ارسالها: 3747
#41
Posted: 28 Sep 2012 12:04
_چرا مگر چه خبر شده است ؟
حرکتی به خود داد تا برخیزد و پاسخ داد:
_نمی دانم . ولی انکار کوبه ی در را به روی قلبم می کوبند .
_به دلت بد نیاور و نفوس بد نزن .
صدای غیبعلی از دور به گوش رسیدکه می گفت:
_خوش اومدین عمه خانم .
آن چنان به سرعت به طرف در دویدکه پای او به لبه ی قالی گیر کرد و دستش به دستگیره ی در بی آنکه درد پربه ی وارده را احساس کند زیر لب تکرار کرد:
_عمه خانم! عشرت ایجا چه کار می کند ؟ یا قمربنی هاشم . کمکم کن .
نگرانی صمد دست کمی از او نداشت . دیگر تلاش برای دلداری ماه منیر نکرد و به جای پا نهادن به روی پله ها برید وبا مجله به طرف خواهرش دوید و سراسیمه برمید:
_چه خبر شده آبجی ؟ !
عشرت از یاد بردکه به چه دلیل آن مسافت طولانی را پيموده و با وجود اشکها یی که در طول راه ریخته بود ، تا شاید در لحظه ی روبرو شدن با آنها دیگر اشکي برای ریختن نداشته باشد ، گریه ی او با فریاد درآمیخت .
_خدا مرا بکسد حاج دادا .
_چي شده أبجی ؟ راست بگو .
ماه منیرسراسیمه خود را به آن دو رساند وگوشه ی چادر عشرت راکشید و فریاد زنان پرسید:
_راست بگو عشرت ، چه بلای سرجیران آمده ؟
سجاد که بعد از پارك اتومبیل تازه وارد حیاط شده بود ، با شتاب خود را به آنهارساند وگفت:
_هول نکنید زن دایب جان . چیز مهمی نیست . فقط حالش کمی بدتر شده . من و عزیز امدیم که شما را به تهران بریم .
ماه منیر چشمان گریاش را بانأ باوری به او دوخت وگفت:
_نه باور نمی کنم . اگر راست می گوئیدچه دلیلی داشت شما به دنبالمان بیایید . اگر فقط یک تلفن می زدید ، ما فورآ حرکت مي کر دیم .
سجاد در تردید برای دادن پاسخ مکثی کرد و با بلاتکلیفی به عشرت نگریست . عشرت سر به زیر افکند و با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت:
_خوب آخر حالش خيلی بدتر شده .
ماه منیر مشت به روی قلب کوفت و زاری کنان گفت:
_خوب بگو مرده . بگو دیگر باید حسرت دیدنش را به گور ببرم . وای خدا ، چرا این طور شد .
گلوها خشک شد . نفسها برید . فریادها درهم آمیخت و تبدیل به همهمه شد . عشرت اختیار ازکف داد و پا به پای دیگران گریستن را آغاز کرد . غزال ومارال از دو طرف دستهایشان را به دورکردن او آویختند و به التماس پرسيدند:
- راستش را بگوييد عمه جان ، يعني جيران ديگر زنده نيست ؟
پاسخ آن دو فرياد جگر خراش ماه منير و عشرت بود . سجاد ديگر تامل را جايز ندانست و با لحني كه بي طاقتي اش رامي رساند رو به حاج صمد كرد و گفت:
_ به جاي اين حرفها بهتر است زودتر حركت كنيم . به نظر من لازم نيست دخترها بيايند . فقط شما و خانم و طغرل خان بياييد ، كافي است .
هر دو با هم گفتند:
_ نه ماهم ميآييم .
ماه منير چنگ به صورت زدو قبل از اينكه نقش زمين بشود ، غزال و مارال بازويش را گرفتند .
در حاليكه مشت گره كرده خود را به سينه ميكوفت ، فرياد زنان گفت:
_دخترم مرده . به دلم برات شده بودکه دیگر او را نخواهم دید . از صبح دلم مثل سیرو سرکه می جوشید . لعنت به خانوأده ی امیرتومان که مرا به اینجا کشاندند . وگرنه آن طفل معصوم غریب و بی از دنیا نمی رفت .
مارال که تأ همین چند دقیقه پیش وقتی دستهای غزال برای مرهم نهادن بدن او را لمس می کرد أز درد فریاد می زد ، درد عمیق قلب ، درد و سوزش تاولها رأ از یادش برد ، طغرل و حوریه که از صدای شیون و زاری پی به حقیقت ماجرا برده بودند ، سر رسیدند . حاج صمدکه از شدت غرور به کمر خود اجازه شکستن را نمی داد ، شاهد شکستن آن بود . طغرل که به حالات روحی پدر آشنائی داشت ، به خوبی می دانست که در آن لحظه او چه دردی را تحمل می کند .
سجاد رو به طغرل کرد وگفت:
_زود تر آماده بشوید برویم .
دوباره غزال ومارال فریادکشیدند:
_ما هم می آئیم .
حاج صمد چشم غره ای به مارال رفت . حوصله ی آن را نداشت که به او بگوید"´پس توکه می گفتی من نمی آيم"عشرت به اعتراض گفت:
_اگر همه برویم . توی ماشین جا نمی شود . مارال چادر عمه اش راکشید .
_ آخر ما هم می خواهیم خواهر مان را ببینم .
_دکتر جوابش کرده ، ناچاریم او را به اینجا برگردانیم . ماه منير دوباره ناله سرداد:
_نگوکه دکتر جوابش کرده . بگوکه زندگی جوابش کرده . مگر بچه گول می زنی عشرت .
حاج صمد اعتنائی به اصرار دخترها ، برای همسفر شدن با آنها نكرد و به اتفاق ماه منير و طغرل ، به همراه عشرت وسجاد عازم تهران شد .
عشرت قبل از ترک خانه ، پنهانی از حوریه خواست كه به کمک قمر و طلعت ، خانه را برای مراسم عزاداری جیران آماده نمایند . دیگر نه حاج صمد از جاگذاشتن مارال درزنجان باکی داشت و نه او خود تمایلی به این ماندن نشان می داد .
ماه منير در صندلی عقب به عشرت تکیه کرد و نشست و در حالیکه زار زار می گریست از طیبه خواست تا بازگشت آنها به زنجان ، به مارال اجازه ی تنها بیرون رفتن از خانه را ندهد .
مارال به همراه غزال ماتم گرفت و از خوردن غذا خودداری کرد و در میان اشک و زاری قرضی راکه به سید خانم داشت به یاد آورد و به ناچار دور از چشم دیگران ، مبلغی را که به وی وعده دأده بود ، به قزبس داد و آهسته به اوگفت:
_خدا مرگم بدهد ، چیزی نمانده بود یادم برودکه به دلاک حمام بدهکارم . همین الان برو این پول را به سید خانم بده و ازطرف من عذر خواهی کن .
قزبس حیرت زده به اسکناسی كه در دست داشت خیره شد و در حالی که زبانش به لکنت افتاده بودگفت:
_شصت ترمان! چه خبره ؟ یعنی شما أینقدر به سید خانم بدهکارین! آخه چرا ؟
مارال از پرسش او برآشفت و با لحن تندی پاسخ داد:
_این دیگر مربوط به خودم است . تو کار خودت را بکن . فوری آنرا به او برسان
لبخند زیرکا نه ای بر لب آورد وگفت:
_باشه خانوم جون فهمیدم .
_مبادا یکروز به این فکر بیفتی که به خانم جان بگوئی من به دلاک حمام مقروض بود . ام ، چون اگر بفهمد ، پوست از سرم می کندکه چرا به او بدهکار مانده ام .
اکنون دیگر قزبس دلیل بدهکار بودن دختر ارباب به سید خانم را مي دانست وحتی این رأ هم می دانست که این بدهی کلید معمای خواستگاری خانم امیرتومان از غزال به جای مارال است .
غفور از لحظه ی بازگشت به خانه لعن و نفرین را آغازکرده بود . خشم و غضبی که هر وقت شروع می شد ، پایان آن نامعلوم بود و همه ی اهل خانه به خوبی می دانستند که باید به او این فرصت رابدهند تأ به تدریج با كلمات و فریادهایش فواره ی خشم را سرنگون کند و آرام بگیرد .
یاشار مفهوم جملاتی را که برای مادر و خواهرش نأمفهوم بود ، درک می کرد واز رنج پدر در رویاروئی با حاج صمد آگاه بود . صبح آن روز بعد از اینکه مشدا صغر به سراغ غفور آمد و او را با خود برد ، یاشار از شدت نگرانی و دلهره ای که داشت قدرت رفتن به سرکار را نیافت و در انتظار بازگشت پدر چشم به در دوخت و اکنون با شنیدن فریاد های پرخروشی که پنجره های اتاق را می لرازاند ، إطمینان یافت که این دلشوره و اضطراب بی دلیل نبوده است .
_او بی سر و پا و بی همه چیز خطابت کرد . تو را لات آسمون جل نامید . یعنی باز هم از رو نمی روی و خیال می کنی ارزش دارد که هوای دختر چنین مردی را به سر داشته باشی ؟ ملکی راکه با هزار دوز وکلک از چنگم بیرون آورده ، ده كوره ميداند . . یکی نیست به او بکوید ، اگر ده کوره است ، پر چرا دلت نیامد آنرا به صاحبش برگردانی ؟ حالا که مستأصل می خواهد آنرا در مقابل دل تو گرو بگذارد . می فهمی چه می گریم ؟ خیال نکن از پسش بر نیأمدم . هر چه گفت منهم جواب دادم . هر چند دلم نمی خواهد این دختر عروسم باشد ، ولی وقتی دیدم به خاطر احساس او ، درست روی آتش گداخته نشسته و دارد کباب ص شود ، دلم خنک شد وگفتم من با دل پسرم قمار نمی کنم .
_خدا را شکر . پس حالا دیگر مخالفتی نداریدکه او عروستان بشود .
_مخالفتی ندارم! دیوانه شده ای ؟ خودت هم نمی فهمی داری چه می گوئی . آن بی همه چیز پشیزی برای ما ارزش قایل نیست . حتی به من اجازه نشستن را نداد . از ابتدای ورودم محکم و استوار بر تخت سلطنت نشست و همان رفتاری را با من کردکه با رعیتهای زیر دست می کند . او آقا و فرمآنرو است و همه فرمانبردارش . لابد انتظار داری بروم پایش را ببوسم و التماس کنم که تورا به غلامی قبول کند . اگر دست از سرش برنداری ، نفرینت می کنم که خیر از زندگی ات نبینی . تا همین جا کافی است ، دیگر بس کن یاشار . این قدر خون مرا جوش نياور . به خواهرو مادرت رحم کن و تگذار آنها هم به آتشی تو بسوزند . اصلآچه لزومی دارد گوش به فرمان دلت باشی ، این تنها موردی است که نافرمانی جایز است . دیگر نشنوم اسمش را در این خانه ببری . بگذار برود به دنبال همانهائی که به قول آن ملعون لیاقتش را دا رند . این را بدان که حتی اگر پسر امیرتومان به خواستگاری ریحانه می آمد ، او را به آنها نمی دادم . جايی بروکه برایت همان ارزشی راکه داری قائل شوند ، تو را پست تر از خودشان ندانند و خوارو و خفیف نکنند . مادرت با صدیقه خانم محبت کرده . آنها برای اینکه دخترشان را به تو بدهند ، قند توی دلشان آب می شود .
یاشار رو به مادر کرد و با لحن ملامت آمیزی گفت:
_شما مباید بدون مشورت با من این کار را مي کرد ید . حالا باید خودتان یک جوری سر و ته قضیه را هم بیاورید . مرغ یک پا دارد ، یا مارال یا هیچ دیگر .
غفور جمله ی او رأ تکرار کرد:
_منهم که گفتم مرغ یک پا دارد . اگر یک بار دیگر اسم این دختر را در این خانه ببری ، دیگر نه من و نه تو .
یاشأر به خوبی می دانست که او و پدرش نخواهند توانست با هم به توافق برسند ، به همین جهت ، به ناچار دست از تلاش برداشت وگفت:
_مرا ببخشید آقا جان . امروز به اندازه ی کافی غیبت کرده ام و بهتر است زورد تر به شرکت بروم .
بی آنکه به او بنگرد گفت:
_مگر من از تو خواستم که غیبت کنی ؟ اصلآ این کار به تو وفا نخواهد کرد ، لابد خبر داری که آنجا هم جیره خوار همان نامرد هستی . فکر نمی کنم خودش ازاین موضوع باخبر باشد ، وگرنه هر طور بود عذرت را می خواست .
_برای من کار قحط نیست .
_برای تو هیچ چیز قحط نیست به جز زنی به غیر از مارال . می ترسی اگر دست از سرش برداری کسی تو را به همسری قبول نکند . حالادیگر نه خودت دل به کار می دهی و نه می گذاری من کاسبی ام را بکنم . شیرازه ی زندگی مان رأ از هم پاشیده ای وکأری کرده ای که صبح تا شب تن مادرت بلرزد و منتظر حادثه باشد . پدرت راکه یک عمر با آبرو زندگی کرده ، پيش در و همسایه بی آبرو کرده ای . سر صبحی عین کسی که در حال ارتکاب جرم برای دستگیری اش آمده اند ، مشدا صغر را به سراغم فرستاده که چی ؟ که به من بگوید چرا پسرت دست از سر دخترم بر نمی دارد . مبادا خیال کنی ، بلد نبودم جوا بش را بدهم . پدرت راکه می شناسی . سر را با شهامت بالاگر فتم وگفتم "چرا به دخترت نمی گوئی دست از سر پسر من بردارد . "
_کار خوبی نکردیدکه این راگفتید .
دهان را بازکرد که فریاد بکشد ، اما صدائی ازگلویش بیرون نیامد . با دست به ریحانه اشاره کرد و آب خواست . سپس به روی فرش نشست و به دیوار تکیه داد .
یاشار با دقت به خطوط چهره ی پدرکه برای شکستن شتاب داشت نگاه کرد . موهای سفید سرش که تا همین چند ماه پيش درمیان رشته های سیاه آن ، به زحمت قابل تشخیص بود ، اکنون رشته های انگشت شمار سیاه را در میان گرفته بود . غفور لیوان آب را لاجرعه سرکشید و با لحن تندی از او پرسید:
_چی شده ؟ داری فکر می کنی که ای کاش پسر غفور خواربار فروشی نبودم ؟
یاشار بی آنکه قصد آزار پدر را داشته باشد باعث آزارش شده بود ، دلش نمی خواست عشق به مارال سایر احساس او را نابود کند ، کوشید تا این محبت را از روی قلب خود کنار بزند و به عواطف دگر مجال خودنمائی را بدهد پس با لحنی که حاکی از شرمساری بودگفت:
_ نه آقا جان این طور نیست . من با پول همین خواربار فروشی بزرگ شده ام و به وجود پدری که با دستان زحمتکش خود مرا به اینجا رسانده افتخار می کنم .
_خدا کند راست بگوئی ، چون چشمانت به من چیز دیگری را می گوید . و بعد صدایش را بلندترکرد وکفت:
_که گفتی کار خوبی نکردم! نمی خواهد به من یاد بدهی که چه باید می گفتم .
جواب های ، هوی است . هر چه فریاد زد ، من بلندتر فریادکشیدم . بألاخره یکروزی باید این فریاد هایی را که با آه هایم در می آمیخت ، از سینه بیرون می کشیدم . به چه امیدی می خواهی خودت را علاف این دخترکنی ؟ نه آنها او را به تو می دهند و نه من او را بر ایت می گیرم
خودش هم نمی دانست به چه امیدی! در ناامیدی هایش ، هیچ نور امیدی نمی درخشید . این بار شال گردن را به دورکردن گره زد وگفت:
_من رشته ی امیدم را به رشته ی امید مارال گره می زنم و منتظر می مانم . فعلآ خداحافظ آقا جان .
سپس رو به مادرش کرد و ادامه داد:
_ شما هم بی خود قولی به صدیقه خانم ندهید که هم خودتان شدمنده می شوید و هم مرا شرمنده می کنید .
خانواده ی سلطانی هنوز برای رفت و آمد در شهر از درشکه استفاده می کردند و صمد با وجود ثروت سرشار ، تمایلی به خرید اتومبیل نشان نمیداد و زمانی که برای سرکشی املاک به دهات می رفت ، با اسب به تاخت و تاز در جاده می پرداخت .
آنها با همان سرعتی که به تهران رفته بودند ، بازگشتند . این بار حاج یونس هم با اتومبیل آخرین مدل ، به همراه سایر اعضاء خانواده با آنها همسفر بود .
لحظه وداع رسید ، وداع با بقایای به جا مانده از شمع نیم سوخته ی درون شمعدان . مارال طاقت نگریستن به جسم بی جأن خواهر را نداشت و ترجیح می داد برای همیشه خاطره ی چهره ی شاداب و سرزنده ای رأکه هنوز طوفان سهمگین زندگی شاخ و برگهایش را فریخته بود ، در ذهن داشته باشد .
ایکاش خاطره های او هم با خودش مي مدند تا یادآوری آن توام با افسوس نبود .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#42
Posted: 28 Sep 2012 12:09
مصیبت مرگ جیران ، قلب مارال را از احساسات و عواطف عشق به ياشار خالی ساخته بود . دیگ خروشان خشم خاج صمد نیز فرو نشست و کلمات ناگفته در درون آن غرق شد . گریه ی او بر خلاف خشمش آرام و بی صدا بود . قطرات اشک را قبل از اینکه از دید گان فرو بریزد ، با نوک انگشت می کشت و برای پنهان ساختن آن از چشم اطرافیان ، سر به پائین می انداخت . دلش نمی خواست هیچ اورا ضعیف وزبون بپندارد . با وجود این قلب مچاله شده درکاسه ی پر خون دل وجود او را تکیده و چهره ش را ماتم زده ساخته بود و با یک نگاه می ش تفاوت مردی راکه محکم و استوار بر روی اسب به تاخت و تاز می پرداخت ، بأ مردی که زانوانش أز شدت تأثر قدرت نگاه داشتن وزن بدن را به روی پاها نداشت ، تشخیص داد .
با وجود اینکه یک دخترش مرده بود آرزو می کرد ایکاش آن دیگری نیز می مرد .
ماه منير دیگر به فکر عزت نفس و غرور خانوادگی نبرد ودر لحظه وداع با جسد بی جان جیران ، برای طولانی کردن آخرین نگاه و لمس دستان سرد او در میان شیون و زاری ها خطوط چهره ی معصومانه اش را در خاطر نقش می زد و تن به جد ایی أز وی نمی داد .
ذرات شمع آب شده درون شمعدان ، هیچ نشانی از شمع شب افروزی که می شناخت ، نداشت . صف منظم خانواده ی امیر تومان دقیقا به همان تعدادی که در روز خواستگاری حضور داشتند ، صف منظمی بود برای دلجوئی از غزال . دیگر سیلاب اشک چشمم ستار هم برای آبیأری بذر عشقی که در خشکسالی سوخته بود ، کافی به نظر نمی رسید .
یاشاردر مراسم خاک سپاری ، درسیل جمعیت خود را از دید انظار پنهان ساخته بود و برای أینکه مبادا اندوه مرگ خواهر ، گرمی محبت مارال را سرد کند ، از هر فرصتی برای یادآوری وجود خود به او استفاده می کرد . موقعیکه ازدحام جمعیت به دور خانواده ی ماتم زده ی سلطانی افزایش یافت ، خرد را به کنار مارال رساند و آهسته درگوشش نجوا کرد:
_مرا در غمت شریک بدان می دانم این دردی نیست که انتظار صبوری داشت . ولی آخر چرا این طور ضعیف و لاغر شده ای ؟ چه به روز خودت آورده اي ؟
هراسان به اطراف نظری افکندو وقتی اطمینان پيدا کرد هیچ توجهی به آنها ندارد زير لب گفت:
_از اینجا برو . قبل از اینکه خودت و من را به کشتن بدهی . تنهأیم بگذار .
یاشار بی توجه به خواسته اومقاومت کرد وگفت:
_بأ وجرد اینکه پدرم لعن ونفرینم کرده که دست از سر بردارم ، نمی توانم دور از تو ، آرام بگيرم .
_ بی من آرام نمی گیری . اما با من چی ؟ تو آرامش زندگی را از من گرفتی و وادارم کردی درمقابل پدرم سرکشی و نل فرمانی کنم و دراین لحظه که می دانم تا چه حد نیاز به دلجوی و غمخواری من دارد ، جرات ندارم در رویارويي با این مصیبت بزرگ تحمل غم و اندوه مشترکمان را براي هر دو آسان سازم
أین توئی که بین ما فاصله افکنده ای . پس برو و دیگر نيا . کاش می توانست سرخود رأ روی سینه پدر بگذأرد . و از ته قلب و با تمام وجود فریاد بزند "آقاجان مرإ ببخشی و باز هم مانندگذشته نسبت به من مهربان باش" اما به خوبی می دإنست تا زمانی که پس اطمینان پیدا نکندکه دیگر آن سودای خام را بر سر ندارد . حاضر به بخشیدن او نخواهد بود وچون خود نیز بر این گمان بود که نمی تواند خوسته ی پدر را برآورده کند . قدمی برای أشتی برنداشت . صدای فرياد مادر او را به کنار گور سرد جیرإن که تازه به رویش خاک ریخته بودندکشاند . زندگی قصه ی کودکانه ای نیست که همیشه پایان خوش داشته باشد و شاید هم نوزادإن ازنا فرجامی آن آگاهند كه ورود به دنیا را باگریه آغاز می کنند .
روزهای زندگی با همه ی درجا زدن به روی عقربه های زمان و با همه ی سختی در حال گذر بود . خاک ، قلب صمد را نسبت به محبتی که به جیرانداشت ، سرد نکرد و مهر او را بأ همه ی خاطره ها در قلبش بجای نهاد . در عوض با سودای که مارال داشت ، آب محبت خود را از حوض قلب پدرش خالی کرد و او را نسبت به بود و نبود دختری که یکزمأن سوگلی او به شمار می رفت بی تفاوت ساخت .
امیرتومان و زرین تاج به بهانه ی تسلی خانواده ی سلطلانی ، به رفت و آمدهأیشان به آن خانه ادامه می دادند . مارال تب و تاب دل را با ریسمان رنج و ماتم مرگ خواهر بسته بود و با وجود این که از مشاهده ی خطوط اندوهی که بر چهره ی پدر چین می افکند قلبا ناراحت بود . اما جرات قدم برداشتن به سوی او را نداشت و تلاشی برای شکستن مهر سکوتی که حاج صمد در رویاروئی با او بر لب داشت ، نمی کرد .
نه باران اشکها ، ردپایی راکه جیران از خود در آن خانه به جای نهاده بود می شست و نه گذشت زمان بأ خطوطی که به روی قلبشان می کشید . قادر به خط زدن خاطره ها بود .
برفهای زمستان آب شدند ، تخته های چوبی ازروی حوضها به کناررفتند و فواره ها ، آب زلا لشان را لبریز ساختند . عطرگل اطلسی که فضای خانه رأ انباشته بود ، با سماجت می کوشید تا آمدن بهار را به ساکنین آن خانه یادآوری بکند . اما یخ زمستان دلشان ، خیال آب شدن را نداشت .
سفره ی غذا که گسترده می شد ، بی صدا به دور آن می نشستند . حاج صمد در سکوت ، بی آنکه کلامی بر زبان آورد ، دستهایش را با آفتابه لگنی که غیبعلی بر ایش آورده بود ، می شست وکار اشک چشم را با آبی که به صورت می زد ، از چشم سایر افراد خانواده پنهان می ساخت . ماه منیرلقمه هائی راکه به دهان می گذاشت به همراه بغض گلو فرو می داد . مارال در آرزوی بوسه زدن بر پاهای پدر طلب بخشش می سوخت . ولی ناله ی محتضرانه ی احساسش از لابلای زنجیری که به دور قلب پیچیده بود ، مانع این اقدام می شد .
دومین ماه بهار بود که درد زایمان حوریه مادام هاسمیک را به آن خانه کشاند و أنتظار تولد اولین نوه ی خانواده ، یخهای زمستان دلشان را آب کرد . نوزاد طغرل بأ انگشتان ظریف و کوچک به نبش قبر گور شاد كامي ها كه به همراه جیران در زیر خاک مدفون شده بود ، پرداخت و شادی هأی نیمه جان را که زنده به گور شده بودند بیرون کشید و از لبخندها یش واکسنی برای تزریق به افراد آن خانواده ساخت .
ماه طلعت که به دنبال بهانه ای برای بیرون آوردن لباس عزا از تن خواهر و خواهر زاده عایش می گشت ، از پارچه ی تیره رنگ چهار دست لباس به رگ های مختلف دوخت و با یک جعبه ی شیرینی به دیدن ماه منير رفت و گفت:
_منير باجی چون آمده ام خواهشی از تو بکنم ، فقط قول بده رویم را زمین نیندازی . باورکن شگون ندارد . رنگ سیاه ، سیاهی مي آورد . تو لباس عزا را از تنت بیرون بیاور تا دخترها و عروست هم همین کار را بکنند .
ماه منير امتناع کرد وگفت:
_اصرار نکن طلعت باجی . وقتی دلم هنوز سیاه است ، چه لزومی دارد ، لباس رنگی به تن کنم .
_لباس رنگی که نه ، سورمه ای یا قهره ای . فقط مهم این است که مشکی نپوشی تا بچه هایت هم دل سیاه نمانند . خودت می دانی که پسر امیرتومان را زیادی منتظر گذاشته ای . خواستگار مناسبی است و نباید به این سادگی از دست بدهد .
ماه منیر درست مانند اینکه دشنام شنيده باشد ، خشمگین شدوگقت:
_حرف عروسی را نزن که فرياد می کشم .
- من كه حرف عروسي را نزدم . منظورم اين بود كه لااقل تكليفشان را روشن بکنی تا بدانند دختر مال آنها ست و سراغ دختر دیگری نروند . آخر شما هنوز جواب قطعی خواستگاری شان را نداده اید .
ماه منیرگوشه چارقد را به چشم کشید و نالید:
_من دختر نازنینم را زیرخاک کرده ام ، آخر چطور ممکن است از شادی حرف بزنم .
_رامتش را بخواهي ، خانم امیرتومان وإدارم کرده از طرف آنهأ از شما بخواهم که اجازه بدهید حلقه ی نامزدی دست غزال کنند تا خیالشان راحت بشودکه دختر مال خودشان است .
چشمها را به روی هم فشرد و گونه ها را از اشک ترکرد و سپس آهی کشید وکفت:
- آن دخترم از نامزدی چه خیری دیدکه این یکی ببین .
- به دلت بد نياور . انشاالله این یکی عاقبت به خیر می شود . حالا دست مرا رد نکن . این لباس قهوه ای راکه خودم برایت دوخته ام بپوش تأ بعد با هم به سراغ حوریه و دخترها برویم و آنها را هم از عزا در بیاو ریم .
_خیلی خوب ، به احترام تو من حوریه و دخترها را از لباس عزا در می اورم ، اما خودم فقط تا حمام زایمان عروسم پيراهن قهوه ای می پوشم و بعد از آن باز هم همان لباس سیاه را به تن می کنم .
- پس لااقل تکلیف غزال را روشن کن .
- اگر صمد راضی باشد ، منهم حرفی ندارم . بدون هیچ جشن و مهمانی .
حلقه دستشان می کنیم . -لاکه نشانش کرده اند دختر مال آنها . ماه فلمت مکی کرد و مپس با لحن تردید آمیزی گفت:
- راستی یک پیغام دیگر هم بر ایت دارم .
- چه خبر شره! همه برایم پیغام فرستاده اند .
_این یکی دیگرازطرف جاری خودت است مادر حوریه می خوا هد برای اوجشن حمام زایمان بگیرد .
ماه منپر چنگ به صورت زد دگغت:
_وای خدا مرگم بدهد باجی! آخر چطور ممکن است .
_نمی خواهد مطرب خبرکند فقط یک مهمانی شام است . حتی اگر راضی باشد چه بهتر است که محمود خان هم حلقه نامزدی را دست غزال بکند .
_چه توقع ها ازمن داری خاک گورعزیزکرده ام هنوز خشک نشده ، مردم چه می گویند ؟
_مردم غلط می کنند حرف بزنند ، ماکه نمی خواهیم دایره ، دمبک بزنیم و رقاص خبر کنیم . بد زمانه ای شده باجي ، دخترهایت راهرچه زود تر شوهر بدهی ، بهتر است .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#43
Posted: 28 Sep 2012 12:10
از نیشی که در این کلام بود ، احساس کرد که ماه طلعت از ماجراي مارال باخبر است . برای إینکه مبادا دهان بگشاید و آنرا به زبان آورد ، سخن کوتاه کرد وگفت:
_باشد با حاجی مشورت کنم ببینم چه می گوید .
امید به دیدار مارال ، روزهای جمعه یاشار را به دکان پدر می کشاند . روزهای کسل کننده ی اشتغال به کاری که علاقه ای به انجام آن نداشت ، لحظاتی که بی ثمر و بدون رسیدن به هدف می گذشت ، روز به روز بر عصبانیت و بی قراری وی مي افزود .
گر چه مأرال هم به خوبی می دانست که اگر به آنجا برود او را خواهد دید ، اما سیلی رنج و اندوه و محنت این فراق طاقت فرسا را تحمل می کرد و ناخواسته به دیدار محبوب خود نمی رفت .
حأج صمد خیلی زود تسلیم فنغر آنها مئد . بمد از ماجرای مارال ، او هم بر این عقیده بردکه بهتراست هرچه زود تر تکلیف غزال را روشن کنند . حتی از خدا می خواست که می توانست تکلیف آن دختر بی چشم و رو را هم روشن کند و او را به ایدین و یا هر مرد دیگری به غیر از پسر غفور شوهر بدهد .
ماه منير با عینک احساس ، تصویری راکه ازکودکی دختر ناکام خرد در ذهن داشت ، در چهره ی نوه اش منعکس می دید و بی أنکه در اصل هنوز شباهتی نمایان باشد ، اصرار در اثبات این شباهت داشت و طفل را وادار کرد تا نوزاد را جیران بنامد .
بعد ازگذشت چند ماه دوباره حمام را قرق كردند و در حیاط اندرونی برای پخت برنج وکباب گوسفندهای قربانی اجاق زدند .
روز قبل از طریق لیلان دلاک حمام ، خبر قرق گرمابه و مهمانی حمام زایمان به گوش ریحانه رسید و او از روی سادگی و عادتی که به پرحرفی داشت . آنچه را که شنیده برد ، عینأ برای برادرش نقل کرد و یاشارکه منتظر یافتن فرصتی برای تماس با مارال بود ، دست به دامن خواهر شد و به اوگفت:
_باید کمکم کنی ، من به غیر از توکسی را ندارم . آنأ و آقاجان که برعلیه من متحد شده اند و حاضر نیستندکمکم کنند .
_منهم نمی توانم کمکت کنم شادا .
_چرا می توانی . فقط کافی است که خودت را در میان مهماندن خانواده ی امیرتومان جا بزنی و به این بهانه وارد مجلس آنها بشوی و پيغامم را به او برسانی .
ریحانه ابرو درهم کشید وگفت:
_خودت می دانی که من از فیس و افاده ی او خوشم نمی آید .
_ برخلاف تصور تو ، انطوری که فکر می کنی مارال فیس و افاده ندارد . لابد می دأنی که مرأ به خيلی از پسران اسم و رسم داری که در اطراف او می پلکند ترجیح داده است .
به تمسخر خندید وگفت:
_ آن وقت تو هم باورکردی ؟
_چرا بأور نکنم .
_به همین دلیل که الان چند ماه إست هیچ سراغی از تو نگرفته است .
_وقتی در غل و زنجیر است چطور می تواند سراغی از من بگیرد .
_ توکه این را می دانی ، پس چرا دست از سماجت برنمی داری . آن زنجیر از طناب نیست ، از آهن است . با کدام سوهان آهن بری می خواهی اره اش کنی ؟
_ من فقط از تو خواستم پيغامم را برسانی ، نه اینکه شروع به نصیحتم کنی . بعد از آقا جان چشمم به فلسفه بافی تو روشن .
پرسید:
_ناراحت شدی شادا ؟
_البته که ناراحت شدم ، چون فکر مي کردم لااقل تو یکی با من هستی .
_من با تو هستم باورکن . خيلی خوب ، به خاطر تو این کار را می کنم .
برای ریحانه گردن نهادن به خواسته ی برادراز یک طرف سرپچی از امر پدر بود و از طرف دیگر راه یافتن به قلعه ای که ورود اعضای خانواده ی آنها به داخل آن ممنوع شده بود ، کار چندان آسانی به نظر نمی رسید . با وجود این با مشاهده ی رنج یاشار ، گرچه به خوبی می دانست که اگر پدر بویی از این ماجرا ببرد ، دمار از روزگارش در خواهد آورد ، به ناچار تن به این خواسته داد . هر چند مهمانی سوت وکور وخالی از هیجان آغاز شده و پایان یافت ، اما هر دو تالار پر از جمعیت بود و تالار بزرگ به مهمأ نان مرد اختصاص داشت و تالار کوچک به مهمانان زن .
دل هر یک ازافراد آن خانواده با فاصله ای به دور از آن جمع نشته بود و غصهای انباشته شده در درونشان ، با همهمه و غوغا ، سرو صدا آغاز کرده بردند تا به شادی ها مجال نزدیک شدن را ندهند .
ریحانه تلاشی برای پوشاندن چهره نکرد . چون اطمینان داشت که در آن جمع کسی که قادربه شناختنش بأشد حضور ندارد . از انجام مأموریتی که در اثر أصراربيش از حد یاشار به نأچار آنرا پذیرفته بود اکراه داشت واز خدا می خواست که مارال در آن جمح نباشد ، تا عذر او برای شانه خالی کردن از انجامش مورد قبول واقع بشود .
در حالی که از آن می ترسید که ناشناخته بودن کنجکاوی دیگران را بر انگیزد ، خود را به نزدیک مارال که به دور از خانواده درکنج تالار تنها نشسته بود رساند . اندوه مرگ خواهر ، رنج بی اعتنائی پدر و احساسی که
هنوز درقلبش بود . و می کوشید تا آنرا حاشا کند و لباس سورمه ای تیره ای که به تن داشت . اندامش را لاغر ترو تکیده ترنشان می داد . موهای بافته را بدون هیچ زیوری در پشت سر رها ساخته بود . گونه های فرو رفته و چینی که معلوم نبود ازکجا میان دو ابرو پدیدار شده ، او را چند سال مسن تر از سنش نشان می داد . ریحانه درمقایسه ی آن ، باچهره دلفریب و پرنشاط دختری که برای اولین بار در حمام از نزدیک با وی برخورد کرده برد ، دچار حیرت شد و موقعی که از سخنان اطرافیان اطمینان یافت که او خود مارال است ، در کنارش نشست . خوشبختا نه هیچکس توجهی به او نداشت .
صاحبخانه گمان می کردکه تازه وارد از اقوام امیرتومان است و آنها نیز این تصوررا داشتندکه آن زن با صاحبخانه نسبت دارد .
مارال از شنیدن مدای ناآشنایی که نامش را بر زبان می آورد ، با تعجب سر برگرداند وحیرت زده چشم به ریحانه دوخت .
برخلاف صدای ناآشنا شباهتی که به ياشار داشت قلب اورابه لرزه افکند و پی به هویتش برد و با رنگ پریده و نگاه هراسان به اطراف خود چشم دوخت تا اطمینان یابدکه کسی توجهی به آنهاندأرد .
ریحانه که خود نیز در هراس بود و تعجیل داشت که هر چه زود تر مأموریت خود را انجام بدهد و از آنجا خارج بشرد ، سر را نزديك برد و آهسته درگوشش گفت:
. من خواهر یاشأرهستم وفقط آمده ام ازطرف او پيغامی به شما بدهم و بروم
از شنیدن نام یاشارگونه های رنگ پریدهئ اش به سرخی نشست و در حالمی که قلبش به شدت می تپدگفت:
_زودترحرفت را بزن و برو ، چون اگر پدرم بفهمد خون به پا می کند .
ریحانه درحالی که از جا برمی خاست گفت:
_فردا ساعت ده صبح یاشار در دکان پدرم منتظر شما خواهد بود ، به او بگویم می أیید یا نه ؟
بدون لحظه ای تردید پاسخ داد:
_اگر بتوانم از دستشان فرارکنم ، حتمأ می أیم . به او گو منتظرم باشد . پدرم به شدت رفت و آمدهایم راکنترل می کند . اگر فردا نتوانستم بیايم ، سعی می کنم جمعه ی بعد در همان ساعت در آنجا باشم .
ریحانه نظری به اطراف افکند و چون کسی را متوجه خود ندید از جا برخاست و در یک چشم به هم زدن از تالار خارج شد .
صدای ماه طلعت به گوش رسیدکه می گفت:
_خانمها چادرسرکنیدکه محمودخان و مردان بزرگ خانوأده می خواهند برای انجام مراسم نامزدی داخل تالار بشوند .
مارال برای اولین بار بعد از مرگ جیران ، برق خوشبختی را در دید گان غزال مشاهده کرد وقلبش ازاشتیاق دیدار یاشار به تپش افتاد .
إیکاش می توانست همان دختری بشود که پدر می خواست ولی روح سرکش و عنادی که در وجودش بود ، باعث می شدکه باز هم از هوای دل پيروی کند .
دوباره زنان کنجکاو و فضول فامیل زمزمه آغازکردند .
_چه خبرشده . مگر دخترشان چند سال دار دکه می ترسندترشیده بشود ؟ حیف از خودش که رفت وگرنه اینها عین خیالشان نیست .
خاور از أبتدای ورود به غیر از زرین تاج و ملاحت ، به مهمانان دیگر توجهی نداشت و بعد از اینکه محمودخان حلقه ی نامزدی را به انگشت غزال کرده اوهم فرصت را غنیمت شمرد وملاحت را ازخانم إمیرتومان برای ستار خواستگاری کرد . با وجود اینکه زرین تاج ستار را دامادی هم شأن خانواده خودشان مي دأنست ، پاسخ دأد:
_اجازه بدهید بعد از مشورت با امیرتومان جوابتان را بدهم .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#44
Posted: 28 Sep 2012 12:15
بعد از رفتن ریحانه ، مارال ، هم از غمهای دلش فاصله گرفت و هم از جمعیتی که باهم گرم گفت وگو بودند . شور و اشتیاقش ، با دلشوره واضطراب درهم آمیخت . به درستی نمی دانست به چه بهانه ی خواهد توانست صبح روز بعد خانه را ترک کند و به دیدن یاشار برود . ازخدا خواست که فردا پدرش به ده برود ، اما حاج صمدکه بعداز فوت جیران قوای بدنی اش تحليل رفته بود ، کمتر تمایلی به اسب سواری و سرکشی به املاک داشت .
از صبح زود قزبس به اتفاق شفیقه و آسیه ، در پاشیر آب انبار داشتند ظرفهای مهمانی شب گذشته را می شستند و غیبعلی و حکمعلی در حیاط اندرونی ، بعداز جمع کردن اجاقها ، سرگرم نظافت آن محل بودند .
نزدیک ساعت ده ، مارال هیجان زده چادر سفید گلدار راکه در اولین برخورد با یأشار به سرداشت ، به روی سرا فکند و در مقابل دید گان کنجکاو غزال از اتاق بيرون آمد .
حاج صمد و ماه منير ، به روی فرش گسترده در مهتابی مشغول کشیدن قلیان بودندکه مارال وارد حیاط شد و به طرف در رفت . صمد از ماه منير برسید:
_ آن دخترداردکجا می رود خانم ؟
_نمی دانم . لابد قصد رفتن به جايی را دارد .
_نه . لازم نیست برود . من که گفته بردم حق خروج از خانه را فدارد . زود باش به دایه بگو جلویش را بگیرد .
_ آخر چرا ؟
_چر ایش را مپرس . دلم نمی خواهد بیرون برود .
ماه منير با عجله طیبه را صدا زد و از او خواست که مانع بیرون رفتن مارال بشود وگفت:
آقاجونتون دستور دادن از منزل خارج نشین . به خاطر خدا برگر دین .
_ برای چه! مگر من زندانی آقاجان هستم . بس که در خانه ماندم ، پوسيدم .
_می دونم عزیز دلم . ولی من بی تقصیرم . مارال مقاومت کرد وگفت:
_نه برنمی گردم . می خواهم بروم .
_لجبازی نکن که بیشترعصبانی میشن . اگه من نتونم جلوتر بگیرم ، خود آقا جانت این کاروخواهدکرد .
مارال یقین داشت که او این کار راخواهدکرد و مانع دیدار شان خواهد شد . دیگر خارج شدن از خانه ، سودی نداشت و موقعیت برای ملاقات با یاشارمساعد نبود .
با ناامیدی پشت در بسته ایستاد وگفت:
_خيلی خوب به زندانم برمی گردم . ولی به آقا جان بگو این حبس ابدی نیست ، و من بالاخره زنجیر را پاره خواهم کرد .
ماه منیرکه ازدورشاهدکشمکش آن دو بود روبه حاج صمدکرد وگفت:
_فکر نمی کنم این کاردرست باشد حأجی .
_این طور به من نگاه نکن و بی خود احساساتی نشو . اگر اجازه بدهی بیش ازاین نمی خوأهم آبر ویمان را بریزد . تو دیشب سرت با مهمانأن گرم بود و متوجه نشدی که چطور زن مشکوکی وارد تالارشدو یکربع بعد با عجله از آنجا خارج شد . من داشتم أز پشت پنجره رفت و آمد ا او را نظاره می کردم . شتابی که در رفتن داشت ، نشان می دادکه از شناخته شدن هراسان است .
ماه منير با تردید پرسید:
_يعنی فکر می کنی که پيغامی برای مارال داشته ؟
_فکر نمی کنم ، بلکه یقین دارم . اگر از ترس أبرویم نبرد ، همان دیشب رسوايش می کردم . پس بگذار من کأر خودم را بکنم .
در فصل بهار و تابستان ، همه ی اهل آن خانه ، بعد از صرف ناهار می خوابیدند . حتی خدمه نیز از ترس این که اگر مشغول کاری باشند ، سر و صدایشان مانع استراحت ارباب بشود ، در ظاهر به اجبار و در بأطن ، فرصت را غنیمت شمرده استراحت می کردند تا سکوت و آرامش کامل در آنجا برقرار شود .
آن روز مارال به خواب نرفت وگوشها را تیز کرد ، تا هر وقت سکوت مطلق خبر از به خواب رفتن سایرین را بدهد ، از جابرخیزد و از منزل خارج شود . هر چند اطمینان نداشت که در آن ساعت هنوز یاشار در مغازه باشد ، ولی وقت مناسب دیگری را برای خروج پيدا نمی کرد .
أین بار هیگ متوجه ی رفتن او نشد . خیابان خلوت بود و رفت و أمدی در آن به چشم نمی خورد . همه ی مغازه های سر راه بسته برد . با وجود این ناامید نشد و به راه رفتن ادامه داد . در نیمه باز دکان غفور ، انتظار صاحبش را برای آمدن مشتری نشان می داد . دلش انباشته از شادی شد . نزديكتر رفت . یاشار سر به روی پيشخوان داشت و به درستی معلوم نبود خوابیده و یا در فکر فرو رفته است .
صدایش را بلند کرد و پرسید:
_مشتری نمی خواهی ؟
در میان خواب و بیداری صدای او را شنید ، با این تصور که دارد خواب می بیند ، چشمها را بیشتر به روی هم فشرد تا مبادا بیداری ، خواب خوش و شیرین ولذت دیدار معشوق را ناتمام بگذارد .
مارال این بار بلندتر گفت:
- پرسیدم مشتری می خواهی یا نه ؟ اگر نمی خواهی برگردم .
- ناگهان از حالت خواب و رویا به خود آمد و معشوق را در برابر خود دید وبا صدایی که از شوق می لرزید گفت:
- بالاخره اومدی!
- فکر نمی کردم هنوز منتظر باشی .
- با وجود این که امیدی به آمدنت نداشتم ، دلم نیامد به خانه برگردم . خیلی وقت است همدیگر را ندیده ایم .
- درست است ، سه ماه از آخرین دیدارمان می گذرد .
- آن روز تو با اصرار از من خواستی که بروم و دیگر نیایم ، بالاخره نگفتی چکار باید بکنیم .
- شاید بهتر باشد بگویم ، همدیگر را فراموش کنیم و هر کدام به دنبال زندگی مان برویم . یعنی این عاقلانه ترین کاری است که می شود کرد .
- یاشار به گردی صورت رنگ پریده ی او که از زیر چادر سفید گلدار نمایان بود نگریست و گفت:
- خاطره ی چادر سفید گلدار! باز هم که همان چادر را به سر کرده ای .
- برای این که به تو یادآوری کنم که هنوز وجود دارم ، آن را به سر کرده ام .
- یعنی فکر می کنی لازم به یادآوری است ؟ چرا این قدر دیر آمدی ؟
- ساعت ده صبح وقتی می خواستم بیایم ، پدر متوجه ی خروجم شد و جلویم را گرفت . آن وقت ناچار شدم صبر کنم تا همه بخوابند .
- پس به این ترتیب این موقع مناسب ترین زمان برای دیدن توست .
- دکان پدرم تنها دکانی است که هنوز باز است .
- خدا خدا می کردم که باز باشد . اگر بسته بود ، دیگر امیدی به دیدنت نداشتم .
- بیا دیگر به خانه ات بر نگرد .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#45
Posted: 28 Sep 2012 12:34
- مگر می شود! میخواهی آبروی پدر بیچاره ام را ببری و در شهر زنجان انگشت نمایش کنی ؟
- وقتی رضایت نمی دهد عروسی کنیم ، پس چاره چیست ؟ من که نمی توانم کار و زندگی ام را رها کنم و روز و شب دور و بر خانه ی تو پرسه بزنم .
- پدر و مادرم سخت دل شکسته اند . مرگ جیران آن دو را از پا انداخته .
- شاید آرزو می کردند جیران زنده بود و من می مردم ، چون در اصل مرا در آن خانه مرده می پندارند و نادیده ام می گیرند . حتی امروز صبح هم پدرم خودش با من حرف نزد و دایه ام را فرستاد که جلوی رفتنم را بگیرد .
- خوب چرا می مانی و تحمل می کنی ؟
- چون نمی توانم این ظلم را به او بکنم و آبرویش را بریزم .
- از نظر تو عروسی با من ریختن آبروی پدرت است ؟
- نه منظورم این نیست ، اشتباه نکن یاشار . ولی اگر بدون اجازه ی او این کار را بکنم ، دیگر نمی تواند بین مردم سرش را بلند کند .
- پس می خواهی چکار کنی ؟
- شاید خاله ام بهتر زبانشان را بداند . منتظر بودم از تو مطمئن بشوم . اما بر فرض من بتوانم از طریق خاله ام راضی شان کنم ، کجا می خواهی مرا با خودت ببری ؟
- یک مدت پیش پدر و مادرم می مانیم ، تا من بتوانم خانه ی مناسبی پیدا کنم . نگران نباش ، همه چیز درست می شود .
- لابد با خودت می گویی خانه ای که من برایت بگیرم لیاقت تو را ندارد . اگر بخواهی این طور فکر کنی از همین حالا تکلیفم را روشن کن . تو به زندگی در دولت سرائی عادت کرده ای ، که همیشه یک دو جین خدمه دست به سینه گوش به فرمانت بوده اند ، آن هم ساختمان بزرگی که بیرونی آن به اندرونی اش دهن کجی می کند و آن را قبول ندارد ، چه رسد به خانه ی دو اتاقه ای که من می توانم بگیرم .
- پاهایی که همیشه به روی فرش ابریشم قدم گذاشته ، روی فرش کرکی زخمی خواهد شد .
- نمی خواهد مسخره ام کنی و سر به سرم بگذاری . من سرمای زمستان را به امید رسیدن به بهار زندگی با تو تحمل کرده ام . اگر بتوانم مشکلم را با پدر و مادرم حل کنم ، تو با پدر و مادر خودت چه خواهی کرد ؟
- اگر تو بتوانی بار به آن سنگینی را به دوش بکشی ، دلیلی ندارد که من نتوانم ، زودتر خاله ات را واسطه قرار بده .
- باشد سعی می کنم . من دیگر باید بروم . چون می ترسم پدرم از خواب بیدار شود و پوست از سرم بکند .
- سرش را از لای در به بیرون خم کرد و به اطراف نگریست . خیابان خلوت بود و رفت و آمد زیادی در آن به چشم نمی خورد . صدای دوره گردی که درون گاری کوچکی مشگ دوغ را حمل می کرد و بی توجه به بی موقع بودن وقت روز ، با صدای بلند طلب مشتری می کرد ، به گوش می رسید . با سرعت از کنارش گذشت و به کنار خانه شان رسید . در حیاط را که نیمه باز نهاده بود ، بسته یافت .
- مستأصل کنار آن ایستاد . با وجود اینکه جرأت در زدن را نداشت ، چاره ای به غیر از آن نیافت . آن قدر آهسته کوبه ی در را به صدا در آورد که خود نیز به زحمت صدایش را شنید ، اما بلافاصله در منزل گشوده شد و طیبه با دست به او اشاره کرد و گفت:
- بیا تو .
- مارال نگاه ملتمسانه اش را به چهره ی او دوخت و گفت:
- به آقاجان چیزی نگو دایه جان .
- سر را به علامت یأس تکان داد و گفت:
- بی فایده اس ، چون آقاجونت خبر داره .
- خبر دارد! از چی ؟
- و پاهایش از وحشت سست شد و ایستاد:
- جرأت ندارم داخل شوم .
- چاره ای نداری ، باید بری . آخه این چه کار بود که کردی ؟
- آنها به من اجازه ی بیرون رفتن را نمی دهند ، من که زندانی نیستم .
- هنوز این جمله را به طور کامل بیان نکرده بود که سیلی سختی به گونه اش نواخته شد ، صدا را در گلوی او شکست و نفسش را برید .
- حیرت زده به حاج صمد که باز هم دستش را بالا برده بود تا ضربه ی بعدی را وارد کند نگریست و با هر دو دست صورت را پوشاند و گفت:
- نزنید آقا جان ترا به خدا نزنید .
- ضربه ی بعدی به روی سر او فرود آمد و صدای خشمگین پدر در سرتاسر خانه پیچید:
- چرا نزنم دختره بی حیا . آبرو برایم نگذاشتی؛ این موقع روز کدام گوری رفته بودی ؟ زود باش بگو .
- در حالی که زبانش به لکنت افتاده بود ، پاسخ داد:
- آخر شما نمی گذارید من حرف بزنم .
- چه می خواهی بگوئی ؟ چه عذری می خواهی بیاوری ؟ این چه کار واجبی بود که از صبح کشیک کشیدی تا ما را خواب کنی . راست بگو رفتی آن پسره بی همه چیز را که دیشب برایت پیغام فرستاده بود ببینی ؟
- میان آه و ناله ای که از شدت درد از سینه اش خارج می شد ، نالید:
_از کجا می دانید ، آقا جان ؟ !
ضربه ی بعدی لگدی بود که به کمرش خورد:
_دیدی گفتم خانم ، دیدی گفتم که دیشب برایش پیغام آورده بودند . حالا شوهرت را شناختی ؟ هیچ نمی تواند سرش را کلاه بگذارد .
بعد لگد دیگری به او زد و ادامه داد:
_برو گمشو توی اتاقت و دیگر از آنجا بیرون نیا .
مارال عاصی شد و سر به طغیان برداشت و گفت:
_نه نمی روم . من زر خرید شما نیستم که کتک بخورم و صدایم در نیاید . سه ماه است یک کلام هم با من حرف نزده اید ، حالا هم حرف حسابتان مشت و لگد است .
_لیاقت تو همین است .
_چرا !چون می خوام زن مردی بشوم که دوستش دارم و یک مویش را با صد تا مرد مثل پسر امیریان تومان عوض نمی کنم ؟
_غلط می کنی . سگ کی باشی .
ماه منیر سراسیمه در میانشان ایستاد و گفت:
_آبرویمان رفت . بس کنید آقا . شما وادارش کردید این مزخرفات را به زبان بیاورد .
مارال ی توجه به خشم پدر تصمیم گرفت کوتاه نیاید و گفت:
_مزخزف نیست خانم جان . حقیقت است . می خواهم زنش بشوم و هیچ هم نمی تواند جلویم را بگیرد . یعنی این اختیار را ندارم که خودم برای آینده ام تصمیم بگیرم .
حاج صمد دستش را گرفت و آنرا پیچاند و او را به داخل اتاق کشاند .
_شرم و حیا ندارد . آبرو سرش نمی شود . دیگر به سیم آخر زده . این پسره هوایی اش کرده و عقل را از سر او پرانده . سه ماه است محلش نمی گذارم شاید سر عقل بیاید و آدم بشود . ولی حالا می فهمم که بی فایده است . انگار خون پاک در رگهایش جران ندارد و بی اصل و نسب است .
_من از خون شما هستم ، :اگر این پاک نیست ، لابد آن یکی هم پاک نیست .
حاج صمد با لگد به جانش افتاد و تا می توانست ضربات سخت و طاقت فرسا بر اندام او وارد آورد . ماه منیر و غزال سر رسیدند و کوشیدند تا مارال را از زیر دست و پایش نجات بدهند .
غزال فریاد کشید:
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#46
Posted: 28 Sep 2012 12:38
_آقا جان بس کنید . دارید او را می کشید .
ماه منیر ملتسمانه گفت:
_ولش کن حاجی . رحم و مروتت کجا رفته ، ختر بیچاره را کشتی .
_بگذار بمیرد . از آبرویم که عزیزتر نیست . دیگر چطور می توانم جلوی کلفت و نوکر و فامیل و همسایه سرم را بلند کنم . همه فهمیدند که این دختر چقدر بی حیاست .
طغرل سراسیمه داخل اتاق شد و پرسید:
_باز چی شده آقا جان . یواشتر . عمو و زن عمو ، هنوز در خانه ی ما هستند و صدایتان را می شنوند .
_بگذار بشنوند ، وقتی همه ی عام شنیده اند دلیلی ندارد که برادر و زن برادرم نشنوند . نا امروز حاج صمد سلطانی به ریش همه می خندید ، از امروز به بعد همه ی اهالی شهر به ریشش خواهند خندید . تا دستم به خونش آلوده نشده ، من به ده می روم و آنقدر آنجا می مانم که یکی بیاید خبرم کند که این دختر دیگر در اینجا نیست .
ماه منیر به دنبالش دوید و گفت:
_کجا داری می روی حاجی صبر کن . این طور که نمی شود .
طغرل کوشید تا مادرش را ارام کند و به او گفت:
_شما کاری نداشته باشبد ، خانم جان . من به دنبال آقا جان می روم تا ببینم چه خیالی دارد .
حاج صمد در حالی که به سختی قادر به کنترل خشمش بود ، از جلوی اتاق خدمه که به صدای نزدیک شدن او خود را در زیر پنجره قایم کرده بودند ، گذشت و داخل حیاط طویله شد و پا در رکاب اسبش نهاد و سوار شد . طغرل به کنارش رسید و قبل از اینکه او به راه افتد ، جلویش را گرفت و پرسید:
_می خواهید چه کار کنید آقا جان ؟ شما الان عصبانی هستید . با این حال از خانه بیرون نروید بهتر است .
_می ترسی اب مرا بردارد و به کوه و کمر بزند . نترس سوار کار ناشی نیستم و در هر حالتی می توانم افسارش را به دست داشته باشم . من اگر اینجا بمانم خون به پا می کنم . تا وقتی این دختر در این خانه است بر نمی گردم . وقتی از شرش خلاص شدید خبرم کن برگردم .
_ما چطور می توانیم از شرش خلاص بشویم ؟ ؟ غریبه که نیست خواهرم است . نمی توانیم به امان خدا رهایش کنیم که بلایی سر خودش بیاورد .
_بعد از اینکه من رفتم یک نفر را به دنبال آن شارلاتان بفرست و بی سر و صدا ترتیب عقدش را با مارال بده . حالا که به اندازه کافی آبرویمان رفته ، دیگر نمی توانم شاهد رفت و آمدهایش باشم . قبل از اینکه انها را با هم توی کوچه و محل ببینند و رسوا شویم ، لا اقل محرمشان کن . بدون هیچ قید و شرطی او را بردارد و به هر جهنم دره ای که می خواهد ببرد . من از این دختر دل بریدم . فکر می کنم که او هم مثل جیران مرده . از قول من به مادرت بگو بی خود دلش به رحم نیاید و پشیزی جهاز به او ندهد که آن خانواده لیاقتش را ندارد . با همان پیراهن روانه اش کن برود .
-این راهش نیست آقا جان .
_پس راهش کدام است ؟ می خواهی توی کوچه پس کوچه های شهر با این پسره ولگرد غافلگیرش کنند و کو س رسوایی اش را در کوی و برزن بزنند . دل من و مادرت هنوز در کنار گور جیران مشغول ضبحه و زاری است . اگر به خاطر تو و حوریه و غزال نبود ، زیر بار مهمانی دیشب نمی رفتم . با خودم فکر کردم اگر جیران مرده ، بچه های دیگرم زنده اند و حق دارند زندگی شان را بکنند .
_من از شما ممنونم .
_تو قدر شناسی . ولی خواهرت بی چشم و رو و ناسپاس است . پس بگذار زود تر گورش را گم کند و برود و بی خود صدایش را روی من بلند نکند اگر به مادرت اعتماد نداشتم ، شک می بردم که بچه ی خودم باشد .
_خدا به دور چه فکر هایی می کنید . جوان است . چشم و گوشش را پر کرده اند خودش هم نمی داند دارد چه کار می کند .
_پس بگذار بیفتد و بیند سزای خویش .
_آخر آقا جان این کار درست نیست . مردم چه می گویند . این طور که بیشتر آبرویمان می رود . بگذارید با احترام همان طور که شایسته ی دختر حاج صمد سلطانی است ، او را به خانه بخت بفرستیم .
_کدام بخت کدام خانه! اگر عاقل بود حرف من را گوش می کرد . جانم را هم فدایش می کردم . تو که یادت هست یک موقع او سوگلی ام بود ودلم می خواست از هر نظر بهترین باشد . این خودش بود که لگد به بخت خود زد . از قول من به او بگو اگر از این خانه بیرون رفت ، دیگر به فکر برگشت نباشد حتی اگر بسوزد ، باید بسازد .
_هر چه باشد آبروی او آبروی ماست .
_آن نمک به حرام که این حرفها سرش نمی شود و اصلا نمی داند آبرو یعنی چه ، خواستگارش را به هزار حیله ، دو دستی تقدیم خواهرش می کند . تف به تو دختر نفهم . تو که یادت نرفته ، خودت گفتی انها خواستگار مارال بودند . پس چی شد ؟ همه اش زیر سر خودشه . وقتی من از این در بیرون رفتم ان پسر را صدا کن ببین حرف حسابش چیست ؟ شاید قصدش بی ابرو کردن خواهر و خانواده امن هست که انوقت وای به حالش ولی اگر دیدی مثل مارال اه ناله عاشقانه سر داد بگو بیاید بی سرو صدا عقدش کنیم .
-اخه چرا با ابرو داری این کار را نکنیم ؟
-چون این دختر لیاقتش را ندارد چون اگر داشت این راه را انتخاب نمی کرد ، فرستادمش تا برود تهران تا نامزد پسر خواهرم شود ، تا راه افتاد خوشد را در دام این پسر انداخت . فکر نمی کردم انقدر سبک مغز باشد .
-من شنیده ام پسر غفور درس خوانده و با کمالات است . خب عیبش چیست ؟
حرفش را با تشر قطع کرد و گفت:
-خودت را دست کم نگیر او کجا و ما کجا ؟ تو هم میخوای عقلت را در دست خواهرت بدهی ؟ یادت باشد به ان پسر لات اسمان جل بگو خیال نکند اگر دختر حاج صمد سلطانی را می گیرد یک خانه با همه جهازش صاحب است وسوسه نشود چون حالا او دیگر دختر من نیست و مانند یک دختر سر راهی به خانه شوهر می رود . در این خانه برای همیشه برویش بسته است چه بروی خودش چه بروی زنش . به این فکر نکند که درهای این خانه یک روزی برویش باز می شود .
شلاق را اهسته به پشت اسب فرو کرد و اوا را به حرکت در اورد .
و سپس با صدای دردمندی گفت:
-کاش مرده بود طغرل . . . . اه کاش مرده بود .
***********************************************
بهاری شکوفه های سیب را نوازش می کرد . ماه منیر با اعصاب متشنج و نا ارام نمی توانست در یک جا بند شود ، گاه با نگرانی به کنار مارال که با ضربات شلاق از حال رفته بود می رفت و با کف دست گونه هایش را نوازش می کرد . و گاه به بیرون می امد و منتظر طغرل وصمد می ماند تا بیایند .
غزال بر روی فرشی که شب گذشته برای مهمان ها گسترده شده بود ، نشسته بود و با نگرانی چشم به بیرون حیاط دوخته بود .
او صدای یورتمه اسب حاج صمد را در حال دور شدن شنید و خطاب به مادرش گفت:
-خانم جان طغرل دادا نتوانست حریف اقاجان بشود و او رفت .
ماه منیر چنگ به روی صورتش انداخت و گفت:
-خدا به دادمان برسد . نکند بلایی سر خودش بیاورد ؟
-چه حرفها می زنید ؟ مگر او بچه است ؟
-اخر از شدت خشم و غضب حال خوشد را نمی فهمید . چیزی نمانده بود خوارت را بکشد . این چه بلایی بود سر ما امد ؟ نفرین چه کسی بود ؟
طغرل روی پله های حیاط ایستاده بود و جرات پایین امدن را نداشت .
کوشید تا انچه را پدر ازاو خواسته بود به خاطر بسپارد . می دانست که اگر در انجام اوامرش کوتاهی کند با شلیک خشمش مواجه می شود . شکنجه انجام این ماموریت از همان لحظه اغاز می شود . نهادن ان با مادر برای وادار کردن او به قبول این خواسته بی چون و چرا و هیچ اعتراضی کار چندان اسانی به نظطر نمی رسید و بدون شک ماه منیر ان را به اسانی نمی پذیرفت .
سخت ترین قسمت انجام خواسته پدر پفت پو با یاشار بود . اخر چظور می توانست از او بخواهد که مارال را بدون هیچ قید و بندی عقد کند و یک لاقلا او را از خانه ببرد .
هنوز به وسط حیاط نرسیده بود که غزال از پله پایین امد و گفت:
-چرا کذاشتی اقاجان برود ؟
-دیگر کاری از دست ساخته نبود . هر چه کردم نتوانست قانعش کنم نرود . داشت از خشم منفجر می شد . فکر می کنی بتوانی کمکم کنی ؟
-برای چه ؟
-اقاجان مارال را به عقد پسر غفور در بیاورم .
چشمهای درشت و سیاهش را ناباورانه گرد کرد و گفت:
-اقاجان این را خواسته ؟ باور نمی کنم ؟
-چرا خوسته حتا تاکید کرد تا بازگشت او از ده بیاید و این کار را انجام دهد .
-یعنی می خواهد او را بیرون کند ؟
-خدا به دادمان برسد . اقاجان را که میشناسی کینه شتری دارد . وقتی از یکی دل برید دیگر دل نمی دهد . مارال از چشمش افتاد .
ماه منیر سراسیمه خو . د را رساند وگفت:
مارال از حال رفته طغرل!
-به جهنم اقاجان ارزوی مرگش را می کرد ، حداقل اگر می مرد این ننگ را به پیشانی مان نبود .
-کم کم داری مثل پدرت میشوی . همانطور بی رحم و بی گذشت . در حالی که هنوز جگر مان از دست ان یکی خون است ارزوی مرگ این یکی را میکنی .
طغرل سر بهز یر افکند و باصدای گرفته گفت:
-حیلی سعی کردم دل اقاجان را بدست بیاورم . ولی اصلا گوش به حرفهایم نمی داد و حرف خودش را می زد . خودت را اماده کن مادر چون میخواهم مشداصغرا را به دنبال پسر غفور بفرستم تا به اینجا بیاید .
-به اینجا ؟ برای چه ؟
-که دخترت را عقد کند و با خود ببرد .
-هیچ میفهمی چه میگویی ؟
-این ان چیزی نیست که من می گویم ان چیزیست که اقاجان میخواهد . و سفارش کرده به شما بگویم مبادا احساساتی و به این فکر بیافتید طلا و جواهر و جهاز به او دهید . مارال باید دست خالی از این خانه بیرون برود . اگر پسر غفور این طوری قبولش دارد ، می تواند او را با خود ببرد ، وگرنه دست از پا درازتر گورش را گم کند و برود .
_خوب اگر همین طوری قبول کرد چی ؟
_بگذار ببرد . دختری که تو روی پدرش بایستد و بگوید می خواهم زن کسی بشوم که دوستش دارم ، به درد ما نمی خورد . ارزانی همان پسر خواربار فروش سر گذر .
ماه منیر آهی کشید و ناله کنان گفت:
_یک عمر با آبرو داری زندگی کردیم . حالا چطور می توانیم سرمان را بالا بگیریم و به دور و بری هایمان نگاه کنیم . قبل از همهمادر زن تو قمر خانم بی آبرویمان خواهد کرد .
_شما چرا هر وقت پای آبرو به میان می آید ، فقط از زن عمو واهمه دارید ؟
_خودت مادر زنت را بهتر از من می شناسی طغرل . بگذریم حالا وقت این حرفها نیست . فعلاً پدرت سر دنده ی لج افتاده . باید صبر کنیم وقتی یک کمی آرامتر شد . در مورد سرنوشت مارال تصمیم بگیریم . شوخی که نیست ، صحبت یک عمر زندگی است .
_این دوراهی است که خودش انتخاب کرده . آقاجان از این می توسد که این دختر به پیروی از هوای دل ، باعث رسوائی در فامیل شود . آن وقت آبرو ریزی اش از این هم بدتر است و زن عمو با آب و تاب بیشتر در این مورد صحبت خواهد کرد .
_می خواهی وسوسه ام کنی کهزیر بار بروم ؟
_دیگر میل خودتان است خانم جان . این خواسته ی من نیست ، خواسته ی آقاجان است . یعنی فکر می کنید می توانید از انجام آن شانه خالی کنید ؟
ماه منیر دست از آه و ناله بر نداشتو دوبا ره گقت:
_فکر می کردم بزرگترین ضربه ای زندگی را با مرگ جیران خورده ام . ولی حالا می بینم که این ضربه هم دست کمی از آن یکی ندارد . به خانواده امیرتومان چه بگویم ؟ وقتی از ماجرا باخبر شوند ، چه خواهند گفت ؟ با این کار غزال را هم سرافکنده می کنیم .
_این طور هم که شما فکر می کنید نیست . چون این یکی هم تحصیل کرده و مهندس است .
_اگر با آبرو عروسش می کردیم ، شاید دهن مردم بسته می شد ، اما پدرت با لجبازی و یکدندگی اش ، باعث آبرو ریزی بیشتر می شود .
_شما که می دانید آقاجان حرف ، حرف خودش است و چاره ای به غیز=ر از اطاعت نیست .
از مهتابی گذشتند و داخل اتاق شدند . ماه منیر به جسم نیمه جان دخترش که بی حرکت به روی قالی افتاده بود ، اشاره کرد و گفت:
_نگاه کن ببین ، طفل معصوم چطور از حال رفته . حالا می خواهی چه کار کنی ؟ یعنی خیال داری پسر غفور را خبر کنی که عقدش کند و ببرد ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#47
Posted: 28 Sep 2012 12:39
طغرل با لحن طعنه آمیزی پاسخ داد:
_چاره ای به غیر از این نداریم . نگاه کنید خانم جان ، چطور گوشها را تیز کرده و زیر چشمی دارد به ما نگاه می کند . چشمهایت را باز کن مارال . خودت را به موش مردگی نزن .
مارال حرکتی از خود نشان نداد . طغرل به غزل اشاره کرد و گفت:
_یک لیوان آب به من بده .
غزل به سرعت بیرون رفت و با لیوانی پر آب برگشت و آن را به دست طغرل داد .
مارال صدای آنها را می شنید ، ولی قدرت باز کردن چشمها را نداشت .
طغرل سر خواهرش را کمی بالا گرفت و لیوان آب را به نزدیک دهانش برد و با لحن خشونت آمیزی گفت:
_بی خود ادا در نیاور . بلندشو بنشین و تکلیف ما را روشن کن .
باز هم عکس العملی نشان نداد . طغرل به زحمت دهان او را گشود و مقداری از آن آب در گلویش سرازیر ساخت و باقیمانده را به صورتش پاشید . مارال تکانی خورد و ناله کنان چشمها را گشود و به اطراف نگریست .
طغرل با لحن تندی پرسید:آن پسره بی چشم و رو را کجا می شود پیدا کرد ؟
کوشید تا برخیزد ، اما دردی که تمام اعضاء بدنش را فراگرفته بود اجازه برخاستن را نداد و با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت:
_با او چه کار دارید ؟ می خواهید همان بلا را که به سر من آوردید به سر آن بیچاره هم بیاورید .
_بیچارگی سرش را بخورد . مگر تو نگفتی می خواهی زن مردی بشوی که دوستش داری ، خوب من می خواهم صدایش کنم به اینجا بیاید و اگر راست می گوید و تو را می خواهد ، عقدت کند و با خود ببرد .
بی آنکه گفته اش را باور کرده باشد پرسید:
_من را دست انداخته ای دادا ؟
_یعنی فکر می کنی که این کار عملی نباشد . می ترسی او تو را نخواهد ؟ هیچ فکر عاقبت کار را کرده ای ؟ لابد می دانی که وقتی از این در بیرون بروی دیگر بازگشتی ندارد . آقا جان قسم خورده بعد از این اسمت را هم نبرد .
_اگر بروم ، دیگر برنمی گردم . مطمئن باشید .
_خیلی خوب ، پس بگو کدام گوری می شود پیدایش کرد ؟
با نگاهی که پر از التماس بود ، طرفداری مادر را طلب کرد و گفت: نه خانم جان ، این طوری نه . من دلم نمی خواهد به حالت قهر از این خانه بیرون بروم . آقا جان چطور دلش می آید ، دختر سوگلی خود را این شکلی به خانه ی شوهر بفرستد .
طغرل سر را به علامت تأسف تکان داد و گفت:
_بی خود به خودت امید نده . دیگر سوگلی پدر نیستی . آن مال زمانی بود که مثل بچه ی آدم می گذاشتی بزرگترها برایت تصمیم بگیرند . الان مشد اصغر را می فرستم که به خانه ی آنها برود و به او بگوید فردا صبح بی سر و صدا عقدت کند و از این خانه بیرون ببرد .
_باید به او فرصت بدهید ، خانواده اش را راضی کند .
با پیچ و تاب به کلمات ، به جمله اش رنگ تمسخر داد و گفت:
_خانواده را راضی کند!تو چه ساده ای که باور کرده ای . آنها از خدا می خواهند . حتی در خواب هم نمی دیدند که دختر حاج صمد سلطانی عروسشان بشود .
_آنها این آرزو را ندارند . کینه ی دیرینه ای که از آقا جان به دل دارند باعث شده چشم دیدن مرا هم نداشته باشند .
_یعنی از اینجا رانده و از آنجا مانده ، من به این حرفها کاری ندارم و فرصت زیادی به او نمی دهم . اگر تو را می خواهد باید هر چه زود تر عقدت کند ، دیگر این خانه جای تو نیست . تو الان برای ما حالت جیران را داری ، جسم عزیزی که وقتی بی جان شد ، با وجود اینکه آنقدر برایمان عیزیز بود ، نمی توانستیم او را در خانه نگه داریمو ناچار شدیم به خاکش بسپاریم . تو برای آقا جان مرده ای و تا جسمت بو نگرفته ، باید از این جا بروی .
_هیچ وقت باورم نمی شد که روزی افراد خانواده ام ، دشمنم بشوند . آخر من که کار خلافی نکرده ام . مگر دوست داشتن گناه است ؟
_دوست داشتن مردی که هم طراز خانواده ات نیست ، البته که گناه است . تو باید به فکر آبروی ما باشی نه هوای دلت . برای آخرین بار می پرسم ، حاضری به ده بروی ، به پای آقا جان بیفتی ، عذر خواهی کنی و قول بدهی بعد از این همان دختری باشی که او می خواهد و فقط مردی را انتخاب کنی که او شایسته می داند ؟
بدون لحظه ای تردید پاسخ داد :
- نمی توانم . من حق انتخاب دارم .
طغرل دیگر حوصله ی بحث بیهوده را نداشت ، خسته از کلنجار رفتن با مارال با لحنی که حاکی از ناامیدی بود ، گفت :
- خیلی خوب ، کافی است . بحث کردن با تو بی فایده است و فعلا تا زن عقدی اش نشده ای حق بیرون رفتن از این خانه را نداری . باید اول تکلیفم را با این پسر روشن کنم و ببینم چه خیالی دارد . شاید قصد او فقط انتقامجویی و ریختن آبروی خانواده ی ماست . اگر تو را دست انداخته باشد ، خدا می داند چه بلایی به سرش خواهم آورد .
با همه ی احتیاطی که غفور برای پوشاندن روی حوض به کار برده بود در اثر سرما و یخبدان زمستان سال گذشته ، دیواره ی آن از چند جا ترک برداشته بود و به دلیل بی حوصلگی و بی توجهی افخم ، غنچه های گل سرخ قبل از شکفتن پژمرده می شدند و گلهای بنفشه جان نمی گرفتند . و رشد نمی کردند . تازه بساط چای را به روی فرش ارزان قیمت نخ نما در ایوان گسترده بودند که کوبه ی در چندین بار پی در پی ، به طور عجولانه ای به صدادر آمد . غفور با تعجب از همسرش پرسید :
-این دیگر کیست ؟
افخم به نشانه ی بی اطلاعی شانه بالا انداخت . غفور رو به پسرش کرد و گفت : تو برو در را باز کن .
یاشار به پیژامه و عرق گیری که به تن داشت اشاره کرد وگفت :
-با این لباس آقا جان ؟
-خوب چه عیبی دارد ، لباس خانه است .
با بی میلی از جا برخاست و به طرف در رفت . هنوز کاملا آنرا نگشوده بود که چهره ی غضب آلود و کلاه شاپوی مشد اصغر در بین دو لنگه در نمایان شد یاشار یکه ای خورد و قلبش که از هیجان دیدار بعد ازظهر آن روز با مارال ، هنوز در تب و تاب بود ، در سینه فرو ریخت . حیرت زده چشم به او دوخت و با صدای لرزانی پرسید :
-فرمایشی بود ؟
با نگاه تحقیر آمیز ، سراپایش را برانداز کرد و گفت : از جلوی در برو کنار .
زنها به محض شنیدن صدای غریبه ، با عجله به داخل اتاق دویدند و چادر به سر افکندند این اولین بار نبود که غفور این صدا را می شنید صدایی که شنیدن ان همیشه دردسر و درد و رنج را به دنبال داشت . خطاب به پسرش فریاد کشید :
-بگذار بیاید تو . ببینم باز چه می خواهد .
مشد اصغر به شنیدن آن فریاد . با دست یاشار را کنار زد و داخل شد آنقدر برای انجام ماموریتی که طغرل به عهده اش نهاده بود تعجیل داشت که مثل همیشه ادب را فراموش کرد . بی آنکه به اطراف بنگرد . طول حیاط را که در واقع طول چندانی نداشت پیمود و از پله های بالا رفت . غفور کوشید تا خونسردی خود را حفظ کند و برای مقابله ی با او آماده باشد . به خصوص که نمی خواست خود را در مقابل همسر و فرزندانش از این رویارویی عاجز نشان بدهد .
با صدایی که پر از خشونت و تحکم بود پرسید :
-دیگر چه میخواهی ؟
باکفشهایی که الوده به گل ولای کوچه بود قدم به روی فرش نهاد و دستش رابه حالت تهدید به طرف او تکن داد و گفت : میخواهم بدانم امروز ساعت دو بعداظهر پسرت کجا بود ؟
تشر زنان به میان سخنش پرید و گفت :
-به تو چه ربطی دارد که او کجا بود ؟ بی اجازه داخل خانه ی مردم می شوی و بی خودی در زندگی شان فضولی می کنی که چه ؟
یاشار پدر را به سکوت دعوت کرد و گفت :
-صبر کن ببینم چه اتفاقی افتاده . من انموقع در مغازه ی پدرم مشغول کسب و کار بودم .
مشد اصغر با صدای بلند فریاد کشید :
مشغول کسب و کار بودی ، یامشغول بی حرمت کردن دختر مردم ؟
غفور بلند تر از او فریاد زد :
-صدایت را بیاور پائین . پسر من این کاره نیست .
-چرا هست . غیر از این است اقا پسر ؟ اگر غیر از این است حاشا کن .
یاشار در سکوت نگاهش کرد . او از آنچه که بعد از مراجعت مارال به منزل در آنجا اتفاق افتاده بود چیزی نمی دانست ، اما احساس میکرد که ماجرایی در آن خانه در جریان بوده که آن دختر تحت فشار و شاید هم شکنجه قرار گرفته است . با صدایی که اوج نگرانی را می رساند به التماس افتاد :
-ترا به خدا به من بگویید چه اتفاقی برای مارال افتاده است ؟
غفور تشر زنان گفت :
-صدایت را ببر پسر . به تو چه ربطی دارد که چه اتفاقی افتاده جوابش را نده .
مشد اصغر با لحن طعنه آمیزی گفت :
-جوابی ندارد که بدهد حرف حساب که جواب ندارد . دختر یک آدم آبرودار را بی حرمت کرده ای و با خیال راحت پای سماور نشسته ای و داری چایی زهر مار می کنی . به خیالت رسید حاج صمد در مقابل این عمل ساکت می نشیند . خیلی خودش را کنترل کرد که او را از خانه بیرون نینداخت و گذاشت رفت ده ، شرط کرده تا روزی که تو سرت را پائین نیندازی و دخترش را با همان پیراهن تن بدون اینکه جهازی داشته باشد ، عقد بکنی ، به شهر
برنگردد . می فهمی چه میگویم . همین فردا صبح باید این کار انجام بشود . غفور چایی یخ کرده درون نعلبکی راسرکشید و فریاد زنان گفت: کی به تو گفته که ما میخواهیم دختر حاج صمد سلطانی عروسمان باشد ؟ به اربابت بگو اگر عرضه دارد جلوی دخترش را بگیرد که توی کوچه و خیابان ول نگردد و برای جوان های مردم چشم و ابرو نیاید .
مشد اصغر حالت تهاجم به خود گرفت و دستش را به بالا برد تا آنرا با تمام قدرت بر سر غفور فرود بیاورد که یاشار با عجله دست آن مرد را قبل از فرودآمدن گرفت و گفت :
-به پدرم کاری نداشته باشید شما با من طرف هستید . و سپس رو به پدرش کرد و ادامه داد :
-خواهش میکنم آقا جان ، کمی آرام باشید . شما که می دانید من آن دختر را میخواهم و این تنها آرزوی من است که آنها از او دل بکنند و به من واگذارش کنند .
غفور سماجت کرد و گفت :
-آخر دختری که دارند دو دستی تقدیمت می کنند ، معلوم نیست چه به سرش آمده ، وگرنه کدام پدری برای دخترش به خواستگاری می رود .
-من قبلا از او خواستگاری کرده ام . التماسش کردم که به خانه برنگردد و با من بیاید . خدا گواه است که مارال از گل هم پاک تر است و حتی با نگاه هم ، هم نخواسته ام از دختر مورد علاقه ام هتک حرمت کنم . به من بگوئید چه بلائی به سرش آورده اند ؟
-آنقدر کتک خورده که قدرت تکان خوردن را ندارد . اگر دختر من بود می کشتمش . باز هم ارباب خیلی جلوی خود را گرفت که او را نکشت .
-برای چه باید می کشت مگر چه گناهی کرده ؟
-می خواستی دیگر چه کار بکند ؟ پا از روی قالی ابریشم برداشته ، تا آنرا به روی گلیم نخ نمابگذارد .
-حرف دهنت را بفهم همه ی این خانه را بگردی ، یه گلیم پیدا نمی کنی . افخم دیگر طاقت نیاورد که از دور ناظر گفتگوی آنها باشد . او با کی از مردی که وصف ظلم وی را شنیده بود نداشت . به آنچه که اهمیت می داد ، این بود که نگذارد کسی پسرش را حقیر بشمارد و غرورش را بشکند . گره ی چارقدش را محکم کرد ، چادر را تا روی پیشانی به جلو آرود . در حالی که با تانی قدم بر میداشت به روی ایوان رفت درست روبروی مشد اصغر ایستاده دست به کمر زد و با لحنی که پر از نیش و کنایه بود گفت :
-واه چه حرفا . مگه من پسرمو از سر راه آوردم که این طوری بی سر و صدا و پنهانی واسش زن بگیرم . اونوقت مردم خیال می کنن بلایی سر اون دختر آورده که ناچار شده اونو بگیره . نه آقا اگه یاشارم راضی باشه من راضی نمی شم خودم واسش یه دختر زیر سر گذاشتم . مث پنجه ی آفتاب که ننه باباش از خدا می خوان دستشو تو دست پسرم بذارن و جهازشو تموم و کمال بدن . کی گفته باید واسش دختر بی جهاز بگیرم . یعنی وقتی هم که ما دختر حاج صمد سلطانی رو نخواییم باز تو خیال داری اونو به ما قالب کنی ؟
یاشار که از دخالت مادر در این قضیه راضی به نظر نمی رسید ، رو به او کرد و گفت :
-شما می دانید که من او رامی خواهم .
مشد اصغر به طغرل قول داده بودکه زیاد خشونت به خرج ندهد و بی سر وصدا به این ماجرا خاتمه بدهد و یاشار و غفور را وادار به رفتن به محضر نماید . طغرل یقیین داشت که اگر به مباشر پدرش میدان تاخت و تاز بدهد هیچ جلودارش نخواهد بود و با سر و صدا و خشونت باعث هیاهو و ابروریزی خواهد شد .
افخم طبق عادت گوشه ی چادر را جلوی دهان گرفته بود . گاه آنرا میان دو لب قرار می داد وبرای اینکه دهانش به وراجی باز باشد آنرا با انگشتان دست راست که در زیر چادر حائل ساخته بودکنار می زد .
ریحانه در سکوت کمی دورتر از آنها ایستاده بود و انتظار پایان ماجرا را می کشید . با وجود این که مارال ره دلش ننشسته بود آرزو می کرد یاشار به مراد دل برسد و ناکام نماند .
غفور که هنوز سخنان ظالمانه حاج صمدناقوس گوشش را به صدادر می آورد قصد تلافی داشت و می خواست بااستفاده از فرصت پیش امده دختر را به جای پدر قربانی کند .
مشد اصغر بی توجه به افخم که هنوز داشت خصمانه نگاهش می کرد . رو به یاشار کرد و گفت :
-اگه راست می گویی و او را می خواهی . فردا ساعت 9 صبح شهود عقد را با خودت به محضر نبش سبزه میدان بیاور و عقدش کن . یاشار با لحنی که حاکی از ناباوری بود گفت :باورم نمی شود که حاج صمد مارال را به این سادگی به من بدهد .
-او را به تو نمی دهد بیرونش میکند . دیگر از این دختر دل بریده . ولی اگر تو او را نمی خواهی از سر راهش کنار برو بگذار محبتش به تو سرد بشود . آن وقت شاید اگر عذر گناه را بخواهد . حاج آقا بتواند خطایش را ببخشد .
غفور ابرو در هم کشید و پرسید :
-عقدش کند کجا ببرد ؟ او که جا و مکان ندارد .
-خواهش میکنم آقا جان این دختر به خاطر من خود را از چشم آنها انداخته . پس رحم و مروتتان کجا رفته . اگر پدرش به شما بد کرد گناه او چیست . از آن گذشته مگر شما نمی خواستید دل حاج صمد را بسوزانید . خوب حالا دارد می سوزد .
مشد اصغر دندانها را با خشم به هم فشد و فریادکشید :
-ای پسره بی چشم و رو ، نکند به خاطر سوزاندن دل پدرش است که داری دل این دختر را می سوزانی . هر غلطی می خواهی بکن . دیگر حوصله ی جر و بحث با شما را ندارم . تصمیم با خودت است یادست از او می شویی و پی کارت خودت میروی و یا فردا صبح به محضر می ایی و زنت راهم با خودت به هر قبرستانی که خواستی می بری .
مشد اصغر ، همانطور که با سر و صدا آمده بود ، با سر و صدا از آنجا خارج شد و به جای اینکه در را پشت سر ببندد ، با پاشنه ی کفش لگد محکمی به رویش کوفت و آنرا بیشتر گشود . به محض اینکه صدای حرکت اسبهای درشکه ، خبر دور شدن او را داد ، فریاد گوشخراش غفور در ایوان طنین انداز شد:
- بی خود به دلت امید نده یاشار ، این خانه جای آن دختر نیست .
افخم فرصت را غنیمت شمرد و با لحن خشونت آمیزی خطاب به پسرش گفت:
- نه نیست . آقاجونت راست میگه . اگه دختر صدیقه خانوم رو می گرفتی ، رو چشمم جا داشت . ولی این یکی رو غیرممکنه بذارم تو این خونه جولون بده و من عروس صداش کنم .
ریحانه در سکوت شاهد هیاهوی آن دو بود . یاشار مستأصل شده بود و تکلیف خود را نمی دانست . نم نم باران شادی او ، درگیرودار مشکلاتی که کم کم داشت خود را نشان می داد ، تبدیل به رگبار تند سیل آسایی شد و قلب پر اشتیاقش را با همه ی امیدهایش از جا کند و با خود برد . با وجود اینکه عروسی با مارال آرزوی محالی بود که تحقق آن را آسان نمی دانست ، اکنون که داشت تحقق می یافت ، باعث به وجود آمدن مشکلات جدیدی شده بود . به همراه خواهرش سکوت اختیار کرد تا آن دو فریادهایشان را بزنند و آرام بگیرند .
نفت سماور ته کشید و چایی درون قوری سرد و چون زهر هلال تلخ شد . افخم چای سردی را که ریحانه برایش ریخته بود سر کشید و دوباره شروع به فریاد زدن کرد:
- واه . واه ، اصلاً کی بهشون گفته که ما دخترشونو رو سرمون می ذاریم و حلوا ، حلواش می کنیم . کی بهشون گفته دهن ما واسه مزمزه کردن این عروسی آب افتاده ، آخه از کجا به خیالشون رسیده که ما قبولش می کنیم که نوکر زر خریدشونو بسراغمون فرستادن تا مژده بِدَن از فردا این دختر بیخ ریش ما بسته شده . آخه شما یه چیزی به این پسر بگین آقا .
- مگر گوش به حرفم می دهد که بگویم .
چشمان پر غضب پدر و لبان از خشم لرزانش ، نشان می داد که کنار آمدن با آنها آسان نیست . با بلاتکلیفی پرسید:
- شما بگوئید چکار کنم آقاجان ؟
پایان قسمت۵
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#48
Posted: 6 Oct 2012 11:11
قسمت ۶
- یعنی اگر بگویم باید چه کار کنی ، همان کار را می کنی ، یا باز همان حرف خودت را می زنی ؟ از من به تو نصیحت ، دختری را بگیر که با ساز و دُهل و با احترام وارد خانه ات بشود ، نه با لعن و نفرین پدر و مادرش و با بی حرمتی کردن خانواده خودت . وقتی ناچاری بدون حضور نزدیکانش ، مثل دزدها پنهانی بقچه به بغل او را به منزلت بیاوری ، مطمئن باش که روی خوش نخواهد دید . فکر می کنی مادرت می تواند با او در زیر یک سقف زندگی کند ؟ کسی که تا امروز دست به سیاه و سفید نزده و اصلاً نمی داند کا و زحمت یعنی چه ، لابد توقع دارد مادرشوهر کنیز دست به سینه اش باشد . تب تندی که وقتی عرق کرد ، با دیده تحقیر به تو و خانواده ات نگاه خواهد کرد و از کرده ی خود پشیمان خواهد شد .
- این طور نیست ، مارال مرا دوست دارد و به رنگ ما درخواهد آمد . شما فقط اجازه بدهید دو سه ماهی مهمانتان باشد تا من حقوقهای عقب افتاده را بگیرم و به زندگی ام سر و سامانی بدهم .
افخم که از میان سخنان غفور جملۀ کنیز دست به سینه ، جری ترش ساخته بود ، به اعتراض گفت:
- واه . غلط کرده ، کی گفته من کنیز دست به سینه شم . نه نمی شه . نمی ذارم به اینجا بیاد و واسه من و خواهرت ، فیس و افاده بفروشه و دستای کار نکرده شو به رخم بکشه ، نه نمی شود .
- آخر آنا جان شما او را ندیده اید ، پس چرا بی خود درباره اش این طور قضاوت می کنید .
چادر را از سر روی شانه افکند و عرقی را که معلوم نبود از کجا در آن هوای خنک بهاری به روی صورتش نشسته ، با گوشه ی چارقد پاک کرد و به تمسخر گفت:
- من نمی سناسمش! آنروز خودم تو حموم دیدم که چطور واسه زنهای دیگه پشت چشم نازک می کرد .
یاشار با تعجب پرسید:
- مگر برای شما هم این کار را کرد ؟ !
- واه من خیال نداشتم اونو عروس خودم کنم که بخواد واسم پشت چشم نازک بکنه . برو تو سماور نفت بریز ریحان . گلویمان خشک شد . این جلاد که از راه رسید ، یه استکان چای بعدازظهر رو هم کوفتمون کرد . همه مردم روز جمعه دور هم جمع میشن میرن باغ ، صفا می کنن ، اونوقت ما داریم بی خود به هم می پریم و اعصاب خودمونو داغون می کنیم . بر باعث و بانی اش لعنت .
یاشار در حالی که داشت به ریحانه کمک می کرد تا نفت در سماور بریزد ، گفت:
- تقصیر خودتان است ، اگر همه ی شهر را بگردید ، به غیر از خودتان خانواده ای را پیدا نمی کنید که آرزو نداشته باشند ، دختر حاج صمد عروسشان باشد .
- واه واه ، خدا به دور ، من که صد سال سیاه ، این آرزو را ندارم .
یاشار رنگ محبت صدا را پر رنگ تر ساخت و گفت:
- آنا جون ، قربانتان بروم . به خاطر پسرتان . فقط یکی دو ماه تحمل کنید ، قول می دهم کنیز حلقه به گوشتان بشود .
- من کنیز نمی خواهم . خودم زحمت می کشم و منت کسی رو نمی کشم . تازه اگه اون دختر عیب و ایرادی نداشته باشه ، اونا اونو بهت نمی دن و فقط این طوری می خوان تهدیدش کنن که اگه زن تو بشه باید از ارث و میراث و جهاز چشم بپوشه که بلکه دخترشون سر عقل بیاد .
- خوب اگر او را به من دادند چی ؟ آنوقت چه می گویید ؟
- اونوقت می گم اونا عقلشون پاره سنگ برمی داره که هم می خوان دختر خودشونو بدبخت کنن و هم پسر مارو . آخه کبوتر که با کلاغ جفت نمی شه . اون باید دنبال یکی بره که همتای خودش باشه تو هم همین طور .
صدای قلقل آب ریحانه را دعوت به دَم کردن چایی می کرد . یاشار احساس کرد که از جر و بحث با خانواده راه به جایی نخواهد برد . در جایش نیم خیز شد و گفت:
- خیلی خوب ، حالا که شما و آقاجان رضایت نمی دهید . می روم سراغ خاله اعظم و التماس می کنم چند روزی به من و زنم پناه بدهد تا بتوانم جای مناسبی برای زندگی پیدا کنم ، جایی که زیر بار منت کسی نباشم .
افخم به حلقه گیسوانش که از زیر چارقد بیرون بود چنگ زد و گفت:
- واه ، خدا به دور . پس می خوای آبروی ما رو بریزی! می خواهی آبجی ام با خودش بگه افخم یه اتاق اضافه نداشت که به عروسش جا بده .
غفور با بی حوصلگی فریاد کشید:
- خیلی خوب بس کنید . آن پتیاره بی پدر و مادر را بردار بیاور همین جا تو زیرزمین جا بده . لیاقتش همان است .
- آخر آقاجان ، زیرزمین هنوز سرد است . از آن گذشته این دختر به ناز و نعمت عادت کرده .
این بار فریادش با تحکم همراه بود:
- همین است که گفتم . خوب سرد باشد ، دختری که بی جهاز شوهر می کند ، همان هم زیادش است . بی خود نازنازی بودنش را به رخ ما نکش .
- زیرزمین نمناک است و ممکن است هزارپا داشته باشد .
افخم نگاه تمسخر آلود خود را به دیدگان پسرش دوخت و گفت:
- واه ، واه ، چطور شد تا حالا که ما تابستونا اونجا می خوابیدیم ، هزارپا نداشت . اما حالا که قراره دختر خان اونجا بخوابه ، پیف پیف بو میده و هزارپا داره . واه ، خدا به دور ، هنوز خودش نیومده ، فیس و افاده اش اومده .
- این حرف من است نه حرف مارال . پس بی خود حرف تو دهنش نگذارید .
- می بینی آقا ، هنوز وارد این خونه نشده ، همه دارن به خاطر اون به هم می پرن و دعوا می کنن . من عروس خوش یمن می خوام ، نه عروسی که قدم نحس داشته باشه .
یاشار دوباره در جایش نیم خیز شد و گفت:
- باز که شروع شد . اصلاً من از خیر زندگی در این خانه گذشتم . وقتی پدر و مادرم نمی خواهند به من جا بدهند ، می روم باغ حسین آباد و همانجا چادر می زنم .
- واه ، باز که زد به سرت ، آخر مگه بابا ننه ات بی جا و مکان هستن که می خوای آبرومونو ببری .
- خوب پس چه کار کنم . هر چه می گویم شما زیر بار نمی روید . من نمی توانم مارال را وادار به زندگی در زیر زمین کنم . اتاق بغل صندوق خانه را خالی کنید و آنرا موقتاً به ما بدهید .
شعله های غضبی که در دیدگان غفور نمایان شد ، یاشار را ترساند . ریحانه برای اینکه تیر خشم پدر متوجه ی او نشود ، از آنها فاصله گرفت . مشت محکمش به روی سینی چای فرود آمد و صدای به هم خوردن استکانها با صدایش درآمیخت:
- می خواهی با تهدید حرفت را پیش ببری . می خواهی چشم مادرت همیشه تو چشم عروسش باشد ، عروسی که به زور بیخ ریشمان بسته شده . حیا کن پسر .
- کمی آرام باشید آقاجان و بی خود خونتان را کثیف نکنید . آخر او در این میان هیچ گناهی ندارد ، به غیر از دل بستن به پسری که هم شأن خانواده اش نیست و این من هستم که او را از ناز و نعمتی که در آن بزرگ شده ، محروم می کنم . اگر شما در مقابلش جبهه بگیرید ، از اینجا مانده و از آنجا رانده خواهد شد . مطمئن باشید نمی گذارم زیاد خار توی چشمتان بشود . همین که دستم به دهنم رسید و حقوقم را گرفتم ، از این جا می رویم . یعنی پسرتان به اندازه یک اتاق در این خانه حقی ندارد ؟
غفور آرام گرفت و ساکت شد ، ریحانه بر ترس خود غلبه کرد و به کمک برادر آمد:
- خواهش می کنم آقاجان قبول کنید .
هر سال یک هفته مانده به عید نوروز کرسی را جمع می کردند و آنرا در اتاق بغل صندوق خانه می نهادند و رختخوابهای اضافی و لحافهای زمستانی را به روی آن انبار می کردند . غفور فقط یک لحظه در مقابل خواهش دخترش درنگ کرد و سپس دست از مخالفت برداشت و گفت:
- خیلی خوب حالا که موقتی است . سگ خور . بلند شو خودت برو آن اتاق را خالی کن . ریحان تو هم برو کمکش بکن .
به محض اینکه غفور این دستور را صادر کرد ، افخم ابرو در هم کشید و گفت:
- آخه یک دو تا که نیس ، اونهمه رختخواب و کرسی به اون بزرگی را کجا می خواهی جا بدی ؟
- فعلاً تا یکی دو ماه دیگر به زیرزمین نیاز نداریم . می توانیم همه را در آنجا جا بدهیم .
مارال با همه قدرت بر بادکنک الوان امیال و آرزوهای خود دمیده بود تا آنرا در مسیر جاده ی زندگی به پرواز درآورد .
اما اکنون بی آنکه مهر و محبتش نسبت به یاشار کاهش یافته باشد ، میلی به ازدواج به آن شکلی که می خواستند به او تحمیل کنند ، نداشت .
خواسته هایش به کمک امید و آرزوهایش ، هزار و یک نقش رنگارنگ به روی آن بادکنک ، به تصویر کشیده بود .
او دختر خان بود و مانند همه ی همسالان هم طراز خود ، به روی هر گوی گردونه ی زندگی ، هر نقشی را که می خواست ، رقم می زد و هم خواسته های دل را می خواست و هم لحاف پرقوئی را که به آرمیدن در آن عادت داشت .
آن شب درد دل با درد بدن درآمیخت و همه ی وجودش را به فریاد آورد و بی آنکه حتی یک لحظه هم چشم بر هم نهاده باشد ، متکای زیر سر را با اشک دیدگان تر کرد .
در دومین ماه بهار ، شبها هوا خنک و مطبوع بود و هنوز بالاپوش گرم را طلب می کرد .
مارال سر را زیر پتو پنهان ساخته بود تا در زیر نور و قرص ماه ، غزال متوجه اشکهایش نشود . به درستی نمی دانست که فردا شب در کدام بستر خواهد خفت ، ولی اطمینان داشت که این رختخواب در جایی به دور از خانواده و مکانی که به خوابیدن در آن عادت نداشت ، خواهد بود .
صدای بانگ خروس که برخاست ، دلش لرزید . یعنی دیگر صداهای آشنایی را که به آنها الفت داشت نخواهد شنید ؟
این بار گریه اش بلند و پرطنین بود و توأم با هق هق غزال که گریه ی او را بهانه ساخته بود ، چون سمفونی ملایمی که ناگهان به اوج رسیده باشد ، به گوش می رسید .
ناگهان هر دو با هم از رختخواب بیرون آمدند و همدیگر را در آغوش کشیدند و به زاری پرداختند .
غزال در میان هق هق گریه نالید:
- از اینجا نرو مارال . خواهش می کنم .
- این من نیستم که می خواهم بروم ، بلکه این آنها هستند که دارند بیرونم می کنند .
گیسوان او را با اشک تر کرد و گفت:
- مگر صدای شیهه اسبت را نمی شنوی ، دارد صدایت می کند . تا کسی بیدار نشده ، سوار شو ، با آن به ده برو ، روی پای آقاجان بیفت و عذر خطایت را بخواه . مطمئنم با همه ی کینه توزی اش تو را خواهد بخشید . تا دیر نشده این کار را بکن .
چشمان گریان خود را به روی شانه ی غزال فشرد و با صدای خفه ای گفت:
- نمی توانم غزال . نمی توانم .
- پشیمان می شوی . باور کن خیلی زود پشیمان می شوی . تو به تجملات زندگی عادت کرده ای . چطور می توانی دیواره های رنگارنگ آرزوهایت را با قلم موی احساست ، با همان یک رنگی که او می خواهد بپوشانی .
- من می توانستم هم او را داشته باشم و هم آنچه را که می خواهم . پدرم دارد به من ظلم می کند . تو کمکم کن .
- می دانی که از من کاری ساخته نیست و اگر از این در بیرون بروی ، دیگر نمی توانی به اینجا برگردی .
- این را می دانم . شاید دیگر هیچ وقت همدیگر را نبینیم . تو عروس امیر تومان می شوی و به غیر از آقاجان ، خانواده ی محمود خان هم مانع دیدارت با دختری که پشت پا به سنتهای خانوادگی زده ، خواهند شد . من نمی خواهم سنت شکن باشم ، این آقاجان است که به زور دارد مرا وادار به این کار می کند .
- چطور می توانم خودم را از دیدنت محروم کنم . حالا من فقط یک خواهر دارم . فکر می کردم بعد از مرگ جیران به هم نزدیکتر خواهیم شد . ایکاش آن پسر تو را نخواهد و از سر راهت کنار برود .
- نه می خواهد ، مطمئنم که می خواهد ، ما حرفهایمان را با هم زده ایم .
- من تو را دختر با شهامتی می دانستم که از هیچ چیز باک ندارد و خیلی دلم می خواست می توانستم مثل تو باشم .
- همانطوری هستم که فکر می کردی و از هیچ چیز باک ندارم . من گلیم خودم را از آب بیرون خواهم کشید . مطمئن باش . چیزی که نمی گذارد از این خانه کنده شوم ، وابستگی هایی است که از کودکی به آب و خاک و بوی نفسهای سایر اعضاء خانواده ام دارم .
- جیران که رفت . تو هم که داری می روی . این اتاق خالی می شود و در چهارگوشه ی فرش آن ، فقط تکه کاغذهائی که به رویشان از کودکی خطی به یادگار نوشته ایم و رنگ و رویش رفته باقی خواهد ماند .
از صفحه 288 تا 293
-تو خودت پشت پا به بختت می زنی اگر دوباره همان دختری بشوی که اقاجان از تو می خواهد روی چشمش جا داری
-من نمی خواهم روی چشم او باشم بلکه دلم می خواهد زیر پایش باشم و بر خاک ان بوسه بزنم البته در کنارمردی که دوستش دارم اخر مگر او چه عیبی دارد که حتی تو هم سرزنشم می کنی
-تو با چشم احساس به او نگاه می کنی نه با چشم عقل
-لااقل تو یکی به من نیش نزن می خواهم به سراغ خانم جان بروم و با التماس از او بخواهم که با ابرو مرا به خانه ی شوهر بفرستد شاید دلش به رحم بیاید
-خانم جان در این مورد اختیاری ندارد و ناچار است از خواسته ی اقا جان پیروی کند
ماه منیر داشت بر سر سجاده خدا را صدا میزد و ملتمسانه از او می خواست قلب مارال را از محبت یاشار خالی کند مارال دستها را از پشت به دور گردن مادر اویخت . گفت:
-خانم جان نگذارید من اینطوری از این خانه بیرون بروم
برای یک لحظه از دعا کردن باز ایستاد و بی انکه روی برگرداند گفت:
-خوب نرو هیچ دلش نمی خواهد که بروی این خودت هستی که لگد به بختت می زنی
-چرا اینطور فکر می کنید ؟ اخر مگر یاشار چه عیبی داره ؟
-هرچه هست استخوان دار نیست
روبرویش کنار سجاده نشست و گفت:
-پس شما می خواهید استخوانهای پوسیده ی اجدادتان را از زیر خاک بیرون بکشید
-چرا حرفم را نمی فهمی مادر ؟
-می فهمم ولی ان را قبول ندارم برای من مهم نیست که جد و ابادش کیست مهم این است که شوهرم کیست و چه خصوصیاتی دارد
-این کافی نیست تب عشقی که وجودت را فرا گرفته به هذیان گویی وادارت کرده هرچه بگویم بی فایده است گرچه این اب به زودی فرو خواهد نشست اما از اسیب ان در امان نخواهی بود اگر تصمیم به رفتن گرفته ای برو شاید پدرت دیگر اجازه ندهد تو را ببینم
-اخر مگر میشود من نمی توانم خودم را از دیدنتان محروم کنم ان موقع که به تهران رفته بودید دلم به هوایتان پر می کشید
-خدا می داند ان موقع دل من کجا بود دلم با دلشوره هایم هر لحظه به دنبال یکی از بچه هایم می دوید
مارال سر را بر روی سینه ی مادر پنهان کرد و های های گریست . ماه منیر چشمانش را تا می توانست از هم باز کرد تا اشکهایش در سربالایی دیدگان راهی برای خروج نداشته باشند و گفت:
-برو دست و صورتت را بشور و بیا سر سفره صبحانه ات را بخور
-میل ندارم خانم جان
-اگر به زور هم شده باید بخوری شاید این اخرین صبحانه ی مفصلی است که می خوری همیشه نگرانت خواهم بود که مبادا گرسنگی بکشی
-بر خلاف تصورتان انها اصلا بی چیز نیستند
-می دانم اما یادت باشد تو داری وارد خانه دشمن خانواده ات می شوی انها تلافی کینه ت . زی هایشان را بر سرت خالی خواهند کرد بیشتر از انکه از ابروریزی بترسم از کینه توزی هایشان می ترسم
ایکاش سر عقل می امدی و پشیمان می شدی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#49
Posted: 6 Oct 2012 11:13
طغرلوارد اتاق شد و اخرین جمله را شنید و گفت:
-ارزوی محالی است اوسر عقل نخاهد امد قرار نبود دختری را که
دارد ابرویتان را می ریزد ناز و نوازش کنید
-چه کنم پاره ی تنم است نمی توانم به این سادگی از او دل ببرم
-کاش او هم همین احساس را داشت ولش کنید بگذارید برود و چوب ندانم کاری هایش را بخورد
برای این که سیر تماشایش کند نگاه خود را بر روی چهره و اندام او به گردش در اورد و با مشاهده ی لباس ساده ای که به تن داشت پرسید :
-پس چرا لباست را عوض نکرده ای ؟
-وقتی اجازه ندارم لباس عروسی تنم کنم چه فرقی می کند این لباس باشد یا لباس دیگری
-یک لحظه صبر کن تا لباس عروسی خودم را از صندوق خانه بیرون بیاورم شاید اندازه ات باشد
-نه خانم جان زحمت نکشید وقتی هیچ به عروسی ام دعوت نشده وقتی باید تنها و بدون خانواده بی انکه سفره عقدی داشته باشم روانه ی خانه ی شوهر شوم لباس عروسی به چه دردم می خورد
طغرل به چهره ی غمزده مادر نگریست و با لحن محبت امیزی به او گفت:
-بی خود احساساتی نشوید چشمش کور خودش خواسته
ماه منیر بی اعتنا به لحن تند طغرل رو به مارال کرد و با گرمی کلام خود به نوازشش پرداخت و گفت:
-نگران نباش همه ی لباسهایت را می دهم قزبس برایت بیاوردبرو ان پیراهنی را که عشرت برای مهمانی بله برانت با پسر امیر تومان برایت دوخته بود بپوش و همان گلها را به سر بزن و بعد بیا که تماشایت کنم
-چشم خانم جان
غزال گیسوان او را با گلهای مصنوعی اراست چشمان درشت وسیاه مارال را قطرات اشک تار ساخته بود و تلاطم امواج دیدگان سیاهی سرمه ای را که خواهرش به روی خط مژگانش می کشید به روی گونه هایش می پاشید
غزال مشتی طلا از داخل جعبه ی جواهراتبیرون اورد و گفت :
-می توانی طلاهای مرا هم با خودت ببری شاید به دردت خورد
-نه متشکرم هیچ وقت این محبتت را فراموش نخواهم کرد اگر نیاز داشتم خبرت می کنم
-تو به تجملات عادت داری اخر چطور می توانی به یک زندگی ساده و معمولی قانع باشی
-به انهم عادت خواهم کرد فکر نمی کنمزیاد مشکل باشد
غزال هر دو دست را به دور گردن او حلقه کرد و گفت:
-از ته دل بریت ارزوی خوشبختی می کنم خواهر جان
مارال بوسه ای به گونه اش زد و گفت:
-من می روم لباسم را به خانم جان نشان بدهم
چادر سفید گلدار را به روی سر افکند و از اتاق بیرون امد ماه منیر در ایوان پای سفره ی صبحانه انتظارش را می کشید چهره اش به سپیدی و ماتم همان روزی بود که جیران را به خاک سپرده بود استکان چایی در دستش می لرزید مارال چادر از سر برداشت و چرخی زد و پرسید:
-چطور است خانم جان ؟
-خیلی خوشکل شده ای بیا اینجا کنار من بشین
اطاعت کرد و روبروی او بر سر سفره نشست و لقمه ای را که به دستش داده بود به زحمت قورت داد ماه منیر دستش را از زیر چادر به طرف مارال دراز کرد و گفت:
-با وجود انکه اقاجانت اجازه نداده چیزی به تو بدهم بیا این سکه ی پنج را بگیر و طلاهای خودت را هم بردار شاید به انها احتیاج پیدا
کنی بعد از این واسطه ی ما سید خانم دلاک است . زود باش آنچه را که به تو دادم یک جایی قایم کن که طغرل نبیند . حالا وقت خداحافظی است .
با تعجب پرسید:
- مگر شما با من نمی آئید ؟ !
- نه مارال نمی توانم .
- یعنی من باید تنها به محضر بروم ؟
- فقط طغرل و مشد اصغر اجازه دارند همراهت باشند . تو که می دانی ، وقتی پدرت دستوری می دهد ، هیچ جرأت سرپیچی ندارد .
- هیچ بچه یتیمی این طوری شوهر نمی کند .
- خودت خواستی عزیزم ، وگرنه آرزو داشتم برای عروسی ات تمام شهر را خبر کنم .
مارال بی آنکه دیدگان مادر را که در زیر چادر پنهان شده بود ، ببیند ، از شکستگی و خفگی صدایش متوجه ی گریه ی وی شد و چادر را از روی صورت او کنار زد و گونه های مرطوبش را بوسید و گفت:
- گریه نکنید خانم جان وقتی شما اشک می ریزید ، دلم آتش می گیرد .
- بعد از این نیستی که گریه ام را ببینی . زن حاج صمد سلطانی که همه زنان شهر به خوشبختی اش غبطه می خوردند ، ماههاست که کارش فقط اشک و زاری است . می دانم که با اشکهایم جیران دیگر زنده نمی شود . ولی تو زنده ای و شاید ناله و زاری ام باعث شود که سر عقل بیائی . آخر چطور راضی می شوی تن به چنین خفتی بدهی ؟ دختری که هیچ خان زاده ای را لایق خود نمی دانست . اگر عشرت بداند ، دود از سرش بلند خواهد شد .
- فکر این چیزها را نکنید خانم جان . دختری که پسر حاج یونس و امیر تومان را قبول ندارد . باید کسی را بپسندد که کاملاً متفاوت با این دو باشد .
- شاید پدرت توقع داشته باشد تو را به سرکشی و عناد نسبت به مردی که داماد دلخواه ما نیست وادار کنم ، ولی حالا که حاضر نیستی از خر شیطان پیاده بشوی و می خواهی دستت را در دستش بگذاری . سعی کن به او وفادار بمانی و در شادی و غم . داشتن و نداشتن شریک و غمخوارش باشی . نگذار کبر و غرورت در قدم نهادن به روی ناهمواری های زندگی پای اراده ات را سست کند و راه دراز باریکی که قصد عبور از آن را داری باعث خستگی ات بشود . مثل اینکه قسمت نیست من عروسی بچه هایم را ببینم . آن یکی در زیر خاک دفن است و این یکی دارد خاک بر سرمان می ریزد . حالا دیگر وقت رفتن است خداحافظ عزیزم .
- تا برایم آرزوی خوشبختی نکنی نمی روم .
- مگر می شود برایت آرزوی خوشبختی نکنم خوشبخت باشی .
Bottom of Form
اتاق لخت و خالی از تجمل میرسید . یاشار با اصرار و چرب زبانی توانست افخم را راضی کند که فرش قرمز رنگ تبریز را که نه زیاد مرغوب و نه زیاد نامرقب بود و به عنوان جهاز به آن خانه آورده بود ، از اتاق نشیمن به آنجا منتقل نماید .
برای اینکه بتواند مادر را وادار به بخشیدن آینه شمعدان نقره ی سر عقدش کند ، مدتها با او کلنجار رفت .
افخم که تا همین چند روز پیش ، از اندیشه ی هدیه آن به عروسش غرق لذت میشد ، اکنون که پسرش داشت برخلاف میل خانواده ازدواج میکرد ، قدرت بخشیدن آن را نداشت .
ریحانه به کمک برادر آمد و ترمهای را که مادرش برای جهاز او را در صندوق خانه پنهان کرده بود برداشت و آنرا به روی فرش پهن کرد و آینه و شمعدان را به روی آن نهاد و یک جکد کلام الاه مجید در کنارش گذاشت . و رخت خواب پیچیده در درون چادر شب چاهرخنه ی سفید و سیاه رنگی که مخصوص مهمان بود و در کنج اتاق نهاده بودند به دیوار تکیه داد .
یاشار از آوردن مارال به آنجا شرم داشت و از خدا میخواست که خانواده ی سلطانی آنقدر به او فرصت بدهند که بتواند زندگی آبرو مندی را برای دخترشان فراهم کند و با سربلندی زنش را به خانه ی خود ببرد . بانگ خروس هنوز برنخاسته بود که یاشار از خواب برخاست .
نگران رویارویی آنها با مارال بود و میدانست در اولین برخورد دلش را به سختی خواهد شکست . فقط شیش ماه ، اگر فقط شیش ماه دیگر فرصت داشت ، می توانست همه ی مشکلات را از پیش پا بردارد .
از پشت پنجره پدر را دید که دارد کنار حوض وضو میگیرد . افخم در حالی که چادر را به دور کمر زده بود ، داشت ایوان را جارو میکرد .
با وجود اینکه هر کدام در ظاهر بی تفاوت مشغول انجام کارهای روزمره ی خود بودند ، اما در بتن هر یک در اندیشه ی فردا و گرفتاریهای آن بودند .
ریحانه با چشمهای پف کرده که حاکی از بی خوابی شب گذشته بود ، در اتاق را گشود و پرسید:-همه چیز مرتب است شادا ؟
-همه چیز ؟ کدام چیز ؟ فکر میکنی این سفره ی عقد لایق دختر خان است ؟
-وقتی به اینجا میاید باید فراموش کند که دختر چه کسی است . اگر غیر از این باشد نمیتواند دوام بیاورد .
-نمیگذارم اینجا بماند ، در اولین فرصت او را از این خانه بیرون میبرام .
-حتما این کار را بکن . خودت که میدانی کنار آمدن با آنا و آقا جان آسان نیست . -تو یکی قول بده با او کنار بیایی .
-بستگی به رفتار او دارد . مطمئن باش من در مقابلش جبهه نخواهم گرفت .
-همین برایم کافی است .
-دلم میخواست به مدرسه نروم و همراهت بشم .
-نه لازم نیست تو درست را بخوان .
غفور بعد از اعدای نماز و صرف صبحانه مشغول پوشیدن لباس شد .
یاشار با نگرانی پرسید:کجا میخواهید بروید آقا جان ؟
-خوب معلوم است دارم میروم مغازه را باز کنم .
-مگر نمیخواهید با من به محضر بیایید ؟
با تعجب پرسید:
-من بیام ، برای چی من باید همراهت بیام ؟
-آخر تنهایی که نمیشود .
-چرا نمیشود ، مگر پدر و مادر آن دختر همراهش میآیند که من باید این کار را بکنم .
-این فرق میکند . آنها دارند با او لجبازی میکند .
-خوب منم میخوام لجبازی کنم . اگر آنها پسر ما را نمیخواهند ، ما هم دخترشان را نمیخواهیم . بی خود سر صبحی خونم رو کثیف نکن . بگذار به کار و زندگیام برم .
-پس تکلیف من چیست ؟
-آنها تکلیف تو را معلوم خواهند کرد . نگران نباش . وقتی دخترشان میتواند بدون حضور پدر و مادر عقد شود ، تو هم میتوانی به تنهایی عقدش کنی . من آنجا نباشم به نفعت است ، چون نمیتوانام جلوی زبانم را بگیرم و ممکن است باعث ایجاد درسر بشم . برای خرج عروسیت هم حاضر نیستم دیناری بدم . خودت میدانی که پدرت خسیس نیست و همه ی خرج تحصیلت رو با جان و دلم پرداخت کرده . ولی این یکی را نه .
-اصرارم به خاطر این نیست . خرج محضر را خودم میدهام .
ریحانه در حالی که روپوش مدرسه را به تن داشت وارد اتاق شد .
غفور تا او را دید با لحن تحکم آمیزی به او گفت:
-برو این روپوش را از تنت در بیار . دیگه لازم نیست به مدرسه بروی .
-آخه چرا مگر چی شده ؟
-هر چه درس خواندی کافی است ، مگر این یکی که مهندس شده چه گلی به سرم زده که حالا نوبت توست .
یاشار به اعتراض گفت:
-این چه حرفی است که میزنید . مساله ی من چه ربطی به مدرسه رفتن ریحان دارد .
-تو دخالت نکن همین که هست گفتم .
-دیگر چیزی به آخر سال نمانده . لااقل امسال را برود که تصدیق کلاس نهم را بگیرد .
-چه فرقی میکند که تصدیق بگیرد یا نگیرد . میخواهم شوهرش بدم تا مبادا او هم چند وقت دیگر مثل دختر حاج صمد تو روی پدرش بأیستد .
-شما دلتان از جای دیگر پر است ، چرا میخواهید تلافی آن را سر ریحان در بیاورید ؟
-نمی خواهد زبان درازی را یادش بدهی .
ریحانه به التماس افتاد و گفت:
-فقط یکماه دیگر . خواهش میکنم این یکماه را به من فرصت بدهید ، تا سال دیگر خدا بزرگ است . فدایتان بشوم آقا جان .
با وجود اینکه خشم و غضب ، همه ی احساست دیگرش را به زنجیر کشیده بود ، در مقابل نگاه التماس آمیز دخترش تاب نیاورد و گفت:
-خیلی خوب ، فقط همین یکماه ، من دیگر باید بروم یادتان باشد وقتی به خانه برگشتم ، دختر حاج صمد جلوی چشم جولان ندهد که چشم دیدنش را ندارم .
یاشار بهتر آن دید که دیگر اصرار نکند و از همراه بردن پدر منصرف بشود . داغ دلم افخم تازه شد و در حالی که داشت سفره ی صبحانه را جمع می کرد ، گفت:
پس تکلیف من چیه ؟ به اون بگم از اتاق بیرون نیاد که چشمم تو چشمش نیفته ، یا خودم برم تو اتاقم قایم بشم که مجبور نشم نگاش کنم ؟
هیچ جواب این سوال را نداد . غفور پاشنه ی کفش خود را کشید و غرولند کنان از در بیرون رفت .
افخم دست از تکاپو برنداشت و ادامه داد:
امروزم که سرکارنرفتی . بالاخره هر روز به بهونه ای برای تن پروری داری . دلم خوشه که پسرم مهندس شده و دست و جیب خودش می کنه . اما حالا کو ، تا روزی برسه که یه شاهی صنار از مزد زحمت خودت تو جیبت باشه . از امروز یه نون خور زیادی در سر سفره مون میاد . نون خوری که با فیس و افاده ، هر غذایی رو نمی تونه زهرمار کنه و سفره ی رنگین می خواد .
دل آسمان ابری آرزوهای یاشار سخت گرفته بود . باران رحمتی که ماهها آرزوی باریدنش را داشت ، با بی موقع باریدن ، باعث رنج و زحمت شده بود .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#50
Posted: 6 Oct 2012 11:13
هنوز غفور به سر کوچه نرسیده بود که او از خانه بیرون آمد . ای کاش می توانست مارال را به این خانه نیاورد . راهش را کج کرد و به طرف بازار رفت . در بازار زرگرها پرنده پر نمی زد و مغازه ها بسته بود . مشغول پرسه زدن در بازار سرپوشیده شد .
امیدوار بود تا قبل از ساعت نه ، یکی از جواهر فروشان مغازه را باز بکند تا او بتواند حلقه مورد نظر را برای مارال بخرد . لحظات در گذشتن شتابی نشان نمی داد . مردی را که از آنجا می گذشت صدا زد و سوال کرد:
آقا ببخشید ، شما دارید می روید که دکتانتان را باز کنید ؟
به دقت سراپایش را برانداز کرد و به جای جواب پرسید:
چه می خواهید ؟
حلقه نامزدی .
به مغازه ای که کمی دورتر از آنجا قرار داشت اشاره کرد و گفت:
آن دکان مال من است . ولی فعلا قصد فروش را ندارم ، چون تا بساطم را بچینم ، نیم ساعت طول می کشد .
یاشار با لحن عجولانه ای گفت:
نه نمی شود . من عجله دارم . باید تا قبل از ساعت نه یک حلقه نامزدی بخرم .
برای خودتان ؟
نه برای نامزدم .
با هم به کنار مغازه رسیدند . جواهر فروش یکبار دیگر با نگاه مشکوک به او چشم دوخت و اطمینان یافت که آن جوان برازنده نمی تواند دزد باشد .
در حالیکه قفل و زنجیر در را باز می کرد پرسید:
پس چرا نامزدتان را با خود نیاورده اید ؟
متأسفانه نمی توانستم او را بیاورم .
اندازه انگشتش را دارید ؟
دقیقا نه . فقط می دانم که انگشتان ظریف و کشیده ای دارد .
فقط نشانی آن همین است . این جوری که نمی شود . در هر صورت یک ربع دیگر تشریف بیاورید ، تا من آنها را سرجایشان بچینم . فعلا نمی توانم مشتری قبول کنم .
یاشار می دانست که اصرار بی فایده است . به ناچار دست از سماجت برداشت و گفت:
خیلی خوب ، من همین جا صبر می کنم تا شما حلقه ها را بچینید .
یک ربع بعد با عجله حلقه ساده ای را که اطمینان نداشت اندازه ی انگشت مارال بشود خرید و در آخرین لحظه تصمیم گرفت حلقه ای هم از طرف مارال برای خود بخرد و سپس روانه مقصد شد .
به نزدیک محضر که رسید ، در داخل شدن تردید داشت . از این می ترسید که آنها هنوز نیامده باشند و او تکلیف خود را نداند .
درشکه چی آشنای خانواده سلطانی دورتر از محضر ، انتظار مراجعتشان را می کشید . دیدن آن مرد باعث قوت قلبش شد و برتردید خود غلبه کرد و داخل شد .
به محض ورود نگاهش در نگاه نگران مارال گره خورد . طغرل و مشد اصغر مشغول مذاکره با محضردار بودند . به شنیدن صدای پا ، طغرل به آن طرف برگشت و از دیدن جوان برازنده و خوش صورتی که روبرویش ایستاده بودیکه خورد . شاید اگر او فقط یک لقب خان در مقابل نام خود داشت ، خواهرش ناچار نمی شد به قیمت طرد شدن از طرف خانواده به خانه ی بخت برود .
پیراهن سفید اتو کشیده و شلوار سیاه خوش دوختی به تن داشت و با وجود درون آشفته ای که داشت ، محکم و استوار قدم بر می داشت و همه تلاشش این بود که آنها متوجه ی آشفتگی درون او نشوند .
چهره مارال سرد و بدون هیجان به نظر می رسید و کاملا مشخص بود که از بودن در آنجا ناراحت است .
ابتدا تصور طغرل این بود که این جوان ، آن کسی که انتظارش را می کشید نیست . اما اصغر با اشاره ی سر اطمینان داد که تازه وارد همان کسی است که منتظر آمدنش بودند .
محضردار رو به یاشار کرد و پرسید:
آقای شکوری شما هستید ؟
بله خودم هستم .
لطفا شناسنامه تان را به من بدهید .
شناسنامه را روی میز گذاشت و بلاتکلیف کمی دورتر از آنها ایستاد .
محضردار در حال نوشتن دفتر پرسید:
پس شهود عقد کجا هستند ؟
یاشار پاسخی برای این سوال نیافت . مشد اصغر بسته ی اسکناس دیگری را در کنار بسته قبلی نهاد و گفت:
خودتان با دفتر دارتان این کار را عهده دار شوید و زودتر صیغه عقد را جاری کنید و غائله را خاتمه بدهید .
صیغه عقد در سکوت جاری شد ، یاشار بی آنکه آنچه را که محضردار نوشته بود بخواند ، هر کجا که او با انگشت نشان می داد ، امضاء می کرد . به درستی متوجه نشد که پسر جاج صمد و مباشر چه موقع از آنجا خارج شدند . موقعی که به خود آمد مارال را دید که در کنارش ایستاده و مشغول امضاء دفاتر اسناد است .
اطرافشان خالی شد و به غیر از آن دو فقط کارکنان دفتر در آنجا بودند که داشتند با کنجکاوی نگاهشان می کردند .
صدای دفتردار به گوش رسید که می گفت:
مبارک است به پای هم پیر شوید .
مارال صدای دور شدن پای برادر را که شنید ، تنهایی را با تمام وجود احساس کرد و دلش گرفت . چون گل سرخ تازه شکفته ای بود که در موقع چیدن ، آن را از ریشه کنده باشند .
یاشار دست چپ مارال را که بلاتکلیف از پهلو آویزان بود گرفت و حلقه را از درون جعبه ای که از لحظه ورود آن را در جیب خود لمس می کرد بیرون آورد و به انگشتش کرد . با وجود اینکه این ساده ترین زیوری بود که مارال تا به آن روز به انگشت کرده بود ، ارزش واقعی اش را میدانست . با دست راست به نوازش آن پرداخت و گفت:
این باارزش ترین هدیه ای است که تا به امروز گرفته ام و قول میدهم هیچ وقت آن را از انگشتم بیرون نیاورم . ولی آخر من برای تو چیزی نخریده ام .
از داخل جیب شلوار جعبه دیگری را بیرون آورد و آن را به دست مارال داد و گفت:
من عوض تو آن را خریده ام ، بیا آن را بگیر و با دستان قشنگت به همراه عشقت دستم کن .
با شیفتگی نگاهش کرد و گفت:
تو فکر همه چیر را کرده ای .
نه فکر همه چیز را نکرده ام ! شرمنده ات هستم مارال . اگر پدر و مادرت کمی به من فرصت می دادند ، می توانستم ، آن زندگی را که لایقت است برایت فراهم کنم . اما الان دستم خالی است و ناچارم تو را به خانه پدرم ببرم . ناراحت که نمی شوی ؟
با وجود اینکه ناراحت شده بود ، به روی خود نیاورد و پاسخ داد:
نه ، ناراحت نمی شوم .
هرکجا تو با منی من خوشدلم
گر به روی خاک باشد منزلم .
قول می دهم زیاد طول نکشد . در اولین فرصت خانه ی مناسبی برایت پیدا می کنم .
اصلا عجله نداشته باش . اگر پدر و مادرت مرا قبول داشته باشند ، حرفی ندارم ، تا هر وقت که لازم باشد ، می توانیم همانجا بمانیم .
به کوچه محضر که پیچیدند ، قزبس را در انتظار خود دیدند . چمدان بزرگی که در دست داشت ، سنگینی بدنش را به یک طرف خم کرده بود . مارال روبرویش ایستاد و پرسید:
تو اینجا چه کار می کنی ؟
لباساتونو واستون آوردم . مبارک باشه . چقدر آرزو داشتم عروس شدنتو ببینم .
و بعد رو به یاشار کرد و ادامه داد:
درشکه تون کجاست آقا ؟
من درشکه ندارم قزبس . چمدان را به من بده .
نه نمی شه ، خودم واستون می آرم .
خانه ی ما زیاد دور نیست . ولی خسته می شوی . برایت سنگین است .
نه خسته نمی شم . به حمل بار سنگین عادت دارم .
کمی دورتر از آنها ، پشت سرشان قدم بر می داشت . مارال و یاشار قدم آهسته کردند ا او از آنها فاصله نداشته باشد . به کنار رودخانه که رسیدند یاشار ایستاد و گفت:
خوب دستت درد نکند . زحمت کشیدی .
مارال دستش را از زیر چادر بیرون آورد یک اسکناس ده تومانی به طرفش دراز کرد و گفت:
سلام مرا به خانم جان و غزال برسان و بگو حالم خوب است .
دست مارال را کنار زد و گفت:
نه خانوم جون انعام نمی خوام .
دست مرا پس نزن قزبس . می دانی که ناراحت می شوم ، برو به امان خدا ، خوش آمدی .
قزبس پول را گرفت و آن را روی چشم نهاد وگفت:
باشه ، یادگاری نیگرش میدارم . عاقبت به خیر بشین . خداحافظ آقا .
افخم برای اینکه ناچار نباشد در را به رویشان باز کند ، آن را نیمه باز گذاشته بود . با هم وارد حیاط شدند . افخم به شنیدن صدای پایشان پرده را کنار زد و چشم به آن دو دوخت . مشاهده ی زیبائی خیره کننده ی آن دختر که حتی از دور هم جلب توجه می کرد ، به جای اینکه باعث لذت شود ، حس حسادتش را برانگیخت .
دلهره و اضطراب قلب مارال را به تلاطم واداشت . خانه سوت و کور و خالی از سکنه به نظر می رسید . حتی گلهای سرخ باغچه هم به افتخار ورودشان ، شکفته نشده بودند و یاس و اطلسی هم بوئی نداشتند و شاید هم شامه ی او آماده ی بوئیدن نبود .
از پله ها بالا رفتند ، از ایوان گذشتند و داخل ساختمان شدند . یاشار دست او را گرفت و به طرف اتاقی که در حال حاضر به آن دو متعلق داشت ، رفت و در آن را گشود و گفت:
به خانه ات خوش آمدی مارال .
بوی عطر گل سرخهایی که ریحانه به روی ترمه پرپر کرده بود مشامش را نوازش داد . چادر را از سر برداشت و آن را به روی چادر شب نهاد . یاشار با شیفتگی عروس زیبایش را در لباسی پرچینی که به تن داشت ، تماشا کرد .
مارال روبروی آئینه نشست و موهای سرش را مرتب کرد . یاشار در کنارش قرار گرفت و در آئینه به نظاره انعکاس تصوریشان پرداخت . در نگاه همسرش به غیر از درخشش برق خوشبختی ، هیچ احساسی دیگر نیافت .
مارال با تعجب پرسید:
مگر به غیر از ما کسی در خانه نیست ؟
ریحانه به مدرسه رفته و پدرم در مغازه است .
پس مادرت چی ؟
فکر می کنم در خانه باشد . بعید می دانم بیرون رفته باشد . مرا ببخش مارال . همانطوری که خانواده ات از من استقبال خوبی نکردند ، از آنها هم انتظار استقبال نداشته باش . منظورم را می فهمی ؟
سر به علامت تایید تکان داد و گفت:
می دانم یاشار .
جعبه جواهرات داخل چمدان ، درست روی لباسهایش قرار داشت . در آن را گشود به یاشار گفت:
اگر این طلاها را بفروشیم . شاید بتوانیم با پولش یک خانه بخریم . از آن گذشته من مقداری هم پول نقد دارم .
نه . نمی گذارم این کار را بکنی . اگر کمی به من فرصت بدهی خودم برایت خانه خواهم خرید . پولت را هم برای خودت نگه دار ، بالاخره تو هم احتیاجاتی داری .
دامن پر نقش و نگار زندگی پرچین و شکن بود و با هر چرخش در لابلای چین و شکنهایش ، از هزار و یک چهره ی زندگی نقش هویدا می شد و صدها افسون در آن در کمین بود .
فصل 39
افخم در ظاهر در آشپزخانه مشغول آشپزی بود و در اصل می توانست در آنجا آرام بگیرد و هر چند دقیقه یکبار به بهانه ای از جلوی اتاق آنها رد می شد و گوش به نجوایشان می داد . با وجود اینکه چشم دیدن او را نداشت . کنجکاو برای دیدنش بود .
یاشار صدای آشنای پای مادرش را در موقع رفت و آمد می شنید و با شناختی که از او داشت ، از آنچه که در دلش می گذشت ، آگاه بود . ای کاش ناچار نبود مارال را با پدر و مادر خود روبرو کند ، ولی به خوبی می دانست که نمی تواند تمام روز همسرش را پشت در بسته مخفی کند و بالاخره دیر یا زود آنها با هم روبرو خواهند شد .
بوی اشتها آور خورشت سبزی که برخاست ، از اتاق بیرون آمد و به آشپزخانه رفت .
افخم مشغول بریدن رشته پلوی شام بود که یاشار به کنارش رسید و پرسید:
آنا جان کمک نمی خواهید ؟
واه ، کی می خواد کمکم کنه . تو یا زنت با اون دستای کار نکرده اش ؟
مواظب باشید دستتان را نبرید آنا .
مگه تو می ذاری حواسم جمع باشد .
مگر نمی خواهید بیایید عروستان را ببینید ؟
واه ، خدا به دور ، من بیایم ببینمش! زمونه عوض شده ، چه توقع ها . اون باید بیاد منو ببینه .
آخر اون عروس است تازه وارد این خانه شده و انتظار دارد اعضای خانواده ی شوهر تحویلش بگیرند .
واه ، چه غلطا ، بی خود منتظره ، اگه بیام ببینمش ، پررو میشه و فکر می کنه بعد از این کنیز دست به سینه شم . اصلا من عروس زبان دراز و پرتوقع نمی خوام و دلم نمی خواد چشمم تو چشمش بیفته .
آخر این طور که نمی شود . وقتی ناچاریم فعلا با هم در یک خانه زندگی کنیم ، باید با هم کنار بیائید .
آب مابا هم تو یه جوب نمی ره .
به خاز من آنا ، خواهش می کنم .
هی بگو به خاطر من ، به خاطر من . مث اینکه بالاخره باید به خاطر تو خودمو تو چاه بیندازم و خلاص بشم .
آخر آن دختر اینجا غریب است . این شما هستید که باید مهمان نوازی کنید .
با این حرفا نمی تونی منو گول بزنی .
شما که می دانید من از فردا ناچارم به سر کار بروم و اگر شما حاضر به روبرو شدن با مارال نشوید ، چطور می توانم او را داخل اتاق زندانی کنم .
اون دیگه میل خودته . هر کاری دلت می خواد بکن . همانطور که تا حالا دل به کار نمی دادی ، بعد از این هم همین آشه و همین کاسه .
آن دیگر دست شما و آقاجون است . اگر دست از لجبازی بردارید و قبولش داشته باشید ، همه چیز درست می شود .
چه جوری درست میشه! خودت می دونی که او با ما جور نیس ، پس چه اصراری داری که مارو به زور بهم بچسبانی .
_چون چاره ای به غیر از این نیست . فعلآ تا وقتیما بتوانیم از این خانه برویم . باید یک جوری با هم کنار بیاشید .
چیزی نمانده برد به جای رشته ، انگشتش را ببرد . مدای فریاد او را مارال هم شنید:
_واه واه ، حا لاکارت به جائی رسیده که داری تهدیدم می کنی باید این کارو بکنم .
_موا ظب باشید دستتان را نبرید .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود