انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

نگین محبت


مرد

 
‏_مگه تو می زاری حواسم جمع باشه ، یه عروس پر فیس و افاده واسم آوردی تازه توقع داری که بیام نازشم بکشم .
‏_اگر می خواست نازش رابکشند همانجا خانه ی پدر و مادوش می ماند . او اصلآ نازپرورده نیست .
‏_ تو تمریعشر نکنی ، کی باید تعریف بکنه . خیلی خوب بگو بیاد اینجا دستاشو بالا بزنه ، واسم سبزی پاک بکنه و رشته ببره .
‏_ آخر اینجا که نمی شرد .
‏_چرا نمی شه . مگه اینجا چه عیبی داره . وقتی حاضر بشه پا به پای من کار بکنه و همرنگ ما بشه ، منم کاری بهش ندارم .
‏_اگر کسی فرصت بدهید همرنگان خواهد شد . ولی امروز به خاطرمن آنا جان لباستان را عوض کنید ودرسالن پذیراثیی بنشینید تا او به دیدنتان بیاید
. _ واسه پی باید لباسمی عوض کنم! مگه این لباس چه عیبی داره ؟ حالا دیدی راست گفتم و تر عارت می آد مارونشون زنت بدی .
‏_من نگفتم این پیراهن عیبی دارد . عیبش فقط این است که برای اولین برخرود مادرشوهر با عروسش مناسب نیست .
‏_ تو عوض شدی . انگار عارت می آد اونو با ما سر په سفره بنشونی
‏_ نه آنا چون ، به خدا نه . خودتان ص دانید که چقدر دوستتان دارم . من فدای شما ، فقط امروز به خاطر اینکه عروس است ، لباستان را عوض کنید . افخم دست از سماجت برنداشت و با لحنی که نشان می داد تصمیمش قاطع است گفت:
‏_همینه که کفتم یا با این لباس ، یا اصلأ نمی حوام ببینش . می خوای بخواه ، نمی خوای نخواه .
‏یاشار می دانست که مادوش یک دنده است و تسلیم نخواهد شد . به ناچار دست از اصرار برداشت وگفت:
‏_ خیلی خوب پس لااقل در سالن بنشینید ، تا من بروم مارال را بیاورم . قول می دأهید صورتش را ببو سید ؟
‏دست خود را جلوی بینی اوگر فت و پرسید:
‏_ ببین دستم بوی پیاز می ده یا نه ؟ چون ممکنه آبروت جلوی اون ناز نازی بره

‏مارال دانه های تسبیح زندگی را می شمرد و موقعی که آخرین دانه ی آن می رسید ، آنرا تک و فرد می یافت . بی آنکه قصد استراق سمع داشته باشد ، جسته وگریخته فریاد های اعتراض افخم را می شنید . کلماتی چون عروس زبان دراز پر توقع و پرفیس و افاده ، دستهای کار نکرده درگوشش صدا می کرد درست است که دستهایش کار نکرده بود . ولی قصد فخرفیر وشی و زبان درازی را نداشت .
‏اولین قطره اشک روز خوشبختی درست به روی لبانثش که هنوز از لبخند ، شادی نیمه گشوده بود ، غلتید . آب حوض شفاف قلبش واکشید و آنرا از هر چه امید و آرزو بود ، تخلیه کرد و با وجود اینکه می دانست در سوز و سرما و یخبندان برخورد با مادر شرهر . دیواره های این حوض ترک برخراهد داشت ، موقعی که یاشار به اتاق بازگشت و از وی خواست که به دیدن او برود ، دختر سرکش و مغرور خان که به هیچ خواسته ای جواب مثبت نمی داد ، در مقابل این درخواست اعتراضی نکرد . دامن لباسش را از گلبرگهای گل سرخ تکان داد و برای اینکه مطمئن شود عصاره ی اندوه در دیدگانش نقشی باقی ننهاده ، زیرچشمی نظری به آینه افکند . یاشار به تصویر زیبای او در آئینه خیره شد و با تعجب پرسید:
داشتی گریه می کردی ؟
نگران نشو . اشک شادی بود .
این گفته را باور نکرد و اطمینان یافت که دل نازکش با شنیدن سخنان زهرآگین شکسته است .
با وجود اینکه افخم تظاهر می کرد که حاضر به تعویض لباس نیست ، قبل از رفتن به سالن ، پیراهن خود را عوض کرد و موهای بلند فرفری اش را شانه کشید و آن را در پشت سر سنجاق زد و برای از بین بردن بوی پیاز ، به دست و صورتش گلاب پاشید و سپس در سالن پذیرایی که هنوز در آن از مبل و صندلی استفاده نمی شد ، به مخده تکیه داد و نشست . از فکر اینکه عروسش او را حقیر خواهد شمرد و به دیده ی حقارت به وی خواهد نگریست ، می کوشید تا حقیر جلوه اش دهد .
صدای پا را نشنید ، اما بوی عطر خوشبویش که در سالن پیچید ، متوجه ی آمدنش شد . به اعضای بدن خود فرمان داد که کرخت شوند و هیچ عکس العملی نشان ندهند . بدون اینکه مژه برهم بزند ، نگاهش را به نقطه ای از اتاق ، به روی ترک دیوار دوخت .
مارال به محض ورود ، با کنجکاوی به زنی که از امروز ناچار به تحمل کج خلقی هایش خواهد بود ، خیره شد . از شدت عجله ای که افخم برای تعویض لباس داشت ، دگمه های پیراهن را به طور نامرتب بسته بود و دگمه آخرین در انتظار یافتن جا دگمه برای بسته شدن در زیر گردن زار می زد . یاشار بر خلاف همسرش به موشکافی نپرداخت و از مشاهده ی لباس مرتبی که مادر به تن داشت ، لبخندی به لب آورد . به کنار او رسیدند و روبرویش زانو زدند .
مارال می دانست که برخلاف میل قبلی اش ، ناچار به اطاعت است .
او احترام نهادن را از زیر دستانش که یک عمر فرمانبردارش بودند ، آموخته بود . یاشار مادر را مورد خطاب قرار داد و گفت:
آنا جان مارال به دیدنتان آمده .
مارال به تأسی از همسرش گفت:
سلام آنا جان .
بی آنکه حرکتی به خود بدهد ، زیر لب پاسخ سلام را داد و دوباره سکوت اخیتار کرد .
سنگینی این ملاقات از نوک پا تا فرق سر مارال را تحت فشار قرار داده بود . آرزو می کرد این انجام وظیفه ، زودتر پایان یابد و به اتاقش باز گردد ، اتاقی که بعد از آن تنها چهار دیواری بود که در آن حق زیستن را داشت .
یاشار با نگاه ملتمسانه از مادر خود گدایی محبت برای نو عرویش را کرد . ولی افخ هنوز داشت با نگاه ، ترک دیوار روبرو را بیشتر می شکافت .
به ناچار دست را به روی زانوی او نهاد و گفت:
آنا جان مگر نمی خواهید به عروستان تبریک بگوئید ؟
این بار طاقت نیاورد ، به زبان آمد و گفت:
تبریک بگم! واه . . . واسه چی باید بهش تبریک بگم ، مگه ننه بابای اون به تو تبریک گفتن ؟ لابد برادرش تو محضر محل سگ هم بهت نذاشت .
درسته یا نه ؟
سوالی بود که جوابی نداشت . افخم منتظر پاسخ نشد و ادامه داد:
منکه ازش دعوت نکردم بیاد اینجا ، خودش آمده . یه عمربابات از دست باباش خون دل خورده ، آه کشید ، خیال میکنی یادمون رفته ، چه بلایی به روزگارمون آوردند .
باز گناه پدر را به پای دختر نوشتید آنا . تقاص آن یکی را خودش باید پس بدهد .
خدا رو شکر که این رو قبول داری و نمی خوای ازش طرفداری کنی . او به دختر خودش رحم نکرد و با اون همه ثروت مث یک تفاله انداختش بیرون . اونم به این بهونه که داره آبروشونو می بره . این جوری که بیشتر آبروشون رفته . لابد همه فکر میکنن ، چه بلایی سرش آوردی که به این مفتی دو دستی تقدیمت کردن .
خوب حالا شما در حقش مادری کنید و او را زیر بال و پر خودتان بگیرید .
من نمی توانم در حق دختر حاج صمد مادری کنم . این پنبه رو از گوشت بیرون بیار .
من مارال را نیاوردم اینجا که ملامتش کنید ، بلکه آوردم که اجازه بدهید صورتتان را ببوسد .
هیچ کدام میلی به بوسیدن هم نداشتند . با وجود این مارال تظاهر به محبت کرد و نیم خیز شد تا گونه او را ببوسد . افخم سر را عقب کشید و با لحن تمسخر آمیزی گفت:
بی خود لباتو غنچه نکن . می دونم که تو هم به اندازه ی من از این ماچ اجباری ، اکراه داری .
یاشار آن چنان به خشم آمد که اختیار از کف داد و با لحن تندی با صدای بلند گفت:
بس کنید آنا ، این چه حرفی است که می زنید .
افخم انتظار این عکس العمل را نداشت . این اولین بار بود که یاشار بر سرش فریاد می کشید . بلند تر از او به فریاد زدن پرداخت:
واه نفهمیدم چی شد . حالا داری به خاطر زنت به مادرت بی احترامی میکنی . چشمم روشن . لابد بعد از این تا بگم بالا چشمش ابروس ، آقا تشر می زنن ، آسه برو ، آسه بیا که گربه شاخت نزنه . بلند شو زن تو بردار برو تو همون اتاق ، دیگه نبینم بیایی التماس کنی که بگذار بیاید دستها تو ببوسه .
مارال طاقت نیاورد و از جا برخاست . آنقدر برای خارج شدن از اتاق تعجیل داشت که حتی یکبار هم به پشت سر نگاه نکرد .
انار قرمز آروزهایش آب لمبو شده بود و تفاله های آن هیچ نشانی از میوه ی تر و تازه درون سبد دلش را نداشت .
در خیابان یک طرفه زندگی حتی با پرداخت جریمه هم نمی شود دور زد و به عقب بازگشت .
گلهای آرزوهای مارال هنوز نشکفته بود که حسرت جوانه های آن دلش را انباشت . به یاد ضربات شلاق پدر افتاد که بی مهابا یکی پس از دیگری بر وجودش وارد می شد . ایکاش در آن لحظه به او می گفت: بزن آقا جان ، آنقدر بزن که همه ی بدنم با شلاق سیاه شود . حتی اگر میتوانی قلبم راهم با شلاق سیاه کن .
قطرات اشک از روی گونه ها به لابلای گیسوانش لغزید و تاج گلی را که بر سرداشت آبیاری کرد . صدای یاشار به گوش رسید که می گفت:
هر کجا تو با منی ، من خوشدلم . یادت رفته مارال ؟
این صدا ، چون آلت موسیقی کوک نشده ای گوشخراش و نا مفهموم بود:
نه یادم نرفته ، ولی آخر خیلی مشکل است . یعنی ما مجبوریم اینجا بمانیم .
فعلا تا مدتی مجبوریم .
برای من قابل تحمل نیست . پدرم برای اینکه فکر تو را از سر بیرون کند ، همه بدنم را با شلاق سیاه کرده بود . درست است آن موقع خیلی درد می کشیدم ، اما حرفهای پر نیش و کنایه ی مادرت از صد ضربه شلاق هم بدتر است . دردی که چند لحظه پیش کشیدم ، صد برابر بدتر از آن ضربه ها بود . با خود فکر کردم ایکاش پدرش قلبش را هم با شلاق سیاه می کرد تا سیاهی های آن جائی برای هیچ رنگ سرخی باقی نمی گذاشتند .
گلهای سرخ به روی سفره ی ترمه خشکیده بود و گلهای عشق در قلبش . یاشار برای آبیاری ریشه اش دست به روی دستش نهاد و گفت:
به دل نگیر عزیزم . همانطور که من حرفهای اصغرجلاد را به دل نگرفتم .
من تو را به خانه ی خودمان نبردم که ناچار به تحمل بدو بیراههای خانواده ام بشوی . تا دیر نشده بیا از اینجا برویم . مادرت نقش خود را بازی کرد و حالا نوبت پدرت است که دارد برای ایفای نقش آماده می شود دیگر تحمل این یکی را ندارم .
من خیال نداشتم به این زودی عقدت کنم و می خواستم تا زمانی که آمادگی قبول مسئولیت را داشته باشم صبر کنم . این پدرت بود که مرا ناچار به این کار کرد .
قصد آقاجان از این کار عاصی کردن من بود .
پس نگذار به هدف برسد . تحمل داشته باش .
وقتی از خانه آقاجان بیرون آمدم ، چشمم را روی هم گذاشتم و با خودم گفتم: باید یادت برود که ناز پرورده بودی ، چون بعد از این دیگر از ناز کشیدن پدر و مادر و سرخم کردن دایه و لله خبری نخواهد بود . از تو چه پنهان این همان چیزی بود که می خواستم . دیگر حوصله آن ناز و نوازشها و سرخم کردنها را نداشتم . من به دنبال هوای دلم بودم . هوایی که نفس کشیدن در هر هوائی به غیر از آن را برایم دشوار ساخته بود . من به دنبال تو آمدم ، توئی که دوستت داشتم . پس می خواهم فقط با تو باشم نه با خانواده ات . اگر با من نیائی خودم تنها می روم .
تو زن من هستی و هر جا که شوهرت باشد ناچاری در کنارش بمانی .
نه ناچار نیستم . نمی مانم .
چرا ناچاری . خودت هم می دانی که راه دیگری نداری . پس کمی صبر داشته باش .
روزها که در خانه نیستی ، نمی توانم در این اتاق زندانی باشم .
مجبور نیستی این کار را بکنی . باید برای به دست آوردن دل مادرم ، بدون اینکه از عکس العمل او واهمه داشته باشی ، تلاش کنی . به آشپزخانه برو و کمکش کن . وقتی ببیند بی ریا و بی تلکفی ، مهرت را به دل خواهد گرفت . من آنا را می شناسم ، قلبش به صافی آیینه و دلش کوچک و پر از محبت است .
من عادت نکرده ام صورت سیلی خورده ام را جلو ببرم تا به نیمرخ دیگر آن سیلی بزنند . من هر ضربه را با ضربه پاسخ می دهم . اگر امروز ساکت نشستم ، به خاطر تو بود ، فکر نکن باز هم تحمل می کنم .
باز هم تحمل کن ، به خاطر من .
به خاطر تو به اندازه کافی خودم را خوار و خفیف کرده ام . دیگر کافی است .
اگر تو این را خفت می دانی ، پس آقا جان من چه بگوید که پدرت و آن مباشر بی همه چیز به اندازه ی یک سکه بی ارزشش کردند . کمی انصاف داشته باش . ما تازه چند ساعت بیشتر نیست که با هم عروسی کرده ایم ، این درست نیست که به خاطر هیچ و پوچ با هم بحث و گفت و گو کنیم . گرسنه نیستی عزیزم ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
می خواهی از مادرت برای من غذا گدایی بکنی ، حاضرم از گرسنگی بمیرم ، ولی آنچه را که او به عنوانه صدقه به من می دهد نخورم .
باز هم که شروع به ناسازگاری کردی ، اگر این تصور را داشته باشی ، دست و پای مرا می بندی .
این تویی که دست و پای مرا بسته ای . دیگر نمی خواهم اینجا بمانم . من از تو یک خانه ی مجلل نمی خواهم ، فقط یک اتاق کوچک به دور از خانواده ات داشته باشیم ، کافی است . خواهش می کنم بگذار خودم ترتیبش را بدهم .
نه مارال ، نمی شود .
آخر چرا حاضر نیستی با فروش طلاهایم یک اتاق بگیریم و از اینجا برویم .
به چشمان زیبایی که دریای اشک رنگ آن را ناپیدا ساخته بود نگریست و دلش از رنجی که او می کشید به درد آمد . با صدایی که ناامیدی را می رساند ، گفت:
من نتوانستم آنچه را که لایقت بود برایت بخرم ، حالا چطور راضی بشوم آنچه را هم که داری از تو بگیرم .
وقتی اینجا دلم خوش نیست ، آن طلاها به چه دردم می خورد .
ما نمی توانیم فقط یک اتاق بگیریم . تهیه وسائل منزل پول زیادی می خواهد . تو مشکلاتی را که سر راهمان است ، آسان میگری و بدون توجه به آنها ، هدفت فقط ترک این خانه است . یک کمی دندان روی جگر بگذار ، همه چیز درست می شود . هنوز گرسنه نیستی ؟
نه اصلا .
یعنی بوی قورمه سبزی اشتهایت را تحریک نمی کند ؟
من قورمه سبزی نخورده نیستم یاشار .
می خواهی اعتصاب غذا کنی ؟
منظورم این نیست . فقط نمی خواهم با آنها سر یک سفره بنشینم .
پس صبر کن ، الان برمی گردم .
از اتاق بیرون آمد . صدای دیگ و قابلمه هایی که به هم می خورد ، نشان می داد که افخم در آشپزخانه مشغول کار است . پرده ی حصیری را کنار زد و داخل شد . افخم دوباره با همان لباسی که دامن آن آلوده به چربی بود ، داشت ظرفهائی را که ساعتی پیش در پاشیر آب انبار شسته بود ، جابجا می کرد .
یاشار کوشید تا باز هم چون گذشته با پیچ و تاب به صدایش ، دل مادر را به دست بیاورد و گفت:
آنا جان ، اجازه می دهید من و مارال ، امروز توی اتاق خودمان ناهار بخوریم ؟
سر بلند کرد و نگاه غضب آلود خود را چون تیری در قلب او فرو کرد و پاسخ داد:
واه ، دیگه چی . همینت مونده که هر روز سر ظهر و شب سینی غذای زن ناز نازیتو برداری ببری تو اتاقش ، نه ، نمی شه ، با این کار لوس می شه و عادت می کنه که همیشه تو رو غلام حلقه به گوشش بدونه و هر روز منتظر باشه ازش پذیرائی بکنی و نازشو بکشی ، اگه ناهار می خواد بیاد سر سفره ، مث بچه آدم بنشینه و غذاشو بخوره . اینجا که خونه ی خاله نیس .
آخر شما که می دانید آقاجان چشم دیدنش را ندارد ، پس برای اینکه او عصبانی نشود ، بهتر است امروز ما در اتاق خودمان غذا بخوریم .
خب منم چشم دیدنشو ندارم . ولی این جوری هم درست نیس . فعلا آقا جونت که نیومده ، برو صداش کن بیاد زهرمار کنه .
ولی هر لحظه ممکن است از راه برسد . فقط یک امروز آناجان ، خواهش می کنم . از فردا هر طور شما صلاح بدونید ، من حرفی نخواهم داشت . لااقل بگذارید تا آقاجان نیامده و داد وهوار راه شروع نکرده ، یک لقمه راحت از گلویمان پائین برود .
خیلی خوب . فقط امروز . بردار برو ، اما بهش بگو که از فردا صبح باید آستینها شو بالا بزنه و بیاد اینجا کمکم بکنه .
چشم آناجان ، خیالتان راحت باشد .
مارال صدای آنها را می شنید . مگر آن خانه چقدر وسعت داشت که صدای آن فریادها به گوش نرسد . اصلا او آنجا چه کار می کرد . همه چیز به نظر بیگانه می آمد . سینی غذایی که در مقابلش نهادند و اتاقی که انگار سقف آن را بر سرش می کوبیدند . آینه شمعدانهای نقره ای که در اثر مرور زمان سپیدی اش به سیاهی گرائیده بود و ترمه ی بیدزده ای که سفره عقد او به شمار می رفت .
دلش برای سفره ی رنگین خانه ی خودشان تنگ شد ، سفره ی رنگین ، مادر ، خواهر و از همه بیشتر پدر که دلش را سخت شکسته بود . اصلا او اینجا چه کار می کرد ، در جایی که از آن هیچ بوی آشنایی نمی آمد .
نگاه پر مهر و محبت یاشار ، علت در آنجا بودن را به یادش آورد . لیوان دوغ پر از کاکوتی و گل سرخ را که به طرف او دراز کرده بود ، از دستش گرفته و گلوی خشک و بغض کرده ی خود را تر ساخت . باید تحمل میکرد ، به خاطر آن احساسی که او را به آنجا کشانده بود ، چاره ای به غیر از این نداشت . این روزها با همه ی سختی بالاخره می گذشت . روزی می رسید که فقط او می ماند ویاشار ، به دور از چشم آنهائیکه چشم دیدنش را نداشتند . مزه ی غذایی را که به دهان نهاده بود ، احساس نکرد . لقمه ای بود که باید قورت می داد .
در پاسخ به لبخند همسرش لبخندی به لب آورد . صدای پای ریحانه را که داشت به اتاقشان نزدیک می شد شنید و بلافاصله صدای پر تحکم افخم را که دخترش را خطاب قرار داد:
کجا می ری برگرد . لازم نیس به دیدنش بری و لی لی به لالاش بذاری . برو لباستو عوض کن . الانم آقا جونت پیداش میشه .
ریحانه به اعتراض گفت:
-میخواهم به شادا تبریک بگویم .
-لازم نکرده بیا اینجا کمک کن سفره را بندازیم . تو این خونه هیچ کی نیس که به دادم برسه وبگه تنهایی خسته می شی بذار کمکت کنم .
ضربات پی در پی محکمی که به در نواخته می شد از خشم کوبنده خبر می داد ریحانه با عجله برای گشودن در رفت و بلا فاصله صدای غفور به گوش رسید :
-چه خبر شده ، مثل اینکه سرتان خیلی گرم است . چرا در را باز نمی کنید ؟
مگر چه اتفاقی افتاد .
با دستپاچگی سلام کردو پاسخ داد :
-هیچ اتفاقی نیفتاده .
-بالاخره آن پسر دیوانگی کرد یا سر عقل آمد ؟
ریحانه پاسخش را نداد . غفور ادامه داد :
-پس دیوانگی کرده . خیر از جوانی اش نمی بیند معلوم نیست صمد لقمه ی نیم خورده ی چه کسی را قالبش کرده . تف به غیرت این پسر . یاشار کوشید تا مارال را که از شدت خشم در جای خود نیم خیز شده بود آرام کند و گفت :
-آرام باش عزیزم . دهان پدرم چاک وبست ندارد . عادتش این است . عصبانی نشو . اصلا اهمیت نده ، غذایت را بخور .
-نه نمی خورم ، سیر شدم .
دوباره صدای پر طنین غفور به گوش رسید:
-افخم کجایی . آن دختره را از جلوی چشم من دور کردی یا نه ؟ نمیخواهم سر به تنش باشد .
مارال با شنیدن این جمله افخم : تو اتاقش تمرگیده . خیالت راحت باشه بیا تو . صورت را با دو دست پوشاند و صدای خفه اش را از میان بغض گلو به بیرون فرستاد و گفت : مجبوریم اینجا بمانیم یاشار ، مجبوریم ؟
-صبر داشته باش عزیزم .
حتی یاشار هم دیگر اشتهائی به خوردن نداشت . کلمات نامربوط هر لحظه بیشتر اوج می گرفت . روغن خورشت به روی سبزی ماسید و ماست درون تنگ دوغ ته نشین شد و گل سرخ و کاکوئی را در آب کدر آن شناور ساخت قاشق نیمخورده ی غذای مارال در بشقاب سرنگون شد . سکوتی به اندازه ی یک سکته ی ناقص باعث بهت زدگی شان گردید . کلماتی که از دهان غفور بیرون می آمد برای مارال تازگی داشت ونظیرش را تا به آن روز در جمع خانواده و خدمه نشنیده بود . گونه های مبهوت یاشار از شرم گلگون شد . بالاخره غفور از جوش و خروش افتاد ودر کنار سفره ی غذا آرام گرفت و ساعتی بعد صدای نفسهای ممتد به همراه خرو پف گوشخراش به منزله ی آرامیش بود بعداز آن طوفان پرتلاطم .
یاشار نفسی به راحتی کشید و به همسرش گفت : بهتر است کمی استراحت کنی . مارال سرش را به علامت نفی تکان داد : نه خوابم نمی آید . سپس به سینی غذا اشاره کرد و پرسید :
-تکلیف این سینی چه می شود ؟
-وقتی آقاجان به مغازه برگشت ، خودم آنرا به آشپزخانه می برم .
-معلوم می شود خیلی از اومی ترسی .
ازپدرش نمی ترسید . اما از ازدواج بی موقعی که آمادگی قبول مسوولیت آن را نداشت باعث سلب اعتمادش شده بودواز مقابله ی با مشکلات هراس داشت . مرد مصممی که بدون ترس و واهمه آماده ی انفجار پل کرج بود . اکنون دچار سرگردانی روحی شده و شهامتش را از دست داده بود . با وجود این کوشید تا شهامتی را که نداشت به رخ او بکشد و پاسخ داد:
-نه نمی ترسم . فقط حوصله ی دادو قال را ندارم و نمی خواهم باز بهانه پیدا کند و دوباره سر و صدا راه بیندازد و بد و بیراه نثارمان کند . هوای زندگی نفس گیر بود و هوای اتاق خفه ودم کرده . یاشار بی تابی چشمان زنش را برای غلبه ی خواب بر آن احساس کرد و متکا را زیر سرش نهاد و گفت : سرت را روی متکا بگذار واستراحت کن .
مارال آخرین جمله ی او را نشنید و به خواب رفت . خوابش آنقدر سنگین بود که حتی صدای پاشنه ی کفش غفور را که به روی سنگفرش ایوان کشیده می شد و در حال دور شدن زیر لب دشنام می داد . نشنید . چند لحظه بعد قدمهای آهسته ای کنار در اتاقشان متوقف ماند و ریحانه ازپشت دربسته صدا زد :
-شادا در را باز کن چایی تازه دم برایتان آورده ام . یاشار آهسته در را گشودو به علامت سکوت انگشت به روی لب نهاد و گفت : یواشتر . مارال خوابیده دستت درد نکند ریحان . توی این خانه فقط توبه فکر ماهستی . سینی چای را گرفت و ادامه داد :
-اگر زحمتی نیست بگذار سینی غذا را هم بدهم ببری . خودت میدانی که صلاح نیست مارال از اتاق بیرون بیاید .
-می دانم شاداخدا رو شکر که آقا جان رفت . نمی دانی چقدر عصبانی بود .
-خوب باز بر می گردد . معلوم نیست تکلیف ما چه می شود . فکر نمی کنم بتوانیم با هم کنار بیائیم .
-اولش کمی سخت است ولی بالاخره چاره ای به غیر از تسلیم نیست .
-نگاه کن ببین چقدر در خواب معصوم است عین فرشته ها آرام خوابیده .
-وقتی بیدار شد او را از اتاق بیرون بیاور . آخر برای قضای حاجت هم شده نمی تواند دراین جا محبوس بماند .
مارال چشمان خسته ی خود رااز هم گشودوبه خواهر شوهرش که میان دو لنگه ی در ایستاده بودخیره شد ریحانه بی آنکه محبت او را به دل بگیرد . تظاهر به محبت کرد و گفت : مبارک باشد امید وارم به پای هم پیر بشوید .
لبخندتلخی به لب آوردوگفت : فکر می کنم تواولین و آخرین کسی هستی که به ماتبریک می گویی . بیا تو چرا آنجا ایستاده ای .
-بلند شو پیراهن عروسی راازتنت بیرون بیاور و یک لباس راحت بپوش . بهتراست بیائی با هم برویم به آنا کمک کنیم بالاخره ناچاری یک جوری بااو کنار بیایی .
-من تلاشم را کردم . خودت می دانی که کنار آمدن با مادرت آسان نیست .
-باز هم تلاش کن به خاطر شاداو گرنه او نمی تواند با دل راحت به کار و زندگی اش برسد .
-نگرانی من هم از این است . لابد شنیدی که آقا جانت چه می گفت ؟
-فعلا که در خانه نیست . من پشت در منتظر می مانم تا لباست را عوض کنی و چایی ات را بخوری . بعد سینی چایی را دستت بگیر و آنرا به آشپزخانه بیاور . امتحانش ضرر ندارد . چشمان سیاهش به روی نگاه ملتمسانه ی یاشار متوقف ماند . سر را به علامت تایید تکان داد و گفت : باشدحالا که چاره ای به غیر از این نیست قبول . آرایش موها رابه هم زد و گلهای یاس مصنوعی را ازلابلایش بیرون کشیدو آنرا پشت سر بافت پیراهن ساده و خوش دوختی به تن کرد واستکان چایی سرد شده راسر کشید سینی را به دست گرفت و به راه افتاد . یاشار در اتاق رابازکرد و به ریحانه اشاره کرد که مواظبش باش .
-خیالت راحت باشد شادا .
آشپزخانه بیرون عمارت درقسمت چپ ساختمان کنج زیرزمین قرار داشت . با هم ازپله های ایوان پائین آمدند . مارال کوشید تا شهامتش را که همیشه به آن می نازید به دست بیاورد اما او هم چون یاشار درگیرو دار حوادث استقامت خود را از دست داده بود . سد محکمی که به قول پدرش شکست ناپذیر می نمود ترک برداشته ودر حال شکستن بود . سینی چایی در دستش می لرزید واز رویاروئی با زنی که می دانست به یاوه گویی عادت دارد هراس داشت . برای افخم اجاق آشپزخانه ایمن ترین نقطه آن خانه به شمار می رفت و به هر بهانه ای به آنجا پناه می برد . او می دانست که دختر و عروسش برای بدست آوردن دلش در راه هستند . قبل از رفتن به اتاق آنها ریحانه به مادرش قول داده بود که مارال را وادار به اطاعت از افخم کند تا یاشار ناچار نباشد ناز زنش را بکشد و سینی غذا را ظهر و شام به آن اتاق ببرد . ریحانه مجمعه را به زمین نهاد و به مارال هم اشاره کرد که سینی را به زمین بگذارد . افخم زیر چشمی نگاهی به کاسه ی خورشت افکند و گفت : نگاه کن ببین چه طوری غذا رو حروم کردین . نکنه خانوم دست پخت منو نمی پسنده و میلش نمی کشه اونو بخوره . مارال به خودفشار آورد تا جمله ی محبت آمیزی به زبان آورد:
- نه آنا جان اتفاقا خیلی هم خوشمزه بودفقط ما اشتها نداشتیم .
- چرا واسه چی اشتهاتون کور شده ؟
- خودتان بهتر میدانید .
- واه . . . چی چی رو خودم بهتر میدونم نکنه من علم غیب دارم . اصلا چرا این ظرفا رو آوردین تو آشپزخانه بردارین ببرین سر پاشیر آب انبار اونا رو بشورین .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
مارال بلاتکلیف ظرفهای کثیف رااز نظرگذراند . ریحانه سر تکان دادو گفت : چشم همین الان ترتیبش رو می دهم
افخم چشم غره ای به او رفت و دوباره فریادکشید: تو نه تو اونارو نشور بذار این دختر بشوره و عادت بکنه .
مارال با صدائی که به زحمت شنیده می شد به ریحانه گفت : من تا حالا سر پاشیر آب انبار نرفتم اصلا نمی دانم چطور باید ظرف شست .
-کاری ندارد کمی چوبک بردار وبا خودت ببر با یک کمی آب جوش سماور که چربی بشقابها راپاک کند .
مارال از انجام این کار اکراه داشت . با خوداندیشید اگر آقا جان مرا در حال شستن این ظرفها با چوبک ببیند خون به پاخوهد کرد . درست همان قیافه ای را به خودگرفت که ماه منیر زمانی که ناچار به کشف حجاب شد به خودگرفته بودبغض کرده و مات به ریحانه خیره ماندو به اشاره ی او به ناچار سینی را برداشت و به راه افتاد . افخم صدایش زد و با لحن طعنه آمیزی گفت : خسته نشی عروس خانم . اون سینی رو بذار زمین مجمعه رابردار برو . مطمئن نبودکه بتواند سینی به آن بزرگی را به دست بگیرد . دختر بی پروایی که باشهامت طلاهای پدرش رادرگیرودار حمله ی روسها به تهران برده بود اکنون در مقابل زنی که در حکم رعیت پدرش به شمار می رفت احساس ضعف می کرد . افخم با صدای تحکم آمیزی به تردیدش خاتمه داد : کفران نعمت نکن . اون برنجای نیم خورده را بریز جلوی کبوترا . ظرف خورشت رو هم اگه دست نخوردس بده به من خالی کنم تودیگ . ریحانه کاسه خورشت را از دستش گرفت و آنرا داخل دیگ برگرداند و سپس دیس برنج را به دست گرفت و گفت : من میروم برنجها را به کبوترها بدهم بیا برویم مارال .
مارال خم شد و سینی را از روی زمین برداشت تصمیم گرفته بود حتی اگر برای تفنن هم شده آنچه راکه در تمام مدت زندگی انجام دادنش راامتحان نکرده بودامتحان کند . به یاد گفته غزال افتاد : زندگی چون چهار گوشه ای نیست که در کنج حیاط خانه برای لی لی به دورش با گچ سفیدخط کشیده باشی و موقع بازی در ن یک پایت را به زمین بگذاری ویک پایت رابالا بگیری وبه زحمت یک پائی به رویش قدم برداری و لی لی کنی . هر دو پایت را به زمین بگذار و محکم واستوار به راهت ادامه بده .
مارال بلاتکلیف در کنار پاشیر آب انبار چمباتمه زد و به ظرفهای نشسته ای که در مقابل داشت چشم دوخت . ریحانه دیس خالی برنج را روی ظرفهای دیگری که درون مجمعه قرار داشت نهاد و گفت : بگذار کمکت کنم تا یاد بگیری که چطور آنها را بشویی . چه تو در این خانه زندگی کنی و چه خانه مستقلی داشته باشی ناچاری کارهای منزل را به تنهایی انجام بدهی . پس خوب نگاه کن ببین من چه کار می کنم . تو هم همان کار را بکن . مارال یک پائی و لی لی کنان مسیر راه زندگی را طی میکرد . ایکاش می توانست با آن چوبک قلب خود را بسابدو چربی هوس را از رویش بزداید . سختی های زندگی مشترک با یاشار درست مانند همان چربی خورشت روی قلبش ماسیده بود . بالاخره به هر جان کندنی بودبه کمک ریحانه آنها را شست و تحویل افخم داد . در هوای خنک ودلچسب اواخر اردیبهشت ماه نفسش از گرمای درون به شمارش افتاد . موقعی که به اتاق بازگشت و یاشار را خفته یافت دلش می خواست می توانست آن احساسی را که او را به این خانه کشانده بود در زیر پاشنه ی چکمه ی سوارکاری اش لگدمال کند و از آنجا بگریزد .
یاشار با شنیدن صدای پا سرش را بلندکرد وپرسید:
-آمدی عزیزم .
از شنیدن این کلام بیشتر بر آشفت و بیشتر به فکر لگدمال کردن آن احساس افتاد بی آنکه جوابش رابدهد متکا را زیر سر گذاشت وبه روی فرش دراز کشید و پشت به او کرد . مادرشوهرش مشق اولین روز آغاز زندگی او در آن خانه راخط زده بود و سرمشقهایی به عنوان تکلیف روزهای بعد به وی داده بود که در انجام آن اجبار داشت .
آن شب قبل ازآمدن غفور افخم صدایش زد تا شام را بکشد وبه اتاقشان ببرد . باوجوداینکه میلی به خوردن نداشت چاره ای به غیر از اطاعت نیافت . لقمه هائی که به اجبار فرو می داد دیواره ی گلویش را می سوزاند . شکنجه شستن ظرفهایی که درآن مشغول صرف غذا بودند آن چنان بی اشتهایش ساخته بود که در موقع مشاهده ی محتویاتش دلش را به هم می زد . درست چند ساعت بعد از خروج ازخانه هوای خانه را داشت . کاش موقع کشیدن تصویر زندگی برای از بین بردن آن قسمتهایی که بی مطالعه و عجولانه کشیده بودآزادی عمل داشت و می توانست به دلخواه هر چه را که نمی پسندید پاک کند .
یاشار درقلب پرتلاطم مارال به دنبال صدای خفه ی عشق میگشت تا با محبت دوباره آنرا پرطنین سازد دختری که به خاطر او پشت پابه سنتهای خانوادگی زده دلش رابه این خوش کرده بود که لااقل شوهری حامی و پشتیبان داشته باشد وباسپر محبتهای خوداو راازگزند اطرافیان حفظ کند . شرمندگی اش مانع از ابرازعشق بود .
صدای زنگ پشیمانی گوشهای مارال را می آزرد و افکارش را پریشان می ساخت یاشار آنچه راکه در درون او میگذشت درنگاهش خواندوبرای خفه کردن صدای این زنگ گفت : مرا ببخش به خاطر اینکه آنا تو رابپذیرد راه دیگری نبود . چون رگ خواب مادرم را فقط به این ترتیب می تون به دست آورد .
-نیازی به توضیح نیست . درهمین چندساعت آنچه را که باید بفهمم فهمیدهام دختر بی عقلی که دل به هوا وهوسهای جوانی داده حقش است این بلا به سرش بیاید .
با لحنی که حاکی از ناامیدی بودپرسید : یعنی عشق تو نسبت به من فقط هوس بود ؟
- نمیدانم چه بودو چه هست . کلافه شده ام بین آن جوانی که با جوانمردی هایش به تدریج خودرا دردل من جا کرد با جوان ضعیف و زبونی که قدرت اداره ی زندگی خانوادگی را نداردخیلی فاصله است . توبه پدر و مادرت اجازه می دهی هر چقدر دلشان می خواهد به من و خانوده ام توهین کنند وبعد از من می خواهی که صبور باشم و عکس العمل نشان ندهم چون نان خور آنهاهستیم . آن لقمه نانی که با خون جگر ازگلویمان پائین می رود ارزش این خواری را ندارد .
- من ضعیف و زبون نیستم . فقط همه چیز آن چنان به سرعت اتفاق افتاد که دست وپایم راگم کرده ام و نمی دانم چه کار بایدبکنم . اگر کمی به من فرصت بدهی همه چیز درست خواهدشد .
- باشد یاشار تحمل میکنم .
خوابیدن در رختخوابی که به آن عادت نداشت آسان نبود . متکای زیر سر را که لمس کرد متوجه تفاوت آن با بالش پرقوئی که هر شب زیر سر می نهاد شد با وجود این خستگی بر ناآرامی اش غلبه کرد وبه خواب رفت . مارال لباس تسلیم به تن کرده بود و می خواست تاروزی که ناچار به اقامت در آن خانه هستند باروی باز بامادر شوهرش روبرو بشود به همین جهت صبح روزبعد پس از خروج غفور ازخانه از اتاق بیرون آمد لب حوض نشست و آبی به سر و صورت زد و سپس از جا برخواست و به آشپزخانه رفت و به او گفت:
_سلام آنا جان . اجازه می دهید صبحانه خودم و یاشار را به اتاق خودمان ببرم ؟
بی آنکه جواب سلامش را بدهد و به بنگرد پاسخ داد:
_سفره هنوز پهن است . برید همونجا صبحونه بخورید . بعدم سفره رو جمع کن و ظرفهارو بشور .
به اتاق بازگشت و به یاشار که مشغول اصلاح صورت بود گفت:
_صورتت را اصلاح کردی بیا بیرون . مادرت می خواهد که ما سر همان سفره صبحانه بخوریم .
از لابه لای کف صابونی که به صورت زده بود چشم به او دوخت و گفت:
_اینطوری زحمتت کمتر می شود . تو برو سر سفره . من الان می آیم .
ریحانه در حالی که مشغول بستن دگمه های روپوش مدرسه بود ، از او استقبال کرد و پرسید:
_خوب خوابیدی مارال ؟
_نه خیلی خوب . ولی روی هم رفته بد نبود .
_سعی کن یاشار را زودتر روانه ی کار کنی . این روز ها به اندازه ی کافی غیبت کرده .
_خیالت راحت باشد . بعد از صبحانه روانش می کنم .
ناشتایی در سکوت صرف شد . یاشار از نگاه کردن به دیدگان همسرش طفره می رفت . آخرین لقمه را که در دهان نهاد ، از جا برخاست و گفت:
_اگر من سر کار بروم ، تو ناراحت نمی شوی ؟
_چرا ناراحت بشوم! باید سخت کار کنی تا بتوانیم زودتر از اینجا برویم .
_سعی کن با مادرم کنار بیای ، می خواهی در جمع کردن سفره کمکت بکنم ؟
_نه . لازم نیست ، خودم بلدم . تو برو . وقتی ناچار به کنار آمدن باشم ، کنار می آیم .
بی توجه به اعتراضش خم شد و سفره را جمع کرد و پرسید:
_از دست من ناراحت نیستی مارال ؟
_چرا فکر می کنی که باید ناراحت باشم . بی خود دچار عذاب وجدان نشو . من و تو بی آنکه خودمان بخواهیم در تلاطم رودخانه زندگی غلتیده ایم . برای ناهار منتظرت می شوم که برگردی .
_دلم نمی خواست عشق من در قلبت هم نشین غصه هایت باشد .
_گنجایش قلب من زیاد است و هر دو در آن جا می گیرند .
_شرمم می آید نگاهت کنم . ت . دختر سرخوش و بی خیالی بودی که فیتیله ی چراغ شادیهایت را بالا کشیده بودی . آنوقت عشق من باعث دود کردن فیتیله ی آن شد .
_برای تو چی ، مگر برای تو دردسر نشد ؟
_من فقط به اینکه تو در کنارم باشی ، دلخوشم .
_سعی می کنم من هم همین احساس را داشته باشم .
یاشار به نوازش گیسوان مارال پرداخت و گفت:
_مواظب خودت باش عزیزم . فعلا خداحافظ .
مارال ظرف های صبحانه را به کنار پاشیر آب انبار برد و شستن آنها پرداخت . افخم در حالی که داشت ایوان را جارو می کرد ، زیر چشمی او را می پایید .
موقعی که کار شستن ظرف ها به پایان رسید ، صدایش زد و گفت:
_حالا برو آینه و شمعدونهای و ترمه رو بردار و ببر بذار کنار در صندوقخونه ، تا من برم جا به جاشون کنم . بعد هم بیا جارو رو از من بگیر برو اتاقتو تمیز کن .
در سکوت به اتاق بازگشت وگل سرخهای خشکیده را از روی ترمه تکاند و آنرا تا کرد و با آئینه شمعدانهای نقره کناردر صندوقخانه نهاد . سپس جارویی را که مادرشورش به دستش داده بود به روی فرش کشید و دست به پشت زندگی نهاد تا شاید یکبار دیگر روی برگرداند نگاهش کند .
ریحانه به التماس افتاد‏«خواهش می کنم اقا جان ، به خاطر شادا . برای ینکه او در آرامشی به کار و زندگی اش برسد و مجبور نشود أ با دست خالی از این خانه بیرون برود . مارال را قبول کنید . بگذارید آزادنه در خانه رفت و آمد کند . آخر این درست نیست که هر وقت شما به منزل برمی گرد ید به اتاقش برود در را به روی خود ببندد . باشد آقاجان قبول ؟ >>
‏با وجود اینکه غفور در مقابل دختر یکی یکدانه اش تاب مقاومت نداشت در پذیرفتن عروس تحمیلی دودل بود و حاضر به روبروشدن با وی نمی شد . مارال تمایلی به اینکه از طرف پدر شوشرهر پذیرفته شود . نداشت . جبر زندگی در آن خانه که ناچار به گردن نهادن به آن بود ، وادارش می کردکه صبور و بردبار باشد .
‏آنجا خالی از بروبیاهاوهیجانهایی بود که یک عمر به آن عادت داشت . از ترس اینکه مبادا نفسهای زندگی درگلویش گیر کند تند و پرشتاب آنها را ازگلو خارج می ساخت .

‏افخم هر روز نزدیک ظهر بعد از اتماد کار اشپزخانه ، چادر به سر می گذاشت و جلوی در خانه روی سکو می نشست و با همسایگان به پرگویی می پرداخت و دور از چشم مارال از اینکه دختر خاج صمد سلطانی عروسش شده . به آنها فخر می فروخت و چشم حسودان راکور می کرد .
شاید این تنها لحظاتی بود که مارال فرصت داشت با دل پردرد خود به خلوت نشیند و در سکوت اتاق ، دلتنگی هارا در سیلاب دیدگان غرق کند . سرش هنوز از باده زندگی گرم نشده بود که مستی از آن پرید و به خود آمد . بوی پیاز داغ و بوی کز اجاق دودزدهٔ آمیخته به عرق تن افخم که به مشام میرسید ، از یادآوری بوی عطر تن مادر خود دلش ضعف میرفت و تپشهای تند قلبش ، صدای دلتنگی هارا به گوش میرسند .
یاشار از ترس اینکه مارال گرسنه بماند ، زودتر از وقت معمول به خانه برمیگشت و برای جبران بی مهریهای دیگران بیش از حد معمول به او محبت میکرد . گرچه مارال برای محبتها و بی محبتیها حساب جداگانهای باز کرده بود و نمیخواست هیچ کدام را جای گزینه آن دیگری کند . بد از اینکه حاج صمد ، از ماجرا مطلع شد و به شهر بازگشت . خشم و خروش حد و اندازهای نداشت . با وجود اینکه خود با آن تصمیم عجولانه مسبب این وصلت بود . انتظار انجام آنرا نداشت و گمان نمیکرد دختر بلند پروازش حاضر به ترک خانه و خانواده بشود . طغرل و مشد اصغر که به دستور خود او مامور اجرای حکم شده بودند . اولین کسانی بودند که مورد خشم و غضب قرار گرفتند . با وجودهم پنهان کاری معلوم نبود از کجا این خبر آنطور به صورت در شهر پیچید و همه اهالی زنجان از آن مطلع شدند . بد از آن نقل هر مجلسی ، حیرت حاضران از شنیدن خبر این عروسی بود . ماه منیر از شدت غم و غصه در بستر بیماری افتد .
حاج صمد بی آنکه چون او در بستر بیماری افتاده باشد . با وجود اینکه تظاهر به مقاوم بودن میکرد . زار و بیمار بود . ابروان گره خرده ، صدای خفی که به زحمت از گلو خارج میشد و لبانی که دیگر نمیتوانست آنهارا از از هم بگشاید ، نشانه اشکی بود که به جای جاری شدن به روی گونه ، به رویقلب پر خونش جاری میشد . بدون آنکه با مارال باشد ، میتوانست حال و روز او را در خاطر تجسم بخشد .
اطمینان داشت که توقف مارال در ایستگاه زندگی پسر غفور نمیتواند طولانی و مداوم باشد . مرد مقتدر و همیشه سر بالا یی که خود را در چند سرو گردن از اطرافیان بالا تر میدانست ، اکنون که از گفتگوهای در گوشی همشهریان در مورد خطای دخترش هراس داشت ، کمتر حاضر به شرکت در مجلسی میشد .
چشمهٔ محبت جوشانش نسبت به مارال در پشت ساده خشم و کینه گیر افتاده بود و راه پیش روی نداشت . آرزو میکرد سختیهای زندگی برای شکستن کم آن دختر شتاب بیشتری نشان دهد و آن چنان او را به سطوح آورد که راه دیگری به غیر از بازگشت به خانه ناداشته باشد .
مارال با همهٔ سختی کمرش را راست کرده بود و به آن اجازهٔ شکستن نمیداد . فریادهای پر خشم پدر شوهر و نیش و کنایههای مدار شوهر را نشنیده میگرفت و به امید محبت همسر سختیهای زندگی در آن خانه را تحمل میکرد .
غفور به تدریج عادت کرد وجود عروسش را در آنجا ندیده بگیرد و به رفت و آمدهایش امهیت ندهد . با وجود این هر وقت او را میدید زیر لب حاج صمد را نفرین میکرد که زندگی او را تباه کرده بود و دخترش زندگی یاشار را
محبت زیاد از حد یاشار به زنش ، باعث تحریک حس حسادت افخم میشد و به این فکر میفتد که لابد خانواده هاج صمد جادوگر هستند که این دختر با سحر و جادو ششدنگ هوس شوهرش را متوجهٔ خود کرده است . به همین جهت چهار چشمی او را میپاید تا شاید در موقع ارتکاب جرم و جادو جنبل مچش را بگیرد و رسوایش کند و نگذرد آب دعا به

خورد اهالی آن خانه بدهد .
یک روز موقعی که مارال داشت آب مانده یه کوزه را خالی میکرد تا در آن آب تازه بریزد . افخم از پشت پنجره به تماشا ایستاد و به ریحانه گفت :
-مواظب باش ریحان ، این دختر جادگره و ممکنه تو کوزه آب سحر و جادو بریزه . بهتره قبل از اینکه کسی از اون آب بخوره خالیش کنی . مگه نمیبینی چطوری شش دنگ حواس داداشتو دزدیده .
ریحانه به اعتراض گفت :
- این چه حرفی است که میزنید . او با طلسم مهر و محبت ، شادا را جادو کرده ، نه با آب دعا و مهرهٔ مار .
با صدای بلند خندید و گفت :
-واه . تو چه خوش خیالی دختر . دنیا را آب ببره تورو خواب میبره . اصلا انگار نه انگار که این موش مرده داره چی به سرمون میاره . این جوری نمیشه باید یه دعا نویس پیدا کنم ب ازش باطل السحر بگیرم . وگرنه همین روزاست که اون پسره بیعقل واسه خاطر این زن برامون شاخ و شونه بکشه و تو رومون بایسته . بهتره تا دیر نشده برم ببینم داره چی کار میکنه
از اتاق بیرون آمد و با عجله به ایوان رفت . کوزه آب را از دست مارال گرفت و پرسید:
- داری چه کار میکنی دختر ؟
مارال حیرت زده سر بلند کرد و گفت :
- دارم آب کوزه را عوض میکنم .
- چرا مگه این آب چشه ؟ کی گفت تو ناپرهیزی کنی ؟

- ما توی خانه خودمان هر چند روز یک بار آب مانده کوزه را دور میریزیم
ولی اینجا که خونه شما نیست . ما هیچ وقت آب خوردنو دور نمیریزیم . فکر کردی آب حوض که هی سرزیرش کنی بیرون . اصلا این کارها به تو نیومده بلند شو برو پی کارت ، راست بگو چی میخواستی توش بریزی ؟
مارال دلشکسته و متحیر بینکه از این گفتگو سردر بیاورد جواب داد :
- من نمیفهمم شما چه میگوید مگه قرار است چیزی در آن بریزم ؟
-خوب بعدم نیست که این کارو بکنی .
- مثلا چه چیزی ؟
-چه میدونم . لابد خودت بهتر میدونی . بیخود خودتو به اون راه نزن و فکر نکن که من نادونم و چیزی سرم نمیشه و نمیفهمم که ممکنه واسه خاطره جلب محبت شوهرت به این فکر بیفتی که چیز خورمون کنی . قدرت ایستادن را از دست داد و کنار کوزه آب به دیوار تکیه داد و نشست . درحالی که صدایش همچون بدنش لرزان بود گفت :
- من از این کارها بلد نیستم و اصلا در تمام مدت امریکبر هم گذرم به به دکان رمال و دعا نویس نیفتاده . اصلا چه نیاز به این کار است . شوهرم به اندازه کافی دوستم دارد . از آن گذشته این من نبودام که دنباله پسر شما افتادم بلکه او بود که امانم را بورید و دست از سرم برنداشت .
به صدای بلند خندید و گفت :
_ها هاها تو گفتی من هم باور کردم . ریحان کجایی بیا این کوزه را ببر بشور و بد خودت توش آب بریز . بد از اینم حواستو جم کن این ورپریده چیزی توش نریزه .
مارال کوشید تا از جا برخیزد و بنشیند ، اما احساس ضعف کرد و دچار سرگیجه شد و دوباره نشست .
افخم زیر چشمی نگهش کرد و پرسید :
-چرا بلند نمیشی بری سر کار و زندگیت . هزارتا کار دیگه واسه انجام دادن هس . فقط آب تو کوزه ریختن که نشد کار .
-فعلا نمیتونم سرم داره گیج میرود .
این بار افخم سرو پای او را با دقت برانداز کرد و با تردید پرسید :
- ببینم هنوز دو ماه نشده امدی خونه شوهرت نکنه واسه اینکه طناب دارو به گردنه اون محکم کنی کار دستش دادی و هنوز هیچی نشده همین روزها شکمت بالا میاد
-خدا نکنه انا جان
-خدا نکنه واه پشیمونی از اینکه پسر بیچاره را تو دام خودت اسیر کردی پشیمونی وای به روزگار یاشار با این زنی که از خانواده بی همه چیزها گرفته
این اولین باری بود که با استشمام بی مانده پیاز داغ تان مادر شوهر عطر خوش بی تان مادر را به یاد نمیاورد و فقط احساس تهوع و سرگیجه میکرد ایکاش در آن لحظه طیبه در آن لحظه آنجا بود و ماننده آن موقعها که طفلی بیش نبود زیره بازوانش را میگرفت و او را به بستر میبرد و بد خانوم جان با آن نگاه مهربان و لبخند گرم و پر محبت به کنارش میامد و به نوازش گیسوانش میپرداخت . چیزی نمانده بود نقشه زمین شود که ریحانه زیره بازوی او را گرفت . برای یک لحظه موقعیت زمان و مکان را از یاد برد و با صدایی که از شوق میلرزید پرسید :
- خانوم جان شمایید ؟
- نه مارال من هستم ریحانه
با ناامیدی چشم هارا روی هم نهاد و آهی را که داشت از سینه بیرون میامد در آب خفه کرد . به صفحهای از دفتر زندگی خود رسیده بود که میخواست زودتر آن را ورق بزند و از بگذرد اما افخم با سماجت دستش
را جلوی آن صفحه گرفته و مانع ورق زدنش بود
دلتنگی آاش به اندازه فشار همه غصهها به روی قلبش بود . ریحان با محبت بازوی او را فشرد و گفت :
- بیا به اتاقت برویم ، بهتر است کمی استراحت کنی رنگت درست به سفیدی گچ دیوار شده است
به یادش آمد مادرش گفته بود (( هروقت به چیزی نیاز داشتی ، توسط سید خانوم برام پیغام بفرست ))
به هیچ چیز نیاز نداشت به غیر از نگاه گرم و محبت آمیز مادر و بوی عطر تنش
بی اختیار گفت :
- میخواهم به همام بروم
افخم به بدن نحیف و لرزان او که در آغوش ریحانه میلرزید خیره شد و با لحن تمسخر آلودی گفت :
_معلوم میشه خانواده حاج صمد به غیر از اینکه جادوگران ، دیوونه هم هستن . این دختر از ضعف نمیتونه رو پاش بند بشه ، تازه هوس هموم رفتن به سرش زده ، به حق چیزهای نشنیده .
سرمایی که در اثر ضعف در وجودش رخنه میکرد گرمای کرسی خانه خودشان را به یادش میآورد و دیوب حافظی را که همیشه به روی آن باز بود :
(( که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها ))
پایان قسمت۶
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
قسمت ۷
مارال دیگر قادر نبود در انجام کارهای خانه به افخم کمک کند دلش از بوی غذا و چربی گوشتی که همیشه بوی دنبه میداد به هم میخورد . دو هفته بد فهمید چه بالایی به سرش آماده است . کودک ناخواستهای که در بطن او پرورش میافت ، کوه غصهای بود که به روی سنگریزههای مشکلات ریزش کرده بود .
برای اینکه اطمینان یابد این حدس درست است یا نه ، پنهان مادر شوهر به سراغ قابل خانوادگیشان مادام هاسمیک رفت .
این اولین بار بود که به ناچار کوچه پس کوچههای پر پیچو و خمی را که منتهی به خانهٔ او میشد ، میپیمود . تا قبل از آن روز هر وقت یکی از افراد فامیل به آن زن نیاز داشتند ، درشکه چی مخصوص خانواده را به دنبالش میفرستادند . موقعای که کوبه در را به صدا درآورد ، اطمینان نداشت که راه را درست آمده باشد .
مادام از دیدن دختری که او را چون فرزند خود میدانست ، اشک شوق به چشم آورد و او را در آغوش فشرد و با لهجه شیرین ارمنی گفت :
- آفتاب از کدوم طرف در اومده ، چه طور شد یاد من کردی ؟
مارال داخل اتاق شد و روی تخت معاینه نشست و گفت
- آمادهام معاینهام کنی و بگویی چه مرگم شده که از بوی هرچیزی حالم بهم میخوره .
- خوب میگفتی خودم به سراغت میومدم .
- دلم نمیخواست خانواده شوهرم در جریانه این معاینه قرار بگیرن .
- چرا مگر دلشان نمیخواهد نوه دار بشن ؟
- نمیدانام آنها میخواهند یا نه ، ولی من دلم نمیخواهد .
-مگر خوشبخت نیستی ؟
به جای اینکه پاسخ سوال او را بدهد با لحنی که حاکی از بیتابی بود پرسید :
_ نمیخوایی بگویئ دردم چیست ؟
مادام در حالی که مشغول معاینه بود جواب داد :
_ چرا کمی صبر داشته باش ، الان میگویم . ماارت از شنیدن این خبر پس خواهد افتاد خدا میداند چه کسی جرأت خواهد کرد این مژده را به او بدهد .
مارال روی تخت نیم خیز شد و گفت :
- یعنی ممکن است حقیقت داشته باشد ؟ نه خدا نکند ، من بچه نمیخوادم .
-اگر نمیخواستی ، باید قبلا با شوهرت به توافق میرسیدی ، حالا دیگر کارت از این حرفا گذشته
- یعنی که مطمئنی که من حامله ام ؟
-شاکی نیست که حدسم درست است . چیزی نمانده که جنین ، دو ماهه شود .
-وای خدای من
به چشمان سیاه پر اشکش نگریست و گفت
- پس چرا گریه میکنی عزیزم ؟
- نمیدانام ، دلم خیلی گرفته . کاش خانوم جان اینجا بود . آخرین بار چه موقع او را دیدید ؟
- همین هفته پیش ، وقتی برای معاینه حریه خانوم به خانه تان رفته بودم ، او را دیدم . خدا میداند چقدر افسرده و غمگین شده است . حقش نبود این بلا را به سرشان میاوردی .
- میدانم مادام اشتباه کردم
-میخواهی بگویئ پشیمانی ؟
- جواب این سوال را هنوز نمیتوانم بدم . ولی دلم میخواهد بیشتر از مادرم صحبت کنی نمیدانی چقدر دلم برایشان تنگ شده است
_ آنها بدون اینکه دلو دماغ داشته باشن مشغول تدارک عروسی غزال هستن
_ خدا را شکر که این عروسی سر گرفت ، نگران بودم که خانواده امیر تومان به خاطره حماقت من جا بزنند
_ دلیل نداشت که این کارو بکنن عیسی به دین خود موسی به دین خود . با این بالایی که به سر خودت آوردی دیگه نه راه پیش داری و نه راه پس . آخر حالا چه موقع بچه دار شدن بود . تو خوشبخت نیستی ، چشمانت داد میزند که خوشبخت نیستی . همه خانهای زنجان آرزو میکردن که عروسشان باشی . چرا پشت پاا به بختت زدی دختر ؟
_ من پشت پاا نزدم ، پشت پاا خوردم .
_ شوهرت را دوست نداری ؟
_ فکر میکنم هنوز دوستش داشته باشم ، یعنی راستش را بخواهید مدت هست که نمیتوانام این سوال را پاسخ بدهم . شاید اگر در جای دیگری به غیر از آن خانه و به دور از خانواده او زندگی میکردیم جواب دادن به آن آسان بود .
_ میفهمم چه میگوی . حالا که داری بچه دار میشوی چاره ا ی به غیر از این نداری که وادارش کنی تورو از آن خانه بیرون بیاورد .
_ با وجود این بچه کارمان مشکل تر میشود . اصلا جرات ندارم به یاشار بگویم که حامله ام .
_ چرا ؟ او که باید خوش حال شود . چون این بچه ماننده میخه طویله ای است که قلب تو را به دیوار قلب شوهرت میکوبد ، پس دیگر چه مرگش است .
_ ما آمادگی بچه دار شدن نداریم بیا لطفی در حقم بکن و شرش را از سرم بکن
_ این چه حرفی است که میزنی مادره این بچه را من خودم بیرون کشیدم ، وقتش که برسد خود او را هم بیرون خواهم کشید . حالا برو خوب استراحت کن و خوب بخور تا بتوانی بچه سالمی به دنیا بیاوری .
زلزلهٔ غصه همه وجود مارال را لرزاند و امر پشیمانیها را با سرش فرود آورد و آرزوهای او را خاک نشین ساخت . کوچه یی که خانه مادام در آن قرار داشت به سرعت پیمود و به کوچه بعدی پیچید که صدای آشنایی را شنید .
_ این توای مارال ؟
صدا گرم و نوازشگر و پر از عطوفت و مهربانی بود و بوی نفسهایش عطره تان مادر را در فضا پراکنده میکرد . با صدایی که از شوق میلرزید ، فریاد کشید :
_ خاله جان ، من فدای شما .
و آن چنان خود را به سرعت در آغوش ماه طلعت ، افکند که گوی میترسید اگر نتواند وجودش را لمس کند ، بودنش در آنجا خواب و رویا باشد
گوشه ی چادر ماه طلعت از اشک چشم خواهر زاده اش تر شد . با تعجب پرسید:
‏_چر اگریه می کنی عزیزم ؟
_آخر خيلی دلم برأیتان تنگ شده بود . چقدر بوی مادرم را می دهید خاله جان .
‏_ پس هرچقدر دلت می خواهد بو بکش . توکه آن بیچاره را از غصه کشتی . سرت را بلندکن خوب نگاهت کنم . چقدر لاغر شده ای . نکند در خانه ی شوهرگرسنگی می کشی .
_نه این طور نیست .
‏_پس چه شده . نگاهت به من می گویدکه خوشبخت نیستی .
‏برای اینکه به صدای بلند نگرید ، لبان لرزانش را به دندان گزید . ماه طلعت منتظر پاسخ نشد و ادامه داد:
‏_معلوم می شود خيلی دلتنگی . منیرباجی از غصه مریض شده بود ، هیچ می دانی چه بلاوی سر خانواده ات آورده ای .
‏_یعنی حالا هم مریض است ؟
‏_نه . فقط رنجور و افسرده شده ، توی آن خانه دیگر هیچ از ته دل نمی خندد .
‏_ آقا جانم چه کار می كند ؟
‏_سکوت اختیارکرده و اصلآ آسمت را نمی برد . همیشه پرخأشگر و عصبانی است . و تا حدی منزوی وگوشه گیر شده ومیل به معاشرت ندارد . تو همه ی آرزوهایش رأ برباد دادی . آخر مگر پسر عمه ات چه عیبی داشت که یک پسربی اصل ونسب را به او ترجیح دادی . ایدین از همین خانواده بود ، با همین اصالت وطرز فکر ما .
‏_ولی من درموقع روبرو شدن با او صدای تپش تند قلبم را نمی شنیدم .
‏_ وقتی انموقع هنوز دلت به هوای دیگری نمی تپید . می توانستی آموخته اش کنی و یاد بدهيکه به هوای چه کسی بتپد .
‏_من به دلم فرصت انتخاب را دادم .
‏_لابد فکرکردی برای چشیدن مزه ی زندگي کافی است انگشتت رادرون کاسه ی عسل فروکنی . اشتباه تودرهمین جاست . این کاسه ی عسل فقط گول زنکی است که تو را از مزه ی کاسه حظلی که کمی آن طرف تر نهاده شده غافل كند .
‏_من مزه حنظلش را يکبار بعد از مرگ خواهرم چشیدم .
‏_باز هم داری می چشی . شاید اگر واقع بین تر بودی ، بعد از مرگ جيران به خود می آمدی و ظرف حنظلی را که تعار فت می کردند ، پس می زدی . تو دختر شجاع و مقاومی بودی و انتظار نداشتم که یکروز از خودت ضعف نشان بدهی . راست بگو چه به روزت آمده که این طور زار ونزار شده ای .
‏_رنج دوری از خانواده آزارم میدهد . دلم می خواهد آنها قبولم کنند و اجازه بدهندکه هر وقت دلم می خواهد به دید نشان بروم . دو هفته یی آنقدر دلم هوای خانم جانم را کرده بود که تصمیم گرفتم توسط سید خانم دلاك براش پيغام بفرستم که به دیدنم بیاید . اما بعد پشیمان شدم .
‏_مادرت نه تحمل دیدنت را دارد و نه تحمل دوری ات را و فقط از خدا ‏می خو اهدکه هرچه زود تر پشیمان بشوی و به سر خانه وزندگي ات برگردی .
مارال آهی کشید وپرسید:
‏_اسبم چه کار می کند ؟
‏_او هم گوشه گیر شده و به هیچ سواری نمی دهد . وقتی هوأیت را می کند ، پا به زمین می کوبد و شیهه می کشد .
‏_منهم وقتی دلم هوای خانراده ام را می کند . پا به زمین می کوبم و فریاد می زنم . به خانم جان بگویدکه چقدردلم برايش تنگ شده ، شاید اجازه بدهد ‏بروم آنها را ببینم .
‏_راستی توکجا داشتی می رفتی مارال ؟
‏زبانش بند آمد ، جرات نمی کرد به او بگویدکه آنجا چه کار داشته است . ماه طلعت با تردید پرسید:
‏_نکند بیش مادام هاسمیک رفته بودی ؟ نکند خدای نکرده ، وأی نه ، مبادا ‏بی عقلی کنی و بچه دار بشوی .
‏می دانست که خاله اش بعد از جدا شدن از او به سراغ هاسمیک خواهد رفت و حقیقت را از زیر زبانش بیرون خواهدکشید ، بنابراین حاشا کردن بی فایده بود و چاره ی به غیر از این ندیدکه بگوید:
‏_مگر من شوهر نکرده ‏ام خاله جان . خوب بالاخره یکروزی باید بچه دار بشوم . دیر یا زود چه فرقی می کند .
‏ماه طلعت سرش را به علامت تاسف تکان داد وگفت:
_حالا نمی فهمی چه فرقی می کند . اگر زن ایدین شده بودی ، الان مادرت با دمش گردو می شکست و برای تهیه ی سیسمونی نوزأدت همه شهر زنجان و تهران را به هم می ریخت . می ترسم زن بیچاره دق مرگ بشود . خدا به دادت برسد . بعد ازاین چاره ای به غیر از این نداری که بسوزی و بسازی و صد ایت هم در نیاید . فکر نکن می توانی بچه را بغل بکنی و به خانه ی پدر برگردی و بگویی غلط کردم ، مرا ببخشید ، چون آنها بچه ی آن بی همه چیز را نخواهند پذیرفت و به او پناه نخواهند داد .
‏قد راست کرد و مصمم درمقابل او ایستاد وگفت:
‏_من به این قصد از خانه بیرون نیامده ام که یکروز دوباره به آنجا برگردم . همانجا که رفته ام می مانم و ازکسی هم پناه نمی خواهم . البته این دلیل نمی شودکه دلم برای تک تکشان تنگ نشود وهوایشان را نداشته باشم . من سربالایی زندگی را به زحمت طی کرده ام و به بلندی آن رسیده ام . دلم
‏نمی خواهد پايم را ‏به روی ناهمواری هایش بگذارم تا روی سرازیری بلغزد و به زمینم بزند .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
زندگی مارال در امواج خروشان رنج و محنت هر لحظه به سویی متمایل بود . وقتی به کنار در خانه رسید ، همسرش را با نگرانی در انتظار خود دید . اضطراب یاشار با دیدن او فرو نشست وخشم و غضب جایگزین آن شد و با لحن تندی برسید:
‏_کجا رفته بودی ؟
‏مارال از لحن تند سوال آزرده شد و برای اینکه بتواند شوکی راکه ساعتی پیش بر وجودش وارد شده بود ، تحمل کند . نیاز به دلجوئی داشت ، نه خشم و تحکم . با لحنی که حاکی از رنجیدگی بودگفت:
‏_ نمی دانستم برای رفت و آمد هایم باید حساب پس بدهم . اگر زندانی هستم و حق خروج ازخانه رأ ندارم پس موقع رفتن در زندان را قفل کن .
یاشار در خطوط چهره ی او آن چنان رنجی را نهفته أیدکه پشیمان از لحن اعتراض خود به کلامش رنگ محبت داد وگفت:
‏_مرا ببخش . دست خودم نیست . وقتی به منزل برگشتم وأز مادرم شنیدم که بی خبر از خانه بیرون رفته ای ، وحشت از اینکه مبادا ترکم کرده باشی ، باعث شد أین عکس العمل را نشان بدهم .
‏مارال آرام گرفت و برسید:
‏_چرا می ترسی ترکت کنم ؟
‏_خودم هم نمی دانم چرا یکدفعه این فکر از خاطرم گذشت .
_چطور شد زود به خانه برگشتی ؟
‏_امروز صبح احساس کردم زیاد سرحال نیستی و خیلی آشفته و پریشانی ، ترسیدم مریض باشی . برای همین هم طاقت نیاوردم و زود تر برگشتم . حالا بگوکجأ رفته بودی ؟
‏_ قرار نبود جلوی در خانه استنطاقم کنی . لااقل صبرکن برویم تو ، بعد سوال پیچم کن .
‏از جلوی درکنار رفت تا او داخل بشود . مارال به سرعت طول حیاط را پيمود و بی توجه به همسرش که کمی عقب تر از أو قدم برمی داشت ، از ایوان گذشت وداخل اتاق شد .
‏یاشار با بی تابی در حالي که خشم و غضب دوباره صدایش رالرزان ‏ساخته بودگفت:
‏_بالاخره نگفتی کجا رفته بودی ؟
به جای دادن جواب ، پرسید:
‏_تو قول داده بودی مرا از این خانه بیرون ببری پس کی ؟
_بازچه شده راست بگو آنا چیزی به توگفته ؟
_اینکه موضوع تازه ای نیست . مادرت هر روز به عناوین مختلف عذابم میدهد . فکر نکن اگر صدایم در نمی آید راحتم . علت سکوتم این است که تو با خیال راحت به فکرکار و زندگی ات باشی .
‏_فعلا نمی توانیم ازاینجا برویم ولی به وقتس خواهیم رفت .
‏_وقتش چه موقع است ؟ تو دیگر عادت کرده ای مرتب به من وعده ی سرخرمن بدهی .
‏_این حرف را می زنی که جواب سوالم را ندهی . پرسیدم کجا رفته بودي ؟
نگاهش را به گلهای قالی دوخت و پاسخ داد:
_رفته بودم پیش مادام هاسمیک که معاینه ام کند .
_مادام هاسمیک دیگر کیست ؟
‏_قابله ی خانوادگی مان . می خواستم بدانم چه مرگم شده که مرتب دلم به هم می خورد و سرگیجه دارم و بعد وقتی فهمیدم چه بلایی به سرم آمده ‏آرزوی مرگ کردم
‏یاشار ، تازه متوجه ی چشمان به گودی نشسته و رنگ پریده ی مارال شد و به مفهوم جمله او پی برد .
‏_ یعنی ممکن أست که . . . . نه خدای من هنوز خيلی زود است . با آنهمه گرفتاری که داریم این یکی دیگر قابل تحمل نیست .
‏بهت زدگی یاشار به مارال فرصت گریستن را داد و با صدای بلند به ناله و زاری پرداخت . یاشار نزدیکتر رفت ، درکنارش زانو زدوکوشید تا با فشردن دست هم به او نیری بدهد و هم خود نیرو بگیرد و ادامه داد:
‏_درست است که حالا وقتش نبود . ولی بی خود خودت را ناراحت نکن . این بچه ازوجود ما وعشق ماست . شاید قدمش پربرکت باشد و به زندگی ما سر و سامان ببخشد .
‏_ترس من از این است که تولدش باعث شود که به این زودی ها نتوانیم از اینجا برویم .
‏_ شاید برعکس بخاطر او هم شده زود تر به فکر رفتن بیفتیم . توی این اتاق کوچک که نمی توانیم سه نفری زندگی کنیم . فعلأ به آنا چیزی نگو تا تا ببينيم چه ميشود .
_ تو از آنا مي ترسي ، مگر نه ؟
_ از آنا نميترسيم ، از زخم زبانش ميترسم . دلم نميخواهد بعد از شنيدن اين خبر ، بيشتر عذابت بدهد .

‏_ پس تو می دانی که من عذاب می کشم و با وجود این صد ایت در نمی آید . اگر الان در خانه ی پدرم بودم ، دایه و قزبس نمی گذاشتند از جايم تکان بخورم و دست به سیاه و سفید بزنم ، اما حالا با اینکه نیاز به مراقبت دارم ، ناچارم دست به سینه در خدمت مادرت باشم . تو آدم عجیبی هستی یاشار و به تنها چیزی که فکر نمی کنی سلامتی من و بچه است .
‏_ تا آنجا یی که من شنیده ام ، همه ی زنهای فامیل ها در تمام مدت حاملگی ، حتی کارهای سنگین خانه را هم خودشان انجام می دهند .
‏شنیدن این جمله آتش خشم را در درون مارال شعله ور ساخت ، دندانها را از خشم به هم فشرد وگفت:
‏_داری به من طعنه می زنی و می خواهی بگویی که لای زرورق بزرگ شده ام و زیاده از حد خود را لوس مي کنم . هر طوری می خواهی فکرکن و هر خیالی به سرداری داشته باش . من دیگر ازاین که تابع مادرت باشم خسته شده ام . می خواهم خودم باشم و بأ همان روشی که از بچگی یادم داده اند زندگی کنم . بعد از این دیگر خیال ندارم کمکش بکنم و همه تلاشم این است که بچه سالمی بدنیا بیاورم . اگر تو جرات نداری به آنأ این خبر را بدهی من این کار را می کنم . حالا تصمیم با خودت است .
‏با وجود این که تلاش می کرد به خشم و غضب خود غلبه کند ولی فریاد ‏زنان گفت:
‏_داری تهدیدم می کنی . امروز خيلی توپت پر است چرا ؟ مارال به گریه افتاد وگفت:
‏_ از این زندگی خسته شده ام . دیگر نمی توانم با مادرت کنار بیايم . تا امروز فقط به خاطر تو بدرفتاری های اورا تحمل کرده ام و حالا که می بینم تو هم داری از زبان او صحبت می کنی ، دیگر صبرم به سر آمده و قدرت تحمل را ندارم .

سعی کرد برخشم خود غلبه کندوباصدائی که ازشدت عشق لرزان بود گفت:
‏_من طرف تو هستم . خودت می دانی عزیزم .
‏_ پس همین الان صدایش کن . و جریان را به او بگو .
_فکر می کنی لازم باشد به این زودی همه بفهمد ؟
‏_حالا دیدی جرات این کار را نداری . تا وقتی نان خور آنها هستیم ، أز زیاد شدن نان خور می ترسی . من احمقم که هنوز به امید روزی هستم که مرا از اینجا بیرون ببری . چون بعید مي دانم اصلأ این هیال را داشته باشی .
_آخرحالاکه داریم بچه دار می شویم ، باید به فکر پس أنداز باشيم . اگراز اینجا برویم ناچاریم هرچه درمی آوریم خرج کنیم .
‏_می دانستم که بالاخره این حرف را خواهی زد . تو جرات و شهامت دل ‏به دریا زدن را ندأری .
‏در این لحظه صدای افخم را شنیدکه فریاد زنان می گفت:
_مارال کجای ، بیأ سفره رو بنداز .
‏نگاه بلاتکلیف مارال ، دل یاشار رابه درد آورد . نگاهی که پر ازالتماس و خواهش بود . درماندگی همسرش را از انجام کار روزانه احساس کرد و به جای او پاسخ داد:
‏_چشم آنا جان ، من گوش به فرماتنان هستم .
‏_کی تورو صدا زد . بازهم داری يه کاری می کنی که لوس بشه وفکرکنه ‏اینجا خونه ی خاله اس . بذار خود شو تکون بده بیاد به کارش برسه .
مارال از جایش تکان فخورد . یاشار به اواشاره کرد وگفت .
_بیا برویم ببینیم آنا چه می گوید .
‏_خوب معلوم است چه می گوید ، من نمی أیم . _لجبازی نکن . من درکنارت هستم .
‏_فقط خودت درکنارم هستی ، امأ قلب و احساست نیست . هرچقدرهم که ‏تلاش بکنم تو را به رنگ خودم در بیاورم بی فایده است . توهمرنگ أنهایی .
_ مأ باید رنگها را به هم بزنیم و از آن رنگی در بیاوریم که شباهتی به هیچ کدام از رنگهای قبلی نداشته باشد .
‏_گفتنش آسان است . تر نه می توانی مرا عوض کنی و نه مادرت را ، حتی مطمئنم که خودت هم عوض نخواهی شد و چه بسا خیلی زود از زنی که مثل شما نیست ، دلسرد بشوی .
_عشق من به ت . یک هوس زودگذر نیست که منتظر سرد شدن آتش آن ‏هستی .
‏دوبار ، صدای افخم بلندتر و پرطنین تر از قبل به گوش رسید .
_ پس چی شده چرأ نمی آی ؟
‏یاشار به مارال کمک کردکه از جا برخیزد و با لحن إلتماس آمیزی گفت:
_بیأ برویم .
‏به ناچار از جایش برخاست و درکنار او به راه افتاد . باهم از پله های ایوان پایین آمدند و به اشپزخانه رفتند . افخم با دیدن پسرش که داشت زن خود رأ همراهی می کرد گفت:
‏_ تو برو تو اتاق بنشین تا مارال سفره رو بندازه . الان دیگه آقاجونت باید ‏پيدایش بشه .
‏یاشار بی توجه به اعتراض مادرکغت:
‏_سفره را مارال می اندازه ، اما ظرفها رو بده من ببرم . دست به کمر زد و با لحن تمسخر آمیزی پر سید:
‏_چرا می ترسی خسته بشه ؟
‏_ نه آنا جون ، نمی ترسم خسته بشه ، فقط دلم نمی خواهد به بچه ام صدمه برسد .
‏مارال لبخند شیرینی به لب آورد . افخم دید گان تعجب زده اش رأ از هم گشود و با تعجب پرسید:
‏_ بچه ات! کدوم بچه ؟ ترسیدی أگه صبرکنی زندگی ات سروسا مون گیره ، اجاقت کور بشه ؟
‏_خدا روزی رسان إست آنا .
‏_همین دیگه ، خدا روزی رسونه . شیش تأ بچه ی قد و نیم قد توهمون اتاق ده متری قطارکنین ، روزیش می رسه . اگه صبر می کردی به موقع زن می گرفتی و به موقع بچه دار می شدی ، همه چیز زندگی ات روبراه می شد .
‏_ حالا هم دارد روبراه می شود . فقط کمی صبر و حوصله می خواهد . تو برو سفره را بینداز مارال ، تا من بشقابها را بیاورم .
‏مارال برای فرار از زخم زبانهای مادر شوهر ، سفره را به دست گرفت و از آشپزخانه بیرون آمد . نگاه پرخشم و نفرت افخم بدرقه ی راهش شد . صدایش را آنقدر بلند کرد تا هر چقدر هم عروسش از آنجا دور باشد ، آنرا بشنود:
_ واه خیال مي کنه نوبر شو آورده . مگه زنان دیکه بچه دار نمی شن .
‏کدومشون مث زن تو ادا واطوار در می آره . بلند شو برو سرکار و زندگی ات . کدوم مردی جای زنش مجمعه غذا را به دست می گیره .
‏_چه فرقی می کند من خودم دلم مي خواهدکمکش کنم .
‏_ همش تقصیر این دختر آ تيش به جون گرفته اس که می خواد تورو پابند خودش بکنه .
‏_چه نیازی به این کار داره من پا بندشر هستم .
‏_خوب قاپتو دزدیده و داره بیچاره ات می کنه . تو بی عقلی که نمی فهمی . یادم نی آد هيچ وقت واسه کمک به من مجمعه به دست گرفته باشی . فکر نکن به بهونه ی بچه ای که تو شکم اونه ، می تونی وادارم کنی خدمتشو بکنم . تو عروس آوردی که کمکم باشه یا اینکه مادرت کنیزش بشه .
‏_ این فقط برای یک مدت کوتاه است . اصلآ شما چه نیازی به کمک مأرال دارید . حالا که دیگر ریحان به مدرسه نمی رود . می تواند کمکتان بکند .
‏_خوبه خوبه! حالا دیگه مادر و خواهرت کنیز دست به سینه اش می شن . درسته تو همینو می خوای ؟
‏_نه آنا جون . من کی این حرف را زدم .
‏_این زن واسه تو زن بشو نیس . این بچه وبال گردنت میشه و يه عمر تورو اسیر خود می کنه . خیال كي کردم بعد از چند ماه می فهمی چه حماقتی کردی و اونو پس می فرستی خونه ی بابآش . ولی حألا دیگه چه جوری می تونم به این امید باشم .
‏_ پس شما آرزو دارید پسرتأن سیاه بخت بشود ؟
‏_ سیاه بخت شده . فقط من منتظر بودم تا قبل از اینکه دیگه نشه سیاهیهای بختشو آب کشید ، خودشو خلاص بکنه .
‏_یواش تر آنا ، چرا فریاد می زنی .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
‏_ يعنی من هوار می کشم ؟ پس صبرکن بذار آقاجونت بیاد و این خبرو بشنود . اونوقت می فهمی هوار زدن یعنی چه .
‏تنگ دوغ و بشقابها را داخل سينی نهاد و آنرا به دست گرفت وگفت:
_ظرفها را می دهم مارال ت . ی سنوه بچیند . تا شما غذا را بکشید ، من بر ‏می گردم .
‏ریحانه وارد آشپزخانه شد و با دیدن یاشار به اعتراض گفت:
_ تو چرا شادا بگذار من بردارم .
‏افخم خشم وحسادت درون را با لبخند تمسخر آلودی پر رنگ تر ساخت وگفت:
‏- آخه می ترسه بچه ی زنش بیفته ، وأسه همینم داره جور اونو می کشه .
‏ریحانه چهره را به لبخنه ی آراست وگفت: _مبارک است .
‏_کجاش مبارکه ، نامبارکه . حالا چه وقتش بود .
‏یاشار فرصت اعتراض بیشتر را نداد و با وجود بار سنگینی که به دست داشت ، راه آشپزخانه تا اتاق را به سرعت پيمود و سینی را درکنار سفره ای که مارال گسترده بود به زمین نهاد و به اوگفت:
‏_بیا عزیزم ، حالا نوبت توست که ظرفها را توی سفره بچینی . فکر نمی کنم
‏کار سختی باشد .
‏بی آنکه سر بلندکند و به او بنگردگفت:
_حرفهای مادرت را شنیدم . دلم برای ا ین بچه می سوزد ، چون تولدش نه خانواده ی من و تو را خوشحال می کند و نه پدر و مادر خود را .
با زندگی نمی شود نظر بازی کرد و هر لحظه گوشه ی چشمی به او نشان داد . باید پاها را به هم زد و محکم درمقابل آن ایستاد . مارال أستواری پاها را در منزل پدر جا گذاشته بود و اکنون دیگر توان ایجاد چنان قدرتی را مداشت .
‏جنین ناخواسته ای که درحال رشد بود ، باعث دل آشوبی وضعفش می شد و به همراه غرولند و تحکم مادر شوهر امانش را می برید . روزهای خسته کننده و یکنواختی که در انتظار بازگشت یاشار به منزل می گذراند ، روز به روز او راکسل ترو بی حوصله ترمي ساخت . یک ماه بعد سید خانم دلاک خبر عروسی غزال را به وی داد و خبر بارداری اورا به مادرش .
‏ماه منير امید اندکی راکه به بازگشت دخترش به خانه داشت از دست داد و با وجود اینکه دل در آرزوی دیدار او درگوشه ی قلبش درهم فشرده و مچاله شده بود . نتوانست غرور خود را بشکند و از سید خانم بخواهد به طریقی ترتیب دیدارشان را بدهد ، دیداری که در آن زمان تنها آرزوی مارال هم بردکه تنگی دلش به او مجال نفس کشیدن را نمی داد .
‏شبی که می دانست قرار است فردای آن خواهرش عروس بشود . مرغ دل را پر داد تا بر سردیوار منزل آنها بال و پر بزند و بی آنکه خرد در آنجا باشد ، آنچه راکه طبق سنت در آن خانه می گذشت ، در خالطر تجسم بخشد .
‏بعدازظهر روز بعد در ساعتی که می دانست قرار است سفره ی عقد را به منزل عروس ببرند ، چادر را بر سرا فکند و رویش را محکم گرفت و در میدان روبروی خانه ی پدر به تماشا ایستاد . دیدن چهره ی آشنای مشداصفر و غیبعلی که درکنار در أیستاده بودند و طبق کشان را به داخل راهنمایی می کردند ، دلش را لرز إند . چهره ی مشداصغرکه هیچ وقت دوست داشتنی و مطبوع نبود ، در آن لحظه به نظر خواستنی و مطبوع می آمد . همین که صدای شیهه ی آشنای اسبش راکه معلوم نبود ازکجا وجود او رأ احساس کرده بود شنید ، بغض گلویش شکست .
‏صدای دایره ی محبوبه ی دایره زن که با آوازی خرش آهنگ مبارک باد را می خواند . با صدای هلهله زنان فامیل درهم آمیخت در میان آنها مدای عمه أش از همه رساتر بود .
‏اصلآ مارال در آنجا چه کار می کرد و چرا در میان جمعشان نبود . دلش می خواست می توانست صورت را در زیر چادر بپوشاند ، داخل جمعشان بشود وخواهرش را در لباس عروسی تماشا بکند . یقین داشت که در آن لحظه در یکی از اتاقهای ساختمان ، رخساره ی آرایشگر ، مشغول آرایش چهره و گیسوان غزال أست . ‏به یاد روز عقد کنان خودا فتادکه تنها ومنزوی به دوراز خانواده و بدون هیچ تشریفاتی صیغه ی عقد در محضر جاری شده بود و سپس ترمه ی بیدزده و آئینه شمعدأنهای نقره سیاه شده ی سر سفره را به یادآورد و زخم زبانها و طعنه های مادر شرهر را .
‏شاید آن حق او بود و این حق غزال . هرکس به اندازه ی لیاقتش در این دنیا سهمی دارد . سیب سرخی که مارال به عنوان یک سیب گندیده به خواهرش ارزانی داشته بود سهم غزال بود و سهم او همان که خود انتخاب کرده بود .
‏بالاخره اتومبیل آفرین سیستم سجاد جلوی در ایستاد ، حاج یونس در کنار داماد خود نشسته بود . وقتی در عقب اتومبیل گشوده شد او پدرش را درحال پياده شدن مشاهده کرد .
‏به درستی نمی دانست ظرف این چند ماهی که او راندیده بود . این همه چین عمیق ازکجا به روی پيشانی وگوشه ی چشمانش پدیدار شده . پاهای لرزان مارال چند قدمی به جلو برداشت وازمیان لبان لرزانش بی اختیار کلام "آقا جان"بیرون جست ، ولی این صدا درمیان هلهله وهمهمه ای که ازداخل حیاط به گوش می رسید ، گم شد و به غیر از خودش کسی آنرا نشنید .
‏ایکاش زمان در همانجا متوقف می شد و پدر داخل خانه نمی شد تا او می توانست لحظاتی بیشتر نگاهش کند .
‏اما حاج صمد در میان آن هلهله و غوغا ، بی آنکه وجود دخترش را احساس کند صدای او را شنید و گمان کرد که این صدا احساس درونی و آرزوی دل تنگش است .
‏در آن موقع که داشت غزال را عروس می کرد ، بیشتر از همیشه هوای مارال راکه غریب ودورافتاده بود ، داشت . صدای آهنگ مبارکباد بر سرعت حرکت رشته ی غم در درو ن افزود و اندوه دل درکنار شادی چمباتمه زد و نگاه ماتم زده اش با چهره های شاد و بی خیال اطرافیان هم آهنگی نیافت .
‏مارال طاقت نیاورد ودرآخرین لحظه ای که او داشت داخل دالان می شد با صدای بلند صدایش زد ، با شنیدن این صدا خاج صمد به سرعت به عقب برگشت و برای یک لحظه نگاهش به نگاه حسرت زده ی دخترش خیره ماند . نه مارال می دانست که چه عكس العملی باید نشان بدهد و نه او با همه ی آرزو یی که به این دیدار داشت . ولی غرور بیش ا‏ز حد او پا را به روی احساس درونی و آرزوی دل نهاد و به وی اجازه ی آنرا نداد تا قدمی به سوی آن دختر خطاکار بردارد .
مارال که پدر را به خوبی می شناخت . انتظار این قدم را نداشت و می دانست بالاخره خشم ، احسايش را نابود خواهد ساخت . موج نگاه حسرت زده اش به سرعت راه پیمود و خود را به موج نگته وی رساند و سپس روی برگردانا و به دویدن پرداخت . به خوبی می دانست با وجود اینکه دردل پدر و مادرش جادارد ، جای در آن خانه ندارد . صمد نظاردگر قدمهای شتابان أخترش که داشت به تدریج از آنجا فاصله می گرفت ، بود و هر چند آرزوی سیاه بخت شدن او راگناه می دانست ، آرزوکردکه قلم موی تقدیر هر چه زود تر خطوط سیاه را به روی نقش سفید هوسهای او رقم بزند و آن چنان عاصی شود که راهی به غیر از بازگشت به خانه ندشته باشد .
‏مارال تمام راه را یک نفس دوید و به محض ورود به اتاق از شدت خستگی به روی فرش درأزکشید و دست به روی شکمش که داشت تیر می کشید نهاد .
‏افخم که از ساعتی پيش از فرصت تنها بودن با یاشار استفاده کرده بود و داشت پسر خود را به خاطر آزادی که به زنش می داد ، ملامت می کرد ، به شنیدن صدای پأی مارال گفت:
‏_ بالاخره زنت برگشت . بلند شو برو ببین کدام گوری رفته برد . دیگه اختیار سر خود شده . لازم نمی دونه ازکسی اجازه بگیره .
‏یاشارکه تحت تاثیر سخنان مادر آماده ی انفجار بود ، به محض دیدن او ‏فریاد کشید:
‏_باز بی خبرکجا رفته بودی ؟
‏مارال قدرت برخاستن را در خود نیافت و با صدای رنجوری که به زحمت شنیده می شد پاسخ داد:
_به خانه ی آقا جان .
‏به شنیدن این کلام خشمگین تر و بلندتر فریاد زد:
‏_ نمی گذارم به آنجا بروی . به تو اجازه نمی دهم با مادر و خواهرت معاشرت کنی . آنها تورا هم مثل خودشان خراب خواهند کرد . قرار مااین بود که دیگر هیچ وقت اسمشان را نبری و أز آنها دل ببری .
‏_ما باهم چنین قراری نداشتیم . تو نمی توانی وادارم کنی از پدرو مادرم دل ببرم . حتی اگر زنجیرم کنی ، هرطور شده پاره اش می کنم و به آنجا مي روم
‏_ پس بگذار زنجیرت کنم تا ببینم چطور می توانی پاره اش کنی . تو ناچاری ازشوهرت اطاعت بکنی .
‏این بار به زحمت بدن را از روی زمین بلند کرد و نشست وگفت:
‏_من به اطاعت عادت نکرده ام . همیشه این دیگران بودندکه باید مطیع من می شدند .
‏_ آن روزهاگذشت مارال خانم . حالادیگر ناچاری ازمن اطاعت بکنی .
دردی راکه زیر شکمش پيچید ندیده گرفت و با صدایی که همه ی اهألی خانه شنیدند فریاد زد:
‏_از چند نفر باید اطاعت کنم ؟ خودت ، مادرت ، پدرت و خواهرت ، دیگر
‏کی ؟ از این کار خسته شد م .
‏_مادرت یادت دادکه به خانه برگردی و بر سرشوهرت فریاد بزنی ؟
_خانم جانم! من اصلأ او را ندیدم که بتواند این را یادم بدهد .
‏_ پس برای دیدن چه کسی رفته بودی ؟
‏_فقط آقا جانم را دیدم ، آنهم از دور . امروز عروسی غزال است و من برای تماشای طبق هایی که وسایل سفره ی عقد را حمل می کردند ، به آنجا رفتم . یعنی حتی این اجازه را هم فداشتم ؟
‏با مشاهده ی خطوط رنج برچهره ی مارال از خشونت خود پشیمان شد و ‏گفت:
‏_ پس چرا به من گفتی که به منزل آنها رفته بودی ؟
‏_شاید در موقع بیان آن اشتباه کردم و بعد موقعی كه آنطور سخت به من تشر زدی ، نخواستم بگویم که منظورم را درست نفهمیده ای . این اولین دعوای ما با هم بود . فکر نمی کردم روزی برسدکه با هم دعوا کنیم .
‏_اگر قبل از رفتن به من می گفتی که کجا می خواهی بروی ، ناچار نمی شدم دعوایت کنم . با این رفتار بهانه ای به دست آنأ می دهی که مرا به خاطر آزادی که به توداده ام سرزنش کند . با من رو راست باش مارال .
‏_رو راست هستم ، اما فکر نمی کردم برای هرکاری باید از تو اجازه بگیرم . امشب شب عروسی غزال أست ، می فهمی ، غزال ، یعنی تنها خواهری که برایم مانده و آنوقت من نمی توانم درکنارش باشم . چیزی نمانده بود بی توجه به خطایی که کرده ام موانع راکنار بزنم و داخل خانه بشوم ودرکنار دیگران به شادی و هلهله بپردازم .
‏_ پس چرا این کار را نکردی ؟
‏_جرأتش را نداشتم . وقتی آقاجان جلوی در از اتومبیل پیاده شد ، بی اختیار با تمام وجود صدایش زدم . صدایم راکه شنید . برگشت نگأهم کرد . نگاه او هم چون من پر حسرت و تمنا بود ، ولی خشم و غرور این تمنا را زیر پاهایش افکند و روی از من برگرداد .
‏_تو چه کار کردی ؟
‏_ تا آنجا یی که پاهایم قدرت داشت ، دویدم .
‏_مگر یادت رفته بودکه نمی خواستی به بچه ات صدمه بزنی ؟
‏_حالا هم نمی خواهم . فقط در آن لحظه کأر دیگری از دستم برنمی آمد . خدا می داند چقدر آرزو داشتم خانم جانم را ببینم و یا لااقل در میان سر و صدا و غوغای زنهای فامیل که درحیاط جمع شده بودند ، صدایش را بشنوم . از تو چه پنهان یاشار خیلی دلم ميخواست منهم الان در جمع آنها بردم .
‏_بگوچه کارکنم که دلت خوش باشد . بلند شوچأدرت را سر بکن تا تو را به آنجا ببرم . شاید اگر رویت را خوب بپوشانی بتوانی یکجوری خودت را میان مهماندن جابزنی .
‏_فایده ای ندارد ، مادرم با یک نگاه مرا خواهد شناخت . حتی اگر رویم را بپوشانم ، راه رفتنم مرا لو خواهد داد .
‏_پس چه کار می توانیم بکنيم ؟
‏سرش را پائین انداخت و به فکر فرو رفت . بعد از چند مأه تحمل دوری خانواده ، اکنون که پدر را دیده بود ، نمی توانست خود را از دیدار مادر و خواهرش محروم کند . به یاد دوران کودکی افتا دکه در مهمانی ها و جشنها با وجود این که حرارت شعله های آتش اجاق گونه های او را می گداخت و عرق را از سرو رویش سرازیر می ساخت ، دل را به این خوش می کردکه درکنار اجاق بایستد و شاهد پخت و پز قزبس باشد . اطمینان داشت که در آن لحظه قزبس و آسیه در حیاط اندرونی مشغول اشپزی هستند . ناگهان سربرداشت وگفت:
‏_تصمیمم عوض شد یأشار ، بلند شو برویم . می خواهم درحیاط أندرونی ، ‏پای اجاق قزبس بایستم و از پشت پنجره غزال و خانم جانم را تماشا کنم .
_یعنی فکر می کنی دهان قزبس چفت و بست دارد و تو را لو نمی دهد .
_حتمأ همین طور است .
‏از جا برخاست و با شور و اشتیاق پيراهن گلداری را که روز عقد کنانخود به تن داشت و هنوز اندازه ی تنش بود ، پوشید . یاشار با تعجب به نظاره پرداخت و پرسید:
_مکر می خواهی به مهمانی بروی ؟
‏_خدا را چی دیدی . شاید هم رفتم . می توانی از خواهرت یک چادر برایم قرض کنی . چون اگر چادر خودم را سرم کنم ، انگشت نما خواهم شد .
یاشار در مقابل دید گان کنجکاو و حیرت زده ی مادر و خواهر ، چادر صورتی رنگی راگه گلهای آبی داشت از ریحانه قرض گرفت و بی آنکه به آنهأ مجال سوال را بدهد ، به اتفاق مارا لی از خانه بیرون رفت .
‏افخم که انتظار داشت بعد از درسی که ساعتی پیشی به پسرش داده ، میانه ی او با زنش شکر آب بشود ، مأت و متحیر شاهد رفتارگرم و صمیمانه شان شد و به محض خروج آنها از خانه ، ریحانه را مورد خطاب قرار داد و آنچه راکه متوانسته برد به یاشار بکوید به اوگفت:
‏_امان ازدست این برادر بی عرضه ودست و پا چلفتی تو . اول با توپ پر رفت سراغ اون زن ، اما همین که اون يه داد سرش زد ، زبونش بند اومد و از یاد بردکه چی می خواست بگه . دیدی گفتم این زن جادوگره . حالا کو ، تاشما با ورکنین . وقتی جادو جنبلهاش زندگی همه رو به باد داد آن وقت تازه باور ترن عیشه که من چی می گم .
آفتاب جمال آسمان در افق پنهان شد و ماه با زیبائی هر چه تمامتر در سیاهی شب به جلوه گری پرداخت . به میدان که رسیدند ، یاشار ایستاد و به همسرش گفت:
_من مغازه آقاجان منتظرت مي شوم . فکر مرانکن و هر چند ساعت که دلت می خواهد آنجا بمان . فقط اگر مشکلی پيش آمد ، فورآ برگرد .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
ماهی لغزان دل مارال درون خاک سینه ، به جست و خیز پرداخت و فکر رسیدن به آب زلال حوض خانه ، بر بی توانی اش افزود . در حالی که می کوشید تا طرز راه رفتن رسوایش نسازد ، از دالان گذشت و وارد حیاط بیرونی شد . آبی که درون باغچه ها پاشیده بودند ، بوی خاک آشنائی را می داد و آمیخته با بوی عطرگلها به مشام می رسید .
‏تالار بزرگ وسرتا سر ایوان جلوی آن اختصاص به مهماندن مرد داشت و تالار کوچک مخصوص اتاق عقد بود .
‏مارال ازکنار حیاط اسطبل گذشت و وارد حیاط اندرونی شد . ابتدا آسیه و شفیقه را دید که در ایوان مشغول پزیرايی از مدعوین هستند . به کنار قزبس که داشت آتش زیر اجاق را با انبر به هم می زد رسید و همانجا ایستاد . بوی دود اجاق مانع از آن بود که او بوی عطر آشنایی دختر ارباب را استشمام نماید . سر ذاکه بلند کرد ، از دیدن زنی که با سماجت چهره ی خودرا ‏پوشأ نده بود متعجب شد و پرسید:
- فرمایشی بود ؟
‏مارال به او نزدیکتر شد و با صدای آهسته ای گفت:
‏-دست پاچه نشو و عکس العمل نشان نده قزبس . من مارال هستم .
‏دست را به روی دهان نهاد تا فریاد شوق واشتیاق واکه داشت گلویش را ‏پاره می کرد ، در آن خفه کند و بعد ازکمی مکث دهان گشود وگفت:
-أین شمائین خانوم جون!
‏-خودم هستم . فقط یواشتر حرف بزن که کسی نشنود .
‏- وای اگه خانوم بزرگ بفهمه ، اگه بفهمه خدا می دونه چقدر خوشحال ‏می شه . بذارین برم بهش بگم که شما ایجائین .
‏_نه این کار را نکن . امشب وقتش نیست . بگذار خانم جان سرگرم پذیرا یی مهمانهایش باشد . من فقط آمده ام از دور تماشا کنم . آنها کجا هستند ؟
‏- با عروس و دوماد هنوز تو اتاق عقد هستن .
‏-پس من همین جا منتظر می شم تا برگردند .
‏- آخه کنار اجاق گرمتون می شه .
‏-عیبی ندارد . تحمل می کنم .
‏- از وقتی خانوم شنیده شما دارین بچه دار می شین ، شب و روز نداره . ‏خدا به دادش برسه و بهش قدرت تحمل بده . -مگر من حق ندارم بچه دار بشوم .
‏-چرا ، اما خب خودتان که بهتر می دونین .
‏مارال صدای حوریه را از ایوان شنیدکه با صدای بلند خبر آمدن عروس را به مهماندن می داد . محبوبه با دایره زنگی به دست از پله ها پایین آمد و در حالی که داشت آهنگ مبارکباد را می خواند به پیشواز رفت .
‏طیبه اسپند را به دور سر عروس گرداند و آنرا در منقل کوچکی که در دست داشت ریخت . نزدیکترکه شدند . مارال تو انست خواهرش را در لباس سفید عروسی تماشا کند .
‏خودش آنجا ماند و دل را به پیشواز غزال فرستاد که لبخند شادی مثل همیشه بر گونه های او نقش می بست . ابروان پیوسته اش به صورت کمانی باریک در آمده و ازگیرا یی چشمها می کاست . به یاد ابودان پيوسته ی خود افتاد که بعد از گذشت چند ماه از ازدواج هنوز دست نخورده مانند زمان دختری باقی مانده بود .
‏ماه منير در طرف راست و خانم امیرتومان در طرف چپ عروس قدم برمی داشتند . ماه طلعت و عشرت درست در پشت سرشان قرار داشتند . به ياد آورد که یکزمان سوگلی عمه ی خود بود و شکی نداشت که بعد از پي بردن به ماجرای او و یاشار از چشم او افتاده است .
‏آیدا و آلما به اتفاق ملاحت که اکنون حلقه نامزدی ستار را بر انگشت داشت و مدحت هرکدام یک طرف دامن عروس را در دست داشتند .
‏آ یدأ بعد از زایمان تناسب اندام ظریفش را از دست داده بود و درشتی هیکل ، وی را چند سال بزرگتر از سنش نشان می داد .
‏حتی رخساره آرایشگر هم با همه ی مهارت نتوانسته بود خطوط عمیق غم راکه بعد از فقدان دختر بزرگتر و حسرت دیدار دختر کوچكتر در چهره ی ماه منير خود را نشان می داد ، بپوشاند .
‏غزال در زیر نور چراغ با یک نظر چشمأن سیاه مارال را که غم و غصه ، درخشش آنراکم رنگ ساخته بود ، مشاهده کرد و قبل از اینکه از میان لبانش کلمه ی آه خارج شود ، آنرا محکم به هم فشرد و ترجیح داد سکوت اختیارکند . به همان نسبت که مارال نمی خواست در آن لحظه شناخته بشود ، او هم موقع را برای ابراز احساسات مناسب نمی دانست .
‏نگاه غزال هر لحطه بیشتر از خود فاصله می گرفت و به مارال نزديكتر می شد .
‏دلش را به دو دست محكم گرفته بود تا مبادا یاغی شده و او را به آن سو کشاند .
‏از خدا خواست خانم جان متوجه ی حضور مارال در آنجا نشود ، تا مبادا احساسات و شور و هیجان باعث شودکه عکس العمل غیر قابل جبرانی نشان بدهد .
‏نگاه طیبه مسیر نگاه عروس را پيمود و به چشمان سیاه دختر ارباب خیره ماند . مارال آن چنان محو تماشای غزال بود که متوجه ی این نگاه نشد . از شدت دست پاچگی ذغال درون منقل ، دست دايه را سوزاند و فریاد کوتاهی از درد ازکلویش بیرون جست .
‏به محض أینكه عروس را از ایوان عبور دادند و در میان هلهله و فریاد های شادی مهمانأن به داخل تالار هدایت کردند ، طبیه طاقت نیأورد و بااشاره دست ماه منير راکنارکشید و در حالی که زبانش از شدت هیجان به لکنت افتاده بود ، گفت:
‏- خانوم جون ، فداتون بشم .
‏ماه منير متوجه ی پریشانی دایه شد و با نگرانی پرسید:
- جی شده ، چراپریشانی ؟
‏با کلمات بریده و در حالی که هیجان زده و بی تاب بود گفت:
-هیچ می دونین که مارال خانوم اینجاس .
‏با نگأه بی تابش درگئشه کنار تالار به جستجو پرداخت و دوباره پرسید:
_کو ؟ پس چرا من او را نمی بینم ؟
‏_آخه اینجا نیس . تو حیاط کنار آجاق قزبس ایستاده . می تونین از پشت پنجره تماشاش کنین .
‏حرکتی به خود داد و به سرعت به طرف در تالار رفت وگفت:
- نه ، نمی توانم از دور تماشایش کنم . می خواهم او را ببینم
‏طیبه به دنبالش رفت وکوشید تا نگذارد از در خارج بشود وگفت .
- آخه خانوم جون ، الان وقتشر نیس . ممکنه مردم متوجه بشن .
‏- برایم مهم نیست که متوجه بشوند یا نشوند . ‏مارال از پشت پنجره آمدن مادرش را به طرف در تالار مشاهده کرد و باز هم ماهی لغزنده دلش ، درون خاک سینه به جست و خیزپرداهت . موقعی که ا‏و به ایوان رسید ، نگاهش با نگاه مادر گره خورد . چند قدمی به جلو برداشت ، به درستی نمی دانست که این حرکت برای گریز از آنجاست یا خیز برداشتن به طرف آن کسی که آرزوی دیدارش را داشت .
‏قزبس که حرکات دختر أرباب را زیر نظر داشت ، دست پيش برد وگفت:
_يه کم صبرکن بذار خانوم بزرگ به این طرف بیاد ، حالا که شما رو دیده اگه بذارین برین ، خيلی دلشو می سوزونین . نمی دونین چقدر واسه دیدنتون بی تابه .
‏قبل از اینکه پاسخی بدهد ، مأه منير به آنجا رسید . برای اینکه دیدگان کنجکاو حاضرین ، شعله هأی سوزانی راکه درکنار اجاق در حال جهش برد مشاهده نکنند ، مارال خود را به پشت درخت کشید و در همانجا سرش بر روی سینه ی مادر قرار گرفت . ماهی لغزنده دلش به چشمه ی آب حیات محبت او رسید و از تب و تاب افتاد . بوی عطر تنش را یک نفس بوئید ، همان بوی اشنایی را که ماه گذشته در آغوش ماه طلعت بوئیده بود . نه او دلش می خواست از آغوشش جدا بشود و نه ماه منير حاضر می شد به این سادگی دختر خود را رهاکند .
‏موقعی که بالاخره ناچار شد سر را از روی سینه مادر بردارد ، با صدای گرفته ای گفت:
‏- می دانم خانم جان که نباید به اینجا می آمدم ، اما چه کنم که دلم طاقت ‏نیاورد شب عروسی خواهرم ، نزدیکش نباشم .
‏- تو باید الان آنجا در كنأراو نشسته باشی . خودت این جورخواستی که ‏با ما تباشی .
‏_نه این طور نیست . آنجا به دور از پدر و مادرم نمی توانم آرام گیرم . این آقاجان بودکه حاضر نشدد شوهر مرا در جمع خانواده راه بدهد .
‏-ای کاش لااقل خوشبخت شده باشی . راست بگوخوشبخت هستی یا نه ؟
‏- هنوز نتوانسته ام خوشبختی را معنی کنم . من شوهرم را دوست دارم .
‏ولی وقتی بودن درکنار او یعنی از چشم افراد خانواده أفتادن ، نمی توانم آن را خوشبختی بدانم .
_تو هیچ وقت از چشم من نیفتاده ای عزیزم . این مردمک چشم من است که درون دیده آرام نمی گیرد ، بی قرار بدنبال تو می گردد . حالا هنوز نمی فهمی من چه می گویم ، وقتی خودت بچه دار شدی می فهمی مادرت چه کشیده . از سید خانم شنیدم که حامله ای .
‏-لابد ازشنیدن آن خيلی ناراحت شدید .
‏-فکر نمی کنی دراین مورد کمی عجله کرده ای ؟ آقاجانت هنوز این خبر ‏را نشنیده ، ولی اگر بشنود ، خيلی عصبانی خواهد شد .
‏_برای آقاجان چه فرقی می کند . او من را درست مانند گلوله برفی در دست مچاله کرد و به بیرون انداخت . چه عیبی داشت اگرمن هم مثل غزال با آبرو به خانه ی شوهر می رفتم ، تا در برابر خانواده ی او سربلند باشم .
‏- مگر سربلند نیستی ؟ نکند یاد شان رفته تودخترچه کسی هستی ؟
‏- نه یاد شان نرفته . ولی این را هم فراموش نکرده اندکه خانواده ام چه ‏خفتی مرا به منزلشان فرستادند .
‏-این برای خوار کردن آنها بود نه خوار کردن تو .
‏-کینه ای که در دل دارنا آنهارا در مقابل این خفت بی تفاوت ساخته . ‏فقط این من هستم کا آن را احساس می کنم .
- به چيزي نياز ندار ؟
‏- چرا خانم جان به محبت شما و آقاجان . به اینکه باز هم دختر ‏عزیزکرده تان باشم .
‏_این یکی وقتی عملی است که به خانه ی خود برگشته باشی . می دانی که در غیر اینصورت آقاجأنت حاضر به گذشت نمی شود .
_به من بگوئیدکه محبت آقاجانم کجای قلبش است . انموقع ها به راحتی جای آن را پیدا می کردم .
‏_حالا دیگر پرده ی سیاه کینه رویش را پوشانده و منهم به سادگی نمی توانم پدایش کنم . جیران مُرد ، تو ترکمان کردی و حالا که غزال هم دارد می رود ، دل من چاره ای به غیر از این نداردکه چهار دست و پا به روی خاطرات بچه هایم بخزد و یادگأرهایشان را ازگوشه وکنار خانه بیرون بکشد . کاش می تو انستم دستت را بگیرم و تو را به تالار ببرم وکمارم بنشانم .
‏-چیزی که امکان ندارد آرزویش را نکنید . حالا دیگر من باید برگردم .
‏- نمی خواهی شام عروسی خواهرت را بخوری ؟
‏- من حتی شام عروسی خودم را هم نخورده ام . تا خبر آمدنم به گوش ‏آقاجان نرسیده ، بهتر است بروم .
‏_هر وقت احساس کردی وقت آن رسیده که به خانه خودت برگردی ، حتی یک لحظه هم درنگ نکن و برگرد . مطعون باش انموقع روی چشم همه ی ما جا داری .
‏- به جای اینکه برایم آرزوی خوشبختئ کنیا ، به فکر سیاه بختی ام ‏هستید . می خواهم سماجت کنم خانم جان و با ناخن های تیزم آنقدر سیاهی های بختم را بخراشم که سفیدی هایش از زیر آن اشکار بشود .
‏غزال در ظاهر برای خیرمقدم به مهمانأن و در اصل برای نزدیكتر شدن به آنها به ایوان آمد . درخشش برق جواهرات او از دور چشم را می زد .
‏زنجیری که دست و پای مارال را بسته برد ، زنجیر طلایی شد به گردن خواهرش نگاه غزال با همه ی احساسش در هم آمیخت و به سرعت راه را پيمود و خود را به کنار اجاق قزبس رساند و در چشمان سیاه پر حسرتی که داشت نگاهش می کرد نشست .
‏مارال به یاد آرزو های صف بسته درکنار دلش افتاد که او به عمد یا به سهو آنرا که آخر همه آمده بود در اول صف جای داده برد .
‏قزبس در حیاه اندرونی را بازکرد تا مارال از آنجا خارج بشود . ماه منير پشت درخت پناه گرفت تا او اشکهایش را نبیند . برای آنکه بتوانا دوباره خنده به لب بیاورد و به میان جمع مهماندن بازگردد ، چاره ای به غیر از آب کردن گلوله غمی که راه گلو را بسته بود نداشت .
‏باد تند ناملایمات رشته های آرزو را یکی پس از دیگری از روی بندی که مارال به روی دل خود نهاده بود . برمی داشت و به اطراف می پراکند . دل آرزومندش خالی از امید بود . خالی از هر امید و آرزویی .
روح مارال درکنار اجاق قزبس به جای ماند و جسم او تهی از هر احساسی به نزدیک دکان پدر شوهرش رسید . حتی نگاههای پرکینه ی غفور هم احساسش را برنیانگیخت . سرد و بی تفاوت به یاشارکه بی صبرانه انتظار مراجعت او را می کشید ، نگریست و منتظر شد تا از مغازه بیرون بیاید .
‏یأسار به محض برخورد متوجه ی این سردی شد و دانست دیدار با خانواده باعث شده تا دلی راکه أو با زحمت فراوأن به دست آورده بود به سوی خود بکشاند ، فاصله ی نگاهش به اندازه ی بُعد مسافتی بود که مابین منزل حاج صمد تا به آنجا وجود داشت . به محض ورود به حیاط بر سرعت قدمها افزود . ازشدت ناراحتی فراموش کرد به افخم که داشت با آب پاشی گلهای باغچه را آب می داد ، سلام کند و به سرعت از پله ها بالا رفت .
همین که وارد اتاق شد . باکنار زدن حصیر جلوی در . چادری که به روي زندگی اش کشیده بود ، کناررفت و زشتیهای آن آشکارشد . این اولین بار برد که به مقایسه ی منزل خودشان با آنجا می پرداخت . قلب خود را در میان غصه ها فشرد . ایکاش می شد با تکان دادن اورا ازخراب چند ماهه بیدار کنند وازاین کابوس رها سازد . به یاد گفته ی پدرافتادکه خانه ی غفور را با حیاط طویله ی منز لشان برابر دانسته بود . تا صدای فریاد مادرشوهر را شنید . دلش پرآشوب شد . درست نمی دانست دیوار اتاق کلمه حسرت را‏با ترکهایش نقش ‏می زد ، یا این حسرتهایش بودکه به روی آن ترکها منعکس می شد .
‏به جای قدم برداشتن به جلو به سرعت به عقب برگشت و از پله ها پائین رفت . کنار باغچه که رسید همه ی رنج ودردشر را به همراه همه ی آنچه که آن روز ظهر خورده بود بالا آورد . افخم آب پاش را به زمین نهاد و با لن طعنه آمیزی گفت:
‏_بازکه شکوفه کردی! شوهرت مجبوربود اینقدرلوست کنه وهله وهوله به خوردت بده که نتونی اونا رو تو شیکمت نگه داری . حالمو به هم زدی . اون کثافتها روکه تو باغچه ریختی ، باید خودت بشوری .
‏دندانها را از شدت نفرت و انزجار به روی هم فشرد و جواش را نداد . شکاف شکستگی دلش ، درست به اندازه ی همان ترکهای دیوار بود . یاشار آب پاش را برداشت و در شستن باغچه کمکش کرد . افخم زبان خاردار خود راگشود وگفت:
‏_اینکار اونه نه کار تو . پس چه موقع می خواد یاد بگیره . بذار بره دهنشو آب بکشه بیاد سفره رو بندازه ، يه لقمه زهرمارکنیم . گرچه شکوفه هاش اشتهای همه مونوکورکرده .
‏یاشأر با محبت دست مارال راگرفت و او را ازکنار باغچه بلند کرد و ‏گفت:
‏-اگر نمی خواهی سر سفره بیایی ، غذا را به اتاق خودمان می بریم .
‏-نه . میل ندارم .
‏- الان هر چه بخورم ، بالا می آورم . تو برو غذایت را بخور . من ترجیح ‏می دهم استراحت کنم .
‏با وجود اینکه تا همین چند لحظه پیش دل یاشار ازگرسنکی مألش می رفت ، أحساس کردکه اشتهای او هم کور شده وگفت:
‏-نه . منهم میلی به غذا ندارم . آنا جان شما غذایتان را بخورید . ومنتظرما نباشید .
‏افخم دست به کمر زد ، کمی نزدیک آمد ، روبرویشان ایستاد و رو به ریحانه که در ایوان شاهدگفتگویشان بودکرد وگفت:
‏_می بینی ریحانه ، می بینی چطور قاپ داداشتو دزدیده! اگه اون اشتها داشت باشه ، أینم داره ، اگه نداشته باشه ، آین یکی هم به زور اشتهاشرکور می کنه . یادت می آدکه بهت چی گفته بودم ؟ حالا فهمیدی حق با من بود ؟
یاشار بی توجه به گفته ی مادر درکنار مارال به راه افتاد . افخم صدایش ‏کرد و فریادکشید:
‏-حالا چه وقت خوابه ، مرغ شدین ، می خواین برین تو لونه تون ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
بدون اینکه روی برگرداند پاسخ داد:
‏- ما نمی خوامیم بخوا بیم . فقط چون حال مارال خوب نیست . بهتر است ‏استراحت کند .
‏- اون حالش خوب نیس ، تو چي! ؟ لابد می خوای بری بادش بزنی ، یا ‏بالاسر اون بشینی واسش لالایی بخونی ؟
‏مارال به خشم آمد و به اعتراض گفت:
_مجبوری به او توضیح بدهی ؟ توکه می دانی هر چه بگویی ، فایده ای ندارد و بازهم حرف خودش را خواخد زد .
‏افخم این جمله را شنید و یکباردیگرفریادش ئرفضای حیاط طنین انداز شد:
_شنیدم چی گفتی . کجا رفته بودی ؟ چی شده که این طور زبون دراز شدی ؟ تازگیها خوبب بهونه ای پیدا کردی ، همین که اسم کار می آد ، می شینی لب باغچه و عُق می زنی . ‏
مارال بیشتر از این تحمل شنیدن این کلمات نیشدار را نداشت . روی برگرداند تا پاسخش را بدهد . یاشار دست پاچه شد ر برای اینکه از برخورد ‏بیشتر مابین آن دو جلوگیری کندگفت:
- آرام باش مارال ، بيا برويم .
درسکوت به همسرش نگریست و سررا به علامت یأس تکان داد وگفت:
- تونمی گذاری من حرفم رأ بزنم . آخر تاکی باید تحمل کنم وصدایم در نیاید . دلم می خواست بداند جايی که أمشب رفته بودم با جايی که الان هستم چقدر تفاوت دارد . اگر به خاطر تو دأرم تحمل می کنم ، لااقل مادرت موقعیت مرا درک کند و راحتم بگذارد .
_فکرنمی کنی که من درک می کنم . کأفی است ؟ تو به من نگاه کن ، به آنا چه کار داری .
‏- یعنی به تو نگاه کنم که هیح وقت جرات و جربزه مبارزه ی با آنها را ‏نداری ؟
‏- آنها پدر و مادرم هستند مارال . این مبارزهکار درستی نیست .
‏- پس چه کاری درست است . اگر بگذاری هر چه از دهنشان در می آید ‏به من بگویند ؟
‏- آنا عادت دارد با این لحن حرف بزند . فکر نکن فقط با تو این طور ‏است .
‏_عادت دار دکه به همه نیش بزند و جا نشان را به لب برساند . نه . من دیگر تحملم تمام شده پس چه موقع می خواهی مرا ازاین خانه ی لعنتی بیرون ببری ؟
‏-اگرکمی صبرکنی ، همه چیز درست مي شود .
‏- این همان جوابی است که همیشه به این سوال می دهی ، نه دیگر صبر ‏ندارم وحالم ازاین اتاق و این خانه به هم می خورد .
‏-حال به هم خوردگی به خاطر ویارت است ، نه چیز دیگر . اشتباه نکن .
‏- فقط به آن خا‏طر نیست . آن موقع که در منزل مادرم کنار اجاق ‏افروخته ی قزبس ایستاده بودم ، این حالت را نداشتم . ولی همین كه وارد این خانه شدم وصدای مادرت را شنیدم ، دام شد .
‏- یعنی نسبت به آنا حساس شده ای .
‏- تعجبی ندارد . خودت دلیلش را می دانی . وقتی او چشم ندارد مرا ببیند ، ‏منهم تحملش را ندارم .
‏- تکلیف من چیست ؟
‏-خودت مي دانی که باید چه کارکنی . به جای اینکه از من سوال کنی ، ‏به فکرچاره باش . مرا ازاین خانه بیرون ببر . قبل از اینکه دهانم را باز كنم و هر چه از آن بیرون می آید به مادرت بگویم ، این کار را بکن . مطمئن باش ، اگر یکبار . فقط یکباردیگر پاپيچم بشود ، همان مارالي خواهم شدکه هيچ جرات ایستادگی در مقابل زبانش را نداشت .
‏_خيلی خوب مارال ، آرام باش و آنقدر به خودت فشار نياور الان جایت را می اندازم که دراز بکشی واستراحت کنی .
‏_به این بهانه می خواهی دهانم را ببندی که خفه خون بگیرم ؟ لابد خیلی دلت می خواهد بدانی در آن خانه چه بر من گذشته . پس گوش کن . آنقدر دود اجاق خوردم تا توانستم خواهر و مادرم را ببینم . دست وگردن غزال غرق جواهر بود . مادر شوهر و خواهر شوهرش با محبت زیر بازوی او رأ گرفته بودند . آنها لعن و نفرینش نمی کردند ، بلکه به وجردش افتخار می کردند وقدر أو را می دانستند . . دایه داشت برای عروس اسپند دود می کرد . لابد یادت نرفته که دأماد ، اول خواستگار من بود و من به خاطر تو او را حواله ي خواهرم كردم . در عوض تو چه کردی ؟ به جای دفاع از حق زنت ، گذاشتی مادر لیچارگویت ، با نیش زبان آزارم بدهد و حرفهائی را که لایق . خودش است نثارم كند . غزالی إز دور مرا دید و به رویش نیاورد . شاید می ترسید شب عروسی اش به خاطر من خراب شود . خانم جأن به محض با خبر شدن از ‏امدنم ، خود را به کنار اجاق قزبس رساندأ و همه ی محبتهای دلش را در وجودم تزریق کرد . أوبه خوبی می دانست که چقدر به سِرُم شفا بخش محبتش نیاز دارم . در واقع او برای تزریق این سرم از تمام احساس خود مایه گذ أشت و وجودم را سیر اب سأخت .
‏-روزی که زن من شدی ، این چیزها را می دانستی .
‏-کدام چیزها را ؟ این راکه مادرت بددهن و لیچارگوستۀ
‏- نه . این را که باید از تجملات و زرق و برق خانه ی پدر چشم پوشی ‏کنی . پس حالا چرا داری طلا و جواهرات خواهرت را به رخم می کشی .
_منظورم به رخ کشیدن نیست . فقط می خواهم بدانی که به خاطر تو از چه چیزهأیی چشم پوشي کرده ام . دلم می خواست تو هم مثل من می شدی و ریشه ی گذشته را از بیخ می کندی و به دورمی انداختی .
‏_مگرتو آنرا از ریشه کنده ای ؟ دأرم می بینم که چطور برای هر لحظه اش آه حسرت از سینه بیرون می کشی .
‏_باعث این حسرتها توئی . اگر تو می توانستی از آنها جدا شوی منهم می شدم ولی تواز خانواده ات جدایی ندأری . آن چنان به آنها چسبیده ای که انگار می ترسی اگر روی پای خودت بایستی ، زیر پایت خالی بشود و به زمین بخوری . اگر به این روش ادامه بدهی ، من به خانه ی پدرم بر می گردم . اطمینان دارم که آنها خطایم را خواهند بخشید .
‏_معلوم می شود مادرت حسابی توپت را پرکرده و از یادت برده که بچه ی مرا در شکم داری .
‏- نه ، نمی گذارم این بچه اسیرم کند .
‏لباسی که مارال به تن داشت دیگر برایش تنک شده بود ، به روی شکمش فشار می آورد ودر موقع بیرون آوردن چیزی نمانده بودکه آنرا به تنش پاره کند . درحال تعویض لباس به فریاد زدن ادامه داد . یاشارکوشید تا خونسردی ‏خود را حفظ کند و بر خشم او دامن نزند . رختخواب را به روی فرش گستراند و متکا را به روی آن نهاد وگفت:
‏- بیا عزیزم ، تو نیاز به استراحت داری . بی خود جوش نزن و خونت را ‏کثیف نکن .
‏برای اینکه نگاهش نکند ، روی برگرداند ، پشت به اوکرد و به روی تشک دراز کشید . یاشار در کنارش زانو زد و به دنبال کلام آرام بخشی گشت تا طغیان آب گل آلود خشم همسرش را فرونشاند ، اما قبل از ا ینکه کلامی بر زبان آورد ، مارال فریأدکشید:
_ اينجا نشستی که چی ؟ که برايم لالائی بخوانی و بادم بزنی ، نه لازم نیست . بلند شو برو شامت را بخور . نمی خواهد مثل من مرغ بشوی و اول شب به لانه ات بروی .
‏یاشار سماجت کرد و از جا یش تکان نخورد . مارال یکباردیگر بلند تر ‏فریاد کشید:
‏- پس چرت ‏نمی روی شامت را بخوری ؟ زود تر برو بگذار تنها باشم .
‏ا ین بار نیاز او را به تنهائی احساس کرد و از جا برخاست و از ا تاق بیرون رفت . مارال سر به روی متکا فشرد و با صدای بلند به گریستن پرداخت . خوشبختی اش چون بادکنکی بودکه ناخن تیز زندگی آنرا ترکاندهباشد
از همان شب مارال سرکشی را اغاز کرد . می خواست همان مارا لی بأشد که در خانه ی پدر به همه امر ونهی می کرد . رفتن به عروسی غزال . به یاد او آورده بود که کیست و ازکجا آمدع و چقدر با محیط خانودگی همسرش بیگانه است .
‏طونان شدیدی که وزیدن آغاز کرده بود ، تمام جوانه های زندگی رأ از ریشه کندأ بود ، یگر نمی خواستدر آن خانه بشد . نه در آن خانه و نه در میان آن کسانی که هرکدام به نوعی اورا آزرده بودند .
‏فریاد اعتراض افخم را با فریاد پاسخ می داد از آزردن وی باکی نداشت . باغی که به اشتباه آنرا بهشت می پنداشت تبدیل به جهنمی داغ وسوزان شده بود که ثمری غیر از حسرت و عذاب نداشت . او زندگی می کرد . ولی آثاری از شادی و لذایذ زندگی را احساس نمی کرد .
‏یاشار برای اولین بار شاهد تغییرات کلی در برخورد و رفتار وگفتار همسرش شدو سعی کرد تا دوباره دل او را به دست آورد .
‏افخم هر دو پا را در یک کفش کرده بودکه یا مارال باید همچون گذشته مطیع وگوش به فرمان باشد و یا پسرش زودتر دست زنشی را بگیرد واز آن خانه بیرون ببرئ .
‏یاشار به زحمت ميکوشید تا هر دو طرف را آرام کند و ازگسترش ‏اختلاف بین آنها جلو گیری نماید . غفور چون گذشته به د یده حقارت به دختر حاج صمد می نگریست و تحمل دیدن او را نداشت .
‏لحظاتی که مارال در را به روی خود می بست و گوشه نشین می شد . چهاردیواذی ا تاق كوچك و خالي از زر و زيور از چهار طرف قلب وروح و وجودش را در خود مي فشرد .
‏یکماه بعد از عروسی غزال ، یاشارکوشید تا او را از انزوای اتاق بیرون بکشد و در فضای باغ سرسبز و خرم حسین آباد گلهای پژمرده ی عشقشان را ابیاری کند . مارال خاطرات خوشی از دوران کودکی و نوجوانی از این باغ که متعلق به یکی از خوانین زنجان بود ، داشت و وجب به وجب زمین آن ، اندازه های مختلف پای وی را از زمانی که تازه به راه افتاده بود تا زمان بلوغ کامل به خاطر داشت . آنجا برای او جیران بود و غزال و از زیر سایه ی هر درختی که می گذشت ، شاخه های آن خاطره ای ازگذشته های خوش زندگی را با حرکت برگهأ یاد آوری می کردند . هر قدمی که برمیداشتند یاد آور لحظه های شادی و شور و نشاط انباشته درگوشه ای از قلب مارال بو . که هم اکنون بجاي خود دوري از عزيزان و زخم زبانها داده و آن را لبريز از این ناکامیهاکرده و در هم می فشرد ، ناگهان چشمها را بست و در خاطر دیوان حافظ را بأ صدای پدر بازکرد

‏الا یا أیها الساقی ، آدرکاسآ و ناولهأ
‏که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
دیدگان را گشود تا قطره أشکی که می خواست از میان مژگان به بیرون راه یابدأ ، به روی گونه فرو ذیزد و این بار صدای پدر پرطنین تر از خاطره ها در کوشش پیچید:

‏به بوی نافه ای کاخی صبازان طره بگشاید
‏زتاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
یاشار تا به انروز صدای حاج ممد را نشنیده بود تأ بتواند آنرا از میان صداهای دیگر تشخیص بدهد . دست مارال راکه مات و بی حرکت گوش به آن صدا داشت گرفت وگفت:
‏_بیا به آن طرف باغ برویم ، مثل اینکه این طرف خیلی شلوغ است .
از جای خود تکان نخورد و در سکوت گوش فرا داد:

‏مرا در منزل جا نان چه امن عیش ، چون هر دم
‏جرس فریاد می دارد که بر بندید محملها
صدای لررانش درگلو شکست و اشک شوق در دید گان .
_این آقاجان من است که دارد حافظ می خواند . من صدای او را بین هزارأن صدا تشخیص میدهم . معلوم می شود خانواده ام اینجا هستد . چه تصادفی .
‏یاشار أحساس خطر کرد و پشیمان از آمدن ، افزود:
- پس بیا زود تر از اینجا برویم .
‏- نه نمی أیم . می خواهم همین جا بمانم و صدایشان را بشنوم . یعنی این ‏حق رأ ندارم .
‏-چرا ، اما شاید حالا صلاح نباشد .
‏- چرا صلاح نباشد ، توکه می دانی دل من کجا ست . درست همانجایی که ‏آنها نشسته اند دیگر طاقت دوری شان را ندارم .
پدرش هنوز داشت می خوانأ:

‏شب تاریک و بیم موج وگردابی چنین مایل
‏کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها

با همه ی محبتی که در قلبش بود . نالید:
‏- آقاجان ، آقاجان خوبم . قربان آن صدایتان . أیکاش می تو انستم از ‏نزدیک دستتان را ببوسم .
‏یاشارکوشید تا ا‏و را آرام کند وگفت
‏- یواش تر ، ممکن است صد ایت را بشنوند .
‏- خدا کند بشنوند . خوب گوش کن ، آن صدای خانم جانم است که دارد ‏غزال راصدا می کند و آن صدای غزال که با محبت پاسخش را می دهد . همه ی خانواده دور هم جمع شده اند و فقط این من هستم که خود رأ محکوم به دوری از آنها کرده ام . این بلا را تو سرم آوردی و مرا ازکسانی جدا کردی که هرکدام در یک گوشه ی از قلبم جا دارند . هیچ وقت نتوانستم خانه ی دلم را از محبتشان خالی کنم . آنها همانجا در جای خودشان نشسته اند . بگذار بروم خودم را روی پای آقاجانم بیندارم و بگریم غلط کردم مرا ببخش .
‏سراسیمه گوشه ی چادرش را گرفت وکشید وگفت .
‏_نه مارال . نه . آنها سرشان شلوغ است و مهمان دارند . حالا وقتش نیست . ممکن است حاج صمد دست تو را پس بزند و جلوی دیگران سنگ روی يخت کند .
نگأه مارال بیگانه وار به روی چهره ای که باعث و بانی همه ی بدبختیهایش بود ، به گردش در آمد . خطوطی که یک زمان آنقدر دوست داشتنی به نظر می آمد . اکنون کج و معوج و ناهماهنگ جلوه می کرد . سرش را به علامت تاسف تکان داد وگفت:
‏- راست مي گویی ، تا وقتی تو درکنار من هستی ، قبولم نخواهدکرد .
‏- پس هیچ وقت قبول نخواهدکرد ، چون من مي خواهم همیشه درکنارت ‏بمانم .
‏نفرتش با خشم وکینه در آمیخت .
‏- البته ، آنهم در همان اتاق خفه وکوچک خانه ی پدرت . چهار دیواری ‏زندگی تو محدود به همان اتاق است و من به اندازه ی همه زندگی ام از آن خانه و آن اتاق متنفرم وذیگر نمی خو اهم به آنجا برگردم . این نتیجه ای است که از همان شب عروسی غزال به آن رسیده ام من اشتباه کردم که آن طور ساده و راحت در محضر دستم را در دستت گذاشتم .
‏به طرفی که شور و همهمه ی خانواده اش از آنجا به گوش می رسید اشاره کرد و ادامه دأد:
_جای من آنجاست ، نه اینجا ، می فهمی ، آنجا در میان انهایی که دوستم دارند و منتظر بازگشتم هستند .
‏_آنهاأگردوستت داشتند تردت نمی کردند وشوهرت را هم درمیان خود می پذیرفتند . مگر خانواده ی من به خاطرپسرشان تو را نپذیرفتند .
_ایکاش نمی پذیرفتند . با تف و لعنت ، با نیش زبان و هزار و یک بدو بیراه! شاید اگر آنها هم از روز اول طرد مان می کردند ، تو سر غیرت ميآمدی و حال و روزمان این نبود .
‏- باز چی شده ، چرا هر وقت صدای پدر و مأدرت را می شنوی ، احساس
‏قدرت می کنی و اخلاقت عوض می شئد .
‏- شاید شنیدن صدای آنها به یادم می آورد که ازکجا آمده ام .
‏-از هر جا آمده ای ، آمده باش ، مهم این است که الان کجا هستی .
‏-جايی هستم که دیگر نمی خواهم بأشم .
‏- یواش تر ، صد ایت را می شنوند . يأ شاید می خواهی آنها هم بدانند که ما دارپم دعوا می کنیم .
‏-من خیال دعوا ندإرم . فقط می خواهم حرف دلم را بزنم ، همان حرفها یی ‏راکه خيلی وقت است تگفتنش زبانم را می سوزاند . بسکه از پدر و مادرت حرف شنیده ام خسته شده ام .
‏یاشار با لحن نیش داری گفت:
‏- توکه تازگی ها عادت کرده ای جواب آنا را بدهی .
‏-البته که می دهم . من مارال هستم ، دخترحاج صمد سلطانی که هیچ وقت
‏اجازه نمی داد کسی حق او را بخئرد و به ریشش بخندد .
_مثلا اینکه یادت رفته ما در آن خانه مهمان هستیم و باید رعایتشان را بکنی .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
‏_کار ما أز مهمانی گذشته و دیگر خیالی ندارم رعایت صأحب خانه را بکنم . خیال می کنی می گذارم بچه ام هم در آن اتاق ده متری بزرگ شود .
_چه لزومی دارد این حرفها را اینجا ، درست در چند قدمی خانواده ات بزنی . باغ حسین آباد بزرگ است و ما می توانیم کمی دورتر از آنها دعوا بکنيم .
‏-من ازاینجا دور نمی شوم . تا وقتی آنها نزدیکم هستند ، مي خواهم همین ‏جا بمانم و صدایشان را بشنوم .
‏باد ملایمی شاخه ی درختان را به بازی گرفت و برگها را می لرزاند . مارال آهی کشید وگفت:
‏_این نسیم خوشبختی غزال است که مي وزد . مطمئنم که آقاجان به خاطر دختر نوعرومش در این باغ مهمانی داده . خدا می داند چقدر آرزو داشت مرا عروس کند و برایم جشن مفصلي به پاکند .
‏سپس به شاخه ای که باد آنرا شکسته بود اشاره کرد وگفت .
-این شاخه ی محبت من و آقاجانم است که شکسته .
‏- فکر می کردم آنقدر مرأ دوست داری که نگذاری حسرتها به روی ‏سینه ات سنگینی کند .
‏_دوستداشتم . ولی حالا دیكر نه . آخرچطور می توانم مردی را دوست داشته باشم که به فکرراحتی و اسایش زن وبچه اش نیست .
‏- یعنی برای خشکاندن ریشه ی محبت تر فقط یک باد مخالف کافی ‏است ؟
_ این فقط یک بأد نیست . طوفانی است که خانواده ات بر سرم فرو ریختند و تو باز هم محکم به آنها چسبیده ای و با زبان بی زبانی از من می خواهی که مطیعشان باشم .
‏_إز روزیکه زنم شدی ، پدرت ا‏ز پشت پرده شروع به گره افکنی در کارم کرد . بدون اینکه خود را نشان بدهد ، همه جا سایه اش با من بود . دلم نمی خواست با مطرح کردن این موضوع باعث نگرانی ات شوم . ولی با کار بی ثبات و بی دوامی که دارم ، چطورمی توانم تو را از آن خانه بیرون ببرم .
‏_باور نمی کنم آقاجان این کار را کرده باشد ، از کجأ مطمئنی که چنین قصدی را داشت .
‏_از آنجا که درست از فردای روز عروسی مان بهانه گیری ها و ایرادها شروع شده .
‏_من آقا جان را می شناسم اگر قصد این کار را داشت ، خيلی راحت از آنجا بیرونت می کرد . توکه هنوز سر جایت نشسته ای ، پس چرا بی خود به او تهمت مي زنی . از آن گذشته مگر کار برایت قحط است که ناچاری نان خور آقاجان و شرکایش باشی . می توانستی بی سروصدا آنجا را ترک کنی و جای دیگری به دنبال شغل بگردی . نکندکارت از جای دیگری عیب دارد .
‏_توکه اینقدر سخت و بی گذشت نبودی . راست بگو در تقسیم محبتها جای من درکجاست . شاید طوری تقسیم کرده ای که جايی برایم باقی نمانده باشد .
‏-فعلا نمي توانم به این سوالت پاسخ بدهم .
‏به کنار قنات رسیدند و ایستادند . مارال با حسرت به جای خالی طاووسهایی که آنجا محل اطراقشان بود نگریست و بر اشغاگرانی لعنت فرستادکه در شهریور ماه سأل گذشته ، موقع ورود به إین باغ ، حتی از این ‏پرندگان بیچاره هم نگذشتند و پوستشان را کندنا . آنها را کباب کردندأ و خوردند . با ناآرامی شروع به قدم زدن کرد . باغ حسین آباد در آخرین جمعه فصل تابستان ، شلوغ تر ازهمیشه بود ومردم برای استفاده از فرصتی که شاید تا تابستان سال آینده دوباره به دست نمی آمد ، در حالی که گلیم ولوازم دیگر را با خود حمل می کردن ، دسته دسته ازکنار شان می گذشتند . یاشار پتویی را که در دست داشت به روی زمین گسترد و به مأرال گفت
_اینطوری خسته می شوی . بیا بنشین .
به قدم زدن ادامه داد و به اعتراض گفت:
‏-نه خسته نمی شرم . نمی توانم در یک جا آرام بگیرم ، کلافه ام .
‏- این طوری بیشتر کلافه می شوی و هم خودت را عذاب می دهی و هم ‏مرا
‏_تو خونسرد وبی اعتنای و اصلا عین خیالت نیست که بر من چه مي گذرد .
‏- این قدر بی انصاف نباش . من دردت را احياس می کنم و می دانم چه ‏می کشی ولی چاره چیست . فعلاباید تحمل کرد .
-فعلآ! فقط بگو تاکی ؟
‏_تا وقتی که بتوانیم به زندگی مان سر و سامان بدهم .
- باز هم وعده و وعید .
‏- شاید اگر ترس از بی کاری نبود ، خیلی زود تر از اینها بر ایت خانه ‏مي گرفتم .
‏_تو مسوولیت پذیر نیستی ومی خواهی به هر بهانه ای اززیربار آن شانه خالی کنی .
‏- باورکن این طور نیست .
نگاه مارال به روی چهره ی زنی که کوزه آب به دست به طرف قنات ‏می آمد ، ثابت ماند . رو به یاشارکرد وگفت:
_قزبس دارد به این طرف می آید . می خواهم توسط او برای مادرم پيغام بفرستم که به اینجا بیاید . تو برو دوری در باغ بزن و وقتی که تنها شدم برگرد .
-باز چه خیالی به سر داری . شاید مادرت راضی نشود تو را ببیند .
‏-راضی می شود ، مطمئنم که وراضی می شود می دانم که او هم به اندازه ی ‏من دلتنگ است .
‏قزبس نزديكتر شد و به کنارشان رسید . ابتدا متئجه مارال نشد . کوزه ی آب را به زمین نهاد و نفسی تازه کرد . موقعی که دوباره خم شد تا آن را بردارد ، چشمش به او افتاد و با اشتیاق فریادی از شوق کشید وگفت:
‏- خدای من خانوم جون ، این شمائين
‏- بله قزبس ، خودم هستم . خانم جان اینجاست ؟
‏- همه ی فامیل اینجا هستن . فتط جای شما خالی أست .
‏-مي توانی یک جوري او را به این جا بیاوری که ذیگران متوجه نشونذ ؟
‏- البته که می تونم . همین که بفهمن شما ایجا هستین يه لحظه هم مطل ‏نمی شن و فوری به سر اغتون می ان .
‏- پس کوزه را زمین بگذار و برو صدایش کن .
‏قزبس در اطاعت از امر دختر ارباب به سرعت به عقب برگشت و شروع به دویدن کرد . یاشار بلاتکلیف چشم به همسرش دوخت و با مشاهده ی نگاه مصمم و پراز انتظار وی إزجا برخاست و به جمع کردن پتو پرداخت . مارال دیگر توجهی به او نداشت . بوی عطر اشنای مادر همه ی غصهای دلش را از سینه بیرون کشید و در فضاپراکنده ساخت .
‏ماه منیرگوشه ی چادر صورتی گلدار خود را محکم گرفته بودکه باد ملایم پائیزی آنرا از روی سرش به پائین نکشد . همان چادری که در اگر مهمانیها و جشنهای خانوادگی سر ميمی کرد و برای مارال یادآور خاطرات گذشته
‏بود . به سرعت شروع به دویدن کرد . ماه منير هر دو دست را با هم گشود ودخترش را محکم در آغوش کشید و بی توجه به چادرش که دراثر این حرکت به روی شانه افتاده بود . به نوازشش پرداخت .
‏نوای بلبل با صدای گريه ی مارال توام شد و سوز دلش را آشکارتر ساخت . سر را به روی سینه ی مادر فشرد و نالید:
‏-خانم جان . خانم جان خوبم ، فدایتان بشوم .
‏- خدأ نکند عزیزم . من فدای تو . آنقدر سر سفره به جای خالی أت چشم دوختم که چشمم سیاه شد . ازکجا فهمیدی ما امروز اینجا هستیم ؟
‏_تصادفی بود . یاشار بدون اینکه از بودن شما در اینجا خبر داشته باشد ، مرا به اینجا آورد . وقتی صدای آقاجان را شنیدم که دارد حافظ می خواند ، دلم به تب و تأب افتاد . خدا می داند چقدر هوایتان را دارم .
‏_أوداشت از سوز دل می خواند . از وقتی رفته ای ، همیشه همین غزل را زمزمه می کند . توهم با آبروی او بازی کردی و هم با قلب و احساسش . از تو توقع این کار را نداشت .
_تقصیر خودشان است . خودشان خواستند که من خودرای و خودسر بأشم و برای رسیدن به خواسته هایم مبارزه کنم . خواهش می کنم به آقا جان بگوئید دست از سر شوهرم بردارد و بگذارد اوکادش را بکند . اگر مرا از آنچه که حقم بود محروم کرد و از خانه بیرون فرستاد ، لااقل بگذأرد لقمه نان بخور نمیری راکه از راه حلال به دست می آورد ، با راحتی خیال به خانه بياورد
‏- چرا حرفت را واضح نمی زنی! مگر آقا جانت چه کرده ؟
‏- پشت پرده دارد تلاش می کند که یاشار رااز نأن خوردن بیند ازد که چی ‏بشود ؟ خیال می کند با این کارها عاصی می شوم و ترکش می کنم .
‏- این وصله ها به پدرت نمی چسبد . او هر عیبی داشت باشد ، این عیب را ‏نداردکه کسی را از نان خوردن بیندارد . این شوهر بی همه چیز توست که دارد به آقاجانت تهمت می زند . اگر قصد أین کأر را داشت ، مطمئن باش با یک اردنگی اورا ازشرکت بیرون می انداخت . چند ماه است داری با این مرد زندگی می کنی ، چه نیازی دارد پشت پرده فعالیت کند . اگرمي خواست خيلی راحت قصد خود را آشکار می ساخت و دستور اخراجش را می داد . خودت مي دانی که ازکسی باکی ندارد . چرا دارد گناه بی لیاقتی اش را به پای آقاجانت می نویسد . آخر چه موقع می خواهی سرعقل بیایی دختر . تا کی می خواهی تنمان را بلرزانی . تاکی می خواهی توی انبارخانه ی پدرشوهر به یک لقمه نان دل خوش کنی ، کف دستت را به روی امیال و خواسته هایت فشار بدهی که خفه خون بگیرد وصدایش در نیاید . چرا قلب گرمت راکه پراز شور وشوق بود ، سرجأده ی زندگی گذاشتی که هربی سرو پايی پا به روی آن بگذارد و آنرا زیر لگد له کند . تا بیشتر از این لگد مال نشده آنرا بردار و جايی ببرکه قدرش را بدانند .
‏با صدای بلند به گریستن پرداخت وگفت:
_شما به من بگوئیدچه کارکنم . بأ موجودی که آنقدر سخت زمین خورده که نمی تواند بلند بشود . باید چه کار کرد ؟
‏_باید دست او راگرفت و بلندش کرد . وقتی دو پله یکی مسیر جاده ی زندگی را طی می کنی ، طبیعی است که زمین خواهی خورد . من نمی توانم شاهد بدبختی ات باشم . آقا جانت هم اگر بفهمد آن مرد بدبختت کرده ، روزگارش را سیاه خواهد کرد .
‏_نه خانم جان ، نه ، به اوچیزی نگوئید .
‏_چرا نباید بگویم: مگر بازهم می خواهی بمانی و تحمل کنی .
‏_ آخر با أین بچه که درشکم دارم ، کاردیگری ازدستم بر نمی آید .
‏_ داغ این بچه را هم به دلش خواهیم گذاشت . فقط تو برگرد . آن وقت ‏می بینی که با چه سرعت همه چیز رو به راه می شود .
‏_اصلأ نباید أین حرفها را به شما می زدم . حالا دیگر نه خودم آرامش خواهم داشت و نه شما . یاشار اینجاست . ممکن است بشنود و تلافی کند .
‏_غلط می کند این کار را بکند . پدرت گردنش را خواهد شکست . جای دختر حاج صمد در انبار خانه ی غفور خواربار فروش نیست . خیال نکن نمی دانم داری در لانه مرغ زندگی می کنی و نأچاری فقط به دانه هایی که جلویت می پاشند نوک بزنی و صد ایت در نیاید . حاج صمد دارد هر روز به یک ایل خدمه نان می دهد ، آنوقت دخترش نان خور آن بی سروپا است .
‏_بس کنید ، دیگر نمی خواهم این حرفها را بشنوم ، کافی است . به آقا جانم بگوئید ، نه نمی خواهد چیزی بگویید . اصلآ بهتر است نداند که شما مرا دیده اید . حرفهایم را به دل نگیرید . خیال نداشتم سفره ی دلم را بازکنم و آنرا بتکانم .
‏_اطمینان دأرم هنوز آن طور که باید آنرا نتکانده ای و حرفهای ناگفته ی ‏زیادی باقی مانده .
‏_ بگذارید ناگفته بماند ، این طور بهتر است . دلم می خواهد بدانم غزال خوشبخت أست یا نه ؟
‏_البته که خوشبخت است . کسی که با عثل و منطق برای زندگی آینده ی خود تصمیم می گیرد ، نمی گذارد احساسش پا به روی عقل بگذارد . خدا را شکرکه این یکی دخترم سفید بخت شد . غصه ی تو ، من و پدرت را برسرکرده . دأغ جیران کم بودکه توهم داغ به ذلمان گذاشتی .
‏به اشکهای مأه منيرکه چیزی نمانده بود سرازیر شود ، نگریست و با صدایی که گریه خفه اش ساخته بودگفت:
‏_نه خانم جان تو را بخداگریه نکنید .
‏_ پس چکا رکنم ، از شادی فریاد بزنم . تو نمی گذاری آب خوش از ‏گلویمان پائین برود . حألا دیگر من و پدرت تنها هستیم و هر وقت به دور سفره ی رنگینی که بر ایمان گسترده اند می نشینیم ، نه بوی عطر غذا اشتهایمان را تحریک می کند و نه میلی به خوردنش داریم . وقتی فکر می کنم ممکن است تو گرسنه باشی ، چطور می توانم خود را يیرکنم . وقتی می ترسم تو لباس مناسبی برای پوشیدن نداشته باشی ، چطور می توانم از لبايهای گر انقیمت و جواهر استفاده کنم . تو با ما و خودت چه کردی مارال ؟
‏_خیالتان راحت باشد ، نه گرسنه می مانم و نه بی لباس . به این چیزها فکر نکنید و به فکر زندگی خودتان باشید . وقتی یأشار بتواند در آرامش به کار بپردازد ، منهم سرو سامان خواهم گرفت . دارد باران می گیرد . فکرمی کنم باید هم شما به خانه برگرد ید و هم ما . یک جوری به آقاجان بفهمانید که چقدر دوستش دارم . همین طور به غزال وطغرل . خدحافظ خانم جان .
یاشار آنقدر از قنات فاصله نگرفته بود که صدای مارال را نشنود . سخنانی که مابین آن دو رد و بدل می شد ، دیواره های قلبش را سنگسار می کرد و راه عبور هر احساس دیگری را به غیر از خشم می بست .
‏با دستان مرتعش دلرزان ، یکی پس از دیگری ، برگهای سبزدرختان راکه هنوز رنگ زرد پائیزی ، شادابی شان را به یغما نبرده بود ، می کند و به زمین می افکند . بیماری مسری کینه دیرینه ی پدرش به خانواده ی سلطانی یکبار دیگر عودکرد و وجود أو را فراگر فت .
‏پتک آهنین کلمات آنها درست به هدف خورد . به نظر می رسید مارال هم دیگر برای پسر غفور خوار بارفروش ارزشی قأیل نیست و به دنبال راهی برای رهایی مي گردد .
‏به زحمت توانست جلوی خود را بگیرد و فریاد نزند . برای اینکه بتواند ‏تا پایان گفتگویشان صبور باشد ، حتی یک برگ هم به روی شاخه مای درختی که در سایه ی آن ایستاده بود باقی نگه نگذأشت . چه عیبی داشت اگر این درخت نیزهم چون زندگی او بی برگ و بار باشد . ازاینکه دخترحاج صمد سلطانی را به دخترصدیقه خانم که هم شأن و هم طراز خودشان بود ترجیح داده بود ، خود را ملامت می کرد . ‏پدر أین دختر دل پدرش را شکسته بود و خودش دل او را . لعنت به
این غرور و تعصب خان و خان زاده هأ .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
حاج صمد نیازی نداشت پنهانی ریشه ی کار دامادش را بزند ، چون رگ و پی وجود به اصطلاح استخوان دار مارال ، دیر یا زود او را به اصلش بازمی گرداند و آن کسی که می باخت یاشار بود نه دیگر .
‏باد شدیدی که باران زا بود شاخه های ندامت را به همراه شاخه ی درختان بر سرش تکاند . بر بیهودگی همراهی قدمهای سستی که بازهم خیال همراهی اش را داشت ، لعنت فرستاد .
‏نگاه چشمان سیاهی که تا ساعتی پیش وجودش را می لرزاند ، چون نگاه گربه ی براقی آماده ی چنگ زدن بود . مبلغی که به زحمت اندوخته بود تا شاید با آن بتواند مارال را از آن خانه بیرون بیاورد ، دیگر به کارش نمی آمد . گرچه حاج صمد شخصا در متزلزل ساختن پایه ی کار او نقشی نداشت ، ولی بی آنکه اینخواسته را به زبان آورد ، حزن نگاهش ، شرکا را وسوسه می کردکه بی سرو صدا ، به تدریج عذر او را بخواهند .
‏کلماتی چون لانه و مرغ ، بی س وپا . بیهمهچیز او را عاصی می کرد . ایکاش می تو انست جلو برود و پتویی واکه در دست داشت به روی سر مأه منير بیندارد و دهانش را ببندد .
صدای خداحافظی آن دو را شنید و نزدیک شدن مارال را احساس کرد . در موقع روبرو شدن با زنی که تا قبل از شنیدن آن سخنان ، قلبش انباشته از عشق ومحبت نسبت به او بود ، قطعات بلورین غرور شکست ی ذلش دید گان را انباشت و نگاهش را تیره و تار ساخت . مارال از چهره ی برافروخته وابروان گره خورده ای که داشت فهمید اواز أنچه بین آن دوگذشته آگاه است و قبل از این که فریادی که سینه ی یاشار را می سوزاند ازگلویش بیرون بیاید ، پيشدستی کرد وگفت
‏_بیا ازاینجا برویم باران دارد تند می شود .
پایان قسمت ۷
‏_حال که به هدف خود رسیدی و عقده ی دل را خالی کردی و سبک شدی ، می خواهی از اینجا بروی! می ترسی من بشنوم و تلافی کنم پس بگذار ا ین کار را بکنم . تا بفهمی تلافی یعنی چه . روزیکه دست در دستم گذاشتی و قسم خوردی که با خوب و بد زندگی ام بسازی . قسم ات را باورکردم و پنداشتم که به عهدت پای بندی .
‏_ آنموقع نمی دانستم كه در چه جهنمی باید زندگی کنم . تو واقعیتهای زندگی را از من پنهان کرده بودی . ازکجا می دانستم که بعد از عروسی با ید در لانه ی مرغ زندگی کنم . إگر عقده ی دل را پیش مادرم خالی تکنم ، پس کجا باید خالی کنم .
‏بسکه در آن ا تأق تنگ و تاریک در به روی خود بستم که صدای لعن و نفرینهای مادرت را نشنوم ، خسته شدم . دروغ که نگفتم دیگر دلم نمی خواهد به أنجأ برگردم .
‏_ مخموصآ داد می زنی که پدرت بشنود و اصغر جلاد را به سراغم بفرستد ، من از هیچ باک ندارم تا وقتی که زنم هستی ، اختیارت با من است .
‏_ بیخود به خودت امید نده . من آقا بالا سر لازم ندارم و نمی گذارم تو سوار باشی و من پياده . می خواهم فریاد بزنم که بشنوند . دیگر جانم به لب رسیده ‏ .
‏برخلاف تصور شان ، هیچ صدایشان را نمی شنید . حاج صمد و مهمانها به محض شروع بارندگی ، با عجله به طرف درشکه ها و اتومبیلها ئی که جلوی باغ پارک شده ‏بود رفتند و خدمه با سرو و صدا به جمع آوری وسایل پرداختند .
‏یاشأر با صدایی که می کوشید آرام باشد گفت:
_باران تند شده‏ ، خیي می شوی ، بیا برویم .
‏با اکراه درکنارش به راه افتاد . از دور اتومبیلها و درشکه های افراد فامیل را دیدکه داشتند حرکت می کردند . فقط او بودکه به ناچار می بایستی به امید رسیدن وسیله ی نقلیه عمومی در زیر باران منتظر بماند .
‏وجود ماه منير درون کالسکه ای که در آن نشسته بود ، هر لحظه بیشتر از آنجا فاصله می گرفت ، اما دلش به همراه رنج و اندوه او از اندیشیدن به اینکه مارال می بایستی در زیر رگبار تند باران منظر رسیدن وسیله ی نقلیه باشد ، در همان نقطه که آن دو ایتساده بودنأ ، به جای ماند .
‏درشکه چی افسار اسبهایخسته راکه از صبح آنها را دوانده بودکشید و متوقفشان ساخت . مارال چادر خیس از باران را جمع کرد و سوار شد .
‏یاشار درکنار او نشست و دنباله ی سخن را از سرگرفت .
‏_فکر نکن یادم رفته پدرت چه بلای سر آقا جانم آورده . دار و ندار آن بیچاره را ازچنگش بیرون آورد .
‏_ داروندار! باز هم همان قصه های قدیمی و رویایی . کدام دار و ندار ؟ مگر تفاوت را نمی بينی . آنها سر ازکالسکه شخصی شان شدند و رفتند و من زیر باران مثل موش آب کشیده شده ام . تو مرا از همه ی نعمتهای دنیا محروم کردی .
‏_مجبور نبودی دنبالم بیایی . این تو بودی که وقت و بی وقت به دکان ما می آمدی . من که دنبالت نفرستاده بودم .
‏_حالا این حرف را می زنی . انموقع با زبان بی زبانی التماسم می کردی . وقتی آتش عشقت سرد شد و قلبت از تب و تاب افتاد ، همه ی آن شور و اشتیاق را از یاد بردی . بر خلاف تصورکه می پند اشتم کاخ خوشبختی بلورین است ، کوه یخی بودکه حرارت عشق آبش کرد و آنرا فرو ریخت . خدا می داند اگر این بچه را در شکم نداشتم چه کار می کردم .
‏_بی خود مرا نترسان . چه کارمی کردی ، همان کار را بکن . آن بچه مال من ‏است نه مال تو ، راه دیگری نداری به غیر از این که بارت را زمین بگذاری و بروی . بعد از آن حرفهائی که به مادرت زدی ، دیگر به رفتنت اهمیت نمی دهم و از چشمم افتاده ای . حالا دیگر تو برایم فقط دختر مغرور حاج صمد سلطانی ، دشمن دیرین خانواده ام هستی .
‏_منهم دیگر اهمیت نمی دهم . دیگر تحملی آن خانه و خانواده ات را ندارم . بچه ای که در شکم دارم مال من است ، نه مال تو .
‏_اشتباه نکن این بچه نوه غفور شکوری است نه نوه ی صمدسلطأنی و من یک موی او را به آن خانواده نخواهم داد .
‏_هنوز دنیا نیامده که بخواهیم سرش دعواکنیم . فعلأ جزیی از وجود من است نه وجود تر .
‏_ همیشه که اینطور نخواهد ماند بالاخره روزی به دنیا خواهد آمد آن موقع دیکرقانونآ بچه متعلق به من است .
‏_که زیر دست و پای مادرت بلولد و او روزی صدهزار بار ناله و نفرین نثارش کند و در آن اتاق خفه جای برای نفس کشیدن نداشته بأشد .
‏_ اگر احساست واقعی بود می توانستیم در همان اتاق ده متری هم خوشبخت باشيم . می توانستی گوشهایت را از صدای عشق و محبت پرکنی ، تا سخنان پر نیشی وکنایه ی آنا را ‏نشنوی . تو دختر حاج صمدی . دختر مردی که ویروس قلبش به محض برخرود با هر صفت خوب انسانی آنرا در خود می کشد و دخترش را به جرم دوست داشتن به راحتی از خود می راند و ترد می کند آقا جانم حق داشت ، تو درست عکس برگردان پدرت هستی و همان ویروس به قلبت حمله کرده . تو از مهر و عاطفه چه می دانی . به همان سادگی که از خانواده ات بریدی ، از منهم خواهی برید . مردمک سیاه چشمانت پر از تصویر چلچراخ ها و تجملات خانه ی اندرونی و بیرونی آن خان ظالم است و طبیعی است که اگر به جأی این اتاق کوچک و به قول مادرت لانه مرغ ، خانه ی بزرگی بر ایت می گرفتم ، باز هم آنجا را لانه ی مرغ می دانستی قلبت به اندازه ی چشمانت سیاه است و به همان اندازه فریبنده و فریب کار .
‏_این تویی که فریبم دادی و آوار زندگی را بر سرم فرود آوردی . من از زیر و بم و پستی و بلندی آن چه می دانستم و داشت در ناز و نعمت روزگار مي گذراندم ایکاش ناچار ميشدیم آرزوها را با خودمان یدک بکشیم و حسرت زده شاهد مرگشان باشيم . أین بچه وبال گردنمان شد . حالادیگرنه تو دلت می خواهد با من زندگی کنی و نه من با تو .
‏_من مثل تو بولهوس ودمدمی مزاج نیستم . هنوزهم اگردست از غرورو تعصب خانوادگی برداری و فراموش کنی ازکجا آمده ای ، برایم عزیز هستی .
‏_ آنچه راکه فراموشی کرده بودم تازه به یاد آورده ام و دیگر نمی خو اهم فراموش کنم . من عادت نکرده ام زیر باران منتظر درشکه کرایه ای بشوم ، از روزی که زن تو شدم ، همه جور خفت و خورای رإ تحمل کردم ، دیگر بس است .
از درشكه پياده شدند و طول كوچه را زير باران پيمودند .
‏به کنار در خانه رسیدند ، مارال ایستاد و با نفرت به در و دیوار آن خیره شد وگفت:
‏_ازاین خانه و از آن اتاق لعنتی بدم می آید .
‏یاشار ترجیح داد کوتاه بیاید . تا افخم که از خدا می خواست آن دو با هم اختلاف داشت باشنا ، صدایشان را نشنود . وارد اتاق که شدند . مارال چادر را از سر برداشت و آنرا با خشم به روی چادر شبی که رختخواب در آن بچیده شده بود اند اخت و به روی فرش نشست و با صدای بلند به گریستن پرداخت . با وجود اینکه این گریه تلخ و پرسوز بود ، ولی باز هم نمی توانست رنج و اندوه درون را آشکار سازد .
‏یاشار با مشاهده ی خطوط درد در چهره ی او نیازش را به گریستن ‏احساس کرد و فرصت داد هر چقدر می خواهد بگرید و هرچقدرکه می خواهد ناله و زاری کند .
‏سیلاب دید گان مارال آتش خشم یاشار را ابیاری کرد ومحبت را به جای آن نشاند ، همان محبتی که سال گذشته آن طور ناگهانی وجودش را تسخیر کرده بود .
در آن لحظه او دختر مغرور و خود پسند حاج صمد نبود ، بلکه موجود درمانده ای بودکه نمی تو انست گره کور بندی راکه به دست و پای خود بسته بگشاید .
‏یاشار سر به زیر افکند و پشیمانی را باعشق آمیخت وگفت:
‏_مرا ببخش مارال . خواهش می کنم فقط یک بار دیگر به من فرصت بده .
با نگاهی که نه بيگانه بود نه آشنا ، به اوخیره شد . رژه ی حسرتها به روی
سینه ی تنگش ، قلبش را لگد مال می کرد . دل خود را به زحمت از زیر لگد حسرتها بیرون کشید و یکبار دیگر محبت را بر آن دمید ، تا باز هم فرصت دیگری به او بدهد .

باران بی موقع ، بسان مهمانی را که در اصل پا گشای عروسی غزال به حساب می آمد ، به هم زد . با وجود این که برای ناهار پذیرا یی مفصلی از مدعوین به عمل آمده بود بعدازظهر انروز ، قزبس وشفیقه به روی اجاقی که در باغ زده بودنر ، دیگ بزرگی بارکردنر ، و به پختن آش ترش برای عصرانه پرداختند به همین جهت بعد از شروع بأرندگی ، مهماندن برای صرف آش به منزل دعوت شدند .
‏هر چند ماه منير دیگر حوصله ی پذیرا یی ازکسی را نداشت و ترجیح می داد بعد ازمرا جعت از باغ ، فرصتی به دست بیاورد ودر سکوت اتاق خود بر بخت بد مارال اشک حسرت بریزد ، چاره ای به غیر از این ندیدکه باز هم با روی باز از آنها دعوت کندکه برای ادامه ضیافت و صرف آش به منز لشان بیايند .
‏بچه ها جفت خود را یافته بودند و به دنبال زندگی شان بودند ماه منير در کنار همسرش در درشکه نشست و مأبقی مهماندن نیز با وسیله ی شخصی خود عازم خانه ی آنها شدند . پریشانی او چیزی نبود که از چشم تیزبین حاج صمد پنهان بماند . با کنجکاوی پرسید .
‏-چی شده! چرا پریشانی ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  ویرایش شده توسط: boy_seven   
صفحه  صفحه 6 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

نگین محبت


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA