ارسالها: 3747
#31
Posted: 29 Aug 2012 20:17
مارال با شادی و شعف فریاد برآورد .
- آقاجان آمد .
انگار در تاریکی شب ، حیاط روشن و نور باران شد . حوریه با دقت به مرد همراه عمویش چشم دوخت و گفت:
- آن مرد همراه عمو جان کیست ؟ من او را نمی شناسم .
- چرا من می شناسم . او سجاد شوهر آیداست .
حوریه بلافاصله چادر به سر افکند و با تعجب از مارال که عجله ای برای پوشاندن موهایش نشان نمی داد پرسید .
- مگر تو نمی خواهی چادر به سرت کنی ؟
- نه ، لزومی ندارد . تهران که بودم از او رو نمی گرفتم .
- جواب آقاجانت را چه می دهی ؟ خودت می دانی که چقدر در این مورد سخت گیری می کند .
- در مورد من زیاد سخت گیری نمی کند . از آن گذشته ، مثل اینکه یادت رفته خیلی وقت است که کشف حجاب شده است .
حوریه یادش نرفته بود . ولی بعد از وقایع شهریور 1320 که منجر به برکناری رضا شاه و عزیمت وی به ژوهانسبورگ گردید ، مجدداً چادر معمول شد ، اما به دلخواه بود و آنهائی که نمی خواستند از آن استفاده کنند لااقل با لباس پوشیده و مناسب در انظار ظاهر می شدند ولی به مرور چند سال بعد قُرُق برداشته شد و زنان در مد پرستی با هم مسابقه گذاشتند .
با تعصبی که حاج صمد و طغرل در حفظ حجاب زنان خانواده داشتند ، به غیر از مواردی که آنها به اجبار ناچار به برداشتن چادر می شدند ، در بقیه موارد در پوشاندن چهره ی خود تعصب نشان می دادند .
حاج صمد و سجاد که وارد اتاق شدند مارال هیجان زده به طرفشان دوید و چون می دانست پدرش خوشش نمی آید که دخترهایش در مقابل مرد غریبه ای او را در آغوش کشند ، دست و پیشانی اش را بوسید . حاج صمد که بوی نفسهای دخترش خستگی راه را از تنش به در کرده بود با دیدن سر برهنه ی او اخم کرد و گفت:
- برو چادر را سرت کن مارال ، مگر نمی بینی مهمان داریم .
حوریه برای اینکه سرکشی مارال باعث طغیان خشم عمویش نشود ، با وجود اینکه سنگینی وزن در دوران حاملگی ، راه رفتن را برایش مشکل ساخته بود . با عجله چادری را برداشت و آنرا به روی شانه ی وی افکند .
مارال به ناچار چادر را به سر کشید و از سجاد حال آیدا و عمه اش را پرسید . غیبعلی با عجله دوید ، آفتابه لگن آورد تا ارباب و مهمانش در آن دست و صورتشان را بشویند . مارال برای جلب محبت پدر که از او دلخور بود ، حوله به دست در کنارش ایستاد و با لحن گرم و پرمحبتی گفت:
- دلم برایتان خیلی تنگ شده بود آقاجان .
لحن گرم و شیرین او باعث رفع دلخوری پدرش شد و با صدائی پرمهر و محبت گفت:
- تو پدرسوخته همیشه وانمود می کنی که دلت برایم تنگ می شود . ولی از من گریزانی و وقتی ما به ده می رویم ، تو عازم تهران می شوی و حالا هم که ناچار به اقامت در تهران هستیم ، ترجیح می دهی در خانه بمانی . من از کارهای تو سر در نمی آورم .
نگاهش را از سجاد که موشکافانه او را برانداز می کرد دزدید و گفت:
- آخر آقاجان ، خودتان که دلیلش را بهتر می دانید .
- برخلاف تو که از خانواده ی عمه گریزانی ، آنها دوستت دارند و همیشه با محت از تو یاد می کنند .
- منهم دوستشان دارم آقاجان .
سجاد با لحن معنی داری گفت:
- ولی با نماندنتان در تهران ، عکس این را ثابت کردید . آنها واقعاً شما را دوست دارند . حتی آیدین هم هیچ وقت فراموش نمی کند که در نامه هایش یادی از شما بکند . آیدا عقیده دارد که آب و هوای خارج هم نتوانسته سوداهای گذشته را از سر به در کند .- هنوز زود است سجاد خان . مگر چند ماه است که آیدین رفته . باید نامه هایی را هم که سال آینده خواهد نوشت ، بخوانی .
- آن پسری که من می شناسم ، محبت در دلش ماندنی است و یاد غربت نمی تواند آنرا از سرش به در کند .
برای اینکه موضوع صحبت را عوض کند ، از پدرش پرسید:
- خانم جان و غزال چطور بودند . از جیران چه خبر . حالش بهتر شده یا نه ؟
- حالش فرقی نکرده .
- آخر دکترها چه می گویند ؟ یعنی هیچ راه چاره ای ندارد ؟ وقتی پول چاره ساز دردی که به جان جیران افتاده نشود فایده ی داشتنش چیست ؟
- اگر می دانستم در فرنگ مداوا می شود ، تمام ثروتم را به پایش می ریختم . اما دکترهای معالج می گویند که اگر خوب شدنی باشد ، همین جا خوب خواهد شد رفتن او به خارج تأثیری به حال او ندارد .
- چه حرفها! اینکه نشد تجویز!
- شاید اگر جنگ نبود ، گوش به حرف دیگران نمی دادم و برای معالجه می بردم اروپا .
- این وقت شب با چه وسیله ای آمدید ؟
- سجاد خان زحمتش را کشید و با اتومبیل او آمدیم . جاده کولاک برف بود وگرنه باید خیلی زودتر از این می رسیدیم .
- خدا را شکر که به سلامت برگشتید .
حاج صمد عروسش را که برای چیدن سفره ی شام داشت از اتاق خارج می شد با محبت مخاطب قرار داد و گفت:
- چطوری حوریه ؟ خیلی وقت است تو را ندیده ام . شوهرت به سلامت به تهران رسید و سلام رساند .
- سلامت باشد . شما و خانم جان که نیستید ، انگار این خانه سوت و کور و تاریک است .
- به قزبس بگو منقل کرسی اتاق مارا روشن کند ، یا اگر مال شما روشن است ، تو و مارال آنجا بخوابید ، تا من و سجاد بتوانیم در همین اتاق بخوابیم ، اشکالی که ندارد ؟
- اختیار دارید عموجان . آنجا هم متعلق به خودتان است .
سجاد از جا برخاست و گفت:
- اجازه می فرمائید من بروم نمازم را بخوانم . حاج آقا ؟
- البته سجاد خان تا قزبس شام را آماده کند شما نمازتان را بخوانید .
موقعی که تنها شدند ، حاج صمد رو به دخترش کرد و پرسید:
- نکند من که نبودم ، بی چادر از خانه بیرون رفتی و آبروی چندین ساله ام را بردی ؟
- نه آقاجان نرفتم .
حاج صمد به سنّت ها و اعتقاداتش پای بند بود ، امّا مارال می خواست با زمان پیش برود . با وجود اینکه می دانست پدرش عصبانی خواهد شد ، طاقت نیاورد و ادامه داد:
- تا همین چند ماه پیش وقتی زنان بی حجاب از خانه بیرون می رفتند ، چرا صدایتان در نمی آمد و اعتراض نمی کردید .
- آنموقع زور بالای سرمان بود و چاره ای به غیر از این نداشتیم . ولی حالا که زور نیست ، بستگی به غیرت مردان دارد
که جلوی بی بندوباری زنهایشان را بگیرند .
مارال با دقت خطوط چهره ی پدر را از نظر گذراند . تیغ جراحی غصه با هر شکافی که به قلبش می داد ، بر خطوط چهره ی او هم نقشی باقی می نهاد و اکنون در آستانه ی چهل و هشت سالگی پیر و شکسته به نظر می رسید . این غصه ی جیران بود که داشت او را شکسته تر می کرد و قلم موی اندوه ، با رنگ تند رنج ، بی رحمانه نقش آن خطوط را پر رنگ تر می ساخت . مارال خودش هم ماهیت احساسی را که در آن لحظه داشت ، نمی دانست . به محض اینکه می خواست بر شکستگی چهره و افسردی پدر دل بسوزاند ، کلمات یاشار زنگ دار و پر طنین در کنار گوشش صدا می کرد . بی اختیار پرسید:
- پدر تو غفور شکوری را می شناسی ؟
- بله ، چطور مگه ؟ !
- ملکی را که از او گرفته ای به آنها پس بده . این تنها ملکی بود که داشتند .
حاج صمد با تعجب به دختر خیره سرش نگریست و با لحن تند و تحکم آمیزی گفت:
- تو به این کارها چه کار داری دختر ؟ این مرد به من بدهکار بود و آن مِلک گرو بدهی اش بود . خوب وقتی نتوانست آن را پس بدهد ، چاره ای به غیر از گرفتن ملکش نداشتم .
- می تونستین صبر کنید تا پولش را تهیه کند .
- این قصه کهنه شده و مال چند سال پیش است . چه کسی می خواهد دوباره آنرا زنده کند ؟ اصلاً چه کسی این ماجرا را برایت تعریف کرده است ؟
- بالاخره ماه زیر ابر نمی ماند .
- چرا مزخرف می گویی دختر . گناه کبیره که مرتکب نشده ام . فقط حقم را از آنها گرفته ام . در کاری که به تو مربوط نیست ، دخالت نکن . معلوم می شود وقتی که من در اینجا نبوده ام ، تو با دشمنان من در ارتباط بوده ای . چه استقبال خوبی ، دستت درد نکند .
- همیشه فکر می کردم پدرم آنقدر خوب و مهربان است که هیچ دشمنی ندارد .
- منظورت این است برای اینکه دشمن تراشی نکنم اجازه بدهم اموالم را بخورند! ؟
- منظور من این نیست آقاجان . راستش چون موقعی که داشتم جواهرات شما را به تهران می بردم ، وقتی روسها برای بازرسی چمدان مسافرها آمده بودند ، پسر غفور به دادم رسید و کمک بزرگی به من کرد ، می خواستم از شما خواهش کنم برای تشکر از او مِلک غفور را به آنها برگردانید .
- این درست نیست ، آنوقت فکر می کنند به زور آنرا غصب کرده بودم و حالا از عمل خودم پشیمانم .
- مگر چه عیبی دارد انسان به خطای خود اعتراف کند! ؟
- من خطا کار نیستم که بخواهم به آن اعتراف کنم . طلبی داشتم که باید وصول می کردم . اگر پسرش خدمتی به تو کرده ، می توانیم به طریق دیگری آن را جبران کنیم و مزد این خدمت را بپردازیم .
- او محتاج صدقه ی ما نیست . آنچه که من از شما خواستم برگرداندن مالشان بود . نه پرداخت صدقه .
- راستش را بگو ، این مدت که ما اینجا نبودیم ، سرت کجا گرم بود ؟ اگر بفهمم دست از پا خطا کرده ای ، روزگارت را سیاه می کنم . چرا قبلاً به من نگفتی در سفر تهران با پسر غفور خواربار فروش آشنا شده ای ؟- به نظرم واقعه ی مهمی نیامد که تعریفش کنم .
- خوب اگر واقعه ی مهمی نبود ، پس چرا حالا داری پافشاری می کنی .
- چون آن موقع او نمی دانست من دختر چه کسی هستم و در مورد آن ماجرا حرفی به من تزد .
با صدای بلند فریاد کشید:
- یعنی بعد از آن باز هم او را دیده ای ؟ !
حوریه به صدای فریاد داخل اتاق شد و گفت:
- حاج عمو ، سجاد خان نمازشان را خوانده اند و دارند به این طرف می آیند .
بی آنکه به او بنگرد گفت:
- راهنمایی بکن در تالار بنشینند . سفره را هم همانجا بیندازید تا من بیایم .
و دوباره بر سر مارال فریاد کشید:
- چرا سووالم را پاسخ نمی دهی دختر ؟
- یکبار در روزی که آن سرباز روسی ، زن بیوه ی بی گناهی را در نزدیک گرمابه کشت ، با او روبرو شدم و در آن مورد با هم گفتگو کردیم .
- چطور به پسر غریبه ای اجازه دادی کنارت بایستد و سفره ی دلش را باز کند و از همه بدتر پشت سر پدرت صفحه بگذارد و تو گوش کنی ؟ تا امروز کدام دختر از خانواده ی سلطانی این جسارت را پیدا کرده که سنت های خانوادگی را بشکند و با پسرهای خیابانی درد دل کند ؟
- او پسر خیابانی نیست ، تحصیل کرده است و از آن گذشته برای من فرقی نمی کند که کیست و چه کاره است . مهم این است که پدرم هیچ نقطه ی ضعفی نداشته باشد که کسی به خود اجازه توهین به او بدهد .
- مگر به من توهین کرده! یعنی آن جوان توهین کرد و تو به او اجازه ی این توهین را دادی ؟ تو که عزیز کرده و جان دل پدرت هستی! برو اسبابهایت را جمع کن . دیگر نمی گذارم اینجا بمانی . هیچ فکر نمی کردم که دختر سر به هوا و بی فکری باشی ، حتی گاهی به غلط این تصور را داشتم که عقلت از خواهرهای بزرگترت بیشتر است . چه اشتباهی . حالا می فهمم برعکس ، دختر بی عقل و سبک مغزی هستی که اصلاً برایت آبروی خانواده اهمیت ندارد .
بی توجه به خشم پدر پرسید:
- چرا آقاجان ؟ چرا ؟ فقط برای اینکه به درد دل جوانی گوش کرده ام که پدر او در حسرت تنها آبادی که داشتند ، شب و روز آه می کشد و پدر من صد تا آبادی با وسعت صد برابر آن ده کوره را دارد ، چشم طمع به تنها ملک خشک و خالی آنها دوخته و از آن هم نگذشته است .
- ساکت شو دختر . من چشم طمع ندوختم ، بلکه حقم را گرفتم . پدرت عادت نکرده کسی سرش را کلاه بگذارد و به ریشش یخندد . خدا لعنت کند این طغرل را که تحت تأثیر آه و ناله های این غفور لعنتی که داشت ورشکست می شد قرار گرفت و وادارم کرد آن پول را به او قرض بدهم و ملکش را گرو بردارم که حالا تو به خودت اجازه می دهی این مزخرفات را بار پدرت کنی و او را به خوردن مال مردم متهم نمائی .
موقعی که حاج صمد خشمگین می شد ، هیچ جلودارش نبود . نفس های گرم مارال که همیشه چون آبی ، شعله های خشم او را خاموش می کرد ، اکنون چون آتش گردانی بود برای سرخ کردن آتش آن .
- فکر نمی کردم نیاز به للـه و دایه داشته باشی ، مادرت اشتباه کرد که شیفته و طیبه را با خود به تهران برد و تو را با آنقزبس نادان و غیبعلی از همه جا بی خبر تنها گذاشت و تو افسار پاره کردی و در خیابانهای شهر وِل گشتی و با هر و ناکسی نشستی . دختر احمق هیچ می دانی چرا من در این موقعیت که جیران در بستر بیماری است ، به زنجان برگشته ام ؟ چون پسر امیر تومان توسط طغرل از تو خواستگاری کرده و دلیل آمدن سجاد با من این است که عشرت روانه اش کرده تا اگر سر عقل آمده و قصد شوهر کردن را داشته باشی ، تو را از چنگ محمود خان قاپ بزند و برای آیدین نگهدارد . گل بی خار خوش عطری که همه قصد بوئیدنش را دارند ، به دنبال بوته های خار می گردد و حالا که باید رفتار شایسته ات زبانزد خاص و عام باشد با رفتار ناشایسته ات داری خود را بدنام می کنی .
- پسر امیر تومان غلط کرده که قصد خواستگاری مرا دارد . مگر من به آن دلال بی محبتی ها نگفتم که قصد شوهر کردن را ندارم .
- پس می خواهی چه کار کنی ؟ در خیابانهای شهر ول بگردی ؟
- نه ، فقط می خواهم هر وقت که خودم دلم خواست شوهر کنم .
حوریه که دورادور شاهد گفتگویشان بود ، در را گشود و گفت:
- حاج عمو شام حاضر است و سجاد خان منتظر هستند .
حاج صمد چشم غُره ای به دخترش رفت و از در خارج شد .
میانه شکر آب شده بود ، حاج صمد توجهی به دختر عزیز کرده ی خود نداشت . ولی تا وقتی سجاد در زنجان بود ، می کوشید تا برخورد سردش با مارال باعث تحریک حس کنجکاوی او نشود و از آنچه که بین آن دو گذشته بود ، بوئی نبرد ، اما بعد از بازگشت شوهر آیدا به تهران دیگر نیازی به تظاهر نمی دید .
مارال دیگر آن یگانگی و پیوستگی را به او نداشت و گاه تصور می کرد که پدرش مرد جباری است که به خاطر منافع شخصی حق دیگران را پایمال کرده و گاه وقتی به چهره ی خسته و افسرده ی وی می نگریست از این قضاوت ظالمانه شرمنده می شد .
شبها در سکوت زیر کرسی ، روبروی هم می نشستند . حاج صمد با خواندن حافظ سرگرم می شد ، و مارال در انتظار التفات پدر چشم به او می دوخت و برای به دست آوردن دلش به اصرار می گفت:
- آقاجان بیایید مشاعره کنیم .
حاج صمد ابرو درهم می کشید و پاسخی نمی داد . مارال روزهای خوشی را به یاد می آورد که در شبهای دراز زمستان ، در زیر کرسی با هم مشاعره می کردند و هر وقت او از شکست دادن دخترش ناامید می شد ، به ابیات این غزل تأسی می
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#32
Posted: 29 Aug 2012 20:19
درد ما را نیست درمان الغیاث
هجر ما را نیست پایان الغیاث
و مارال در جواب می خواند:
ثریا چون منیژه بر لب جوی
دو چشم من به او چون چشم بیژن
و حاج صمد که به خوبی می دانست دخترش شعر دیگری که با حرف «ث» شروع شود ، بلد نیست ، در اولین فرصت بیت دیگری از این غزل را می خواند:
دین و دل بردند و قصد جان کنند
الغیاث از جور خوبان الغیاث
آنوقت فریاد مارال به آسمان می رفت "آقاجان شما می دانید من فقط همین یک بیت شعر را که با حرف «ث» شروع می شود ، بلدم ، پس چرا می خواهید با این نقطه ضعف شکستم بدهید" آنوقت لبخندی به لب می آورد که پر از معنای عشق و علاقه به او بود و می گفت "باختن که گریه ندارد دختر جان" مارال گاهی می کوشید تا بر پدر پیشدستی کند و قبل از وی با خواندن ابیاتی از این غزل او را شکست دهد ، اما حاج صمد همیشه با اشعاری که پر از لغت عربی بود ، جوابش را می داد و مارال چون از فن وزن و قافیه چیزی نمی دانست ، نمی توانست بفهمد ، که این غزل ساخته خود اوست یا دیگری و هر چه سعی می کرد نمی توانست آنرا حفظ کند .
آن روزها حال و هوای دیگری داشتند . نه جیران مریض شده بود که پدر غم بیماری اش را بخورد و نه کدورتی از دختر کوچکتر به دل داشت .
مارال کوشید تا با پیچ و تابی که به صدایش می داد . پدر را بر سر مهر آورد و گفت:
- بلند بخوانید آقاجان . بگذارید منهم گوش کنم .
بی آنکه سر بلند کند و به او بنگرد ، یک بیت از غزلی را که داشت می خواند زیر لب زمزمه کرد .
الا یا ایها الساقی اَدِرکأساً و ناولها
که عشق اول نمود آسان ولی افتاد مشگلها
نیشی که مارال در این کلام احساس کرد ، باعث شد که دیگر به او برای تکرار ابیات بعدی اصرار نکند ، ولی حاج صمد بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
همه کارم ز خود کامی به بد نامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محملها
و سپس دوباره سکوت اختیار کرد .
حاج صمد فرصت زیادی برای ماندن نداشت و ناچار به بازگشت بود . خانواده ی امیر تومان برای خواستگاری پافشاری می کردند و او برای مطرح کردن موضوع چاره ای به غیر از آشتی با مارال نداشت . با وجود این راضی نشد با دخترش
بر سر مهر آید . ناچار حوریه را مأمور کرد تا به وی اطلاع دهد که قرار است فردا شب آن خانواده شام را مهمان آنها باشند .
مارال با سرسختی پاسخ داد:
- به آقاجان بگو خودش جوابشان کند . من حوصله ی شعبده بازی و رژه رفتن در مقابل آنها را ندارم .
حوریه به ملامتش پرداخت و گفت:
- آخر این کار درستی نیست . آنها از خانواده محترمی هستند و حالا که قصد خواستگاری را دارند ، بهتر است بدخُلقی نکنی و با روی خوش از مهمانان پذیرائی کنی .
- روی خوش نشان بدهم که چی ؟ وقتی جوابشان منفی است ، چرا قایم باشک بازی در بیاورم . تو که می دانی چقدر زبانم تلخ است و اگر به ناچار در آن مجلس حاضر شوم ، از نیش زبانم در امان نخواهند بود .
- کمی عاقل باش . وقتی پیغام داده اند که می خواهند فردا شب ، شام را مهمان ما باشند . حاج عمو که نمی تواند جوابشان کند .
- خوب می تواند بگوید کمی صبر کنند تا خانم جان برگردد و بعد آنها خودشان را به مهمانی دعوت کنند . چه لزومی دارد وقتی زن خانه در سفر است به اینجا لشگر کشی کنند .
- اولاً قرار نیست لشگر کشی کنند و فقط امیر تومان و زنش به همراه دختر و پسرهایشان می آیند ، دوماً قرار است خانم جانت با غزال هم امروز به زنجان برگردند .
از شنیدن خبر بازگشت مادر دلش انباشته از شادی شد و فریادی از شعف کشید و گفت:
- خانم جان می آید! پس چرا زودتر نگفتی ؟ پس جیران چی ؟
- قرار نیست چند روز بیشتر بمانند . عمو جان دستور کباب بره درسته داده و چون خودمان مهمان زیاد داریم ، قرار است آشپز خاله ات هم به کمک شفیقه و قزبس بیاید .
- مگر شفیقه هم برمی گردد ؟
- هم شفیقه و هم دایه ات طیبه و هم طغرل .
- جریان چیست ؟ ! چرا همه برمی گردند ؟ نکند اتفاقی برای جیران افتاده .
- هیچ اتفاقی نیفتاده . عمه عشرت قبول کرده خودش چند روز مرتب به جیران سر بزند .
- لابد قرار است خانواده ی خاله ماه طلعت و عمو اسد هم در این ضیافت شرکت کنند .
- خوب چه عیبی دارد! خیلی وقت است در این خانه مهمانی مفصل برپا نشده ، از آن گذشته جمعیت که زیاد باشد در اقلیت قرار نخواهیم گرفت .
- به این ترتیب فردا همه حاضر خواهند بود ، به غیر از من .
- خواهش می کنم مارال بیشتر از این آقاجانت را بر سر خشم نیاور . بگذار مهمانی اش را بدهد حتی اگر تو قصد قبول این وصلت را نداشته باشی .
- لابد باید برای زنها چائی بیاورم ؟
- نه لازم نیست تو این کار را بکنی . قرار است کلفت من آسیه عهده دار پذیرائی شود و حکمعلی هم کمکش کند .
- پس ترتیب همه چیز داده شده .
از فکری که به خاطرش رسید ، لبخندی بر لب آورد و ادامه داد:
- خیلی خوب ، بهتر است بقچه حمام ببندم و خودم را برای مهمانی فردا آماده کنم . به آقاجان بگو شرطش این است که دیگر دست از اخم و تخم بردارد و دختر عزیز کرده اش را تحویل بگیرد .
- پس قبول .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#33
Posted: 14 Sep 2012 23:17
قسمت ۴
حوریه که مأموریت محوله را به خوبی انجام داده بود ، با خوشحالی به سراغ حاج عمو رفت تا خبر موافقت مارال را برای شرکت در مهمانی فردا شب به او بدهد .
روزهای آخر هفته گرمابه همیشه شلوغ و پرجمعیت بود و آنهائی که برای رنگ و حنا گذاشتن به سرشان به آنجا می آمدند و ناچار بودند زمان بیشتری را در حمام اطراق کنند ، سینی پر از اغذیه و اشربه مانند سیب زمینی پخته با ترشی و گلپر و ظرف میوه و انار دون کرده و شربت در کنار داشتند که آنرا به اطرافیان نیز تعارف می کردند . این تنها جایی بود که زنها جواهراتشان را به رخ هم نمی کشیدند و بی هیچ پیرایه ای با هم به گفتگو و درددل می پرداختند . سید خانم به دیدن مارال که داشت درون خزینه آبتنی می کرد ، مشتریان دیگرش را رها کرد و به طرف او رفت و گفت:
- سلام مارال خانم . خوش اومدین . درسته قبلاً نوبت نگرفتین ، ولی قدمتون رو چشم ، در خدمتتون هستم .
مارال از خزینه بیرون آمد و به روی سینی نشست و به او گفت:
- اگر مشتری نداری ، بیا اینجا که غیر از کیسه کشی کار دیگری هم با تو دارم .
- رو چشمم عروس خانم .
روبرویش چمباتمه زد و نشست و سیبی را که یکی از مشتریان تعارفش کرده بود جلوی صورت او گرفت و گفت:
- این سیب مثل خودت سرخ و سفید است بخور نوش جانت .
- نه سید خانم . میل ندارم . نوش جان خودت . تو خیلی وقت است خانواده مارا می شناسی و تا آنجا که به یاد دارم ، از بچگی به تن من و خواهرهایم کیسه کشیده ای ، راست بگو بین ما خواهرها کدام یکی از همه بداخلاق تر و تندخو تر است ؟
سید خانم مکثی کرد . در جواب دادن تردید داشت . مارال لبخندی به لب آورد و گفت:
- رو دربایستی نکن . خودت خوب می دانی من دختر یاغی و سرکشی هستم که هیچ حریفم نمی شود . کار خوبی نکردی که برایم شوهر پیدا کردی ، چون اگر عروس آنها بشوم ، یک عمر خانواده ی امیر تومان ، تو را لعن و نفرین خواهند کرد .
- اینطور نیس مارال خانوم . شکسته نفسی نکنین . امیدوارم خیر از جونیتون ببینیت و عاقبت به خیر بشین .
- ببین سید خانم . راستش را بخواهی من خیال ندارم به پسر امیر تومان بله بگویم و تو هم از این خوش خدمتی چیزی گیرت نخواهد آمد .
از اینکه می خواست نانش را آجر کند ، آن چنان به خشم آمد که موقع شستن سر او بی اختیار موهایش را محکم کشید و فریاد مارال را شنید که می گفت:
- چه کار می کنی ؟ چرا موهای سرم را می کشی . من پیشنهاد دیگری دارم . تو خواهر بزرگترم غزال را می شناسی و خوب می دانی که چه دختر آرام و مطیعی است ، سی تومان پیش من داری اگر به آنها بگویی در موردم اشتباه کرده ای و حالا باخبر شده ای که من دختر بد عُنق و پر مدعایی هستم که به درد پسر آنها نمی خوردم و بر عکس خواهرم هم در کمال و جمال دست کمی از من ندارد و هم خوش خُلق و مطیع است . به نظرت این معامله چطور است ؟ فکر می کنی بتوانی نظر آنها را برگردانی ؟ اتفاقاً الان خانم جان و غزال در راه هستند و دارند به زنجان برمی گردند . معامله خوبی است مگر نه ؟
معامله خوبی بود یک انعام دو جانبه که البته این طرفش چرب و نرم تر بود . ولی آخر چطور می توانست حرفش را پس بگیرد . با لحن تردید آمیزی گفت:
- راستش دلم می خواهد این کار را بکنم . شما می دونین که من از انعام بدم نمی آد . فقط تو فکرم که چطور حرفمو پس بگیرم .
- بگو قبلاً از چند و چون ماجرا خبر نداشتی و تازه باخبر شده ای . بگو حتی به گوشت رسانده اند که این دختر زبان دراز و سرکش است .
بگو غلط کردم و نسنجیده حرفی زدم که حالا پشیمانم و از آن می ترسم که بعداً لعن و نفرینم کنید . بگو یکی از مشتریان سرشناست وقتی شنیده که تو قصد جوش دادن این معامله را داری ملامتت کرده و تو را از عاقبت این کار برحذر داشته . هر چند وقت کم است ، سعی کن یک طوری با آنها روبرو شوی و حرفت را بزنی . حتی اگر لازم باشد فردا را مرخصی بگیر و به حمام نیا و به سراغشان برو . من خودم مزد فردایت را می دهم .
- لازم نیست مرخصی بگیرم چون خانواده امیر تومان واسم پیغام فرستاده که قراره فردا شب به خواستگاری شما برن و برای همینم خودشو دخترهایش فردا صبح میان به حموم .
- چه بهتر . پس فرصت خوبی است که نظر آنها را نسبت به من برگردانی و وادارشان کنی فردا شب به خواستگاری غزال بیایند ، نه خواستگاری من .
- آخه چرا شما دارین لگد به بختتون می زنین ؟ تو این شهر کمتر دختری پیدا میشه که آرزو نداشته باشد عروس امیر تومان بشه .
- این دیگر به خودم مربوط است تو کار خودت را انجام بده .
- کار خیلی مشکلیه ، حرفمو برگردونم و بگم غلط کردم .
- می دانم کار مشکلی است برای همین هم انعامت را دو برابر می کنم و اگر فردا مأموریتت را خوب انجام بدهی و بتوانی آنها را از من روی گردان کنی ، پس فردا صبح شصت تومان برایت خواهم فرستاد . اگر قزبس پول را آورد . حرفی نزن که او بو ببرد . فقط پول را بگیر . همین . شنیدی چه می گویم ؟ اگر خانم و آقاجانم بفهمند که چه کار کرده ام ، پوست از سرم خواهند کند . البته آنها از خدا می خواهند غزال را به جای من عروس آنها کنند ، چون به نظر خودشان من نشان کرده ی پسردائی ام هستم .
سید خانم لبخند موذیانه ای به لب آورد و گفت:
- پس دلت آنجا در گروست! حالا فهمیدم چرا می خوای این کار و بکنی .
- نه اتفاقاً آنجا هم گرو نیست و برخلاف میل خانواده ام او را هم جواب کرده ام .
- پس کجا گروست ؟ !
- هنوز هیچ جا .
دختر بچه ی موطلائی سفید روئی ، سیب قرمزی را که در دست داشت به مارال داد .
سید خانم زیرکانه خندید و گفت:
- خانم نجف قلی خان برایت سیب قرمز فرستاده .
مارال بر گونه ی سرخ و سفید آن دختر بوسه زد و به سید خانم گفت:
- شرط آن انعام این است که دیگر به فکر پیدا کردن شوهر برایم نباشی ، خوب حالا بگو ببینم فردا صبح چه ساعتی قرار است خانم امیر تومان و دخترهایش به حمام بیایند ؟
- ساعت ده صبح .
- خیلی خوب . پس منهم سعی می کنم همانموقع خانم جان و غزال را به حمام بفرستم . سعی کن همین جا معامله را جوش بدهی . اصلاً بهتر است پس فردا صبح خودم انعامت را بیاورم . چون می ترسم قزبس دهن لقی کند و به خانم جانم بگوید .
مشدا صغر برای نظارت بر انجام امور مربوط به این ضیافت ، به شهر بازگشت بود . برخلاف گفته ی حوریه . به غیر ازخانواده ی داماد . . مسعودخان و مدحت پسرو دختربزرگترامیرتومان ، با همسر وفرزندانشان گروهی از عمه و عمو ، خاله و دائی ، برای آشنائی دو خانواده با هم از مدعوین این مهمانی بودند .
فقط خاج صمد شخصأ با امیرتومان آشنائی کامل داشت و بقیه افراد خانواده ، شناخت کاملی از هم نداشتند و درکمتر مجلسی باهم روبرو شده بودند
مارال که از حمام بازگشت ، حاج صمد را د یدکه در حیاط خانه مشغول گفتگو با مشدا صغر است . با دیدن پدر با عجله کوشید تا پای بی جوراب خود را در زیر چادر پنهان کند .
حاج صمد هنوز از دخترش دلگیر بود به محض این که او را دید ابرو در هم کشید و روی برگرداند .
مارال موقعیت را برای به دمت آوردن دل پدر مناسب دید وگفت
_سلام آقا جان . سلامش را با سردی پاسخ داد . مارال دست از تکاپو بر نداشت وگفت:
_دیگر قرار نبود از من دلخور باشید . یک ساعت پیش توسط حوریه از
شما خواهشی کردم ، حالا که مهمان دارید ، لااقل کمی مهربانتر شوید . صمد با شنیدن این جمله دریافت که مارال برای قبرل شرکت در مهمانی
از او توقع گذشت را دارد سر بلندکرد و پرسید:
_کجا رفته بودی ؟
_رفته بودم حمام .
_پس چرا تنها . بقچه ی حمامت را چه کسی بر ایت آورد ؟
_هیچ دیدم سر همه شلوغ است و انصاف نیست در این موقعیت منهم توقع زیادی داشته باشم .
_چرا پایت بی جوراب است ؟ آنهم در این سوز و سرما ؟ . دختر من هیچ
وقت نباید بی جوراب از خانه بیرون برود
_عوضش چادر سرم کرده ام .
اختیار ازکف داد و فریادکشید:
_سرت را می پوشا نی و پاها یت را بیرون می اندازی . درست مثل کبکی که سرش را زیر برف می کند . تو می خواهی آبروی مرا بریزی دختر
_شما فقط به دنبال بهانه می گرد ید . چرا ؟
_خودت دلیلثی را بهتر می . انی .
_راستش آنقدر با عجله به حمام رفتم که یادم رفت جوراب به پاکنم واز
شما چه پنهان پاهایم از سرما یخ زده
_چرا ؟ خبر بود ؟ مگرسرمی بردی ؟
بی توجه به خشمش . دوباره پیچ و تابی به صدایش داد وگفت .
. بازهم که ازمن دلخورهستید . اگر قرار باشد مرا نبخشید . فردا در اتاقم را به روی خودم می بندم و بیرون نمی ایم .
_می خواهی تهدیدم کنی هر چیز به جای خود . من به کسی باج نمی-هم ، هروقت می خواهم دلم را باتو صاف کنم ، باز هم عمل خلافی از تو سرمی زدند
که باعث ناراحتی من مشود
. _مگر چه کرده ام ؟ !
_برو پاهایت را بپوشان و حرمت پدرت را حفظ کن .
_چشم . همین الآن . آنوقت دیگر از من دلخور نیستید ؟
_بستگی به رفتارت در مهمانی فردا دارد .
_ به شرطی که شما هم قول بدهید امشب حتمأ با من مشاعره کنید . دلم برای غزلهای ناب شما تنش شده است .
_به شرطی که تو هم آن بی سرو پاها را به رخم نکشی .
مارال جوابش را نداد و داخل ایوان خانه شد . در اثر عجله فراموش کرده بود جوراب به پا کند و اکنون انگشتان یخ زده اش درون کفش منجمد و بی حس به نظرمی رسید . بقچه ی حمام را به دست قزبس داد وداخل اتا قششد کاسه ی بلور محتوی انار دون کرده ای که روی کرسی به او چشمک
می زد ، دهانش را آب اند اخت .
زیر کرمی نشست و پاها را به دور منقل حلقه کرد و برسید:
_از خانم جان چه خبر ؟
_درشکه چی واسه آوردنشون به ایستگاه رفته . باید به زودی پیداشون بشه .
_راست بگو قزبس تو هم مثل من از آمدنش خوشحالی ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#34
Posted: 14 Sep 2012 23:21
_ خوب معلومه که خوشحالم . زن اجاق کور بدبختی مثل من ، به غیر ازخانمش کسی رو نداره ، ایکاش میشد دوباره به اون روزهائی برگشت که جیران خانوم هنوز سلامت بود و دل همه ما شاد و بی غم .
یاد اوری بیماری جیران ، چون بچگی به دورقلبش پیچید ، آنرا غرق ماتم ساخت ومزه ی انار را زیر دندانش زهر آگین کرد .
بالاخره ماه منیر غزال و طفرل خسته از راه رسیدند . مارال دردهای
دلش را به روی سینه گرم مادر چسباند و با گرمی محبتهای او به روی آن مرهم نهاد .
وقتی به دور هم جمع شدند جای خالی جیران در میانشان بر اندوه یک یکه آنان دامن زد . ماه منیر اشک به چشم آورد وگفت .
_ آخر حالا چه وقت شادی است . خانواده ی امیر تومان درست مثل خروس بی محل می مانند . راستش را بخواهید من اصلآ حوصله ی پذیرائی از آنها را ندارم .
حاج صمد بی آنکه گفت ی همسرش را تایید کند ، با او هم عقیده بود و از بر پا کردن بساط شادی در آن خانه ، در حالیکه دختر بزگترش به دور از خانواده در یک شهر غربت تک و تنها در آسایشگاه به سر می برد ، راضی به نظر نمی رسید .
عشرت پیغام فرستاده بود که اگر مارال قصد شوهرکردن را دارد ، صمد قولی راکه به ایدین داده ، فراموش نکند .
درکنار بخاری بزرگ نفتی که به تارگی ، جای بخاری هیزمی را گرفته بود در تالار کوچک ، به دور سفره نشستند و بعد از صرف ناهار درد دلهای خانوادگی آغاز شد . ماه منیر در جواب مارال که حال اعضاء خانواده ی عمه اش را می پرسیدگفت:
_سحاب بچه ی حلال زاده أی است که به دائی اش رفته و خنده هایش یاد آور دوران کودکی ایدین است . عشرت برای پذیرائی از ما ، از جان و دل مایه می گذارد و ممد را قسم داده تا وقتی در تهران هستیم ، به فکر خرید خانه نباشد و آنجا را خانه ی خودش بداند .
موتی که در مورد اسامی مهمانان دعوت شده سوال کرد و دانست که خانواده ی حاج فخار به مهمانی دعوت نشده اند ، فریاد اعتراضش بلند شدکه:
_ آخر چرا ؟ : چطور به فکرتان نرسیدکه باید داماد بزرگ خانواده را هم دعوت کنید!
مارال دلش راضی نشد به مادرش بگویدکه جیران حلقه ی نامزدی ستار را پس داده است .
خاج صمد با شرمندگی گفت:
_حق با شماست خانم . این روزها آنقدر پریشان هستم که اصلا به فکرم نرسید . الان درشکه چی را به خانه شان می فرستم که دعوتشان کند .
_فکر نمی کنی آنها از اینکه دیر دعوت می شوند . آزرده خاطر باشند ؟
_اصلآ می گویم مشد اصغر هم همراهش برود و توضیح بدهدکه ما برای دعوت مهماندن منتظر بازگشت خانم خانه بودیم تا با صلاح ومصلحت اواین کار را انجام بدهپم . فکر می کنم این عذر قابل قبول باشد . ماه منیر احساس خستگی کرد وگفت:
_ دلم حمام گرم می خواهد . بلند شو غزال به قزبس بگو بقچه را ببندد و خودت هم حاضر شوکه برویم .
مارال دست پاچه شد وگفت:
_ بدون نوبت و بدون قرق ؟ نمی دانید امروز حمام چه غلغله ای بود اصلآ جای سوزن انداختن را نداشت . برای همین هم من از سید خانم برای فردا صبح نوبت کیسه کشی گرفتم .
_چرا فردا! با آنهمه کاری که داریم ، نمی شود .
_شما به حمام بروید . من هر چه کار داشته باشید ، انجام می دهم .
ماه منیر اصراری برای رفتن نکرد و ساکت شد و برای جا به جا کردن وسائلش به صندق خانه رفت . مارال هم پشت سر او داخل شد و پرسید
_جیران خبر دارد برای چه شما به زنجان برگشته اید ؟
_«یروز برای خداحافظی به آنجا رفتم و جریان را برایش تعریف کر . م . او می داندکه ما چقدر دل شکسته ایم و از خدا می خواهد یک یک جشن و سرور ازرنج و اندوهمان بکاهد
مارال لبخندی به لب اورد وگفت:
_خانم جان من هنوز بله را نگفته ام . فقط به خاطرشما و اقا جان که ازمن رنجیده اند ، حاضر شدم در این مهمانی حضور داشته باشم ، من نه پسر امیر تومان را دیدهام و نه اورا می شناسم .
_طغرل که او را می شناسد و می گوید جوان معقول وشایسته ای است .
_ علف باید به دهان بزی شیرین بیاید . دلیلی ندارد اگر طغرل او را پسندیده ، منهم بپسندم .
_امان از دمت زبان دراز تو دختر .
_شما فکر می کنید تاکی باید جیران درگوشه آسایشگاه
بستری باشد ؟
_ نمی دانم مارال . دست روی دلم نگذارکه پر از خون است . حال دختر بیچاره ام روز به روز بدتر می شود . خدا می داند اگر به خاطر تو نبود اصلآ حوصله ی شرکت در این مجالس را نداشتم .
_می توانستید قبول نکنید و صبرکنید تا حال جیران بهتر شرد . دخترتان که هنوز نترشیده که اینقدر نگران خانه ماندنش هستید .
اندوهی که در موقع شنیدن این جمله در دید گان مادر نمایان شد ، ناامیدیش را از بهبود دختر ناکامش را نشان مبداد مارال هر دو دست را به دورکردن او حلقه کرد وگفت:
_خیلی دوستتان دارم و خیلی دلم برایتان تنگ شده بود . ماه منیر به روی انگشتان ظریف مارال بوسه زد وگفت:
-منهم همینطور عزیزم . اگر اینجا نمی ماندی و با ما می آمدی ، لااقل دلم خوش بودکه همه ی بچه هایم کنارم هستندو دلم بر این شور نمی زد .
_ آنوقت حوریه تنها می ماند .
_حوریه مادر و خواهر دارد بی وکار نیست . اگر تو اینجا نبودی ،
لابد ترجیح می داد روزهای بارداری اش را پیش خانواده ی خود بگذراند و آنها تر و خشکش می کردند . کاش به جای فردا ، امروز برایم نوبت حمام می گرفتی و خودت هم صبر می کردی با هم آنجا را قرق کنیم .
موقعی که مأه منیر داشت لباسهایش را داخل صندوق می نهاد پیراهن بنفشی راکه گلهای زرد و قفائی رنگ داشت به دست گرفت وگفت:
- این برپیراهن را عمه عشرت به کمک آلما ، برایت دوخته است . او می گفت رنگ بنفش به صورت مارال خیلی می آید . این هدیه ای است از طرف عمه ات برای مهمانی فردا شب .
نگاه تحسین آمیزی به پیراهن خوش درختی که مادرش آورده بود اند اخت و پرسید:
_ یعنی عمه جان از شنیدن خبر خواستگاری پسر امیر تومان ناراحت نشد ؟ ؟ خیلی عجیب است .
_چیزی بروزنداد . فقط گفت شاید بچه ها قسمت هم نبودند و عاقبت به خیر نمی شدند . گر چه آ یدین هنوز دلش به این خوش است که شاید یک روز مارال از خر شیطان پیاده بشود و بله را بگوید . ولی وقتی او به این وصلت راضی نیست ، من اصلآ دلخور نمی شوم و آرزو می کنم خوشبخت شود .
قصه ی کهنه ای بود که یاد اوری آن هیچ احساسی را در مارال بر نمی انگیخت . روی یکی ازصندوق هاکه به ردیف درگوشه ی اتاق چیده شده بود ، نشست وگفت:
_أینجا خپلی سرد امت . هر وقت کارتان تمام شد ، برویم زیر کرسی اتاق ما بنشینیم و حرف بزنیم .
ماه منیر شال سیاه بافتنی اش را به روی شانه دخترش افکند وگفت _من اینجا یک کمی کار دارم . شال را به دور بدنت بپیچ که سرما نخوری . من و آقاجانت خپلی دلمان می خواست تو عروس عشرت بشوی و از تو چه پنهان رد خواستگاری ، باعث شرمندگی ما شد .
مارال به چشمان سیاه مادرش که هنوز هم در چهل و یک سالگی گیرائی خود را از دست ندااه بود نگریست و برسید:
_چطور با آقا جان آشنأ شدید خانم جان ؟ لبخند پر مهر و محبتی بر لب آورد وگفت:
_دختر ورپریده توبه این کارها چه کار داری . وقتی که من زن پدرت شدم یازده سال بیشتر نداشتم و نه معنی آشنایی را می دانستم نه مفهوم زندگی مشترک را . وقتی به خانه شوهر می رفتم ، هنوز عرومک پارچه ای را که مادرم برایم دوخته بود در بغل داشتم . حتی زمانی هم که پسر بزرگم طاهر براثرغفلت من در حوض خانه خفه شد باز هم آن عروسک را از خودم جدا نمی کردم .
-هیچ وقت تاکنون دراین مورد با من محبت نکرده بودید ، چطورشدکه از او غافل شدید وگذاشتید به این سادگی بمیرد .
_ انموقع شانزده سال بیشتر ندأشتم و طفرل تازه متولد شده بود . طیبه داشت در ایوان خانه قنداقش را عوض می کرد من سرم با اوگرم بودکه طاهر از پله ها پائین رفت و در حوض أفتاد و خفه شد . من کم داغ ندیده ام . بچه هایم به قول معروف شیر به شیر متولد می شدند و دختر نازنینم سوگل هم که یکسال و نیم از طغرل کوچکتر بود دو روز تمام استفراخ کرد و مرد و بعدها فهمیدم که مرضش مننژنیت بوده است . دلم برای جیران کباب است و از فکر اینکه خدای نکرده او را هم از دست بدهم شب و روز فدارم . کاش کودک لجبازی بودم که درموقع تقسیم غم وشادی سهم اندکم را ازشادی ها نمی بذیرفتم و برای به دست آوردن سهم بیشتر پافشاری می کردم .
-شما چرا! شماکه زن خوشبختی هستید .
-به نظر تو خوشبختی این است که بچه هایت جلوی چشمانت پرپربزنند و
کاری از دستت بر نیاید ؟ من آن عروسک پارچه ای را که یادگار دوران کودکی ام است هنوز چون گوهر ی گرانبها درون صندوق حفظ کرده ام . می خواهی آنرا ببینی . آن عروسک بی جان که اولین طفل من است هنوز زندهاست . ولی بچه های نازنینم طاهر و سوگل هردو مردهاند .
لبش را به گونه ی مرطوب مادر فشرد و آنرا غرق بوسه ساخت وگفت:
_ بس است خانم جان . بگذ ارید لباسی را که عمه عشرت برایم دوخته بپوشم ببینید به من می آید یا نه ؟
مزهی شور اشک را به روی لبانش چشید وگفت : _خپلی خوب بپوش تا تماشایت کنم .
پیراهن را به تن کرد وگیسوان بافته ی سیاهش را با نواری که عشرت از جنس همان پیراهن برایش دوخته بود آراست و آنراگره زد . سپس چرخی زد وگفت:
_خوب چطور است . به من می آید یا نه ؟
_درست قالب تنت است . بیچارهعشرت چقدر دلش می خواست تو عروسش باشی .
مارال کمر پیراهن را به دور دامن کلوش آن بست و در پشت آنرا به صووت پاپون درآورد و دوباره چرخی زد وگفت:
_هنوز دیر نشده . خدا را چی دیدی . شاید هم عروسش شدم .
ماه منیر و غزال تازه رفته بودند که مارال به بهانه ی خرید گل سر برای مهمانی از خانه بیرون رفت . موقع عبور از مقابل مغازه ی پدر یاشار بی اختیار به داخل مغازه سرکشید و برخلاف انتظاری که داشت او را دیدکه هنوز در پشت ترازو ایتساده . حیرت زدهگفت:
_باز هم که آقای مهندس دارند نخود و لوبیا می فروشند!
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#35
Posted: 14 Sep 2012 23:24
مگرمی شد صدایش را شنید و به وجد نیامد . یاشار به این امید از صبح انروز ، به جای رفتن به محل کار خویش ، عهده دار کسب پدر شده بود که شاید دوباره معجزه ای رخ بدهد و مارال به آنجا بیاید . لبخندی که به روی لبانش ظاهر شد پر از شور و شوق بود و با یک نگاه می شد اشتیاق او را از دیدن کسی که روبرویش ایستاد ، ، حدس زد .
_این بار برای فروش نخود و لوبیا به اینجا نیامده ام
_ پس به چه امیدی آمده اید ؟ !
_من با ایستادن در پشت ترازو ، هم به خواسته ام رسیدم و هم به کسب پدرم رونق داده ام . چون سابقه ندارد که دختر خاج صمد سلطانی به مغازه داری افتخار ورود به مغازه اش را داده باشد پس ورود ایشان به این مغازه نشانگر آن است که کسب وکار ما رونق پیدا کرده است .
_من برای خرید به اینجا نیامدهام . وقتی داشتم ازاینجا می گذشتم . چشمم
به شمأ افتد که پشت ترازو ایستاده اید و فقط آمدم بگویم که به خاطر شما بین من و پدرم شکر آب شده است .
_به خاطر من چرا ؟ !
_ شما با آن حرفهای نیشدارتان ، تحریکم کردیدکه پدرم را به محاکمه بکشم و محکومش کنم و حالا او مهر سکوت بر لب زده دیگر کلامی با من سخن نمی گوید .
_ پس به جای ایکه شما او را متوجه اعمال خلافش کنید او دارد شما را تنبیه می کند .
_ من دختر ناسپاسی هستم که زحمات او را نادیده گرفته ام و حالا پشیمانم . و هرکاری می کنم که ازدلش در بیاورم ، موفق نمی شوم ،
_بگذارید فرصت داشته باشد تا به عمل خلافش فکرکند .
_ پدرم خلاف کار نیست و نباید نسنجیده محاکمه اش می کردم . دلم می خواهد مثل گذشته به من توجه کند .
_گمان می کردم آنقدر بزرگ شده ایدکه نیاز به قر بان صدقه رفتن پدر و مادر نداشته بأشید . شنیده ام پسرامیرتومان خواستگارتان شده . مارال یکه ای خورد و با تعجب برسید:
_شما ازکجا می دانید ؟ !
_ریحانه برایم خبر آورده .
_چه کسی خبر را به گوش او رسانده این مساله هنوز جایی درز نکرده پس ریحانه چطور از آن با خبر شده ؟ !
_از درگوشی حرف زدن و پچ پچ کردن زنها در حمام ، از آن بو برده .
_ یک کلاغ . چهل کلاغ . این صفت اکثر زنان و دختران بی کار این شهر است .
_ اتفاقأ بی کار نبوده و در همان موقع دلاک حمام داشته سر و تن او و
مادرم را می شسته .
- پس این طور: معلوم می شود آن روز آنها هم در گرمابه بوده اند . حالا می فهمم چرا خانواده ام همیشه با قرق به حمام می روند . چون ازهمین حرف مفت زذنها حالشان به هم می خورد .
_ یعنی می خو اهید بگوئید اواز شما خوا ستگاری نکرده ؟
_بر فرض کرده باشد ، به دیگران چه ربطی دارد . از آن گذشته شما هنوز مارال را نشناخته اید و نمی دانیدکه او خوب بلد است هرکسی را سر جای خودش بنشاند .
بی اختیار این جمله ازدهان یاشار بیرون برید:
_اتفاقا من او را خوب شناخته ام . برای همین است که از فکر و خیال او خواب و فوراک ندارم .
_پس شما هم! . . .
_بله من هم . به خصوص ازوقتی شنیده ام با رقیب سرسختی روبروهستم . حتی یک لحظه هم آرام ندارم .
_رقیب سرسخت!کی به پسرامیر تومان اهمیت می دهد .
با ورود بی موقع مشتری به مغازه ، هر دو سکوت اختیارکردند مارال روی خود را بوگرداند و با چادر چهرهاش را پوشاند تا بند انداز مادرش که وارد مغازه شده بود . قادر به شناختن او نباشد . می خواست از مغازه خارج شود که یاشارصدایش زد وگفت:
_خانم بزرگ صبرکنید . الان پول خرد جور می کنم و بقیه پولتان را میپردازم
سپس با عجله مشتری را راه انداخت ووقتی دوباره تنها شدند ادامه داد:
_دو هفته است که روزهای تعطیل کار و زندگی ام را دهاکرده و به مغازه ی پدرمی آیم به این امیدکه شاید یکباردیگر پاکت نامه را به زمین
بینداری وگذارت به اینجا بیفتد ، آنوقت تو به همین سادگی داشتی می رفتی . می دانم که دوست داشتن توگناه است ، می دانم که به ا ین جرم شاید زندگی خود و پدرم راگرو بگذارم . می دانم که پدرت سقف همه ی شهر زنجان را بر سر من و خانواده ام خراب خواهدکرد . ولی دست خودم نیست ، نمی توانم دوستت نداشته باشم . پسر امیر تومان که سهل است ، به خاطر تو حاضرم هر دیگری را هم که سر راهت قرار بگیرد نیست و نأبودش کنم .
_ با وجود اینکه همه مرا دختر با شهامتی می دانند ، حالا دیگر شهامتم را از دست داده ام و درست مانند آن روز که داشتم جوأهرات پدرم را به تهران می بردم . ضعیف و ترسو شده ام و جرات دوست داشتنت را ندارم . ا ین درست مانند خوابیدن به روی لبه ی تیز شمشیرهایی است که برای شکافتن قلب ما تیز کرده اند . پدرم با وجود اینکه دخترعزیزکرده اش هستم وقتی پای آبرو در میان باشد ، امیدی به گذشت نیست و مرا خواهدگشت .
_ اگر تو هم مرا دوست داشته باشی می ترانیم همه ی موانع را از سر راهمان برداریم .
مارال نه احماس خود را باور داشت نه احساس او را ، با این که میان احساس آنها کوهی با ارتفاع مخوف قرار داشت که شنیدنن فریاد های احساس را مشکل می کرد با این وصف مارال به راحتی آن صدا را می شنید .
یاشار در جریان برق نگاه مارال به سختی گرفتار شده بود و غیر از سوختن و یا سوزاندن چاره و راه گریزی نداشت و نمی خواست از پرنده ی گمشده ای که در حسرت و به امید دیدارش لحظه شماری کرده بود . به این سادگی دست بردارد اینطور ادامه داد:
_وقتی شنیدم که پسر امیر تومان می خواهد تو را از من بگیرده طاقتم طاق شد و به سیم آخر زدم ،
مارال مجال ادامه صحبت را به او نداد وگفت:
_پسرامیر تومان ، نه اولی است و نه آخری که تواز او می ترسی . من فعلا خیال شوهرکردن را ندارم .
_ پس تکلیف من چه می شود ؟
_ می خواهی چه کارکنی! به خوا ستگاری ام بیایی ؟ مطمئن باش همینکه پایت به آن خانه برسد ، پدرم یا خودش خونت را می ریزد و یا این کار را به عهده مشد اصغر می گذارد . او قول مرا به پسر عمه ام داده و با وجود اینکه من به عمه ام جواب رد داده ام ، آنها دست بردار نیستند و نه پدرم حاضر است قولش را پس بگیرد و نه آنها دست از سماجت برمی دارند .
_ پس این یکی چی ؟
_چون آن یکی را جواب کردهام ، امیدوار است که شاید این یکی را جواب نکنم .
_پدرت به خون ریختن عادت دارد . مارال به خشم آمد وگفت:
_خون چه کسی را ریخته که خونخوارش می نامی ؟ به تو اجازه نمی دهم به او توهین کنی . اصلآ چرا می خواهی پایت را از گلیم خودت بیرون کنی ؟ نقاش ازل طرحی راکه در روی دار قالی زندگی کشیده نقش من و تو را در کنارهم نهاده است ، بهتر است به سراغ طرح خود بگردی و بیهوده به فکر بر هم زدن اساس نقش طراح آن نباشی .
طغیان رودخانه دلشان ، امواج احسا سشان را گل آلود ساخت و غرش طوفان صدای یاشار در فضا پیچید:
_ تو دختر خودخواه و مغروری هستی که به اصل و نسب خانوادگیت می نازی . حالا می فهمم که حق با آقا جانم است که تو را رونوشت برابر اصل پدرت می داند .
-از اینکه رونوشت برابر اصل پدر هستم خوشحالم و به هیچ اجازه
نمی دهم به او توهین کند . اصلآ توکی هستی که به خود اجازه می دهی برسرم فریاد بکشی . حتی پدرم با همه ی ادعایی که دارد حریف من یکی نشده . اگر می خواهی مرا با فریاد و داد و بیداد بترسانی ، مطمئن باش نه از تو می ترسم و نه از هیچ دیگر .
یاشار از أینکه کنترل اعصابش را از دست داده بود ، پشیمان شد و با لحنی که پراز گرمای محبت بودگفت:
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#36
Posted: 14 Sep 2012 23:24
_مرا ببخش برای یک لحظه کنترل اعصابم را ازدست دادم . دارم دیوانه می شوم . به من بگو باید چه کارکنم مارال ؟ فکر نکن این فقط تو هستی که جرات بردن نام مرا در خانه نداری . در واقع به زبان آوردن نام تو در منزل ما هم به همان اندازه مشکل است . با وجود این خیال دارم از امروز روزی صدبار آنرا در پیش خانواده ام فریاد بزنم ، حتی اگر شنیدنش باعث شود که آنهاگوشهایشان را بگیرند . توکه آنقدربه شهامتت می نازی ، چرا نمی خواهی احساس قلبی خود را بروز بدهی ؟
با آمدن مشتریان سکوت اختیار می کردند و به محض
خروجشان ، دوباره به گفتگو ادامه می دادند . این اولین بار بودکه یاشار با این لحن نام او را بر زبان می آورد . مارال در قفس احساساتش را گشود و به آرزوهایش مجال پرواز داد . تا بال بکشند و به هرکجاکه می خواهند سر بکشند و هرکس را که می خراهند برگزیند وگفت:
_نمی دانم یاشار . صبرکن بگذار فعلآ مبارزه ای راکه برای پر زدن پسر امیرتومان شروع کرده ام به سرانجام برسانم . آنوقت شاید بتوانم به طریقی پدرم را وادار به تسلیم در مقابل خواسته ام کنم .
-پس تو با منی
_من با تو هستم . الان و همیشه .
_ یعنی باورکنم که تو دختر حاج صمد سلطانی ، با همه ی غرور و تکبر
مرا به جوانان هم طراز خانواده ات ترجیح می دهی و ریشه ی احساسم را در اععاق قلبت می کاری تا بارور شود یا اگر قصد شوخی را داری همین الان ناامیدم کن نه انموقع که حوض قلبم را فقط با آب زلال محبت تو پرکرده ام ، چون دلم نمی خواهد هیچ وقت این آب زلال باکلام منفی گل آلود شود .
مارال با لحن اطمینان بخشی گفت:
_ من دختر نترسی هستم . تو شهامتم را امتحان کرده ای و می دانی که وقتی تصمیم به کاری بگیرم ، قادر به انجام آن هستم . پس صبر داشته باش و بگذار این بحران بگذرد . آنوقت به تو ثابت خواهم کردکه احساسم واقعی است وقصد شوفی را ندارم . تا قبل ازاینکه به دنبالم بیایند ، بهتراست خودم به خانه برگردم .
روی برگرداند و به طرف در رفت . یاشار با ناامیدی صدایش زد وگفت:
_نه مارال نرو خواهش می کنم .
برگشت و نگاهش کرد . نگاهش بلندتر و رساتر ازکلام . صدایش میزد ، اما مارال با ورود مثمتری دیگری به مغازه مجال پاسخ به او را نیافت و از در بیرون رفت
با وجود اینکه به نظرمی رسید حاج صمد نسبت به مارال مهربان تر شده ، باز هم رگه هایی ازکدورت درکلامش نمایان بود . ماه منیر و غزال بعد از بازگشت ازحمام ، با شورو هیجان خاصی به تعریف ماجرای برخورد با خانم امیر تومان پرداختند وغزال به خواهرش گفت:
_هیچ می دانی که جیران و ملاحت با هم ، همکلاس بوده اند ؟ وقتی در مورد بیماری اش محبت کردم ، گریه امأنش نداد . حالا می فهمم من وملاحت بارها در مدرسه همدیگر را دیده ایم ، فقط چون همکلاس نبودیم طرف صحبت نمی شدیم ، درعوض دراین یکساعتی که درحمام بودیم ، کاملآ با هم صمیمی شدیم .
به این ترتیب مارال فهمیدکه سید خانم وظیفه اش را به خوبی انجام داده وغزال که برخلاف وی ، زود جوش وصمیمی بود ، درهمان برخورد اول نظر آنها را به خود جلب کرده است .
هوا د راولین روز آغازماه اسفند ، با آنها مساعدت کرد و آفتاب داغی که از روز قبل می تابید برفهای یخ بسته ی کف حیاط ، باغچه ها و تخته ی روی حوض بزرگ حیاط را آب کرده بود .
غیبعلی و برادوش حکمعلی که در خانه طغرل خدمت می کرد ، در حیاط اندرونی آتش افروختند تا بره هائی راکه در موقع ورود خانم قربانی کرده
بودند ، برای ضیافت ان شب کباب کنند .
برای زرین تاج فرقی نمی کرد که عروسش مارال باشد یا غزال . آنچه که اهمیت داشت این بود که او دختر خاج صمد سلطانی و هم شأن و هم طرار خانواده اش باشد .
بعد از وسوسه سید خانم و برخورد با غزال و هم صحبتی با او ، ماه منیر عزمش را جزم کردکه آن شب بدون اشاره به نام مارال و نشان دادن تغییر عقیده اش ، اظهار نمایدکه از اول هم منظورش دختر وسطی بوده و در موقع به زبان آوردن نامش اشتباه از طرف آنها بوده که به درستی نام آنان را نمی دانستند . با وجود اینکه غزال گمان می کرد ، ملاحت در حمام به اشتباه او را عروس خانواده نامیده ، ناخود آگاه قصد جلب نظر و خودنمائی را داشت و قبل از ورود مهماندن پنهان از چشم مادر به دور چشمش سرمه کشید .
ماه فنیرکه جمله ی ملاحت را شنیده بود این تصور را داشت که آنها غزال را با مارال اشتباه گرفته اند و در حالیکه با تعجب به حرکات وی
« » ء »
می نگریست ، نگران برخورد وکفتکوی ان شب بود .
مارال برای این که خود را از تک و تا نیندازد ، لباس گلدار اهدائی عشرت را به تن کرد و موهای بافته اش را با گلهای مصنوعی ریز سفید وگل بهی اراست و برای به دست آوردن دل پدرکه بر سر سجاده مشغول دعأ خواندن برای سلامتی دختر بیمارش بود ، از او رسید .
_چطور است آقا جان می بسندید ؟
حاج صمد سر بلند کرد و به چشمان درشت سیاهی که شادی در آن برق می زد نگریست و نتوانست از تحسین زیبائی اش خود داری کند و با لحن تحسین آمیزی پاسخ داد:
_عالی امت خیلی خوشگل شده ای فقط یادت ن رودکه نباید در نزد مردها چادر را از سرت پائین بینداری .
خنده صداداری کرد وگفت:
_ نه آقاجان خیالتان راحت باشد . فقط با اجازه ی شما وقتی بعد از شام زنها در تالار کوچک جمع شدند ، چادر را بر می دادرم تا شکل و هیکلم را به خانواده داماد نشان بدهم .
-حیاکن دختر ، این چه طرز صحبت با پدرت است!
مارال نزدیکتر رفت و درکنار سجاده اش زانو زد و دست او را از روی قرآن برداشت و آنرا به لب نزدیک کرد وگفت:
_ آخر خیلی دوستتان دارم وامیدوارم که مرا بخشیده باشید .
خاج صمدکه قلب پرمهرش مالامال ازعشق به فرزندان بود ، مارال را به طرف خود کشید و پیشانی او را غرق بوسه ساخت وگفت:
_قول بده امشب زبان درازی نکنی و آبروی خانواده را حفظ کنی . آرزو داشتم عروس خواهرم باشی . ولی حالا که او را نمی خواهی ، لااقل خواستگار اسم و رسم داری راکه هم شأن خانواده ی ماست ، از دست نده .
_اگر او را نپسندیدم جی ؟
_مطمئنم که می پسندی . طغرل می گو یدکه محمود پسر خوش سیما و با کمالی است . پدرت به این سادگی دخترعزیزکرده خودرا به هرکس و ناکسی نمی دهد . از وقتی به زنجان برگشته ام کارم شده تحقیق در مورد این جوان . می گویند در فرنگ درس خوانده و لایق وکاردان است .
کم کم داشت سر وکله ی مهماندن پیدا می شد . مشد اصغر خبر ورود حاج اسد پدر حوریه را به ارباب داد . صمد از جا برخامت و به مارال گفت
_بروچادرسرت کن و به استقبال خانواده ی عمویت برو . منهم الان لباس عوض می کنم و می ایم .
کفش ها بودکه پشت در تالار جفت می شد . قزبس درکنار در شرقی و غیبعلی درکنار در غربی کفشها را تحویل می گرفتند و به مهماندن خوش آمد
می گفتند و آنها را به داخل راهنمائی می کردند . زنها قبل از ورود به سالن ، دراتاق وسطی چادر مشکی را از سر برمی داشتند و به جای آن ، چادر رنگی به سر می کردند
مهمانان خانواده امیر تومان دمته جمعی وارد شدند و تعداد شان متجاوز از سی نفر بود . مارال زیر چشمی به خواستگاری که ندیده او را بو زده بود نگریست و آنچه راکه در مورد او شنیده بود تصدیق کرد .
محمودخان با اندام ورزیده و چشمان سیاه گیرا و چهره ی مطبوعش به سادگی می توانست نظر هر دختری را به خود جلب کند ، با وجود این مارال ، أصلآ از اینکه او را به این سادگی به دیگری واگذار نموده بود احساس پشیمانی نمی کرد . صورت خود را در زیر چادر پنهان ساخت ، تا مبادا پسر امیرتومان در مقایسه ی غزال با او ، از پسندیدنش منصرف شودو نقشه او را به هم بریزد ، ولی محمود خان توجهی به او نداشت و با نگاه کنجکاو و مو شکاف حرکات غزال را که زرین تاج به محض ورود شان به تالار ، نشانثی داده بود تعقیب می کرد .
زمانی که ستار ، صدای حاج صمد را شنیدکه در موقع معرفی ، اورا داماد ارشد خانواده ، می نامید ، سوزش غم و اندوه را به روی سینه احساس کرد و سر به زیر افکند . با وجود اینکه او حوصله ی توجه به دختر دیگری را نداشت ، باوجود اینکه می کوشید تا نظر پسرش را به طرف ملاحت دختر امیرتومان جلب کند .
موقع صرف غذا که شد قزبس و شفیقه سفره بزرگی را در سر تا سر تالر گستردند و با سرویس چینی بارفتن و غذاهای رنگارنگ از مهماندن پذیرائی کردند . بر سر سفره فقط جای جیران پرنده ی شادی ماه منپر خالی بود . پس از صرف شام زنها در تالار کوچک اجتماع کردند و دور از چشم نامحرم چادر از سر برداشتند تا با خیال راحت بتوانند جواهرات گرانقیمت و لباسهای آخرین مد خود را به رخ همدیگر بکشند .
در مقابل دیدگان حیرت زده ماه منیر و ماه طلعت خانم ، خانم امیر تومان ، غزال را در کنار خود نشاند و برای اطمینان از اینکه دهانش بو نمی دهد صورتش را نزدیک خود آورد و بر آن بوسه زد . ماه منیر احساس خفقان کرد و با نگاه دنبال ماه منیر گشت و وقتی او را در گوشه سالن دید که بی خیال مشغول گفتگو با حوریه است و متوجه ی این حرکت نشده ، آرام گرفت . اما برخلاف تصورش ، مارال زیر چشمی حرکات آنها را زیر نظر داشت و از آنجه می گذشت آگاه بود .
بعد از رفتن مهمانان گفتگوهای در گوشی و پچ پچ آغاز شد . ماه منیر و صمد به اتفاق حوریه و طغرل د رمیان ریخت و پاش تالار در را به زوی خود بستند ، تا دور از چشم اغیار در مورد ماجرای آن شب ، بحث و گفتگو کنند . به محض اینکه مارال وارد سالن می شد . آخرین کلمه در دهانشان یخ می بست و منجمد می شدو سکوت اختیار می کردند و او در حالیکه در باطن دلش از شادی غنج می زد . در ظاهر خود را متعجب نشان می داد .
موقعی که نگاه مادرش رنگ ترحم به خود گرفت به زحمت توانست از خندیدن خوداری کندو خوشحالی اش . . . . . . . . . . . . . . . . .
غزال حیرت زده بود و مبهوت و در نگریستن به مارال حالت شرم می کرد ، چطور می شد باور کرد ، خانواده امیر تومان ، با آن همه سماجت و پافشاری در خواستگاری از خواهرش ، دست آخر گفته باشند که از ابتدا هم منظورشان دختر وسطی بوده و ندانستن نام ، باعث این اشتباه شده است .
مارال اصراری برای شنیدن پاسخ نداشت و بدون لحظه اش مکث رو به ماه منیر کرد و ادامه داد:
_چی شده خانم جان چرا این طور به من نگاه می کنید ؟ چرا می ترسید که بگوئید ، خواستگارها به جای من غزال زا پسندیده اند . چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است . خوب از اول مجلس هم معلوم بود که همه ی نگاهها متوجه ی غزال است . بی خود این قیافه را به خودت نگیر . قزال من اصلا ناراحت نیستم . خودت خوب می دانی که از اول تمایلی به این وصلت نداشتم و فقز به خاطر آقا جان حرفی نزدم . مبادا به خاطر اینکه دل خواهرت بشکند ، جواب رد بدهی . آخر چرا هیچکس جوابم را نمی دهد ؟ حدسم درست است یا نه ؟
ماه منیر که علت تغییر عقیده خانواده ی امیر تومان را برخورد آنها با غزال در گرمابه می دانست و عقیده داشت که چهره ی محبوب ، رفتار پسندیده ، لحن گرم و صمیمانه او باعث این تغییر عقیده شده است . بالاخره به زبان آمد و گفت:
_راستش را بخواهی ما هنوز جواب نداده ایم . آقا جانت نسبت به وصلت با این خانواده بی علاقه شده است .
_چرا ؟ چون مرا نپسندیده اند ؟ خوب دل به دل راه دارد ، من هم او را نپسندیده ام و چه مرا می خواستند و چه نمی خواستند ، جواب من منفی بود . مبادا به خاطر من به آنها جواب رد بدهید .
حاج صمد که از شکسته شدم غرور دخترش کوچکترش خشمگین شده و برای پاسخ به درخواستشان فرصت بیشتری خواسته بود ، آن چنان به سرعت دانه های تسبیح را از لای انگشتانش رد می کرد که انگار تعجیل داشت دانه های تسبیح عمرش را به سرعت به جلو براند و با صدائی که ناآرامی او را آشکار می ساخت گفت:
_آخر این درست نیست که در ظرف چند ساعت ، صد و هشتاد درجه تغییر عقیده بدهند .
_چرا درست نیست ؟ داماد که قبلا مرا ندیده بود و دلیلی ندارد حتما چون مادر و خواهرش مرا پسندیده اند ، نظرشان را بپذیرد . راستش را بخواهید از اینکه آنها کار مرا آسان کرده اند ، خوشحالم .
_با وجود این خیال ندارم به این زودی جوابشان را بدهم . فعلا عجله ای نیست . باشد بعد از اینکه جیران حالش خوب شد .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#37
Posted: 14 Sep 2012 23:25
حالا که انها بلغمی مزاج هستند ، باید روی پیشنهادشان فکر کنم .
_بی خود این دست ، آن دست نکنید آقا جان . شما که می گفتید آنها هم طراز و هم شان خانواده ی ما هستند و مایلید پسرشان دامادتان باشد خوب چه فرقی می کند شوهر من بشود یا شوهر غزال .
سپس رو به خواهرش کرد و پرسید:
_جواب تو چیست غزال ؟
با وجود اینکه پاسخ مثبت به جای زبان در نگاهش فریاد می زد ، جواب داد :
_من فعلا قصد شوهر کردن را ندارم .
_چرا ؟ هنوز به اندازه کافی بزرگ نشده ای ؟
_نه . ولی آخر .
_آخر چی ؟ می ترسی قدم روی دل شکسته ی خواهرت بگذاری ، کی به توگفته که خواهرت دل شکسته است!
حاج صمد مجال پاسخ به غزال نداد و رو به طغرل کرد و گفت:
_در هر صورت من باید بفهمم از ابتدا خواستگار کدام یکی بوده اند ، مارال یا غزال یا اشتباه از طغرل بوده یا از طرف آنها .
طغرل مستاصل پاسخ داد:
_باور کنید آقا جان من خودم هم گیج شده ام و کلافه ام و کم کم به شک افتاده ام که از اول منظورشان کدام یکی بوده است . در هر صورت فکر می کنم ما فعلا آمادگی تصمیم گیری در مورد این مساله را نداریم .
صمد سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت:
_منهم با تو هم عقیده ام طغرل و نظرم این است هر وقت خستگی خانم جانت در رفت به تهران برگردیم و مارال را هم چه بخواهد و چه نخواهد با خودمان ببریم .
_من نمی آیم آقا جان .
_تو بی جا می کنی .
ماه منیر طاقت نیاورد و به گریه افتاد . مارال دستهایش را به دور گردن او حلقه کرد و گفت:
_شاید به قول عمه عصمت قسمت نبود خانم جان و شاید هم عاقبت به خیر نمی شدیم .
با وجود اینکه یاشار از دوران کودکی ، در گوشه کنار خواربار فروشی پدرش می پلکید و به فوت و فن کار آشنا بود هیچ وقت علاقه ای به این حرفه نداشت و فقط چون خود را ملزم می دانست که یار و یاور او باشد هر وقت فرصتی می یافت به کمکش می شتافت . البته این کمک هیچ وقت از چند ساعت در هفته تجاوز نمی کرد . به همین دلیل برای غفور و افخم تعجب آور بود که یاشار در ابتدای شروع کار در آن شرکت ، اکثر اوقات از آنجا غیبت می کرد و وقت بیشتری را در دکان می گذراند . آن روز بعد از رفتن مارال دیگر یاشار علاقه ای به ماندن نداشت و باعجله مشتریان داخل مغازه را راه انداخت و کرکره را پائین کشید و راهی خانه شد غفور با استفاده از فرصتی که یاشار برای استراحت به وی داده بود ، در قسمت صدر نشین کرسی نشسته بود و داشت دفتر خرید و فروش آن ماه را مرور می کرد و در طرف دیگر ، افخم و ریحانه نیز یک سینی پر از عدس را روی کرسی گذاشته و مششغول پاک کردن بودند .
بازگشت بی موقع یاشار در آن ساعت روز ، باعث حیرتشان شد ، غفور مداد را پشت گوش نهاد و با تعجب پرسید:
_چی شده! چرا برگشتی ؟ اتفاقی افتاده ؟
_نه آقا جان ، بی خود نگران نشوید ، چیزی نشده ، فقط دیگر حوصله ی کاسبی را نداشتم . برای همین هم مغازه را بستم و به خانه برگشتم .
غفور با تردید پرسید:
_فقط همین . پس چرا مضطربی ؟
_مضطرب هستم!نمی دانم شاید .
یاشار تازه در آن لحظه متوجه ی اضطراب و دگرگونی حال خود شد . شاید آنچه می خواست به زبان آورد پریشانش ساخته بود . نامی که تا همین چند دقیقه پیش ، ادعا می کرد روزی صد بار آنرا در مقابل آنها فریاد خواهد زد ، اکنون چفت دهان او را بسته بود . غفور در انتظار جواب ، سکوت اختیار کرد . ولی قفل زبان یاشار را با هر کلیدی نمی توان گشود . ناامید از پاسخ فریاد زد:
_چرا درست وقت کاسبی دکان را بستی ؟ اصلا من می روم خودم به کسب و کارم برسم .
یاشار دست پاچه شد و گفت:
_نه آقا جان نروید . یک کمی صبر کنید .
_چرا!چی شده ؟ نکند مغازه آتش گرفته و یا آنجا را دزد زده است .
_نترسید . هیچ اتفاقی نیفتاده است .
_پس چی ؟ چرا حرفت را نمی زنی ؟ تو که ما را نصف عمر کردی .
یاشار روی کرسی نشست و از داخل سینی ، مشتی عدس برداشت و آنرا در چنگ فشرد و باز هم سکوت اختیار کرد . غفور طاقت از دست داد و فریاد کشید:
سر در نمی آورم . کار خوبی را که به آن زحمت پیدا کرده ای ، رها می کنی ، به اصرار مرا در خانه می نشانی که خودت مغازه را بچرخانی ، بعد بی دلیل به خانه بر می گردی و می گویی که هیچ اتفاقی نیفتاده . پس چی ؟ اصلا تو برو سر کار و زندگی خودت ، منهم می روم به سراغ کاری که روزی رسان خانواده است .
یاشار مشتش را باز کرد و عدسها را دوباره در سینی ریخت و گفت:
_خوب معلوم است که باید به همان کار خودم بچسبم . برای به دست آوردن آن یک عمر درس خوانده و زحمت کشیده ام .
_پس چرا اینقدر کم کاری می کنی ؟ آنها که عاشق چشم و ابرویت نیستند و اگر همین طور ادامه بدهی بزودی عذرت را می خواهند .
_امروز هم حوصله اش را ندارم . در عوض قول میدهم که از فردا مرتب باشم .
غفور رو به همسزش کرد و گفت:
_تازگیها خیلی سر به هوا شده . راستی اسم آن دختری که برایش زیر سر گذاشته ای چه بود ؟
قبل از اینکه پاسخش را بدهد ، یاشار گفت:
_اسمش هر چه بود باشد ، من او را نمی خواهم .
_چرا مگر نمی خواهی زن بگیری ؟
_البته که می خواهم زن بگیرم ، اما نه آن دختری که آنا برایم پیدا کرده است .
ریحانه با صدای بلند خندید و گفت:
_لابد خودش یک نفر را زیر سر گذاشته . حدسم درست است شادا ؟
سر را به علامت تائید تکان داد:
_حق با توست ریحانه .
و بعد رو به پدر کرد و گفت:
_قول بدهید از حرفی که می خواهم بزنم عصبانی نشوید . من کاری به پدر و مادر و جد و آبادش ندارم . ولی خودش را دوست دارم و می خواهم هر چه زودتر دستش را بگیرم و او را به این خانه بیاورم .
هز سه با هم فریاد کشیدند:
_دست چه کسی را می خواهی بگیری و به اینجا بیاوری ؟
وقت اعتراف رسیده بود و دیگر تردید جایز نبود . در حالی که می کوشید تا از لرزش صدای خود بکاهد و آرام باشد پاسخ داد:
_همان کسی را که روزی صد بار پدر و مادرش را نفرین می کنید . همان که آرزو دارید دودمانشان بر باد برود .
غفور آنچنان از جا پرید که تنه اش به سینی عدس خورد و آنرا برگرداند و بلندتر فریاد کشید:
_و حالا تو میخواهی دودمان ما را به باد دهی ، آخر چرا ؟ مگر در این شهر دختر قحط است ؟ وای به حالت ، اگر منظورت دختر آن نامرد باشد . زود باش حرف بزن بگو .
با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت:
_چرا آقا جان درست فهمیدید ، همان است .
غفور احساس ضعف کرد و دوباره سرجایش نشست و به پشتی تکیه داد و نالید:
_وای برمن . وای برتو . لابد انتظار داری من و مادرت لباس پلو خوریمان را بپوشیم و به خواستگاری اش برویم . لابد خیال کردی آنها جلوی پای ما گوسفند می کشند و می گویند ، خوش آمدید ، دختر مال شما . تو داری اشتباه می کنی و به جای اینکه آبی به روی آتش دلت بریزی و سردش کنی ، بادبزن به دست گرفته ای و بادش می زنی تا گداخته تر شود . اگر می دانستم ضربات شلاق می تواند این سودای خام را از سرت بیرون کند ، درست مثل زمانی که بجه بودی ، زیر شلاق سیاهت می کردم . ولی می دانم که زبان دل شلاق نیست . مطمئن باش که آن دختر به بی قراریت خواهد خندید .
_نه این طور نیست . شما اشتباه می کنید ، چون او خیال دارد پسر امیر تومان را به خاطر من جواب کند .
_پسر امیر تومان را! پس وای به حالت ، چون به سادگی نمی توتنی این رقیب را از میدان به در کنی .
یاشار بی توجه به خشم پدر گفت:
_لازم نیست من این کار را بکنم . او خودش راهش را بلد است .
_معلوم می شود شیطان به جلد تو و آن دختر رفته . خاطر جمع باش ، نه آنها دخترشان را به تو خواهند داد و نه منحاضر خواهم شد به خواستگاری آن عفریته بروم . من و حاج صمد به مانند دو سر سیمی هستیم که اگر به هم بخورند ، اتصالی می کنند و سیمهای دیگر راهم می سوزانند . همیشه دعا می کردم راهی برای انتقام از این خانواده پیدا کنم . حالا که دعایم مستجاب شده و مهر تو به دل دخترش نشسته ، قادر نخواهم بودپسرم را به آتش این انتقام بسوزانم .
موقعی که افخم و ریحانه سرخم کردند تا عدسهای ریخته را از اطراف کرسی جمع کنند ، ریحانه سر در گوش مادر نهاد و گفت:
_یعنی شما باور می کنید آن دختر پسر امیر تومان را پس بزند و شادا را انتخاب کند ؟ !
افخم به حالت عصبی پاسخ داد:
_خوب معلومه که نمی تونه . این پسر منه که عقل از سرش پریده و خیال می کنه عقل را از سر دختر شاه پریون پرونده . خدا عاقبت این ماجرا را به خیر کنه . کی این اتیشو به جون ما انداخت . انگار آب دعای مهر ومحبت به خوردش دادن و جادوش کردن ، اصلا حالیش نیست که داره چی کار می کنه و چی به روزمون میاره .
_اگر ناراحت نمی شوید باید بگویم این شادا است که آب دعای مهر و محبت به خورد آن دختر داده . آخر ما را چه به دختر حاج صمد سلطانی!
غفور با دستی لرزان شلوارش را که طبق عادت زیر تشگ نهاده بود تا چروکهایش صاف شود ، برداشت و آن را به روی پیژامه پوشید و گفت:
_من می روم به کاسبی ام برسم . تو هم برو فکر نان کن که خربزه آب است . دیگر نشنوم ، اسم آن نامردها را پیش من ببری .
آن شب در آن خانه هیچ آرا نخفت . مارال در هیجان روز پرماجرایی که پشت سر نهاده بود آرام و قرار نداشت و غزال در تب و تاب شب پرخاطره ای که روزهای پر اندوه زندگی اش ، چون باران رحمتی بود که کویر خشک و بی آب و علف را آبیاری کرده باشد .
ماه منیر به دل شکسته ی دختر کوچکش میاندیشید که در این ماجرا مغبون شده و حاج صمد به پیچ و خمهای این خواستگاری می اندیشید که به صورت معمایی در آمده بود .
مارال رشته ی آرزوهایش را بافت و آنرا به دور قلبش پیچید و با گلهای خوش عطر و بوی عشق آراست و با وجود اینکه شب را در بیداری به صبح رسانده بود ، شاداب و سرحال از خواب برخاست و بوسه ای بر گونۀ ماه منیر که افسرده و مغموم بر سر سفره ی صبحانه نشسته بود زد و گفت:
_سلام خانم جون .
ماه منیر بوسه اش را با بوسه ای پاسخ داد و به او اشاره کرد که سر سفره در کنارش بشیند . مارال لبخند به لب به طرف غزال که در نگریستن به وی احساس شرم می کرد برگشت و با صدایی که از شور و نشاط جوانی بود پرسید:
_تو چطوری ، عروس خانم ؟
غزال رنچیده خاطر گفت:
_سر به سرم نگذار مارال .
صدای پای حاج صمد که به گوش رسید ، دخترها طبق عادت از جا برخاستند و سلام کردند .
نگاه مشکوک صمد به چهره ی شاداب و پر طراوت مارال دوخته شد و با لحن طعنه آمیزی پرسید:
_سرحال به نظر می رسی ، نکند خانواده ی امیرتومان را تو طلسم کردی که به جای تو غزل را انتخاب کنند .
بی آنکه دست و پایش را گم کند و خود را ببازد طعنه پدر را ناشنیده گرفت و پاسخ داد:
_اگر سحر و جادو می دانستم ، کاری می کردم که پدر نامهربانم را مهربان کنم .
_مگر این کار را بلد نیستی ؟ نو از صد تا ساحره در این کار ماهرتری .
ماه منیر کاسه ی سرشیر را جلوی همسرش نهاد ، قزبس سینی چای را جلوی ارباب گرفت . صمد دست پیش برد ، استکان چای را برداشت و گفت:
_دیشب هر کاری کردم نتوانستم بخوابم . فکرم خیلی مغشوش است . دلم آنجا پیش جیران مانده و اینجا آرام و قرار ندارم .
ماه منیر بغضی را که تمام شب در گلویش گیر کرده بود فرو داد و اشک به چشم آورد و گفت:
_منهم همین طور ، افکار پریشان لحظه ای آسوده ام نمی گذارد . اصلاً اشتاه کردم که آمدم .
_حالا هم دیر نشده . هر وقت صلاح بدانی ، برمی گردیم .
سپس رو به مارال کرد و گفت:
_تو هم بهتر است اگر کار عقب مانده داری انجام بدهی و برای سفر آماده بشوي .
مارال لقمه اي را كه به دهان نهاده بود به زحمت قورت داد و نگاهش را از او دزديد و گفت:
_من که گفتم خیال آمدن ندارم .
_منهم گفتم که بی جا می کنی ، مگر اختیار سر خودی . آخر مگر در اینجا حلوأ خیرات می کنند ؟ تا وقتی که شوهر نکرده ای و منزل پدرت هستی ، باید گوش به فرمان پدر باشی . وقتی می گویم بیا ، باید بیائی . چون و چرا ندارد .
_خوب اگر نخواهم بیايم جی ؟
_مجبورت می کنم که بیائی .
ماه منير برای آرام کردن حاج صمد به میانجی گری پرداخت .
_صبرکن حاج آقا . بگذار من خودم تنها با این دختر صحبت کنم ، ببینم حرف حسابش چیست و چرا اینقدر خون به دلمان می کند .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#38
Posted: 14 Sep 2012 23:26
_این بار دیگر این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست و خودش را هم بکشد ، نمی گذارم بماند .
مارال لبها را به حالت قهر جمع کرد وگره بر ابرو افکند و خود را از تصمیم پدر متعجب نشان داد و پرسید:
-چراآقا جان! مگر من چه کارکرده ام ؟
چشم غره ی به او رفت و پاسخ داد:
_خودت بهتر می دانی که چه کادکرده ای .
ماه منیر دست پاچه پرسید:
-مگر چه کار کرده! ؟ پس چرا پنهان کاری می کنید .
برای جلب محبت و طلب کمک از مادر بأ لحن مظلوما نه ای گفت:
-من کاری نکرده ام . خانم جان .
صمد فریاد كشيد:
_دیگر می خواستی چه کارکنی . برایم در این شهر آبرو باقی نگذاشته ای . توی کوی و برزن ، سر راه حمام و توی میدان اعدام ، با هرکس و ناکس به گفتگو مي نشینی . تازه به هر بی سر وپایی اجازه می دهی پشت سر پدرت غیبت کند .
گستاخانه به میان سخنش پرید:
- آن کسی که شما منظور تان است بي سر و پا نيست .
- باز شروع کردی ؟ معلوم می شود هنوز از رو نرفته ای . تا آبر ویمان نرفته ، بلند شو در را ببند . غزال .
_چراآبر ویمان برود ؟ مگر من چه گفتم ؟ حرف حق تلخ است آقا جان .
_حرف تو از زهر هلاهل هم تلخ تر است . با این همه گرفتاری باز هم گستاخی می کنی . اگر میدانستم دست ازگردنکشی برنداشته ای ، اصلآاسمت را نمی آوردم . دختر تا شوهر نکرده ، باید مطیع پدر ومادر باشد و آبر ویشان را حفظ کند .
این بار به سیم آخر زد و تصمیم گرفت آنچه رأکه در دل داشت بر زبان آورد و خود را خلاص کند . ماه منير بی آنکه از آنچه در غیابش أتفاق افتده بود اطلاعی داشته باشد . گره ی کوری را که دوباره بر رشته ی آرزوهایش می خورد به روی سینه احساس می کرد . موقعی که صدای مارال را شنیدکه می گفت:
-خوب اگر بخواهم شوهرکنم چه ؟
او هم چون غزال بهت زده به وی خیره شد . صمد پر خشم تر از بیش خروشید:
_خوب چه عیبی دارد . به جای اینكه خواستگارها یت را پر بدهی ، شوهر کن .
-هرکس راکه دلم نخواهد پر می دهم .
- وای به حال دلت ، اگر آدم ناجوری را انتخاب کرده باشی .
- من اسم هرکس را بیاورم شما می گوئید آدم ناجوری است ، چون خودم انتخاب کرده ام .
- بستگی دارد چه کسی باشد .
با صدای ضعیفی که فقط پدرش شنید گفت:
_وقتی شما بی سر وپایش می نامید ، چطور می توانم نام او را بر زبان بیاورم ؟
کاسه ی سرشیری که به طرفش پرتاب شد ، درست به هدف خورد و به رویدامنش برگشت و آنرا کثیف کرد . سپس در لحظه ای که مارال کاسه ی خالی راکه حتی ترک هم برنداشته بود ، به روی سفره نهاد ، قندان پر از قند به روی آن فرو آمد و قطعات شکسته اش با قندها درآمیخت و فریاد صمد در فضا پيچید:
_پس پسر غفور به خودش جرات داده که از تو خواستگاری کند ، چه غلطها!
مارال در حالیکه داشت با دستمال سرشیر ریخته را از روی دامنش پاک می کرد . گفت:
- نه به این صورت که شما فکر می کنید . ولی این خیال را دارد .
- غلط کرده که خیالش را دارد . او را چه به این غلطها .
طغرل سراسیمه در اتاق را بازکرد . و داخل شد و با نگرانی پرسید:
- چه خبر شده آقاجان! صدای فریادتان تا حیاط ما هم می آید .
با چهره برافروخته از خشم در حالیکه دستش را با حرکات عصبی تکان می داد گفت:
_یادت مي آید طغرل ، یادت می آ ید آن روزکه آن غفور بی چشم و رو ورشکست شده بود ، چطور داشت التماس می کرد ابرویش را بخریم و بدهیهایش را بپردازیم و این تو بودی که به زور وادارم کردی که نگذارم طلب کارها او را به زندان بیندازند ؟ لابد فراموش نکرده ای چه بامبولی درآورد تا به جای پرداخت بدهی ، آن ده کوره را گرو بردا ریم . حالا آن پسر نامرد تو از خودش به جلد این دختر نادان رفته که پدرت ما را به روز سیاه نشانده ، مالمان را خورده و ملک و املاکمان را غصب کرده آن وقت خواهر ساده دلت هم گول زبان چرب و نرمش را خورده و مرا به مفت به آنها فروخته . حالا می فهمی چرا دارم داد ص زنم ؟
طغرل بی آنکه منظور پدر را درک کرده باشد ، پرسید :_این چه ربطی به مارال دارد ؟
- از خودش بپرس چه ربطی دارد . او هنوز آنقدر بزرگ نشده که عقلش برسد ، چطور از خود مواظبت کند و هنوز ما پایمان را از شهر بیرون نگذاشته بوایم که ویلان کوچه ها شده و اصل و نسبش را فراموش کرده و از یاد برده که دختر چه کسی است و نام و نشانش چیست . حالاهم با پررويي روبه رویم ایستاده و بی آنکه شرم و حیا داشته باشد ، اقرار می کند که می خواهد شرهر کند .
- مارال می خواهد شوهر کند ؟ !
- بله . آن هم به یک پسر بی سروپا .
ماه منير هاج و واج به آنها نگریست وگفت:
- آخر یکی به من بگوید چه خبر شده و شو چه می گوئید ؟
- اگر آنچه که من می دانم تو بدانی ، دود از سرت بلند می شود . اگر می مرد ، لااقل یک غمه داشتم ، ولی حالا .
_استغفرالله . . . حاجي ، ناشکری نکن . تو که جانت برای این دختر در می رفت .
- حالا دیگر نه . وقتی آنقدر سبک مغز است که یک لات آسمان جل را به پسر نازنین خواهرم و پسر امیرتومان ترجیح میدهد ، بمیرد ، بهتر است .
-اما این پسرامیرتومان بودکه او را نخواست .
-من به این یكی هم شک دارن . وفکر می کنم واقعیت غیر ازاین است . از این دختر هر چه بگوئی برمی آید .
-این یکی را باور نمی کنم ، حالا به من بگو جریان چیست .
بجای اینکه پاسخ ماه منیر را بدهد رو به مارال کرد و فریاد زنان پرسید:
-چرا ساکت شدی زبان دراز ؟
- آخر شما مجال نمی دهید من حرف بزنم .
-می برمت تهران . غیابی برای ایدین عقدت می کنم ومی فرستمت همان جاکه اورفته . چند ماه که آنجا بمانی ، عقلت سرجایش می آید .
-چه حرفها می زنید آقاجان . خیال می کنید من زیر بار می روم .
-مجبوری زیر بار بروی ، وگرنه با شلاق سیاهت می کنم . خیال می کنی بزرگ شده ای و نمی توانم کتکت بزنم .
_حتي اگر با شلاق هم سیاهم کنید ، باز هم زیر بار نمی روم .
ماه منیردست پاچه روبه پسرش کرد وگفت:
_ دررا ببندکه آبر ویمان رفت .
_چه فایده دارد خانم جان . صد تا در را هم که ببندیم ، نمی توانیم آبروی رفته را برگردانیم . با این کاری که مارال می کند . یگر آبروشی بر ایمان نمی ماند .
- مبادا به حوریه بگویی طغرل . اگر زن عمویت بفهمد ، مثل ایکه تمام دنیا فهمیده است .
_ای خانم جان شما چه فکرهایی می کنید .
صمد با لحن تمسخرآمیزی گفت:
- بی خود دلت شور نزند خانم ، حوریه قبل از تو میدانست . حتی شاید سجاد هم از آن بو برده باشد . شبی که از راه رسيدیم ، این دختر بی حیانگذاشت عرقمان خشک شرد و شروع کرد به داد سخن دادن در مورد ظلمی که من به این خانواده کرده ام .
سپس طغرل را مورد خطاب قرار داد وگفت:
_یعنی زنت عرضه نداشت ، وقتی مانبودیم مواظب این دختر باشد ؟
_ آقاجان یواش می شنود . آخر کسی حریف مارال نمی شرد .
_ با چه شوقی به زنجان برگشتم . فکر می کردم بختش بلنه شده و پسر امیرتومأن خواستگارش است . با وجود اینکه می خواستم جایگاه بلند مرتبه ی داشته بأشد ، همه ی رشته هایم را پنبه کرد . بلند شو خانم . همین الان هم دست و پای دخترت را ببند و هم چمدانهایت را . باید زود تر به تهران برگردیم .
_کجا برویم ؟ ! منزل خواهرت که آبر ویمان پیش عشرت و یونس برود . تا تکلیف این دختر را روشن نکنیم ، از این خانه بیرون نمی روم .
مارال به بهانه ی تعویض لباس از جا برخاست و به غزال گفت:
_من می روم دامنم را عوض کنم .
غزال گفت:
_ آخر هنوز صبحانه ات را نخورده ای .
صمد با لحن تندی به غزال گفت:
_ به جهنم که نخورده . من زهر می خوردم بهتر از آن چائی تلخی بودکه گلویم را سوزاند . تو هم خانم ، بگو قزبس بیاید سفره را جمع کند .
_ آخرچطور رویم می شود به قزبس بگویم این سفره ی آشفته را جمع کند باورکن حاجی با زبان زور نمی توانی حریف مارال بشوی . باید با زبان خوش رامش کنی . اعصابت راکنترل کن و آرام باش . این طوری بیشترسر لج می افتد . توکه دختر خودت را بهتر می شناسی .
_نه نمی شناسمش . تا امر وزکمان می کرد م او مثل خودم است وازهرچیز بهتریش را می خواهد .
_باید دید در این پسرچه دیده که اینطور خود راگم کرده است .
_اگر لازم باشد دار وندارم را می فروشم وازاین شهر کوچ می کنم تا آنها نتوانند با زبان چرب و نرمشان خامش کنند .
_حالا دیگر به اندازه کافی خام شده ، این مارا لی که من می شناسم با ما نخواهد آمد . مگر با دلیل ومنطق .
_مگر این دختر منطق سرش می شود .
_توفقط یک چائی تلخ خوردی . غزال یک لقمه سرشیر وعسل برای آقا جانت بگیر و بعد بلند شو آن ظرفهای شکسته رأ یک جائی سر به نیست کن .
_پنهان کاری فایده ندارد خانم . وقتی طغرل درحیاط اندرونی صدایمان را شنیده ، دلیلی نداردکه آنها در اشپزخانه نشنیده باشند . مشد اصغر را می فرستم سراغ غفور تا حالش را جا بیأورد .
_بیشتر از این آبر ویمان را نبر حاجی . تو الان عصبانی هستی و نمی فهمی داری چه کار می کنی . صبرکن وقتی آرا متر شدی آنوقت تصمیم بگیر .
مارال تمام روز در را به روی خود بست و بیرون نیامد . موقعی مكه سفره ی ناهار را گستردند ، غزال چندین بار مشت به در اتاقش کوبید و صدایش زد واو با وجود اینکه ازماندن در آن اتاق دربسته ، احساس خفقان می کرد . عکس العملی نشان نداد .
ماه منير دست و پایش را گم کرد د پریشان شد و با التماس از صمد خواست که چاره ای بیندیشد:
_ تو را بخدا کاری بکن حاجی ، از صبح تا به حال چیز ی نخورده .
_خیالت راحت باشد ، اگر یکروزگرسنه بماند ، نمی میرد .
_ آخرش چی ؟
_ تا سر عقل نیاید ، کاری به کارش ندارم .
- پشت در بسته که سر عقل نمی آید . باید بااو حرف بزنی .
_من حرفهایم را زده ام ، اگر راست می گوئی ، خودت برو با او حرف بزن .
_من رفتم نه یکبار ، بلکه چندین بار التماس کردم دررا به رویم بازکند ، اما هیچ جوابی نشنیدم .
_لابد انتظار داری منهم التماس کنم که بیرون بیاید .
_در مورد تو فرق می کند و مطمئنم تا صدایشی کنی ، جواب خواهد داد .
_ لعنت به این دل من و آرزوها یی لمخه بر ایش داشتم . می گفتم این سوگلی من است ، باید از همه برتر باشد . پارچه ی ساتن سفید و منجوق هأئی راکه از مکه آورده بودم ، قايم کردم تا وقت عروسی اش بدهی خیاط لباسی برای او بدوزد که زبانزد خاص و عام باشد . وقتی اجازه نمی دادم که گیسهای یافته اش راکوتاه کند ، خودش را لوس می کرد ومی گفت "آخر چرأ آقا جان ؟ " و من می گفتم "چون می خواهم از آن شلاقی برای تنبیهت بسازم" حالا می خواهم شلاقش بزنم ، اما نه با آن گیوان سیاه براقش ، بلکه بأ کمربند دور کمرم .
_نه توا بخدا كتک نزن . فقط سعی کن با زبان خوش این هوس را ازدلش بیرون کنی .
نزدیک غروب ازطرف امیرتومان پيغام آوردندکه او برای یک گفتگوی دونفره وقت می خواهد . حاج صمدکه با آنهمه گرفتاری حوصله ی صبحت در مورد عروسی غزال را نداشت ، پاسخ داد"ما فردا مبح عازم تهران هستیم ، اگر تصمیممان عوض شد و نرفتیم ، خبرشان می کنم ، وگرنه باشد وقتی برگشتیم .
ماه منير آهی کشید وگفت:
_یک دخترم آنجا بی یارو یاور و چشم انتظار مانده ، آن یکی بلاتکلیف و این یکی هم دارد خون به دلمان می کند . خواهش می کنم برو و با او حرف بزن
حاج صمد كه خشم وکینه نتوانسته بود محبتش را نسبت به مارال سرد کند ، بالاخره تن به خواسته ی زنش داد وگفت:
_خيلی خوب خانم . اینهم به خاطرشما . فقط مبادا فکرکنی اگرمی روم با او حرف بزنم ، دلیلش این است که به هدفش رسیده است .
بیشتر أز آن که به خاط دل ماه منیر به این تقاضا گردن نهاده باشد ، بخ خاطر دل خودش بودکه طاقت رنج وگرسنگی أو را نداشت . با وجود این برای این که مارال فكر نكند که با اعتصاب غذا پدرش را وادار به تسلیم کرده ، با خشونت ضربه ای به در زد وگفت:
_مسخره بازی راکنار بكذار و در را بازکن ، ببینم حرف حسابت چیست .
مارال به محض شنیدن صدای پدر از ترس اینکه مبادا پثیمأن شود و برگردد ، از جا برید و به سرعت به طرف در رفت و آن را گشود .
رنگ پریده و چشمان سرخ ازگریه ، دل او را به رحم آورد و پرسید:
_ آخر چرا هم خودت و هم ما را عذاب می دهی . حرف حسابت چیست ؟
مارال کوشید تا مثل همیشه خود را لوس کند و دل پدر را به دست آورد:
_وقتش شده باگيس بافته خودم ، شلاقم بزنید .
_هر وقت لازم باشد ، شلاقت هم می زنم . زندگی مانند تنور داغ است که اگر فقط یک کمی سرت را به داخل آن خم کنی ،
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#39
Posted: 14 Sep 2012 23:26
حرارت آتش گونه هایت را گلگون می کند و آنرا می سوزاند و اگر خود را به داخلش بیفکنی ، جزغاله می شوی . تو حالا فقط یک کمی سر را خم کرده ای ، ولی اگر به داخل تنور آن سقوط کنی ، آتش گداخته خاکسترت می کند . خود را از این ورطه نجات بده .
_ یعنی به نظر شما زندگی با یأشار ، سقوط در یک تنور داغ است ؟ آخر مگر غیر از این است که شما فقط پدرش را می شناسید و با خود او آشنائی ندارید .
_فرقی نمی کند ، آنها هر دو از یک قماش هستند . از آن گذشته وقتی دخترهای بزرگترم هنوز شوهر نکرده اند ، نمی توانم دختر کوچکترم را شوهر بدهم . به خصوص که جیران بستری و بدحال است و ما هیچ کدام دل و دماغ عروسی را نداریم . بی خود اصرار نکن .
_من سنت ها را می شکنم . چه لزومی دار دکه صبرکنم تا آنها شوهر کنند . شاید اصلآ غزال قصد عروسی را نداشته باشد . یعنی منهم باید به آتش او بسرزم ؟
_ مثل اینکه یادت رفته که می گفتی ، هنوز دخترهای بزرگت را شوهر نداده ای ، پس چه اصراری داری مرا عروس کنی .
_خوب ، چطورقبلآخودتان نمی خواستید از سنت ها پيروی کنید و اصرار داشتید مرا شوهر بدهید ، اما حالا که مایل به این ازدواج نیستید ، سنتها را پیش می کشید .
_ انموقع قصد داشتم تو را برای ایدین نامزد کنم و منتظر بمانم تا خوأهرانت عروسی کنند .
_خوب حالا هم همین کار را بکنید .
چین به پيشانی افکند وگفت:
_در این مورد باید بزرگترها تصمیم بگیرند . این درست نیست که اینطوری بی پروا از خواسته ات صحبت کنی .
_ من نمی توانم مهر سکوت بر لب بزنم و امیال و خواسته هایم را پنهان کنم .
_ مادرت نمی داند باید غصه کدام یکی را بخورد ، دختر بزرگش راکه دارد ناکام می شود و یادخترکوچكتر راکه با ندانم کاری دارد به دنبال هوای دلش می رود .
_شماکه همیشه به من ایمان داشتید .
_تو باعث شدی که ایمانم سست شود . حتی برادرت هم بدون اجازه ی من نتوانست زن دلخواهش را انتخاب کند .
_مرا بأ طغرل مقایسه نکنید . کسی که پا به پای شما اسب می تأ زد ، پا به پای شما هم می تواند از آرزوها و خواسته هایش دفاع کند . من حاضر به قبول شکست نیستم .
_ بچه های دیگرم هیچ وقت به خودشان اجازه نداده اند در مقابل من از احساس و آرزوهایشان سخن بگویند ، تو چطور به خودت اجازه می دهی در مقابل من ، اینطور بی پروا خواسته هایت را به زبان بیاوری .
_چون این حق هر انسان زنده است که خواسته و آرزو یی داشته باشد . من مثل جیران وغزال نیستم که منتظر بمأنم تا شانس در خانه ام را بزند .
_یعنی تو خودت شانس را انتخاب می کنی ودرخانه اش را می زنی ؟ آخر دختر بی عقل ، دخترحاج صمدسلطانی را به پسر یک بقال سر گذر بی همه چیز چه کار . با این انتخاب می خواهی آبروی چندین ساله ی خانواده را بر بأد بدهی . همه می دانندکه اوکیست وماکی هستیم .
_ آنچه همه می دانند مهم نیست . آنچه که من می دانم ، برایم اهمیت دارد . برای چه من باید تاوان حفظ آبروی شما را بدهم .
_زیاده ازحد گستاخی می کنی .
_شما یادم دادیدکه گستاخ باشم وهمیشه حرفم را به کرسی بنشانم . مگر یادتان رفته همیشه به خاطر همین صفت تحسینم می کردید .
_گفتم در مقابل انهایی که می خواهنئ حقت را بخورند ، گستاخ باش ، نه در مقابل پئرت .
_اگر آقا جانم هم این قصدراداشته باشدچی ؟ بازهم نبایدگستاخ بأشم ؟
حاج صمدکم کم داشت آن آرامش و متانتی را که می خواست در موقع گفتگوبأاوحفظ کند ، ازدست میداد . با وجود اینکه مارال ازشدت گرسنکی احساس ضعف می کرد باز هم قصد ادامه ی مبارزه را داشت ولی خستگی امان اورا بریده بود وبا این که در موقع نشستن دربرابر پدرهمیشه اصول ادب را رعایت می کرد ، تا خواست اندکی پایش را دراز کند ، بأ صدای فریاد پدربی حرکت ماند .
_اگر می دانستم پسر غفور آبروی چندین ساله ام را به باد خواهد داد ، همانموقع که نتوانست طلبش را بپردازد ، به جأی گرفتن ملک ، جانش را می گرفتم .
_ فکر نمی کنم شمأ توان آدم کشی را داشته باثید . مگر ا ینکه اصغر جلاد را مأمور این کار می کردید .
صدای فریادش باعث هراس ماه منير شد که پشت در بسته ، نگران آنچه که در آن ا تاق می گذشت ، بود:
_وقتی پای منافع بچه هايم در میان باشد ، از اصغر جلاد هم جلاد تر خواهم شد .
_ پای منافع بچه هایتان یا پای منافع خودتان ؟
این گفته آن چنان اورا به خشم آورد که بی طاقت کمربندش را بازکرد و آنرا چندین بارمحکم بر پشت دخترعزیزکرده اش فرود آورد وگفت:
_بر وگمشوکه دیگر نمی خواهم ببینمت .
ماه منير سراسیمه دررا گشود وگفت:
_ولش کن . توکه بشتر داری آبر ویمان را پيش کلفت و نوکرها می بری . صدای فریادت را همسایه ها هم شنیدند . چرااینقدر هوار می زنی ؟ راحتش بگذار بیابرویم .
مارال از فرصت استفاده کرد و ان اتاق گریخت . صمد مستأصل به همسرش گفت:
_ آخر تو نمی دانی این دخترچقدر زبان دراز شده .
_ تو زبان درازش کردی ، حالا حقت است که نتیجه اش را ببینی . مگر أین خودت نبردی که به خاطرگستأخی وکله شتی به او آفرین می گفتی . حالا آنقدر اورا زده ای که نفسش در نمی آید .
_به جهنم . دختری که سودای پسر غفور را به سردارد ، نباید صدایش هم در بیاید . ایکاش بمیرد تا این ننگ را به دامن نكشم . .
ماه منير با چشمان اشکبارگفت:
_وقتی آن دختر مان دارد جلوی چشمان پر پرمی رند ، چرا آرزو می کنی که این یکی بمیرد ؟
_ پس چه کارکنم ؟ بگذارم بی آبر ویمان کند ؟ مشد أصغر می گو یدکه خانه ی غفور به اندازه ی حیاط طویله خانه ی ما وسعت ندارد . تو رویت می شود جلوی فامیل وهمسایه سرت را بالا بگیری و خانوادهی دامادت را به آنها معرفی کنی ؟
_راستش را بخواهی نه . من از غصه جیران شب و روز ندارم . هر صبح و شب سر نمازدعایم این است که خدا دخترم را شفا بدهد . آنقدر فکرم مشغول اوست که دیگر دلم نمی خواهد به چیز دیگری فکرکنم . حالا نمی دانم با این یکی غصه چه کارکنم . خوب فکرکن ببین به درگاه خدا چه گناهی مرتکب شده ای که مستوجب این عقوبتی .
_هر چه فکر می کنم یادم نمی آید به کسی ظلم کرده باشم . اگر ملک پدر این گوساله را از دستش گرفتم ، به خاطر طلبم بود و در واقع آنرا حق خودم می دانستم .
_شاید آنها می خواهند با گرفتن دختر تو ، آنچه راکه حق خودشان می دانستند ، مطالبه کنند .
_ یک موی این دخترگردنکش به اندازه ی صد تا ملک بی حاصل و ثمر آنها می ارزد . نمی گذارم او را از دستم بگیرند . الان مشدامغر را می فرستم سراغ غفور شکوری تا او را به اینجا بیاورد .
ماه منير به دست و پا افتاد والتماس کنان گفت:
_کاری نکن که بعدآ پشیمان شری . بهتر است موضوع را بزرگ نکنی .
_کار من ازاین حرفهاگذشته . وقتی حریف خودش نمی شرم . باید تکلیفم را با آنها روشن کنم .
حاج صمد با اعصاب متشنج و دست و پای لرزان طول و عرض تالار را می پينود و هرچند دقیقه یکبارهی ایستاد وازهمسرش که ازشدت اضطراب درون مبل مچاله شده بود ، می پرسید:
- پس چی شد . چرا نمی اید ؟
ماه منيرکه از غلیان خشم و غضب او می ترسید و از خدا می خواست که غفور نیاید ، برای اینکه او را آرام کند ، می گفت:
_کمی حوصله داشته باش ، بالاخره می آ ید .
انروز صبح هم ، هوا آفتابی بود و نور خورشید برای گرم کردن وجود لرزانشان ، از لابلای پرده توری به داخل اتاق نفوذ می کرد و به نظر ميرسید رنگ آن قسمت از فرش که آفتاب به رویش می تابید پریده است .
غزال ، درقست غربی ساختمان به دور ازچشم پدر ، در حال دلجوئی از خواهر التماس می کردکه بیش از این باعث طغيان خشم پدر نشود . مارال که سوزش زخمهای بدن از حرارت آتش شعله ور در وجودشر نمی کاست ، توجهی به این نصایح نداشت . با وجود این غزال به تلاش خود ادامه داد و گفت
_ آقاجان و خانم جان به اندازه ی کافی ، به خاطر بیماری جیران . عذاب می کشند ، تو دیگر عذابشان نده .
در تماس دست غزال با محل تاولها مارال ناله ی کوتاهی کرد وگفت:
_خواهر مان دارد آرزوهایش را در دل سینه ی بیمارش مدفون می کند و من برعکس ، با نبش قبر ، هرچه آرزودارم ، از سینه بیرون می کشم ، تا حسرت به دل نمانم .
صدای پای مشداصغرکه مثل همیشه چکمه هایش را محکم به زمین می کوبید و با سر و صدا اهالی خانه را از ورودش مطلع می ساخت ، آن دو را به پشت پنجره کشاند . مشد اصغر برای نشان دادن برتری خود به مردی که همراه او بود چند قدمی جلوتر رأه می رفت .
مارال با تعجب به مرد لاغر اندامی که پشت سر مباشر پدرش ، با تانی قدم برمی داشت وکاملآ مشخص بود که از آمدن به آنجا چندان راضی به نظر نمی رسد ، چشم دوخت و برسید:
_این دیگرکیست ؟
غزال شانه ها را به علامت بی اعتنائی بالا افکند و پاسخ داد:
_نمی دانم . من نمی شناسمش .
بی آنکه او را بشناسد ، حدس زدکه آمدنش به آنجا بی ارتباط با ماجرای اخیر نیست و حرکتی به خود داد تا از اتاق بیرون برود . غزال مانعش شد و گفت
_مگر عقل از سرت پریده!کجا داری می روی ؟
_می روم ببینم چه خبر است .
_کمی عاقل باش و صبرکن ببینم چه خبر می شود . اگر تو دخالت کنی ، آقا جان عکس العمل شدید تری نشان خواهد داد . مشئد اصغر دوید تا ورود شان را به ارباب اطلاع بدهد . صمد آرام گرفت و طبق عادت که در مقابل خدمه ، همسرش را شما خطاب می کرد به او اشاره کرد وگفت:
_شما به اتاق خودتان بررید .
سپس ، پس از خروج قزبس از اتاق ، ادامه داد:
_مواظب باش خدمه دورو بر نبأشند . نگذار آن دختر بی چشم و رو هم اینجا آفتابی شود . اصلآلازم نیست پذیرائی بکنید .
_ پس لااقل بگذار به طغرل بگویم به کمکت بیاید .
_نیاز به کمک ندارم . خودم حریفش می شوم .
ماه منير به ناچار به خواسته ی اوکردن نهاد و بدرن اینکه در این مورد پافشاری کند ، آنجا را ترک کرد .
حاج صمد به روی مبل نشست و پای راستش را به روی پای چپ افکند وموقعی که آن دو وارد اتاق شدند ، حتی سربلند فکرد به غفور بنگرد . فقط با اشاره ی دست از مشد اصغر خواست که تنهایثان گذارد .
با وجود اینکه غفور از درد إو آگاهی داشت ولی از بی اعتنائی اش به خشم آمد وزیرلب سلام کرد و به طعنه گفت:
_حاج آقا احضار فرمرده اند . فرمأیش بود ؟
با لحن سردی جواب داد:
_لابد می دانی پسرت چه دسته گلی به آب داده امت ؟ _منظورتان را نمی فهمم .
صدایثی را بلند کرد وگفت:
_ خوب می فهمی ، فقط ترجیح می دهی خودت را به نفهمی بزنی . زیاد حوصله ی جروبحث با تو را ندارم . فکر نکن نمیدانم که چه شعارهائی در مقابل دختر از همه جا بی خبرم داده و چطور وأنمود کرده که من مال مردم خورو غاصب ده کوره ی به اصطلاح ملک و املاک پدرش هستم . مگر تو به آنهانگفته بودی که با عجز و التماس وادارم کردی أبرویت را بخرم و ملکت راگرو بردارم . چشمت کورمی خواستی بدهی ات را بپردازی وگره ئی را پس بگیری و بی خود از آن داستانی برای به رحم آوردن دل نازک دخترم نازی .
غفورخشم وکینه ای راکه در ظرف چند سال گذشته در دلش انباشته شده برد ، خالی کرد وگفت:
_دل نازک دخترت! درست است تأ امروز او رأ ندیده ام . ولی وصفش را شنیده ام ومی دانم که در ستمگری دست کمی از پدر ندارد .
_ایکاش اینجا بود و می شنید و بی جهت به طرفداری ازشما سینه چاک نمی داد و مرا به محاکمه نمی کشید . آن پسر جادوگرت ، جادویش کرده ، دختری راکه به هیچ خان زاده ای اعتنا نداشت ، به دام خود افکنده وحالا هر دو پا را در یک کفش کرده که می خواهد زنش بشرد . می فهمی چه می گریم ؟ زن پسر آسمون جل تو . بی خود به دلت امید نده . این رویایی أست که تا من زنده ام عملی نخواهد شد . آن ده کوره ای راکه در مقابل طلبم از توگرفته ام ، به اضافه ی ملک و آبادی که در جوارش دارم ، به تو واگذار می کنم ، به شرطی که پسرت را وادارکنی دست ازسردخترمن بردارد .
تند بادی که ازکلام حاج صمد می وزید ، آتش انتقام او را شعله ورتر ساخت . به تلافی آتشی که سالها داشت وجردش را می سوزاند و آمیخته با سوز ناله ونفرینهایش بود ، اکنون می خواست با شعله ی سرکشش ، آن کسی را هم که گمان می کرد آنرا روشن ساخته ، بسوزاند .
با خونسردی پاسخ داد:
_من با دل پسرم قمار نمی کنم حاج آقا . این مساله ربطی به من ندارد . أگر قصدتان خرید دل است ، باید آنرا از خودش بخرید که مطمئنم خریدنی نيست .
انچنان به سرعت از روی مبل برخاست که نزدیک برد آنرا واژگرن سازد و بر سر غفورکه هنوز اجازه نشستن را به او نداده بود . فریاد کشید:
_ احمق بی چشم و رو خودت می دانی که پسرت لایق دختر من نیست ، پس چرأ از سر راهش کنار نمی رود ؟
خشمگین شدنش بیشتر از آ نکه باعث هراس غفور شود ، باعث شادی او شد و بی آنکه خود را ببازد گفت:
_فكر نمی کنم او سر راهش را گرفته باشد . شما با ید به دخترتان بگوئیدکه به فکر فریب دادن پسرم نباشد .
_فضرلی موقوف . بی خودی زبان درازی نکن و به آن بی سر و پای دزد ناموس بگو دیگر نبینم که سر راه دخترم بشود .
_ من همه ی زندگی ام را به پایش ریختم تا درس بخواند و با سواد شود . حألا شما بی سر و پا و نالایقش می ناميد و ادعا می کنیدکه دزد ناموس است . دست دخترت را بگیر و او را از ا ین شهر بیرون ببر نگذار درکوچه و خیابانها ویلان شود . من عروس خودم را أنتخاب کرده ام و دختر شما برازنده ی پسر من نیست .
_ تو سگ کی باشی که او را بخواهی یا نخواهی . مرده شور خودت و عروست را ببرد . خلایق هر چيلایق . برو گمشو . اگر یک لحظه دیگر اینجا بمانی ، می دهم مشداصغر پوست از سرت بکند
پایان قسمت ۴
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ویرایش شده توسط: boy_seven
ارسالها: 3747
#40
Posted: 28 Sep 2012 11:56
قسمت۵
_ مرا از آن جلاد نترسان . به اندازه کافی آن روزها که با هم بده بستان داشتیم ، صابونش به تنم خورده و می دانم چه کثافتی است . به جای ا ینکه پوست از سر من بکنی ، پوست از سر دخترت بکن . ما هنوز به خواستگاری اش نیامده ایم که داری جوابمان می کنی . می بینی که با لباس پلو خوری نیامده ام و لباس کاسبی به تن دارم .
ا ین بار خثمش نهایتی نداشت . در حألی که حالت حمله به خود گرفته بود ، چند قدمی به طرفش برداشت و فریاد زنان گفت:
_ فکرکردی اجازه می دهم به خواستگاری ا ش بیایید! از قول من به آن پسر جادوگرت که با جادوي زبانش ازراه به درش کرده بگوکه من دخترم را از سر راه نیاورده ام که بگذارم زن او بشود بهتر است پایش را ازگلیم خود بیرون نگذارد .
غفور چند قدمی به عقب برداشت و به طرف در رفت و دوباره روی برگرداند وگفت:
_ من امیرتومان نیستم که آرزوی وصلت با خانواده ی شما را داشته باشم .
_اگر تو این ارزورا نداری ، آن پسربی شعورت که دارد . اگر یکبار دیگر ، فقط یکبار دیگر سر راهش را بگیرد ، می دهم سرش راگوش تا گوش ببرند و آن دل صاحب مرده راکه به دخترم داده از سینه اش بیرون بیأورند ، تا دیگر چنین هوسی نداشته باشد .
_از شما به غیر از این توقع دیگری ندارم . فکر نکن از اینکه دل به او داده سر از پا نمی شناسم . مطمئن باش منهم دلم می خواهد آن دل صاحب مرده را از سینه ی دخترت بیرون بکشم و یاشار را از دامش رهاکنم . فقط از تو چه پنهان از اینکه فرصتی به دست آوردم تا دلت را بسوزانم و فریاد خشمت را به آسمان برسانم ، خوشحالم . هرکسی از عهده ی این کار برنمی آید . همیشه با خود فکر می کردم چطور می توانم دادم را از تو بستانم . شاید این سوز آه من بودکه آتش عشق شد و به دل دختر عزیز کرده ات افتاد .
_ بی خود دلت را به مهمانی جشن و سرور دعوت نکن . همین روزها کاری می کنم که جگر تو و پسرت به خاطر این سودای خام آتش بگیرد .
_باز هم به هم می رسیم . فکر نمی کنم آن دختر به این سادگی ها دست از سر یاشار بردارد . از پذیرائی ات ممنون . خداحافظ .
کفشهایش راکه پشت در اتاق قرار داشت به سرعت به پاکرد و پاشنه ی آن را کشید و سپس بدون لحظه ای توقف از مهتابی گذشت و پأ به روی سنگفرش حیاط نهاد .
مارال که جسته ، گریخته صدای فریاد های پدر و سخنانی را که مابین آن دو رد و بدل می شد ، شنیده بود ، از پشت پنجره رفتنش را نظاره می کرد . غفور بی أنکه تعمدی داشته باشد . موقع عبور از جلوی ا تاق آنها بی اختیار روی برگرداند و به چشمان دختری که از دور نگران و معصومانه به او دوخته شده بود نگاه کرد و با خود اندیشیدکه آ یا این چشمان سیاه ارزش آنرا دأرد که پسرم ا ینهمه خفت و خواری را به خاطرش تعمل کند .
بعداز خروج شتابزده غفوراز تالار ، صمد نیز درحالی که هنوز فریاد می زد از آنجا خارج شد و به دقت به اطراف نگریست ، تا اطمینان یا بدکه خدمه ی هانه فال گوش نایستاده اند . مهتابی خلوت بود و به غیر از ماه منیرکسی را در آن حوا لی ندید .
سخنان ناگفته ای که فرصت بیان را نیافته بود ، در دیگ جوشان خشم او شناور باقی ماند . اکنون که دیگر غفور را در مقابل نداشت تا با فریادهایش ، آن کلمات را از سینه بیرون بکشد ، می رفت تأ عقده ی دل را بر سر مارال خالی کند .
مأه منيرکه از ابتدای شروع صحبت آن دو ، در همانجا فال گوش ایستاده بود ، سخنان هر دو نفر را ظالما نه می دانست . هم اتهامات غفور را و هم کلمات تحقیر آمیز همسرش را .
ایکاش برای اندإزه گیری فاصله ها ، معیار دقیقی وجرد داشت که بدون هیچ تعصب و هیچ اشتباهی ، آنرا به همراه ارزش واقعی آن اندازه گیری می کرد ، به درستی نمي دانست در جریان تملک ملک غفور ، صمد تا چه حد مقصر بوده و چه کسی مظلوم واقع شده و مغبون گردیده است .
گرچه او هیچ فرقی بین فرزندانش نمی گذاشت و همه ی آنهارا به یک اندازه دوست داشت ، ولی در آن لحظه دلش پيش آن کسی برد که گمان می کرد بیشتر أز دیگران به وی نیاز دارد و از خدا می خواست که این قصیه زود تر خاتمه بیابد . تا او بتواند دوباره به تهران بازگردد .
مرغ دلش آرزوی لانه کردن در اند وهکده ی چشمان به گودی نشسته و بیمار جیران رأ داشت .
حاج صمدکه تا آن ذوزکسی به خود این جرات را نداده بود که با این لحن با او سخن بگوید ، می خواست تلافی این اهانت رأ بر سرکسی که باعث این اهانت شده در بیاورد .
ماه منیر با یک نگاه ، متوجه ی منظورش شد و با نگرانی پرسید:
_کجا می روی ؟
دستهایش را با عصبانیت تکان داد وگفت:
_شنیدی که چه مزخرفا تی سرهم کرد ؟ همه اینها زیر سر آن دختر بی بند و بار است .
_بله شنیدم .
_وقتی تو شنیدی . لابد دیگران هم شنیده اند .
_نه ، گمان نمی کنم . أتاق خدمه از این جا خيلی فاصله دارد .
_مشد أصغر چی ؟
_خیالت راحت باشد ، او هم نشنیده است .
_ دیگر برایم آبرو نمانده . خیال می کنی آنها نمی دانند در این خانه چه می گذرد ؟ لابد دارند پنهانی به ریشی من میخندند .
_ یواش تر . ممکن است بشنوند . اصلآ بیا برویم توی اتاق صحبت کنیم . حاج ممد دوباره داخل تالار شد وگفت:
_چطور است فمین امروز بعدازظهر به تهران برگردیم ؟
_من از خدا می خواهم . از تو چه پنهان فاصله ی دلم با خودم ، از آسایشگاه تا به اینجاست .
_من هم همین حالت را دارم . اگر این دختر بازی در نیاورده بود شاید همان دیروز می رفتیم .
ماه منير با نگرانی پرسید:
_مي خواهی با او چه کارکنی ؟
_می خواهم دست و پایش را زنجیر کنم و بدون هیچ برو برگرد او را از این شهر لعنتی بیرون ببرم . این بار همین که به تهران رسیدیم ، هر طور شده یک خانه ی مناسب می گیریم که دیگر بهانه ای نداشته باشد .
ماه منير چون به خوبی می دانست که این کار عملی نیست و مارال به همراهشان نخواهد آمد ، نگران عکس العمل شدیدتر همسرش بود و با تردید برسید:
_اگر راضی به آمدن نشود چی ؟ بچه نیست که بتوانی به زور وادار به آمدنش کنی .
_از بچه هم بچه تر است . برای همین هم ناچارم همانطوری با اورفتارکنم که هر پدری با بچه ی بی عقل و سبک مغز خود رفتار مي کند .
با به یاد آوردن خشونت روزگذشته و ضربات شملاق که بدون ترحم بر بدن مارال وارد ساخته بود ، زبانش به لکنت افتاد وگفت:
_نه نمی گذارم باز هم او را بزنی . دیگر هیچ جای سالم در بدنشر نمانده .
_قبل از اینکه دلت به حال زخمهای تن او بسوزد ، به فکر آبروی رفته من باش . خدا می داند اگر امیرتومان بفهمد ، دیگر نه او و نه هیچ دیگر آرزوی وصلت با دختران حاج سلطانی را نخواهند داشت .
_با یک بی نماز که در مسجد را نمی بندند . هرکدام آنها جای خودشان را دارند . کاش می توانستیم قبل از رفتن تکلیف غزال را روشن کنیم و تا این دختر هم هوایی نشده ، شرهرش بدهيم .
_فعلآ حوصله اش را ندارم . اگر پسر امیر تومان خواستگار أین یکی بود ، همین امروز به زور می بردمش محضر و او را به عقد محمود در می اوردم . ولی حالا که دستم از همه جا کوتاه است و معلوم نیست این دختر با چه دوزو کلکی این یکی را هم پر داده ، نمی دانم باید به چه کسی متوسل بشوم .
_ به خدا توکل کن . شاید فرجی بشود . نمی دانم چرا اینقدر دلم شور می رند . راستش را بخواهي حتی راضی نیستم تا بعدازظهرهم صبرکنم .
_حق بأ توست . اصلأ اینجا چه کار می کنیم . الان باید پیش جیران باشيم . قطار ساعت دو حرکت می کند . تو برو به قزبس بگو زود تر ناهار را حاضر کند . بعد خودت یک جور با زبان خوش آن مار خوش خط و خال را راضی کن وگرنه مجبورم به زور متوسل بشوم .
آفتاب پشیمان از آمدن به خانه ای که آسان دلهای آنها ابری بود ، دست و پأیش را جمع کرد و خود راکنارکشید . گلهای قالی رنگ ثابت خود را باز یافتند وابری که معلوم نبود ازکجا آنطورناگهانی در آسمان ظاهر شده ، با ابر دلهایشان هماهنگی یافت .
صدای شیهه ی اسب حاج صمد که از مدتها پيش سوارکارش میل به تاخت و تاز را نداشت و او را به حال خود رها ساخته بود ، از داخل حیاط طویله به گوش رسید و متعاقب آن صدای دق الباب در خانه .
ماه منیرگوشها را تیز کرد وکفت:
_مثل اینکه در می زنند .
و سپس دستها را روی قلبش نهاد وادامه داد:
_خدا یاکمکم کن .
صمد با تعجب برسید:
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود