انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

Girls Prohibited | دختـران ممنـوعـه


زن

 
دختـران ممنـوعــــه ۱۰


مدتي از شروع كارم گذشته بود ، همه چيز خوب پيش ميرفت ، شادي هم كه ازبس با من اومده بود سر فيلمبرداري ، ديگه شده بود يكي از اعضاي گروه ! فقط تنها چيزي كه اذيتم مي كرد ، دوست كيا ، ميلاد بود ، همه ش دور و برم بود ، يه روز به بهانه تعريف از بازيم ، يه روز به بهونه پذيرايي ، يه روز ديگه به بهونه كنجكاوي ، خلاصه هر روز يه بهونه اي براي صحبت كردن باهام داشت و من مونده بودم اين همه بهونه رو از كجا مياره !
يك روز ، موقع استراحت ، با شادي نشستيم به حرف زدن ، كه شادي بحث و برد سمت ميلاد .
شادي: خوب هرجا ميري دل اين و اون رو مي بري ها!
اخم کوچیکی کردم و گفتم:باز چي شده گير دادي به من؟!
شادي ابرویی بالا انداخت و گفت: يعني تو اين رفتاراي ميلاد و نمبيني؟ نمي بيني چجوري داره برات بال بال ميزنه؟ چقدرم خوشتيپه ، خداييش خوشتيپ ترين پسر اينجاست .
بدون اینکه به حرفهاش در مورد میلاد توجه کنم گفتم : يعني از شاهين جونت ، كه سوپراستار سينماست هم خوشتيپ تره؟!
شادي با هیجان صاف نشست و گفت: نه ديگه ! كلا من از كسي تعريف مي كنم ، شاهين و فاكتور ميگيرم و صحبت ميكنم.
یه لبخندی زدم. خوشحال از اینکه تونستم بحث میلاد و تموم کنم و خیلی نرم صحبت و از میلاد به شاهین ببرم ساکت شدم و خودمو با چای و شکلاتم مشغول کردم.
شادي دوباره شروع كرد و با هیجان گفت: مي دونستي داره كارگرداني مي خونه ؟
چايیم و هورت كشيدم ، يه گازم از شكلاتم زدم ، بعد حالت از همه جا بي خبر به خودم گرفتم و گفتم : كي؟ شاهین ؟
شادي : نه بابا ، ميلاد ديگه !
بی تفاوت گفتم:مباركه ! پس هم رشته اي هم هستين .
شادي: آره ، فقط دانشگاهش فرق مي كنه، اين چند روزم اومده پيش دوستش كيا تا كار ياد بگيره.
سرمو تکون دادم:خوبه ... حالا از كجا اين همه اطلاعات بدست آوردي؟
شادي ابرویی بالا انداخت و گفت: اه ! آبجيت رو دست كم گرفتيا! ديروز وقتي مشغول فيلمبرداري بودي ، رفتم پيشش و ازش سوال كردم.
شاكي شدم : اونوقت چرا اين كارو كردي؟
شادي بی تفاوت شونه ای بالا انداخت و گفت: واسه اينكه حس كردم خيلي بهت علاقه منده .
حرصی گفتم:شما حست بيجا كرده. بعد اين حس بيخود و از كجا درك كردي؟
شادي مثل یه کارشناس گفت: از نگاه هاش، نگاهش و ديدي؟ عشق ازش مي باره .
چشمهامو ریز کردم و با دندونای بهم فشرده گفتم: عشق؟ تو به اون نگاه هاي چندش آورش مي گي عشق؟
باحرص از اينكه حرفم و نمي فهميد ، بلند شدم تا برم ، كه باز صدام كرد: بهشته ، نري چيزي بهش بگي ، همه ش حدساي خودمه .
منم به حالت قهر رفتم يه جا بافاصله از شادي نشستم و رفتم تو فكر ، يعني اين نگاههاي چندش آور ميلاد ، عاشقانه بود؟ يعني دوستم داشت؟ پس چرا نگاهاش اذيتم مي كرد چرا وقتي مي ديدمش استرس ميگرفتم ، چرا مثل رهام با ديدنش آروم نمي شدم ، چرا نگاههاي رهام اذيتم نمي كرد؟
مگه هر دوتاشون دوستم نداشتن ؟ پس چرا اينهمه تفاوت ؟
-: اتفاقي افتاده ؟!
باصداي ميلاد از فكر و خيال اومدم بيرون ، نا خودآگاه روسريم و كشيدم جلو و يه كم خودم و صاف و صوف كردم. سرمو که بلند کردم نگاهم به چشمهاش افتاد.
اه ! بازم از اون نگاههاي خاص ، ازاون هايي كه اصلا دوست نداشتم.
سرم و انداختم پايين : نه .
ميلاد خودشو خم کرد سمتم و گفت: به نظر خيلي گرفته مياين .
سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم. یه اخم کوچیک کردم و گفتم:كلا همين جوريم .
ميلاد شونه ای بالا انداخت و گفت: باشه ، هرجور راحتين ، مزاحمتون شدم ازتون بپرسم ديروز اولین قسمت سريالمون و ديدين ؟
نا خوداگاه سرم و آوردم بالا و بدون توجه به نگاههاش پرسيدم : همين سريال؟
خنديد ، فكر كنم خوشحال شده بود ازاينكه بالاخره بهش نگاه كرده بودم و باهاش حرف زده بودم .
ميلاد: بله ! همين سريال ... كلي هم براتون افسوس خوردم .
ابروم رفت بالا: افسوس؟ چرا افسوس ؟ انقدر بازيم بد بود؟
ميلاد با یه لبخند گفت: نه ، اصلا ، با اينكه نقش شما از خيلي ها بيشتر بود ، اسمتون و اصلا توي تيتراژ ننوشتند .
با تعجب گفتم:چرا؟
ميلاد: چون پارتي نداشتين ... اگه يه پارتي داشتين كه سفارشتون و بكنه ، حتما اسمتون اول تيتراژ اونم با فونت بزرگ زده ميشد .
ناراحت شدم ، فكر مي كردم با بازي توي اين سريال معروف میشم ، اما ! بدون نوشته شدن اسمم چجوري؟
_: آخه پارتی چه ربطی به اسم داره؟؟؟
ميلاد خیلی کارشناسانه گفت : اينجا همينجوريه ، شما فكر كردي همين شاهين چجوري سوپر استار شد ؟
با تعجب گفتم:يعني اونم پارتي داشته ؟ پس اگه اينطوره ، من كه پارتي ندارم هيچوقت ستاره نميشم .
ميلاد یه لبخندی زد و گفت: چرا پارتي ندارين ؟ خود من چند نفرو ميشناسم كه كارشون سفارش كردن بازيگرا به كارگردانهاي بزرگه ميتونم سفارش شمارو بهش بكنم .
خوشحال شدم:اينكه خيلي خوبه !
ميلاد با یه لبخند عریض گفت : پس ما مي تونيم يه كاري كنيم ، هفته ديگه فيلمبرداري تموم مي شه ، بعد از اينكه كارتون تموم شد مي برمتون تا ببينينش ، خوبه؟
با ذوق گفتم:عاليه!

از روزی که میلاد باهام صحبت کرده بود تا روز آخر فیلمبرداری ، از روی ناراحتی نه از کسی سراغ سریالی رو که بازی کرده بودم گرفتم نه در موردش با کارگردان و عوامل سریال صحبت کردم ، چون قرار بود بدون خواهش و تمنا و اصرار که اسمم رو توی تیتراژ درست کنند ، معروف بشم ، بشم سوپر استار سینما .
روز آخر فيلمبرداري ، خيلي هيجان داشتم ، فقط دوست داشتم مراسم روز آخر و خداحافظي هر چه زودتر تموم بشه تا با ميلاد پاشم برم پيش كسي كه قرار بود سفارشم و بهش بكنه ، باورم نمي شد ، يعني معروف مي شدم؟!
بالاخره نزديكي هاي غروب بود كه انتظارم به سر رسيد و وقت رفتن شد ، دم در لوكيشن منتظر ميلاد و شادي شدم تا بيان و با هم بريم ، ميلاد كارش زودتر تموم شد ، رفت پيش كيا ، چند دقيقه اي باهاش صحبت كرد ، چيزي بهش داد و چيزي هم گرفت ازش و اومد سمتم ، بازم همون نگاهها ، ولي ناديده گرفتمشون ، چون قرار بود برام يه كار مهم انجام بده ، كاري كه اگه واقعا اتفاق مي افتاد ، تا آخر عمر من و مديونش مي كرد .
کیا رسید بهم و گفت: بريم ؟
سریع گفتم:من كه آماده م ، ولي منتظر دوستمم ، اون بياد مي ريم .
چهره ش كمي در هم رفت ، ولي زود به حالت اول برگشت و گفت : باشه ، ولي به نظرم اگه شادي خانم توي جلسه مون نباشه خيلي بهتره .
يه كم جا خوردم : اونوقت چرا ؟
ميلاد شونه ای بالا انداخت و گفت : آخه كلا اين آقا دوست داره جلسه خيلي كوچيك و محرمانه باشه ، زياد دلش نمي خواد كسي كه به ماجرا ربطي نداره توي جلسه باشه .
-:آخه همچين بي ربطم نيست ، هم رشته اي خودتونه ، شايد آشناتون اون رو هم به يه كارگردان معروف معرفي كرد واسه دستياري .
ميلاد: متاسفانه ايشون فقط تو كار بازيگره ، اگه واسه كارگرداني هم كاري مي تونست بكنه من الان اينجا كار ياد نمي گرفتم ، مي رفتم پيش يه كارگردان خيلي معروف .
راست ميگفت ، اگه آشنا داشت الان اينجا نبود : خوب آخه من چجوري بهش بگم نمي تونه بياد ؟
ميلاد لبخندي زد : نگران نباشين ، توي راه يه جوري بهش ميگم كه ناراحت نشه ، خوب من برم ماشين و روشن كنم تا شادي خانم هم بياد .
ميلاد رفت تو ماشين و چند دقيقه بعد شادي بالاخره رضايت داد كه از اونجا دل بكنه و بياد تا بريم .
نفس زنان اومد سمتم : خوب كارم تموم شد ، بريم .
یه پشت چشم براش نازک کردم و گفتم: چه عجب ؟! چيكار مي كردي اين همه وقت ؟
دفتري كه دستش بود و نشونم داد : داشتم از همه عوامل يادگاري مي گرفتم ...
دفتر و ازش گرفتم و ورق زدم. همه صفحه ها يه شكل امضا شده بودند .
با تعجب رو به شادی گفتم:اينا چرا يه شكل شد ؟
شادي با ذوق جواب داد : اينا همه ش امضاي شاهين جونه !!
-: شاهين ؟ حالا چرا اينهمه ؟
شادي : از بس كه فك و فاميل و دوست و آشنا بهم سفارش كردند براشون امضا بگيرم !
با حرص گفتم:آخه يه دفتر ١٠٠ برگ رو پر از خط خطي كردي حيف نيست ؟
شادي با لبخند عظیمی گفت : نگران نباش ، پولش در مياد !
چشمهام گرد شد:پولش ؟
شادي : آره ديگه ! واسه هر امضا قراره ٥ تومن بگيرم ، تازه چند نفرم اثر انگشت خواسته بودند كه اونا ده تومنه !
از كاراش خنده م گرفته بود !
با خنده گفتم: خدا نكششت شادي ، كه از آب هم كره مي گيري ! الانم بيا بريم كه ميلاد منتظره .
شادي یه ابرو انداخت بالا و گفت : اوهو ! چه يه دفعه اي خودموني شدي ؟ از كي تاحالا آقاي كيقباد ، شده ميلاد؟
لبخند عظیم زدم و گفتم:از وقتي كه قرار شده برام يه كاري بكنه !
شادي دستشو به نشونه خاک تو سر آورد بالا و گفت: خاك تو سر سو استفاده كننده ت كنن ،پس واسه همين بهش روي خوش نشون دادي ؟
-: پس چي !
به كمري سفيد ميلاد رسيديم ، تا ما ها رو ديد سريع از ماشين پياده شد و در كنار راننده رو برای من ، در عقب رو هم واسه شادي بازكرد ، همه سوار شديم و راه افتاديم .
تو ماشين سكوت بود. من منتظر بودم ميلاد به شادي بگه كه نمي شه بياد ، براي همين وقتي ديدم ميلاد ساكته ، با چشم و ابرو بهش فهموندم كه به شادي بگه ، ميلاد هم قبول كرد و گفت : شادي خانم ؟
شادي اومد جواب بده كه گوشيش زنگ خورد ، از ميلاد عذرخواهي كرد و گوشيش و جواب داد ، چند دقيقه كه صحبت كرد ، گفت : آقا ميلاد ، اگه مي شه مي تونين من و تا يه جايي برسونين كه برم خونه ؟ بهشته جون ببخش ها .
ميلاد براي حفظ ظاهر يه كم خودشو ناراحت نشون داد و گفت : چرا خونه؟ مگه قرار نبود با ما بياين ؟
شادي: چرا ، خودمم خيلي دلم مي خواست بيام ، ولي الان مامانم زنگ زد و گفت داره واسمون مهمون ناخونده مياد ، بايد برم كمكش .
خوشحال شدم. سعی کردم شادیمو پنهون کنم و گفتم:باشه اشكالي نداره ، ايشالا فردا واست تعريف ميكنم چي شد .
ميون تعارفهاي شادي ، ميلاد اون و تا دم در خونشون رسوند و ما هم به سمت محل قرار به راه افتاديم .
در طول راه چندبار زنگ زدم به خونه كه بگم امشب چندساعت دير ميام ، اما كسي جواب نداد .
جلوي رستوراني كه قرارمون اونجا بود ايساديم ، اومديم پياده بشيم كه گوشي ميلاد زنگ خورد ، اونم جواب داد : الو؟ سلام ... بله بله ، ما الان جلوي محل قراريم ، اي بابا ! يه ساعت ديگه ؟ آخه من واسه اين ساعت ميز رزرو كرده بودم ، آقا اين حرفا چيه ؟! قدمتون روي چشم ، پس يه ساعت ديگه منتظرتونم .
بعد از قطع كردن تماس رو كرد به من و گفت : همون آقايي بود كه اينجا باهاش قرار داشتيم ، مي گه نمي تونه الان خودشو برسونه ،تو ترافيك گير كرده و يه ساعت ديگه مي رسه .
دمغ شدم. ناراحت و ناامید گفتم: پس قرارمون كنسل شد؟
ميلاد با یه لبخند دلداری دهنده گفت: چرا كنسل شه ! قرار شد بياد خونه ی من ، براي همين یه دوري تو خيابونا ميزنيم ، بعدم مي ريم خونه ی من ، مشكلي كه نيست؟
ذوق زده از اینکه قرار کنسل نشده و سرخوش از معروفیت بدون توجه بقیه مسائل خوشحال گفتم:نه ، چه مشكلي !
میلاد خنديد : خوب خدا رو شكر !
هنوز صدای خنده اش تو گوشمه ......

-:بهشته؟
با صداي رهام از گذشته به حال برگشتم تکونی خوردم و بهش نگاه کردم.
- : بله؟
رهام مهربون نگاهم کرد و گفت: مي گم ديشب درست نخوابيدي ، برو استراحت كن كه واسه بعد از ظهر كلي برنامه چيدم !
راست مي گفت سرم خيلي درد مي كرد. الان می فهمیدم ه دلیلش بی خوابیه.
.سری تکون دادم و گفتم:باشه ! فقط اگه ديدي خوابم طولاني شد بيا بيدارم كن .
رهام : به چشم ! شما برو بخواب ، بقيه ش با من .
من هم به اميد اينكه شايد با خوابيدن، حداقل يه مدتي بي خيال گذشته مي شم رفتم دراز كشيدم ، غافل از اينكه انقدر ذهنم مشغول گذشته بود كه توي خوابم ولم نمي كرد.

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بعد از يك ساعت گشتن تو خيابون و صحبت در مورد آرزوها و آينده كاريمون ديگه اون حس بد سابق و بهش نداشتم ، يه جورايي هم، حس مي كردم شادي راست مي گه ! نگاهاش كم كم داره برام محبت آميز مي شه !
بعد از چند دقيقه سكوت جلوي يه آپارتمان ايساد ، با ريموت در پاركينگ و باز كرد و وارد شديم .
ميلاد جلوي آسانسور من و پياده كرد و گفت : شما تا آسانسور رو بزني بياد ، منم پارك كرده م و اومدم .
آپارتمان ميلاد طبقه چهارم بود ، وقتي به طبقه چهارم رسيديم ، با عذرخواعي زودتر از من از آسانسور خارج شد و رفت در خونه رو باز كرد.
من هم به دنبالش رفتم كه در رو برام چارتاق باز كرد و گفت : اينم كلبه درويشي ما ، بفرماييد داخل.
با تشكر ازش وارد شدم ، اومدم كفشام رو از پام در بيارم كه سريع وارد شد ، در رو پشت سرش بست و گفت : لازم به اين كار نيست ، راحت باشين ، بعد به سمت آشپزخونه رفت .
منم كفشم و دوباره پام كردم و رفتم روي مبل جلوي تلويزيون نشستم ، یهو دلشوره گرفتم ، من اینجا چیکار می کردم ؟! یه دختر تنها توی خونه یه جوون تنها ، تازه جوونی که نگاهاش من رو اذیت کرده بود ، جوونی که یه جورایی از نزدیکی باهاش می ترسیدم.
برای اینکه یه کم آروم بگیرم ، خودم و مشغول خوردن تنقلات ميز روبروم كردم ، كه ميلاد با يه سيني نسکافه اومد يكي از نسکافه ها رو داد دستم ، نسکافه خودش و هم برداشت و روي مبل كناريم نشست .
یه چند دقیقه ای گذشت ، اما هیچ خبری از دوست میلاد نبود ، فضا دقیقه به دقیقه برام سنگین تر می شد و نفس کشیدن سخت تر ، هی دلشوره امم بیشتر می شد.
اول صدای تیک تاک ساعت تنها صدایی بود که می شد شنید ، اما به خاطر استرسی که داشتم صدای ضربان قلبمم یکی در میون با تیک تاک ساعت می زد ، توی اون فضای سنگین چیزی که می شنیدم این بود : تیک ...تاپ ... تاک ... تاپ .... تیک .... تاپ .... تاک ، محو صدای یکی درمیون تپش قلبم و تیک تاک ساعت بودم که گوشي ميلاد زنگ خورد اونم زودي جواب داد : سلام پس چرا نيومدي؟!
يك ساعت و نيم ديگه ؟ من كه فكر نكنم خانم راضي بشه تا اون موقع شب منتظرت باشه ، اصلا بذار از خودش بپرسم ، گوشي و كنار گذاشت و رو كرد به من : همين دوستم اسفندياريه ، مي گه خانمش حالش بد شده بردتش بيمارستان ، يه ساعت ديگه سرمش كه تموم شد خودش و مي رسونه ، اگه با دير رفتنتون به خونه مشكل ايجاد مي شه مي خوايد بذاريم يه روز ديگه ؟
با اینکه تو اون لحظه ها می ترسیدم و استرس می گرفتم ولی ذهنم انقدر درگیر نتیجه کار بود که فرصتی برای هیچ فکر دیگه ای نمی داد. ارتباط نداشتن با مرد جماعت نذاشته بود تا بی اعتمادی رو بشناسم و ترس قبل از هر چیزی ذهنم و پر کنه .
من كه نمي خواستم اين فرصت و از دست بدم ، با اينكه ساعت هشت شب بود و حداقل تا ده هم بايد مي موندم گفتم : مشكلي نيست ، مي مونم ، فقط يه زنگ به خونه بزنم و خبرشون كنم .
ميلاد : باشه ، هرجور راحتين .
گوشيش و برداشت و به دوستش گفت ، ميمونم تا خودش و برسونه .
زنگ دوم بود كه مادرم گوشي و برداشت : الو بهشته ؟ كجايي اين وقت شب ؟
-: طبق معمول ، سر فيلمبرداري ، نه كه روز آخره بايد كار تموم شه ، براي همين احتمالا تا دير وقت بايد اينجا باشم ، خواستم خبر بدم يه وقت نگران نشين .
مادرم هم با كلي غر بالاخره راضي شد كه خداحافظي كنه و منم قطع كردم .
ميلاد هم بعد از تلفنم با ليوان نسكافه ش از جاش بلند شد و با لبخند گفت : خوب بلدي دروغ بگيا !
يه لحظه از خودموني شدنش جا خوردم ، اما براي اينكه متوجه نشه فقط يه لبخند زدم و ميلاد ادامه داد : براي اينكه راحت باشي تا وقتي اين اسفندياري بياد من مي رم تو اتاقم ، كاري داشتي صدام كن ، اين و گفت و رفت تو اتاقش در رو هم پشت سرش بست .
منم با خيال راحت نسكافه گرمم و خوردم و مشغول ديدن تلويزيون شدم. نيم ساعتي از رفتن ميلاد به اتاقش مي گذشت كه ديدم چشمهامو ديگه نمي تونم باز نگه دارم ، همونجا روي مبل دراز كشيدم و نفهميدم كي خوابم برد.

با نوازش موهام از خواب بيدار شدم ، نمي دونستم كجام ، فقط مي دونستم توي يه اتاق خوابم ، و خوابيده روي تخت ، بدنم كوفته بود ، انگار چند ساعت زير مشت و لگد بودم ، به سختي يه تكوني به خودم دادم و از درد شكم دادم در اومد ، هنوز داشتم نوازش مي شدم ، با هر جون كندني بود سرم و آوردم بالا تا صاحب اين دستهاي نوازشگر رو ببينم ، چشمم كه بهش افتاد همه چيز يادم اومد ، اينكه كجام ، با كي بودم ، همه و همه يادم اومدن .
ميلاد كه كنار تخت نشسته بود ، وقتي ديد چشم تو چشم شديم خنديد ، از اون خنده هاي كريه، از اون خنده هايي كه چندشم مي شد ، خنديد و گفت : بيدار شدي عزيزم ؟!
اين و كه گفت حس كردم دارم بالا ميارم خودم و از زير دستهاي چندشش بيرون كشيدم و با داد گفتم : تو داري چه غلطي مي كني عوضي؟
نيشش و باز كرد و گفت : غلطم رو که كرده م... الان دارم نوازشت میکنم
بعد پوزخندي زد و ادامه داد : نمي دونستم بار اولته ! بعد با چشمش به ملحفه روم اشاره كرد ، تازه متوجه تن بي لباسم زير ملحفه شدم ، با غيظ پتویی که روی تخت كنارم بود و برداشتم و دور خودم پيچيدم ، از تخت اومدم پايين ، مي لرزيدم ، فكم بدون وقفه مي خورد به هم ، دليلش و نمي دونستم ، سردم بود ؟ فشارم افتاده بود ؟ شايدم بخاطر عصبانيتم بود .
بعد از چند دقيقه لرزشم تموم شد ، آروم شدم ، تازه بلايي و كه سرم آورده بود درك كردم ، حالا گريه ام و نمي تونستم كنترل كنم .
با بغض و اشک گفتم: لباسام كجان كثافت ؟
ميلاد خنده چندشی کرد و گفت : پاره پوره ان ، به درد پوشيدن نميخورن !
پتو رو محكم تر به خودم گره زدم و خواستم از اتاق برم بيرون كه سريع از روي تخت بلند شد و تو چارچوب در ايستاد لبخند چندشش از رو لبش کنار نمی رفت. از نگاهش تنم مور مور میشد. یه نگاه به سر تا پام کرد و گفت: حالا چرا با اين عجله ؟! بوديم در خدمتتون !
عصبانی داد زدم: خفه شو ، از جلو راهم برو كنار.
مسخره انگشت اشاره اش و بالا آورد و تکون داد و گفت: نچ نچ ، نچ نچ ؛ تو كه بي ادب نبودي ! اگه مي دونستم انقدر بي ادبي ديشب ...
خونم به جوش اومد ، با پشت دست محکم زدم تو دهنش ، در عرض چند ثانیه دهنش پر از خون شد ، همین کار میلاد و عصبانی کرد ، حالت نگاهش وحشیانه شد ، حالتی که تابحال ازش ندیده بودم ، همینجور که به من زل زده بود ، با پشت دست راستش ، خونهای لبش و پاک کرد و به سمتم حمله کرد دو تا بازوم و محکم گرفت و چسبوندم به دیوار ، صورتش و نزدیکم کرد ، یه نفس عمیق کشید و گفت : حیف که حالا حالا ها باهات کار دارم ، بعد دستم و همچین گرفت که یه لحظه حس کردم استخونم خرد شد. من و کشید و از اتاق آورد بیرون و انداختم توی یه اتاق کوچیک ، در رو هم پشت سرم بست و قفل کرد.
صداشو از پشت در شنیدم که گفت: توی اون کمد همه نوع لباسی هست ، هر کودوم و که خواستی بپوش .
سریع سمت کمد رفتم. روپوش و شلواری تنم کردم و سریع به طرف در حمله کردم تا از اون خراب شده فرار کنم ولی در قفل بود. همون جا نابود شدن تمام رویاها و آرزوهام و حس کردم ، یه دفعه تمام وجودم و نفرت گرفت ، جیغ زدم : ازت متنفرم کثافت ، متنفر .... گند زدی تو زندگیم آشغال ...
یه دفعه دیدم داره می زنه به در اتاق ، ساکت شدم و بیشتر رفتم تو خودم.
از پشت در جوابمو داد: اگه تو ازم متنفری ، ولی من دوستت داشتم ، از همون روز اول چشمم و گرفتی ، از اینکه بهم محل سگ نمی ذاشتی ، حرصم گرفته بود ، هر کاری هم کردم تا به طرفم بکشونمت نمی شد ، تا اینکه فهمیدم با دوستت میای و میری ، واسه اینکه رگ خوابت و پیدا کنم ، اون دوست ساده ت استفاده کردم اونم هر چیزی و که ازت می دونست ریخت رو داریه !
فهمیدم که عاشق معروف شدنی ، بدت میاد که زحمتات نادیده گرفته بشن ، می دونستم اهل تلویزیون دیدن نیستی ، برای همین شروع کردم به اجرای نقشه م ، نقشه ای که در مورد قسمت اول سریال شروع شد و تیتراژش ، در صورتیکه هنوز به پخش سریال مونده ، اسفندیاری دروغ بود ، مشهور شدنت هم خیال ! وقتی اومدی خونه م حالا وقت اجرای مرحله نهایی نقشه بود ، وقت خواب کردنت با نسکافه پر از قرص خواب ،
حالا به جای تو من به آرزوم رسیدم ! به دستت آوردم ، مال خودم شدی . مال خود خودم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
چند دقیقه بعد در اتاق و باز کرد و با لحن مهربونی گفت : حالا میتونی بری خونتون عزیزم .
از عزیزمش چندشم شد ، ولی برای اینکه بذاره از اونجا بیام بیرون ، بدون هیچ حرفی بلند شدم از اتاق رفتم بيرون. داشتم از خونه هم ميرفتم بيرون كه گفت : صبر كن ميام ميرسونمت ، ناسلامتي واسه اومدن خواستگاريت آدرست و بايد داشته باشم يا نه؟!
وای خدا این آدم چقدر پروو بود. باورم نمیشد. با همه حرصم دندونامو رو هم فشار دادم و گفتم:تو بيجا ميكني همچين غلطي بكني .
هلش دادم کنار و به سمت در خروجي رفتم.
با دو قدم خودشو بهم رسوند و از پشت موهام و گرفت و با صدای عصبی گفت: گفتمميام خواستگاريت ، تو مال خودمي ، ميفهمي؟ هيشكي حق نداره بهت يه نگاه چپ بندازه ، کسی هم از ماجرای دیشب نباید بو ببره ، فهمیدی ؟
با عصبانیت گفتم : خوب بو ببره ، مثلا چی میشه ؟
خنده چندش و عصبی کرد و گفت : هیچی ! آبروت گرد و خاک میشه میره هوا !
خندیدنش رو اعصابم بود با حرص گفتم: اونوقت چجوری ؟!
همون جور که پشتم بود و موهام تو یه دستش. موهامو ول کرد و دستشو انداخت دور شکممو منو به سمت خودش کشید. گوشیش و از تو جیبش دراورد و گرفت جلوم صدای حال بهم زنشو از کنار گوشم و لای موهام میشنیدم
-: اینجوری !
دکمه پلی گوشیش و زد. با دیدن فیلمی که تو گوشی بود، فشارم افتاد ، همونجا که وایساده بودم نشستم.
باورم نمیشد که انقدر پست باشه که بخواد از کارش فیلم بگیره. عوضی ، آشغال، حیوون ...
حالا من چی کار کنم؟ دختریمو که ازم گرفت به راحتی آب خوردن هم می تونست آبرومو به باد بده.
چاره ای نداشتم جز قبول کردنش، باید میلاد و می پذیرفتم.
بدون هیچ حرفی قبول کردم که به خونه برسونتم.

يك دفعه از خواب پريدم ، بازهم يك دست داشت موهام و نوازش ميكرد ، يه لحظه ترس برم داشت ، سرم و كشيدم كنار ، اما چشمم كه به رهام افتاد چشمهای حراسونم آروم گرفت. رهام ناراحت و غمگین نگاهم می کرد.
با دیدنش آروم شدم ، رفتم نزديكش. سرم و گرفت تو بغلش.
آروم دم گوشم گفت : ميدونم چي ميكشي ، آروم باش تا من هستم نمی زارم غصه به دلت راه پیدا کنه .
از خودش جدام کرد. دستهامو تو دستهاش گرفت و تو چشمهام نگاه کرد و با یه لبخند آروم و مهربون گفت: ميخواي با چيزي كه هميشه باهاش آروم ميشم آرومت كنم ؟
با سر گفتم آره .
خنديد، ايندفعه سرم رو گذاشت روی شونه ش ، شروع کرد به خوندن :

سرت و بذار رو شونه هام خوابت بگیره
بذار تا آروم دل بی تابت بگیره
بهم نگو از ما گذشته دیگه دیره
حتی من از شنیدنش گریه ام می گیره
بذار رو سینه ام سرت رو چشم های خیس و ترت رو
بذار تا سیر نگات کنم بو بکشم پیرهنت رو
بغل کن و بچسب بهم بکش دوباره دست بهم
جز تو کسی رو ندارم نزدیک تر از نفس بهم
سرت رو بذار رو شونه هام خوابت بگیره
بذار تا آروم دل بی تابت بگیره
بهم نگو از ما گذشته دیگه دیره
حتی من از شنیدنش گریه ام می گیره
وقتی چشات خوابش میاد آدم غم هاش یادش میاد
یه حالتی تو چشماته که عشق خودش باهاش میاد


صداش بهم آرامش داد. از همه خاطرات بد دورم کرد. کشوندم به لحظه به حال به من به رهام به اغوش گرمش به تپشهای قلبش .... آروم شدم ... آرومم کرد ..... تو صداش غرق شدم ...
سكوت كرد ، يه سكوت طولاني ، تنها صداي اون لحظه ، صداي نفس هامون بود ، سرم و از رو شونه اش برداشتم.
نگاهش کردم و با یه لبخند با عشق بهش گفتم : نمی دونستم انقدر صدات قشنگه.
خنديد: نه بابا ... چه قشنگی ... به درد خوندن تو حموم می خوره.
خندیدم و گفتم: اين رو كه خيلي خوب خوندي!
آهي كشيد. سرشو انداخت پایین و گفت: فقط اين آهنگ و بلدم ، اونم دلیل داره .
سرمو بردم نزدیکش و کمی پایین اومدم تا بتونم به صورتش نگاه کنم. کنجکاو پرسیدم: چه دلیلی؟؟؟
سرشو بلند کرد و تو چشمهام نگاه کرد و گفت: تو .... دليلش تو بودي ..... از وقتي كه يادمه اين آهنگ بهم آرامش ميداد ، مخصوصا روزايي كه ناراحت بودم و دلم گرفته بود ، اون روزي كه بهم جواب منفي دادي ، كارم شده بود فقط گوش كردن اين آهنگ و تصور كردن اينكه سرت و گذاشتم رو شونه هام و اين شعرو برات مي خونم و حالا .... اون اتفاق تو واقعيت افتاده ، خيلي خوشحالم بهشته ، خيلي !
فقط نگاهش کردم .
-: منم خوشحالم ، بیشتر از تو خوشحالم ، چون من یه نفرو دارم که بهش تکیه کنم و وقتی میبینم هست ... فوق العاده است . ولی تو اون یه نفرو نداریش !
خندید ، اومد جوابم و بده که زنگ گوشیش نذاشت ، با چهره ای درهم گوشیش و برداشت ، اما با خوندن اسم تماس گیرنده اخمهاش از هم باز شد : مامان اینان .
گوشی و جواب داد و از اتاق رفت بیرون ،چند دقیقه بعد با خنده برگشت توی اتاق ، گوشیش و پرت کرد یه گوشه از تخت و کنارم نشست .
کنجکاو پرسیدم: چی شده انقدر خوشحالی ؟!
ابروش و انداخت بالا و با خنده گفت: حدس بزن !
یه اخم کوچیک کردم و گفتم: حدس زدن و دوست ندارم ... بگو دیگه .
دستشو گذاشت رو سرمو موهامو بهم ریخت و با خنده گفت: چشم ! شما خودتو ناراحت نکن ! قراره که هفته دیگه مامان بابام بیان ایران !
همون جور که موهامو که رهام بهم ریخته بود درست می کردم با تعجب گفتم:اونا که قرار بود ماه دیگه بیان .
چشمکی همراه لبخندش زد و گفت:خوب نمیتونن واسه دیدن عروس گلشون بیشتر از این صبر کنن !
خوشحال از جاش بلند شد و گفت : پاشو کاراتو بکن که کلی خرید داریم !
این و گفت و از اتاق خارج شد .
یک ساعت به غروب مونده بود ، من ورهام تو هوای ابری شمال دنبال خرید وسایل ضروری بودیم ، چون معلوم نبود چند روز موندگاریم ، باید فکر همه چیز رو میکردیم .
همه جا با هم میرفتیم خرید ، به غیر از دو تا مغازه که رهام نذاشت باهاش برم تو ، تنهایی رفت داخل و با یه ساک بزرگ اومد بیرون .
هوا تاریک شده بود و کم کم داشت سرد می شد که کارمون تموم شد و برگشتیم ویلا .

رهام ممنوع الکارم کرد و خودش کرد به سیخ کشیدن گوشت ، برای شام .
چند بار رفتم کمکش کنم که نذاشت.
آخرشم با اخم گفت : مگه نگفتم امشب نباید دست به سیاه و سفید بزنی ؟! این شب شب توئه ! ناسلامتی شب اول ازدواجمونه ! تولدتم که هست ...
- : خوب پس من چیکار کنم ؟
رهام شیطون خندید و گفت: بشین و کباب درس کردن و یاد بگیر ، تا شب تولدم بتونی جبران کنی !
مظلوم گفتم: آخه اينجوري حوصله م سر ميره !
رهام یه نگاه بهم انداخت و وقتی قیافه دمغ منو دید گفت:خوب برو آتيش منقل رو درست كن .
سرمو انداختم بالا و گفتم: سخته ، بلد نيستم !
رهام یکم فکر کرد و یهو گفت: خووووب چيز ..... كن برو به خودت برس واسه جشن تولدت ، كه تو عكسا قشنگ بيفتي ، زود باش كه نيم ساعت ديگه مراسم شروع ميشه و تازه ! يه سورپرايزم دارم واست .
منم كه ديدم پيشنهادش بد نيست و حداقل از بيكاري بهتره، رفتم تو اتاق تا لباسم و عوض كنم .
بعدم توي اتاق نشستم تا رهام صدام كنه واسه شام ... نيم ساعتي تو اتاق بودم كه رهام صدام كرد.
- : بهشته بيا كه مراسم شروع شد !
از اتاق كه اومدم بيرون ديدم همه چراغارو خاموش كرده و روي ميز نهارخوري چند تا شمع روشن گذاشته.
چشمش که بهم افتاد یکم مات نگاهم کرد. خنده ام گرفته بود. الهییی یه جوری نگاهم می کرد که باعث می شد تو دلم قند آب کنن.
خندیدم. به خودش اومد و یه لبخند مهربون بهم زد و اومد جلو. دستمو گرفت و بردم سمت میز. صندلی من و گشید بیرون و وقتی نشستم روش هل داد جلو. خودشم رفت روبه روم نشست. تو چشمهام زل زد. دستهاشو زیر چونه اش زد.
نگاهش حرف می زد. یکم نگاهم کرد. خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین. به میز اشاره کرد و گفت: بفرمایید شام میل کنید.
بهش خندیدم و شروع کردیم به خوردن شام.
بعد از شام خودش بلند شد ، ميز رو جمع كرد و رفت سمت اتاق و تو همون حال گفت: خوب تو برو بشين جلوي تلويزيون ، چراغها رو هم اگه خواستي روشن كن تا من بيام .
چراغهارو روشن كردم و جلوی تلويزيون نشستم كه رهام با يه جعبه بزرگ كادو شده اومد بيرون و گذاشتش روي ميز روبروم.
رفت سراغ يخچال و كيكي و كه صبح خريده بود گذاشت كنار كادو. شمع بيست و چهار كيك و روشن كرد. كنارم نشست. تلويزيون و روشن كرد و زد رو كانالي كه آهنگ پخش ميكرد.
برگشت بهم نگاه کرد و با خنده و مهربون گفت : خوب اينم از شروع جشن ! زودي شمعها رو فوت كن كه كادوت و باز كني ، البته من دو تا كادو برات داشتم ، يكي ويژه بود و اون يكي مخصوص ! كه متاسفانه اون مخصوصه رو جا گذاشتم تهران ، ببخش ديگه ، ايشالا برگشتيم اون كادوي مخصوص و هم بهت ميدم .
ذوق زده گفتم: نه بابا ! دستت درد نكنه ، همين جشن برام كافي بود ، تازه يه كادو هم كه خريدي ، بسه ديگه زيادي پررو ميشم !
رهام یه اخم کوچیک کرد و گفت: تعارف اينا نداشتيما ! حالا بازش كن شايد خوشت نيومد و مجبور شدم پسش بدم !
رفتم سراغ باز كردن كادو ، رهام هم دوربينش و برداشت تا فيلمبرداري كنه .
با خنده بهش گفتم:آخه تولد دو نفره هم فيلمبرداري داره؟
رهام: بله كه داره ! مخصوصا ميخوام واكنشت رو بعد از ديدن كادو ، ثبت كنم .
رهام كه اينو گفت يه نفس عميق كشيدم و خونسرديم و حفظ كردم ، تا جلوي دوربين سوتي ندم ، هر تيكه از كادو رو كه باز ميكردم هيجانم بيشتر ميشد ، تا اينكه كادو ها تموم شدند و كادوي ويژه رهام معلوم شد !يه ايكس باكس بود ! چيزي كه هميشه دوست داشتم داشته باشمش ، مخصوصا بازي هاي حركتي و پر هيجانش رو !
جيغي از خوشحالي كشيدم و بدون توجه به اينكه رهام مشغول فيلمبرداريه پريدم بغلش و بوسه بارونش كردم.
با ذوق و هیجان گفتم : مرسيييييي رهام ! معرکه ای .... آخه تو از كجا ميدونستي عاشق ايكس باكسم ؟
رهام بد بخت كه به زور تعادلش و حفظ كرده بود ، دوربين و گذاشت كنار. نشوندم روي مبل و خودش كنارم نشست : ما اينيم ديگه !
یه ضربه آروم زدم به بازوش و گفتم:لوس نشو رهام ! بگو ديگه ! از كجا فهميدي؟ من كه مطمئنم بهت نگفتم .
رهام سرشو خاروند و مثل بچه هایی که کار اشتباهی کردن و از کارشونم راضین با نیش باز گفت : گوش وايسادم !
چشمهام گرد شد. با تعجب گفتم:كي ؟ كجا ؟!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
رهام : دوسال پيش بود ، من داشتم از جلوي كلاسي كه تو و دوستات توش بودين رد ميشدم كه يكي از دوستات ازت پرسيد : حالا كادوي تولد چي دوس داري برات بگيريم؟
تو هم نه گذاشتي و نه برداشتي ، بدون تعارف گفتي : ايكس باكس ! چون عاشقشي!
تازه یادم اومد. یه ضربه دیگه به بازوش زدم و دلخور گفتم:اي فضول! يادم اومد ... كه بچه ها گفتند ما ازين پولا نداريم ! تازه لجم كردن و همه با هم برام يه شال خريدند !
رهام بلند خندید و گفت: تا تو باشي ، از دوستات انتظار زياد نداشته باشي !
كيك و كه خورديم رهام دستگاه و به تلويزيون وصل كرد و تا ساعت ٣ صبح بي وقفه بازي كرديم ، انقدر بالا پايين پريده بوديم و خسته شده بوديم كه همونجا جلوي تلويزيون خوابمون برد!
صبح ساعت ١٠ بيدار شدم ، رهام هنوز خواب بود ، براي جبران كار ديشبش يه صبحانه مفصل درست كردم ، ميز و چيدم و منتظر شدم تا بيدار بشه .
همون موقع گوشیم زنگ خورد ، برای اینکه رهام بیدار نشه سریع برش داشتم و جواب دادم : الو ؟
_سلام بهشته جونم خوبی؟
صدای پرانرژی شادی رو که شنیدم ، از خوشحالی یه جیغ آروم کشیدم و گفتم : سلاااام شادی ! من خوبم ، تو چطوری ؟ چی شده یادی از ما کردی ؟
شادی : من که هیچوقت یاد تو نمی افتم ، اصلا دلتنگت نمی شم که ! فقط دوست داشتم اون صدای نخراشیده ت رو بشنوم که اونم شنیدم ، دیگه کاری نداری ؟
_ بی مزه !
شادی : خودتی ! بهشته می دونی چقدر دلم برات تنگ شده ؟ دوست دارم امروز ببینیم همو .
منم دلم واسه دیدنش پر می کشید ، دلم میخواست بعد از دو سه ماه ببینمش و تمام اتفاقایی رو که برام افتاده بود و واسش تعریف نکرده بودم ، بهش بگم ...
ناراحت گفتم : نمی تونم شادی .
یه کم ناراحت شد ، از لحنش فهمیدم : چرا اونوقت ؟
_ آخه تهران نیستم .
شادی : واسه فیلمبرداری ؟
_ نه بابا ! ماه عسل
شادی : گم شوووو ! یعنی با میلاد ازدواج کردی ؟ ... با بغض ادامه داد : پس چرا منو دعوت نکردی ؟
_:اولا نخیر با میلاد ازدواج نکردم ، دوما اصلا عروسی ای نگرفتم که بخوام کسیو دعوت کنم .
شادی : پس با کی عروسی کردی ؟! نکنه رهام ؟
خندیدم ! :آفرین ! درست حدس زدی
شادی : وای بهشته دیگه دارم ا فضولی می میرم ، پس میلاد چی شد ؟ چی شد یهو رهام ؟ .. اصلا آدرست رو بده خودم پا می شم میام پیشت ، کجایی ؟
_: بیا خوشحالم می شم ! ما شمالیم .
شادی : کجاش ؟
_: یادته توی دو سال پیش که خونوادگی اومدیم شمال یه ویلا گرفتیم توی نور ؟
شادی : خوب ، آره آره !
_: دقیقا ویلای روبروییش .
شادی : حیف که حسش نیست بیام ، وگرنه ظهر نشده اونجا بودم ، پس اگه برگشتی حتما خبر بده تا ببینمت.
_:باشه ، حتما خبرت میکنم ، دیگه کاری نداری ؟
شادی : نه دیگه ، فقط زود بیا تا از فضولی نترکیدم ! خداحاظ.
قطع کردم و همینجوری مشغول تماشای رهام شدم

بعد از اونشب که میلاد من و با تهدید رسوند خونمون ، تا روز نامزدیمون ، اصلا نفهمیدم چطور گذشت ، یادم نمیاد چی شد ، کی اومد ، کی نیومد ، فقط یادمه من و میلاد شدیم نامزد هم ، از میلاد متنفر بودم ، چون من و مجبور کرده بود و با این کارش آرزوهایی و که داشتم ، از بین برد ، ولی چاره ای جز سکوت نداشتم ، اون ازم آتو داشت و حداقل تا یه مدت بعد از نامزدیمو باید به همین سکوت ادامه می دادم .
یکی دیگه از معدود چیزایی که تو اون شب کذایی یادم مونده ، حضور شادی بود ، اومد و بهم تبریک گفت و ادامه داد : می دونستم دوستت داره! دیدی گفتم بالاخره میگیردت ؟!
من هم فقط خندیدم و افسوس خوردم که حالا حالاها نمیتونم حرف دلم و براش بگم و بگم یکی از دلایل کوچیکی که الان من و اینجا نشونده ، خودتی ! تو که با تعریف و تمجید از اون نفرتم رو ازش کم کردی و اعتمادم و بهش زیاد ... ولی با این حال مقصر اصلی خودم بودم ، پس باید می سوختم و می ساختم.
بعد از نامزدي هرروز با ميلاد به بهونه هاي مختلف بيرون بوديم ، از خريد و رستوران گرفته تا سينما و پارك و كوهنوردي ، ميلاد همه ش سعي ميكرد حالم و خوب كنه ، که باهاش راه بيام ، وقتي ميخنده بخندم ، وقتي هم كه خوشه منم خوش باشم ، انگار نه انگار كه توي گذشته چه اتفاقي افتاده چجوري آينده م و تباه كرده ، شايد اون گذشته رو فراموش كرده بود و يا وانمود ميكرد كه فراموش كرده ، اما من نمي تونستم ، نه ميتونستم گذشته رو فراموش كنم ، نه اينكه وانمود كنم گذشته يادم نيست.
شده بودم عين ربات ، هر كاري و كه ازم مي خواست بدون چون و چرا و هيچ احساس خاصي انجام مي دادم ، فقط یه کاری ازم می خواست که نمی تونستم در مقابلش سکوت کنم ، اما مقاومت فایده ای نداشت ، اونم موقعی بود که توی خونه تنها می شدیم ... اون موقع رفتارش زیرو می شد و می شد همون میلادی کهاون شب توی خونشون ..... هرچقدر مقاومت می کردم فایده ای نداشت و به زور کتک و فحش محبورم می کرد .
هم جسمم تحلیل رفته بود ، هم رو حم داغون بود ، به خاطر اینکه کمتر اذیت کنه كلا تحت فرمانش بودم و تنها چيزي كه من و زنده نگه داشته بود و باعث شده بود اين زندگي يخي و تحمل كنم ، اميد بود ، اميد به انتقام ، انتقام از يه آدم كثيف ، آدم كثيفي كه به خاطر خواسته هاي خودش احساسم و نابود و آينده امو تباه كرد ، آينده اي كه كلي براش برنامه داشتم و چيزي به موفقيتم نمونده بود .
فقط منتظر يه فرصت بودم تا نقطه ضعفش و بفهمم و زهرم و بريزم .
يه روز مثل هميشه ميلاد اومد دنبالم اومد من رو به بهونه گردش ببره خونش که قبول نکردم و مجبور شد بببرتم رستوران ، چون رستوران خيلي شلوغ بود ، گارسن بهمون گفت حداقل نيم ساعتي طول ميكشه تا شاممون آماده بشه ، ميلاد هم قبول كرد و قرار شد بشينيم پشت تنها ميز دو نفره رستوران و صحبت كنيم تا غذا آماده بشه .
يه كم از آينده داشت حرف ميزد كه اخماش رفت تو هم : روسريت و بكش جلو .
حالم از این رفتارش به هم می خورد ، از این که نسبت به من حس مالکیت داشت بدم می اومد ، از اینکه هرکاری رو که دلش می خواست ، ولو به زور باهام انجام می داد و ازم می خواست ، اما لحظه ای نمی ذاشت واسه خودم باشم .
مثل هميشه ، بدون چون و چرا خواسته ش رو انجام دادم و اون خيالش راحت شد و صحبتش رو ادامه داد ، كه باز اخماش رفت تو هم : مانتوت جمع شده زير پات بكشش پايين .
بلند شدم ، مانتوم و صاف كردم ، دوباره نشستم ، ايندفعه هنوز صحبتاش رو شروع نكرده بود كه دو تا پسر جوون با چهره خندون و هيجان زده اومدن سمت من : خانم خجسته ؟
از اينكه مي شناختنم جا خوردم ، شوكه و بدون توجه به قيافه از خشم سرخ شده ميلاد جوابشون و دادم : بله ! بفرماييد.
يكيشون با ذوق بيشتر يه كاغذ با خودكار گذاشت روي ميز و گفت : خانوم ما عاشق بازيتون توي اين سريالیم .
اون يكي پسره هم كه ترسش ريخته بود اومد جلو و صحبتاي دوستش رو ادامه داد : واقعا بهتون تبريك ميگم ، با اينكه كار اولتون بوده و نقشتونم زياد نيست ، ولي همون نقش كوتاه رو خيلي عالي و تاثير گذار بازي كردين .
پسر اولي دوستش رو كنار زد و گفت : حالا اگه لطف كنين و دو تا امضا بهمون بدين ممنون مي شيم .
من فقط داشتم نگاهشون مي كردم ، نمي دونستم توي اون لحظه بايد چي مي گفتم يا چيكار مي كردم، بدون هيچ حرفي خودكارو ازشون گرفتم ، كاغذ و امضا كردم ، دادم بهشون ، اما هنوز وايساده بودن ، گفتم چيزي شده ؟
پسر دومي با من و من گفت : چيزه ، نه كه مي خوايم به همه اثبات كنيم شما رو از نزديك ديديم ، واسه همين اگه اجازه بدين باهاتون يه عكس ...
هنوز جمله پسر تموم نشده بود كه ميلاد با عصبانيت محكم روي ميز زد و وايساد : نخير ، اجازه نمي ديم ، همين امضا هم از سرتون زياده ... الانم تا اتفاق تلخي نيفتاده مثل بچه آدم بريد سر ميزتون .
اون دو تا از ترسشون بدون هيچ حرف اضافه اي برگشتند سرجاشون .
تازه متوجه قيافه و چشماي به خون نشسته ميلاد شدم .
متعجب گفتم:اون بنده خداها كه كاري نكردن ، فقط يه ...
ميلاد عصبانی بلند گفت : فقط يه عكس مي خواستن ؟! غلط ميكردن ... پررو پررو اومدن بالا سرمون و ميخوان از زن مردم عكس بگيرن .
دوباره گفتم: خوب يه بازيگر ديدن ذوق كردند .
ميلاد حرصی چشمهاشو به اطراف چرخوند و گفت : بله ، مشكل همينه .
متوجه حرفاش نمي شدم گیج پرسیدم: يعني چی؟؟؟ مشكل چيه ؟
ميلاد عصبانی تو چشمهام نگاه کرد و گفت : شغلت ، مشكل بازيگريته .
از اين فكر و عقيده ش جا خوردم : يعني چي ؟!
ميلاد با تحکم گفت : يعني اينكه بازيگري رو مي ذاري كنار ، يا مي شيني تو خونه يا مي ري سراغ يه كاري غير از بازيگري .
عصباني شدم ، تا اينجا هر چي دلش خواسته بود بهم گفته بود ، هركاري هم كه دوست داشت براش انجام داده بودم ، بدون چون و چرا .
ولي ديگه سر بازيگري نمي تونستم كوتاه بيام.
اخم کردم. عصبانی گفتم : تو نمي توني در مورد شغلم تصميم بگيري ، هركاري ازم خواستي كوتاه اومدم ولي سر اين ، اصلا فكرش و هم نكن.
ميلاد كه فقط از من موافقت ديده بود جا خورد.
اونم یه اخم غلیظ کرد و گفت : زبونتم كه دراز شده ! گفتم كه بازيگري بي بازيگري . چه معني داره مردم زنم و وقتي مي بينن بهش بخندن و با دست نشونش بدن ، بخوان باهاش عكس بگيرن و ازش امضا داشته باشن ؟
من تحمل اين اتفاقات و ندارم ، پس بازيگري و بي خيال شو ... لحنش آروم شد ، دستام و تو دستش گرفت تو چشمهام زل زد و نرمتر گفت: خواهش ميكنم ازت ، نمي خوام به غير از من به كس ديگه اي بخندي ...
دستام و با حرص از تو دستاش كشيدم بيرون ، كيفم و از روي ميز برداشتم و از رستوران زدم بيرون.
بايد يه دربست مي گرفتم و ازش دور مي شدم ، اين مي تونست دليل خوبي واسه خانواده م باشه ، كه چرا با ميلاد بهم زدم.
حالا مگه تاكسي پيدا ميشد! مجبور بودم برخلاف ميلم ، سوار ماشين هاي شخصي بشم ، يه پرايد بالاخره جلوم ايستاد ، سوار شدم ،آدرس و بهش دادم و راه افتاديم .
يه كم كه رفتيم متوجه ماشين پشت سريمون شدم ، ميلاد بود كه با يه دستش بوق مي زد و با اون يكي نور بالا .
راننده بنده خدا ترسيده بود ، با ترس و لرز پرسيد : خانم اين ماشين پشت سري رو مي شناسين؟
حرصی گفتم: آره ، شوهرمه ، عصبانيه كه چرا باهاش قهر كردم ... الانم يه گوشه وايسين پياده شم تا كاري دستتون نداده .
اونم زودي زد كنار ، كرايه رو بهش دادم و پياده شدم ، همون موقع ميلاد جلو پام زد رو ترمز ، شيشه رو داد پايين : سوار شو .
كارد مي زدي خونش در نميومد ، سوار شدم و راه افتاد.
ميلاد ناراحت گفت: واقعا كه ديوونه شدي ، حالا باهام قهري ، خوب باش ... چرا سوار ماشين شخصي شدي ؟ اونم اين موقع شب؟ خوب نمي خواستي با من بياي ، بهم مي گفتي يه آژانس برات بگيرم .
اينحا بود كه به نقطه ضعفش پي بردم ، چون خودش اون بلا رو سوم آورده بود ، فكر مي كرد همه مردا همچين قصدي رو دارن ، همين اذيتش ميكرد ... حالا مي تونستم با ادامه كار بازيگري و صحبت با مرداي غريبه انتقامم رو ازش بگيرم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
- سلام صبح بخير ! بانوي تازه ٢٤ ساله شده ي بنده !
با صدای رهام به خودم اومدم.
بيدار شده بود و من و از فكر و خيالِ گذشته كشيده بود بيرون .
یه لبخندی زدم و گفتم: سلام بر آقاي خواب آلو ! مي دوني چقدر صبر کردم تا بيدار شي؟!
با يه حركت از جاش بلند شد و نشست پشت ميز صبحانه همون جور که به میز پرو پیمون صبحانه با ذوق نگاه می کرد گفت: خوب تو مي خوردي صبحانه ت رو .
سرمو کج کردم و از ته دلم گفتم: آخه بي تو نمي چسبيد .
نمی دونم لحنم چه جوری بود که با حرفم رهام سرشو آورد بالا و تو چشمهام نگاه کرد. یه نگاه مهربون. مهربون گفت : اي جانم ! خوب بيدارم مي كردي تا اين همه گرسنگي نكشي .
به مهربونیش لبخند زدم و گفتم:دلم نيومد بيدارت كنم .
رهام با لبخند جوابمو داد و گفت: فداي اون دلت ! از اين به بعد هروقت بيدار شدي من و هم بيدار كن ، نترس ناراحت نمي شم .
با لبخند عریض گفتم: چشم !
رهام همون جور که دوباره به میز نگاه می کرد دستهاشو بهم کوبید و گفت : چشمت بي بلا ! خوب اون نون و بده اينجا .
چشمهام گرد شد.
-: يعني دست و صورتت و نمي خواي بشوري ؟
رهام كه مشغول هم زدن چاي شيرينش بود گفت : معلومه كه نه ! اصلا هم نمي فهمم چرا بايد بعد از خواب دست و صورتمون رو بشوريم ! آخه تو خواب نه كاري مي كنيم نه دست به چيز كثيف و آلوده اي مي زنيم ، بيرونم نمي ريم كه كثيف بشيم ، بعد همه انقدر كه به دست و رو شستن بعد از خواب توجه دارن ، به دست و رو شستن در طول روز كه با كلي چيز سروكار داريم دقت نمي كنن ، قبول داري؟
لقمه ام و قورت دادم : بله ! هرچي كه آقامون بگه !
بعد نون هاي جلوم رو دادم به رهام.
- : اينم همه ی نونا ، شروع كن كه از دهن افتاد .... راستي ! نمي خواي بگي اين كادوي مخصوصم چي بوده كه جا گذاشتيش؟
رهام خنديد و گفت : پس از ديشب تو فكر اون كادوي مخصوصي ؟ صبر كن ايشالا رفتيم خونه بهت نشونش مي دم .
-: اگه اونجا هم نبود چي ؟ از كنجكاوي مي تركم خوب !
رهام : باشه ، در همين حد بدون كه عكس تو توشه !
-: خوب معلوم شد چيه ! قاب عكس ؟
رهام : نچ ! نزديك شدي ولي قاب عكس نيست ، بيشتر از اينم اصرار نكن كه اگه بگم لو مي ره چي بوده !
لب ورچيدم : باشه نگو ... من مي دونم ، آخر اين كادو پيدا نمي شه ، تو هم به اميد اينكه شايد يه روزي پيدا شه بهم نمي گي چي بوده ، بعد يه مدت هم من به كل يادم ميره كادو رو و همه چيز بدون اين كه بفهمم ، تموم مي شه.
بعد به حالت قهر صورتم و ازش برگردوندم .
رهام با اين كارم تسليم شد و گفت : من تسليم ! باشه مي گم ، حق باتوئه ،شايد اصلا پيدا نشد .
از اينكه تونسته بودم راضيش كنم بهم بگه خوشحال شدم با لبخند برگشتم سمتش و با ذوق گفتم: آخ جون ! حالا شدي همون رهامي خودم ، بگو !
رهام : كادوت يه پلاک طلاي كوچولو بود كه عكست رو روش كنده بودند ، مي خواستم بدم بندازي گردنت ، ولي نشد ...
دستهامو زیر چونه ام زدم و با ذوق گفتم: چه كادويي خوبي! خدا كنه پيدا بشه ، وگرنه مجبوري سال ديگه بهم بديش !
رهام کامل صبحونه شو خورد و از پشت ميز بلند شد.
- : دستت درد نكنه بهشته ، تاحالا همچين صبحانه مفصلي نخورده بودم ! حالا برنامه مون ريخت بهم!
نگاش کردم و کنجکاو پرسیدم.
-:مگه چه برنامه اي داشتي ؟
رهام دستشو رو شکمش مالید و گفت: از ديروز واسه خودم برنامه ريخته بودم صبح يه تني به آب بزنم ، ولي با اين شكم پر ديگه نمي شه .
با تعجب گفتم:تو مي خواي تو اين هواي سرد بري دريا ؟
رهام : مي خواستم ، ولي نشد ... من كلا عادت دارم تو سرما شنا كنم ...
اين و گفت و رفت تو اتاق ، چند دقيقه بعد با لباس گرم كن اومد بيرون .
دوباره کنجکاو پرسیدم:تو كه گفتي نمي ري شنا .
رهام همون جور که زیپ لباسشو می کشید بالا گفت: آره ، عوضش مي خوام بدوم ، مياي ؟
-: نه ! سردم ميشه .
رهام : پس من مي رم ، زودي بر مي گردم تا نهار بريم بيرون .
رهام كه رفت من رفتم جلوي شومينه ، چند تا چوب انداختم توش

بعد از اتفاقات اونشب تو رستوران و خواسته عجیب میلاد ، که می خواست دیگه سر کار نرم ، چند شب جواب تلفنش رو ندادم.
چند بار با اس ام اس تهدیدم کرد که فیلم رو رو می کنه ، ولی دیگه نمی ترسیدم ، چون دیگه نامزدم بود و اگه فیلم بیرون می رفت آبروی اون هم در خطر بود ... آخه فیلم دیگه خصوصی و خانوادگی محسوب می شد .
دوست داشتم حالا که یه بهونه واسه قهر کردن باهاش پیدا کرده م ، یه چیزی پیش بیاد تا بسوزونتش ... که اتفاقا همون موقع این بهانه جور شد.
از یه دفتر فیلم سازی بهم زنگ زدن بودند ، برای ساخت یه فیلم تلویزیونی ، می خواستن باهاشون صحبت کنم. برای یک ساعت بعد تو دفترشون قرار گذاشتیم.
درست سر ساعت جلوی دفتر بودم، وارد که شدم منشی اونجا با لبخند بلند شد و من و به دفتر کارگردان راهنمایی کرد .
نقشی که قرار بود بازی کنم خیلی خوب بود ، مبلغش هم راضی کننده ، فقط مونده بود متن ، که اون قسمتهایی و که خونده بودم خوب بود ... برای همین در عرض همون نیم ساعت تصمیمم و برای بستن قرار داد با این گروه گرفتم.
بعد از خوندن قرار داد شروع کردم به امضا . نسخه اول رو امضا کردم و داشتم نسخه دوم و سوم و هم امضا میکردم که یه دفعه برگه های قرارداد از زیر دستم کشیده شد ، شوکه سرم و بالا آوردم ، میلاد با چشمهایی که دو کاسه خون بود بالای سرم ایساده بود و انقدر محکم نفس می کشید ، که پره های بینیش به سرعت تکون می خورد .
یه کم که از بهت در اومدم ، ازش پرسیدم : تو اینجا چیکار می کنی ؟
میلاد بدون مقدمه گفت : مگه نگفته بودم دیگه حق نداری بازیگری رو ادامه بدی ؟ برگه های قرارداد و با حرص جلوی صورتش گرفت و ریزریز کرد. با همون حرص گفت: بیا بریم .
این و گفت و خودش جلو جلو رفت. من نشسته بودم و رفتنش و نگاه می کردم.
یکم که رفت برگشت که دید من دنبالش نیستم. با حرص برگشت طرفم و با تحکم گفت : مگه نگفتم بریم ؟
برای اینکه بیشتر از این آبرو ریزی راه نندازه از جام بلند شدم. از خجالت کارش سرم و نمی تونستم بالا بیارم. سرمو انداختم پایین و دنبالش به سمت بیرون راه افتادم .
از ساختمون که خارج شدیم ، تمام حرفایی و که باید بهش میزدم و نزده بودم فریاد کشیدم: تو به چه حقی تو زندگی من دخالت کردی؟ چرا آبروم و بردی ؟ مگه تو کی من هستی که جلوی اون همه آدم اینجوری باهام حرف زدی ؟ اصلا کی گفته بود که دنبالم کنی ؟ هان ؟ دیگه هم نمی خوام چشمم به قیافه نحست بیفته ، فهمیدی ؟!
بعد بدون اینکه منتظر جوابش باشم پشتم و بهش کردم و ازش دور شدم.
میلاد دنبالم راه افتاد و صدام کرد ، ایسادم اونم وایساد ... نگاهش کردم ، یه کم آروم شده بود .
با اخم گفتم: چیه ؟
میلاد آروم گفت: باور کن هرچی که ازت میخوام به خاطر خودته ، به صلاحته .
یه ابرومو بردم بالا. سرد گفتم: جدا" ؟؟؟ این به صلاح من بود که جلوی اون همه آدم آبرو برام نذاری؟؟؟ نخیر آقا صلاح من اینه که شما رو دیگه نبینم .
این و گفتم و ایندفعه با سرعت بیشتری ازش دور شدم.

هوا تاریک شده بود ، برای اینکه نیاد و مامان بابام و واسه راضی کردن من پر نکنه ، تصمیم گرفتم نرم خونه تا اون ناامید بشه و دست از سرم برداره ، تو همین حین به یه پارک رسیدم.
يه پارك بزرگ و نسبتا خلوت، روي يكي از نيمكت هاي خالي اونجا نشستم و به رفت و آمد مردم نگاه كردم ، يه نيم ساعت سه ربعي گذشت. توي فضاي آروم پارك ، محو تماشای مردم بودم كه ديدم يه دختر ، نفس زنان داره به سمتم مياد ، خودش رو رسوند به من. كيفش و داد بهم و با عجله گفت: توروخدا اين و قايم كن تا برگردم.
این و گفت و مثل جت ازم دور شد. هاج و واج به رفتنش نگاه کردم. به خودم اومدم، كيفش و گذاشتم پشتم و بهش تكيه دادم ، همون موقع دو تا پليس بدو بدو ، انگار دنبال كسي بگردن ، از جلوم رد شدن.
یکم بعد همون دختر دوباره پیداش شد. از شیر آب نزدیکم دو مشت آب به صورتش پاشید. صورتش و شست و برگشت پيشم نشست.
- : دستمال داري؟
از تو كيفم يه بسته دراوردم و دادم بهش ، وقتي صورتش و خشك كرد ، كيفش و دادم بهش ، اونم كه حالش بهتر شده بود گفت : دستت درد نكنه .
آروم گفتم:خواهش ميكنم ...
با من و من سوالی تو ذهنم بود و به زبون آوردم.
-: اتفاقي افتاده بود ؟
دختر یه لبخندی زد و گفت:افتاده بود ، ولي خوشبختانه به خير گذشت !
با شک پرسیدم:نكنه ، اون پليسا دنبال تو بودن؟
دختر لبخندش بیشتر شد. با خوشحالی گفت:آره ! ولي پيچوندمشون !
با تعجب و کمی ترس گفتم : چرا ؟
با خودم فکر کردم نکنه اهل باند خلاف یا دزد باشه، خصوصا دادن اون کیف به من تا قایمش کنم.
دختر نگاهی بهم کرد و گفت:چرا پيچوندمشون ؟!
-: نه ، چرا دنبالت بودن ؟
تکیه شو داد به پشتی صندلی و پاشو انداخت رو پاش. دستهاشو باز گذاشت رو پشتی صندلی و گفت: داستان داره ... حوصله ت سر ميره.
خیلی کنجکاو شده بودم. سریع گفتم:نه اتفاقا ! دوست دارم بدونم .
یه نگاه دقیق بهم انداخت و گفت: پس قبل از تعریف ماجرا، خوبه بهم معرفی شیم ! من ميترام ٢٧ سالمه...
دستش و آورد جلو ، بهش دست دادم و گفتم: منم بهشته ام ، ٢٢ سالمه
ميترا خنديد : بهشته ؟! چه اسم جالبي! آدم ياد فرشته ميفته ! ... خوب بريم سر داستان ، اين پليسا براي اينكه آرايشم تند بود دنبالم بودند ، برا همين رفتم صورتم و شستم تا ولم كنن .
مشکوک نگاهش کردم و گفتم:همين ؟ فقط بخاطر يه آرايش دنبالت بودن؟
ميترا : فقط آرايش كه نه ! آخه يه قرارم داشتم .
-:اونا از كجا فهميده بودن كه قرار داري؟
ميترا بی خیال گفت: چون قرارم لو رفته بود .
-:پس قرارت خاص بوده !
ميترا شونه ای بالا انداخت و گفت : آره ديگه ، قرار بود يه مرد پولدار خوش گذرون بياد دنبالم تا شب رو با هم باشيم .... ولي مثل اينكه زنش بو برده بوده ، دنبالش كرده ، بعد به پليس پارك گفته شوهرم با يه زن خراب قرار داره و ادامه ماجرا !
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
جا خوردم ، هميشه شنيده بودم از زنهايي كه حاضرن هرکاری برای منفعت خودشون بکنن حتی به بهای ویران کردن 1زندگی دیگه ، اما تا حالا از نزديك نديده بودمشون .همیشه فکر می کردم باید طور خاصی باشن...نمیدونم...شاید این باور من بود که بدی تو چهره آدما تجلی پیدا میکنه...فکر میکردم با دیدنشون میشه فهمید چیکارن..ولی دیدم همه مثل همن!
-:حالا چرا كيفت رو دادي قايم كنم ؟
از سوالم شوکه شد..اینو از چهرش خوندم،چند لحظه ای مکث کرد،زل زده بود تو چشمام،نمیدونم دنبال چی میگشت،شاید میخواست ببینه میتونه بهم اعتماد کنه یا نه..
ميترا : آخه توش پر از عكس و آدرس بود ، اگه مي گرفتنم ، خونه مم لو ميرفت .
حس عجیبی نسبت بهش داشتم..می دونستم که دروغ نگفته..این یعنی بهم اعتماد کرده بود..حالا وقتش بود كه سوال اصلي و بپرسم ازش : يه چي بپرسم ناراحت نمي شي ؟
میترا پوزخندی زد و گفت : نترس ! ما ناراحتی هامون رو گذروندیم ، غصه هامون رو هم خوردیم ، بپرس .
-: می خواستم بدونم چی شد که اومدی تو این کار؟
میترا :کار !فکر کنم تو اولین کسی هستی که به این کثافت میگی کار.. یه اتفاق ، اصل ماجرا بر میگرده به شوهرم ، وقتی بابام به خاطر بدهیش دادم به رفیق طلبکارش
خنده ام گرفت. چه قصه قدیمی.خیلی کنجکاو شدم راجع بهش بدونم..حس کردم میترا هم دلش 1همصحبت مبخواد،انگار اونم دنبال کسی بود که باهاش حرف بزنه..پس ادامه دادم
: مثل این فیلما !
میترا هم خندید. تلخ: آره مثل این فیلما ، به زور رفتم خونه شوهر ، هرکاری می کردم نمی تونستم به خودم بقبولونم که شوهرمه ، فقط دوست داشتم اذیتش کنم ، حرصش بدم ، اما نقطه ضعفش و نمی دونستم ، که به لطف یه مهمونی فهمیدم .
قبل از مهمونی کلی بهم سفارش کرد که ساده بپوشم ، آرایشم غلیظ نباشه ، با پسرا ی فامیل گرم نگیرم ، اما من دقیقا همه اونا رو برعکس انجام دادم ، جوری با چند تا از پسرا بگو بخند راه انداختم که شوهرم ، شام نخورده بلند شد و با عصبانیت گفت پاشو بریم خونه ! اون موقع بود که افتاد تو مشتم ! هرکاری می خواستم میکردم ، میومد بگه چرا می گفتم دیگه مهمونی ندارین ؟! ساکت می شد و کوتاه می اومد .. دوست نداشت من و سبک ببینه ، تا اینکه یه روز که بی خبر رفتم خونه با یه زن دیدمش ، باهاش میگفت و میخندید ، قربون صدقه ش می رفت ، تو اون لحظه حالو خودمو نمیفهمیدم...نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت..من هیچوقت دوستش نداشتم،همیشه دنبال 1بهانه برای رهایی ازش بودم..اما نمیتونستم به همین راحتی چشممو روی این کارش ببندم..اونجا بود که زدم به سیم آخر از خونه زدم بیرون ، اومدم توی همین پارک ، نشستم بغل زنی که شیک و پیک نشسته بود رو نیمکت ، داشم برای بدبختیم گریه می کردم که سر صحبت و باهام باز کرد از دردم پرسید ، منم همه رو براش گفتم ، اونم گفت یه راه بلده که بتونم شوهرمو بچزونم ، گفتم پیدام میکنه ، گفت چه بهتر ! دیگه نیازی نیست بهش بفهمونی که می خوای بسوزونیش ، خودش می فهمه .
من و برد توی یه خونه وسط شهر و من کارم رو شروع کردم ، فقط برای سوزوندن شوهرم ، موفق شدم ! چند ماه بعد وقتی دید کجا میرم و شبا با کیام ، رضایت داد طلاقم بده چون اگه کوتاه نمیومد یا می رفت واسه مامان بابام ماجرای من رو تعریف می کرد ، منم قضیه خودش و می گفتم .
پریدم وسط حرفش و گفتم:خوب شما که طلاق گرفتی ، چرا دیگه ول نکردی این کارو ؟
میترا زهر خندی زد و گفت : آلوده ش شدم ، اولاش واسه رو کم کنی بود اما الان ، الان شده شغلم شده حرفه م ، یه جورایی دارم نون شبم و از این راه در میارم .
داستانش خیلی شبیه ماجرای خودم بود ! اون به زور ازدواج کرده بود ، من هم ! اون از شوهرش آتو داشت ، من هم ! اراده می کردم می تونستم همه ماجرای اون شب نحس رو به هرکسی بگم ... اون می خواست حرص شوهرش رو دربیاره ، من هم !
اما یه تفاوتی با هم داشتیم ، اینکه میترا با میل خودش این کار رو انجام می داد و من به زور مجبور می شدم ، هر چند میترا با چند تا مرد بود و من فقط با نامزدم ، پس یجورایی از این جهت میترا وضعش بهتر از من بود ... چرا من وضعم رو خوب نمی کردم؟
تصمیم رو گرفته بودم ، می دونستم میلاد بالاخره پیدام میکنه و هر جا برم دنبالم میاد. شاید بهترین راه این بود تا با خراب کردن خودم یه کار کنم میلاد دست از سرم برداره و بره و پشت سرشم نگاه نکنه... شاید اگه چند تا عکس می رسید بهش کفایت می کرد... شاید .... می دونستم اینطوری یکی می شم مثل میترا شاید بدتر .... لیاقت من که تحصیل کرده بودم این نبود ولی نمیتونستم جلوی میلاد مقاومت کنم... هربار که یادم میومد با چه وقاحتی منو مجبور میکرد نیازهاشو برآورده کنم از خودم متنفر می شم... انقدر غرق تو شهرت بودم که همه چی رو یادم رفته بود... اما باید یه کار میکردم... خسته شده بودم از بس خوب بودم و خوبی کردم
همونجا زنگ زدم خونه ، گفتم دو سه هفته ای برای همین فیلمبرداری قراره برم شهرستان ، نگرانم نشن .مامان غر غری کرد و گفت وقتی رسیدم بهش خبر بدم و شماره هتل و بقیه چیزا رو هم بهش بدم.
بعد رو کردم به میترا من هم یه جورایی این کاره شده بودم ، فقط فرقم این بود که با یه مرد بودم آب از سرم گذشته بود ، حالا چه با یک مرد چه بیشتر ، تصمیم رو گرفته بودم : من و می بری همون خونه هه؟!
جا خورد ، به سرتاپام یه نگاه انداخت و گفت: تو ؟ واسه چی ؟
-:منم می خوام شوهرم و اذیت کنم .
نگاه دلسوازانه ای بهم انداخت و گفت :فکرشم نکن ، کیفش رو برداشت ، بلند شد و خواست بره که دستش رو گرفتم ، بر گشت سمتم .
_ خواهش کردم ازت ... منو ببر ، گفتم که باید اذیتش کنم .
با شک و تردید قبول کرد : بذار یه زنگ بزنم باهاشون هماهنگ کنم ، مکثی کرد .....اصلا اگه پلیس نفوذی بودی چی ؟!
اونقدر از دست میلاد عذاب کشیده بودم که به مرگ راضی بودم. می خواستم بهش بفهمونم منم می تونم هرکاری رو که می خوام انجام بدم و واسه این کار داشتم از خودم می گذشتم. جدی گفتم: خوب بکشیدم ... چیزی برای از دست دادن ندارم. گفتم که می خوام شوهرم و زجر بدم ، همین .

بعد از اصرارهای زیاد من بالاخره ، میترا کوتاه اومد و راضی شد ببرتم به پاتوقشون .
محلشون ، یه خونه قدیمی بود تو یکی از کوچه های فرعی مرکز شهر ، یه جای دنج و امن ...
وقتی رسیدیم جلوی در استرس گرفتتم ، ضربان قلبم شدید شد ، می خواستم بگم ولش کن پشیمون شدم ، ولی کار از کار گذشته بود ، اگه می گفتم که پشیمون شدم ، حتما بهم شک می کرد ، فکر می کرد که یه پلیسم و واسه پیدا کردن محلشون ، داشتم واسش نقش بازی می کردم ، کاری بود که شده بود ، حالا فقط باید می شستم و نگاه می کردم تا ببینم چه اتفاقی قراره برام بیفته باید نقش بازی میکردم... اینکه کارم بود پس مشکلی نداشت... فقط نمی دونستم چی قراره پیش بیاد ، میترا رفت جلو ، چند تا ضربه به در زد ، چند دقیقه بعد یه مرد در رو باز کرد ، نگاهش که به من افتاد ، اخماش رفت تو هم یه نگاه پر از سوال به میترا کرد ، که یعنی این کیه ؟
میترا هم با سر بهش فهموند که بعدا می گه ، خیال مرد که راحت شد ، از جلوی در رفت کنار ، من و میترا وارد شدیم ، یه خونه کوچیک دو طبقه ، با یه حیاط کوچیک تر ، همین جور که قلبم تند و تند می زد ، دنبال میترا رفتم داخل ، با هم وارد تنها اتاق خونه شدیم . یه زن و مرد روی مبل نشسته بودند و داشتن حرف می زدن ، میترا به در زد ، صحبتشون قطع شد و حواسشون اومد سمت ما .
هر دو باهم گفتند: بفرمایید؟
میترا زود تر از من رفت جلو ، بعد دستمو گرفت و کشوندم کنارش ، سرم و انداختم پایین و یه سلام آروم کردم .
بعد از اینکه اونا جوابم رو دادن میترا با یه تک سرفه ، صداش و صاف کرد.
دستش و گذاشت رو شونه ام و گفتم: ایشون بهشته خانم هستن ، علاقه داره که باما همکاری کنه .
زن و مرد لبخندی زدن و با اشاره به یه مبل خواشتن که بشینم ، هنوز حس بدی داشتم ، حس بدی که با دلشوره همراه شده بود ، اما کار از کار گذشته بود ، یا باید می موندم ، یا جونم به خطر می افتاد ...
نشستم ، میترا هنوز وایساده بود ، مرد با اشاره ازش خواست که بره بیرون.
میترا رفت و تنها شدم ، حس دلشوره ام چند برابر شد ، مرد فقط نگاهم می کرد ، زن با لبخند بلند شد و اومد کنارم نشست.
با یه لحن چاپلوسانه ای گفت: خوش اومدی عزیزم ! بدون هیچ مقدمه ای می رم سر اصل مطلب : مشغول به کار شدن تو اینجا شرایط خودش و می خواد ، یه قوانینی هم داره که باید رعایت کنی .
اولش اینه که همیشه باید در دسترس باشی ... مشتری ها رو اینجا بهت معرفی می کنیم و نیازی نیست خارج از این جا بری دنبال مشتری ... قرارات همه توی پارکه ، بعدم با مشتری هماهنگ می کنی که یا می بردت خونه ش یا هتل ، جای دیگه مثل خونه دوستش و نمی دونم ویلای شمال و شرکت و اینا هم قبول نمی کنی ... حداقل تا شش ماه نمی تونی انصراف بدی و حقوقت کمه ، اما بعدش راه میفتی ... اینجا سه تا مرد کار می کنن که یکیشون همین آقاست و مالک اینجا ، دو نفر دیگه هم هستند که بیشتر نقش حراست رو دارند ... شبا شما روچک می کنن تا مشتریا بلایی سرتون نیارن .
بعد از این صحبتا از روی مبل بلند شد : مدارک که همراهته ؟
خنده م گرفته بود ! همچین قانون قانون می کردند ، که حس می کردی داری توی یه اداره دولتی استخدام می شی ! تازه مدرکم می خواستن !
پرسیدم : چه مدرکی ؟
زن گفت : یه کارت شناسایی بهمون می دی با یه چک سفید امضا واسه ضمانت ، بعد می تونی کارت رو شروع کنی .
کارت رو داشتم ، ولی چک ، نه ... باید می رفتم خونه و یه برگ چک از دسته چک بابام بر می داشتم .
بلند شدم ، کارتم رو دادم بهشون : چک همراهم نیست ، ولی الان می تونم برم بیارم .
زن خندید : مهم نیست ... واسه چک عجله ای نداریم ، فردا هم بیاریش مشکلی نیست ... حالا بلند شو برو اتاق بالا ، به خودت برس بعد بیا یه عکس خوشگل ازت بگیریم که امشب کلی کار داری !
از اتاق خارج شدم و رفتم طبقه بالا ، چند تا اتاق بود ، ولی فقط یکیش باز بود ، وارد اتاق شدم میترا و چند تا دختر دیگه نشسته بودند روی صندلی و جلوی آینه مشغول بزک کردن بودن .
با صدای لرزون گفتم: سلام .
همه از جمله میترا برگشتن سمتم و سلامم و جواب دادند و بهم خوش آمد گفتن.
من همینجوری دم در ایستادم و تماشاشون کردم ، میترا که دید دودلم و یه کم گیج می زنم از جاش بلند شد و اومد سمتم.
میترا : چرا وایسادی ؟ بیا روی یکی از این صندلیا بشین ، به خودت برس که الان سروکله مشتریا پیدا میشه .
گیج گفتم: یعنی مشتریا میان اینجا ؟
میترا : نه ...اول تماس می گیرن و درخواست آلبوم می کنن ، که توش عکسای ماست ، بعد انتخاب که کردن زنگ می زنن اینجا . بعد ما میریم توی پارک تا طرف بیاد ما رو ببره هرجا که دلش خواست .
عجب سیستم به روزی هم داشتن ! پس بگو چرا این خانمه گفت: بیا ازت عکس بگیرم ! ...
رفتم روی یکی از صندلی های خالی نشستم و مشغول شدم.
همون شب تا عکسم رفت توی آلبوم ، چند تا مشتری پیدا شد و بالاخره اونیکه پیشنهادش بالاتر بود قرار شد توی پارک ببینمش .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
تو راه پارک ، اصلا حالم و نمی فهمیدم. به غلط کردن افتاده بودم. دلشوره داشتم. این چه کاری بود که من کردم.
به پارک رسیدم. رو نیمکت نشستم و منتظر شدم. با ترس و اضطراب به دورو بر نگاه کردم. قلبم تو دهنم بود. همچین می کوبید که احتمال سکته م می رفت. آخه میلاد ارزششو داره که خودمو بدبدخت کنم؟
آخه این چه کاریه؟؟؟؟ اگه یه وقت یه آشنا عکسمو ببینه و بعدم بشه مشتریم؟؟؟؟ اگه پلیس بیاد . مثل میترا بهم گیر بده؟؟؟؟؟ اگه مشتریه کثیف بود؟؟؟؟؟؟ اگه ایدز داشت ؟
وای خدا هنوز هیچ کاری نکرده چه مشتری مشتری هم می کردم.
من دارم چی کار می کنم؟؟؟؟ دارم با سر می رم تو منجلاب و دردسر.
نه من اهل این کارها نیستم. به چی داشتم فکر می کردم که قبول کردم؟ باید برم. باید فرار کنم.
از جام بلند شدم که هر چه زودتر از اونجا برم که ....
_: بهشته خانم ؟!
تو جام خشک شدم. چشمهام بسه شد. تموم شد. دیگه فرصتی نمونده.
برگشتم به سمت صدا ، یه مرد حدود 40 ساله بود ، کمی چاق و با قد نسبتا کوتاه.
به زور دهن باز کردم و گفتم: بله بفرمایید.
خدایا کاری کن که مشتری نباشه. کاری کن که بگه یکی از طرفدارامه. که امضا می خواد نه چیز دیگه.... خدایا ...
داشتم تو دلم دعا دعا می کردم که همه دعاهام با حرف مرد باد شد و رفت.
مرد: نیازی هستم ، مشتری تون ، از دیدارتون خیلی خوشبختم .
دستشو به سمتم دراز کرد.
به دستش نگاه کردم. الان باید دست می دادم؟؟؟ نمی خوام. نمی خوام حتی انگشتمم به این آدم بخوره. چی گفت مشتریتون؟
دارم چی می گم. قراره کاری بدتر از یه دست دادن ساده انجام بدم بعد ایستادم اینجا و دارم برای دست دادن و ندادن تصمیم گیری می گیرم؟؟؟
چشمهامو بستم. یه نفس عمیق کشیدم. با بی میلی دستم و بردم جلو و گذاشتم تو دستش. دستم و تو دستش یه کم فشرد و بعد آروم ول کرد .
نیازی همراه با یه لبخند عریض گفت : ماشین یه کوچه پایین تره ، می خوای وایسی ماشین و بیارم سوار شی ؟
چه سریع خودمونی شد. وایسی. بهشته بس کن این فکرها رو قراره بری.... بعد به فکر جمع و مفرد فعلهایی؟؟؟؟
خشک گفتم:نه ، منم میام .
نیازی دوباره با یه لبخند گفت : باشه ، هرجور راحتی .
راه افتاد و منم آروم دنبالش ... چند تا کوچه رو رفتیم پایین تا بالاخره به سوزوکی سفیدش رسیدیم ، اول رفت سمت کنار راننده ، در رو برام باز کرد ، سوار که شدم .. در رو بست و خودش سوار شد .
در طول راه سکوت بود ، نه من حرف می زدم نه اون حرفی داشت واسه گفتن ، تا اینکه بالاخره رسیدیم به خونه ش ، یه خونه آپارتمانی تو یکی از مناطق خوب شهر ، مثل سوار شدن ، در رو برام باز و بسته کرد و با هم سوار آسانسور شدیم . دکمه طبقه سوم و زد.
آسانسور تو طبقه سوم ایستاد. در رو باز کرد و با معذرت زودتر از من پیاده شد. به سمت در یکی از خونه ها رفت و بازش کردد و بازم یه ببخشید گفت و خودش زودتر رفت تو، منم پشت سرش وارد شدم.
هنوز گیج بودم. هنوز به درک درستی نرسیده بودم که اینجا چی کار می کنم.
نشستم روی مبل اونم نشست کنارم ، حالم خوب نبود ! نمی دونستم باید چی کار کنم ، خودش رو نزدیک تر کرد ، طوریکه دیگه چسبیده بود بهم ، فک کنم ضربان قلبم هزار رو رد کرده بود ، داغ کرده بودم و همینجور عرق می ریختم ؛ دستش رو که گذاشت رو پام بی اختیار از جام پریدم و ایستادم ... اونم ترسید ، وایساد : چی شد ؟ مشکلی پیش اومده ؟
فهمیدم که حرکاتم خیلی غیر عادیه ، یه نفس عمیق کشیدم تا بتونم یه کم حرف بزنم ، اگه این مشتری رو می پروندم ، باید جواب پس می دادم ، به خودم که مسلط شدم.
ترو خدا ببین هنوز هیچ کار نکرده به فکر جواب پس دادن و راضی کردن مشتریهام.
برای اینکه خیالش و راحت کنم ، گفتم : نه ! فقط گرم شده بود خواستم برم یکی از این پنجره ها رو باز کنم .
نیازی که خیالش راحت شده بود ، یه نفس راحت کشید و با لبخند بلند شد : اگه گرمته پس بیا بریم تو اتاق من ، که پنجره ش بازه ، هم خنک می شی و حالت جا میاد ، هم کارمونو می کنیم !
از حرفش چندشم شد ! کارمون ... ! بی میل از جام بلند شدم و دنبالش رفتم تو اتاق .

ساعت ده شب بود حالم اصلا خوب نبود ، حس بدم خیلی خیلی بیشتر شده بود ،حالم از خودم به هم می خورد ، آخه این چه کاری بود که من کرده بودم ؟ حس یه آدم کثیفی رو داشتم که داشت کثافت کاریاش رو به اسم انتقام از میلاد توجیه می کرد ... اما دیگه وارد باتلاقی شده بودم که بیرون اومدن ازش برام راحت نبود ... مجبور بودم به این حس ها محل نذارم و به کارم ادامه بدم تا میلاد بفهمه مشغول خیانت بهشم ، داشتم پول رو از نیازی می گرفتم که گوشیم زنگ خورد ، بدون اینکه به اسم تماس گیرنده نگاه کنم ، جواب دادم ، صدای یخ میلاد پتکی بود که خورد تو سرم .
میلاد : کجایی ؟
سرد گفتم: بیرونم.
میلاد کمی عصبی گفت: بگو کجایی بیام دنبالت.
سردتر گفتم:زحمت نکش شهرستانم ، با گروه فیلمبرداری .
میلاد حرصی گفت : خدا کنه که راست گفته باشی ...
قطع کرد.
خواستم گوشیو بذارم تو کیفم که دوباره زنگ خورد ، با حرص گوشی و جواب دادم : دوباره چیه ؟
-: بهشته خانم من با ماشین پشت در منتظرتونم .
شناختمش یکی از اون بادیگاردای پاتوق بود که اومده بود برسونتم ...
قوانین پاتوق یه خوبیش همین بود ، شبا بعد از کارت ، برای اینکه مطمئن بشن سالمیم و هم سالم برسوننمون خونه ... منم که حالم اصلا خوب نبود ، از خدا خواسته یه باشه ای گفتم و گوشی و قطع کردم و از خونه نیازی اومدم بیرون ... پایین که رسیدم راننده که جلوی ماشین وایساده بود ، سریع در عقب ماشین رو برام باز کرد و سوار شدم ، سرم رو تکیه دادم به شیشه ماشین و آرو آروم برای زندگی و پاکیم که با بی عقلی بهشون گند زده بودم اشک می ریختم .
چند روزی از مشغول شدنم توی پاتوق می گذشت ، دیگه اون حس بد عذاب وجدان رو هم نداشتم ، نه که نداشته باشم ... بلد شده بودم که بهش محل نذارم ... باید میلاد رو خرد می کردم حتی اگر به قیمت نابودی خودم بود ، یه جورایی به قول میترا آلوده این کار شده بودم و حرفه ای ! چه زود بهش عادت کردم. چه زود با بد شدن، کثیف شدن، فاسد شدن خو گرفتم. بعد از دو هفته ای که به خونواده گفته بودم شهرستانم ، مجبور بودم شبا برم خونه. با آدمای پاتوق هماهنگ کرده بودم ... توی یکی از همون شبا هم یه برگ از دسته چک بابام کش رفتم و با جعل امضا ، دادم بهشون تا سراغ چک رو ازم نگیرن .
یکی دو ماه که گذشت ، میلاد به کلی دست از سرم برداشت. نه می دیدمش ، نه خونواده م دیگه اصراری داشتن که مارو آشتی بدن .
مثل همیشه ، برای قرار با مشتری رفتم توی پارک ، دیگه دلشوره نداشتم ، استرسم نداشتم ، موقع حرف زدن صدام نمی لرزید و از روی هیجان لب بالام رو گاز نمی گرفتم ، خیلی ریلکس نشسته بودم ، که یه مرد حدود شصت ساله اومد سراغم : خانم بهشته ؟!
جا خوردم ، اصلا قیافه ش نمی خورد ! ولی خوب مگه به قیافه بود ؟!
جوابش رو دادم و دنبالش رفتم تا سوار ماشین بشم ، بازم جا خوردم ، ماشینش آژانس بود ! یه مسافر کش شصت ساله می خواست ....!
بازم فکرو خیال رو از ذهنم بیرون ریختم و سوار شدم .
داشتم این آقا رو با مشتریای قبلیم مقایسه می کردم که با صدای بلند گفت : رسیدیم خانم !
به خودم اومدم ، تا خونه آقا رو ببینم ، برای بار سوم جا خوردم ، اومده بودیم هتل !
چند دقیقه ای نشستم تو ماشین ، اما پیاده نشد تا در رو برام باز کنه ، به خودم خندیدم ، چقدر زود بدعادت شده بودم ! خودم با حرص در رو باز کردم و از ماشین پیاده شدم . منتظر بودم که اونم پیاده شه ، اما فقط این رو گفت : اتاق 113 براتون رزرو شده، اسمتون رو بگین کلید رو بهتون می دن ، کرایه هم حساب شده !...گازش رو گرفت و رفت ، من موندم و چهارمین غافلگیری ! من و باش که چقدر درموردش فکروخیال کرده بودم !
وارد شدم و با دادن مشخصاتم کلید اتاقم و گرفتم ، تاحالا مشتری ای به این مرموزی نداشتم ، بعد از مدتها یه کم دلشوره اومده بود سراغم ، کیفم و انداختم یه طرف و نشستم روی تخت ، زیر دستم کاغذی رو حس کردم ، برش داشتم ، خوندم
-: بهشته خانم ... خوش اومدی.
من الان توی اتاق روبرویی ام میدونی که ! نمی شد یه اتاق بگیریم ! شما به خودت برس ، من تا 9 اونجام ... نامه رو انداختم و به ساعتم نگاه کردم ، یه ربع به نه بود ، بلند شدم و به سرووضعم رسیدم ، آرایشم که تموم شد ، ساعت نه شده بود ، اومدم بشینم که دراتاق رو زدن ، یه بار دیگه خودمو تو آینه چک کردم و با لبخند در رو باز کردم ،لبخند تو صورتم ماسید ، خشکم زد ... چی می دیدم ؟؟!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
با دیدن میلاد فشارم افتاد ، خشکم زده بود. قلبم از حرکت ایستاده بود.
داشتم بر و بر و بهت زده نگاهش می کردم که یه صدا تکونم داد : که سر فیلمبرداری ای ؟
پشت سر میلاد بابام ایستاده بود و داشت این رو بهم می گفت ، یه دفعه به سمتم حمله ورشد ، منم پریدم توی اتاق و خودم و انداختم روی تخت ، بابام خودشو بهم رسوند ، دستش و برد بالا که چک آبداری نصیبم کنه ، یهو پشیمون شد ، دستش و آور د پایین ، گذاشت رو قلبش و گفت : آاااخ ... بعد هم افتاد روی تخت .

شوکه فقط داشتم بابام رو نگاه می کردم ، چندبار تکونش دادم ، اما فرقی نکرد ، همین جور بی حال افتاده بود روی تخت ، گریه می کردم و تکونش می دادم ، اما هیچ فایده ای نداشت ، میلاد که دید وضع خرابه سریع اومد سمت بابام ، من و کنار زد و بابام و انداخت رو دوشش و از اتاق بیرون رفت .
با بغض و چشمهای اشکی گفتم: کجا می بری بابامو ؟
میلاد: بیمارستان .... می خوای بیا.
وسایلم و برداشتم و بدون اینکه در اتاق و ببندم اومدم بیرون.
چشم نداشتم میلاد و ببینم. همه ش تقصیر اون بود.
با حرص گفتم: نمی خواد تو ببریش ، خودم زنگ می زنم اورژانس میان می برنش.
میلاد که به خاطر حمل بابام و سرعت زیادش به هن و هن افتاده بود گفت : الان موقع لج و لج بازی نیست ، حرف نزن بیا .
بابام و عقب ماشین خوابوندیم ، به همین خاطر مجبور شدم برم ، جلو و با اکراه کنار میلاد بشینم .
یه کم که گذشت میلاد با پوزخند گفت : فکر می کردی پیدات نمی کنم نه ؟ فکر می کردی هر غلطی می خوای می تونی انجام بدی ؟!
با حرص گفتم: دوست داشتم به تو هم هیچ ربطی نداره ! اصلا تو به چه حقی دنبالم کردی ؟
خندید ! از اون خنده هایی که اصلا دوست نداشتم تازه فراموشش کرده بودم !
میلاد : مثل اینکه زنمی ها ! بعد از اونشب که بهت زنگ زدم و گفتی سر فیلم برداری ای پا شدم رفتم همون جایی که نذاشته بودم قرار دادت رو امضا کنی ، با داد و بیداد سراغت رو گرفتم که همه اومدن آرومم کردن و با کلی سند و مدرک اثبات کردند تو باهاشون کار نمی کنی ... هرجایی که به فکرم می رسید رو گشتم ، وقتی فهمیدم به خونوادتم همون دروغی رو که بهم گفته بودی ، گفتی فهمیدم قضیه بوداره ، فقط منتظر یه اتفاق بودم تا تو رو جلو خونوادت رسوا کنم و بهشون بگم که دروغ گفتی ... که این اتفاق هم خود به خود افتاد ، یه روز که دلم گرفته بود و خواستم بعد از مدتها یه حالی بکنم ، از مغازه دوستم جدید ترین آلبوم پاتوق رو گرفتم و ادامه ماجرا ! حالا هم فکر نکن آرومم و دارم می خندم ، ماجرا تموم شده ! بذار بابات و برسونیم ، که تازه کارم باهات شروع می شه ! که منو می پیچونی ؟ هان ؟... صداش فریاد شد ... که می ری هرزه گری ؟ به خدا قسم بهشته ، یه بلایی سرت بیارم که مرغای آسمون برات سیاه بپوشن ...
ازش متنفر بودم. همه بدبختی هام به خاطر حضور اون تو زندگیم بود. با جیغ گفتم: خیلی کثیفی ... زندگی من به تو چه ربطی داره ؟چرا دیگه پای بابام رو وسط کشیدی ؟
میلاد بدجنس با نیش باز گفت : مگه می شد یه پدر رو از کثافت کاری های دخترش باخبر نکنم !!!!
فکر اینجاش و نکرده بودم ، فکر نمی کردم میلاد انقدر کثیف باشه که شبش رو با این زنا بگذرونه ، و انقدرهم نامرد باشه که انقدر ناجوانمردانه بابام و با خبر کنه ، فک می کردم حداقل به خاطر کاری که باهام کرده ، یه کم مراعات کنه ، اما نکرده بود.
فقط باید تا بیمارستان تحملش می کردم ، برای همین خدا خدا می کردم که زودتر برسیم به بیمارستان .
چند دقیقه ای نگذشته بود که دعام براورده شد و رسیدیم ، سریع از ماشین پیاده شدم و پرستارای اورژانس رو خبر کردم.
دو نفر سریع با برانکارد اومدن و بابام و بردن داخل ، میلاد هم ایستاده بود و تماشا می کرد.
که با عصبانیت گفتم: از اینجا برو.
یه نگاه بهم انداخت و سوار ماشینش شد و گفت : بر می گردم ! چون هنوز کارم باهات تموم نشده !
بعد هم با سرعت گازش رو گرفت و رفت ، نذاشت بهش جواب بدم .

بعد از رفتن میلاد ، رفتم داخل بیمارستان ، بابام رو برده بودن سی سی یو . حالا باید براش دارو می خریدم هزینه ها رو واریز می کردم ، خدا رو شکر انقدر داشتم که بتونم بدون مشکل این کارها رو انجام بدم ، وقتی همه چی تموم شد جلوی در سی سی یو منتظر ایستادم ، داشتم از دلشوره می مردم ، اگه اتفاقی براش می افتاد نه خودم و می بخشیدم نه این میلاد بی وجدان و.
دکتر از اتاق اومد بیرون ، رفتم سمتش : حالش چطوره آقای دکتر ؟
دکتر : خوشبختانه ، فعلا که خطر و رد کرده و میاریمش تو بخش ، اما باید برای اطمینان کامل 24 ساعت تحت نظر باشه بعد مرخصشون می کنیم ...
نفس راحتی کشیدم ، ازش تشکر کردم که دیدم گوشی بابام داره زنگ می خوره ، مامان بود .
جواب دادم : الو سلام مامان .
مامان با صدای نگران جواب داد : الو سلام ، بهشته تویی ؟! پس چرا بابات جواب نمی ده ؟
_: آخه گوشیش دست من جا مونده.
مامان : خودش کجاست ؟
_: خودش هم پیش منه .
مامان :خوب تو کجایی ؟
با من و من گفتم: راستش بابا فشارش افتاده بود ، آوردمش بیمارستان ، سرم که وصل کنن خوب می شه میایم خونه .
مامان که نگرانیش بیشتر شده بود گفت : کدوم بیمارستانین ؟ بگو تا منم بیام ...
منم به اجبار آدرس و دادم و منتظر اومدنش شدم ... بابا رو آورده بودن توی بخش منم بالا سرش بودم که دیدم مامان نفس نفس زنان اومد توی اتاق ، همون موقع بابام چشماش و باز کرد منم از ترس اینکه باز حال بابام بد شه از اتاق اومدم بیرون ، می دونستم که بابام قضیه رو واسه مامان هم تعریف می کنه و دیگه توی اون خونه جا ندارم ، کم کم داشتم از بیمارستان می رفتم بیرون که دیدم مامانم با صورت رنگ پریده ، اومده بیرون از اتاق و داره پرستارارو صدا میکنه ، یهو همه ریختن توی اتاق بابام ، منم رفتم دم در وایسادم ببینم چه اتفاقی می افته ، بعد از چند دقیقه شوکر آوردن و بهش شوک زدن.
اما ... اما خطی که داشت توی مانیتور پایین و بالا می رفت.... صاف شد .... صاف صاف به همراه یه بوق ممتد ....
زانوهام خم شد. نفسم گرفت. همونجا افتادم زمین ، صدا ها جیغ و دادها ی مامانم نفرین هایی که به من می کرد همه و همه مثل یه فیلم از جلو چشمام گذشت .


-: سلام ، تو حالی؟!
از فكر و خيال اومدم بيرون اشکهام و پاک کردم و جواب رهام و دادم. از ورزش صبحگاهي خيس غرق شده بود.
-: سلام خسته نباشي! آره حالم جلوی شومينه.
اومد جلو و گفت : منظورم اون حال بود ، يعني تو گذشته كه نيستي!
تازه فهميدم منظورش و !
خنديدم و گفتم : چرا اتفاقا ! تو گذشته بودم اما تو آورديم تو حال!
رهام یه لبخندی زد و گفت : خوب خدارو شكر ! ...
رفت توي اتاق ، با حوله اش برگشت و رفت سمت حموم ...
رهام: بهشته ، من مي رم يه دوش بگيرم بر مي گردم ، تو هم دست از سر اين گذشته بردار و يه كم بازي و تمرين كن كه دوباره نبازي !
یه ابرومو دادم بالا و چپکی نگاهش کردم و گفتم: خوبه ديشب ، سه بار پشت سر هم باختي و اينجوري كري مي خوني !
رهام كه رفته بود تو حموم ، سرش و آورد بيرون و گفت : اه ! خانومو! يعني تو متوجه نشدي ديشب مخصوصا بهت باختم ؟ يه جورايي به خاطر شب تولدت و از اون مهم تر اولين شب زندگي مشتركمون بهت آوانس دادم !
بلند شدمو دستمو به کمرم زدم و گفتم: آره ! برا همين هر سري كه مي باختي يه دونه محكم مي زدي تو سر خودت وهر چي بد و بيراه بود به دستگاه مي گفتي؟!
رهام كه كم نمي اورد خندید و گفت : مي گم ساده اي نگو نه !خوب اگه اين اداها رو بعدش در نمياوردم كه تو باورت نمي شد ، ولي خداييش حال كردي چقدر طبيعي بازي كردم!
با خنده گفتم: بله ، نه كه بازيگري نخوندي !
رهام دستش و گذاشت رو پيشونيش، سرش رو تكون داد و گفت : ا ! راس ميگيا، ولي نخونده بودمم ، بازيگريم خوب بود ، مي دوني ؟! آخه از بچگي تو خونم بود اين هنر !
چقدر بلبل زبون شده بود ! روز به روز هم سر حال تر مي شد ... بايد ازش مي پرسيدم دليلش و ، اما بعد از اينكه از حموم اومد .
واسه همين دمپايي دم دستمو پرت كردم سمتش و گفتم : زود برو كه كلي باهات كار دارم !
رهام هم تا دمپايي پرتاب شده رو ديد ، سرش و دزديد و در حموم و بست ...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
رو دست خورده بودم ، میلاد نقشه م رو نقش برآب کرده بود ... فقط شانس آ<رده بودم که پدرش مریض شده بود و رفته بود شهرشون ، وگرنه باز باید منتظر آزار و اذیت هاش می شد اونم با شدت بیشتر ...بعد از فوت بابام کارم شده بود فحش دادن به خودم ... من احمق ، من خاک بر سر من بی عقل ... یه کم به آینده خودم بعد از این کار فکر نکرده بودم ... تمام ذهنم رو اذیت کردن میلاد گرفته بود ، اونم از چه راهی ؟!!! خوب این همه راه ! آخه این چه راهی بود که انتخاب کرده بودم ؟ الان من بی خاطر بی عقلیم تبدیل شدم به یه هرزه و اما میلاد هنوز همون حیوونیه که بود ...
مثلا خیر سرم اومده بودم از میلاد انتقام بگیرم .. اما من کجا بودم و میلاد کجا ؟
من نشسته بودم توی یه اتاق نمور مسافرخونه و به بد و بیراه های مامانم فکر می کردم و اینکه چطور بعد از فوت بابام من رو انداخت بیرون ، اینکه چند شبه از پاتوق به گوشیم زنگ می زنن و جواب نمی دم ؛ با اس ام اس تهدیدم می کنند جواب نمی دم ... اینکه با ترس و لزر و بدون تمرکز می رم دانشگاه تا حداقل یه حاضری بخورم و برگردم ...
شب سوم بابام بود ، دلم خیلی گرفته بود ... هرکاری نمی کردم حالم خوب نمی شد ، بی هدف برای گذروندن وقت ، اتاق رو زیرو رو کردم ، که چشمم به یه جانماز افتاد ، بی اختیار رفتم سمتش تا برش دارم می دونستم با دو رکعت نماز آرامش می گیرم ، اما دست کشیدم ، خجالت داشت ، بعد از چند ماه یاد خدا لفتاده بودم ، با چه رویی ؟ می خواستم با خدا حرف بزنم و ازش بخوام آرومم کنه ، کمکم کنه ... در کشو رو بستم و دوباره رفتم تو فکر ، اما نمی شد ، من می خواستم توبه کنم ، می خواستم خدا منو ببخشه ، پس نباید از نماز خوندن خجالت می کشیدم ، برگشتم سمت کشو ، جا نماز رو برداشتم و پهن کردم ، آماده که شد ، رفتم وضو گرفتم و بعد از چند ماه شروع کردم با خدا حرف زدن ... بعد از نماز ، همونجا نشستم و شروع کردم به دعا کردن ، هر دعایی که می کردم صحنه هایی از گذشته و کارایی که کرده بودم میومد جلوم ، باورم نمی شد ، این من بودم که این کارا رو کرده بودم ؟ این من بودم که با مردای غریبه ... انگار تازه از خواب بیدار شده بودم ، انگار تازه بدنم سرد شده بود و فهمیده بودم که چه بلایی سرم اومده ، انگار تازه هوشیار شدم و دارم نتیجه اون تصمیم یک دقیقه ای و احساسی رو می بینم ، من اومده بودم به قول خودم میلادو اذیت کنم به جاش خودم اذیت شدم ... خودم با دستای خودم بابام رو فرستاده بودم زیر خروارها خاک ، مادرم رو از خودم رنجونده بودم .
حالا برای اینکه آرامشم با فکرای گوناگون خراب نشه ، درس خوندن رو از سر گرفتم .
بیشتر می رفتم دانشگاه و حتی روزایی که کلاس نداشتم می موندم اونجا ، یه کم حالم بهتر شده بود ، مخصوصا شادی با روحیه ای که داشت حالم و خیلی بهتر کرده بود ، اما اونم نمی دونست چه اتفاقی توی این مدت برام افتاده .
تازه به آرامش رسیده بودم که یه روز گوشیم زنگ خورد شماره ناشناس بود ، بر داشتم ، از پاتوق بودن و کلی تهدیدم کردن که اگه تا آخر هفته برنگردم ، اذیتم می کنن و چک بابام و می ذارن اجرا ، دوباره یه بدبختی دیگه شروع شده بود ، یعنی باید کوتاه میومدم ؟! هرچقدر باهاشون صحبت کردم که بی خیالم بشن ، قبول نکردن ، یا آخر هفته یا چک ... اما من تصمیمم رو خیلی وقت بود که گرفته بودم ، ، هر کاری که می خوان بکنن ، من دیگه اونجا بر نمی گشتم .
بعد ازاینکه تصمیممو گفتم بهشون. یه مدت تهدید کردن و وقتی دیدن اثر نداره روم دیگه بی خیالم شده بودن و من هرلحظه منتظر خبر برگشت خوردن چک بودم ، چون بعد از فوت بابام کسی دنبال کارهای انحصار وراثت نرفته بود ، حسابش مسدود بود و حتی اگه حسابش موجودی چک رو داشت ، نقد نمی شد .
فکرم همه جا بود به غیر از درس ، درسام همینجوری افت می کردن ، همه مونده بودن توی این همه تغییر ، مخصوصا شادی که همیشه منو خرخون صدام می کرد ، دیگه این و بهم نمی گفت ، چند بار هم دلیل این افتم و پرسیده بود ، اما بهش نگفتم .
با اینکه نمی تونستم خوب روی درسام تمرکز کنم ، اما تا حدی که بشه پاسشون کرد ، نمره می آوردم ، چون نیفتادن یه درس خیلی برام مهم بود ،.
یه درس سه واحدی خیلی مهم داشتیم که به خاطر مشغله استادش ، چند ترم در میون ارائه می دادنش برای همین پاس کردنش به جونم وصل بود و اگه می افتادم یا حذف می شدم ، معلوم نبود ترم بعد این رو ارائه بدن یا نه ، جلسه آخر اون درس وقتی استاد داشت حضور غیاب می کرد ، گفت : اسم هر کسی رو که می خونم پروژه ش رو بیاره بده .
من تازه یادم اومد که باید یه پروژه تحویل می دادیم که 11 نمره داشت و هرکس نمی داد، این درس رو می افتاد ، حالا باید چی کار می کردم ؟! همونجا سر کلاس صورتم و گرفتم و شروع کردم به گریه کردن ، که دیدم یکی صدام می کنه ، دستام و از رو صورتم برداشتمو سرمو بلند کردم که دیدم رهامه... بعد از چند ماه از نزدیک می دیدمش ، یه لحظه پیش خودم گفتم چقدر دلم براش تنگ شده بود .
گفت : چیزی شده؟
نمی خواستم جوابشو بدم... کاری از دستش بر نمیومد ... اما دلم نمی خواست از دستم برنجه ، برا همین بهش گفتم چی شده ، اونم با تاثر به حرفام گوش کرد و بعد رفت ... نفهمیدم چرا اومد ، چرا رفت ، چیکار می خواست بکنه اصلا ؟
همون موقع استاد صدام کرد ، اومدم دوباره بزنم زیر گریه که دیدم رهام یه جزوه گذاشت جلوم : اینم تحقیق شما ؛ بهش بدین تا حذفتون نکرده ، با خوشحالی اشکام و پاک کردم و پروژه رو دادم به استاد ، ازش تشکر کردم و نشستم سرجام ، تا اینکه اسم رهام و هم خوند ولی از جاش تکون نخورد و گفت : استاد ما یادمون رفت پروژه رو بیاریم.
استادم گفت : پس شما خودتو افتاده بدون !
رهام هم گفت چشم و از کلاس خارج شد.

تازه فهمیدم که رهام چه فداکاری ای کرده ! برای اینکه من این درسو نیفتم ، خودش رو انداخت ! وسایلم و جمع کردم و افتادم دنبالش تا ازش تشکر کنم ، از دانشگاه خارج شده بود ، که خودم و رسوندم بهش .
صداش کردم.
-: آقا رهام .
برگشت سمتم. تعجبش و که دیدم حرفم و اصلاح کردم : چیزه ... یعنی آقای رسام ... این چه کاری بود که امروز با خودتون کردین ؟ واقعا نمی دونم چجوری ازتون تشکر کنم !
خندید ، باهاش هم قدم شدم.
رهام گفت : اشکالی نداره ، نه که خودم علاقه مندم به این درس ، خواستم دوباره بخونمش ! شما خودتو ناراحت نکن ...
رسیده بودیم به ماشین رهام ، سرش و انداخت پایین و با نا امیدی گفت: اگه اجازه بدین برسونمتون .
دلم نمی خواست بگم نه ، دوست داشتم قبول کنم ، برا همین مثل خودش سرم و انداختم پایین و گفتم : آخه زحمت میشه .
ناامیدی صورتش تبدیل شد به لبخند ، سریع در ماشین و برام باز کرد و گفت : چه زحمتی ؟! باعث افتخاره ... بفرمایید .
ازش تشکر کردم و سوار ماشین شدم .
راه که افتادیم رهام گفت : خوب کجا می رین ؟
اومدم بگم خونه ، که زنگ یاداوری گوشیم به صدا دراومد ، به پیغامش که نگاه کردم یادم افتاد که کجا باید می رفتم ... امروز چهلم بابام بود و باید حتما می رفتم سر خاکش ، بغضم و قورت دادم و گفتم : بهشت زهرا .
جا خورد ، همینجوری داشت بهم نگاه می کرد ، منتظر بود که بخندم و بگم شوخی کردم ، برای اینکه بفهمه شوخی ای در کار نبوده ، گفتم امروز چهلم بابامه ، می خوام برم سر خاکش ، شما فقط اگه لطف کنین و منو به یه ایستگاه مترو برسونین ممنون می شم .
حالا دیگه با دیدن اشکهای حلقه زده تو چشمام باورش شده بود ، ...
آروم و ناراحت گفت: تسلیت می گم بهتون ، واجب شد منم بیام سر خاکشون.
منم دیگه تعارف نکردم ، چون اصلا حوصله مترو و مسافراش و نداشتم ، برا همین تکیه دادم به صندلی ، چشمام و بستم تا برسیم .
سر خاک که رسیدیم ، دیدم سنگ قبر هم گذاشتن ، بغضم ترکید و همونجا شروع کردم به گریه کردن ، دیگه واسم مهم نبود رهام بالا سرم ایستاده و داره تماشام می کنه ، خودم و که خالی کردم ، رهام سمت ماشین رفت و ماشین رو آورد جلو ، سوار شدیم و برگشتیم .
توی راه رهام به خودش جرات داد و شروع کرد به صحبت : می شه بدونم دلیل فوت باباتون چی بود ؟
_: سکته قلبی .
رهام : همینجوری یه دفعه ای شد یا سابقه هم داشته ؟
بی تفاوت و سرد گفتم: یه دفعه ای شد ... اونم به خاطر من .
رهام با تعجب یه نیم نگاهی بهم انداخت و گفت : به خاطر شما ؟
تازه به خودم اومدم و فهمیدم چی گفتم. سریع گفتم: آره ، ولی ولش کنین مهم نیست .
اونم دیگه بحث و ادامه نداد و ساکت شد .
جلوی خونه رسیدیم ، ازش تشکر کردم و منتظر شدم دور بشه تا یه ماشین بگیرم برم مسافرخونه ، اما رهام هنوز ایستاده بود ، حرصم گرفت خودم رو چسبوندم به در و پشتمو کردم بهش ، مثلا زنگ در رو فشار دادم و منتظر موندم ، صدای ماشین رهام و که دور می شد شنیدم ، با خیال راحت برگشتم برم ، که چشمم به دوتا قلچماق آشنا خورد ، همونایی که توی پاتوق مامور حراست بودن !
هر دو اومدن سمتم.
- : دیشب منتظرت بودیم دیدیم نیومدی ، مجبور شدیم اینجا بیایم دنبالت ! حساب چکی که هم که دادی مسدوده که ! حالا یا چکو نقد می کنی یا مثل بچه آدم میای سر کارت ...کدوم ؟
گفتم هیچ کدوم و دویدم ، اون دو نفرم دنبالم ، برگشتم ببینم چقدر ازشون فاصله دارم که یهو یه ماشین پیچید جلوشون و رهام با قفل فرمون ازش پیاده شد ، افتاد به جونشون ، اونا هم نامردی نکردن و تا می تونستن رهام و زدن و فرار کردن .
رفتم بالا سرش ،زیر چشماش کبود شده بود و از دماغش خون میومد ،من که هول کرده بودم ، سریع از تو کیفم یه بسته دستمال دراوردم و دادم بهش : دماغت داره خون میاد .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بدون هیچ حرفی دستمال و گرفت ، به سختی از روی زمین بلند شد و لنگان لنگان رفت سمت ماشین .
محکم گفت : سوار شو .
با بهت گفتم: واسه چی؟
رهام نگاهم کرد و آرومتر گفت: کارت دارم .
سوار شدم .
راه افتاد. یکم که رفت گفت: اینا کی بودن ؟
کوتاه گفتم: طلبکار.
دوباره یه نیم نگاه بهم کرد. انگار باورش نمیشد.
دوباره پرسید: سر چی از تو طلبکارن ؟
اخم کردم.
-:هیچی مهم نیست .
رهام : خوب بگو تا کمکت کنم .
آخه من چی بهش بگم؟؟؟؟
سر بسته گفتم:به خاطر یه بدهی
مثلا جواب دادم. رهام که فهمید دلیلشو نمی گم بی خیال شد.
یه نفس بلند کشید و به رو به رو خیره شد و گفت: خوب چقدر هست ؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:نمی دونم .
اینبار با تعجب و بهت برگشت سمتمو ناباور گفت : نمی دونی ؟ چک دادی به مردم بعد نمی دونی مبلغش رو ؟
به قیافه بهت زده اش نگاه کردم و گفتم: آخه واسه ضمانت ازم چک سفید امضا خواسته بودن .
اخم کرد: ضمانت چی ؟
_: واسه کار.
یه ابروش رفت بالا : چه کاری ؟
دیگه داشت خسته م می کرد با این سوالای پشت سر همش. کم آورده بودم. بریده بودم. به خاطر یه آدم بی ارزش همه زندگیو خانواده امو همه آبرومو به آتیش کشیده بودم و حالا تو این کثافت گیر کرده بودمو ازش خلاصی نداشتم. رهامم با این سوالای پشت سر همش رو اعصابم بود. خسته بودم ... بریده .... از خودم متنفر .... از زندگی زده ....
با حرص ... با داد گفتم : واسه یه کار کثیف ... یه کار بد .... واسه رفتن تو جهنم ....
طاقتم تموم شد.... شکستم ... زدم زیر گریه ... بلند بلند و با بغض .... با ناله زجه زدم ...
رهام که حال خراب و داغونمو دید دیگه چیزی نگفت. گذاشت خودمو خالی کنم.
گریه کردم. برای همه ی بدبختیهام اشک ریختم. خالی شدم... سبک شدم .... اشکام تموم شد....
آروم که شدم یکم بعدش رهام برای اینکه روحیه مو عوض کنه جلوی یه رستوران ایستاد.
برگشت سمتم و آروم و خونسرد گفت: اینجا نهار می خوریم تو هم درست برام تعریف می کنی ماجرات چیه. باشه؟؟؟؟
اونقدر آروم و جدی بود که نتونستم بگم نه... نتونستم مخالفت کنم. خودش پیاده شد و در و برام باز کرد.

بعد از نهار همه چی رو براش تعریف کردم ، بیشترم به خاطر رهام این کارو کردم تا دیگه بهم فکر نکنه ، ازم دل ببره و بره سراغ زندگیش .یه جورایی هم به یه سنگ صبور نیاز داشتم تا دردهامو خالی کنم .... که با صدای بلند بگمشون.
بعد از تموم شدن حرفام بدون اینکه تو صورت شوکه شده ش نگاه کنم بلند شدم تا از رستوران برم بیرون .دو قدم که برداشتم صدام کرد.
-: بهشته صبر کن ...
برگشتم سمتش. زل زدم تو چشمهاش. یه جور خاصی نگاهم می کرد. یه جوری که معنیشو نمی فهمیدم.
یهو بی مقدمه گفت : باهام ازدواج می کنی ؟
باورم نمی شد. با بهت ابروهام رفت بالا. دهنم از تعجب باز مونده بود. این پسره دیوونه است. همین الان بهش گفتم که چی کاره امو چه زندگی داشتم
با یه پوزخند گفتم : داری شوخی میکنی ؟
رهام جدی و محکم گفت : نخیر ، خیلی هم جدی و مصمم .
زبونم بند اومده بود. گیج با همون بهت گفتم: آخه من ...
رهام از جاش بلند شد و اومد سمتم. تو چشمهام نگاه کرد و خونسرد گفت: هر چی بوده گذشته ....مهم اینه که توبه کردی ...مهم تر اینکه دوستت دارم بهشته ... ازدواج می کنی باهام؟
باید یه جوری سعی می کردم بی خیالم بشه ؛ دوس نداشتم به خاطر عشق کورکورانه اش با یه زن خراب ازدواج کنه ... برا همین باید چیزی می گفتم که خودش پشیمون شه ، گفتم : به یه شرط.
رهام خوشحال همراه با یه لبخند گفت : قبوله !
با چشمهای گرد گفتم: من که هنوز شرط و بهت نگفتم !
رهام با همون لبخندش گفت: تو بگو ..ولی بدون که ندونسته قبوله !
یه اخم کوچیک کردم: شرطم اینه که ، انتقامم و از میلاد بگیری ،می خوام کسی که باعث شد مسیر زندگیم عوض بشه و الان به جای اینکه برم خونمون بابام رو ببینم رفتم بهشت زهرا واسه دیدنش ، رو بکشی .
رهام یه نگاهی بهم کرد و گفت : قبوله

براي اينكه جلوي رهام كم نيارم چند بار بازي كردم و آماده مسابقه شدم .
رهام از حموم اومد بیرون. چون ديشب شام زياد مونده بود دیگه غذا درست نکردیم. شام ديشب و گرم كرديم و خورديم ،بعد نهار رهام رفت يه چرت بزنه تا واسه مسابقه آماده بشه . منم رفتم كنارش دراز کشیدم. رهام طاق باز خوابیده بود و دستهاشو رو شکمش قفل کرده بود. چرخیدم سمتش و سرمو بلند کردمو دستمو به صورت 90 درجه ستون سرم کردم و سرمو گذاشتم روش و به رهام نگاه کردم. آروم دستمو بردم جلو و موهاشو نرم نرم نوازش کردم. با حرکت دستم رو موهاش یه لبخند اومد رو لبش.
یکم بی حرف نگاه و نوازشش کردم. آخرم طاقت نیاوردم. دلمو به دريا زدم و سوالي و كه از ديروز ذهنم و مشغول كرده بود ازش پرسيدم .
-: رهام ؟
با چشمهای بسته جوابمو داد:جان رهام؟
یکم خودمو کشیدم سمتشو آروم گفتم: رهام ... يه سوال بپرسم ناراحت نمي شي ؟
آروم چشمهاشو باز کرد. چرخید سمتم و دستش و انداخت دور كمرم و كشوندم تو بغلش ، صورتش رو روبروي صورتم آورد ، تو چشمهام نگاه کرد. دستشو بلند کرد و موهام و از روي صورتم كنار زد و گفت : تو هر چي دوس داري بپرس ، من بيجا بكنم ناراحت بشم .
خيالم راحت شد ، لبخندي زدم و آرومتر گفتم : تو مگه نگفتي كه ميلاد كارش تموم شده؟
رهام تو چشمهام خیره شد و گفت : چرا عزيزم ، تموم تموم شده ، مطمئنم .
ناراحت و مضطرب گفتم:آخه پس چرا نگران نيستي از اينكه بيان بگيرنت؟ عذاب وجدان نداري ؟
خنديد ... آروم ... بی استرس.... بيشتر تو بغلش فشردم و آروم پیشونیمو بوسید و گفت : نگران نيستم ، چون انتقام عشقمو گرفتم ، عذاب وجدان ندارم ، چون كاري و تموم كردم كه باعث همه اتفاقاش خودم بودم ، اگه من اون روز كذايي پا نمي شدم بهت بگم آگهي زدن واسه بازيگري ، اين اتفاقا نمي افتاد ، الانم تنها حسي كه دارم اينه :خيييلي خوشحالم كه پيشتم ، خيلي خوشحالم كه كنارمي ، همين ... ديگه هم خودتو در گير اين فكرا نكن . باشه ؟
لبخند زدم... به خاطر حضورش ... به خاطر آرامشی که بهم می داد ... به خاطر آروم بودنش ... به خاطر حس زیبایی که نسبت بهم داشت ...
سرمو تو سینه اش فشردم و با لبخند گفتم :چشم !
روی موهامو بوسید و گفت : چشمت بي بلا بانو !

از خواب كه بيدار شديم ، ساعت ٥ بعد ازظهر بود ، بلند شديم ، رفتيم سراغ بازي ، بازم بردمش. لجش گرفته بود و مدام مي گفت يه بار ديگه ؛ از اول !
نه شبم گذشته بود و رهام دست بردار نبود ، از بازي و شوخي با رهام خسته نمی شدم ، فقط اين چشمهام بعد از ٣-٤ساعت نگاه خيره به تلويزيون ، به سوزش افتاده بودن كه تحملش سخت نبود.
محو بازي بوديم ، تا بالاخره رهام تونست يه دفعه ببرتم ! اومدم از جام بلند شم كه دستم و گرفت و گفت : كجا؟! تازه گرم شدم .
از روي ناچاري درباره نشستم پاي بازي ، كه بوي سوختگي ، بازيمون رو نيمه كاره گذاشت، هر دو مون بازي و ول كرديم و دويديم سمت آشپزخونه ، فر رو كه باز كرديم ، به جاي لازانيا ، يه پيركس كربن دراورديم !
تو يخچال هم فقط گوشت يخ زده داشتيم !
لب ورچیدم. گشنم بود حسابی. اونم بعد اون همه بازی کرده بودیم. از گشنگی مثل بچه ها بغض کرده بودم. آروم و ناراحت گفتم: حالا چی بخوریم؟؟؟؟
رهام با دیدن قیافه ام خنده ش گرفت. یه دستشو انداخت دور شونه امو کشیدم تو بغلش و یکم که چلوندم با همون خنده اش گفت: ببین چه جوری مثل دخترای دو ساله تخس لب ورچیده. الان می رم برات غذا می گیرم میام.
منو از خودش جدا کرد و با دست موهامو فرستاد پشت گوشم و گفت: خوب حالا دخترم شام چی میل داره؟
با ذوق و لبخند گفتم: من پیتزا می خوام یه پیتزای گنده ....
رهام دوباره خندید و یه بوسه نرم کردمو گفت: چشم همین الان می رم می گیرم میام، اما قبلش یه دست و رویی بشورم ، می رم
رهام رفت دستشویی ، منم داشتم میز ناهارخوری رو که از صبح بهش دست نزده بودیم ! تمیز می کردم که زنگ درو زدند ... جاخوردم ؛ کسی با ما کار نداشت ... رفتم دم در دستشویی و زدم به در ؛ رهام؟
صدای رهام میون شر شر آب به سختی شنیده شد : جانم ؟
با دلهره گفتم : دارن در می زنند .. کسی قرار بوده بیاد ؟
صدای شیر آب قط شد ، دیگه راحت شنیدم جوابشو : نه ، کسی قرار نبوده بیاد .. ولی تا من دست و روم رو خشک می کنم می خوای بری در رو باز کنی تا منم بیام .
دم در پالتویی که به دیوار آویزون بود پوشیدم و رفتم در رو باز کردم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 4 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Girls Prohibited | دختـران ممنـوعـه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA