انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

Girls Prohibited | دختـران ممنـوعـه


زن

 
دختران ممنـوعـه ۱۱


داشتم با کلید در خونه رو باز می کردم که از پشت سر صدای سلام فرشاد و شنیدم. با سر جوابش و دادم و در و هول دادم. فرشاد خواست بره تو؛ با دست جلوش و گرفتم و گفتم: تا این موقع کجا بودی؟
یکم مکث کرد، ولی تهش گفت: گیم نت.
زدم پس کله ش. صداش در اومد: آخ! چرا می زنی؟
-مگه الان موقع امتحانات نیس؟ تو گیم نت چه غلطی می کردی؟
-درسم و خونده بودم.
-خودتی!
-باشه بابا! حالا سرت و بیار پایین یه چیزی بت بگم.
قدش هنوز بلند نشده بود، همینجور کوتوله نمونه؟؟ خم شدم و سرم و بهش نزدیک کردم که یکی خوابوند تو گوشم و گفت: تلافی پس گردنی که زدی!
کارم به کجا رسیده که این فنچول بهم رو دست می زنه! تا خواستم بزنمش، در رفت. کفشم و از پام بیرون کشیدم و پرت کردم طرفش که جاخالی داد.
لی لی کنان تا در ورودی رفتم. صدای مامان و شنیدم: خب مشکلت حل شد؟ مطمئنی نمی خوای یکی دو ساعت دبیر خصوصی بگیری؟
فرشاد با اون صدای خروسی ش جواب داد: نه مامان. تو همین چندساعت که پیش پویا بودم فولِ فول شدم. خیلی خوب توضیح می داد.
می دونستم مامان نمی ذاشته این وقت سال فرشاد بره گیم نت ، پس گفته بود می ره درس بخونه! چه جلب! حیف که اهل آمار دادن نبودم وگرنه برای تلافی هم که شده لوش می دادم.
با سلامی که کردم، فرشادم خالی بندیاش و تموم کرد و رفت تو اتاقش. مامان برگه امتحانیایی که رو پاش بود و برداشت و بلند شد: سلام. خسته نباشی.
-قربانت! مامان شام تو بساطت هست؟
رفت سمت آشپزخونه: تا لباس عوض کنی میز و چیدم.
سر میز فرشاد کنار مامان نشسته بود تا نتونتم زیرمیزی حسابش و برسم چون جلو مامان نمی تونستم بهش یه اشاره هم بکنم. ته تغاری بچه ننه!
همونطور که تو لیوان آب می ریختم، گفتم: مامان چیزی برای خونه لازم نداری؟
-اتفاقا چرا. لیست نوشتم وقت کردی با هم بریم خرید.
-من فردا عصر می رم شمال، صبحش که کلاس نداری؟
-به سلامتی. چند روزه؟
سرم و خاروندم: مامان می دونی که رو کارای من حسابی نیست.
به دستور سرهنگ عضدی برای گرفتن رد دو تا از مظنونای اصلی یه پرونده ی قتل این سفر و می رفتم. اول که بهم اطلاع داد کلی کیفور شدم که بعد عمری یه مسافرت هرچند کاری، می رم ولی بعد که گفت رزافی هم باهام میاد، پـــــــــــــیس پنجر شدم!
*****************************
*****************************
نگاهی به دختر رو به روم انداختم؛ خودش بود. با این وجود پرسیدم: خانم خجسته ؟
با لباس شخصی بودیم برای همین با اخم ریزی گفت: بله خودم هستم. شما؟
اگه الان موقعیتش بود یه امضا ازش می گرفتم! درست که هنوز مشهور نبود ولی خدا رو چه دیدی؟ اومدیم و کارش می گرفت!
حواسم و جمع کارم کردم: آقای رسام الان کجان؟
اخمش غلیظ تر شد: خودتون و معرفی نکردین؟
قبل از اینکه جوابش و بدم، صدایی از داخل اومد: بهشته عزیزم کیه؟
بلند گفتم: می شه بیاین دم در؟
رسام خودش و کنار در رسوند و دستش رو رو شونه ی خجسته گذاشت: بله؟
عکسی که از پلاک داشتم رو از جیبم بیرون آوردم و بالا گرفتم: این و می شناسین؟
رنگ صورت رسام به وضوح پرید ولی خجسته فقط با گیجی به عکس نگاه می کرد. خوشم اومد، بازیگر خوبی می شد!
خجسته باز نگاهش و بین من و رزاقی چرخوند و پرسید: شما کی هستین؟
- سروان فرهمند از اداره ی آگاهی.
این و که گفتم رنگ خجسته هم پرید. حرفم و پس می گیرم! نتونست تو نقشش بمونه!
رسام با صدایی که سعی می کرد لرزشش و مخفی کنه گفت: چه کمکی از ما برمیاد؟
-شما باید همراه ما بیاین.
-برای چی؟
-تو اداره مشخص می شه.
به رزاقی اشاره کردم بهش دستبند بزنه. رزاقی بی توجه به حرفا و خواهشای رسام و خجسته، رسام و سوار ماشین کرد. رو به خجسته سفارشای لازم و کردم و حرکت کردیم.
اصرار سرهنگ بخاطر اینکه خودم دنبال این پرونده ی قتل رو بگیرم برام بی معنی بود چون پرونده ی چندان سنگین و سختی به نظر نمی اومد؛ مقتول از بالکن خونه ش به پایین پرتاب شده و در نهایت شکمون به سه نفر بود: میلاد کیقباد (دوست و هم خونه ی مقتول که تا این لحظه نتونسته بودیم ردی ازش پیدا کنیم )، رهام رسام و بهشته خجسته که پی گیری شون ما رو به اینجا کشیده بود.
از توی آینه رسام و نگاه کردم و دلم به حالش سوخت. وسط ماه عسل گند زده بودیم به خوشیشون!
تو همین فکر و خیالا بودم که صدای زنگ یه گوشی بلند شد. گوشی من که نبود، رزاقی هم هیچ جوره یه همچین آهنگی واسه زنگ موبایلش نمی ذاشت! اون سرباز بدبختم که اجازه نداشت موبایل همراهش داشته باشه. پس می موند رسام. به سرباز گفتم گوشی رسام و ازش بگیره و خاموش کنه که صدای رسام بلند شد: این آهنگ برای بهشته س. خواهش می کنم بذارین جواب بدم.
پوف! این انگار هنوز گوشی دستش نیومده! سرباز منتظر بهم نگاه کرد که باز گفتم: خاموشش کن!
رسام ملتمسانه نگام کرد و گفت: اصلا خودتون جواب بدین.
ای خاک بر سر من با این دل رحمم! خوب شد قاضی نشدم وگرنه همه رو از دم عفو می کردم! بی توجه به نگاه سرزنشگر رزاقی، گوشی رو از دست سرباز گرفتم فوقش می رفت راپورتم و می داد! دیگه بالاتر از سیاهی که رنگی نیست! دکمه ی سبز رنگ و زدم؛ اول صدای نفس نفس زدن می اومد و بعد صدای یه مرد. گوشی رو گذاشتم رو اسپیکر تا رزاقی هم بتونه بشنوه.
-که من و زجر می دی؟ هان؟ من و می پیچونی؟ نامزدت رو؟
جانم؟ مگه رسام و خجسته زن و شوهر نبودن؟ نامزد این وسط چیه؟
-خفه شو! تو هیچوقت نامزدم نبودی. الانم تا شوهرم نیومده، برو گمشو بیرون!
ایول دفاع!
-چه شوهرم، شوهرمی هم می کنه!
صدای خجسته بلندتر شد: گفتم گمشو بیرون! همین الان!
-نُچ نُچ. من یه کاری دارم که تا تموم نشه از اینجا نمی رم!
قضیه داشت جدی می شد. به رزاقی اشاره کردم دور بزنه و بره سمت ویلای رسام.
رسام زیر لب گفت: میلاد!

و بعد بلندتر ادامه داد: میلاد که مرده!
من هنوز نتونسته بودم رابطه ای بین میلاد و نامزد پیدا کنم؛ گیج و منگ به رزاقی نگاه کردم که کوتاه جوابم و داد: میلاد کیقباد همخونه ی کیا و همسر سابق خجسته.
چقدر بعضی وقتا خنگ می شدم! ادامه ی تحلیل شخصیتیم و گذاشتم برای بعد و حواسم و به مکالمه دادم.
-اصلا چجوری پیدامون کردی؟
-اون شب داشتم برمی گشتم خونه ی کیا تا اثر جرمم و پاک کنم که دیدم آقا شوهرت به دو از خونه بیرون اومد. همون لحظه یه فکری به سرم زد. حالا که به اختیار خودش اومده بود تو تله، باید کارم و می نداختم گردنش اینطوری اینکه تو رو ازم گرفته بود هم، تا حدودی جبران می شد. اثر کارم و پاک کردم از خونه بیرون اومدم و گذاشتم در همونطور باز بمونه مطمئن بودم پلیس به اون پلاکی که عکس تو روش بود شک می بره. بعدشم اومدم دم خونه ی تو و منتظرش شدم و به اینجا رسیدم.
خدا رو شکر که یه خنگ تر از منم تو این دنیا هست! پسره ی اسکل نفهمیده بود وقتی تمام این مدت تو این خونه بوده ولی هیچ اثر انگشتی ازش پیدا نشده، خودش شک برانگیزه به علاوه در خونه که بدون هیچ آسیبی و با کلید باز شده بود، این شک و تقویت می کرد! این بار صدای خجسته گرفته بود: پس یعنی رهام ... تو چی کار کردی کدوم جرم؟
-کیا رو کشتم.
پرونده بسته شد! البته از نظر من!
رسیدیم جلوی ویلای رسام. ازش پرسیدم: اون شب تو خونه ی کیا چی کار می کردین؟
-بهشته گفته بود به شرطی باهام ازدواج می کنه که انتقامش و از میلاد بگیرم منم قبول کردم. رفتم خونه ش در واحد باز بود. هیچ جای خونه پیداش نکردم تا اینکه رسیدم به بالکن و ... جنازه ش و رو زمین دیدم. هول شده بودم. دویدم بیرون و تو همون حال هم پلاک از جیبم افتاده بود ولی متوجه نشدم و فکر می کردم گمش کردم.
سری تکون دادم ؛ بسوزه پدر عاشقی که سوخت پدرم/ دوست دخترم مادر شد، من هنوز پسرم! هی... بگذریم!
همونطور که گوشی دستم بود همراه رزاقی از اتومبیل پیاده شدم و به طرف در رفتیم که نیمه باز بود. بی سر و صدا داخل ویلا شدیم و خودمون و پشت در ورودی رسوندیم.
گوشی رو قطع کردم. حالا می تونستم صدا رو با کیفیت و بدون خش بشنوم! تازه تصویر هم داشتم!
-برای چی؟
-فهمیده بود شبا بجای مهمون، دخترایی مثل تو رو می برم خونه ش. سر همین با هم درگیر شدیم و...
کم کم داشت حوصله م سر می رفت. چیزایی که لازم بود و شنیده بودیم، بقیه ش حاشیه بود. به رزاقی علامت دادم و وارد سالن شدیم. خجسته خیلی تابلو با نگاهش لومون داد و کیقباد متوجهمون شد. سریع یه چاقو از روی میز برداشت و خواست روی گلوی خجسته بذاره که خجسته فوری ازش فاصله گرفت. بابا چست و چاپک! حالا نمی شد سرجات می موندی یکم هیجان کار بالا بره؟!
این کیقبادم اوشگولی بود در نوع خودش! آخه آدم! تو که حکمت اعدامه دیگه واسه چی جرم خودت و سنگین تر می کنی؟!
رزاقی خیلی راحت میلاد کیقباد و مهارش کرد و بهش دستبند زد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
*چهار سال بعد

_رهام ؟ فرشته ؟ بیاین دیگه ...دیر شد !

یه نگاه به ساعتم انداختم ، نیم ساعت دیگه مراسم شروع می شد و هنوز نه رهام آماده بود نه فرشته ... یهنگاهم به ساعت بود و یه نگاهم به راه پله ها ، اومدم یه بار دیگه صداشون کنم که دیدم ، رهام ، فرشته بغل ! داره از پله ها میاد پایین. پله یکی مونده به آخر بود که دیدم پاش لغزید ، داشت می افتاد که خوشبختانه تعادلش رو حفظ کرد و به سلامت از پله ها اومد پایین .
من که با دیدن اون صحنه قلبم رو گرفته بودم پریدم فرشته رو از تو بغلش کشیدم بیرون و با عصبانیت گفتم : ببین بالاخره یا خودتو ناکار می کنی یا این بچه رو !
رهام خندید و گفت : یعنی تو نفهمیدی داشتم فیلم بازی می کردم ؟! بیخود که کاندید نشدم !
پوزخندی زدم و گفتم : کاندید شدی ، برنده که نشدی ! دستم رو بردم جلو و گفتم : سوییچ ؟
رهام سوییچ رو از تو جیبش دراورد و گفت : میخوای چی کار ؟
با قیافه حق به جانبی گفتم : خوب معلومه ! می خوام رانندگی کنم .
نگاه مظلومانه ای به فرشته که تو بغل من بود انداخت و گفت : اونوقت یعنی من فرشته رو باید نگه دارم ؟!
لبخند بدجنسی زدم و گفتم : بله ! الحق که کاندید شدن حقت بود !
رهام ناراحت گفت : آخه ...
_آخه نداره که ! یه ده دقیقه نگهش دار تا برسیم در خونه مامانت اینا ، فرشته رو که دادیم بهشون ، با خیال راحت بشین کنارم و از رانندگیم لذت ببر !
رهام باشه ای گفت و فرشته رو از تو بغلم گرفت ، سوار ماشین شدیم و راه افتادیم .
بعد از اینکه فرشته رو گذاشتیم خونه مادر رهام ، طبق معمول چند روزی که اسم هر دوتا مون رو برای بردن سیمرغ جشنواره فجر کاندید اعلام کرده بودند .. کل کلمون شروع شد .
رهام : خیلی دلم برات می سوزه !
بدون اینکه چشم از روبروم بردارم اخمی کردم و پرسیدم : چرا اونوقت ؟
رهام : آخه از خوشحالی تو پوست خودت نمی گنجی ! یه برقی تو چشمات می بینم که می گه مطمئنی از برنده شدنت .
خندیدم و گفتم : بله ..پس چی ؟
رهام پوزخندی زد و گفت : زهی خیال باطل ! من که می گم عمرا برنده شی ! ... راستی بهشته ، وقتی رفتم اون بالا چی بگم ؟ از تو هم تشکر کنم یا نه ؟
برگشتم یه نگاهی بهش انداختم و گفتم : بالای کجا اونوقت ؟
رهام : بالای سن دیگه ! وقنتی که می رم سیمرغ رو بگیرم
شاکی بهش گفتم : چقدر بخیلی تو رهام ! اصلا من تو قسمت بازیگرای زن کاندیدم ، تو تو قسمت بازیگرای مرد ، ممکنه هر دو تا مون برنده بشیم ... چرا به این فکر نمی کنی ؟
رهام ابروهاشو داد بالا و گفت : بخیل نیستم بهشته ... یه حسی بهم می گه که فقط یه نفر از ما برنده می شه ... نمی دونم از کجا ..ولی مطمئنم که فقط یکیمون برنده می شه .
با لحن مسخره ای گفتم : که حتما اونم تویی ؟!
رهام : آفرین به آدم چیز فهم ! اصلا بیا یه کاری کنیم !
پرسیدم : چه کاری ؟
رهام : میای شرط بندی کنیم سر اینکه کی می بره سیمرغ رو ؟
-خوبه .... ولی سر چی شرط ببندیم ؟
رهام فکری کرد و گفت : سر .... سر یک ماه نگه داری فرشته ، از شیر دادن تا عوض کردن و ساکت کردنش ، چطوره ؟
یه کم فکر کردم ، من که اکثر اوقات این کارا بدوشم بود ، حالا اگه می باختم یه چند روز بیشتر ، ولی اگه رهام می باخت این شرط زندگیش رو جهنم می کرد ! برای همین گفتم قبوله !

====================================

توی سالن کنار رهام نشسته بودم و با هم داشتیم مراسم اهدای جوایز جشنواره رو تماشا می کردیم ... بعد از اعلام برنده بخش های مختلف رسیدند به اعلام بهترین بازیگر زن ، اول کاندیدا ها رو خوندن و بعد نوبت اعلام برنده رسید ، نا خوداگاه دسن رهام رو گرفتم و منتظر اعلام اسم برنده شدم :
... برنده سیمرغ بلورین نقش اول زن .... خانم بهشته خجسته !
با سوت و تشویق کر کننده حضار بلند شدم و رفتم روی سن ... بعد از اینکه جایزه رو گرفتم ، باید یه صحبتی می کردم یاد دوران سختیم افتادم ؛ یاد روزایی که رهام همراهم بود و کمکم می کرد ... رفتم جلو میکروفن و گفتم : رهام ، به خاطر همه چیز مرسی !
اومم پایین و رفتم کنارش نشستم ، ساکت ..منتظر اعلام برنده های مرد بودم ...
همه سالن سکوت بود ، اسم برنده رو گفتند رهام نبود ...
اومدم بهش دلداری بدم ، دیدم داره می خنده !
_ دیوونه شدی ؟! چرا می خندی تو ؟
رهام : آخه فکر کردی که ناراحتم !
_یعنی ناراحت نیستی ؟
رهام : نه واسه چی ؟ من مطمئن بودم که تو برنده میشی ..الانم خیلی خوشحالم ! چون قراره یک ماه و نیم بچه تر و خشک کنم .

پایان فصل بهشته
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
المیرا :

===== ===== ===== ===== =====


-خانوما و آقایون لطفاً پیاده شین. پیاده شین که اتوبوس باید دور بزنه. تند تر ... مرسی
-قربون شما ... سلامت باشین. خیر پیش آقاجان ... بفرمایید بفرمایید
چشمامو به آرومی باز کردم. پرده ی قرمز رنگ کنار پنجره با صدای شاگرد شوفر اولین چیزایی بود که می دیدم و می شنیدم. کش و قوسی به بدنم دادم و از جام تکون خوردم. دستمو به صندلی خالی کنارم گرفتم. سرم یه کم گیج میرفت و هنوز هوشیار نشده بودم. نفر بغلیم پیاده شده بود. مثل اینکه واقعاً به تهران رسیده بودم. از جام بلند شدم و سرم محکم خورد به قفسه ی بالاییم ...
فوری دستمو گرفتم روی سرم و آخ بلندی گفتم.
اَه لعنتی ... اینم عواقب بلند قد بودن دخترا ...
صدای شاگرد شوفر اومد :
-دختر خانم عجله کن دیگه بابا جون ...
سرمو کمی خم کردم. آروم از انتهای اتوبوس خودمو جدا کردم و پشت سر چند نفری که داشتن با دقت راه میرفتن ، شروع به قدم زدن کردم. تا اینکه رسیدم جلوی در ...
از اتوبوس پیاده شدم.
نور خورشید اولین چیزی بود که مهمون چشمای مشکی م شد. دستمو گذاشتم روی پیشونیم و رو به شاگرد راننده گفتم :
-من وسایلم مونده هنوز ...
لُنگ و از گردنش جدا کرد. همینطور که سیبیلشو با دندوناش می جویید ، گفت :
-آره ... بیا بهت میدمش.
با هم رفتیم قسمت بار اتوبوس و رو به یه نفر که داخل بار بود ، گفت :
-تقی ... ؟! وسایل این خانمو بهش بده.
سرمو خم کردم و داد زدم :
-آقا تقی واسه من اون سرمه ایه ست.
شاگرد راننده یه نگاه چپ چپی بهم کرد و راهشو گرفت و رفت. منم تو دلم گفتم :
-چیه خوب ؟ وسایلمه دیگه. چندش ... با اون سیبیلای داغونش ! فک کن تو دانشگاه یه پسر سیبیلو بخواد بیاد سراغ من ! صد سال ... محل سگم بهش نمیدم.
وسایلو از پسره گرفتم و گفتم :
-دستت درد نکنه آقا تقی
اونم گیج نگاهم کرد. شاید با خودش میگفت این چه زود پسر خاله شده با من ...
به تکون دادن سری اکتفا کرد و منم راهمو کشیدم و به طرف سالن رفتم.
وای خدا جون چه حس خوبی به آدم میده وقتی بدون غر غرای مامان و نصیحتای بابا تنهایی واسه خاطر دانشگاهی که تازه قبول شدی ، میای تهران ... شهر به این بزرگی ... چه کیفی میده. فک میکنن من هنوز بچه م و بزرگ نشدم ! خیال میکنن. حالا یه بزرگ شدنی بهشون نشون بدم. به من میگن المیرا نه برگ چغندر ...
از سالن بزرگ و شلوغ ترمینال خارج شدم. به محض ورود به قسمت پایانه تاکسی ها ، راننده ها گُر و گُر اومدن سراغم :
-خانوم کجا میری ؟
-مقصدتو بگو خواهرم تا برسونیمت ...
-چمدونا رو بده سنگینه خانوم. مقصدت کجاست ؟
-ارزون حساب میکنم. دربستی دیگه ؟
-دربست میری دخترم ؟

هرکی با یه قیافه ای جلوم ظاهر میشد. خنده م گرفته بود. چقدر نرسیده خاطر خواه پیدا کردم. ووووووووییییییییی چه حالی میده این همه مرد دوره ت میکنن. مامان کجایی که ببینی اول راه نرسیده این همه طرفدار پیدا کردم. خاک تو سر ندید بدیدم کنن ... تاکسی ان نه عاشق که ! ولی از اون مو مشکیه خوشم اومد. قدشم بلنده. عین ناصر دایی مسعودینا نیست که کلی سر هیکل ریزه میزه ش بزنن تو سرش و بگن چقدر کوتوله موندی پسر ... هیچکی زنت نمیشه ...
بالاخره به یه آقای مو جوگندمی و سن و سال دار که به نظر مرد خوبی می اومد ، جواب مثبت دادم و سوار سمند سبز رنگش شدم.
چه خیابونای بزرگی داره. حاضرم شرط ببندم وقتی برم شهرمون و این خیابونا رو با ساختمونای بزرگش واسه ناهید عمه رباب تعریف کنم ، اصلاً باورش نشه. همه ش برگرده بگه :
-اووووووووو الی تو هم داری زیادی تعریف میکنی. ساختمون بلند کجا بود دلت خوشه ؟
ولی میتونم تو همون لحظه حرص و حسد رو تو چشماش بخونم. از وقتی فهمید دانشگاهم تو تهرانه ، چنان آتیشی گرفت که دیگه پیداش نشد. یه مدت گذشت و به زور مامانش یه کم باهام سلام و علیک داشت. ولی وقتی فهمید که تنهایی میام ، دیگه حتی یه خداحافظی هم ازم نکرد. منم رفتم سراغش که خداحافظی کنم و جوابمو نداد. هنوز هیچی نشده چو افتاده الی تنهایی میره تهران فلان بهمان ...
فکر کردن من هنوز همون دختر ساده ی دبیرستانی ام که هرچی بگن ، چیزی بهشون نگه. ناسلامتی واسه خودم قراره مهندس بشم. دانشجوی تهران شدم. شانس آوردم کلی تو گوش آقاجان و مامان خوندم که قبول کردن تنهایی بیام.
این سه چهار تا جوشی هم که گنده روی صورتم زدم ، به خاطر همین حرص و جوشای چند وقت پیشمه. با صدای راننده از تو افکارم بیرون اومدم :
-دخترم دم در خوابگاه ؟!
-ها ؟ بله بله
-تازه دانشجو شدی ؟
با صدای آرومی گفتم :
-بله
ولی تو دلم گفتم :
-به تو چه؟ مردتیکه ی فضول با اون قیافه ش ... حیف که انتخاب خودم بودی وگرنه هرچی میدیدی از چشم خودت میدیدی.
سرمو به شیشه ی ماشین تکیه دادم و به فکر روز اول دانشگاه بودم. یعنی چطوری شروع میشه؟
بچه هاش چطوری ان ؟
خیلی کلاس بالان و تو ذوقم میزنن که شهرستانی ام ... یا اینکه باهام همراهی میکنن و خیلی خودشونو نمیگیرن ...؟!
یه وقت نگن تو از کدوم دهاتی پاشدی اومدی ...!!!
یا ممکنه تحویلم بگیرن و چون خودشونم شهرستانی باشن ، خوش آمد بگن. ممکنم هست اصن چیزی نگن و کاری به کارم نداشته باشن. ولی فکر کنم خوش بگذره.
وای خداجون چقدر شوق و ذوق دارم روز اول بشه و ببینم فضای دانشگاه چطوریه ...
هرچند الانم میتونم ببینم. چون خوابگاه نزدیک دانشگاهه ...
فکر کنم دیگه رسیدیم. از ماشین پیاده شدم و نگاهی به ساختمون رو به روم انداختم. سمت چپ کوه و فضای سبز بود و سمت راستش هم ساختمونای خوابگاه و بالاترش هم دانشگاه ...
ساکمو چسبیده بودم و راننده گفت :
-قابلی نداره
-مرسی ... چقدر بدم؟
-8 تومن
برق از سه فازم پرید. با صدای بلند گفتم :
-چی؟!!!!!!!!!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بنده خدا زهرش ترکید و همینطور که با چشمای از حدقه در اومده زل زده بود به چشمام ، گفت :
-والا کرایه ش همیشه همین بوده.
-چرا انقدر گرون؟ ما با یه تاکسی از این سر شهر میریم اون سرش همه ش پونصد تومن میدیم.
خنده ی بلندی کرد و گفت :
-راه می افتی دخترم. حالا شما چون مهمونی سه تومنش رو هم نده. پنج تومن میشه.
با اینکه بازم راضی نبودم ولی مجبوری یه اسکناس پنج هزاری از بین پولایی که آقاجان برام کنار گذاشته بود ، جدا کردم و بهش دادم.
هرچند تو دلم گفتم :
-کوفتت بشه
البته نگاهمم اینو میگفت. وقتی داشت میرفت ، دوباره گفت :
-راضی ای دیگه؟
منم با صراحت تمام وقتی داشتم ساکمو برمیداشتم ، گفتم :
-راستش نه! دروغ ندارم بگم که.
اومد سمتم و پول و بهم داد و گفت :
-تو هم جای دخترم. راضی نباشی منم راضی نیستم.
فکر نمیکردم این کار و بکنه. برای همین گفتم :
-نه آقا بگیرش.
داشت تو ماشین میشِست که گفت :
-بدش به یه مستحق! یه صلواتم واسه مادر خدا بیامرزم بفرست.
تا خواستم حرکتی کنم ، گازش و گرفت و رفت. من موندم و یه پنج هزار تومنی تو دستم و باد خنکی که به جانب صورتم می وزید.
اینم اولین اتفاق تو این شهر درندشت که واسه م افتاد. خدا آخرش و به خیر بگذرونه.
حالا من تنها شده بودم با یه خوابگاه دانشجویی رو به روم ...
قدمامو تند ولی با ترس و لرز برداشتم. به طرف در رفتم و به نگهبان گفتم :
-ببخشید آقا من اومدم خوابگاه
نگهبان که داشت چرت میزد ، یه دفعه ای از جا پرید و گفت :
-ها؟ بله ؟ آها بله بفرمایید
خنده م گرفته بود. تا خواستم وارد بشم ، فوری گفت :
-کجا؟
-خوابگاه دیگه
نگهبان : وایسا ببینم دخترجان ... مشخصات دانشجویی تو بگو ببینم.
-من مشخصات خاصی ندارم. ترم اولی ام. اسممو بزنید. پیدا میشه. همینجا قبول شدم.
از توی کیفم یه برگه که برای قبولیم بود و ناصر پرینتشو گرفته بود ، به طرف نگهبان گرفتم و گفتم :
-ایناهاش ... اینه سند قبولیم ... هفته ی پیش همه چی هماهنگ شده. من جامم مشخصه.
بعد به جلوم اشاره کردم و گفتم :
-فقط باید این علامته رو بدین بالا که من بتونم رد شم. چون نمیتونم از زیرش برم. وسیله دستمه.

یه نگاهی به من و بعد به کارتم کرد. کلاً گیج میزد. یه دانشگاه پیام نور و آزاد اطراف شهرمون هست. نگهبانش هم یه پیرمردیه که یکی دو بار هم بر حسب تصادف دیدمش. اون انقدر گیج نمیزنه که این بابا میزنه!!!
نخیر ... مثل اینکه کارش خیلی طول میکشه. وسایلم و گذاشتم زمین و منتظر شدم. همینطوری دست به کمر ایستادم و زل زدم تو چشماش. آقا نقی شوهر خاله بیگم همین شکلی بود. دندونای زردی داشت ، این نگهبانه هم دندوناش همینطوری بود ... تازه یه کمم دماغش کوفته بود. صورتش هم به لطف ریشای پرپشت و جوگندمیش ، سیاه سوخته بود. موهاشم که اوووووووووف نگوووووووو ، از اینایی بود که مثل زغالن و فقط یه کم تار سفید توش پیدا میشه. فکر کنم راحت سه ماهی رو حموم نرفته!!!!! با انگشت اشاره ی دست راستش تا آخرین دندون بالاییش رو به خاطر تمیز کردن غذایی که داشت میخورد ، فرو برد و مشغول کارش شد. زود گفتم :
-اییییییییی
ولی انگار شنید و انگشتش رو فوراً به شلوار کثیفش زد. تو دلم گفتم :
-چندش ... خاک بر سر ... بیشعور ... نفهمو بگو من قراره چهار سال تو این دانشگاه اینو تحمل کنم. اه اه اه ...
حدس میزدم قیافه م یه طوری شده. هر وقت چندشم میشد ، لب و لوچه م آویزون میشد و کلاً قیافه ی جالبی پیدا میکردم. چون یه بار تو این وضعیت خودمو تو آینه دیده بودم. اونم مربوط میشد به وقتی که معصوم تعریف کرد ناصر تو بچگیش روی فرش جلوی حموم ما کار خرابی کرده بوده. منم چندشم شد و دیگه از روی اون فرش رد نشدم! اون موقع هم جلوی آینه بودم و خودمو یه لحظه توش دیدم و هم من و هم معصوم زدیم زیر خنده ...! تازه معصومه میگفت :
-چقدر تو سوسولی ... اصن بهت نمیاد بچه اینجا باشی. کارات عین دختر تهرونیاست.
چند باری که نادیا دختر دایی مامانم با شوهرش اومده بود خونه مون ، انقدر باهاش گرم گرفتم که آخر برگشت گفت :
-المیرا جون تو اصل بچه تهرونیا ... هیچ احساس غریبی باهات نکردم. نکنه اونجا بودی و رو نمیکنی بلا؟!
منم بهش گفتم :
-نه به خدا نادیا جون. من بچه ی ناف همین جام.
نادیا با خنده گفت :
-ولی خیلی بلایی.
با حرف نگهبان به خودم اومدم :
-برو اون ساختمون پشتی دخترم!
با اکراه گفتم :
-ممنون
ساکمو برداشتم و به طرف همون ساختمونی که نگهبان گفت ، حرکت کردم. هوا تاریک شده و یه کمم سرد بود. مهرماه از راه می رسید و من برخلاف هرسال باید میرفتم دانشگاه نه مدرسه! اونم تو یه شهر غریب !!! درسته تهرون و همه میشناسن ، ولی واسه من ناآشناست. سری قبل هم آقاجان نذاشت با مسلم و عدنان بیام تهران واسه ثبت نام ... خودشون یه سره از بندر اومدن و هم به کارشون رسیدن و هم واسه من ثبت نام کردن. فقط یه بار اونم تو دوره راهنمایی بود که اومدیم خونه ی اقوام و بس!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بعد از اینکه آقاجان رسیده بود خونه ، هی میگفت :
-مسخره کردن ما رو ...
-هی میگن باید خودش هم باشه.
-اگه مسلم نبود و پارتی نداشت که نمیذاشتن ثبت نام کنیم.
-چقدر گله این پسر ! همیشه باعث میشه ما کارمون جلو بیفته.
منظورش و خوب متوجه میشدم. از پسر برادرش خیلی خوشش می اومد و هی میخواست من و اونو با هم نامزد کنه. مسلم هم بدش نمی اومد. پسر بدی نیست و با درس خوندن خانوما مشکلی نداره ... ولی یه کم زیادی تعصبیه که از این اخلاقش خوشم نمیاد.
سر همین تنهایی اومدنم به تهران آقاجان رو بیچاره کرد و همه ش میگفت :
-نباید تنهایی بیاد تو این شهر غریب !
-شما که ثبت نام نبردینش ، حالا چطوری دلتون میاد تنهایی بفرستینش بیاد ؟!
خیلی روی آقاجان کار کرد ولی حرف عدنان به کرسی نشست. عدنان برادرمه و همه میگن اسم تو به داداشت نمیاد !!! تو المیرایی اون عدنان !! هیچ ربطی به هم ندارین. چون تو شهر ما رسمه همه ی خواهر برادرا یه اسم مشترک داشته باشن. مخصوصاً اسم برادر بزرگتر هم اسم خواهر برادرای کوچکترش ! میدونم رسم مسخره ایه. کلاً رسم و رسومات مسخره زیاد داریم. دلشون خوشه ها ... هم شهریای ما هم واسه خودشون قانون تصویب میکنن!! ولی مامان دلش میخواست من المیرا باشم که شدم !!! میگفت دوست دارم اسمت این باشه. آخه مامانم اصالتاً ترکه و المیرا هم یه اسم ترکیه.
من پشت سر اون نگهبان داشتم راه میرفتم و به شهرمون و خانواده م و روزای قبل فکر میکردم.
اوووووووف چقدر به گذشته فکر میکنم. ول کن بابا ... از حالا رو خوشه !!
تا به خودم اومدم ، جلوی در خوابگاه رسیدم که نگهبان گفت :
-از اینجا به بعدش دیگه با من نیست.
و قبل از اینکه حرفی بزنم ، رفت.
پس هی میگن خوابگاه خوابگاه ، اینجاست خوابگاه ؟!!!!
چه جای باحالیه.
با شوق و ذوق قدم برداشتم و به طرف در ورودی رفتم.
در ساختمون و باز کردم و چشمم اول از همه به راه پله ی رو به روم خورد. نور ضعیفی جلوی راهم و روشن کرده بود. یه کم جلوتر رفتم و داشتم ساکم و به سختی با خودم میبردم که صدایی منو به خودش جلب کرد :
-کجا خانم ؟!
برگشتم و یه خانمه رو دیدم که روی صندلی پشت یه میز نشسته. حجابش مثل دخترای شهرمون نبود ولی چادری بود. آخه دخترای شهر ما غیر از مانتو پوشاش ، بقیه روبنده میندازن یا نقاب به صورتشون میزنن. اما این خانمه مثل خیلی از اونایی که امروز دیدمشون ، بود. یه تیپ و قیافه ی معمولی. لبخندی زدم و گفتم :
-سلام ... من به نگهبان جلوی در گفتم. اونم منو آورد تا اینجا ... اینم برگه م.
برگه ی معرفی نامه به خوابگاه و قبولی تو دانشگاه رو نشونش دادم. داشت همینطور بهشون نگاه میکرد که گفتم :
-راستش آقاجانم با پسر عمو و برادرم برای ثبت نام و همه چی اینجا اومده بودن. همین چند روز پیش ... من الان اتاقمم مشخصه. فقط بگید کجا باید برم ؟
سری تکون داد و گفت :
-دنبال من بیا

پشت سرش راه افتادم. از پله ها بالا رفتیم. پله های جالبی داشت. پاگردش بزرگ بود. دو طرفش پله بود و میتونستی از هر دو طرف به طبقه ی بعدی برسی. در و دیواراش قدیمی بود و یه جاهایی هم گچش ریخته بود. انتهای سالن یه اتاق بود که چند تا کفش جلوش قرار داشت. جلوی اتاق که رسیدیم ، در زد. منم همینطوری منتظر وایسادم که یه دختر با موهای شلخته و شلوار راحنی در و باز کرد و با صدای جیغ مانندی گفت :
-ای بابا خانم صادقی ما که شیطنت نکردیم دوباره اومدی سراغمون ...
خانمه که صادقی خطاب شده بود ، گفت :
-نخیر ... اتفاقاً اومدم شما سه نفر و از تنهایی دربیارم.
دختره با ذوق گفت :
-جون من ؟ کی هست حالا این همسفر تنهایی ما ؟
خانم صادقی با اخم گفت :
-اذیتش نمی کنید. چون ورودی جدیده.
بعد رو به من گفت :
-این لاله ست. یکی از هم اتاقی هات. برو تو اتاقت تا دوستات و بشناسی. برنامه کلاسی ت و هم که گرفتی. آره ؟
-بله همرام هست.
-خیلی خوب ... با من کاری نداری ؟
دختره پرید وسط حرفمون و گفت :
-ای بابا خانم صادقی من خودم راهنمایی ش میکنم.
بعد به طرفم اومد و گفت :
-ای بابا دختر تو چقدر خجالتی هستی. بیا تو ... بیا در جوار هم باشیم. زری امشب املت بار گذاشته باید بیای بخوری ببینی چه املتیه.
از خانم صادقی خداحافظی کردم و داخل اتاق شدم. اتاق کوچیکی بود. شاید نهایت 15 متری ... دو تا تخت دو طبقه یکی سمت راست و دیگری سمت چپش بود. کلی هم لباس به در و دیوار آویزون بود و بقیه شون هم روی تخت ولو بودن. یه سفره ی کوچیک با کلی خرده نون و یه ماهیتابه ی کوچیک که توش غذا بود و به نظر همین املتی می اومد که لاله میگفت. سلام کردم و همینطوری کنار در وایسادم. اون دو تا دخترا که یکیشون روی تخت بالا و یکی هم کنار سفره دراز کشیده بودن به سمتم برگشتن. لاله دستش و گذاشت روی شونه م و گفت :
-غریبی نکن. بیا تو ... راحت باش. از این به بعد اینجا خونه ی خودته.
نگاهش کردم. چشم های عسلی و ابروهای کمرنگی داشت. بینی خوش فرم و قلمی که پایین تر به لبهایی ساده و معمولی می رسید. چهره ی به نظر شادی داشت ولی کمی خسته هم نشون میداد. موهاش هم بور و مجعد و پریشون بودن.
ساکم و همون کنار گذاشتم. برش داشت و گفت :
-ای بابا ... چرا ساک بخت برگشته رو اینجا میذاری ؟ بیار جلو وسایلت و توش بچین ببین چی کم داری چی نداری ؟
یکی از اونا که روی تخت دراز کشیده بود ، کتابی رو روی صورتش گرفت و گفت :
-لاله انقدر زر نزن میخوام رمان بخونم.
اون یکی هم که روی زمین نشسته بود ، بلند شد و باهام دست داد. با هم سلام علیک کردیم و خندید. لبم و به دندونم گرفتم. احساس غریبی داشت خفه م میکرد. هر بار تو یه جمعی وارد میشم ، اولش عین عقب افتاده ها افراد اون جمع و نگاه میکنم. بی اختیار زبونم قفل میشه. نمیدونستم چی بگم که دختره گفت :
-من زری ام. یعنی اسمم زهراست. بچه ها بهم میگن زری.
این یکی برعکس لاله ، موهای مشکی و لختی داشت. چشم و ابرو مشکی با بینی خوش تراش و زیبا ... لبهای برجسته و خوش فرمی هم داشت. کلاً چهره ش در نگاه اول مثل فرشته ها بود. من که یه دخترم اینطوری جذب نگاهش شده بودم. اگه یه پسر اینو میدید ، چی میگفت ؟!
آخرم نتونستم طاقت بیارم و گفتم :
-وای شما چقدر خوشگلین.
از گفتن این جمله هر سه خندیدن و اون دختره از بالای تخت گفت :
-بدبختی همینه دیگه. اگه این خوشگلی رو نداشت بهتر بود. کل دانشگاه دنبالشن که خانم یه توجهی بهشون نشون بده.
زهرا هم دست به کمرش زد و گفت :
-غلط اضافه !!! میخوام نیان. اصلاً بیان هم تو رو سنن ؟
دختره از تخت پرید پایین و به زهرا گفت :
-برو اونور بینم.
اومد جلوی من وایساد تا دقیق تر نگاهم کنه.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
آروم گفت :
-بذار ببینم تو رو ...
لاله زد زیر خنده و گفت :
-باز بررسی هات شروع شد ؟!
به دختره که چهره ی جا افتاده تری نسبت به این دو تا داشت ، نگاه کردم. اینم چشم و ابرو مشکی بود ولی موهاش شرابی و بینیش یه کم بزرگ تر به نظر می رسید. لبهای غنچه ای هم داشت. همینطوری مات نگاهش بودم که گفت :
-نگران نباش دارم بررسی ت میکنم ببینم چیکاره ای !!!
از نگاهش معذب شدم و روی صندلی کنارم نشستم. دستشو به کمرش گرفت و گفت :
-ای بابا داشتیم بررسی میکردیم آ
-آخه یه طوری نگام میکردی.
-نترس بابا من هم جنس باز نیستم.
تو دلم گفتم :
-اییییییییی ... انقدر بدم میاد از اینطور آدما
لاله که حالا کنار سفره نشسته بود ، گفت :
-راستی ما اسم تو رو نمیدونیم آ ... من که لاله ام. این خوشگل خانم جیگر طلا هم زهرا ... این مجسمه ی حرص و سلطان غرور هم پریوش. تو چی ؟
-من المیرام
پریوش : اوووووووو ... بگیر منو ... عجب اسم نایسی
لاله : بیا یه لقمه بزن روشن شی.
-نه ممنون
به نظرم فقط زهرا توشون خوب بود. دو تای دیگه یه جوری بودن. بهشون می اومد از این شیطونا باشن. طرز حرف زدن لاله با خانم صادقی هم اینو میگفت.
زهرا : دختر تو چه تعارفی هستی. همین من روز اول تعارف تیکه پاره کردم دیدم بعداً واسه غذا کلاه سرم میره. مطمئن باش ناز کنی و نیای بخوری ، خورده میشه و سرت بی کلاه میمونه ها. از ما گفتن بود.
لاله : راست میگه زری ... هرکی واسه هرچی میخواد ناز کنه ، ناز کنه ... ولی واسه غذا یُخ !!
هم گشنه م شده بود و هم دوست داشتم غذاشون و بخورم ببینم دست پختشون چطوریه. برای همین تعارف و کنار گذاشتم و رفتم سر سفره نشستم. پریوشه که روی تخت نشسته بود و داشت پنج تا انگشتش و بخاطر چرب و چیلی شدن و چسبیدن دونه های گوجه میکرد تو حلقش ، گفت :
-واسه کدوم شهرستانی ؟
-یکی از شهرستانای بندرعباس ... نمیشناسی
پریوش : اوووووو ... دختر بندری هستی ؟
لاله : ایول بساط رقصمون جور شد.
زهرا : میخوای صادقی بیاد بالا خفتت کنه ؟
لاله : نه بابا خفت نمیکنه. فعلاً یه تازه وارد داریم و میدونه که باهاش مهربونیم. مگه نه بچه ها ؟
پریوش : هرچند من فکر کنم از اون آنتن مانتن آ از آب دربیای ولی فعلاً بهت اعتماد می کنیم.
زهرا : یعنی میخواد لومون بده که هر شب یه پسر میاریم اینجا ؟
لاله : نه بابا فکر کنم انقدرا هم نامرد نباشه.
داشتم از تعجب سکته میکردم که یه دفعه ای هر سه تاشون زدن زیر خنده. همینطوری مات مونده بودم که لاله گفت :
-نترس ... داشتیم امتحانت میکردیم.
زهرا : قبول هم شدی.
پریوش : اونم چه جور ... از رو سیبیلای پشت لبت معلومه که اند مثبتی !
لاله : فکر کنم هنوز موچین ندیدی تو زندگی ت.
پریوش : دو روز اینجا باشی یاد میگیری چطوری مو مش کنی چه برسه به موچین !!
زهرا : دیگه چرت نگو ! هرکی هرکی هم نیست.
پریوش : آره ... فقط نمیدونم چطوری شد که محدثه از اون مثبتی در اومد و به این وضع دچار شد ؟
زهرا : خوبه حالا غیبت نکن.
به نظرم زهرا از همه مهربون تر می اومد. لاله هم شوخ بود و این پریوشه هم یه چیزیش میشد. یعنی شخصیتش برام قابل تشخیص نبود و در نگاه اول با اینکه اون دو تا رو شناختم. ولی پریوش رو نشناختم. حالا وقت زیاده و بیشتر میتونم بشناسمشون. بالاخره غذا خوردنمون تموم شد و لاله سفره رو جمع کرد و گفت :
-امشب نوبت من بود. ولی فردا المیراست.
زهرا : نه بابا بنده خدا گناه داره. تازه اومده
پریوش : چاییدی ... همه باید ظرف بشورن. تازه و غیر تازه نداره.
-نه میشورم. مشکلی نیست.
زهرا با نگاه دلسوزی گفت :
-آخی ... حتماً الان خیلی دلتنگ مامان باباتی آره ؟
چون با مهربونی گفت ، منم لبخندی زدم و گفتم :
-آره یه کم
پریوش : نگران نباش. چهار روز دیگه یادشون میره اصن کی بودی ... کی نبودی ...
تازه داشتم گرم صحبت باهاشون میشدم که یه صدای داد و بیداد از طبقه پایین اومد. مضطرب و هراسان با بچه ها از اتاق زدیم بیرون که خانم صادقی رو دیدیم داره میاد سمتمون ...

رسید نزدیکمون و گفت :
-این آقا با شماست ؟
بچه ها به من نگاه کردن و گیج گفتم :
-کدوم آقا ؟
خانم صادقی سعی کرد خونسردی خودش و حفظ کنه و گفت :
-راستش عزیزم یه آقا پسری اومده نزدیک در خوابگاه و هی با نگهبان بحث کرده که میخوام خواهرمو ببینم. میخوام خواهرمو ببینم. میگم بیا برو پایین ببین شاید واقعاً با تو کار داره. این قائله هم ختم بشه.
لاله خندید و گفت :
-واه ... عجب داداشی داریا ... چه غیرتی داره پاشده این همه راه از شهرستان کوبیده بخاطر تو اومده.
پریوش خونسرد گفت :
-خوب واسه چی از اول باهات نیومد ؟
-نه داداشم واسه کارش تهرانه ... ولی آخه من گفتم خودم میخوام تنهایی بیام. ناسلامتی بزرگ شدم.
تا اینو گفتم خانم صادقی لبخندی زد و دخترای تو سالن که حالا همه بیرون اومده بودن ، سوت زدن. خودمم خنده م گرفت و خانم صادقی از همه خواست آروم باشن و سر و صدا نکنن.
منم دمپایی ای رو که جلوی در بود ، پام کردم و با خانم صادقی پله ها رو پایین رفتم. راست میگفت. عدنان روی صندلی نشسته و دستاشو مشت کرده بود. به محض اینکه منو دید با اخمی که تو صورتش داشت ، به طرفم اومد و گفت :
-کی رسیدی ؟
-اول سلام
عدنان : سلام ... کی رسیدی ؟
-همین نیم ساعت پیش
عدنان : پس چرا تلفن نکردی ؟!
تازه یادم افتاد باید تلفن میزدم. چون عدنان روی من و رفتارام واقعاً حساس بود. مخصوصاً از وقتی که پشتیبانی مو کرد که بیام تهران و دانشگاه ثبت نام کنم. ببخشیدی گفتم و اونم نگاهش و ازم گرفت. نگهبان که شاکی شده بود ، گفت :
-خانم نمیشه خبر ندم به آگاهی ... ببین چطوری با من گلاویز شده این پسر
عدنان حرفی نزد و خانم صادقی گفت :
-شما به دل نگیر. دنبال خواهرش بوده.
اما نگهبان شاکی گفت :
-یعنی چی دنبال خواهرش بوده ؟ مگه شهر هرته همینطوری داد و هوار راه میندازه ؟! منم وظایفی دارم. نمیتونست همینطوری سرش و بندازه پایین بیاد تو که ...
خانم صادقی به طرف ما اومد و آروم گفت :
-برید از دل این نگهبان در بیارین.
عدنان هم با غرور همیشگی ش گفت :
-نزدیک بود شلوارم جر بخوره خانم
خانم صادقی لبخندی زد و گفت :
-ایشونم جای پدر شماست. زشته که شما باهاش گلاویز شدین. حق بدین دلخور بشه.
من چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم. عدنان نچ نچی کرد و زیر لب غر غر میکرد. آخر رفت سمت نگهبان و باهاش دست داد و گفت :
-شرمنده حاجی
نگهبان هم حرفی نزد و فقط دست داد. منم با صدای بلند گفتم :
-من برم بالا داداش ؟!
عدنان : کجا بری ؟ وایسا باهات حرف دارم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بعد از کلی نصیحت و سپردن توضیحات لازم ، بالاخره راضی شد برگرده سر کارش و منم به طرف خوابگاه برگشتم. بدبختی م تازه شروع شده بود. فکر میکردم با اومدنم به خوابگاه و دانشگاه ، راحت شدم ولی اگه عدنان میخواست واسه هر موضوعی بیاد خوابگاه و هی ازم خبر بگیره ، نه دیگه از آزادی تو تهران خبری بود و نه میتونستم تو خوابگاه راحت باشم. چون اینطوری هم حوصله ی دیگرون و سر میبرد ، هم حال خودمو میگرفت. کمی دمغ بودم و صدای زهرا رو شنیدم :
-چی شدی دختر ؟ داداشت از این غیرتی آست ؟
-آره ... بدجور
زهرا : بیخیال بابا ... حالا که تموم شد.
-ولی ممکنه بازم بخواد بیاد و سین جین کنه.
بعد با تکون دادن دستم به اطراف ادای عدنان و در آوردم :
-کجا رفتی ؟ چیکار کردی ؟ با کی بودی ؟ دانشگاه چطوری بود ؟ ساعت اول معلمه چند دقیقه زودتر شما رو تعطیل کرد ؟ ساعت دوم چند دقیقه دیرتر رفتی ...
زهرا زد زیر خنده و گفت :
-مثل اینکه خیلی دلت پره ها
-آره ... همین اول کاری حسابی حالمو گرفت.
صدای لاله میومد که میگفت :
-ولی معلم غلطه. اینجا دیگه مدرسه نیست. باید بگی استاد
بی حال به لاله نگاهی انداختم که به خاطر همین بی حال بودنم ، اونم غش غش خندید. ولی پریوش فقط از روی تخت که دراز کشیده بود ، متفکرانه به من نگاه میکرد.

*****

روز اول دانشگاه به خوبی گذشت. من تو رشته ی مدیریت قبول شدم و فعلاً ترم اول یه سری درس عمومی و پایه ای برای آشنایی با رشته برامون انتخاب کرده بودن که مجموعاً 17 واحد بود. سه روز در هفته باید میرفتم دانشگاه و چهار روز دیگه رو تو خوابگاه بودم. دو سه باری رو با مامان و آقاجان تلفنی صحبت کردم. وقتی خیالشون راحت شد که عدنان هم بهم سر میزنه و جام خوبه ، از اون نگرانی اولیه در اومدن.
یه روز بعدازظهر تو خوابگاه مشغول خوندن یکی از کتابای مدیریتی بودم که صدای پریوش اومد :
-نمیخوای دستی به سر و روت بکشی ؟
اولش فکر کردم با من نیست. ولی وقتی دوباره سؤالش و تکرار کرد ، سرمو بالا آوردم و گفتم :
-با منی ؟
پریوش خندید و گفت :
-نه ... با همسایه ی شمسی خانمم تو شهرمون !
خندیدم و گفتم :
-چرا باید دست ببرم تو صورتم ؟
پریوش : آخه اینطوری ضایع ست. سیبیل داری. ابرو پرپشت داری. یه دست میبری هیچ کس هم متوجه نمیشه. مامان بابات نیستن که بهت گیر بدن. داداشت هم که از اون شب که گذشت ، تا امروز که یه ماه شده ، فقط دو بار بهت سر زده. ابروهات در میاد میتونی موقعی که داداشت اومد با خیال راحت جلوش ظاهر بشی.
فقط من و پریوش تو اتاق بودیم. لاله که رفته بود حموم و زهرا هم پیش یکی دیگه از بچه ها تو سه چهار تا اتاق دیگه بود. برای همین بی رودروایسی گفتم :
-نخیر ... ممنون. لازم نیست !
پریوش که از لحن صریحم جا خورده بود ، گفت :
-خیلی خوب بابا ... نوبرشو آوردی ... یه دختر شهرستانی که دیگه این همه پز نمیده.
-من پز ندادم.
پریوش شانه ای بالا انداخت و گفت :
-من واسه خودت گفتم. چون اینطوری قیافه ت بهتر میشه. لااقل چهار تا پسر رغبت میکنن ببیننت !
-من نخوام پسری منو ببینه ، کی رو باید ببینم ؟!
پریوش : چه بد اخلاق !

بعد از این جمله از جاش بلند شد و موقع پایین اومدن درست نمیدونم از قصد بود یا نه ! ولی پای راستشو گذاشت رو زانوم و بعد یه ببخشید ساده گفت و از اتاق زد بیرون.
زانوم درد گرفته بود ولی فرصت نکردم بهش اعتراض کنم. این دختر یه چیزیش میشد. یه مشکلی داشت. بهش میخورد از اینایی باشه که دوست داره به دیگرون زور بگه. دوست ندارم زیاد به من گیر بده. برای همین کمتر دم پرش باشم ، بهتره.

*****

بعد از اون روز پریوش زیاد بهم کاری نداشت و یکی دو بار بخاطر شستن ظرف و درست کردن غذا غر غر کرد. فکر کنم میخواست سر صحبت باز بشه که دعوا کنه ولی من بهش زیاد محل ندادم و اونم دیگه ادامه نداد.
با زهرا بیشتر از لاله و پریوش جور بودم. دختر خوبی بود و بیشتر از اون دو تا باهام حرف میزد. اهل تبریز بود و همه ی خانواده ش اونجا زندگی میکردن. لهجه ای نداشت و میگفت بخاطر اینکه این سه سال رو تهران بوده ، لهجه ش تهرانی شده ولی اون اوایل خیلی لهجه داشته. از هم صحبتی باهاش لذت میبردم. یه روز که با هم تنها بودیم ، وسط حرفاش گفت :
-راستی این پریوش اذیتت نکرده که ؟!
با شک گفتم :
-اذیت ؟ چرا ؟ مگه چی شده ؟
زهرا زد زیر خنده و گفت :
-دختر چه هول کردی !!! صورتت قرمز شده. نه میخواستم بدونم حرفی چیزی بهت نزده ؟ آخه اوایل رو اعصاب من و لاله هم بود.
-راستی تو که گفتی ترم پنجی ... ولی لاله و پریوش چی ؟
زهرا : من که آره ترم پنجَم ... لاله سوم و پریوش هم ترم نُه !!!
با تعجب گفتم :
-ترم نُه ؟! یعنی تموم نکرده ؟
زهرا پوزخندی زد :
-نه بابا دلت خوشه ها ... هر درس و سه چهار بار میفته. اصن درس نمیخونه که. من فکر کنم همین دانشگاه اومدنش هم با پارتی یا شانس بوده. وگرنه اصن اهل درس نیست. برعکس از اون پسربازاست. برای همین گفتم اذیتت کرده یا نه ؟!
-یعنی دوست پسر داره ؟
زهرا : آره ... چه جورم ... لاله رو هم با خودش آورده تو این خط ... تازه واسه بقیه هم رفیق جور میکنه. یعنی واسه پسرای دیگه. مخ بقیه دخترا رو میزنه. ولی چون میگن خیلی نفوذ داره و میتونه با سه شماره به پسرا آمار بده که فلانی داره زیر آبشو میزنه ، تا حالا کسی جرئت نکرده از پریوش چیزی به خانم صادقی و نگهبان و بقیه بگه. چون میترسن با گزارش کردن کاراش ، پسرا بلایی سر دخترا بیارن.
همینطوری ماتم برده بود و داشتم با حیرت به زهرا نگاه میکردم. اصلاً باورم نمیشد تو خوابگاه این اتفاقات بیفته. یعنی اینا جای اینکه درس بخونن ، همچین کارایی میکردن. آخرم نتونستم طاقت بیارم و گفتم :
-یعنی همیشه اینطوریه ؟
زهرا : آره ... پارتی مارتی فقط نمیتونن برن. چون خوابگاه وضعیتش طوریه که باید شبا توش باشی و نمیتونی بیرون بمونی. سر یه ساعتی هم باید برگردی. البته پریوش رو میگن انگار اون زمانی که واسه مرخصی میرفته ، به شهرشون برنمیگشته و میرفته پارتی. حالا خدا عالمه !!! بیخیالش. الان میاد میفهمه داریم در موردش حرف میزنیم.
زهرا فوری بحث رو عوض کرد. حس کردم همه ازش میترسن. مگه این دختر چی داشت که اینا ازش میترسیدن ؟! خیلی کنجکاو شده بودم که یه طوری از کارای پریوش سر در بیارم. دوست داشتم بدونم دقیقاً چیکار میکنه ؟! آخه میگن پارتی رفتن و اینا به سادگی نیست. باید حتماً آشنا باشی یا آشنا و دعوت داشته باشی. ولی به امتحانش نمی ارزید. این دختری که من تا امروز شناختم ، ممکن بود کارای جور وا جوری کنه. عدنان هم که تو این شهره و ممکنه اگه بفهمه من محض کنجکاوی هم رفتم پارتی ، باور نکنه و بلایی سرم بیاره. حرفایی که در مورد پریوش شنیدم رو نمیتونستم قبول کنم. با اینکه به تیپ و قیافه ش میخورد اینطور آدمی باشه ، ولی قبول این همه کاری که ازش سر زده بود ، کمی برام سخت بود. چند باری هم یه پسره هی بهم میگفت میخوام بیشتر باهاتون آشنا بشما ، ولی همون بهتر که پیچوندمش و دیگه سراغم نیومد. از اینکه در مورد آشنا شدن اون پسره با زهرا حرف بزنم ، میترسیدم. برای همین چیزی نگفتم و سعی کردم این موضوع رو پیش خودم نگه دارم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
به امتحانای میان ترم نزدیک میشدیم. لاله که به نظر خونسرد بود و زیاد طرف درس نمی اومد. گهگاهی چند ورق میزد و دیگه نمیخوند. بعدش هم کلی غر غر میکرد که یعنی چی این همه درس بخونیم که آخرش چیکاره بشیم ؟ اصن من چیکاره بشم ؟ بشم مهندس کامپیوتر برم کامپیوتر ملت و مونتاژ کنم سنار سه شاهی بدن دستم ؟!!!
وقتی این حرفا رو میزد ، به قیافه ی پریوش که دقت میکردم ، چشماش از شادی برق میزد. انگار یه سوژه واسه رفاقت با پسرا دستش اومده. حالا نمیدونم لاله ی بنده خدا رو هم تو این خط آورده بوده یا نه !!! ولی براش نگران بودم.
خود پریوش هم مدام سر من و زهرا که درس میخوندیم ، غر غر میکرد که این چیزا واسه تون آینده نمیشه ! انگار تو این نُه ترم همه ش هفتاد واحد پاس کرده بود. یعنی یه چیزی در حد نصف واحداش !!! که البته سی تاش عمومی بود ...
زهرا که کمتر به حرفاش دقت میکرد و حتی جوابش رو هم میداد. ولی من برای اینکه درگیری ای نشه و تو خوابگاه جایی برای خواب داشته باشم و اینا بیرونم نکنن. یا حتی دست به یکی نکنن که بگن این دختره مزاحمه و ... حرفی نمیزدم. درسته که خانم صادقی با ماها خوب بود و میتونست ازم دفاع کنه. ولی از پریوش و نفوذش میترسیدم. اونطوری هم که زهرا تعریف کرده بود ، انگار خیلی نفوذ داره و حرفی نمیشد زد. حالا از شانس من بدبخت ، تو این اتاق با اینا افتاده بودم. گاهی فکر میکردم یه زندانی ام. گاهی هم دوست داشتم پریوش و با این همه غر غرش و موعظه های مسخره ش خفه کنم.
حس میکرد خیلی دیگه بزرگه و باید به ما دستور بده. موقع شام پختن من که میشد ، یه لیست بلند بالا از غذاهاش ردیف میکرد و میگفت :
-این یکی رو درست کن.
-نه اون یکی بهتره.
-اینو نخوردیما
-من اینو هم خیلی دوست دارم.
اما این وسط لاله فقط می خندید. زهرا هم کمی لبخند میزد. اما با قیافه ش یه طوری به من میفهموند که زیاد بهشون رو نده. نمیدونم چرا اون اوایل حس میکردم جمع خوبی داریم ولی هرچی میگذشت ، به این موضوع پی میبردم که انگار اینا در درون با هم دشمنی دارن یا میخوان زیر آب همو بزنن ولی نمیتونن ...
بعضی رفتاراشون برام غیر قابل درک بود و نمیتونستم بفهممشون. پریوش هم مدام اصرار میکرد دست تو صورتم ببرم. با اینکه عدنان هفته ای یه بار سر میزد و هر هفته هم فقط جمعه ها می اومد ، ولی ازم میخواست حتماً این کارو کنم بلکه چهار تا پسر منو نگاه کنن. منم جوابی به این حرفاش نمیدادم و سکوت میکردم. شاید بهترین جواب برای حرفای مسخره ش همین بود.
فکر اینو میکردم که به شهر برگردم و مامان یا آقاجان منو با این قیافه ببینن. حتماً کلی شاکی میشدن. اوووووووووف مسلم و بگو که اگه بفهمه من یه روزی ابروهامو دست بردم و بند انداختم ، چه قشقرقی به پا کنه. همه شون میگن دختر قبل از اینکه ازدواج کنه ، نباید اصلاح کنه !!! ولی پریوش مدام میگفت :
-آخه خره ، وقتی تو اصلاح نکنی ؛ پسره از چیه تو خوشش بیاد ؟!
اینم حرفی بود. سؤالی که مدتها ذهن خودمو هم درگیر کرده بود. خودمم بارها وسوسه میشدم این کار و کنم. آخه به قیافه م که زل میزدم ، چیز خاصی از نظر جذابیت واسه پسرا نداشتم. برای همینم بود که بعد از گذشت این مدت و نزدیک شدن به امتحانات پایان ترم اول ، حتی یک پسر از تو کلاس رغبت نکرده بود از من جزوه بگیره. فقط همون چند بار که یه پسره میگفت میخواد باهام آشنا بشه ، بود و بس !! همه ش هم میگفت مادر من از دختر محجبه خوشش میاد. برای همین دیدم که شما مثبت تر از بقیه هستی ، اومدم سراغتون ...
قد به نسبت بلندی داشت. چشم و ابرو مشکی با بینی خوش تراش و معمولی ... چهره ی جذابی داشت. ولی این باعث نمیشد من باهاش دوست بشم.

یه روز تو دستشویی خوابگاه خودمو تو آینه دیدم. یه کم بیشتر از همیشه به چهره م دقت کردم. با همه ی مخالفتی که با حرفای پریوش داشتم ، این یه قلم رو بهش حق میدادم. من واقعاً قیافه ی جذابی نداشتم. منی که دوست داشتم تهرانی باقی بمونم و تازه از بودن تو تهران لذت میبردم ، چطوری حاضر بودم دوباره برگردم به شهرمون و مثلاً زن مسلمی بشم که افتخارش اینه که کارش ماهی گیریه و با یه نون بخور نمیر میخواد زندگی شو بگذرونه ؟!!!
هر بار که عدنان رو می دیدم ترس برم میداشت که نکنه یه وقتی به خاطر اصلاح صورت ، از من ایرادی بگیره ... ولی وقتی فهمیدم دو ماهی رو تهران نیست و تقریباً تا اواخر امتحانات پایان ترم پیشم نمیاد ، یه جورایی خودمم هوس کردم یه دستی تو صورتم ببرم بلکه قیافه م نو بشه. تا موقعی هم که عدنان بخواد بیاد ، موهای صورتم در اومده و حرف پریوش و لاله به نظر درست در می اومد.

*****

با صدای لاله به خودم اومدم :
-کجایی دختر ؟!
با تردید نگاهش کردم و گفتم :
-من نمیخواستم ...
زود تو حرفم اومد :
-ای بابا ... بیخیال دیگه. حالا مگه چی شده ؟
با بغض گفتم :
-اگه عدنان بفهمه !!
لاله : حالا طوری نیست که. تو هم زیادی شلوغ میکنی ها. مامان بابای منم اول که اینطوری دیدنم ، یه کم تعجب کردن. ولی بعدش گفتن بالاخره که باید از یه جایی شروع بشه.
-میتونستم لااقل بهشون خبر بدم.
لاله : نه دیگه. اینطوری سورپرایز میشن. بهتره
حرفی نزدم و لاله دستشو گذاشت روی دستم و گفت :
-الان که سه تا کافه گلاسه زدیم تو رگ ، میفهمی طعم واقعی زندگی یعنی چی ؟!
-کافه گلاسه چیه ؟
لاله : مگه تو شهرتون کافی شاپ ندارین ؟
-نه
لاله خندید و گفت :
-فضای اینجا رو ببین. از چیدن میز و صندلی هاش. از نشستن دختر و پسرا کنار هم ... از موزیک ملایمش ... از لیست خوردنی ها و نوشیدنی هایی که داره و طرز برخورد پرسنلش ، میفهمی که وارد یه کافی شاپ شدی. یه محیط جوون پسند و باحال. جایی که فقط حضور یه پسر رو به روت رو کم داره. همین
لبمو به دندون گرفتم و گفتم :
-بیخیال ... زود بخوریم برگردیم خوابگاه. دیر میشه.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
لاله : جرم که نکردی. یه کافه گلاسه دور هم میزنیم. الان میریم.
بالاخره پریوش از دستشویی بیرون اومد و داشت با دستمال دستاشو خشک میکرد. لاله به اشاره باهاش حرف زد و پریوش هم چشمکی زد. بعد با گیجی منو نگاه کرد و رو به لاله گفت :
-این چشه ؟!
لاله : هیچی ... میگه بعد از امتحانات ترم به جای اینکه برم پیش بابا ننه م ، با شما دو تا یالقوز پاشدم اومدم کافی شاپ ، ابروهامم برداشتم و دستی به سر و روم کشیدم که چی بشه ؟!
پریوش اول مات نگاهم کرد و بعد با صدای بلند خندید. اطرافیان نگاهمون کردن و اونم فوراً خنده شو تموم کرد و با لحنی جدی گفت :
-خاک تو سرت کنن. این همه گفتم ضایع بازی در نیار الی ... یعنی چی این حرفا و فکرا ؟! مثل اینکه تو دانشجوی دانشگاه سراسری تهرانیا ... قراره چهار سال دیگه واسه خودت کسی بشی. قراره بری مدیر یه شرکتی جایی بشی. زشته این حرفا که من ابرو برداشتم بابام مثلاً منو میزنه یا نه ؟! داداشم داد میزنه و توهین میکنه و این حرفا ... چه چیزا میگی تو !!!
-آخه ...
لاله : آخه نداره دختر
پریوش : تازه هنوز یه دونه گوشی هم نخریدی. بیا اینو حالا بگیر تا بعد ...
یه کم عقب رفتم که پریوش و لاله خیره نگاهم کردن و منم فوری گفتم :
-نه ممنون
و زود از جام بلند شدم. وای خیلی تند رفتم. خیلی هم با سرعت دارم باهاشون دم میگیرم. من که قرار نبود انقدر زود خامشون بشم. اصن قرار نبود با اینا بپرم. چی شد ؟ پس چرا اینجا بودم ؟ چرا ابروهامو گرفتم ؟ چرا صورتمو نو کردم ؟
به سرعت به طرف خوابگاه رفتم. جلوی آینه خودمو نگاه کردم. این صورت با من غریبه ست. صورتی که اون روز تو دستشویی دیدم ، این نبود !! این یه دختر دیگه ست. انگار این آدمی که جلوی آینه وایساده ، من نیستم !!! وای اگه عدنان بفهمه چی ؟!!! خوابگاه از فردا تعطیل میشه. برای همین اینا نقشه کشیدن که این یه هفته رو برن پارتی ؟ یعنی امروز میخواستن منو ببرن ؟!!! زهرا هی گفت اینا برای تعطیلات میرن آ ... من خر قبول نکردم. زهرا همین امروز صبح رفت شهرشون و تا یه هفته دیگه هم نمیاد. چقدر بهش نیاز دارم. چقدر دوست دارم اینجا باشه تا با هم حرف بزنیم. تا باهاش از امروز حرف بزنم.
هیچ وقت یادم نمیره بهم چیا گفت ... پس چرا من احمق خام شدم و قبول کردم !! اصن دیگه از منی که این همه جلوی همه وامیستادم خبری نیست ... من واسه خودم عالمی داشتم. هیچ کس نمیتونست نظرش و بهم تحمیل کنه ولی حالا پریوش و لاله ...
باز به قیافه م نگاه کردم. انصافاً چهره م امروزی تر و بهتر شده بود. اصن یه طور دیگه ای شده بودم. نگهبان و خانم صادقی هم به محض دیدنم ، کمی با تعجب بهم نگاه کردن. بچه های خوابگاه مدام میگن :
-وای مبارکه
-چه خوشگل شدی
-بابا چه عجب از کهنگی در اومدی.
-بالاخره فهمیدی چطوری نو بشی آ ...
حرف کدوم و باور کنم ؟ طرف کی باشم ؟ از یه طرف میبینم زهرا بی راه نمیگفت و یه جورایی ممکنه حرفاش حق باشه. از یه طرفم واقعاً تا الان ضرری به من که نرسیده هیچ ! کلی هم از قیافه م تعریف و تمجید کردن. کلی گفتن خوشگل شدی و نو شدی. این که به دختر بودنم ضرری نرسونده. پس چرا ناراحت باشم ؟
این برای سومین باره که به خونه زنگ میزنم ولی هیچ کس گوشی رو برنمیداره. نگران شدم. حتی موبایل عدنان هم در دسترس نیست. دوباره گرفتم و خوشبختانه این بار معصومه جواب داد :
-بله ؟!
-سلام معصوم. منم الی
اولش چیزی نگفت و بعد زد زیر گریه.
با ناراحتی گفتم :
-چته معصوم ؟! چیزی شده ؟
معصوم با هق هق گفت :
-ننه جون بیمارستانه الی
دلم گرفت و با ناراحتی گفتم :
-میخواستم بگم من میخوام بلیت بگیرم بیام شهرمون.
معصومه فوری گفت :
-نه نیا
-چرا ؟!
معصومه : چون هیچ کس اینجا نیست.
-یعنی چی هیچ کس اینجا نیست ؟!
معصومه : من فقط موندم که شب با ناهید و عدنان و مسلم میریم خونه ی میرزا علی. همه اونجان. قراره چند روزی بمونیم براش دعا کنیم. مامانت و آقاجانت هم نیستن. بیایی معطل میشی آواره میشی نمیدونی کجا باید بری !!!
این رسم شهر ما بود که وقتی یکی از بزرگا طوریش میشه ، همه یه هفته ای رو بیخیال همه چیز میشن و میرن واسه دعا کردن اون آدم بلکه حالش خوب بشه. برای همین دیدم هیچ فایده ای نداره و بعد از اینکه گفتم سلام منو به بقیه برسون ، گوشی رو گذاشتم. واقعاً تنها شده بودم. هیچ کسی رو هم نداشتم که پیشش برم. حتی عدنان هم تهران نبود که بیاد بهم سر بزنه. یعنی یه کدومشون فکر نکردن من بعد از امتحانام باید برگردم ؟!!! حتی عدنان هم فکرشو نکرد !!!
با ناراحتی به طرف اتاق رفتم و دیدم پروانه خانم داره یکی یکی اتاق ها رو تمیز و مرتب میکنه. یه سطل هم دستش بود و آشغالا رو مینداخت توش. بعضی از دخترا که نمیرفتن شهرشون ، تو اتاقا میموندن و بیشترشون هم برگشته بودن شهرشون. منم که انگار باید یه هفته ای رو موندگار بشم.
داخل اتاق شدم که دیدم پریوش و لاله دارن وسایل جمع میکنن. تا چشمشون بهم افتاد ، حرفی نزدن و به کارشون مشغول شدن. با ناراحتی گفتم :
-سلام ... ببخشید که رفتم.
پریوش که انگار منتظر بود حرفی بزنم ، به سمتم حمله کرد و لاله جلوشو گرفت و گفت :
-اِوا پری ... بیخیال
خودمو به در چسبوندم و پریوش هم با عصبانیت بهم نگاه کرد. حالا دیگه موهاش شرابی نبود و کمی رنگ مش لا به لای موهاش بود که قشنگ ترش میکرد. اینو همین الان فهمیدم. صبح اصن حواسم به این موضوع نبود !
لاله هم به موهاش اتو کشیده و از اون مجعد بودن درش آورده بود. کلاً به تیپ و قیافه ی خودشون رسیده بودن. لباس هم پوشیده بودن. جفتشون شلوار لی و بلوز خوش دوخت و قشنگ !! اصن اینطوری ندیده بودمشون. با تعجب از کار پریوش و تیپ و قیافه ی هر دوشون داشتم نگاهشون میکردم که پریوش گفت :
-عارت اومد با ما بگردی ؟ آره ؟!!!
لاله : دوست نداشته دیگه. چرا خودتو ناراحت میکنی جونم ؟!
ساکشون و بستن و گفتم :
-من تا حالا کافی شاپ نیومده بودم. ابرو برنداشته بودم. صورتمو تمیز نکرده بودم. همین امروز هم که آرایشگاه رفتیم ، با ترس و لرز اومدم. شانس آوردم که بابا مامانم و داداشم و فامیلام تو شهرمون نیستن و رفتن خونه یکی از آشناها ... وگرنه این یه هفته ده روز رو میرفتم پیششون چی میگفتم ؟!
با این حرفم جفتشون رنگ عوض کردن. مخصوصاً پریوش که انگار نه انگار دو دقیقه پیش بخاطر قال گذاشتنش ، از دستم ناراحت بود !!! با صدایی که به مهربونی شبیه بود ، گفت :
-خوب عزیز دلم ... نمیگی من نگران میشم همینطوری میزنی بیرون ؟ نگفتی یه ماشینی چیزی بهت بزنه ؟ عجله کردی ما رو هم تو هول و ولا انداختی با عجله برگشتیم. اصن نفهمیدن چقدر پول تاکسی دادم. از اول بگو که ناراحت بودی بیای.
-نه نه ... نه به خدا ناراحت که نبودم. ولی یه طوری بودم. این همه اتفاق پشت سر هم ... زهرا هم میگفت شماها پارتی میرین و این حرفا ...
لاله و پریوش همدیگه رو نگاه کردن و بعد به من زل زدن و لاله گفت :
-زهرا بهت گفته ما میریم پارتی ؟!!!
-میگفت پارتی دعوت میشین واسه وقتی که تعطیلی میان دو ترمه.
پریوش : دیگه چی گفت ؟!
-هیچی دیگه ... میگفت میرین و خوش میگذرونین.
پریوش : زر زده دختره ی خنگ ... ما فقط میریم مهمونی دخترونه. اتفاقاً یکی از دوستای مشترک من و لاله هم امروز تولدشه. مگه نه لاله ؟!
لاله هم با سر تأیید کرد و پریوش ادامه داد :
-تو هم دوست داری بیای ؟!
-من ؟!!!
لاله : نه پس عمه م ... بابا تو که نمیری شهرستان. زهرا هم نیست باهاش حرف بزنی. داداشتم که نیست بیاد سراغت ... دانشگاه هم که تعطیله. بیا بریم همه دختریم میزنیم میرقصیم حال میده.
پریوش : آره دیگه. بیا هم فاله هم تماشا. یه فیضی میبری.
-آخه مادربزرگم بیمارستانه دوست داشنم برم ببینمش.
پریوش : اووووووو ... حالا بلیت از کجا میخوای بگیری تو این وضعیت ؟! ایشالا خدا شفاش بده و هرچه زودتر خوب بشه. بیا انقدر غمباد نگیر. یه کم تو مهمونی میگیم میخندیم.
-شب کجا بمونم ؟!
پریوش : مادر دوستم انقدر ناراحت نمیشه یکی یه هفته پیشش بمونه. شوهرش هم مرده و با دخترش زندگی میکنه. منم همیشه میرم خونه شون واسه تعطیلات ... زهرای احمقم فکر کرده میرم پارتی و لاله رو هم ترسونده بوده. لاله دفعه ی پیش اومد دید خیلی حال میده. بازم میخواد باهام بیاد. تو هم بیا که خیلی فاز میده.
شاید پریوش راست میگفت. دیدم حرفاش منطقیه و زود به طرف لباسام رفتم که یه مدل قشنگ انتخاب کنم. ولی پریوش نذاشت و بهم یه دست شلوار و لباس داد تا اونا رو بپوشم. بعد یه مانتوی خوشگل هم بهم داد تا بپوشم. اولش نخواستم قبول کنم ولی وقتی دیدم کلی اصرار کرد و گفت که دیر شده ، قبول کردم و پوشیدم. خیلی بهم می اومد. صورتمم که اصلاح کرده بود و کلاً چهره و تیپ و قیافه م به مراتب از لاله و پریوش قشنگ تر شده بود. حسادت رو تو چشماشون میدیدم و لاله هم بالاخره به زبون اومد :
-خیلی خوشگل شدی بلا ... این ریمل رو بزن و خط چشم رو هم بکش و با این رژ لب هم دیگه حسابی ناناز میشی.
-نه دیگه آرایش نه !
لاله : لوس نکن خودتو الی ... یه مجلس دخترونه که اشکالی نداره توش با آرایش باشی.
-لاله ...
لاله : کوفت و لاله ! اصن به من چه ؟! خواستی بزن. نخواستی نزن.
پریوش پوفی کشید و موقع رفتن از اتاق گفت :
-مگه نمیخواستی تهرونی باشی ؟ یه کم به سر و وضعت برس که تهرونی باشی دیگه.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
جلوی در خونه که رسیدیم ، فوری برگشتم و گفتم :
-بچه ها من برم.
لاله بازوم و گرفت و گفت :
-کجا بری ؟ بیا بالا زشته دیوونه.
پریوش : الی کجا میخوای بری ؟
-آخه من تا حالا این جور مهمونیا نبودم.
پریوش : خوب نبودی. لاله هم نبود. ولی بیا عادت میکنی. خوش میگذره.
رژ لبم رو با دست پاک کردم و گفتم :
-نه برم ... زشته ... من تا حالا این جاها نیومدم.
لاله سرش و به نشانه ی تأسف تکون داد و گفت :
-برو ... آره حتماً برو ... منتهی امشب کجا میخوای بمونی ؟ تو کدوم پارک ؟ پیش کدوم پسر ؟
پریوش انگار ناراحت شد و گفت :
-خفه شو لاله
لاله : من خفه شم ؟ واسه چی ؟ واسه اینکه حقیقت رو میگم ؟!
پریوش : الی دختر خوبیه. اهل این کارا نیست. تازه خوابگاه هم هست و میتونه بره اونجا.
لاله با پوزخند گفت :
-آره حتماً این وقت شب راش میدن !!! صادقی به همه فامیلش زنگ میزنه میگه دخترت نبوده و دیر کرده و فلان و بهمان.
پریوش : دیگه صادقی اینطورا هم نیست.
لاله با حرص گفت :
-اتفاقاً همینطوریه.
داشتم به نزاع بین لاله و پریوش نگاه میکردم که بخاطر من دارن دعوا میکنن. آخر وقتی دیدم موردی نداره ، دستمو بینشون گذاشتم و گفتم :
-خوبه بابا بسه ... میام میام.
لاله که هنوز ناراحت بود ، چیزی نگفت و جلوتر از من به راه افتاد. پریوش هم پوفی کشید و گفت :
-خدا جفتتون و شفا بده.
وارد خونه شدیم. خونه ی بزرگی بود. با دکوراسیون زیبایی که تا حالا ندیده بودم. سه دست مبل سه جای خونه بود. پذیرایی و هال بزرگی داشت. تابلوهای نقاشی قشنگی دور تا دور خونه گذاشته بودن. مجسمه های بزرگی چهار طرف پذیرایی بود و یه ظرف میوه بزرگ هم گوشه ی هال.
روی اولین مبل نشستیم. بالا سرمون بادکنک زده بودن و ظرف چیپس و پفک هم روی میز جلومون بود. این چیدمان رو تا حالا ندیده بودم ولی این مبل و میز و تزئینات رو یه بار تو خونه ی دوست شوهر خاله م که تو بندرعباس رفته بودیم خونه ش ، دیده بودم و با این طرز دکور چیدن تا حدودی آشنا بودم.
خانم جوانی بهمون نزدیک شد و ما هم سه تایی براش بلند شدیم. پریوش و لاله راحت روسری شون رو در آوردن و من هنوز با روسری نشسته بودم. پریوش گفت :
-سلام خانم آزاد
خانم آزاد که ست قرمزی به تن کرده بود و خیلی چهره ی جذابی داشت ، با لاله و پریوش رو بوسی کرد و بعد از اینکه من باهاش معرفی شدم ، با من هم دست داد و رو بوسی کرد. خوش آمدی گفت و به بهانه ی آوردن شربت به آشپزخانه برگشت. چهره ی قشنگی داشت و این قشنگی هم شاید به لطف آرایش زیادش بود.
کمی که گذشت ، دختر قد بلند و قلمی ای به طرفمون اومد. با ناز و عشوه راه میرفت و صورتش از آرایش زیاد ، شبیه عروسک شده بود. با لاله و پریوش رو بوسی کرد و با من فقط دست داد. اونم خیلی سرد !!!
طوری نگاهم کرد که انگار من در حد خونه ی اونا نیستم و زیادی ام !!!
از این کارش ناراحت شدم و اونطوری که پریوش و لاله میگفتن ، مهمون نواز نبود. اون خانم اولی بهتر از این یکی بود. اسم دختره طناز بود.
لاله و طناز انگار همدیگه رو زیاد میشناختن و مشغول صحبت بودن. مگه لاله نمیگفت دفعه ی دومه که میاد اینجا ؟!!! پس چرا انقدر با طناز صمیمی بود که انگار سالهاست اونو میشناسه ؟!!!
با پریوش به اتاق پشتی رفتیم. به محض اینکه وارد شدیم ، یه پسری رو دیدم که روی تخت دراز کشیده. شلوارک هم پاش بود. فوری از اتاق بیرون اومدم و روسری مو سرم کردم. پریوش دنبالم اومد و گفت :
-چی شده الی ؟!
با دلخوری گفتم :
-تو که گفتی اینجا همه دختریم.
پریوش : خوب مگه چی شده ؟
-الان من یه پسر دیدم تو اتاق دراز کشیده.
پریوش : آها ... بابا این که خواب بود اصن بلند نشد تو رو ببینه که.
-میخوای بری جلوی پسره لباستو عوض کنی ؟!!!
پریوش : پشت گنجه یه جا داره واسه تعویض لباس. پسره که ما رو نمیبینه.
-این همه اتاق تو این خونه ی به این بزرگی هست. چرا اونجاها نمیری ؟! میری جایی که این پسره هست ؟
پریوش خندید و گفت :
-بابا من چمیدونستم این پسره اینجاست ؟! حالا چیزی نشده که. میریم یه جای دیگه لباس عوض میکنیم. گیرایی میدی آ
با حرص گفتم :
-امان از دست تو
رفتیم تو اتاق بالا و به خاطر دوبلکس بودن خونه ، مجبور بودیم از طریق پله ها بالا بریم. پریوش لباسش و عوض کرد ولی من همینطوری نشسته بودم و عوض نمیکردم.
حتی روسری هم سرم بود و روی تختی که پری میگفت واسه طنازه ، نشسته بودم و فکر میکردم. به همه ی این کارایی که دارم انجام میدم و واقعاً درسته یا نه ؟! حالا یه پسر هم دیده بودم و چشمم ترسیده بود. از طرفی حرفای دو ماه پیش زهرا بدجوری تو سرم می چرخید. یعنی فراموشش کرده بودم ولی با دیدن این پسره ، دوباره به ذهنم هجوم آورده بود. پریوش تکونم داد و گفت :
-باز که رفتی تو فکر ...
-آخه این پسره ... اینجا ...
پری خندید و گفت :
-خاک تو سر اُمُلِت کنن. یه پسر دیدی هول برت داشته. روزی صد تا پسر میبینم و هول نمیکنم. اونوقت تو ... دیوانه !!!
-نمیخواد بره ؟!
پریوش : چرا بابا رفت. من الان سرک کشیدم دیدم از خونه زد بیرون.
-خدا رو شکر
پریوش : اسمش طاهره
-اسم کی طاهره ؟
پریوش : همین پسره دیگه. طاهر و طناز ... برادر خواهرن
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 5 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Girls Prohibited | دختـران ممنـوعـه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA