انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 7 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

نگین محبت


مرد

 
قسمت ۸
ابتدا با تردید نگاهش کرد . ماهها بودکه جرات به زبان آوردن نام مارال ‏را در مقابل او نداشت . برای این که درشکه چی صدایش را نشنود ، سر را به نزدیک گوش حاج صمد برد و بی مقدمه پرسید:
_راست بگو ، این روزها کسی را مأمور کرده ای که درکار پسرغفور موش بدواند ؟
‏به محض شنیدن این نام هم به خشم آمد و هم متعجب شد وگفت:
_چه سروال عجیبی می کنی . من چه کار با او دارم . روزی که آن دختران اینجا رفت ، هم خودش برایم مرد و هم آن نامردی که از راه به درش کرده بود . حالا چه شده که باز فیلت یاد هندوستان کرده ؟
‏از عکس العملش ترسید و پشیمان از سوالی که کرده بود پاسخ داد:
-چیزی نشده .
‏- چرا حتمأ چیزی شده . تو بی خود این سروال را نمی کنی . کدام ‏بی انصافی به این فکر افتاده که داغ دلت را تازه کند ؟
‏جرات به زبان آوردن نام مأرال را نداشت و می دانست که به محض شنیدن این کلمه ، صمد اختیار ازکف خواهد داد و فریاد خواهدکشید . با وجود این که این نام سینه سوز و آتش افروز بود ، صمد با لبان لرزان وگونه های برافروخته منتظر شنیدن آن بود .
‏ماه منير برای اینکه شهامتش را برای بیان این جمله به دست اورد سر به زیر افکند تا ناچار نبأشد به او بنگرد وگفت:
‏-مارال به من گفت که تو این قصد را داری .
‏به محض اینکه نام مارال را بر زبان آورد ، پانسمان زخم عمیق دل صمد به کنار رفت و سوزش آن آغاز شد . از صدای فریادش اسبهای درشکه هراسان شدند و بر سرعت حرکتشان افزودند . سورچی به عقب برگشت و به آن دو نگریست .
‏-مارال غلط کرد . اصلآ چطور به خود جزأت داده به دیدنت بیاید ؟ ‏چرا حاضرشدی با أونم صحبت بشوی ؟ مگر یادت رفته چطور آبرویمان ‏را برده . حالا بگوکجا وچه موقع آن بی چشم و رورا دیدی ؟
-همین ساعتی پیش درباغ حسین آباد شاهد ندأمتهأیش بودم .
‏-ندامتها . یا تهمتها بأچرا به ا‏و اجازه دادی این وصله را به من بچسباند .
‏- تقصیر خودش نیست ، آن بی همه چیز اینطور وانمودکرده .
‏- تف به غیرتش . فکرکردی بر ایش ارزش قائلم . که به خاطراو خونم را ‏جوش بیاورم . اصلآ بود و نبودش برایم اهمیت ندارد . من خیال ندارم آن دختر بی عقل را هل بدهم که به زمین بخورد ، چون مطمئنم که خودش به زودی به زمین خواهد خورد .
‏ماه منير بی آنکه اشک به چشم آورد ، داشت در درون می گریست . با صدای خفه وک فته ای گفت:
_زمین خورده حاجی ، خيلی هم سخت زمین خورده . دلم خیلی برایش می سوزد ، چون نه راه پيش دارد و نه راه پس .
‏لفاف خشم وکینه راکه صحبتش در آن پیچیده شده بود بازکرد و به سینه این فرصت را دادکه آه حسرت را ازگلوی او خارج کند . رنج و اندوه ، شعله های خشم را در دیدگانش ناپدید ساخت . بأ وجود این که آرزوی ناکامی مارال را در این وصلت داشت ، طاقت شنیدن خبر بدبختی اش رانداشت . با صدای ناآرامی پرسید:
‏-چرا راه پیش و پس ندارد ؟
‏ماه منير به سیم آخر زد گرچه به خوبی می دانست که صمد با شنیدن این پاسخ برآشفت خواهد شد ، گفت:
‏_ آخر ، با آن باری که درشکم دارد چه کاری از دستش برمی آید .
_کدام بار ؟ منظورت چیست ؟ ! نکند دختر بی فکر با حماقتش خود را گرفتأرکرده . اگر این طور باشد ، وای به حالش .
_آن پسر نابکأر کاری کرده ‏که مارال راه رهایی نداشته باشد ، حالا فهمیدی چرا افسرده و پریشانم .
_خود کرده را چاره نیست . با این بلایی که به سر خود آورده بگذار بسوزد و بسازد .
‏_فقط همین! باورم نمی شود بتوانی اینقدر خونسرد باشی . مارال پشیمان شده ‏ودیگر نمی خواهد اد‏امه بدهد .
‏_دیگر چه فرقی می کند . پشیمان شده باشد یا نه . وقتی بچه آن بی همه چیز را در شکم دارد ، چه کار می شودکرد ؟ فکر می کنی می توانم نوه ‏ی غفور خواربار فروش را نوه ‏ی خودم بدانم .
_کی به توگفت او را نوه ‏ی خودت بدانی . فقط دخترت را از آن جهنم نجات بده .
_چطوری لابد توقع داری بلند شرم به منزل آن ملعون بروم و آنقدر مشت به شکم دخترم بزنم تا بچه اش سقط شود و بعد دستش را بگیرم و از آن خانه بیرون بیاورم ؟
‏-منظور من این نبود .
‏- خوب پس واضح بگو منظورت چیست .
‏- تا امروز فکر می کردم خوشبخت است ، ولی حالا که می دانم نیست ، ‏آرام و قرار ندارم .
حاج صمد سکوت اختیار کرد و به فکر فرو رفت . کاش می توانست به عقب بازگردد و به روی آن لحظات زندگی چنگ بیند ازدکه دختر ناکامش به همراه دختر گریز پایش ، پا به پای او اسب می تاختند و سرشار از شور و نشاط جوانی بودند .
‏اکنون که جوانی اش ، لب طاقچه ی پيری در حال افتادن بود ، جیران در زیر خر وارها خاک خفته بود و مارال به هر طرف که مي چرخید ، چوب ندامت بر ‏سرش فرود می آمد و درمانده و مستأصل به دنبال راه چاره می گشت .
‏از این که آرزوی بدبختی أش راکرده بود ، خود را ملامت می کرد . شاید این نفرین او بودکه دامنگیر دخترش شده ‏بود . رو به ماه منیرکرد و پرسید:
-راست بگو . بعد از آن ماجرا ، این اولین بار بودکه مارال را می دیدی ؟
‏- حالا که پرسیدی ، ناچارم جواب بدهم . راستش را بخواهی اولین بار ‏نبود . یکباردیگر هم شب عروسی غزال او را دیدم .
- شب عروسی غزال!کجا او را دیدی ؟
‏چادر را به روی صورت کشید تا مبادا درشکه جی اشکش را ببین و پاسخ داد:
_دختر بخت برگشته ام کنار اجاق قزبس ایستاده برد و داشت از دور خواهر نو عروسش را تماشا می کرد . وقتی از آمدن او با خبر شام ، دلم طاقت نیاورد ، از مجلس بیرون آمدم و به حیاط رفتم و تا می تو انستم نگاهش کردم و در آغوشش گرفتم . انموقع هنوز به حد انفجار نرسیده بودکه عقده ی دل را بازکند و از بدبختی خود سخن بگوید و من به غلط گمان کردم هنوز خوشبخت است . چه اشتباهی .
‏-حالاکجأ دارد زندگی می کند ؟
‏-همانجا در منزل غفور .
‏_تف به غیرت آن مردکه هنوزنتوانسته برای زنش یک آلونک دست و پا کند . یعنی مارال هنوز فکرمی کندکه آن جوان ارزش این آبروریزی را دارد ؟ هم با آبروی ما بازی کرد هم با آبروی خودش . دختری که همه آرزوی یک نگاهش را داشتند . خود را تباه کرد . حالا حقش این است که این بلا به سرش بیاید .
‏_نه حقش نیست اوجوان بود ونادان . تو آنطورکه باید ایستأدگی نکردی و با دست خودت آن دختر را هل دادی که زود تر به دام بیفتد
‏_اگر این کار نمی کردم رسوایی به بارمی أورد . خيلی سعی کردم جلویش را بگیرم و وادارش کنم سر عقل بیاید و دست از سر او بردارد . اما وقتی یک در را به رویش می بستم ، از در دیگر خود را به آن ملعون می رساند . گفتم به جهنم ، بگذار لااقل حلالش شود و برود .
‏_شاید اگر زنجیرش می کردی ، هوای آن جوان ، ازسرش بیرون می رفت .
_ولی اگر این کار رامی کردم ، به هر ترتیبی بود زنجیر را پاره می کرد و می رفت . من دختر خودم را بهتر می شناسم . هیچ نمی تواند جلودارش بشود .
‏_ولی آنها جلودارش شده اند . آنقدر مظلوم شده که اگر از نزدیک او را ‏ببینی دلت به حالش می سوزد .
‏_با این حرفها یی که می زنی ، وادارم می کنی بروم بالگد در دکان غفوررا از پاشنه در بیاورم و خانمانشان را بسوزانم . اگر بگویم محبت این دختر در دلم نیست ، دروغ گفته ام . دخترم است ، آنهم دختر عزیز کرده ام . ولی تا وقتی با پای خود برنگردد ونگوید غلط کرده ام ، حاضر نیستم او را ببخشم .
‏_فکر نمی کنی حالا که دارد بچه دار ميشود . بهتر باشد برایش خانه ی جداگانه ای بگیریم تا از این بی سرو سامانی نجات پیدا کند ؟
‏حتی یک لحظه هم درنگ نكرد و بلافاصله پاسخ داد:
‏_ نه امکان ندأرد . چیزی از من نخواه که قادر به انجام آن نیستم . بگذار همانجا بماند و عاصی شود . وقتی که جان به لبش رسید و برگشت ، آنوقت حاضرم مثل گذشته همه زندکی ام را به پایش بریزم وحسرت روزهای سختی واکه گذرانده ، جبران کنم .
‏_ پس تو به فکر چاره نیستی .
_اگر پای آن بچه در میان نبود ، می شدکاری کددکه برگردد . ولی حالا دگر فایده ای ندارد . تازه مگر همین یکساعت پيش بتو نگفته بودکه من ‏خیال دارم شوهرش . ا بی کارکنم . تو به ا ین خیالی که پشیمان شده ‏و قصد بازگشت دارد و او هنوز دارد خون به دلت می کند . اصلآ فراموش کن که یک زمان دختری به اسم مارال داشته ای .
‏_ مگر می شود فراموش کرد . بی خود نگو که تو فراموش کرده ‏ای . خيال می کنی من شاهد آ ه ‏و ناله های نیمه شبانت نیستم و نمی دانم که شبی نیست با یاد أونخوابی و با يا‏دش بیدار نشوی . این دفتر پاره ی تن ماست . مگر می شود فرامو شش کرد .
‏_من پاره ‏تنم را از تنم جداکردم وجای بریدگی اش دارد جوش می خورد . تو هم همین کار را بکن . داریم به خانه نزدیک می شویم . اشکهایت را پاک کن و بخند و با روی باز ازمهمانهایت پذیرایی کن . آخر ما به غیر از آن یکی ، دختر دیگری هم داریم .
‏_ایكاش آن یکی هم مثل غزال خوشبخت بود .
‏_ آن یکی خودش تیشه به ریشه اش زد . پس دیگر فکرش را نکن .
مدتها بود که محبت به مارال و نام او درکنج دیوار دل حاج صمد به بند کشیده شده بودکه سخنان ماه منير مانند نیشتری بر قلب پر خون اوفرود آمد و نام مارال را به همراه عشق و علاقه ی پدری در فوران آن شناور ساخت بنحوی که از آن لحظه به بعد هیچ یک از بردن نام مارال پروایی نداشتند .
‏عشرت هیچ تلاشی برای این که به دوری از آیدین عادت کند ، نمی کرد . انگشتانش برای شمارش زمان سپری شده ، حتی یک لحظه هم از حرکت باز نمی ا یستاد . بوی نم دلتنگی . نفس کشیدن در آن خانه را مشکل ساخته بود . مرگ جیران ، عروسی غزال ، بهانه ای بود برای فرار از جأیی که از لابلای خشت وگل آن ، هوای پسر ش به مشام می رسید .
‏بعد از عروسی غزال ، مهمانی های پاگشا را بهانه کردو به همراه بقیه ی افراد خانواده به تهران بازنگشت و با آلما در زنجان ماندگار شد . ناکامی آ یدین در عشق مارال ، او را نسبت به سرنوشت دختری که یک زمانسوگلی اش به شمار می رفت بی اعتنا ساخت و پس از شنیدن آن پاسخ منفی از میزان مهر و محبتش کاسته شد و از آن روز به بعد بی آنکه خواست ی خود را بر زبان بیاورد ، آرزوی سیاه بختی وی را داشت .
‏بعد از مراجعت ازباغ ، همین که صمد پا از درشکه به زمین نهاد ، وابستگی خاصی که میان او و خواهر دو قلویش وجود داشت ، باعث شدکه ‏عشرت در موقع پیاده شدن از اتومبیل طغرل با یک نگاه متوجه ی آشفتگی درونش شود . صدای همهمه مهماندن از تالار بزرگ به گوش می رسید . حاج صمد به بهانه ی نماز به اتاق نشیمن پناه برد . مگر نه اینکه به در و دیوار آن قسمت قلبش که محبت مارال در آن منزل داشت ، گل مالیده بود تا احساس خود را در پشت آن محبوس سازد ؟ پس دلیل پریشانی و التهابش چه بود ؟ تازه سر از سجاده برداشته بودکه نگاه پر سروال عشرت غافلگیرش ساخت .
‏_چی شده حاج دادا ، اتفاقی افتاده ؟ به نظرمی رسدکه خيلی پریشانید .
چمشها را بست و به استغاثه و راز و نیاز پرداخت . عشرت در سکوت منتظر ماند تا اودوباره چشم بگشاید وادامه داد:
‏_من و آلما خیال داریم فردا به تهران برگردیم . ولی تا نفهمم چه اتفاقی افتاده نمی روم .
‏اسب تیز پای شادی هاگذران است و قاطر لنگ اندوه کند پا و دیرگزر .
‏بی آنکه به او بنگرد گفت:
‏_چه بهتر ، نرو . چند روز دیگر هم بمان .
‏_آخر به اندازه ی کافی مزاحم شده ایم دیگرکافی است .
‏_ بودن تو در اینجا به من آرامش مي دهد . دلم خيلی گرفت راست گو ، دوری از ایدین خيلی اذیتت می کند ؟
‏داغ دل عشرت تازه شد . آهی کشید و پاسخ داد:
‏_خاطرات گذشته . عذابم می دهد ، آنقد رکه أیکر چیزی فمانده که جانم به لبم برسد .
‏_منهم درست همین حالت را دارم
‏صمد عادت ندأشت احساس خود را برزبان آورد ، در واقع غر ورش اجازه ی بیان آن را نمی داد ، اما در آن لحظه آنقدرزبون و درمانده شده بود ‏که گفت:
‏_تا امروز فکر می کردم با همه ی آبر وریزی اش ، لااقل خوشبخت شده . ‏ولی حالا می دانم که سیاه بخت است .
‏هنوز از به زبان آوردن نام مارال پروا داشت . عشرت پرسید:
_چرا نمی روی دست او را بگیری واز آن خانه بیرون بیاوری ؟
_نمی توانم این کار رأ بکنم . زن عقدی اش است . بچه ای در شکم دارد . با همه ی قدرتم قادر به انجام این کار نیستم .
‏عشرت زانو زد و نشست . از ضعف و زبونی برادر قدرتمندش ، دلش به درد آمد .
_این دختر چه روزت آورد خاج دادا .
‏_بیچاره ام کرده . أبرویم را پیش سر و همسر برده و سرافکنددام ساخته . همه می دانند این دختر به مردی شوهرکرده که هم طراز ما نیست .
‏_این تصوری است که خودت داری ، وگرنه از نظر دیگران او هم شوهر کرده و به دنبال زندگی اش رفته . همه که نباید زن پسر خان بشوند .
‏_بجهنم که پسر خان نیست . لااقل اگر اصل و نسب دار بود ، دلم نمی سوخت . گرچه حالا دیگرکارازکار . گذشته و آن غصه در دلم کهنه شده و کم کم داشتم فراموش می کردم که دختری بنام مأرال داشته ام . از تو چه پنهان أبجی گور این دختر را هم بغل گور جیران کنده بودم وگاه که خاطرات کودکی و نوجوانی شان به قلبم نیش می زد ، در خلوت اتاقم با اشک به روی آن مرهم می نهادم . باورت می شود که منهم گریه می کردم ؟
‏_چرأ باورم نشود . تو این دختر را خيلی دوست داشتی . پس طبیعی است رفتار او دلت را خيلی سوزانده . بخصرص حالا که می گویی خودش هم دلسوخته است . وقتی هوس او را به آنجاکشانده ، بگذار بسوزد .
‏_ به اندازه کافی سوخته . شیطان می گویدمشداصغر را به سراغ غفور ‏بفرستم که گو شمالی اش بدهد .
‏_گو شمالی بدهد که چه بشرد . چرا می خواهی گناه پسر را به پای پدر بنی پسی . مکر دستت به خودش نمی رسأ ؟
‏_زندگی او در مثت من است ه در یکی از شرکتهان خودمان کار می کند . فقط نمی خواهم آنجا گوشمالی اش دهم ، چون دختر خودم را می شناسم و می دانم این طوری جری تر خواهد شد .
‏_مرا ببخش دادا . ولی خودت این دختررابد بار آوردی . آنقدر هر چه خواست انجام دادی که دیگر خواسته ای ندأشت .
‏بادی که می وزید مسیر باران را منحرف می کرد و قطرات آنرا به روی شیشه ی پنجره ها فرو می ریخت . حاج صمد تسبیح را به روی سجاده ی ترمه نهاد وگفت:
‏_همه فکرمی کنندکه من سخت ومقاوم هستم . مرگ جیران ودرد بدتراز داغ مرگ او خطای مارال ، کمرم را شکست .
‏_حتی مرگ هم در مقابل ضربه ی سخت می شکند ، دلیلی نداردکه تو نشکنی . آن مارال است که طناب دار را به دورگردن خود محکم کرده . پس بگذار طناب کشیده شود و حلقوم او را بفشارد .
‏ارتعاش سیمهای خشم و نفر ت در صدای عشرت آشکار بود ، حاج صمد ‏حیرت زده نگاهش کرد وگفت:
‏_ تو دلت از جأی دیگری پر است ، أبجی .
‏هر چه دلتنگی از دوری فرزند داشت به روی قلب فشرد . نام ایدین به روی تنور داغ زبانش چسبید .
‏_من هنوز جرات نکرده ام به ایدین خبر بدهم که مارال چه دسته گلی به آب داده . مطمئنم که اگر باخبر شود این دختر یک پسر بی اصل و نسب را به او ترجیح داده ، خيلی ناراحت خواهد شد .
ریسمان غصه به دورگردنش پيچید و حسرت تعبیر نشدن خوابهای طلایی که برای مارال می دید ، در صدایش نمایان بود .
‏_اگر فریب آن زبان چرب و نرم را نمی خوردم و آزادش نمی گذاشتم ، اگر به زور او را پای سفره ی عقد پسر تو می نشاندم ، امروز این طور بی آبرو و سرافکنده نمی شدم ومجبور نبودم شاهد بدبختی اش باشم .
‏_دختری که به زور پای سفره ی عقد بنشیند ، به چه درد می خورد .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
ب‏رأی یک لحظه هر دو سکوت کردند وگوش به سر و صدایی که از تالار بزرگ و حیاط به گوش می رسید دادند .
‏در تالار کوچک حوریه و قمر بی حوصلگی ماه منير را درگفتکو با مهمانان احساس کردند وخود در سرگرم ساختن آنها برمشر قدم شدند . در تالار بزرگ حأج اسد متوجه غیبت برادرش شد و بی آنکه از علت آن آگاه باشد ، کوشید تا وظیفه ی او را در پذیرائی از مدعوین به عهده بگیرد .
‏طیبه ، جیران کوچولو راکه سر وصدای مهمانان باعث نحسی اش شده بود و یک بند فریاد می کشید ، به حیاط اندرونی برد تا به دور از سر وصدا آرام بگیرد . طغرل ، حکمعلی و غیبعلی را مأمور ساخت فرش ایوان راکه تمام تابستان در آنجا پهن بود ، قبل از اینکه کاملآ خیس شود ، جمع کنند . ماه منپر در جستجوی صمد سر به درون اتاق کشید و ازدیدن آن دو با هم متعجب شد و پرسید:
‏_چی شده ؟ خواهر و برادر با هم خلوت کرده اید ، مگر یادتان رفته که مهمان داریم .
حاج صمد ابروانش را در هم کشید و پاسخ داد:
‏_این آتشر را تو خودت روشن کردی و به دلم شور اند اختی ، حالا تازه می پرسی چه خبر شده .
‏ماه منير قدم به داخل اتاق نهاد و درکنار سجاده ی او زانو زد و نشست .
‏از یاد برد که خواهرشوهرش هم در همانجا و در چند قدمی او نشسته است .
‏با وجود این که دوست نداشت در مقابل عشرت در مورد خطای مارال سخن بگوید ، طاقت نیاورد و رو به همسرش کرد وگفت:
‏_فکرمی کنی فقط به دل توشور انداختم ، پس دل خودم چی . خدا می داند چه افکار پریشان و مغشوشی دارم . آن روز را به یاد داری که در همین اتاق داشتی تنش را با شلاق سیاه می کردی ؟
‏بی آنکه چشمهایش را ببندد و ضربات سختی را که با کمربند بر بدن ، ظریف مارال وارد می کرد ، در نظر مجسم کند ، آن صحنه را به یاد آورد و گفت:
‏_شاید آن تنبیه برایش کافی نبود ، ایکاش تن و بدن او را فوری با شلاق کبود می کردم که هیچ وقت اثر آن محو نمی شد . شاید آن موقع قدر این ضربه ما را می دانست .
حاج صمد خبر ندأشت که آن روزها مأرال هم حسرت آن رأ می خورد که چرا پدرش طوری بدنش را با شلاق سیاه نکرده بودکه آن سودای خام را از سر بیرون کند .
‏کینه ها ازدرون سبد دلش لبریزشد و آنرا آزاد ساخت تا در آرزوی دیدن دخترش پرکشد و زیر لب زمزمه کرد:
_کجا یی دختر پدر سوخته ی من .
‏ماه منيرکه شاهد جوشش احساس او بود از فرصت استفاده کرد والتماس ‏کنان گفت:
‏_پس به دادش برس و نگذار بیش ازاین آزار ببیند .
‏صمد بال پرنده ی احساس رأگرفت و آنرا به درون قفس سینه بازگرداند و سر را به علامت نفی تکان داد وگفت:
‏_ یکبار گفتم که تا وقتی در آن خانه است نمی تواند از من انتظار بخشش وکمك را داشته باشد . پس دیگر تکرار نکن .
افخم دوست نداشت عروسی همچون مارال قدم به آن خانه بگذارد و از خدا می خواست همسریاشار زنی مطیع و فرمانبردار باشد تأ بتواند هر وقت که خواست به او امر و نهی کند . آرزو می کرد پای مارال در موقع قدم گذاشتن به روی پله ها لغریده و سرنگون شود تا هم خود و هم طفلی که در شکم داشت ازبین بروند . اما از بخت به اومارال با احتیاط به روی پله ها قدم می نهاد و قصد سرنگون شدن را نداشت . یاشار برای رفع کدورتی که در باغ حسین آباد بین او و همسرش شده بود ، سعی می کرد تا به نحوی محبت او را نسبت به خود جلب کند و بر این اساس به نگاههای پراز خشم و نفرت مادر توجهی نداشت و سخنان ملامت آمیز او را نادیده می گرفت و وظایفی را که مارال عهده دارانجام آن بود ، خود انجام می داد .
‏افخم که تحمل شنیدن سخنان نیدار او و خوش خدمتی های یاشار را نداشت ، زبان به شکوه نزد غفورگشود وگفت:
‏_میمون هر چی زشت تره ، بازی اش بپشتره ، از روزی که شیکمش باد کرده ، دما غشم باد آورده و بدترکیب ترشده ، ا ین پسره بی عقل بیشتر دورو بر اون می پلکه و هواشو داره و نمی زاره دست به سیاه و سفید بزنه ، آخه تاکی من باید کنیز دست به سینه شون باشم .
‏غفورکه داشت آماده ی خروح از خانه می شد ، در حالی که درد سینه ‏امانش را بریده بود ، با صدایی که به زحمت شنیده مي شدگفت:
‏_خودم کردم که لعنت برخودم باد . از روز اول نباید قبول می کردیم دختر آن ناخلف را به این خانه بیاورد . حالا دیگرکار ازکار گذشته و این پسره بی فکراصلآخیالندارد دست زنش را بگیردو ازاینجا برود . نمی دانم باید با اوچه کارکنم .
‏افخم بدون توجه به رنگ چهره ی همسرخودکه کاملآسفید شده بودگفت:
_من دیگه تحمل ندارم آقا ، خودت يه جوری بهشون بفهمون که یا باید اون زن نصف بار زحمت أین خونه روبه دوش بکشه یاگورشوگم کنه ، بره . حالا که قبول کردی دختر تو به یوسف پسر انيس خانوم بدی ، اونوقت من دست تنها می شم وهمین که از عهده ی کار این خونه بربیام واسم بسه ، دیگه نمی تونم خدمت اون یکی یکدونه و بچه شو هم بکنم .
غفور جلوی پا دری خم شد و در حالی که با یکدست قلبش راکه دچار ناراحتی شده بود فشارمی داد ، با دست دیگر پاشنه ی کفثش راکشید وگفت:
_حالا که هنوز نه دخترت عروس شده و نه عروست فارغ ، پس صبر داشته باش تا ببینم چه کار مي توانم بکنم .
‏_همش صبر ، آخه مگه من چقدر می تونم تحمل داشته باشم صدام در نیاد .
‏کلاه را به سر نهاد ودر حالی که داشت به طرف ایوان می رفت گفت:
_به ریحان بگوخودش را برای شیرینی خورأن آماده کند ، لااقل این یکی را خودم سرو سامان می دهم ونمی گزارم نصیب نااهل شود .
‏پاکه به روی پله ها نهاد ، درست مانند اینکه اولین بار است متوجه ی شکستگی لبه ی سنگهای پله می شود ، زیر لب زمزمه کرد .
‏_این سنگها هم مثل من پیرو فرسرده شده اند .
‏افخم که پا به پای اوقدم برمی داشت ، لبخندی به لب آورد و به اعتراض ‏گفت:
‏_واه چه حرفها می زنی آقا ، حالا کو تا توپير بشی .
‏_ این پله ها که از سنگ است زیر چکمه ی آهنی اصغر جلاد و ارباب ملعونش شکست ، پس توقع داری وجود من که از سنگ نیست زیر بار ظلم آنها نشکند .
‏_ خدا ذلیلشون کنه ، ظلم خودشرن کم بود ، این دختر رو هم به ریش ما بستن که چون به لبمون برسونه .
‏غفور بی اختیار به عقب برگشت و یکبار دیگر خانه ی موروثی را تماشا کرد . ریحانه که داشت در زیر زمین ترشی می اند أخت ، به شنیدن صدای پای پدر سر را از پنجره به بیرون آورد وگفت:
‏_برای ناهار به خانه می أیید یا نه ؟
‏با لذت چشم به نیمرخ زیبای او دوخت و پاسخ داد:
_اگر زنده بودم . بر می گردم .
‏_نفوسبد تزنید آقاجان انشاءالله صد سال زنده باشید .
‏_صد سال که تعارف است . دعاکن تا عروسی توزنده باشم وحسرت به دل از دنيا نروم
‏منتظر جواب نشد وازدربیرون رفت . افخم در حالی که زیر لب مارال را نفرین می کردکه چرا هنوز در خواب ناز است ، برای کمک به ریحانه به زیر زمین رفت . غفور واردکوچه که شد ، لحظه ای ایستاد و به اطراف نظر افکند . چهار مین روز پائیز بود آسمان ابری ، گرفته و غم آلود و منتظر ریزش باران بود .
‏پسر بچه ای که داشت سقز می فروخت ، کودکی او را تداعی می کردکه بأ التماس می کوشید تا آلو و لواشکی رأ که مادرش در همان ملک غصبی حاج ممد درست کرده بود به رهگذران بفروشد .
‏برای رسیدن به این مرحله از زندگی یک عمر دویده بود ، با وجود ا ینکه دخترش به زودی عروس می شد ، ولی از این که زود تر او را شوهر نداده بود خود را ملامت می کرد .
‏آرامش معیشت او از روزی به هم خورد که ملک موروثی ، به خاطر بدهی به حاج صمد ازدست رفت و آرامش زندکی از روزی که یاشار دختر غاصب آن ملک را به عنوان همسر به آن خانه آورد .
‏بوی کاه ، بوی علفهای مرطوب ده را در خاطر بوئید و دلش در هوای سبزه زارهأی آنجا پرکشید ، دردش این بودکه دختر همان مردی که این مک را غصب کرد ، پسر او را هم از چنگش بیرون آورد . مرغ دلش برای سر زدن به آن ده راه درازی را می پيمود و اکنون خسته ، از تاب و توان افتاده بود . هوای داخل دکان به نظر سنگین و غیر قابل تنفس و تحمل می آمد . با انگشت به شمارش سالهای عمر خود پرداخت . هنوز بیش از پنجاه بهار از آن نمی گذشت و شاید باز هم فرصتی برای زیستن باقی مانده بود .
‏اولین مشتری که وارد مغازه شد ، با دیدن چهره ی رنگ پریده ی او طاقت ‏نیاورد و برسید:
‏_مگر خدای نکرده کسالت دارید ؟
‏از سووالش حیرت کرد و به جای جواب پرسید:
_چطور مگر ؟ !
‏_ آخر رنگتان خيلی پریده است .
‏یعنی واقعأ رنگش پریده است! شاید بهتر بود مغازه رأ می بست و به خانه باز می گشت و به استراحت می پرداخت . این روزها زیادی خودش را خسته کرده بود .
‏ایکاش یاشار به جای اینکه جیره خوار دشمنش شود ، عصای دست پدرش می شد . شاید سوزش سینه نیز از ندانم کاری و سرکشی پسرش ناشی می شد .
‏این سوزش ریشه دار بود و نمی شد آنرا نادیده گرفت .
‏شاید اگر سر را روی پیشخوان می گذاشت و به استراحت می پرداخت ، حالش بهتر می شد و درد سینه هم آرام می گرفت . سر راکه به روی دست خم کرد ، چشمش به انگشتر عقیق یادگاری مادرش افتأد که همیشه به انگشت داشت . بی آنکه بداند این آخرین نگاه به زندگی و متعلقات آن است خم شد و آنرأ بوسید . ریسمان تنگ اجل به دورگلویش بیچید . اولین گلوله مرگ که از اسلحه ی زندگی شلیک شد ، درست به هدف خورد و قلب او را شکافت . پای آرزوهایش قبل از رسیدن به مقصد پیچید و از حرکت باز ایستاد .
‏انيس خانم مادر یوسف خرید را بهانه کرده بود تا با غفوردر مورد مراسم شیرینی خوردن یوسف با ریحانه گفتگو کند .
‏به محض ورود به مغازه از دیدن اوکه سر به روی پیشخوان داشت حیرت کرد . غفور آنقدر آرإم خوابیده بودکه انیس خانم دلش نیامد صدایش کند . چند لحظه ای بلاتکلیف به امید این که بیدار شود همانجأ ایستاد . با خود گفت: "شاید بهتر باشد فعلآ برگردم و بگذارم او آسوده بخوابد"برای تصمیم گرفتن مردد بودکه مرد درشت اندامی با سر و صدا در را بازکرد و داخل شد . اما باز هم بیدار نشد . آن مرد بی توجه به انيس خانم جلو آمد و شانه اش را تکان دأد وگفت:
‏_چی شده آقا غفور ، حألا چه وقت خوابه . واست جنس آوردم ، بلند شو ‏تحویل بگیر .
‏با تعجب به جسم بی حرکتی که در مقابل داشت خیره شد وسپس به انيس خانم اشاره کرد وگفت .
_گمان نمی کنم خواب باشه ، نکنه روح ازجسمش پروازکرده . کمک کنین اونو رو زمین بخوابونیم .
‏به شنیدن أین جمله فریادی از وحشت کشید و به سرعت از دکان خارج شده بی توجه به رگبار تند باران سراسیمه ، به طرف منزل آنها دوید واز إفخم و ریحانه خواست که با أو به آنجا بیايند .
‏ازروزی که صحبت عروسی ریحانه و یوسف شده بود ، افخم به روزهای تنهایی خود و همسرش می اندیشید ، ولی هرگز تصور نمی کردکه به زودی باید فقط به تنهأیی و بی همدمی خود بیندیشد .
‏او فقط همسرش نبود ، بلکه تنها تکیه گاهش به شمار می رفت . غفور پای افخم بود برای راه رفتن و نیروی جسمانی در مقابله با مشکلات زندگی و اکنون به این می اندیشیدکه بد از این چگونه خواهد زیست و چگونه نفس خواهدکشید .
‏انيس خانم به یوسف خبر داد و یوسف به یاشار . موقعی که آن جمع سراسیمه خود را به مغازه ی غفور رساندند ، پزشکی که به بالیش آورده بودند ، با زبان بی زبانی به آنها فهماند که کار أزکار گذشته و تلاش برای به کار انداختن مجدد قلب او بی فایده است .
‏یاشار حسرتهای دل سوزان پدر را می شناخت و از زیر پلک چشمان بسته اش ، ملامت و سرزنش را آشکار می دید و خود را در مرگ پدر مقصر می دانست . اگر با دل بستن به دختر حاج صمد ، دل او را نشکسته بود ، شاید هنوز این قلب سالها برای تپیدن فرصت داشت .
‏صدای پرطنین افخم در میان شیون و زاری به گوش رسیدکه می گفت:
_کشتنش ، به خدا کشتنش . اون مردنی نبود . صبح که داشت می رفت ، هیچ چی اش نبرد ، صحیح وسألم از این در بیرون رفت . حتمأ لازم نیس تبرتو قلبش فروکنن . گفتن يه کلمه از صد تا تیر بدتر قلبوشکأف می ده .
‏یاشار می دانست که مادر و خواهرش نیاز به تسلا دارند . یادآوری چهره ی آرام و بی حرکت پدر ، دلش را آتش می زد . از این که در روزهأی‏آخر زندگي آن مرد ، آنقدر اورا آزرده برد ، احساس شرمساری می کرد . هیچ نمی دانست چطور این اتفاق افتاده ، ازنظر افخم ، شوهرش موقع ترک خانه کاملأ سالم بود . ‏مارال با وجود این که می دانست همسرش نیاز به دلداری دارد به بهانه ی بارداری در مراسم تشییع جنازه شرکت نکرد . یاشار بهت زده بود و آنچه را که اتفاق افتاده ، باور نمی کرد . نگاه مشکوکش مارال را می آزرد . بعد از مراجعت آنها ازگورستان ، صدای گریه و شیون افخم و ریحانه که بدون لحظه ای مکث شنیده می شد ، گوشخراش و پردرد بود . ‏اوكوششي برای دلداری شان نکرد . آنقدر خود را به دور از آنها می دانست که تلاش برای پيمودن این مسافت راکاری عبث و بیهوده می پنداشت وکنج خلوت اتاق را به بودن در میان آن جمع ترجیح می داد . مارال نمی توانست خود را همدرد آنها نشان بدهد . چون کوچكترین احساسی در میان نبود . آرزو های برباد رفته پدر ، یاشار را نسبت به وی خشمگین ساخته برد . موقعی که مادرش درمیان اشک و آه فریاد زنان گفت:
‏_اوناجونشوگرفتن . تو خودتم تو مرگش بی تقصیرنیستی . أگه نمی ذاشتی هوس به وجودت قالب بشه ، اگه دست این دختر رو نمی گرفتی به اینجا بیاری ، این اتفاق نمی افتاد . بذارگورشوگم کنه و بره من دیگه تحملشو ندارم .
خشمش را با نفرین درآمیخت ، تا قبل از اینکه مارال بأ قدم نهادن به روی قلبش جای پاهای دیگری راکه قبلآ به روی آن قدم نهاده بودند ، پاک کند ، محبتش مختص به پدر و مادر بود و اکنون از بی مهری اش احساس پشیمانی می کرد .

مارال اطمینان داشت که در آن لحظه آنها نیازی به دلداری او ندارند و ترجیح می دهندکه او در چهاردیواری اتاقی که چون حصاری وی را ازجمع ‏آنها جدا می ساخت ، محبوس بماند .
‏موقعی که خانه خلوت شد و مهماندن رفتند . مارال صدای پای یاشار را که داشت به آن اتاق نزدیک می شد شنید و خود را برای دلداری إش آماده ساخت .
‏این اولین بار بودکه همسر خود را انطور آشفته و پریشان می دید . پيراهن سیاهی که به تن داشت چروک و اتو نکشیده بود و موهای سیاه مجعدش شانه نکرده به طور نامرتب به روی پیشانی خودنمائی می کرد .
‏مارال به دنبال جمله ی مناسبی برای گفتن تسلیت می گشت که او زبان به سخن گشود و با لحن ملامت آمیزی گفت:
_ازكنج اتاقت چه خیری دیدی که رهایش نمی کنی . ناسلامتی تو عروس این خانواده ای و همه توقع داشتندکه درکنار مادر و خواهرم نشسته باشی .
-چه لزومی داشت آنجا بنشینم . نه آنها دلشان می خواهد من در کنار شان باشم و نه من علاقه ای به این هم نشینی دارم .
‏به پیراهن گشاد رنگی که به تن داشت اشاره کرد وگفت:
_لااقل اگر دلت عزادار نبود ، می خواستی لباس مشکی بپوشی و وانمود کنی که عزاداری . فکر نکن نمی دانم پدرم را چه کسی کشته .
‏_چه کسی کشته بگو ؟ چرا حرفت را درست نمی زنی . من تا حالا فکر می کردم سكته کرده .
_سكته کرده . اما یک نفر باعث این سكته شده و تو خوب می دانی این یک نفرکیست .
‏-من ازکجا باید بدانم .
‏-چون اگر تو پيش مادرت شیون وزاری نمی کردی ، آنها اصغر جلاد را به ‏آنجا نمی فرستادند تاکا ری کند که قلبش از حرکت بایستد .
- بی خود تهمت نزن . این غیر ممکن است .
_چراغیرممکن است مگر پدرت عادت ندارد هر وقت پای خرش درگل بماند اورا مأمور بیرون آوردن آن ازگل کند . مطمئنم اصغر جلاد امروز صبح به سراغ آقاجان خدا بیامرز رفته و با ترساندن او باعث مرگش شده .
‏افخم موقع عبور از جلوی اتاق آنها طبق معمول فال گوش ایستاد و آخرین جمله ای راکه از زبان بسرش بیرون آمد شنید و بی طاقت در را باز کرد ، داخل شد و برسید:
-چی گفتی یاشار! اصغر جلاد آقاجانت راکشته ؟
‏مارال به همسرش فرصت پاسخ رأ نداد و فریاد کشید:
_نه این دروغ است ، یک دروغ بزرگ ، باور نمی کنم .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
أفخم دست به کمر زد و بلندتر فریاد زد:
_واه چه حرفا . دروغگو خودتی و جدآبادت ، حالا دیگه به ما تهت دروغگوئی می زنی . خیال کردی از خونش می گذرم . اونایی که کشتنش باید تقاص پس بدن . خودتم خوب می دونی که چه بلایی سرش آوردن که عین دزدها تو اتاقت قايم شدی و نیومدی مث بچه آدم تو جمع عزادارها بشینی . ‏نه سر خأک اون فاتحه خوندی و نه تو مراسم شام غریبونش شرکت کردی
‏یاشأر شراره های خشم را در چشمان افخم که از شدت گریه سرخ شده بود مشاهده کرد . می دانست که او سخت دل شکسته و ماتم زده است ، اما این دلیل نمی شدکه بگذارد تلافی مصیبتی را که غافلگیرشان ساخته بود ، بر سر عروسش در بیاورد .
‏مارال دیگر تحمل شنیدن تهمتهای مادرشوهر را نداشت ، یاشار دست او رأکه درهوا بلند شده بود تا به روی صورت افخم فرود آیدگرفت و تشر زنان پرسید:
_داری چه كأر می کنی ؟ ! او مادر من است و باید احترامش را داشته باشی .
‏کوشید تا دستش را رهاکند وگفت:
_پس چرا آنا احترام مرا تدارد . تو فقط زبانت به روی من دراز است ، چرا به او یاد نمی دهی حرف دهنش را بفهمد و بعد بزند .
‏صدای فریاد گوشخراش یاشار به گوش رسید:
‏_مگر تو احساس نداری زن ، پدر من و شوهر آنا مرده . تحمل این مصیبت خارج از طاقت ماست ، بخصوص که ممکن است در این قضیه پأی خانواده ی تو هم در میان باشد .
افخم مشت محکم خود را به روی دست پسرش که دست مارأل راگرفته ‏بودکو بید وگفت:
_بذار بزنه . خیال میكنی من از پس این نیم وجبی برنمی آم .
یاشار دست مارال را رهاکرد و با لحن تندی خطاب به مادر گفت:
- بس کن آنا ، بیا برویم .
‏- توگستاخش کردی . اگه از روز أول جلوشو می گرفتی ، این طور ‏نمی شد . به خاطر دل صاب مرده ات ، زندگی مونو به باد دادی . این مارمولک با جادو و جنبل چشم عقلتوکورکرده . تا چون منم نگرفته ، بفرست بره خونه ی بابآش .
‏- حالا وقت این حرفها نیست .
‏- پس کی وقت این حرفا ست . وقتی که همه مون چون به لب شدیم ؟
‏مارال از جا برخاست و روبرویشان ایستاد و خطاب به مادرشوهرش گفت :
_من از خدا می خواهم که بروم . لازم نیست او مرا بفرستد . خودم مي روم . این اتاق ده متری خفه ارزانی خودت .
‏یاشار دست به روی شانه ی مارال نهاد وگفت:
‏- تو آرام باش ، بنشین .
و سپس رو به أفخم کرد و ادامه داد:
‏- این زن مادر بچه ی من است . به این سادگی نمی توانم رهایش کنم که برود .
_ به اون بچه كه هنوز به دنيا نيومده دل نبد . بالاخره اونم تخم ِتَرَكه ي همون فاميله و يه روز بلاي جونمون ميشه . بذار بره همونجا كه ننه اش داره مي ره .
‏یاشار با لحن محبت آمیزی گفت:
_فکرنمی کنم آقاجان خدابیامرز راضی باشد ، شب شام غریبانش به جای خواندن دعا و قرآن ، این حرفها را رد و بدل کنیم .
‏افخم با صدای بلند به گریستن پرداخت وکفت:
_ بیا بریم براش قرآن بخرنیم . امشب تو باید جای اون پيش من ئ ریحان بخئابی ، وگرنه تا صبح نمی تونم چثساموروهم بذارم .
‏- خيلی خوب آنا قبول ، امشب جای آقاجان مي خوابم . فعلآ شمأ بروید . ‏چند دقیقه دیگر من هم می أیم .
‏در حالی که داشت ازاتاق خارج می شد پرسید:
_چی خوای به اون دختره بگی ؟ مزد دستموکه داد . چیزی نمونده بود دستشو رو من بلند بکنه . بازم می خوای ناز و نوازثش کنی . بیا بریم .
‏یاشار بی اراده به دنبال افخم به راه افتاد و بی آنکه حتی نیم نگاهی به مارال بیفکند ازاتاق بیرون رفت .
‏سیلی ندامتها ، یکی پس از دیگری به روی گونه های مارال ضربه می نواخت . صدای پایشان که أورشد ، صورت را به روی چادرشب فشرد و به گریستن پردخت . آنها در عزای مرگ غفور می گریستند ومارال در عزای مرگ عشقی كه ناغافل سکته کرده بود . ایکاش کمند مهر یاشار برای بیرون کشیدن او از خانه ی پدرش ، به آن سادگی به دور قلبس محکم نمی شد تا نأچار به تحمل این همه خفت وخواری باشد . ولی اکنون که داشت قلاب این کمند هرز می شد ، برای فراراز بندشر نیاز به تلاش نبرد .
‏سکوت نیمه شب ، شیون و زاری اهالی آن خانه را بلعید . مارال نه به خواب می اندیشید و نه به گستردن رختخواب . تنها فکری که به سردأشت رهایي ازبندی بودکه اشتباه زندگی به پایش بسته بود . برای این که با صدای پأی خود اهالی تازه خفته خانه را بیدار نکند ، کفشها را به دست گرفت و از اتاق بیرون آمد .
‏باران بند آمده بود و نورمهتاب پله ها را روشن می کرد . قدم که به روی اولین پله نهاد ، دستی از پشت کمرش راگرفت و صدای یاشار به گوش رسید که می پرسید:
‏-کجا داری می روی مارال ؟
‏-به هر جايي به غیر از اینجا ، به جايی که نه تو با من باشی و نه انهایی که ‏چشم دیدنم را ندارند .
‏- به این زودی از میدان به در نشو . برگرد به اتاقت .
‏- نه برنمی گردم .
‏- مجبوری برگردی . کدام مردی غیرتش قبول می کناکه زن عقد ی او ، ‏این موقع شب در خیابانها سرگردان شود .
‏-خيلی عجیب است که تواز غیرت حرف می زنی .
‏-می خواهی بگوی که بی غیرتم ؟
‏- اگر نبودی ، به این سادکی آلت ِدست مادرت نمی شدی . از روزی که ‏قلم زندگی مشترکمان را به دست گرفتی ، از متن دور شدی و به حاشیه نویسی پرداختی .
‏صدایش که اوج گرفت ، یاشار دست پاچه شد و به او اشاره کرد وگفت:
- یواش تر ، اینجا سر و صدا نکن ، بیا برویم توی اتاق ، وگرنه آنا بیدار می شود و قشترق راه می اندارد . توکه نميخواهی دوباره با او هم دهن بشوی .
‏_اگر مجبور به ماندن بشود ، باز هم با او دهن به دهن خوانم شد . برای همین است که باید بروم .
‏سردی نگاه بيگانه أش را احساس کرد و به التماس افتاد:
‏_نه مارال ، نرو . خواهش می کنم . تو زن من هستی و بچه ات ، بچه ی من . ما از هم جدایی نداریم . فقط صبرکن این بحران بگذرد .
‏_إین بحرآن گذران نیست و هر بار به شکلی ظاهر می شود . من دیگر تحمل ندارم . از آن گذشته این بار تو خودت شروع کردی و این تو بودی که پدرم را بانی مرگ پدرت دانستی . فایده ای ندارد . یگر نمی توانی با من یکرنگ باشی . ایکاش آن روزکه برای اولین بار در قطار به هم برخورد کردیم ، کمکت را نمی پذیرفتم و می گذاشتم همه ی طاهای آقاجانم را سرباز های روسی به تاراج ببرند . انموقع لااقل دلم به تاراج نمی رفت . امروز آنا به راحتی تو را از رختخواب من جدا کرد . چه بسا فردا وادارت کند در دکان نخود و لوبیأ بفروشی وکأر پدر را دنبال کنی .
‏با یادآوری نام پدر بغض گلویش را فشرد و با صدای خفه ای گفت:
_آقاجانم مرده ، درست است که تو از او متنفر بودی ، ولی من دوستش داشتم و از مرگش متاثرم . من در این خانه و از این پدر و مأدر متولد شده ام و خودم را از آنها جدا نمی دانم . گرچه تو دختر خان هستی و عارت می آید عروس آنها باشی . اما زن منی و با میل و رغبت همراهی ام را قبرل کرده ای ، پس به این سادگی عقب نشینی نکن و صبر داشته باش .
_نه یاشار نه ، این بارگولت را نمی خورم و مصمم هستم به خانه أم برگردم ، به خانه ی خودم ، به آنجائی که به آن تعلق دارم . حالا دیگر من آن دخترجوان بی خیال نیستم که یکسال پیش با او در قطار آشنا شدی و هرماه ‏از زندگی ام با تو به اندازه ی سالی مرا پیر و شکسته کرد . می خواهم وصله ی ناجوری راکه به زندگی ام زده ام بشکافم و آنرا از نو مرمت کنم .
‏_می توانی این کار رإ فردا صبح هم أنجام بدهی ، لزومی ندارد ا ین موقع شب مثل دزدها از خانه فرار كنی . مردم چه می گویند ؟ خانم و آقاجانت چه خواهندگفت ؟ چطوررویت می شود در آن خأنه رأ بزنی و بگویی غلط کردم .
_غلط کردم ، هزار بار فریاد می زنم که غلط کردم . ا ین که حاشا ندارد .
یأشار خشمگین شد و بلندتر از او فریاد زد:
‏-کم کم داری آن رویم را بالا می آوری ، تا با صدایم همسایه ها را خبر ‏نکرده ام ، رختخوابت را بیندار و بخواب .
‏صدای گوشخراش افخم که تازه از خواب پریده بود به گوش رسید:
- چه خبر شده یاشار ، چرا داد می زنی ؟
‏- چیزی نشده آنا جان .
‏- هیچ خبری نشده! پس کجا رفتی ؟
‏- جايی نرفتم ، الان می أیم .
‏بلاتکلیف چشم به او دوخت . مارال شانه ها را بالا افکند وگفت:
‏_لازم نیست همسایه ها را خبر کنی . همین که آنا را خبر کردی کانی است . منهم خبر مرگم می گیرم می خوابم .
‏_به من فرصت بده مارال . بگذار چهلم آقاجان بگذرد ، از اینجا می رویم .
‏با نفرت روی برگرداند و به روی چمدانی که در موقع ورود به این خانه تمإم وسايل زندگی اش در آن جای داشت نشست وگفت:
_لأزم نیست بیشتر از این دروغ تحویلم بدهی . تو دیگر أز آنها جدايی نداری و ناچاری جای آقاجانت را در ا ین خانه بگیری . فقط ا ین من هستم که بازنده شدم .
‏یاشار درکوچه پس کوچه های احساس خود به دنبال یافتن راهی برای بیأن آن بود . هراس نگاه و درماندگی دختری که روی چمدان چمباتمه زده بود ، نگاه هراسان دختری را که درکوپه ی قطار از نزدیک شدن ماموران روسی واهمه داشت به یادش آورد و دلش ازدرماندگی او به درد آمد .
‏قبل از این که خود صدایش کند ، قلبش با ضربان تند خود صدایش کرد . همین که پا پيش نهاد تا به او نزدیكتر شود ، مارال فریاد زنان گفت:
_نزدیكتر نیا ، برو . حتی اگر یک کلمه دیگر به زبان بیأوری . آنقدر فریاد مي زنم که همه ی همسایه ها هم صدایم را بشنوند . می روی یا فریاد بزنم ؟
اوج خشم را درشرأره های دیدگأنش مشاهده کرد و بی آنکه کلامی بر زبان آورد به عقب برگشت و از اتاق بیرون رفت . کوسه ماهی شناور در دریای زندگی مارال ، دهان گشود و امیدها را بلعید و آرزوها را أره کرد .
مارال در اتاق خود بیدار برد و یاشار در اتاق مادرش ، مارال در فکر رهائی برد و به دنبال راه فرارمی گشت و یاشارگوش به زنگ تا ماع از این فرار شود . با وجود أینکه خانواده ی او را در مرگ پدر خود مقصر می دانست و اندوه این مصیبت دلش را انباشته بود ، نیروی عشقش به سادگی توده ی عظیم غصه راکنار می زد واز لابلای آن چون چرأغ چشمک زن موجودیتش رأ نشان می داد .
‏به محض این که از صدای تنفس ممتد افخم ، احساس کردکه او به خواب رفته ، با احتياط از جا برخاست و از اتاق بیرون آمد . ریحانه که آن شب با خواب بیگانه برد ، متوجه ی رفتنش شد ولی عکس العملی نشان نداد . به محض وررد به اتاق ، مارال را دیدکه به همان شکل ساعتی پيش به روی چمدان نشسته و سر به روی زانو دارد . دررا پشت سر بست و چند قدمی به جلو برداشت . قلبش برای بیان احساس به صدا در آمد وزبان گویای آن شد .
‏_ چرا هنوز بیداری و رختخواب را نینداخته ای ؟ وقتی احساس می کنم ممکن است بیدار باشي ، منهم خوابم نمی برد .
‏بی آنکه سر بلند کند . پاسخ داد:
‏_دیگر نمی خواهم در آن رختخواب بخوابم . نه در آن دختخواب و نه در این خانه . خلاصم کن و بگذار بروم .
‏روبروی او زانو زد . نشت و مصمم گفت:
_ این امکان ندارد . نمی گذارم بروی . آنچه را که به آن سختی به دست آورده ام ، به این سادگی از دست نمی دهم . من نمی گذارم انگشت اشاره ی زندگی چشم احساسم راکورکندکه ناچار بشوم کور مال ، کور مأل به دنبال آنچه که به اشتباه از دست داده ام . بگردم .
‏_ آنچه که به اشتباه از دست داده ای . دیگر به دست نمی آید ، چه بأ چشم باز ، چه کورمال ، کورمال . تو نمی توانی جلوی رفتنم را بگیری ، مگر پايم را طوری زنجیر کنی که نتوانم آن را پاره کنم .
‏_اگر زنجیر محبت باشد چی ؟ آنوقت باز هم پاره اش می کنی ؟
‏_ آن زنجیر پاره شده و برای بستن مجدد آن ، نیاز به گداختن با آتش دل است كه باران ندامتها ، این آتش را خاموش کرده .
‏_شاید زیر خاکسترش هنوز آتشی باقی مانده باشد . پس بگذار بر آن بدميم و دوباره از نوشعله ورش سازیم .
‏با لحنی که سرشار از خشم و نفرت بودگفت:
_من به روي خاكستر آن تف مي اندازم . آنقدر تف مي اندازم تا اگر از آن عشق لعنتی جرقه ای باقی مانده باشد ، آب دهنم خاکتسرش کند .
‏_الحق که دختر حاج صمد سلطلانی هستی .
‏_مکر شکی هم داشتی . من دختر او هستم ، نه دختر غفور شکوری و از اینکه دل او را شکست ام و آبرویش را ریخته ام پشیمانم . می روی یا انقدر ، فریاد بزنم كه انأ دوباره بیدار شود .
‏_ نه لازم نیست فریاد بزنی ، من می روم . تو دختر یک دنده و لجبازی هستی که به راحتی پشت پا به عشق و احساست می زنی و همانطور که به سادگی پدر و مادر خود راترک کردی ، مراهم ترک ميکنی ، ولی مطمون باش تأ وقتی بچه ام را در شكم داری ، حق بیرون رفتن از این خانه را نداری .
‏_ چه کسی می تواند جلویم را بگیرد ؟
‏_ حالا می بینی چه کسی ، حتی أگر لازم باشد ترک کار وکاسبي ام ر 1 ‏می کنم تا مواظبت باشم .
‏_ لازم نیست مواظب من باشی . همین که بتوانی مواظب مادر و خواهرت باشی ، کافی است .
‏گره ی چادر شب را گشود و از درون آن تشکی بیرون آورد و آنرا کنار درگشود و همانجا دراز كشید وگفت
‏_ من همین جا می خوابم . تو مختاری بخوابی یا تا صبح روی چمدان ‏چمباتمه بزنی .
‏صدای خنده ی تمسخر آلودش در اتاق بیچید:
‏_ پس جواب مادرت را چه می دهی که بدون تو خوابش نمی برد ؟
‏_ تو بی احساسی و نمی توانی رنج و درد یک زن داغدیده را درک کنی . او مصیبت زده است و آرام و قرار ندارد .
‏_ انموقع هم که مصیت دیده نبوئ ، به غیر از اذیت و آزار کار د یگری ا‏ز دستش بر نمی آمد .
‏_ آخر کمی احساس دأشته باشی زن ، به جای اینکه باری از دوشم برداری و دلداریم بدهی ، بار سنگین تری را به روی آن می گذاری .
‏به علامت تاسف سر تکان داد وگفت:
‏_دیشب درست لحظه ای که وارد اتاق شدی ، داشتم خود را برای تسلای تو آماده مي کردم ، اما تو با متهم کردن پدرم دل مرا شکستی و باعث شدی آنچه راکه می خواستم بگویم فرأموش کنم .
‏_ هنوز نمیدانم در آن مورد اشتباد کرده ام يا نه . حاج صمد با آقاجان کینه ی دیرینه داشت . بعد از ماجرای باغ حسین آباد ، بعید نیست که درصدد تهدید و ترساندن او بر آمده باشد .
_دلیلی برای أین کار نمی بینم اگر قرار به تهدید و ترساندن باشد ، طرفش باید تو باشی ، نه پدر از همه جأ بی خبرت .
‏درصدد دلجوئی بر آمد و با صدایی که ناگهان ملایم شده بود ، گفت:
_خيلی خوب ، شاید هم من اشتباه کرده باشم . مرا ببخشی . حالا بلند شو بیا بگیر بخواب . دیگرچیزی به صبح نمانده . اگر فکرخودت نیستی ، فکر آن بچه بی گناه باش .
‏_گناهش این است که بچه ی توست و وجودش باعث اسارتم شده . اگر به خاطر او نبود ، حالا من اینجا نبودم .
‏_ پس به خاطر او دست از لجبازی بردارو سرت را روی متکا بگذار و بخواب .
‏خستگی و درد کمر باعث شدکه دست از لجبازی بردارد و تسلیم شود . زندگی اش چون دایره ای بود که نقطه ی پرگار زندگی آنرا به دور خود چرخانده باشد . هنوز سر را به روی متکا نگذاشته بردکه بخواب رفت . یاشار لبخندی از رضایت برلب آورد و درکنارش آرام گرفت . بانگ خروس كه بر خواست صدای افخم نیز به همراه آن به گوش رسید:
‏_کجائی یاشار ؟ مگه قرار نبود لااقل شب مرگ آقا جونت اون کنه رو به خردت نچسبونی . ‏برای اینکه از سر و صدای پیشتر جلوگیری کند ، سراسیمه از جا برخاست و از اتاق بیرون آمد و انگشت رأ به علامت سکوت به روی بینی نهاد وگفت:
_ یک کمی یواشتر آنا . من اینجا هستم .
‏_ حب من میدونم که تو اونجأ هستی . یعنی بایدم اونجا باشی . مگه نه اینکه خيلی دلش واست سوخت که بی پدر شدی .
‏به او نزدیكتر شد و اشاره کرد که داخل اتاق شوند ، سپس با صدای آهسته ای که به زحمت شنیده می شدگفت:
‏_چیزی نمأنده بود نصف شبی أز خانه فرارکند . برای همین هم ناچار شدم رختخوابم راکنار در اتاق بیندأزم و جلوی رفتن أو را بگیرم . از امروز به بعد باید تو و ریحان حواستان را جمع کنید و نگذارید پایش را از خانه بیرون بگذارد .
‏شانه ها را با بی اعتنایی بالا انداخت وگفت:
‏_ واه . واسه چی!مار از پونه خوشش می آد ، همیشه در لونه اش میشه . مگه نگفتم بذار بره . اگر به من بسپاری ، در خونه رو باز می کنم که زود تر بره و خلاصمون کنه . آخه کی به توگفته که دختر حاج صمد پأ بند زندگی است و می تونه يه عمر باهات سر بکنه . دخترای این خونواده په روز عاشقن يه روز فارغ
‏_ اصلأ این طور نیس آنا . گناه از من است که هنوز نتوانسته ام به ‏زندگی ام سرو سامان بدهم .
‏_ سر و سامانی که اون می خواد ، از راه حلال به دست نمی آد . باید به خاطرش از دیوار مردم بالابری و خودتو بی آبرو کنی .
‏_چه حرفها می زنید . مگر اون از من چی خواست و یا من چه کأر برایش کرده إم که باید نمی کردم . خواهش می کنم آنا مواظبش باشید ، لااقل تا وقتی که نوه ات را در شکم دارد .
‏شانه هایش را با بی اعتنایی بالا اند اخت و به اعتراض گفت:
‏_اون نوه ی من نیست . بی خود سعی نکن دلی منر ا واسش بلرزونی .
‏_اگر نوه ی تر نیست ، بچه ی پسرت که هست . به خاطر من این کأر را بکن . حالا که آقاجان دیگر زنده نیست ، من و ریحان فقط شما را داریم .
صدای گریه اش بأ فریاد در آمیخت:
‏_خدا مرگمان بدهد ، عوض اینکه واسش گریه زاری کنیم ، باید مراقب اون دختره بی چشم و رو باشيم که از قفس نپره .
‏نگاههای ملتمسانه یاشار به روی چهره ي خواهرش که شاهد گفتگویشان بود ، خیره ماند . ریحانه متوجه ی منظور اوشد و سر را به علامت تایید تکان داد وگفت:
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
_خیالت راحت باشد شادا . من خودم مراظبش هستم .
افخم از دخالت دختر خود به خشم آمد و تشر زنان گفت:
_قول بی خود نده دختر ، مگه تو به پای مردمی .
‏مارال در رختخواب نیم خیز شده بود و به سخناق آنان گوش می داد . زندگی اش پر ازگره بود ، گره های کوری که هربار برای جلوگیری ازگسستن تارهای نازکش ، آنرا دوباره به هم پيوسته بود . ا ین گره ها از حد بی شمار بود و با هربار وپيوستن ، تار محبت او راکوتاهتر می کرد .
با وجود اینکه افخم وانمود می کرد که حاضر نیست مانع فرإر مارال از خانه شود وی کاسه ی دأغ تر از آشی شد برای پاسداری از حصاری که یاشار قصد کشیدن به دور اتاق صسرثی را داشت .
‏پای مارال درون چاله ای که برای اوکنده بودندگیرکرد و در تلاش برای رهای ازگودال آن چیزی نمانده بود که این بار با سر به درونش سرنگون شود . تلاش یاشار برای جلب مجدد محبتش بی نتیجه ماند و سردی و برودتی که بعد أز آن شب در رفتار او به چشم می خورد ، هرروز بیشتر از روزگذشته خود را نشان می داد .
‏تا مراسم شب هفت خانه شلوغ و پر رفت و آمد بود و مارال علاقه ای به بیرون أمدن از اتاق نداشت . بعد از پایان مراسم و خلوت شدن خانه ، زندگی به مسیر عادی خود بازگشت و افخم که شوک مرگ ناگهانی همسر بد خلق تر و ناسازگارترش ساخته بود ، بهانه ی خوبی یافت تا با جلوگیری از خروج وی از خانه عقده ی دل را خالی کند .
‏مارال منزوی شد و غروبها با وجود اصرار و سماجت یاشار برای گردش در بلوار شهر ، حاضر به همراهی نمی شد .
‏موضوع شیرینی خوران ریحانه ، موقتأ فراموش شد . امأ خانواده ی انيس خانم به رفت و آمد شان ادامه می دادند . مارال در جمعشأن شرکت نمی کرد و ‏حوصله ی نشست و برخاست با آنهای راکه اکنون دیگر هم شأن خود نمی دانست ، نداشت . در حسرت تماس با ماه منير می سوخت و آرزو می کرد لااقل به طریقی بتواند از او جویا شد دکه تا چه حد پدرش و مشداصغر در جریان مرگ غفور نقش داشته اند .
برای رفتن به حمام چاره ای به غیر از همراهی با ریحانه نداشت . آئروز سید خانم سرش شلوغ بود وفرصت توجه به مشتریانی واکه قبلآوقت نگرفته بودند نداشت . با وجود این به محض دیدن مارال مشتری زیر دست خود را ذهاکرد و له طرف او رفت وبا لحن گرم و محبت آمیزی گفت:
_سلام ، خوش اومدید ، حموم بی نور مارو روشن کردید .
مارال از ریحانه فاصله گرفت وگفت:
‏_می دانم که بی نوبت آمده ام وسرت شلوخ است . ولی خودت می دانی که حاظرم نیستم دیگری به غير از تو تنم را بشوید .
‏سید خانم که انعامهای قابل توجه مأرال را فراموش نکرده بود ، لبخندی به لب آورد وگفت:
‏_ خوب معلومه که نبایدکس دیگری تن دختر حاج صمد سلطانی رو بشوره . منتظر پاشین خودم بی نوبت این کارو می کنم .
‏مارال زیر چشمی به ریحانه که داشت برای خیس کردن تن دأخل خزینه می شد نگریست و آهسته درگوش سید خانم زمزمه کرد:
‏_نمی دانی چقدر دلم برای خانم جانم تنگ شده . کاش یک جوری به او پیغام بدهی که در نوبت بعدی حمام به دیدنم بیاید .
‏_لازم نیس تا نوبت بعدی حمومتون مبرکنین ، چون خانوم جونتون پيغام دادن که تا نیم ساعت دیگه به اینجا مي آن ، اگه يه کم دیگه صبرکنین همین امروز اونو مي بينين
‏_راست می گوئی . خدارا شکر ، چه تصادف خوبی .
‏_ اخر امشب عروسی دختر امیرتومأنه و واسه عمین هم حموم خيلی شلوغه .
‏_ پس چرا آنرا قرق نکرده اند ؟
‏_اتفاقأ امروزصبح قرار خانواده امیرتومان بود و جاتون خالی خواهرتون اومده بود .
‏_ پس خانم جانم چرا نیامد ؟
‏_چرا شو نمی دونم ، لابدکار داشت و نتونس بیاد . شایدم بهش الهام شده بردکه اگه بعد از ظهر بیاد ، ممکنه شما رو اینجا ببینه .
‏_ به لیلان بگو که یک جوری شستن سر و تن ریحانه را طول بدهد تا خانم جان برسد . انعام هر دوتایتان با من .
‏_انعام نمی خوام . من نمک پرورده ی خونواده ی شما هستم و مطمئن باشین خأنوم بزرگتون جبران می کنه . شاید حالا هودتون بیشتر به اون پول نیاز داشته باشین .
‏_خيلی خوب ، حالا برو به مشتری ات برس . یأدت باشد پيغام مرا به لیلان برسانی .
‏بأ وجود اینکه ریحانه کمتر از دیگرافراد خانواده پاپی اش می شد ، باز هم او را از همان قماش می دانست و فقط برای رفتن به حمام ناچار به همراهی إو می شد و ترجیح می داد جز به اجبار کلامی برزبان نیأورد . تمام طول راه را تأ حمام در سکوت بسرده بودنئ ، ولی اکنون بعد از این که بدنش را در خزینه خیس کرد و بازگشت زبان به سخن کشود وگفت:
‏_امروز حمام خیلی شلوغ است و فکر نمی کنم به این زودی نوبت ما بشود . به خصوص که سید خانم هم سرش خيلی شلوخ است .
‏ريحانه از شکستن سکوت تعجب کرد وگفت:
‏-مجبور نیستی منتظر بشوی . شاید سر لیلان ، خلوت تر باشد .
‏ابرو در هم کشید و پاسخ داد:
_زنهای خانواده ی سلطانی حاظر نمی شوند هر دلاکی سرو تنشان را بشوید .
‏_ واه چه حرفها ، مگر چرک از تن در آوردن هم هنر می خواهد . همه چیز بسته به شانس و اقبال دارد . بیچاره لیلان که دستش نمک ندارد .
‏_سید خانم می گفت امشب عروسی دختر امیرتومان است و برای همین هم حمام اینقدر شلوغ است . فکر نمی کنم لیلان هم دست خالی باشد .
‏_ پس ناچاریم صبرکنیم تا نوبتمان بشود .
‏اگر زنهایی که به حمام می آمدند دختر حاج صمد را می شنأختند ، به نشانه ی آشنائی با جام به روی شانه اس آب می ریختند .
‏موقعی که ماه منير وارد حمام شد خبر آن به گوش سید خانم رسید و او طبق قرار قبلی از لیلان خواست که مشغول شستن سر و تن ریحانه شود . مارال به دیدن مادرش آن چنان به هیجان آمد که موقعیت خود را فراموش کرد . برای ا ینکه بتواند سیرنگاهش کند ، همه ی نیروی بدن را در د ید گان متمرکز ساخت ، زبان از سخن گفتن باز ایستادو پاها ، از حرکت .
‏ماه منير در موقع عبور ازکنار دختر بهت زده اش ، از د یدن او متعجب شد و پرسيد:
اين تويي مارال ؟
با تمام وجود و با همه ي محبتي كه در دل داشت گفت:
_ فداتون بشم خانم جان
_خيلي عجيب است امروزبه دلم برات شده بود كه تو را مي بينم . صبح كه حمام قرق بود ، همين كه قصدرفتن كردم صبر آمد .
نگاهي به شكم بر آمده ي او افكند و ادامه داد:
_ ني ني كوچولوت چه بزرگ شده . لگد هم ميزند ؟
‏_او لگد نمی رند . این زندگی است که لگد بارانم کرده .
‏اگر نگاههای کنجکاو اطرافیان آسوده أش می گذاشت ، سر را ‏به روی سینه ی مادر می نهاد و زار زار می گریست و حوض آلوده به رنج و اندوه دل را خالی می کرد . ماه منير هم نیاز دخترش را به نوازش احساس کرد و هم نیاز خود را به نوازش کردن . دستش را حلقه وار به دورگردن مارال آریخت و با محبت وی را به سینه فشرد وگفت:
‏_کاش هنوز آنقدر بچه بودی که اختیارت را داشتم و از خردم جدایت ‏نمی کردم .
‏بأ صدای که از عمق دل حسرت زده اش بر می خاست نالید: . کاش خانم جان کاش .
-شنیده ام پدر شوهرت مرده .
‏_بله درست فردای روزی که شما را در باغ حسین آباد دیدم ، مرد . یاشار و مادرش آقا جان و مشد اصغر را در مرگ او مقصر می ئانند آیا این حقیقت دارد ؟
‏_چه حرفها می زنی دختر . مردن غفور چه ربطی به آقا جانت دارد .
‏_ آخر آنها گمان می کنند به خاطر حرفها ئی که من به شما زدم ، آقاجان مشداصغر را به سراغ آن مرد فرستاده و در اثر برخورد با او قلبش ازکار افتاده أست .
‏_ آنها مثل همیشه هوچی و دروغگو هستند . مشد أصغر یک روز قبل أز مهمانی پاگشا به ده رفته بود و تازه همین چند روز پيش از آنجا برگشته . این حرفها را باور نکن عزیزم . تو راکه ناراحت نکردند ؟
‏_نه زیاد . خدا را شکرکه حقیقت ندارد . نمیدانید چقدر دلم برای آقاجان و غزال و طغرل تنگ شده .
‏_ پس چرا بر نمی گردی ؟ هنوز وقت توبه ات نشده .
‏_چیزی نمانده بودکه برگردم . ولی آنها حتی یک لحظه هم تنهایم ‏نمی گذارند . شاید وقتی این بار لعنتی را زمین بگذارم خلاصم کنند . ماه منير دست دخترش راگرفت و او را درکنار خود نشاند وگفت:
_هیچ می دانی که امشب داغ دل من تازه می شود
‏_چرا خانم جان ؟ . ا
‏_مگر خبر نداری که امشب عروسی ستار است . خدا می داند چطور خواهم تو انست آن مجلس را تحمل کنم . دختر امیر تومان جايی می نشیندکه قرار بود دختر ناکام من بنشيند و خاطر از یاد برده که پارسال این موقع چطور دور و بر ما می پلکید و قر بان صدقه جيران بخت برگشته می رفت .
‏_خدا کند لااقل غزال خوشبخت شده باشد . خيلی بد است که انسان خواهر ‏داشته باشد و نتواند با او درد دل کند .
‏_خودت خواستی که این طور بشود .
_خواهش می کنم دیگر به من سرکوفت نزنید .
‏مارال در حالی که زیر چشمی داشت از دور ریحانه را می پأیید که ‏مشغول گفتگو با لیلان در موقع شستن سرش بود پرسید:
_جیران کوچولو چه کار می کند ؟ بزرگ شده ؟
‏_هنوز به اندازه ی داغ دل من از مرگ آن یکی جیران بزرگ نشده .
_ آقاجانم چه طور است ؟
‏_بی حوصله شده و حتی حوصله ی سر زدن به املاک را هم ندارد . کاراو شده فال حافظ گرفتن و نیت کردن . طغرل را1 ‏به جای خود به ده فرستاده .
_راستش را ‏بگوئید خانم جان . مریض که نشده ؟
‏_ نه خیالت راحت باشد مریض نیست . ولی اگر جسمش مریض نباشد ، روحش که هست . ازوقتی که فهیده تر خوشبخت نیستی ، شب و روزندارد .
_خدا مرا بکشدکه باعث آزارتان شدم . کدامتان نفرینم کردیدکه این قدر ‏سختی می کشم .
‏_کدام پدر و مادری دلش می آ ید بچه اش را نفرین کند .
‏_ از شما چه پنهان خيلی می ترسم که طاقت زایمان را نداشته باشم و سرزا بروم .
‏_چرا می خواهی دل من را خون کنی و آنرا به شور بینداری . اصلآ نگران نباش . من سفارش لازم را به مادام هاسمیک کرده ام و اجرتش رأ هم خودم خواهم داد . مطمئن باش هیچ اتفاقی نخواهد افتاد او قابله ماهری است و تا امروز تمام بیمارانش صحیح و سالم زایمان کرده اند .
‏_نمی توانم زیاد با شما حرف بزنم . ریحانه اگر متوجه ی حضورتان بشود به یاشار خواهدگفت ، نمی خواهم از آمدن به حمام محروم شوم . این تنها دلخوشی من است .
‏_ خدا لعنتشان کند . مگر تو زندانی آنها هستی ، چند ماه مانده این بار ‏لعنتی را ‏زمین بگذاری ؟
_سه ماه .
‏_ایکاش اینقدر خودت را ارزان نمی فروختی .
_بیشتر از این دلم را نسوزانید خانم جان .
‏_مگر آن پسر چه داشت که پسرهای با اصل و نسب دور و برت نداشتند ؟
_ نگأه عشق درست مانند صاعقه ، چشم عقل را کور می کند و وقتی ‏دوباره اثر آن زایل مي شود و چشم می گشائی تا واقعیتهای زندگی را ببینی ، دیگر پشیمانی سودی ندارد .
_فکر می کنی چه چیز با ارزشی را در آن خانه جأگذاشته ای که ناچاری از حمام به أنجا برگردی ؟
‏_هیچ چیزها ارزشی در آنجا ندارم . فقط آن دخترکه آن طرف نشسته ، اگر لازم باشد برای حفظ منافع برادرش آبر وریزی خواهد کرد و من دلم ‏نمی خواهد بیشتر از این آبروی خانواده ام را بریزم .
‏_ایکاش همان پارسال فکر آبروی ما را می کردی . حالادیگرچه فایده ای دارد .
‏_اگر بخواهم آقا را ببینم ، باید چه کارکنم ؟
‏_ باید برای همیشه از آن خانه بیرون بیایی و به روی پایش بیفتی و بگویی غله کردم . همین ، راه دیگری ندارد .
‏_بخدا غلط کردم خانم جان .
‏_وقتی باورش می کنم که در حیاط بیرونی را بازکنی و داخل شوی و خود را روی پای آقا جانت بینداری .
‏دستش را روی شکم نهاد و برسید:
‏_حتی با وجود این بچه ای که در شکم دارم مرا خواهد بخشید ؟
‏_حتی با آن توله سگ تو را خواهد بخشید . به شرطی که دوباره فیلت یاد ‏هندوستان فکند .
‏سید خانم شستن تن مارال را به پایان رساند و به او اشاره کرد وگفت:
_حالادیگه مي تونین زیر دوش برین .
‏حسرتی که در موقع خداحافظی در نگاه مارال بود ، دل ماه منير را آتش می زد . کاش بند زندگی چون کشی بود که وقتی آنرا رها می کردی به نقطه اولش باز می گشت .
افخم هردو پایش را در یک کفش کرده بودکه پسرش بایدکار در شرکت را رها کند و به اداره ی مغازه ی پدر بپردازد . اما یاشار در مقابل سماجت مادر تسلیم نمی شد وکار سابق خود را دنبال می کرد . دکان یکماه تمام بسته ماند و آگهی فوت غفور راکه به روی سردر آن چسبانده بودند ، با هربار ، بارش باران پائیزی به رویش ، ابتدا زرد رنگ و سپس کمرنگ شد وکم کم دیگر قابل خواندن نبود .
‏افخم دست از سماجت برنمی داشت و برای به کرسی نشأندن حرف خود به تلاش ادامه می داد . خوراک هر روز یاشار بگومگو با مارال بود . یکروز صبح موقعی که بعد از مشاجره ی با او قصد رفتن به سرکار را داشت ، به محض بیرون آمدن از اتاق ، مادرش سد راه وی شد و خواسته ی خود را تکرار کرد . یاشارکه عصبی و بی حوصله بود ، با لحن تندی پاسخ داد:
‏- نه آنا ، نه ، این کار من نیست . باید یک نفر را پيداکنم که دکان را اداره ‏کند .
‏با لحن تسخرالودی پرسید:
‏-چیه! می ترسی اگه کاسبی کنی ، لیاقت دختر خان را نداشته باشی ؟
بی حوصله تر از پيش فریاد زد:
‏-باورکن دلیلش این نیست . من این کاره نیستم .
افخم به گریه افتاد وگفت:
‏پس مادر و خواهر بدبختت ازکجا باید نون بخورن ؟ دلم خوش بودکه لااقل بعد از اون خدا بیامرز یه پسر رشید وکاری دارم . پس چی شد . غیرتت کجا رفت ؟ لابد منتظری دستمونو واسه یه لقمه نون جلوی هرکس و نا کسی دراز کنیم .
‏-خدا نکند آنا ، چه حرفها می زنید ، مگر من مرده ام .
‏-نه نمرده ای زنده ای . فقط به غیرازاون زن فکردیگه ای درسرت نیست .
‏خوب معلومه . تکلیف تو سرپرستی از مادر و خواهرته . مگه غیر از اینه یاشار ؟
‏یاشار طاقت فیاورد و پاسخ داد:
‏خیلی خوب ، به خاطر شما بعدازظهرها مغازه را باز می کنم و خرجتان را درمی آورم . حالاراضی شدید
‏افخم قانع نشدو به دنبال پسرش که داشت از پله ها پایین می رفت روان شد و بالحن اعتراض آمیزی گفت:
‏-فقط بعداز ظهرها! پس صبحها جی ؟
‏به ناچار به روی پله ایستاد و سر به عقب برگرداند و با سماجت تاکید کرد
‏فعلآ فقط بعدازظهرها . غیر از این امکان ندارد . بی خود اصرار نکنید . سعی می کنم یک آدم مطمئن پیدا کنم و آنجا بگذارم که تمام وقت دکان را اداره کند .
‏-که سنار سه شاهی درآمد مارو بدزده و به ریشمون بخنده .
‏- خوب پس باید چه کارکنم ؟ یعنی بیخود وقتم را تلف کردم و درس
‏میخواندم . بالاخیره هرکسی را بهرکاری ساخته اند .
‏گونه های افخم از خشم گلگون شد و لبانش به لر زه درآمد و فریاد زنان
گفت:
‏این چه کاریه که از وقتی زن گرفتی ، هنوز نتونستی یه آلونک واسه خودت دست وپاکنی . ازاون کاری که تورو بهرش ساختن چی گیرت اومده ، اگه عقل داشتی ، نمی رفتی دنبال دختری که فقط فیس و افاده اش واسه ما اورده
‏-باز میان دعوا نرخ تعیین کرد ید ، این موضوع چه ربطی به مارال دارد .
‏- خیلی ربط داره . از صبح عین مرغ می ره تولونه اش و عین خیالش
‏نیس که داره تو أین خونه نون می خوره وباید به نوبه ی خودش زحمت بکشه . اگریک کم صبر داشته باشید ، ما از این
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
خانه می رویم و شما راحت می شوید .
‏دستش را به کمرزد وصدا را بلندترکردکه مارال بشنود وگفت:
‏-واه چه حرفا . مگه دیگه می زارم بری . حالا که آقا جونت مرده وریحان هم دیر یا زود می ره دنبال زندگی اش ، می خوای منو تنها بذاری و بری . دیگه چی ، مگه می شه .
‏- پس باید یک جوری با مارال کنار بیایید وگرنه ناچارم ازاینجا بروم .
‏-حالا که محتاجت شدیم ناچاری ، چطور تا آقا جونت زنده بود ، این فکرو نکردی . اون موقع که من جلوتونونگرفته بودم . من نمی تونم با اون کنار بیام ، بأ اونی که انگار عارش می آد با من حرف بزنه . با اونی که به جای جهاز فقط په مشت فیس و افاده با خودش به اینجا آورده .
‏-اجازه نمی دهم به زنم توهین کنید .
‏-واه چی شد! چطور به زنت اجازه می دی که صبح تا شب واسه مادرت پشت چشم نازک کنه واونو داخل آدم ندونه ، ولی به من اجازه نمی دی بهش توهین کنم . اینجا یه خونه اس نه دو تا خونه و همه باید سر یه سفره باهم نون بخورن ، نه اینکه یکی غذاش برداره بره تو اتاق خودش قایم بشه .
صدایش هر لحظه بیشتر اوج می گرفت تا عروسش بشنود و عکس العمل نشان بدهد .

‏مارال که از ابتدای شروع صحبت آنها شاهد بگو ومگویشان بود ، همه ی آنچه راکه می گفتند می شنید ودر سکوت منتظر پایان أین ماجرا بود بالاخره طاقت نیاورد . از جا برخاست و میان دو لنگه در اتاق ایستاد و بأ صدای بلندی که از خشم می لرزیدگفت:
‏اگرغذایم را به اتاقم می برم ، برای این است که تو را هم شأن خودم نمی دانم وحاضر نیستم سر سفره ات نان بخورم . اگر فیس و افاده دارم بازهم برای این است که من کجا و توکجا .
‏افخم از پله های ایوان به سرعت بألا رفت و درست درکنار اتاق انها روبروی اوایستادودرحالی که دست را به علامت تهدید تکان می دادگفت:
_پس غلط کردی که عروسم شدی .
‏_خودم هم می دانم که غلط کردم و مثل سگ پشیمانم . اگر پسرت در زندان رأ بازکند . می روم و پشت سرم را هم نگاه نمی کنم .
‏یاشارکه به دنبال مادر از پله ها بالا آمده بود ، از سخنان توهین آمیز مارال به خشم آمد و اختیار را ازکف داد ، به طرف أو حمله برد و سیلی محکمی به صورتش نواخت وگفت:
‏- فکر نکن اگر دختر خان هستی ، حق داری به مادرم توهین کنی . حرف دهنت را بفهم و حد خودت را بشناس .
‏مارال این ضربه را با ضربه محکمتری که به پشت گردن یاشارزد پاسخ گفت فریادکشید:
‏اگریکبأردیگردستت را روی من بلند کنی ، همه ی خانه و زندگی ات ر آتش می زنم . خیال کردی چون زن هستم حریفت نمی شوم .
‏ریحانه سراسیمه از اتاق بیرون آمد وگفت:
خواهش می کنم بس کند . دیگر در این خانه آبرو برایمان باقی نمانده . یاشار مارال را به داخل اتاق کشید و در را پشت سوشان بست و با لحن تندی به اوگفت:
‏اینجا خانه ی پدرت نیست و من و آنا هم رعیت تو نیستیم که بتوانی هر بلایی بخواهی به سرمان بیاوری .
‏چشمان سیاهش ازآتش شعله های خشم به سرخی نشست و فریاد های خفه شده در دلش را از حلقوم صبر رها ساخت .
‏- یعنی ساکت شوم و بگذارم تو و مادرت هر بلایی می خواهید به سرم بیاورید ؟ برای چه خلاصم نمی کنی که بروم . خشمگین تراز او فریاد کشید .
‏آن بچه ای که در شکم داری زنجیرت کرده و راه خلاص نداری . هردودست را مشت کرد وچندبار پیاپی به روی شکم خود کوفت وفریاد زنان گفت:

‏اینقدر مشت می زنم که بمیرد . من ازاین بچه که اسیرم کرده متنفرم و نمی خواهمش . حالا می بینی ، کاری می کنم قبل از اینکه نفس کشیدن را یاد بگیرد ، از نفس بیفتد .
‏این عکس العمل باعث وحشت یاشار شد و آتش خشم او را سرد کرد ، ‏سراسیمه به طرف مارال رفت و دستش واگرفت وگفت:
- آن بچه راکشتی ، بس کن ، چه کار داری می کنی ؟
‏به مشت زدن به روی شکم خود ادامه داد و پاسخ داد .
‏همان کاری راکه باید بکنم . به من دست نزن ، بروگمشو . دیگر نمی خواهم ببینمت . از تو متنفرم ، هم از تو و هم از خودم که حماقت کردم و زنت شدم . تاکی باید تاوان این حماقت را بدهم ، دیگر کافی است . یاشار از رفتار تند خویش پشیمان شد . مارال دختری نبودکه بشود با او

با خشونت برخورد کرد . با وجود اینکه به روی پایه های سست زندگی تعادلش را از دست داده بود ، باز هم برای جلو گیری از افتادن به تلاش ادامه می داد . برای رویت مهر مارال در قلبش نیاز به عینک ذرهبینی نبود ، چون توده ی عظیم این محبت ، هربار به محض فرو نشستن خشم ، با فشاری که به قلب وی وارد می ساخت ، ماهیتش را آشکار می کرد . دستهای او را که در حال مشت زدن به روی شکم خود بود به نزدیک لب برد ، بوسید وگفت:
‏مرا ببخش . خودت باعث شدی که کنترلم را از دست بدهم و عصبانی شوم .
‏دستش را عقب کشید وگفت:
‏ببخشم که چی ، که باز هم زندانی ات باشم ؟ برای چه برایم زندانبان گذاشت ای ؟ خیال نکن حریف مادر و خواهرت نمی شوم ، وقتی جانم به لب برسد ، جلودارم نخواهند بود .
‏-نمی گذارم جانت به لب برسد .
‏-دارد می رسد . آنقدر سوزن زندگی به قلب و وجودم نشتر زد ، که دیگر جای سالمی بر آن باقی نمانده .
‏برای اینکه سوزن زندگی انگشتانت را زخمی نکنداز نیروی عشقت انگشتی بساز برای جلو گیری از زخمی شدن آن .
‏مارال با لحن تمسخر آلودی برسید:
‏کدام عشق! عشقی که مرده که دیگر نیرویی ندارد . از من چه می خواهی یاشار ، کوه یخی که روبرویت ایستاده . هیچ حرارتی ندارد و فقط دارد ذره ذره آب می شود و تعلیل می رود . تا از وجودش چند قطره بیشتر باقی نمانده رهایش کن .
‏نیتوانم مارال . نمیتوانم
صدای فریاد افخم برخاست
‏-کجاپی یاشار ؟ پس چرا نمیروی سرکارت . نکنه می خوای از اونجا هم بی کار بشی .
‏سر بلند کرد و پاسخ داد:
- الان می روم آنا .
‏مارال با لحن سرد و بی تفاوتی گفت:
‏برو به کارت برس . أز حرف زدن با من جایی نمی رسی . به ناچار از جا برخاست و با لحن التماس آمیزی گفت:
‏- قول بده با آنها دهن به دهن نشوی .
‏آب دهان را به بیرون تف کرد وگفت:
‏- حیف از دهنم که برای صحبت با آنها باز شود .

‏یاشار به خود فشار آورد تا آتش خشمش دوباره شعله ور نشود در را بازکرد و از اتاق بیرون آمد . بی اعتنا به نگاههای کنجکاو مادر و خواهر زیر لب خداحافظی کرد و از پله ها پایین رفت
از فردای آن روز یاشار طبق قولی که به مادر داده بود ، غروبها چند ساعتی دکان را باز می کرد و برای تامین معاش خانواده در آنجا به کاسبی می پرداخت . منتظر بود به خاطر این عمل مورد اعتراض همسر خود واقع شود . ولی مارال بی تفاوت بود و قصد اظهار نظر را نداشت .
‏خزان دلش درگذر از مخروبهای دلگیر پائیز همراه با برگ ریزان دستخوش طوفان می شد .
‏ریحانه به دستور برادر با زیرکی خاص خود با تغییر نوبت حمام از دیدار احتمالی او با مادرش جلو گیری می کرد و نقشه های راکه مارال و سید خانم برای این ملاقات می کشیدند ، باطل می ساخت . روزها به سرعت می گذشتند و فرصت دیدار از دست می رفت .
‏یکروز موقع بازگشت از حمام کالسکه ی خواهرش را دید که از آنجا می گذشت . سعی کرد توجه ی غزال را به طرف خود جلب کند ولی بی نتیجه ماند .
‏ریحانه در سکوت هم شاهد این تلاش بود و هم شاهد درد و رنجش . او از آنچه دردل این زن می گذشت آگاه بود ، اما به خاطرقولی که به یاشار داده بودکاری از دستش بر نمی آمد .
‏پاهای مارال ست شده و از حرکت باز ایستاد دل را به دنبال اسبهای


درشکه فرستاد و چشمها را به دنبال یافتن راه نفوذ به داخل آن . ریحانه دستش راگرفت وگفت:
‏- بیا برویم مارال . ایستادن در اینجا بی فایده است . آنها رفتند . دیگر اثری از درشکه نیست .
‏بی آنکه به أو بنگردگفت .
‏-می دانم که رفتند . ولی آخر چرا ؟
‏این چرا پاسخی نداشت . در سکوت درکنار هم به راه افتادند و به خانه بازگشتند . زمستان که نزدیک شد یاشار از چوب و تخت هایی که در زیر زمین داشتند . کرسی کوچکی ساخت تا همسر پا به ماهش بتواند به دور از دیگران در همان اتاق خودشان به استراحت بپردازد
‏اولین باری که زیر آن کرسی نشستند مارال به یاد کرسی خانه شان و دیوان حافظی که همیشه به روی آن آماده نیت کردن بود و حاج صمد هرشب با آن فال می گرفت و غزلهای نابی را برای او می خو اند ، افتاد وگریست . در روزهای آخر بارداری ساعتهای تنهائی را با غزلهای حافظ سر می کرد و آبیات آنرا با همه احساس ، در وجود خویش سرازیر می ساخت . انروزها میلی به نگریستن در آینه نداشت و خود را با صورت و بینی باد کرده و شکم برآمده ای که در آئینه می دید ، بیگانه می دانست .
‏از ترس اینکه به روی برفهای یخ زده کف حیاط لیزبخورد ، کمتر ازاتاق خارج می شد .
‏نیمه شبی که درد زایمان امان مارال را برید یاشار را از خواب بیدار کرد و او را به دنبال مادام فاسمیک فرستاد .

‏در آن نیمه شب هیچ وسیله ی نقلیه ای پیدا نمی شد و یأشار تمام طول راه را‏بدون لحظه ای توقف تا رسیدن به مقصد دوید ، چندین بار به روی برفهای یخ زده ی کوچه های مسیر راه لیز خورد و با وجود دردی که در پایش پیچیده
بود ، دوباره برخاست و به دویدن ادام هداد
‏مادام فاسمیک باکالسکه ی شخصی خود به همراه او به بالین مارال آمد و ساعتی بعد دختر ریز نقشی که غصه های دل مادر ، وجودش را آب کرده بود ، متولد شد . لعیا به اندازه ای کوچک بود که مارال جرات نمی کرد او را بغل کند .
‏مادام ساسمیک به دستور ماه منیر با اصرار از یأشار خواست که موقتا برای مراقبت از همسر و دختر خود پرستاری بیاورد . ولی یاشار نپذیرفت و ریحانه را مأمور پرستاری از آن دوکرد . در این ده ماهی که دندانهای تیز سرنوشت قلبش راگازمی زد ، به اندازه ی همه ی زندگی گذشته تجربه آموخته بود . صدای گریه ی موجود نحیفی که ماهها شکافهای عمیق پیوستکگی او و یاشار را بخیه زده بود ، بأ وجود اینکه درکنارش قرار داشت ، به نظر نامأنوسی و از فاصله ی دوری به گوش می رسید .
‏دل مارال درون سینه منجمد شد و حتی آتش داغ منقل هم نتوانست انجماد قلب یخ زده اش را آب کند . یکماه طول کشید تأ تو انست به آن کودک دل ببندد و این دلبستگی به تدریج آنقدر وسعت یافت که دیگر نمی توانست از او جدا شود .
‏لعیا برای پرکردن جای خالی همه ی محبتهایی که بعد ازازدواج با یاشار خود را از آن محروم کرده بود ، کافی به نظر می رسید . میل مرده اش به زندگی دوباره زنده شد وکوشید تا به عکس العملهای محبت آمیز همسر پاسخ مثبت بدهد . افخم هنوز نتوانسته بود وجود نوه ی خود راکه از ابتدا هم او را نمی خواست بپذیرد . به خصوص که شباهت این نوزاد به مادرش با همه ی کوچکی کاملآمحسوس و اشکار بود و این برای روی گردان ساختن افخم از آن طفل کافی به نظر مینمود .
‏شبهای زمستان روز به روزکوتاهتر شد و برفهایی که درکنج دیوار
کوچه های تنگ و باریک به دور از آفتاب ، خیال آب شدن را نداشتند ، آب شدند و درختان لخت و بی برگ ، برفها را تکاندند » به شکوفه نشستند .

‏انیس خانم به کمک اقوام نزدیک آنها ، کوشید تا فخم و ریحانه را وادار سازدکه به یمن فرا رسیدن سال نو ، لباس سیاه را از تن بیرون بیاورند . افخم که هنوز دلش به اندازه لباسش عزادار مرگ همسر بود زیر با ، رنرفت و به گریه افتاد وگفت:
‏دست رو دلم نزار ، بعد از اون خدا بیامرز چطور می تونم لباس رنگی بپوشم .
‏آخه دیگه وقتش شده که این دو تا جوون رو به هم محرم کنیم . اگه یادت باشه اون خدا بیامرز هم می خواست این دو تا زود تر به هم محرم بشن . تا وقتی شما لباس سیاه تنتونه که نمی شه این کار رو سرانجام داد .
‏وایعنی می گی دایره دنبک بزنیم و با سازو دهل بگیم و بخندیم . منکه چغندر زیر خاک نکردم ، انیس خانوم .
‏واه چه حرفا می زنی افخم خانوم . کی گفت شما چغندر زیر خاک کردین . اون خدا بیامرز تاج سر همه ی ما بود و احترام خاکش واجبه ولی در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست من نمی گم فراموشش کن . شش ماه بیشتر نیست که عزیزتو زیر خاک کردی ، اما اینو هم فراموش نکن که دخترت جوونه و آرزو داره . بذار زود تر بره خونه ی بخت و سروسامون بگیره .
‏بالاخره افخم شب عید لباس سیاه را از تن بیرون آورد و اجازه داد که آنها برای صحبت در مورد مراسم بله بران و عقد کنان به منزلشان بیایند .
‏با وجود اینکه لعیا همه وقت مارال را به خود اختصاص داده بود بازهم او در حسرت دیدار پدر و مادر آه سینه را با اشک دیده می آمیخت .
‏یاشار با اصرار و التمامی همسر خود را وادارکرد تا در موقع تحویل سال نو لعیا را بغل کند و درکنار سفره هفت سینی که افخم در اتاق نشیمن گسترده
بود بنشید وکدورتهای گذشته را به دست فراموشی بسپارد . باز هم ترمه ی بید زده وآئینه شمعدانهای نقره ی سیاه شده را از صندوقخانه بیرون آوردند و بساط هفت سین را به روی آن نهادند .
‏جای خالی غفور درکنار سفره افخم را به گریه انداخت و دوری از خانواده مارال را .
‏این اولین عیدی بودکه او به دور از خانواده می گذراند . ماه منیر به حفظ سنت علاقه خاصی داشت و هر سال سفره هفت سین را با دست خود تزئین می کرد و به خدمه اجازه دخالت را نمی داد . ترمه ی اصل چشمگیرگرانقیمت را در تالار کوچک پهن می کرد و لاله های گرانقیت عتیقه قدیمی را روی آن می گذاشت ، با یک جلد کلام الله مجید که لابلایش پر از اسکناسهای ده تومانی نو تا نخورده بود که قصد داشت بعد از تحویل سال ، به آهالی خانه عیدی بدهد .
‏یاشار به زحمت مارال را راضی کرد که به محض تحویل سال ، صورت مادر شوهرراببوسد و سپس لعیا را در آغوش گرفت و او را به طرف افخم برد تا او برای اولین بار به صورت نوه اش بوسه بزند .
‏این لبخندی که لعیا به روی مادر بزرگ زد ، محبت او را به جوش آورد . بچه را از دست پسرش گرفت و بوسید و سپس صووت آن کودک را روی شانه خود قرارداد .
‏مارال طاقت نیاورد و بی اختیار گفت .
‏موااظب باشید سرش را روی چارقدتان نگذارد .
افخم تشر زنان گفت
وا مگه چارقد من چه عیبی داره که می ترسی بهش دهن بزنه . این چارقد نوس وتازه از صندوقچه ام بیرون آوردم . اصلآ این دختر آدم بشونیست پاشأر چه شب عید و چه روز دیگه ، زبونش مثل خودش تلخه بیا این
بچه ارزونی خودت بگیرش .
‏قبل ازاینکه مارا لی دست دراز کند ، یاشاردست دراز کرد و بچه راگرفت . افخم با خشونت کودک را به روی دستهای پسرش پرتاب کرد وگفت:
‏اینم از شب عید مون که زهر مار شد . مث اینکه هیچ وقت نباید آب خوش ازگلومون پائین بره .
‏ریحانه با محبت دست خود را به دورگردن مادر حلقه کرد وگفت: عیب ندارد آنأ جان ، بی خود خونتان راکثیف فکنید . خودم قربأن خودتان و چارقد سرتان بروم .
‏مارال از جا برخاست و لعیا را از دست یاشارکه داشت با غضب نگاهش می کردگرفت وبی آنکه از جمله ای که بی اختیار بر زبان آورده بود پشیمان شده باشد ، از اتاق بیرون رفت .
‏افخم لنگه کفشش را محکم به روی سوسکی که معلوم نبود ناگهان ازکجا پیدا شده بودکو ید و درست مانند اینکه این لنکه کفش را برسرمارال می کوبد چندین باربا حرص این حرکت را تکرار کرد تا سوسک از جنب جوشی افتاد و بی حرکت شد .
‏در آن لحظه یاشاردانست که هیچ وقت نخواهد توانست میان او وهمسر خود صلح و صفا ایجاد کند .
قبل از این که صورت ریحانه را برای عروسی بند بیدازند و آراش کنند . در و دیوار خانه را بند انداختند ورنگ و روغن زدند ترکهای دل دیوار و شکافهای عمیق آن را پوشاندند ، اما شکافهای دل مارال همچنان باقی ماند .
‏یاشار هنوز به او اجازه ی تنها بیرون رفتن از خانه رانمی داد و از آن می ترسید که اگر برود دیگر باز نگردد .
‏خانه اوایل اردیهشت ماه آماده برگزاری جشن عقد کنان شد . افخم دوباره ترمه ی بید زده را از صند وقخانه بیرون آورد تا از آن به جای سفره ی عقاستفاده کند . ولی انیس خانم بسته ترمه ی بته جقه ای کشمیر سفره ی عقد خود راکه زیاد نو به نظر نمی رسید اما تمیزتر و قابل استفاده تربود دراتاق عقد گسترد و آینه شمعدان نقره ای را که یوسف طبق سنت خریده بود بود در کنار آن نهاد .
‏با وجود ایکه قرار بود جشن عقد کان مختصر و بی سر و صدا برگزار شود ، افخم با یاد آوری اسامی آشنایانی که از قلم افتاده بود ، دست به روی دست گرفت وگفت:
‏- آخه مگه می شه یکی رو دعوت کرد و یکی رو از قلم انداخت ، همشون از من توقع دارن . هرکدوم شون اون یکی رو دعوت کر دیم .
می رنجند وگله می کنن یا هیچ کی یا همه شدن .
‏یاشارکوشید تا به ماددش یادآوری کندکه این خواسته ی خود او بوده که به احترام خاک غفور مراسم ساده و بدون تشریفات بأشد .
‏افخم به علامت تایید سر تکان داد ی گفت:

‏می دونم چی می گی . حق باتومن فقط نمی دونم چطور جواب در و همسایه رو بدم . آخه من پلوی عروسی بچه های همشونو خوردم . توکه نه چک زدی . نه چونه ، عروس خود تو آوردی توخونه . لااقل در عروسی این یکی باید جبران کنم .
‏آخر آنا جان مگر این خانه گنجایش چند نفررا دارد ؟ از آن گذشته فقط مهما نهای ماکه نیستند ، انیس خانم و آقا باقرهم مهمان دارند .
‏ریحانه هم به کمک برادر آمد وگفت:
‏یاشار راست می گوید آنا . مأ خودمان به انیس خانم گفته ایم که زیاد مهمان دعوت نکنند . وقتی بیاید و ببینند چه خبراست ، می رنجند
‏لبها را به علامت قهر جمع کرد و با صدای خفه وگرفته ای گفت:
‏خیلی خب پس هرطوری دلتون می خوادتصمیم بگیرین . معلوم می شه من این وسط هیچ کارها‏م .
‏یاشار به دلجریی پرداخت:
‏چه کسی گفت شما هیچ کاره اید . اصل کار شما هستید . دلتان می خواهد دعوت کنید ما حرفی نداریم . اگر جا نشود آبروی خودمان می رود .
‏بااین چیزا آبرومون نمی ره . فقط مواظب باش اون شب ، زنت با فیس و افاده هاش آبرو مونو نبره .
‏لحن کلام‏او آمیخته با کینه و نفرت برد ، نفرتی که روز به روز شدت بیشتری می یافت . یاشار با لحن رنجیده ای گفت:
‏-باز شما وسط دعوا نرخ تعیین کردید ؟
واه باز چی شد ، تا اسم زنت می آد رنگ ازرخسارت می پره . انگار که نباید هیچ کی اسم اون نازنین صنم رو بیاره .
‏خواهش می کنم آنا ، بس کنید . هر را می خو اهید دعوت کنید و بی خود پای مارال را در این قضیه به میان نکشید .
‏-ها پس رگ خوابتو پیدا کردم . هرکاری دلم می خواد بکنم . فقط به اون کاری نداشته باشم .
‏یاشار و ریحانه می دانستندکه بحث بی فایده است و مادر شان کار خود را خواهدکرد .
‏روز عقد کنان جای سوزن انداختن نبود و با وجود این که در موقع دعوت از مهمانأن خواسته بودند از آوردن بچه خودداری کنند . حیاط پراز بچه های قدونیم قدی بودکه بته های گل سرخ را می کندند و بنفشه های تازه کاشته را لکد مال می کردند . چیزی نمانده بود نوه ی صدیقه خانم که تا کمر به روی حوض خم شده بود ، به درون آن سرنگون شود که یاشارگردنش راگرفت و او را از انجأ دور کرد .
‏مارال تمایلی به حضرر در این جشن نداشت . فقط چون اتاق آنها برای عوض کردن چادر خانم ها اختصاص یافت ، چاره ای به غیر از این ندیدکه در این مراسم شرکت کند .
‏برای اولین بار سرویس جواهراتی راکه از منزل پدری آورده بود به سر وگردن و دستها آویخت وگیسوان بافته را با سنجاق ، المامی آراست .
‏زیبای اش بعد از زایمان دو چندان شده بود و نظرها را به سوی خود جلب می کرد . به محض این که داخل سالن شد ، هه ی سرها به آن سو برگشت . برق جواهرات گرانقیمتش او چشم همه را خیره می ساخت باقر پدر یوسف هم صنف غفور بود و مال منالی بیشتر از آنها نداشت . گردن بند طللای کم وزنی که انیس خانم به گردن ریحانه اند اخت در مقابل تلالو جواهرات مارال
ای نداشت .
‏افخم به دیدن وی ابرو در هم کشید و با نگاه به دنبال یاشارگشت و به محض دیدن او با لحن نیشداری با صدای بلندگفت
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
قسمت ۹
صنار سه شاهی که گیرت اومده ، دادی واسه زنت جواهرخریدی . آخه نه که خیلی واسه خودت وخونوادت احترام قائله . حق داری سر تا باشو طلا بگیری .
‏مارال به شنیدن این جمله سر بلند کرد و نگاه تحقیرآمیز و پر نفرت خود را به اودوخت وبا لحن نیشداری گفت .
‏خیالت راحت باشه ، پسرت حتی یک پأ پاسی هم خرج من نکرد . یعنی حتی اگر همه ی عمرکارکند نمی تواند یک چهارم این جوا هرات را برای من بخرد .
‏یا شاربا خشونت دستش راگرفت وکشید و تشرزنان گفت
- یواشتر . می خواهی آبروی ما را ببری .
‏-من شروع نکردم اوشروع کرد ، خودت دیدی که این آنا بودکه به من طعنه زد .
‏عاقد مشغول خواندن خطبه عقد بود . ریحانه در لباس ساده ی عروسی چهره اثش از شادی می درخشید . یوسف با نگاه گرم و محبت آمیز خود می کوشید تا به اواطمینان بدهد ک همییشه به عهدش وفادار خوأهد بود . انیس خانم جعبه ی کوچکی راکه انگشتری با نگین فیروزه در آن قرار داشت در مشت می فشرد ی منتظر بود در زمان مناسب برای بله گرفتن آنرا به ریحانه هدیه کند .
‏مهماندن از آنچه که در طرف دیگر سالن می گذشت بی خبر بودندو چشم به عروس و داماد داشتند .

‏یاشار دست مارال را کشید و او را با خود از سالن بیرون برد ، تا

سروصدایشان باعث آبروریزی نشود . وقتی داخل اتاق خودشان که انباشته از چادر های تاکرده بود شدند ، در را پشت سر بست و بی ترجه به لعیاکه در گوشه ای از آن اتاق درون قنداق خفته بود ، با صدائی که نهایت خشمم در آن نمایان بودگفت:
‏به چه می نازی . به دختر خان بودنت ؟ مگر از روز اول نمی دانستی که شوهرت نمی تو أند جواهرات گرانقیمت به تو هدیه کند . شب عید وقتی دل آنا را شکستی به رویت نیاوردم وگذشت کردم . این خودم بودم که باعث شدم پررو بشری ووقت و بی وقت به مادرم توهین کنی . من اگر همه ی مال دنیا را به پایت بریزم ، باز هم بر ایت ارزش نخواهد داشت و به نظرت نخواهد آمد .
‏مارال فریاد زنان پرسید:
‏کدام چیز را برایم خریدی که بگویم نمی خواهم . تو برای بایگانی در پرونده ی زندگی ات همه ی وجودم را سیاه کردی . همانطور که آنا چشم ندارد مرا ببیند ، منهم نمی ترانم وجودش را تحمل کنم . ازاو متنفرم . راحتم کن بگذار بروم . من نمی توانم پأسخگوی عقده های زنی باشم که نمی تواندکسی راکه از خودش خیلی برتراست ببیند صد رحمت به کلفتهای درخانه ی پدرم .
‏یأشار تحمل توهین به مادرخود را نداشت واو را زن ساده و زحمتکشی می دانست که قلب وزبانش یکی بود وشیله پیله ای نداشت وهر وقت مارال شروع به توهین به وی می کرد ، دیگر نمی توانست خشمش راکنترل کند و عکس العمل نشان می داد . هنوز این جمله به پایان نرسیده بودکه دست سنگینش را به روی گلوی او فشرد وفریاد زنان گفت:
‏اگر یکبار دیگر ، فقط یکبار دیگر به آنا توهین کنی ، آنقدرگلویت را می فشارم که خفه بشوی .
‏مارال مجال آنرا که فریادی بزند نداشت ، تلاش برای رهانی از چنگ او به جائی نرسید . با دست به روی سینه ی یاشار فشار داد تا او را از خود دور
کند . صدای باز شدن در اتاق اورا به خود آورد و ناچار گلوی زن خود رارهاکرد . جای پنچ انگشتش هم به روی گردن مارال ماند وهم به روی دلش . افخم به درون آمد و دررا چنان محکم به هم زد که لعیا بیدار شد و به گریستن پرداخت .
‏تشر زنان برسید:
‏واه چه فبر شده! چقدر سروصدا می کنین . دیگه آبرو برا مون نمونده . یأدت می آد بهت گفتم مواظب بأش زنت آبروی مارو با فیس و افاده هأش نریزه ؟ حالا دیدی حق داشتم . عوض این که سر عقد خواهرت باشی اومدی اینجا پشت در بسته داری بازنت یک و بدو می کنی . دیگه بسه بیابریم .
‏جای انکگشتان دست یاشار به روی گلوی مارال قرمز شد . و جای فشار آن در زیر سینه ریز الماسش پر خراش .
‏افخم بی توجه به حال زار او با لحن تهدیدآمیزی ادامه داد
‏باید به زنت بگی ادا و اطوار بسه و از فردا صبح که من دست تنها می شم ذیگه نمی تونه نون مفت بخوره . مجبوره آستینهأشو بالا بزنه و بیاد تو آشپزخانه کمکم کنه . حالا دیگه بار شیشه شو هم زمین گذاشته و بهونه ای نداره اینو به اون بفهمون .
‏مارال با تحقیر سراپای مادر شوهر خود را در لباس بی قواره و چارقد ناهماهنگش برانداز کرد . وسعت نفرتی که از او داشت به اندازه ی ناامیدی هایش بود ، فریاد بدون مکث لعیا با فریاد یاشار درآمیخت:
‏-این بچه را خفه می کنی یا خودم خفه اش کنم .
‏مارال کودک را در آغوش گرفت و پشت به آنها نشست و به شیر دادن پرداخت .
‏افخم به یاشار اشاره کرد وگغت:
‏-کاری نکن که ریحانه دلش شور بیفته و از سر سفره ی عقد بلند بشه ،
بیاد اینجا . این زن که آبرو سرش نمی شه ، تو بیا بریم .

مارال صدای بسته شدن در را پشت سرشان شنید و نفسی به راحتی کشید . بچه ها هنوز در حیاط فریاد می زدند و بازی می کردند نان برنجی و نان نخودچی نیم خورده و آرد شده روی پله ها وکف حیاط پخش شده بود و سیب گأز زده و پوست میوه له شده در زیر دست وپا حیاط را به زباله دانی تشبیه می کرد . در حالی که لعیا را در آغوش داشت از پله ها پایین آمد و از میان جمع خروشان بچه هاکه توجهی به او نداشتندگذشت ، به طرفدر رفت . هیچ متوجه و باز و بسته شدن آن نشد .
‏جمعیت کنجکاوی که چشم به در خانه ای که در ان عروسی بود داشتند بیرون آمدن أو را از آنجا غیر عادی ندانستند لعیا آغوش گرم مادر را که احساس کرد به خواب رفت و آرام گرفت .
‏از صدای آواز مبارکبادکه به گوش می رسید دلش گرفت و به یاد روزی افتاد که برای اولین بار به همراه همسر بدون هیچ تشریفاتی وارد این خانه شده بود . نه آهنگ مبارکبادی بدرقه راه وی بود و نه کسی برای استقبال انتظارش را می کشید .
‏رهگذر که از دور می آمد یک آهنگه کوچه باغی را به زبان ترکی زیر لب زمزمه می کرد: ´´غریب آمدم غریب ماندم غریب رفتم ابر پشیمانیها بارید . لعیا را به سینه فشرد و خطاب به او با خود گفت: نمی گذارم تو را از من بگیرند . تو فقط مال منی .
‏بر سرعت قدمها افزود تا قبل از این که متوجه غیبتش بشوند و سروصدا رأه بیندازند به خانه ی پدری برسد . دلش پر از شوق دیدار شان بود . می دانست که خانم جان از دیدن او شاد خواهد شد ، اما آقا جان چی ؟ از عکس العمل وی می ترسید . گرچه حتی اگر با ضربه ی شلاق هم استقبالش می کرد ، از آن دردی در این مدت کشیده قابل تحمل تر بود .
از جلوی دکان بسته ی غفورگه گذشت ، به در و دیوار آن لعنت فرستاد . خاطرات آشنایی و ازدواج با یاشار هیچ خاطره ی شیرینی از خود به جای نمانده بود و یادآوری آن به اندازه ی زهر هلاهل تلخ و ناگوار برد .
‏بالاخره به خانه ی امید خود رسید وکوبه آن را به أمید زود تر داخل شدن چند بار پیاپی به صدا در آورد .
‏غیبعلی در راکه گشرد از دیدن دختر ارباب آن چنان دچار حیرت شدکه سلام گفتن را فراموش کرد .
‏مارال به سرعت از دالان گذشت . پا به روی پله ی حیاط نهاد . ماه منیرکه داشت از پشت پنجره مهمان ناخوانده را نظاره می کرد ، با دیدن او فریادی از شوق کشید وگفت:
‏-حاجی مارال آمد .
‏حاج صمدکه اولین لقمه ی غذا را به دهان نزدیک کرده بود ، قاشق را به روی زمین نهاد و با لحنی که حاکی از ناباوری بود . برسید:
‏-مارال! مطمئنی بأ آخر او اینجا چه کار می کند ؟
‏- حتمأ برگشته . آن چنان به سرعت می آید که انگار دنباش کرده اند ، خواهش می کنم با او تندی نکن این دختر به امید بخشش تو آمده
- خدا لعتنش کند ، نابودم کرد .
‏- نه ، نفرینش نکن . آه پدر و مادر زود می گیرد .
‏مارال به ایوان نزدیک شد و از پله ها بالا آمد . درختان همراه بأ نسیم بهاری با پیچ و تابشان به استقبال او شتافتند وگلهای یاس و اطلسی عطر شان را نثار قدم اوکردند .
‏ماه منیرحرکتی به خود داددکه به طرف در برود ، حاج صمد تشر زنان گفت:
-نه نرو صبرکن بگذار خودش بیاید و روی دست و پایت بیفتد
‏مارال دررا گشود و در حالی که لعیا را به سینه می فشرد خود را به روی
دست و پای پدر افکند وگفت:
-غلط کردم آقاجان . مرأ ببخشید .
‏خاج صمد دستها را که برای در آغوش گرفتن او بی تاب بودندد ، محکم به زمین فشرد وکوشید تا احساس خود واکنترل کند وگفت: - به همین سادگی!
‏مارال دوباره به پاهایش بوسه زد وپرسید:
- باید چه کارکنم که مرا ببخشید .
‏به کودکی که در آغوش داشت اشاره کرد وپرسید:
- آن توله سگ چی ؟
‏-جانم به جانش بسته است . نمی توانم از او جدا بشوم .
‏- پس امیدوارم همان بلائی راکه تو به سر ما آوردی به سر تو بیاورد ، تا بفهی ما چه کشیده ایم . اگر آن شوهر پدرسوخته ات به دنبالت بیاید می دهم قلم پاهایشر را بشکند .
‏- بشکنید آقاجان ، بشکنید .
‏- قلم پای خودت را پی بأ همان پاپی را که آن طور محکم و استوار به شکنجه گاه رفت .
‏- آنرا هم هختاریدکه بشکنید . من با این قصد آمدم که اول با شلاق سیاه بشوم و بعد از آن شما گناهانم را ببخشید .
- توبه گرگ مرگ أست .
‏-من گرگ نیستم . با ورکنید .
‏- ازگرگ هم بدتری . چه خبر شده ؟ چرا اینقدر جواهر به خودت آویزان کرده ای
‏آخر امشب عروسی خواهر یاشار بود . با صدایی که از خشم لرزان بودپرسید:

چه کسی به تو اجازهدا که انها رااز این خانه بیرون ببری ؟ مارال سکوت کرد وماه منپر به جای او پاسخ داد .
‏- من دادم حاجی . من اجازه دادم که ببرد . مال خودش بود .
‏- فکر می کردم یک لاقبا از این خانه بیرون رفته .
‏- یک لاقبا بودم . این تنها چیزی بودکه داشتم و با ورکنید تنها شبی است
‏که از آنها استفاده کرده ام .
‏- خواستی با برق آنها چشم آن بینواها راکورکنی
‏- اتفاقأ چشم مادر شوهرم داشت کور می شد و برای همین هم شروع به بدوبیراه گفتن به من کرد وهمان بدوبیراهها باعث شدکه فراری شوم .
‏پس همین سنگها فرشته ی نجاتت از آن جهنم شد . برو آن لباسها یی را که بوی گند آن خانه را می دهد از تنت بیرون بیاور . آن بچه را هم به گلین بسپارکه تمیزش کند .
‏با صدائی که از شوق می لرز ید پرسید:
- پس مرا بخشپدید آقاجان ؟
‏چشمهای سیاه مارال که برق شادی درخشانترش ساختر بود وسوسه اش می کرد . این همان چشمهایی بودکه اندیشیدن به آن خواب شبهای اورا حرام می کرد . از به زبان آوردن نامی که هر روز و هر شب در خیال هزاران بار تکرار می کرد واهمه داشت . دلش نمی خواست به این سادگی او را ببخشد . به همین جهت بدون لحظه ای تردید پاسخ داد:
‏- وقتی می بخشمت که آن طوق لعنتی را ازگردن بازکرده باشی .
‏- شما باید کمکم کنیدکه آنرا بازکنم .
‏-کمکت می کنم . ولی آن نامرد دست بردار نخواهد بود . تا وقتی اسم او به نام شوهر در شناسنامه ات ثبت امت . دختر من نیستی .
‏درست مانند آن موقع ها که برای برآورده شدن خواست هایش خود را

برای پدر لوس می کرد ، پاها را به زمین کوبید با سماجت تکرار کرد:
‏-چرا هستم آقاجان . هستم . خدا می . داند چقدر دوستتان دارم و چقدر هوایتان را داشتم . شبها به یاد صدای گرمتان دیوان حافظ را ورق~ می زدم و اشک می ریختم . خدا مرا بکشدکه خودم و شما را نابود کردم . من کم سختی نکشیده ام . اگر شما ناامیدم کنید باید چه کارکنم .
‏ماهمنیر که از ترس عکس العمل حاج صم در سکوت منتظر جوشش احساسات او بود ، طاقت نیاو د و اشک ریزان‏ به التماس افتاد:
‏-ببخش حاجی ، خواهش میکنم او را ببخش . به اندازه کافی زجر کشیده . مارال تحت تاثیر احساس مادر به گریه افتاد و با صدایی که از شدت گریستن خفه شده بود التماس کنان گفت:
‏- ببخشید آقاجان ، ترا بخداببخشید .
‏سعی . کرد احماس خود را مهارکند تا تحت تاثیر آن گریه زاری ها قرار نگیرد با بی حوصلگی و به تندی گفت:
‏-خیلی خوب بس کن مگر من نگفتم برو لباست را عوض کن و بچه را به گلین بسپار .
‏مأرال احساس کردکه فعلآ تا همین اندازهکافی است . حرکتی به خود داد واز جا برخاست گفت:
-چشم آقاجان می روم .
‏ماه منیر از جا برخاست و به طرف در رفت . حاج صمد به اعتراض برسید:
-داری کجا می روی ؟
‏-دارم می رود . یک گوشه ای به دور از تو دخترم را بغل کنم و ببوسم .
‏- أین همان آرزو یی است که منهم دارم . ولی یک کمی پا به روی دلت بگذار و تحمل داشته باش . بگذار این دختر به اندازه کافی تنبیه شود . وگرنه گمان می کندکه ارزش آبرو و حیثیت ما به اندازه ی یک غلط کردم و چند

قطره اشک است . به طیبه بگو به این دختر برسد وخوب شکمش را سیرکند . به گمأنم از روزی که از اینجا رفته حتی یک وعده غذای کامل هم نخورده است .
‏خدا لعنت کند بانی باعث بدبختی اش را . آنروز که به توگفتم این دختر خوشبخت نشد ، شب و روز نداشتی . مرتب سر سجاده نشسته بودی و دعا می کردی که زود تر به خانه برگردد . پس حالا که برگشته ، چرا تحویلش نمی گیری .
‏باید بفهمدکه اشتباه کرده . باید بفهمدکه جبران خطا های گذشته آسان نیست . تو فکر می کنی شوهر این دختر بی کار خواهد نشست . همین که از فرارش باخبر شود . پاشنه ی در خانه ی ما را از جا خواهدکند . این رشته سر درازدارد . این ماجرا هنوز تمام نشده . اصل آبر وریزی و عربده کشی اش مانده . به مشداصغر بگو بیاید اینجا ، باید بگویم چه کارکند وچطور جلوی آن پسره بی همه چیز را بگیرد .
‏-خدا به زیر بگذراند . می ترسم خون و خونریزی بشود .

‏- اگر لازم شرد خونش را هم می ریزم . یک سال است دندان روی جگر گذاشته ام تا مبادا دخترم خیال کند ، من مانع خوشبختی او هستم . حالا خوشحالم که بالاخره فهمیدکه خودش باعث بدبختی خودش شده . حالا برو به او برس و نگذار تنها بماند
مارال وارد اتاق سابق خود که شد دلش گرفت . چطور پدر و مادرش توانسته بودند ، این همه مدت جای خالی او و غزال را در این خانه تحمل کنند . لباسهایش به همان ترتیبی که سال گذشته چیده بود درون کمد قرار داشت و هرکدام از آنها یادآور خاطره ای از روزهای خوش گذشته بود .
‏با یاد د‏وران کودکی خویش افتادکه شبها هر وقت می خواست برای انجام کاری از اتاق یرون بیاید ، باکوچکرین اشاره ی وی یکی از خدمه چراغ نارس می آورد م مسیر را روشن میکرد
‏باورش نمی شدکه اود دختر نازپرورده و ته تغاری پدر آن روزهای سخت را در خانه مادر شوهر تحمل کده باشد . روزهایی ی شت سر نهاده بود‏ ، چون کابوس وحشتناکی بودکه باید از خدا میخواست که دیگر هیچ وقت تکرار نشود
‏اینجا خانه اش بود خانه ای که د‏ر آن به دنیا آمده و تمام روزفای خوش زندگی اش در انجا گذرانده بود‏ . در و دیوارها به جای اینکه شکاف عمیق زندگی اش را شان بدهد ، آینه ای از تصویر روزهای شادکامی او بودند . موقعی که می خواست بند جواهراتی را که به سر و گردنش سنگینی می کرد باز کند ماه منیر وارد شد
‏- بگذارکمکت کنم ، عزیزم .
‏روی برگرداندو خود را در آغوش مادر افکند و به تلخی گریست . ماه منیر به نوازش گیسوانش پرداخت و پرسید:
‏-دیگر برای چه گریه می کنی ، آن کابوس تمام شد .
‏- نه تمام نشده ، مطمئنم که یاشار دست بر نخواهد داشت و به اینجا خواهد آمد .
‏- مهم این است که تو دست بردار باشی .
‏- دیگر تمام شد خانم جان . باورکنید .
‏- اگر آن بچه رأ با خود نمی آوردی راحت تر دست از سرت برمی داشت .
‏- آنوقت اگر یاشاردست برمی داشت ، من دست بر نمی داشتم . لعیا همه ی زندگی من است .

‏مأه منیرگردن بند مأرال را بازکرد و موقعی که می خواست گوشواره ها را هم ازگوش او بیرون بیاورد متوجه خراشهای زیر گردنش شد و با تعجب پرمید:
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
خدای من این خراشها دیگر چیست ؟ راست بگو آن مرد چه بلایی سر تو آورده ؟ پشت گردنت چرا کبود شده ؟
‏بر شدت گریه اش افزوده شد ، با صدای گرفته ای پاسخ داد .
‏داشت گلویم را فشار می داد ، چیزی نمانده بود خفه بشوم که مادرش نأغافل سر رسید و نأچار شد دست از سرم بردارد . این خراشها جای فشار گردن بند به روی گلویم أست .
‏سگ کی باشد که دست به روی تو بلند کند . آخر چرا تحمل می کردی دختر ؟ راست بگو این اولین بار بودکه این عمل ازاو سر زد ؟
‏- یکبار دیگر هم به صورتم سیلی زدکه من تلافی کردم .
‏از یاداوری روزهای تلخ زندگی دختر خود دلش به درد آمد ، آهی کشید
وگفت:
‏-هیچ فکر می کردی یکروز چنین بلایی سرت بیاید ؟
‏-همیشه این تصور را داشتم که آنچه آسان به دست بیاید لذتی ندارد
‏- برای همین هم پسر امیرتومان را دو دستی تقدیم خواهرت کردی .
‏- شمأ ازکجا می دانید ؟ !
‏-سید خانم به من گفت که چه دسته گلی به آب دادی .
‏- خوب لابد او قسمت غزال بود ، نه من . از این کار پشیمان نیستم .
‏-ازکاری که بأ خودت کردی چی ؟
‏ماه منیر احساس کردکه بیش از این نباید داغ دل سوخته ی مارال را تازه ‏کند . بوسه ی دیگری برگونه اش زد و با لحن محبت آمیزی گفت:
‏خیلی خوب عزیزم به خانه ات خوش آمدی . من و آقا جانت تازه می خوا ستیم شام بخوریم ، تأ غذا سرد نشده بیا برویم سر سفره .
‏-شاید آقاجان نخواهد با من غذا بخورد .
‏- باید بدخلقی هایش را تحمل کنی تاکم کم آرام بشود . کاری که تو با او کردی . به این سادگی ها قابل بخشش نیست
. - پس لعیا جی ؟
‏- نگران نباش . طیبه عقل پروانه دور این بچه می گردد . همانطور که تو را بزرگ کرده او را هم بزرگ میکند شاممان را که خوردیم حوریه و طغرل را خبر میکنیم نمیدانی جیران کوچولو چقدر شیرین شده
با صدای لرزانی گفت:خدا میداند چقدر دلم برایش تنگ شده خیلی دلم میخواهد زودتر غزال را ببینم

‏ - او را هم خواهی دید . !ما نه امشب . حألا بیا برویم سر سفره

از اقاجأن می ترسم .
‏- انموقع که باید می ترسیی ، نترسیدی . حألا دیگر ترس مفهومی ندارد .
‏با قدمهان لرزان درکنارمادر به راه افتادوارد اتاق که شدند ، حاج صمد زیر چشمی مارال را برانداز کرد خراشهای گردنش از زیر یقه ی لباس آبی خوشرنگش که به تن داشت ، نما یان بود . بی آنکه دلیل آنرا بپرسد ، علت آن آشکار بود زیر لب به نفرین کردن بانی بدبختیهای دختر خودپرداخت و سر درگوش طغرل نهاد وازاو خواست که توسط مشد اصفر برای پزشک معتمد یپیغام بفرستد برای گواهی ضربه های وارده بر بدن وی صبح روز بعد به دیدشأن بیاید .
‏شام در سکوت صرف شد و هیچکدام تلاشی برای شکستن سکوت نکردند . ترس از پدر ، باعث کوری اشتهای مارال شده بود و به زحمت لقمه ها را فرو می داد . هنوز سفره بر زمین بود که طفرل به أتفاق حوریه و جیران وارد شدند . خوریه با محبت او را در آغوش گرفت وگفت:
-خوش اومدی عزیزم
طغرل به یاد خاطره ای که او را کشان کشان به محضر برد افتاد و سر به زیر افکند

شاید اگر آنروز عجله به خرج نمی داد و کمی تامل می کرد ، این سودای خام از سر خواهرش بیرون می رفت و به این روز نمی افتاد .
با آنکه قلبها انباشته از محبت بود ، اما از ترس برانگیختن خشم حاج صمد ، هیچکس جرات ابراز آنرا نداشت .
دیداری که می توانست گرم و پرمهر باشد ، سرد و خالی از هرنوع احساس محبت آمیز بود .
به عادت قبل بسترش را به روی زمین افکند و تنگ آب را بالای سرش نهاد . طیبه لعیا را در کنار بستر او قرار داد .
مارال لبخندی از رضایت بر لب آورد و گفت:
دایه جان اگر می توانی امشب را پیش من و لعیا بخواب . می ترسم تنها بخوابم .
‏-باشد ، من می رم از خانوم اجازه بگیرم و رختخوابمو بیارم .
‏چراغ اتاق پدرکه خاموش شد ، خانه در سکوت فرو رفت واز ترس اینکه مزاحم خواب خان شوند ، دیگر هیچ صدایی به گوشش نرسید .
‏شب که به نیمه رسید ، مارال لرزش محسوسی از ترس را در وجود خود احساس کرد به خوبی می دانست که اکنون دیگر جشن عروسی یحانه به پایان رسیده یاشار پس از بازگشت به اتاق از غیبت أو مطلع شده خطر داشت نزدیک می شد . خشم یاشار مجال نمی دادکه شب به صبح برسد و بعد به سراغش بیاید .
‏صدای ضربات پی در پی و مشتهایی که به روی در وارد می شد ، همه اهل منزل راکه تازه به خواب رفته بودند بیدار کرد .
‏مارال هراسان در رخت خواب نیم خیز شد ونشست وگفت:
-دیدی دایه جان ، دیدی آمد . حالا باید چه کار کنیم
‏-نترس عزیزم . تو اینجا تنها نیستی و همه ی افراد این خانواده ‏پشتیبان تو هستند .
‏یأشار در سکوت شب فریاد زنان می گفت:
-چرا در را بازنمی کنید ، دزدها ؟
‏مشد اصغر شلاق در دست چرخاند و از اتاق بیرون آمد و در انتظار دستور ارباب در وسط حیاط ایستاد . غیبعلی و حکمعلی هم در دو طرفش قرارگرفتند . ولی هیچ یک برای گشودن در حرکتی از خود نشان ندادند . یاشار یکبار دیگر بلندتر فریاد کشید:
‏مکر با شما نیستم ، پس چرا در را باز نمی کنید ؟ من می دانم که زن و بچه ام اینجا هستند .
‏حاج صمد در حالی که زیر لب دشنام می داد از اتاق بیرون آمد ودر
ایوان ایستاد و خطاب به مشد أصغر گفت:
‏دررا بازکن ، بگذار بیاید . ببینم چه غلطی می خواهد بکند . سپس خطاب به ماه‏منیر ادامه داد:
‏این آبرو برایمان نگذاشته . خدا می داند فردا دیگر چطور می توانم از در این خانه بیرون برم

‏مشداصغر حرکتی به خود داد و به طرف در رفت . طفغرل دری را که میان حیاط اندرونی بود گشود رو به مشد اصغرکردوگفت
- این جانور را خفه کنید . صدایش هفت ساختمان آن طرف تر هم به گوش میرسد
‏ماه‏منیر چادر را به سر افکند و طول ایوان را پیمودو خود را به انطرف عمارت که اتاق دخترش در آن بود رساند . مارال به دیدن مادر به گریه افتاد وگفت:
‏- دیدی خانم جان . دیدی گفتم او دست بردار نیست .
‏ماه‏منیر درکنارش نشست و او را در آغوش کشید وگفت:
-فعلآ آرام باش . هیچ غلطی نمی تواند بکند .
‏حاج صمد یا اله گویان وارد اتاق شد . طیبه چادر را جلوتر کشید و مارال ملافه را به دور لباس خواب خود بیچید .
‏در را بازکردند . یاشار از دالان گذشت ، وارد حیاط شد و رو به طرف عمارت گرداند و با صدای فریاد مانندی گفت:
‏-کجایی مارال ، جواب بده . می دانم که اینجا هستی . بیا برویم .
‏مشد اصغر شلاق به دست به نزدیک او رسید و دست را به علامت تهدید بلند کرد و با لحن آمرانه ای گفت:
‏_چطور به خودت جرات دادی این موقع شب مزاحم خواب مردم بشوی ؟ گورت راگم می کنی یا مثل سگ بیندازمت بیرون .
‏_من بدون زن و بچه ام ازاینجا بیرون نمی روم . می خواهی پایم را بشکن ، هر بلایی می خواهی سرم بیاور ، ولی مارال را به من برگردان .
‏_ مگر او را به خواب ببینی ، مثل بچه آدم طلاقنا مه او را بنویس و خلاصش کن .
‏با لحن تمسخر آلودی گفت:
‏_چه خوش خیال . به این سادگی خلاصش نمی کنم ، دوستش دارم .
‏_ این دوست داشتن برای لای جرز دیوار خوب است . این لقمه آنقدر ، برای دهنت بزرگ بودکه داشت خفه ات می کرد . یاشار دوباره رو به اتاق کرد و فریادکشید .

_ پس چرا خودت را نشان نمیدهی مارال ؟
‏مشداصغر بازویش راگرفت و او را به طرف در حیاط کشاند وگفت یاگورت راگم می کنی ، یا به زور متوسل شوم ؟
‏پاها را محکم به زمین فشرد و مقاومت کرد و پاسخ داد:
‏_ تا وقتی زن و بچه ام در این خانه هستند ، هیچ قانونی نمی تواند مرا بیرون کند
‏_قانون! نیازی به قانون نیست ، خودم از عهدهات بر میایم . فکر کردی ضعیف کشی ، دست به روی زنت بلند می کنی . حالاخدمتت می رسم .
‏_من ضعیف کش هستم یا شما ، پدرم را شماکشتید وگرنه او مردنی نبود حالا هم می خو اهید مرا بکشید .
‏مشداصغر دوباره شلاق را به علامت تهدید بلند کرد وگفت:
‏_مثل بچه آدم می روی یا نه ؟ بی خود هوار نکش این وصله ها به ما نمی چسبد مگر هرکس در این شهر بمیرد ، قاتلش ما هستیم .
‏_هرکس نه . اما غفور شکوری چرا .
‏_ یعنی فکر می کنی غفور شکوری ارزش آن را داشت که دستم را به خون
او الوده کنم .
‏_مگر تو اصغر جلاد نیستی ، پس ممکن است دستت را به خون کسی
‏آلوده کنی .
‏_اگر می دانی به من می گویند اصغر جلاد ، چراکورت واگم نمی کنی .
_چون از تو نمی ترسم و تا حقم را نگیرم نمی روم .
‏طغرل چند قدمی به جلو برداشت و به آنها نزدیکتر شد و گفت

‏_ آن حق نیست ، ناحق است . یک غلطی بودکه مارال از روی جوانی و نادانی کرده . حالا پشیمان عقلش باز شده ، د یگر نمی خواهد ، زور که نیست . او قرارا ست از دست توشکایت کند .
‏با پوزخندی جواب داد
‏-او می خواهد شکایت کند ، یا من ؟ زنی که منزل شوهر را ترک کرده و
‏بچه ام رأ دزدیده ، خطاکارا ست نه من .
‏مشداصغرشلاق را محکم به پای او زد و فریاد کشید: _برو بیرون ، چرا این قدر حرف مفت می زنی .
‏با وجود دردی که در پایش پیچیده بود دوباره فریاد زد:
‏_بزن . پدرم را شما کشتی . حالا نوبت من است . (ما من تا انتقام خودم و او را از شما نگیرم ، نمی روم .
‏سپسس دوباره رو به ایوان کرد و ادامه داد:
‏_بیا برویم مأرال . هر چه بگویی ، همان کار را می کنم . قول میدهم تو را از ان خانه بیرون ببرم . دیگر هیچ وقت دستم را به رویت بلند نمی کنم . قسم می خورم برای خودنت کنیز می گیرم و برای بچه دایه ، دیگرچه می خواهی . حاج صمد تا ان لعظه درهمان اتاق پشتی تکیه داده بود ودرحالی که
‏گونه هایش از شدت خشم گلگونن شده بود و دستهایش را با حالت عصبی تکان می داد گوش به سخنانشأن داشت ، رو به دختر خود کرد و با لحن تندی
از او پرسید:
‏_اگر می خواهی با او بروی بلند شو برو ، مگر نمی بینی می خوا هد برایت کنیزو دایه بگیرد .
‏مارال سر را به علامت نخی تکان دادر در حالی که شوری اشک را به روی لب مزه مزه می کرد پاسخ داد:
‏_ نه آقاجان نه . دیگر گول این حرفها را نمی خورم . خدا مرا بکشد که باعث بی آبروی تان شدم . مرا می بخشید آقا جان ؟
‏لحن کلام او درموقع ادای کلمه ی ´´ آقا جان ´´ دلش را لرزاند . هیچ نمی توانست با این لحن شیرین و محبت آمیز این کلمه رابه زبان آورد .
‏درست مانند انموقع ها که با چرب زبانیهای خود دل پدر را به دست می آورد ، این بار نیز دل شکسته اش را به دست آورد . حاج صمد گره از ابروان گشود و لبخندی محو به روی لبانش نمودار شد و با اشتیاقی که ماهها در لابلای خشم وکینه پنهان شده بود ، با صدای نوازشگری گفت:
‏-حالا دختر خودم هستی دختر عزیز خودم ، بیا اینجا کنارم بنشین . مارال از یاد برد که یاشار هنوز داشت در حیاط عربده می کشید و فراموشش شدکه هنوز زن عقدی اوست و اگر سماجت کند ، نأچار است به آن خانه بازگردد ملافه را به دور شانه اند اخت و دوان دوان خود را به پدر رساند و هر دو پایش را بغل کرد وگفت:
‏_ آقاجان ، آقأ جان خوبم . فدایتان بشوم . صدای یاشأر به گوش وسیدکه داشت می گفت:
‏_من دست بردار نیستم ، اگر امشب بروم فردا خواهم آمد . تا وقتی مارال و لعیا اینجا هستند ، همین آش است و همین کاسه .
‏مشد اصغر ضربه ی بعدی را به روی شانه ی او نواخت و به دنبال آن لگدی به کمرش زد وگفت:
‏_کدام آش کدام کاسه . بی خود تهدید نکن ، پدرت را در می آورم . مدای ناله ی یأشار در اثر آن ضربات برخاست که:
‏-نزن جلاد نزن
‏_می زنم آنقدر می زنم که دیگر تنوانی نفس بکشی . اگر یکبار دیگر اینجا پیدایت بشود . هر چه دیدی از چشم خودت دیدی .
‏_کجایی مارال . پس چرا صد ایت در نمی آید ، اصغر جلاد مرا کشت .

‏خاج صمد به دختر خود نگریست تا عکس العمل او را از ضرباتی که به بدن یاشار وارد می شد مشاهده کند ، اما مارال توجهی به صدای بیرون نداشت و منتظر اشاره ی پدر بد- تا در اغوشش پناه گیرد صمد دستانش را گشود او را در اغوش کشید
مشتی که مشد اصغر حواله یاشارکرد ، دهان او را پر خون ساخت و لگدهائی که به پشت و پهلویش زد قدرت حرکت را از وی گرفت . جای انگشتان دست او به روی بازوی یأشار درست مانند جأی انگشتان دست یاشار به روی گردن مارال ، متورم و سوزان بود .
‏حکمعلی در خانه رأگشود و مشدا صغر بازدن ، آخرین لگد او را از خانه بیرون افکند .
‏یاشار لنگ لنگان از جا برخاست و در حالی که پاها را به روی زمین می کشید ، به راه افتاد باد ملایمی که می وزید ، تبدیل به طوفان شد و خاک کوچه را به سرو صورتش باشید . برای یک لحظه چشمها را بست وکنج دیوار ایستاد تا باد آرام گیرد . موقعی که دید گان را گشود ، قطرات اشک با بارانی که تازه شروع به باریدن کرده بود ، درآمیخت .
‏بالاخره مارال به نزد خانواده خود بازگشت و با أو بیگانه شد .
‏به این می اندیشیدکه چرا این طور شد و چرا به این سادگی زن خود را از دست داد . تحمل دردی که تمام انداام بدن اوراگرفته بود از تحمل دردی که با قلب و روح احساس می کرد آسانتر بود .
‏میدانست که از آنجا ایستادن و هوأر زدن به جایی نخواهد رسید . در تردید بود که عشق مارال هنوز در دلش است ، یا در زیر خاک خشم وکینه
مدفون شده .

‏یاشار در مکتب زندگی هنوز به فصلی که در آن می سوخت ، چطور می توان از آنچه که عزیز و نگاه داشتنی است محافظت کرد ، نرسیده بود . ایکاش می توانست صفحه زندگی خود را ورق بزند و زودتر به آن فصل برسد .
‏چاله أی را که زیر پای خود بود ندید و به زمین خورد . درد دیگری بر دردهای قبلی افزوده شد . قبل از اینکه چاله او را به زمین بزند ، ناملایمات زندگی به زمینش زده بود . مارال به همان جایی رفت که ملک پدری رفته بود و بیرون آوردن او از چنگ آنها کار آسانی نبود آنچه که سالها دل پدر را می سوزاند ، اکنون داشت دل خود او را می سوزاند .
‏تنها قدرتی که می توانست مارال را از آن خانه بیرون بیأورد ، عشقش بود که یاشار با دستهای خود آن را حفه کرده بود . آخر چطور توانست گلوی زنی راکه آنقدر دوست داشت به قصدکشت بفشارد چهره را با دو دست پوشاند و با خود گفت:
‏_ اشتباه از خودم بود . داشتم خفه اش می کردم . زنی را که آنقدر دوست داشتم ، می خواستم خفه کنم .
‏به در خانه تکیه داد و چند بأر پی درپی فریاد کشید: مأرال
‏افخم آن شب خواب را برخود حرام می دانست . او عادت به کارکردن داشت و درمیان آن همه ریخت و پاش شب عروسی نمی توإنست قبل از جمع آوری و مرتب کردن خانه به خواب برود ، تازه مشغول کار شده بودکه به فکلرش رسیدکه عروسش از خانه فرارکرده و یاشار هم به دنبال او رفته و هنوز برنگشته است .
‏بی درنک چادر را به سر افکند و درانتظار بازگشت آنها به روی پله ی حیاط نشست . به محض شنیدن صدای یاشارکه فریاد زنان مارال را صدأ
می زد سراسیمه در واگشود و پرسید:
‏_چی شده یاشار ، چرا فریاد می زنی ، پس مارال کو: با صدایی گرفته و ناراحت پاسخ داد . :
‏_مارال رفت ودیگر بر نمی گردد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
نفسی به راحتی کشید وگفت:
‏_به جهنم که برنمی گرده . چه بهترکه گورشونوگم کردن ورفتن . واسه تو که زن قحط نیس .
‏_ آخر چرا اینقدر ازاو متنفری . مگر این زن چه هیزم تری به تو فروخته که چشم دیدنشو را نداری ؟
‏دست به کمر زد و با لحنی حاکی ازرنجیدگی گفت:
‏_واه نفهمیدم چی شد . حالا همه ی کاسه کوسه ها سر من شکست . اون با فیس و افاده هأیش املا هیچ کسی رو داخل آدم نمی دید . می خواستی التماسش کنم منتش بکشم که تحویلم بگیره ؟
‏حوصله بحث وگفتگو با مادر را فداشت . کوشید تأ دل او را به دست آوردوگفت .
‏_امشب شمأ را هم بی خواب کردم مرا ببخشید . خیلی خسته ام . من می روم بخوابم بهتر است شما هم بروید بخوا بید .
‏مشاهده ی چهردی پریشان موهای ژولیده ، دگمه افتاده پیراهن و پارگی زیر بغل کتش ، بر نگرانی او افزود و با صدای لرزان پرسید:
_چه بلاپر سرت اوردند نکنه کتک خوردی ؟
‏یاشار جواب مادر را ندادو او زاری کنان شروع کرد به نفرین کردن:
_خدا لعنتشون کنه ، اونا از جلادهم بد ترن . اون دختره به تو وفا نمی کرد
‏اگه امشب میتونستی جلوشو بگیری . فردا می رفت . نمی شد که هر روز یه نگهبان واسش بذاری . بعد از اون خدا بیامرز دلم به ریحان خوش بود آخه
چطور می توانم جای خالی شو تحمل کنم .
‏_کم کم عادت می کنید آنا جان . فعلآ شب بخیر .
‏منتظر جواب نشد و از پله ها بالا رفت . در اتاقشان راگشود و داخل شد . اولین چیزی که به چشمش خورد چمدان لباسهای مارال بود که در گوشه ی اتاق قرار داشت و چادر دم دستی او به روی آن خودنمایی می کرد . چادر را که به دست گرفت بوی عطر آشنا را احساس کرد . به یاد مراسم عزاداری پدر افتادکه مارال ساعتها به روی همین چمدان چمباتمه زده و در حالی که سر به زانو داشت ، گریسته بود وچه بسا در همان لحظه تصمیم به ترکش گرفته بود و اگر یاشار بیدار نمی شد ، شاید همان شب به خانه ی پدری بازمی گشت . دلش به یاد او در سینه لرزید .
‏سر را محکم به روی چمدان کوبید و فریاد زنان گفت:
_نه نمی گذارم مارال را از من بگیرند . نمی گذارم .
‏افخم صدای ناله ی پسر خود را که شنید ، درد او را احساس کرد و سرمستی اش ازگریز مارال ، تبدیل به رنج شد ، در را نیمه بازکرد و خطاب به اوگفت:
‏_دیگه بسه یاشار ، آروم بگیر و نه دل خود توخون کن و نه دل منو . ازمن به تو نصیحت ، دلتو جاپی بسپارکه دودستی بگیرن و نیگرش دارن ، نه به جایی که دست به دست بگرد ونن و با اون دست رشته بازی کنن .
حوریه که هنوز جیران را از شیر نگرفته بود ناچار شد موقتا به لعیا هم شیر بدهم

‏مارال از اندیشیدن به آنچه که در این مدت رخ داده بود خرد را رها ساخت وسعی نمود به آرامشر برسد وبعد ازاینکه ه یک ازساکنان خانه بهاتاق خود بازگشتند و خانه در سکوت فرو رفت . دید گان را برهم نهاد وبه خواب رفت .
‏فردای انروز صبح زود قبل أزاین که سپیده ی سحر بدمد ، دایه کودک را ازکنار مارال بلند کرد و از اتاق بیرون آورد تا مبادا صدای گریه ی او دختر ارباب را بیدارکند .
‏مارال تا چشم ازخواب گشود ، خواهر خود را دیدکه بالای سرش نشسته و با شیفتکی به او می نگرد .
‏آن چنان به سرعت برخاست و دست به گردنش آویخت که غزال فرصت خم کردن سر را به طرف او نیافت . آنقدر محکم همدیگر را در آغوش می فشردندکه انگار می ترسیدند دوباره میا نشان فاصله بیفتد .
‏اشک شادی روی گونه های یکدیگر با هم درآمیخت .
‏غزال شکوه کنان برسید:
‏_ تو دیشب برگشته ای ومن تازه امروز صبح باخبر شده ام . آخر چرا
همان شبانه خبرم فکردی ؟
‏_خدا می دانه چقدر دلم می خواست همان شبانه خبرت کنم ، ولی خانم جان نگذاشت وگفت ´´باید برای دیدنت تا امروز صبح صبرکنم . مارال با اشتیاق و لذت به برانداز کردن چهره و اندام خواهر پرداخت . پیراهن لیمویی خوشرنگی به تن داشت وگیسوانی بلند بافته اش را مطابق مد ووزکوتاه کرده بود . گونه ها فرو رفته و زیر چشانش گود افتاده بود . آرایش ملایمی که داشت با چشمان سرمه کشیده وگونه های سرخاب مالیده و لبهای قرمز رنگ . زیبائی او را دو چندان جلوه گر می ساخت . بدنش بوی عطرگل یاس را می داد . چادر گلدار با زمینه ی همرنگ لباس به روی شانه ها افتاده بود . شاید اگر از ترس پدر نبود ، ترجیح می داد آنرا اصلا به سر نکند .
‏با لحن حسرت زاده ی گفت:
‏_من هنوز تبریک عروسیت را نگفته ام غزال .
‏-منهم به تو تبریک نگفته بودم . آخر چرا اینطور شد . شب عروسی ام چقدر آرزو می کردم که درکنارم نشست باشی .
‏_من آنجا بودم و تو هم این را می دانستی . لابد مصلحت ندیدی به سراغم بیای .
‏بأ شرمندگی سر پائین افکند وگفت:
‏_مرا ببخش ، آنقدر خانواده ی امیر تومان دوره ام کرده بودندکه
‏نمی توانستم تکان بخورم .
‏_می دانم عزیزم . من قصد گله ندارم و اصلآ از تو توقع نداشتم که به سراغم بیایی . همین که نزدیکت بودم ، باعث دلگرمی ام می شد .
‏به لباس خوابی که هنوز به تن داشت اشاره کرد وگفت:
‏-بلند شو لباست را عوض کن و دست وصورتت را بشور تا بگویم قزبس

صفحات 484 تا 493 . . .

صبحانه ات را بیاور . راستی قبل از اینکه تو را ببینم دخترت را دیدم . خانم جان می گوید که درست شکل بچگی های خودت است .
مارال مطیعانه به راه افتاد و لباسش را عوض کرد . سپس نگاهش را در اطراف اتاقی که یکزمان به او ، جیران و غزال تعلق داشت و اکنون فقط مال او بود به گردش درآورد . آیینه قدی بزرگ در طاقچه ی روبروی در ورودی که دخترها گیسوانشان را جلوی آن شانه می کردند ، چراغ چینی بارفَتَن قدیمی که شبها قبل از آمدن برق ، فتیله آن را بالا می کشیدند و روشن می کردند در طاقچه ی سمت راست دیوار اتاق و قاب عکس کنار آن که سه خواهر را دست به گردن هم نشان می داد ، خاطره ی جیران را در دلش زنده می کرد و اشکها را که به دنبال بهانه ای برای فرو ریختن می گشتند ، به روی گونه ها جاری می ساخت . با غزال گذشته ها را به صف کشیدند ، لحظه های شیرین آن را جدا کردند و تلخی هایش را به جای نهادند .
بعد از اینکه دست و صورت خود را شست ، بر سر سفره ی کوچکی که او برایش گسترده بود نشست و به صرف صبحانه پرداخت . هنوز سفره جمع نشده بود که حاج صمد و ماه منیر وارد شدند .
مارال دست پاچه بلند شد و سلام کرد . با وجود اینکه پدر با او آشتی کرده بود ، باز هم از عکس العمل او می ترسید و بیم از آن داشت که دیگر آن صمیمیت سابق مابینشان ایجاد نشود .
صمد سلام دختر خود را با لحنی که به زحمت می توانست تشخیص بدهد که محبت آمیز است یا پرخاشگر ، پاسخ داد و منتظر ماند تا قزبس بساط صبحانه را جمع کند و از اتاق بیرون برود .
مارال جرأت سر بلند کردن و نگریستن به پدر را نداشت . ایکاش می توانست افکارش را بخواند . آنموقع که روبرویش نشسته بود و داشت زیرچشمی او را می پائید به درستی نمی دانست این نگاه گویای چه احساسی است . احساس محبت است یا خشم و رنجش .
می دانست که آقاجان سخت از او رنجیده است . رنجشی که توأم با آبروریزی و بر باد رفتن حیثیت و احترام چندین ساله اش بود . مردی را که همه در مقابلش سر خم می کردند ، آلت دست و مسخره ی اطرافیان ساخته بود .
خطوط عمیق پیشانی ، رنجی را که در این یکسال به خاطر این عمل مارال تحمل کرده بود ، نشان می داد . ایکاش پشیمانی او مرهمی می شد به روی زخم دل پدر .
حاج صمد که به دقت چشم به حرکات و نگاه محزون دختر دوخته بود ، نفسی به راحتی کشید و گفت:
- همین یکشب که خوب خوردی و خوب خوابیدی ، رنگ و رویت باز شده ، چه هوای دلچسبی . لطف اردیبهشت به همین آفتابهای بعد از باران است . دلت برای اسب سواری در دهات و گشت و گذار در باغها تنگ نشده ؟
بالاخره جرأت پیدا کرد تا سر را بلند کرده و با دیدگان پر حسرت به پدر بنگرد و با اندکی شرمندگی گفت:
- چرا آقاجان تنگ شده . باور کنید حتی گاهی در زمستان هم در عالم خیال بوی سبزه زارها و بوی خاک آلود به نم بارانش را احساس می کردم .
- حالا دیگر لازم نیست در خیال احساسش کنی ، چون من و مادرت تصمیم گرفته ایم دسته جمعی به ده برویم و مدتی را در آنجا بمانیم . بلند شو وسائلت را بکمک غزال جمع کن .
- مگر چه موقع خیال رفتن را دارید ؟
- همین امروز . مگر همین الان نگفتی که هوای آنجا را داری ؟
- چرا گفتم .
- چند روزی که آنجا بمانی و هوای لطیف و پاکیزه را داخل ریه ها کنی ، حالت جا می آید . آنجا که باشیم اعصابمان راحت تر است . بگذار آن مردک هر غلطی می خواهد بکند . مشد اصغر از پس او برخواهد آمد . اگر لازم باشد گردنش را می شکند . تو که ناراحت نمی شوی ؟
- نه آقاجان وقتی به دست خودم درخت را از ریشه کندم ، دیگر غصه ی خشک شدن آن را نمی خورم . بگذار گردن آن لعنتی را بشکند ، باکی ندارم .
- آفرین . کم کم داری سر عقل می آیی . یادت باشد از امروز به بعد تو فقط دختر حاج صمد سلطانی هستی ، نه عروس غفور شکوری . آن اسم لعنتی را که یکبار به قلبت صاعقه زد ، به یکباره از سرت بیرون کن .
- لازم نیست از سرم بیرون کنم ، چون حالا دیگر در سینه ام خفه شده ، باور کنید .
- خدا کند راست بگویی دختر . خدا می داند چه بلایی سر تو آورده که اینطور دلت را زده است .
صدای گریه ی لعیا از دور به گوش رسید . مارال سراسیمه نیم خیز شد و گفت:
- لعیا دارد گریه می کند .
با فشار دست او را نشاند و تشر زنان گفت:
- بنشین دختر . با چند تا ونگ ونگ نمی میرد ، طیبه ساکتش خواهد کرد .
- آخر لابد گرسنه است آقاجان .
- گرسنه باشد ، حوریه به او شیر خواهد داد . غصه او را نخور ، الان ساکت می شود . برای رفتن به ده که حرفی نداری ؟
رو به مادر کرد و پرسید:
- شما هم می آیید خانم جان ؟
- البته عزیزم . همه با هم می رویم . حوریه و جیران و طغرل ، طیبه و گلین را هم برای مواظبت از بچه ها با خودمان می بریم . ما با ماشین می رویم که بچه ها راحت باشند .
- تو چی غزال ؟
- شاید یکی دو روز دیگر به شما ملحق شوم .
با تردید زیر لب زمزمه کرد:
- اگر یاشار به دنبالمان بیاید چی ؟
جرأتش را ندارد که تا آنجا بیاید . از آن گذشته به طغرل گفته ام وقتی زن و بچه ی خود را در ده گذاشت و برگشت برای طلاق اقدام کند . همان کسی که تو را به محضر برد تا دفتر ازدواج را امضاء کنی از پس باطل کردن آن هم برخواهد آمد .
- اگر به قیمت از دست دادن لعیا باشد چی ؟
- آن توله سگ را دو دستی نگهدار هیچ نمی تواند او را از تو بگیرد . وگرنه با من طرف است . خوب بخور و خوب تفریح کن . من و تو با اسب می رویم . مدتهاست که در کنار هم اسب سواری نکرده ایم . می خواهم ببینم هنوز می توانی پا به پای پدرت تاخت و تاز کنی .
- مطمئنم که می توانم ، اما یاشار ساکت نخواهد نشست آقاجان .
حاج صمد می خواست مارال را زودتر از آن محیط دور کند تا مبادا یاشار دوباره او را هوائی کند . با صدایی که هر لحظه بیشتر اوج می گرفت گفت:
- غلط می کند . می گویم از شرکت بیرونش کنند . تا حالا رعایت تو را می کردم ، وگرنه خیلی وقت پیش باید گورش را گم می کرد و از آنجا می رفت .
- نه آقا جان ، این کار را نکنید ، هر چه باشد پدر لعیاست .
گونه های برافروخته حاج صمد از خشم می لرزید . فریاد زنان گفت:
- آن توله سگ را به رخ من نکش تا سرو کله ی پدر پدرسوخته اش پیدا نشده ، جل و پلاست را جمع کن ، برویم .
ماه منیر به وسط حرف دوید و خطاب به دخترش گفت:
- حرف آقاجانت را گوش کن .

- آخر خانم جان ، من مجبورم بروم یک کمی برای لعیا خرید کنم ، خودتان می دانید که دست خالی از آن خانه بیرون آمده ام .
حاج صمد دوباره فریاد کشید:
- پس می خواستی دست پر از آن قبرستان بیرون بیایی! لازم نیست . تو زحمت بکشی . طیبه هر چه این بچه لازم داشت ، برایش خریده ، این چیزها به تو مربوط نیست . فکر کردی اینجا هم خانه ی آن شوهر آس و پاست است که خودت مجبور به انجام همه ی کارهایت باشی . مگر یادت رفته اینجا هر وظیفه ای دارد . در کاری که به تو مربوط نیست ، دخالت نکن . به مهتر می گویم اسبها را زین کند تا هر چه زودتر از شهر بیرون برویم .
سپس رو به ماه منیر کرد و ادامه داد:
- به طغرل پیغام بده هر چه زودتر اتومبیل را آماده ی حرکت کند . باز هم اگر اعتراضی داری بگو مارال ؟
- نه آقاجان ، دیگر اعتراضی ندارم .
از شدت خشمش کاسته شد و با لحن ملایمتری گفت:
- کادیلاکی که سفارش داده بودیم سجاد برایمان بخرد ، چند روز مانده به عروسی غزال رسید . می خواهی آنرا ببینی ؟
بی آنکه به پدر بنگرد پاسخ داد:
- من آنرا قبلاً دیده ام .
با تعجب پرسید:
- تو آنرا دیده ای! کی ، چه موقع ؟
- آنروز موقعی که داشتید از باغ حسین آباد برمی گشتید ، دیدم که طغرل و حوریه و عمه عشرت سوار آن شدند . فکر می کردم شما به درشکه وفادار می مانید .
- من وفادارم . برای همین هم آنرا برای طغرل خریده ام . فکر کردم چون امیر تومان ماشین دارد ، درست نیست که ما شب عروسی غزال فقط درشکه سوار باشیم .
با لحن شیطنت آمیزی گفت:
- پس هدف بیشتر چشم و هم چشمی بود .
- در مورد من اینطور فکر نکن . چون اهل این حرفها نیستم . ولی این برای خانم جانت غصه شده بود .
ماه منیر که شادی بازگشت مارال او را بشاش ساخته بود . لبها را به خنده از هم گشود و گفت:
- دیواری کوتاهتر از دیوار من پیدا نکردی . مگر داشتن اتومبیل گناه است که می خواهی برای خرید آن بهانه بتراشی . اگر این ماشین را نخریده بودی ، چطور می توانستیم بچه ها را با درشکه به ده ببریم .
- مگر قبلاً که بچه های خودمان کوچک بودند ، چطور آنها را به ده می بردیم . یادت رفته ؟
- آنموقع چاره ی دیگری نبود ، حالا که هست .
مارال پرسید:
- آخر همه ی راه ده که ماشین رو نیست .
- چرا حالا دیگر هست . آقاجانت داده جاده را درست کرده اند .
- پس مثل اینکه از وقتی من رفته ام ، تغییرات زیادی در خانواده بوجود آمده .
ماه منیر برخاست و گفت:
- حالا من و آقا جانت می رویم تا تو لباست را بپوشی و آماده شوی .
با غزال تنها که شدند ، از او پرسید:
- تو به من کمک می کنی تا وسایلم را جمع کنم ؟
- البته عزیزم .
- کاش می توانستی با ما بیائی .
- دلم می خواهد ، ولی این روزها باید بیشتر مواظب سلامتی ام باشم .
- نکند خبری هست ؟
خنده ی شادی بر لب آورد و پاسخی نداد . مارال خواهر خود را در آغوش کشید و گفت:
- تبریک می گویم . خدا را شکر که بچه ی تو در محیط سالم و آرامی متولد خواهد شد .
- تو و بچه ات روزهای سختی را گذرانده اید . اینطور نیست ؟
- چرا همین طور است . خود کرده را چاره نیست . هر که سرش پربادتر است ، برای خالی شدن باد آن ، باید رنج بیشتری را تحمل کند .
- چمدان را در منزل شوهرم جا گذاشته ام . باید بروم از خانم جان چمدان دیگری قرض کنم .
- می توانی از چمدان جیران استفاده کنی که حالا بی صاحب شده .
- نه نمی توانم . با دیدنش دلم می گیرد .
- چمدانی را که در آنجا جا گذاشته ای ، دیگر هیچ وقت به دستت نمی رسد . پس بهتر است مال جیران را یادگاری نگهداری .
- شاید حق با تو باشد .
- فکر می کنی هنوز آن لباسها اندازه ی تنت باشد ؟ به نظر می رسد بعد از زایمان چاقتر از سابق شده ای .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
اشاره به لباسی که به تن داشت کرد و گفت:
- این یکی که تنم شد ، لابد بقیه هم می شود . فقط کمی کمرش تنگ شده . سعی می کنم چند تا از آنها را که گشادتر است بردارم .
- فکر می کنم لازم است وسایل بیشتری با خودت ببری ، چون ممکن است ناچار شوی مدتی در آنجا بمانی .
- نه فکر نمی کنم لازم باشد زیاد بمانیم .
- چرا هست . تا وقتی یاشار آرام نگرفته ، صلاح نیست برگردید .
- من شوهرم را بهتر می شناسم . او به این سادگی ها آرام نخواهد گرفت . من که نمی توانم مادام العمر در ده بمانم .
- حالم دارد به هم می خورد . این روزها هر چه می خورم بالا می آورم . تو هم وقتی حامله بودی . همین حال را داشتی ؟
- منهم همین حال را داشتم . ولی فقط نازکِش نداشتم . چرا لعیا را پیش من نمی آورند ، نکند او را به یاشار داده اند .
- خیالت راحت باشد . لعیا اینجاست . مگر یادت رفته که ما با للـه و دایه بزرگ شده ایم و کمتر مزاحم خانم جان بوده ایم . حالا نوبت لعیا و جیران است که طیبه و گلین بزرگشان کنند . نکند که تو در خانه یاشار آداب و رسوم خانوادگی را از یاد برده ای .
- آنجا من یک تنه ناچار به انجام کارهای خودم و بچه بودم . از تو چه پنهان حتی گاهی از چاه آب هم می کشیدم .
- و لابد مجبور بودی لب حوض یا پاشیر آب انبار ظرفهای غذا را هم بشویی .
- البته اینهم از وظایفم بود . ولی تا می توانستم از آن شانه خالی می کردم و غُرغُر مادر شوهر را نشنیده می گرفتم .
- خواهر بیچاره ی من .
مارال پس از گذشت یکسال ، با پوشیدن لباس سوار کاری یکبار دیگر با تمام وجود ، دختر خان بودن را احساس کرد .
موهای بافته را پشت سر سنجاق زد و کلاه را بر سر نهاد . از پشت پنجره ، پدر را دید که لباس سوارکاری به تن ، آماده ی حرکت ، مشغول گفتگو با مشداصغر است و لابد دارد دستورات لازم را برای مقابله با یاشار به او می دهد . مشداصغر مثل همیشه خشن و مبارز طلب بود و نیازی نداشت که چیزی را به او بیاموزند .
مارال نمی دانست رفتن به ده تا چه اندازه او را در گریز از گذشته یاری خواهد کرد . از آن می ترسید که گذشته هم پا به پای اسب در کنارش به تاخت و تاز بپردازد . برای فرو ریختن دیوار شکسته ای که میان او و روزهای تلخ پشت سر نهاده حایل می شد ، فقط یک اشاره کافی بود . غرق در افکار گذشته و آینده بود که رو به غزال کرد و گفت:
- پس باز هم ناچاریم از هم دور شویم . موقعی که هنوز در خانه یاشار بودم ، با حسرت فکر می کردم که چقدر بد است انسان خواهر داشته باشد و نتواند با او درد دل کند . آنموقع ها من و تو و جیران شادی ها و غمهایمان را با هم تقسیم می کردیم .
- آنموقع فقط شادی بود .
- و حالا فقط غم به روی سینه فشار می آورد و مجالی برای شادی باقی نمی گذارد .
- اگر تا آخر هفته در آنجا ماندید قول می دهم به شما ملحق شوم . شاید اگر جاده پر دست انداز نبود می آمدم .
- اگر مثل من به روی دست اندازهای زندگی افتاده بودی ، از دست اندازهای جاده واهمه نمی کردی . در هیچ مکتبی نمی توانی به اندازه ی خود زندگی تجربه بیاموزی و پخته شوی . خانم جان دارد صدایمان می کند ، بیا برویم .
برای رفتن به اتاق مادرشان از ایوان گذشتند . در مهتابی قزبس کنار سماور زانو زده بود و مشغول درست کردن قنداق لعیا بود . مارال با شیفتگی به طرف دختر نیمه بیدار خود خم شد و او را در آغوش گرفت و از دایه پرسید:
- زیاد که بی قراری نکرد ، دایه جان .
- نه خیالت راحت باشد . من بلدم چطور ساکتش کنم .
ماه منیر چادر کربدوشین به سر از اتاق بیرون آمد و به مارال اشاره کرد و گفت:
- قبل از رفتن سری به تالار کوچک بزن . آقای دکتر سیمی آنجا منتظرت هستند .
با تعجب پرسید:
- آقای دکتر سیمی! برای چه ؟ من که مریض نیستم .
- برای معاینه ی خراشها و کبودی های زیر گلویت . مگر نمی خواهی بهانه ای برای طلاق داشته باشی ، تا آقاجان عصبانی نشده بچه را به طیبه بده و برو .
به ناچار اطاعت کرد و سر تسلیم فرود آورد و به نزد دکتر رفت . معاینه و گواهی پزشک به سرعت انجام شد . مارال از سالن بیرون آمد و از مادر پرسید:
- خوب حالا باید چه کار کنم ؟
- آقاجان منتظر است که شما حرکت کنید . چمدان را حاضر کردی یا نه ؟
- بله خانم جان .
ماه منیر رو به قزبس کرد و گفت:
- به غیبعلی بگو چمدان مارال را در ماشین بگذارد .
مارال پرسید:
- پس مال لعیا چی ؟
- طیبه یک چمدان لباس برایش خریده . نگران نباش و اینرا به او بسپار . برو به امان خدا .
دخترش را در آغوش دایه نهاد و رو به غزال کرد و گفت:
_به امید دیدار غزال .
_به امید دیدار . تا می توانی آنجا به خودت برس و افکار بیهوده را از سر بیرون کن . سفر به خیر .
حاج صمد از تماشای دخترش در لباس سوارکاری سیر نمی شد . ایکاش سالی که گذشت چون ورق سیاهی بود که می شد آنرا از صفحه ی زندگی کند و بدور انداخت . با وجود غمی که مارال به دل داشت ، گوشه ی لبهایش به عادت همیشه می خندید و شفافیت دیدگان ، سیاه بختی را در پشت مردمک چشم پنهان نمی ساخت و به آن مجال خودنمایی را نمیداد .
بعد از اینکه آن دخترش مرد ، چطور توانسته بود این یکی را از خود جدا کند و یکسال تمام خود را از دیدار وی محروم سازد . گر آن اسم لعنتی هنوز به روی این دختر نبود ، ناچار نمی شد احساسش را خفه کند و از ابراز آن خودداری نماید . تصمیم گرفته بود که اگر یاشار جلوی در باشد و بخواهد مانع رفتن آنها شود به شدیدترین وجهی با او برخورد کند .
مهتر با اسبهای تیمار کرده در حیاط اندرونی منتظرشان بود و اتومبیل کادیلاک طغرل آماده ی حرکت جلوی در همان حیاط پارک شده بود تا از مزاحمت های احتمالی یاشار در امان باشند .
مارال دستی به سرو گوش اسب کشید و به نوازشش پرداخت و پا در رکاب نهاد و سوار شد . حاج صمد هم در سکوت سوار مرکب خود شد و به او اشاره کرد و پرسید:
_خوب حاضری حرکت کنیم ؟
سر را به علامت نفی تکان داد و گفت:
_نه آقا جان ، خواهش می کنم صبر کنید تا بقیه هم سوار ماشین شوند و بعد حرکت کنیم .
ابروان را در هم کشید و با تشر پرسید:
_تو به آنها چه کار دری ؟
_می خواهم مطمئن بشوم که لعیا دور از چشم پدرش از شهر خارج شده .
_سگ کی باشد که دستش به این دختر برسد . مگر اینهمه آدم مرده اند که تو می ترسی . خیلی خوب صبر می کنیم .
مارال سوار بر اسب درست در همانجایی ایستاده بود که شب عروسی غزال از آنجا چشم به عمارت روبرو داشت . حسرت نگاهش ، حسرت محروم ماندن از شرکت در مراسم آن جشن را به خاطر می آورد .
صبح جمعه خیابان خلوت و کم رفت و آمد بود و باد خنکی می وزید ، هوای لطیف بهاری دل انگیز و فرح بخش بود . ماه منیر در کنار طغرل نشست و حوریه به اتفاق بچه ها و دایه ها در پشت سرشان قرار گرفتند . مارال سوار بر اسب در کنار در ایستاد و با نگرانی چشم به اطراف دوخت . اتومبیل که به راه افتاد او نیز اسب را به حرکت واداشت .
خیابانها و کوچه های شهر را پشت سر نهادند و قدم در جاده ای که به ملکشان منتهی می شد ، نهادند . حاج صمد رنجشش را از دختر خود در پشت حصار شیفتگی ، محبوس ساخته بود و از سوارکاری در کنار او احساس آرامش می کرد میلی به تاخت و تاز و زود رسیدن به مقصد را نداشت و از خدا می خواست که این فاصله طولانی تر شود تا فرصت بیشتری
برای تنها بودن با مارال و گفتگوی با او را داشته باشد و در طول مسیر زیر چشمی حرکات دخترش را در نظر داشت . مارال غرق در افکار خود بود . حال و هوای جاده ی آشنایی که در مقابل داشت او را از خاطرات تلخ روزهای سختی که در منزل همسر گذرانده بود دور ساخت . به نظر می رسید که آن روزها از زندگی او جدا هستند و هیچ نقشی در آن باقی نخواهند گذاشت .
در چنان حال و هوایی بود که صدای پدر را شنید که می گفت:
_خدا را شکر که تن پروری در آن خانه باعث نشده که اسب سواری از یادت برود . برای اینکه بتوانم نقش آن مردک را از صفحه ی زندگی ات پاک کنم ، اول باید بدانم درباره ی او چه فکر می کنی . اگر فقط یکذره هوایش را در سر داشته باشی ، حتی نیم قدم هم برایت برنمیدارم . من کار و زندگی ام را رها کرده ام و درصدد نجات تو از این منجلابی که افتاده ای هستم و به مشداصغر سپرده ام به نحوی او را از سر راه تو دور کند . اگر فکر می کنی قادر به فراموش کردن او نیستی ، از همین الان تکلیفم را روشن کن .
_من اختیار این کار را به شما سپرده ام از همین الان خیال دخالت در آنرا ندارم .
_یعنی باور کنم که کاملا به اشتباه خود پی برده ای و آنچه می گویی از روی صدق و صفاست ؟ خدا می داند اگر به لعیا دلبستگی نداشتی اجازه نمی دادم وجود او آرامش خانواده ما را در هم بریزد . چون به محض طلاق گرفتن باز هم هزار و یک خواستگار اسم و رسم دار برایت پیدا خواهد شد و من نمی خواهم وجود این دختر وبال گردنت باشد .
_اگر بگویم دیگر خیال شوهر کردن را ندارم ، دعوایم می کنید ؟
_غلط می کنی که این خیال را نداری . فکر می کنی همه ی مردها مثل هم هستند ؟ دیگر نمیگذارم قسمت هر و ناکسی بشوی . این بار من انتخاب می کنم و تو ناچار باید اطاعت بکنی .
_حالا وقت این حرفها نیست آقاجان . هنوز قلاده ی آن مرد به گردنم است مدتی طول می کشد تا رهایم کند . به وقتش راجع به این موضوع حرف خواهیم زد .
_نه همین حالا ، همین حالا می خواهم حرف بزنم . باید تکلیفم را با تو یکسره کنم و بدانم چند مرده حلاجی . آن دختر مال تو . ولی در ازدواج دوم مجبور نیستی لعیا را یدک بکشی . او همین جا پیش خانم جانت و طیبه خانم می ماند و بزرگ می شود .
_خیلی خوب آقا جان آنهم به چشم . من در این قضیه دخالت نمی کنم و آنرا به عهده ی شما می گذارم هر طور صلاح می دانید اقدام کنید . فقط زودتر خلاصم کنید . می خواهم آزادیم را به دست بیاورم .
_من آزادی ات را به هر قیمتی باشد به تو برمیگردانم .
مارال هنوز مطمئن نبود که کاملا دل پدر را به دست آورده و به همین جهت به صدای خود پیچ و تابی داد و با لحن شیرین همیشگی گفت:
_آقا جان برایم غزل حافظ نمی خوانید ؟
_چرا می خوانم:الا یا ایهاالساقی ادرکاسا و ناولها .
جمله اش را قطع کرد و گفت:
_نه آقا جان ، این را نه ، یکی دیگر بخوانید .
_چرا ، چون وصف حال خودت است ؟ که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها ؟
_قرار شد دیگر ملامتم نکنید .
_تو نمی دانی کجای دل پدرت را سوزانده ای ، پدرسوخته .
_پس شما هنوز مرا نبخشیده اید .
جوابش را نداد و گفت:
_تو دوران محکومیتت را گذرانده ای و به اندازه ی کافی تنبیه شده ای . درست مثل خودم یک دنده و لجبازی . اگر من نتوانستم با کمربندم خوب تنبیهت کنم ، ترکه ی خیس زندگی با ضربه های دردناک خود به راحتی تنبیهت کرد ، ولی تاولهای آن ترکه ای که به قلب من زدی ، هنوز خوب نشده است .
_شما به من بگوئید چطور می توانم به روی آن مرهم بگذارم .
_با رفتاری که بعد از این خواهی داشت جبران کن . هر به رویت خندید که نباید فوری دلبسته او بشوی . در رفتار و گفتارت سنگین و متین باش و شخصیت اجتماعی خود و خانواده را حفظ کن .
_آنموقع دیگر با من مهربان می شوید ؟
نگاه التماس آمیزش در نگاه پدر نشست . قلب حاج صمد که سرشار از محبت به دختر عزیزکرده اش بود ، تاب این نگاه را نیاورد و به زبان آمد:
_اگر به من مجال مهربانی را بدهی ، چرا که نه .
_دلم می خواهد دوباره همانطور مرا دوست داشته باشید که قبلا دوستم داشتید .
_دستت را به من بده مارال و قول بده همانطور باشی که من میخواهم .
با اشتیاق اسب خود را به اسب پدر نزدیک کرد و به روی دست وی بوسه ای زد و گفت:
_قول می دم آقاجان . قول می دهم .
حاج صمد میل به درآغوش کشیدن مارال را با تمام وجود احساس کرد ، اما هنوز زمان را مناسب برای نشان دادن این اشتیاق ندید و ترجیح داد باز هم فاصله ی فیمابین را حفظ کند .
وارد آبادی که شدند ، صدای زنگوله ی گردن حیوانات چون موسیقی دلنوازی زنگ خاطره ها را به صدا در آورد . با صدای بع بع گوسفندان ، آوای پرندگان و جست و خیز گنجشکان به روی شاخه ی درختان ، مرغ دلش از شاخه ای به شاخه ای پرید و در نهایت به دوران کودکی سفر کرد .
زنهای دهاتی که هر کدام یک گوشه ی خیکهای شیر را گرفته بودند و تکان می دادند و زنهایی که در کنار نهر آب مشغول شستن فرشهای رنگ و رورفته و مندرس بودند ، به دیدن ارباب و دخترش از حرکت باز ایستادند و ادای احترام کردند .
با وجود گذشت یکسال و نیم از اتمام ساخت خانه ی سفید حاج صمد ، نمای عمارت که محصور در میان درختان بود ، از تمیزی برق می زد . خانه شامل چهار اتاق خواب بزرگ و یک سالن بود و آشپزخانه ی آن مجزا و در ساختان مخصوص خدمه قرار داشت . حکمعلی که برای تدارک مقدمات پذیرایی از خانواده ی
ارباب از صبح زود به اتفاق شفیقه به آنجا رفته بود ، افسار اسب مارال را گرفت و در پیاده شدن کمکش کرد .
سالن با فرشهای نفیس نقش شکار که با حال و هوای ده هماهنگی داشت مفروش شده بود و در کنار هر پشتی ، پتوهای ملافه شده ای که جلوی آن قرار داشت ، انتظار ورود مهمانان را می کشید .
مارال به محض ورود حوریه را دید که به پشتی تکیه داده و مشغول شیر دادن به لعیاست . بی اختیار او را ازبغل زن برادرش گرفت و گفت:
_میخواهم خودم شیرش بدهم . مرا ببخش حوریه .
_اشکالی ندارد ، هر جوری راحتی . ولی اول برو لباست را عوض کن .
این حرکت ، لعیا را که هنوز گرسنه بود به گریه انداخت . ماه منیر ابرو را در هم کشید و تشرزنان گفت:
_این چه کاری بود کردی ؟ آخر این چه جور محبت کردن است . بگذار طفلک معصوم شیرش را بخورد .
حاج صمد که تازه داخل سالن شده بود پرسید:
_چه خبر شده ، چرا اینقدر سر و صدا می کنید ؟
از ترس پدر ، لعیا را به آغوش حوریه برگرداند و برای تعویض لباس داخل یکی از اتاقها شد .
قدمهای مارال با شتاب از گذشته می گذشتند و به آینده می پیوستند .
لباسش را که عوض کرد ، لعیا را که در آغوش حوریه به خواب رفته بود از او گرفت و روی زانوی خود خواباند .
حاج صمد در کنارش به پشتی تکیه داد و نشست . به تلافی روزهایی که به اجبار از هم جدا مانده بودند ، می خواست بیشتر در کنارش باشد . حتی نیم نگاهی هم به لعیا که در آغوش مادر به خواب رفته بود نینداخت . مارال با دلخوری گفت:
_شما حتی نمی خواهید نیم نگاه هم به این دختر بیندازید . آخر چرا ، مگر او نوه ی شما نیست ؟
_هرچه باشد خون خانواده ی شکوری در رگهایش جریان دارد . فکر می کنی می توانم این موضوع را فراموش کنم .
_اما این خون آمیخته با خون خانواده ی سلطانی است ، یعنی این را هم فراموش کرده اید .
_یک قطره خون ناپاک برای آلوده ساختن همه ی شریانها کافی است . بچه را بده طیبه ببرد بخواباند .
ماه منیز که از دور چشم به آن دو داشت رو به طغرل کرد و گفت:
_باز این پدر و دختر جیک جیکشان شروع شد . انگار نه انگار که غیر از خودشان دیگری در این عمارت است . خدارا شکر . اصلا فکر نمی کردم به این سادگی از گناهش چشم پوشی کند و او را ببخشد .
_خیالت راحت خانم جان . آقاجان تشنه ی بخشیدن مارال بود . مطمئنم همان لحظه که به پایش افتاد به راحتی او را بخشید .
یاشار مصمم بود که هرطور شده همسرش را به خانه بازگرداند و رشته ی پیوندی را که داشت می گسست دوباره به هم گره بزند . با وجود این که به خوبی می دانست که از فریاد زدن در جلوی خانه ی آنها ، به غیر از ایجاد مشکلات بیشتر راه به جایی نخواهد برد ، دست از تکاپو برنداشت و ساعتی بعد از اینکه مارال به اتفاق خانواده عازم دهات شده بودند ، او بی توجه به اعتراض مادر که می خواست پسر خود را از رفتن به دنبال زنش بازدارد ، کوبه در خانه ی آنها را به صدا درآورد .
برخلاف انتظار ، بلافاصله در خانه گشوده شد و غیبعلی او را به داخل شدن دعوت کرد .
باز که تو پیدات شد . چرا دست از سرمان برنمی داری ؟
یاشار تصمیم گرفته بود که کوتاه نیاید و در مقابل زور ، او هم زور بگوید و در مقابل فریاد ، او هم فریاد بزند . صدا را بلند کرد و گفت:
_شما چرا دست از سر زن و بچه من برنمی دارید . کجا قایمش کرده اید ؟
_بی خود داد نزن . برو پی کارت و دیگر اینجا پیدایت نشود .
_مطمئن باشید . تا وقتی زن و بچه ام اینجا هستند ، از دست من آسایش نخواهید داشت .
غیبعلی در حالیکه مشت محکمی به سینه او می زد ، گفت:
_تو جرأت آن را نداری که بتوانی مزاحم خانواده ی ارباب من بشوی مگر آنکه از جان خود سیر شده باشی .
_این کاری است که از عهده ی تو برمی آید . در واقع کار و حرفه ات همین است .
قزبس برای خارج کردن مرغ و خروس ها از حیاط اندرونی که از یک لحظه غفلت آنان و باز ماندن در مابین دو حیاط استفاده کرده و وارد شده بود ، درخواست کمک می کرد که مشداصغر ، غیبعلب را به کمک قزبس فرستاد و خود به حالت حمله به طرف یاشار هجوم برد و گفت:
حرف مفت زیادی نزن و تا در این راه جانت را از دست نداده ای سر عقل بیا و برو به دنبال کارو کاسبی خودت ، شتر دیدی ، ندیدی .
خواب دیدی خیر باشد مارال زن من است ودخترش ، دختر من . به همین سادگی ، شتر دیدی ندیدی ؟ مارال کجایی بیا برویم .
بیخود فریاد نزن ، مرغ از قفس پریده و دیگر هرگز دستت به انها نمی رسد .
شما حق ندارید زنم را از من قایم کنید . زنی که از خانه شوهر فرار کرده ، باید مجازات شود .
چه کسی می خواهد مجازاتش کند ؟ تو ؟ پس بگیر .
یاشار با لگدی که به پهلویش خورد با انکه به شدت دردناک بود ولی اظهار عجز نکرد و ادامه داد:
هر چقدر می خواهی بزن . من از رو نمی روم . تا وقتی زنم را به من برنگردانید ، پیش در و همسایه آبرویتان را خواهم برد . مگر اینکه بی ابرویی برای اربابت اهمیتی نداشته باشد . مملکت قانون دارد . منتظرم فردا صبح دادگستری باز شود تا بروم شکایت کنم .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
هر چه دلت می خواهد بکن . آن کسی که بدون شهود آن دختر را به عقد

تو در آورد . حالا هم میتواند ، بدون هیچ قید و شرطی باطلش کند . چی خیال کردی مرد . با چند تا هوار و عربده کشی که نمیتوانی به هدف برسی . بهتر است از خر شیطان پیاده شوی و او را طلاق بدهی و در عوض حاج آقا ملک لعنتی پدرت را به تو بر میگرداند . باز هم توقع دیگری داری ؟
_ آن ملک خون برای پدرم است که به دست تو کشته شده ، من آنرا نمیخواهم .
_ پس چه میخواهی ، بی چشم و رو ، خون آن لعنتی را چرا میخواهی به گردن من بیندازی ؟
_ چون شما قاتلش هستید ، به همان سادگی که او را کشتید میخواهید مرا هم از سر راهتان بردارید .
_ اگر میخواستم این کار را بکنم که همین الان گردنت را میزدم . آب از آب هم تکان نمیخورد . با زبان خوش برو و خونم را به جوش نیار .
_ میخواهم خونت را به جوش بیاورم . یا زنگی زنگ یا رومی روم . بالاخره یکنفر باید حریف قلدری های شماها بشود .
ضربه دیگری به پهلویش نواخت و گفت :
_ مطمئن باش آن یکنفر تو نیستی .
بالاخره قزبس و غیبلی به هر جان کندنی بود یکی پس از دیگری مرغ و خروس های فراری را گرفتند و آنها را به داخل حیاط طویله افکندند و در را پشت سرشان بستند . قزبس که از نفس افتاده بود ، همانجا به روی پله ها نشست و غیبعلی در حالی که دانه های درشت عرق به پیشانی اش نشسته بود به مشد اصغر پیوست و گفت :
_ اگه این بچه پررو دست بردار نیست ، همین الان گوششو میگیرم می اندازم بیرون .
یاشار به تمسخر خندید و گفت :
_معلوم میشود تو هم دست پرورده این یکی هستی و بویی از انسانیت نبرده ای . آخر کجای دنیا رسم است زن و بچه کسی را از او بگیرند و در مقابل اعتراضش فحش و مشت و لگد تحویلش بدهند . حالا میفهمم پدر بیچاره ام از دست شما چه کشیده ، زن من کجاست ؟ تو بگو .
_ جایی که دیگه دستت بهش نمیرسه ، بی خود یقه ی پیرهنتو چاک نده و گلو تو پاره نکن . اونا اینجا نیستن و تا وقتی که از بندت آزاد نشن بر نمیگردن .
_ هر جا رفته باشن پیداشان میکنم .
مشد اصغر با فشار او را به طرف در راند و گفت :
_ پس چرا معطلی ، برو پیدایشان کن ، فقط حرف نزن . عمل کن . هر وقت مثل بچه آدم راضی شدی آن ده کوره را بگیری و دنبال کارت بروی بیا اینجا با هم صحبت کنیم وگرنه دیگر این طرف ها پیدایت نشود .
_ من میایم ، اما نه برای گرفتن آن ملک لعنتی بلکه برای بردن زن و بچه ام . شما نمیتوانید آنها را قایم کنید . هر طور شده پیدایشان می کنم خواهید دید .
_ برو هر جهنمی را که میخواهی بگرد . ولی پیدایشان نمی کنی .
یاشار دستگیره در را محکم گرفت و نگهداشت و پاها را میان دو لنگه آن قرار داد که بسته نشود . مشد اصغر کوشید تا در را به رویش ببندد اما سماجت وی مانع بسته شدن آن شد . غیبلی مشت های گره کرده را پی در پی به روی شکم او کوفت تا شاید از شدت درد کوتاه بیاید . یاشار آب دهان را جمع کرد و آنرا به صورت مشد اصغر انداخت و گفت :
_ تف به روی تو و آن نوکر از خودت جلادتر ! با این کارها نمیتوانی مرا از میدان به در کنی . حالا میفهمم چرا به تو میگویند اصغر جلاد .
بحث و گفتگو دیگر نتیجه ای نداشت آن دو هر چه قدرت در بازو داشتند بکار بردندن تا توانستند یاشار را از خانه بیرون پرتاب کنند .
او نقش بر زمین شد و برای چند لحظه قدرت حرکت را از دست داد . یکبار دیگر با خفت از آن خانه رانده شده بود . خانهٔ ای که یک زمان خانه ی امیدش بود . اکنون محل دفن همه ی امیدها و آرزوهایش بود .
از جا برخاست و ایستاد . مقصر خودش بود که گوهر گرانقیمتی را که به آن سختی به دست آورده بود به آسانی از دست داد . بی اختیار بدون توجه به رهگذرانی که از آنجا عبور می کردند با صدای بلندی گفت :
_ او را به خانه بر میگردانم ، میشنوی چه میگویم اصغر جلاد ؟ من تلافی می کنم و همین بلا را به سر آن دختری که باعث اینهمه خفت و خواری ام شده در می آورم . خواهی دید .
برای رفتن به بازار چاقو فروشان و نقره کاران وارد بازار طلا فروشان شد جلوی مغازه ای که روز عقد کنان برای خرید حلقه نامزدی از صبح زود در انتظار باز شدن در آنجا کمین کرده بود ایستاد و با حسرت به در و دیوار آن خیره شد .
مغازه شلوغ و پر از مشتری بود . برای یک لحظه نگاه صاحب دکان از پشت ویترین متوجه او شد و خاطره ی خرید آنروز را به یاد آورد . یاشار سنگینی بار حسرت ها را به روی سینه احساس کرد . آتش گردان زندگی برای گداختن او همچنان به چرخش خود ادامه میداد .
بالاخره به جلوی مغازه ای که شوهر خواهرش در آنجا کار می کرد رسید . یوسف مشغول پرداخت چاقوی نقره ای بود که به دست داشت . به دیدن برادر زن خود با موهای ژولیده و چهره ی پریشان ، سراسیمه و هراسان از جا برخاست و پرسید :
_ چی شده یاشار ! اتفاقی افتاده ؟ چرا اینقدر پریشانی .
طاقت نیاورد و آنچه در دل داشت با دوست دیرینه در میان نهاد .
_ یعنی تو خبر نداشتی که مارال رفته ؟ !
_ مارال رفته ! آخر چرا ؟ مگر چی شده ؟
_ او همان شب عروسی تو از خانه فرار کرد . راستش درست نمیدانم چرا این اتفاق افتاد . دارم دیوانه می شوم . هر چه سعی میکنم خبری از آنها بگیرم موفق نمی شوم . معلوم نیست کجا قایمش کرده اند . خانه بدون وجود او و دخترم لعیا قابل تحمل نیست . اگر ریحانه بگذارد برود تو چه کار می کنی ؟
_ دلیلی ندارد یک روز بعد از عروسی ام به این موضوع فکر کنم
_ چرا باید فکر کنی . برای اینکه یک روز مثل من انگشت ندامت به دندان نگزی باید به این مساله فکر کنی . ایکاش همانروز که فهمیدم قصد ترک کردنم را دارد به جای این که برایش زندانبان بگذارم خطاهایم را جبران می کردم .
می دانی دلم از چه میسوزد ، دلم از این میسوزد که نتوانستم زندگی را که لیاقت آن را داشت برای او فراهم کنم . شاید اگر بموقع از آن خانه میرفتم این اتفاق نمی افتاد .
_ آب رفته به جوی باز نمی گردد . مارال پرنده ی خوش خط و خالی بود که میل به پریدن داشت . آن قفسی که برایش ساخته بودی یکروز باید میشکست . اصلا از اول اشتباه کردی به دنبال دختری رفتی که هم تراز تو نبود . شاید آنموقع نه او رنج را تجربه می کرد ، نه تو .
_ من تحمل دوری اش را ندارم و نمیتوانم آرام بگیرم . آنها مارال را از من خواهند گرفت . میدانم هر بار که به خانه شان میروم جلادهایشان قصد جانم را میکنند من در آنجا امنیت ندارم .
_ پس نرو از راه قانون اقدام کن وگرنه به این ترتیب هم خودت را از بین میبری و هم به جایی نمیرسی .
_ آنها در این شهر نفوذ دارند و میترسم با پول و زور به هدفشان برساند .
_اگر مارال راضی نباشد کاری از دستشان بر نخواهد آمد . ولی اگر خودش برای جدایی اصرار داشته باشد سماجت تو فایده ای نخواهد داشت .
_ پس لعیا چی ؟ او دختر من است .
_ آن بچه قانونأ تا هفت سالگی به مادر تعلق دارد .
_ نه من نمیگذارم او را از من بگیرند ، نمیگذارم .
فردای آنروز ، صبح زود طغرل به زنجان مراجعت کرد تا مقدمات جدایی خواهر خود از یاشار را فراهم کند . مشد اصغر به دیدن پسر ارباب ادای احترام کرد ، طغرل با بی تابی پرسید :
_ از آن مردک چه خبر ؟
_ دیروز بعد از ظهر دوباره به اینجا آمد و سر و صدا راه انداخت ، خیالتان راحت باشد . خوب گوشمالی اش دادم .
_ میخواستی ببینی مزه دهانش چیست .
_ سعی کردم با پس دادن ملک غفور او را راضی کنم که کوتاه بیاید ولی سر پر بادی دارد و به این سادگی ها دست بردار نیست .
_حالش را جا میآورم . دفترداری را که صیغه عقد را جاری کرده وادار می کنم آنرا باطل کند .
_ بعید میدانم این کار عملی باشد .
_ من عملیاش میکنم میخواهی تو هم با من به محضر بیایی ؟
_ البته ارباب در خدمتم ، مگر نمی خواهید اول صبحانه میل کنید ؟
_ این کار واجب تر است بیا برویم .
مشد اصغر به دنبال ارباب به راه افتاد . با وجود اینکه او مرد تیز پایی بود هیچ وقت قدم هایش نمیتوانست قدم های تند و عجولانه ی حاج صمد و طغرل را همراهی کند . موقعی که وارد محضر شدند ، درست مانند دفعه ی قبل که به آنجا رفته بودند یاشار را در آنجا نشسته دیدند . با دیدن او طغرل ابرو درهم کشید و با لحن تحکم آمیزی پرسید :
_ تو اینجا چکار می کنی ؟
پوزخندی زد و پاسخ داد :
_ منتظر شما بودم میدانستم خواهید آمد .
_ چه بهتر این طوری کار ما را آسانتر کردی .
محضردار با دیدن آنها از جا برخاست و تعظیم کنان پرسید :
_ خوش آمدید ، فرمایشی داشتید ؟
طغرل بدون تعارف روی اولین مبلی که نزدیکش بود نشست و به پشتی آن تکیه داد و پاها را دراز کرد و با لحن نیشداری گفت :
_ لابد میدانی برای چه آمده ایم .
_ نه قربان از کجا بدانم .
_ مگر این آب زیرکاه به تو نگفت که چه پیش آمده ؟ لابد میدانی که خواهرم عاقل شده و دیگر نمی خواهد با مردی که همشان خانواده ی ما نیست زندگی کند . میخواهم همین امروز آن عقدی را که خودم وادارت کردم وارد دفتر کنی باطل شود .
_اگر خواهر شما و آقای شکوری رضایت بدهند من حرفی ندارم .
یاشار در جایش نیم خیز شد و دست ها را به علامت تهدید به طرف محضر دار تکان داد و با لحن تهدید آمیزی گفت :
_ من رضایت نمیدهم و اگر این کار را بکنی ، بر علیه شما شکایت میکنم .
محضر دار سر را با شرمساری پایین افکند تا ناچار نشود به دیدگان طغرل بنگرد و در حالی که زبانش از ترس به لکنت افتاده بود گفت :
_البته بدون رضایت طرفین عملی نیست . مرا ببخشید قربان من پنج تا نان خور دارم و نمیخواهم جوازم باطل شود .
طنین صدای پر خشم طغرل هم بر لرزش دست و پای صاحب محضر افزود و هم مشتریان تازه وارد را هراسان ساخت .
_ خواهرم این مرد را نمیخواهد زور که نیست .
با صدای که به زحمت شنیده میشد گفت :
_ میدانم قربان ولی راهش این است که دادخواست طلاق بدهید و از راه قانونی اقدام کنید ، آن موقع من در خدمتم .
کلاه را از سر برداشت و آنرا در دست چرخاند و گفت :
_ زحمت کشیدی خودم راهش را بلدم . این کار یک مدت طول میکشد من میخواهم زودتر آزادش کنم .
_ باید شوهرش را راضی کنید ، غیر از این راه دیگری نیست .
_ این موش مرده به این سادگیها رضایت نمیدهد . بزنم گردنش را بشکنم .
یاشار سر را به طرف او خم کرد و به طعنه گفت :
_بزن چرا نمیزنی ؟ مگر به غیر از زدن هنر دیگری هم داری .
_ با مبارزه با ما به جایی نمیرسی . چرا مارال را خلاص نمیکنی . آن زن به درد تو نمیخورد . آن موقع که سراپا شور و احساس بود میتوانستی اسیر و رام خود کنی حالا دیگر حنایت پیش او رنگی ندارد .
_اگر بگذارید فقط یک ساعت دیگر با او صحبت کنم خواهید دید که اینطور نیست . شما در صدد هستید احساس او را در وجودش نابود کنید ولی من میخواهم آن چرا را که گم کرده بازیابد .
_تلاش تو برای این کار درست مانند تلاش برای به کار انداختن قلبی است که کاملا از طپش افتاده ، اما اگر طلاقش بدهی نانت توی روغن است . هم ملک پدرت را پس میگیری و هم هر چقدر پول بخواهی به تو میدهم .
_من عشق و احساسم را با پول مبادله نمی کنم . مارال زن من است و دوستش دارم . اگر خطایی از من سر زده پشیمانم و میخواهم آنرا جبران کنم .
_ پشیمانی سوعدی ندارد ، مارال آزادی خود را میخواهد و من از طرف او وکالت دارم که آنرا به او بازگردانم ،
_ باید خودش بیاید با من صحبت کند . با پیغام و پسخام باورش نمی کنم . ما همدیگر را دوست داریم .
_ تو شاید اما او نه ، درخواست طلاقش را آورده ام ، تو کتکش زده ای . زنی را که ادعا می کنی دوست داری میخواستی خفه کنی . او دیگر در خانه ی تو امنیت ندارد یا همین الان دفتر را امضا میکنی و یا منتظر اقدامم باش .
_نه امضا نمیکنم و منتظر میشوم ، بدون رضایت من به جایی نخواهی رسید .
_ به همین خیال باش ، با هیچ قدرتی نمیتوانی آن زن را به خانه ات برگردانی ، نه آن زن و نه بچه ات را
_ من برشان میگردانم و تو خواهی دید .
طغرل به خشم آمد و مشت محکمی به روی دهان او زد و گفت :
_ خفه خون بگیر ، چرا اینقدر زبان درازی می کنی ، تقصیر خودم است که به تو اجازه ی گستاخی دادم .
یاشار خونسرد دستمال سفیدی از جیب خود بیرون آورد و آنرا به روی لب کشید و خونین را که در دهنش جمع شده بود پاک کرد و گفت :
_ آنکه میزند یک روز میخورد ، دنیا این طور نمی ماند پسر خان ،
_ تو زده بودی و حالا باید بخوری . همانطور که گفتی دنیا این طوری نمی ماند که ضعیف کش باشی ، برو گمشو .
_وقتی میروم که شما هم از اینجا رفته باشید نمیگذارم بر زدم توطئه کنید و محضردار را با پول بخرید .
سپس ر به صاحب دفتر که در سکوت منتظر پایان مشاجره یشان بود کرد و با لحن تهدید آمیزی گفت :
_ اگر خودت را به پول بفروشی و هم دستشان بشوی از دستت شکایت میکنم ، میفهمی چه میگویم ؟
با لحن مصممی پاسخ داد :
_ خیالتان راحت باشد این کار از من ساخته نیست و جرات انجام آنرا ندارم م وقتی شما راضی نباشید دیگر به من مربوط نمی شود و دستور طلاق فقط باید از طریق دادگستری صادر شود .
مشتری که چند دقیقه پیش وارد دفتر شده و شاهد گفتگویشان بود داشت حاج و واج به آنها نگاه میکرد . طغرل بحث با آن دو را بی فایده دید و برای اینکه بیشتر از این باعث آبروریزی نشود از جا برخاست و رو به مشد اصغر کرد و گفت :
_ بیا بریم مشد اصغر .
سپس بی آنکه به یاشار بنگرد ادامه داد :
_ خواهرم تقاضای طلاق کرده ، تو هم هر چه از دستت می آید کوتاهی نکن . میتوانی شکایت کنی که زنت بدون اجازه تو خانه را ترک کرده و بچه ات را با خود برده است .
یاشار مصمم در مقابل او ایستاد و گفت :
_ها کاری از دستم بر بیاید می کنم و نمیگذارم شما به هدفتان برسید .
بالافاصله بعد از طغرل و مشد اصغر یاشار از در بیرون رفت و راه خانه را در پیش گرفت . افخم در را که گشود وحشت زده به پشت لب ورم کرده و دهان پر خون او چشم دوخت و با صدای جیغ مانندی گفت :
_ باز که کتکت زدن ، آخه این زن چه خیری واست داشته که حاضر به تحمل اینهمه خفتی ، از پریشب تا حالا هر دفعه به خونه میآی میبینم که
زدن یه جا تو ناقص کردن . دست وردار یاشار ، تو رو به ارواح خاک آقا جونت قسم ، دست بردار . اون دیگه واسه ی تو زن نمیشه . بذار بره دنبال زندگی خودش . تو هم جفت خودتو پیدا کن . یکی که مثل خودمون باش و با خوب و بدمون بسازه . پا به پای من از چاه آب بکشه و دیگ و قابلمه ها رو برق بندازه .
بی توجه به دل پر خون مادر ، ناله ی قلب پر احساسش را به فریاد آورد :
_ من مارال را میخواهم انا ، فقط مارال را .
حاج صمد چشم دیدن لعیا را نداشت و گمان می کرد که این دختر وبال گردن مارال خواهد شد و در آینده سد راه خوشبختی اش خواهد بود . نگاه سرد و بی تفاوتش در موقع مشاهده ی او نه احساسی را برای انگیخت و نه احساسی داشت . از خشم و نفرت به یاشار ، پرده ای به روی دیدگان ساخته که در پس آن چهره ی نوزادی که از خون آن مرد بود دیده نمی شد . در واقع از لحظه ی بازگشت به خانه هنوز نگاهش به روی صورت لعیا حتی مکثی کوتاه هم نکرده بود .
مارال روزهای بی دغدغه ای را در ده میگذراند . آوای پرندگان لالایی شب هایش بود و بانگ خروس شیپور بیدار باش آن . دیگر صدای فریادها و ناسزا و بد و بیراه های افخم باعث بیداری اش نمی شد و تا هر وقت که میخواست میتوانست در بستر بماند .
روزها پا به پای پدر اسب می تاخت و به همراه او به املاکشان سرکشی می کرد . دوباره همان دختر مغرور و سرکش خان شده بود . خراش های گردنش التیام یافت ، اما خراش های دلش چرکی شده بود و با سوزش وقت و بی وقت آنچه را که باعث این عذاب شده ، به یادش می آورد .
زندگی سراسر پر از خاطره است ، چه زشت و چه زیبا ، حتی رنج ها و سختی های آن با یادآوری لحظات پر از رنج و عذاب و دلهره که پشت سر نهاده شده ، انسان احساس آرامش می کند و وقتی به یاد می آورد که چگونه مدت زمانی طولانی با پای پیاده روی خار مغیلان قدم نهاده و مشکلات سراسر رنج و عذاب را با بردباری تحمل کرده احساس لذت و غرور می کند .
غروب ها ماه منیر و حوریه روبروی هم به روی پتو مینشستند و هر کدام به یک پشتی تکیه می دادند و خود را با بافتن ژاکت برای زمستان بچه ها سرگرم می ساختند . از شهر خبری نبود . غزال به وعده ی خود عمل نکرد و به دیدنشان نیامد .
آخر هفته طغرل به ده بازگشت و به دنبال فرصتی گشت تا دور از چشم مارال با پدرش به گفتگو بنشیند . حاج صمد تشنه ی شنیدن اخبار شهر بود و طغرل مترصد بیان آن .
مارال در کمین بود که نگذارد آن دو در نهان سخن بگویند ، او نیز در اورد حوادثی که در غیابش اتفاق افتاده بود تشنه ی شنیدن بود .
حاج صمد به پسر خود اشاره کرد و گفت ؛
_ بلند شو برویم سری به باغ سیب بزنی ، حالا که مشد اصغر وقت آمدن به ده را ندارد ، ما باید قسمتی از وظایفش را خودمان انجام بدهیم .
طغرل متوجه منظور او شد و برخاست مارال هم نیم خیز شد و گفت :
_ منهم با شما می آیم آقا جان .
_نه لازم نیست شاید سر راه سری هم به کدخدا چراغعلی بزنیم ، بودن تو دست و پا گیر است .
مارال مفهوم جمله ی پدر را دریافت و احساس کرد که او مایل نیست دخترش در گفتگو شرکت داشته باشد و با وجود این دست از اصرار برنداشت و گفت :
_آخر آقا جان .
نگاه التماس آمیز مارال تاب نگاه غضبناک پدر را نیاورد و سکوت اختیار کرد . پرنده ای که پایش در شکاف های روی شیروانی گیر کرده بود بالها را برای رهائی به روی بام می کوبید .
ابتدا صدا بهم خوردن در عمارت به گوش رسید و سپس صدای شیهه ی اسبشان .
طغرل به تفصیل به شرح ماجرا پرداخت ، حاج صمد در سکوت گوش به سخنانش داد و به محض اینکه او ساکت شد ، عنان خشم را رها ساخت .

پایان [aligncenter]قسمت ۹ [/align]
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
صفحه  صفحه 7 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

نگین محبت


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA