انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

Girls Prohibited | دختـران ممنـوعـه


زن

 
تنم خسته بود. ملحفه ها رو دورم پیچیده بودم ، نمیدونستم ساعت چنده... با دیدن اتاق و تخت تازه یادم افتاد کجام... هیچی نداشتم بپوشم ، پالتومو از روی زمین برداشتم و پوشیدم... به طرف در رفتم و با نگرانی دستگیره رو کشیدم، در باز شد .... پالتومو دورم محکم تر کردم و از اتاق بیرون رفتم... نور خورشیدی که از پنجره های قدی راهرو به داخل می تابید خبر از روز میداد.... پامو روی سنگ فرش های سرد گذاشتم، حس کردم همه وجودم یخ زده.... با ترس قدم بر میداشتم... صحنه های دیشب جلو چشمم بود وقتی توی راهرو دنبال اتاقی میگشتم که فکر میکردم سند خیانت سهنده ولی.... اتاق مرگ زندگی شیرینم بود
از پله های مارپیچی پایین رفتم.... هیچ اثری از مهمونی دیشب نبود.... همه چی مرتب و تمیز بود.... هوشنگ پشت میز بزرگ نشسته بود و داشت نهار میخورد
-سلام فرشته
-من چرا اینجام؟
-بهت گفتم تو سهم منی..... تو دیشب مهمون افتخاری بودی
حالم از حرفهاش به هم میخورد....
-سهند کجاست؟ اون کثافت... اصلا پرسید من کدوم گوری بودم؟ بلایی سرش آوردی؟ سهند کو؟ آشغال چرا باهام اینکار رو کردی؟ چرا یه کار کردی از زن بودنم بیزار شم... عوضی پست فطرت.... اون سهند نامرد کو؟
از پشت میز بلند شد... خونسرد بود... از شدت ترس و خشم میلرزیدم.... دستش رو توی جیبش کرد و گفت : بیا ببین.... ببین اون شوهرت دیشب چه غلطی میکرده
موبایلش رو به سمتم گرفت... گوشی رو گرفتم و نگاه کردم.... سهند با هستی!!!
خرد شدم....منو فروخت؟ به چی؟ به یه شب هوس با هستی؟ منو ول کرد زیر دست یه آشغال تا با هستی باشه؟ مهمونی رو ترک نکرد واسه کی؟ یه هرزه؟ منو به چی فروختی سهند.... به هستی؟ به چه قیمتی؟!
حس میکردم پاهام جون ندارن... نمیتونستم رو پا وایسم....
-اینم همون شوهری که سنگش رو به سینه میزنی
دنیا دور سرم میچرخید... گوشی توی دستم بود و رفتار وقیحانه اون دوتا تنها چیزی بود که ملکه ذهنم شده بود... دستم رو روی سینه ام گذاشتم، حس میکردم نفسم حبس شده... هوشنگ دستم رو گرفت و منو کشید تو بغلش.. هیچ واکنشی نشون ندادم... له تر از این حرفها بودم که بخوام مقاومت کنم... دکمه های پالتوم باز شده بود ولی اصلا برام مهم نبود.... بهت زده به یه نقطه خیره شده بودم... هوشنگ یکی از خدمتکاراشو صدا کرد و گفت:
-مواظبش باش... ببرش تو اتاقش و کمکش کن دوش بگیره... بعد اینکه چیزی خورد و استراحت کرد برای ضیافت امشب حاضرش کن
گوشام می شنیدن ولی مغزم هیچ واکنشی نشون نمیداد... تو سکوت دنبال خدمتکار راه افتادم... منو به یکی از اتاق ها برد و در حمام رو نشونم داد... بدون اینکه پالتوم رو در بیارم زیر دوش رفتم و آب سرد رو باز کردم... از درون داشتم میسوختم، میخواستم با سردی آب ، آتیش درونم رو خاموش کنم.
بعد از حموم بدون اینکه موهامو خشک کنم لباس هایی که برام روی تخت گذاشته بودن رو پوشیدم و روی تخت دراز کشیدم .... همه چی برام سیاه شده بود ، دلم میخواست بمیرم ... همه صحنه های اخیر جلو چشمام بود... هوا تاریک شده بود که یکی از خدمتکار ها دنبالم اومد... یه لباس خواب صورتی برام آورده بود با کلی لوازم آرایش... وقتی بی تفاوتی من رو دید خودش اقدام کرد تا منو حاضر کنه... بالاخره حاضر شدم و سر میز شام رفتم، هوشنگ به تنهایی انتظارم رو می کشید... غذا میخورد و حرف میزد ولی من فقط ساکت بودم.. بدون اینکه چیزی بخورم میز رو ترک کردم و به اتاقی که بهم داده بودن رفتم... گوشه اتاق نشستم و زانوهام رو بغل کردم و سرم رو روی پاهام گذاشتم و سعی کردم به دخترم فکر کنم. دنیا با همه خوشی هاش برام بی ارزش و پوچ شده بود....
"در سکوت مبهم ثانیه ها، در پشت حصار افسوس گذشته ها، در کلبه ای از خاطرات قدیم و در کنار انتظار حضورت جسم بیروحم میسوزد"
همه چی تموم شده بود... نمیدونستم دقیقا چه حسی دارم نمیدونستم میخوام چیکار کنم دیدن هستی و سهند مثل مرگ بود برام و حالا مرگ رو جلو چشمام دیده بودم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
دختران ممنوعه8

دو روز گذشت.... یکشنبه شده بود... همه این دو روز رو تو فکر و سکوت سپری کرده بودم... سهند هیچ خبری ازم نگرفته بود ، انگار نه انگار اصلا یه زمانی وجود داشتم...
خوشبختی هم زودگذر /// هرگز همیشگی نیست
مثل یه قصه زیبا /// مثل یه خواب کوتاه/// من اسمتو گذاشتم/// قشنگترین اشتباه
بالاخره قفل سکوت رو شکستم... هوشنگ همه این سه روز رو توی خونه مونده بود... اصلا متوجه چیزهایی نبودم که دور و برم اتفاق می افتاد فقط به زندگیم که دیگه خراب شده بود فکر میکردم.
-میخوام برم
-کجا؟
مثل یه برده بودم که میخواست از صاحبش اجازه رفتن بگیره... ماهیتم رو به طور کل فراموش کرده بودم
-میخوام برم خونه ام
-میتونی بری... میگم ببرنت..... ولی اگه پست زد بدون جات اینجا محفوظه....
مثل یه خیابونی باهام رفتار میکرد... لباسامو پوشیدم و از اتاقم بیرون رفتم... یکی از خدمتکارها جلو در بود...
-بریم ماشین جلو دره
دنبالش راه افتادم و بعد از گذشتن از سالن و حیاط سوار ماشینی شدم که جلو در بود.... راننده بی هیچ حرفی راه افتاد... سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم .... راننده مسیر خونه ام رو میرفت و منم هیچ حرفی نمیزدم... نیازی به گفتن حرفی نبود... هوشنگ فکر همه چی رو کرده بود...
فکرم پر بود از تصورهایی که داشتم... بالاخره رسیدیم.... ماشین جلوی در ایستاد و منم پیاده شدم... راننده هنوز ایستاده بود... با ترس دستم رو روی زنگ گذاشتم و زنگ زدم.... در باز شد... انگار منتظرم بود... با قدم هایی آهسته راه افتادم... از پله ها بالا رفتم.... در ورودی نیمه باز بود.... در رو هل دادم و وارد شدم... هیچ کس نبود... همه این سکوت ها منو میترسوند...
-سهند
کسی جوابم رو نداد ، با صدای بسته شدن در برگشتم... سهند با چشای سرخ بهم زل زده بود
-سهند
بغضم ترکید... بهش احتیاج داشتم به حمایتش ولی نه وقتی که اسیر گناه بود، وقتی که اسیر گناه بودم
-خوش گذشت؟
صداش از خشم دو رگه بود
-چی خوش گذشت؟
-چی؟ یادت رفته؟ دلبری هات تموم شد؟ نمیدونستم تو، کسی که براش میمردم کسی که ملکه این صاب(صاحب) مرده بود انقدر هرزه است که بره واسه یه پیرسگ دلبری کنه.... خیلی نامردی سیران... یه هرزه ای که لیاقت من و ساینا رو نداری... بعد این مدت اومدی اینجا چه غلطی بکنی؟ هان؟ تا الان کدوم گوری بودی؟ به همه کثافت کاریهات رسیدی؟
-تو چی داری میگی؟ تو که انقدر ادعا داری اومدی ببینی کدوم قبرستونی ام.... اومدی بپرسی مرده ام یا زنده... انقدر سرت گرم بود که منو یادت رفت... هرچی بهت گفتم نخور گوش نکردی... منو ول کردی بین یه مشت مست و نشئه... خیلی بی غیرتی
با کشیده ای که توی صورتم خورد برق از سرم پرید....

با کشیده ای که توی صورتم خورد برق از سرم پرید....
-بی غیرت بابای بی همه چیزته که توی هرزه رو پس انداخت... تن فروش.... بوالهوس....
-درست حرف بزن عوضی.... فکر کردی خبر ندارم تو بغل چه هرزه ای بودی؟ همه غلطی میکنی حالا واسه من جا نماز آب میکشی؟... تو که داری ادای مردا رو در میاری غلط میکنی زنتو میبری تو اون مدل مهمونی ها... سیران شبا کار دارم واسه شماها جون میکنم... چقدرم بهت فشار میومد تو این کار کردن
-دهنتو ببند بی پدر هرجایی
کمربندش روی تنم میرقصید... چشام سیاهی میرفت ولی سعی میکردم مقاوم باشم... تاوان چی رو میدادم؟ بی تفاوتی سهند رو... تو کدوم دادگاه با کدوم قاضی محاکمه شده بودم که مستحق این مجازات بودم... دیگه نفسی نداشت تا منو بزنه.... بین مبل های وسط سالن مچاله شده بودم... به طرفم اومد و دستش رو توی موهام کرد و به طرف در کشیدتم...
-برو گمشو... برو و دیگه برنگرد... برو همون قبرستونی که بودی....
نمیخواستم برم... دستمو به ستون در گرفتم ولی محکم منو کشید.... از توی حیاط رد کرد و جلوی در پرتم کرد.... در رو کوبید به هم و رفت....تموم تنم درد میکرد.... دستم رو به درخت جلوی در گرفتم و بلند شدم نمیدونستم کجا برم... جز ساحل هیچ کس رو نداشتم... باد سرد توی موهای خیسم پیچیده بود... دندونام از شدت سرما به هم میخورد... سعی میکردم از توی آفتاب راه برم که کمتر احساس سرما بکنم... سوز بدی میومد.... سهند و زندگیم همه چی از بین رفت... دلم ساینا رو میخواست اینکه دستم رو توی موهای لختش بکنم و بغلش کنم... هنوز هم تکون خوردنش توی شکمم رو یادم بود... سهند نابودم کرده بود... نمیدونم غیرت رو چطوری برای ذهنش مریضش معنی کرده بودن که آخرش بیرون کردن زنش بود.... توی خیابونها بی هدف پرسه میزدم... توی کیفم دنبال گوشیم میگشتم ولی نبود... اعصابم خرد شده بود عابر بانکم رو برداشتم و به طرف یکی از مغازه ها رفتم
-یه کارت تلفن لطفا.... یه آب معدنی هم بدین
وسیله هامو روی پیشخوان گذاشت و عابر بانکم رو به دستش دادم...
-بفرمایید
کارت رو توی دستگاه کشید و گفت: رمزتون
-2214
نگاهم به برگه ای بود که از توی کارت خوان خارج میشد و در بطری آب رو باز کردم و یه نفس سر کشیدم
-کارتتون موجودی نداره
-موجودی نداره؟
با تاسف به بطری خالی آب خیره شد... از توی کیفم یه اسکناس پیدا کردم و به دستش دادم... بقیه پول رو گرفتم از مغازه خارج شدم... بعد کلی پرس و جو یک تلفن عمومی پیدا کردم، کارت رو داخل دستگاه زدم و شماره ساحل رو گرفتم....بعد چند تا بوق صدای ساحل رو شنیدم

بعد چند تا بوق صدای ساحل رو شنیدم
-بله؟
مکث کردم... نمیدونستم چی دارم بگم... شاید اصلا خبر نداشته باشه
-ساحل
-شما؟ الووو... صداتون ضعیفه
-ساحل سیرانم
-به چه رویی زنگ زدی بهم؟ تو آبرومو بردی سیران.... دنبال لباس بودی بری به هرزگیت برسی... گمشو عوضی دیگه نه زنگ بزن نه دور و ور خونه ام بیا... مامان اینا رو هم بیخیال شو... اسمتو گفتن نیاریم آشغال
-ساحل چته؟ به حرفم گوش بده
-چی میخوای بگی ؟ هان؟ کثافت آشغال...
باورم نمیشد انقدر راحت طرد بشم.... چرا خانواده ام ولم کردن... چرا از خودم نپرسیدن یعنی انقدر به تربیتی که کرده بودن بی اعتماد بودن... حتی خواهرم هم به حرفهام گوش نداد...سهند آدم مظلومه شده بود و من یه هرزه! منی که ناخواسته اسیر هوشنگ شدم برچسب خیانت بهم خورد ولی سهند که با میل خودش آغوش هستی رو انتخاب کرد مظلوم بود و مورد ظلم واقع شده بود.... کارت رو از دستگاه بیرون کشیدم و راه افتادم... هوا لحظه به لحظه سردتر میشد.... تنم درد میکرد، فکرم از هیچ پر بود...
شب شده بود ، هیچ جایی رو نداشتم برم.... خسته شده بودم ، چند روز بود چیزی نخورده بودم، احساس ضعف میکردم... به نزدیک ترین عابر بانک رفتم و کارت رو توی دستگاه گذاشتم بعد از زدن رمزم دستگاه کارتم رو خورد.... با اعصاب خراب مشتی به عابر بانک زدم و از جلوی دستگاه کنار رفتم.. کیفم رو روی یه ماشین گذاشتم دنبال پول گشتم...کل پولم هجده هزار تومن بود... از جلوی یه فست فود رد شدم.... بوی غذا باعث شد حالم بد بشه، معده ام درد گرفته بود.... دلم رو به دریا زدم و وارد شدم منو رو از روی یکی از میزها برداشتم و به دنبال ارزونترین ساندویچ گشتم..... ساده ترین ساندویچش نزدیک 4 هزار تومن میشد.... چاره ای نداشتم سفارش دادم و پشت یکی از میزها نشستم.... بیست دقیقه بعد با ولع به ساندویچم گاز میزدم.... روزهایی رو تجربه میکردم که هیچ وقت فکرشم نمیکردم..... پول غذام رو حساب کردم از فست فود زدم بیرون.... مدرک شناسایی هم باهام نبود تا برم جایی شب بمونم گرچه داشتمم پولی برای حساب کردن یه شب هم نداشتم.... همینطور که پرسه میزدم به یه بوستان کوچیک آخر یکی از خیابونهای پاسداران رسیدم.... رفتم و روی یکی از نیمکت های سردش نشستم.... جمعیت رفته رفته کم میشد و خیابونها خلوت تر و من هنوز نشسته بودم... نگهبان پارک به طرفم اومد و نگاهی به سرتاپام کرد و رفت... میدونستم بیشتر بمونم قطعا از پارک بیرونم میکنه... بلند شدم و به طرف دستشویی عمومی پارک رفتم... بسته بود.... پشت ساختمان دستشویی پر از شمشاد بود... نمیدونستم میشد شب رو اونجا سر کرد یا نه ولی تنها راهی که داشتم همین بود.....به اطراف نگاه کردم و وقتی خیالم راحت شد کسی نیست آروم به پشت ساختمان رفتم و بین شمشادها نشستم... زمین سرد بود... خودمو بغل کردم و سرم رو به دیوار تکیه دادم.... بغض لعنتی ام خفه نمیشد... هوشنگ منو به چه روزی انداخت... زندگیم مثل یه فیلم جلو چشمم بود... سیران جواهری دختر بزرگ دکتر محمود جواهری متخصص اعصاب حالا تو یه پارک نشسته بود... تو یه خانواده مرفه دنیا اومدم.... فرزند اول بودم و نازم کلی خریدار داشت... بعد از سه سال خدا ساحل رو به ما داد... پدرم متخصص اعصاب بود و رئیس هیئت علمی یکی از دانشگاه ها... مامان خانه دار بود و فوق لیسانس حقوق سیاسی داشت. 19 سالم بود که تو بیمارستانی که بابا توش کار میکرد سهند رو دیدم... یکی از مهندسین شرکتشون تصادف کرده بود و سهند که تازه شرکت زده بود درگیر پذیرش و بستری همکارش بود.... منم جلوی در پذیرش منتطر بابا بودم... چند بار دیگه هم اتفاقی سهند رو دیدم و بعدش از طریق بیمارستان شماره بابا رو گیر آورد انقدر رفت و اومد تا عروسی کردیم... دنیا اومدن ساینا کامل کننده خوشبختیم بود...

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
دنیا اومدن ساینا کامل کننده خوشبختیم بود...
با یادآوری تولد ساینا بغضم شکست..همه زندگیم یه شبه نابود شده بود... یقه پالتومو بالاتر کشیدم و سعی کردم بخوابم... اشک هام برام لالایی گفت و خوابیدم.
چشامو باز کردم... هوا رو به روشنی میرفت...تنم از شدت سرما بی حس شده بود... به زحمت از جام بلند شدم... به خاطر سرما دندونک میزدم.... دستم رو به دیوار گرفتم به طرف دستشویی رفتم... خوشبختانه باز بود... پالتومو در آوردم وهمراه با کیفم به میخ پشت سرم آویزون کردم... مانتو رو هم در آوردم و جلوی آینه دستشویی استادم... همه تنم کبود شده بود و روی بازوهام خونمردگی شده بود.... موهامو باز کردم و دوباره بستمشون...لباسمو پوشیدم و از دستشویی بیرون زدم.... هیچ وقت فکرشم نمیکردم به چنین روزی بیفتم.... میخواستم با پدرم حرف بزنم حتما به حرفم گوش میداد... من دخترش بودم حتی اگه منفور ترین باشم باز هم بچه اش بودم و باید حمایتم میکرد... خیابون ها رو پیاده به طرف بیمارستان گز کردم ... وقتی وارد بیمارستان شدم که ساعت 10 صبح رو نشون میداد... از نگهبان جلوی در مسیر اتاق پدرم رو پرسیدم... بهم خط آبی رنگ روی زمین رو نشون داد و گفت این خط رو دنبال کن تا به اتاق ریاست برسی
سرم رو انداختم پایین رو خط آبی رو دنبال کردم...چند دقیقه بعد جلوی در اتاق پدر بودم... مسئول دفترش نبود و این کارم رو راحت تر میکرد... تقه ای به در زدم و بعد از شنیدن صداش که گفت بفرمایید دستگیره رو فشار دادم و وارد شدم
سرش پایین بود و گفت: امرتون
زبونم به حرف زدن نمیچرخید... هرچی که میخواستم بگم رو فراموش کردم... چی داشتم بگم یعنی انقدر دوستم داشت بی هیچ حرفی آغوشش رو به روم باز کنه... بند کیفم رو محکم توی دستم فشار میدادم و سعی میکردم جمله ای برای گفتن پیدا کنم.
سرش رو بلند کرد و با دیدنم صورتش از خشم قرمز شد
-اینجا چه غلطی میکنی؟
-بابا .... من باید باهاتون
حرفم با کشیده ای که تو صورتم خورد نصفه موند
-برو گمشو آشغال.... برو که حیثیت برام نذاشتی.... برو بی همه چیز.... برو گورتو گم کن من دیگه دختری به نام سیران ندارم... حیف اون سهند بیچاره که بی آبروش کردی.... من نون حروم بهت دادم که هرز شدی؟ کجای تربیتت اشتباه بود ؟ برو که خون به دلم کردی
-بابا چرا حرف های منو گوش نمیدین... مگه من به میل خودم رفتم... اون سهند بی غیرت کدوم گوری بود وقتی اون مرتیکه هیز در اتاق رو روم قفل کرد
-خفه شو... دهنت رو ببند سیران... برو این فیلم ها رو واسه همون خریدارات بازی کن
-بابا
صدام خفه بود.... باورم نمیشد همه این حرفها رو بابام بهم زده باشه... کسی که همیشه حمایتم میکرد... فکر میکردم از اینجا تا ته دنیا حمایتش رو دارم ولی الان که بهش نیاز داشتم منو پس میزد...
-بابا خواهش میکنم بذارین منم حرف بزنم
گوشی رو برداشت و چندتا رقم رو گرفت
-نگهبانی
بقیه حرفهاشو نمی شنیدم... چشام جایی رو نمیدید... چند لحظه بعد دوتا مرد دستامو گرفتن و کشون کشون به طرف در بردن... چشام به صورت قرمز بابا و بغضی بود که سعی میکرد پنهونش کنه....

منو مثل یه آشغال بیرون کردن... حال بابا که این بود وای به حال مامان... ساحل هم که همون اول تکلیفش رو معلوم کرده بود.... معنی آوارگی رو داشتم با همه وجود حس میکردم... همین طوری تو خیابون ها پرسه میزدم... اشک هام صورتم رو نوازش میکردن.... هرچی داشتم رو از دست دادم، همه چی یه شبه نابود شد... صحنه ای که هستی تو بغل سهند بود از جلوی چشمم کنار نمیرفت... نمیتونستم جلوی این همه بی انصافی فقط سکوت کنم... دلم ساینا رو میخواست... الان کی پیشش بود؟ کی میخواست مواظبش باشه... سهند؟ یعنی بعد من کی میخواست از دخترم نگهداری کنه.... سهند برام بی ارزش بود .... وقتی به خودم اومدم که شب شده بود... امشبم رو کجا سر کنم.... تو پارک؟
خیلی خسته بودم ، از جلوی هر رستوران یا فست فودی که رد میشدم معده ام درد میگرفت ولی باید پولمو نگه میداشتم.... دوباره خیابون ها رو به خلوتی میرفت.... دلم میخواست حداقل بازداشتم کنن، بهتر از تو خیابون خوابیدن بود... از شدت سرما کلیه هام درد گرفته بود.... بعد کلی پرسیدن یه پارک رو پیدا کردم.... رفتم توی دستشویی... گرمای بخاری نفتی زنی که توی دستشویی کار میکرد منو به طرفش جذب کرد... با اینکه سعی میکردم بی تفاوت باشم ولی نمیشد... کنارش رفتم و دستم و روی بخاری اش گرفتم
نگاهی به سر تا پام کرد و گفت: جا نداری؟
-بله؟
-میگم جا خواب نداری؟
حرفی نزدم...
-ببین 10 تومن بدی شب میذارم بمونی همینجا..... ساعت 12 در رو میبندم و میرم و صبح 6 میام باز میکنم تا بری.... پتو هم میدم بهت
ده هزار تومن واسه یه شب خوابیدن تو دستشویی عمومی! از خودم متنفر شدم.... امشب رو اینطوری سر میکردم فردا چی؟ اگه با ده هزار تومن راضی میشدم واسه فردا شب پولی نداشتم.... نفسم رو بیرون دادم وگفتم: کمتر نمیشه؟
-تو آدمش نیستی... برو وقت منم نگیر
روشو برگردوند... دستم رو توی جیبم کردم و یه اسکناس ده هزار تومنی بیرون کشیدم...
-باشه
پول رو گرفت و نیشش باز شد.... پول رو توی یقه لباسش گذاشت و گفت: برو یه ساعت تو پارک بچرخ بعدش بیا
با اینکه میترسیدم قالم بذاره ولی چاره ای نداشتم.... نگاهی سر سری به دستشویی کردم و بیرون رفتم... همه گرمای تنم با سرمای بیرون از بین رفت... دور پارک شروع به قدم زدن کردم.... به هرکی میرسیدم ساعت رو میپرسیدم... بعضی ها محترمانه جوابم رو میدادن و بعضی ها هم متلک بهم می انداختن
-دیر کرده؟
-نیومده ما هستیما
-ساعت چه قابل داره خودتو میخوام
-من بیشتر میدما
بالاخره یه ساعت شد.... سریع خودمو به دستشویی رسوندم... با دیدنم لبخندی زد و بعد به رخ کشیدن دندون های کریهش گفت: گوش بده ببین چی میگم... من الا میبندم و میرم و تو میمونی این تو... چراغ روشن نمیکنی... سر و صدا نمیکنی... کثیف کاری هم نمیکنی.... صبح میام باید بیدار باشی.... دیگه سفارش نکنم ها
مثل یه برده به حرفهاش گوش کردم.... در رو روم قفل کرد و رفت.... زیر یکی از رو شویی ها برام یه پتوی نم دار چرک گذاشته بود... به پتو دست نزدم و دوتا از روزنامه ها رو گذاشتم زیرم و نشستم.....سرم رو به دیوار تکیه دادم و نشسته خوابیدم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
سرم رو به دیوار تکیه دادم و نشسته خوابیدم.
با صدای چرخیدن کلید توی قفل بیدار شدم... با دیدن پیرزن سریع از جام بلند شدم و از دستشویی زدم بیرون.... حالم از اونجا داشت به هم میخورد.... به طرف خونه راه افتادم دلم برای ساینا بیتاب شده بود... اگه تا ظهر میرسیدم میتونستم وقتی از سرویس مدرسه پیاده میشد ببینمش... ضعف و خستگی امانم رو بریده بود ولی عشق دیدن ساینا باعث میشد برم.... بالاخره به خونه رسیدم... پشت یکی از درخت ها ایستادم و منتظر اومدن سرویس مدرسه ساینا شدم.... چشمم به در بود... سهند رو دیدم که از در بیرون اومد... یه زن تو ماشینش بود... دلم نمیخواست به این فکر کنم که اون زن کیه ... فقط ساینا مهم بود... هرچی صبر کردم سرویس نیومد... یعنی ساینا مدرسه نرفته بود؟ یعنی براش اتفاقی افتاده بود؟
به طرف در رفتم و در زدم.... انقدر در زدم تا کتی در رو باز کرد... با دیدنم وحشت کرد... از جلوی در هلش دادم و به حیاط رفتم
-ساینا.... ساینا
-خانم برین بیرون... آقا سهند گفتن راتون ندم... برین واسه من دردسر درست نکنید...ساینا اینجا نیست
-ساینا کجاست کتی؟ حالش خوبه؟
-خوبه خانم ... خونه نیست برین ترو خدا برین
-کجاست؟ بگو بیاد من میدونم خونه است.... دروغ بهم نگو... امروز مدرسه نرفته ندیدم سرویس بیارتش.....
-خانم ساینا دیگه اینجا نیست
-کجاست ؟ ساینای من کجاست...
به بازوش چنگ زدم و گفتم: بهت التماس میکنم بگو ساینا کجاست
-خانم آقا گفتن اصلا به شما نگم
-کتی ترو به جان مادرت... بگو ساینای من کجاست
-خونه شراره خانومه.... آقا گفتن فعلا اونجا بمونن... خانم تروخدا برین الاناست آقا سهند بیان
به طرف در خروجی رفتم که با صدای کتی برگشتم
-خانم این واسه شماست
کیسه ای که توی دستش بود رو گرفتم... شناسنامه ام که صفحه آخرش با مهر طلاق تزئین شده بود... سهند راحت طلاقم داده بود اونم غیابی... واسه من قدر یه زندگی قیمت داشت و واسه اون قدر چند تا تراول... پس رسما دیگه مطلقه بودم.... به کتی گفتم:
-به سهند بگو سیران مرد.... واسه همیشه... بگو بره به عیش و نوشش برسه ولی فقط یه تار مو از سر دخترم کم بشه میکشمش
نیازی نبود کتی بیرونم کنه... خودم با پای خودم رفتم.دوباره تو خیابون ها پرسه زدم... دوباره شب شد ، منی که عاشق شب بودم تا با سهند باشم الان به اندازه تمام عمرم از شب متنفر شده بودم.... ضعف کرده بودم ولی دلم نمیخواست به اون یه ذره پول دست بزنم....کنار خیابون راه میرفتم... به خاطر خوابیدن توی دستشویی بوی گند گرفته بودم ولی اصلا برام مهم نبود... منی که روزی سه بار دوش میگرفتم و هزار بار آرایشم رو تجدید میکردم حالا مثل کولی ها شده بودم... هر ماشینی که از کنارم رد میشد برام بوق میزد... هرچی بیشتر میگذشت ترسم بیشتر میشد...دلم میخواست همه اینها خواب باشه و صبح تو بغل سهند بیدار شم ولی این کابوس تمومی نداشت... یه ماکسیمای سورمه ای بی خیالم نمیشد... هرچی بی محلی میکردم دست از سرم بر نمیداشت... میترسیدم از توی پیاده رو راه برم و این ماکسیما هم ول کن نبود..
-بیا بالا
-هرچی بخوای بهت میدما
-جا هم دارم
-ببین دوبرابر میدم خوشگله
-از من بهتر پیدا نمیکنی ها
-تو نرخ رو بگو حالا
هر جمله ای که می شنیدم حالم بدتر میشد.هرچی تند تر میرفتم دنبالم میومد... کلافه شده بودم.... میدونستم امشبم باید توی پارک بخوابم.... با چهار هزار تومن میخواستم چیکار کنم؟ بی اختیار ایستادم... یعنی باید سه ماه و ده روز صبر میکردم و بعد ب زندگیم ادامه میدادم... مگه سهند صبر کرد و بعدش رفت دنبال زندگیش؟ ماکسیما هم جلوی پام ترمز کرد.

ماکسیما هم جلوی پام ترمز کرد. راننده اش مردی تقریبا هم سن و سال سهند بود.. ریش پروفسوری داشت و موهاش کم پشت بود...با ایستادن من نیشش باز شد... در جلو رو باز کردم و نشستم... حالا که همه باور داشتن چرا ممانعت میکردم...
-چند روزه حموم نرفتی؟
-ناراحتی پیاده میشم
-من غلط بکنم خوشگله
شیشه رو دادم پایین و اصلا توجهی به حرفهاش نکردم.... خودمم از بویی که گرفته بودم حالم به هم میخورد... کی باورش میشد سیران یه شب توی دستشویی عمومی بخوابه... باید میجنگیدم ولی راهی که پیش گرفته بودم اشتباه بود. همه وجودم غرق نفرت بود....
نیم ساعت بعد به خونه اش رسیدیم ... از لابلای حرفهاش فهمیدم اسمش فرشیده .... سوار آسانسور شدیم و به طبقه سوم رفتیم... وقتی در رو باز کرد و وارد سوئیتش شدیم به در اتاق خوابش اشاره کرد و گفت :
-تا تو دوش بگیری منم حاضر میشم
ساکت به طرف حموم رفتم... آب داغ رو باز کردم و تا وقتی که حموم گرم بشه لباسامو در آوردم... از شب سیران باید میمرد... باید عوض میشد.... تن سردم رو زیر دوش آب داغ بردم و برای همیشه با خودم خداحافظی کردم

آتیش نزن به جونم خودت با من میسوزی
یادت نره عزیزم دوستم داشتی یه روزی


میخواستم همه رو با خودم به آتیش بکشم
از حموم بیرون اومدم و از روی تخت حوله ای که فرشید برام گذاشته بود رو پوشیدم... موهامو بالای سرم جمع کردم و از اتاق خواب بیرون رفتم... پشت اپن نشسته بود و داشت مشروبش رو آماده میکرد.. با دیدنم گل از گلش شکفت و گفت: یه پیک میزنی میخوام شنگول شی
-من همین طوریشم شنگولم
پیکش رو سر کشید و به طرفم اومد... اصلا صورت فرشید رو نمیدیدم ، فقط حضور هوشنگ رو حس میکردم.
خودمو به دستای بیرحم یکی دیگه سپردم... دیگه از گناه نمیترسیدم... از خودم میترسیدم... برام مهم نبود چه بلایی سرم بیاد انگار میخواستم به همه تهمت هایی که بهم زدن دهن کجی کنم، میخواستم همه رو بسوزونم ولی این آتیش فقط منو میسوزوند... میخواستم بسوزم ولی اینطوری مورد قضاوت بقیه قرار نگیرم... فرشید هم مثل هوشنگ بود هرکار میخواست میکرد... دیگه دست و پا نمیزدم، سهند منو کشته بود، اون سیران حساس رو کشته بود... مگه سهند یه هرزه نمیخواست ، منم میخواستم هرزه باشم... سهند همه چی رو فدای هستی کرد و منم همه چی رو فدای خودم میکردم... تو بغل فرشید غرق بودم ، هیچ لذتی برام نداشت مثل یه وسیله بودم که وقتی استفاده ای نداشته باشم دور انداخته میشه ولی اصلا برام مهم نبود... توی ذهنم پر از تیتر های درشت صفحه حوادث روزنامه ها بود .... واژه خودفروش چیزی بود که میشد بهم نسبت بدن ولی باز مهم نبود... میخواستم انتقام بگیرم ولی نمیدونستم چطوری...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
چیزی به سحر نمونده بود، فرشید مثل جنازه کنارم بیهوش شده بود... بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم، زیر کتری هنوز روشن بود ، یه لیوان چایی ریختم و روی صندلی کنار اپن نشستم....نگاهم به کبودی های روی تنم بود، یادگاری های سهند... یادگاری های آخرین دیدارمون... وقتی فرشید بهم دست میزد همه وجودم پر از درد میشد ولی حرفی نمیزدم درد جسمی مهم نیست مهم اون چیزیه که روحتو می رنجونه.....بعد از خوردن چایی ام روی کاناپه دراز کشیدم و خوابیدم.
-نمیخوای بیدار شی؟
-بیدار میشم سهند خیلی خسته ام
چشامو باز کردم و با دیدن فرشید فهمیدم همه چی یه خواب بود... سهند و مهربونی اش فقط یه رویا بود و تموم شد
-سهند کیه؟
-هیچ کس
-نمیخوای بگی تنت چرا کبوده؟
-برای تو چه فرقی میکنه؟ اذیتت کرده؟
-من حتی اسمتم نمیدونم
-هرچی میخوای صدا کن
-چرا اینطوری میکنی
بلند شدم تا دست و صورتم رو بشورم... حوصله جواب پس دادن رو نداشتم... مچ دستم رو کشید و گفت: جوابمو نمیدی؟
-ببین من اسم ندارم من هیچ کس نیستم فهمیدی؟ من یه مرده ام ، یه وسیله که امثال تورو به لذت برسونه پس اگه مریم باشم یا شیدا یا ترانه چه فرقی داره مهم حسیه که شماها پیدا میکنید مگه نه؟
-من چی گفتم اینطوری میکنی
-بهتره هیچی نگی
دستمو از توی دستش بیرون کشیدم و به طرف دستشویی رفتم... وقتی بیرون اومدم لباسام رو دیدم که تمیز شسته و مرتب شده بود با دوتا تراول روی میز
-اینا چیه؟
-لباساتو انداختم تو ماشین ، اینم خب...
-اجرت دیشبه نه؟
-تو چرا یه طوری حرف میزنی انگار بار اولته
-به تو ربطی نداره
-ببین... راستش
-چی میخوای بگی؟
-اگه جا خواب نداری میخوای امشب اینجا بمون... اصلا تا هر وقت خواستی بمون منم پولشو میدم
پیشنهاد بدی نبود.... در ازای موندنم روز به روز اسیر تر میشدم... اما بهتر از آوارگی بود....
-شبی چقدر میدی؟
-شبی 25 تومن خوبه؟
-ارزون حساب نکردی؟
-دارم بهت خورد و خوراک و جا خوابم میدم
نگاش کردم... من که خونه خراب شده بودم چه فرقی داشت با کی باشم
-زن داری؟
-نه.... پیر پسرم
-خوبه
-من میرم سرکار.... راستی بهت میگم بنفشه خوبه؟ شب بر میگردم ... درم قفل میکنم همه چی تو خونه هست ... کارتمم رو میز گذاشتم کار داشتی بهم زنگ بزن
-اسمم سیرانه نمیخواد واسم اسم بذاری... اهل دزدی کردنم نیستم
مردد نگاهم کرد و رفت...

مردد نگاهم کرد و رفت... صدای چرخونده شدن کلید رو توی قفل شنیدم اما برام مهم نبود... زندگیم عوض شده بود و منم عوضی شده بودم... بعد رفتن فرشید کل خونه اش رو وارسی کردم... به نظر پیر پسر تمیزی بود.... برای نهار خودم جوجه درست کردم و خوردم... نمیدونستم باید شام درست کنم یا نه... گوشی رو برداشتم و شماره همراه فرشید رو گرفتم
-بفرمایید
-منم... سیران
-شناختمت... هیچ کس از اون خونه بهم زنگ نمیزنه
-باید شام درست کنم؟
-میل خودته.... هرکار دوست داری بکن...
با این حرفش حس زن بودن بهم دست داد... حسی که یه زن وقتی تجربه میکنه که در مورد شام با شوهرش مشورت میکنه.... یه لحظه یادم رفت خیابونی شدم حس میکردم هنوز هم به معنای واقعی کلمه زن هستم اما خوشحالیم طولانی نبود جمله بعدی فرشید قصر بلورین توی دلم رو خرد کرد
-شب مهمون بیارم مشکلی نداری؟
-مهمون؟ واسه شام میگی؟
-نه واسه.... میخوام از خجالتش در بیام.... اهل دله... تو هم که جذابی
ساکت شدم.... دوباره به چشم یه وسیله بهم نگاه شده بود... نمیدونم پشت سکوتم چی بود که فرشید گفت:
-بیخیال نمیارمش.... شب میبینمت شام درست نکن نمیخوام خسته باشی از بیرون غذا میگیرم باید حرف بزنیم
و قطع کرد.... تا شب سرم رو به تلویزیون گرم کردم... حواسم همه جا بود جز به سریال هایی که بهشون خیره شده بودم.... فرشید ، سهند، هوشنگ... مرد هایی که لمسم کرده بودن... به کجا رسیده بودم.... یعنی راست بود وقتی میگفتن فاصله نجابت و نجاست یه تاره موئه؟ من اون تار رو پاره کرده بودم... از نجابت به نجاست رسیدم.... یعنی بعد ها روم میشد ساینا رو بغل کنم؟ یعنی میشد بهم بگه مامان..... فرشید چی برای گفتن داشت؟ دلش برام سوخته بود؟ چرا اصرار داشت اعتراف کنم که اهلش نیستم من خیابونی نیستم من اونی نیستم که از سر نیاز یا هوس تو بغل کسی باشم من یه زنم یه زن که نیاز به توجه داره به آرامش... به آغوش گرمی که حمایتش کنه به حسی که تو دلش یه دنیا شادی بریزه نه اینکه بترسونتش نه اینکه خرد بشه نه اینکه وسیله ارضای نفس کسی بشه که هیچی از یه زن نمیدونه.... با باز شدن در از جام پریدم... دست به سینه منتظر ورود فرشید بودم... کیفش رو روی جا کفشی گذاشت و کیسه غذا رو به دستم داد و گفت: بچین میز رو تا سرد نشده
میلی به غذا نداشتم ولی خب حرف های فرشید به نظرم بی ریا بود....
سر میز فقط با غذام بازی میکردم... نمیدونستم باید خدا رو شکر کنم که قسمتم از اون همه گرگ بیرون فرشیده یا اینکه اینم قسمتی از مجازات منه.... شامشو خورد و دیگه هیچ اصراری نکرد تا غذا بخورم
دستاش رو تو هم قفل کرد و گفت: منتظرم...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
دستاش رو تو هم قفل کرد و گفت: منتظرم...
-منتظر چی؟
-سیران تو یه جوری هستی... میخوام بدونم چی تو سرته
-هیچی ... چیزی برای گفتن ندارم
-داری.... باید حرف بزنی.... باید بگی چرا چیزی که نشون میدی نیستی... ببین من هر شب یکی رو میارم اینجا پس یه نجیب و یه نا نجیب رو بهتر از خودشون میشناسم.... کسی که وقتی بهش دست میزنم مثل یه عروسک بی حرکته بی حسه.... وقتی لمس منو با بوسه جواب نمیده معلومه اینکاره نیست... هرزه ها بیشتر از من به فکر خودشونن... .و آخرش بعد کلی عشق و حال سر یه شب بودن باهام قدر یه ماه کارمند ازم پول میخوان ولی تو... جنست فرق داره یه مدلی هستی که بقیه نیستن.... من یه مردم یه زن رو با لباس ببینم میفهمم چیکارست میدونم از سر ناچاری و نداشتن جای خواب با من بودی... کیفت رو گشتم و هیچی پیدا نکردم....مارک کیف و لباست با چرکی که دیشب رو تنت بود نمیخونه....یه هرزه همیشه به خودش میرسه تا از قیمتش کم نشه... بفهم .... من خر نیستم .... تو هرزه نیستی تو یه زن نجیبی ولی الان... الان چرا خودفروشی میکنی؟ مشکل مالی؟ هوس؟ آخه هیچ کدوم بهت نمیخوره
دوباره ساکت شده بودم... من چی بودم؟ از دید شوهرم ، پدرم یه هرزه و از دید کسی که هر شب تو بغل یه هرزه بود یه آدم نجیب!!!
از سکوتم عصبی شد و بلند شد و به اتاقش رفت.... کاش میشد چیزی که آزارم میداد رو بهش بگم
کلید روی قفل بود و کنار لباسام چند تا تراول و یه کاغذ... بی سر و صدا وسایلم رو جمع کردم و از اتاق بیرون رفتم... فرشید هرچی بود انسانیتی داشت که نباید بازیچه من میشد.... دوباره نیمه شب بود و من اسیر خیابون.... همین طوری که قدم میزدم نامه فرشید رو باز کردم
" نمیدونم وقتی اینو بخونی میری یا نه.... اما میدونم این پولا بیشتر از چند روز به دردت نمیخوره... بمونی یا بری تا همیشه میتونی رو من حساب کنی... انقدر مرد هستم که خرجت رو بدم ولی خودفروشی نکنی.... اهل تعهد نیستم ولی میتونی رو من حساب کنی.... هر مشکلی داشتی بهم بگو"
نامه رو توی کیفم انداختم و منتظر سوژه جدید کنار خیابون ایستادم... برای انتقام گرفتن قدرت لازم داشتم و برای قدرت به پول و هیچی جز عرضه خودم نداشتم....
**
سه ماه بود که نابود شده بودم... تو کل این سه ماه دو بار رفتم و از دور ساینا رو دیدم... یک ماهی از عید گذشته بود... دیگه خبری از اون سیران محجوب نبود... دیگه هیچ نجابتی در کار نبود... سیران یه گرگ شده بود.... با چند نفر تو یه خونه زندگی میکردم... همه ما زیر نظر مینا بودیم... زنی که برامون مشتری جور میکرد و پورسانتش رو میگرفت... یه شب که تو خیابون ول میچرخیدم با مینا آشنا شدم و بعدش شدم همخونه مینا... زن درشت و زشتی بود که هیچ جذابیتی نداشت ولی به امثال من جای خواب و مشتری میداد ...چند روزی بود حالم بد بود... یه ولوله هایی توی دلم بود که دوست داشتم اشتباه باشه....
-سیران بیا موهامو برام ژل بزن
میدونستم فریبا قرار داره... با بی میلی بلند شدم و پشت سرش نشستم... موهاش هنوز خیس بود... در ژل رو باز کردم و یه ذره کف دستم ریختم و دستمو لای موهای فریبا کردم... از بوی ژل که یک دفعه توی دماغم پیچید حالم بد شد و در حالی که عق میزدم به طرف دستشویی رفتم....
فریبا پشت سرم اومد و محکم به در میزد
-سیران چی شدی؟ حالت بده؟ بریم دکتر؟
هرچی توی معده ام بود بالا میاوردم... حتی از بوی تن خودمم متنفر شده بودم... این حالت تهوع ها، این ضعف کردن ها خبر خوشی نبود... چیزی نبود که من منتظرش باشم....وقتی خودمو توی آینه دیدم از رنگ پریده ام خنده ام گرفت... چه بلایی داشت سرم میومد.. دستم رو به دیوار گرفتم و از دستشویی بیرون اومدم
فریبا با ترس بهم نگاه میکرد: چته تو؟ زنده ای؟
-حالم یهو بد شد بیا بریم موهاتو درست کنم
-ولش کن... برو بخواب انگار مریضی
گوشه اتاق دراز کشیدم و چشامو بستم... هنوز چند دقیقه نگذشته بود که سر و کله مینا خانم پیدا شد
-مریضی سیران؟
-چند روزه هی حالم بد میشه
-بیا برو اینو بزن ببین چی میگه؟
چیزی که توی دستش بود رو گرفتم... بالاخره که چی؟ باید میفهمیدم... رفتم توی دستشویی و منتظر شدم، دل توی دلم نبود... از چیزی که میدیدم وحشت کرده بودم

دل توی دلم نبود... از چیزی که میدیدم وحشت کرده بودم... من طاقتش رو نداشتم... من آدمش نبودم... این چی بود؟ یه نشونه؟ آخه چرا الان؟ من که نابود شده بودم...نمیدونستم به فال نیک بگیرم یا نه
از دستشویی بیرون اومدم ، نیاز به توضیح نبود حال خرابم همه چی رو توضیح میداد... مینا خانم که همیشه ازش یه شخصیت خشک دیده بودم بغلم کرد... مثل یه بچه که تو آغوش مادرش میره سرم رو روی سینه اش گذاشتم و از ته دل گریه کردم... میدونستم ، مطمئن بودم که بچه سهنده! من از سهند حامله بودم.
-از امشب دیگه نمیری سر قرار
حرف آخر مینا خانم همین بود... ظرف شامم پر و پیمون تر از همیشه بود... میلی به غذا نداشتم ، اما مینا خانم برام نگهبان گذاشته بود... فریبا شب نمیومد و سهمش به من رسیده بود.... از وقتی که مطمئن شده بودم حس تنفرم بیشتر شده بود، برای گرفتن انتقام مصمم تر بودم اما اومدن این بچه دست و پامو می بست... از سقط خوشم نمیومد ولی دلم نمیخواست یکی دیگه رو هم با خودم نابود کنم... میدونستم سهند اصلا زیر بار نمیره که این بچه ، بچه اونه.... تا صبح بیدار بودم و با خودم کلنجار رفتم... من باید کار خودمو میکردم....
همه خوابیده بودن و من بیدار بودم.... توی حیاط روی پله ها نشسته بودم و به حسی که داشت تو وجودم شکل میگرفت فکر میکردم... یعنی داشتم دوباره مادر میشدم ، یعنی با این همه گناه میخواستم یه موجود پاک رو به دنیا بیارم.... یعنی هنوز لیاقت داشتم... اون شب حامله شده بودم، سهند .... لعنت به تو
-میخوای چیکار کنی؟
-نمیدونم
-نگهش میداری؟
به صورت گرفته مینا خانم نگاه کردم..... انگار اونم میدونست تو یه باتلاق دست و پا میزنم....
-دوست دارم نگهش دارم، خصوصا که ساینا هم پیشم نیست ولی بعدش چی؟ چطور بزرگش کنم؟ چطور براش شناسنامه بگیرم... میدونم سهند باورش نمیشه این بچه اونه ... بعدا جوابش رو چی بدم؟ من میخوام انتقام بگیرم ، این بچه دست و پامو می بنده
-از انتقام بگذر... واست مدارک جور میکنیم.... صیغه یکی از همین آدما شو و از اینجا برو و زندگیتو بکن
-کی میاد با یه هرزه عروسی کنه.... بعدا هرچی شد به بچه ام بگه حرومزاده؟ من زن سهند بودم که حامله شدم....
-فقط خودت اینو قبول داری.... میگن تست دی ان ای هست ولی دردسر داره... تازه اگه هم ثابت بشه بچه سهنده شاید اینم مثل ساینا ازت بگیره اون موقع چی؟ میدونی که گلوی احمد پیشت گیر کرده... سنش زیاد هست ، زن هم داره ولی صیغه ات میکنه.... تو هم یه سایه میاد بالاسرت و زندگیتو میکنی
-نمیدونم
سرم رو روی زانوهام گذاشتم، دستش رو توی موهام کرد ، حس خوبی نداشتم، توی ذهنم پر از تشویش بود..
-پاشو برو بخواب....
-مینا خانم
-جانم
-کمکم میکنی انتقام بگیرم...
-اول بچه ات باید دنیا بیاد اگه دنیا اومد و بازم خواستی انتقام بگیری من کمکت میکنم... منم از همین حرومزاده ها به اینجا رسیدم.... ولی بذار تا دنیا اومدن بچه وجودت پاک باشه... نرو سر قرار، تو خونه باش و به خودت برس....
روزهام با کلی فکر میگذشت... فکر داشتن یه بچه شیرین بود، همه به تکاپو افتاده بودن، هرکس یه تیکه وسیله براش میخرید... از سرویس خواب شیک گرفته تا جزئی ترین وسایلش.... با اصرار های فریبا و مینا خانم رفتم سونوگرافی... وقتی صدای قلباشون رو شنیدم همه وجودم لرزید..... فریبا دستم رو فشار داد و با یه لبخند بهم تبریک گفت
-خانومی مبارکت باشه دوقلو هستن
دوتا بچه با هم وارد یه دنیای کثیف میشدن.... یه دختر و یه پسر.... ساینا همیشه دلش یه خواهر میخواست ولی الان صاحب یه برادر هم میشد، سهند دوست داشت پسر داشته باشه و الان داشت... پسری که از وجودش بی خبر بود....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
پسری که از وجودش بی خبر بود....
به کمک فریبا از روی تخت پایین اومدم، با خودم فکر کرده بودم زیادی سنگین شدم ولی خبر نداشتم دوتا فرشته دارن تو وجودم پرورش پیدا میکنن....
مینا خانم هر خبر بد و جنگ و دعوا و استرس رو برام ممنوع کرده بود... من هم راضی بودم راحت تر میتونستم به نقشه هام فکر کنم...
بالاخره وقتش شد.... از دم سحر بی قرار بودم.... دستم روی شکم برجسته ام بود و به بچه هام فکر میکردم، دوست داشتم پسرم شبیه سهند باشه و دخترم شبیه ساینا.... توی اتاق قدم میزدم و هر از گاهی از درد خم میشدم ولی سعی میکردم خودمو کنترل کنم.... اما بالاخره درد امونم رو برید... مینا خانم با یکی هماهنگ کرده بود و سریع بردنم بیمارستان.... دلم حضور یه مرد رو میخواست یکی که هوامو داشته باشه، یکی که دستمو بگیره، یکی که بگه جیغ بزن نریز تو خودت... یکی که دستش رو روی پیشونیم بذاره و نوازشم کنه... یکی که جلوی در اتاق عمل منتظرم باشه و پرستارا بهش بگن تبریک میگم بابا شدین... یکی که دلش برام شور بزنه...
همه شب در دل این بستر جانم آن گمشده را جوید.....
چشامو که باز کردم یه دسته گل رز سرخ جلو صورتم بود، بعدش صورت خندون بچه ها و مینا خانم... فریبا کلی به خودش رسیده بود و تا چشمم رو باز کردم گردنبندی که برام خریده بود رو به گردنم بست
مینا خانم هم برای بچه ها و هم من سکه گرفته بود... بقیه هم به نوعی تو این هدیه ها شریک بودن.... از پرستار خواستم تا بچه هامو بیاره.... دخترم مثل ساینا بود.... همونطوری قرمز ، مثل لبو...
پسرم اخم کرده بود و خوابیده بود، موهای نرم کم پشتش رو نوازش کردم برام خمیازه ای با چشمای بسته اش کشید و به خواب نازش ادامه داد.... قرار بود فرداش مرخص بشم.... همه تا یه ساعتی پیشم بودن و رفتن و فقط فریبا موند... شب بچه ها رو آوردن تا بهشون شیر بدم.. وقتی دخترم تو بغلم بود یه لحظه از فکر اینکه یه روزی یکی غیر از من بغلشون میکنه کمرم تیر کشید..
-به چی فکر میکنی سیران
-به هیچی
-هنوزم میخوای انتقام بگیری
-هنوزم میخوام
به صورت معصوم بچه ها خیره شدم، اینا نباید تاوان اشتباه بقیه رو میدادن.... اما چیکار میتونستم براشون بکنم.... دلم میخواست برم یه جا برای همیشه گم و گور شم ولی کینه ای که تو این مدت مثل یه غده سرطانی تو دلم رشد کرده بود نمیذاشت.... من باید چیکار میکردم.
با لالایی که برای بچه ها خوندم خودمم خوابم برد....
با یه نوازش هشیار شدم، دلم نمیخواست چشامو باز کنم دوست داشتم تا ته دنیا نوازشم کنه، دوست داشتم حقیقی باشه... از بس تو خواب و رویا تصور میکردم خسته شده بودم
-مامان خوشگله نمیخوای بیدار شی
صدا ناشناس بود.... یعنی میشناختم ولی خیلی وقت بود به گوشم نخورده بود... ته ذهنم دنبال صاحب صدا میگشتم... کی بهم میگفت خوشگله.... کی ممکن بود بیاد... کدوم مردی میتونست الان کنارم باشه.... با ترس چشمم رو باز کردم از دیدن چیزی که جلو چشمم بود تعجب کردم.... اصلا توقع دیدنش رو نداشتم... نمیدونستم چطوری اومده بود... از کجا منو گیر آورده بود.. بیشتر از تعجب ترسیده بودم... نمیدونم چرا ولی وحشت کرده بودم

نمیدونم چرا ولی وحشت کرده بودم
-چطوری ؟ نگفته بودی داری مامان میشی
-اون موقع خودمم نمیدونستم.... بعدش فهمیدم....
-بهت گفتم که رو من حساب کن... همیشه
فرشید گفته بود ولی من نمیخواستم.... روزای اولی که رفته بود خونه مینا خانم وقتی داشتم وسایلم رو می چیدم کاغذی که برام نوشته بود رو پیدا کردم.... بهش زل زدم و یاد شبی افتادم که پیشش بودم.... یاد حرفهاش یاد پیشنهادش... میخواستم پاره اش کنم که مینا خانم پرسید:
-این چیه؟
-یه نامه.... از یه دوست.....
-کی بود؟
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:
-یکی که میخواست از نابودی درم بیاره... یکی که گفت تا ته دنیا هواتو دارم... نمیخواست تو این لجنزار بمونم... میگفت کاری باهات ندارم ولی هواتو دارم...
نیشخندی زدم و گفتم: میگفت جنست با همه فرق داره
-چرا بهش زنگ نمیزنی؟ چرا ازش کمک نخواستی؟
-من دارم نابود میشم قرار نیست بی گناها رو نابود کنم... هوشنگ باید تاوان بده نه فرشید.... نمیگم بهم دست نزد ، زد.... لذتش هم برد ولی خردم نکرد مثل یه خانوم باهام رفتار کرد نه مثل بقیه
حالا فرشید جلو روم بود... نمیدونستم چطوری سر از اینجا در آورده متعجب نگاهش میکردم
-میخوای بدونی چطوری پیدات کردم؟
سرم رو تکون دادم و دوباره بهش خیره شدم
-وقتی از شرکت زدم بیرون داشتم میرفتم مثل همیشه فست فود تا نهار و شامم رو یکی کنم که گوشیم زنگ خورد ، شماره اش رو نمیشناختم اصلا نمیخواستم جواب بدم ولی سمج بود... بالاخره برداشتم و یه صدای زبر زنونه پشت خط منتظرم بود... گفت فرشید.... منم گفتم بفرمایید.... گفت از طرف سیران زنگ میزنم... دروغ نمیگم اولش گیج شدم ولی خاص بودن اسمت باعث شد یادم بیاد و بعدش گفت که چه اتفاقایی برات افتاده و خودشم معرفی کرد.... الانم من اینجام
یه لبخند سرد زدم و گفتم: ممنون لطف کردی
-بهت گفتم همیشه رو من حساب کن یعنی انقدر بی ارزش بودم که بهم نگفتی بارداری
-خودمم خبر نداشتم
-یعنی نفهمیدی و یهو دنیا اومدن.... باید بهم میگفتی
همین موقع پرستار اومد و گفت: بچه ها رو آوردم بهشون شیر بدین
رو به فرشید کرد و گفت: میشه شما کمکشون کنید... نگهداری دوتا بچه سخته... شما یکی رو نگه دارین تا مادر به اون یکی شیر بده.... نگاشون کنید خنده هاشون شبیه شماست
و بچه رو به طرف فرشید گرفت... فرشید با طمانینه دستش رو دراز کرد و دخترم رو تو بغلش گرفت... نفس هاش که تند شده بود رو به وضوح می شنیدم... دخترم رو مثل یه شئ شکستنی گرفته بود.... رنگش پریده بود و با یه حالت خاصی نگاهش میکرد.... انگار زمین و زمان متوقف شدن و فقط فرشید و بچه هستن که دارن زندگی میکنن.... نوک سینه ام رو تو دهن پسرم گذاشتم و در حین اینکه حواسم به شیر خوردنش بود به فرشید خیره شده بودم... انگار بعد چند دقیقه ترسش ریخت... با یه دستش بچه رو محکم گرفت و با اون یکی دستش خیلی آروم به صورتش دست میزد... نمیدونم چی شد که خنده ی بلندی کرد و دخترم رو به سینه اش چسبوند... خیس شدن چشماش رو دیدم صورتمو گردوندم تا بغضم رو نبینه ، دلم میخواست پدر بچه هام اینطوری بغلشون کنه... بار اولی که سهند ساینا رو دیده بود به صورتش دست زد و بعدش خندید و گفت: چرا مثل قورباغه شد یهو؟
اون روز از حرف سهند دلم گرفت، شوخی بود ولی من که تازه مادر شده بودم رو رنجوند اما فرشید با عشق خاصی به دخترم نگاه میکرد، انگشت دستش رو دخترم گرفت طوری که فرشید نمیتونست هیجانش رو کنترل کنه
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
انگشت دستش رو دخترم گرفت طوری که فرشید نمیتونست هیجانش رو کنترل کنه
-ببین سیران دستمو گرفته
بهشون نگاه کردم... فرشید درگیر احساساتی بود که انگار براش ناشناس بودن... منم از اینکه یکی بود کنارم خوشحال بودم... دلم میخواست این خوشی دائمی باشه... این خوشبختی هیچ وقت تموم نشه... دلم میخواست اون دوتا فرشته رو با فرشید بزرگ کنم... رفتارش به دلم نشسته بود... حس شیرین مورد حمایت واقع شدن... یه زن میتونه عمق این حس رو درک کنه وقتی که پاره تنت رو ببینی که تو بغل یه مرد که شاید بتونه تکیه گاه باشه آروم گرفته.... پسرم وقتی حسابی شیر خورد رو کنارم گذاشتم و دستم رو برای گرفتن دخترم دراز کردم... فرشید با دو دلی به دستم دادش و به سراغ پسرم رفت...
-خیلی نازن سیران
فقط سرمو تکون دادم و به شیر خوردن دخترم خیره شدم
-میخوای اسماشونو چی بذاری؟
-نمیدونم
-مگه میشه؟ همیشه مادرا از چند ماه مونده به زایمان به اسم فکر میکنن
-من به انتقام فکر میکردم
-نمیخوای باهام حرف بزنی؟
-چیزی نیست تا بگم
-مینا خانم برام گفته همه چی رو... ولی دلم میخواست خودت بگی... اما من مثل تو نیستم... من میخوام حرف بزنم.... خیلی دوستانه میخوام باهات حرف بزنم
سرم رو بلند نکردم... صندلی رو جلوتر کشید و در حالیکه صورت پسرم رو نوازش میکرد گفت:
-وقتی دیدمش فقط 25 سالم بود... تازه اومده بود تو شرکتمون کار کنه.... چشمای درشت و وحشی داشت... یه طوری بود ناخواسته جذبت میکرد... قرار بود بشه مسئول بایگانی ... اسمش دریا بود.... تازه 23 سالش شده بود... چند ماهی فقط همکار بودیم... همیشه هواشو داشتم... روز به روز بیشتر به دیدنش عادت میکردم... همه میدونستن خاطرش برام عزیزه... دل رو به دریا زدم و شماره خونشون رو دادم به مادرم و رفتیم خواستگاریش.... سطح مالی و فرهنگی خانواده اش خیلی با من فرق داشت... باورت نمیشه بگم واسه پیدا کردن آدرس خونشون 45 دقیقه فقط گشتیم....
پوز خندی زد و گفت:
-مامانم تا محلشون رو دید گفت فرشید فکر میکنی ارزشش رو داره... گفتم داره خیلی ارزش داره... چون تک فرزند بودم نازم خریدار داشت....
داشتم به روز اولی فکر میکردم که گفت پیر پسرم ولی الان حرفهاش چیز دیگه ای بود... لعنت به همتون که نمیذارین بهتون اعتماد کنیم.... دوست نداشتم حرفهاشو بشنوم دلم میخواست بیرونش کنم... دلم میخواست واسه دروغاش بزنم تو دهنش.... ولی هیچکاری نمیکردم....
-گوشت با منه؟ رفتیم خونشون.... هشت تا بچه بودن، پدر و مادرش اعتیاد داشتن اینو میشد تو نگاه اول فهمید ولی برام خودش مهم بود.... با خودم میگفتم قرار نیست که با اونها زندگی کنم.... باباش نه گذاشت نه برداشت گفت دریا خرج ما رو میده زنت بشه تو باید بدی.... خون خون مادرم رو میخورد تا خواست حرف بزنه گفتم چشم.... گفت نباید بره سرکار گفتم چشم گفت 800 تا سکه مهرش کن گفتم چشم.... من دریا رو میخواستم برام مهم نبود حتی اگه بگن جونتم بده.... باباش هرچی گفت قبول کردم و بالاخره شیرینی که خودمون برده بودیم رو پخش کردن..... وقتی از خونشون اومدیم بیرون مادرم گفت بیچاره کردی خودتو ولی من تو یه هوای دیگه بودم دلم میخواست داد بزنم و بگم دریا مال من شده.... کارهای عقد و عروسی خیلی زود پیش میرفت... از باباش گرفته تا بچه کوچیکه خونشون رو بردم فروشگاه دوستم و به سلیقه خودشون واسه همه مراسم ها لباس گرفتم براشون... زمین ارث پدریم رو فروختم و براشون تو شرق تهران خونه گرفتم.... و دریا شد خانوم خونه ام.... اولا خوشبخت بودم ، خوشبخت...
اشک تو چشماش جمع شده بود، همیشه از اینکه گریه یه مرد رو ببینم بیزار بودم دلم میخواست مرد ها برام مثل کوه باشن محکم ، دلم میخواست بهم ظلم کنن ولی جلوم تحقیر نشن.....

اشک تو چشماش جمع شده بود، همیشه از اینکه گریه یه مرد رو ببینم بیزار بودم دلم میخواست مرد ها برام مثل کوه باشن محکم ، دلم میخواست بهم ظلم کنن ولی جلوم تحقیر نشن.....
پرستار اومد و بچه ها رو به اتاق نوزادان برد.... به دهن فرشید خیره شده بودم میخواستم بدونم آخرش چی شد....نفسش رو بیرون داد و گفت:
-روزهامون به خوشی میگذشت.... سه سال گذشت ، یه جورایی صدای همه در اومده بود که نمیخواین بچه دار شین؟ خودمم دوست داشتم پدر بشم، دلم میخواست وقتی میام خونه یکی بیاد جلوی در و بپره تو بغلم و ازم خوراکی بخواد، از مدرسه اش بگه... از دست مامانش غر بزنه.... به دریا اصرار کردم بچه دار شیم، انگار اونم بدش نمیومد مادر بشه.... خیلی سعی کردیم هر بار به امید یه نشونه بودیم کافی بود تا یه تغییر کوچیک تو حالش ببینم مهم نبود کجام و چیکار میکنم سریع میبردمش دکتر... از سر تاسف تکون دادن های دکترا متنفر شده بودم تصمیم گرفتیم علتشو پیدا کنیم... رفتیم آزمایش دادیم... شبی که فرداش جواب آزمایش رو میدادن رو یادم نمیره دل تو دلمون نبود... مثل دیوونه ها توی خونه راه میرفتم و بی خواب شده بودم ، حال دریا هم بهتر از من نبود، کاش اون شب سحر نمیشد
از رو صندلیش بلند شد.... رفت لب پنجره و بازش کرد ، یه نفس عمیق کشید و گفت: دریا گفت ایراد ازت باشه برام مهم نیست، برای منم مهم نبود ایراد از دریا باشه... میتونستیم از پرورشگاه بچه بیاریم، اصلا آیه نیومده بود که حتما بچه واسه خودمون باشه که.... صبحش رفتیم آزمایشگاه مسئولش یه نگاه به جفتمون کرد و سرشو تکون داد... ایراد از من بود، دریا ساکت بود، سیران مثل جن زده ها به دکتر نگاه میکردم.... دنیا رو سرم خراب شده بود همه دلخوشیم حرف دریا بود... دستشو گرفتم سرد سرد بود..... با هم برگشتیم خونه بهم قول داد دیگه حرف بچه رو نزنه .... یکی دو ماهی گذشت... انقدر تو حال خودم بودم که نمیفهمیدم دور و برم چی میگذره.... وسایل ارزشمند خونه خراب میشد و وقتی میدادشون واسه تعمیر دیگه بر نمیگشت.... از یخچال خونه ام دزدی میشد ، حتی پول توی جیبم هم صبح ها خالی میشد.... انقدر شرمنده بخشش دریا بودم که به این چیزا فکر نمیکردم، به وضع پدرزنم که روزبه روز بهتر میشد، به بهونه گیری های دریا، به اینکه یهو هوس کرد با فک و فامیلش بره سفر..... سفر بهونه بود رفت تا ازم طلاق بگیره ... گفت دلش بچه میخواد گفت نمیخواد پای من بسوزه و بسازه و مهرش هم میخواست.... زمین ارث پدریمو فروختم و مهریه اش رو دادم... از همه بریدم و رفتم تو همون سوئیتی که دیدی....
برگشت به طرفم و گفت: سیران تو منو به آرزوم برسون... بذار پدر بچه هات باشم.... سیران برام مهم نیست از اون شبی که دیدمت تا الان چی بهت گذشته.... بشو خانوم خونه ام.... بذار سهم من از زندگی بزرگ کردن بچه های تو باشه بذار با اسم خودم براشون شناسنامه بگیرم بذار شب که میام خونه دوتا عروسک منتظرم باشن بذار از این بیچارگی در بیام
نگاهش کردم... توقع حرفهایی که میشنیدم رو نداشتم.... دلم میخواست یه حرفی بزنم، یه واکنشی نشون بدم ولی هیچ کاری نکردم.... اومد سمت تختم و دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:
-فکر کن.... تروخدا به همه چی فکر کن.... به آینده بچه ها و خودت و به خوشبختی من فکر کن
**
پتوی راز رو مرتب کردم و بعد از اینکه خیالم از بابتشون راحت شد از اتاقشون اومدم بیرون... توی هال مینا خانم نشسته بود و با دو تا لیوان چای داغ انتظارم رو می کشید.
-خوابیدن؟
-آره.... بالاخره خوابیدن
-خب گفتی میخوای باهام حرف بزنی ..... نمیگی در مورد چیه؟
-مینا خانم حرف که نه شاید بشه گفت وصیت... نمیدونم؛ ولی جز شما کسی رو ندارم این حرفهامو بهش بگم.... نمیدونم از کجا شروع کنم.... یعنی میدونم چی میخوام بگم ولی
-سیران از چی میترسی
ناخواسته نگام به سمت اتاق بچه ها رفت.... انگار مینا خانم هم درکم کرد.... هردو سکوت کردیم، من میترسیدم از چیزی که توی سرم بود حرف بزنم و اونم میترسید دوباره سوال بپرسه.... من حاضر بودم ولی این کار تاوانش خیلی سنگین بود.... خیلی سنگین تر از چیزی که فکرشو میکردم...
-مینا خانم
بهم نگاه کرد ، تو چشماش نگرانی بود مثل یه مادر که نگران دخترشه ، یه نگرانی مادرانه... چیزی که با تمام وجودم حسش میکردم....
-من .... من باید برم... ولی ..... ولی نگران بچه هامم.... نمیخوام تو همچین جایی بزرگ شن.... نمیدونم آخر این راه چی میشه.... من لیاقت اونها رو ندارم.... نمیتونم مادرشون باشم .... نمیتونم به سهند هم بگم ازش بچه دارم.... سهند باورش نمیشه .... بعد یه سال چی برم بهش بگم.... حالا که انقدر تو لجن فرو رفتم اون باورم میکنه؟ نمیکنه؛ وقتی هنوز پاک بودم هم باورم نداشت..... میخوام انتقام بگیرم ولی نه از سهند، نمیتونم ساینا رو هم قربانی کنم سهند آدم نیست ، مرد نیست ولی یه پدر خوبه..... واسه ساینا یه پدره.... ساینا اونو ستایشش میکنه پس نمیتونم بتش رو ازش بگیرم ولی یه خرده حساب هایی با هوشنگ دارم.... هوشنگ نابودم کرد.... من این نبودم... اون همه درس نخوندم آخرش بشم یه خودفروش! بشم یکی که از بهشت رونده میشه..... خودت میدونی چی میگم.... میدونی چی کشیدم.... میخواستم زودتر از اینا انتقام بگیرم ولی اومدن بچه ها دست و پامو بست
مینا خانم فقط نگام میکرد.... از اون نگاه های معنی دار.... از اونهایی که میگه نکن اشتباهه.... میدونستم دلش نمیخواد ولی آب از سر من گذشته بود.... دنیام ویرون تر از این بود که بخوام توش یه انگیزه پیدا کنم... از فردا بازی شروع میشد.... باید همه بازی میکردن.... این یه گرداب بود ، همه باید میومدن توش.... قرار نبود تاوان هوس یکی دیگه رو من بدم.... بچه های من بدن.... زندگی من به بن بست رسیده بود ولی نباید اسم من رو بچه ها میموند....
-میخوام فردا با فرشید عقد کنم.... البته با یه هویت دیگه.... بعدش برای بچه ها شناسنامه میگیریم.... فرشید میتونه پدر خوبی براشون باشه..... بچه هام رو می سپارم بهش و میرم
-چطور میخوای نقشه ات رو عملی کنی؟
-باید برم تو مهمونی هاشون.... باید دوباره واردشون بشم.... سخت هست ولی نشدنی نیست.... میخوام بشم معشوقه هوشنگ
-فکر همه جاشو کردی؟
-آره.... اونها پست تر و حریص تر از این هستن که بخوان به من شک کنن.... خودش گفت خواستم برگردم میتونم، پس بر میگردم.... نمیتونم از اون شب بگذرم و بگم هیچی نبوده.... بگم بی خیال
-چطوری میخوای بری تو جمع اونها
-الان نمیتونم هیچی بگم ولی میفهمین
-سیران.... دست بردار.... مادرانه ازت میخوام دست برداری.... سیران این راه راه تو نیست.... تو اهلش نیستی... تو با بقیه فرق داری... نکن.... این دیوونگی رو نکن.....
-مینا خانم.... نمیتونم
-واسه چی نتونی؟ چرا نمیتونی؟ یعنی اون دوتا بچه هم نتونستن فکرتو عوض کنن؟ یعنی انقدر عوض شدی که یادت بره مادری....
صداش هی بلند تر میشد....
-فرشید یه پدره خوبه؟ خوبه که خوبه.... ولی وقتی پدری میکنه که تو باشی و مادری کنی.... ساینا رو قربانی کردی بس نیست؟ اون بی مادر بزرگ میشه میخوای اینا هم مثل اون بشن؟ تازه ساینا پدر واقعی خودشو داره ولی این دوتا طفل معصوم چی؟ فرشید مگه چقدر میتونه پدر باشه؟ اونم یه مرده یه روز ازدواج میکنه و بچه هاتو مثل یه سگ از خونه اش میندازه بیرون ولی وقتی تو باشی، خانومی کنی هم خودت هم بچه هات ارزش دارن.... وقتی خودت باشی میتونی به چنگ و دندون بگیریشون.... سیران بشکن... این بغض رو بشکن... بذار این غده سر باز کنه که مثل سرطان همه جونتو گرفته.... همه زندگیت شده انتقام و مثل یه کبک سرتو کردی زیر برف.... فرشید دوستت داره و میخواد تو هم دوستش داشته باشی.... توجه نکردی از روزی که از بیمارستان برگشتی دخل و خرج تو و بچه هات سوا شده؟ هان فهمیدی اصلا؟ نفهمیدی چون اشتیاق انتقام کورت کرده.... فرشید براتون پول میفرسته تا لقمه حروم خود فروشی این هرزه ها تو گلوی تو و بچه هات نره.... اینو بفهم .... مادری این نیست بگی میخوام لکه ننگو پاک کنم... سرنوشتتو عوض کن... برو بشین تو خونه فرشید خانومی کن.... بذار راز ، رامین بهت افتخار کنن ، حتی اگه یه روز فهمیدن چی شده بگن بازم به غیرت مادرمون که اینطوری بود... بذار روشون بشه بگن تو مادرشونی... بذار ساینا بفهمه که کسی که پست بوده سهنده نه تو.... نذار با یه اشتباهت همه انگشت ها بیاد سمت تو و بگن تو متهمی، تو خائنی، تو ....
بغضش ترکید ، مثل بغض من... حرفهایی رو زد که میدونستم خیلی وقته تو سینه اش سنگینی میکنه... کاش روزی که آواره شدم مادرم مثل مینا خانم این حرفها رو بهم میزد ، شاید این نمیشدم ....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
-حاضری؟
نفسم رو بیرون دادم و گفتم : آره
با فرشید وارد طلا فروشی شدیم، میلی به اینکار نداشتم ولی اصرار های فرشید باعث شد بیام خرید... قرارمون فقط خرید حلقه بود... بار اولمون نبود نیاز نبود قشون کشی کنیم واسه یه حلقه خریدن... فروشنده نگاه خریدارانه ای به ظاهرمون کرد و سینی های طلاها رو جلومون گذاشت....فرشید یه حلقه رو برداشت که روش نگین های ریز داشت و ظریف بود... دستم رو جلو بردم و امتحانش کردم... به نظرم عالی بود سرم رو تکون دادم و اونم خندید... نگاهش هاش عوض شده بود.... فکر میکرد سرم به سنگ خورده و به جفتمون فرصت دادم ، از اینکه بازیش میدادم متنفر بودم..... ولی آینده راز و رامین برام از همه چیز مهمتر بود... فرشید هم یه حلقه ساده انتخاب کرد و بعد حساب کردن پول حلقه ها از مغازه بیرون اومدیم... دستم رو دور بازوش حلقه کردم و سرم رو به شونه اش تکیه دادم... حس شیرینی بود داشتن فرشید ، بعد همه چیزهایی که پیش اومده بود....
هفته دیگه قرار محضر داشتیم.... اصرار داشت روز عید عقد کنیم و میلاد رسول اکرم رو انتخاب کرده بود ... قرار بود محضر دار یه صیغه نامه تاریخ گذشته هم برامون درست کنه تا برای بچه ها شناسنامه بگیریم.... بچه های مهندس بینش حالا داشتن بچه های یکی دیگه میشدن.... کاش حداقل میتونستم به ساینا بگم که یه خواهر و برادر براش آوردم.... از فکرم بغض کردم، فرشید دستم رو محکم تر فشار داد...
فرشید یه طور دیگه بود، نوازش هاش ، محبتش بهم اطمینان میداد، بر خلاف سهند که همیشه لبهامو میبوسید فرشید پیشونیم رو می بوسید... بوسه هاش دیگه بوی هوس نداشت... بعد خرید حلقه برای من و بچه ها کمی خرید کرد و منو به طرف خونه مینا خانم برد.... توی ماشین به صورتش خیره شده بودم، پدر شدن بهش میومد..... بچه ها هم بهش انس گرفته بودن و تو بغلش آروم میشدن.... خیالم راحت بود... حالا میتونستم به انتقامم فکر کنم... منو رسوند و مثل همیشه پیشونیم رو بوسید و گفت: مواظب خودت باش... رفتم خونه بهت زنگ میزنم... سر راه باید برم نقشه های جدید رو تحویل بگیرم یه ذره دیرتر میرسم خونه
از اینکه بهم میگفت چیکار میکنه خوشم میومد، حس میکردم باهام رو بازی میکنه، مثل سهند منو قال نمیذاشت.... ساک های خرید رو از دستش گرفتم، حلقه ها هنوز توی جیبش بود... وقتی تامل منو دید گفت: نه دیگه نشد... میخوام روز عقد بندازم دستت و تا اون روز پیشم میمونه خانومی
در زدم و بعد باز شدن در برای فرشید دست تکون دادم و وارد خونه شدم و فرشید هم رفت... مینا خانم با رامین به استقبالم اومدن... ساک های خرید رو وسط حیاط گذاشتم و رامین رو بغل کردم... این روزهای آخر لحظه ای ازشون جدا نمیشدم... تصمیم داشتم وقتی کار هوشنگ رو یه سره کردم خودمو تحویل پلیس بدم.... قاتل خوبی بودم!
با رامین وارد خونه شدیم، راز وسط اتاق بود و با شیشه شیرش بازی میکرد.... فریبا ساک های خرید رو آورد و بازشون کرد و هر تیکه رو با کلی به به و چه چه در میاورد و به همه نشون میداد.... مینا خانم مثل بقیه ذوق نمیکرد و هنوز تو نگاهش نگرانی بود....
تا شب با شوخی های فریبا سرگرم بودیم... بچه های دیگه که سر قرار نرفته بودن هم میزدن و میرقصیدن... فریبا هم سردسته جمع بود و کلی شیطنت میکرد... حتی راز و رامین هم به وجد اومده بودن.... ساعت از 10 گذشته بود که تصمیم گرفتم بچه ها رو بخوابونم و به همه سفارش کردم کمتر سر و صدا کنن... انقدر خسته بودن که هنوز تو تخت نذاشته بودمشون خوابشون برد... بعد خوابوندن بچه ها سراغ ساکم رفتم، باید یه چیزی رو پیدا میکردم... یه نفر بود که میتونست کمکم کنه... میدونستم جز اون به کسی نمیتونم اعتماد کنم... هنوز حرفهاش توی گوشم بود.... نذار مست کنه! مواظب سهند باش.... بهترین گزینه برای وارد شدن به جمع بقیه خودش بود، آیلار فرید!

یه بار دیگه توی آینه به خودم نگاه کردم.... فریبا موهامو فر کرده بود و بالای سرم جمع کرده بود.... آرایشم صورتی بود و به پوستم میومد.... پانچو سفید و شلوار و روسری و کفش سفیدم مثلا لباس عروسم بود.... دسته گلم رو هم مرسده زحمتش رو کشید و برام درستش کرد.... قرار بود جلوی در محضر فرشید رو ببینیم... یکی دو روز آخر حسابی درگیر کارهای شرکتش بود... پیشنهاد جدا رفتن هم خودش داد.... دلهره داشتم مثل تازه عروس ها.... نمیدونستم چی قراره بشه.... از صبح مثل دیوونه ها با خودم حرف میزدم و توی خونه راه میرفتم.... حتی وقتی فریبا داشت آرایشم میکرد زیر دستش بند نمیشدم و کلافه اش کرده بودم...
فرشید هر از گاهی بهم زنگ میزد و قربون صدقه ام میرفت.... مینا خانم برام اسفند دود میکرد و بر خلاف چند روز گذشته که نگران بود فقط می خندید.... بچه ها هم یکسره تو بغل دخترا بودن.... قرارمون ساعت 5 جلوی محضر بود... ساعت سه و نیم بود که آژانس رسید....با فریبا و مرسده و مینا خانم و دوقلوها تو یه ماشین نشستیم و ماشین پشت سری هم بقیه بچه ها رو میاورد....
قرار بود دوتای دیگه از دخترا هم بعد قرار بیان محضر.... فرشید برای شب یه رستوران رزرو کرده بود تا شام عروسی رو بده.... عروسیم رو در عین سادگیش دوست داشتم....دلهره ام لحظه به لحظه بیشتر میشد... توی ماشین سرم رو به شیشه تکیه داده بودم.. نفس هام سنگین شده بود حس خفگی داشتم.... انگار یه چیزی به گلوم چنگ می انداخت... شیشه رو پایین کشیدم و راز رو بغل کردم و با موهای لختش که مثل ساینا بود بازی کردم.... چقدر دلم هوای ساینا رو کرده بود.....
وقتی بچه بود و فیلم عروسی منو سهند رو دیده بود همیشه میپرسید میشه یه روز عروس شی من ببینمت.... کاش بود تا می دید مامانش واقعا تو لباس عروس چه شکلی میشه.... تاوان دلتنگی های من رو باید هوشنگ میداد..... بغض کرده بودم، سعی میکردم جلوی اشکام رو بگیرم....مینا خانم با اینکه رو صندلی جلو نشسته بود ولی از توی آینه بهم خیره شده بود و نگاهم میکرد، یه لبخند خاص روی صورتش بود......بالاخره رسیدیم جلوی در محضر.... فرشید با کت شلوار طوسی رنگش خیلی جذاب شده بود.....
دستم رو گرفت و با هم از پله های ساختمانی که محضر توش بود بالا رفتیم... قلبم مثل دیوونه ها میزد... حس میکردم همه وجودم میلرزه.... فرشید دستم رو محکم تر گرفت و با هم وارد محضر شدیم.... مسئول دفتر محضردار ما رو به سمت اتاق عقد برد.... روی کاناپه دو نفره که مخصوص عروس و داماد بود نشستیم.... مینا خانم و بقیه بالا سرمون حلقه زدن.... از توی آینه به بچه هام نگاه میکردم... ناخواسته چشمام خیس شده بود..... محضر دار با یه دفتر بزرگ وارد اتاق شد.... گوشه ای نشست و گفت:
-شروع کنم
فرشید نگاهی به ساعتش کرد و گفت: نه حاج آقا یه ذره صبر کنید
-برای چی پسر جون.... تو که خیلی عجله داشتی
-هنوزم دارم ولی زیر لفظی عروس خانوم هنوز نرسیده
مینا خانم خم شد و قرآن رو روی پام گذاشت و گفت:
-بخون دخترم.... میگن شگون داره
توی دلم خندیدم.... من به چی فکر میکردم و اینا به چی.... با اینکه یه نمایش احمقانه بود برام ولی از این تئاتر خوشم میومد.... بغضم لحظه به لحظه بیشتر میشد.... فرشید عصبی دستی توی موهاش کرد و گفت:
-بخون حاج آقا داره دیر میشه
سرم رو از روی قرآن بلند نمیکردم.... دلم نمیخواست فریبا به خاطر اشک هام بهم چشم غره بره.... دلم گرفته بود.... انگار بند بند وجودم می لرزید.... بار اول خطبه رو خوند و با گفتن آیا وکیلم منتظر جوابم شد... تا دهن باز کردم فریبا با خنده گفت: عروس رفته گل بچینه
حاج آقا خندید و گفت: انشالله زود بر میگرده
و دوباره خطبه رو خوند و با گفتن آیا وکیلم صدای مینا خانم بلند شد:
-عروس رفته گلاب بیاره
حاج آقا خندید و گفت: انگار تا سه نشه بازی نشه.... اینبار دیگه جایی نفرستین این بنده خدا رو
دوباره خطبه رو خوند.... سرم گیج میرفت.... یه حسی تو وجودم بود که نمیتونستم درکش کنم... یه استرس یه جور ترس.... دلهره ای که معنیش رو نمی فهمیدم... حس میکردم کل اتاق دور سرم داره میچرخه.... جرئت نداشتم سرم رو از روی قرآن بلند کنم.... حس میکردم آیه های قرآن توی گوشم زمزمه میشن
مسئول دفتر محضر دار به فرشید گفت:
-شاه دوماد بار سوم شدا.... نمیخوای زیرلفظی عروست رو بدی؟
دلم میخواست تموم بشه ولی صدام برای بله گفتن در نمیومد.... سرم رو بلند کردم تا بله رو بدم که یه صدای ناز منو از خلسه ام بیرون کشید:
-سلام مامان
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
دلم میخواست تموم بشه ولی صدام برای بله گفتن در نمیومد.... سرم رو بلند کردم تا بله رو بدم که یه صدای ناز منو از خلسه ام بیرون کشید:
-سلام مامان
چیزی که میدیدم باورم نمیشد.... ساینا بود.... دخترم... همه وجودم... مثل یه فرشته جلوم وایساده بود ... نفهمیدم چطوری خودمو بهش رسوندم و بغلش کردم... توی عطر تنش نفس می کشیدم.... صدای هق هقم توی بغل ساینا گم شد.... همه بغض این یک ساله رو یکجا خالی کردم... همه تنش رو می بوسیدم و با عشق نگاهش میکردم.... ساینا هم مثل من بی قرار شده بود.... دلم براش تنگ شده بود.... دخترم خیلی بزرگ شده بود.... از تو بغلم نمیذاشتم بیرون بره... محکم بغلش کرده بودم و گریه میکردم
-منو ببخش دخترم
صدا برام غریبه بود... دیدن پدرم منو از ساینا جدا کرد.... روی زمین زانو زده بودم و پدرم بالای سرم بود.... بلند شدم و مقابلش ایستادم.... مات شده بودم... نمیدونستم خوابم یا نه.... اگه یه رویا بود هم نمیخواستم تموم بشه.... به صورتش خیره شدم... چقدر دلم براشون تنگ شده بود... بغلم کرد.... اولش مثل سنگ بودم ولی بعدش نرم شدم و تو بغلش فرو رفتم.... محضر دار مبارک باشه ای گفت و تنهامون گذاشت... فرشید هم با مینا خانم و دخترا از اتاق بیرون رفتن و ساینا رو هم بردن... پدرم منو از بغلش جدا کرد و گفت: چقدر عوض شدی
سرم رو پایین انداختم... بابت گذشته ام شرمنده بودم...
-سرت رو بیار بالا.... بذار سیر نگات کنم.... بذار بفهمم که تو چقدر خانومی و من چقدر احمقم.... منو ببخش دخترم.... ترو جان بچه هات منو ببخش.... به خدا شرمنده اتم.... تو گفتی و من باور نکردم، تو گفتی و من نشنیدم.... انقدر احمق بودم که پاره تنم رو از خودم روندم.... سیرانم ببخش ازم بگذر
اشک هام نمیذاشت پدر رو ببینم.... دستم رو گرفت و با هم رو کاناپه نشستیم.... نگاش میکردم و سکوت کرده بودم.... صورتم رو نوازش میکرد و اون هم ساکت بود
-بیا بریم دخترم
-کجا؟
-خونه ات.... جایی که باید باشی
-ولی؟
-سیران ببخش... ترو خدا ببخش
-من روم نمیشه بیام.... شما میدونید..........
-من همه چی رو میدونم.... میدونم تو تاوان همه چی رو دادی.... میدونم چی کشیدی
ساکت شدم.... نمیدونستم چیکار کنم
-ولی من تو اون خونه دیگه جایی ندارم
-تو تاج سر منی..... باید منتت رو بکشم تا حلالم کنی.... سیران باید بیای.... تو این یه سال خیلی چیزا شده که تو ازشون خبر نداری
چند دقیقه بعدش با پدر از اتاق خارج شدیم... ساینا روی پای فرشید نشسته بود و با راز بازی میکرد... با دیدن ما همشون از جاشون بلند شدن.... ساینا خودش رو بهم رسوند و دستم رو گرفت و گفت: مامان خیلی دلم برات تنگ شده بود
-منم دلم برات تنگ شده بود عروسکم
-بابا گفته بود دیگه نمیای
با شنیدن اسم سهند لرزیدم.... دیگه نمیام؟ نگفته بود منو به چه روزی انداخته.... فرشید سرش پایین بود... راز رو به پدرم داد و گفت: با اجازه من باید برم
مینا خانم هنوز رامین رو توی بغلش داشت ... پدر دست فرشید و گرفت و گفت: کجا؟
-باید تنهاتون بذارم
-هیچ کس جایی نمیره... همه میاین خونه من....
نمیتونستم رفتار پدرم رو درک کنم.... دکتر جواهری داشت فرشید رو دعوت میکرد ، همین طور مینا خانم و دخترا رو.... یه مشت هرزه رو میبرد خونه اش؟!! مسخره بود
دلم نمیخواست جلوی ساینا دوقلوها رو بغل کنم تا حسادت نکنه.... دست ساینا رو محکم تر گرفتم و به فرشید نگاه کردم.... نمیدونم تو نگاهم چی بود که گفت: پس مینا خانم و دخترا بیاین تو ماشین من

از توی آینه ی آسانسور رزاقی رو دیدم که با یه قیافه ی خونسرد بهم خیره شده. از پشت سبیلش هم می تونستم نیشخندش و ببینم. یه پوزخند صدادار زدم و با توقف آسانسور، ازش بیرون اومدم. عمرا" اگه می ذاشتم باز ازم آتو بگیره! بوی جنازه ها بیشتر از هرچیزی بهمم می ریخت که اونم با حبس کردن نفس حل می شد!
یه نفس عمیق کشیدم و هوا رو تو ریه هام نگه داشتم؛ این همه سال شنا کار کرده بودم بالاخره باید یه استفاده ای می داشت!
وارد خونه که شدم، کفم برید! اگه به این قصر، خونه می گفتن، من دیگه غلط می کردم رو اون لونه موش خودمون اسم خونه بذارم!
همراه رزاقی رسیدیم بالای سر مقتول. هرکسی هم باهام حرف می زد برای اینکه نخوام نفسم و بیرون بدم، فقط با حرکت سر و اشاره جواب می دادم. دو سه نفری هنوز مشغول کنکاش مقتول بودن؛ یه مرد40-50 ساله... یه بریدگی روی قفسه ی سینه و یکی هم روی شکمش داشت و خونی که ازش رفته بود، روی سرامیکای سفید خشک شده بود. آلت قتاله ای پیدا نشده بود ولی بریدگی ها به نظر با چاقو به وجود اومده بود.
دیگه بیشتر از این نمی تونستم نفسم و نگه دارم. فوری از چیزایی که به نظرم می تونست کمک کنه، چندتا عکس گرفتم و زدم بیرون. نفسم و آزاد کردم و دکمه ی آسانسور و فشار دادم. رزاقی پشت سرم وارد اتاقک آسانسور شد. اخم غلیظی جای اون نیشخندش و گرفته بود. نمی دونم چه هیزم تری بهش فروخته بودم که از همون روز اول باهام چپ افتاده بود!
منم بی جنبه(!) یه قیافه ی حق به جانب به خودم گرفتم و پرسیدم: گفتی کی به پلیس اطلاع داده؟
با همون اخمای درهم جواب داد: مدیر ساختمان.
-الان کجاست؟
-پایین کنار نگهبانی.
خودکارم و از جیب پیراهنم بیرون آوردم و رو به مدیر ساختمان پرسیدم: چی شد که به پلیس خبر دادین؟
اشاره کرد به نگهبان که یه مرد نسبتا مسن بود و گفت: آقا رحمان گفت یکی از همکارای آقای افضلی می خواد ببینتش ولی آقای افضلی تلفن منزل و جواب نمی ده و همراهشم خاموشه از طرفی ندیده تو این چند روز از ساختمون بیرون بیاد و ماشینش هم تو پارکینگه. از اونجایی هم که در واحدشون و باز نکرد فکر کردم باید پلیس و خبر کنم.
حرف به درد بخور دیگه ای نداشت. بقیه ی سوالا رو به عهده ی رزاقی گذاشتم و خودم رفتم سروقت نگهبان یا همون آقا رحمان.
-آخرین باری که آقای افضلی و دیدین کی بود؟
فکری کرد و گفت: 4/5 روز پیش جناب سرهنگ.
رزاقی خودش و انداخت وسط: سروان، نه سرهنگ!
خدا وکیلی این رزاقی چه سودی می برد من و پایین بکشه؟!
-پیگیری نکردین که چرا این چند روز از خونه خارج نشده؟
-نه آخه قبلا" شده بود 3/4 روز خونه بمونه.
-تو این مدت رفت و آمد مشکوکی ندیدین؟
-والا آقا که آمد و شد زیاد داشت ولی چند وقتی می شد آقای بینش زیاد اینجا میومد. اتفاقا همین چند روز پیشم به آقا سرزد ولی دیگه ازش خبری نشد.
امشب رو دور خوش شانسی بودم! مظنون احتمالی داشت مشخص می شد.
-این آقای بینش کی هست؟ می شناسیدش؟
-تا اونجا که من خاطرمه با هم شراکت داشتن.
**********************************

گردن خشک شده م و چند بار چپ و راست کردم که صدای ترق توروقش بلند شد. با خستگی نگاهی به پرونده های رو میز انداختم و خمیازه ی کشداری کشیدم.
سهند بینش بعد از کلی طفره رفتن و انکار کردن، بالاخره تو بازجویی به قتل هوشنگ افضلی اعتراف کرده بود. انگیزه ی قتل گرفتن انتقام خودش و همسر سابقش سیران جواهری بوده.
وکیل بینش با بیان اینکه بینش دچار جنون آنی شده و قصد کشتن مقتول رو نداشته، سعی در تبرئه ی بینش داشت. بینش هم از حرفش برگشته و گفته ی وکیلش رو تصدیق کرده بود. اگر خوشبینانه به ماجرا نگاه می کردیم، با استناد به شواهد موجود و اعترافات بینش، پرونده ی قتل هوشنگ افضلی بسته شده و سهند بینش قاتل شناخته می شد. ولی اگر واقع بینانه به قضیه فکر می کردیم، یه جای کار گیر پیدا می کرد!
چی باعث شده بود که سهند بینش بفهمه سیران جواهری قصد خیانت بهش و نداشته و مورد تجاوز قرار گرفته؟ چرا بینش بعد از گذشت یک سال و اندی به دنبال گرفتن انتقام اومده بود؟ با وجود اعترافی که داشت چرا از جواب دادن به سوالات طفره می رفت و چرا زیر حرفش زده بود؟
از طرفی سیران جواهری به عنوان زنی که مورد تجاوز قرار گرفته و از خانوادش طرد شده، باید نسبت به سهند بینش انگیزه ی قوی تری برای انتقام و قتل افضلی می داشت. تو این مدت جواهری کجا بود و چرا هیچ اقدامی نکرده بود؟
کلید یه سری از این سوالا فقط دست سیران جواهری بود!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
صفحه  صفحه 2 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Girls Prohibited | دختـران ممنـوعـه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA