انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 8 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

نگین محبت


مرد

 
قسمت ۱۰
پس تو و مشد اصغر نتوانستید از عهده ی این نیم وجبی بر بیایید . مرا بگو که به امید شا ده نشین شدم . میخواستم تا تنور داغ است و مارال دوباره هوایی نشده این قضیه تمام شود . نه بعد از اینکه دوباره فیلش یاد هندوستان کرد .
_آخر آقا جان این عملی نیست . این دختر زن عقد ی آن مرد است و از او بچه دارد . وقتی حاضر نیست طلاق بدهد چه کار میتوانیم بکنیم .
_قلم پایش را بشکنید . غلط میکند که نمی خواهد طلاق بدهد . لابد باز هم به در خانه می آید و عربده می کشد .
_نه ، بعد از ماجرای محضر دیگر نیامده . فکر می کنم نقشه ی دیگری دارد . از آن گذشته حالا دیگر اطمینان دارد که مارال در آن خانه نیست .
_ ما که نمیتوانیم مادام العمر در ده بمانیم بالاخره ناچار میشویم به شهر برگردیم . آنوقت دوباره روز از نو روزی از نو . باید خودم بیایم شما هیچ کدام عرضه ندارید .
_مشد اصغر تا میتوانست او را گوشمالی داد ، خودم هم با مشت دهنش را پر از خون کردم .
_فایده اش چیست ؟ چکار مثبتی انجام دادی !
_آخر این کار آن طور که شما فکر می کنید ساده نیست . میگوید زنم را دوست دارم و حاضر به جدایی نیستم .
_ بی خود می کند که دوست دارد . همین دوست داشتن بود که باعث بدبختی مارال شد . عقل این زن پس کله اش است و اگر صدای آن مرد را بشنود که داد میزند "دوستت دارم " دوباره هوایی خواهد شد . این همان دختری است که به خاطر آن نالایق پشت پا به حیثیت و آبروی ما زد و بلند پروازی را از یاد او برد . دیروز که داشتیم با هم به ده می آمدیم ، التماس می کرد که زودتر خلاصم کن . خدا میداند چه بالایی به سرش آورده که اینقدر از او زده شده . با وجود این که وانمود می کند مایل به جدایی است باز هم میترسم که هوایی بشود . حتی اگر مجبور شوم همه ثروت و دارایی ام را در این راه خرج کنم این کار را خواهم کرد . فردا به شهر باز میگردم ، میروم وکیل میگیرم ، نمیگذارم دخترم حرام بشود . دیگر حوصله رفتن به باغ سیب را ندارم . لعنت به این دختر که هم خود را بیچاره کرد و هم مرا ، بیا برگردیم .
_ نه آقا جان اگر به این زودی برگردیم ، مارال کنجکاو می شود ، بهتر است طبق قرار سری به باغ سیب بزنیم .
حاج صمد دوباره سر اسب را برگرداند و گوف :
_ خیلی خوب ، پس یک دور کوتاه میزنیم و بر میگردیم . اگر مارال از تو سوال کرد بگو برای طلاق اقدام کرده ای ، ولی لازم نیست راجع به بقیه ماجرا به او توضیح بدهی .
_چشم آقا جان ، همین کار را خواهم کرد .
مارال بعد از رفتن پدر و برادر به باغ سیب نگران و بی حوصله شروع به قدم زدن در اتاق کرد . اطمینان داشت که یاشار دست از تلاش برای دست یابی به او و لعیا برنداشته . میدانست که با خیره سری در پیروی از هوای دل هم خود را به دردسر انداخته و هم خانواده را . جلوی آینه که رسید ایستاد و به آن خیره شد . کاش میتوانست او هم چون غزال تحولی در زندگی خود ایجاد کند . موهای بافته را باز کرد و آنها را به روی شانه پریشان ساخت . چین و شکنی که در اثر بافتن در آن ایجاد شده بود به نظر قشنگ نمیآمد . شانه را خیس کرد تا با آن موهای وز شده را صاف کند . اما تاب گیسوان با سماجت در مقابل شانه مقاومت می کرد و تارهای گره خورده ی آن چون تارهای گره خورده زندگی او در لابلای شانه راه عبور را میبست .
قیچی را برداشت و با آن به جان موها افتاد . ماه منیر در اتاق را گشود و با دیدن قیچی در دست او سراسیمه پرسید :
_ این چه کاری است که میکنی مارال ؟
_ میخواهم موهایم را کوتاه کنم .
_چرا ! حیفت نمیآید ؟
_از قیافهام با این موهای وز کرده خسته شدهام . میخواهم همه چیز زندگی ام را زیر و رو کنم .
ماه منیر رنج و اندوه و درماندگی دختر خود را احساس کرد و با لحن محبت آمیزی گفت :
_ باشد عزیزم عیبی ندارد . این کار را بکن . ولی صبر کن وقتی به شهر برگشتیم بده رخساره آرایشگر مطابق مد روز کوتاهشان کند . حتما موهای غزال را دیدی که چقدر قشنگ کوتاه کرده .
مارال قیچی را به زمین نهاد و تسلیم شد و با صدای بغض کرده ای پرسید :
_ خانم جان چرا آنها همه چیز را از من پنهان میکنند . یعنی من نباید از آنچه مربوط به سرنوشتم می شود باخبر شوم ؟
_ به وقتش با خبر خواهی شد . صبر داشته باش . آن چاهی که تو کنده ای خیلی عمیق است و پر کردن آن به این سادگی ها میسر نیست دارم برای زمستان دخترت ژاکت میبافم ، میخواهی کمکم کنی و یک آتین آن را ببافی ؟
_ فکر بد ی نیست ، این تورت حوصله ام سر میرود .
آنروز تلاش مارال برای آگاهی از آنچه در شهر گذشته بود ، بی تنیجه ماند و طغرل طبق دستور پدر فقط به او اطلاع داد که تقاضای طلاق را روز گذشته تسلیم دادگستری نموده است .
نگاه کنجکاو و پر سوال مارال گفتگوها و برخوردهای طغرل را با سایر اعضا خانواده کمترل می کرد و به محض اینکه او با یکی از آنها سخن می گفت ، خود را به نزد آنها میرساند و فال گوش می ایستاد .
حاج صمد زیر چشمین حرکات او را در نظر داشت و متوجه التهابش بود . غروب روز بعد موقعی که پدر را عازم سفر دید با تعجب پرسید :
_ کجا دارید میروید ؟ منهم میایم .
_ میخواهم به شهر برگردم ، کاری دارم که باید انجام بدهم .
با سماجت در مقابلش ایستاد و گفت :
_ نه نمیگذارم ، یا همه یا هیچ .
ابرو درهم کشید و پرسید :
_منظورت چیست ؟
_آخر اگر شما تنها بروید دلم شور می افتاد .
_ برای چه دلت شور میافتاد ؟
_برای اینکه نمیخواهم با یاشار روبرو شوید .
درست مانند اینکه جمله توهین آمیزی شنیده باشد چین به پیشانی افکند و از میان لبان لرزان از خشم صدای فریاد مانندش در فضای اتاق طنین انداز شد :
_من با یاشار روبرو شوم ! او را داخل آدم نمیدانم تا به خودم زحمت درگیری با او را بدهم ، این کار در شان من نیست .
_ میدانم آقا جان ، ولی اگر بخواهد مزاحمتان بشود چی ؟
_ میخواهی مرا از آن دلقک بترسانی ! برو سر جایت بشین دختر ، پدرت بیدی نیست که از این باد ها بلرزد . اصغر جلاد حال از پدر سوخته را جا آورده خبرش را دارم .
ماه منیر دخالت کرد و گفت :
_ وقتی آقا جانت حرفی میزند تو ناچار اطاعت کنی . لابد صلاح نیست همراهش بروی .
_آخر خانم جان .
حاج صمد به میان سخنش داود و گفت :
_ وقتی من میگویم نه ، یعنی نه . چرا نی خود سماجت میکنی . تو و خانم جان و بچه ها می مانید . من با ماشین طغرل میروم و شاید فردا شب برگردم . تا وقتی صلاح بدانم باید همین جا بمانی .
_آخر اینجا حوصله ام سر میرود .
_ نفهمیدم چی شد ، اینجا حوصله ات سر میرود ولی آنجا در آن لانه ی مرغ یکسال تمام تحمل کردی و صدایت در نیامد . یعنی آنجا کمتر حوصله ات سر میرفت . اصلا چطور است یک مدت تو و خانم جان و لعیا پیش عمه ات بروید ؟
_ نه آقا جان ، آنجا نه .
_اگر اینقدر از عمه ات فراری نبودی آن بلا سرت نمیآمد . اگر همان موقع که آیدین خواستگارت شد دست ردّ به سینه اش نمی زدی ، نه با آبرو و حیثیت من بازی می کردی و نه با زندگی خودت .
_باز شروع کردید آقا جان .
_ هر دفعه تصمیم میگیرم خفه خون بگیرم و این حرفها را نزنم تو باعث میشوی طاقت نیاورم و ملامتت کنم . آن پسر هنوز دست بردار نیست برای همین هم صلاح نمیدانم تو به شهر برگردی .
_ پس شما هم نروید . اگر شما بمانید منهم تا هر وقت بخواهید اینجا میمانم .
_زود بر میگردم ، میخواهم بروم برایت وکیل بگیرم که دنبال کار طلاقت باشد ، مگر نمیخواهی زودتر آزاد شوی ؟
_ چرا میخواهم خودم التماستان کردم که زودتر سند آزادیام را بگیرید من کاری در شهر ندارم فقط دلم نمیخواهد شما بروید .
جیران و لعیا هر دو با هم گریه سر دادند . یکی که فریاد میزد ، فریاد آن دیگری بلند می شد . حوریه برای آرام کردن طفل خود از جا برخاست . مارال بی توجه به گریه ی دخترش ادامه داد :
_ بگذارید منهم با شما بیایم خواهش می کنم .
حاج صمد خشمگین و با لحن بسیار تندی گفت :
_ برو آن بچه را ساکت کن که اینقدر ونگ نزند ، بیا بریم طغرل .
اولین اقدام حاج صمد پس از بازگشت به زنجان ، اخراج یاشار از شرکت بود و اقدام بعدی گرفتن وکیل برای دنبال کردم مساله طلاق دخترش . او به زحمت توانست یک هفته دیگر مارال را در ده نگهدارد و با وجود غمی که به دل داشت کوشید با سرگرم ساختن وی هوای بازگشت را از سرش به در کند .
لعیا تب کرد ، دیگر هیچ قدرتی نمیتوانست مارال را از بازگشت به شهر باز دارد و آنچنان دست و پای خود را گم کرده که سراسیمه و پریشان از پدر خواست به زنجان بازگردند . ماه منیر با او هم صدا شد و همسرش را وادار کرد تا به این خواسته موافقت کند .
حاج صمد تسلیم شد و با وجود این که خود قلبا مایل به این کار نبود و صلاح میدانست باز هم مدّتی در ده بمانند به ناچار گفت :
_ خیلی خوب آماده شوید بر میگردیم .
مارال هیجان زده سر بلند کرد تا از پدرش به خاطر این تصمیم تشکر کند ، اما سردی نگاه او زبانش را بند آورد و جرات نکرد از جا برخیزد و برای جمع کردن وسایل به اتاق خود برود .
حاج صمد با لحن تندی خطاب به او گفت :
_ پس چرا نمیروی آماده شوی ؟ مگر این خواست ی تو نبود ؟
_چرا بود اما باور کنید این فقط به خاطر لعیا است . اگر مریض نمی شد ، باز هم در اینجا می ماندم .
بی آنکه به او بنگرد گفت :
_ آن بار به خاطر دلت احساساتی شدی و این بار به خاطر این توله . تو عوض شدنی نیستی مارال . سرماخوردگی مرضی نیست که بچه را بکشد .
_آخر آقا جان . . . . .
تشر زنان به میان سخنش دوید و گفت :
_ دیگر لازم نیست حرفی بزنی . برو زودتر آمده شو که راه بیفتیم . الان به مهتر میگویم اسبها را زین کند م تو با من می آیی بقیه با طغرل .
راه بازگشت در سکوت طی شد . حاج صمد در اندیشه مشکلاتی که گمان می کرد در پیش روی خواهد داشت ، حوصله بحث و گفتگو را نداشت . صدای پای اسب ها تنها صدائی بود که به گوش میرسید . آفتاب داغ اوایل خرداد ماه گونه های مارال را می سوزاند و چشم هایش را میزد ، برای شکستن سکوت آزار دهنده به خود جرات داد و گفت :
_ اگر شما ناراحت باشید به محض اینکه لعیا حالش خوب شد دوباره به ده بر میگردیم .
حاج صمد گره بر ابرو افکند و با صدای سرد و بی تفاوتی گفت :
_ هر کاری دلت میخواهد بکن ، من دیگر کاری با تو ندارم .
_باز شروع شد آقا جان !
_ تو خودت وادارم میکنی که این حرفها را بزنم وگرنه من ساکت روی اسبم نشسته بودم .
_آخر من تحمل ندارم که شما با من حرف نزنید .
_ یکسال با تو حرف نزدم ، پس چطور تحمل کردی ؟ !
_آنموقع دور از دسترسم بودید و چاره ی دیگری نداشتم قول میدهم که اگر مزاحمت یاشار باز شروع شد بالافاصله به ده بر گردم .
_بعد از اینکه کار از کار گذشت چه فایده ای دارد .
_ شما که گفتید او هیچ غلطی نمیتواند بکند .
_ حالا هم میگویم که نمیتواند . من از پس او بر خواهم آمد ، فقط میترسم از پس زن زباندراز خود سرش بر نیایم .
_دیگر زباندراز نیست باور کنید .
آفتاب داغی که بر روی صورتش می تابید و التهابی که داشت به اضافه ی لباس سوار کاری که مناسب آن فصل نبود عرق را از سر و رویش جاری می کرد . حاج صمد از لابلای عرق های صورت مارال با یک نگاه متوجه ی درماندگی او و رنجی که میکشید شد و دوباره بر سر مهر آمد و با صدائی که ناگهان آرام شده بود پرسید :
_ گرمت شده ؟
آرامش صدای پدر باعث آرامش خاطرش شد و پاسخ داد :
_ بله آقا جان خیلی .
_کمی طاقت داشته باش دیگر چیزی نمانده که برسیدم .
بعد از ظهر روز جمعه خیابانهای شهر خلوت و کم رفت و آمد بود و به غیر از فروشندگان دوره گرد ، رفت و آمد و سر و صدائی به چشم نمیخورد . وارد خانه که شدند مارال نفس راحتی کشید و اسب را به دست مهتر سپرد و به داخل عمارت رفت .
ماه منیر و همراهان که زودتر از آنها رسیده بودندن داشتند در ایوان خانه چای مینوشیدند . غزال که بالافاصله از آمدنشان با خبر شده بود ، به استقبالشان آمد و با خواهر خود گرم گفتگو شد .
صبح روز بعد مارال گیسوان بافتهاش را به دست رخساره آرایشگر سپرد تا آنها را مطابق مد روز کوتاه کند . سپس قزبس به بزازی رفت و چند نمونه پارچه آورد و او از میان آنها چند قواره را انتخاب کرد و آنها را برای دوخت به خیاط سرخانه شان سپرد .
از لحظه بازگشت آرامش در خانه حکمفرما بود و مارال بیهوده میپنداشت که یاشار دست از سماجت برداشته و آنها را به حال خود رها ساخته است .
اضطراب و نگرانی از لحظهای که حاج صمد خانه را ترک کرد به او این مجال را نمیداد که به انجام کارهای روزمره بپردازد و به همین جهت به غیر از مواقع ضروری میلی به بیرون رفتن نداشت و از آن میترسید که مزاحمت های یاشار باعث آزار خانواده اش شود .
آنروزها اوضاع شرکتی که حاج صمد و حاج فخّار به اتفاق پسرانشان با چند تن از خوانین شهر عملیات ریل گذاری و زیر سازی خط آهن سراسری زنجان -تبریز را در پیمان داشتند چندان رضایت بخش نبود و شرکت در آستانه تعطیلی قرار داشت . در واقع بعد از تهاجم متفقین به ایران و روسها تا زنجان دولت موقت نتوانست به تعهدات مالی خود در مقابل پیمانکاران عمل کند و در نتیجه مزد کارگران عقب افتاد و آنها برای احقاق حق خود به هر داری متوسل می شدند . اما چون در آن آشفته بازار ابتکار عمل از دست دستگاه های دولتی خارج شده بود ، مأموران قدرت نشان دادن عکس العمل و تصمیم گیری را نداشتند .
دوروز بعد از بازگشت مارال به شهر موقعی که گروهی متشکل از کارگران ریل گذار برای شکایت از کارفرمایشان قصد مراجعه به فرمانداری را داشتند در موقع عبور از جلوی منزل حاج صمد با یاشار که بعد از شنیدن خبر اخراجش میخواست عکس العمل نشان بدهد روبرو شدند و او فرصت را برای گرفتن انتقام مناسب دید و با تحریک آنان به شورش به در منزل آنها اشاره کرد و گفت :
_مقصر اصلی حاج صمد است که نمی گذارد حقوق ما پرداخت شود و حالا شما در مقابل خانه ی او ایستاده اید . وقت آن است که برای گرفتن حقمان اقدام کنی .
این جمله آتشی را که آماده اشتعال بود شعله ور ساخت و کارگران دسته جمعی به طرف در خانه هجوم اوردندن و کلون در را از جا کندند . حاج صمد و طغرل به شرکت رفتند و زود بازگشتند . مارال که بالاتکلیفی بی حوصله اش ساخته بود و نمیتوانست یکجا آرام بگیرد بعد از رفتن آنها پارچه والی را که روز قبل ماه منیر از صندوقخانه بیرون آورده بود و به او بخشیده بود به دست گرفت و با لعیا به خانه حوریه رفت تا با چرخ خیاطی که به تازگی طغرل برای حوریه خریده بود برای خود چادر بدوزد .
حاج صمد رازه به خانه بازگشته بود که حاج اسد و قمر بدون اطلاع قبلی به قصد دیدنشان به آنجا آمدند . ماه منیر در تالار کوچک از آنها استقبال کرد و قزبس با چای و شیرینی مشغول پذیرایی از مهمانان شد و شفیقه برای خبر دادن به مارال به حیاط اندرونی رفت .
دو برادر و همسرانشان مشغول احوالپرسی بودند که همهمه و غوغای بیرون توجهشان را به خود جلب کرد . ماه منیر سراسیمه از جا برخاست و پرسید :
_ چه خبر شده ! این سر و صداها چیست ؟
اسد نگذاشت زنها به پنجره نزدیک شوند و خطاب به آنها گفت :
_ سر جایتان بنشینید . شما هم حاج داداش بلند نشوید تا ببینم چه خبر شده .
به نزدیک پنجره رفت و از آنجا چشم به جمعیت انبوهی دوخت که از دالان در ورودی همدیگر را به داخل حیاط هل میدادند و یکصدا فریاد میزدند .
_حاج سلطانی کجایی .

اسد هراسان به عقب برگشت و بالافاصله برادر خود را وادار به پنهان شدن در پستوی تالار ساخت . درست در لحظه ای که مارال قصد ورود به حیاط اندرونی را داشت توسط مهاجمان محاصره شد و یکی از آنها که او را می شناخت دیگران را مخاطب قرار داد و گفت :
_ این دختر کوچک خان است و آنهم نوهاش . بگیریدش .
قبل از اینکه مارال بتواند عکس العملی نشان بدهد لعیا را از آغوشش بیرون کشیدند و دسته جمعی فریاد زدند :
_ حاج سلطانی کجایی ؟ اگر تا چند لحظه دیگر خودت را نشان مدهی رنگ نوه ات را نخواهی دید .
ماه منیر هر دو دست را بر سر کوفت و با تمام قدرت فریاد زنان گفت :
_ وای خدای من چه خالی بر سرمان شد . آخر چرا یک نفر نمیرود آن دو نفر را از دست آن وحشی ها نجات بدهد . خودت را نشان بده حاجی وگرنه آنها مارال و لعیا را یکه تکه می کنند . اسد کوشید تا او را آرام کند و گفت :
_ صبر داشته باش زن داداش مطمئن باش هیچ غلطی نمیتوانند بکنند . به من فرصت بده تا ببینم چه کار باید کرد .
صدای فریاد کارگران به گوش میرسید که میگفتند :
_ مطمئن باشید اگر حقوق عقب افتاده ما را ندهید بچه را با خودمان میبریم .
یاشار بی آنکه متوجه شود همسر و بچه اش در محاصره آنها هستند به همراه دیگران به فریاد زدن پرداخت ، موقعی که صدایشان را شنید که میگفتند :
_مگر نشنیدی چه گفتیم ، دختر و نوه ات در دست ما اسیر هستند ، پس چرا خودت را نشان نمیدهی .
کوشید تا سیل جمعیت را بشکافد و خود را به آنها برساند ، اما فشار جمعیت مانع پیشروی او شد . از ته دل فریاد کشید :
_ مارال . . . . . . .
مارال با پرده ی کینه و نفرت گوش ها را پوشاند تا آن صدا را نشنود . اسد سراسیمه به روی ایوان آمد و از آنها خواست که خواسته هایشان را بیان کنند . اما کارگران یک صدا فریاد می زدند که ما به شما چیزی نمیگوییم باید خودش بیاید وگرنه نوه اش را پس نمیدهیم .
اسد باز هم کوشید آنها را آرام کند و گفت :
_ فرقی نمیکند . من نماینده ی برادرم هستم هر خواسته ای دارید بگویید .
مردی که به نمایندگی انتخاب شده بود ، جلوتر آمد و در نزدیک ایوان ایستاد و پاسخ داد :
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
_ ما چند ماه است که حقوق نگرفته ایم زن و بچه هایمان گرسنه اند ، آدم گرسنه دین و ایمان ندارد و از هیچ عکس العملی نمیترسد ، اگر برادرتان خود را نشان ندهد این طفل را با خودمان میبریم .
مارال حرکتی به خود داد تا شاید بتواند بچه را از آنها بگیرد ولی مردی که کودک را در آغوش داشت بر فشار انگشتانش به روی قندان بچه افزود .
جمعیت خروشان و خشمگین بودند و برای صدمه زدن به ساختمان و حیاط خانه از هیچ تلاشی خودداری نمی کردند .
بوته های گل سرخ در چهار باغچه ای که در اطراف این دو حوض قرار داشت زیر پایشان لگد مال می شد و کرد و باغچه ها و گل و لایش را با پاشنه ی کفش هایشان در موقع جاست و خیز و حرکت در کف حیاط پراکنده میساختند . آب حوضها پر از گلبرگ های پر پر شده گل های خوش عطر بود و شاخه های شکسته ی درختان زردآلو و فندوق و گیلاس بود .
مستخدمین جرات بیرون آمدن نداشتند . طغرل و حوریه از داری که از پشت ساختمان به تالار کوچک راه داشت به بقیه افراد خانواده پیوستند .
حکمعلی به دستور طغرل برای آوردن مأمور به فرمانداری رفت و حاج صمد با اعصاب متشنج و دست و پای لرزان از خشم از پستوی خانه گوش به سر و صدایشان داشت و برای یاشار که او را عامل اصلی این شورش میدانست خط و نشان میکشید .
مارال با صدای بلند در حال گریستن در خواست کمک می کرد . حاج صمد وقتی صدای دخترش را شنید از خود بی خود شد و بی طاقت از جا برخاست و از پستو بیرون آمد و با دیدن ماه منیر که در آغوش قمر از هوش رفته بود گفت :
_ خودت را نباز خانم . آرام باش . هر طور شده مارال و لعیا را از چنگ فرستاده های شوهر بی ناموسش نجات خواهم داد .
سپس در را گشود و سر را به بیرون خم کرد . مارال با دیدن پدرش فریاد کشید :
_ نه آقا جان ، نه بیرون نیایید .
هامتش را راست کرد ، ایستاد و گفت :
_ چرا دخترم ، چرا بیرون نیایم . من که کاری نکرده ام این کار آن شوهر نابکار توست که این کارگران را به سراغم فرستاده . بگذار ببینم چه میخواهند .
از مهتابی گذشت و در کنار برادر ایستاد و خطاب به آنها گفت :
_ خیلی خوب ساکت باشید و این قدر سر و صدا نکنید . حالا یکنفر به من بگوید چه میخواهید .
نماینده کارگران خواسته اش را تکرار کرد ، حاج صمد در سکوتی که ناگهان در حیاط حکمفرما شده بود فریاد کشید:
_ اول آن دختر و آن طفل را رها کنید . شما اگر حقّتان را میخواهید به زن و بچه مردم چه کار دارید . راه را باز کنید و بگذارید آنها به داخل عمارت بروند . آنوقت مرد و مردانه حرف هایمان را بزنیم .
یاشار احساس کرد باز مرغ از قفس خواهد پرید . صدای خود را از میان جمعیت به گوششان رساند و گفت :
_ نگذارید آنها بروند . به این مرد اعتماد نکنید . دروغ میگوید همین که آن دو نفر خلاص شوند قولش را از یاد خواهد برد .
حاج صمد و مارال هر دو با هم به حرف صاحب صدا برگشتند و به او نگریستند . برق خشم و کینه در نگاه مارال به اندازه ی نگاه پدرش فروزان بود . لعیا در اثر فشار انگشتان مرد غریبه ای که او را در آغوش داشت به گریه پفتاد . مارال فریاد زد :
_ بچه را به من بدهید او گناهی ندارد .
دستش را کنار زد و پاسخ داد :
_ تا حقم را نگیرم ولش نمیکنم برو کنار ببینم .
صمد از بالای ایوان خطاب به یاشار فریاد زد :
_فکر نکن با این آتشی که به پا کردی به جایی میرسی . شاید آنها به حقشان برساند ولی تو به هیچ جا نمیرسی .
سپس رو به جمعیت کرد و ادامه داد :
_ شما راه را اشتباه آمدید . باید به فرمانداری مراجعه می کردید . وقتی دولت طلب پیمانکاران را بدهد ما هم میتوانیم به تعهدات خود در مقابل شما عمل کنیم .
نماینده کارگران با دست به یاشار که داشت از میان جمعیت سرک می کشید و به آنها می نگریست اشاره کرد و گفت :
_ میخواستیم این کار را بکنیم که آقای مهندس به ما گفت مقصر اصلی در این خانه است .
حاج صمد با لحنی آمیخته با تنفر گفت :
_ حساب آن آقای مهندس با من است و مربوط به کار شما نمی شود . او به فکر تسویه حساب های خود با ماست . غافل از اینکه این ما هستیم که باید حساب هایمان را با او تسویه کنیم . نمیگذارم آن بی سر و پایی که این را به پا کرده جان سالم به در ببرد .
اسد طاقت نیاورد و وارد حیاط شد و به طرف مارال رفت و به مردی که لعیا را در آغوش داشت اشاره کرد و گفت :
_ من و برادرم در اختیار شما هستیم . میتوانید مرا گروگان نگهدارید نه این زن ضعیف و بچه ی شیر خوارش را .
نماینده کارگران خطاب به آن مرد گفت :
_راست میگوید ولشان کنید بروند .
یاشار به اعتراض با صدای بلند فریاد زد :
_ به او راه ندهید ، جلویش را بگیرید ، این دختر زن من است و آن بچه هم بچه ی من است . آن ظالم از خدا بی خبر در اینجا زندانی شان کرده و میخواهد آنها را از من بگیرد . حرفش را باور نکنید . مطمئن باشید یک شاهی هم به شما نخواهند داد .
مارال بی توجه به سخنان یاشار دست دراز کرد و بچه را گیفت و از میان جمعیتی که راه را باز کرده بودند گذشت و به عمارت رفت .
یاشار از تکاپو دست برنداشت و ادامه داد:
_ چرا گوش به حرفم نمیدهید ، گفتم به دخترش راه ندهید وگرنه از چنگتان فرار خواهند کرد و تلاش شما برای دسترسی به آنها به جایی نخواهد رسید .
هیچ توجهی به این گفته نکرد . مردی که آن بالا ایستاده بود ، تا به آنروز هیچ ستمی در حقشان روا نداشته بود . آنها به دنبال احقاق حقشان بودند ، نه به دنبال گروگانگیری و رساندن یاشار به هدفش .
مارال از دالانی که آنها برای او باز کرده بودند ، گذشت و در مقابل فریاد اعتراض همسرش به ایوان رسید . یاشار در عین ناامیدی به التماس افتاد :
_ کجا میروی مارال ، نرو برگرد . بیا با من به خانه برویم .
در مقابل درخت زرد آلو مکث کوتاهی کرد و سپس دوباره به راه خود ادامه داد و از مهتابی گذشت . پا به روی ایوان که نهاد حاج صمد غضب الود نگاهش کرد و تشر زنان گفت :
_ برو توی اتاقت و دیگر هم بیرون نیا .
با پاهای لرزان داخل اتاق شد و در را پشت سرش بست و از پشت شیشه با نگرانی به بیرون چشم دوخت . صمد با صدای بلند و بدون مکث خطاب به کارگران گفت :
_ من میدانم آنچه که شما میخواهید حقّتان است . ولی شاید ندانید که در اون قضیه من و شرکایم مقصر نیستیم و این دولت است که به تعهداتش عمل نکرده و دست ما را از پرداخت حقوق کارگران کوتاه کرده . با وجود این که حمله ی شما به منزل مسکونی با به گروگان گرفتن گختر و نوهام کار درستی نیست . چون میدانم که محرک اصلی این ماجرا چه کسی است از خطایتان چشم پوشی می کنم . شما به سر کار خودتان برگردید و مطمئن باشید هر طور که شده تا آخر این هفته بدهی های معوقه شما را پرداخت خواهم کرد .
همه با هم فریاد کشیدند :
_ ما همین الان حقمان را میخواهیم و با وعده ی سر خرمن گول نمیخوریم .
_ من بیدی نیستم که با این با دها بلرزم و از کسی ترس و واهمه داشته باشم . شما مرا خوب میشناسید و میدانید که تا کنون حق کسی را پایمال
نکرده ام . فکر نکنید با فریاد کشیدن و ایجاد مزاحمت برای خانواده من به جایی خواهید رسید .
اسد که بجای مارال در کنار آنها ایستاده بود از دور به برادر خود اشاره کرد و گفت :
_ اگر میتوانی همین امروز کارشان را راه بنداز حاج داداش . آنها کارگر هستند و زحمتکش و اگر احتیاج نداشتند به در خانه ات نمی آمدند .
به احترام برادر و با صدای بلند مشد اصغر را که برای اولین بار شهامتش را از دست داده بود و جرات رویارویی با آنها را نداشت صدا زد و گفت :
_ مشد اصغر بیا اینجا .
با شنیدن دستور ارباب چاره ای به غیر از این نیافت که از پناهگاه بیرون بیاید و بی آنکه دیگر قدم های او آن محکمی و قدرت همیشگی را داشته باشد به طرف ایوان رفت . به کنار حوض که رسید ایستاد و از ارباب پرسید :
_ فرمایشی بود ؟
_ با این کارگران به حیاط اندرونی برو و درشکه چی را به شرکت بفرست تا لیست طلب هایشان را بگیرد .
سپس رو به طغرل که در کنارش ایستاده بود کرد و ادامه داد :
_ تو هم با مشد اصغر به آن حیاط برو و در ایوان خانه ات بنشین و طبق لیستی که درشکه چی برایت می آورد حقوق عقب افتاده ی همه آنها را بده و رسید بگیر .
حکمعلی با مامورینی که آورده بود وارد حیاط شد . سربازان با شلیک چند تیر کوشیدند تا کارگران را آرام کنند . حاج صمد صدایش را بلند کرد و خطاب به مشد اصغر گفت :
_ نگذار پسر غفور از چنگت فرار کند . او را بگیر و به دست مأموران بسپار .
یاشار میدانست با نفوذی که این خانواده در دستگاه های دولتی دارند ، اگر به چنگشان بیفتد به این سادگی ها خلاصی نخواهد داشت و گناه این شورش به گردن او خواهد افتاد . آهسته از میان جمعیت به بیرون خزید و از در خارج شد .
مأموران به خوبی میدانستند که در مقابل این سیل جمعیت کاری از دستشان بر نخواهد آمد . حاج صمد نیز قصد به بند کشیدنشان را نداشت و از این نکته آگاه بود که یاشار برای رسیدن به هدفش از آنهایی که قصد احقاق حق خود را داشتند سواستفاده کرده است .
حاج صمد در موقع بازگشت به زنجان اطمینان داست که خانه او آبستن حوادث است . اما هرگز به خاطرش خطور نمی کرد که با چنین ماجرایی روبرو خواهد شد . موقعی که همهمه و هیاهوی حیاط جای خود را به سکوت و آرامش داد ، اسد نیز به برادر پیوست و به اتفاق به اتاقی که مارال و لعیا در آنجا پنهان شده بودند رفتند . مارال به دست های لرزان در را به رویشان گشود و در حالی که جرات نگاه کردن به صورت پدر را نداشت چند قدمی به عقب برداشت و سر به زیر افکند .
لب های صمد از شدت خشم میلرزید . از مدتها پیش حیثیت و آبرویش در آشفته بازار حوادث خانوادگی به مرز تماشا نهاده شده بود . درست در لحظه ای که مارال منتظر طغیان خشم بود ، صدای فریادش را شنید :
_ به تو گفته بودم که اگر به شهر برگردیم چه حوادثی ممکن است در انتظارمان باشد . آخر چرا گوش نکردی و آبرویم را بردی . من در این یکی دو سال اخیر به اندازه کافی تحت فشار روحی و عصبی قرار گرفتهام ، با مرگ خواهرت فکر میکردم دردناک تر از آن مصیبت ضربه ای ممکن نیست . ولی ضربه ای که تو با ندانم کاری و ناپختگی به من زدی به مراتب سختتر و دردناک تر از آن مصیبت بود . دیگر تحملم تمام شده ، طاقت ندارم . بدون اینکه حتی یک کلمه حرف بزنی خود را آمده کن تا امشب به تهران برویم ، اگر زبان باز کنی که بگویی " آنجا نه " خفه ات می کنم . بی صدا و بدون حرف آماده شو . عمه ات لولو نیست که تو را بخورد . آسمان به زمین نیامده که زن پسرش نشدی . بهتر است یک مدّتی در تهران بمانیم تا هم تو آرام بگیری و هم آن شوهر بی چشم و رویت . اینجا دیگر خانه نیست طویله خانه است و در و پیکر ندارد .
و سپس رو به برادرش کرد و گفت :
_ میبینی این دختر چه به روز ما آورده ؟
مارال چاره ای به غیر از سکوت نداشت و میدانست که اگر زبان به اعتراض بگشاید پدر تلافی فشاری را که آن روز بر روح و جسمش وارد شده بر سر او خواهد آورد .
صمد یکبار دیگر فریاد کشید :
_ شنیدی چه گفتم یا نه ؟ حالا آن آشوبگر میداند که تو در این خانه ای و به این سادگیها دست بردار نخواهد بود .
سر را به علامت تائید تکان داد . ماه منیر که تازه وارد اتاق شده بود گفت :
_خدا را شکر که بخیر گذشت داشتم قبض روح می شدم .
_ بی خود قبض روح نشو . با این بلایی که مارال سرمان آورده از این به بعد باید انتظار این حوادث را داشته باشی . لابد میدانی که سر دسته ی شورشیان شوهر بی همه چیز دخترت بود . دیگر ماندن در زنجان به صلاح نیست و همین امشب آخر شب به تهران میرویم و وای به حال این دختر اگر بخواهد دوباره نه بگوید .
در آن لحظه مارال هیچ احساسی نداشت . به غیر از حفظ موجودی که در آغوش داشت . چیزی نمانده بود که در اثر یک لحظه غفلت طفلش را از دست بدهد . اگر مهاجمان کودک را بار نمیگرداندند و او را به یاشار میدادند چه می کرد ؟
لعیا را که از صدای فریاد پدر بزرگش به گریه افتاده بود محکم به سینه فشرد و قسم خورد که برای حفظ او از هیچ کوششی خودداری نکند .
حاج صمد قبل از حرکت به تهران در نامهای که دادسرا نوشت داماد خود را عامل اصلی شورش کارگران و همه به خانه مسکونیشان معرفی کرد و از وکیلش خواست تا برای اثبات این مساله و ارتباط آن با جریان اختلاف مارال با یاشار و فرار او از خانه اقدام قانونی نماید .
حاج صمد تلفنی خبر عزیمتشان به تهران را به اطلاع خواهرش رساند و از او خواست که در موقع روبرو شدن با مارال او را به خاطر گذشته ی تلخ و ناگوار زندگی ملامت نکند . عشرت که غم دوری از آیدین مانند وزنه ی سنگینی به روی قلبش فشار می آورد ، شادی دیدار خانواده ی برادر با اندوهش از همراه بودن مارال با آنان توأم شد .
پاسی از شب گشته بود که آماده ی حرکت شدند . ابتدا غیبلی از خانه بیرون رفت و در تاریکی محض خیابان گشتی در اطراف میدان زد و پس از اینکه اطمینان یافت که اثری از یاشار در آن حوالی نیست ، در گاراژ را گشود تا کادیلاک طغرل وارد خیابان شود .
طغرل پشت فرمان نشست و حاج صمد در کنارش . ماه منیر به اتفاق حوریه و مارال و کودکانشان در صندلی عقب جای گرفتند . قرار بر این شد که صبح روز بعد طیبه و گلین هم با قطار عازم تهران شوند . بعد از مرگ جیران این اولین سفر اعضا خانواده به پایتخت بود . پس از آن مصیبت هیچ کدام از آنها دل و دماغ گشت و گذار نداشتند . گونه های حاج صمد که تا ساعتی پیش از خشم گلگون بود اکنون رنگ پریده و خسته به نظر میرسید . ماه منیر افسرده و دلتنگ با نگرانی چشم به جاده ی مقابل داشت . از یک طرف خلوتی و ناامنی راه و از طرف دیگر بی اعتمادی به رانندگی پسر خود که تجربه ی چندانی در این کار نداشت . مضطرب و پریشان ساخته بود . طغرل با احتیاط میراند و در تاریکی شب با دقت و هوشیاری کامل جاده ی مقابل را زیر نظر داشت . تاریکی شب و خستگی مفرط کم کم حوریه و مارال را به همراه کودکانشان به خواب برد . حاج صمد و ماه منیر نیز دست کمی از آنان نداشتند و از ترس اینکه مبادا خوابیدن آنها باعث خواب آلودگی طغرل شود به زحمت میکوشیدند تا چشمان خود را باز نگهدارند و با او گفتگو کنند .
به دروازه ی تهران که رسیدند ، ماه منیز روزهای سخت بیماری جیران را که در این شهر گذرانده بود و مرگ زودرس او را به یاد آورد و از آن بهانه ای ساخت برای خالی کردن عقده های دل دردمندش .
مارال نیز وقت را برای شکستن بغض گلو مناسب دید و به زاری پرداخت . کوچه پس کوچه هایی را که برای رسیدن به مقصد یکی پس از دیگری پشت سر نهادند . درست به اندازه ی زندگی اش پر پیچ و خم بود . کولی سرگردانی شده بود که پس از توقف کوتاهی در ایستگاه های مسیر راه برای یافتن محل دیگر برای کوچه به راه خود ادامه میداد . دلش به حال پدر و مادرش میسوخت که محکوم به همراهی او شده بودندن . با وجود بلاهایی که سرشان آورده بود . ولی آنها طاقت آنرا نداشتند که خاری به پای او فرو رود .
مارال قدرت رویارویی با عمه خود را نداشت از اتومبیل پیاده شد . میدانست که حتی اگر عمه عشرت با نیش و کنایه ملامتش نکند ، با نگاه به سرزنشش خواهد پرداخت و تیری را که دوری آیدین و جواب ردّ دختر برادر در قلب او فرو کرده بود به قلب او فرو خواهد کرد .
از خدا خواست که شهامت گذشته را بازیابد و قدرت ایستادگی را داشته باشد . درست است که شیشه پنجره های خوشبختی زندگی را سنگریزه های سرنوشت شکسته بود و کوران سرمایی که از این شکستگی ها بر وجودش رخنهٔ کرده می کرد . قلب و احساس وی را منجمد می ساخت . اما این دلیل نمی شد که طاقت تحمل سردی نگاه و نیشخند زنی را که یکزمان با غرور و سرکشی خود دل او را شکسته ، داشته باشد . استقبال گرم آلما در لحظه ورود برای چند لحظه قلبش را از شادی تجدید خاطرات خوشی که با هم داشتند انباشت و با اشتیاق او را در آغوش کشید . عشرت چارقدی را که با عجله به سر افکنده بود ، زیر گلو گره زد و در ایوان خانه با روی باز از مهمانان اسقبال کرد .
نوبت مارال که رسید ، طبق قولی که به برادر داده بود مانند گذشته ها با گرمی او را در آغوش فشرد . کینه دیرینه را در
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
زیر فشار خفه کرد . با خود گفت " این دختر نادان با رفتارش بیشتر از اینکه به آنها صدمه بزند به خود آسیب رسانده است " حاج یوسف از سر و صدائی که از حیاط می آمد ، از ورود مهمانها مطلع شد . هم چون گشته با چهره ی بشاش از آنها استقبال کرد و خطاب به حاج صمد گفت :
_ چشم شما روشن حاج آقا ، خوشحالم که مارال برگشت .
سپس رو به مارال کرد و ادامه داد :
_ بیا اینجا بنشین دخترم ، خوش آمدی .
ماه منیر نشست و به پشتی تکیه داد و از عشرت حال آیدا را پرسید . آلما به جای مادر پاسخ داد :
_ آنقدر سنگین شده که نمیتواند از جایش تکان بخورد . یادت میآید مارال آن دفعه که تو به تهران آمده بودی آیدا پا به ماه بود .
_ و همان شب دردش گرفت و ناچار شدیم او را به بیمارستان برسانیم .
آلما با صدای بلند خندید و گفت :
_فکر میکنم امشب هم همان برنامه را داشته باشیم ، چون قرار است سجاد سر راه رفتن به محل کار آیدا و سحاب را به اینجا بیاورد که شب را هم همین جا بمانند .
عشرت لب به دندان گزید و گفت :
_ خدا نکند ، مگر قرار است بچه هشت ماهه به دنیا بیاورد
سپس رو به برادر کرد و ادامه داد :
_ چون میدانستم خسته از راه میرسید ، به بلقیس گفتم رختخوابتان را آماده کند که بعد از صرف صبحانه چند ساعتی استراحت کنید . حوریه و طغرل در اتاق آیدین میخوابند و مارال و لعیا در اتاق آلما برای شما و زن داداش هم در اتاق مهمان جا انداخته ام .
_ به زحمت افتادی آبجی .
_اگر اسمش زحمت باشد ما کم به شما زحمت ندادیم
ماه منیر از عشرت پرسید :
_ راستی از آیدین چه خبر ؟
_ بی خبر نیستیم . تنها چیزی که هیچ وقت نمیتوانم به آن عادت کنیم دوری از این پسر است . اگر چند روز یکبار نامه اش نرسد دیوانه میشوم . چیزی نمانده پای پیاده مسیر تهران بیروت را طی کنم . این روزها و ماه های دوری آنقدر کند میگذرد که جانم را به لب رسانده . خدا میداند چه موقع چهار سال تمام می شود و او بر میگردد .
_ چرا آبجی چیزی نمانده دو سال تمام بشود . تا چشم بهم بزنی چهار سال تمام می شود و به سلامتی بر میگردد .
_ برای شما آسان است و برای من تحملش مشکل .
_در عوض موفق برمی کردد و رو سفیدتان میکند .
یونس برای عوض کردن موضوع صحبت پرسید :
_ غزال چه میکند ؟ معلوم می شود حسابی خرجش را از شما جدا کرده که همراهتان نیامده .
ماه منیر با خنده گفت :
_ نه اینطور نیست . بار شیشه دارد و دکتر اجازه سفر به او نداده . محمود پروانه وار به دورش میگردد و مواظبش است .
عشرت پرسید :
_ خوب خدا را شکر که این یکی عاقبت به خیر شد .
حاج صمد رو به خواهر کرد و گفت :
_ میخواهم اگر بشود اینجا خانه ای بخرم که هر وقت به تهران می آییم دیگر مزاحم شما نباشیم .
_ خانه بخر مبارکت باشد ولی حرفی از مزاحمت نزن که دلخور می شوم . سپس از جا برخاست و به اتاق خود رفت و با جعبه جواهراتی که مارال در موقع بمباران روس ها با قطار به تهران آورده بود بازگشت و آنرا جلوی برادر نهاد و گفت :
_ اینهم جواهرات شماست حاج داداش ، صحیح و سلامت دست خودتان سپرده .
_دستت درد نکنه آبجی ، باز هم نگهش دار وقتی خواستیم به زنجان برگردیم آنها را از تو پس میگیرم ، حالا نه .
_ باشه ، جای مرا تنگ نکرده تا هر وقت بخواهی نگهش میدارم .
ماه منیر با دیدن چشمهای سرخ از بی خوابی طغرل رو به عشرت کرد و گفت :
_ طغرل تمام شب رانندگی کرده و آصلا نخوابیده است .
_ خوب پس چرا رودربایستی میکند . من گفتم رختخوابتان آماده است .
طغرل استکان چای را بر زمین گذاشت و گفت :
_ من از کسی رودربایستی ندارم عمه جان منتظر بودم شکم گرسنه ام را سیر کنم و حالا برای خواب آماده ام .
_ شما چی حاج داداش ، شما هم خسته به نظر می آیید !
_ من نه آبجی ، وقت خوابم که بگذرد دیگر نمیتوانم بخوابم . شاید بعد از ناهار چرتی بزنم .
عشرت از دو سال پیش لاغر تر به نظر میرسید . اما آلما در نهایت رشد ، با گونه های گلگون و دیدگان درخشان در کمال زیبایی بود . موهای صاف و یکدستش را به روی شانه ها پریشان ساخته بود و چون اکثر دختران تهرانی بدون حجاب رفت و آمد می کرد .
مارال هم اگر از خشم طغرل و پدرش نمیترسید چون سفر قبلی به تهران چادر از سر بر میداشت . ولی اکنون ترجیح میداد که او را بر سر خشم نیاورد .
عشرت با محبت حیران را که تازه زبان باز کرده بود در آغوش گرفت و به نوازشش پرداخت و عتنایی به لعیا که در آغوش مادرش به خواب رفته بود نکرد .
بالاخره آیدا با سر و صدای همیشگی به همراه پسرش و سجاد از راه رسیدند . پاهای ورم لرده اش به زحمت میتوانست تعادل سنگینی وزن بدن را حفظ کند .
پله های ایوان را نفس زنان پیمود و به دیگر افراد فامیل که در ایوان مشغول گفتگو بودند پیوست .
سحاب از نظر شکل و قیافه به دائی اش رفته بود . بینی عقابی شکل او خاطره ی عزیز سفر کرده عشرت را زنده می کرد . مدّتی طول کشید تا نفس آیدا جا آمد و سپس با بوسه ای بر روی گونه های دختر دائی ها به حوریه و
مارال خوش آمد گفت :
_ آیدا زندگی خود را در وجود همسر و پسرش حل کرده بود . مرد سالاری در زندگی او تا حدی بود که سجاد نام پسرش را برای اینکه با نام خود هم آهنگی داشته باشد ، سحاب گذاشته بود و برای نوزادی که هنوز نمیدانست دختر است یا پسر نام سحر را انتخاب کرده بود .
مارال موشکافانه سراپای آیدا را برانداز کرد و گفت :
_ این بار حتما دختر میزایی .
_برایم فرقی نمی کند که دختر باشد یا پسر ، فقط خدا کند سالم باشد .
یونس رو به حاج صمد کرد و گفت :
_ خوب حاج آقا اگر موافقید بریم تو اتاق بنشینیم که خانم ها هم راحت باشند .
_ من حرفی ندارم ، برویم .
صمد از جا برخاست و به همراه او به راه افتاد . جلوی در تالار که رسیدند یونس ایستاد و او با دست به داخل سالن اشاره کرد و گفت :
_ بفرمائید .
سر را به علامت مخالفت تکان داد و گفت :
_ نه اینجا نه ، منکه مهمان نیستم . ترجیح میدهم به جای نشستن به روی مبل استیل در اتاق نشیمن به پشتی تکیه بدهم و پاهایم را دراز کنم .
_ من در اختیار شما هستم . هر جور راحتید همان کار را می کنم .
وارد اتاق نشیمن شدند ، صمد بی آنکه اظهار خستگی کند ، خستگی را با تمام وجود احساس کرد و به پشتی لم داد و نشست . بایرام قلیانی را که چاق کرده بود در مقابلشان نهاد و از اتاق خارج شد . صمد عادت به کشیدن قلیان نداشت . یونس پکی به آن زد و پرسید :
_ طلاقش را گرفتی ؟
_هنوز نه ولی همه ی ثروتم را روی این کار سرمایه گذاری کرده ام . همین روزها خلاص خواهد شد . وکیل گرفته ام که دنبال کارش باشد . طغرل استشهادی تهیه کرده که شب فرار او از خانه یاشار قصد خفه کردن زن خود را داشته و آثار آن در زیر گلوی مارال به طور مشخص نمایان بود .
_ فکر میکنی با وجود اینکه از طرف دادگاه رویت نشده ، قبول کنند ؟
_ کاری می کنم که قبول کند . برای همین هم گفتم که همه ی سرمایه ام گرو این کار است . با پول دهان خیلی ها را میتوان بست . مارال آخر شب پنجشنبه به خانه برگشت و روز بعد جمعه بود و فرصتی برای اثبات واقعیت انکار ناپذیر عمل ناپسند شوهرش را نداشتم . چون ترجیح دادم همانروز همه ی افراد خانواده عازم ده شویم . اما پزشک معتمد دادگستری به خانه ی ما آمد و آنرا رویت کرد .
زن ها در ایوان خانه به دور هم نشسته بودند . بایرام با آب پاش مشغول آب پاشی گل های باغچه بود و بلقیس داشت کنار حوض ظرف های صبحانه را میشست . عشرت امیدهایی را که در سفر دو سال پیش مارال به تهران به دل داشت به یاد آورد . ناکامی پسر خود در عشقی که به شکوفایی آن امید بسته بود دلش را ریش کرد .
آیدین ناامید و دل شکسته عازم سفر شد ، تا همین سال گذشته در نامه هایی که به مادر مینوشت همیشه علامت سوالی در مقابل نام مارال در آن به چشم میخورد . مارال چه می کند ؟ آیا هیچ وقت در مورد من حرفی میزند ؟ نکند شوهر کرده و شما به من چیزی نمیگویید ؟ عشرت این سوالها را همیشه بی جواب می گذاشت و می کوشید تا نامه اش را با نوشتن نام دختری که او را بی انصاف میدانست آلوده نسازد .
بالاخره کنجکاوی و بی تابی بی حد آیدین باعث شد که حقیقت ماجرا را برای او بنویسد و خیالش را از بابت دختری که هنوز امید عروسی با او را به دل داشت ، راحت کند .
عشرت هیچ وقت نفهمید که آیدین بعد از خواندن آن نامه چه احساسی داشته ولی با شناختی که از پسر خود داشت همراه او رنج کشید و بر بی همدمی اش در شهر غربت اشک میریخت . قسم خورده بود که هرگز دل را با این دختر صاف نکند و خیال آبیاری چشمه ی خشکیده محبتش را نداشته باشد .
مارال بی تفاوتی و سردی عمه اش را زیر لبخند تصنعی که میکوشید واقعی جلوه اش بدهد احساس می کرد .
ایکاش میدانست جایی را که قبلا در دل او داشت اکنون چه کسی در اشغال دارد . موقعی که برای خواباندن لعیا به اتاق آلما رفت . مشت ها را گره کرد و به روی قلب خود کوبید .
نگاههای آیدا و آلما سرد و خالی از هیجان بود و آنها دیگر به فکر تجدید خاطرات نبودند و یادآوری روزهای خوش گذشته به دنبال بهانه و اشاره نمیگشتند .
آلما سرخوش و بی خیال بود و مارال با شیطنت ذاتی گمان می کرد که زیر سر این دختر بلند شده است .
شرط در ایوان سر را نزدیک گوش ماه منیر برد و آهسته از او پرسید:
_ طلاقش را گرفتید ؟
_ نه ، مگر به این زودی ها شوهرش رضایت میدهد . امانمان را بریده عاصی مان کرده . از خانه خود آواره شدیم . از دست این مرد خلاصی نداریم . دو هفته به کوه و کمر زدیم و به ده رفتیم . وقتی برگشتیم خودش کم بود همه ی کارگران شرکت را سرمان خراب کرد . صمد روز و شب ندارد . جانش از دست این پسر به لب رسیده . شده ایم کولی سرگردان ،
_بیچاره حاج داداش که اینقدر به حفظ آبرو اهمیت میداد .
_باز هم جای شکرش باقی است که مارال خودش پشیمان شد و برگشت .
_ بعضی ها در مقابل چوب سرنوشت قدرت تحملشان زیاد است اما حیف بچه های ما نازپرورده اند و با ضربه ی یک مگس کش هم اختیار از کف میدهند و عاصی می شوند .
_ سعی کن آلما را زودتر شوهر بدهی . بخصوص که محیط تهران از شهرستان بدتر است .
_ دلم نمی خواهد تا آیدین برنگشته او را شوهرش بدهم ،
_ یعنی میخواهی دو سال دیگر نگهش داری ! من جای تو بودم این کار را نمی کردم . لابد دختر به این قدر و قامت و خوشگلی خواستگاران زیادی دارد .
_البته که دارد ، ولی من دخترم را به هر کسی نمیدهم . از تو چه پنهان دوست ندارم او را به تهران شوهر بدهم مگر این که هم زبان خودمان و نجیب زاده باشد .
_ وقتی که قسمت باشد دهانت بسته میشود و قدرت اعتراض نخواهی داشت . چه کسی باورش می شد که مارال آنهمه جوان اسم و رسم دار و با کمال را ردّ کند و دنبال کسی برود که آصلا همشان و مناسب خانوادهاش نبود .
_ لگد به بخت خودش زد وگرنه خدا میداند چه خوابهای طلائی برای او دیده بودم .
_اتفاقا مارال هم گمان می کرد دارد خواب طلائی میبیند غافل از اینکه آنچه که میدید کابوس بود .
_ حاج داداش خیلی لاغر شده باید خیلی مواظب سلامتی اش باشی .
_ او جسما سلامت است و روحا دارد عذاب میکشد ، مردی که همه چیز را با پول می خرید ، آبروی رفته را با هیچ قیمتی نمیتواند بخرد . این کم غصه ای نیست . مارال نه با سرزمین خورده و نه با دست و پا . این پای دلش است که پیچ خورده و او را به زمین کوبیده . این همان زمین خوردنی است که بلند شدن از آن بسیار مشکل است .

همین که صدای حاج صمد برخاستِ از مشد اصغر میخواست بدون لحظه ای معطلی پسر غفور را دستگیر کند و به دست مأموران بسپارد یاشار برای فرار از چنگال قانون تمام طول راه را تا خانه یک نفس و بدون لحظه ای مکث دوید . به محض ورود به حیاط و روبرو شدن با مادر در مقابل دیدگان کنجکاو و حیرت زده ی او که داشت مارال و خانواده اش را نفرین می کرد . داخل اتاق شد و در را به روی خود بست و سر را به روی چمدان از لای درزهای آن بوی عطر لباس های همسر خود را بویید و فریاد کشید :
_ من اجازه نمیدهم زن و بچه ام را از من بگیرید .
افخم پشت در اتاق چهار زانو نشست و به دیوار تکیه کرد . بعد از مرگ همسر ، غصه های بیشمار دلش ، شادی های زودگذر زندگی را در خود حل می کرد و در چهره اش که روز به روز پژمرده تر و پر چین و شکن تر می شد ، به آنها مجال خودنمایی را نمیداد .
درد و اندوه یاشار که بعد از مرگ شوهر تنها تکیه گاه او بود ، به روی قلب وی چنگ میزد و آنرا در میان پنجه ها میفشرد . صدای فریادش را که شنید طاقت نیاورد و مشت به در کوفت و گفت:
_تورو خدا بس کن یاشار ، تو دل منو خون کردی ، آخه چرا اینقدر خودتو عذاب میدی .
بی آنکه سر از چمدان بردارد پاسخ داد :
_ خودت را ناراحت نکن آنا . بگذار من با درد خودم بسوزم و بسازم .
_ارزششو نداره ، به خدا ارزش نداره . آقا جونت یه عمر واسه خاطر اون دو دانگ زمین که این نزول خور مثلاً حاجی ! ازش گرفته بود انقدر خون دل خورد که جوونی و قلبشو گرو این کار کرد . حالا نوبت تو شدهِ داری واسه خاطر زنی که محبت تو رو زیر پا گذاشته با جون خودت بازی میکنی . تو هم همین کار رو بکن . محبتشو بذار زیر پات و لهش کن . آخه اون از جونت که عزیزتر نیس . در رو باز کن بذار بیام تو . میخوام این اتاقو انباری کنم . همونطور که قبل از عروسی تو با اون مار خوش خط و خال بود . حالا که آقا جونت مرده و ریحانه هم از اینجا رفته واسه چی خودتو تو این دخمه زندونی کردی . بیا همونجا تو اتاق نشیمن زندگی کن و نذار یادگار هاش خار بشه و تو چشمت فرو بره .
_ نه آنا . دست به این اتاق نزن ، بگذار به همین شکل باقی نمونه .
_ که چی بشه ؟ که شب و روز چشمت به ات و آشغال هاش بیفته و اه بکشی .
صدا در گلوی افخم شکست و با صدای بلند به گرستن پرداخت و بالاخره های های گریه ی مادرش دلش را ریش کرد . در را گشود و گفت :
_ دیگر بس است آنا . گریه نکن من آمدم اگر میخواهی در این اتاق را بببندو ببند . ولی دست به ترکیبش نزن . آن لعنتی ها به دروغ به من گفتند که مارال در آن خانه نیست اما امروز به چشم خودم دیدم که آنجاست . هم او با هم لعیا .
_ هر جهنمی که میخوان باشن به ما ربطی نداره فراموششون کن . وگرنه دیگه هیچ وقت آب خوش از گلومون پایین نمیره . حالا بیا بریم سر سفره غذا رو بخور .
دلش به حال مادرش سوخت . مادری که به غیر از او کسی را نداشت . با محبت دست خود را به دور کمر او حلقه کرد و گفت :
_ باشد ، بلند شو بیا بریم سر سفره میخواهی کمکت کنم غذا را بکشی ؟
_ نه نمیخواد کمکم کنی . خودت میدونی که من از کار خسته نمیشم فقط طاقت غصه و غم بچه هامو ندارم .
یاشار با خود اندیشید " اگر طاقت غم و غصه بچه هایش را ندارد پس چرا خون به دل آن زن کرد تا عاصی شود و بگذارد برود . مگر از دل پسر خود خبر نداشت و نمیدانست که جان دلش در آب محبت مارال شناور است و اگر این چشمه خشک بشود قلب او هم درخشکی آن چشمه خواهد مورد "
قلب مرده ای که معلوم نبود چرا هنوز طپش داشت .
به ناچار بر سر سفره نشست و با بی میلی به خاطر دل مادر لقمه ای را که حتی مزهاش را هم حس نمیکرد در دهان نهاد .
صبح روز بعد یاشار برای رسیدگی به شکایت مارال و تقاضای طلاق او به دادگستری احضار شد .
راهروی دادگاه شلوغ و پر رفت و آمد بود و از هر گوشه کنار آن صدای بگو مگوی زن و شوهرهایی به گوش میرسید که در حل اختلاف به بن بست رسیده بودند و در انتظار نوبت برای تخلیه پس مانده ی شکوه هایشان بر سر یکدیگر فریاد میکشیدند .
نگاه یاشار دوان دوان از روی چهرههای نااشنا در جستجوی چهره ی آشنای مارال به صورت گذشت . با وجود اینکه قیچی سرنوشت برای بریدن رشته نازک پیوستگی او با همسرش او را به آنجا کشانده بود به قلب ناامید خود نوید میداد که شاید هنوز راه بازگشتی باقی مانده باشد . گرچه آنروز صبح به امید دیدار مارال مدّتی از وقت خود را در جلوی گذراند تا به سر و وضع نامرتب و موهای ژولیده اش سر و سامان بدهد . ولی سیاهی زیر چشمها در گودی عمیقی که به تازگی در اثر بی خوابی در آن ایجاد شده بود به کبودی میزد .
بعد از اینکه به داخل سالن احضار شد و دانست که وکیل مارال به جای او در این دادرسی حضور دارد آن حسرت را به زحمت در گلو خفه کرد .
فضای سالن از نگاه های خصمانه رئیس دادگاه و آقای بهرامی سنگین شده بود . عرق سردی که در برخورد با آن نگاه ها به روی پیشانی اش نشست وجودش را لرزاند .
موقعی که منشی دادگاه درخواست طلاق همسرش را قرائت می کرد مفهوم جملات را نمیفهمید و کلمات برایش نامفهوم بود . نوبت به وکیل مراک که رسید به سوال پیچ کردن پرداخت و گفت :
_ در واقع تو باید به اتهام دو جرم اینجا محاکمه شوی . اول به خاطر شکایت همسرت که به جرم اقدام به خفه کردن و دوم تحریک کارگران پدر زنت به شورش که هر دو جرم با هم ارتباط دارند .
_من قصد خفه کردنش را نداشتم .
_ بهتر است حاشا نکنی . چون اثر انگشتان دستت در روی گلو و خراش ناخن هایت به روی گردنش برای اثبات جرم کافی است . فکر میکنی در آن موقعیت زنت چاره ی دیگری به غیر از فرار از خانه داشته ؟ آیا این بود سزای دختری که به خاطر تو ترک خانه و خانواده خود را کرده بود ؟ !
_من نمیخواستم او را خفه کنم . ولی وقتی به مادرم توهین کرد یکدفعه عصبانی شدم و عکس العمل نشان دادم .
_پس خودت اقرار میکنی که گلویش را گرفتی و فشار دادی که خفه شود .
_آخر چطور ممکن است بخواهم زنی را که از جان بیشتر دوستش دارم خفه کنم . بالاخره زن و شوهر دعوا می کنند حتی ممکن است دست به روی هم بلند کنند اما این دلیل نمی شود که بخواهند همدیگر را بکشند .
_ با وجود این تو این هدف را داشتی و بعد از اینکه به هدفت نرسیدی و از چنگت فرار کرد ، باعث شورش کارگران پدرش شدی . نکند میخواهی این را هم حاشا کنی ؟ !
_لازم نبود من تحریکشان کنم . آنها سه ماه حقوقشان را نگرفته بودند و منتظر یک اشاره بودند که حقشان را بگیرند .
_ و تو این اشاره را به آنها کردی و راه گرفتن حق را نشانشان دادی ؟
_ منهم مثل آنها مورد ظلم واقع شدهام و چند روز پیش به دستور حاج سلطانی حکم اخراجم را صادر کردند .
_ لابد توقع داشتی به جای صدور حکم اخراجت دستت را هم میبوسید و به خاطر این که با همان دست میخواستی دخترش را خفته کنی از تو تشکر میکرد . اگر ریگی به کفشت نبود پس چرا به جای اینکه مانند بقیه به فکر گرفتن حقوق عقب افتاده ات باشی از دست مأمورین فرار کردی و رفتی ؟
برای یافتن جواب مناسب مکثی کرد و به اطراف نگریست و سپس پاسخ داد:
_ حوصله ی دردسر نداشتم و ترجیح دادم از مهلکه بگریزم .
در واقع آقای ابهری داشت نقض بازپرس را بازی میکرد . رئیس دادگاه با دعوت به سکوت از او خواست که این وظیفه را به عهده او بگذارد و خود رشته سخن را به دست گرفت و گفت :
_ ترجیح دادی بگریزی ، چون میدانستی مقصری .
_ حاج سلطانی میخواهد با متهم کردن من به تحریک کارگرانش به هدف خود برسد . از روزی که مارال زن من شده او را ترد کرد و حاضر نشد مرا به عنوان داماد خود بپذیرد .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
_ تو برای دختری که در ناز و نعمت بزرگ شده بود چه کردی ؟


-از روز اول میدانست که امکانات زندگی من محدود است و نمیتوانم خواسته های او را آن طور که لایقش بود برآورده کنم . با این وجود قبول کرد و زنم شد ، و اگر میگذاشتند قصد سازش رو داشت .
-پس چی شد که سازش نکرد ؟ لابد دلیلش این بود که تصوری که از تو داشت ثابت شد . آیا به وعدههایی که به او داده بودی عمل کردی ؟
-از نظر مالی در مضیقه بودم . حقوق ماهیانه م به موقع پرداخت نمیشد . و بخاطر ازدواجم با او امنیت شغلی نداشتم . برای همین هم نمیتوانستم بی گدار به آب بزنم و زندگی مستقلی فراهم کنم .
-زنت دیگر نمیخواهد با تو زندگی کند و به خانهای برگردد که در آن نه امنیت جانی دارد و نه مالی .
-من نه آدم کش هستم و نه قصد شکنجه ی شریک زندگیام را داشتم . آنها با پول و نفوذشان میخواهند با پرونده سازی بر علیه من دادگاه را وادار به صدور حکم طلاق کنند . من نمیگذاشتم پای خود را از خانه بیرون بگذرد . ولی او از شلوغی شب عروسی خواهرم استفاده کرد و گریخت .
-پس اقرار میکنی که زندانی ش کرده بودی . آن دختر داشت در زندان خانه ی تو میپوسید .
یاشار در باطن به خطایش اعتراف داشت . او نباید تا این حد دختر آزادهای چون مارال را تحت فشار قرار میداد . ایکاش هنوز فرصتی بود تا بتواند عذر خطای گذشته ش را بخواهد و به فکر جبران آن باشد .
برای اینکه اعصاب متشنج خود را کنترل کند . پا را محکم به پایه ی صندلی مفشارد داد و لب به دندان گًزید و از رئیس دادگاه پرسید:
-پس چرا به اینجا نیامد تا رودرو حرف بزند و هر چه در دلم دارد به زبان بیاورد ؟
آقای آبهری پوزخندی زد و طاقت نیاورد ساکت بشیند و گفت:
-اتفاقا بر عکس این حرفهای همسرتان است ، نه پدرش علت نیامدن خانم سلطانی این است که دیگر مایل نیست با شما روبرو شود .
-خودش مایل نیست یا پدرش نمیگذرد ؟
این بار آقای آبهری با لحن خشونت آمیزی گفت:
-منظورت این است که فرار از خانه ی تو هم از قبل از طرف پدرش به او دیکته شده بود ؟ در حالیکه خودت بهتر میدانی که بعد از آن ازدواج نامناسب ، حتی یکبار هم آقای سلطانی حاضر به روبرو شدن با دختر خود نشد . تو نمیتوانی این وصله را به او بچسبانی . پس چرا بیخود ، وقت دادگاه را با این حرفهای بی ربط و بی سر و ته تلف میکنی .
رئیس دادگاه دوباره با دعوت به سکوت ، رو به یاشار کرد و گفت:
-آقای یاشار شکوری در مورد شکایر همسرتان به ایجاد ضرب ، چون جرم به اثبات رسیده و زوجه حاضر به بازگشت به خانه نیست حکم طلاق به زودی توسط دادگاه صادر خواهد شد و چون طفل شیرخوار است سرپرستی او تا هفت سالگی به عهده ی مادر است .
یاشار با صدای بلند فریاد زد:
-نه این امکان ندارد . من نمیخواهم زنم را طلاق بدهم . هیچ نمیتواند مرا وادار به این کار کند . آن بچه هم مال من است . نمیگذارم او را از من بگیرند . آخر چرا آن بی انصافها دست از سر من و زن و بچهام بر نمیدارند . آن پدر ظالم با قدرت پول و زور حتی حکم قانون را هم میتواند عوض کند .
توهین یاشار رئیس دادگاه را سخت براشفت و مشت محکمی به روی میز کوفت و فریادزنان گفت:
-بهتر است حقوق خودت را بشناسی و به نماینده ی قانون توهین نکنی . دیگر کافی است . برسی پرونده تمام شد و حکم بعدا به شما ابلاغ خواهد شد . من کار دارم و باید به شکایات زیادی رسیدگی کنم . ضمنن برای تحریک کارگران به شورش ، این به عهده ی دادسرا است که به موقع احضارت خواهد کرد .
و سپس به پاسبانی که کنار در ایستاده بود اشاره کرد و گفت:-نفر بعدی .
یاشار با نامیدی از جا برخاست و در حالی که زیر لب هم به خود که دلم به دختری داده بود که نمیتوانست خود را با محیط زندگی او تطبیق دهد و هم به آن دختر که منزلت عشق واقعی را نمیشناخت لعنت میفرستد از سالن بیرون آمد .
آقای آبهری هم از دادگاه بیرون آمد و در راهرو به کنار یاشار رسید و دست به روی شانه ش نهاد و با لحن زیرکانهای گفت؛
-اگر بخواهی میتوانم حاج آقا سلطانی را وادار کنم شکایت خود را پس بگیرد . البته این کار شرط دارد . وگرنه به زودی حکم بازداشتت به جرم تحریک کارگران به شورش صادر خواهد شد و اگر بخواهی آزاد بشوی باید ضمن معتبر داشته باشی .
بی آنکه سر بلند کند و به او بنگرد گفت:
-هیچ شرطی را قبول نمیکنم . نه زنم را طلاق میدهام و نه از دخترم صرف نظر میکنم .
-در مورد اول حکم طلاق بی برو برگد صادر خواهد شد و اعتراض موردی نخواد داشت . خراشیدگیهای زیر گردن و جای انگشتانت به روی گلوی او همان شب بازگشت به خانه ، به رویت نماینده ی دادگاه رسید و پزشک معتمد آنرا گواهی کرده .
با لحن تمسخر آلودی پرسید:
-بچه گول میزانی آقای وکیل . نصف شبی کدام دادگاهی آنرا تایید کرده ؟
-آنهایی که دیده و گواهی کرده اند ، شهادتشان کافی بوده است .
-لابد منظورت خودت و آن نوکر دست به سینه و جیره خار آن خانواده است . کجای دنیا رسم است که به این ترتیب حکم طلاق را صادر کنند . روزی که خواستند دخترشان را به من بدهند ، بی هیچ شاهدی سند ازدواج امضا شد و حالا که میل به باطل کردن آن را دارند ، به همین سادگی حکمشان اجرا میشود ، آخر چرا ؟ بدون اینکه جرمی مرتکب شده باشم ، حکم بازدشتم صادر میشود ، برای بدست آوردن آزادی موقتم ، از من ضمن معتبر میخواهند .
-اگر میخواهی نیازی به این کار ناداشته باشی ، حضانت دخترت را برای همیشه به مادرش بسپار و خودت را خلاص کن . آن وقت هم آزادی ت را بدون هیچ قید و شرطی به دست میآوری و هم ملک پدری را دوباره صاحب خواهی شد .
-من حسرت چیزی را که حسرتش پدرم را کشت ندارم . آن ملک لعنتی مال خودشان و دخترم مال من ، این یکی را دیگر نمیدهم .
-آنوقت با آبرویت بازی میکنی . اگر ضمن معتبر ناداشته باشی ، اجباری فعلا چند روزی در دادسرا آب خنک بخوری . فکر نمیکنی مادرت از غصه دق خواهد کرد .
میدانست که مادر تحمل این ضربه را نخواهد داشت ، می دانست آنها به هر شیوهای باشد ، سرپرستی لعیا را بعد از هفت سال هم از او خواهند گرفت . میدانست که چه سند طلاق مهر دادگاه بخورد چه نخورد ، دیگر مارال به او تعلق ندارد . اما این دلیل نمیشود که به این سادگی تسلیمشان بشود .
صدای آقای آبهری به گوشش رسید که گفت:
-تا آنجایی که من میدانم تو جوان تحصیل کرده و با سوادی هستی . فکر نکن اگر لجاجت کنی و به پاا فشاری ادامه بدهی ، میتوانی دوباره مارال را وادار به زندگی با خود بکنی .
_دیگر نمیخواهمش ، دختری که یک مشاجره کوچک خانوادگی را پیراهن عثمان کرده و از آن به عنوان ضربهای برای طلاق استفاده میکند . دیگر به دردم نمیخورد ارزانی همان پدر و ماداری که همان طور ناز پرورده بارش آورده اند . من نمیخواهم دخترم زیره دست چنین ماداری تربیت شود . او لیاقتش را ندارد . لعنت به تو مارال ، لعنت به تو که چه زود تغییر ماهیت دادی و به اصل خود برگشتی ، بیچاره من که دلم به محبت تو خوش کرده بودم . سر را میان دو دست گرفت و سکوت کرد . آقای ابهری از جا برخاست و گفت :
_ فکر میکنم حالا دیگر وقتش رسیده که به دادسرا برویم . من از طرف آقای سلطانی وکالت دارم که به شکایتش بر علیه تو رسیدگی کنم
سر را بلند کرد و با لحنه خشونت آمیزی گفت :
_ برای اینکه حضانت بچه را از هفت سالگی به بد هم از من بگیری و خیال اربابت را راحت کنی ، میخواهی با پرونده سازی مدعی شوی که لیاقت نگهداری از او را ندارم . ای بی انصافها ، آن بچه مال من است . نمیگذارم خون ناپاک آن خانواده آلوده آاش کند .
_ فکر نمیکنی اگر شب را در کلانتری بخوابی ، ممکن است مادرت از غصه دق کند ؟
_ تو میخواهی انگشت رو نقطه ضعف من بگذاری و مرا از مرگ مادر بترسانی چون میدانی این تنها چیزی است که تحمل آن را ندارم . آن زن به اندازه کافی رنج کشیده
_بالاخره ناچاری که خبرش کنی تا نگران نشود .
_ خبر بدهم تا نگرانتر شود ! من برای رفتن به دادسرا حاضرم ، برویم .

آقای ابهری به پاسبانی که در این مدت در سکوت منتظر پایان گفتگوی آنها بود اشاره کرد و گفت :
شما با آقای شکوری بروید . من هم چند دقیقه دیگر به آن جا میآیم
نگاه سر و پر کینه یاشار چون توفان شن به چشمانش پاشید شد برای فرار از این طوفان ، دیدگاه را به روی هم نهاد و از در بیرون رفت مشد اصغر کمی دور تر از آنجا ایستاده بود و به محضه دیدن او پرسید :
_خوش خبر باشید آقای وکیل
_ خوش خبر هستم ، خیالت راحت باشد . حکم طلاق به زودی صادر خواهد شد و سرپرستی لعیا فعلا تا هفت سالگی با مادر است . یاشار به جرم شورش به دادسرا اعزام شد . اگر بتوانی فوری یکنفر را بفرستی که این خبر را به گوش مادرش برساند و او را به دادسرا بکشاند . شاید بشود برای پایان دوره هفت ساله این حضانت هم کاری کرد . زندگی در پشت پرده خنده و نیرنگ روی پنهان کرده بود تا نگاههای ملامت آمیز آنهایی که از این نیرنگشان خبر داشتند . سرخی شرم را بر گونههایش ظاهر نسازد .
حکمعلی ماموریتی را که مشد اصغر به عهده وی نهاده بود به خوبی انجام داد و با آب و تابع فراوان جریان دستگیری یاشار را به اطلاع مادر او رسند . افخم به محض گشودن داره خانه و آگاهی از آنچه که به سره پسرش آماده بود . فریادی از وحشت کشید و دست آلوده به چربی را با گوشه چادر پاک کرد و بی آنکه به فکر تعویض لباس باشد ، کفشاش را به پاا کرد و راه دادسرا را در پیش گرفت . از شدت عجله گوشه چادر زیره پایش گیر کرد و چیزی نمانده بود که زمین بخورد . به سر کوچه رسید اولین درشکه یی را که از آن حدود میگذاشت متوقف ساخت و سوار شد . به محض رسیدن به جلوی در دادسرا سرباز کشیک او را متوقف ساخت و پرسید :
-کجا میری آبجی با کی کار داری ؟
بغض گلو را با فریاد در آمیخت
_ پسرم کجاست ، به من گفتن که اون اینجاس .
_ اسمش چیه ؟
-یاشار شکوری .
_ فکر کنم منظورت همون جوونیه که نیم ساعت پیش به اینجا آوردن چند دقیقه صبر کن . الان میرم خبر شو واسط میارم .
دست راست را به روی سینه او گفت و تشر زنان گفت :
_ واه صبر کنم که تو بری واسم خبر بیاری ، مگه خودم چلاقم و نمیتوانام برم خبر بگیرم . برو کنار ببینم .
سرباز قدرت اعتراض را نیافت . افخم وارد راهرو شد و این بار بلندتر فریاد کشید :
_ کجایی یاشار ؟
یاشار در انتظار آمدن رییش دادسرا و تعیین تکلیف ، در اتاق کوچکی که پنجره به بیرون نداشت و بی شباهت به زندان نبود . به روی صندلی رنگ و رو رفته یی که پایههای لق آن در موقعه تکان خوردن صدا میکرد نشسته بود و آقای ابهری در انتظار عکس عملش ، در حل قدم زدن ، سنگفرشهای زیره پاا را میشمرد صدای افخم که به گوش رسید ، نگاه غضب الود یاشار به همراه خشم و نفرت او متوجه آقای ابهری شد .
_ عاقبت کار خود را کردی . آخر چطور حاضر شودی برای رسیدن به هدف آن زنه بیچاره را قربانی کنی .
قبل از اینکه او فرصت جواب دادن داشته باشد ، افخم سراسیمه در را گوشد و داخل شد و در حالی که به شدت میگریست رو به یاشار کرد و گفت :
_ اون ظالمها چی به روزت آوردن . چقدر بهت گفتم اونها دین و ایمون ندارن

ندارن و از انسانیت بوی نبردن ، حالا باید چه خاکی تو سرمون بریزیم
کوشید مادر را آرام کند و گفت :
_ صبر داشته باش انا . بیخود گریه و زاری نکن . بالاخره دنیا اینطور نمیماند
صبر داشته باشم که چی ؟ که رو پسرم مهر مجرم بخوره و حیثیت و آبروشو از دست بده . آخه مگه چه خطائی از تو سر زده که باید اینجرر جاها پیدات بشه
_ باور کن من مرتکب هیچ گناه و خطای نشدم
_ پس اینجا چه کار میکنی ، بلند شو بریم
_ برای اینکه آزادم کنن ضامن معتبر میخوام دلم نمیخواهد به یوسف خبر بدهم و آبروی خواهر نو عروسم را بریزم ترجیح میدهام شب را در کلانتری بخوابم
مستاًصل فریاد کشید :
- نه نمیزارم شب تو کلانتری بخوابی اونجا جای دزدها و قاتل هاست . نه پسر بی گناه من من هر کاری از دستم بر میام میکنم تا تورو به خانه برگردونم . مگه تو به من نگفتی به خاطر شکایت زنت و تقاضای طلاقش به دادگاه بری ، پس اینجا چه کار میکنی ؟
_ اول به آنجا رفتم . آن زن بی انصاف و بی عاطفه از من شکایت کرده که میخواستم خفش کنم تو که شاهدی که من چنین کار نکردم . خدا میداند این وکیل بی انصاف که الان همین جا ربرویت ایستاده با چه حیله یی توانسته ثابت کند که من این قصد را داشتهام و حالا آنها با استناد به سخنان او و شواهدی که با دوز و کلک به دست آورده . میخواهد مرا محکوم به طلاق دادن مارال کنند .
_ خوب اینکه غصه ندارد . امروز طلاقش بدی بهتر از فرداست اون زن دیگه واسه تو زن بشو نیس .
- می دانم آنا . باور کن دیگر اثری از آن محبتی که جای همه ی محبتهای دیگر را در قلبم تنگ کرده بود ، در دلم نیست .
نفسی به راحتی کشید و گفت:
- خدا را شکر که بالاخره سر عقل اومدی و فهمیدی زنی که به این راحتی دروغ به اون بزرگی رو گفته و بهت تهمت زده ، دیگه به درد زندگی با تو نمی خوره .
- مشکل اصلی اینجاست که آنها می خواهند سرپرستی لعیا را تا هفت سالگی و بعد از آن از من بگیرند و به او بسپارند .
- چه بهتر . دختری که تا هفت سالگی باید تو اون خونه و با اون آدما زندگی بکنه ، چطوری می تونه بعدش به رنگ ما دربیاد . همونطور که مادر عزیزدوردانه اش هم نتونس مث ما بشه ، اونم نمی شه .
آقای ابهری موقعیت را برای بیان مقصود مناسب دید و چند قدمی به جلو برداشت و به افخم نزدیکتر شد و با صدای آهسته ای به او گفت:
- حق با شماست خانم . برای همین هم من از آقای شکوری خواستم سرپرستی این دختر را برای همیشه به خانم سلطانی بسپارد . اگر او حاضر به این کار شود ، من از طرف آقای سلطانی وکیلم که شکایتم را پس بگیرم و آزادش کنم .
افخم رو به یاشار کرد و پرسید:
- مگه پدر مارال از تو شکایت کرده ؟
- اینهم یک تهمت دیگر . دیروز کارگران شرکت به خاطر حقوق عقب افتاده شان به خانه ی حاج سلطانی هجوم آوردند و سر به شورش برداشتند و حالا او دیواری کوتاهتر از دیوار من پیدا نکرده که گناه این شورش را بگردن من بیندازد .
- خدا لعنتش کنه . اون بی انصاف هر جا دیوار لرزونی رو می بینه که داره فرو می ریزه ، یه لگد بهش می زنه که زودتر رو سر صاحبش خراب بشه . آخه اون مرد از جون ما چی می خواد . اون بچه رو بهشون بده و خودتو خلاص کن . فکر نکن اگه لجبازی کنی و شب تو کلانتری بخوابی برنده می شی . اونا اگه از این راه به هدفشون نرسن ، یه راه دیگه پیدا می کنن . تو هیچ وقت نمی تونی صاحب اون بچه بشی ، چه الان سماجت کنی و اونو بهشون ندی و چه چند سال بعد که هفت ساله می شه . بالاخره یه جا سرتو زیر آب می کنن . تو یه عمر با آبرو زندگی کردی و هیچ وقت کسی نتونسته اسم مجرم رو روت بذاره . ما هر عیبی داشتیم ، نون حروم از گلومون پایین نرفته . خواهرت تازه عروس شده ، نذار پیش خونواده شوهرش سرشکسته بشه و زبون اونا دراز باشه که برادرش سر از دادسرا و کلانتری درآورده . امروز پاتو به اینجا باز کردن ، فردا پاتو به یه جاهای بدتر هم می کشونن . یادت رفته چه بلایی سر آقاجون خدا بیامرزت آوردن . به خاطر اشتباهی که دو سال پیش کردی و دخترشونو به عقد خودت درآوردی ، یه عمر باید تقاص پس بدی .
- لعیا دختر من است چرا باید او را به مارال ببخشم .
کم کم حوصله ی آقای ابهری داشت از سماجت یاشار سر می رفت . با وجود اشک و زاری های افخم ، او حاضر به تسلیم و واگذاری لعیا نمی شد و قصد مقاومت را داشت . از اتاق بیرون آمد و در راهرو شروع به قدم زدن کرد .
موقعی که تنها شدند ، یاشار آهی کشید و گفت:
- نقشه ی آمدن تو به دادسرا زیر سر آن مارمولک است . خواهش می کنم آنا ، اینقدر گریه نکن و ضعف نشان نده ، چون با این کار هم به من ضربه می زنی و هم آنها را به هدفشان می رسانی .
- من اینجا نیومدم که به تو ضربه بزنم ، بلکه اومدم که نذارم ضربه بخوری . اون خشت کجی رو که تو خونه ی زندگی ات گذاشتی بردار ، وگرنه باعث می شه خشتهای دیگه این خونه هم که رو اون خشت کج بنا شده ، فرو بریزه و ویرونش کنه . بعد از مرگ اون خدا بیامرز ، آرزو می کردم که لااقل تو یکی پشت و پناهم باشی . منو ناامید نکن ، بلند شو به خونه برگردیم . دیدی به چه سادگی دارن تو مملکتی که طبق قانون مرد باید راضی به طلاق باشه ، طلاق دخترشونو از تو می گیرن ، پس چطور توقع داری وقتی نوه شون از آب و گل دراومد و ریشه ی محبتشو تو دل اون خونواده جا کرد ، دو دستی اونو به تو بدن و بگن بیا امانتی تو صحیح و سالم بگیر ارزونی خودت . چه خوش خیالی پسر . معلومه هنوز خنجرشون قلبتو شکاف نداده و فقط زخمی اش کرده . از روزی که این زن بدقدم پاشو تو خونه ی ما گذاشت ، کی خنده به لب افخم دیده ، مصیبت ، پشت مصیبت . درخت زندگی اون پدر چون شاخ شمشادت رو که هنوز زرد نشده بود و حالا حالاها ثمر داشت ، از ریشه زدن و تا زنده ام داغشو تو دلم گذاشتن . من دیگه طاقت ندارم دوباره داغ ببینم ، آخه تو بگو باید چه خاکی به سرم بریزم یاشار .
- بهتر است به خانه برگردی و اگر من ناچار شدم شب را در کلانتری بخوابم از صدیقه خانم بخواهی شب را پیش تو بماند .
هر دو دست را محکم بر سر کوفت و گفت:
- واه خدا مرگم بده ، چه حرفها می زنی! یعنی به صدیقه خانوم بگم که پسرمو زندونی کردن و این تازه اول کاره و معلوم نیس فردا چه بلایی سر اون بیارن . بذار همه ی خاکهای عالم رو تو سرم بریزم و بگم وامصیبتا .
- چرا شلوغ می کنی . حالا که هنوز اتفاقی نیفتاده .
- می خواستی دیگه چی بشه . می خواستی دستبند به دستت بزنن و تو شهر بگردونن تا همه ی مردم بدونن که چی به سرت اومده . یعنی اگه بخواهی جلوشون بایستی ، ممکنه این بلارو هم سرت بیارن . آخه مگه این نیم وجبی که هنوز یه خنده هم به روت نکرده و زبون نداره که بهت بگه آقاجون ، چه ارزشی داره که واسه خاطرش حاضر به قبول این مصیبتی . ریحان تازه عروسی کرده ، اگه به خودت رحم نمی کنی ، به اون رحم کن . نذار آبروی آن بیچاره پیش شوهر بره .
- برای چی آبروش بره . هنوز که اتفاقی نیفتاده . آن را که حساب پاک است . از محاسبه چه باک است . من که می دانم بی گناهم . آن از خدا بی خبر که برای خون کردن دل تو و تحت تأثیر قرار دادنِ من خبرت کرده که به اینجا بیایی ، خیر از زندگی اش نخواهد دید . آنها با نقشه و برنامه ریزی قصد دارند مرا در منگنه احساس قرار دهند و وادارم کنند در مقابل سرخی چشمان گریانت تاب مقاومت را از دست بدهم و تسلیم شوم .
- اگه امروز تسلیم نشی ، فردا ناچارت می کنن که بشی . اونا دست بردار نخواهند بود . هر روز به یه بهونه ای واست بامبول درست می کنن . خاطر جمع باش تا به هدفشون نرسن ، راحتت نمی ذارن . پس تا بی آبرو نشده ای دست بردار .
- من نمی دانم که تو همدست آنهایی یا همدستِ من . چرا می خواهی مرا در مقابل کسانی وادار به تسلیم کنی که می دانی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
دشمنمان هستند .
- واسه اینکه می دونم تا به هدفشون نرسن دست از سرت برنمی دارن .
- تو از دل من چه خبر داری آنا . با وجود اینکه کرم درخت محبتِ آن زن بی عاطفه ریشه ی همه ی محبتهای دلم را کرمو کرده ، باز هم نمی توانم آنرا از جا بکنم و قلبم را از آفتش حفظ کنم .
- این دیگه باور نکردنیه . تو داری منو از خودت ناامید می کنی . مگه همین چند دقیقه پیش نگفتی که دل از محبتش کندی . واسه کسی بمیر که واست تب کنه . باید تکلیف خودتو با دلت روشن کنی ، این نمی شه که یه دفعه بگی می خواهمش ، یه دفعه بگی ریشه ی محبتشو از دلم کندم . هیچی تو زندگی بیشتر از این سوز نداره که به حسابت نیارن . اون دختر مارو به حساب نمی آورد . هر وقت نگام می کرد ، انگار داشت به زیر دستای باباش نگاه می کرد .
صدای چکمه های سنگین پاسبانی که یاشار را به آنجا آورده بود ، در تماس با سنگفرشهای زیر پا ، خبر از نزدیک شدن او به آنجا را می داد . هوای اتاق سنگین و غیرقابل تحمل بود . موهای عرق کرده ی افخم در زیر چادر به زیر گردنش چسبیده بود . بوی رطوبت با بوی عرق تن حالش را به هم می زد در اتاق که باز شد ، هوای بیرون از سنگینی هوای داخل کاست . با دیدن پاسبان و وکیل مارال که قصد داخل شدن را داشتند ، دل در سینه اش فرو ریخت . آنروزها در هر صفحه ی زندگی یاشار یک علامت سووال وجود داشت . چراهای بی شماری که پاسخ به آن ، پاسخ به اشتباهات زندگی او بود . حسرتهای دلش پا را از میدان آرزوها فراتر نهاده بود .
صدای مأمور رشته ی افکارش را پاره کرد:
- نوبت بازپرسی شما شده . آقای رئیس منتظرتون هستن .
افخم به طرف صندلی پسر خود هجوم برد و آنرا محکم تکان داد و گفت:
- نه نمی ذارم بری ، نمی خوام استنطاقت کنن . هر چی عذاب کشیدم بسه ، دیگه طاقت این یکی رو ندارم .
صدای جیر جیر پایه ی لق صندلی زیر پای یاشار ، با صدای گریه ی بی امان افخم در هم آمیخت .
ابهری کوشید تا آرامش کند و گفت:
- آرام باشید خانم من که به شما گفتم ، اگر دست از سماجت بردارد ، نیازی به بازپرسی نیست .
لحن پرخاش آمیز یاشار ، صدای گریه ی مادر را تحت الشعاع قرار داد:
- نمی خواهم عروسک خیمه شب بازی آنها باشی و با حرکت دستشان حرکت کنی و با صدایشان سخن بگویی . بگذار از جایم بلند شوم و همراهش بروم . یک شب هزار شب نمی شود ، سعی می کنم فردا سر و ته قضیه را هم بیاورم و به خانه برگردم .
- تو یک دنده و کله شقی و واست اهمیت نداره که من بمیرم یا زنده بمونم . اون ورقه ی لعنتی رو امضاء کن تا سایه ی خونواده ی این زن از سرمون کم بشه و دست از سرمون بردارن . فکر اون دخترم نباش . اگه عاقل باشه ، وقتی بزرگ شد و فهمید که اونا چه به روزت آوردن خودش می آد طرفت . حالا اون ورقه رو امضاء کن و بده بهشون . نذار منم مث بابات یه گوشه ای بیفتم و سکته کنم .
سپس نگاه پرکینه ی خود را به صورت آقای ابهری دوخت و کاغذ را از او گرفت و آنرا در دستش نگاهداشت . یاشار به چشمان پر اشک مادر که داشت کاغذ را خیس می کرد نگریست و رو به وکیل کرد و گفت:
- خیلی خوب کافی است . هر چه می خواهی روی آن ورقه لعنتی بنویس و بده امضایش کنم . شانس آوردید که مادرم چون لعیا را از خانواده ی سلطانی می داند ، دل به این دختر نسپرده وگرنه هیچ وقت به هدفتان نمی رسیدید .
وکیل جوان که احساس می کرد زیادی وقت خود را در آنجا تلف کرده و برای رفتن شتاب داشت ، با لحن عجولانه ای گفت:
- آنچه که باید نوشته شود ، قبلاً نوشته شده و فقط امضای شما را کم دارد .
- پس آنرا به من بده تا به خاطر کسی که از همه دنیا بیشتر دوست دارم ، امضاء کنم .
چشمهای یاشار تار می دید و کلمات در مقابل آن جا به جا می شد و دوباره سر جای خود قرار می گرفت . متن این نامه امضاء کننده آن را برای همیشه از هرگونه ادعائی در مورد نگهداری دختر خود محروم می کرد . اگر آن دو خط کج را که حکم امضایش را داشت پای این ورقه می کشید ، برای همیشه از لذت دیدار لعیا محروم می شد و اگر حاضر به امضا نمی شد ، باز هم امیدی به دیدارش نداشت .
نگاه ملتمسانه ی مادر نگاهش را شکافت و به راحتی در عمق آن نشست . معلوم نبود در آن نگاه چه دید که از فکر خودداری از امضاء بر خود لرزید و در حالی که در آرزوی دیدار لعیا آرام و قرار نداشت ، با دست لرزان آن دو خط کج را که حکم محکومیتش را داشت زیر آن ورقه کشید و سپس سربلند کرد و از مادر پرسید:
- خوب آنا ، حالا راضی شدی ؟
دلش روزگار آرزوها را سیاه کرد ، تا آنرا از سینه به در کند و قلبش را خالی از امید سازد . خدا می داند افخم در نگاه پسر خود چه دید که لبخندی را که داشت به لب می آورد ، پس فرستاد و از نگریستن به او طفره رفت .
آقای ابهری لبخند پیروزمندانه ای به لب آورد و از اتاق بیرون رفت و به رئیس دادسرا گفت:
- دیگر نیازی به بازپرسی نیست . حاج آقا سلطانی شکایتش را پس گرفته . بقیه ی کارها با من ، خودم سر و ته قضیه را هم می آورم .
یاشار ساکت و صامت و بی حرکت روی صندلی نشسته بود و حتی پلکها را هم به هم نمی زد . ابتدا صدای پای وکیل جوان به گوش رسید و سپس صدای باز شدن در اتاق . آقای ابهری در پرهیز از نگاه موجود پاک باخته و مچاله شده ای که وجودش در تخلیه امیدها درهم شکسته بود ، سر به زیر افکند و سندی را که در دست داشت به طرف او دراز کرد و گفت:
- این سند مال شماست .
بی آنکه حرکتی از خود برای گرفتن آن نشان بدهد ، پرسید:
- این دیگر چیست ؟
- سند ملک گرویی پدرت . قرار ما با آقای سلطانی این بود که هر وقت این ماجرا خاتمه یافت آنرا به شما بدهم .
گونه های یاشار از خشم گلگون شد و با لحن اعتراض آمیزی گفت:
- اگر آن ورقه را امضاء کردم برای آن نبود که در مقابل آن رشوه قبول کنم . من این کار را فقط به خاطر رضای دل مادرم کردم .
افخم با لحن التماس آمیزی گفت:
- این یکی را هم به خاطر رضای دل پدر خدا بیامرزت بکن . آنچه را که به ناحق از او گرفته اند ، به هر بهانه ای که بخواهند به ما برگردانند ، حق خود ماست .
- وقتی آنچه را که برایم عزیز بود ، از دست دادم ، این مِلک به چه دردم می خورد .
- آخر اون فقط مال تو نیس ، مال من و ریحان هم هست ، نذار حق خواهر و مادرت پایمال بشه .
- پس چرا تو گذاشتی که حق من و تو پایمال شود .
- اونا پایمال کرده بودن و پافشاری تو فقط منو خود تو عذاب می داد . اگه تو نگیری ، من می گیرمش ، آخه پسر این صدقه نیس ، همون حق غصب شده ی خودمونه که داره برمی گرده .
- پس تو آنرا بگیر آنا . اگر حق آقاجان است ، حق شوهرت را بگیر .
افخم بدون لحظه ای تردید ، دست دراز کرد و سند را از دست آقای ابهری گرفت و رو به او کرد و پرسید:
- حالا می تونیم از این اتاق بوگندو بریم بیرون یا نه ؟
- البته که می توانید . آقای شکوری آزاد است به هر جا که می خواهد برود .
من شکایت آقای سلطانی را پس گرفتم . حکم طلاق به زودی صادر می شود و پسر شما آزاد خواهد شد تا این بار عروسی برایتان بیاورد که باب دندانتان باشد .
یاشار سخنانش را نشنیده گرفت و گفت:
- چه موقع می توانم دخترم را ببینم ؟
- متأسفم ، با آن ورقه ای که امضاء کردی ، برای همیشه از حق دیدن آن دختر محروم می شوی . مطمئن باش اینطور بهتر است ، وگرنه هم او هوایی خواهد شد و هم خودت . اگر نداند پدری هم دارد ، بهتر است .
آن چنان به خشم از جای پرید که پایه ی صندلی لق زیر پایش از جا کنده شد و با صدای فریاد مانندی گفت:
- از نظر تو بهتر است ، نه از نظر من ، چرا باید خودم را از همه ی آنچه که حق من است محروم کنم ؟ لابد به او خواهند گفت من مرده ام .
- چه فرقی می کند که چه بگویند . مهم این است که نگذارند او هوائی بشود .
- به چه قیمتی اجیرت کرده اند که توانسته ای اینقدر ظالم باشی . بیا برویم آنا که دارد حالم از اینجا به هم می خورد .
با چنان سرعتی از اتاق بیرون رفت که پاهای ناتوان افخم قادر به همراهی اش نبود .
خانه از خاطره ی او خالی شده بود . صندوق خانه ای که در طول زندگی با مارال ، نام اتاق به روی آن دهن کجی می کرد ، دوباره انباری شده و قفل بزرگی به رویش خورده بود . یاشار به دنبال کلیدی می گشت که صندوقخانه دل را با آن قفل کند و آرزوهای بی سرانجام را در پس آن انبار نماید .
بعد از اینکه از شرکت حاج صمد و شرکا اخراج شد ، نه به دنبال یافتن کار جدیدی بود و نه حوصله ی رفتن به مغازه و عهده دار شدن کار پدر را داشت .
افخم می دانست که آنروزها نباید زیاد سر به سر پسرش بگذارد و چاره ای به غیر از این ندارد که او را به حال خود رها کند ، تا به تدریج بتواند خود را به دوری مارال و لعیا عادت بدهد .
با وجود اینکه حاج صمد از طریق مشد اصغر در جریان دادرسی و ماجراهای بعدی قرار گرفت ، باز هم ترجیح داد تا روزی که آبها از آسیاب بیفتد و یاشار آرام بگیرد ، به اقامتشان در تهران ادامه بدهند . به همین جهت ده روز بعد از ورود به تهران ، خانه ی دو طبقه ای را که یونس در نزدیکی منزل خودشان ، در خیابان منیریه پیدا کرده بود ، خرید .
غیبعلی و قزبس به تهران منتقل شدند و به تدریج آنجا را آماده ی سکونت ساختند .
گرما در ماه مرداد بیداد می کرد و ماه منیر که به هوای خنک زنجان عادت داشت ، عرق ریزان بر بانی و باعث آواره گی آنها از شهرشان لعنت می فرستاد .
حوریه از ترس گرمازده شدن جیران قبل از اسباب کشی به خانه ی جدید ، به همراه طغرل به زنجان بازگشت و بقیه ی افراد خانواده در محل جدید زندگی شان به زیر زمین پناهنده شدند که پرده های حصیری آن تا حدی از نفوذ گرما به درون جلوگیری می کرد .
حاج صمد قصد اقامت دائم در تهران را نداشت و موقعی که همسر و دخترش را سرگرم دوخت پرده و رسیدگی به امور خانه دید و خیالش از بابت آنها راحت شد ، برای انجام امور عقب افتاده به زنجان بازگشت و چون می خواست نگهداری و مراقبت از خانه ی تهران را برای همیشه به غیبعلی و قزبس بسپارد ، مشداصغر را مأمور یافتن زن و شوهر مطمئنی برای جانشینی آنها کرد و او از طریق مسجد محل دو مهاجر ایرانی به نام نساء و اژدر را به خانه ی ارباب آورد . آن دو قبلاً در شوروی زندگی می کردند و در سال 1318 مجدداً به ایران مهاجرت کردند و بعد از حمله ی روسها در جستجوی محل مناسبی برای زندگی و کاری برای امرار معاش بودند .
یکماه بعد از ماجرای دادرسی و صدور حکم قطعی طلاق ، یاشار به این فکر افتاد که دکان و ملک پدر را بفروشد و برای ادامه ی تحصیل عازم خارج از کشور شود . آن موقع هنوز آتش جنگ در اروپا شعله ور بود . به همین جهت تصمیم گرفت از طریق آذربایجان و از راه زمینی عازم ترکیه شود . جرأت آنرا که این قصد را با مادر در میان نهد ، نداشت و می دانست که او تحمل این ضربه را نخواهد داشت و آنرا به راحتی نخواهد پذیرفت . ابتدا با خواهرش و یوسف در مورد این تصمیم سخن گفت . ریحانه درد برادر را می دانست و علت این گریز برایش روشن بود و می دانست که او تحمل آنرا ندارد که در جایی باشد آنقدر نزدیک به تکه ی بریده شده ی از تنش و آنقدر دور که جرأت لمس کردن و دیدن او را نداشته باشد .
تنها جمله ای که توانست در جواب به زبان آورد این بود:
- چطور می خواهی این موضوع را با آنا در میان بگذاری ؟ او طاقت نخواهد داشت و از غصه دق خواهد کرد .
- می دانم ریحان . برای همین هم می خواهم از تو و یوسف کمک بگیرم .
- با این کار او را خواهی کشت . حالا دیگر تنها امید و پناهش تویی .
- اگر شما حاضر بشوید در غیاب من به خانه ی ما بیائید و در آنجا زندگی کنید ، شاید پذیرفتن آن آسان تر باشد .
- البته اگر تو بروی ، چاره ای به غیر از این نخواهیم داشت . فقط مسأله ی مهم مطرح کردن و قبولاندن آن به آناست .
- فکر می کردن لااقل تو یکی احساسم را درک می کنی ، دیگر نمی توانم اینجا بمانم . دارم دیوانه می شوم . آخر لعیا دختر من است . تو هنوز بچه دار نشده ای و نمی دانی چقدر سخت است نوزادی را که نه ماه با امید انتظار تولدش را کشیده ای ، چند ماه بعد از به دنیا آمدن از تو بدزدند و ببرند . آن بچه مال من است مال من .
- خیلی خوب یاشار آرام باش . گاهی حوادث زندگی طوری پیش می آید که انسان به غیر از تسلیم در مقابل آن ، چاره ی دیگری ندارد .
- به خاطر همین است که می خواهم بروم . چون می دانم چاره ی دیگری به غیر از تسلیم ندارم . زنی که آنقدر دوست داشتم ، فقط با یک اشاره ی پدر و مادر تسلیم و همدست آنها شد . کسی که فکر می کردم به خاطر من ترک خانواده را کرده ، به خاطر آنها ترک مرا کرد . برای رفتن نیاز به پول دارم . اگر تو و یوسف راضی بشوید ، سهم مرا از دکان بخرید و با فروش ده آقاجان موافقت کنید ، من با سهم خودم از فروش آن ، می توانم سرمایه ای فراهم کنم که تا پیدا کردن کار در آنجا خرج تحصیل و زندگی ام را در بیاورم . چه می گوئی یوسف ، موافقی یا نه ؟
بدون لحظه ای مکث پاسخ داد:
- می دانی که من سرمایه چندانی ندارم . ولی اگر ده را بفروشیم ، شاید با پولی که به ریحان می رسد و پس اندازی که دارم ، بتوانیم سهم تو را از دکان بخریم .
- خوب همین کار را می کنیم . اول ده را می فروشیم و بعد در مورد آن یکی تصمیم می گیریم . چطور است ؟
- من اعتراضی ندارم . اما آخر مادرت هم از این دو ملک سهمی دارد . بنابراین باید او را هم راضی کنی .
- سر فرصت این کار را خواهم کرد . به نظرم این مشکلترین قدمی است که باید بردارم . از آن گذشته تا مطمئن نشوم که تو و ریحان بعد از رفتنم به خانه ی ما نقل مکان خواهید کرد ، نمی توانم تصمیمم را عملی کنم .
- اگر ریحان موافق باشد ، من حرفی ندارم .
آن روز یاشار بعد از بازگشت به خانه قدرت روبرو شدن و گفتگو با مادر را نداشت . به محض گستردن سفره ی غذا که هر روز با کم شدن جمعیت خانه کوچکتر می شد و اکنون چهار تا خورده و فقط به اندازه ی ظرفهای غذای آن دو نفر بود ، در کنارش نشست . افخم بی آنکه بداند پسرش دنیایی حرف برای گفتن دارد ، با آب و تاب به شرح ماجرایی که برای یکی از همسایگانشان اتفاق افتاده بود ، پرداخت . افکار پریشان مانع از شنیدن آنچه که مادر می گفت ، می شد با وجود این تظاهر به شنیدن می کرد و با بی صبری منتظر پایان پرحرفی اش بود .
بالاخره افخم احساس کرد که مخاطبش هم حق اظهار نظر را دارد و از او پرسید:
- خوب نظر تو چیه ؟
پایان قسمت ۱۰
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
قسمت ۱۱
بی آنکه منظور مادر را درک کند گفت:
- راجع به چی ؟
- یعنی چی! مگه گوش به حرفام ندادی ؟
- راستش را بخواهی نه آنا . افکارم آنقدر مغشوش است که اصلاً متوجه نشدم چه می گوئی .
- دیگه چرا! مگه باز چی شده ؟
- مرا ببخش ، اما دیگر نمی توانم در این شهر و این مملکت بمانم . در جایی که پرنده ی دلم در قفس آرام نمی گیرد و هر آن ممکن است دیوانگی کنم و لعیا را از آنها بدزدم . یک فکری تو سرم است که آرامم نمی گذارد . با یوسف صحبت کرده ام ، او حاضر شده سهم مرا از مغازه بخرد و آنجا به کاسبی بپردازد و سهم تو را هم خرج خودت کند .
- که چی بشه! مگه تو می خواهی چکار کنی ؟
- می خواهم یک مدتی از این مملکت بروم و در جایی دور از آنهایی که با رفتار ظالمانه قلبم را جریحه دار ساخته اند ، ادامه تحصیل بدهم .
آسمان دیدگانش که تا همین چند لحظه پیش هیچ ابری نداشت ، به ناگهان ابری شد و شروع به باریدن کرد و با صدای خفه و گرفته ای پرسید:
- هیچ فکر منو کردی یاشار ؟ می خواهی مادر تو ، نون خور خونه ی داماد کنی و بذاری اونقدر از دوری ات خون گریه کنه که نوری تو چشمش نمونه .
- برعکس ، کاری می کنم که دامادت نان خور تو باشد . قرار شده آنها به خانه ات بیایند و در اینجا زندگی کنند ، بنابراین تو ارباب منزل خودت هستی و سربار کسی نمی شوی . اگر اجازه بدهی ملک آقاجان را هم می فروشیم تا یوسف از سهم ریحان بتواند سهم مرا از مغازه بخرد .
- لابد خیال داری سهم خودتو از این خانه هم به یوسف بفروشی ؟
- نه آنا جون ما از این خانه سهمی نداریم اینجا فقط خانه ی توست و هر در آن زندگی کند ، مهمان توست ، نه صاحبخانه ی آن .
- داری خودتو از هستی ساقط می کنی و دارو ندارتو می فروشی ، فردا که پشیمون بشی و برگردی ، دیگه آه نداری که با ناله سودا کنی . آخه یه کم فکر کن یاشار .
- من یک کم فکر نکرده ام ، بلکه خیلی فکر کرده ام و بالاخره به این نتیجه رسیده ام که به غیر از این راه دیگری ندارم . اگر اینجا بمانم ، می ترسم یکروز مجبور شوم از دیوار خانه ی حاج صمد بالا بروم تا شاید بتوانم در آن سوی دیوار حتی برای یک نظر هم شده لعیا را ببینم . ولی اگر اینجا نمانم ، دیگر این هوسهای بی جا به سرم نمی زند .
- اون سوی دیوار فقط سرابه . همین و بس و درست به اندازه ی همون دیوار بین شما فاصله است و اگه بهش مشت بزنی ، فقط به دستهای خودت آسیب می رسونی و ثمر دیگه ای نداره . این انصاف نیس که سرپیری منو به درد دوری خودت گرفتار کنی و واسه خاطر دل کندن از اونا ، دل از مادر پیرت و مملکت بکنی .
- من که نمی روم آنجا بمانم . برمی گردم .
آهی کشید و گفت:
- اگه بری دیگه برنمی گردی ، چون می دونی هر وقت برگردی باز هم هوای لعیا به سرت می افته .
- آنجا که بروم ، هوایش به سرم است . هر چه باشد او دختر من است . چه نوه ی حاج سلطانی باشد و چه نوه ی شکوری . آنها او را با دوز و کلک و دروغ و دغل از من گرفتند .
- زندگی هر چی به آدم میده یه روزی می گیره . اول جوونیمو ازم گرفت ، بعد شوهرمو و حالا تو رو .
- من که نمی خواهم بمیرم آناجان . فقط می خواهم به سفر بروم و برگردم .
- اگه پای اون مارمولک به خونه ی ما باز نمی شد ، شاید حالا هم آقاجونت زنده بود و هم تو قصد جلای وطن رو نداشتی . همش زیر سر اون چشم سیای بی حیاست که امیدوارم خیر از جوونیش نبینه . خدا رو شکر می کردم که پسرم نااهل نیس و سر از کلانتری و دادسرا در نمی آره و خونواده شو بی آبرو نمی کنه . آرزو می کردم عروسی بیارم که حرمت مادر شوهرشو نگه داره و گوش به فرمونم باشه . ولی عروسی آوردم که بی حرمتم کرد و پسرمو به روز سیاه نشوند و پاشو به دادسرا و کلانتری کشوند و اونو به فکر جدایی از وطن انداخت .
- نگران نباش آنا ، قول می دم مرتب برات نامه بنویسم .
- منکه سواد ندارم نوشته هاتو بخونم .
- دخترت که سواد دارد . آنرا برایت خواهد خواند و تو حرفهای دلت را به او خواهی زد تا آنها را به روی کاغذ بیاورد و برایم بفرستد . فقط قول بده پای نامه ات انگشت بزنی تا من جای انگشتهایت را ببوسم .
- تو شاید بتونی دلتو با این چیزا خوش کنی ، اما من نمی تونم فقط دلمو به جای انگشتان تو دلخوش کنم . من بوی نفسهاتو می خوام و صدای پاتو که وقتی نزدیک خونه می شی قلبمو به تب و تاب می اندازه . تو بوی نفسها و صدای پاتو با خودت می بری و واسه من یه خونه جا می ذاری که حسرتهاش دو دستی گلوی دلخوشیهاشو فشرده . اون روز در دادسرا با اشک و زاری هام وادارت کردم خودتو واسه همیشه از دیدن دخترت محروم کنی . شاید اگه الانم زار بزنم و التماست کنم ، بتونم جلوی رفتنتو بگیرم ، ولی چه فایده ای داره . چون این طوری تو رو از خودم دورتر و به اونا نزدیکتر می کنم . پس برو تا می تونی ازشون دور شو و وقتی برگرد که اگه چشمت تو چشمشون بیفته نگاهت به اندازه ی یه کوه یخ سرد باشه و دلت مثل یه سنگ بی احساس .
- این آرزویی است که هیچ وقت عملی نمی شود . همانطوری که نگاه تو به صورت بچه هایت نمی تواند به اندازه ی یک کوه یخ سرد و مثل یک سنگ بی احساس باشد ، از منم این توقع را نداشته باش .
بلافاصله بعد از اینکه حاج صمد باخبر شد که یاشار به دنبال مشتری برای فروش ملکی که او به خانواده ی شکوری بازگردانده بود ، می گردد ، مباشر خود را مأمور خرید آن کرد . برای یاشار فرقی نمی کرد چه کسی آنرا خواهد خرید ، آنچه که برایش اهمیت داشت این بود که هر چه زودتر آنرا به فروش برساند و مقدمات سفر را فراهم سازد . ولی آخر چطور می توانست بدون اینکه یکبار دیگر دخترش را ببیند ، راهی سفر شود .
مشداصغر از جانب ارباب وکالت یافت سند انتقال ملک را امضاء کند . یاشار طاقت نیاورد و در موقع امضاء سند در محضر ، ملتمسانه از او خواست که قبل از عزیمت ، حتی اگر شده برای چند لحظه لعیا را از دور تماشا کند .
مشداصغر می دانست که در شهری به بزرگی تهران بدون داشتن نشانی کافی نمی توان کسی را پیدا کرد . در حالی که لبخند پیروزمندانه ای به لب داشت گفت:
- لعیا و مارال به تهران رفته اند و به این زودیها قصد مراجعت را ندارند .
امیدش به دیدار تبدیل به ناامیدی شد . او قبلاً یکبار مارال را در این شهر گم کرده بود . در تلاطم سینه ، هر تپش ضربه ی محکمی بود برای مجازات آرزوهای بر باد رفته و ملامت احساس محبتی که حق ابراز آن را نداشت .
ناامیدی چون هیولایی با ناخنهای تیز آماده خراشیدن دیواره ی قلبش بود که هنوز هم در برابر آن مقاومت می کرد .
خدا را شکر که داشت از این مملکت می رفت و دیگر احساسش او را وادار نمی کرد که به هر بی سر و پائی چون مشداصغر التماس کند .
با انگشتان شروع به شمارش روزهای عمر لعیا کرد . اکنون می بایستی حدوداً ششماهه و در منتهای شیرین زبانی باشد . حسرتهای دل به دنبال یافتن راهی برای رسیدن به او سینه اش را می شکافت و از آن گریزی نبود .
برگهای درختان تازگی و شادابی شان را از دست داده بودند و کم کم داشتند زرد می شدند و بارانهای پائیزی تازه شروع به باریدن کرده بود که مقدمات سفر یاشار فراهم شد . در آغاز فصل پائیز باد و طوفان شدیدی شاخه های درخت سیب باغچه ی خانه را شکست و سنگفرشهای حیاط آب و جارو شده ی افخم را پر از برگهای زرد درختان ساخت . بعد از اسباب کشی ریحانه و یوسف به آن خانه ، یاشار کوله بار سفر را از حسرتها انباشت تا آنرا در دیاری دیگر خالی کند . چاقوی تیز زندگی پوستش را کنده و به روی بریدگیهای آن نمک پاشیده بود تا با سوزش مداوم یادآور درد و رنجش باشد .
فاصله ی کوتاه ما بین عشق و نفرت ، محبت مارال را در پشت پرده ی کینه پنهان ساخت . ترسی که افخم از توطئه خانواده ی سلطانی داشت ، باعث شد که از تلاطم قلب پر سوز خود در لحظه ی وداع با او بکاهد و آماده ی تحمل غم دوری باشد .
جدائی زهر تلخ خود را ذره ذره در وجودش پراکند و ریشه ی درخت محبت را زهرآگین ساخت . دیگر طنین نام مارال با تپش قلبش هماهنگ نمی شد . خاطره ی نگاه ملتمسانه و چشمان گریان مادر در تمام طول راه ، همسفر یاشار بود .
کم کم حوصله ی ماه منیر از ماندن در تهران سر می رفت . او پایتخت را دوست نداشت . نه گرمای آن قابل تحمل بود و نه تمایلی به رفت و آمد با مردم آنجا از خود نشان می داد . در واقع دقیقاً همان احساس عشرت را در ماههای اول کوچ به تهران را داشت .
هر بار حاج صمد به زنجان می رفت و باز می گشت ، ماه منیر زبان به شکایت می گشود و می پرسید که تا کی این وضع می بایستی ادامه داشته باشد .
احساسات و افکار مارال دست کمی از مادر نداشت ، با او هم زبان بود ، فقط چون خود را باعث و بانی این کوچ می دانست ، جرأت ابراز آن را نداشت .
بعد از اینکه سحر دختر آیدا متولد شد ، عشرت و آلما کمتر فرصت سر زدن به آنها را پیدا می کردند و ماه منیر بی حوصله و بی طاقت روزهای یکنواخت و خسته کننده ای را پشت سر می نهاد . مارال می کوشید تا با لعیا سرگرم باشد ، اما وجود این دختر چون زنگوله ای بود که به گردن روزهای تلخ گذشته بسته شده باشد و با هر تکان زنگ خاطره ها را به صدا در می آورد و یادآور تلخیها و ناکامیهایش بود .
بعد از اینکه حاج صمد اطمینان یافت که یاشار از ایران خارج شده است ، سند جدایی دخترش را با خود به تهران آورد و آنرا به او نشان داد .
در آن لحظه مارال هویت احساس خود را گم کرده بود و برای ابراز آن ، اشکهائی را که به درستی نمی دانست اشک شادی است یا غم که بر فراز آرزوهای بر باد رفته او ریخته می شود ، به روی گونه ها جاری ساخت .
معلوم نبود چطور توانسته اند یاشار را وادار به جدایی و چشم پوشی از لعیا کنند ، با زور و تهدید ، با پول و تطمیع ، با شناختی که از او داشت ، بعید می دانست که بشود با پول او را خرید .
اکنون که دیگر نفسهای یاشار هوای شهر و فضای خانه ی آنها را آلوده

نمی ساخت ، حاج صمد نفسی به راحتی کشید و به همراه زن و دخترش با قطار به زنجان بازگشت .
قلب مارال خالی از التهاب و هیجان بود . سوت قطار با هر حرکت و تکان خاطره ی سفر قبلی به تهران را به همراه یاشار به یادش می آورد و نفسش را می برید .
پیش پرده ی تئاتر زندگی هیجان انگیز و پر وسوسه است و تو را از آنچه که در پشت پرده ی سن ، انتظارت را می کشد ، غافل می کند .
زندگی مارال از انتظار خالی شده بود و لحظات آن بی هیچ امیدی یکنواخت و خسته کننده می گذشتند .
حاج صمد برای رفع دلتنگی دختر خود ، در شبهای سرد زمستان در زیر کرسی خانه از خواجه ی شیراز مدد می خواست و با صدای بلند به مرور غزل های آن می پرداخت .
مارال به همراه آهنگ پر سوز باد و صدای گرم و پر طنین پدر رؤیاهایش را در روزهای خوشی و بی خیالی به یاد می آورد .
لعیا در آستانه ی یک سالگی با شیرین زبانی برای بردن دل سخت پدربزرگ تلاش می کرد ، اما غرور و تعصب خانوادگی حاج صمد به او این اجازه را نمی داد تا به محبتی که ذره ذره در وجودش ریشه می دواند و قلب او را لبریز می ساخت ، اعتراف کند . به خصوص بعد از تولد نوزاد غزال که بر خلاف سایر نوه هایشان پسر بود ، همه ی توجه حاج صمد به سوی وی معطوف شد .
طیبه به مراقبت و پرستاری از لعیا مشغول بود و مارال بیشتر اوقات را در کنار پدر می گذراند و چون گذشته با او به اسب سواری می پرداخت .
پوست زندگی کلفت است و به راحتی می تواند محبت هایی را که گاه بیهوده می پنداریم از دل کندنی نیست ، ریشه کن سازد و گودال خالی شده آن را با محبت های تازه جوانه زده پر کند .
کوچه تنگ و باریکی که منزل یاشار در آنجا قرار داشت ، محلی بود که مارال دیگر از آنجا عبور نمی کرد و در واقع برای همیشه نقش آن از نقشه ی جغرافیایی قلبش محو شده بود و تلاش حاج صمد برای وادار ساختن دختر خود به ازدواج با یکی از مردانی که او برایش انتخاب می کرد ، بی نتیجه ماند .
شکست در ازدواج اول ، شکاف عمیقی در قلبش ایجاد کرده بود که برای پر کردن آ ن نیاز به کمک و یاری دست همراهی داشت که خاطره ی تلخکامی گذشته را از خاطرش بزداید .
حاج صمد با خشونت به خواستگار سمج دخترش که یکی از خوانین زنجان بود و در سن چهل سالگی به فکر گرفتن زن دوم افتاده بود ، جواب رد داد و برای این که دل مارال نشکند از در میان نهادن آن با وی خودداری کرد .
دل مارال اکنون که خالی از عشق یاشار شده بود ، از این می سوخت که شعله های سرکش جوانی را به آسانی به خاطر یک هوس زودگذر سوزانده و خاکستر ساخته است .
مردانی که به خاطر نگاهش حاضر بودند همه هستی شان را به پای او بریزند ، اکنون دیگر دختر شکست خورده ی حاج سلطانی را که بعد از این طفل خردسالی یدک کش زندگی اش بود نمی خواستند و به انتقام بی اعتنایی گذشته در پی شکستن دلش بودند .
مارال دل شکسته تر از آن بود که نیازی به تشدید آن باشد . او به این امید به خانه ی پدر بازگشته بود که با بند زدن کاسه ی شکسته ی دل ، مانع از تهی شدن آن از شور و نشاط جوانی شود ، ولی حسرت هایش مجال سوزن زدن به روی شکاف های آن را باقی نمی گذاشت . زندگی سر به زیر افکنده بود و با سرعت لحظه هایش را زیر پا می نهاد و از رویشان می گذشت .
بعد از تولد عطا پسر غزال ، در جشن حمام زایمان غزال خود را غریب و به دور از جمع دید و احساس کرد که انگشت نمای زنان سرشناس ملاکین و خوانین حاضر در مجلس است ، به خصوص که یک زمان با سرکشی و غرور خود دل اکثر جوانان را شکسته بود و اکنون هیچ کدامشان پس مانده پسر غفور خواربار فروش را نمی خواستند .
آن شب صدای تار طغرل با نوای سه تار ملاحت و مدحت و سنتور محمود که نسل اندر نسل اهل شعر و ادب و موسیقی بودند ، در هم آمیخت و با صدای گرم و دلنواز حاج صمد که داشت اشعار حافظ را قرائت می کرد ، هم آهنگ شد .
نه ساز زندگی مارال کوک بود و نه میلی به کوک کردن آن داشت . روزهای سودا زده و پر هوای گذشته ، خارج از مدار زندگی او قرار داشت و قلبش خالی از هر سودایی با دیده ی ملامت به آن حسرت ها می نگریست و آه افسوس در موقع خروج از سینه قلبش را می سوزاند و بر مارال شاد و بی خیال و پر از نخوت و غروری که در آغاز نو جوانی هوای آرزوها ، هوای شهرش را عطرآگین ساخته بود ، حسد می ورزید .
کاش می توانست شبهای دو سال پشت سر نهاده را خواب کند و آهسته و پاورچین از کنارش بگذرد و دوباره به آن روزها برگردد و این بار آن طور زندگی کند که باید می کرد .
لعیا هم همه ی زندگی مارال بود و هم وبال زندگی او ، و یادآوری دردی که بعد از لغزش پا ، امانش را بریده بود .
هوای ابری خوشبختی کوتاه وی ، نه باران رحمتی به دنبال داشت و نه آفتابی که آن را به کناری زده و دیدگان را درخشان سازد .
بعد از تولد عطا ، غزال بیش از آن سرگرم رسیدگی به آن کودک بود که فکر تنهایی خواهر باشد . حوریه در روزهای آخر بارداری سنگین و بی حوصله شده بود . لعیا با شیرین زبانی می کوشید تا ابروان گره خورده ی مادر را از هم باز کند .
یاشار در غربت برای تسکین درد قلب سوخته اش ، با بادبزن تفریحات زودگذر آن را باد می زد و می کوشید تا از سوز آن بکاهد .
تابستان سال بعد همه ی افراد خانواده ی سلطانی برای شرکت در مراسم عروسی آلما ، سفر کوتاهی به تهران کردند و بازگشتند . برق خوشبختی آلما بر حسرت هایش دامن می زد . دختر های فامیل یکی پس از دیگری شوهر می کردند و به خانه ی بخت می رفتند .
آرزوهای مارال بس که برای رسیدن به مقصد به سرعت می دویدند ، یکی پس از دیگری خسته و از نفس افتاده در کنج دلش از حال می رفتند . با وجود این که بعد از زایمان زیبایی اش دو چندان شده بود ، دیگر نه در حمام زنان سرشناس نشانش می کردند و نه در مجالس مهمانی و عروسی به او به چشم یک دختر دم بخت می نگریستند . خواستگاران او یا مردان زن طلاق داده بودند و یا مردانی که خیال تجدید فراش داشتند .
حسرتی که یک زمان به دل جوانان شهر می نهاد ، اکنون به دل خودش مانده بود .
یک سال بعد از سفر یاشار به ترکیه ، یوسف دکان خواربار فروشی را فروخت و به جای آن مغازه ای در بازار نقره فروشان خرید و در آن جا به کسب و کار پرداخت . یحیی پسر کوچک ریحانه ، مرهم دلتنگی های افخم از دوری فرزند بود .
آن هایی که قبلا ً مارال را نمی شناختند و تحت تأثیر زیبایی چهره و اندامش قرار می گرفتند ، به محض این که آگاه می شدند که او بیوه ی پسر غفور شکوری است ، سودایی را که به سر داشتند به دست فراموشی می سپردند .
ماه منیر در خفا بر بخت بد دختر اشک حسرت از دیده فرو می ریخت و در دورنمای آینده به دنبال نقطه ی روشنی می گشت که سال های سیاه زندگی وی را روشنی بخشد .
حاج صمد به خواهر زاده ی سفر کرده ی خود امید بسته بود و گمان می کرد

که او با محبتی که شاید هنوز در دل داشت ، پذیرای دختر دایی خواهد بود ، اما برعکس عشرت روز و شب دعا می کرد که قبل از مراجعت آیدین از سفر ، گره ی بخت مارال گشوده شود و به دنبال زندگی اش برود .
نساء تلاشی برای اینکه بتواند جایگزین قزبس شود نمی کرد . در واقع نه چون او مطیع و فرمانبردار بود ، نه کشش و محبتی نسبت به ارباب و فرزندان وی در دل داشت و نه اعتقادی به رعایت فاصله ی ارباب و رعیتی و در اصل او هم چون اژدر معتقد به برادری و برابری بود و اگر جا و مکانی داشتند ، رغبتی به خدمت به در آن خانه نداشت . ماه منیر سرکشی و عناد آن دو را احساس می کرد ، ولی چون زن مهربان و پاکدلی بود ، قصد بیرون کردن آنها را نداشت و به آنها به دیده ی افراد بی جا و مکانی که به آن خانه پناه آورده اند ، می نگریست .
نساء حاضر به انجام وظایفی که به عهده اش می نهادند نبود و می کوشید تا قسمت عمده ی این بار را به دوش شفیقه بگذارد . اژدر به غیر از باغبانی از انجام کارهای دیگر خانه شانه خالی می کرد . ماه منیر در مقابل اعتراض حاج صمد که قصد اخراجشان را داشت ، مانع این کار شد و د رعوض او را وادار ساخت که زن و شوهر دیگری را به نام قنبر و شوکت برای کمک به شفیقه به منزلشان بیاورد و به اژدر و نساء تا یافتن محل دیگری برای اقامت پناه بدهد . چون دومین نوزاد حوریه مرده به دنیا آمده بود ، مادام هاسمیک در موقع بارداری مجدد مواظب سلامتی اش بود . این بار دومین دخترشان جنت در کمال سلامتی متولد شد . حاج صمد با شناختی که از دختر خودسر و خود رای خود داشت ، هنوز هم به او اجازه ی تنها بیرون رفتن از خانه را نمی داد و بر این عقیده بود که ممکن است در رفت و آمدهایش در کوچه و خیابانهای شهر ، باز هم سودای خامی به سرش بزند .
مارال بی توجه به سخنان یاوه گویان چون گذشته مغرور و سرکش بود و توجهی به آنهایی که اهمیتی به او نمی دادند ، نداشت . هرچند طوفان ویرانگری که خانه ی زندگی اش را ویران کرد ، فرو نشسته بود ، قصد آبادی ویرانیهای آن را نداشت .
دختران شوهر کرده ی فامیل بیم از آن داشتند که زیبایی و فریبندگی آن بیوه ی جوان باعث فریب همسرانشان شود و دخترانی که هنوز به خانه ی بخت نرفته بودند ، تمایلی به نزدیکی به دختری که به خاطر عشق ، تعصبات خانوادگی را زیر پا نهاده و شکست خورده و به خانه ی پدر بازگشته بود را نداشتند .
تنها همدمش خواهر بود و تنها تفریح مورد علاقه ی وی اسب سواری در املاکشان ، اما آنچه که در روزهای اولیه بازگشت باعث شادمانی اش می شد ، اکنون به نظر او یکنواخت و خسته کننده می آمد . یکروز صبح موقعی که با طیبه و لعیا قصد رفتن به حمام را داشت ، قبل از اینکه به کوچه ای که گرمابه در ان قرار داشت بشود ، از دور ریحانه را دید که بقچه ی حمام به زیر بغل ، در حال خروج از کوچه بود . چادر را به روی صورت کشید و رو از او پنهان کرد .
ریحانه در همان نگاه اول مارال را شناخت و با صدای بلند صدایش زد و گفت:
_می دانم که خودت هستی مارال ، بی خود رویت را نپوشان ، طرز راه رفتن رسوایت می کند .
با وجود اینکه به وضوح صدای خواهر شوهر سابقش را می شنید ، خود را به نشنیدن زد . ریحانه دست از سماجت برنداشت و یکببار دیگر با لحن ملتمسانه ای گفت:
_ خواهش می کنم بایست مارال . من کاری به تو ندارم . فقط می خواهم برادرزاده ام را تماشا کنم .
مارال دست لعیا را که روی برگردانده بود و با کنجکاوی داشت به زنی که مادرش را صدا می زد ، می نگریست ، کشید و تشر زنان گفت:
_چرا ایستاده ای ، بیا برویم .
لعیا به پاهای کوچکش حرکتی برای همراهی با مادر نداد و در زیر چادر طیبه که کمی دورتر از آنها ، نظاره گر برخورد آن دو با هم بود ، پناه گرفت و با زبان شیرینی خطاب به او گفت:
_آخه اون خانومه داره صدات می زنه .
مارال به ناچار ایستاد و صبر کرد تا ریحانه به وی نزدیک شود و سپس با لحن تندی پرسید:
_از من چه می خواهی ؟
_چرا فکر می کنی که باید از تو چیزی بخواهم . تو باعث آواره گی برادرم شدی . مادرم از دوری یاشار شب روز ندارد و از تو چه پنهان که بیست و چهاز ساعت دارد نفرینت می کند .
_من باید چه کسی را نفرین کنم ریحان ؟
_تو داد خود را از خودت بستان . زنی که شبانه از خانه ی شوهر فرار می کند ، حق شکایت از روزگار را ندارد .
_حرفهای مادرت را تکرار کن . بگو زنی که شبانه از خانه ی شوهر فرار می کند ، برای لای جرز دیوار خوب است .
_من این را نمی خواستم بگویم ، ولی خودت گفتی . هنوز هم حیرانم که چه احساسی تو را به خانه ما کشاند و چه احساسی وادار به گریزت کرد . تو نه عشق را می شناسی و نه وفا و سازگاری را و فکر می کردی که زندگی زناشویی ، چون چرخ فلکی است که فقط برای تفریح سوارش می شوی و هروقت سرت گیج رفت ، می توانی از آن پیاده بشوی .
در حالی که دندانها را از خشم به هم می فشرد گفت:
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
_تو به من گفتی که با من کاری نداری و فقط می خواهی دختر برادرت را تماشا کنی ، اما از لحظه ایی که روبرویم ایستاده ای ، فقط عقده ی دلت را خالی کردی و حرفهایت را زدی و حتی نیم نگاهی هم به لعیا نکردی ، خوب دیگر کافی است ، قبل از اینکه دچار سرگیجه بشوی از چرخ فلک کینه و نفرت پیاده شو و برو . هرکس چوب اشتباهات خود را می خورد . هم زندگی من با برادرت اشتباه بود و هم فرارم از خانه اش .
آن حلقه ای که یاشار به انگشتم کرد ، طناب داری شد و گلوی آرزوهایم را فشرد و نفس بلند پروازی هایم را برید . من پرنده ی نو آموخته ای بودم که تازه بال برای پرواز گشوده و د راوج سرخوشیها بال پروازش شکست . موقعی که داشتم مشق پرواز می کردم ، آسمانی که می خواستم در آن اوج بگیرم به نظرم نیلگون می آمد و بعد همین که بالهایم را گشودم ، ابر سیاهی ، رنگش را تیره ساخت . وقتی به دنبال معنای خوشبختی می گشتم ، حسرت را معنا کردم .
دیگر کافی است ریحان . اگر می خواهی لعیا را تماشا کنی ، خوب تماشا کن و برو . او هیچ نشانی از برادر سفر کرده ات ندارد که یادش را در تو زنده کند او شبیه ، من است . پس بی خود د رخطوط چهره ی این طفل در جستجوی نشانه ای از برادرت نباش . لعیا الان فقط دو سال دارد و نه تو را میشناسد و نه پدرش را و خیال ندارم هیچ وقت در مورد شما سخنی با او بگویم . شاید فکر کنی که من زن سنگدل و بی صفتی هستم که شاید هم باشم . ولی این دختر تنها چیز با ارزشی است که من دارم . نمی گذارم عواطفش را به بازی بگیرید و به خاطر هوای دلتان ، باعث جریحه دار شدن احساساتش بشوید . تو و مادرت از اول هم به این بچه محبتی نداشتید و کینه و نفرتتان نسبت به خانواده ی سلطانی باعث شده بود که خود را نسبت به نوزادی که نصف خونی که در رگهایش جاری است از این خانواده است ، بیگانه بدانید . پس باز هم بیگانه بمانید . خداحافظ ریحان .
با خشم دست لعیا را کشید و او را که این بار مقاومتی برای همراهی با مادر خشمگین خود نداشتبه دنبال کشید .
کوشش روس ها برای جلب علاقه مردم ایران ، فقط تا پایان جنگ (1945) میلادی بود و پس از آن موقعی که بر طبق قرارداد ، متفقین ناچار به تخلیه ایران شدند ، آنها بر ادامه ی اشغال اصرار داشتند .
بالاخره در سال 1324 قوام السلطنه ، نخست وزیر وقت با بازی و فریفتن روس ها ، موفق شد آنها را وادار به تخلیه نماید . به این ترتیب ، پس از امضای قراردادی که امتیاز استخراج نفت شمال ایران را به آن کشور تفریض می کرد و در آن قید شده بود که این مبادله نامه پس از امضای مجلس شورای ملی ایران ، قابل اجرا خواهد بود . روس ها از ایران خارج شدند . ولی این متن همانطور که انتظار می رفت در مجلس رد شد و آن ها ناکام ماندند .
چندی نگذشت که جدیدی با تحریک روس ها بر پا شد و پس از انتخاب سید جعفر پیش وری ، عضو حزب توده ی وابسته به شوروی به نمایندگی مجلس شورای ملی ، چون اعتبار نامه اش در مجلس رد شد ، به کمک عوامل روس ها غائله ویرانگری به وجود آورد و پس از اعلام جدائی آذربایجان از ایران ، ابتدا آذربایجان شرقی و غربی را اشغال کرد و سپس تا نزدیکی های زنجان پیش آمد و با وجود مقاومت های مردم سرسخت این شهر ، موفق به اشغالش شد .
از آن پس نیروهای متشکل مردم ، سرسختانه با این اشغال مخالفت ورزیدند و با آنان که خود را دمکرات های آذربایجان می نامیدند ، به زد و خورد پرداختند . خوانین زنجان برای حفظ مایملک خود با جمع آوری قوا در مقابل آن ها ایستادند و حاج صمد در کمک های مالی به این نیروها پیشقدم شد و دولت مرکزی هم حمایت های لازم و تامین اسلحه آن را به عهده گرفت .
مقوت های سرسخت مجاهدان زنجان باعث خشم و غضب قوای پیشه وری و دمکرات های آذربایجان شد و در نتیجه مردم زنجان در زیر فشار مضاعف آشوبگران آسودگی نداشتند و عده ای از سرشناسان شهر که مجال مهاجرت را پیدا نکرده بودند و یا نخواستند از آنجا خارج شوند به طرز فجیعی کشته شدند و آنهایی که مهاجرت کرده بودند ، اموال و اثاثیه منزلشان به غارت رفت .
دوباره شهر آبستن حوادث بود . زن ها و بچه ها جرأت بیرون آمدن از خانه را نداشتند . به غیر از حاج صمد ، بقیه افراد خانواده ، در را به روی خود بسته بودند و خانه نشین شده بودند . آن ها حتی جرأت رفتن به دهات را هم نداشتند . چون نیروی متخاصم در آبادی های اطراف به شکنجه و آزار مردم می پرداختند و گاو و گوسفتد هایشان را می کشتند و برای سربازان دمکرات غذا می پختند .
در آن اوضاع آشفته و بلوایی که به پا شده بود ، شنیدن این خبر که اژدر رییس کلانتری شده ، تعجبی نداشت . حاج صمد می کوشید تا زن و بچه هایش را وادار کند که به خانه ی تهران نقل مکان کنند . اما ماه منیر حاضر نمی شد همسر خود را تنها بگذارد و در مقابل پافشاری های او برای سفر به پایتخت ، قسم خورده بود که تا وقتی همراهشان نیاید ، قدم از خانه بیرون نگذارد .
طغرل دور نمای آینده را تاریک می دید و با توجه به پیوستن اژدر به دمکرات ها نگران آن بود که مبادا آن نمک به حرام پای شورشیان را به خانه ی آنها باز کند . اتفاقا این نگرانی بی دلیل نبود . و موقعی که دمکرات ها شروع به غارت خانه های اعیان نشین شهر کردند . منزل آن ها هم از آسیب در امان نماند . اژدر پس از پیوست به آن گروه ، دیگران را هم تشویق می کرد که دمکرات شوند .
اکثر ملاکین و خوانین شهر که موقعیت خود را در خطر می دیدند . چاره ای جز عزیمت به پایتخت نداشتند . بالاخره حاج صمد نیز تصمیم گرفت قبل از اینکه خانواده مورد اذیت و آزار قرار گیرند ، عازم تهران شود .
خدمه به دستور ارباب به جمع آوری اثاثیه گران قیمت خانه و انباشتن آن در اتاق پشت تالار کوچک پرداختند . در حیاط اندرونی هم خدمتکاران طغرل مشغول جمع آوری وسایل شدند .
حاج صمد خدا را شکر می کرد که هنوز طلا و جواهرات قیمتی اش نزد عشرت به امانت بود و از آسیب در امان بود .
زن ها طلا و جواهرات را به گردن و دست هایشان آویختند و آن ها را در زیر چادر پنهان کردند .
لعیا همچنان برای بردن دل پدربزرگ در تلاش بود و موقعی که او را مشغول تعویض لباس دید ، با دست های کوچک خود ، چکمه ها را در آغوش گرفت و آن ها را جلوی پایش جفت کرد و نفس زنان گفت:
_وای چه سنگینه .
حاج صمد که یاد کودکی های مارال در خاطرش زنده شده بود ، خم شد و نوه شیرین زبانش را در آغوش گرفت و گفت:
_مجبور نبودی آنها را بغل کنی کوچولو . حالا یه بوس به آقاجانت بده و برو به طیبه بگو دست هایت را که کثیف شده ، بشوید .
تازه لب ها را غنچه کرده و آن را روی گونه ی پدربزرگ نهاده بود که صدای برخورد چکمه های دمکرات ها به روی سنگفرش کف حیاط وحشت زده اش ساخت و در حالی که از ترس می لرزید ، در آغوش او پناه گرفت .

حاج صمد لعیا را بغل کرد و به کنار پنجره رفت . مارال و ماه منیر چادر به سر افکندند و به پنجره نزدیک شدند و با دیدن مردان اسلحه به دست که یکی پس از دیگری وارده حیاط میشدند ماه منیر چنگ به صورت زد و گفت:
_یا قمر بانی هاهشم ، کمک کن . همش زیر سر آن خوان است این اوست کهای آن هارا به این خانه باز کرده است .
لعیا به گریستن پرداخت . هاج صمد سراسیمه رو به مارال کرد و گفت:
_بچه را ساکت کن مارالا ، مبادا صدایش در بیاید . وگرنه آن بی سرو پاها امانش نخواهند داد . عجله کنید باید فورا از در تالار کوچک به حیات اندرونی برنویم و قبل از اینکه آن بی همه چیزها به آن حیات برساند از آنجا خارج شویم
ماه منیر با لبهای لرزان زبان به سخن گشود و گفت :
_اگر زودتر رضایت میدادی به تهران برویم این وضع پیش نمیآمد با لحن تحکم آمیزی گفت :
_ حالا وقت این حرفا نیست خانوم ، منتظر نباش خدمه بیایند چمدانت را بردارند ، هرکس چمدان خود را دست بگیرد و عجله کند .
طیبه خود را به آنها رسند و لعیا را بغل کرد زنها چمدان به دست از تالار کوچک داخل حیاط شدند . حوریها و طغرل به شنیدن سر و صدایی که میامد از ساختمان بیرون دویدند و قبل از رسیدن آنها سوار اتومبیل شدند . ماه منیر و مارال به شدت ترسیده بودند و با رنگ پریده و بدن لرزان به زحمت خود را به آنها رساندند و در اتومبیل جا گرفتند و دسته جامی به سوی ایستگاه راه آهان روان شدند . لعیا به محض اینکه طیبه دست از روی دهانش برداشت ، شروع کرد به گریه کردن . مارالا که آن روزها به شدت تحت تاثیر فشار عصبی بود ، طاقت نیاورد و اشک هارا به روی گونهها جاری ساخت
فاصله میان شادیها و غمها . مراد و نامرادیهایش ، آنقدر زیاد شده بود که دیگر شادی را باور نداشت و به غیر از نمرادی احساس دیگری را نمیشناخت .
ایشتگاه راه آهان شلوغ بود و در میان منتظران ، چهرههای آشنای بسیاری از خانوادههای مالکین و خوانین شهر به چش میخورد غزال نیز به همراه خانواده همسر در گوشه یی از ایستگاه با نگرانی انتظار معدن آن هارا میکشید دو خواهر همدیگر را در آغوش کشیدند و اشکهایشان را باهم در امیختند مارال با صدای گرفته یی گفت :
_غارت گران به خانه ما رسیدند . خدا میداند الان چه به روز زندگیمان آوردند ما فقط توانستیم جان خودمان را نجات دهیم .
_ خدا را شکر که خودتان سلامتید دعا کن بتوانیم بدون دردسر سوار قطار بشویم و از شهر بیرون برویم من خیلی میترسم مارال اگه آنها به اینجا برساند و جلوی حرکت قطار را بگیرند ، کار ما تمام است فعلا فکر مال نباش فکر جان باش .
مدحت خواهر بزرگتر محمود ، مدتها بود که به تهران نقل مکان کرده بود و اکنون به غیر از غزال و همسرش که قرار بود به خانواده سلطانی بپیوندند ، بقیه افراد خانواده به قصد اقامت در منزل مدحت عازم تهران بودند .
آن روزها هرکسی مال و منالی داشت از ترس گرفتار شدن در چنگ دمکراتها فرار را با قرار ترجیح میداد .
بالاخره مسافرن سوار ترن شدند و رهسپار مقصد گردیدند در واقع این آخرین قطاری بود که در آن اوضاع آشفته موفق به ترکه ایستگاه و سفر به پایتخت شد و ساعتی بد از آن ، گروهی از دمکراتها به آنجا رسیدند و از حرکت قطارهای بعدی جلوگیری به عمل آوردند . حاج اسد و خانواده آاش نیز به قصد اقامت در خانه عشرت با آنها همسفر بودند

زندگی در این شهر چون رودخانه یی سر به طغیان برداشته بود و همه آنهایی که گرفتار امواجه بی رحمش میشدند به کام خود میکشید و در خود غرق میکرد . هیچ جرات سفر با اتومبیل را نداشت و همه از آن میترسیدند که غارتگران به عطسه زدن و سوزاندن مسافران بپردازند . قبل از حرکت قطار مشد اصغر به ایستگاه راه آهن رسید و خبر غارت خانه را برایشان آورد . غارت گران بد از روبرو شدن با اتاقهای خالی از اثاثیه ، برای دستیابی به وسایل گران قیمت خانه ، به روی مشد اصغر اصلاح کشیده و با زور و تهدید او را مجبور به نشان دادن محل اختفای یشان سختهی بودند .
ماه منیر جرات سوال نداشت و از پاسخ میترسید او به یک یک وسایل خانه که یادگار سالهای جوانی و نیکبختی آاش بود دلبستگی داشت و فقدان هر کدام از آنها ، برایش چون شکستن بال و پار زندگی آاش دردناک بود . دو طرف صورت او از سیلی زندگی سرخ شده بود ، مرگ جیران یک طرف صورتش را سوزان سخت و ناکامی مارال طرف دیگر .
خبر غارت خانه بر فرق سر حاج صمد فرود آمد و به روی آن ضربه نواخت و بر کوتاهی خود در انتقال وسایل منزل به جای امن لعنت فرستد . حریه از شنیدن خبر غارت وسایلی که به عنوان جهیزیه به خانه همسر آورده بود و آنچه که او و طغرل با امید و آرزوی برای زندگی بهتر فراهم ساخته بودن ، به گریه افتاد لعیا بی خبر از آنچه در دلم آنها میگذاشت برای بازی با جیران در دو کوپه در رفت او آمد بود .
بلاخره مسافرن به مقصد رسیدند و هرکدام به سوی روان شدند . بد از اون دو روی اژدر و نساا . صفا و یکرنگی قزبس و غیب علی و استقبال گرمشان از خانواده ارباب ابروان گره خرده مارال از هم گشود .
حاج صمد زخم خرده تر از آن بود که به این سادگی چین پیشانی را از هم باز کند . ماه منیر همانند او آشفته و پریشان حال بود . عتیقههای گران قیمتی که تماشای آن شجره نامه خانوادگی ایشان را ورق میزد ، به غارت رفته و فرشهای نفیسی که نظیرش را کمتر در خانه یی میشد یافت ، در یک چشم به هم زدن ناپدید شده بودند . غارت گران همه آن چه را که میشد حمل کرد با خود برده و چیزهایی را که قبل حمل نبود ، وحشیانه دریده و غیر قابل استفاده ساخته بودند .
وسایل غارت شده ، ذره یی بود از آنچه که داشت ، با وجود این هر ذره به جانش بسته بود .
، گٔلهای قالی دفترچه یی بودند نوشته شده از شادیها و غمها . نقش شاه عباسی لالهها ، خاطره دلهره شب عقد کنان خود را در خاطر او زنده میکرد و نقش گٔلهای قالی خاطره دوران کودکی بچهها و جای پای کوچکشان را که به روی آن جست و خیز میکردند . موقعی که در حمله هوایی منتفقین کارخانه قند و شکار بمباران شد و قطعه یی از آن بمب ، درخت زرد علویه باغچهٔ را که سعیه گستر ایوان خانه بود . به دو نیم کرد و در دیوار تالار ایوان فرورفت ، دلش از حادثه بدی گواهی میداد .
حمله روسها درخت زرد آلوی را که به ایوان خانه سایه میگسترد به دو نیم کرد و سینه دختر بزرگش که سایه گستر زندگی او بود ، در اثر بمباران زندگی از حرکت باز ایستاد . در حرکت زندگی همیشه مکث هست و بسته به این است که قرعه فال به نام چه کسی افتاد
سردی طلاهایی که ماه منیر در طول سفر به گردن و دستها داشت ، دلش را سرد کرد . غیب علی نگران حکم علی و خانواده او بود که در اوضاع آشفته و پر مخاطره هنوز در آن خانه میزیستند . . ماه منیر که خود نگران ماه طلعت و سایر اقوامی بود که نتوانسته بودن به موقع شهر را ترک کنند و خود را از مهلکه نجات بدهند ، حرفی برای دلداری آاش نداشت . خانه شلوغ و پر رفت آمد شد . دو اتاقی را که ما بین راه پلههای دو طبقه قرار داشت غزال و محمود در اشغال داشتندوا دو اتاق واقع در قسمت شرقی سالن طبقه بالا در اختیار حریه و طغرل بود .
عطا و جنّت نوزادن غزال و حوری خواب شبانه اهل منزل را حرام میکردند و ناسازگاری لعیا و جیران حاج صمد را که آن روزها بی حوصله و کسل به نظر میرسید ، کلافه میکرد .
او بد از به تاراج رفتن وسایل منزل ، عصبی و بی حوصله شده بود و با کوچکترین سرو صدایی فریادش به آسمان میرفت . با اینکه تشنه شنیدن خبر درمورد وقایع یی که در زنجان اتفاق میفتد بود ، میکوشید تا خانواده را از وقایع به خبر نگاه دارد .
بی آنکه دلم از خانه و کاشانه بریده باشد ، دلم به حسرتها نمیسپرد و منتظر پایان ماجرا بود . گرچه جبران آنچه به غارت رفته ، کره چندان آسانی نبود ، اما میشد دوباره جبرانش کرد و به تهیه آن پرداخت
سیل مهاجرانی که از آذربایجان و زنجان رهسپار تهران شده بودند ، پایتخت را شلوغ کرد . آنها به اندازه کافی واژه نقد با خود آورده بودند . اولین اقدمشن خرید خانه بود . عشرت که ظرف چند سال اقامت در تهران ، فارسی را با لهجه غلیظ ترکی صحبت میکرد ، کم کم داشت به محیط آنجا انس میگرفت ، به خصوص بد از آشنایی با مهاجرانی که در سالهای اخیر به تدریج در اطراف شهر پراکنده میشدند ، دیگر خود را در آن محیط بیگانه نمیدانست و آرزوی بازگشت به زادگاهش را نداشت . او در آن سال شاهد مهاجرت اکثر همشهریان به تهران شد .
محمود قصد داماد سر خانه شدن را نداشت و در اولین فرصت در خیابان فخر آباد خانه یی خرید و به آن جا نقل مکان کرد .
حاج یونس به خاطر شناختی که از تهران و محلههای این نشین آن پیدا کرده بود ، اقوام مهاجر را درس یافتن ساختمان مناسب برای خرید کمک میکرد و به تدریج همه آنها صاحب ملکی در آن شهر شدند و اکنون دیگر بعید به نظر میرسید که اکثره این مهاجران بد از خوابیدن غائله قصد مراجعت به زادگاهشان را داشته باشند
بد از اینکه یکی از اقوام هاج فخّار در زدو خورد با دمکراتها در زنجان کشته شد ، او هم به فکر خرید خانه و اقامت دائم در پایتخت افتاد . این بر نیز حاج صمد قصد آن را نداشت که بی مطالعه به زنجان بازگردد .
عشرت بی صبرانه انتظار بازگشت آیدین را میکشید و انگشتانش در شمارش ماهها و سالهای دوری در پایان خط متوقف مانده بودند .
بد از اینکه اسد و خانواده آاش به خانه که در حوالی دروازه شمیران خریده بودند ، نقل مکان کردند ، به رنگ و نقشی منزل و نو سازی اتاق پسر خود که در چند سال اخیر به اتاق مهمان تبدیل شده بود ، پرداخت
شادی عشرت از خبر بازگشت آیدین با دلشوره و نگرانی آاش از برخورد مارال با او در هم آمیخت . آرزو میکرد تا قبل از آمد وی زنجان آرام بگیرد و آنها به آنجا بازگردند . ولی دمکراتها همچنان به کشتار بی رحمانه مردم و غارت امولشان ادامه میدادند و حاج صمد قصد مراجعت به آنجا را نداشت .
یونس نگرانی عشرت را بی دلیل میدانست و به نظرش بعید میرسید که آیدین هنوز مهر دختر دائی بیوه آاش را در سر داشته باشد ،
الماا با آیدا به افکار واهی مادر میخندیدن و آن را بیهوده میپنداشتند .
احساسی که آیدین به مارال داشت . از کودکی همراه با او رشد کرد و به تکامل رسید . عشرت با آرزوی دور و دراز خود در آبیاری و به ثمر رسیدن این احساس نقش عمدهای داشت .
روزی که ناامید از عشق مارال راهی دیار غربت شد ، نه قلب را خالی از امید سخت و نه دل را خالی از این احساس . مارال با ادای کلمه (( نه )) دلش را شکست ، اما باورهایش دست نخورده باقی ماند و هنوز با این امید بود که دختر دائی آاش در انتظار بازگشت وی لحظه هارا خواهد شمرد و به پایش خواهد نشست . عشرت که از دل وامانده پسر خود خبر داشت ، حاضر نشد با شرح ماجرا عشق و روسوایی مارال شیشه نازک دل اورا بشکند . با وجود اینکه کلی سوالهای ایدین در نامههایش دربار آن دختر به جواب میماند با این حال شیشه عمر این دیو ناامیدی را میشکست و قلبش را از امید میانباشت .
عشرت بد از اینکه خبر جدایی مارال را شنید . برای قطع ریشه عشق نه فرنجام پسرش به شرح ماجرا ازدواج او و قطع امید آیدین پرداخت .
شنیدن این خبر خارج از تحمل آیدین بود و چند ماهی گیج و نامتعادل ماند و با توصیف مادر از یاشار در مقایسه با رقیب ، بر هوس بازیهای مارال لعنت فرستد .
شوقی که برای پایان تحصیلات و بازگشت به وطن داشت در وجودش مرد و روزهای باقی مانده اقامت را بدون دلتنگی و امید به بازگشت گذارند . خاک باغچهٔ دل را که پر از بذر محبت به آن دختر بود ، شخم زد تا به جای آن بذر کینه و نفرت را بنشاند .
دلش پرنده یی نبود که از بامی برخیزد و بر بام دیگر بنشیند . با وجود اینکه عشرت جدایی مارال را از او پنهان کرده بود ، چمدان سفر را که بست اه حسرت را با کلمه (( مارال )) در سینه خفه کرد .
دلش از این سوخت که داشت به هیچ امیدی برای آینده به وطن بازمیگشت .
عشرت ناخود آگاه خبر بازگشت غریبالوقوع پسر را تا یک روز قبل از آمدن او از خانواده برادر مخفی ساخت و بالاخره در مقابل اصرار یونس که این عمل را نه درست میدانست ، شعبی که آرزوی دیدار آیدین ، پرنده دلش را به تابع و تابع انداخته بود . هیجان زده این خبر را به اطلاع آنها رساند
ماه منیر از شنیدن این خبر خود را خود را در این شادی سهیم دانستند . مارال بی تفاوت و بی احساس باقی ماند و هیچ عکس عملی انجام نداد . غزل با زیرکی خاص خود ، در زیرو بم شادیهای عمه آاش ، غم مبهمی را که سعی در پنهان ساختنش آن داشت ، احساس کرد و از خدا خواست که این نگرانی به دلیل نباشد و آیدین هنوز مهر خواهر او را به دل داشته باشد .
شاید مارال تنها کسی بود که به این موضوع نمیاندیشید و بقیه خانواده سلطانی هم همان احساس غزال را داشتند . عشرت ریشه حسرت هارا سوزاند و به جای آن گٔل امید کاشت و برای شکفته شدنش در انتظار نشست . در زیر آفتاب داغ اوایل مرداد ماه بود که آیدین عرق ریزان از درشکه پیاده شد و چمدان هارا به زمین نهاد و به عادت همیشه سه بار پیاپی کوبه در

. را به صدا در آورد . عشرت صدای آشنا در زدن پسر خود را شناخت و قبل از اینکه خنده خانه مجال باز کردن آنرا پیدا کنند ، پلههای ایوان را به سرعت پیمود و به طرف در دوید . دگران بدون آنکه بداند چه کسی پشت در است ، کوبنده آنرا شناختند .
آیدین به محض ورود مادر را در آغوش فشرد و بر سر و روی او بوسه زد . در آن لحظه عشرت فقط به دستهای گرمی که به دور گردنش حلقه شده بود ، می اندیشید و لذت در کنار داشتن موجودی را که حسرت دیدار وی سالها وجودش را سوزنده بود ، احساس میکرد .
با وجود اینکه کلافه از گرما نفس از سینه آیدین بیرون نمیآمد ، تلاشی برای رهایی از آغوشش مادر نمیکرد .
عشرت با همه وجود و به عادت زمانی که او کودکی بیش نبود پی در پی میگفت :
_ جانم ، عزیزم ، عزیزا فدات ، بالاخره آمدی .
آیدین بر انگشتان ظریف او بوسه زد و خسته از طی مسافتی طولانی ، در کنار حوض زانو زد و آبی به سرو صورت پاشید
عشرت با شیفتگی به برانداز کردن او پرداخت و به نظرش رسید که آب و هوای خرهج او را چاق تر و سره حال تر ساخته است . پرده گوشتی که صورتش را پوشنده بود بینی عقابی شکل او را کوچک تر نشان میداد . اما موهای جلو سر آیدین کم پشت و تا هادی خالی شده بود . با وجود این چهره آاش دلپذیر تر از گذشته به نظر میرسید .
افکار مادر را در نگاهش خواند و لبخند زنان پرسید :
_فکر میکنی زیادی چاق شدم عزیز ؟
لبخند آشنا آیدین دل عشرت را لرزاند و اشک شوق گونههایش را تر کرد و پاسخ داد :
_نه بر عکس ، فکر میکنم به اندازه چاق شده یی و باید بگویم خیلی تو دل برو تر از سابق هستی . کدام دختر است که آرزوی همسری تورو ناداشته باشد .
آهی کشید و گفت :
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
_ بسته به این است که من چه آرزو یی در دل داشته باشم .
_ خیالت راحت باشد ، دختری برایت پیدا میکنم که لایقت باشد .
از کنار حوض برخاست و روبه روی مادر ایستاد و گفت :
_ فعلا خیال زن گرفتن را ندارم ، اول باید به فکر باز کردن دفتر وکالتم باشم . پس آقا جان کجاست ؟
_ تازه رفته همام تا به افتخار آمدنت سرو صورت را صفا بدهد . به حساب خود گمان میکرد که تو فردا وارد میشوی .
_ تو چی فکر میکردی عزیز ؟
_ من دیشب خوابی دیدهام که تو برگشته یی و از صبح بی اختیار منتظر بودم تا صدای در زدن آشنایت را بشنوم ، میگویند زمان زود میگذرد ولی برای من که دیر گذشت .
_ زمان به حرکت عادی خود ادامه میدهد دیر یا زود گذاشتن آن بستگی به احساس هرکسی دارد که از گذشت آن در چه انتظار است . بیشتر دلم میخواهد شوهر خواهر جدیدم داریوش را ببینم .
_ بایرام پیداش نیست ، فکر کنم رفته آن هارا خبر کند .
_ تو خیلی لاغر شده یی عزیز .
آهی کشید و گفت :
- دوری تو باعث شده آن یک ذره گوشتی هم که به تنم بود ، بریزد .
_ حالا که برگشتهام باید بیشتر به خودت برسی ، تا مثل قبل از رفتنم سره حال

حال و شاداب بشوی . من هم خسته هم و نیاز به حمام دارم ، بهتر است بروم و اقاجان را انجا ببینم . تا من برگردم همه فامیل را خبر کن .
-نه ، امرو . ز خیال ندارم به غیر از خواهر هایت کسی را خبر کنم ؛ دلم میخواهد فقط خودمان دور هم باشیم بقیه ی افراد خانواده باشد برای فردا .
-هر طور تو میخواهی , هر تصمیمی تو بگیری من تسلیمم .
-تا تو یک سربت خنک بخوری من بقچه حمامت را می بندم .
-انقدر گرمم شده که چیزی نمانده اب پاش را بردارم و تمام تن و سرم را خیس کنم .
-بیا برویم کنار پنکه خنک شو و یک شربت سکنجبین بخور .
-یک لیوان کفایت نکی کند یک کاسه بده . . . . . چطور است یک خاک شیر مال برایم درست کنی ؟
-انهم به چشم ، ببینم نکند انجا گرسنگی کشیدی ؟
-نه عزیز جان فقط مزه ی غذاهای خودمان همه اش زیر دندانم بود .
با هم از پله ها بالا رفتند و واردساختمان شدند . ایدین دل را به دریا زد و پرسید:
-راستی از دایی صمد و دایی اسد چه خبر ؟ این روزها شنیدم بلوای دمکرات ها زنجان را نا امن کرده .
دل در سینه اش فرو ریخت . ایدین با زیرکی قصد داشت از حال مارال با خبر شود . لبها را به نشانه دلخوری جمع کرد و گفت:
-پس چرا از حال خواهرهایت نمی پرسی ؟
برای بدست اوردن دل او بوسه ای بر گونه اش زد و گفت:
-یکی یکی عزیز جان ، فرصت بده انقدر سوال نوک زبانم هست که نمی دانم کدام را بپرسم . مگر اتفاقی برایشان افتاده که نمی خواهی پاسخ دهی ؟
عشرت ناچار به پاسخ بود با اکراه گفت:
-نگران نشو انها به موقع از معرکه فرار کردند نه تنها دایی اش بلکه اکثر خانواده اش به تهران کوچ کردند .
-راست میگویی عزیز ؟ پس بزودی همه افراد خالنواده را خواهم دید . حالا باید سحاب پسر بزرگی شده باشد .
-اگر قبلا گفته بودی چه موقع میرسی همه را اینجا جمع می کردم . ولی اینطوری بهتر است . اینطوری بهتر میتوان تماشایت کنم . مطمئنم هیچ به اندازه من دلش هوایت را نکرده بود .
-من هم خیلی دلم هوای دیدنتان را داشت .
-حالا که برگشته ای یادم رفته چه سالهای سختی رات دور از تو داشتم .
-بشر فراموش کار می شود .
-حرفهایم را تفسیر نکن شوق دیدارت فاصله سالها را از یادم برد .
-به اسانی نمی توانی مرا به تله بیندازی .
-خودت میدانی که چقدر مشکل پسند هستم .
لبخند شیطنت امیزی زد و گفت:
-چرا میدانم . . . . یادم میاید ان موقع ها فقط یک دختر توانسته بود نظرت را جلب کند .
-حرف ان یکی را نزن حالا یک دختر سه ساله دارد که پای اشتباهاتش را به چوب فلک بسته . بگذریم الان وقت این حرفها نیس .
با سماجت گفت:
-چرا هست . پس شوهرش چی ؟
-گورش را گم کرده و از این مملکت رفته . لیاقت دختری که خیال می کرد از دماغ فیل افتاده هیچ را قبول نداشت همین بود که کنیزی زن غفور خواربار فروش را بکند و از شوهر گردن کلفتش کتک بخورد .
-بیچاره مارال .
-چشمش کور بلایی است که از سر نادانی بر سر خودش اورده .
-تو یک زمان این دختر را دوست داشتی ؟
-یک زمان چرا ولی حالا نه . . . . حرفهای خیلی بهتری برای زدن داریم .
صدای پای یونس که داشت از ایوان می امد به گوش رسید . عشرت حرفش را قطع کرد و گفت:
-اقاجانت امد . دیگر لاز نیس برای دیدنش به حمام بروی .
ایدین ته مانده کاسه خاکشیرش را سر کشید و به استقبال پدرش شتافت .
یونس که می ترسید اروزی دیدن پسرش را با خورد به گو ببرد موج اشکی را که اماده فرو ریختن بود به عقب راند . ایدین صدای ضربان قلب پدرش را که هر لحظه اوج می گرفت و صدای لرزانش را شنید که می گفت:
-خدا رو شکر که نمردم و ارزوی دیدارت را به گور نبردم .
ایدا و الما بلافاصله بعد از او رسیدند و به گردنش اویختند . سحاب هر دو پای دایی نادیده را که مادر و خاله با محبت دئر اغوش گرفتند را بغل کرد .
به زودی سجاد و داریوش به انها پیوستند و جمع خانوادگی را تکمیل کردند . عشرت به بدرقه حسرت ها پرداخت و دلشوره ها و نگرانی اش را از یاد برد .
خانواده های مهاجر رسمشان را که شب نشینی بعد از شام بود از یاد نبرده بودند و هرشب بعد از صرف شام بچه هایشان را به دایه شان میسپردند و برای شب نشینی رهسپار خانه یکی از اقوام می شدند .
ان روز ها عشرت کمتر حوصله بیرون و شرکت در شب نشینی اقوام را داشت .
چشمهایش منتظرش در مسیر راه می دوید و برای رسیدن او شتاب داشت .
ان شب بلقیس خانوم تازه سفره شام را جمع کرده بود که صدای در برخاست .
ایدین با تعجب به مادرش نگاه کرد و پرسید:
-منتظر مهمان هستید ؟
عشرت سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت:
-نه ولی از وقتی که اکثر فامیل ساکن تهران شدند ، طبق رسم زنجان بیشتر شبها بعد از شام مهمان داریم . فقط خدا کند حاج دادا یا دادا اسد نباشد چون ممکن است دلخور شوند که امدنت را خبر ندادیم .
بایرام قلیونی را که تازه چاق کرده بود مقابل یونس نهاد و برای باز کردن در رفت . چهره ی تازه واردین مشخص نمی شد چهره ی دایی اش را در تاریکی شب تشخیص داد و صدایش را شنید که از بایرام میپرسید:
-مهمان ندارید ؟
بایرام به امید دریافت مژدگانی لبخند بر لب اورد و گفت:
-چرا یک مهمان خیلی عزیز که تازه رسیده .
ماه منیر گفت:
-ببینم نکند ایدین برگشته ؟
-درست حدس زدید خدا می داند وقتی از راه رسیدند عزیز خهانوم چه حالی داشتند .
ایدین صدای هلهله و شادی انها را شنید و ششدانگ حواسش را در دیدگان متمرکز ساخت و به تماشای سه زنی پرداخت که داشتند وارد حیاط می شدند . نگاه ایدین به سرعت از چهره ی غزال و حوریه عبور کرد و بر روی چهره مارال ثابت ماند . با وجود اینکه چهارسال از اخرین دیدارشان می گذشت جای پای اخرین نگاه به صورت او مانده بود . فقط دیگر در عمق چشمانش ان غرور و نخوتی که باعث سرکشی می شد به چشم نمی خورد .
برق گیسوان شبرنگی که مطابق مد کوتاه شده بود چشم را می زد و حزن ديدگان ، شكاف دلشكسته اي را نمايان مي ساخت .
خبر ورورد پسر عمه را با خونسردي تلقي كرد و آيدين با همه ي زرنگي كه داشت نتوانست در چهره ي مارال احساس دروني او را منعكس ببيند .
الما كه در كنار برادر پشت پنجره ايستاده بود ، با انگشت به طرف غزال اشاره كرد و گفت:
-ان مرد قد بلندي كه پشت غزال ايستاده ، شوهرش محمود است .
آيدين با وجود اين كه پاسخ خواهر را مي دانست ، براي اطمينان خاطر پرسيد:
-پس شوهر مارال كجاست ؟
-مارال شوهر ندارد و خيلي وقت پيش يعني درست چند ماه بعد از تولد لعيا از او جدا شده .
مهمانان تازه پا به روي پله هاي ايوان نهاده بودند كه ايدين به همراه مادر به استقبالشان شتافت .
حاج صمد خواهرزاده ي خود را در آغوش كشيد و با لحن رنجيده اي خطاب به عشرت گفت:
-يكي طلب من ابجي . حالا ديگر برادرت را غريبه مي داني و مژده آمدن پسرت را از من پنهان مي كني .
عشرت دست پاچه جواب داد:
-باور كنيد تازه از راه رسيده و فرصت نشد خبرتان كنم . خدا شما را به موقع رساند و رو سفيدمان ساخت .
-رو سفيد يا رو سياه ؟ بدون اين كه بدايم چه خبر است ، غافلگيرتان كرديم .
ماه منير با لحن سرد و طعنه آميزي گفت:
-چشمت روشن عشرت .
و شپس رو به حاج صمد كرد و ادامه داد:
-خوب لابد ترسيد اگر به برادرهايش خبر بدهد مجبور باشد سوقاتي ها را با آنها تقسيم كند .
طغرل پس از رو بوسي با پسر عمه ، داماد جديدشان را به آنها معرفي كرد . آيدين بعد از احوال پرسي گرم با آنها ، رو به دختردائي هايش كرد و خطاب به غزال گقت:
-تو شيريني عروسي ات را به من بدهكاري . تو هم همينطور مارال .
مارال لبخند تلخي به لب آورد و گفت:
-مال من زهر هلاهل بود ، مگر نمي داني .
-خودت انتخاب كردي و خواستي ، مگر غير از اين است ؟ اين تو بودي كه فكر مي كردي هيچ مردي لياقت همسري ات را ندارد .
-پس خبر ان به گوش تو هم رسيده .
آيدن نگاه خيره ي مادر را متوجه خود ديد و پاسخ مارال را نداد و نگاهش را متوجه ي حوريه ساخت و گفت:
-تو چي حوريه ، تو هم بايد شيريني تولد بچه هايت را به من بدهي .
-ما همه منتظريم شيريني عروسي تو را بخوريم . فكر نمي كنم عمه عشرت در اين مدت بي كار نشسته باشد .
ماه منير رو به خواهر شوهر خود كرد و با لحن كنايه آميزي گفت:
-فعلا كه عشرت زرنگ تر شده و از ترس شيريني دادن ، ورود آيدين را از ما پنهان كرده .
عشرت كلافه از سيل اعتراضي كه به طرفش سرازير مي شد ، گفت:
-باور كنيد اين طور نيست زن داداش و خيال داشتم صبح زود بايرام را بفرستم كه خبرتان كند .
-حالا ما غريبه شديم و بايد يكروز بعد از آمدن ايدين خبرمان مي كردي . عيبي ندارد آبجي ، ما هم به وقتش تلافي خواهيم كرد .
يونس رنجيدگي مهمانان را احساس كرد و گفت:
-حالا چرا نمي نشينيد و سراپا ايستاده ايد .
-وقتي خبرمان نكرديد يعني وجودمان زيادي است . شايد بهتر باشد برگرديم و تنهايتان بگذاريم .
ايدين با محبت دستش را به دور گردن حاج صمد حلقه كرد و گفت:
-اصلا اين طور نيست حاج دائي . باور كنيد از آمدنتان خيلي خوش حاليم . خدا مي داند چه قدر هواي ديدنتان را داشتم . من با ورودم عزيز را غافلگير كردم . آنها خيال مي كردند كه فردا مي رسم و اصلا انتظار آمدنم را نداشتند .
-مگر خبرشان نكرده بودي ؟
-نه ، باور كنيد . چون نمي خواستم آقا جان به زحمت بيفتد و به دنبالم بيايد . تاريخ ورودم را خبر نداده بودم ، حالا بفرمائيد بنشينيد . معلوم مي شود دل من به دلتان راه داشت كه بي اختيار شما را به اينجا كشاند .
مارال بلاتكليف كنار در ايستاده بود و منتظر تصميم پدر بود كه بمانند يا بروند . ايدين چند قدمي به طرفش برداشت و گفت:
-بيا تو مارال . قرار نيست آمدن من به جاي اين كه باعث پيوستگي بيشتر شود ، باعث قطع وابستگي باشد . شما بفرماييد محمود خان . خيلي خوش آمديد .
ايدين درست روبروي مارال نشست و سرنخ احساسش را گرفت و براي مهار كردن آنرا كشيد و به تجزيه و تحليل آن پرداخت . نه بذر كينه و نفرتي كه در باغچه دل كاشته بود ، ثمري داشت و نه بذر محبتي كه با شخم زدن كمر به نبودي اش بسته بود . دو احساس متفاوت از دو طرف دندان تيز كرده بودند و قصد نابودي آن ديگري را داشتند . دختري كه غرورش را شكسته بود ، در گيرودار حوادث زندگي غرور خود او هم شكسته بود .
نگاه عشرت تيز و موشكاف چهره برادرزاده خود را مي كاويد و حركات و اشاراتش را زير نظر داشت . شور و شعف او از بازگشت ايدين ، با آمدن مارال به آن خانه با اضطراب و نگراني در اميخت . يونس كه سرمست از ديدار آيدين ، خالي از دغدغه ي خاطر بود ، رو به همسرش كرد و گفت:
-خانم بهتر است بايرام را بفرستي حاج اسد را خبر كند ، وگرنه فردا كه بشنود ، گله خواهند كرد .
-من براي خبر كردنشان حرفي نارم . ولي راه آنها كه نزديك نيست و رفتن و خبر كردنشان يك ساعتي طول مي كشد .
-عيبي ندارد ، تو كار خودت را بكن .
سجاد از جا برخاست:
-من خودم با ماشين مي روم دنبالشان ، اين طوري بهتر است و زياد طول نمي كشد .
يونس رو به داماد بزرگتر كه چون همشهري شان بود ، از داماد كوچكتر كه اهل تهران بود ، صميميت و يكرنگي بيشتري نسبت به آنها نشان مي داد ، كرد و با لحن تشكر آميزي گفت:
-دستت درد نكند سجاد ، همين كه حاج دادا و زن داداش از ما رنجيدند ، كافي است .
طغرل كه خود را موظف مي دانست به دنبال پدر زنش برود گفت:
-خيلي ممنون سجاد . اگر ماشين داشتم ، به تو زحمت نمي دادم .
آيدين با تعجب پرسيد:
-مگر شما هنوز ماشين نخريده ايد ؟
-چرا خريده ايم ، ولي بعد از هجوم دمكراتها فقط توانستيم خودمان را به تهران برسانيم و خدا مي داند بر سر اموال و دارائي مان چه آمده است .
عشرت ساكت و كم حرف بود . حاج صمد با تعجب پرسيد:
-چي شده آبجي ، زياد سر حال نيستي ، انگار نه انگار كه عزيز كرده ات از سفر برگشته .
مارال كه با بي خيالي در مبل مخمل خردلي رنگي كه به تازگي حاج يونس به افتخار ورود قريب الوقوع پسرش براي اتاق نشيمن خريده بود ، لم داده بود و از درد عمه ي خود به خوبي آگاهي داشت شيطنتش گل كرد و گفت:
-اگر امشب قرعه ي فال شب نشيني ما به نام خانه ي عمو يونس نمي افتاد ، شايد هنوز كام عمه عشرت از بازگشت آيدين شيرين بود .
-منظورت اين است كه ما تلخش كرديم ؟
عشرت از طعنه مارال خون دل مي خورد ، به ميان كلام برادر دويد و گفت:
-اين حرفها چيست حاج دادا!خودت مي داني كه تو و زن داداش كجاي دل من جا داريد .
و بعد رو به مارال كرد و با لحن نيش داري گفت:
-اما تو دختر ور پريده ، فقط نيش زبانت براي عمه ات است . پس زبان درازت را كه هميشه به داشتن آن مي نازيدي ، موقع رفتن به خانه ي شوهر ، كجا جا گذاشته بود ؟
مارال كه علت اين عكس العمل را مي دانست ، رنجيده خاطر ابرو در هم كشيد و گفت:
-خيالتان راحت باشد . آنجا هم بي زبان نبودم و از شما چه پنهان همين زبان سرخ سرم را به باد داد .
عشرت بلافاصله متوجه ي تغيير چهره ي آيدين شد و شكاف مابين دو ابرو شكافي را كه مابين احساس عشق و نفزت قلبش را به دو نيم كرده بود ، نمايان مي ساخت .
مادرش با يادآوري نام شوهر مارال ، قصد شعله ور ساتن آتش كينه و درو كردن احساس ريشه داري كه بيم آن مي رفت هنوز چون پيچكي به دور قلب او پيچيده شده باشد را داشت .
آيدين با يك دست بر گونه ي اساس خود سيلي مي نواخت و آنرا جريحه دار مي كرد و با دست ديگر به روي آن جراحت مرهم مي نهاد .
منصوره خواهر حوريه كه در موقع سفر ايدين چهارده سال بيشتر نداشت ، اكنون در آستانه ي هيجده سالگي ، دختر خوش چهره و سفيد رويي بود كه بيني سر بالا و ظرافت اندام را از عمه اش به ارث برده بود . قمر كه چند سال پيش دختر بزرگتر خود سوران را به جواني از اهالي تكاب شوهر داده بود ، پشيمان از اين وصلت ، آرزو مي كرد كه منصوره هم چون حوريه به عقد يكي از جوانان فاميل دربيايد . عشرت كه براي دور كردن مارال از آيدين به هر تخته پاره اي چنگ مي انداخت ، با وجود اين كه قمر چندان دل خوش نبود ، ميل به اين پيوند داشت . بخصوص كه منصوره بر خلاف مادر دختر آرام و مطيعي به نظر مي رسيد .
آن شب به محض اين كه اسد و همسرش بع اتفاق فرزندانشان از راه رسيدند ، به جمع خانوادگي كه تا قبل از ورودشان ، سرد و خالي از هيجان بوده گرمي خاصي بخشيدند .
كمال و جمال برادران دوقلوي چهارده ساله حوريه ، به محض ورود ياشر و صدا و شيطنت خاص خود ، آيدين را در ميان گرفتند و با كنجكاوي او را در مورد ديدني هاي بيروت سؤال پيچ كردند .
ايدين كه بعد از طي مسافتي طولاني ، ميل به وخاب و استراحت داشت ، با صبر و حوصله به پرسشهايشان پاسخ مي گفت . مارال با زيركي خستگي را در چشمانش مي خواند اما جرات اظهار نظر را نداشت .
گرچه تمايلي به نزديكي با پسر عمه اش در خود احساس نمي كرد و چون گذشته محبتش به وي رنگ عشق را نداشت ولي مي خواست در مبارزه اي كه عشرت بر ضد او شروع كرده بود ، از ميدان پيروز بيرون آيد .
تلاش منصوره براي دلربايي ، از چشم تيزبين مارال پنهان نبود و از بي اعتنايي و بي توجهي آيدين نسبت به اين تلاش ، لذت مي برد .
قمر با صداي پر طنين و زنگ دار خود يك لحظه هم از پر حرفي باز نمي استاد و يك بند از خواهر شوهرش ، سور بازگشت ايدين را مي خواست . عشرت كه از قبل مقدمات اين مهماني را فراهم ساخته بود ، بعد از مشورت با همسر و فرزندان ، شب جمعه را براي برپايي اين جشن مناسب ديد . ماه منير قول داد كه قزبس و غيبعلي را براي كمك به بايرام و بلقيس چند روزي به آنها قرض بدهد و خود به كمك طيبه و گلين به امور خانه بپردازد .
موقعي كه آيدين شروع به خميازه كشيدن كرد ، مارال به مادرش فهماند كه وقت رفتن است .
ايدا و آلما كه به افتخار ورورد برادرشان براي اطرق چند روزه به خانه ي پدري اسباب كشي كرده بودند ، دور منصوره را گرفتند و با اصرار از او خواستند كه شب را در آن جا بماند .
منصوره براي كسب تكليف به پدر و مادرش نگريست . قمر كه قصد نداشت دختر خود را ارزان بفروشد و از آن مي ترسيد كه در صورت ماندن در آنجا ، آنها به اين خيال باشند كه او قصد دارد بدون هيچ قيد و شرطي او را دو دستي تقديمشان كند ، مصلحت را در آن ديد كه با اين خواسته مخالفت نمايد و حرمت منصوره را نگه دارد .
آيدين كه تمايلي نسبت به زن انتخابي آنها نداشت نفسي به راحتي كشيد . سجاد داوطلب شد كه خانواده ي اسد را برساند . آيدين هم از جا برخاست و گفت:
-اجازه بدهيد شما را برسان حاج دائي ؟
صمد لبخند پر محبتي به لب آورد و پاسخ داد:
-نه آيدين جان ، زحمت نكش . خانه ي ما فقط چند كوچه با منزل شما فاصله دارد .
يكبار ديگر آيدين در خطوط چهره ي مارال به دنبال رد پاي شكست گذشته اش گشت و او با لبخندي كه به موقع به لب آورد ، آن رد پاها را محو كرد و به آنها مجال خودنمايي را نداد .
با وجود اين كه مي دانست جبران آن شكست كار آساني نيست ، ولي قصد آنرا نداشت كه با نوحه سرايي و آه و ناله ، نگاه ترحم آميز مردي را كه يك زمان با سرسختي و يكدندگي دلش را شكسته بود ، متوجه ي خود سازد . به دنبال سوزني براي بند زدن شكستگي هاي غرورش گشت ، تا باز هم چون گذشته محكم و استوار در مقابلش بايستد و با سر كشي او را به زانو در آورد .
عشرت منتظر لحظه اي بود كه در را پشت سر مهمانان ببندد و خود را از بار سنگيني كه به روي دوش داشت خلاص كند . بر خلاف هميشه كه با روي باز و با محبت از خانواده ي برادر پذيرائي مي كرد ، اين بار به زحمت مي توانست ظاهر را حفظ كند و خود را از بودنشان در انجا خوش حال جلوه بدهد .
ايدين بر عكس مادر مي كوشيد تا زمان ماندن آنها را دذ منزلشان طولاني كند و با وجود خستگي ، مهمانان را جلوي در حياط سر پا نگه داشت و به شرح چند خاطره از سفرش كه وانمود مي كرد تازه با ياد آورده پرداخت . صمد در خداحافظي به ظاهر گرم خواهر ، سردي اش را احساس كرد .
با وجود گذشتن پاسي از نميه شب ، هوا به شدت گرم و دم كرده بود و بر خلاف شبهاي تابستان ، هيچ حركت و تكاني از درخت ها مشاهده نمي شد .
بعد از اين كه اتومبيل سجاد در خم كوچه ناپديد شد ، مه منير كه در كنار دخترانش قدم بر مي داشت ، از آنها فاصله گرفت
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
و به حاج صمد نزديك شد و با صداي آهسته اي كه مي كوشيد تا به گوش محمود كه فاصله ي چنداني با آنها نداشت نرسد گفت:
-لابد متوجه شدي خواهرت چقدر سرد با ما برخورد كرد و اصلا تحويلمان نگرفت .
-مي دانم دردش چيست . عشرت از دل آيدين خبر دارد و از آن مي ترسد كه مبادا مارال دوباره هوايي اش كند . تقصير دختر خود توست ، اين او بود كه لگد به بختش زد وگرنه الان آبجي او را روي سر مي گذاشت و حلوا حلوا مي كرد ، نه به محض ديدنمان ، ابرو در هم بكشد و ششدانگ حواسش متوجه آن دو نفر باشد كه مبادا فيل ان پسر دوباره ياد هندوستان كند .
-يواشتر ، مارال صدايت را مي شنود .
حاج صمد كه از يادآوري حماقت مارال به خشم آمده بود ، صدا را بلندتر كرد و گفت:
-خوب بگذار بشنود . مگر لگد به بخت خود نزد و باعث نشد در سني كه تازه بايد شوهر كند بيوه بشود ؟ فكر مي كني دلم نمي سوزد و از اين موضوع رنج نمي كشم ؟ وقتي لعيا به دنبال او راه مي افتد و مامان صدايش مي زند . قلبم آتش مي گيرد . دلم به اين خوش بود كه شايد وقتي آيدين برگردد ، عشرت باز طالبش باشد ، اما امشب فهميدم كه اين خيال را ندارد .
-خوب معلوم است كه اين خيال را ندارد . مگر نديدي چطور زير چشمي مارال و آيدين را مي پاييد و چطور هواي دختر قمر را داشت . من كه مطمئنم منصوره را براي او زير سر گذاشته .
-خودت را به جاي او بگذار خانم . تو بودي دلت مي خواست عروست يك زن بيوه كه يك دختر سه ساله هم وبال گردنش است باشد ، . يا يك دختر دم

بخت ؟ یک طرفه قضاوت نکن .
بغض گلو آه حسرت ماه منیر را فرو خورد . با صدای خفه ای گفت:
- خدا لعنت کند آن جوان بی همه چیز را که این دختر را از راه به در کرد . به لب پرخنده ی او نگاه نکن ، دلش پر از خون است .
- خود کرده را چاره نیست . هیچ به غیر از خود این دختر باعث و بانی آنچه که به سرش آمده ، نیست . غیر از این است خانم ؟
ماه منیر در سکوت آهی کشید و بدون این که پاسخی بدهد به راهش ادامه داد .
مارال که پا به پای غزال و حوریه قدم برمی داشت و با وجود فاصله ای که مابینشان بود صدایشان را می شنید رو به غزال کرد و گفت:
- تو که می دانی من همیشه به چه چشمی به آیدین نگاه می کردم ، ولی حالا که عمه عشرت می خواهد مرا از میدان به در کند ، من از میدان به درش خواهم کرد . خواهی دید .
غزال شراره های خشم و غضب را در دیدگان دختری که زهر ناکامی ، کامش را زهرآگین ساخته بود ، مشاهده کرد و او را مصمم و آماده ی انتقام دید . برای فرو نشاندن آن آتش خشم و التهاب کوشید تا او را آرام کند و گفت:
- بی خود به اعصابت فشار نیاور و سعی کن آرام باشی .
- دیگر نمی توانم آرام باشم ، نه نمی توانم .
به سر کوچه که رسیدند ، غزال و محمود که راهشان دورتر بود ایستادند تا درشکه بگیرند . غزال بر گونه ی مارال بوسه زد و گفت:
- آن بار با احساسات ازدواج کردی . این بار از روی عقل این کار را بکن ، نه با لجبازی و یکدندگی .
سر را با لجاجت تکان داد و گفت:
- اگر هوس بود همان یکبار بس بود . مطمئن باش که دیگر خیال ازدواج مجدد را ندارم و فقط می خواهم به عمه عشرت ثابت کنم اگر بخواهم باز هم می توانم نظر آیدین را به خود جلب کنم و او هر چقدر تلاش کند نمی تواند حرف خود را به کرسی بنشاند .
سورچی درشکه ای که به دنبال مشتری آخر شب می گشت . اسبهای خسته را که دیگر نای دویدن را نداشتند ، در مقابل آنها متوقف ساخت و غزال و محمود بعداز خداحافظی با سایر اعضاء خانواده سوار آن شدند .
محمود طاقت نیاورد و برای ارضاء حس کنجکاوی پرسید:
- جریان چیست . راستش از همان لحظه که وارد خانه ی عمه ات شدیم ، احساس کردم که کاسه ای زیر نیم کاسه است . حدسم درست است یا نه ؟
- از کاسه و نیم کاسه خبری نیست . فقط چون قبل از این که آیدین به سفر برود از مارال خواستگاری کرده و جواب رد شنیده ، عمه ام ترس از آن دارد که پسرش هنوز سودای گذشته را به سر داشته باشد .
- من فکر می کنم حق با عمه ات است و او نسبت به خواهرت بی نظر نیست . نظر خود مارال چیست ؟
- فعلاً که سر لج افتاده و می خواهد به تلافی سردی عمه دل پسرعمه را که گمان می کنم هنوز در گرو عشق اوست ببرد .
- مبارزه ی شیرینی است که منهم آرزو می کنم مارال در آن برنده بشود .
- تو فقط آرزو نمی کنی ، بلکه منهم همین آرزو را دارم . فقط ترسم از این است که مبادا این مسأله باعث اختلاف بین آقاجان و خواهر دوقلویش که همیشه مثل یک روح در دو بدن بوده اند بشود . یادم می آید چهار سال پیش ، وقتی مارال به آیدین جواب رد داد ، عمه عشرت از غصه مریض شد و حالا مطمئنم که از جواب مثبت مریض و بستری خواهد شد و با تمام قوا سعی خواهد کرد که جلوی این وصلت را بگیرد . و منصوره را به پسر خود تحمیل کند .
اسبهای درشکه که تمام روز را در زیر آفتاب داغ دویده بودند ، خسته از نفس افتاده به سختی در مقابل ضربات شلاق درشکه چی مقاومت می کردند .
باد گرمی که در اثر حرکت چرخها به داخل جریان پیدا می کرد عرق را از سر و رویشان جاری می ساخت . خیابانها خلوت و کم رفت و آمد بود .
سورچی به گربه ای که ناگهان جلوی درشکه پرید و چیزی نمانده بود در زیر سم اسبها له شود ، دشنام رکیکی داد . مرد جوانی که آهنگی زیر لب زمزمه می کرد ، از کنارشان می گذشت:
چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی
که یک سر مهربونی درد سر بی در موقع گریز اجباری خانواده ی سلطانی به پایتخت . آنها فقط توانستند گلین و طیبه را همسفرشان سازند و مابقی خدمه موفق نشدند به موقع از شهر خارج شوند .
اوایل مهاجرت ماه منیر اصرار داشت که هر طور شده شفیقه را به تهران منتقل کند ، اما بعد از گذشت چند ماه و پی بردن به بی ثمر بودن این تلاش ، دیگر علاقه ای به آوردن مستخدم جدید نداشت ، بخصوص که در آنجا نه از آن مهمانی های مفصل و پر خرج اعیانی خبری بود و نه وسعت خانه به اندازه ای بود که برای نگهداری و انجام امور آن ، نیازی به خدمه بیشتر باشد .
فردای روز بازگشت آیدین به ایران ، ماه منیر ناچار شد طبق قولی که به عشرت داده بود ، غیبعلی و قزبس را برای کمک به بلقیس و بایرام به منزل آنها بفرستد . طیبه به تنهایی وظیفه نگهداری از بچه ها را به عهده گرفت و گلین عهده دار آشپزی و نظافت خانه شد .
بی خوابی شب گذشته مارال را کسل و بی حوصله کرده بود . عمه اش با سخنان نیشدار و طعنه آمیز ، چنگ دلش را برای نواختن آهنگ غم کوک کرده بود . از همان اوان نوجوانی هیچ وقت در اندیشیدن به مرد زندگی خود ، نقشی از پسرعمه را در خاطر نداشت و هنوز هم به چشم همان پسر بچه ای می نگریست که در کودکی در دالانهای خانه ی پدر بزرگشان در زنجان سر به دنبالش می نهاد و در دعواهای کودکانه گیسهای بلند او را می کشید و چشمانش را گریان می ساخت و درست مانند همان زمانها میل به مصاحبت و همدمی با او و آیدا و آلما را داشت و از اینکه خشم و کینه ی عمه اش مانع این مصاحبت می شد ، به روزهای خوش آفتابی عمر رفته که پشت ابرهای تیره و سیاه زندگی اش پنهان شده بودند ، حسرت می خورد .
با شنیدن صدای اذان ظهر ، حاج صمد آستینها را بالا زد و کنار حوض خم شد و به وضو گرفتن پرداخت .
لعیا در اتاق نشیمن از غیبت دایه ی خود که ناچار به مراقبت از بچه های حوریه بود استفاده کرد و کاسه ی آب یخی را که گلین برای سفره ی غذا آماده کرده بود . به روی فرش برگرداند .
مارال که به دنبال بهانه ای برای خشمگین شدن می گشت ، به محض ورود به اتاق و مشاهده ی کاسه ی سرنگون شده ، دستش را به همراه فریاد بلند کرد و آنرا بر گونه ی او نواخت . لعیا شروع به گریستن کرد .
ماه منیر به شنیدن صدای گریه ی نوه اش ، سراسیمه روانه اتاق نشیمن شد و دست مارال که برای زدن سیلی دوم بلند کرده بود در هوا گرفت و با لحن تندی پرسید:
- چه کار داری می کنی دختر! یعنی یک روز هم بی دایه نمی توانی این بچه را نگهداری .
- مگر نمی بینی چه کار کرده خانم جان .
- چرا دارم می بینم . عیبی ندارد ، آب روشنایی است . هیچ می دانی خودت هم وقتی بچه بودی ، چند بار کاسه ی آب را روی فرش برگرداندی ؟ شاید اگر کمی فکر کنی ، یادت بیاید .
مارال به گریه افتاد و گفت:
- امروز که من بی حوصله ام معلوم نیست طیبه کجا گذاشته رفته .
- چرا حوصله نداری ؟ مگر چه شده! باز کشتی هایت را کجا غرق کرده ای ؟
- کشتی بی ناخدای زندگی من خیلی وقت است که غرق شده .
- تو خودت آنرا پر از آب کردی که غرق شود . این بچه را بده به من و بلند شو برو صورتت را بشور که آقاجانت متوجه نشود گریه کرده ای و غصه بخورد . می دانی که او طاقت اشک چشم تو را ندارد .
لعیا که از ترس سیلی بعدی مادر در پشت مادربزرگ پناه گرفته بود ، با مشاهده ی چشمان گریان مادر طاقت نیاورد و با زبانی شیرین کودکانه گفت:
- گریه نکن مامانی ، قول می دم دیگه دختر خوبی بشم .
مارال با صدایی که از شدت گریه خفه و گرفته بود گفت:
- خواهش می کنم دیگر هیچ وقت اصرار نکنید که من با شما به منزل عمه عشرت بیایم . آنها هیچ کدام از دیدنم خوشحال نمی شوند .
- تو اشتباه می کنی . مطمئنم که این طور نیست .
- چرا هست . مطمئنم که هست . عمه عشرت خیال می کند که من برای پسرشان دندان تیز کرده ام .
- خیلی دلشان بخواهد . مگر تو همان دختری نیستی که خود عشرت برای جلب نظرت ، پاشنه ی در خانه ی ما را از جا کنده بود .
- آنموقع فرق می کرد . حالا دیگر بیوه ی پسر غفور خواربار فروش را لایق آیدین نمی داند . خودتان می دانید که من از اول هم طالب پسرش نبودم . نه آنموقع و نه حالا . ولی اگر بخواهد مرا سر لج بیاندازد ، آیدین را از چنگ منصوره بیرون خواهم آورد .
- دلم می خواهد تو را سر لج بیاندازم ، تا شاید بالاخره یادت بیاید که هنوز خیلی جوانی و حق زندگی و آرزو داشتن و به آرزوها رسیدن را داری . خیلی وقت است که خودت را فراموش کرده ای . برو در آئینه نگاه کن و ببین که منصوره حتی انگشت کوچک تو هم نمی شود .
- من اینرا می دانم ، اما آن مُهر که به روی پیشانیم خورده ، نمی گذارد که دیگران بدون توجه به جای مُهر ، نظاره گرم باشند .
- تو آن بچه را زدی ، چون فکر می کنی این اوست که این مهر را به پیشانی ات زده .
- نه خانم جان ، درست است که او یادآور خطاهای گذشته ام است ، ولی هیچ به غیر از خودم باعث و بانی آن خطاها نیست . نمی خواهد خودتان را برای بغل کردن لعیا خسته کنید . فکر نمی کنم دیگر جرأت کند دست به چیزی بزند .
- اگر با یک سیلی می شد بچه ها را ادب کرد که دیگر مشکلی نبود .
آنها آن چنان گرم گفتگو بودند که نه صدای دق الباب در را شنیدند و نه صدای وارد شدن آیدین را .
صمد با تعجب به خواهرزاده اش که بسته ی سوغاتی به دست کنار در ایستاده بود نگریست و گفت:
- خوش آمدی آیدین جان ، بیا تو .
با احترام سر خم کرد و گفت:
- مرا ببخشید حاج دایی که بی موقع مزاحم شدم . ناهار مهمان نمی خواهید ؟
- قدمت روی چشم ، چرا نمی خواهم ، چه کسی عزیزتر از تو ، تنها هستی ؟
- بله تنها هستم .
- پس چطور خانه ی مارا پیدا کردی ؟
- غیبعلی با من آمد و خانه را نشانم داد و برگشت . چه منزل قشنگی دارید . مبارک است .
- خیلی ممنون پسرم . چه خوب کاری کردی که آمدی .
- دیشب احساس کردم که از من رنجیده اید . برای همین هم تصمیم گرفتم اولین باری که از خانه بیرون می آیم ، به سراغ شما بیایم .
- از تو نرنجیدم ، از مادرت رنجیدم . من از خواهر خودم توقع دارم نه از پسر تازه از راه رسیده اش .
- عزیز ذوق زده شده بود و از شدت دستپاچگی نمی دانست چه کار باید بکند .
- گمان نکنم علتش این باشد .
- باور کنید علتش فقط همین بود . خودتان می دانید که عزیز چقدر خاطرتان را می خواهد . تنها هستید حاج دایی ؟
- نه تنها نیستم . خانم و مارال و بچه ها منزل هستند . فقط حوریه و طغرل به خانه ی اسد رفته اند . طیبه دارد جنت و جیران را می خواباند ، داشتم وضو می گرفتم که بروم نماز بخوانم . بیا برویم بالا ، حتماً زن دایی ات و مارال از دیدنت خیلی خوشحال خواهند شد . امروز آشپزی با گلین بوده ، خدا می داند چه بخوردمان خواهد داد .
از پله ها بالا رفتند . صدای مارال به گوش رسید که در پاسخ مادر می گفت:
- ایکاش شما هم به موقع ادبم می کردید و نمی گذاشتید آن سودای خام به سرم بزند .
- تو دختر خیره و سرکش را به سادگی نمی شد ادب کرد ، وگرنه آن ترکه های چوب پدر که باعث بی هوشی ات شد ، باید تو را سر عقل می آورد .
- آن ترکه ها را باید به روی قلبم می زد ، نه به پشت و کمرم .
حاج صمد برای این که همسرش را متوجه سازد که مهمان دارند صدا را بلند کرد و گفت:
- کجا هستی خانم ؟ مهمان عزیزی داریم .
ماه منیر چادر را به سر افکند و از اتاق بیرون آمد و به دیدن آیدین لبخندی به لب آورد و گفت:
- خوش آمدی آیدین جان .
سپس به طرف در سالن اشاره کرد و گفت:
- بفرمائید تو ، الان خدمت می رسیم .
آیدین به اعتراض گفت:
- نه چرا آنجا ؟ من که غریبه نیستم . اجازه بدهید همین جا در اتاق نشیمن در خدمتتان باشم .
مارال به شنیدن صدای پسرعمه اش برای تعویض لباس ، از در دیگر اتاق بیرون رفت . آیدین داخل شد و بسته ای را که در دست داشت کنار پشتی نهاد و به دختر چشم سیاهی که خاطره دوران کودکی مارال را در خاطرش زنده می کرد چشم دوخت .
ماه منیر دست پاچه به او اشاره کرد:
- آن طرف تر بنشینید . اینجا خیس است . لعیا شیطنت کرده و کاسه ی آب را به روی فرش برگردانده .
لعیا سیلی های جانانه مادر را به یاد آورد و به دیدن پدربزرگش لب ورچید و گفت:
- مامانی منو زد .
حاج صمد دستی از نوازش به سرش کشید و گفت:
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
- حتماً کار بدی کردی که کتک خوردی .
آیدین دختر گریان را در آغوش فشرد و گفت:
- دختر خوب که گریه نمی کند . شکلات دوست داری ؟
با کنجکاوی پرسید:
- شما کی هستین ؟
- عموی تو و برات شکلات آورده ام .
بسته ی شکلات را گرفت و به روی زانوی او نشست و با لذت مشغول خوردن شد . صمد که مهمانش را با لعیا سرگرم دید ، برای ادای نماز از اتاق خارج شد .
ماه منیر به آشپزخانه رفت تا به گلین دستور پذیرائی از مهمان را بدهد .
مارال آبی به سر و صورت زد تا دیدگان گریانش شفافیت خود را باز یابد و با عجله لباسش را عوض کرد و سرمه به چشم کشید و گیسوان را آراست و سپس در آئینه به برانداز کردن چهره و اندام خود پرداخت و لبخند رضایت آمیزی به لب آورد و به اتاق نشیمن بازگشت . در را که گشود صدای لعیا را شنید که می پرسید:
- بازم شکلات داری عمو جون ؟
- اگر دختر خوبی باشی ، باز هم دارم .
- اول بده تا دختر خوبی بشم .
مارال دست را به علامت تهدید تکان داد و گفت:
- بس کن دختر ، بیا اینجا و عمو را اذیت نکن .
آیدین به شنیدن صدایش از جا برخاست و سلام کرد . مارال با لبخند گرمی ، سلام او را پاسخ داد و گفت:
- به این بچه اگر رو بدهی ، دست از سرت برنخواهد داشت .
آیدین به دور از چشم عشرت ، خوب نگاهش کرد . ابروان پیوسته ای که سایبان دیدگانش بود باریک و قیطانی شده بود و دیگر به روی آنها سایه نمی افکند . چهره شاد و بشاش دختری که سالها فکر و خیالش ، خواب راحت را از دیدگان وی می ربود اکنون در لابلای انگشت غم فشرده می شد .
آیدین حسرتش را در نگاه نشاند و آنرا به طرف او نشانه گرفت .

مارال برای شکستن سکوت آزار دهنده ای که در فضای اتاق سایه گسترده بود زبان به سخن گشود :
-خوش آمدی آیدین .
لعیا با دستان آلوده به شکلات دامن مادر را کشید و گفت : عمو برام شکلات آورده .
با کف دست به روی دستش ضربه نواخت و فریاد کشید :
-لباسم را کثیف کردی بیا برویم دستت را بشویم .
گلین با سینی شربت وارد اتاق شده بود گفت : شما زحمت نکشین من خودم دستشو می شورم .
مارال به بسته ای که در کنار سینی قرار داشت اشاره کرد و پرسید : برایمان سوقاتی آورده ای ؟
-خیلی ناقابل است برای هرکس هدیه ی کوچکی خریده ام که بدانند به یادشان بوده ام فقط برای هدیه ی تو خیلی وقت صرف کردم چون خیال میکردم موهایت بلند است و آنها را با گل و مروارید زینت میدهی یک رشته مروارید برای موهایت و یک رشته برای گردنت خریدم .
-من هدیه گرانقیمت ازتو قبول نمی کنم .
-آنقدرها هم که فکر می کنی گران قیمت نیست .
-برای دختر دایی های دیگرت هم به همین نسبت سوقاتی آورده ای ؟
نگاه آیدین بی اختیار از نگاه او گریخت . سر به زیر افکند و پاسخ داد : تو فرق میکنی .
-چرا ! مگر نه اینکه حالا دیگر آرزوهای دور و دراز تودرست مانند گیسوان من کوتاه شده . بهتر است این مرواریدها را برای هدیه به آن دختری که عزیز برایت انتخاب کرده نگهداری .
-عزیز تو را انتخاب کرده بود . این تو بودی که با سرکشی و غرورت حلقوم آرزوهایش را فشردی و هم دل او را شکستی و هم دل مرا . وقتی خبر عروسی ات را شنیدم شب و روز از خودم می پرسیدم آن پسر چه داشت که من نداشتم . نمی توانستی صبر کنی تا من برگردم ؟ چطور دلت راضی شد آنقدر خود را ارزان بفروشی ؟
-من به تو قولی نداده بودم که منتظرت بشوم .
-دختر سرسخت همین یک دندگی و لجبازی باعث بدبختی ات شد و در طی مسیر راه خط آرزوهایت را شکست .
-شاید در موقع ترسیم نقش خطوط آرزوهایم آنرا وارونه نگهداشته بودند .
-اشتباهت این بود که می خواستی چشم بسته خطوطش را بخوانی وگر نه اگر چشمانت را باز می کردی می فهمیدی که آن نقشها وارونه هستند .
-تصویر خطوط آروزهایم درست مانند آراستن موی کوتاه سرم با این مروارید ها قابل تمسخر است .
-حاج دایی در این چند سال به اندازه ده سال پیر و شکسته شده .
-این یکی رانمی توانی فقط به گردن من بیندازی ضربه اول را مرگ جیران به او زد و ضربه بعدی را من .
-فکر می کنم ضربه دومی کاری تر و دردناکتر بود . کاش قبل از شروع هر مرحله از زندگی می شد درسی گرفت و بی گدار به آب نزد .
-تو دیگر چرا این حرف را می زنی ؟ !
-من دلم برای روزهای عمر رفته ی تو می سوزد . آخر چرا با سوزن ندانم کاری هایت مشک آب روان خوشبختی ات را سوراخ کردی که خالی شود ؟ وقتی خودت قدرت را نمی دانی از دیگران نمی توانی انتظار داشته باشی که قدرت را بدانند . موقعی که داشتی با مادرت حرف می زدی فریاد پشیمانی هایت را شنیدم .
-کار خوبی نکردی که فال گوش ایستادی . این فقط یک درد دل با خانم جان بود ودلم نمیخواست دیگری آنرا بشنود .
-باور کن قصد استراق سمع نداشتم ولی من و دایی جان درست در همان لحظه به پشت در اتاق رسیدیم . معلوم می شود آقا جانت آنطور که باید تنبیهت نکرده و گرنه شاید به موقع سر عقل می آمدی .
-تو صدای حسرتم شده ای و آمده ای تا با فریادهایت تنم را بلرزانی . درست است که من در انتخاب همسر آینده ام اشتباه کردم و جوانب امر را نسنجیدم و از روی احساس شخصی را برگزیدم که احساسم صدایش می کرد . نه عقلم . درست است که طلاق در خانواده ی ما یک فاجعه است ولی خیلی از دخترهای فامیل هم که از روی عقل انتخاب کردند شکست خوردند . آقا جانم قبل از که مرا به خانه ی شوهر بفرستد مقدمات شکست مرا فراهم ساخته بود و اولین اقدام او محروم کردن من از جهازی بود که حق هر دختری است شاید اگر کمکم می کرد تا آلونکی برای زندگی داشته باشیم ناچار به طلاق نمی شدم . چون مشکل من بیشتر با خانواده ی شوهرم بود نه باخودش .
-لابد دلیلش این بود که آن مرد را لایق تو نمی دانست و آرزوی جدایی ات را داشت غیر از این است مارال ؟
در حالی که با حالت عصبی با بادبزن حصیری که به دست داشت خود را باد میزد لبان لرزان از خشم رااز هم گشود و گفت : یعنی حالا که به هدف رسیده و دختر شکست خورده اش با رنج ودردی هم آغوش به خانه برگشته و بدون هیچ امید و هدفی روزها را به شب می رساند از کاری که کرده پشیمان نیست ؟
آیدین نگاه موشکافش را به چهره ی مارال دوخت و پرسید : هنوز هم آن مرد را دوست داری ؟
-حالا دیگر نه . تا روزی که محبت یاشار در دلم بود حاضر به ترکش نشدم . چند ماه آخر زندگی مشترکم با او نفرت جای عشق را در قلبم گرفته بود و منتظر راهی برای گریز بودم . یاشار خیلی زود به تغییر ماهیت احساسم پی برد و برای همین هم همه ی راههای گریز را به رویم بست . برای خاطر سوغاتی تو هم شده باید موهایم را دوباره بلند کنم این مروارید ها آنقدر قشنگ است که حیفم می آید از آن استفاده نکنم .
-چرا موضوع صحبت را عوض کردی ؟
-چون دلم نمی خواهد به آخرین روزهای سیاه زندگی مشترکم با یاشار فکر کنم منصوره و مادرش داشتند دیشب خودشان را برای جلب نظرت تکه پاره میکردند .
-من دلم همانجایی است که قبل از سفرم بود .
-مگر می خواهی عزیز را دق مرگ کنی . همین چند لحظه پیش داشتی به من می گفتی نباید می گذاشتم احساسم بر عقلم غلبه کند . پس تو هم به احساست اجازه ی غلبه را نده . منصور زن مناسبی برای توست .
آیدین با سماجت کشوید تا در برق نگاه او احساسش را بخواند .
-باورم نمی شود آنچه که می گویی از ته قلبت باشد .
-تو تازه از راه رسیده ای و هنوز سرت از باده ی شراب کهنه ی عشق قدیمی گرم است . کمی صبر داشته باش . شاید کی دو ماه دیگر نگاهت به واقعیتهای زندگی بازتر و گسترده تر باشد . من هنوز هم همان حرف قدیمی ام را تکرار می کنم و می گویم که احساسم نسبت به تو درست مانند همان احساسی است که به طغرل دارم .
-خدا لعنت کند این احساست را که هم خودت را نابود کردی و هم مرا می توانستی با انگشت عقل چشم احساس راکور کنی . دلم میخواست آن کاری را که پدرت با تو نکرد من می کردم و آنقدر پا به روی قلبت می کوبیدم که عشقت در زیر ضربه هایم کشته شود این خودت بودی که داشتی به مادرت می گفتی ایکاش آقا جان به روی قلبم ترکه می زد نه بر پشت و کمرم .
از پشت در صدای فریاد لعیا که دست و پا زنان می کوشید تا خود را از آغوش مادربزرگش که به زحمت او را بغل نگهداشته بود خلاص کند و داخل اتاق شود به گوش رسید . مارال به یقین می دانست که خانواده اش میدان راخالی کرده اند که آن دو در تنهایی حرفهایشان رابزنند . ماه منیر و همسرش آمدن آیدین را به خانه شان به فال نیک گرفتند و به خود این نوید را دادند که آن احساسی که درست فردای روز ورود او را به آنجا کشانده همان احساسی است که بعد از سالها دوری از وطن هنوز در قلبش گرم و زنده است . حاج صمد بعد از نماز بر سر سجاده دست به دعا برداشت و ازخدا خواست که این بار دخترش با چشم باز بر ای آینده تصمیم بگیرد و عاقبت به خیر شود . گلین سفره ی غذا را در اتاق پذیرائی گسترد و آنرا با مربا و ترشی های خوش عطر آراست و سپس به اشاره ی ماه منیر برای دور کردن لعیا از پشت در اتاق نشیمن بچه را ازآغوش زن ارباب گرفت و او را با خود به حیاط برد و پاهای کوچک عرق کرده اش را برهنه کرد وآنها را در آب حوض فرو برد و به او اجازه داد تا با دست و پا زدن در آبی که آفتاب سوزان ولرمش ساخته بود مادرش را به حال خود بگذارد . لعیا که مانند اکثر کودکان هم سن و سال خود آب بازی را دوست داشت با پاهای برهنه آب حوض را به تلاطم واداشت . توپی که در موقع بازی بچه های همسایه از روی دیوار به داخل حوض پرتاب شد مارال را وحشت زده به کنار پنجره کشاند و در حالی که صورتش را چنگ می زد گفت : وای خدای من به گمانم لعیا بود که افتاد توی حوض .
آیدین که به همراه او به کنار پنجره رسیده بود سر به بیرون خم کرد و چشم به لعیا دوخت که باشادمانی برای برداشتن توپ قرمزی که به روی آب شناور بود می کوشید تا خود را از آغوش دایه به داخل حوض بیافکند . با دیدن این منظره لبخند پر محبتی به لب آورد و رو به مارال کرد و گفت ک نگران دخترت نباش می بینی که دایه چهار چشمی و با همه ی قدرت مواظب اوست . نگران جوانی خودت باش که تا چشم به هم بزنی به روی سراشیبی جاده ی لغزان زندگی سر خواهد خورد و به زمین خواهد افتاد .
-تو چرا نگران لغزیدن پای جوانی خودت نیستی و در این چند سال فکری به حال تنهایی ات نکرده ای ؟ یعنی در آن دیار هیچ دختری نتوانست نظرت را به خود جلب کند ؟
-من بال پرنده ی دلم را همانروز که به روی بام خانه ی دل تو نشست با دستهای احساسم شکستم تا قدرت پرواز بر آشیانه ی دیگری را نداشته باشد .
مارال در شعله های نگاهی که قصد سوزاندنش را داشت شراره های خشم و کینه را مشاهده کرد و پرسید :
-چرا اینطور به من نگاه می کنی ؟
داشتم فکر میکردم که آن لعنتی گوهر گرانبهایی را که به آن آسانی به دست آورده بود چه آسان از دست داد . آخر تو دختر مغرور و خودخواه خان که قلب همه ی جوانهای شهر را به لرزه می انداختی و آنها را لایق خود نمی دانستی چطور به یک جوان بی اصل و نسب اجازه دادی که به خود جرات ابراز عشق و علاقه به تو را بدهد ؟
-در عین این که وانمود می کنی دوستم داری از من متنفری از دختری که به قول خودت قلب و احساست را به بازی گرفت و مرد دیگری را به تو ترجیح داد . راست بگو از من چه می خواهی ؟ از کسی که یکبار طعم تلخ شکست را چشیده توقع داری که باز هم شکست را تجربه کند . آزموده را بیازماید ؟ من همین جا هم که در کنارت ایستاده ام سایه مردی را در میانمان می بینم که به پیشانی جوانی من چین افکند و به روی قلب تو خراش تو زخم خورده ای آیدین و من اگر دست همراهی ات را بپذیرم در زندگی روی آسایش را نخواهم دید . تو از خشم و نفرتت خنجری فولادین خواهی ساخت که با خونابه ی قلب جراحت دیده ات آبدیده شده و به تلافی این جراحت هر روز با نوک تیزش قلبم را خراش خواهی داد . حالا برو مرا در آرامش بعد از طوفان زندگی ام تنها بگذار . مدتهاست که چشمهایم را بسته ام تا از طوفان شن ناملایمات آسیب نبیند . از آن گذشته اگر من زنت بشوم این فقط تو نیستی که آزارم خواهی داد . بلکه مادرت هم مامور شکنجه ام خواهد بود . عمه عشرت می داند که تو به خانه ی ما آمده ای ؟
-من بچه نیستم که برای رفت و آمدهایم به عزیز حساب پس بدهم . نه در مورد رفت و آمدهایم و نه در مورد تصمیم گیری برای آینده ام .
مارال سر را به علامت تاسف تکان داد و آه حسترش در صدایش پیچ خورد و شکست :
-افسوس آیدین . آن مارالی که تو می شناختی با آن مارالی که اکنون در مقابلت ایستاده زمین تا آسمان تفاوت دارد . آنموقع دختر جوانی بودم با سر پر باد و پر از شور و نشاط جوانی ولی اکنون زن جوانی هستم با دل پیر و شکسته از جفای روزگار بعد از آن رفتار توهین آمیز عمه جان دیگر هیچ وقت مرا در خانه ی خودتان نخواهی دید .
-مطمئنم که عزیز قصد توهین به تو را نداشت و هنوز هم همان برادرزاده ی محبوبش هستی اگر تو نیایی من خواهم آمد این بار خیال ندارم میدان را خالی کنم تا سوداهای خام دیگران باعث شود که چون ماهی لغزانی از چنگم بگریزی .
-آقا جانم عادت دارد نماز را که خواند ناهارش را بخورد بهتر است بروم گلین راصدابزنم که سفره رابیندازد .

طیبه بعد از خواباندن بچه های حوریه به گلین ملحق شد تا درکشیدن غذاکمکش کند . افراد خانواده برای صرف ناهار به اتفاق آیدین بر سرسفره ای که در سالن پذیرائی گسترده بودند نشستند .
آیدین متفکر بر سر سفره نشست و در حالی که گفتگوی ناتمامی که با مارال داشت فکر او را ساخت مشغول کرده بود بی آنکه میلی به خوردن غذا داشته باشد قاشق و چنگال را به دست گرفت و آنرا درون بشقاب رشته پلویی که ماه منیر برایش ریخته بود فرو برد . لعیا که هنوز مزه ی شکلاتهای آیدین زیر دندانش بودچهار زانو در کناروی نشست و قاشق غذایی را که مارال به طرف دهانش برد کنار زد و به اعتراض گفت : نه گشنه ام نیس من فقط شکلات
می خوام . سپس در حالی که درخشش چشمان سیاه او نگاه مارال را تداعی می کرد خطاب به آیدین گفت : مگه تو نگفتی بازم به من شکلات می دی ؟
-البته که می دهم . ولی بعد از اینکه ناهارت را خوردی و گرنه از شکلات خبری نیست .
شانه ها را با بلاتکلیفی بالا افکند و با اکراه گفت : پس فقط یک قاشق دیگه می خورم .
- نه نمی شود حتما باید غذایی را که مادرت برایت کشیده بخوری و بعد یک بوس هم به عمو بدهی .
- حالا نه بعد از اینکه شکلات رادادی بوس می دم .
سپس دهان گشود و منتظر لقمه مادر شد و در حالیکه زیر چشمی آیدین را می پائید که چون خود او میلی به خوردن غذا نداشت . به زور لقمه هایی را که مارال در دهانش می نهاد قورت می داد . بالاخره طاقت نیاورد و با لحن شیرینی از او پرسید : پس چرا غذا تو نمی خوری ؟ نکنه تو هم دلت شکلات می خواد . آیدین که سخت غرق افکار خود بود سووال را نشنید لعیا که در این مدت کوتاه توانسته بود درگوشه کنار قلب آیدین که مالامال از محبت مارال بود جایی برای خود باز کند رنجید از نشنیدن پاسخ سووالش را تکرار کرد : این بار آیدین شنید و او را روی زانوی خود نشاند و گفت : خیال ندارم شریک شکلاتهایت بشوم . همه ی آنها مال تو . البته بعد از اینکه هر دو غذایمان را خوردیم وسیر شدیم .
ماه منیر از گفته ی لعیا متوجه بی اشتهایی مهمانش شد و پرسید : نکند غذای ما را دوست نداری ؟ اگر قبلا می دانستم به اینجا می آیی . لااقل غذایی را می پختم که دوست داشته باشی .
-اتفاقا خیلی هم خوشمزه است . مگر یادتان رفته که من چقدر رشته پلو دوست داشتم .
-خوب پس چرا حالا نمی خوری ؟
-دارم می خورم دستتان درد نکند .
لعیا رشته ای را که از قاشق غذا به روی دامنش افتاده بود به دور انگشت پیچاند و آنرا به طرف دهان آیدین گرفت و پرسید :
-میخوای ؟
پایان قسمت ۱۱
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
صفحه  صفحه 8 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

نگین محبت


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA