ارسالها: 3747
#21
Posted: 28 Aug 2012 18:28
حاج صمد از طرز اسب تاختن دختر محبوبش ، متوجه ی آمدن او شد و به محض اینکه سایه مارال از دور پیدا شد ، با شادی فراوان برایش دست تکان مارال سریع و چالاک از اسب پیاد شد و مثل همیشه با شوق فراوان پدر
را در آغوش کشید وگفت:
_دلم برایتان تنگ شده بود آقا جان .
صمد أو را به سینه فشرد وگفت:
_منهم همینطور دختر قشنگم . وقتی تو در کنارم نیستی ، باغ و بوستان هم صفا ندارد .
خدا را شکرکه به سلامت برگشتی . نمی دانی چقدر نگرانت بودم . فقط از ترس اینکه مبادا مادرت را هم نگران کنم ، صدایم در نمی آمد . مأموریتت را به خوبی انجام دأدی یا نه ؟
_ بله آقا جان . امانتی نزد عمه است . خیالتان راحت بأشد . برایتان یک نامه فرستاده بودم مگر به دستتان فرسید ؟
_نه نرسید .
_معلوم می شود خودم زود تر از نامه رسیدم .
_تو دختر شجاعی هستی ومن به وجود ت افتخار می کنم . عشرت و بچه هایش چطور بودند ؟
_عمه عشزت نوه دارشده . درست فردای روزی که من به تهران رسیدم ، پسر آیدا به دنیا آمد .
با نگاه مو شکاف به برانداز کردن چهره ی شاداب مارال پرداخت و برسید:
_ ایدین چی ؟ اوهم حالش خوب بود ؟
مارال متوجه منظور پدر از این سوال شد وکنجکاوی اش را برای دانستن آنچه که بین او و ایدین گذشته بود ، حدس زد و پاسخ داد!
_حالش خوب بود ، بالاخره عمه عشرت نتوانست حریفش بشود و او دو هفته قبل برای ادامه ی تحصیل عازم بیروت شد .
یکه ای که بعد از شنیدن این پاسخ خورد ، نشان می دادکه انتظار سفر خواهر زاده اش را نداشته استه .
_یعنی چه ؟ قرار نبود أیدین به سفر برود!
_چرا آقا جان قرار بود . فقط عمه عشرت نمی خو أست این واقعیت را بپذیر دکه او قصد رفتن را دارد .
_در سفر سال گذشته به تهران من و خواهرم حرفهایمان را با هم زده بودیم عمه ات دراین مورد چیزی به تر نگفت ؟
_چراگفت . نباید بدون مشورت با من این تصمیم را می گرفتید . شماکه دخترتان را بهتر از خودش می شناختید ، چطور به فکرتان رسیدکه من در مقابل این تصمیم سرا طاعت فر ود خواهم آورد . اگر واقعآ به این خیال بودید ، باید بگویم که هنوز نتوانسته اید مرا خوب بشناسید .
_فکر می کردم عقیده هایمان یکی است و وقتی من او را پسندیده ام ، تر هم حرفی نخواهی داشت .
_دراین یک مررد اشتباه کرد ید آقاجان .
مارال شعله های خشم را دردیدگان پدرمشاهده کرد ، همان خشمی که در موقع غلیان آن اطرافیان از ترس برخود می لرزیدند و فقط او بودکه می دانست قدرت مقابله با آنرا خواهد داشت ، صدای فریاد مانند صمد آواز پرندگان را تحت الشعاع قرار داد:
_پس تو به اوجواب رد دادی . زود باش حرف بزن دختر ، حدسم درست است یا نه ؟كوشید تا با پچ و تابی که به صدای می داد خشم او را فرو نشانئ وگفت:
_برای من ایدین و طغرل فرقی ندارد . هر چه فکر می کنم می بینم نمی توانم أو را به عنوان همسر بپذیرم . شماکه دلتان نمی خواهد دخترتأن مجبور به یک ازدواج تحمیلی بشود . اگر راست می گویید و خوشبختی مرا می خو اهید به خأطرجواب ردی که به اوداده ام ملامتم نکنید . خواهش می کنم آقا جان .
حأج صمد در مقابل مارال تاب مقاومت را نداشت . خودش هم نمی دانست در وجود این دختر چه جادو یی نهفته است که به آن سادگی می تواند او را وأدار به تسلیم نماید . در سکوت به اسب مأرال که درکنار سوارکأرش پا به زمین می کوبید نگریست و پاسخی ندائ . مارال ادامه داد:
_ بگذ ارید اول خوا هرهای بزرگترم عروسی کنند و بعد برای آینده ی من تصمیم بگیرید .
سورا به علامت یأس تکان داد وگفت:
_ فکر نمی کنم ، هیچ وقت بتوانم درباره ی ازدواج تو تصمیم بگیرم . تو خود مختاری دختر و درست مثل خودم هستی . کله شق و یک دنده . هیچ نمی تواند حریفت بشود .
_خوشحالم که مثل شما هستم . چون دلم نمی خواهد مثل هیچ دیگر باشم . بالاخره یکی از بچه هایتان باید مثل شما می شد .
_ایکاش پسر بدنیا می آمدی . آنوقت دیگر خیالم راحت بودکه آنچه بعد از مردنم به جای می گذارم ، یک مالک و صاحب مقتدر و پر قدرت مثل خودم دارد . چون بعید می دانم طغرل بتو أند جای مرا در خانواده بگیرد .
_هیچ نمی تواند جأی شما رأ بکیرد ، مطمئنم آقا جان .
_ تو با آن زبان چرب و نرمت مار را از سوراخ بیرون می کشی . آرزو می کنم که عاقبت به خیر بشوی دختر . روسهاکه مزاحمت نشدند ؟
_نه ، اصلآ . قبل ازاینکه ترن به راه بیفتد خيلی ترسیده بودم . ولی همسفرم که مرد جوان ونترسی بود به کمکم آمد ونگذاشت مأمورین و روسها به من مشکوک شوند .
_مي دانستم که أین کار فقط ازعهده ی تو برمی آید . برای من انتقال کالاها زیاد مهم نبود . هدفم بیشتر این بودکه تو و ایدین حرفهایتان را بزنید وبدون دخالت ما تصمیم بگیرید .
_ما حرفی نداشتیم که با هم بزنیم ، شما اشتباه می کردید .
_راستش را بگو این توبودی که پَرش دادی ؟
_شما هرطوری می خواهید فکرکنید . ایدین چه می رفت وچه نمی رفت من زنش نمی شدم .
_چرا مگر او چه عیبی داشت ؟
_شاید بتو انید أدمادهای دیگرتان رأ خودتان انتخاب کنیا ، امأ من حق انتخاب دارم . خردتان هم این را می دانید .
_ پس عشرت ادعا می کرد که دل پسرش در پيشتوگروست . چطور ایدین حاضر شد از تو دل بکند برود .
_شاید در آینده دختری مثل من برایش فراوان باشد .
_ تو بی نظیری . هیچ نمی تواند مثل تو باشد .
_شما چون پدرم هستید ، این عقیده را دار ید .
_دلم می خواهد آرزوهايی که بر ایت دارم سراب نباشد .
_ وقتی که آرزوها محدود باشد ، رسیدن به آنها هیچ لذتی ندارد ، دلم می خواهد برای رسیدن به آنها را طويل و دراز و برفراز و نشیبی را طی کنم .
_ تو از فراز و نشیب زندگی چه می دانی ، وقتی که هنوز هیچ خراشی بر وجوات وارد نشده ، از سوزش زخمهای عمیق
و جگر خراش هم چیزی نمی دانی . تواز همه چیزو همه برایم با ارزش تری و آرزویم این است که هیچ وقت از ان چیزی ندانی .
_ پس مرا نترسانید .
_نمی خواهد تظاهر کنی که ترسو هستی . تو نترسی و ترس و وحشت من ازاین است که وقتی شعله ی آتشی گوشه ی دامنت را بگیرد ، به جای خاموش کردن به شعله ور شدنش کمک کنی . برای همین است که دلم نمی خواهد خودسرانه برای زندگی آینده ات تصمیم بگیری .
_خيلی خوب آقا جان ، قول می دهم بی گدار به آب بزنم و خود سرانه تصمیمی نگیرم . شما هم قول بدهید یکی دو سال دیگر به من فرصت بدهید تا با فکر بازتر راه زندگی آینده0 ام را انتخاب کنم .
_ حألاکه آیدین رفته عجله ای برای ازدواجت ندارم ، اصلآ دلم نمی خواهد به این زودی تو رإ از خودم جدا کنم . قبل از امدن به ده ، خانه رفتی ؟
_بله رفتم . خدا را شکرکه آنجا از خطر بمباران وغارت در امان مانده . به نظر می رسدکه در ده هم آرامش برقرار است .
_ آرامش کامل که نه بأ توجه به شرایط جنگی بد نیست .
_جیران خيلی ضعیف و ناتوان شده و من به محض روبرو شدن با او نگران شدم .
_حق با توست منهم کم کم دارم نگران مي شوم . برای همین هم طغرل را به ده حاج فخار فرستادم تا به ستار بگویدکه حتمأ امشب دكتر نیازی را با خود به اینجا بیاورد .
_فکر نمی کنید بهتر باشد به شهر برگر دیم ؟
_بسته به نظر دکتر دارد . اگر لازم بداند ، خوب برمی گردیم .
_ خدأکند نگرانیم بیهوده باشد . باران دارد تند می شود . پایت را روی رکاب اسب بگذار و پا به بأی من بتاز ببینم چه کار می کنی .
_خودتان می دانیدکه برای من نمی تو انید یکه تازی کنید . من پا به پای شما خواهم تاخت .
Bottom of Form
نگرانی که درموقع معاینه ی جیران در چهره ی دکتر نیازی محسوس بود . به دیگران نیزسرایت کرد و به تجویز او ، خانواده ی سلطانی تصمیم گرفتند در اولین فرصت به خانه بازکردند . مشد اصغر شبانه به شهر رفت و صبح روز بعد با درشکه ی خانوادگی به ده مراجعت نمود تا با آن جیران واکه از شدت ضعف قدرت اسب سواری را نداشت ، از جاده ای که هنوز ماشین رو نشده بود به زنجان منتقل کند .
ماه منير به ا تفاق حوریه و غزال ، به همراه جیران سوار درشکه شدند فقط مارال بودکه درکنار پدر و برادر با اسب به تاخت و تاز در جاده پرداخت . حاج ممد با وجود اینکه دلش از جواب رد مارال به ایدین چرکین بود ، با غرور و افتخار به دختر یکه سوار خود می نگریست .
اوضاع شهر تا حدودی آرام شده بود ودر تاریخ هشتم شهریور ، یعنی پنج روز بعد از حمله ی متفقین قرار داد ترک مخاصمه با دولت وقت به امضاه رسیدکه کلی آن متفقین پذیرفتند ایران مستقل بماند و آنها با استفاده از راه آهن ایران ، مهمات و سلاحهای مورد نیاز روسها را از طریق جنوب تا زنجان حمل واز آنجا با ماشینهای روسی به شرروی حل نمایند . به همین دلیل ایران را پل پيروزی نامیدند و درکنفرأنس تهران که از سران سه کشور شوروی ، انگليس و آمریکا تشکیل گردید ، از خدمات ایران تقدیر نمودند .به این ترتیب سلاح و مهمات بلاانقطاع حمل می شد و ماشینهای مورد نظر مرتب خط زنجان _شوروی را طی می کردند .
جیران به محض ورود به بیمارستان منتقل شد تا تحت درمان قرار گیرد . او روز به روزضعیف تر و رنجورتر می شد وسرفه هأی خشک وممتد شدت بیشتری می یافت . دیکر حاج ممد به فکر آن نبودکه ممکن است روسها اموالشان را به غارت برند و یا آسیبی به اووخانوأده اش برسانند وبیشتر از آن می ترسید که این بیماری ، گنجینه ی آرزو های دخترش را ازسینه ی بردرد او به غأرت ببرد . پزشک معالج جرات نکرد نام مرض سل راکه در آن زمان به آسانی معالجه نمی شد نزد این خانواده ببرد ودر مقابل اصرار آنها برای دانستن نامش ، تأکیدکردکه بهتر است او را برای معالجه در آسایشگاهی که در منطقه کوهستانی شمیران ، در حوا لی شهر تهران تأسیس شده بود . بستری کنند .
دیگر نیازی به دانستن نام این بیماری نبود . طوفان سهمگین این کلام ، قامت رشید حاج صمد را ازکمر شکست . مردی که همیشه محکم و استوار می ایستاد و به هیچ اجازه نمی داد به کمکش بشتابد ، به محض اینکه طغرل بازویش راگرفت ممانعتی نکرد و شانه لرزانش را به شانه ی او تکیه داد .
ماه منير بعد از شنیدن این خبر آن چنان پریشان شدکه دو روز در بستر با رنج و اندوه دست به گریبان بود و ترس و هراس از سرنوشت شومی که انتظار دخترش را می کشید ، قدرت روبرو شدن با او را از وی سلب می کرد . دوری از مادر ، رنج و اندوه پدر و شدت سرفه و درد سینه ی جیران او را نسبت به نوع بیماری کنجکاو ساخته بود . به خصوص بعد از ا ینکه مادرش بعد از چند روز غیبت به بیمارستان آمد و از سفر قریب الوقوعشان به تهران سخن گفت ، شکش مبدل به یقین شد . جیران در تمرین سیاه مشق زندگی تازه به فصل عشق و محبت رسیده برد و هنوز داشت طرز نوشتن این کلمه را تمرین می کردکه قلم در دست او شکست و دل در سینه اش .
چند روز بعد به محض اینکه در خأنه صحبت از سفر تهران به میان آمد ، بر خلاف سال گذشته که شنیدن این خبر شور و شادی آفرین بود ، مارال اشک ریزان به آغوش پدر پناه برد و غزال سر به دامان مادر نهاد و به همراه او گریست .
تأ به انروز هیچ اشک صمد را ندیده بود و در اصل به خاطر هیچ هم خطور نمی کرد که ممکن است یکروز او بگرید . موقعی که بدن مارال از شدت گریه در آغوش وی تکان می خورد ، هیچ تلاشی برای پوشاندن اشک دیدگانش نکرد و بر ایش اصلآ اهمیت ندأشت که در مقابل دیگران ضعیف و ناتوان جلوه نماید .
مارال در تردید بود و به درستی نمی دانست که بعد از آگاهی از خطری که جان خواهرش را تهدید می کرد ، خواهد توانست در موقع روبروشدن با او خونسردی خود را حفظ کند و رنج درون را از دید گان کنجکاوش پنهان کند یانه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#22
Posted: 28 Aug 2012 18:43
انروزها برای جیران دقت و مو شکافی در روحیه و طرز برخورد اطرافیان با خود ، اهمیت زیادی داشت و در واقع طرز نگاه و عکس العملشان چون آئینه ای بود از واقعیات سرنوشت اوکه خود قادر به دیدنش نبود .
مارال در موقع پيمودن مسیر راه خانه به بیمارستان ، پی در پی از خدا می خواست که یاری اش کند تا در موقع روبرو شدن با خواهر بتواند با حفظ خونسردی ازریزش اشک جلوگیری کند جیران به محض دیدن خواهر التماس کنان پرسید:
_من دیگر خوب نمی شوم . مگر نه مارال ؟
مارال از شنیدن أین سروال یکه أی خورد و برای اینکه غم پنهان خود را عیان نسازد ، به اجبار لبخندی به لب آورد و پاسخ داد:
_برای چه فکرمی کنی دیگر خوب نمی شوی ؟
_من معلول شده ام ، با وجود اینکه شما می خو اهید این حقیقت را از من پنهان کنید ، اطمینان دإرم که اشتباه نمی کنم . اگر حدسم درست باشد ، منهم مثل مادر بزرگ از این بیماری جان سالم به در نخواهم برد .
_این فکرهای بیهوده را از سر به درکن . یادت رفته قرارا ست به زودی عروس شوی .
_قرار برد حالا دیگر نه . هر وقت ستار به دیدنم می آید در نگاهش می خوانم که آرزو هایم سوار بر باد می تازند ، نه سوار بر اسب مراد . امروز خانم جان به من گفت که قرار است به زودی به تهران برویم ، درست مثل مادر بزرگ که قبل از مرگ در آسأیشگاه معلولین تهران بستری شده بود . مطمئنم که او می خواهد مرا در آنجا بستری کند . وگر نه حالا چه وقت تهران رفتن است .
_بر فرض اینطور باشد ، علم خيلی ومشرفت کرده . حالا دیگر سل یک بیماری خانمان نسوز نیست .
_ازکی تا حألا اینطور شده . چرا می خواهی گولم بزنی که من مردنی نیستم . مگر نه اینکه مادر بزرگ سه سال پيش ، ازاین مرض مرد آخر مگراز آنموقع تا حالا چند سال گذشته است . ایکاش خط آرزو هایم به اندازه طول عمرم بود ، حالا که نیست ، لااقل تو تیشه ای به دست بگیر و این خط را هم درست درهمان فقط طول عمرم قطع کن ونگذار حسرت به دل ازدنیا بروم
انموقع هر وقت حاج فخار و خانواده اش به دید نمان می آمدند ، آرزو می کردم ایکاش یکروز ستار ازمن خواستگاری کند . درست نمی دانم از چند سال پيش این آرزو را داشتم ، اما برچهره این آرزویم بعداز گذشت سالهأ نه چینی افتاده و نه پیر و فرسوده شده و هنوز هم به همان اندازه تر و تازه و شاداب است .
مردمک دیدگان سیاه رنگش در دریای اشک غوطه ور ماند و از مارال که سر به زیر داشت و دیگر سعی در دلداریش نمی کرد ، پرسید:
_ تو هم با ما به تهران می أیی ماوال ؟
_ مرا ببخش جیران که نمی ترانم بیايم . راستش بعد از ماجرای آ یدین نه عمه عشرت از من دل خوشی دارد و نه من می توانم بد اخمی ها وکج خلقی هایش را داشته باشم .
_ پس ما چطور می خواهیم به آنجا برویم ؟
_ وضع شما فرق می کند ، چون او فقط از من دلخور است و به قول معروف همه ی آ تش ها را زیر سر من می داند و از بی گناهی دیگران در این قضیه آگاه است . فکر نمی کنم سفر زیاد طول بکشد . شاید خيلی زود تر از آنکه فکر می کنی به اینجا برگردید .
_لازم نیست برای دلخوشی من دروغ بگوئی . اطمینان دارم که أین سفر بی بازگشت است و من بايد تا زنده ام در آنجا بستری باشم و تعداد روزهای اقامتم در آنجا به اندازه ی تعداد نفسهائی است که هنوز در سینه ی بیمارم باقی مانده است . مگر نه مارال ؟پاسخ این سوال با ورود ستار به اتاق بی جواب ماند . ستار نه قد بلند بود و نه قدکوتاه . چشمان میشی رنگش در زیر سایبان ابروان قهوه ای رنگ ، در صورت گند مگونش جلوه ی خاصی داشت و چهره ی بشاش و لبان همیشه خندان او ، باعث سرایت شادی به دیگران می شد . اما اکنون که درکنار بستر همسر آینده ی خود ایستاده بود ، اندوهی که ديدگان روشنش را تیره می ساخت قابل رویت بود . چشمان به گودی نشست وگونه های رنگ پریده و فرو رفته ی دختری که در بستر بيماری ناله می کرد به دیدگان شاداب و گونه های برجسته ی دختری که چند سال پیش نشان کرده بود شباهتی نداشت . آنچه راکه دیگران شنیده بودند ، او هم از دکتر نیازی شنیده بود . باد مخالفی که آرزوهأی جیران را در یک آن به همراه سینه ی او از جا می کند ، در مسیر راه ، چون طوفانی سهمگین به جان ستار افتاد و ریشه ی امیدش را قطع کرد .
جیران دلش نمی خواست درمقابل ستار ضعیف و ونجورجلوه کند . با خود اندیشیدکه شاید این آخرین دیدار باشد و ستار برای وداع واپسین به آنجا آمده و خاطره ی این دیدار را همیشه به یاد خواهد داشت کوشید تا به جای بیرون دادن آهی که از سینه بر می خاست ، چهره ی خود را با لبخندی روشن کند و دید گان بی نورش را بانور آن درخشان سازد .
ستار اندوه خود را در لحن گرم صدا پنهان کرد و برسید: _حالتان چطوراست ؟
جیران اطمینان داشت که او به خاطر نزدیکی و صمیمیت با دکتر نیازی ، بیشتر از دیگر اطرافیان از وخامت حال وی آگاه است . به همین جهت با نگاهی که پر از التماس بود ، پاسخ را طلب کرد وگفت:
_فکر می کنم این شما نيستیدکه باید به من بگوئید حالم چطور است .
_من احساس می کنم که خپلی بهتر شده اید .
با لحنی که حاکی از ناباوری بود برسید:
_واقعأ این احساس را می کنید! ممکن است به من بگوئید پس چرا قرار است به زودی به تهران برويم ؟
_این تصمیمی است که در خانواده ی خودتان گرفته شده و فکر می کنم به این دلیل است که امکانات درمان در آنجا پیشرفته تر و بیمارستانها مجهزتر از این جاست . منهم نظر پدرتان را تایید می کنم . اگر ایشان اجازه بدهند با کمال میل به همراهتان به تهران خواهم آمد .
_ نه شما مجبور نیستید خودتان را مقید به این همراهی کنید . می خواهم قول ازدواجی راکه داده بودم پس بگیرم .
_ چرا ، براي چه ؟
_ چون آن قول را دختر سالم و پر نیرویی كه چشم به آ ینده ای روشن داشت ، به شما داده ولی حالا دلیلی نمی بینم شما را پأی بند بر عهدی کنم که قبل از اینکه یک کدام از ما آنرا بشکنیم ، مشیت الهی آنرا خواهد شكست .
_ برای چه اینقدر ناا میدید . من به عهدم پاي بندم و منتظر مراجعتتان می مانم .
_واقعأ فکر می کنیدکه من بر خواهم گشت ؟
_دلیلی نداردکه بر نگردید .
_اگر دست خودم بود ، اصلآ نمی رفتم .
_ شما بروید ، منهم به دنبالتان خواهم آمد . قولیرا که به من داده اید . فراموش نکنید .
_من فراموش نمی کنم . بلكه این شما هستید که به زودی ناچار خو اهید شدکه آنرا فراموش کنید .
باد شدیدی که می وزید ، برگ درختان را یکی پس از دیگری از شاخه جدأ می ساخت . جیران از پنجره ی اتاق گوش به زوزه ی باد و چشم به تاراج درختان داشت و در حالیکه آه پر حسرتش در لابلای کلام اوگویا بود ، گفت: _این برگها هم دلشان نمی خواهد از شاخه جدا شوند ، ولی باد بی رحم است و طوفان بی رحم تر .
در لحظات عمر . هیچ مکقی نیست و گذشت زمان سریع تر از حرکت عقربه ی ثانیه شمار ، به روی ساعت می گذرد .
چند روز بعد همه ی اعضاء خانواده به غیر از مارال و حوریه ، عازم تهران شدند .
قبل از حرکت ، حاج صمد با یونس تماس گرفت و از او خواست که به کمک دامادش مقدمات بستری شدن جیران را فراهم کنند . تا مشکلی برای انتقال اوازایستکاه راه آهن به آسایثکاه پیش فیاید .
با وجود اینکه مأرال دلش می خواست در این سفر همراه آنها باشد ، با یادآوری خاطره ی تلخ آخرین روزهای اقامت در تهران ، ترجیح داد از این همراهی چشم بپوشد و با حوریه در زنجان بماند . حاج صمدکه اطمینان داشت به دلیل بیماری دخترش ناچار خواهند شد مدت زیادی در تهران اقامت نمایند ، به مارال قول داد دراولین فرصت به فکرخرید خانه ی مناسبی باشد تا او هم بتو أند به آنها ملحق شود .
حاج فخأر به اتفاق همسرش خاور و ستار ، در ایستگاه راه آهن به بدرقه آنها آمدند . نگاه حسرت زده ی جیران ، حتی بعد از حرکت قطار هم به پشت سر می دوید و درست در جهت مخالف مسیر راه به عقب بر می گشت .
ستار ، رد پای نگاه او راگرفت و برای اینکه باران اشک ، جای پای آن نگاه را نپوشاند ، به بغض گلو مجال ترکیدن را نداد . خاور زاری کنان به فخار گفت:
_اینهم از شانس پسرم . لباس دامادی نپوشیده ، عروسش سیاه بخت شد .
_از شانس پسرمان یا از شانس آن دختر بخت برگشته ؟ برای ستار ، دختر فراوان است . ولی شیشه نازک عمر جیران ، با اولین تیرکمان سرنوشت خوا هد شکست .
مارال دلش را با خانواده اش به تهران فرستاد و خود روزهای کسالت باری را به دور از آنها ، در نگرانی و بی خبری از حال خواهر می گذراند . قزبس که بر خلاف چهری زشت ، دل مهربانی داشت ، شب و روز در خفا بر بخت سیاه ختر بزرگ ارباب اشک حسرت می ریخت و در ظاهر با تظاهر به بی اهمیت جلوه دادن این بیماری ، می کوشید تا از اندوه مارال بکاهد .
حوریه از روزی که احساس کرد باردار شده ، اکثر اوقات را یا در رختخواب می گذراند و یا در منزل مادر و بأ وجود اصرار زن عموکه مارال هم به همراه حوریه به خانه ی آنها بیاید ، اوکمتر تمایلی به این رفت و آمد نشان می داد . اسد پدر حوریه بر خلاف برادر بزرگترش صمد ، مرد آرام و خوش مشربی بودکه راه نفوذ در قلبها را می شناخت .
مارال دیگر نه میل به اسب سواری داشت و نه میل به تاخت و تاز در جاده . بی صبرانه انتظار روزی رأ می کشید كه
پدرش خانه ای راکه وعده داده بود بخرد ، تا او هم بتواند به بقیه ی افراد خانواده در تهران ملحق شود . مرضی که به جان جیران افتاده برد ، روز به روز بیشتر قوایش را تحلیل می برد و صمد دل و دماغ جستجو برای خرید خانه را نداشت .
عشرت که بیماری برادرزاده ، درد دوری از ایدین و داغ جواب رد خوإستگاری را از یأدش برده بود ، مرتب به مارال پيغام می فرستادکه آنجا را خانه ی خود بداند و هر چه زود تر به تهران بیاید . اما او حتی در مقابل اصرار بیش از حد خاله ماه طلعت که با همه ی گرفتاری هایی که داشت طاقت نیاورده بود و به قصد عیادت جیران ، عازم تهران بود مقاومت کرد وحاضر به همراهی بااو نشد .
مارال توسط ستارکه به عیادت جیران رفته بود از حال او و ساییر اعضاء خانواده با خبر شد و یکبار هم توسط طغرل که بعد از شنیدن خبر بارداری خوریه به زنجان بازگشته بود . با وجود اینکه آنها تظاهر می کردند که حال جیران خوب است اطمینان داشت که واقعیت با آنچه که او از آنها می شنید تفاوت دارد .
ستار برای اثبات علاقه و وفاداوی به نامزدش از هر فرصتی برای رفتن به تهران و دیدار او استفاده می کرد .
شبهای کسالت بار پائیز سپری شدند و اولین برف زمستانی در شهر به زمین نشست . برف سنگیفی که مثل همیشه رفت و آمد را مشکل ساخته بود .
مارال در حالیکه بقچه ی حمام را قزبس در زیر چادر حمل می کرد ، از خانه بیرون آمد . اکنون که دیگرنه مادر و خواهرها با او بودند و نه عمه و دختر عمه هایش ، دیگر نیازی نمی دید به خاطر او حمام را قرق کنند و ناچار به استفاده ازگرمابه ی عمومی بود .
آن روز به محض داخل شدن به کوچه ای که در انتهای آن گرمابه ی مورد نظر قرار داشت ، ناگهان زن مسنی درکوچه را بازکرد و بدون توجه به اطراف آب آلوده به لجن حوض را بیرون ریخت از بدشانسی او این آب کثیف به سر و صورت یک سرباز رومی که از انجا میگذشت پاشید
آن مرد به تصور این که تهدیدی درکار برده است . به شدت عصبانی شد و مقابل دیدگان وحثت زدای مارال و قزبس و افراد دیگری که داشتنداز کوچه می گذشتند ، اسلحه ی کمری را به طرف زن بی گناه نشانه گرفت و بر
خلاف تصورحاضران درصحنه که گمان می کردند این عکس العمل فقط برای ترساندن اوست ، گلوله ای به طرفش شلیک کرد واو را نقش زمین کرد .
مارال با مشاهده ی جسد آغشته به خون زن بیچاره که حتی فرصت ناله کردن را هم نیافته بود ، فریادی ازوحشت کشید وحالت تهاجم به خودگرفت و در حالی که زیر لب به زبان ترکی به آن سرباز دشنام می داد به طرفشی هجوم برد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#23
Posted: 28 Aug 2012 18:44
مرد جوانی که در حال گذر از آن کوچه شاهد ماجرا بود ، به شنیدن صدایش . به جای اینکه به جسد آغشته به خون آن زن بنگرد . روی برگرداند و به چشان سیاهی خیره شدکه از آنهأ شراره های آتشی بر می خاست واین درست همان چثسان سیاه و صدای اشنایی بودکه در ماههای اخیر ، همه ی افکار او را به خود اختصاص داده بود اکنون اظمینان داشت که صدای تپش قلبش ب خاطر قتلی که اتفاق افتاده نیست
دمت پیشرد و قبل از این که سرباز روسی که با ویخن خو آن زن کمی آرام گرفته و مشغول پاک کردن لجن از روی لباسش بود متوجه ی حرکت آن دختر شود . بازویش را گرفت و به اعتراض گفت:
_این کار را نکنید ، مگر ندیدید چه بلایی به سر آن زن بیچاره آورد . مارال که قادر به کنترل خشم و عصیان خود نبرد ، بی آنکه روی برگرداند وبه او بگرد ، گفت .
دست تم را رها کنید . وقتی شا مردها در مقابل این ظلم ساکت مانده اید ، لااقل بگذارید من انتقام خون ناحقی راکه ریخته شده از این بیگانه ی متجاوز بگیرم .
. این وظیفه شما نیست . نگاه کنید سربازان روس از صدای گلوله باخبر شده اند وبرای دستگیری اش آمده اند .
_ آنها برادر هم خون خودشان را مجازات نمی کند . این وظیفه ماست که
نگذاریم به أن سادگی خون همشمری هایمان را بریزند .
· ولی من مطمئنم که این بار ناچار به مجازاتش هستند ، وگرنه وجهه ی خوبی را که در صدد به دست آوردنش مستند از دست خواهند داد .
این بار روی برگرداند و به مخاطبش نگریست و در یک آن فریادی از تعجب ازگلویش خارج شد . مرد جوان که از دیدار مجدد او هیجان زده شده بود ، لبخندی به لب آورد وگفت:
_ ببینم شما همان دختری نیستید که سال گذشته با قطار از زنجان فرارمی کرد ید ؟
_چطور مرا شناختید! آن موقع من صورتم راکاملآ پوشانده بودم .
_از آهنگ صدایتان ، خوب یادم می آید انروز خپلی هراسان و وهشت زده بودید و من هر چه فکرکردم دلیلش را نفهمیدم که از چه می ترسید ید .
_ازکجا فهمید یدکه ترسیده بودم ؟
_ از صدای لرزانتان . به نظر می رسید که حتی از من هم می تر سیدید . موقعی که داشتید به آن سربازدشنام می دادید ، از پشت سر نگاهتان می کردم . صدایتان آنقدر آشنا بودکه شکی نداشتم باید خودتان باشید و وقتی روبرویم قرارگرفتید ، چشمان سیاهتان فریاد زدکه حدسم درست است .
_ پس چادر سفید گلدار چی ؟ فکر می کردم که من برایتان فقط یک چادر سفیدگلدار هستم .
_ أشتباه می کنید ، شما هیچ وقت برایم یک چادر سفید گلدار نبودید . انروز خیلی وحشت زده و هراسان به نظر می رسیدید . خیلی دلم می خواست علت این ترس و وحشت را بدانم ._ آنچه راکه من با خود حمل می کردم ، اگر شمأ هم با خود داشتید ، همانقدر وحشت زده و هراسان بودید .
-مگر شما چه چیزی را با خود حمل می کرد ید ؟
_حالا که تو انسته ام آنهارا به سلامت به مقصد برسانم ، می توانم بدون ترس و واهمه راجع به آنچه که با خود داشتم ، صحبت کنم .
با هم ازکوچه ای که آن فاجعه در آن به وقوع پیوسته بود بیرون آمدند . مارال به قزبس که هنوز بهت زده و هراسان بود اشاره کرد که به خانه باز گردد . ادامه داد:
_من داشتم با خود طلا و جواهرات و پول نقد پدرم را حمل می کردم . حیرت زده به اوخیره شد و با لحنی که نشان می داد حرفش را باور نکرده است کنت:
_ شما در چمدانتان چیزی نداشتید . من خودم محتویات آنرا در موقع بازرسی نشان مأمورین دادم .
_حق با شما ست . چون همه ی آنها در زیر لباسی که به تن داشتم جا سازی شده برد و زز سنگینی این بار نمی تو انستم نفس بکشم . حالا فهمیدید چرا حتی قادر نبودم پنجره ی کوپه را بالا بکشم . هنوز هم فکرمی کنیدکه من دختر ترسو و بی جربزه ای هستم .
_ نه بر عکس فکر می کنم خپلی شجاع و با شهامت هستید که در آن اوضاع آشفته تن به چنین مأموریت خطیری دادید . درست مثل چند دقیقه پیش که با وجود آن همه مرد که از ترس جرات نفس کشیدن را نداشتند می خواستید حق آن مهاجم راکف دستش بگذار ید .
_ من نمی توانم در مقابل ظلم ساکت بنشینم و از شما تعجب می کنم که چطور توانستید ساکت بمانید .
_علتش این است که من بیشتر از شما با اوضاع آشفته کنونی آشنائی دارم و می دانم که در بعضی مواقع چاره ای به غیر از سکوت نیست و هرعکس العملی آنها را جری تر خواهد کرد و در عمل می خواستم از فاجعه ی بعدی جلوگیری کنم
فكر مي كنم وقتش شده همه ي آنهايي كه سرشان به تنشان مي ارزد از اين شهر مهاجرت كنند . چون اين طور كه معلوم است هنوز نخوابيده است .
-پس حدسم درست است و شما خان زاده هستيد ، يعني يكي از همان هايي كه به قول شما سرشان به تنشان مي ارزد . خدا مي داند دختر كداميك ازخان هاي زنجان هستيد .
-شما از آنها خوشتان نمي آيدد . از لحن كلامتان در موقع تلفظ لكمه ي خان نفرتتان آشكار است .
به چشمان سيار شرر باري كه داشت با خصومت نگاهش م كرد ، خيره شد و پاسخ داد:
-من خصومت خاصي ندارم . ولي دلم نمي خواهد به خاطر برتري تان به من فخر بفروشيد .
-فكر كرديد تازه به دوران رسيده هستم كه بخواهم به كسي فخر بفروشم من اصلا از اين كار ها خوشم نمي آيد .
با لحني كه بي تابي اش را مي رساند گفت:
-وقتش شده كه خودتان را معرفي كنيد و بگوييد از كدام فاميل هستيد .
-چه فرقي مي كند كه از كدام فاميل باشم .
-فكر ميكنم بعد از گذشت چهار ماه كه داشتم به دنبالتان مي گشتم ، حالا كه پيدايتان كرده ام ، حق داشته باشم اين را بدانم .
-يعني شما به دنبال من ميگشتيد ، چرا ؟
-درست نمي دانم چرا ، در واقع اين ارادي نبود و آگاهي از اهميت موجودي كه در زير آن چار در سفيد ميخواست خود را از چشم من و ديگران پتهان كند ، آرامش زندگي ام را سلب كرده بود . شايد تعجب كنيد اگر بدانيد حتي يك بار صدايتان را در بيمارستاني كه در تهران در ان بستري بودم ، شنيدم كه داشتيد با دختري به نم آلما گفتگو مي كرديد .
-پس چرا خودتان را نشانم نداديد ؟
-مي خواستم اين كار را بكنم . ولي هر بار خودم را به در اتاقم مي رساندم شما ناپديد مي شديد و آخرين باري كه موفق به ديدنتان شدم ، لحظه اي بود كه داشتيد از بيمارستان خارج مي شديد .
-من اين را نمي دانستم . راستش را بخواهيد خاطره ي آن ملاقات را فراموش كرده بودم .
-درست برعكس من كه هميشه به آن مي انديشيدم . آن بار من خو را به شما معرفي كردم . نمي دانم چرا شما هنوز مايل به معرفي خودتان نيستيد .
-اين بار ترسي از آشكار شدن هويتم ندار . من دختر حاج صمد سلطاني هستم
ابروان گره خورده اش نشان ممي داد كه از اين پاسخ خوشش نيامده است و صدايش در موقع بيان اين جمله مي لرزيد:
-پس اين طور ؟ كدام يكي . جيران يا غزال ؟
-پس شما آنها را مي شناسد!
-نه ، نمي شناسم . اما فكر نمي كنم كسي در زنجان زندگي كند و اين نام ها برايش اشنا نباشد . بالاخره شما كدام يكي هستيد ؟
-هيچ كدام . من مارال دختر كوچك حاج صمد هستم .تا امروز فكر مي كردم مارال شاگرد مدرسه است .
-شاگرد مدرسه بود . ولي چند ماه پيش فارق التحصيل شده است .
-اگر مي دانستم اصلا كمكتان نمي كردم .
-چرا ، براي چه ، مگر چه فرقي ميكند!
-براي من خيلي فرق ميكند . مطمئنم بر خلاف شما پدرتان خانواده ي ما را خوب مي شناسد ، چون ايشان بودند كه تنها مِِلكي را كه داششيم در مقابل بدهي ناچيز پدرم به مفت از چنگمان بيرون آوردند . حتي شايد مقداري از ثروتي كه شما داشتيد به تهران مي برديد متعلق به ما بود .
مارال لبخند تمسخر آلودي به لب آورد و گفت:
-لابد اگر مي دانستيد آنرا از چنگم بيرون مي آورديد .
-نه مارال خانم من دزد نيستم و اين كار از دستم بر نمي آمد . البته شايد ترجيح مي دادم شما را لو بدهم و بگذارم مامورين آنرا ار چنگتان بيرون بياورند .
-حالا كه تقريبا خوابيده و شهر صرف نظر از اتفاقي كه امروز افتاده ، امن و امان است و آن طلاها در جاي امني است ، ديگر نمي توانيد به فكر بيرون آوردن آن از چنگم باشيد . راستي چرا دارم با يك مرد غريبه حرف مي زنم و به او اجازه ي چنين پرسشهايي را مي دهم اين كار شايسته دختري مثل من نيست .
-حالا كه ديگر ما با هم غريبه نيستيم و اشناييم .
-اشنائي كه به خون من تشنه است به چه درد مي خورد .
-من به خون شما تشنه نيستم . نه به خون شما و نه به خون ساير اعضاء خانوادتان . آن كسي كه به پدرم ظل كرد ، به وقتش تقاص پس خواهد داد .
-البته اگر ظلم كرده باشد . بهتر است به خانه برگردم . هنوز حالم به خاطر مشاهده ي جسد آغشته به خون آن زن منقلب است .
-شما كه بايد به اين مظر عادت داشته باشيد . مارال به خشم امد و با لحن تند و عصباني گفت:
-بهتر است عقده ي دلتان را جاي ديگري خالي كنيد . شايد شما را كسي نشناسد اما ما در زنجان سر شناسيم و دلم نمي خواهد بيشتر از اين انگشت نماي مردم بشوم . فكر نمي كنم تا امروز كسي مرا ديده باشد كه با مرد غريبه اي در كوچه حرف زده باشم . اميدوارم سربازي هم كه امروز به آن مفتي جان زن بي گناهي را گرفت ، تقاص عملش را پس بدهد ، تا وقتي به چشم خود نبينم كه او به سزاي عملش رسيده ، خواي راحتي نخواهم داشت .
-به نظر نمي رسد اينقدر دل رحم باشيد .
-چهار ماه بود دنبالم كي گشتيد كه اين حرفها را به من بزنيد . .
-آنموقع نمي دانستم كه دختر حاج صمد سلطاني هستيد .
-پس حالا كه دانستيد ، ديگر دنبالم نگرديد . خداحافظ .
روي برگرداند و به سرعت دور شد . درست است كه اين بار سوار درشكه نبود تا اسبهاي تندرو ، او را از نظر پنهان كنند . ولي آن چنان در رفتن شتاب داشت كه وقتي ياشار روي برگرداند تا صدايش كند ، ديگر هيچ اثر و رد پائي از وي نيافت .
روسها می کوشیدند تا به مردم شهر آزار نرسانند و درآرامش و سکوت به اهداف خود دست یابند ، به همین جهت هر متجاوز به حقوق مردم را به سختی مجازات می کردند .
فرمانده پادگان ، پس از آگاهی از عمل خلاف سربازی که در اثر عصبانیت زنی از اهالی زنجان را کشته بود ، او را محکوم به اعدام کرد و این خود دلیل بر آن بود که آنها علاقه مندند وجهه ی خوب خود را حفظ کنند .
مارال که منظره ی قتل آن زن ، چون کابوسی خواب شبهایش را پریشان ساخته بود ، حتی یک لحظه هم از خیالش فارغ نمی شد .
چند روز بعد ، موقعی که قزبس خبر آورد که قرار است آن سرباز در ملاء عام اعدام شود ، در حالی که از خوشحالی سر از پا نمی شناخت به تماشا شتافت .
سیل خروشان جمعیت در محل اعدام درهم میلولیدند . آنهایی که شاهد قتل بودند ، دهان به دهان مشاهدات خود را برای دیگران بازگو نمودند و اکنون تعداد زیادی از اهالی شهر خشمگین و خروشان ، تشنه ی انتقام برای تماشای تیر باران سربازی که پیرزن بی گناهی را به قتل رسانده است در آنجا اجتماع کرده بودند .
قزبس و همسرش غیبعلی از دو طرف دختر اربابشان را زیر نظر داشتند تا در صورت بروز حادثه سپر بلا شوند . مارال جمعیت را شکافت و جلو رفت و به زحمت جایی برای ایستادن یافت .
یاشار بر خلاف تصمیمی که گرفته بود تا دیگر به دختر حاج صمد سلطانی نیندیشد ، حتی یک لحظه هم از فکر او غافل نمی شد و در جدالی که در این چند روز اخیر بعد از ملاقات مجددش با خود داشت ، احساس بر خشم و کینه حاکم شد و در آن لحظه به این امید به آنجا آمده بود تا شاید یکبار دیگر موقع تماشای اعدام مردی که مورد خشم و نفرتش بود ، با او روبرو بشود .
این بار مارال همان چادر سفید گلداری را به سر داشت که در موقع سفر به تهران به سر کرده بود و یاشار از فاصله ی دور و در میان ازدحام جمعیت ، او را شناخت و با زحمت زیاد از میان انبوه مردم گذشت و در طرف دیگر میدان خود را به نزدیک مارال رساند و با صدای بلندی که همهمه ی اطرافیان را تحت الشعاع قرار می داد گفت:
- سلام خانم سلطانی . می دانستم در اینجا پیدایتان خواهم کرد . متشکرم که این چادر سفید گلدار را به سر کردید ، وگرنه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#24
Posted: 29 Aug 2012 20:09
شاید در میان سیل جمعیت ، شناسایی تان کار آسانی نبود .
از شنیدن صدای او به خشم آمد و با لحن تندی گفت:
- قرار بود دیگر به دنبالم نگردید .
- راستش فکر کردم گناه پدر را نباید به پای دختر نوشت .
- اتفاقا ً بهتر است این گناه را به گردن من هم بنویسید و دست از سرم بردارید .
- یعنی اینقدر از من متنفرید! شاید دلتان می خواهد به جای آن سرباز روسی من تیر باران بشوم ؟
مارال در حالی که دندان هایش را از شدت خشم و سرما به هم می فشرد ، کوشید تا از میان جمعیت عبور کند ، تا شاید رد گم کند و یاشار او را پیدا نکند .
اما زن درشت هیکلی که سد راهش بود با لحن تند و پر عتابی او را مورد خطاب قرار داد و گفت ؟
- چه خبرت است ، چرا اینقدر فشار می دهی ؟
در نگاه ملتمسانه سرباز دیگر شراره های خشم دیده نمی شد و در عوض ترس از مرگ قریب الوقوعی که انتظارش را می کشید ، عجز و درماندگی اش را آشکار می کرد .
مارال آرزو می کرد ایکاش اجازه ی اعدام این سرباز را به او می دادند تا با در دست گرفتن همان اسلحه ، گلوله های آن را یکی پس از دیگری در قلب او فرو کند .
رو به یاشار کرد و گفت:
- آن تیر ها شایسته ی همان ظالم خونخوار است و من آرزو ندارم به قلب شما شلیک بشود . نه من این آرزو را دارم و نه سایر اعضاء خانواده ام . پس شما به من گفتید که در تهران دانشجو هستید . اگر این گفته حقیقت دارد ، الان باید سر کلاس باشید .
- معلوم می شود یادتان رفته که بعدا ً به شما گفتم همه حرف هایی که به آن مأمور زدم حقیقت ندارد . من دو سال پیش تحصیلاتم را در دانشکده فنی به پایان رساندم و آن موقع داشتم برای گذراندن دوره ی احتیاط سربازی ام به تهران می رفتم و راستش را بخواهید در اصل برای انجام مأموریتی که ارتش به عهده ام نهاده بود ، عازم آن شهر بودم .
- آن مأموریت را به خوبی انجام دادید ؟
- وظیفه من جلوگیری ازورود روسها به تهران ، با انفجار پل کرج بود . ولی قبل از انجام این کار معلوم شد خود روسها از آمدن به پایتخت منصرف شده اند .
- خدا را شکر که پل را منفجر نکردید ، چون در این صورت هم راه بازگشت من به زنجان بسته می شد و هم راه سفر افراد خانواده ام به تهران .
- راستی چرا خواهرهایتان با شما برای تماشای اعدام به اینجا نیامده اند ؟
مارال آهی کشید و گفت:
- آنها اینجا نیستند . خواهر بزرگترم جیران ، مسلول شده و در آسایشگاهی در تهران بستری است . این روزها هیچ کدام از ما دل و دماغ نداریم . بهتر است شما هم بی جهت سر به سرم نگذارید .
- متأسفم ولی باد بگویم شاید این تقاص عمل خلاف پدرتان باشد . دلم برای خواهرتان که دارد تاوان خلاف کاری های پدر را پس می دهد می سوزد . مرا ببخشید که اینطور بی رحمانه قضاوت می کنم .
مارال دستش را تهدید کنان تکان داد و گفت:
- من پدرم را آنقدر دوست دارم که هیچ وقت نمی توانم او را ظالم بدانم و اصلا ً خوشم نمی آید کسی در موردش اینطور قضاوت کند . بهتر است وقتی اسمش را می برید ، مؤدب باشید و یا از خیر گفتگو با من بگذرید و راحتم بگذارید .
- شما به خاطر احساسی که به او دارید نمی خواهید در این مرد شناختی از پدر داشته باشید .- هرگز به خاطرم خطور نکرده کسی که تا به آن حد خوب و مهربان است ، ظالم باشد .
- پس بد نیست گاهی هم پای صحبت آنهایی که از او ضربه خورده اند بنشینید .
- منظورتان از آنها فقط شما هستید ، چون تا کنون نشنیده بودم دیگری از او شاکی باشد . پدرم حتی نسبت به رعیت های زیر دست هم ستمگر نیست .
خبر دارم که در دهات خود ریش و قیچی را به دست اصغر جلاد داده تا رعیتها به جای تنفر از او از مباشرش متنفر باشند .
مارال یک بار دیگر کوشید تا از میان جمعیت راهی پیدا کند و از او دور شود . ولی هیکل درشت آن زن تنومند باز هم سد راهش شد . یاشار بی توجه به خشم وی ادامه داد :
-خواهرم ریحانه هم برای تماشای اعدام آمده . فکر می کنم بد نباشد با او آشنا شوید .
-با او آشنا شوم که چی ، که حرف های ظالمانه برادر خود را تکرار کند .
-حرف هایی که شما ظالمانه می دانید ، از دل ظلم برخواسته . بهتر است از روی احساسات قضاوت نکنید .
-فشار جمعیت دارد حالم را به هم می زند . اگر این قدر تشنه انتقام نبودم ، همین الان به خانه بر می گشتم .
-ریحانه تعریفتان را زیاد شنیده . می خواهد با شما آشنا شود .
-تعریف مرا چه کسی شنیده است ؟
-از برادرش .
-برادرش که فقط تکذیب می کند ، نه تعریف .
-احساس کرد ناخواسته دل کسی را شکسته که آرزوی به دست آوردن دلش را داشت کوشید تا به لحن گفتارش گرمی بخشد و گفت :
-اتفاقاً وقتی بخواهد از کسی تعریف کند ، با آب و تاب این کار را انجام می دهد . نگاه کنید آن دختری که چادر آبی سورمه ای به سر دارد و سعی می کند خود را به ما برساند ریحانه است .
مارال مسیر نگاه او را تعقیب کرد و پرسید :
-پس چرا خواهرتان این طور صورتش را پوشانده است ؟
با لحن طعنه آمیزی پاسخ داد :
-لابد او هم دارد طلاهای پدرش را حمل می کند .
اختیار را از کف داد و فریاد کشید :
-باز هم طعنه ، باز هم کنایه . تا امروز هیچ به خود اجازه نداده با این لحن با من حرف بزند . بهتر است همین الان . به خواهرتان بگویید که نزدیک تر نیاید ، چون من هیچ علاقه ای به این آشنایی ندارم . اصلاً چرا دست از سرم بر نمی دارید . آخر از جان من چه می خواهید . اگر فکر می کنید پدرم به شما ظلم کرده ، بهتر است بگذارید پدرتان با او طرف شود و داد خود را بستاند . چرا شما سنگش را به سینه می زنید و برای چه می خواهید داد او را از من بستانید .
در حالیکه آه حسرت در کلامش بود گفت :
-ایکاش دختر حاج صمد سلطانی نبودی .
-آنوقت دلت می خواست دختر چه کسی بودم ؟
-دختر هرکسی به غیر از او .
در پس کلمه ایکاش دنیایی حسرت و افسوس نهفته بود . یاشار با تعجب به وی خیره شد . انتظار داشت موقعی که این کلمه را به ز بان می آورد ، مارال شعله های آه پر حسرتی ، را که داشت آرزوهایش را سوزانده بود مشاهده کند .
سر سرباز روسی به روی سینه اش افتاده بود و بدن بی حرکتش را دانه های درشت برف سپید پوش می ساخت . مردم کم کم داشتند متفرق می شدند و راه را برای عبور خواهر یاشار باز می کردند . مارال که با همه ی حس انتقامجویی تحمل
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#25
Posted: 29 Aug 2012 20:10
نگریستن به جسد بی جان او را نداشت . روی برگرداند و موقعی که داشت دور می شد ، صدای یاشار را شنید که در پاسخ سوالش می گفت :
-شاید آنموقع چهار ماه جستجویم را بیخوده نمی دانستم .
تا وقتی که مارال در کنارش ایستاده بود ، یاشار سرما را احساس نمی کرد . ولی اکنون که دیگر نفسهای گرم او یخهای زیر پایش را آب نمی کرد ، سرمایی که انگشتان پایش را منجمد ساخته بود . بدنش را به لرزه می افکند .
جمعیت با همان شتابی که آمده بودند ، متفرق شدند . ریحانه به کنار یاشار رسید که در ظاهر داشت به جسد سرباز می نگریست و در اصل افکارش پا به پای مارال از آن مکان فاصله می گرفت .
موقعی که چند بار صدایش کرد و جوابی نشنید با صدای بلندی خطاب به او گفت :
-هوا خیلی سرد است دادا بهتر است زودتر به خانه برگردیم .
ریحانه به عادت زمان کودکی که قادر به تکلم کلمه ی یاشار دادا صدا می زد .
یاشار در اوج بالهای پرنده ی نگاهش برای رسیدن به مسیر راهی که مارال از آن عبور می کرد ، بی آنکه به خواهر خود بنگرد گفت :
-با وجود اینکه می دانست دلم می خواهد تو را به او معرفی کنم ، به خواسته ام اهمیت نداد و رفت .
-به این سادگی ها دلت را به کسی نسپار که بهایش را نمی داند و واهمه ای از آن ندارد که آن را به زمین بیاندازد و بشکند .
-- اتفاقاً بر عکس این من بودم که دلی را بشکنی .
-مطمئنم وقتی نام پدر او را بشنوی ، به همان اندازه متعجب خواهی شد که من بعد از شنیدن این نام دچار شدم .
درست مانند این بود که پاهای یخ زده اش در تماس مستقیم با یخ بندان سطح خیابان است و کفش به پا ندارد . دندانها را از سرما به هم فشرد و گفت :
-کم کم داری مرا نسبت به این دختر کنجکاو می کنی .
وارد کوچه ی تنگ و باریکی که منزلشان در آن قرار داشت شدند . یاشار با دستکشی که به دست داشت برفی که به روی کلاهش بود تکاند و با صدای آهسته ای که حتی خود نیز از شنیدن آن واهمه داشت گفت :
-او دختر حاج صمد سلطانی است .
ریحانه همان عکس العملی را نشان داد که او نیز بعد از شنیدن این نام از خود نشان داده بود . بدون اینکه قادر به بیان جمله ای باشد ، با بهت و حیرت نگاهش کرد . یاشار با تاسف سر تکان داد و گفت :
-حالا فهمیدی چرا با وجود اینکه می خواهم دل او را به دست بیاورم ناخواسته دلش را می شکنم .
-آرزو می کنم فقط به فکر شکستن آن باشی ، نه به فکر به دست آوردنش . نکند ناله و نفرین های آقا جان را فراموش کرده ای . خودت می دانی که روز و شب دعایش این است که خدا تقاص او را از این خانواده بستاند . اگر می خواهی جان پدرت را بگیری ، به او بگو که تازگی با چه کسی آشنا شده ای .
-موضوع را بزرگ نکن ریحان . مگر چه خبر شده ، چرا داری شلوغ می کنی . اصلاً چه لزومی دارد در این مورد با آقا جان صحبت کنم .
ریحانه کنار در منزل ایستاد و با صدای آهسته ای که به زحمت شنیده می شد گفت :-خیلی خوب کافی است ، به خانه رسیدیم . دیگر حرفش را نزن .
خانه ی آنها نه مانند خانه ی مجلل حاج صد ، دو هزار متری و دارای اندرونی وبیرونی بود و نه مانند منزل افراد کم بضاعت محقر تر و خالی از تجمل . خانه آنها طبق معمول آن زمان شامل یک طبقه با زیر زمین بود که اتاقهایش رو به قبله ساخته شده بودند تا در زمستان ها آفتاب به درون بتابد و در تابستانها آفتاب نداشته باشد . زیر زمین مخصوص اقامت افراد خانواده در فصل تابستان بود و آبی از فواره ی درون حوضخانه کاشی کاری شده ی آن فوران می کرد . باعث خنکی بیشتر محوطه می شد .
بارش برفی که هر لحظه بر شدت آن افزوده می شد هم کف حیاط را کاملاً پوشانده بود و هم روی حوض حیاط را که در زمستان برای جلوگیری از ترک خوردن آن را با تخته و جل و پلاس پوشانده و به رویش گاه ریخته بودند و فقط در پوش کوچکی داشت که تا در صورت لزوم از آب آن استفاده کند .
آنها بعد از عبور از حیاط و ایوان ، داخل ساختمان شدند . مادرشان داشت آتش گردان را به روی دست می چرخاند و ذغال را برای منقل کرسی سرخ می کرد . به محض دیدنشان گفت :
-آتیش منقل هنوز گرمه ، برین زیر کرسی خودتونو گرم کنین .
یاشار بعد از تعویض لباس ، زیر کرسی نشست . به پشتی تکیه داد سپس دستهای سرد یخ زده را به نزدیک منقل برد و به گرم کردنشان پرداخت .
افخم سینی چای را به روی کرسی نهاد و با نگرانی به ریحانه که هنوز لبهایش از سرما لرزید و نوک بینی اش سرخ شده بود نگریست و پرسید :
-مگه واجب بود تو این سرما به تماشای اعدام برین ؟
غفور که در طرف دیگر کرسی نشسته بود در تایید صحبت همسرش گفت :
-یک گرگ درنده کمتر یا بیشتر چه فرقی می کند . آنهایی که امروز آن سرباز را تیر باران کردند ، فردا اگر موقعیتی پیش بیاید ، از او هم درنده تر خواهند بود تو هم یاشار بهتر است خودت را از آنها کنار بکشی و کمتر دور و برشان آفتابی بشوی . من از عاقبت این کار می ترسم .
یاشار نیمی از استکان چای را درون نعلبکی ریخت و در حالی که داشت آن را به لب نزدیک می کرد گفت :
-نگران نباشید آقا جان ما فقط برای تماشای اعدام رفته بودیم و کاری به بقیه ماجرا نداشتیم .
-امیدوارم که راست بگویی و به فکر ماجراجویی نباشی . راستی بالاخره توانستی کار مناسبی پیدا کنی ؟
-در یک شرکت ساختمانی که کار ریل گذاری خط آهن زنجان تبریز را انجام می دهد قرار است استخدام شوم ، به نظر شما چطور است ؟
-چنگی به دل نمی زند ، چون این کار مستلزم همکاری با اجنبی است ، از آن گذشته فکر می کنم این شرکت از چند سال پیش به این طرف در کنترات حاج صمد و چند نفر از بزرگان شهر است . نمی خواهم با آنها طرف بشوی .
برای پرهیز از نگاه ریحانه که نگران پاسخ بود ، سر بهزیر افکنده و گفت :
-چاره چیست ، هرجا که بخواهم مشغول شوم ، بالاخره به یک طریقی یا به روسها مربوط می شود و یا به بزرگان شهر . من کار خودم را می کنم و به آنها کاری ندارم .
-تو کاری با کسی نداری . آنها که با تو کار دارند .
با وجود اینکه تصمیم گرفته بود در مورد مارال صحبتی با پدر نکند ، بی اختیار پرسید :
_راستی پدر ، شما مارال دختر حاج صمد را دیده اید ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#26
Posted: 29 Aug 2012 20:10
هیکل لاغر و استخوانی اش را از زیر کرسی بیرون کشید و با چشمان ریز و نافذ آن چنان با تعجب و نگرانی نگاهش کرد که یاشار از بیان این جمله پشیمان شد و صدای تحکم آمیز و پر خشم او را شنید که می پرسید:
_منظورت از این سوال چیست ؟ تو را با دختر حاج صمد سلطانی چه کار ، آنها دشمن شماره یک ما هستند .
_من کاری با او ندارم فقط پرسیدم .
سووال بی منظوری نبود ، تو این دختر را از کجا می شناسی ، مبادا یکروز به فکرت برسد که سر و سری با کسی مثل او داشته باشی . او رونوشت برابر با اصل ، پدرش است ، مخصوصاً این دختر کوچکتر همه ی صفات ناپسند پدر را به ارث برده است .
_مثلاً چه صفاتی ؟
_نیاز به توضیح نیست . خودت بهتر می دانی چه صفاتی . من با خون دل بزرگت کرده ام ، گذاشتم بروی درس بخوانی که برای خودت کسی بشویو مجبور نباشی مثل پدرت پشت پیشخوان مغازه بشینی .
_خیلی عجیب است آقاجان من از شما فقط یک سووال کردم و اصلاً فکر نمی کردم جواب آن این باشد .
مشتی که به روی کرسی کوفت ، استکانهای چای را روی نعلبکی لرزاند و در حالیکه لبهای باریکش به همراه ریش فلفل نمکی می لرزیئ فریاد کشید:
_پس جوابش چه بود!انتظار داشتی که پاسخی از من بشنوی . می خواستی تعریفش را بکنم و بگویم در خوبی لنگه ندارد . حالا به من بگو از کجا او را می شناسی ؟
افخم که برخلاف همسرش درشت هیکل و فربه بود ، از ترس اینکه خشم و خروش او باعث شکستن استکانها شود ، به سرعت خود را به کنار کرسی رساند و سینی چای را از روی آن برداشت و زیر لب غرید:
_حتی اسم اونم عذابم میده ، خونتو کثیف نکن آقا .
_چطوری!مگر این بچهها می گذارند . پرسیدم او را از کجا می شناسی . پس چرا جوابم را ندادی ؟
_حق با آناست آقاجان ، بی خود خونتان را کثیف نکنید . امروزاین دختر به تماشای اعدام آن سرباز آمده بود . فقط همین .
غفور رو به دخترش کرد و با لحن تندی پرسید:
_تو هم او را دیدی ریحان ؟
برای اینکه تیر خشم پدر متوجه او نشود ، با صدای لرزانی پاسخ داد:
_من فقط از دور دیدمش که داشت با غرور و تفرعُن قدم برمی داشت و به زمین و زمان فخر می فروخت .
و بعد برای اینکه موضوع را عوض کند گفت:
_چای داغ آنا ، بیشتر از آتش منقل می چسبد . می خواهم یک استکان دیگر بخورم ، برای تو هم بریزم شادا ؟
یاشار برای رهائی از پاسخ به پرسشهای پدر جواب داد:
_اگر بریزی ، منهم می خورم ، دستت درد نکند ریحان . چطور است بعد از اینکه کمی بدنم گرم شد ، با هم برویم برفهای پشت بام را پارو کنیم آقاجان .
_نمی خواهد برایم برف پارو کنی پسر . تو اگر هر خیال خامی را که به سر داری از مغزت پارو کنی برایم کافی است و من دیگر چیزی نمی خواهم .
خشم و خروش پدر و التماسهای خواهر ، چاره ساز درد یاشار نشد و اکنون تمام لحظات زندگی او ، در تب و تاب به امیددیدار با مارال می گذشت . با این وصف به محض دیدن وی ، آتش کینه و نفرت دیرینه ای که به این خانواده داشت شعله ور می شد و کاسه کوزه ی خطای پدر را بر سر دخترش خالی می کرد .
کمبودها و مشکلات زندگی ، غفور را مردی خشن و عبوس بار آورده بود ، اما بر خلاف زبان تلخ و چهره ی همیشه عبوس ، قلب رئوف و مهربانی داشت و به شدت به دو فرزندش وابسته بود . بعد از تولد یاشار ، افخم هر بار که حامله می شد ، نوزادان مرده به دنیا می آمدند و فقط ریحانه بود که هفت ماهه متولد شد و با وجود جثه ی نحیف و وزن کمی که داشت زنده ماند .
ریحانه با چهره گندمگون ، چشمان قهوهای روشن و گیسوان خرمایی رنگ ، دختر زیبائی به شمار می آمد و نگاه گرم و مهربانش در اولین برخورد به دل می نشست و هر چند در سن شانزده سالگی ، خواستگاران زیادی داشت ولی غفور حاضر نمی شد او را از خود جدا کند .
افخم که مانند اکثر زنان آن زمان محروم از تحصیل و حتی سواد خواندن و نوشتن را نیز نداشت و فقط می توانست به عنوان امضا نام خود را به روی کاغذ نقاشی کند و به خاطر همین اندک سواد همسرش ارزش و احترام خاصی قائل بود و از او به شدت حساب می برد
در ان زمان بی سوادی برای زنان همسن و سال افخم امری عادی به شمار می رفت و حتی در خانواده های اعیان و اشراف نیز هنوز اکثر زنان بالای چهل سال ، سواد خواندن و نوشتن را نداشتند .
بعد از گفتگوی آن روز سردی خاصی در روابط پدر و پسر ایجاد شده بود و ناخودآگاه غفور از سئوال و یاشار از جواب واهمه داشتند . غفور با زیرکی خاص خود ، سئوال پسرش را در مورد دختر حاج صمد بی دلیل نمی دانست و این احساس را داشت که باید کاسه ای زیر نیم کاسه بوده باشد .
مارال همچنان سرکش و مغرور به زمین و زمان فخر می فروخت و هنوز به قلب پر از شر و شور خود این اجازه را نمی داد که به هوای کسی در تب و تاب بیفتد .
روزهای زندگی به دور از خانواده ، یکنواخت و بدون هیجان می گذشت و در سفر دو روزه تهران ، تلاش عشرت برای جلب محبت و وادار ساختن او برای اقامت در آنجا به جائی نرسید .
جیران لاغر و رنگ پریده به نظر می رسید و گونه های فرو رفته و چشمان به گودی نشسته اش درخشش دیدگان و یبائی خیره کننده او را نابود ساخته بود . با وجود اینکه علائق زندگی ، حتی بیشتر از روزهای خوش و شاداب گذشته در وجودش ریشه داشت و آرزوهای دور و درازش را به غیر از داس مرگ ، هیچ قدرتی نمی توانست از قلبش دور کند اما جان ناتوان او قدرت نگهداشتن ، روح سرکش را در بدن نداشت . ماهی لغزنده زندگی که از درون شیشه عمر به زمین غلتیده بود ، جست و خیز کنان به دنبال آبی برای زنده ماندن می گشت .
مارال قدرت نگریستن به دیدگان خواهر ناکام خود را نداشت . سیل اشکی را که پشت سد دیدگان ، در انتظار جاری شدن ، نفسش را بند آورده بود ، به زحمت مهار کرد و نگاه التماس آمیزش او را برای بیشتر ماندن نادیده گرفت و قلب زخمی اش را بی آنکه مرهمی به روی آن نهاده باشد در چنگ فشرد و به زنجان بازگشتاز این که از ترس ریزش اشک ، بغض گلو به او مجال نداده بود تا احساسی را که داشت آشکار کند ، عذاب می کشید ، به محض اینکه سوار قطار شد ، قلم به دست گرفت و همه ی آنچه را که از شدت تاثر نتوانسته بود به زبان آورد ، به روی کاغذ آورد تا توسط ستار که به زودی عازم تهران می شد ، برای خواهر رنجور خود بفرستد .
مارال به درستی نمی دانست چه انگیزه ای باعث شد چند روز بعد وقتی پاکت نامه ای که برای جیران نوشته بود ، از دستش به روی زمین پر برف افتاد و به بهانه ی خرید پاکت به مغازه ی مردی برود که پسر او ادعا کرده بود که پدر مارال تنها ملکی را که داشتند از چنگشان در آورده است .
مغازه خوار و بار فروشی پدر یاشار نزدیک منزل آنها ، در دهنه ی بازار قرار داشت . مارال چهره خود را در زیر چادر مشکی که با گلهای ریز قرمز رنگ داشت ، به دقت پوشاند تا در صورت برخورد با غفور ، او موفق به شناسایی او نشود . اما برخلاف آنچه که انتظار داشت به جای پیرمرد خمیده و سفید مو ، چهره ی آشنایی را در آنجا در پشت پیشخوان ایستاده دید که در روزهایی نه چندان دور به طور تصادفی دو بار با او روبرو شده بود . بلوز کلفت شیری رنگی که دست بافت ریحانه بود که با چهره ی گندمگونش هماهنگی خاصی داشت . موهای مچعد مشکی که رو به بالا شانه شده بود ، چهره اش را روشن تر و بازتر نشان می داد .
ورود مارال به مغازه غیره مترقبه و خارج از انتظارش بود . برای اینکه دست پاچگی خود را پنهان کند ، به بهانه بستن بند کفش خم شد و چهره را از او پنهان ساخت .
مارال نه دلیل ناآرامی وی را می فهمید و نه دلیل پریشانی خود را از برخوردی که انتظار آن را نداشت .
ترازو از سنگهائی که یاشار بی هدف در دو کفه آن می نهاد هر لحظه به یک طرف در نوسان بود . مارال زیر چشمی حرکاتش را زیر نظر داشت و منتظر بود تا او زبان بگشاید و به سخن آید .
یاشار هم منتظر بود تا مارال با دیدن او پشت پیشخوان مغازه ، با کلمات طعنه آمیز آزارش بدهد و برای اینکه این فرصت را به او ندهد با لحن تمسخر آمیزی گفت:
_ فکر نمی کردم که دختر حاج صمد سلطانی ، با آن همه دایه و لله ، تنها برای خرید نخود و لوبیا به دکان بیاید .
مارال نمی خواست که آمدن به آنجا به گوشه چشم داشتن به یاشار داشتن تعبیر شود ، بدون درنگ گفت:
_ دایه و لله ام همراه مادرم به تهران رفته اند . از آن گذشته من هم فکر نمی کردم دانشکده فنی تهران ، در دکان بقالی زنجان کلاس باز کرده و درس نخود و لوبیا فروشی را می دهد .
_گمان نمی کردم اگر صبح جمعه را به جای گشت و گذار در باغ و بوستان به پدرم کمک منک ، گناه باشد! اما فکر نمی کنید آمدن شما به دکان بقالی در شان شما نیست ؟
_من فقط آمده ام چند تا پاکت نامه بخرم . راستش داشتم می رفتم تا نامه ای را که برای خواهرم نوشته ام به نامزدش که عازم تهران است برسانم که پاکت از دستم به زمین افتاد و خیس شد . برای همین هم ناچارم آنرا عوض کنم .شاید این دعای من بود که آن پاکت از دستتان به زمین بیفتد تا دوباره توفیق زیارتتان را داشته باشم . حال خواهرتان جیران چطور است ؟
_جیران . . . . . .
نام جیران چون آتش گداخته ای به روی سینه اش فرو افتاد و آنرا سوزاند . به محض بر لب آوردن آن صدایش از اوج فرود امد و تبدیل به ناله ی خفه ای شد و درست مانند اینکه به قصد درد دل به آنجا آمده باشد ، ادامه داد:
_حالش اصلا خوب نیست . از لحظه ای که او را دیده ام ، حتی یک لحظه هم چهره تکیده و دیدگان بی نورش از جلوی چشمم محو نمی شود . خانم جان بی آنکه این بیماری به وجودشراه یافته باشد حال و روزش بهتر از دختر بیمارش نیست . پدرم بی حال و بی تحرک شده و میل به هیچ فعالیتی ندارد . آنها حتی محبت کردن به بچه های دیگرشان را هم فراموش کرده اند و آنرا فقط حق جیران می دانند . فتیله ی چراغ زندگی جیران را آنقدر پایین کشیده اند که نور ضغیف آن اصلا قابل رویت نیست . فتیله ی این چراغ را تازه بالا کشیده بودند ، آخر کدام بی انصافی دست پیش برد و آنرا آنقدر پایین کشید که هر آن بیم خاموش شدن آن می رود . دل پدرم با کمرش هر دو با هم شکسته است . خانه ی ما سوت و کور است . هر وقت از کنار حیاط طویله ، عبور می کنم ، صدای پای اسب او را می شنوم که پا به زمین می کوبد و سوارکارش را می طلبد . مارال خاطرات گذشته خانواده را پشت سر هم تکرار می کرد و نا خود آگاه اشک می ریخت .
یاشار با تعجب به چشمان گریان او می نگریست . موقعی که مارال شوری اشکی را که از جویبار روان دیدگان به روی زبانش غلتیده بود احساس کرد ، متوجه چشمان اشکبار خود شد و به خود آمد و از اینکه با این سخنان داشت دشمن دیرینه ی خانوادگی را شاد می ساخت ، پشیمان شد و گفت:
_ فراموش کنید من نباید این حرفها را به شما می زدم .
یاشار با لحن محبت آمیزی گفت:
_اتفاقا کار خوبی کردید گفتن درد دل همیشه از بار غم می کاهد .
_خودم هم نمی دانم چطور شد که وقتی پشت پیشخوان مغازه غافلگیرتان کردم سر درد دلم باز شد .
یاشار از شنیدن جمله ی نیشدار او به خشم آمد و گفت:
_من ادعا نکرده ام پسر حاج صمد سلطانی هستم که شما با دیدنم در پشت پیشخوان دکان غافلگیرم کنید . لابد از اول می دانستید که من پسر فلان الدوله و ریشه دار و اصیل نیستم و پدرم مرد زحمتکشی است که خیلی هم به وجودش افتخار می کنم .
مارال پشیمان از در هم شکستن غرور خود در نزد مردی که به اصل و نسب خانوادگی آنها به دیده تمسخر می نگریست ، با لحن زننده ای گفت:
_ نمی دانستم که اینجا مغزه پدر شماست وگرنه اصلا نمی آمدم .
_چرا ؟ پدرمن که مال پدرتان را نخورده که چشم دیدنش را ندارید .
_ اصلا شاید اشتباه کردم بعد از دیدن شما در اینجا داخل دکان شدم .
حالا هم بهتر است از خیر خرید پاکت بگذرم و بروم .
_ اتفاقا برعکس . شاید برای تفنن بد نباشد چند دقیقه ای پشت پیشخوان در کنارم بایستید و نخود و لوبیا بفروشید .
مارال که روح سرکش و پر غرورش را باز یافته بود ، با لحن تمسخرآلودی گفت:
_هیچ می دانید چه می گویید! اگر آقا جانم بفهمد که من برای خرید پاکت ، به خوار و بار فروشی رفته ام ، پوست از سرم خواهد کند ، چه برسد به اینکه بداند نخود و لوبیا هم فروخته ام .
_چه لزومی دارد بداند . شما که رویتان را محکم گرفته اید مطمئن باشید که کسی شما را نخواهد شناخت . مگر اینکه این کار را کسر شان خود بدانید .
_خوب مگر غیر از این است . نکند با این کار می خواهید مرا آلت دست خود کنید و به بچه های محلتان بگوئید که من دختر حاج صمد را وادار به فروش نخود و لوبیا کردم .
نمایشی که مارال برای نشان دادن برتری خود می داد . یاشار را که قصد در هم شکستن غرور و نخوت او را داشت ، به جان رساند و با صدای بلندی فریاد کشید:
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#27
Posted: 29 Aug 2012 20:12
_آن عمارت دو هزار متری که مالکش هستید ، فقط با یک تکان زلزله ی سرنوشت ویران می شود . و اگر به این امید هستید که وجود لرزانتان را با گرمی شعله ی شمعی که با وزش یک نسیم خاموش می شود ، گرم کنید ، سخت در اشتباهید .
مارال با بی حوصلگی و شتابی که برای خروج از مغازه داشت گفت:
_بالاخره می خواهید مشتری را راه بیندازید یا نه . زودتر پاکت را به من بدهید که دارد دیر می شود .
_بله سزکار خانم . البته . ده تا کافی است ؟
_متشکرم . کافی است .
اسکناسی را که از لحظه ی ورود در دستش مچاله شده بود به روی پشت پیشخوان مغازه نهاد و پاکتها را به سرعت از دست یاشار گرفت و به طرف در رفت . ولی قبل از اینکه به در مغازه برسد و از آن خارج شود صدای فریاد مانندی را شنید که می گفت:
_پولت را بردار و برو . دختر حاج صمد سلطانی . .
در آن زمان هنوز حمام نمره در زنجان ایجاد نشده بود و همه ی مردم از گرمابه ی عمومی استفاده می کردند . فقط خانواده های اعیان و اشراف برای استفاده های خانوادگی حمام را قرق می کردند و ورود برای عموم ممنوع می شد . بعد از سفر خانواده ی مارال به تهران ، بعضی اوقات او به تنهائی یا به اتفاق حوریه به حمام مستشیرکه نزدیک منزلشان قرار داشت می رفت و همیشه طبق عادت قبل از عزیمت به آنجا ، ابتدا توسط قزبس برای اوستای حمام پیغام می فرستاد و از سید خانم کیسه کش که دلاک اکثر خانواده های بنام آنجا بود ، نوبت می گرفت .
سید خانم به غیر از کیسه کشی وظیفه دیگری هم به عهده داشت و آن پیوند دادن اکثر دختران دم بخت با جوانان جویای همسر بود . شاید در آنموقع گرمابه های عمومی برای زنان متشخص ، بهترین محل برای نشان کردن دختران خوش قد و قواره ، خوش صورت و خانواده دار برای پسرانشان بود . البته این وظیفه سید خانم بود که با اکثر خانواده ها سر و سر داشت و از سیر تا پیاز زندگیشان آگاه بود .
مارال وحوریه تازه وارد حمام شده بودند که سید خانم به استقبال آمد و به رسم آن زمان به عنوان خوش آمد با کاسه ای آب بر دوششان ریخت و سینی به زیرشان نهاد تا به رویش بنشینند . آن دو . پس از خیس کردن بدنشان در آب خزینه به سرجایشان برگشتند و نشستند . این گرمابه از نادر حمامهائی بود که آب خزینه اش را مرتب عوض می کردند .
به محض ورودشان ، پچ پچ آغاز شد . ملاحت دختر زرین تاج خانم ، همسر امیر تومان ، سر در گوش مادر نهاد و گفت:
_خانم جان خودش است مارال . همان که سید خانم تعریفش راکرده .
نیر تاج خواهر زرین تاج در تایید سخن خواهرزاده اش گفت:
_راست می گوید ، خودش است . من یکی دو بار سرگذر همراه مادرش دیده ام . نگاه کن ببین چه قد و قواره ای دارد . اگر بدانم تو نمی خواهی او را برای محمود نشان کنی خودم این دختر را برای پسرم نشان خواهم کرد ._شاید نشان کرده ی شخص دیگری باشد .
_خیالت راحت اگر خبری بود ، حتما سید خانم ار آن بی خبر نمی ماند . تو که می دانی ، این زن کعب الاخبار است .
_اگر این طور باشد ، من اورا پسندیده ام . بلند شو ملاحت ، یک بهانه ای بتراش ، و با مارال سر صحبت را باز کن .
_بی مقدمه که نمی شود خانم جان . اگر خواهرش اینجا بود ، می شد کاری کرد .
_مگر تو خواهرش را می شناسی ؟
_من و جیران با هم همکلاس بودیم .
_خوب مگر آن زن ، خواهرش نیست که همراهش آمده .
_اگر هم باشد ، جیران نیست .
سید خانم طبق وظیفه قبل از اینکه به کیسه کشی مارال و حوریه بپردازد ، خود را به آنها رساند وبلند گفت:
_سرتونو شستم ، فقط مونده برین زیر دوش آب کشی کنین .
بعد صدایش را آهسته کرد و پرسید:
_به نظرتون چطور بود ؟ سلیقه ام خوبه یا نه ؟
زرین تاج با لحن اطمینان بخشی پاسخ داد :
_سلیقه ات عالی است . انعامت یادم نمی رود . ده تومان پیش من مشتلق داری اگر برایم خبر بیاوری که این دختر نشان کرده ی کسی نیست .
سید خانم پیچ و تاب به کمرش داد و گفت:
_چه حرفا!خوب معلومه که نیس ، اگه بود که من خبر داشتم .
_باز هم پرس و جو کن و مطمئن بشو . آن دختر که همراهش است چه نسبتی با او دارد .
_اون عروسشونه . دختر عموی خود مارال اس .
_کاش مادرش هم همراهش بود و یک طوری می توانستیم سر صحبت را باز کنیم و با هم آشنا بشویم .
_ حیف که مادر وخواهرهاش اینجا نیستند و همشون رفتن تهرون . راستشو بخواهین دختر بزرگشان مسلول شده و حالا گرفتار اون هستن .
زرین تاج چین به پیشانی افکند و با لحنی که نشان می داد از این حرف خوشش نیامده با لحن سردی پرسید:
_مسلول شده!این دختر چی ؟ نکند این هم . . . .
_نه خیالتون راحت باشه . اون سالم وسر حاله و هیچ مرضی نداره .
زرین تاج رو به ملاحت کرد و گفت:
_پس بلند شو ملاحت ، به بهانه ی احوالپرسی از خواهرش برو با او سر صحبت را باز کن .
ملاحت لنگ را به دور بدنش پیچید و از جا برخاست وگفت:باشد خانم جان من رفتم .
نزدیک خزینه و درست روبروی حوریه و مارال ، لیلان خانم دلاکی که چون سید خانم اسم و رسم دار نبود ، مشغول کیسه کشیدن به بدن افخم و دخترش بود .
ریحانه از لحظه ورود آن دو ، زیر چشمی داشت مارال را براندازمی کرد و به نظرش می رسیدکه قبلا او را در جائی دیده است . بالاخره طاقت نیاورد و از لیلان پرسید:
_شما آن دختر را می شناسید ؟
لیلان به نقطه ای که او اشاره کرده بود نگریست و لبخند موذیانه ای بر لب آورد و گفت:
_کیه که نشناسه . اون مارال دختر حاج صمد سلطانی ، میلیونر معروفه . اگه شما نمی شناسینش ، واسه اینه که خانواده اونا همیشه با قرق حموم به اینجا میان و همیشه هم باید سید خانم کیسه کششون باشه .
_ پس چرا حالا با قرق نیومدن ؟
_چراشو درست نمی دونم . واسه چی می پرسین ؟ نکنه می خواین واسه کسی نشونش کنین . اون خیلی دماغش سر بالاست به این سادگی ها دم به تله نمیده .
افخم با این جمله ابرو در هم کشید و با لحن سرد و نیش داری به لیلان گفت:
_خدا به دور . کی خواس نشونش کنه . من اصلا از این دخترائی که اینقدر فیس و افاده دارن خوشم نمی آد . افاده ها طبق ، طبق . سگها به دورش واق واق .
ریحانه بی توجه به سخنان او ، نگاه خیره اش را به چهره و اندام مارال دوخت و زیر لب گفت:
_ شادا حق دارد . اوخیلی خوش سر و صورت و خوش هیکل است . خدا به داد ما برسد .
افخم که ناخواسته این جنله را شنیده بود . تشر زنان به او گفت:
_چی داری با خودت می گی دختر . مبادا بری واسه داداشت تعریف کنی که اون چه سر و صورت و چه بدنی داره . دودمانمونو به باد نده ریحان .
_نه آنا ، من چنین قصدی را ندارم و اصلا دلم نمی خواهد این مار خوش خط و خال حواس شادا را پریشان کند .
ملاحت به کنار مارال و حوریه رسید و برای خوش آمد ، کاسه آبی را به روی شانه هایشان ریخت و به مارال گفت:
_مرا ببخشید . امیدوارم مزاحم نشده باشم . ازسید خانم شنیدم که شما خواهر جیران هستید .
مارال در پاسخ به این خوش آمد ، کاسه ی آبی روی شانه ی او ریخت و پاسخ داد:
_همین طور است . ولی مرا ببخشید که شما را به جا نمی آورم .
_من ملاحت دختر امیر تومان هستم . من و جیران در مدرسه با هم همکلاس بودیم . وقتی از سید خانم شنیدم که او مریض شده ، دلم طاقت نیاورد حالش را از شما نپرسم .
با یادآوری بیماری خواهرش اشک به چشم آورد و با صدائی که تاثرش را می رساند گفت:
_حالش زیاد خوب نیست ملاحت خانم . خواهر بیچاره ام تازه با پسر حاج فخار نامزد شده بود که گرفتاراین بیماری خانمانسوز شد
خدا کمکش کند . به خصوص حالا که نامزد دارد . امیدوارم زودتر حالش خوب شود و به خانه ی بخت برود . شما چی ، شما هم نامزد دارید ؟
_نه من دختر سومی هستم و فعلا نوبت جیران و غزال است و هنوز نوبت من نشده و راستش را بخواهید اصلا عجله ای برای ازدواج ندارم .
لیلان رو به افخم کرد و گفت:
_غلط نکنم دختر امیر تومان ، مارال را برای برادر خودش محمود خان نشان کرده ، اینا آدمی نیستن که بی خودی سراغ کسی برن و پرس و جو کنن . لابد سید خانم مامور جوش دادن این وصلت شده . آخا اون از این راه هم نون می خوره . خوش به حالش ، خدا یه جو شانس بده ، نمی دونم چرا اون که کیسه می کشه ، لعل و جواهراز زیر چرکهای تن این اعیون و اشراف بیرون می آره و ما که کیسه می کشیم ، خار و خاشاک . فرق این کیسه لامذهب من با مال اون چیه که همه طالب اون هستن و از قبل ازش نوبت می گیرن ؟
افخم به یاد تفاوتهایی که همیشه حسرت آور بود افتاد و همراه با آه سینه زیر لب نالید:
_لابد یه فرقی داره دیگه .
_فرقش اینه که اونا با داسشون گندم درو می کنن و ما علف .
_کاش فقط گندمهای ملک خودشونو درو می کردن و به گندمهای ملک دیگرون کاری نداشتن و علفهاشو واسه ما جا نمی ذاشتن .
ریحانه رو به مادر کرد و گفت:
_اینقدر آه و ناله نکن آنا . حالا که دختر امیر تومان او را برای برادر خود نشان کرده ، دیگر خیالم راحت شد که شادا از شرش خلاص خواهد شد . فقط یادت باشد به او نگوئی که چه کسی می خواهد مارال را نشان کند .
_این چه ربطی به داداشت داره ؟ مگه اون با این دختر چه سر و سری داره ؟
_خدا نکند داشته باشد . گمان نکنم عقلش اینقدر کم شده باشد که به این فکر بیفتد .
افخم به حالت بی اعتنائی لبها را جمع کرد و گفت:
_اینقدرها هم آش دهن سوزی نیست . اگه علامت دختر حاج صمد رو سینه اش نبود ، تو خیلی از اون سرتری . منتهی زن امیر تومان بیشتر به فکر اسم و رسم پدر اونه تا قد و قواره اش . خدا یه بخت خوب قسمتت کنه ، تا خیال منم راحت بشه .
_من هنوز شانزده سال بیشتر ندارم آنا و خیلی مانده که ترشیده شوم و از آن گذشته اصلا این حسرت را ندارم که عروس امیر تومان شوم .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#28
Posted: 29 Aug 2012 20:13
لیلان کار کیسه کشی افخم را به اتمام رساند و با لگن به روی بدنش آب ریخت و گفت:
_خب ، خدا برکت بده کار شما هم تموم شد . راستی اگر خواستی دخترتو را عروس کنی ، خودم یه داماد خوب واست پیدا می کنم . فکرنکنراین کار فقط ازسید خانم بر می آد . نشون کردن دختر و پسرای خوب که کاری نداره ، ما هم از این کارها بلدیم .
افخم از واحسرت گفتن پشیمان شد و برای پاک کردن جای پای سخنانش از روی سینه ی لیلان گفت:
_دختر من خونه نمونده لیلان خانم! . .
از تو چه پنهان که کم خواستگار نداره ، منتهی اینقدر عزیز کرده ی باباشه که اصلا اون دلش نمی خواهد ، حالا حالاها شوهرش بده .
ملاحت پرس و جو را به پایان رسانده بود و داشت و به همراه مادر و خاله اش به زیر دوش می رفت . سید خانم در حال کیسه کشیدن به تن مارال زمزمه آغاز کرده بود:
_ملاحت خانوم دختر امیر تومانه . نمی دونین پدرش چقدر اسم و رسم و مال و منال داره و یه پسر داره مث پنجه آفتاب . دختری نیس که یه بار اونو ببینه و خاطر خواش نشه . منتهی اون به این سادگی ها به هیچ دختری بله نمی گه . این کارو گذاشته به عهده ی مادر و خاله اش که یه دختر اسم و رسم دار که هم شان خانواده شون باشه واسش پیدا کنن . دروغ نگم گلوی زرین تاج خانم بد جوری پیش شما گیر کرده و عروس خودشو پسندیده .
دستش را از زیر کیسه سید خانم بیرون کشید و چون جرقه آتش از جا پرید و تشر زنان گفت:
_من از تو نوبت گرفتم که تنم را کیسه بکشی ، نه اینکه برایم دلالی محبت کنی .
سید خانم جرات نکرد در این مورد کلامی بر زبان آورد و به قول خودش خفه خون گرفت و با خود اندیشید" این دختر همه چیش خوبه ، به غیر از زبونش که مث سگ پر و پاچه می گیره . ولی معلومه که نشون کرده ی کسی نیست . بهتره فعلا همون ده تومان مشتلق خودم بگیرم و بقیه شو بذارم به عهده خودشون . بلکه خدا بخواد معامله جوش بخوره . گرچه با این اخلاقی که داره می ترسم یه عمر لعن و نفرین خانواده امیر تومان پشت سرم بمونه .
فصل 19
به همان اندازه که خاور دلش برای ناکامی جیران می سوخت ، بر بخت بد پسرش هم دل می سوزاند . موقعی که قدم پیش نهاد و دختر حاج صمد را برای او خواستگاری کرد ، دریچه ی حوض قلب خود را برای تخلیه آن از هر چه امید و آرزو
بود شکافت تا آن را انباشته از آب تازه آرزوهای دور و درازی را که برای پسر ارشدش داشت ، سازد . می خواست در بهار ، در فصل شکوفائی گلهای عطرآگین ، در حیاط اندرونی و بیرونی ، جشنی برپا کند که آوازه ی آن تمام زنجان را فرا گیرد و مطرب بزم محبوبه ی دایره زن باشد که به سادگی دعوت هر کسی را برای دایره زدن در جشنهایشان نمی پذیرفت .
اکنون که دریچه ی حوض قلب او داشت از انباشتگی آرزوهایش لبریز می شد ، به دنبال ظرفی برای تخلیه آن می گشت واز اینکه پسر با احساس او حاضر به دل بریدن از نامزدش نمی شد و با وجود کار ومشغله ی زیادی که داشت ، از هر فرصتی برای رفتن به تهران و عیادت از وی استفاده می کرد ، نارضایتی خود را نشان نمی داد و باز هم شکر خدا را به جای می آورد که حاج صمد که مرد روشنفکری بود ، سه سال پیش ، به پیشنهاد خواستگاری از جیران ، جواب رد داد و گفت:" تا دخترها درسشان را تمام نکندو دیپلم نگیرند ، حاضر نیست آنها را شوهر بدهد" وگرنه الان دختر بیمار حاج صمد زن عقدی پسرش و عروس او شده بود و چه بسا یک نوهء بی مادر روی دست او باقی می گذاشت .
ستار هر وقت به تهران می رفت و باز می گشت ، چند روزی آشفته و پریشان بود ولی این بار پس از مراجعت ، بیشتر از سفرهای گذشته ، افسرده و غمگین به نظر می رسید . موقعی که خاور قصد شستن لباس ستار را داشت با یافتن حلقه نامزدی جیران در جیب آن ، اطمینان یافت که او بعد از چند سال نشستن به پای دختر مورد علاقه اش بالاخره قطع امید کرده و قولی را که داده پس گرفته است ، با همه ی اشتیاقی که برای شنیدن شرح ماجرا داشت جذات سوال را نیافت و ترجیح داد منتظر بماند تا او خود ، در بیان آن پیش قدم شود .
موقع صرف ناهار ، ستار بشقاب غذایی را که مادرش در برابر او نهاده بود ، کنار زد و گفت:
_ فعلا میل ندارم خانم جان . امانتی دارم که باید به دست مارال برسانم . شاید بعد از مراجعت ، اشتهای خوردن را داشته باشم .
و سپس بی آنکه توضیح بیشتری بدهد ، از خانه بیرون رفت . مارال و حوریه تازه از حمام به خانه بازگشته بودند و قصد صرف ناهار را داشتند که قزبس خبر ورود ستار را به آنها داد . بلافاصله هر دو چادر به سرافکندند و برای پذیرائی به تالار رفتند .
تالار آئینه] مرکز ساختمان بیرونی به شمار می رفت که نصف بیشتر مساحت آنرا به خود اختصاص داده بود و قسمت شرقی و غربی عمارت را از هم جدا می ساخت و با دری که در هر طرف آن قرار داشت ، به هر دو عمارت راه می یافت .
فرشهای نفیس دوازده متری بافت تبریز با نقش ماهی از دور چون تابلوی نقاشی به نظر می رسید و هر پهار طرف دیوار ، آئینه کاری و گچ بری شده بود و سقف آن قاب فلزی داشت . با وجود علاقه حاج صمد به حفظ سنت قدیم که ترجیح می داد مهمانهایش چون گذشته دور تا دور تالار به مخده تکیه کنند وبنشینند ، در مقابل اصرار بیش از حد همسرش ، ناچار به خرید مبلهای زرشکی رنگ مدل آمریکائی شده بود که اکنون در سرتاسر سالن با زمینه فرشها هماهنگی کامل داشت . ولی باز همچون گذشته از مهمانانی که برای ناهار یا شام به آنجا می آمدند ، به دور سفره ای که به روی قالیهن می شد پذیرایی می کردند .
در قسمت شرقی ساختمان ، تالار دیگری با سقف قاب چوبی و قالی های گرانقیمت نقش حاج صفی اردبیلی ، به پذیرایی از مهمانان خودمانی اختصاص یافته بود که مبلهای گرد نیم استوانه ای مد آن روز درست مانند لولهء فاضلابی بود که از وسط به دو نیم شده و در هر نیم به دست آمده اش با پارچهء مخمل سرمه ای جائی برای نشستن ساخته و در دو طرفش نرده نهاده اند .
در قسمت غربی عمارت از در تالار وارد هال خانه و در اصطلاح آنروز وارد مهتابی می شدند که در کنج دیوارش کوزهء آب آشامیدنی قرار داشت و غروبهای تابستان ، افراد خانواده به روی فرش آن عصرانه می خوردند و در دو اتاق تو در تو و یک اتاق بزرگ اطرافش را احاطه کرده بود .
بعد از اینکه ساختمان اندرونی برای اقامت طغرل و حوریه اختصاص یافت ، حاج صمد و ماه منیر در عمارت شرقی و دختران در عمارت غربی زندگی می کردند .
موقعی که مارال و حوریه داخل تالار شدند ، ستار را دیدند که به روی مبل نشسته و یک دست را زیر چانه و آرنج را به روی دسته مبل مخمل تکیه داده و با حرکات عصبی با ناخن ، روی پاکت نامه ای را که روی زانویش قرار داشت می خراشد . با مشاهده چهرهء اندوهگین و اعصاب متشنج و رنگ پریده ی او ، قلب مارال از جا کنده شد و از آن ترسید که او حامل خبر بدی باشد و با نگرانی پرسید:
_برای جیران اتفاقی افتاده ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#29
Posted: 29 Aug 2012 20:15
ستار که در همهمه ی افکار شلوغ و در هم خود صدای پای آمدنشان را نشنیده بود ، با شنیدن این جمله به خود آمد و با شرمندگی سلام کرد و گفت:
_چرا فکر می کنید باید اتفاقی افتاده باشد . مرا ببخشید که بد موقعی مزاحمتان شدم . فکر می کردم اگر این موقع بیایم ، ممکن است طغرل هم منزل باشد .
حوریه به جای مارال پاسخ داد:
_ طغرل برای سرکشی به دهات رفته و تا غروب هم برنمی گردد . حال جیران چطور بود ؟
_از آن دفعه که او را دیده بودم ، ضعیف تر شده . خدا می داند هر بار با چه امید و آرزویی به دیدنش می روم . ولی وقتی او را می بینم از شدت تاثر زبانم بند می آید و قادر به بیان احساسم نیستم .
مارال با صدای خفه و گرفته ای گفت:
_منهم هر وقت او را می بینم ، قادر به بیان احساسم نیستم . برای همین هم برایش نامه نوشتم .
ستار پاکت نامه ای را که در دست داشت به طرف مارال گرفت و گفت:
_ این جواب نامه ی شماست .
مارال با اشتیاق نامه را گرفت ، ستار ادامه داد:
_دیروز در برابر عمل جیران هر چه سعی کردم قادر به گفتن حرفی و سخنی نشدم ، او حلقه ی نامزدی را از انگشتش بیرون آورد و گفت:
«هیچ حرفی نزن فقط آنرا پس بگیر ، نمی خواهم بیشتر از این به پایم بنشینی تو صفا و محبت و وفاداری خود را ثابت کردی . دیگر بس است . قبول کن که من خوب شدنی نیستم . به همان اندازه که دلم می خواهد گلویم را از فشار عفریت مرگ خلاص کنم دلم می خواهد انگشتم نیز از فشار این حلقه آزاد شود . آن را از من بگیر و خود را از قولی که به من داده ای رها کن . »
باز هم این صدای لعنتی از گلویم بیرون نیامد و دستم را به اعتراض تکان دانم و جلو نرفتم . حلقه را به روی میز کنار تخت نهاد و گفت:
_شاید می ترسی نزدیکم بیائی و ان را از دستم بگیری . البته حق هم داری بترسی ، ولی چه تو آن را بر داری و چه برنداری ، من خود را از قید قولی که به تو داده ام رها کرده ام و اکنون هر دو آزادیم و تو می توانی دختر سالم و نیرومندی را که لایق تو باشد برای خودت انتخاب کنی از اینکه بالاخره این شهامت را پیدا کردم که ماهی شناور آرزوهایم را از قلبم به روی زمین بیفکنم و شاهد جان کندنش باشم ، احساس آرامش می کنم . خواهش می کنم دیگر به دیدنم نیا ، چون هر بار که میایی و برمی گردی بیشتر حسرت به دلم می کنی .با وجود اینکه هیچوقت دلم نمی خواست شاهد اشک ریختنم باشد و با وجود اینکه گریستن برای یک مرد نشانه ی ضعف اوست به شدت گریستم تا اینکه بغض انباشته در گلویم شکست ، زبانم باز شد و گفتم:
_نه جیران نه . این کار را نکن من صبر می کنم تا تو خوب شوی . من تازه به تو نرسیده ام که آسان از دستت بدهم . از همان زمان بچگی که با هم در جالیزها به دنبال هندوانه رسیده می گشتیم و بعد آن را به زمین می زدیم تا پس از شکستن هر یک نیمش را برداریم ، آرزو می کردم که در زندگی نیز در کنار هم باشیم .
چیران آهی کشید و گفت:
_چرا می خواهی آتش سینه ام را سوزان تر کنی . دلم به اندازه کافی دارد می سوزد . دیگر کافی است . خواهش می کنم برو و دیگر نیا . هر وقت تو را می بینم ، آرزوی محال برای زنده ماندن می کنم و بیشتر عذاب می کشم . اگر می ترسی به حلقه ای دست بزنی که ماهها در انگشت یک مسلول بوده ، عیبی ندارد ، بگذار در همان جا بماند .
نگاه ملتمسانه اش وادارم کرد که جلو بروم و آن را بردارم . دستم را که پیش بردم به پاکت نامه ای که روی میز بود اشاره کرد و گفت:
_اگر زحمتی نیست آن را هم به مارال بده . حالا من چشمهایم را می بندم و دلم می خواهد وقتی آن را دوباره باز می کنم تو رفته باشی . نمی توانم با چشم باز رفتنت را نظاره کنم .
با وجود اینکه دلم نمی خواست ترکش کنم ، ترکش کردم . نمی توانستم بیشتر از این شاهد رنج او باشم .
موفعی که ستار سر بلند کرد و قطرات اشک را در دیدگان حوریه و مارال مشاهده کرد ، از اینکه آنها شاهد اشک ریختنش باشند پروا نکرد و با صدای گرفته ای گفت:
_گرچه او وادارم کرد حلقه را پس بگیرم ، ولی هنوز به عهد بسته وفادارم .
صدای مارال هم لرزان بود و هم خفه و کلمات به زحمت از گلویش خارج می شد:
_حق با جیران است . هرچه شما بیشتر به او محبت کنید ، بیشتر دلش را خواهید سوزاند . اصرار در زیاده روی محبت ، درست مانند در باغ نشان دادن است ، دری که به رویش تابلوی ورود ممنوع خودنمایی می کند .
_اینطور نیست مارال خانم . من در ابراز محبتم صادقم .
_من نگفتم که نیستید و در صداقت شما هم شکی ندارم . حتی مطمئنم که جیران هم آن را باور دارد ولی وقتی که می داند فرصتی برای جبران این محبت را ندارد ، زخم سینه اش از نیشتر جور زمانه بیشتر می سوزد تا از سوزش زخم آن .
ستار که چاره ای جز قبول رنج و محنت عشق بی ثمر و مرگ معشوق را نداشت ماندن را در آنجا جایز ندانست . از جا برخاست و گفت:
_مرا ببخشید . با وجود اینکه بی موقع بود لازم دانستم در اولین فرصت پاکت امانتی را به شما برسانم . سلام مرا به طغرل برسانید .
حوریه گفت:
_قبل از آمدنتان ما می خواستیم نهار بخوریم . اگر شما هم بمانید خوشحال خواهیم شد .
_نه متشکرم فعلا اشتها به غذا ندارم . خداحافظ .
پاکت نامه در دست مارال می لرزید . درست مانند آن موقع که در رویارویی با جیران صدا در گلویش می شکست و قادر به بیان احساس خود نبود ، جرات گشودن آن را نداشت . حوریه نیاز او را به تنهائی احساس کرد و گفت:
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#30
Posted: 29 Aug 2012 20:16
_من میروم به قزبس بگویم سفره را بیندازد .
مارال نه گفتار حوریه را شنید و نه رفتن او را احساس کرد . همانطور که رفتن ستار را هم احساس نکرده بود . نامه ی جیران را که ضعف باعث لرزش انگشت در موقع نوشتن شده بود گشود و به خواندن آن پرداخت:
«این روزها خودم را در آئینه تماشا نکرده ام . راستش را بخواهی جرات آن را نداشتم ، پون وقتی می بینم عزیزانم به محض دیدن من ، زبانشان بند می آید و قدرت تکلم را از دست می دهند ، درست مثل این است که خود را درآئینه تماشا کرده ام . تعجبی ندارد ، شمعی که به تدریج آب می شود و می ریزد ، آنچه که در انتها از وجودش درون شمعدان بجا می نهد ، ذرات متلاشی
Bottom of Form
شده ای است از وجود سوخته ای که هیچ نشانی از آنچه که بود ، ندارد . تو طاقت دیدنم را نداشتی ، از آمدنت پشیمان بودی . دلت می خواست خاطره چهره و اندام خواهرت را دست نخورده و مثل آن زمان که دختر شاداب و سرزنده ای بود ، در خاطر داشته باشی . احساست را درک می کنم . غزال هم در دیدارهایمان سعی می کند به چهره ام ننگرد . ولی من تا می توانم سیر نگاهش می کنم .
خدا می داند چه مدت دیگر فرصت دارم به عزیزانم بنگرم . فکر نمی کنم فرصت دوباره دیدنت را داشته باشم ، نه فرصت دیدن تو را و نه ستار را .
امروز خیال دارم او را از قید قولی که به من داده خلاص کنم تا به دنبال زندگی خود برود و آسوده باشد . ستار هنوز گمان می کند زندگی مانند همان هندوانه ای است که در کودکی با هم قسمتش می کردیم و هر وقت دلمان بخواهد می توانیم آن را به زمین بزنیم و هر یک سهم خود را برداریم .
خوشبختی من چون میوه ی نوبرانه ای بود که تا زیر دندانم مزه کرد ، فصلش گذشت . و درست مانند آبی که به روی کف دستم ریخته باشند از لابلای انگشتانم به روی زمین چکید و آفتاب داغی که می تابید ذراتش را بخار ساخت و با خود برد .
من شیرازه ی زندگی خانواده ام را از هم پاشیده ام و آنها را از شهر و دیارشان آواره ساخته ام شاید اگر زودتر آرام بگیرم ، آنها هم بتوانند مسیر عادی زندگیشان را طی کنند . «برایم دعا کن مارال ، دعا کن تا زودتر به آرامشی که می خواهم برسم . »
مارال سردی سوز زندگی را که در تمام وجودش رخنه کرده بود ، احساس کرد . دیگر حرارت آفتابی که از پشت پنجره ی اتاق عبور می کرد التیام بخش سوز سرمای وجودش نبود ، همانطور که آفتاب زندگی جیران دیگر قدرت گرم کردن وجود ضعیف و ناتوانش را نداشت .
* * * * *
شبهای زمستان ، طولانی و خسته کننده بود و عقربه ی ساعت به کندی از روی لحظه هایش می گذشت و به همان اندازه که شب برای گذشتن از لحظه ها شتابی نداشت ، روز با شتاب هر چه بیشتر از روی ثانیه به روی دقیقه و ساعت می پرید . چند روز بعد از بازگشت ستار ، طغرل برای اقامت چند روزه عازم تهران شد . حوریه و مارال هر شب تا دیر وقت زیر کرسی می نشستند و کندی لحظه ها را میل می زدند و لحظات دیر گذر شب های سرد و زمستانی را مشغول بافتن لباس نوزاد بودند . قزبس گوش به فرمان به دور کرسی می چرخید و با انار دون کرده و تنقلات از آنها پذیرائی می کرد .
آن شب آن دو مانند شب های گذشته مشغول بافتن کاموا بودند که کوبه ی در به صدا درآمد . به محض شنیدن صدای در ، غیبعلی فانوس به دست روانه ی حیاط شد و حوریه و مارال که از پشت پنجره ناظر بودند ، به محض گشودن در ، در سیاهی شب ، سایه ی حاج صمد را که داشت وارد حیاط می شد ، تشخیص دادند
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود