ونجورجلوه کند . با خود اندیشیدکه شاید این آخرین دیدار باشد و ستار برای وداع واپسین به آنجا آمده و خاطره ی این دیدار را همیشه به یاد خواهد داشت کوشید تا به جای بیرون دادن آهی که از سینه بر می خاست ، چهره ی خود را با لبخندی روشن کند و دید گان بی نورش را بانور آن درخشان سازد .
ستار اندوه خود را در لحن گرم صدا پنهان کرد و برسید: _حالتان چطوراست ؟
‏جیران اطمینان داشت که او به خاطر نزدیکی و صمیمیت با دکتر نیازی ، بیشتر از دیگر اطرافیان از وخامت حال وی آگاه است . به همین جهت با نگاهی که پر از التماس بود ، پاسخ را طلب کرد وگفت:
‏_فکر می کنم این شما نيستیدکه باید به من بگوئید حالم چطور است .
_من احساس می کنم که خپلی بهتر شده اید .
‏با لحنی که حاکی از ناباوری بود برسید:
‏_واقعأ این احساس را می کنید! ممکن است به من بگوئید پس چرا قرار است به زودی به تهران برويم ؟
‏_این تصمیمی است که در خانواده ی خودتان گرفته شده و فکر می کنم به این دلیل است که امکانات درمان در آنجا پیشرفته تر و بیمارستانها مجهزتر از این جاست . منهم نظر پدرتان را تایید می کنم . اگر ایشان اجازه بدهند با کمال میل به همراهتان به تهران خواهم آمد .
_ نه شما مجبور نیستید خودتان را مقید به این همراهی کنید . می خواهم قول ‏ازدواجی راکه داده بودم پس بگیرم .
_ چرا ، براي چه ؟
‏_ چون آن قول را دختر سالم و پر نیرویی كه چشم به آ ینده ‏ای روشن داشت ، به شما داده ولی حالا دلیلی نمی بینم شما را پأی بند بر عهدی کنم که قبل از اینکه یک کدام از ما آنرا بشکنیم ، مشیت الهی آنرا خواهد شكست .
_ برای چه اینقدر ناا میدید . من به عهدم پاي بندم و منتظر مراجعتتان ‏می مانم .
‏_واقعأ فکر می کنیدکه من بر خواهم گشت ؟
_دلیلی نداردکه بر نگردید .
‏_اگر دست خودم بود ، اصلآ نمی رفتم .
‏_ شما بروید ، منهم به دنبالتان خواهم آمد . قولیرا که به من داده اید . فراموش نکنید .
‏_من فراموش نمی کنم . بلكه این شما هستید که به زودی ناچار خو اهید شدکه آنرا فراموش کنید .
‏باد شدیدی که می وزید ، برگ درختان را یکی پس از دیگری از شاخه جدأ می ساخت . جیران از پنجره ی اتاق گوش به زوزه ی باد و چشم به تاراج درختان داشت و در حالیکه آه پر حسرتش در لابلای کلام اوگویا بود ، گفت: _این برگها هم دلشان نمی خواهد از شاخه جدا شوند ، ولی باد بی رحم است و طوفان بی رحم تر .
در لحظات عمر . هیچ مکقی نیست و گذشت زمان سریع تر از حرکت عقربه ی ثانیه شمار ، به روی ساعت می گذرد .
چند روز بعد همه ی اعضاء خانواده به غیر از مارال و حوریه ، عازم تهران شدند .
‏قبل از حرکت ، حاج صمد با یونس تماس گرفت و از او خواست که به کمک دامادش مقدمات بستری شدن جیران را فراهم کنند . تا مشکلی برای انتقال اوازایستکاه راه آهن به آسایثکاه پیش فیاید .
‏با وجود اینکه مأرال دلش می خواست در این سفر همراه آنها باشد ، با یادآوری خاطره ی تلخ آخرین روزهای اقامت در تهران ، ترجیح داد از این همراهی چشم بپوشد و با حوریه در زنجان بماند . حاج صمدکه اطمینان داشت به دلیل بیماری دخترش ناچار خواهند شد مدت زیادی در تهران اقامت نمایند ، به مارال قول داد دراولین فرصت به فکرخرید خانه ی مناسبی باشد تا او هم بتو أند به آنها ملحق شود .
‏حاج فخأر به اتفاق همسرش خاور و ستار ، در ایستگاه راه آهن به بدرقه آنها آمدند . نگاه حسرت زده ی جیران ، حتی بعد از حرکت قطار هم به پشت سر می دوید و درست در جهت مخالف مسیر راه به عقب بر می گشت .
‏ستار ، رد پای نگاه او راگرفت و برای اینکه باران اشک ، جای پای آن نگاه را نپوشاند ، به بغض گلو مجال ترکیدن را نداد . خاور زاری کنان به فخار گفت:
‏_اینهم از شانس پسرم . لباس دامادی نپوشیده ، عروسش سیاه بخت شد .
_از شانس پسرمان یا از شانس آن دختر بخت برگشته ؟ برای ستار ، دختر ‏فراوان است . ولی شیشه نازک عمر جیران ، با اولین تیرکمان سرنوشت خوا هد شکست .
‏مارال دلش را با خانواده اش به تهران فرستاد و خود روزهای کسالت باری را به دور از آنها ، در نگرانی و بی خبری از حال خواهر می گذراند . قزبس که بر خلاف چهری زشت ، دل مهربانی داشت ، شب و روز در خفا بر بخت سیاه ختر بزرگ ارباب اشک حسرت می ریخت و در ظاهر با تظاهر به بی اهمیت جلوه دادن این بیماری ، می کوشید تا از اندوه مارال بکاهد .
‏حوریه از روزی که احساس کرد باردار شده ، اکثر اوقات را یا در رختخواب می گذراند و یا در منزل مادر و بأ وجود اصرار زن عموکه مارال هم به همراه حوریه به خانه ی آنها بیاید ، اوکمتر تمایلی به این رفت و آمد نشان می داد . اسد پدر حوریه بر خلاف برادر بزرگترش صمد ، مرد آرام و خوش مشربی بودکه راه نفوذ در قلبها را می شناخت .
‏مارال دیگر نه میل به اسب سواری داشت و نه میل به تاخت و تاز در جاده . بی صبرانه انتظار روزی رأ می کشید كه
پدرش خانه ای راکه وعده داده بود بخرد ، تا او هم بتواند به بقیه ی افراد خانواده در تهران ملحق شود . مرضی که به جان جیران افتاده برد ، روز به روز بیشتر قوایش را تحلیل می برد و صمد دل و دماغ جستجو برای خرید خانه را نداشت .
‏عشرت که بیماری برادرزاده ، درد دوری از ایدین و داغ جواب رد خوإستگاری را از یأدش برده بود ، مرتب به مارال پيغام می فرستادکه آنجا را خانه ی خود بداند و هر چه زود تر به تهران بیاید . اما او حتی در مقابل اصرار بیش از حد خاله ماه طلعت که با همه ی گرفتاری هایی که داشت طاقت نیاورده بود و به قصد عیادت جیران ، عازم تهران بود مقاومت کرد وحاضر به همراهی بااو نشد .
‏مارال توسط ستارکه به عیادت جیران رفته بود از حال او و ساییر اعضاء خانواده با خبر شد و یکبار هم توسط طغرل که بعد از شنیدن خبر بارداری خوریه به زنجان بازگشته بود . با وجود اینکه آنها تظاهر می کردند که حال جیران خوب است اطمینان داشت که واقعیت با آنچه که او از آنها می شنید تفاوت دارد .
‏ستار برای اثبات علاقه و وفاداوی به نامزدش از هر فرصتی برای رفتن به تهران و دیدار او استفاده می کرد .
‏شبهای کسالت بار پائیز سپری شدند و اولین برف زمستانی در شهر به زمین نشست . برف سنگیفی که مثل همیشه رفت و آمد را مشکل ساخته بود .
‏مارال در حالیکه بقچه ی حمام را قزبس در زیر چادر حمل می کرد ، ‏از خانه بیرون آمد . اکنون که دیگرنه مادر و خواهرها با او بودند و نه عمه و دختر عمه هایش ، دیگر نیازی نمی دید به خاطر او حمام را قرق کنند و ناچار به استفاده ازگرمابه ی عمومی بود .

‏آن روز به محض داخل شدن به کوچه ای که در انتهای آن گرمابه ی مورد نظر قرار داشت ، ناگهان زن مسنی درکوچه را بازکرد و بدون توجه به اطراف آب آلوده به لجن حوض را بیرون ریخت از بدشانسی او این آب کثیف به سر و صورت یک سرباز رومی که از انجا میگذشت پاشید
آن مرد به تصور این که تهدیدی درکار برده است . به شدت عصبانی شد و مقابل دیدگان وحثت زدای مارال و قزبس و افراد دیگری که داشتنداز کوچه می گذشتند ، اسلحه ی کمری را به طرف زن بی گناه نشانه گرفت و بر
خلاف تصورحاضران درصحنه که گمان می کردند این عکس العمل فقط برای ترساندن اوست ، گلوله ای به طرفش شلیک کرد واو را نقش زمین کرد .

‏مارال با مشاهده ی جسد آغشته به خون زن بیچاره که حتی فرصت ناله کردن را هم نیافته بود ، فریادی ازوحشت کشید وحالت تهاجم به خودگرفت و در حالی که زیر لب به زبان ترکی به آن سرباز دشنام می داد به طرفشی هجوم برد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
مرد جوانی که در حال گذر از آن کوچه شاهد ماجرا بود ، به شنیدن صدایش . به جای اینکه به جسد آغشته به خون آن زن بنگرد . روی برگرداند و به چشان سیاهی خیره شدکه از آنهأ شراره های آتشی بر می خاست واین درست همان چثسان سیاه و صدای اشنایی بودکه در ماههای اخیر ، همه ی افکار او را به خود اختصاص داده بود اکنون اظمینان داشت که صدای تپش قلبش ب خاطر قتلی که اتفاق افتاده نیست
دمت پیشرد و قبل از این که سرباز روسی که با ویخن خو آن زن کمی آرام گرفته و مشغول پاک کردن لجن از روی لباسش بود متوجه ی حرکت آن دختر شود . بازویش را گرفت و به اعتراض گفت:
‏_این کار را نکنید ، مگر ندیدید چه بلایی به سر آن زن بیچاره آورد . مارال که قادر به کنترل خشم و عصیان خود نبرد ، بی آنکه روی برگرداند وبه او بگرد ، گفت .
‏دست تم را رها کنید . وقتی شا مردها در مقابل این ظلم ساکت مانده اید ، لااقل بگذارید من انتقام خون ناحقی راکه ریخته شده از این بیگانه ی متجاوز بگیرم .
‏ . این وظیفه شما نیست . نگاه کنید سربازان روس از صدای گلوله باخبر شده اند وبرای دستگیری اش آمده اند .
‏_ آنها برادر هم خون خودشان را مجازات نمی کند . این وظیفه ماست که
نگذاریم به أن سادگی خون همشمری هایمان را بریزند .
‏· ولی من مطمئنم که این بار ناچار به مجازاتش هستند ، وگرنه وجهه ی خوبی را که در صدد به دست آوردنش مستند از دست خواهند داد .
‏این بار روی برگرداند و به مخاطبش نگریست و در یک آن فریادی از تعجب ازگلویش خارج شد . مرد جوان که از دیدار مجدد او هیجان زده شده بود ، لبخندی به لب آورد وگفت:
‏_ ببینم شما همان دختری نیستید که سال گذشته با قطار از زنجان فرارمی کرد ید ؟
‏_چطور مرا شناختید! آن موقع من صورتم راکاملآ پوشانده بودم .
‏_از آهنگ صدایتان ، خوب یادم می آید انروز خپلی هراسان و وهشت زده بودید و من هر چه فکرکردم دلیلش را نفهمیدم که از چه می ترسید ید .
_ازکجا فهمید یدکه ترسیده بودم ؟
‏_ از صدای لرزانتان . به نظر می رسید که حتی از من هم می تر سیدید . موقعی که داشتید به آن سربازدشنام می دادید ، از پشت سر نگاهتان می کردم . صدایتان آنقدر آشنا بودکه شکی نداشتم باید خودتان باشید و وقتی روبرویم قرارگرفتید ، چشمان سیاهتان فریاد زدکه حدسم درست است .
‏_ پس چادر سفید گلدار چی ؟ فکر می کردم که من برایتان فقط یک چادر سفیدگلدار هستم .
‏_ أشتباه می کنید ، شما هیچ وقت برایم یک چادر سفید گلدار نبودید . انروز خیلی وحشت زده و هراسان به نظر می رسیدید . خیلی دلم می خواست علت این ترس و وحشت را بدانم .‏_ آنچه راکه من با خود حمل می کردم ، اگر شمأ هم با خود داشتید ، همانقدر وحشت زده و هراسان بودید .
‏-مگر شما چه چیزی را با خود حمل می کرد ید ؟
_حالا که تو انسته ام آنهارا به سلامت به مقصد برسانم ، می توانم بدون ترس و واهمه راجع به آنچه که با خود داشتم ، صحبت کنم .
‏با هم ازکوچه ای که آن فاجعه در آن به وقوع پیوسته بود بیرون آمدند . مارال به قزبس که هنوز بهت زده و هراسان بود اشاره کرد که به خانه باز گردد . ادامه داد:
‏_من داشتم با خود طلا و جواهرات و پول نقد پدرم را حمل می کردم . حیرت زده به اوخیره شد و با لحنی که نشان می داد حرفش را باور نکرده است کنت:
‏_ شما در چمدانتان چیزی نداشتید . من خودم محتویات آنرا در موقع بازرسی نشان مأمورین دادم .
‏_حق با شما ست . چون همه ی آنها در زیر لباسی که به تن داشتم جا سازی شده برد و زز سنگینی این بار نمی تو انستم نفس بکشم . حالا فهمیدید چرا حتی قادر نبودم پنجره ی کوپه را بالا بکشم . هنوز هم فکرمی کنیدکه من دختر ترسو و بی جربزه ای هستم .
‏_ نه بر عکس فکر می کنم خپلی شجاع و با شهامت هستید که در آن اوضاع آشفته تن به چنین مأموریت خطیری دادید . درست مثل چند دقیقه پیش که با وجود آن همه مرد که از ترس جرات نفس کشیدن را نداشتند می خواستید حق آن مهاجم راکف دستش بگذار ید .
‏_ من نمی توانم در مقابل ظلم ساکت بنشینم و از شما تعجب می کنم که چطور توانستید ساکت بمانید .

‏_علتش این است که من بیشتر از شما با اوضاع آشفته کنونی آشنائی دارم و می دانم که در بعضی مواقع چاره ای به غیر از سکوت نیست و هرعکس العملی آنها را جری تر خواهد کرد و در عمل می خواستم از فاجعه ی بعدی جلوگیری کنم
فكر مي كنم وقتش شده همه ي آنهايي كه سرشان به تنشان مي ارزد از اين شهر مهاجرت كنند . چون اين طور كه معلوم است هنوز نخوابيده است .
-پس حدسم درست است و شما خان زاده هستيد ، يعني يكي از همان هايي كه به قول شما سرشان به تنشان مي ارزد . خدا مي داند دختر كداميك ازخان هاي زنجان هستيد .
-شما از آنها خوشتان نمي آيدد . از لحن كلامتان در موقع تلفظ لكمه ي خان نفرتتان آشكار است .
به چشمان سيار شرر باري كه داشت با خصومت نگاهش م كرد ، خيره شد و پاسخ داد:
-من خصومت خاصي ندارم . ولي دلم نمي خواهد به خاطر برتري تان به من فخر بفروشيد .
-فكر كرديد تازه به دوران رسيده هستم كه بخواهم به كسي فخر بفروشم من اصلا از اين كار ها خوشم نمي آيد .
با لحني كه بي تابي اش را مي رساند گفت:
-وقتش شده كه خودتان را معرفي كنيد و بگوييد از كدام فاميل هستيد .
-چه فرقي مي كند كه از كدام فاميل باشم .
-فكر ميكنم بعد از گذشت چهار ماه كه داشتم به دنبالتان مي گشتم ، حالا كه پيدايتان كرده ام ، حق داشته باشم اين را بدانم .
-يعني شما به دنبال من ميگشتيد ، چرا ؟
-درست نمي دانم چرا ، در واقع اين ارادي نبود و آگاهي از اهميت موجودي كه در زير آن چار در سفيد ميخواست خود را از چشم من و ديگران پتهان كند ، آرامش زندگي ام را سلب كرده بود . شايد تعجب كنيد اگر بدانيد حتي يك بار صدايتان را در بيمارستاني كه در تهران در ان بستري بودم ، شنيدم كه داشتيد با دختري به نم آلما گفتگو مي كرديد .
-پس چرا خودتان را نشانم نداديد ؟
-مي خواستم اين كار را بكنم . ولي هر بار خودم را به در اتاقم مي رساندم شما ناپديد مي شديد و آخرين باري كه موفق به ديدنتان شدم ، لحظه اي بود كه داشتيد از بيمارستان خارج مي شديد .
-من اين را نمي دانستم . راستش را بخواهيد خاطره ي آن ملاقات را فراموش كرده بودم .
-درست برعكس من كه هميشه به آن مي انديشيدم . آن بار من خو را به شما معرفي كردم . نمي دانم چرا شما هنوز مايل به معرفي خودتان نيستيد .
-اين بار ترسي از آشكار شدن هويتم ندار . من دختر حاج صمد سلطاني هستم
ابروان گره خورده اش نشان ممي داد كه از اين پاسخ خوشش نيامده است و صدايش در موقع بيان اين جمله مي لرزيد:
-پس اين طور ؟ كدام يكي . جيران يا غزال ؟
-پس شما آنها را مي شناسد!
-نه ، نمي شناسم . اما فكر نمي كنم كسي در زنجان زندگي كند و اين نام ها برايش اشنا نباشد . بالاخره شما كدام يكي هستيد ؟
-هيچ كدام . من مارال دختر كوچك حاج صمد هستم .تا امروز فكر مي كردم مارال شاگرد مدرسه است .
-شاگرد مدرسه بود . ولي چند ماه پيش فارق التحصيل شده است .
-اگر مي دانستم اصلا كمكتان نمي كردم .
-چرا ، براي چه ، مگر چه فرقي ميكند!
-براي من خيلي فرق ميكند . مطمئنم بر خلاف شما پدرتان خانواده ي ما را خوب مي شناسد ، چون ايشان بودند كه تنها مِِلكي را كه داششيم در مقابل بدهي ناچيز پدرم به مفت از چنگمان بيرون آوردند . حتي شايد مقداري از ثروتي كه شما داشتيد به تهران مي برديد متعلق به ما بود .
مارال لبخند تمسخر آلودي به لب آورد و گفت:
-لابد اگر مي دانستيد آنرا از چنگم بيرون مي آورديد .
-نه مارال خانم من دزد نيستم و اين كار از دستم بر نمي آمد . البته شايد ترجيح مي دادم شما را لو بدهم و بگذارم مامورين آنرا ار چنگتان بيرون بياورند .
-حالا كه تقريبا خوابيده و شهر صرف نظر از اتفاقي كه امروز افتاده ، امن و امان است و آن طلاها در جاي امني است ، ديگر نمي توانيد به فكر بيرون آوردن آن از چنگم باشيد . راستي چرا دارم با يك مرد غريبه حرف مي زنم و به او اجازه ي چنين پرسشهايي را مي دهم اين كار شايسته دختري مثل من نيست .
-حالا كه ديگر ما با هم غريبه نيستيم و اشناييم .
-اشنائي كه به خون من تشنه است به چه درد مي خورد .
-من به خون شما تشنه نيستم . نه به خون شما و نه به خون ساير اعضاء خانوادتان . آن كسي كه به پدرم ظل كرد ، به وقتش تقاص پس خواهد داد .
-البته اگر ظلم كرده باشد . بهتر است به خانه برگردم . هنوز حالم به خاطر مشاهده ي جسد آغشته به خون آن زن منقلب است .
-شما كه بايد به اين مظر عادت داشته باشيد . مارال به خشم امد و با لحن تند و عصباني گفت:
-بهتر است عقده ي دلتان را جاي ديگري خالي كنيد . شايد شما را كسي نشناسد اما ما در زنجان سر شناسيم و دلم نمي خواهد بيشتر از اين انگشت نماي مردم بشوم . فكر نمي كنم تا امروز كسي مرا ديده باشد كه با مرد غريبه اي در كوچه حرف زده باشم . اميدوارم سربازي هم كه امروز به آن مفتي جان زن بي گناهي را گرفت ، تقاص عملش را پس بدهد ، تا وقتي به چشم خود نبينم كه او به سزاي عملش رسيده ، خواي راحتي نخواهم داشت .
-به نظر نمي رسد اينقدر دل رحم باشيد .
-چهار ماه بود دنبالم كي گشتيد كه اين حرفها را به من بزنيد . .
-آنموقع نمي دانستم كه دختر حاج صمد سلطاني هستيد .
-پس حالا كه دانستيد ، ديگر دنبالم نگرديد . خداحافظ .
روي برگرداند و به سرعت دور شد . درست است كه اين بار سوار درشكه نبود تا اسبهاي تندرو ، او را از نظر پنهان كنند . ولي آن چنان در رفتن شتاب داشت كه وقتي ياشار روي برگرداند تا صدايش كند ، ديگر هيچ اثر و رد پائي از وي نيافت .
روسها می کوشیدند تا به مردم شهر آزار نرسانند و درآرامش و سکوت به اهداف خود دست یابند ، به همین جهت هر متجاوز به حقوق مردم را به سختی مجازات می کردند .
فرمانده پادگان ، پس از آگاهی از عمل خلاف سربازی که در اثر عصبانیت زنی از اهالی زنجان را کشته بود ، او را محکوم به اعدام کرد و این خود دلیل بر آن بود که آنها علاقه مندند وجهه ی خوب خود را حفظ کنند .
مارال که منظره ی قتل آن زن ، چون کابوسی خواب شبهایش را پریشان ساخته بود ، حتی یک لحظه هم از خیالش فارغ نمی شد .
چند روز بعد ، موقعی که قزبس خبر آورد که قرار است آن سرباز در ملاء عام اعدام شود ، در حالی که از خوشحالی سر از پا نمی شناخت به تماشا شتافت .
سیل خروشان جمعیت در محل اعدام درهم میلولیدند . آنهایی که شاهد قتل بودند ، دهان به دهان مشاهدات خود را برای دیگران بازگو نمودند و اکنون تعداد زیادی از اهالی شهر خشمگین و خروشان ، تشنه ی انتقام برای تماشای تیر باران سربازی که پیرزن بی گناهی را به قتل رسانده است در آنجا اجتماع کرده بودند .
قزبس و همسرش غیبعلی از دو طرف دختر اربابشان را زیر نظر داشتند تا در صورت بروز حادثه سپر بلا شوند . مارال جمعیت را شکافت و جلو رفت و به زحمت جایی برای ایستادن یافت .
یاشار بر خلاف تصمیمی که گرفته بود تا دیگر به دختر حاج صمد سلطانی نیندیشد ، حتی یک لحظه هم از فکر او غافل نمی شد و در جدالی که در این چند روز اخیر بعد از ملاقات مجددش با خود داشت ، احساس بر خشم و کینه حاکم شد و در آن لحظه به این امید به آنجا آمده بود تا شاید یکبار دیگر موقع تماشای اعدام مردی که مورد خشم و نفرتش بود ، با او روبرو بشود .
این بار مارال همان چادر سفید گلداری را به سر داشت که در موقع سفر به تهران به سر کرده بود و یاشار از فاصله ی دور و در میان ازدحام جمعیت ، او را شناخت و با زحمت زیاد از میان انبوه مردم گذشت و در طرف دیگر میدان خود را به نزدیک مارال رساند و با صدای بلندی که همهمه ی اطرافیان را تحت الشعاع قرار می داد گفت:
- سلام خانم سلطانی . می دانستم در اینجا پیدایتان خواهم کرد . متشکرم که این چادر سفید گلدار را به سر کردید ، وگرنه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
شاید در میان سیل جمعیت ، شناسایی تان کار آسانی نبود .
از شنیدن صدای او به خشم آمد و با لحن تندی گفت:
- قرار بود دیگر به دنبالم نگردید .
- راستش فکر کردم گناه پدر را نباید به پای دختر نوشت .
- اتفاقا ً بهتر است این گناه را به گردن من هم بنویسید و دست از سرم بردارید .
- یعنی اینقدر از من متنفرید! شاید دلتان می خواهد به جای آن سرباز روسی من تیر باران بشوم ؟
مارال در حالی که دندان هایش را از شدت خشم و سرما به هم می فشرد ، کوشید تا از میان جمعیت عبور کند ، تا شاید رد گم کند و یاشار او را پیدا نکند .
اما زن درشت هیکلی که سد راهش بود با لحن تند و پر عتابی او را مورد خطاب قرار داد و گفت ؟
- چه خبرت است ، چرا اینقدر فشار می دهی ؟
در نگاه ملتمسانه سرباز دیگر شراره های خشم دیده نمی شد و در عوض ترس از مرگ قریب الوقوعی که انتظارش را می کشید ، عجز و درماندگی اش را آشکار می کرد .
مارال آرزو می کرد ایکاش اجازه ی اعدام این سرباز را به او می دادند تا با در دست گرفتن همان اسلحه ، گلوله های آن را یکی پس از دیگری در قلب او فرو کند .
رو به یاشار کرد و گفت:
- آن تیر ها شایسته ی همان ظالم خونخوار است و من آرزو ندارم به قلب شما شلیک بشود . نه من این آرزو را دارم و نه سایر اعضاء خانواده ام . پس شما به من گفتید که در تهران دانشجو هستید . اگر این گفته حقیقت دارد ، الان باید سر کلاس باشید .
- معلوم می شود یادتان رفته که بعدا ً به شما گفتم همه حرف هایی که به آن مأمور زدم حقیقت ندارد . من دو سال پیش تحصیلاتم را در دانشکده فنی به پایان رساندم و آن موقع داشتم برای گذراندن دوره ی احتیاط سربازی ام به تهران می رفتم و راستش را بخواهید در اصل برای انجام مأموریتی که ارتش به عهده ام نهاده بود ، عازم آن شهر بودم .
- آن مأموریت را به خوبی انجام دادید ؟
- وظیفه من جلوگیری ازورود روسها به تهران ، با انفجار پل کرج بود . ولی قبل از انجام این کار معلوم شد خود روسها از آمدن به پایتخت منصرف شده اند .
- خدا را شکر که پل را منفجر نکردید ، چون در این صورت هم راه بازگشت من به زنجان بسته می شد و هم راه سفر افراد خانواده ام به تهران .
- راستی چرا خواهرهایتان با شما برای تماشای اعدام به اینجا نیامده اند ؟
مارال آهی کشید و گفت:
- آنها اینجا نیستند . خواهر بزرگترم جیران ، مسلول شده و در آسایشگاهی در تهران بستری است . این روزها هیچ کدام از ما دل و دماغ نداریم . بهتر است شما هم بی جهت سر به سرم نگذارید .
- متأسفم ولی باد بگویم شاید این تقاص عمل خلاف پدرتان باشد . دلم برای خواهرتان که دارد تاوان خلاف کاری های پدر را پس می دهد می سوزد . مرا ببخشید که اینطور بی رحمانه قضاوت می کنم .
مارال دستش را تهدید کنان تکان داد و گفت:
- من پدرم را آنقدر دوست دارم که هیچ وقت نمی توانم او را ظالم بدانم و اصلا ً خوشم نمی آید کسی در موردش اینطور قضاوت کند . بهتر است وقتی اسمش را می برید ، مؤدب باشید و یا از خیر گفتگو با من بگذرید و راحتم بگذارید .
- شما به خاطر احساسی که به او دارید نمی خواهید در این مرد شناختی از پدر داشته باشید .- هرگز به خاطرم خطور نکرده کسی که تا به آن حد خوب و مهربان است ، ظالم باشد .
- پس بد نیست گاهی هم پای صحبت آنهایی که از او ضربه خورده اند بنشینید .
- منظورتان از آنها فقط شما هستید ، چون تا کنون نشنیده بودم دیگری از او شاکی باشد . پدرم حتی نسبت به رعیت های زیر دست هم ستمگر نیست .
خبر دارم که در دهات خود ریش و قیچی را به دست اصغر جلاد داده تا رعیتها به جای تنفر از او از مباشرش متنفر باشند .
مارال یک بار دیگر کوشید تا از میان جمعیت راهی پیدا کند و از او دور شود . ولی هیکل درشت آن زن تنومند باز هم سد راهش شد . یاشار بی توجه به خشم وی ادامه داد :
-خواهرم ریحانه هم برای تماشای اعدام آمده . فکر می کنم بد نباشد با او آشنا شوید .
-با او آشنا شوم که چی ، که حرف های ظالمانه برادر خود را تکرار کند .
-حرف هایی که شما ظالمانه می دانید ، از دل ظلم برخواسته . بهتر است از روی احساسات قضاوت نکنید .
-فشار جمعیت دارد حالم را به هم می زند . اگر این قدر تشنه انتقام نبودم ، همین الان به خانه بر می گشتم .
-ریحانه تعریفتان را زیاد شنیده . می خواهد با شما آشنا شود .
-تعریف مرا چه کسی شنیده است ؟
-از برادرش .
-برادرش که فقط تکذیب می کند ، نه تعریف .
-احساس کرد ناخواسته دل کسی را شکسته که آرزوی به دست آوردن دلش را داشت کوشید تا به لحن گفتارش گرمی بخشد و گفت :
-اتفاقاً وقتی بخواهد از کسی تعریف کند ، با آب و تاب این کار را انجام می دهد . نگاه کنید آن دختری که چادر آبی سورمه ای به سر دارد و سعی می کند خود را به ما برساند ریحانه است .
مارال مسیر نگاه او را تعقیب کرد و پرسید :
-پس چرا خواهرتان این طور صورتش را پوشانده است ؟
با لحن طعنه آمیزی پاسخ داد :
-لابد او هم دارد طلاهای پدرش را حمل می کند .
اختیار را از کف داد و فریاد کشید :
-باز هم طعنه ، باز هم کنایه . تا امروز هیچ به خود اجازه نداده با این لحن با من حرف بزند . بهتر است همین الان . به خواهرتان بگویید که نزدیک تر نیاید ، چون من هیچ علاقه ای به این آشنایی ندارم . اصلاً چرا دست از سرم بر نمی دارید . آخر از جان من چه می خواهید . اگر فکر می کنید پدرم به شما ظلم کرده ، بهتر است بگذارید پدرتان با او طرف شود و داد خود را بستاند . چرا شما سنگش را به سینه می زنید و برای چه می خواهید داد او را از من بستانید .
در حالیکه آه حسرت در کلامش بود گفت :
-ایکاش دختر حاج صمد سلطانی نبودی .
-آنوقت دلت می خواست دختر چه کسی بودم ؟
-دختر هرکسی به غیر از او .
در پس کلمه ایکاش دنیایی حسرت و افسوس نهفته بود . یاشار با تعجب به وی خیره شد . انتظار داشت موقعی که این کلمه را به ز بان می آورد ، مارال شعله های آه پر حسرتی ، را که داشت آرزوهایش را سوزانده بود مشاهده کند .
سر سرباز روسی به روی سینه اش افتاده بود و بدن بی حرکتش را دانه های درشت برف سپید پوش می ساخت . مردم کم کم داشتند متفرق می شدند و راه را برای عبور خواهر یاشار باز می کردند . مارال که با همه ی حس انتقامجویی تحمل
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
نگریستن به جسد بی جان او را نداشت . روی برگرداند و موقعی که داشت دور می شد ، صدای یاشار را شنید که در پاسخ سوالش می گفت :
-شاید آنموقع چهار ماه جستجویم را بیخوده نمی دانستم .

تا وقتی که مارال در کنارش ایستاده بود ، یاشار سرما را احساس نمی کرد . ولی اکنون که دیگر نفسهای گرم او یخهای زیر پایش را آب نمی کرد ، سرمایی که انگشتان پایش را منجمد ساخته بود . بدنش را به لرزه می افکند .
جمعیت با همان شتابی که آمده بودند ، متفرق شدند . ریحانه به کنار یاشار رسید که در ظاهر داشت به جسد سرباز می نگریست و در اصل افکارش پا به پای مارال از آن مکان فاصله می گرفت .
موقعی که چند بار صدایش کرد و جوابی نشنید با صدای بلندی خطاب به او گفت :
-هوا خیلی سرد است دادا بهتر است زودتر به خانه برگردیم .
ریحانه به عادت زمان کودکی که قادر به تکلم کلمه ی یاشار دادا صدا می زد .
یاشار در اوج بالهای پرنده ی نگاهش برای رسیدن به مسیر راهی که مارال از آن عبور می کرد ، بی آنکه به خواهر خود بنگرد گفت :
-با وجود اینکه می دانست دلم می خواهد تو را به او معرفی کنم ، به خواسته ام اهمیت نداد و رفت .
-به این سادگی ها دلت را به کسی نسپار که بهایش را نمی داند و واهمه ای از آن ندارد که آن را به زمین بیاندازد و بشکند .
-- اتفاقاً بر عکس این من بودم که دلی را بشکنی .
-مطمئنم وقتی نام پدر او را بشنوی ، به همان اندازه متعجب خواهی شد که من بعد از شنیدن این نام دچار شدم .
درست مانند این بود که پاهای یخ زده اش در تماس مستقیم با یخ بندان سطح خیابان است و کفش به پا ندارد . دندانها را از سرما به هم فشرد و گفت :
-کم کم داری مرا نسبت به این دختر کنجکاو می کنی .
وارد کوچه ی تنگ و باریکی که منزلشان در آن قرار داشت شدند . یاشار با دستکشی که به دست داشت برفی که به روی کلاهش بود تکاند و با صدای آهسته ای که حتی خود نیز از شنیدن آن واهمه داشت گفت :
-او دختر حاج صمد سلطانی است .
ریحانه همان عکس العملی را نشان داد که او نیز بعد از شنیدن این نام از خود نشان داده بود . بدون اینکه قادر به بیان جمله ای باشد ، با بهت و حیرت نگاهش کرد . یاشار با تاسف سر تکان داد و گفت :
-حالا فهمیدی چرا با وجود اینکه می خواهم دل او را به دست بیاورم ناخواسته دلش را می شکنم .
-آرزو می کنم فقط به فکر شکستن آن باشی ، نه به فکر به دست آوردنش . نکند ناله و نفرین های آقا جان را فراموش کرده ای . خودت می دانی که روز و شب دعایش این است که خدا تقاص او را از این خانواده بستاند . اگر می خواهی جان پدرت را بگیری ، به او بگو که تازگی با چه کسی آشنا شده ای .
-موضوع را بزرگ نکن ریحان . مگر چه خبر شده ، چرا داری شلوغ می کنی . اصلاً چه لزومی دارد در این مورد با آقا جان صحبت کنم .
ریحانه کنار در منزل ایستاد و با صدای آهسته ای که به زحمت شنیده می شد گفت :-خیلی خوب کافی است ، به خانه رسیدیم . دیگر حرفش را نزن .
خانه ی آنها نه مانند خانه ی مجلل حاج صد ، دو هزار متری و دارای اندرونی وبیرونی بود و نه مانند منزل افراد کم بضاعت محقر تر و خالی از تجمل . خانه آنها طبق معمول آن زمان شامل یک طبقه با زیر زمین بود که اتاقهایش رو به قبله ساخته شده بودند تا در زمستان ها آفتاب به درون بتابد و در تابستانها آفتاب نداشته باشد . زیر زمین مخصوص اقامت افراد خانواده در فصل تابستان بود و آبی از فواره ی درون حوضخانه کاشی کاری شده ی آن فوران می کرد . باعث خنکی بیشتر محوطه می شد .
بارش برفی که هر لحظه بر شدت آن افزوده می شد هم کف حیاط را کاملاً پوشانده بود و هم روی حوض حیاط را که در زمستان برای جلوگیری از ترک خوردن آن را با تخته و جل و پلاس پوشانده و به رویش گاه ریخته بودند و فقط در پوش کوچکی داشت که تا در صورت لزوم از آب آن استفاده کند .
آنها بعد از عبور از حیاط و ایوان ، داخل ساختمان شدند . مادرشان داشت آتش گردان را به روی دست می چرخاند و ذغال را برای منقل کرسی سرخ می کرد . به محض دیدنشان گفت :
-آتیش منقل هنوز گرمه ، برین زیر کرسی خودتونو گرم کنین .
یاشار بعد از تعویض لباس ، زیر کرسی نشست . به پشتی تکیه داد سپس دستهای سرد یخ زده را به نزدیک منقل برد و به گرم کردنشان پرداخت .
افخم سینی چای را به روی کرسی نهاد و با نگرانی به ریحانه که هنوز لبهایش از سرما لرزید و نوک بینی اش سرخ شده بود نگریست و پرسید :
-مگه واجب بود تو این سرما به تماشای اعدام برین ؟
غفور که در طرف دیگر کرسی نشسته بود در تایید صحبت همسرش گفت :
-یک گرگ درنده کمتر یا بیشتر چه فرقی می کند . آنهایی که امروز آن سرباز را تیر باران کردند ، فردا اگر موقعیتی پیش بیاید ، از او هم درنده تر خواهند بود تو هم یاشار بهتر است خودت را از آنها کنار بکشی و کمتر دور و برشان آفتابی بشوی . من از عاقبت این کار می ترسم .
یاشار نیمی از استکان چای را درون نعلبکی ریخت و در حالی که داشت آن را به لب نزدیک می کرد گفت :
-نگران نباشید آقا جان ما فقط برای تماشای اعدام رفته بودیم و کاری به بقیه ماجرا نداشتیم .
-امیدوارم که راست بگویی و به فکر ماجراجویی نباشی . راستی بالاخره توانستی کار مناسبی پیدا کنی ؟
-در یک شرکت ساختمانی که کار ریل گذاری خط آهن زنجان تبریز را انجام می دهد قرار است استخدام شوم ، به نظر شما چطور است ؟
-چنگی به دل نمی زند ، چون این کار مستلزم همکاری با اجنبی است ، از آن گذشته فکر می کنم این شرکت از چند سال پیش به این طرف در کنترات حاج صمد و چند نفر از بزرگان شهر است . نمی خواهم با آنها طرف بشوی .
برای پرهیز از نگاه ریحانه که نگران پاسخ بود ، سر بهزیر افکنده و گفت :
-چاره چیست ، هرجا که بخواهم مشغول شوم ، بالاخره به یک طریقی یا به روسها مربوط می شود و یا به بزرگان شهر . من کار خودم را می کنم و به آنها کاری ندارم .
-تو کاری با کسی نداری . آنها که با تو کار دارند .
با وجود اینکه تصمیم گرفته بود در مورد مارال صحبتی با پدر نکند ، بی اختیار پرسید :
_راستی پدر ، شما مارال دختر حاج صمد را دیده اید ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
هیکل لاغر و استخوانی اش را از زیر کرسی بیرون کشید و با چشمان ریز و نافذ آن چنان با تعجب و نگرانی نگاهش کرد که یاشار از بیان این جمله پشیمان شد و صدای تحکم آمیز و پر خشم او را شنید که می پرسید:
_منظورت از این سوال چیست ؟ تو را با دختر حاج صمد سلطانی چه کار ، آنها دشمن شماره یک ما هستند .
_من کاری با او ندارم فقط پرسیدم .
سووال بی منظوری نبود ، تو این دختر را از کجا می شناسی ، مبادا یکروز به فکرت برسد که سر و سری با کسی مثل او داشته باشی . او رونوشت برابر با اصل ، پدرش است ، مخصوصاً این دختر کوچکتر همه ی صفات ناپسند پدر را به ارث برده است .
_مثلاً چه صفاتی ؟
_نیاز به توضیح نیست . خودت بهتر می دانی چه صفاتی . من با خون دل بزرگت کرده ام ، گذاشتم بروی درس بخوانی که برای خودت کسی بشویو مجبور نباشی مثل پدرت پشت پیشخوان مغازه بشینی .
_خیلی عجیب است آقاجان من از شما فقط یک سووال کردم و اصلاً فکر نمی کردم جواب آن این باشد .
مشتی که به روی کرسی کوفت ، استکانهای چای را روی نعلبکی لرزاند و در حالیکه لبهای باریکش به همراه ریش فلفل نمکی می لرزیئ فریاد کشید:
_پس جوابش چه بود!انتظار داشتی که پاسخی از من بشنوی . می خواستی تعریفش را بکنم و بگویم در خوبی لنگه ندارد . حالا به من بگو از کجا او را می شناسی ؟
افخم که برخلاف همسرش درشت هیکل و فربه بود ، از ترس اینکه خشم و خروش او باعث شکستن استکانها شود ، به سرعت خود را به کنار کرسی رساند و سینی چای را از روی آن برداشت و زیر لب غرید:
_حتی اسم اونم عذابم میده ، خونتو کثیف نکن آقا .
_چطوری!مگر این بچهها می گذارند . پرسیدم او را از کجا می شناسی . پس چرا جوابم را ندادی ؟
_حق با آناست آقاجان ، بی خود خونتان را کثیف نکنید . امروزاین دختر به تماشای اعدام آن سرباز آمده بود . فقط همین .
غفور رو به دخترش کرد و با لحن تندی پرسید:
_تو هم او را دیدی ریحان ؟
برای اینکه تیر خشم پدر متوجه او نشود ، با صدای لرزانی پاسخ داد:
_من فقط از دور دیدمش که داشت با غرور و تفرعُن قدم برمی داشت و به زمین و زمان فخر می فروخت .
و بعد برای اینکه موضوع را عوض کند گفت:
_چای داغ آنا ، بیشتر از آتش منقل می چسبد . می خواهم یک استکان دیگر بخورم ، برای تو هم بریزم شادا ؟
یاشار برای رهائی از پاسخ به پرسشهای پدر جواب داد:
_اگر بریزی ، منهم می خورم ، دستت درد نکند ریحان . چطور است بعد از اینکه کمی بدنم گرم شد ، با هم برویم برفهای پشت بام را پارو کنیم آقاجان .
_نمی خواهد برایم برف پارو کنی پسر . تو اگر هر خیال خامی را که به سر داری از مغزت پارو کنی برایم کافی است و من دیگر چیزی نمی خواهم .
خشم و خروش پدر و التماسهای خواهر ، چاره ساز درد یاشار نشد و اکنون تمام لحظات زندگی او ، در تب و تاب به امیددیدار با مارال می گذشت . با این وصف به محض دیدن وی ، آتش کینه و نفرت دیرینه ای که به این خانواده داشت شعله ور می شد و کاسه کوزه ی خطای پدر را بر سر دخترش خالی می کرد .
کمبودها و مشکلات زندگی ، غفور را مردی خشن و عبوس بار آورده بود ، اما بر خلاف زبان تلخ و چهره ی همیشه عبوس ، قلب رئوف و مهربانی داشت و به شدت به دو فرزندش وابسته بود . بعد از تولد یاشار ، افخم هر بار که حامله می شد ، نوزادان مرده به دنیا می آمدند و فقط ریحانه بود که هفت ماهه متولد شد و با وجود جثه ی نحیف و وزن کمی که داشت زنده ماند .
ریحانه با چهره گندمگون ، چشمان قهوهای روشن و گیسوان خرمایی رنگ ، دختر زیبائی به شمار می آمد و نگاه گرم و مهربانش در اولین برخورد به دل می نشست و هر چند در سن شانزده سالگی ، خواستگاران زیادی داشت ولی غفور حاضر نمی شد او را از خود جدا کند .
افخم که مانند اکثر زنان آن زمان محروم از تحصیل و حتی سواد خواندن و نوشتن را نیز نداشت و فقط می توانست به عنوان امضا نام خود را به روی کاغذ نقاشی کند و به خاطر همین اندک سواد همسرش ارزش و احترام خاصی قائل بود و از او به شدت حساب می برد
در ان زمان بی سوادی برای زنان همسن و سال افخم امری عادی به شمار می رفت و حتی در خانواده های اعیان و اشراف نیز هنوز اکثر زنان بالای چهل سال ، سواد خواندن و نوشتن را نداشتند .
بعد از گفتگوی آن روز سردی خاصی در روابط پدر و پسر ایجاد شده بود و ناخودآگاه غفور از سئوال و یاشار از جواب واهمه داشتند . غفور با زیرکی خاص خود ، سئوال پسرش را در مورد دختر حاج صمد بی دلیل نمی دانست و این احساس را داشت که باید کاسه ای زیر نیم کاسه بوده باشد .
مارال همچنان سرکش و مغرور به زمین و زمان فخر می فروخت و هنوز به قلب پر از شر و شور خود این اجازه را نمی داد که به هوای کسی در تب و تاب بیفتد .
روزهای زندگی به دور از خانواده ، یکنواخت و بدون هیجان می گذشت و در سفر دو روزه تهران ، تلاش عشرت برای جلب محبت و وادار ساختن او برای اقامت در آنجا به جائی نرسید .
جیران لاغر و رنگ پریده به نظر می رسید و گونه های فرو رفته و چشمان به گودی نشسته اش درخشش دیدگان و یبائی خیره کننده او را نابود ساخته بود . با وجود اینکه علائق زندگی ، حتی بیشتر از روزهای خوش و شاداب گذشته در وجودش ریشه داشت و آرزوهای دور و درازش را به غیر از داس مرگ ، هیچ قدرتی نمی توانست از قلبش دور کند اما جان ناتوان او قدرت نگهداشتن ، روح سرکش را در بدن نداشت . ماهی لغزنده زندگی که از درون شیشه عمر به زمین غلتیده بود ، جست و خیز کنان به دنبال آبی برای زنده ماندن می گشت .
مارال قدرت نگریستن به دیدگان خواهر ناکام خود را نداشت . سیل اشکی را که پشت سد دیدگان ، در انتظار جاری شدن ، نفسش را بند آورده بود ، به زحمت مهار کرد و نگاه التماس آمیزش او را برای بیشتر ماندن نادیده گرفت و قلب زخمی اش را بی آنکه مرهمی به روی آن نهاده باشد در چنگ فشرد و به زنجان بازگشتاز این که از ترس ریزش اشک ، بغض گلو به او مجال نداده بود تا احساسی را که داشت آشکار کند ، عذاب می کشید ، به محض اینکه سوار قطار شد ، قلم به دست گرفت و همه ی آنچه را که از شدت تاثر نتوانسته بود به زبان آورد ، به روی کاغذ آورد تا توسط ستار که به زودی عازم تهران می شد ، برای خواهر رنجور خود بفرستد .
مارال به درستی نمی دانست چه انگیزه ای باعث شد چند روز بعد وقتی پاکت نامه ای که برای جیران نوشته بود ، از دستش به روی زمین پر برف افتاد و به بهانه ی خرید پاکت به مغازه ی مردی برود که پسر او ادعا کرده بود که پدر مارال تنها ملکی را که داشتند از چنگشان در آورده است .
مغازه خوار و بار فروشی پدر یاشار نزدیک منزل آنها ، در دهنه ی بازار قرار داشت . مارال چهره خود را در زیر چادر مشکی که با گلهای ریز قرمز رنگ داشت ، به دقت پوشاند تا در صورت برخورد با غفور ، او موفق به شناسایی او نشود . اما برخلاف آنچه که انتظار داشت به جای پیرمرد خمیده و سفید مو ، چهره ی آشنایی را در آنجا در پشت پیشخوان ایستاده دید که در روزهایی نه چندان دور به طور تصادفی دو بار با او روبرو شده بود . بلوز کلفت شیری رنگی که دست بافت ریحانه بود که با چهره ی گندمگونش هماهنگی خاصی داشت . موهای مچعد مشکی که رو به بالا شانه شده بود ، چهره اش را روشن تر و بازتر نشان می داد .
ورود مارال به مغازه غیره مترقبه و خارج از انتظارش بود . برای اینکه دست پاچگی خود را پنهان کند ، به بهانه بستن بند کفش خم شد و چهره را از او پنهان ساخت .
مارال نه دلیل ناآرامی وی را می فهمید و نه دلیل پریشانی خود را از برخوردی که انتظار آن را نداشت .
ترازو از سنگهائی که یاشار بی هدف در دو کفه آن می نهاد هر لحظه به یک طرف در نوسان بود . مارال زیر چشمی حرکاتش را زیر نظر داشت و منتظر بود تا او زبان بگشاید و به سخن آید .
یاشار هم منتظر بود تا مارال با دیدن او پشت پیشخوان مغازه ، با کلمات طعنه آمیز آزارش بدهد و برای اینکه این فرصت را به او ندهد با لحن تمسخر آمیزی گفت:
_ فکر نمی کردم که دختر حاج صمد سلطانی ، با آن همه دایه و لله ، تنها برای خرید نخود و لوبیا به دکان بیاید .
مارال نمی خواست که آمدن به آنجا به گوشه چشم داشتن به یاشار داشتن تعبیر شود ، بدون درنگ گفت:
_ دایه و لله ام همراه مادرم به تهران رفته اند . از آن گذشته من هم فکر نمی کردم دانشکده فنی تهران ، در دکان بقالی زنجان کلاس باز کرده و درس نخود و لوبیا فروشی را می دهد .
_گمان نمی کردم اگر صبح جمعه را به جای گشت و گذار در باغ و بوستان به پدرم کمک منک ، گناه باشد! اما فکر نمی کنید آمدن شما به دکان بقالی در شان شما نیست ؟
_من فقط آمده ام چند تا پاکت نامه بخرم . راستش داشتم می رفتم تا نامه ای را که برای خواهرم نوشته ام به نامزدش که عازم تهران است برسانم که پاکت از دستم به زمین افتاد و خیس شد . برای همین هم ناچارم آنرا عوض کنم .شاید این دعای من بود که آن پاکت از دستتان به زمین بیفتد تا دوباره توفیق زیارتتان را داشته باشم . حال خواهرتان جیران چطور است ؟
_جیران . . . . . .
نام جیران چون آتش گداخته ای به روی سینه اش فرو افتاد و آنرا سوزاند . به محض بر لب آوردن آن صدایش از اوج فرود امد و تبدیل به ناله ی خفه ای شد و درست مانند اینکه به قصد درد دل به آنجا آمده باشد ، ادامه داد:
_حالش اصلا خوب نیست . از لحظه ای که او را دیده ام ، حتی یک لحظه هم چهره تکیده و دیدگان بی نورش از جلوی چشمم محو نمی شود . خانم جان بی آنکه این بیماری به وجودشراه یافته باشد حال و روزش بهتر از دختر بیمارش نیست . پدرم بی حال و بی تحرک شده و میل به هیچ فعالیتی ندارد . آنها حتی محبت کردن به بچه های دیگرشان را هم فراموش کرده اند و آنرا فقط حق جیران می دانند . فتیله ی چراغ زندگی جیران را آنقدر پایین کشیده اند که نور ضغیف آن اصلا قابل رویت نیست . فتیله ی این چراغ را تازه بالا کشیده بودند ، آخر کدام بی انصافی دست پیش برد و آنرا آنقدر پایین کشید که هر آن بیم خاموش شدن آن می رود . دل پدرم با کمرش هر دو با هم شکسته است . خانه ی ما سوت و کور است . هر وقت از کنار حیاط طویله ، عبور می کنم ، صدای پای اسب او را می شنوم که پا به زمین می کوبد و سوارکارش را می طلبد . مارال خاطرات گذشته خانواده را پشت سر هم تکرار می کرد و نا خود آگاه اشک می ریخت .
یاشار با تعجب به چشمان گریان او می نگریست . موقعی که مارال شوری اشکی را که از جویبار روان دیدگان به روی زبانش غلتیده بود احساس کرد ، متوجه چشمان اشکبار خود شد و به خود آمد و از اینکه با این سخنان داشت دشمن دیرینه ی خانوادگی را شاد می ساخت ، پشیمان شد و گفت:
_ فراموش کنید من نباید این حرفها را به شما می زدم .
یاشار با لحن محبت آمیزی گفت:
_اتفاقا کار خوبی کردید گفتن درد دل همیشه از بار غم می کاهد .
_خودم هم نمی دانم چطور شد که وقتی پشت پیشخوان مغازه غافلگیرتان کردم سر درد دلم باز شد .
یاشار از شنیدن جمله ی نیشدار او به خشم آمد و گفت:
_من ادعا نکرده ام پسر حاج صمد سلطانی هستم که شما با دیدنم در پشت پیشخوان دکان غافلگیرم کنید . لابد از اول می دانستید که من پسر فلان الدوله و ریشه دار و اصیل نیستم و پدرم مرد زحمتکشی است که خیلی هم به وجودش افتخار می کنم .
مارال پشیمان از در هم شکستن غرور خود در نزد مردی که به اصل و نسب خانوادگی آنها به دیده تمسخر می نگریست ، با لحن زننده ای گفت:
_ نمی دانستم که اینجا مغزه پدر شماست وگرنه اصلا نمی آمدم .
_چرا ؟ پدرمن که مال پدرتان را نخورده که چشم دیدنش را ندارید .
_ اصلا شاید اشتباه کردم بعد از دیدن شما در اینجا داخل دکان شدم .
حالا هم بهتر است از خیر خرید پاکت بگذرم و بروم .
_ اتفاقا برعکس . شاید برای تفنن بد نباشد چند دقیقه ای پشت پیشخوان در کنارم بایستید و نخود و لوبیا بفروشید .
مارال که روح سرکش و پر غرورش را باز یافته بود ، با لحن تمسخرآلودی گفت:
_هیچ می دانید چه می گویید! اگر آقا جانم بفهمد که من برای خرید پاکت ، به خوار و بار فروشی رفته ام ، پوست از سرم خواهد کند ، چه برسد به اینکه بداند نخود و لوبیا هم فروخته ام .
_چه لزومی دارد بداند . شما که رویتان را محکم گرفته اید مطمئن باشید که کسی شما را نخواهد شناخت . مگر اینکه این کار را کسر شان خود بدانید .
_خوب مگر غیر از این است . نکند با این کار می خواهید مرا آلت دست خود کنید و به بچه های محلتان بگوئید که من دختر حاج صمد را وادار به فروش نخود و لوبیا کردم .
نمایشی که مارال برای نشان دادن برتری خود می داد . یاشار را که قصد در هم شکستن غرور و نخوت او را داشت ، به جان رساند و با صدای بلندی فریاد کشید:
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
_آن عمارت دو هزار متری که مالکش هستید ، فقط با یک تکان زلزله ی سرنوشت ویران می شود . و اگر به این امید هستید که وجود لرزانتان را با گرمی شعله ی شمعی که با وزش یک نسیم خاموش می شود ، گرم کنید ، سخت در اشتباهید .
مارال با بی حوصلگی و شتابی که برای خروج از مغازه داشت گفت:
_بالاخره می خواهید مشتری را راه بیندازید یا نه . زودتر پاکت را به من بدهید که دارد دیر می شود .
_بله سزکار خانم . البته . ده تا کافی است ؟
_متشکرم . کافی است .
اسکناسی را که از لحظه ی ورود در دستش مچاله شده بود به روی پشت پیشخوان مغازه نهاد و پاکتها را به سرعت از دست یاشار گرفت و به طرف در رفت . ولی قبل از اینکه به در مغازه برسد و از آن خارج شود صدای فریاد مانندی را شنید که می گفت:
_پولت را بردار و برو . دختر حاج صمد سلطانی . .
در آن زمان هنوز حمام نمره در زنجان ایجاد نشده بود و همه ی مردم از گرمابه ی عمومی استفاده می کردند . فقط خانواده های اعیان و اشراف برای استفاده های خانوادگی حمام را قرق می کردند و ورود برای عموم ممنوع می شد . بعد از سفر خانواده ی مارال به تهران ، بعضی اوقات او به تنهائی یا به اتفاق حوریه به حمام مستشیرکه نزدیک منزلشان قرار داشت می رفت و همیشه طبق عادت قبل از عزیمت به آنجا ، ابتدا توسط قزبس برای اوستای حمام پیغام می فرستاد و از سید خانم کیسه کش که دلاک اکثر خانواده های بنام آنجا بود ، نوبت می گرفت .
سید خانم به غیر از کیسه کشی وظیفه دیگری هم به عهده داشت و آن پیوند دادن اکثر دختران دم بخت با جوانان جویای همسر بود . شاید در آنموقع گرمابه های عمومی برای زنان متشخص ، بهترین محل برای نشان کردن دختران خوش قد و قواره ، خوش صورت و خانواده دار برای پسرانشان بود . البته این وظیفه سید خانم بود که با اکثر خانواده ها سر و سر داشت و از سیر تا پیاز زندگیشان آگاه بود .
مارال وحوریه تازه وارد حمام شده بودند که سید خانم به استقبال آمد و به رسم آن زمان به عنوان خوش آمد با کاسه ای آب بر دوششان ریخت و سینی به زیرشان نهاد تا به رویش بنشینند . آن دو . پس از خیس کردن بدنشان در آب خزینه به سرجایشان برگشتند و نشستند . این گرمابه از نادر حمامهائی بود که آب خزینه اش را مرتب عوض می کردند .
به محض ورودشان ، پچ پچ آغاز شد . ملاحت دختر زرین تاج خانم ، همسر امیر تومان ، سر در گوش مادر نهاد و گفت:
_خانم جان خودش است مارال . همان که سید خانم تعریفش راکرده .
نیر تاج خواهر زرین تاج در تایید سخن خواهرزاده اش گفت:
_راست می گوید ، خودش است . من یکی دو بار سرگذر همراه مادرش دیده ام . نگاه کن ببین چه قد و قواره ای دارد . اگر بدانم تو نمی خواهی او را برای محمود نشان کنی خودم این دختر را برای پسرم نشان خواهم کرد ._شاید نشان کرده ی شخص دیگری باشد .
_خیالت راحت اگر خبری بود ، حتما سید خانم ار آن بی خبر نمی ماند . تو که می دانی ، این زن کعب الاخبار است .
_اگر این طور باشد ، من اورا پسندیده ام . بلند شو ملاحت ، یک بهانه ای بتراش ، و با مارال سر صحبت را باز کن .
_بی مقدمه که نمی شود خانم جان . اگر خواهرش اینجا بود ، می شد کاری کرد .
_مگر تو خواهرش را می شناسی ؟
_من و جیران با هم همکلاس بودیم .
_خوب مگر آن زن ، خواهرش نیست که همراهش آمده .
_اگر هم باشد ، جیران نیست .
سید خانم طبق وظیفه قبل از اینکه به کیسه کشی مارال و حوریه بپردازد ، خود را به آنها رساند وبلند گفت:
_سرتونو شستم ، فقط مونده برین زیر دوش آب کشی کنین .
بعد صدایش را آهسته کرد و پرسید:
_به نظرتون چطور بود ؟ سلیقه ام خوبه یا نه ؟
زرین تاج با لحن اطمینان بخشی پاسخ داد :
_سلیقه ات عالی است . انعامت یادم نمی رود . ده تومان پیش من مشتلق داری اگر برایم خبر بیاوری که این دختر نشان کرده ی کسی نیست .
سید خانم پیچ و تاب به کمرش داد و گفت:
_چه حرفا!خوب معلومه که نیس ، اگه بود که من خبر داشتم .
_باز هم پرس و جو کن و مطمئن بشو . آن دختر که همراهش است چه نسبتی با او دارد .
_اون عروسشونه . دختر عموی خود مارال اس .
_کاش مادرش هم همراهش بود و یک طوری می توانستیم سر صحبت را باز کنیم و با هم آشنا بشویم .
_ حیف که مادر وخواهرهاش اینجا نیستند و همشون رفتن تهرون . راستشو بخواهین دختر بزرگشان مسلول شده و حالا گرفتار اون هستن .
زرین تاج چین به پیشانی افکند و با لحنی که نشان می داد از این حرف خوشش نیامده با لحن سردی پرسید:
_مسلول شده!این دختر چی ؟ نکند این هم . . . .
_نه خیالتون راحت باشه . اون سالم وسر حاله و هیچ مرضی نداره .
زرین تاج رو به ملاحت کرد و گفت:
_پس بلند شو ملاحت ، به بهانه ی احوالپرسی از خواهرش برو با او سر صحبت را باز کن .
ملاحت لنگ را به دور بدنش پیچید و از جا برخاست وگفت:باشد خانم جان من رفتم .
نزدیک خزینه و درست روبروی حوریه و مارال ، لیلان خانم دلاکی که چون سید خانم اسم و رسم دار نبود ، مشغول کیسه کشیدن به بدن افخم و دخترش بود .
ریحانه از لحظه ورود آن دو ، زیر چشمی داشت مارال را براندازمی کرد و به نظرش می رسیدکه قبلا او را در جائی دیده است . بالاخره طاقت نیاورد و از لیلان پرسید:
_شما آن دختر را می شناسید ؟
لیلان به نقطه ای که او اشاره کرده بود نگریست و لبخند موذیانه ای بر لب آورد و گفت:
_کیه که نشناسه . اون مارال دختر حاج صمد سلطانی ، میلیونر معروفه . اگه شما نمی شناسینش ، واسه اینه که خانواده اونا همیشه با قرق حموم به اینجا میان و همیشه هم باید سید خانم کیسه کششون باشه .
_ پس چرا حالا با قرق نیومدن ؟
_چراشو درست نمی دونم . واسه چی می پرسین ؟ نکنه می خواین واسه کسی نشونش کنین . اون خیلی دماغش سر بالاست به این سادگی ها دم به تله نمیده .
افخم با این جمله ابرو در هم کشید و با لحن سرد و نیش داری به لیلان گفت:
_خدا به دور . کی خواس نشونش کنه . من اصلا از این دخترائی که اینقدر فیس و افاده دارن خوشم نمی آد . افاده ها طبق ، طبق . سگها به دورش واق واق .
ریحانه بی توجه به سخنان او ، نگاه خیره اش را به چهره و اندام مارال دوخت و زیر لب گفت:
_ شادا حق دارد . اوخیلی خوش سر و صورت و خوش هیکل است . خدا به داد ما برسد .
افخم که ناخواسته این جنله را شنیده بود . تشر زنان به او گفت:
_چی داری با خودت می گی دختر . مبادا بری واسه داداشت تعریف کنی که اون چه سر و صورت و چه بدنی داره . دودمانمونو به باد نده ریحان .
_نه آنا ، من چنین قصدی را ندارم و اصلا دلم نمی خواهد این مار خوش خط و خال حواس شادا را پریشان کند .
ملاحت به کنار مارال و حوریه رسید و برای خوش آمد ، کاسه آبی را به روی شانه هایشان ریخت و به مارال گفت:
_مرا ببخشید . امیدوارم مزاحم نشده باشم . ازسید خانم شنیدم که شما خواهر جیران هستید .
مارال در پاسخ به این خوش آمد ، کاسه ی آبی روی شانه ی او ریخت و پاسخ داد:
_همین طور است . ولی مرا ببخشید که شما را به جا نمی آورم .
_من ملاحت دختر امیر تومان هستم . من و جیران در مدرسه با هم همکلاس بودیم . وقتی از سید خانم شنیدم که او مریض شده ، دلم طاقت نیاورد حالش را از شما نپرسم .
با یادآوری بیماری خواهرش اشک به چشم آورد و با صدائی که تاثرش را می رساند گفت:
_حالش زیاد خوب نیست ملاحت خانم . خواهر بیچاره ام تازه با پسر حاج فخار نامزد شده بود که گرفتاراین بیماری خانمانسوز شد
خدا کمکش کند . به خصوص حالا که نامزد دارد . امیدوارم زودتر حالش خوب شود و به خانه ی بخت برود . شما چی ، شما هم نامزد دارید ؟
_نه من دختر سومی هستم و فعلا نوبت جیران و غزال است و هنوز نوبت من نشده و راستش را بخواهید اصلا عجله ای برای ازدواج ندارم .
لیلان رو به افخم کرد و گفت:
_غلط نکنم دختر امیر تومان ، مارال را برای برادر خودش محمود خان نشان کرده ، اینا آدمی نیستن که بی خودی سراغ کسی برن و پرس و جو کنن . لابد سید خانم مامور جوش دادن این وصلت شده . آخا اون از این راه هم نون می خوره . خوش به حالش ، خدا یه جو شانس بده ، نمی دونم چرا اون که کیسه می کشه ، لعل و جواهراز زیر چرکهای تن این اعیون و اشراف بیرون می آره و ما که کیسه می کشیم ، خار و خاشاک . فرق این کیسه لامذهب من با مال اون چیه که همه طالب اون هستن و از قبل ازش نوبت می گیرن ؟
افخم به یاد تفاوتهایی که همیشه حسرت آور بود افتاد و همراه با آه سینه زیر لب نالید:
_لابد یه فرقی داره دیگه .
_فرقش اینه که اونا با داسشون گندم درو می کنن و ما علف .
_کاش فقط گندمهای ملک خودشونو درو می کردن و به گندمهای ملک دیگرون کاری نداشتن و علفهاشو واسه ما جا نمی ذاشتن .
ریحانه رو به مادر کرد و گفت:
_اینقدر آه و ناله نکن آنا . حالا که دختر امیر تومان او را برای برادر خود نشان کرده ، دیگر خیالم راحت شد که شادا از شرش خلاص خواهد شد . فقط یادت باشد به او نگوئی که چه کسی می خواهد مارال را نشان کند .
_این چه ربطی به داداشت داره ؟ مگه اون با این دختر چه سر و سری داره ؟
_خدا نکند داشته باشد . گمان نکنم عقلش اینقدر کم شده باشد که به این فکر بیفتد .
افخم به حالت بی اعتنائی لبها را جمع کرد و گفت:
_اینقدرها هم آش دهن سوزی نیست . اگه علامت دختر حاج صمد رو سینه اش نبود ، تو خیلی از اون سرتری . منتهی زن امیر تومان بیشتر به فکر اسم و رسم پدر اونه تا قد و قواره اش . خدا یه بخت خوب قسمتت کنه ، تا خیال منم راحت بشه .
_من هنوز شانزده سال بیشتر ندارم آنا و خیلی مانده که ترشیده شوم و از آن گذشته اصلا این حسرت را ندارم که عروس امیر تومان شوم .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
لیلان کار کیسه کشی افخم را به اتمام رساند و با لگن به روی بدنش آب ریخت و گفت:
_خب ، خدا برکت بده کار شما هم تموم شد . راستی اگر خواستی دخترتو را عروس کنی ، خودم یه داماد خوب واست پیدا می کنم . فکرنکنراین کار فقط ازسید خانم بر می آد . نشون کردن دختر و پسرای خوب که کاری نداره ، ما هم از این کارها بلدیم .
افخم از واحسرت گفتن پشیمان شد و برای پاک کردن جای پای سخنانش از روی سینه ی لیلان گفت:
_دختر من خونه نمونده لیلان خانم! . .
از تو چه پنهان که کم خواستگار نداره ، منتهی اینقدر عزیز کرده ی باباشه که اصلا اون دلش نمی خواهد ، حالا حالاها شوهرش بده .
ملاحت پرس و جو را به پایان رسانده بود و داشت و به همراه مادر و خاله اش به زیر دوش می رفت . سید خانم در حال کیسه کشیدن به تن مارال زمزمه آغاز کرده بود:
_ملاحت خانوم دختر امیر تومانه . نمی دونین پدرش چقدر اسم و رسم و مال و منال داره و یه پسر داره مث پنجه آفتاب . دختری نیس که یه بار اونو ببینه و خاطر خواش نشه . منتهی اون به این سادگی ها به هیچ دختری بله نمی گه . این کارو گذاشته به عهده ی مادر و خاله اش که یه دختر اسم و رسم دار که هم شان خانواده شون باشه واسش پیدا کنن . دروغ نگم گلوی زرین تاج خانم بد جوری پیش شما گیر کرده و عروس خودشو پسندیده .
دستش را از زیر کیسه سید خانم بیرون کشید و چون جرقه آتش از جا پرید و تشر زنان گفت:
_من از تو نوبت گرفتم که تنم را کیسه بکشی ، نه اینکه برایم دلالی محبت کنی .
سید خانم جرات نکرد در این مورد کلامی بر زبان آورد و به قول خودش خفه خون گرفت و با خود اندیشید" این دختر همه چیش خوبه ، به غیر از زبونش که مث سگ پر و پاچه می گیره . ولی معلومه که نشون کرده ی کسی نیست . بهتره فعلا همون ده تومان مشتلق خودم بگیرم و بقیه شو بذارم به عهده خودشون . بلکه خدا بخواد معامله جوش بخوره . گرچه با این اخلاقی که داره می ترسم یه عمر لعن و نفرین خانواده امیر تومان پشت سرم بمونه .
فصل 19

به همان اندازه که خاور دلش برای ناکامی جیران می سوخت ، بر بخت بد پسرش هم دل می سوزاند . موقعی که قدم پیش نهاد و دختر حاج صمد را برای او خواستگاری کرد ، دریچه ی حوض قلب خود را برای تخلیه آن از هر چه امید و آرزو
بود شکافت تا آن را انباشته از آب تازه آرزوهای دور و درازی را که برای پسر ارشدش داشت ، سازد . می خواست در بهار ، در فصل شکوفائی گلهای عطرآگین ، در حیاط اندرونی و بیرونی ، جشنی برپا کند که آوازه ی آن تمام زنجان را فرا گیرد و مطرب بزم محبوبه ی دایره زن باشد که به سادگی دعوت هر کسی را برای دایره زدن در جشنهایشان نمی پذیرفت .
اکنون که دریچه ی حوض قلب او داشت از انباشتگی آرزوهایش لبریز می شد ، به دنبال ظرفی برای تخلیه آن می گشت واز اینکه پسر با احساس او حاضر به دل بریدن از نامزدش نمی شد و با وجود کار ومشغله ی زیادی که داشت ، از هر فرصتی برای رفتن به تهران و عیادت از وی استفاده می کرد ، نارضایتی خود را نشان نمی داد و باز هم شکر خدا را به جای می آورد که حاج صمد که مرد روشنفکری بود ، سه سال پیش ، به پیشنهاد خواستگاری از جیران ، جواب رد داد و گفت:" تا دخترها درسشان را تمام نکندو دیپلم نگیرند ، حاضر نیست آنها را شوهر بدهد" وگرنه الان دختر بیمار حاج صمد زن عقدی پسرش و عروس او شده بود و چه بسا یک نوهء بی مادر روی دست او باقی می گذاشت .
ستار هر وقت به تهران می رفت و باز می گشت ، چند روزی آشفته و پریشان بود ولی این بار پس از مراجعت ، بیشتر از سفرهای گذشته ، افسرده و غمگین به نظر می رسید . موقعی که خاور قصد شستن لباس ستار را داشت با یافتن حلقه نامزدی جیران در جیب آن ، اطمینان یافت که او بعد از چند سال نشستن به پای دختر مورد علاقه اش بالاخره قطع امید کرده و قولی را که داده پس گرفته است ، با همه ی اشتیاقی که برای شنیدن شرح ماجرا داشت جذات سوال را نیافت و ترجیح داد منتظر بماند تا او خود ، در بیان آن پیش قدم شود .
موقع صرف ناهار ، ستار بشقاب غذایی را که مادرش در برابر او نهاده بود ، کنار زد و گفت:
_ فعلا میل ندارم خانم جان . امانتی دارم که باید به دست مارال برسانم . شاید بعد از مراجعت ، اشتهای خوردن را داشته باشم .
و سپس بی آنکه توضیح بیشتری بدهد ، از خانه بیرون رفت . مارال و حوریه تازه از حمام به خانه بازگشته بودند و قصد صرف ناهار را داشتند که قزبس خبر ورود ستار را به آنها داد . بلافاصله هر دو چادر به سرافکندند و برای پذیرائی به تالار رفتند .
تالار آئینه] مرکز ساختمان بیرونی به شمار می رفت که نصف بیشتر مساحت آنرا به خود اختصاص داده بود و قسمت شرقی و غربی عمارت را از هم جدا می ساخت و با دری که در هر طرف آن قرار داشت ، به هر دو عمارت راه می یافت .
فرشهای نفیس دوازده متری بافت تبریز با نقش ماهی از دور چون تابلوی نقاشی به نظر می رسید و هر پهار طرف دیوار ، آئینه کاری و گچ بری شده بود و سقف آن قاب فلزی داشت . با وجود علاقه حاج صمد به حفظ سنت قدیم که ترجیح می داد مهمانهایش چون گذشته دور تا دور تالار به مخده تکیه کنند وبنشینند ، در مقابل اصرار بیش از حد همسرش ، ناچار به خرید مبلهای زرشکی رنگ مدل آمریکائی شده بود که اکنون در سرتاسر سالن با زمینه فرشها هماهنگی کامل داشت . ولی باز همچون گذشته از مهمانانی که برای ناهار یا شام به آنجا می آمدند ، به دور سفره ای که به روی قالیهن می شد پذیرایی می کردند .
در قسمت شرقی ساختمان ، تالار دیگری با سقف قاب چوبی و قالی های گرانقیمت نقش حاج صفی اردبیلی ، به پذیرایی از مهمانان خودمانی اختصاص یافته بود که مبلهای گرد نیم استوانه ای مد آن روز درست مانند لولهء فاضلابی بود که از وسط به دو نیم شده و در هر نیم به دست آمده اش با پارچهء مخمل سرمه ای جائی برای نشستن ساخته و در دو طرفش نرده نهاده اند .
در قسمت غربی عمارت از در تالار وارد هال خانه و در اصطلاح آنروز وارد مهتابی می شدند که در کنج دیوارش کوزهء آب آشامیدنی قرار داشت و غروبهای تابستان ، افراد خانواده به روی فرش آن عصرانه می خوردند و در دو اتاق تو در تو و یک اتاق بزرگ اطرافش را احاطه کرده بود .
بعد از اینکه ساختمان اندرونی برای اقامت طغرل و حوریه اختصاص یافت ، حاج صمد و ماه منیر در عمارت شرقی و دختران در عمارت غربی زندگی می کردند .
موقعی که مارال و حوریه داخل تالار شدند ، ستار را دیدند که به روی مبل نشسته و یک دست را زیر چانه و آرنج را به روی دسته مبل مخمل تکیه داده و با حرکات عصبی با ناخن ، روی پاکت نامه ای را که روی زانویش قرار داشت می خراشد . با مشاهده چهرهء اندوهگین و اعصاب متشنج و رنگ پریده ی او ، قلب مارال از جا کنده شد و از آن ترسید که او حامل خبر بدی باشد و با نگرانی پرسید:
_برای جیران اتفاقی افتاده ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
ستار که در همهمه ی افکار شلوغ و در هم خود صدای پای آمدنشان را نشنیده بود ، با شنیدن این جمله به خود آمد و با شرمندگی سلام کرد و گفت:
_چرا فکر می کنید باید اتفاقی افتاده باشد . مرا ببخشید که بد موقعی مزاحمتان شدم . فکر می کردم اگر این موقع بیایم ، ممکن است طغرل هم منزل باشد .
حوریه به جای مارال پاسخ داد:
_ طغرل برای سرکشی به دهات رفته و تا غروب هم برنمی گردد . حال جیران چطور بود ؟
_از آن دفعه که او را دیده بودم ، ضعیف تر شده . خدا می داند هر بار با چه امید و آرزویی به دیدنش می روم . ولی وقتی او را می بینم از شدت تاثر زبانم بند می آید و قادر به بیان احساسم نیستم .
مارال با صدای خفه و گرفته ای گفت:
_منهم هر وقت او را می بینم ، قادر به بیان احساسم نیستم . برای همین هم برایش نامه نوشتم .
ستار پاکت نامه ای را که در دست داشت به طرف مارال گرفت و گفت:
_ این جواب نامه ی شماست .
مارال با اشتیاق نامه را گرفت ، ستار ادامه داد:
_دیروز در برابر عمل جیران هر چه سعی کردم قادر به گفتن حرفی و سخنی نشدم ، او حلقه ی نامزدی را از انگشتش بیرون آورد و گفت:
«هیچ حرفی نزن فقط آنرا پس بگیر ، نمی خواهم بیشتر از این به پایم بنشینی تو صفا و محبت و وفاداری خود را ثابت کردی . دیگر بس است . قبول کن که من خوب شدنی نیستم . به همان اندازه که دلم می خواهد گلویم را از فشار عفریت مرگ خلاص کنم دلم می خواهد انگشتم نیز از فشار این حلقه آزاد شود . آن را از من بگیر و خود را از قولی که به من داده ای رها کن . »
باز هم این صدای لعنتی از گلویم بیرون نیامد و دستم را به اعتراض تکان دانم و جلو نرفتم . حلقه را به روی میز کنار تخت نهاد و گفت:
_شاید می ترسی نزدیکم بیائی و ان را از دستم بگیری . البته حق هم داری بترسی ، ولی چه تو آن را بر داری و چه برنداری ، من خود را از قید قولی که به تو داده ام رها کرده ام و اکنون هر دو آزادیم و تو می توانی دختر سالم و نیرومندی را که لایق تو باشد برای خودت انتخاب کنی از اینکه بالاخره این شهامت را پیدا کردم که ماهی شناور آرزوهایم را از قلبم به روی زمین بیفکنم و شاهد جان کندنش باشم ، احساس آرامش می کنم . خواهش می کنم دیگر به دیدنم نیا ، چون هر بار که میایی و برمی گردی بیشتر حسرت به دلم می کنی .با وجود اینکه هیچوقت دلم نمی خواست شاهد اشک ریختنم باشد و با وجود اینکه گریستن برای یک مرد نشانه ی ضعف اوست به شدت گریستم تا اینکه بغض انباشته در گلویم شکست ، زبانم باز شد و گفتم:
_نه جیران نه . این کار را نکن من صبر می کنم تا تو خوب شوی . من تازه به تو نرسیده ام که آسان از دستت بدهم . از همان زمان بچگی که با هم در جالیزها به دنبال هندوانه رسیده می گشتیم و بعد آن را به زمین می زدیم تا پس از شکستن هر یک نیمش را برداریم ، آرزو می کردم که در زندگی نیز در کنار هم باشیم .
چیران آهی کشید و گفت:
_چرا می خواهی آتش سینه ام را سوزان تر کنی . دلم به اندازه کافی دارد می سوزد . دیگر کافی است . خواهش می کنم برو و دیگر نیا . هر وقت تو را می بینم ، آرزوی محال برای زنده ماندن می کنم و بیشتر عذاب می کشم . اگر می ترسی به حلقه ای دست بزنی که ماهها در انگشت یک مسلول بوده ، عیبی ندارد ، بگذار در همان جا بماند .
نگاه ملتمسانه اش وادارم کرد که جلو بروم و آن را بردارم . دستم را که پیش بردم به پاکت نامه ای که روی میز بود اشاره کرد و گفت:
_اگر زحمتی نیست آن را هم به مارال بده . حالا من چشمهایم را می بندم و دلم می خواهد وقتی آن را دوباره باز می کنم تو رفته باشی . نمی توانم با چشم باز رفتنت را نظاره کنم .
با وجود اینکه دلم نمی خواست ترکش کنم ، ترکش کردم . نمی توانستم بیشتر از این شاهد رنج او باشم .
موفعی که ستار سر بلند کرد و قطرات اشک را در دیدگان حوریه و مارال مشاهده کرد ، از اینکه آنها شاهد اشک ریختنش باشند پروا نکرد و با صدای گرفته ای گفت:
_گرچه او وادارم کرد حلقه را پس بگیرم ، ولی هنوز به عهد بسته وفادارم .
صدای مارال هم لرزان بود و هم خفه و کلمات به زحمت از گلویش خارج می شد:
_حق با جیران است . هرچه شما بیشتر به او محبت کنید ، بیشتر دلش را خواهید سوزاند . اصرار در زیاده روی محبت ، درست مانند در باغ نشان دادن است ، دری که به رویش تابلوی ورود ممنوع خودنمایی می کند .
_اینطور نیست مارال خانم . من در ابراز محبتم صادقم .
_من نگفتم که نیستید و در صداقت شما هم شکی ندارم . حتی مطمئنم که جیران هم آن را باور دارد ولی وقتی که می داند فرصتی برای جبران این محبت را ندارد ، زخم سینه اش از نیشتر جور زمانه بیشتر می سوزد تا از سوزش زخم آن .
ستار که چاره ای جز قبول رنج و محنت عشق بی ثمر و مرگ معشوق را نداشت ماندن را در آنجا جایز ندانست . از جا برخاست و گفت:
_مرا ببخشید . با وجود اینکه بی موقع بود لازم دانستم در اولین فرصت پاکت امانتی را به شما برسانم . سلام مرا به طغرل برسانید .
حوریه گفت:
_قبل از آمدنتان ما می خواستیم نهار بخوریم . اگر شما هم بمانید خوشحال خواهیم شد .
_نه متشکرم فعلا اشتها به غذا ندارم . خداحافظ .
پاکت نامه در دست مارال می لرزید . درست مانند آن موقع که در رویارویی با جیران صدا در گلویش می شکست و قادر به بیان احساس خود نبود ، جرات گشودن آن را نداشت . حوریه نیاز او را به تنهائی احساس کرد و گفت:
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
_من میروم به قزبس بگویم سفره را بیندازد .
مارال نه گفتار حوریه را شنید و نه رفتن او را احساس کرد . همانطور که رفتن ستار را هم احساس نکرده بود . نامه ی جیران را که ضعف باعث لرزش انگشت در موقع نوشتن شده بود گشود و به خواندن آن پرداخت:
«این روزها خودم را در آئینه تماشا نکرده ام . راستش را بخواهی جرات آن را نداشتم ، پون وقتی می بینم عزیزانم به محض دیدن من ، زبانشان بند می آید و قدرت تکلم را از دست می دهند ، درست مثل این است که خود را درآئینه تماشا کرده ام . تعجبی ندارد ، شمعی که به تدریج آب می شود و می ریزد ، آنچه که در انتها از وجودش درون شمعدان بجا می نهد ، ذرات متلاشی
Bottom of Form
شده ای است از وجود سوخته ای که هیچ نشانی از آنچه که بود ، ندارد . تو طاقت دیدنم را نداشتی ، از آمدنت پشیمان بودی . دلت می خواست خاطره چهره و اندام خواهرت را دست نخورده و مثل آن زمان که دختر شاداب و سرزنده ای بود ، در خاطر داشته باشی . احساست را درک می کنم . غزال هم در دیدارهایمان سعی می کند به چهره ام ننگرد . ولی من تا می توانم سیر نگاهش می کنم .
خدا می داند چه مدت دیگر فرصت دارم به عزیزانم بنگرم . فکر نمی کنم فرصت دوباره دیدنت را داشته باشم ، نه فرصت دیدن تو را و نه ستار را .
امروز خیال دارم او را از قید قولی که به من داده خلاص کنم تا به دنبال زندگی خود برود و آسوده باشد . ستار هنوز گمان می کند زندگی مانند همان هندوانه ای است که در کودکی با هم قسمتش می کردیم و هر وقت دلمان بخواهد می توانیم آن را به زمین بزنیم و هر یک سهم خود را برداریم .
خوشبختی من چون میوه ی نوبرانه ای بود که تا زیر دندانم مزه کرد ، فصلش گذشت . و درست مانند آبی که به روی کف دستم ریخته باشند از لابلای انگشتانم به روی زمین چکید و آفتاب داغی که می تابید ذراتش را بخار ساخت و با خود برد .
من شیرازه ی زندگی خانواده ام را از هم پاشیده ام و آنها را از شهر و دیارشان آواره ساخته ام شاید اگر زودتر آرام بگیرم ، آنها هم بتوانند مسیر عادی زندگیشان را طی کنند . «برایم دعا کن مارال ، دعا کن تا زودتر به آرامشی که می خواهم برسم . »
مارال سردی سوز زندگی را که در تمام وجودش رخنه کرده بود ، احساس کرد . دیگر حرارت آفتابی که از پشت پنجره ی اتاق عبور می کرد التیام بخش سوز سرمای وجودش نبود ، همانطور که آفتاب زندگی جیران دیگر قدرت گرم کردن وجود ضعیف و ناتوانش را نداشت .
* * * * *

شبهای زمستان ، طولانی و خسته کننده بود و عقربه ی ساعت به کندی از روی لحظه هایش می گذشت و به همان اندازه که شب برای گذشتن از لحظه ها شتابی نداشت ، روز با شتاب هر چه بیشتر از روی ثانیه به روی دقیقه و ساعت می پرید . چند روز بعد از بازگشت ستار ، طغرل برای اقامت چند روزه عازم تهران شد . حوریه و مارال هر شب تا دیر وقت زیر کرسی می نشستند و کندی لحظه ها را میل می زدند و لحظات دیر گذر شب های سرد و زمستانی را مشغول بافتن لباس نوزاد بودند . قزبس گوش به فرمان به دور کرسی می چرخید و با انار دون کرده و تنقلات از آنها پذیرائی می کرد .
آن شب آن دو مانند شب های گذشته مشغول بافتن کاموا بودند که کوبه ی در به صدا درآمد . به محض شنیدن صدای در ، غیبعلی فانوس به دست روانه ی حیاط شد و حوریه و مارال که از پشت پنجره ناظر بودند ، به محض گشودن در ، در سیاهی شب ، سایه ی حاج صمد را که داشت وارد حیاط می شد ، تشخیص دادند
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
صفحه  صفحه 3 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

نگین محبت


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA