انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 7:  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

Girls Prohibited | دختـران ممنـوعـه


زن

 
دختـران ممنـوعـه|Girls Prohibited





** مقدمه**

من از نسلی هستم که ذهن باز میخرم...
فکر باز را می ستایم...
و چشمهایم را به نگاه های بسته ی دیگران می بندم...!
من ازنسلی هستم که ناپسند و لاشرع معرفی میشم...
شناسنامه ام به نام و سند مردی است که ادعا میکند جنس من را میشناسد !
من از نسل زنانم ... بیوه ها... شاید مادران ...
اما به دورم از دخترانه های دیروزم... ازخاطراتم... و سراپا نفرتم...!
من از نسل افکار ازادم لیکن ازادی طلب نیستم...
من از نسل دخترانم اما دختر نیستم...
من از نسل بی بضاعت و فقر و تنگ دستی هم نیستم...
من هم نسل تو ام... هم تراز تو... با تو از یک هوا نفس میکشم... از یک اب می نوشم...
دو چشم دارم... کمتر ازتو نه ... بیشتر از تو هم نه ... ولی قدر تو هم نمی بینم!
دو گوش... یک دهان...
قدر تو نه میشنوم نه حرف میزنم...
و دنیا دنیا حس در بطن من ریشه دوانده است...
و دلم مثل تو و توها به حراج خیابان هفت تیر خوش است!!!
من هم نسل تویی هستم که میدانی" تفکر فروشی از تن فروشی درد ناک تر است!!!"
من هم نسل تو هایی هستم که ایمان دارید به :
ﺑﺎﮐﺮﻩ ﺑﻮﺩﻥِ قلب فاحشه ها
و ﻓﺎﺣﺸﻪ ﺑﻮﺩﻥِ ﺫﻫﻦ ﺑﺎﮐﺮﻩ ﻫﺎ !
و میدانید:
ﻗﻠﺐ ﻓﺎﺣﺸه ها ﺩﺭ
ﺣﺴﺮﺕ ﻋﺸﻖ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻧﺸﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﻭ ﺫﻫﻦ ﺑﺎﮐﺮﻩ ﻫﺎ
ﺍﺳﯿﺮ ﻣﻮﺟﯽ ﺍﺯ ﻏﺮﯾﺰﻩ ﯼ ﺍﺭﺿﺎ نشده
منم و من... اسیر نسل ممنوعه ی لاشرع!
من هم نسل توی امروز و من فردا و مای دیروزم...
من از نسل دختران ممنوعه ام... هم نسل تو ... هم نسل هم نفسان تو!



نويسنده : کار گروهی جمعی از نویسندگان سایت نود هشتيا
۲۲فصـــــل
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
دختران ممنوعه1


بی توجه به چند عکاس و فلش هایی که به چشمم میخورد جلو رفتم.
ملافه ی سفید و بالا دادم... از دیدن صورت کبود و خون خشک شده اش... نفس عمیقی کشیدم که بوی گندی تو سرم پیچید ... فوری ازش فاصله گرفتم ... ولی با گوشیم سعی کردم درهمون حال خراب چند عکس بگیرم.
صدای رزاقی اومد که پرسید:سروان حالتون خوبه؟
به دیوار تکیه داده بودم.
لبخندی زدو گفت:دستشویی این سمته ... و دستمالی و به سمتم گرفت وگفت: لطفا به چیزی دست نزنید...
و از توی کیفش یه بطری اب معدنی به سمتم گرفت وگفت: عرق صورتتونو خشک کنید.
با حرص رومو ازش گرفتم وگفتم: علت مرگ چی بوده؟
رزاقی: درگیری... به سرش ضربه وارد شده . . .
نفس عمیقی کشیدم و رزاقی گفت: بهتره برید بیرون یه هوایی بخورید...
با اخم بهش نگاه کردم ورزاقی با لبخند خاصی گفت: هوای اینجا کمی براتون سنگینه جناب سروان اینطور نیست؟
از ادم هایی که ضعفمو به روم میاوردن به شدت متنفر بودم.
از خونه بیرون زدم.
درحالی که سرهنگ به سمتم میومد احترام گذاشتم و سرهنگ عضدی با لبخند خاصی گفت: چرا با این حالت سروان ... راحت باش.
دستی به صورتم کشیدم وگفتم: مقتول با یک ضربه...
سرهنگ: میدونم ستوان رزاقی برام گفت ... تو برگرد اداره ... عکس ها و برگه ی پزشک قانونی و برات فکس میکنن ... گزارشت کامل باشه ...
_اطاعت قربان ...
و به سمت ساختمون رفت.
نگاهی به جمعیت کردم وسوار اتومبیل شدم.
سعی کردم ذهنمو مرتب کنم.
درسته از دیدن جنازه کلافه میشم ولی ... میتونم تو گزارش تلافی گندی که زدم ودربیارم.
کمتر از نیم ساعت به اداره رسیدم...
پشت میزم نشستم.
دکتر یعقوبی برام چند مطلب فکس کرده بود.
درحالی که اونها رو بررسی میکردم عکس هایی که با موبایلم گرفته بودم رو نگاه کردم.
خودکار محبوب نقره ایمو برداشتم و نکاتی که بنظرم نباید ازشون چشم پوشی میکردم ویادداشت کردم.
اونقدر غرق فضا و نوع قتل ودرگیری بودم که متوجه گذر زمان نباشم.
با تقه ای که به درخورد رئوفی احترام گذاشت.
سری تکون دادم وجلو اومد گفت: جناب سروان .. گزارش انگشت نگاری ها ...
_هویتشون مشخصه؟
رئوفی:خیر جناب سروان... هیچ مدرک شناسایی به دست من نرسیده ...
سری تکون دادم ومشغول بازبینی شدم.
چنگی به موهام زدمو سعی کردم بی توجه به ساعت فکرهامو مرتب کنم تا مطمئن بشم چیزی و از قلم ننداختم.
پرینت عکس هایی که توی صحنه ی محل جرم گرفته بودم رو از پرونده بیرون کشیدم.
چیزی که خیلی برام جلب توجه میکرد این بود که شخص مقتول لباس مرتبی داشت و احتمالا در اون نقطه ی پایین شهر صرفا برای انجام کاری رفته بود.
دیگه بعد عمری کارکردن و زندگی نخوریدم نون گندم ولی مارک کت شلوار گراد و که میشناسم.
دومین مسئله ای که خیلی باید بهش بها میدادم این بود که روی صورت مقتول هیچ زد و خوردی انجام نشده بود یعنی طبق بررسی های بچه های پزشکی قتل کاملا ناگهانی وبدون درگیری رخ داده بود.
اثر انگشت هایی که روی لیوان های موجود روی میز عسلی هم نشون میداد که سه فرد در اونجا حضور داشتند. یک زن و دو مرد... که یکی از اثرات قدیمی تر بودند ... ویکی از اونها هم مربوط به مرد مقتول بود... و تقریبا جای جای خونه اثر انگشت یک زن به کررات به چشم میاد. واینطور که از جوانب امر پیداست این خونه متعلق به یک خانم بوده ...
یادداشت هامو مرتب کردم ... تلفن روی میز وبرداشتم وبعد از درخواست یک لیوان چای پرسیدم:سرهنگ عضدی برگشته؟
جواب مثبتی شنیدم ...و چند لحظه بعد تقه ای به در خورد.
چاییمو داغ داغ خوردم ...
پرونده ها رو جمع و جور کردم وبه سمت اتاق سرهنگ رفتم.
تقه ای زدم.
سرهنگ:بفرمایید...
وارد اتاق شدم ...
سرهنگ سرشو از روی پرونده ای که رو به روش باز بود بلند کر دوگفت: خوب فرهمند چه کار کردی؟
تمام نتایجمو برای سرهنگ گزارش کردم.
با نگاه خاصی گفت: اسم و هویتشون؟
-هنوز نتونستم ...
جمله ام تموم نشده بود که در اتاق کاملا ناگهانی باز شد.
رزاقی با دیدن من لبخندی زد وگفت:جناب سرهنگ اوردمشون...
و با یک سری پرونده بدون توجه به من به سمت میز سرهنگ رفت.
سرهنگ: چکار کردی رزاقی؟
رزاقی با صدای رسا و لطیفی گفت: جناب سرهنگ ... طبق فرمایش شما گزارش ها رو بازبینی کردم ... متوجه شدم که این شخص با ضربه ی ضعیفی کشته شده ... درواقع این ضربه نمایان گر قدرت یک مرد نیست . طبق دستور پزشک قانونی... متوفی با یک وسیله ی فلزی مثل قفل فرمون یا مشابه اون به قتل رسیده . که البته الت قتاله در صحنه رویت نشد... ضربه از پشت سر بوده و لپ پس سر صدمه ی جدی ای دیده ... مرگ سه ساعت بعد از ضربه صورت گرفته و اون خونه ی استیجاری که متعلق به یک زن بوده ... طبق گزارشها و صحبت های همسایه ها متوجه شدم که این مرد بدون هیچ شرط و ضرب و شتمی وارد این خونه شده ... این خونه متعلق به خانم سمانه کریمی بوده ... در همین جا هم فکر میکنم توسط همین خانم کشته شده چرا که کلا سه اثر انگشت در صحنه پیدا نکردیم... و البته هیچ مدرکی از مقتول والبته خانم کرمی در دست نیست ... طبق گزارش های همسایه ها چند وقتی هم هست خانم کریمی بخاطر عقب افتادن کرایه مدام با صاحب خونه درگیر بوده و صاحبخونه هم بسیار شاکی... و با توجه به پلمب خونه ... اقای حسینی یا همون صاحبخونه ی خانم کریمی اولا از ایشون شکایت کردن دوما خواستار ازادی پلمب شدن... و اهان ... ببخشید اینقدر پراکنده صحبت میکنم....
جناب سرهنگ لبخندی ز دورزاقی گفت: اثر سوم انگشت هم متعلق به اقای حسینی بوده که شب قبل در منزل ایشون بودن و کلی سر وصدا کردن والبته یک لیوان چای هم صرف کردن که لیوانشون روی میز مونده بود... ضمن اینکه به استناد حرفهای اقای حسینی این خانم اصلا خانم درستی نبوده و حدودا سی و پنج ساله است ... الانم در بخش چهره نگاری هستن... برای تصویرگری خانم سمانه کریمی!
نفس کلافه ای کشیدم وگفتم:جناب سرهنگ طبق تحقیفات من هیچ کدوم از اونها اون مرد و نمیشناختن...
رزاقی پوزخندی زد وگفت: بله ... باید هم مقتول و نشناسن.. چون هیچ کس در اون محل ایشون رو ندیده بود ... من فقط از خونه و محل خونه و صاحب خونه گزارش تهیه کردم...
سرهنگ دستهاشو زیر چونه اش گذاشت وگفت: خوبه رزاقی کارت عالیه...
رزاقی لبخند ریزی زد وگفت:ممنون جناب سرهنگ...
سرهنگ: خوب میتونی بری خونه ... و خودتو برای فردا اماده کنی...
رزاقی نفس عمیقی کشید وگفت: حتما ... اما قبلش گزارشهامو تکمیل میکنم ...

خود شیرین!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
رزاقی نفس عمیقی کشید وگفت: حتما ... اما قبلش گزارشهامو تکمیل میکنم ...
خود شیرین!
سرهنگ لبخندی زد وگفت:رزاقی خودتو خسته نکن ... تا اینجا کارت خوب بوده ... راستی به واحد ها گزارش کن بعد از چهره نگاری و پخش عکس در حین رویت سمانه کریمی مستقیما به بازداشت دربیاد ...
رزاقی اطاعتی کردو احترامی گذاشت .نیشخندی به من زد و از اتاق خارج شد.
با حرص به سمت میز سرهنگ رفتم وگفتم: پرونده ی من بود جناب سرهنگ...
سرهنگ چایشو برداشت وقندی بین لبهاش گذاشت و گفت:پرونده ی همه ی ماست فرهمند ... تو هم بهتره برگردی خونه استراحت کنی... فردا روز مهمیه...
با غیظ گفتم:ولی جناب سرهنگ...
سرهنگ:تازه واردی ... کمی طول میکشه... دایره ی جنایی سختی های خودشو داره ... بزودی باهمه و البته همه چیز کنار میای... ازت توقعی ندارم تازه یک ماهه که به جمع ما اومدی!
پوفی کشیدم وسرهنگ گفت:گزارش ها رو فردا تکمیل کن ... حالا هم برو خونه ...
اطاعت کردم واحترام گذاشتم.
بدون خداحافظی از اتاق سرهنگ خارج شدم.
ساعت سه صبح بود که گزارشهامو داشتم بررسی میکردم ... از اینکه به حرف سرهنگ گوش نداده بودم اصلا ناراضی نبودم ... واقعا نیاز داشتم بدونم اشتباهم درچیه... هرچند با اون وضع وخیمی که من داشتم به خودم حق میدادم که صحبت و بازجویی از همسایه ها رو فراموش کنم.


چنگی به موهام زدمو به یه کوه رخت چرکی که رو به روم قرار داشت زل زدم.
با خستگی اونا رو شوت کردم روی زمین و ولو شدم روی تخت...
صدای اذان ومیشنیدم اما اینقدر سنگین بودم که میدونستم خدا هم راضی نیست با این حالم براش نماز بخونم.
با صدای زنگ گوشیم به ناچار نیم خیز شدم وبرش داشتم.
یه پیام از رزاقی بود.
_سمانه کریمی دستگیر شد.
با خستگی نوشتم:چطوری؟
_توی ترمینال گشتی ها گرفتنش ، بخاطر اضطراب و هول بودنش بهش شک بردن ! التماس دعا جناب سروان.
پوفی کشیدم و گوشیمو خاموش کردم.
اصلا از این دختر خوشم نمیومد.
با تقه ای که به در اتاقم خورد به پهلو رو به در غلت زدم و برادر م وارد اتاق شد وگفت: داداش کی اومدی؟
_چیکارم داری؟
_هیچی من دارم از طرف مدرسه میرم جمکران، این رضایت نامه رو امضا کن...
ساعت 4 صبح تو داری میری جمکران؟
فرشاد کمی کوله اش و رو شونه اش جا به جا کرد و سری تکون دادم و امضاش کردم.
حوصله نداشتم درگیر کاراش بشم. پونزده سالش بود تاکی میخواستم مراقبش باشم!
نفس خسته ای کشیدم وخیلی سریع خوابم برد.


ساعت از 11 گذشته بود... نگاهم هنوز به میز حاضر و آماده ام بود... چندین ساعتم رو برای درست کردن غذاها و چیدن میز گذاشته بودم تا یک شام دونفره رو با سهند داشته باشم.... کتی رو همون سر شب مرخص کردم....دلم میخواست امشب بعد مدت ها دستپخت خودم رو تجربه کنه.... موهام رو که به خاطرش باز گذاشته بودم رو پشت سرم جمع کردم و بلند شدم تا میز رو جمع کنم... با صدای ناله ساینا بی خیال میز شدم و به اتاقش رفتم... هنوز تب داشت و توی خواب ناله میکرد... کنارش روی تخت نشستم و به آرومی بلندش کردم... موهای لختش بخاطر عرق به هم چسبیده بود.. دستم رو لای موهاش کردم و سرش رو روی سینه ام گذاشتم.... سرفه اش گرفت ، همونطور که توی بغلم بود از روی میز کنار تختش شربتش رو برداشتم و درش رو باز کردم و به طرف دهنش گرفتم
-نمیخورم... تلخه
-بخور دخترم تا سرفه نکنی و بتونی بخوابی
-پیشم میمونی تا بخوابم؟
-آره عزیز دلم....
دستش رو دور گردنم حلقه کرد و صورتم رو بوسید.... دوباره روی تخت گذاشتمش و با بادبزنی که کنارش بود صورتش رو باد زدم..... تبش کمتر شده بود... چیزی به 12 نمونده بود که با صدای نفس های آروم ساینا خیالم راحت شد خوابیده.... بلند شدم و به آشپزخونه رفتم تا میز رو جمع کنم... سهند حتما باید برای دیرکردن امشبش تنبیه می شد.... بهتر بود شب رو توی پذیرایی صبح کنه.... در حین اینکه توی دلم هزار تا نقشه برای تنبیه کردن سهند می کشیدم مشغول جمع کردن میز شدم... ظرف ها رو توی سینک گذاشتم شمع ها رو خاموش کردم. کنترل رو برداشتم و حرصم رو سر صدای موزیک لایتی که پخش میشد خالی کردم خاموشش کردم و کنترل رو محکم روی صندلی انداختم.... دلم برای وقتی که گذاشته بودم می سوخت.... دیس برنج رو برداشتم و داشتم تصمیم میگرفتم که چه بلایی سرش بیارم که صدای باز شدن در رو همزمان با نواختن 12 ضرب صدای ساعت شنیدم. توجهی نکردم و بدون اینکه پشت سرم رو نگاه کنم همونطور دیس به دست ایستاده بودم. میدونستم ساینا هم مثل سهند عاشق فسنجونه و بهتر بود برای نهار فردای ساینا نگهش میداشتم. اما خب قطعا سهند هم بی نصیب نمی موند و این دیر اومدن امشبش دلخوریم رو بیشتر میکرد...
-سلام ملکه من.... بیا که نوکر رو سیاهت اومده
هنوز نرسیده زبون بازیش شروع شده بود.... با اینکه دلم برای بغل کردن و ناز کردن تو آغوشش بی تابی میکرد ولی سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم.
-ملکه من قهره
جوابش رو ندادم... دیس رو روی کابینت گذاشتم و سراغ ظرف های توی سینک رفتم
-این ضیافت امشب برای من بوده؟
باز هم هیچی نگفتم.... پشت سرم ایستاد و دستش رو دور شکمم حلقه کرد. سرش رو کنار گوشم آورد و گفت: ببخشید به خدا کار داشتم، میدونی که این روزا خیلی سرم شلوغه....
-تو همیشه سرت شلوغه
-ملکه من... ببخشید... راستی ساینا کجاست؟
به طرفش برگشتم و با صدای نسبتا بلندتری گفتم: میدونی ساعت چنده؟ 12.... ساینا سه ساعت پیش خوابیده..... انقدر منتظر تو موند که خوابش برد.
-گفتم ببخشید... سیران جان دنبال تفریح که نبودم.... باور کن انقدر گره تو کارم اومده که نمیدونم اول به کدومش برسم
-مگه خرج سه نفر چقدره که انقدر واسه خودت کار میتراشی؟
-من میخوام شماها بهترین ها رو داشته باشین، اشکال داره؟ میموندم تو خونه تا تو خرجمو بدی خوب بود؟
-نه ولی ما هم به تو احتیاج داریم.... ساینا مریضه میدونی که حساس تره به جای اینکه به دختر مریضت برسی همه فکرت اون شرکت کوفتی شده

بعد بغضم ترکید... بغلم کرد و گفت: همه این غر غر ها رو کردی بیای تو بغلم نه؟ بیا عزیز دلم... چشم از این به بعد اولین اولویتم شماهایین... دیگه نبینم ملکه من چشاش خیس بشه ها
دهنش بو میداد ولی اهمیتی ندادم، بار اولی نبود که اینطوری میومد خونه... میدونم بعضی وقتها اختیار از دست میده و مشروب میخوره ولی خب حدش رو میشناخت
دستش رو توی موهام کرد و گفت: بازشون کنم؟ میدونی که بسته باشن دلم میگیره
دستم رو بردم پشت سرم و موهامو باز کردم. محکم به خودش فشارم داد و گفت: حالا بریم شام بخوریم.... باور کن هیچی نخوردم از صبح تا حالا...
از تو بغلش بیرون اومدم و گفتم: پس بذار گرمشون کنم.... یخ کردن
-تنبیه مردی که دل ملکه رو بشکنه اینه غذای سرد بخوره... همینو میخوریم
دیس رو روی میز گذاشتم و یه بشقاب برداشتم تا براش غذا بکشم....
-بیشتر میریزی... دوتایی تو یه ظرف بخوریم...
از پیشنهادش قند توی دلم آب شد. یه مقدار بیشتر ریختم و بشقاب رو جلوی هر دومون گذاشتم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
دختران ممنوعه2


از پیشنهادش قند توی دلم آب شد. یه مقدار بیشتر ریختم و بشقاب رو جلوی هر دومون گذاشتم.
خیلی وقت بود با هم تو یه ظرف غذا نخورده بودیم... با اشتهای خاصی غذاشو میخورد طوری که منم اشتهام بیشتر شد... بعد از شام بلند شدم تا میز رو جمع کنم...
-این همه به این دختره پول نمیدم که تو کار بکنی ها
-خب ظرف ها میمونه خوشم نمیاد
-بمونه.... صبح که بیاد بیکار نمی شینه... تو به من برس....
دستم رو کشید و من رو روی پاهاش نشوند....
-ببین چقدر دلم برات تنگ شده... میدونی چند روزه ندیدمت....
-دلت تنگ شده بود زودتر میومدی خونه
-اااا دیگه بداخلاقی نکن....
چند روزی بود برای یه قرار داد کاری رفته بود اتریش.... همه سعی من هم برای شام امشب نبودن این چند روزه اش بود
دستش رو پشت گردنم گذاشت و سرش رو هم جلوتر آورد.... منم مثل خودش غرق اشتیاق و خواستن بودم..انقدری بی تاب بودم که میتونستم از بوی بد دهنش ، از حرف های کشدارش صرف نظر کنم.... چشمامو بستم و منتظر بوسه اش بودم که با صدای ساینا هردو از جامون پریدیم... هنوز چشماش رو کامل باز نکرده بود ولی وسط پذیرایی بود و سهند رو صدا میکرد
-اومدی بابا
سهند من رو از روی پاش بلند کرد و سراغ ساینا رفت
-سلام فرشته خودم.... خوبی؟ آره بابایی اومده دختر گلم...
-برام عروسک آوردی
با حرف ساینا خنده ام گرفت، انگار نه انگار چند ساعت پیش تو تب می سوخت تا سهند رو میدید حالش به کلی عوض میشد... سهند بغلش کرد و به طرف اتاقش بردش...
-معلومه که آوردم ... یدونه آوردم اندازه خودت...
-کجاست؟
-صبح که بیدار شدی مامان بهت میده... حالا بریم تو اتاقت باید بخوابی تا قشنگ خوب بشی
پشت سرشون رفتم... ساینا رو روی تخت گذاشت و گفت: من که نبودم مامان رو که اذیت نکردی؟
-نه.... دختر خوبی بودم
میخواستم حرفی بزنم ولی اشاره سهند ساکتم کرد
-خب منم برم بخوابم که خیلی خسته ام.... آخر هفته هم با عمه میری شهربازی البته اگه خوب شده باشی
-تو نمیای؟
-نه من سر کارم تو با عمه و طناز میری
-پیشم میخوابی؟
-تو دیگه بزرگ شدی بعدشم من پیشت بخوابم مامانت تا صبح میترسه
با حرف سهند ساینا خنده ای کرد و سهند هم بعد از بوسیدن صورتش پتو رو روش کشید و با هم از اتاقش بیرون اومدیم
-حالا دیگه من شبا میترسم؟
-میخواستی چی بهش بگم؟ بگم دلم واسه مامانت داره پر میکشه؟

بغلم کرد و گفت: بذار به کارم برسم میدونی که بیقرارت شدم


بغلم کرد و گفت: بذار به کارم برسم میدونی که بیقرارت شدم
نمیتونستم جلوشو بگیرم.... حس من هم مثل خودش بود.... دستش دور کمرم حلقه شد و بعد با هم به اتاقمون رفتیم....
صبح با صدای ساعت از خواب بیدار شدم.... یه شب خوب رو گذرونده بودم.... بلند شدم تا دوش بگیرم... تن خسته ام آب گرم وان رو میخواست... همونطور بدون لباس راه حموم رو پیش گرفتم... سهند رفته بود.... وان رو پر از آب گرم کردم و توش نشستم.... داغی آب رخوتم رو کم کرد.... فکرم پیش دیشب بود.... سهند حرف از یه مهمونی زد... آخر هفته رو فکر کنم گفت.... تازه فهمیدم چرا قراره ساینا آخر هفته با شراره خواهر سهند برن شهربازی.... یک ساعتی توی وان بودم.... حالم که بهتر شد بلند شدم و بعد از پوشیدن حوله ای که سوغاتی سهند بود راهی آشپزخونه شدم. کتی ظرف های دیشب رو شسته بود... و مشغول مرتب کردن آشپزخونه بود
-سلام خانوم صبح بخیر...
-سلام کتی... دیشب اصلا نشد ظرف ها رو بشورم
-نه خانوم... خودم شستم... خوبین؟ قهوه بیارم؟
-نه یه چایی داغ بهم بده... ساینا بیدار شده؟
-بله خانوم... صبح آقاسهند قبل رفتنشون بهش سوغاتیش رو داد و الانم داره بازی میکنه
-برم ببینم تب نداشته باشه
-نه خانوم.... تب نداره.... حالش خوبه
-سهند کی رفت؟
نگاهی به ساعت کرد و گفت:
-مثل همیشه 9 رفتن
چشمم به سرخی مایع درون لیوان چایی ام بود... کتی لقمه ای هم به دستم داد و گفت: بخورین ناشتا نباشین تا نهار حاضر بشه
لقمه رو از دستش گرفتم و با لیوان چایی ام به اتاق خواب رفتم تا لباس بپوشم.... در حین پوشیدن لباس هم به لقمه ام گاز میزدم و همه از چاییم میخوردم... مثل همیشه کتی حواسش به همه چی بود.... تاپ صورتی دو بنده ام رو با شلوار جذب جینم پوشیدم و از اتاق بیرون زدم... ساینا جلوی تلویزیون نشسته بود و به کارتونی که از ماهواره پخش می شد با دقت نگاه میکرد.... تلفن رو برداشتم تا به سهند زنگ بزنم و در مورد اون مهمونی بپرسم.
مثل همیشه گوشیش رو جواب نمیداد... ناچار شدم با شرکت تماس بگیرم، اصلا حوصله شنیدن صدای پر از غمزه منشی اش رو نداشتم ولی خب میخواستم به کارام برسم.
-بفرمایید
-سلام با آقای بینش کار دارم
-سلام سیران خانم شمایید؟
بالاخره یه بار منو شناخت...
-بله ... میشه وصل کنید؟
-چشم الان... راستی ساینا حالش بهتر شده؟
-مرسی خوبه... ممنون میشم وصل کنی
بعد از شنیدن صدای آهنگ دزدان مادربزرگ بالاخره سهند گوشی رو برداشت
-جانم ملکه ی من
-سلام خسته نباشی
-مگه میشه تو زنگ بزنی من خسته باشم؟ خوبی؟ خوب خوابیدی؟ دیشبت چطور بود
از حرفش در مورد دیشب گر گرفتم، اما ترجیح دادم جواب ندم
-سهند
-جانم
-دیشب حرف از یه مهمونی زدی... چی بود؟
-چیز خاصی نیست... به خاطر موفقیتمون تو پروژه جدید هوشنگ مهمونی گرفته
-واسه همین داری ساینا رو با شراره میفرستی بره؟
-آره دیگه نمیشه بچه ببریم.... جای ساینا نیست
-باشه... پس من امروز میرم خرید... چی بپوشم؟
-هرچی دوست داری بپوش.... من برم کار دارم شب می بینمت ملکه
-خداحافظ
دکمه قرمز روی گوشی رو فشار دادم... به نظرم یه مهمونی خیلی هم بد نبود... هم با سهند بودم و هم حال و هوام عوض میشد


" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
دکمه قرمز روی گوشی رو فشار دادم... به نظرم یه مهمونی خیلی هم بد نبود... هم با سهند بودم و هم حال و هوام عوض میشد
ساینا هنوز به تلویزیون زل زده بود، بشقاب میوه هایی که کتی براش خرد کرده بود رو از دستش گرفتم و رفتم پیشش نشستم
-عروسک مامان چی می بینه؟
-دارم هری پاتر می بینم
بشقاب میوه ها رو روی پاش گذاشتم و گفتم: حالت بهتر شد؟ داروهاتو خوردی؟
-اوهوم کتی بهم داد
منم سرگرم دیدن فیلم مورد علاقه ساینا شدم
-خانم نهار حاضره
اصلا نفهمیدم کی ظهر شد... دست ساینا رو گرفتم و به طرف دستشویی بردمش... میخواستم دست و صورتش رو بشورم و بعد ببرمش پای میز. بعد از نهار بلند شدم تا به ساحل زنگ بزنم و ازش بخوام عصر بیاد بریم خرید واسه مهمونی.
بعد از قرار گذاشتن با ساحل سراغ دیدن تکرار سریال های مورد علاقه ام رفتم.... ساحل قرار بود ساعت 5 بیاد پیشم و سه چهار ساعتی وقت داشتم.
-بازم چسبیدی به این سریال ترکیه ای ها
-سلام تو کی رسیدی؟
-انقدر رفتی تو سریال نفهمیدی؟ دوساعت جلو در با کتی غیبتتو کردم
-بیا بشین آخراشه دیگه میریم
-بس کن سیران.... پاشو بریم شب باید برم خونه خاله مهرداد
-ای بابا تو هم که همش ددر دودوری
-میای یا برم؟
-میگم کتی یه شربت برات بیاره تا حاضر شم
با اشاره من کتی به طرف ساحل رفت.... آخرهای آذر بود و هوا حسابی سرد شده بود. خصوصا برفی که چند روز پیش اومد و مدارس رو تعطیل کرد.... لباسم رو عوض کردم و سراغ ساحل رفتم که هنوز با کتی حرف میزد... انگار نه انگار من خواهرش بودم ،هروقت میومد کلی حرف با کتی داشت... نمیدونم خدمتکار من چه جذابیتی برای ساحل داشت.
-بالاخره حاضر شدی؟
-آره.... بریم دیگه
-بریم
هنوز دو قدم نرفته بودم که برگشتم و به کتی گفتم:
-حواست به ساینا باشه تا من میام.... اگه سهند زنگ زد بگو به موبایلم زنگ بزنه و رفتم خرید
-باشه خانوم به سلامت
پشت سر ساحل از ساختمون خارج شدم
به خاطر بارونی که اومده بود پله ها لیز و خیس شده بود
-سیران مواظب باش نخوری زمین
-باشه
سوار ماشینش شدم و ریموت در رو زدم


سوار ماشینش شدم و ریموت در رو زدم
-کجا بریم؟
-پاساژ همیشگی
-حالا چه خبره گیر دادی بری خرید؟
-مهمونی سهند و شریکاشه
-خوبه والا... شوهر تو هم تقی به توقی میخوره مهمونی داره
-این جشن واسه پروژه آخرشونه....
-تا حالا چقدر این مهمونی ها رو رفتی؟
-هیچی... همیشه میگفت مردونه است... واسه اولین باره داره میرم
-پس بگو چرا ذوق مرگ شدی...
ساحل درست میگفت... میخواستم برم تا از نزدیک ببینم تو این مهمونی ها چه خبره... چند باری بعضی از شرکا و اعضای هیئت مدیره و وکیل شرکت رو به زور دیده بودم ، اونم بعد کلی چک و چونه زدن با سهند... میگفت خوشش نمیاد مسائل خونه و شرکت قاطی بشه... دوست داشت حریم هر کدوم حفظ بشه.. با اینکه برام یه معضل بزرگ بود این مهمونی های مجردیش ولی دم نمیزدم اما الان میتونستم سر از همه چی در بیارم... دوست داشتم بدونم با کی ها رفت و آمد داره که هر وقت میاد دهنش بو میده... گرچه خودش میگفت تفریحی یه پیک میزنم ولی یه زن همیشه ته دلش می لرزه.
-رفتی تو فکر
با حرف ساحل بی خیال همه چیز شدم و سرم رو به حرفهاش گرم کردم، نیم ساعتی به حرف زدن و گرفتن اخبار همه فامیل گذشت تا به پاساژ مورد علاقه ساحل رسیدیم
ماشین رو یه جا پارک کرد و راه افتادیم.... ساحل هم مثل من عاشق خرید کردن بود.
همه سه طبقه پاساژ رو طی کردیم.... ولی چیزی که مد نظرم باشه پیدا نکردم... ساعت از 8 گذشته بود و حسابی خسته و کلافه شده بودم...
-سیران چی شد ؟ چی میگیری پس؟
نگاهم به پیراهن دکلته آبی رنگ جلو چشمم بود. پشت دامنش یه دنباله کوچیک داشت و روی همه لباس سنگدوزی همرنگش بود... جذب و شیک بود...
ساحل مسیر نگاهم رو دنبال کرد و گفت: میخوای امتحانش کنی؟
-نمیدونم
-بپوشش حالا
لباس رو از فروشنده گرفت و با زور به طرف اتاق پرو هدایتم کرد
لباسم رو در آوردم و پیراهن رو پوشیدم... به خاطر قدم باید حتما پاشنه های کفشم رو بلند تر انتخاب میکردم تا با این دنباله زمین نخورم... ساحل در رو باز کرد و گفت: یه چرخ بزن ببینم
چرخیدم و دوباره به خودم تو آینه خیره شدم
-سیران خیلی بهت میاد.... یه آرایش با زمینه آبی بکن، ماه میشی به چشماتم میاد... ببین فقط واست بلند نیست؟
-میخوای قد درازتو به رخم بکشی؟
-خب چته؟ ببین بیا بریم طبقه دوم یه کفش دیدم به جون خودم خوراک لباسته؟
-باشه خوبه جدا؟
-آره به خدا.... بهت میاد....
-پس همینو میگیرم
لباسمو عوض کردم و از اتاق پرو زدم بیرون
ساحل لباس رو روی میز فروشنده گذاشت و منم کارتم رو به دستش دادم
-ساحل به نظرت یه شال بگیرم ، زیادی باز نیست بالا تنه اش؟
-نه بابا.... خوبه ها
با اینکه دو دل بودم اما میدونستم سهند هم اعتراضی نمیکنه
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
دختران ممنوعه3

با اینکه دو دل بودم اما میدونستم سهند هم اعتراضی نمیکنه
بعد از خریدن کفش در حالیکه ساعت دیگه از 10 گذشته بود رفتیم خونه
جلوی در از ماشین پیاده شدم و گفتم: نمیای تو؟
-نه بابا همینطوریشم مهرداد سه طلاقم کرده من رفتم
-مرسی اومدی شب بخیر
-خداحافظ
و به سرعت رفت
زنگ و زدم و چند لحظه بعد در باز شد... از خستگی روی پا بند نبودم، ساک های خریدمم حسابی توی دستم سنگینی میکرد.
-بالاخره اومدی
سهند دست به سینه و با اخم جلو روم ایستاده بود
-گفتم میرم خرید
-میذاشتی با هم میرفتیم
-ببخشید خب
-بده من ساکاتو.... کل پاساژ هم بار کردی آوردی نه؟
-ای تقریبا
-نشونم میدی لباستو؟
-نه قراره سورپرایزت کنم
-از این کارا هم بلدی؟
-آره
-شام خوردی؟
-نه از گشنگی دارم هلاک میشم
-بیا منم نخوردم، اما شام ساینا رو دادم و خوابید
-کتی رفت؟
-آره
**
حسابی به آرایشگر سفارش کردم... مدل موهام رو طوری میخواستم درست کنه تا مش های ریزی که داشت قشنگ خودش رو نشون بده.... دلم میخواست توی مهمونی تک باشم.... چشامو بستم و منتظر شدم تا کار آرایشگر تموم بشه... وقتی به آرایشگاه میومدم و زیر دست کسی می نشستم از اینکه بهم دست میزد و رو موهام و صورتم کار میکرد حس خوبی بهم دست میداد و توی خلسه ی خاصی میرفتم... ساعت نزدیک 5 بود که کارم تموم شد. آرایشم با رنگ لباسم ست شده بود. توی آینه نگاهی به خودم کردم و از کسی که این همه روی آرایشم وقت گذاشته بود تشکر کردم. پالتومو روی لباسم پوشیدم و از آرایشگاه بیرون اومدم. سهند جلوی در توی پله ها منتظرم بود. دستم رو گرفت و کمکم کرد تا از پله ها پایین برم
-امشب بعد مهمونی، مهمون دل من میشی
از حرفش ولوله ای توی دلم ایجاد شد... بازوش رو گرفتم و با هم از ساختمون بیرون اومدیم... سوار ماشین شدم و بخاری رو روشن کردم... هوا ابری بود....
به محض سوار شدن سهند پرسیدم:
-ساینا الان پیش شراره است؟
-بله... ظهر اومد دنبالش بردش...
-بهونه نگرفت؟
-وقتی تو اومدی آرایشگاه چرا ولی تا طناز رو دید همه چی یادش رفت
خیالم راحت نبود ولی خب میدونستم با طناز بیشتر بهش خوش میگذره.... سهند ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم


****


خیالم راحت نبود ولی خب میدونستم با طناز بیشتر بهش خوش میگذره.... سهند ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم
کیفم رو از روی صندلی عقب برداشتم تا گوشیمو در بیارم
-داری چیکار میکنی؟
-میخوام زنگ بزنم به ساینا
-چرا خودتو اذیت میکنی... گوشیم تو داشبرده بردار
لبخندی زدم و در داشبرد رو باز کردم بعد کلی زیر و رو کردن کاغذهای توی داشبرد گوشی سهند رو پیدا کردم... شماره شراره رو وارد کردم و دکمه تماس رو زدم
چند تا بوق خورد تا بالاخره صدای شراره رو با کلی سر و صدا شنیدم
-سلام سهند جان
-سلام شرر... سیرانم... ساینا پیشته
-ااا سلام آره کارش داری؟
-گوشی رو بهش میدی؟
-باشه
چند لحظه بعد صدای ساینا اومد
-سلام دختر گلم
-سلام مامانی خوبی؟
-مرسی... ساینا جان عمه رو اذیت نکنی ها... شبم برو خونه عمه فردا میام دنبالت
حس کردم حالش گرفته شد ولی دوست نداشتم نصفه شب بد خوابش کنم.....
-باشه مامان...
-حالا برو حسابی خوش بگذرون... خداحافظ
-بابای مامانی
گوشی رو سرجاش گذاشتم
-چی شد؟
-حس کردم رفت تو هم گفتم شب بمونه خونه شراره...
-اشکال نداره... باید عادت کنه ... دوروز دیگه میخواد بره دانشگاه، خونه شوهر... نمیتونه تورو هم ببره که
-سهند ساینا همش هشت سالشه بعدشم وقتی قبول بشه اون سر دنیا هم باشه میرم پیشش
-منم گذاشتم تو بری... تو بری من دق میکنم
-دیوونه
-دیوونه تو ام
حرفی نزدم و به خیابون خیره شدم... بارون ریز و تندی شروع شده بود
-شانس آوردیم هوشنگ مهمونی رو تو ویلاش تو کرج گرفته ها
-آره... آخه این وقت سال موقع مهمونی گرفتنه
-خیلی هم خوب و رمانتیکه
دستم رو گرفت و گذاشت رو دنده ماشین و دستش رو روی دستم گذاشت، از گرمای دستش گر گرفتم.
بارون لحظه به لحظه تندی تر می شد ، سهند برف پاک کن ماشین رو زد و بخاری رو روشن کرد و دستش رو روی دستم محکم تر فشار داد... حواسم به مردمی بود که زیر بارون پرسه می زدن...
بالاخره به ویلای هوشنگ رسیدیم ، همزمان با ما آیلار فرید وکیل شرکت هم رسید برای سهند بوقی زد و پشت سر ما وارد ویلا شد. سهند پشت یکی از ماشین ها پارک کرد و از روی صندلی عقب چتر رو برداشت و پیاده شد در سمت من رو باز کرد و کمکم کرد تا پیاده بشم... با دستم دنباله لباسم رو گرفتم و به سهند تکیه کردم...
آیلار که پالتوی ساده ای به تن داشت در مقابل دست دراز شده سهند سری تکون داد و من رو به گرمی بغل کرد
-چطوری ملکه؟
-ملکه گفتن های سهند به تو هم سرایت کرده؟
-به کل شرکت سرایت کرده... همه میدونن یه ملکه ای هست که تو قصر سهند زندگی میکنه
حس کردم گونه هام گر گرفت.
-بفرمایید
با اشاره سهند اول آیلار حرکت کرد ، دستم رو دور بازوی سهند حلقه کردم و پشت سر آیلار روی سنگ فرش های ورودی ویلا راه افتادیم. بعد از گذشتن از چند پله به تراس رسیدیم... روی تراس چندتا میز بود که دور یکی از اونها چند نفر نشسته بودن که اصلا نمی شناختمشون... سهند دستم رو کشید و گفت: بریم باهاشون آشنات کنم
آیلار دستش رو توی جیب پالتوش کرد و گفت: من جای تو بودم نمیرفتم

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
دختران ممنوعه4

آیلار دستش رو توی جیب پالتوش کرد و گفت: من جای تو بودم نمیرفتم
جواب حرف آیلار فقط چشم غره سهند بود
همراه سهند به طرف میز رفتیم. یک مرد حدودا 50 ساله به همراه دو پسر و یک دختر کم سن و سال نشسته بودند.
-به به جناب مهندس از اینورا!
-سلام آقای عالی مقام از اون ورا...
دخترک بلند شد و با لوندی خاصی گفت: سهند جان معرفی نمیکنی؟
دستم رو محکم تر دور بازوی سهند حلقه کردم
-سیران جان ایشون آقای عالی مقام یکی از مجریان پروژه نور همراه دخترشون هستی خانم و آقا زاده ها حمید و همایون
و رو به اونها گفت: این خانم هم ملکه من سیران
هستی پشت چشمی نازک کرد و گفت: نگفته بودی شاه شدی
عالی مقام از جاش بلند شد و گفت: با این ملکه هرکسی شاه میشه
سهند انگار حرفش رو نشنیده گرفت و گفت: چرا نرفتین تو؟
به جای عالی مقام هستی گفت: حیف این هوا به این خوبی نیست؟
سرم رو چرخوندم و به بارونی که تند تر شده بود نگاه کردم، توصیف هستی از هوای خوب طوفان بود.
دست سهند رو کشیدم و با هم به داخل رفتیم. به محض ورود ما یکی از خدمه پالتو و کیفم رو ازم گرفت. هوای گرم داخل اصلا با هوای مورد علاقه هستی قابل قیاس نبود. سهند با دیدن دوستا و شرکاش بی خیال من شد و رفت. بین اون همه جمعیت که توی هم می لولیدن دنبال یه چهره آشنا بودم
-بیا بریم سر میز من
با دیدن آیلار گل از گلم شکفت. خوبی حضورش این بود که مثل بقیه نبود. برخلاف همه ساده لباس پوشیده بود ، کت و شلوار مشکی با یه تاپ یقه دار سفید. موهاش هم کوتاه و قشنگ بود. کنارش نشستم سهند اون طرف سالن پیش هوشنگ و بقیه بود
-آیلار... این قرار داد چی داشته که براش مهمونی گرفتن؟
-به لطف این پروژه پای عالی مقام به شرکت باز شد
-مگه کی هست این عالی مقام؟
آیلار به جای جام مشروب دوتا لیوان شربت از توی سینی خدمتکار برداشت و یکی اش رو به دستم داد و گفت: اهل مشروب که نیستی؟
-نه اتفاقا ممنون
-خب عالی مقام از اون گردن کلفت هاست... میگن تو گمرک هم آدم داره ... یعنی بی هیچ دردسری میشه قطعاتی که آوردنشون کلی مالیات و حق گمرک داره رو وارد کرد... وارد کردن اجناس با یک پنجم قیمت و فروش اونها به قیمت اصلی

با اینکه زیاد سر در نیاورده بودم ولی فهمیدم عالی مقام هرکی که هست یه آدم مهمه و حتما سهند و شرکتش حالا حالا ها بهش وابستگی دارن


با اینکه زیاد سر در نیاورده بودم ولی فهمیدم عالی مقام هرکی که هست یه آدم مهمه و حتما سهند و شرکتش حالا حالا ها بهش وابستگی دارن
-من الان میام آیلار
-راحت باش عزیزم
وقتی بلند شدم تا پیش سهند برم آیلار دستم رو کشید و گفت: مواظب سهند باش... نذار زیاده روی کنه
-تا حالا زیاده روی کرده؟
-سیران تو خیلی چیزها رو نمیدونی.... الانم جاش نیست بهت بگم فقط مواظب سهند باش.... اینجا اون بهشتی که نشون میده نیست... مواظب شوهرت باش
ترسیدم ، دلم میخواست بیشتر بدونم... با حالت التماس نگاهش کردم
-نه سیران... بیشتر از این نمیتونم بگم.... منم عضو همین شرکتم و باید راز نگهدارشون باشم ... سهند رو از همه دور کن
دنباله لباسم رو جمع کردم و به طرف سهند رفتم
نگاهم به لیوان هایی بود که هی پر و خالی می شد، به بطری های مختلفی که نصفه و نیمه دورشون چیده بودن به میوه هایی که خرد شده توی بشقاب بود، به الویه های دست خورده .... سهند غرق در خوشی بود با دیدنم بلند شد و منو توی بغلش گرفت . حس کردم از خجالت آب شدم بوی دهنش و شل حرف زدنش گواه از حال دگرگونش داشت.. من مثل یک بچه کنارش نشوند و گفت: بیا پیشم ملکه من
بر خلاف همیشه که حس خوبی از حرفش پیدا میکردم اینبار حس تنفر داشتم، من یه شاهزاده مست لایعقل نمیخواستم
-سهند؟!
-جانم
-میشه دیگه نخوری... زیاده روی کردی ها چطور میخوای رانندگی کنی؟
-من مست نیستم
-تو الان مستی.... ببین حرف زدنت رو... سهند جان
-من حالم خوبه... فقط یه لیوان دیگه... این آخریشه
و لیوان رو به طرف دختری گرفت که ساقی شده بود.. دختر لیوان رو پر کرد. لیوان رو از دستش گرفتم و رو به یکی از خدمتکار ها ادامه دادم: میشه قهوه بیارین؟
با غضب لیوان رو از دستم کشید طوری که نصف ویسکی رو لباسم ریخت
-تو دیگه چی میخوای؟
من چی میخواستم؟ چی میتونستم بخوام... من شوهرم رو میخواستم کسی که باید تو اون جمع مواظبم باشه... کسی که بهش نیاز داشتم... کسی که باید باهام میومد خونه....حرفهای آیلار منو ترسونده بود... سهند هم به کل وجود من رو یادش رفته بود... دلم از بی تفاوتی سهند گرفته بود... تازه داشتم درک میکردم چرا منو از شرکاش و مهمونی هاش دور نگه داشته بود... سهند ظرفیت مستی رو نداشت و الان هم مست شده بود... بلند شدم و در حالیکه سعی میکردم بغضم رو پنهون کنم به طرف تراس رفتم... بارون نسبتا کمتر شده بود، باد خیلی سردی میومد با دست هام روی بازوهام می کشیدم. با اومدن پالتویی روی تن سردم ترسیدم
-نترس منم سیران جان
-چی شد اومدی بیرون آیلار؟... ممنون
-دیدم نیستی و سهند هم مست کرده فهمیدم حتما چیزی شده
-اصلا حواسش به من نیست
-تقصیر اون نیست... این سیرک رو عالی مقام و هوشنگ درست کردن الانم هستی داره لیوانشونو پر میکنه
خون خونم رو میخورد.. سهند اگه میخواست خوشگذرونی کنه منو دیگه چرا آورد؟ از هستی متنفر بودم حالم از خودمم به هم میخورد که عروسک دست سهند بودم... حس میکردم به شعورم توهین شده.

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
دختران ممنوعه5

حس میکردم به شعورم توهین شده.
-ممنون واسه پالتو
-خواهش میکنم
-شب بدیه
-شبا بد نیستن... آدمها خرابش میکنن
-این مهمونی کوفتی کی تموم میشه؟
-تازه ساعت 10 شبه واسه اینا حکم سر شب رو داره
-تو هم تا آخرش میمونی؟
-نه... میخواستم باهات خداحافظی کنم و برم... خواهرم خونه تنهاست
-کاش میموندی
-برای چی بمونم؟
-دلم میخواد بیشتر برام توضیح بدی... حرفهات منو میترسونه
-نترس... همه اینا یه مشت پولدار مستن که الان برات قصر میسازن ولی وقتی نشئگی و مستی از سرشون پرید با یه داد زدن اون قصر بلورینت رو خرد میکنن
-آیلار چیکار کنم؟
-من نمیدونم... خودمم اسیرم... میخوای برسونمت؟
دوست داشتم باهاش برم اما خط قرمزی که مغزم دور هستی می کشید مانع میشد . نمیخواستم حتی تصور کنم سهند به هستی دست بزنه چه برسه به این با اون باشه.
-نه آیلار... میترسم تنهاش بذارم اوضاع بدتر بشه
-درکت میکنم
کارتی از توی کیفش بیرون کشید و بهم داد و گفت: این شماره منه و پشتش هم شماره اتاقمه...مشکلی پیش اومد بهم زنگ بزن
کارت رو توی جیب پالتوم گذاشتم و گفتم: مرسی... حتما
-شبت بخیر
-شب تو هم بخیر ... مواظب خودت باش

دست هاش رو توی جیب پالتوش کرد و از من دور شد.. جنس آیلار با همه فرق داشت وقاری داشت که شخصیتش رو با همه متفاوت میکرد.حرفهایی که بهم زده بود با شخصیتی که ازش دیده بودم همخونی نداشت... نمیدونستم حرفهاش دوستانه بود یا از سر حسادت... شاید میخواست خواهرانه کمکم کنه ولی تو اون لحظه گیج تر از این حرفها بودم... نمیدونم چقدر گذشت اما واقعا خسته شده بودم. به داخل برگشتم داشتن شام می دادن. ظرفی رو توی دستم گرفتم و به کنار میز رفتم. میلی به غذا نداشتم و یه ذره ژله و سالاد برداشتم.


میلی به غذا نداشتم و یه ذره ژله و سالاد برداشتم.
-سیران جان شما چیزی نمیخوری؟
با حرف هوشنگ لبخندی زدم و گفتم: ممنون میل ندارم
-اهل رژیم هستی؟
-نه... امشب میل ندارم
-از سر شب هم که هیچی نخوردی
حالش یه طوری بود مثل سهند نبود نسبتا سرپا تر بود ولی به نظر میرسید زیاده روی کرده باشه.
-من اهل مشروب نیستم
جامش رو به طرفم آورد و با گفتن: به سلامتی یه نفس سر کشید
انگار این مهمونی قصد تموم شدن نداشت، با چشم دنبال سهند می گشتم هنوز پالتومو در نیاورده بودم... احساس سرما میکردم.. روی یکی از صندلی ها نشستم و در حالیکه سعی میکردم بین جمعیت دنبال سهند یا دست کم هستی بگردم سعی میکردم خودم رو با ژله سر گرم کنم. بین جمعیت نگاهم روی هوشنگ ثابت شد که بهم خیره شده بود به محض اینکه نگاهمون تو هم گره خورد با اشاره پرسید چیزی میخوای؟
به امید اینکه از سهند خبری داشته باشه به طرفش رفتم...
-شما سهند رو ندیدین؟
-همین جاها بود... چطور؟ کارش داری؟ چیزی میخوای؟
-کار که نه... بریم خونه... دیر وقته
چشاشو تنگ کرد و گفت: میخوای بری؟
-نباید بریم؟
-نمیخوای خوش باشی؟ شوهرت یه معامله بزرگ کرده
-فکر کنم به قدر کافی بهش خوش گذشته باشه
-پس میخوای تنهایی بهش سور بدی؟
از حرفش چندشم شد.. از اینکه یه نفر اینطوری اینقدر بی پروا در مورد مسائل زناشویی بقیه حرف بزنه متنفر بودم... فقط دلم میخواست از جمع دور بشم..حالم داشت به هم میخورد. از خشم دستامو مشت کرده بودم و فشار میدادم . از هوشنگ فاصله گرفتم و سعی کردم تو جمعیت دنبال سهند بگردم نمیدونستم جواب این کارش رو چی بدم اما قطعا بی جواب نمیذاشتم. ساعت از 11 گذشته بود صدای آهنگ بلند شد و یه مشت مست و نشئه ریختن وسط تا برقصن. ضرب آهنگ مثل پتکی بود که توی سرم میزدن ، کل سالن پایین رو گشتم حتی سراغ تراس هم رفتم اما از سهند خبری نبود... به نفس نفس افتادم.


" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
دختران ممنوعه6

به نفس نفس افتادم.
زیر پله ها ایستادم و یکی از لیوان ها رو پر از آب سرد کردم و یه نفس سر کشیدم
-میخوای بدونی سهند کجاست؟
-چی؟
صدای آهنگ نمیذاشت درست صدای هوشنگ رو بشنوم
-میخوای بدونی سهند کجاست؟
-کجاست؟
-برو بالا آخر راهرو یه اتاق هست اونجاست الان با هستیِ
با شنیدن اسم هستی مغزم قفل کرد... هستی... سهند!
لیوان رو روی میز کوبیدم و دنباله لباسم رو با حرص جمع کردم و به سراغ پله های مارپیچی رفتم... وقتی به انتهای پله ها رسیدم دنباله لباسم رو ول کردم... نفسم به شماره افتاده بود ، هزار تا تصور از چیزی که ممکن بود ببینم توی ذهنم می چرخید... صدای خنده و جیغ هایی که از پایین میومد بیشتر عصبیم میکرد... با هر تصوری که توی ذهنم پر رنگ میشد حس انزجار بیشتری نسبت به سهند پیدا میکردم. حس کسی رو داشتم که بهش خیانت شده... نمیتونستم باور کنم سهندم، همسرم، پدر دخترم الان با یه زن دیگه است... عالی مقام و خنده های کریهش... صورت لوند هستی... همه چی جلوی چشمم بود. پاهام میلرزیدن... به سختی خودم رو به اتاق رسوندم؛ نمیدونستم در بزنم یا...
دستم رو روی دستگیره در گذاشتم و فشار دادم و چشامو بستم... وقتی در باز شد چشامو باز کردم. از دیدن اتاق خالی یه طوری شدم ناخواسته یه نفس عمیق کشیدم. دستم رو روی سینه ام گذاشتم قلبم تند تر و محکم تر از همیشه میزد. تخت مرتب بود انگار که اصلا کسی پاشو توی اتاق نذاشته... برگشتم تا از اتاق بیرون برم که با هوشنگ رودر رو شدم. چشاش سرخ بود انگار همه خون بدنش رو توی چشمش خالی کرده باشن.
-شوخی بی مزه ای بود آقای محترم
-شوخی نبود فرشته
به طرفش رفتم و گفتم: از جلوی در برو کنار میخوام برم

خودشو کنار کشید... دستگیره در رو فشار دادم، قفل بود!


خودشو کنار کشید... دستگیره در رو فشار دادم، قفل بود!
-چرا قفله؟
صدام مثل جیغ بود... پر از ترس... ترسی که یک دفعه تو دلم ریخته بود... نمیتونستم پنهونش کنم....
-قفله چون من میخوام عروسک
از واژه هایی که می شنیدم چندشم میشد
-این مسخره بازی ها چیه؟ این مهمونی کوفتی، اون دختره جلف... این شوخی بی مزه... سهند کدوم گوریه... در رو باز کن میخوام برم فهمیدی؟
-تو وقتی میری که من بگم
با مشت به در میزدم...
-یکی در روباز کنه... کسی صدامو میشنوه؟ یکی بیاد کمکم.... سهند.... سهند
-صدای اون پایین بلند تر از صدای توئه خانوم خانوما
برگشتم و به در تکیه دادم
-چی از جونم میخوای؟
-پس اهل معامله ای... درست مثل شوهرت
شوهر تو اون لحظه منفور ترین کلمه برام بود. هرچی خاطره خوب داشتم از سهند به نفرت تبدیل شد.
-گفتم چی میخوای؟ شوخیتو کردی و منم خنده ام نگرفت... دیگه حرف حسابت چیه؟ چی میخوای؟ هان؟
به طرفم اومد. خودمو بیشتر به در فشار دادم دستش رو روی گونه هام کشید و بعد پایین اومد از گردنم به سینه ام رسید.
تنم میلرزید.نگاهش رو همه تنم بود.
-اینا رو
یقه پالتومو محکم تر کردم انگار که میخواستم از چیزی که برام مونده بود دفاع کنم
-خجالت بکش عوضی
-هرچی بیشتر فحش بدی بیشتر تحریکم میکنی.... میدونستی؟
نفس هاش توی صورتم میخورد. بوی گند میداد دستم رو بالا آوردم با همه توانی که برام مونده بود توی صورتش زدم.
-آشغال من اونی که میخوای نیستم... من شوهر دارم... من یه مادرم... من آدمم مثل تو یه حیوون نیستم... جای تو بغل اون هرزه های پایینه...
-تو هم از همون خراب شده اومدی
شونه هامو گرفت و منو به طرف تخت کشید. تقلا میکردم از تو بغلش بیام بیرون... با مشت به سینه اش میزدم اما حریفش نمیشدم در عین اینکه مست بود زورش از من بیشتر بود... من رو روی تخت انداخت ، به خاطر پرت شدن جلوی دامنم بالا اومده بود و پاهام بیرون بود. از حرکتی که کرده بود وحشت کرده بودم دستامو روی تخت فشار دادم تا از جام بلند شم که با هول دادن هوشنگ همه تلاشم ناموفق بود. ترسیده بودم هوشنگ کتش رو در آورد و روی تخت کنارم انداخت.

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
دختران ممنوعه7

خودشو کنار کشید... دستگیره در رو فشار دادم، قفل بود!
-چرا قفله؟
صدام مثل جیغ بود... پر از ترس... ترسی که یک دفعه تو دلم ریخته بود... نمیتونستم پنهونش کنم....
-قفله چون من میخوام عروسک
از واژه هایی که می شنیدم چندشم میشد
-این مسخره بازی ها چیه؟ این مهمونی کوفتی، اون دختره جلف... این شوخی بی مزه... سهند کدوم گوریه... در رو باز کن میخوام برم فهمیدی؟
-تو وقتی میری که من بگم
با مشت به در میزدم...
-یکی در روباز کنه... کسی صدامو میشنوه؟ یکی بیاد کمکم.... سهند.... سهند
-صدای اون پایین بلند تر از صدای توئه خانوم خانوما
برگشتم و به در تکیه دادم
-چی از جونم میخوای؟
-پس اهل معامله ای... درست مثل شوهرت
شوهر تو اون لحظه منفور ترین کلمه برام بود. هرچی خاطره خوب داشتم از سهند به نفرت تبدیل شد.
-گفتم چی میخوای؟ شوخیتو کردی و منم خنده ام نگرفت... دیگه حرف حسابت چیه؟ چی میخوای؟ هان؟
به طرفم اومد. خودمو بیشتر به در فشار دادم دستش رو روی گونه هام کشید و بعد پایین اومد از گردنم به سینه ام رسید.
تنم میلرزید.نگاهش رو همه تنم بود.
-اینا رو
یقه پالتومو محکم تر کردم انگار که میخواستم از چیزی که برام مونده بود دفاع کنم
-خجالت بکش عوضی
-هرچی بیشتر فحش بدی بیشتر تحریکم میکنی.... میدونستی؟
نفس هاش توی صورتم میخورد. بوی گند میداد دستم رو بالا آوردم با همه توانی که برام مونده بود توی صورتش زدم.
-آشغال من اونی که میخوای نیستم... من شوهر دارم... من یه مادرم... من آدمم مثل تو یه حیوون نیستم... جای تو بغل اون هرزه های پایینه...
-تو هم از همون خراب شده اومدی
شونه هامو گرفت و منو به طرف تخت کشید. تقلا میکردم از تو بغلش بیام بیرون... با مشت به سینه اش میزدم اما حریفش نمیشدم در عین اینکه مست بود زورش از من بیشتر بود... من رو روی تخت انداخت ، به خاطر پرت شدن جلوی دامنم بالا اومده بود و پاهام بیرون بود. از حرکتی که کرده بود وحشت کرده بودم دستامو روی تخت فشار دادم تا از جام بلند شم که با هول دادن هوشنگ همه تلاشم ناموفق بود. ترسیده بودم هوشنگ کتش رو در آورد و روی تخت کنارم انداخت.

. ترسیده بودم هوشنگ کتش رو در آورد و روی تخت کنارم انداخت.
-نمیخوای اون پالتو رو در بیاری ... حیف اون هیکل نازت نیست قایمش کردی... میخوای من برات درش بیارم؟
نیم خیز شدم و روی تخت نشستم. هوشنگ پشتش رو به من کرد و مشغول در آوردن کراواتش شد
از جام بلند شدم و به طرف در رفتم... به طرف دوید و از پشت پالتومو کشید... قلبم تند تند میزد... پالتومو روی زمین انداخت و دوباره بهم نزدیک شد.با ناخن هام روی در چنگ میزدم... پشتم رو به هوشنگ کردم و دوباره با قفل و دستگیره در کلنجار رفتم.دستش رو توی موهام کرد و کشید... از شدت درد به خودم پیچیدم
بخاطر دردی که توی تنم پیچیده بود توان مقابله با هوشنگ رو نداشتم... دوباره منو روی تخت پرت کرد... فرصت هیچ حرکتی رو بهم نداد و خودشو روم انداخت.... حالم از بوی گند نفس های کشدارش به هم میخورد... میخواست لب هامو ببوسه... لبهامو روی هم فشار دادم و سعی میکردم مانع بشم... هرچی بیشتر جلوشو میگرفتم فشار بیشتری به بازوهام میداد که توی مشتش بود.... کارهام عصبیش کرده بود و اشتیاقش رو بیشتر... ازم کمی فاصله گرفت... از تو کشوی میز کنار تخت یه قرص آبی رنگ برداشت و با لیوان مشروبی که توی دستش بود خوردش.... از رو تخت بلند شدم....وقتی برگشت و منو ایستاده دید به سمتم اومد و به دیوار چسبوندتم.... نفس نفس میزدم و عرق کرده بودم.... دستش رو روی یقه لباسم گذاشت و با یه ذره فشار پاره اش کرد.... لباسم مثل یه تیکه پارچه بی ارزش از روی تنم افتاد روی زمین... حالا هیچ دفاعی نداشتم....نگاه حریصش روی تنم میچرخید. مچ دستمو کشید و به طرف تخت برد... هیچ واکنشی نشون ندادم و مثل بره دنبالش رفتم... خودمم باورم شد هیچ راه فراری ندارم.
همه چی برام سیاه بود... هوشنگ قربون صدقه ام میرفت و نوازشم میکرد... از لمس دستاش مور مورم میشد... هرچی بیشتر میگذشت چهره سهند بیشتر برام غریبه میشد... ساینا جلو چشمم بود... خنده هاش.... ولی داشت سیاه میشد... داشت فراموشم میشد ....یاد آخرین سفرمون افتادم.... اون شبی که سهند دیر اومد.... شب های قبل ترش... باز هم سیاه شدن..... وقتی بهش گفتم داره بابا میشه و لبخندی که زد و وقتی که بغلم کرد... چشماش رو یادم رفت.... روزی که با خانواده اش اومدن خواستگاری.... لعنتی چرا نمیتونستم صورتشو به یاد بیارم......
بغض کرده بودم.... موهام توی مشت هوشنگ بود....دونه های عرقش از روی صورتش می افتاد روی گردنم..... شب عروسیم.... لباس عروسم رو چرا یادم نمیومد.... حتی نمیتونستم به یه ساعت قبل فکر کنم... حس میکردم دارم میسوزم.... از اینکه یه وسیله بودم متنفر شدم.... از اینکه سهند منو یادش رفته بود.... حتی نمیتونستم خوش خیال باشم که داره دنبالم میگرده.... نمیدونم چقدر گذشت ولی لحظه به لحظه بیچارگی رو بیشتر حس میکردم... تنی که جز سهند به کسی نسپرده بودمش الان داشت غرق گناه میشد.چشمام داشت سیاهی میرفت دیگه هیچ جا رو نمی دیدم حتی تنم هم نوازش های هوشنگ رو حس نمیکرد.... حس میکردم دارم تو یه گرداب فرو میرم... هرچی دست و پا نمیزدم هیچ فایده ای نداشت.... همه چی سیاه شده بود.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 1 از 7:  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Girls Prohibited | دختـران ممنـوعـه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA