انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

Girls Prohibited | دختـران ممنـوعـه


زن

 
دختران ممنوعـه ۱۲

-به من چه اسمش چیه ؟! با اون پاهای پشمالوش ... اییییییییییییی
من چندشم میشد و پریوش به قیافه م میخندید.
آخرم لباسم رو درآوردم و روسری مو روی تخت انداختم و با پریوش از پله ها پایین اومدیم. خوشبختانه طاهر اونجا نبود و با نفس راحتی که کشیدم ، به طرف طناز و اون خانمه و لاله رفتیم.
آروم به پریوش گفتم :
-این خانمه کیه ؟
پریوش : عمشه.
-چه شبیه همن. من فکر کردم مامانشه.
پریوش : نه بابا ... مامان باباش خارجن. عمه شون هر از گاهی میاد اینجا و بهشون سر میزنه.
به محض اینکه من بهشون رسیدم ، طناز حرفشو برید و رو به پری گفت :
-چه عجب یه مهمون با خودت آوردی !!!
و منو با دقت نگاه کرد.
منم سرمو پایین انداختم و عمه ی طناز گفت :
-چه دختر کم رو و خوشگلی. کاشکی عروس خودم میشدی. شروین من انگلیس درس میخونه. خیلی پسر خوبیه.
بهش نگاه کردم. تو نگاه اول در نظرم زیاد مثبت نمی اومد !! یعنی یه طوری بود. ولی الان که دقت کردم ، قیافه ش بدک نبود. اگه کمی هم چاشنی محبت رو بهش اضافه کنی ، میشه گفت کلاً آدم خوبی به نظر می رسید.
کمی که گذشت ، جمعیت بیشتر شد. انگار ما از همه زودتر رسیده بودیم. دخترا یکی یکی سر میرسیدن. ساعت حدود 9 شب بود که تقریباً بیست تا پسر هم به جمعمون اضافه شدن. من که هول شده بودم و همه شون منو بی حجاب دیده بودن ، ترسیدم و فوری به طبقه ی بالا رفتم. قلبم به شدت میزد و زیر لب مدام ذکر میگفتم. بدجوری ناراحت شده بودم. اصن از پریوش و لاله انتظار نداشتم این کار و بکنن. زود به طرف اتاق طناز رفتم که دیدم درش قفله. اعصابم به هم ریخته بود. شقیقه هام تیر میکشید. حس میکردم زندانی شدم. با صدای لاله به خودم اومدم :
-کجایی الی ؟! چرا اومدی بالا ؟
با ناراحتی بهش نگاه کردم و به اشکام اجازه دادم پایین بیان :
-جفتتون نامردین.
لاله با ناراحتی گفت :
-واسه چی ؟ کسی چیزی بهت گفته ؟ چی شده ؟
-دیگه چی میخواستی بشه ؟ چرا در و قفل کردین ؟
لاله : در اتاق رو میگی ؟ این که منم اومدم بالا قفل بود ...
با عصبانیت گفتم :
-دروغ نگو لاله
لاله : به جان خودم راست میگم. این در بسته بود. چند تا در عین همین تو این خونه هست. شاید جای دیگه ای رو میگی. حالا دنبال چی میگردی ؟
-روسری م ... این همه پسر رو پایین ندیدی ؟
لاله خندید و من با عصبانیت گفتم :
-نخند !!!
لاله جدی شد و گفت :
-بابا اینا یه ساعت دیگه پا میشن میرن. هیچ کدومشونم تو رو نمیشناسن که ناراحت بشی. اصن مگه تو این همه جمعیت اینا اومدن به قیافه ی تو دقت کردن که اینطوری بهت بر خورده ؟!!!
-به قیافه م دقت نکردن ولی یه نظر که منو دیدن. همینطوری با برداشتن ابرو و اصلاح و آرایش مختصرم ، خودمو حقیر کردم. دیگه موهامم دیده بشه که هیچی ...

لاله : من نمیدونم. میخوای تا وقتی اینا میرن ، همین بالا بمون و به اُمُل بازی هات ادامه بده. بعد که پسرا رفتن ، تو بیا پایین تا راحت باشی. ولی شاید یه ساعت دیگه نرن آ ... اونوقت باید همینجا بمونی. از من گفتن بود.
منم بالا موندم و وقتی لاله داشت میرفت ، عمه طناز با یه سینی شربت اومد بالا و کنارم نشست. من روی زمین نشسته بودم و گریه میکردم. خانم آزاد با مهربونی دستی به موهام کشید و گفت :
-واسه چی ناراحتی دخترم ؟!!!
با بغض گفتم :
-آخه نمیدونین که ... اینا به من گفتن بیا اینجا و مهمونی دخترونه ست. حالا چهار تا پسرم اومدن خانم آزاد ...
خانم آزاد : ای بابا سخت نگیر ... یه شب که هزار شب نمیشه. بیا بریم پایین همون گوشه ای جایی بشین. قرار هم نیست با کسی سلام علیک کنی. همه الان اون پایین گم شدن و کسی ، کسی رو نمیشناسه. اگه با تو سلام علیک نکردن هم اشکالی نداره. اینطوری تو هم معذب نمیشی که ببیننت. هان ؟!
با ناراحتی از جام بلند شدم و وقتی خواستم بیام پایین ، با نگاه مهربونش بهم گفت :
-بیا این شربت رو هم بخور. اینطوری یه کم سرحال بشی.
ازش تشکر کردم و لیوان رو یه نفس سر کشیدم. احساس کردم حالم بهتر شد. از پله ها پایین اومدم و دیدم همه دارن میرقصن و سر و صدای کر کننده ای تو سالن پخشه. پس واقعاً مهمونی یا پارتی که میگفتن این بود !!!
منم واقعاً وارد یه پارتی شده بودم و خودم خبر نداشتم. روی یکی از مبلا گوشه ی سالن نشستم که کسی هم اونجا نبود. نفس راحتی کشیدم و با خودم فکر کردم این مهمونی به زودی تموم میشه و دیگه پامو همچین جاهایی نمیذارم.
سرم یه کم درد میکرد و فکر کردم از فکر و خیالای زیادیه که کردم و ناراحتی چند دقیقه پیشم باشه. دستم و به سرم گرفتم که حس کردم چشمام داره سیاهی میره.
صدای پری می اومد :
-کجایی الی ؟! بیا بریم وسط ...
سرم و بالا آوردم و یه دختر خوشگل شبیه پریوش رو دیدم. دستش و به سمتم دراز کرد. بدجوری هوس کردم دستش و بگیرم و باهاش برم. یه نگاهی بهم میکرد که غرق لذت میشدم. جمع در حال رقصیدن بود و پری مدام تو گوشم میگفت :
-الان خوبی ؟
-آره عالی
و بعد قهقهه ای سر دادم.
پریوش : سرت چطوره ؟
-داره مثل پتک میکوبه و آزارم میده. ولی خوبه.
باز هم از ته دل خندیدم.
حس کردم بقیه هم دارن میخندن. صدای خنده همه جا رو پر کرده بود. آدما جلوم میرقصیدن و از کنارم رد میشدن. یکی می اومد جلوم و با ناز و عشوه می رقصید. یکی دیگه سرش و مدام تکون میداد. لاله داشت با یه پسره تانگو میرقصید. اسم این رقص و از زبون خودش شنیده بودم و تو خوابگاه بارها با پریوش اینطوری رقصیده بودن.
طناز روی مبل نشسته بود و یه پسره مدام داشت موهاش و کنار میزد و گردنش و میبوسید. پس عمه ش کجا بود ؟!!
بی اختیار به این حرکتا میخندیدم و غرق لذت میشدم. دوست داشتم برم جلوی پسره و زانو بزنم و گردنش رو ببوسم. یه طوری شده بودم. با هر نگاهی غرق لذت میشدم و هوس میکردم انجامش بدم. حتی دوست داشتم برم جلوی پریوش و لبهاشو ببوسم. با دیدن چهره ی پریوش ، ناخود آگاه به طرفش کشیده میشدم. پسر و دختر برام فرقی نمیکرد. آهنگا یکی پس از دیگری پخش میشد و من با هر آهنگ به طرز خاصی میرقصیدم. مخصوصاً اونایی که عربی بود ، خیلی خوب میتونستم باهاشون ارتباط برقرار کنم. معمولاً با آهنگای عربی که تو شهرمون هم زیاد میذاشتیم ، بیشتر رقصم میگرفت. مخصوصاً تو عروسیامون از این آهنگا زیاد بود.
صدای لاله رو شنیدم که میگفت :
-الی بیا وسط
منم دستشو گرفتم و داد زدم :
-چه فازی میده خداااااااااا


" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
حس کردم دستی روی شونه هامه و منم بدون اینکه نگاه کنم پشت سرم کی هست یا کی نیست ، دست رو گرفتم و شروع به بوسه زدن بهش کردم. دست یه کم زمخت بود و انگار دست یه پسر بود. اصلاً حالم دست خودم نبود. مدام خیس عرق میشدم و قلبم به شدت میزد. حس میکردم هرلحظه ممکنه از تو سینه بیرون بیاد. دستام و به اطراف دراز میکردم تا شاید کمی از گرمای وجودم کم بشه ولی اینطور نمیشد. قلبم با همون شدت میزد و حتی بیشتر هم میشد. عرق روی تن و صورتم جاری بود و با کسی که میرقصیدم و به نظر قیافه ی جذابی داشت ، غرق لذت بودم. اونو مثل یه جوون موطلایی با چشم و ابروی عسلی و خوشگل میدیدم که یه ریش بزی زیر لبش گذاشته بود. قد و هیکل چهارشونه ای داشت و مدام دستمو میچرخوند و با این کار منم چرخی میزدم و بقیه سوت میزدن و هورا میکشیدن. منم از این کار لذت میبردم و حس میکردم همه دارن برام امتیاز ثبت میکنن. یکی از اون دورا داد زد :
-از همه تون بیشتر امتیاز داره.
یکی دیگه گفت :
-با این کار بورسیه میشه. میبریمش انگلیس
صدای آقاجونم انگار می اومد :
-آفرین دخترم ... سرافرازم کردی.
داد زدم :
-آقاجان ؟ شما اینجایی ؟
این حرف و که زدم همه زدن زیر خنده. حتی اون پسره که جلوم وایساده بود و باهام میرقصید. بعد همه یک صدا گفتن :
-آی آقاجان آقاجان
-وای آقاجان آقاجان
منم از اینکه آقاجان رو انقدر صدا میزدن خوشحال میشدم و باهاشون میخوندم. نمیدونم چرا هی دوست داشتم برقصم و از این کار راضی بودم و اصلاً خسته نمیشدم. صدای جیغ پریوش از یه طرف و دست زدن لاله از طرف دیگه ، منو بیشتر تشویق میکرد. طناز هم بلند شد و با بلند شدن اون ، همه کف زدن. اومد سمت من و دستامو گرفت و با هم شروع به رقصیدن کردیم. لبامو جلو بردم و بوسیدمش. با این کار همه برامون دست زدن. لحظه به لحظه حس شهوتم بالا میرفت. دوست داشتم خودم بندازم رو زمین و موهام و پریشون کنم تا بلکه بهم بیشتر امتیاز بدن. صدای جیغ و سوت زیادی می اومد و کف زدنای جمعیت تمومی نداشت.
شربت بینمون پخش شد و من با شوق زیاد یه لیوان دیگه برداشتم و لاجرعه نوشیدم. شاید سه چهار تا لیوان شربت دیگه خوردم. هرچی میخوردم برام کم بود. بیشتر و بیشتر تشنه میشدم. حس میکردم از گرما دارم خفه میشم. وقتی دیگه از رقص دل بریدم ، با حالتی که داشتم لنگ لنگون راه می رفتم یا شاید اصن نمیتونستم درست راه برم ؛ به طرف پله ها رفتم. دستی رو پشت کمرم حس کردم. غرق لذت شدم و بلند بلند خندیدم. صدای خنده ای همراهم اومد و صدایی از پشت سرم که میگفت :
-طاهر برین طبقه ی بالا ... اتاق آخری
گردن طاهر رو بوسیدم و گفتم :
-طاهر تویی ؟! ها ؟
طاهر با لحنی که منو بیشتر به سمت خودش جذب میکرد ، گفت :
-آره عشقم ... من خاک پاتم. غلام حلقه به گوشتم. من دیوونه تم.
هرچی اون تعریف میکرد ، من بیشتر خوشحال میشدم و مشتاق به بودن با طاهر

چشمامو باز کردم و از سر درد شدیدی که داشتم ، نتونستم حتی سرمو به اطراف تکون بدم. مجبور شدم دوباره چشمام و ببندم تا شاید با یه نیروی مجددی بتونم چشمامو باز کنم و از جام بلند بشم. نفس عمیقی کشیدم که باعث شد سرفه م بگیره و بعد از اون هم سردرد شدیدی پیدا کردم. شقیقه هام تیر میکشید و سوزش بدی در گلو داشتم. چند باری سرفه کردم و اشکام بی اختیار از گونه هام سرازیر شدن و آب بینی م راه افتاده بود.
باز هم زور زدم و این بار بالاخره تونستم سرمو کمی جا به جا کنم. به سمت راست تختی که روش بودم ، غلتیدم و چشم تو چشم پسری شدم که کنارم خوابیده. یه لحظه ترسیدم و بدون اینکه به سر درد یا درد دیگه ای فکر کنم ، از جام بلند شدم. روی تخت نشستم و دیدم که هیچی تنم نیست. از خودم خجالت کشیدم و فوری پتو رو دور خودم پیچیدم.
کنارم بالشتم خیس عرق بود و موهام پریشون به اطراف ریخته بودن. پسری که کنارم خوابیده بود شبیه طاهر بود. یعنی قیافه ش رو اینطوری شناخته بودم. دیشب هم این شکلی بود. با خودم گفتم :
-دیشب ؟!!!
مگه الان صبح شده ؟!!!!! یعنی من تمام شب با طاهر خوابیده بودم ؟!!!! وای خدایا ...
باورم نمیشد چنین کاری کرده باشم. داشتم از خودم خجالت میکشیدم. بی اختیار گریه م گرفت و دست به بازوی طاهر زدم و گفتم :
-پاشو ... پاشو بگو با من چیکار کردی کثافت ؟!!!
طاهر چشماشو باز کرد و بی حوصله گفت :
-ولم کن بذار بخوابم.
با مشت و لگد به جونش افتادم و اونم عصبانی شد و با همون تن لخت پتو رو کنار زد و گفت :
-هان ؟! چته ؟!!!
فوراً چشمامو بستم و گفتم :
-برو لباس بپوش کثافت ... چرا من اینطوری ام ؟ چرا اینجام ؟ تو کی هستی ؟
و سفت و سخت پتو رو دور خودم پیچیدم تا منو اونطوری نبینه. اخمی کرد و گفت :
-برای اینکه خودت میخواستی.
با مشت به سینه ش کوبیدم و با گریه گفتم :
-من چی میخواستم بی همه چیز ؟!!! من مهمون بودم نه فاحشه !!! چرا با من این کار و کردی ؟!!!
قهقهه ای زد و گفت :
-برو بابا دلت خوشه. همه تون همینو میگین.
و بی توجه به من دراز کشید. منم همینطور که پتو رو دور خودم پیچیده بودم به طرف در رفتم. در بسته بود و با عصبانیت به در زدم. لباسام گوشه ی اتاق بود و تا خواستم به خودم بجنبم و اونا رو بپوشم ، طاهر گفت :
-زیاد به خودت زحمت نده. تو اینجا میمونی.
با عصبانیت برگشتم طرفش و دیدم داره با هیزی منو نگاه میکنه. به هق هق افتاده بودم ولی با بیشترین توانی که داشنم داد زدم :
-واسه چی منو زندانی کردی ؟!!!
خیلی راحت لباسش رو جلوی من پوشید و اصن یه لحظه هم خجالت نکشید که داره با اون تن و بدن جلوی من لباس میپوشه. بعد از اینکه کاملاً آماده شد ، موهاش و شونه ای کرد و عطری هم به بدنش زد و گفت :
-من میرم بیرون. یه دستشویی حموم تو همین اتاق هست.
به سمتم اومد و من محکم زدم تو صورتش ولی با حرص لبهام رو بوسید و نتونستم کاری کنم. خیلی دستاش سنگین بود و من در مقابلش خیلی کوچیک و حقیر بودم. بعد با خونسردی گفت :
-پری جون و لاله جونت هم دیشب مهمون فرهاد و خسرو بودن. دو تا اتاق اونورتر ... از اینجا بیرون هم نمیری تا وقتی بنده ی منی !!! فهمیدی ؟!
همینطوری گریه میکردم و اصن نمیفهمیدم چی میگه. آخر وقتی داشت میرفت ، گفت :
-اون موقع که با هوس و میل میگی طاهر جون فدات بشم ، باید فکر گریه ی الانتم می بودی ...
با هق هق گفتم :
-خفه شو بی همه چیز ... تو و اطرافیات منو دیشب مست کردین. معلوم نبود تو اون شربته چی ریختین که اینطوری شدم !! اون زنه. عمه ی تو و طناز باعث و بانیش بود. خودش و خوب نشون داد و آخرم این بلا رو سرم آورد. خیلی کثافتین. خیلی ...
دیگه نتونستم حرفی بزنم و گریه م شدت گرفت. طاهر هم سرم داد زد و چند تا فوش هم نثارم کرد که لایق خودش و خانواده ش بود. با ناراحتی به بخت بد خودم فحش و بد و بیراه میدادم. دیگه آب از سرم گذشته بود و تحملم به صفر رسیده بود. واقعاً فکرش رو هم نمیکردم یه مهمونی منو به اینجا بکشونه. نمیدونم چرا ؟ ولی تو اون حال و روز ته دلم خنک شده بود که بلایی که سر من اومد ، سر پریوش و لاله هم اومد.
هرچند اونا ممکن بود بار چندمشون باشه ولی من دختر بودم و نباید اینطوری میشد !!! نباید با من این کار و میکرد !!! هیچ کاری هم نمیتونستم بکنم. وقتی رفتم حموم و فهمیدم چه بلایی سرم اومده ، با حرص به دیوار مشت زدم و سرم و به شیر کوبوندم تا بلکه کسی متوجه حال و روزم بشه و منو نجات بده. اما بعدش پشیمون شدم. با خودم گفتم :
-منو نجات بدن که چی ؟!! که برم پیش آقاجان و از بی آبرویی م بگم ؟ بگم اومدم تهران درس بخونم و اینطوری شد ؟ بگم بی عرضه بودم و به جای دانشجو شدن ، هرزه شدم ؟!!!
خون از سر و صورتم جاری شده بود و زیر دوش آب ، تو چاه حموم میریخت. به صورتم خیره شدم. زنی رو میدیدم که دیگه دختر نیست. که به جای اینکه دختر بمونه و با شوهر آینده ش به این حال و روز الانش بخنده ، داره گریه میکنه و به زمین و زمان فحش میده.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
با فحش و ناسزایی که به زمین و زمان به خصوص خودم میدادم ، لباسام و پوشیدم. اصن چرا لباس پوشیدم ؟ مگه من خودمو جلوی طاهر بی آبرو نکرده بودم ؟ مگه من جلوی خدای خودم رسوا نشده بودم ؟ پس دیگه لباس پوشیدنم برای چی بود ؟ چرا باید لباس می پوشیدم ؟ تو اتاقی که زندانی شدم و کسی جز طاهر منو نمی بینه ...
ولی نه ! باید برم پیش پلیس و از طاهر انتقام بگیرم. باید بهش بفهمونم که با من چیکار کرد و باید جلوی همه ازم عذر بخواد !!! ولی چه عذر خواهی ای ؟ وقتی من خودم با پای خودم باهاش اومدم ، دیگه عذر خواهی ای نمیمونه. شلاق هم بهم میزنن. حبسم میکنن. همه میفهمن و بی آبرو میشم. پدر و مادرم بی آبرو میشن. برادرمم همینطور. همه و همه ... وای اگه عدنان بفهمه چیکار میکنه ؟ مسلم که منو سر میبره و میذاره جلوی آقاجان ...
چقدر عدنان طرفداری مو کرد. حالا چقدر برای اون بد میشه. من چقدر خرم که این کار و کردم !! با پای خودم اومدم مهمونی و حالا اینطوری بی آبرو شدم.
اصن برای حفظ همون آبروی کمم که شده ، تو همین اتاق اسیر بشم کافیه. از سرمم زیاده. باید همین جا بمونم تا کسی نفهمه من چیکار کردم و کجا اومدم ؟! اگه بفهمن کجا اومدم و چه بلایی سرم اومده ، دو دستی منو میکشن. پس اگه میخوام زنده بمونم ، بهتره همین جا بمونم و بیرون نرم.
ولی به چه قیمتی ؟! به قیمت هرزه بودن ؟!!!
به قیمت زندگی تو یه اتاق کنار یه عوضی آشغال که معلوم نیست با کیا هست و با کیا نیست ؟!
اینطوری نمیشه. باید یه کاری کنم. یه کاری که نشون بده من خام حرف این جماعت شدم. درسته با پای خودم اومدم ولی به خدا اینطوری هم نبوده که همچین دختری باشم. همه منو میشناسن. لااقل تو شهرمون ...
زهرا که منو میشناسه. استاد صدیقی که میگفت دختر خوبی ام و دانشجوی خوبی میشم. خانم صادقی و نگهبان خوابگاه ... اینا که منو دیدن و میدونن دختر خوبی ام. وای خدا کمکم کن ...
اگه طبل رسوایی من به گوش عالم برسه چیکار کنم ؟! وای چه خاکی تو سرم کنم ؟ کاش زمان به عقب برگرده ... کاش من دختر نبودم. اگه مثل طاهر پسر بودم الان راحت و آزاد بیرون میگشتم و عین خیالمم نبود ... خدایا کمکم کن. تو شاهدی و دیدی که من بخاطر همین روسری که از سرم در آورده بودم و در اتاق قفل شده بود ، چقدر نشستم گریه کردم. دیدی که من واسه یه روسری گریه کردم ولی حالا ...
خدایا کمکم کن. تو تنها شاهد ماجرایی که میدونی تو دلم چی میگذره ... خدایا کمکم کن. ازت کمک میخوام.
باید بهم کمک کنی. من انقدرا هم مقصر نبودم !! شایدم بودم و خودمو دارم به نفهمی میزنم. نمیدونم ... هیچی نمیدونم ...
بعد از اینکه شربت رو خوردم اینطوری شدم. میدونم که بعد از اون اینطوری شدم. آره آره ... همه ش تقصیر عمه ی طناز بود.
اصن شاید عمه ش نباشه. هی میخواستم وارد خونه نشم و دلم لرزیده بودا ... ولی نشد !!! همه ش تقصیر پریوش و لاله ست. چقدر در موردشون خوب فکر میکردم و حالا ...
همه ش زیر سر اون شربتی بود که خوردم. معلوم نبود توش چی ریختن. تازه بعد از اون یه بار ، چهار پنج تا لیوان دیگه هم خوردم. وای چقدر من احمقم !!!
خدایا این چوب کدوم گناهمه که باید بخورم ؟! چوب سادگی مه ؟! چرا اصن اومدم تهران ؟ این بود تهران و زیبایی هاش ؟! این بود اون همه تعریفی که ازش میکردن ؟!
خدایا خودت کمکم کن. خیلی بدبختم. یه شبه بدبخت ترین آدم دنیا شدم.
انقدر گریه کردم که بی حال روی زمین افتادم. تمام بدنم می لرزید و از شدت ناراحتی و عصبانیت مرتب پتوی در دستم رو گاز میگرفتم و زیر لب به طاهر و پریوش و لاله و اهل این خونه فحش میدادم. حتی به خودم ! که کم مقصر نبودم !!!
با چرخش کلید ، ناگهان سرجام سیخ نشستم و منتظر شدم تا فردی که داخل اتاق میشه رو ببینم.
گوشه ی اتاق کنار تخت کز کرده بودم و هر لحظه به ترسم اضافه میشد. فکر اینکه طاهر امشب بیاد سراغم ، لرزه ای به وجودم مینداخت که نمیتونستم ثانیه ای آروم بگیرم. درد شدیدی در بدنم پیچید. از وقتی از حموم اومدم ، این درد بیشتر هم شده بود. طاهر وارد اتاق شد و گفت :
-سلام عسلم
منم جوابی ندادم و خیلی خونسرد لباساش و در آورد و یه شلوارک پوشید. کثافت چطوری هم عسلم میگفت !!! آشغال بی همه چیز ...
پشت میز کامپیوترش نشست و چند تا برگه از تو کشو در آورد و بهشون نگاهی انداخت. داشتم همینطوری نگاهش میکردم که بعد از تموم شدن کارش ، به طرف من چرخید. این حرکت باعث شد من یه آن جیغ خفیفی بکشم. زد زیر خنده و گفت :
-چرا گریه میکنی ؟ واسه چی جیغ میکشی ؟ مگه من لو لو خر خره ام ؟!!!
حرفی نزدم و ادامه داد :
-ببین اونطوری گوشه اتاق کز کردی نمیشه ها ... بیا قشنگ بشین اینجا با هم حرف بزنیم. مگه خودت نمیخواستی با من باشی ؟!!!
با شنیدن این جمله سرش داد کشیدم :
-خفه شو عوضی !!!
طاهر دستاش و بالا آورد و گفت :
-خیلی خوب تسلیم ... ببخشید من صبح زیادی تند رفتم. ولی اگه اینطوری باشی که نمیشه. ببین الان من مالک این خونه و زندگی ام. پولم از پارو بالا میره. به قول شما شهرستانی آ ، از اون تهرونیای خرپولم. بابا ننه م تو یه تصادف مردن و این ارث و میراث به من رسید. منم ترجیح دادم فقط عشق و حال کنم. چون معتقدم آدم باید فقط خوش باشه و از دنیا لذت ببره. حتی یک ثانیه هم خودشو ناراحت نکنه. تو هم واسه اینکه آبروت جلوی مامان بابات نره ، بیا زن من بشو و واسه خودت تو این خونه خانمی کن. به خدا زندگی ت از این رو به اون رو میشه. منم میشم آقا بالا سرت ، هرچی هم بخوای واسه ت فراهم میکنم. انقدر پول میریزم تو دست و بالت که توش خفه بشی. نتونی تو استخر پول شنا کنی و بگی طاهر اینا رو از رو سر و کوله م برشون دار. یه کاری میکنم فقط زندگی کنی. درس و دانشگاه بری که چی بشه ؟! بری آخرش یه مدرک بهت میدن باید کلی هم سگ دو بزنی دنبال کار بگردی که چی ؟! بیا همین جا ور دل خودم باش و زندگی کن. به شهرتون برگرد و به بابا مامانت بگو یه پسر تهرانیه از من خوشش اومده ، میخواد بیاد خواستگاری م ، منم میام خواستگاری ت و بعدش ازدواج میکنیم. تو همین خونه ، نشد یه خونه بهتر از اینو واسه ت میگیرم. میشی خانم خونه م. تو خیلی خوبی. معصومی. دیشب اینو فهمیدم. وقتی باهات بودم با اینکه حالت خوب نبود ولی فهمیدم بار اولته و حسابی هول کرده بودی و هی میخندیدی. خنده هایی که نصفی ش از شرم بود و نصفی ش بخاطر مصرف قرص حل شده تو شربت !!! هیچ دختری مثل تو پیدا نمیشه. این پریوش و لاله رو نبین. اینا انقدر حرفه ای شدن که دیشب با دو تا چک پول راضی شدن !!! الانم رفتن خونه ی فرهاد و خسرو ... بیا زن من بشو و یه عمر مثل ملکه ها زندگی کن. هوم ؟ چی میگی ؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
با شنیدن این حرفا حالم از هرچی پول و پسر و قول و قرار و هر کوفت و زهرمار دیگه ای که به اینا ربط داشت ، به هم خورد. با عصبانیت داد زدم :
-خفه شو احمق ... کثافت بی پدر و مادر ... تو خودت معلوم نیست هر شب با کی هستی ؟ کجا هستی ؟ اونوقت من بیام زن توی عوضی بشم که این بلا رو سرم آوردی ؟ این ننگ و برام به بار آوردی ؟ من بیام واسه تو خانمی کنم ؟ چه خانمی ای ؟!!! دیگه چه خانمی ای میمونه وقتی این بلا رو سر من آوردی !!! دیگه آبرویی برام مونده که برگردم پیش پدر و مادرم ؟!!! هان ؟!!!
از شدت عصبانیت سرم دوباره درد گرفت و گریه هام شروع شد. انقدر پشت سر هم هق هق میکردم که تمومی نداشت و به نفس نفس افتاده بودم. چشمام به طرز وحشتناکی میسوخت و حسابی ناراحت بودم.
صدای طاهر با خشم به گوشم خورد :
-فکر نکن من همیشه انقدر راحت باهات حرف میزنم آ بدبخت ... تو الان هیچ جا نمیتونی بری. اینی هم که گفتم خیلی بهت لطف کردم. با نهایت مهربونی برگشتم این پیشنهاد رو دادم. وگرنه میتونستم خیلی راحت مثل یه زباله بندازمت دور و محل سگم بهت ندم. الان هیچ جا قبولت نمیکنن. هیچ جا پناهت نمیدن. مجبوری همین جا بمونی. از ترس آبروتم که شده مجبوری. میفهمی ؟! حالا واسه من همچین ادای دخترای مثبت رو هم در نیار. اگه خیلی مثبت بودی ، دیشب پا نمیدادی. حالا نشستی زار زار گریه میکنی بگی خیلی معصومی ؟!
با عصبانیت از جام بلند شدم و به طرفش هجوم بردم که همین کارم باعث شد تا اونم عصبانی بشه و با دستای سنگینش منو گرفت و پرتم کرد روی تخت و محکم به قفسه سینه م زد که از شدت درد دادم رفت هوا و با صدای بلندی گفت :
-هرچی دوست داری جیغ و داد کن. اینجا هیچ کس نیست که به دادت برسه. اومدی آخر دنیا بیچاره ... هرچی میگم گوش کن. به نفعته. شیر فهم شد ؟!!!
بعد آروم آروم خودش و انداخت روم و هرچی تقلا کردم نتونستم از دستش آزاد بشم. با خشم بوسه ای به گونه ام زد و منو به گوشه ای پرت کرد و گفت :
-حق نداری از این جا بیرون بری. تو بالاخره زن من میشی. چه بخوای ... چه نخوای !!!
و من دوباره به حال بخت بدی که برام رقم خورده بود ، گریستم و انقدر با مشت به پتوی روی تخت زدم که از حال رفتم.
نمیدونم کی بود که از خواب بیدار شدم. نمیدونم چقدر میگذشت ؟! یک روز ... دو روز ... سه روز ...
حال خوبی نداشتم. فقط میدونم روی تخت بودم و بهم سرم وصل شده بود. دوباره تو همون اتاق بودم. سرم و به اطراف چرخوندم و دیدم طناز کنارم نشسته و داره نگاهم میکنه.
خواستم از جام بلند بشم که گفت :
-کجا زن داداش ؟!! بشین استراحت کن.
سرم و دوباره روی بالش گذاشتم ولی یه مرتبه با تعجب دوباره سرم و بالا آوردم و گفتم :
-چی گفتی ؟!
طناز لبخند زد. این دفعه آرایش نداشت. چهره ی معمولی و ساده ای داشت. بدون آرایش اصلاً جذابیت نداشت. دماغش یه کم بزرگ و گونه هاش زیاد از حد باد کرده بودن. هرچند بیشتر بهش میخورد که کتک خورده باشه. با خونسردی گفت :
-زن داداشم شدی دیگه !!!
-من چطوری زن داداش تو شدم ؟!!!
سؤالای زیادی توی ذهنم بود که طناز گفت :
-میدونم سؤال زیاد داری. اون خانمه هم واقعاً عمه م بود. ولی اون روز بعد از اینکه بچه ها اومدن ، رفت خونه چون شوهر عمه م برمیگشت. فکر میکرد مجلس دخترونه س. یعنی همیشه این فکر و میکنه. طاهر برادرمه. خیلی وقته میخوادت. میاد دانشگاه دید میزنه. تو نمی بینیش. بالاخره صیغه تون رو خوندیم و تموم شد. تو رو به دست آورد.
با حرص داد زدم :
-خفه شو دختره ی عوضی ! چطوری بدون رضایت من ؟!! اصن این داداش تو کی منو دیده ؟ این چه طرز ابراز علاقه شه ؟!! مثل آدم نمیتونست بیاد درخواستشو بده ؟ حتماً باید این کار و میکرد ؟ شماها چه دیوونه هایی هستین ؟!!!!!!! هان ؟!!!!!!!!!!!!
انقدر بلند داد زدم که طناز یکی زد تو گوشم و گفت :
-خفه شو ... واسه من داد میزنه. اون موقع که این همه داداشم به رفیقش التماس کرد و اومد ازت خواستگاری کرد ، یادت رفته ؟!
-کدوم موقع ؟
طناز : مثل اینکه واقعاً یادت نیست آ !!! وسطای ترم ، مگه فرهاد یادت رفته ؟!!
تازه یادم افتاد کی رو میگه. فرهاد دو سه باری پیشم اومد و بهم گفت دوستش از من خوشش اومده و من هر دفعه که می اومد چنان قاطع و بد باهاش حرف میزدم که اونم بار آخر برگشت گفت :
-اصن نخواه ... نوبرشو که نیاوردی. فک کردی از دماغ فیل افتادی ؟!!!
البته این با اون پسری که میگفت از دختر محجبه خوشم میاد ، فرق داشت. اون پسره یه کی دیگه بود ... ولی فرهاد ...
و من ناراحت از اینکه بلایی سرم بیارن ، دو هفته کلاس نرفتم و تو اتاق موندم و فقط درس خوندم. اصن فکر نمیکردم اون آدم طاهر باشه. با عصبانیت گفتم :
-خیلی نامردین. همه تون نامردین. تو خودت دختری و خوب میدونی اگه یه دختر جواب منفی میده از ته دلش شاید نباشه. شاید میخواد ناز کنه. اصن هر چی !!! داداش تو انقدر بی عرضه بود که خودشو نشون نداد و حالا میاد اینطوری میکنه ؟!!! مگه مریضه ؟ مثل آدم یه بار می اومد ازم درخواست میکرد شاید ...
با یادآوری طاهر و کاری که در حقم کرد ، حتی دلم نیومد بگم شاید ازش خوشم می اومد !!! از خودش و خواهرش و همه چندشم میشد. دلیلای طناز انقدر چرت و مسخره و بچه گانه بود که دیگه حتی بهش فکر هم نکردم. اصن شاید دروغ میگفت و ...
خدای من چرا ؟!! آخه چرا ؟ طاهر بالاخره کار خودش و کرد.
ذهنم بدجور قاطی کرده بود !!! همه چی تو ذهنم بود و درست نمیتونستم فکر کنم. حالا هم طناز بهم میگفت زن داداش !!!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
یک هفته ای از این ماجرا میگذشت و من شده بودم زن قانونی طاهر ... اونم بدون هیچ رضایتی از جانب من ... اول فکر کردم منو صیغه ی خودش کرده. ولی بعد فهمیدم که یه دختر که تو مهمونی اون شب بود و اتفاقاً چقدر شبیه من بود ، سرکیسه کرده و با خودش برده محضر تا عقد من و خودش رو ثبت کنه.
واسه عقد شاهداشونم دو تا از طرف طاهر و یکی هم از طرف من بودن که اون یه نفر ، طناز بود و نمیدونم چطوری شناسنامه ی جعلی واسه طناز درست کردن که نشون بده خواهر منه !!! به محضر دار هم دروغ گفته که پدر و مادرمون مردن و من تنها سرپرست خواهرم هستم.
همه ی این کارا کمتر از یک هفته انجام شد و انقدر از شنیدن این چیزا حرصم گرفت که سه بار خودکشی کردم. یه بار رگم رو زدم ولی نمردم و طاهر به موقع به دادم رسید که ای کاش نمیرسید !!! دو بار دیگه رو هم قرص خوردم ولی باز هم نشد و زنده موندم.
حتی طاهر میگفت قرصای اون شب هر آدمی رو میکشته ولی من چطوری جون داشتم که این همه قرص خوردم و بازم زنده موندم !!! شاید قرار بوده من شاهد بدبختی خودم باشم و به چشم خودم ببینم چقدر بدبختم و برای همین نمردم !!!
خدایا این چه تقدیر شوم و بدبختی ای بود که گریبان منو گرفته بود. دیگه تحمل هیچ لحظه ای از این زندگی رو نداشتم. روزهام به تدریج میگذشت و فقط تو یه اتاق با یه دستشویی و حموم زندونی شده بودم. هیچ تلفن و ملاقاتی غیر از طاهر و طناز نداشتم.
دیگه جشنی هم در کار نبود. لاله و پریوشی هم نبود. همه چیز انگار نابود شده بود. شناسنامه ی جدید من با اسم شراره شمس داشت میگفت که من یک هویت جدید پیدا کردم. از یک مهمانی ساده به هویتی جدید رسیدم که معلوم نبود چه سرانجامی رو در پی داره ...
طاهر بعضی وقتا با خوشحالی وارد اتاق میشد و انقدر نازم و میکشید که مجبور بودم باهاش همراهی کنم. بعضی وقتا هم به جونم می افتاد و انقدر کتکم میزد که باز هم مجبوری باهاش همراه میشدم. تازه وقتی عصبانی بود ، چنان با خشم با من نزدیکی میکرد که میخواستم بالا بیارم.
زندگیم شده بود یه قفس و این قفس هر روز تنگ و تنگ تر میشد. هر روز از خدا طلب مرگ میکردم و میخواستم این زندگی تموم بشه ولی انگار نمیشد و ادامه داشت.
نزدیکای عید شده بود و من از خانواده م هیچ خبری نداشتم. شاید عدنان بالای هزار بار به خوابگاه سر زده بود. شایدم نه !!! نمیدونم ... ولی حتماً خانواده مم نگرانم بودن. زهرا هم ممکن بود نگرانم باشه. لاله و پریوش هم شاید انقدر دیگه از سنگ نبودن و کمی نگرانم شده بودن. اما از هیچ کس هیچ خبری نبود. خونه رو عوض کرده بودیم. یعنی طاهر حدس میزد دنبال من باشن و برای همین خونه رو عوض کرد.

تا اینکه من یه شب تصمیم گرفتم با جفتشون کاری کنم که از دست این خونه و فضای دلگیرش خلاص بشم. خونه ی جدید بدتر از قبلی بود. همه ش تو تاریکی بودم و میترسیدم.
برای اینکه بتونم از خونه ی جدید فرار کنم ، نقشه ای کشیدم. تو این نقشه باید با طناز و طاهر همراهی میکردم تا بتونم ازشون جدا بشم. تو این مدت خوب شناخته بودمشون. اگه ذره ای باهاشون بد تا میکردم ، باهام بدتر میکردن. پس باید مطیع رفتارشون میشدم. گذاشتم شب بشه و طاهر بیاد سراغم. همینم شد و اتفاقاً اون شب با خوشحالی اومد تو اتاق.
قبل از اینکه طاهر بیاد کلی به خودم رسیدم. حموم رفتم و آرایش مفصلی کردم. موهام و به بهترین شکل ممکن آراستم و همون مدلی که طاهر دوست داشت ، لباس پوشیدم. همیشه بهم میگفت که مثل بقیه به خودم نمیرسم و از این بابت دلخور بود. برای همین سعی کردم به زیباترین حالت دربیام تا در نظرش جلوه کنم.
دیگه آب از سرم گذشته بود و برای همین با وقیح ترین حالتی که ممکنه جلوش ظاهر شدم و دوست داشتم وسط کار ، بدجوری داغونش کنم.
وقتی وارد اتاق شد ، از دیدنم سوتی زد و همون لحظه در و بست. پکی به سیگارش زد و بطری مشروبش رو گذاشت روی دراور و گفت :
-مای لیدی ... بهترین روزیه که دارم میبینمت ... چه جیگری شدی !!!
چشاش مثل همیشه هیز بود و با وقاحت تمام منو برانداز میکرد. انقدر غرق لذت شده بود که بیخودی می خندید. موهای قهوه ایش مدام به اطراف میرفت. تو این مدت خیلی موهاش بلند شده بود و تا روی گردنش می رسید.
برای اینکه بتونم بهتر با این قضیه کنار بیام و احساسات گریبانم رو نگیره ، کمی مشروب خوردم تا مست بشم. یه قرص مثل همونایی که واسه مهمونی خورده بودم ، توش هل کردم و یه نفس سر کشیدم.
از ته دل براش خندیدم و عشوه اومدم. چنان با ناز خندیدم که داشت پس می افتاد. همینطوری به چشمام زل زده بود و گفت :
-داری امشب دیوونه م میکنی.
هی براش ناز اومدم و اون دیوونه تر میشد. آخر طاقت نیاورد و به طرفم اومد. منم خودم و در اختیارش گذاشتم و هرچی فن بود اجرا کردم تا بیشتر لذت ببره. همینطور زمان میگذشت و به طاهر که غرق در لذت بود ، گفتم :
-چرا انقدر پشت موهات بلند شده عشقم ؟!
خنده ی بلندی کرد و گفت :
-وای خدا دارم خواب میبینم یا واقعیت داره شراره ؟! تو بهم میگی عشقم ؟
گونه ش رو ناز کردم و گفتم :
-آره عزیزم
طاهر دوباره خندید و گفت :
-نمیدونم والا ... مگه بلنده ؟! بیخیال خودتو عشقه.
-نه بذار برات کوتاهش کنم. خوشم نمیاد.
طاهر که مثل سگ مطیعم شده بود ، گفت :
-باشه. هرطور تو میخوای.
مست مست بود و هیچی حالیش نمیشد. الکی میخندید و منو نگاه میکرد. هرچند خودمم مست بودم ولی سعی کردم بفهمم قراره چیکار کنم !!!
تیغ و آوردم و پشتش نشستم و گفتم :
-آروم باش الان برات درستش میکنم.
و با نهایت زوری که داشتم ، محکم زدم توی سرش و اونم از این کارم شاکی شد و به طرفم حمله کرد. قبل از اینکه بخواد دست روم بلند کنه ، تیغ و روی گلوش کشیدم و به فریاد و دست و پا زدن های بدن لمس شده اش ، نگاه کردم.
نای حرف زدن نداشت و مدام دست و پا میزد و من بیشتر ادامه میدادم.
وقتی فهمیدم دیگه نفس نمیکشه و فقط داره جون میده ، خنده ی بلندی سر دادم و راضی از این کارم ، با صدای بلند گفتم :
-بمیر کثافت ... بمیر
سرم به شدت درد میکرد اما سعی داشتم به اعصاب خودم مسلط باشم. طاهر از من بیشتر مشروب خورده بود و برای همین خیلی مست و پاتیل بود. اما من حالم بعد از گذشت نیم ساعت بهتر شد.
وقتی کارم با طاهر تموم شد ، لباسام و پوشیدم. آرایشم و پاک کردم. از اتاق بیرون زدم. با دیدن فضایی غیر از اتاق ، پوزخندی زدم و به طرف اتاق طناز رفتم. آخرین باری که فضایی جز این اتاق دیده بودم ، مربوط میشد به اثاث کشی به این خونه ی جهنمی !!! که اونم اثاث کشی ای نبود و فقط جابجایی خودمون بود. چون هر دو خونه مبله بود و حدس میزدم به خاطر ثروت بیش از حد طاهر بود.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
از لای در نیمه باز ، نگاهی به داخل اتاق کردم. دود تمام اتاق و گرفته بود. طناز روی تخت خوابیده بود و مثل دیوونه ها میخندید. سه ماه تو دیوونه خونه زندگی میکردم و خودم خبر نداشتم.
پنجره ها رو بستم و پرده های اتاق رو کشیدم. صدای ضبط رو زیاد کردم که با این کار طناز بیشتر خندید و گفت :
-دمت گرم
تو حال خودش نبود و منم گذاشتم تو حال خودش بمونه. اینطوری بهتر بود. شاید مرگ در سکوت براش بهترین عذاب بود.
مدارکم رو یه بار دیگه چک کردم. همه چی سر جاش بود. یاد ضبط افتادم. به سمت اتاق مشترکم با طاهر رفتم. هنوز داشت جون میداد و بی توجه به خونایی که ازش روی پتو ریخته بود ، دوربین فیلم برداری پشت قاب عکس رو برداشتم.
انقدر اشک ریختم و هق هق کردم که نفس زدن برام سخت شده بود. مدام سرفه میکردم و آب بینی م راه افتاده بود. سرم شدید درد میکرد ولی هی به خودم نهیب میزدم که :
-تموم شد. همه چی تموم شد. دیدی مشکل نبود ؟ دیدی تموم شد ؟
فیلمی که یه شب از خودمون گرفته بودم. شبی که طاهر از شمال برگشته بود و حوصله نداشت. عربده میزد و دوربینش رو روی دروار جا گذاشت. بعد به من خندید و گفت :
-الان میام سراغت
بعد دوباره با عربده زدن های مکرر اومد سراغم و به جونم افتاد. اونم با خشم و عصبانیت !!! شاید فکرشم نمیکرد ازش فیلم بگیرم که مدرک بشه و به پلیس ثابت کنم برای دفاع از خودم طاهر رو کشتم !!!
همه ی مدارک آماده بود. منم از مدتها پیش آماده بودم. آماده ی فرار از این خونه ی لعنتی !! این زندگی لعنتی که برام ساخته بودن.
جفت شناسنامه هام همراهم بود. شاید طاهر یه روزی فکر نمیکرد که من تمام ساعت تو اون اتاقم و میتونم سرک بکشم. میتونم سوراخ سنبه هاشو یاد بگیرم و شناسنامه ی اصلی مو پیدا کنم. شناسنامه ای که پریوش بی اجازه از من به این خونه آورد تا اسم طاهر توش ثبت بشه. ولی هیچ کس نمیدونست من فهمیدم اون شناسنامه کجاست و تا الان پیش خودم مونده و هیچ اسمی هم توی شناسنامه ی المیرا اتکا ثبت نشده !!! فقط شناسنامه ی جعلی شراره شمس ، شوهری رو میشناخت که اسمش طاهر کمالی بود و بس ! ولی المیرا اتکا همچنان مجرد بود.
همه چیز برای لو دادن کارای طاهر و طناز و بدبختی ای که سرم آوردن ، حاضر بود.
داخل تاکسی مدام به اتفاقی که قراره بیفته ، فکر میکردم. وقتی جلوی کلانتری رسیدم ، بعد از نفس عمیقی که کشیدم ؛ وارد شدم.
سرباز منو به داخل هدایت کرد و من پیش سروان فرهمند که معرفی شده بود ، رفتم.
سعی کردم همه چیز رو شمرده شمرده توضیح بدم و خونسردی خودم و حفظ کنم. با این خیال پیش سروان رفتم.
نگاهم و از چشمای خیسش گرفتم، برگه و خودکار و جلوش گذاشتم و گفتم: هرچی که به من گفتین و اینجا بنویسین و زیرش و امضا کنید.
زیرلبی چشمی گفت و شروع به نوشتن کرد. دستاش می لرزید و اشکاش تمومی نداشت. این صحنه ها کم و بیش برام عادی شده بود با این وجود دیدن اینجور موردا هنوز اذیتم می کرد.
-جناب سروان؟
نگاش کردم: تموم شد؟
-بله.
برگه رو لای پوشه ای که همراهم بود گذاشتم و پاشدم که باز صدام زد، برگشتم سمتش و سوالی بهش خیره شدم.
چند لحظه تو چشام نگاه کرد و بدون اینکه حرفی بزنه، سرش و انداخت پایین. نفس عمیقی کشیدم و از اتاق بیرون زدم. می ترسید. حق هم داشت!
به سمت اتاق سرهنگ رفتم تا بهش گزارش بدم و ببینم دستورش چیه. انقدر بدم می اومد برای هر کاری اجازه بگیرم ولی اون روزی که این کار و انتخاب کردم، باید به فکر اینجاهاشم می بودم... هرچقدرم که ترفیع بگیرم باز زیردستم... این رشته سر دراز دارد!
دستور تفتیش خونه رو از سرهنگ گرفتم و راست و ریست کردن کارای دیگه رو انداختم گردن رزاقی. نمی شه که همه ی دنگ و فنگاش گردن من باشه!
رسیدیم به آدرسی که اتکا داده بود. یه سرباز از دیوار بالا رفت و در خونه رو از داخل باز کرد و با احتیاط رفتیم تو. تمام فضای سالن و دود گرفته بود. چندتا از بچه ها تو اتاقای پایین پخش شدن و منم با یه سری دیگه از پله ها بالا رفتم. نگاهی به اتاق اول انداختم یه دختر بی هوش روی تخت افتاده بود و ضبط صوتم برای خودش آهنگ پخش می کرد. رفتم سمت اتاق بعدی و کمالی رو رو تخت پرخون دیدم. همه جا امن و امان بود، اسلحه م سرجاش برگردوندم و گفتم که بچه های تیم پزشکی که بیرون از خونه بودن، بیان تو.
صدای ضبط هنوز می اومد و فضای خونه خفه بود... چشمم افتاد به شیشۀ مشروبی که روی دراور بود... دیسکویی برای خودشون راه انداخته بودن!
*****************************************
****************************
گزارش پزشکی قانونی، اعترافات المیرا اتکا و فیلمی که ضمیمۀ پرونده شده بود جای تردیدی برای قاضی نمی ذاشت.
نگاهم و بین خانوادۀ اتکا چرخوندم سر برادرش از ضربه هایی که به دیوار تو کلانتری زده بود، شکسته و الان باندپیچی داشت و دهن پدرش بخاطر سکته ای که کرده، کج بود.
طناز کمالی اُوردوز کرده و تو کما بود و نمی تونست شهادتی بده اما حضورش اهمیت چندانی نداشت و بدون اظهارات اون هم اتکا تبرئه می شد.
قاضی با چکش روی میز کوبید و ختم جلسه رو اعلام کرد. بی گناهی اتکا ثابت و مثل خیلی از پرونده های دیگه این پرونده هم بسته شد ولی پرونده ی زندگی المیرا اتکا هنوز باز بود!



پایان فصل المیرا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
نسل ما ، نسل بوسه های خیابانی ایست…نسل خوابیدن با اس ام اس…نسل دردو دل با غریبه های مجازیست…نسل غیرت بر خواهران و روشنفکری بردختران زیبا روی همسایه است … نسل دل نگرانی برای شارژ ماهانه وی پــ ی ان…نسل عکسهای برهـ ـنه بازیگران…نسل به خاک سپرده شدن گفته های کوروش و شریعتی ایست …نسل ترس از رقص نور ماشین پلیس…نسل استرس های کنکور و سکته های خاموشاست …نسل ما نسل تنهایی ایست ,نسل سوخته…یادمان باشد اگر به جهنم رفتیم مدام با خود بگوییم: شبیه دنیای خودمان است!

****

چشمامو بستم و گفتم:
- زود برگرد.. باشه؟
خندید و گفت:
- هر چی شما بگی سرورم... زود میام.. قول میدم!
لبخندی زدم ،
نرمی لبهاشو روی گونه ام حس کردم... قطره اشکی به چشمم اومد.. با عصبانیت گفت:
- بازم گریه.. بازم گریه.. به جون رانا اگه این اشکه بیاد پایین می زنمت!
بغضم رو قورت دادم و گفتم:
- چشم...
چمدونش رو برداشت و گفت:
- به امید دیدار عشق من!
دستی براش تکون دادم و گفتم:
- به امید دیدار..
بعد از اینکه سوار آسانسور شد در خونه رو بستم و به اتاقم رفتم...
روی تخت دونفرمون دراز کشیدم نمدونم تو این چند روزی که نیست چیکار کنم؟ .
کمی فکر کردم به این نتیجه رسیدم که نگاهی به دفتر خاطراتم بندازم.. خیلی وقت بود که می خواستم خاطراتمو مرور کنم و نشده بود.. حالا وقتش بود..
دفتر خاطراتم رو از توی کشوی میز ارایش نقزه ای رنگم در آوردم .
انگشتامو به ارومی روی جلد تخته ای اون که تصویر زیبای نقاشی مینیاتوری حک شده بود کشیدم.چشمامو بستم با دستای لرزونم اولین صفخه اشو ورق زدم

" به نام خدایی که همتا ندارد! "

بند کفش های آل استار مشکیمو باز کردم و وارد خونه شدم،
رفتم اتاقم..لباسامو عوض کردم .
دلم داشت از گشنگی ضعف میرفت گوشیوبرداشتم
زنگ زدم به پیتزا فروشی مورد علاقم ، یه دونه مخصوص با نوشابه و سیب زمینی سفارش دادم..
بعدش هم لپ تاپمو اوردم با خستگی ولو شدم رو مبل سه نفره کرم شکلاتیمون و آفلاینام رو چک کردم ...چهل و هشتا آفلاین داشتم..کارم که تموم شد ، زنگ در خونه هم به صدا در اومد..
جونم ،پیک پیتزایی بود .. سریع حساب کردم ،رفتم تو اتاقم روی تختم نشستمو اولین لقمه رو با ولع بی هوا تو دهنم گداشتم ..
وااااااااییی....
از داغیش زبونم سوخت و اشک تو چشام جمع شد .صدای خوش اهنگ پیانویی که رو گوشیم گذاشته بودم بلند شد...یعنی کی میتونه باشه؟

-بله؟
-سلام نانازم.خوبی؟
-سلام آروین تویی؟چطوری؟
-خوب..مگه میشه بد باشم..کجایی رانایی؟
-من خونه..روی تخت نشستم دارم شام میخورم..
-چی میخوری؟
-پیتزا
-اه دختر خسته نمیشی اینقدر پیتزا میخوری؟
-به تو چه ؟دلم میخواد، دوست دارم
خندید و گفت:
-وقتی حرصت می گیره بیشتر عاشقت میشم.. کاش الان اونجا بودم صورت عصبیتو میدیدم ...
- الکی ذوق نکن ..هیچم عصبی نشدم..
یدفعه جدی شد
مگه نگفتم خطت روعوض کن؟..این صد بار...مگه قول دادی دختر خوبی بشی!
نخواستم ناراحتش کنم ،گفتم :
-چشم.. همین فردا میرم خط میخرم..
-قربون رانای خوشگلم برم من ..برو شامتو بخورعزیزم ..فعلا
-باشه ،کاری نداری؟
-نه ناز گلم ،بای
-بای عزیزم
گوشیمو انداختم رو تخت و مشغول خوردن پیتزای یخ کرده ام شدم .


بعد از شام یه سر به وبلاگم زدم،بعد هم فیسبوک، بعد از دو ساعت از نت خسته شدم.کولر دو تیکه ی اتاقم و روشن کردم و رفتم روی تختم..تنها جای مرتب اتاقم تختم بود از اینکه تختم نامرتب باشه کلافه میشدم.
اتاقم سه در چهار بود، اما باوجود کوچیکیش عاشقش بودم.
کاغذ دیواری های اتاقم مشکی بود با نقش های برجسته آتیش..تخت ،ام دی اف قرمز رنگ یک و نیم نفره بود ، با یه آیینه ی قدی خشگل که پایینش کشو داشت ،لوازم آرایشیمو داخل اون کشو گذاشته بودم ..یه کمد دیواری جادارم داشتم که توش همه نوع لباس مارک دار پیدا میشد .
هرچی که میخواستم بابام از بهترینش برام فراهم میکرد .. بابام ...یدفعه بغض راه گلومو بست .
یاد اون تصادف لعنتی افتادم.. شونه هامبه لرزه افتاد ... صورت غرق به خون بابام توی بیمارستان جلو چشمام زنده شد .
بی اختیار اشکام راهی گونه هام شدن...هنوز که هنوزه نتونستم با این قضیه کنار بیام .اخه کم کسی رو از دست ندادم . بابام تنها کسم بود تنها پشتو پناهم تو این کره خاکی ... ماها داغون و پریشون بودم همش خودمو مقصر میدونستم اخه من مجبورش کرده بودم بره خونه دوستش تا من بتونم با خیال راحت کارای جشن تولدشو انجام بدمو غافل گیرش کنم ..اما اون تو راه برگشت با یه پرشیا تصادف کرد و تا امروز تو بهت و حسرت اخرین تولدش گذاشت. تولدی که با مرگش یکی شد... غم دنیا رو دلم نشست ...
من جز بابام هیچ کسی رو نداشتم... مامانم که قربونش بره عزراییل وقتی چهارسالم بود از بابام طلاق گرفت و منو که تو اوج نیاز و وابستگی بودم رها کرد و دنبال عشق اولش رفت ، ااز اون زمان تا الانم هیچ خبری ازش ندارم ... هیچ وقت سراغی ازم نگرفت... شاید حتی یادش نمیاد که دختری هم داشته..
لبخند تلخی زدم...
شاید هم الان یکی دوتا خواهر و برادر داشته باشم...
حیف.. حیف که فکر کردن به گذشته ها هیچ سودی نداره...
قبل از اون اتفاق شوم بابام برام یه MVM نوک مدادی خریده بود..
خودم هم بیخیال درس شده بودم.... بابا علاوه بر خرجیی ای که بهم میداد کلی هم برام پس انداز کرده بود . این خونه رو هم بنامم زده بود اگه اون اتفاق لعنتی نمی افتاد حالا حالا ها با هم تو این خونه زندگی میکردیم و به زمین و زمان فخر میفروختیم .. اما دست سرنوشت تاب خوشحالی ما رو نداشت ...سرم بد جوری درد گرفت ..به عادت همیشه یه قرص مسکن خوردم.
چشام کم کم گرم شد ،در حالی که عکس بابام تو بغلم بود به خواب شیرینی فرو رفتم.

**************
خاطره ی اون روز تموم شد... مثل کسی که داره یه کتاب رو می خونه سریع زدم صفحه ی بعدی:

صبح با صدای زنگ گوشیم اروم چشمامو باز کردم
-بله؟
-هنوز خوابی خانومم؟مگه قرار نبود امروز بری خط بخری میبندنااااااا.زود بخر بیا اینجا که منتظرتم.
-ای بابا مگه خدمات ارتباطیا م می بندن..بزار بخوابم آروین..
-زود باش بیا..من خانوم تنبل نمیخوام
-نمیخوای که نخواه ، به درک..
گوشیو قطع کردم..با غرغر رفتم دستشویی و دست و صورتمو شستم و مسواک زدم..
بطری آب پرتغال رو از توی بخچال برداشتم و سر کشیدم..بعدش هم از خونه زدم بیرون...سوار ماشینم شدم و ضبط رو روشن کردم..

به اولین خدمات ارتباطی که رسیدم زدم کنار و با عجله رفتم داخل..سه ساعت توی صف ایستادم تا نوبتم شد.. آروین گیر داده بود خطت رو عوض کن... شیطون بودم اما به این مزاحما هم رو نمیدادم ...
یادم افتاد که چقدر سر همین مزاحمای تلفنیم از دستم حرص خورد ، ولی هیچی بهم نگفت...خندم گرفت.. با این که خیلی دوسش داشتم اما خب شیطنت هم داشتم دیگه.. چه کنم..
اه شماره ها هم که همه0936بودن..دختره با کلی ادا و عشوه گفت بقیه شماره ها تموم شدن .. یه دونه که رند تر از بقیه بود رو انتخاب کردم.
بعد از اینکه سه ساعت اینور اونورم کردن گرفتمش و رفتم سوار ماشین شدم..از اینایی بود که دوتا توی یه جلد بودن..
نفهمیدم کی رسیدم به خونه ی بابای آروین..ماشینو گوشه ای پارک کردم ، زنگ زدم..
خدمتکارشون بود:
-بفرمایید..
-منم زری خانم..رانا..
با یه حالت چندش گفت:
-بیا بالا
هیچ وقت آبم با این زن تو یه جوب نمی رفت..
هر دومون سایه ی همو با تیر می زدیم..آروین توی اتاقش بود..کسی هم خونه نبود..در اتاقشو باز کردم که دیدم نشسته لب پنچره..
-آخه پسر نمیگی میوفتی..حالا خودت هیچی..من سیاه بخت میشم..
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
برگشت و گفت:
-قربون این دلواپس بودنت..چقدر قشنگ ،رمانتیک میشی..
خودمو روی صندلی کامپیوترش انداختمو گفتم:
-رمانتیک چیه بابا؟!
- خط خریدی؟
-آره گفت دو سه ساعت دیگه فعال میشه
-خدا رو شکر یه بار به حرفم گوش دادی..
رفت تا به زری خانم بگه یه چیزی بیاره بخوریم
آروین یه پسر خوشگل مامانی بود..قد یک و نود..وزنشو دقیق نمیدونم.. پوست سبزه با چشم و ابروی مشکی..با همه خشن و مغرور با من مهربون و عاشق...چیزی که هر کسی آرزوشه... آروین اهل کار کردن و سگ دو زدن نیست..یعنی تنبله..فقط گاهی به شرکت باباش سر میزنه و حقوق میگیره....باباش شرکت خدماتی پرستاری از سالمندان و کودکان روداره..اه چه شغل مزخرفی..
تمام اتاقش عکسای من بود...عاشق همین دیوونه بازیاش بودم..
آروین اومد...
با خودش میوه آورده بود..یه هلو از ظرف برداشتم و گفتم:
-آروین.. ؟
-جونم گلم؟
-جواب بابات چی شد؟
سعی کرد بحثو عوض کنه. به وضوح متوجه شدم...
- خط رو بزار توی گوشیت ببین فعال شده!
کلافه گفتم:
- آروین جواب من رو بده..
پشتشو بهم کرد و به پنجره خیره شد:
- خودت می دونی جواب بابا چیه...
چشمامو بستم...آره می دونستم جوابش چیه... فکر می کنه من برای این که از قرض بابام صرف نظر کنه می خوام با آروین ازدواج کنم..
بابام به پدر آروین بدهی داشت... خیلی زیاد بود... با هم کار می کردن...ورشکست شدن....تمام خسارت ورشکست شدنشون رو باید بابام می داد.. چون بر اثر اشتباه اون ورشکست شدن... بعد که بابام فوت کرد من خونه رو عوض کردم و یه کوچکتر گرفتم و تا اون جایی که تونستم از پس اندازم بهش دادم اما راضی نشد که نشد ...
می گفت تو می خوای آروین رو از راه به در کنی... می گفت اگه باهام ازدواج کنی و بی خیال آروین بشی منم دیگه هیچ پولی ازت نمی خوام.... مامان آروین سال ها پیش فوت کرده بود....بیچاره مامانش...نمی دونست با کی داره زندگی می کنه.. با یه نفر که حاضره زندگی یه دختر بیست و دو ساله رو بهم بریزه برای حال وهول خودش...
طرفای ساعت هفت عصربود که آروین گفت:
-شام بریم بیرون عسلم؟
خمیازه ای کشیدم و گفتم:
-خسته ام..برو شام بگیر و بیا..همینجا می خوریم..هوم؟
گونمو بوسید و گفت:
-هر چی خانومم امر کنه..زود بر می گردم نفسم..
لبخندی زدم و اون رفت..باباش که تا دیر وقت سرکار بود و زری خانوم هم ساعت کاریش تموم شده بود...
حدود نیم ساعت بعد صدای در اومد..از روی تخت بلند شدم و رفتم تا غذاها رو ازش بگیرم و بزارم روی میز..اما دیدم باباشه..
سلام آرومی کردم که گفت:
- ماشین آروین نیست... کجا رفته؟
- رفته شام بگیره..الان دیگه باید بیاد..
خواستم برگردم توی اتاق آروین که گفت:
- بشین کارت دارم..
با تعجب برگشتم و گفتم:
- چه کاری؟
نشست روی مبل و گفت:
- بشین می فهمی...
روی مبل نشستم که سیگاری از جیبش در آورد و با فندکی روشنش کرد... باباش یه مرد حدود چهل و هفت هشت ساله با موهای جوگندمی و هیکل ورزشکاری بود.. بهش نمیومد زیاد پیر باشه...
با صداش به خودم اومدم و سرم رو انداختم پایین:
- من هربار که میام خونه آروین شروع می کنه به بحث کردن... من اعصاب اینو ندارم بخوام راجع به رابطه ی تو و آروین فکر کنم.. یه بار گفتم.. بازم می گم... اگه بخوای خودتو از شر اون قرضا راحت کنی و راحت زندگی تو ادامه بدی باید همون کاری که گفتم رو بکنی... آروین هم میره خارج از کشور....
بعد صداشو آورد پایین و گفت:
- نمی زارم مزاحم زندگیت بشه.. تو و اون الان داغید.. فکر می کنید چون عاشق شدید می تونید تا آخرش با هم باشید.. نه جونم ، دو سال که گذشت از هم خسته می شید. من دارم با عقل میرم جلو.. اگه قبول کنی زن من بشی تا آخر عمرت خوشبختی... دیگه هیچ مشکلی نداری... اون وقت بچه ی تو میشه وارث ثروت آقای تهرانی...خودت می شی زنش.. می فهمی؟ این یعنی یه عمر زندگیِ تامین شده! این قدر خر نباش.. آروین مال زندگی نیست..
از جا بلند شدم و با صدای تقریبا بلندی گفتم:
- من این زندگی تامین شده رونمی خوام... باید کی رو ببینم؟ تو رو خدا بی خیال شو.... تا قرون آخر قرضت رو می دم.. فقط ولم کن... اصلا من می خوام با آروین بدبخت بشم.. می خوام زندگیمو خراب کنم.. تو چته خودتو می ندازی وسط؟
داد زد:
- حواست باشه با کی حرف می زنی.. اگه من نزارم هیچ غلطی نمی تونید بکنید...
طاقتم تموم شده بود... حالم از این مرد پست و بی شرف که می خواست با من که دوست دختر پسرش بودمو دختر رفیقشم به حساب میومدم به زور ازدواج کنه و پسرش رو دور بزنه به هم می خورد...
بهش گفتم:
- من تا وقتی خودم نخوام هیچ غلطی نمی تونی بکنی.. اینو یادت باشه...
از جا بلند شد و گفت:
- از کجا مطمئنی؟
- از اون جا که مال این حرفا نیستی..
خودم هم تعجب کرده بودم که این جرئت و از کجا آوردم...اما بالاخره حرفایی که این مدت روی دلم سنگینی می کرد و گفتم و خودم رو راحت کردم...
گوشیم زنگ خورد..رفتم توی اتاق آروین تا برش دارم..
خواستم دکمه ی اتصال رو بزدنم که دستی دور کمرم حلقه شد.. فکر کردم اروین اومده ...خواستم برگردم سمتش که صدای دورگه ای از خشم و غضب تو گوشم پیچید:
- که من نمی تونم هیچ کاری کنم آره؟
خدای من اون عوضی اشغال ...بابای اروین ..
گوشی رو از دستم گرفت و پرت کرد ،صدای خورد شدنش تو فضای اتاق پیچید .
با صدایی که از ترس لرزون شده بود گفتم
- و.. ولـ...م ...کن!
بدون توجه به حرفم با لحن کثیفی گفت:
-می دونستی اندامت خیلی ناز و س ... یه؟
خواستم خودمو از بین دستای کثیفش بیرون بکشم که نتونستم..لباشو به لبام نزدیک کرد..
داد زدم:
- چه غلطی می کنی عوضی؟
دستامو محکم گرفت و گفت:
- رانا تو خودتم می دونی سهم منی...
به خودش فشارم داد.. داد زدم:
- ولم کن... برو کنار... اشغال عوضی..... کمک!!!!
جیغ می زدم و اون وحشی تر می شد.. روی تخت پرتم کرد و باهیکل کثیفش افتاد روم...
داد و فریادم تبدیل به التماس شده بود
- تو روخدا... ولم کن... جون آروین... تو رو به روح زنت قسم ولم کن....
لباشو روی گردنم گذاشت و گفت:
- خفه رانا... مثه این که زبون خوش حالیت نمی شه....
سرم و بلند کرد ، خواست لبامو ببوسم که خودمو عقب کشیدم..
جیغی زدم و گفتم:
- آروین کمکم کن... به دادم برس
چوب بیلیارد آروین کنار تخت افتاده بود....بهترین راه حل..
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
اومدم برش دارم که دستمو گرفت و گفت:
- کور خوندی.. فکر کردی با خر طرفی؟
تو همین کش مکش و درگیری سرم محکم به قسمت فلزی تخت خورد .. گرمی خون رو صورتم نشست ...
سرگیجه ی شدیدی گرفتم... چشمام داشت سیاهی می رفت...
از خودم چندشم میشد که توی بغلشم..کثیف ترین مردی بود که توی زندگیم دیده بودم ...کثیف..به معنای واقعی این ...اونی که به خودش اجازه داد عشق پسرشو زیر دست و پاش له کنه...
داد زدم:
- خدا.........
دیگه لباسام رو در آورده بود... دیگه زجه هامم فایده نداشت...
آخرین توانم رو جمع کردم و داد زدم:
- آرویـــــــــن....

*****
نمی خواستم این خاطرات رو بخونم.. دوباره حالم بد شده بود.. دوباره سر درد قدیمی داشت می اومد سراغم.. از این تیکه ی زندگیم بدم می اومد... هر کی هم جای من بود بدش میومد.... اما باید می خوندم... می خوندم و درس می گرفتم که قدر زندگیم رو بدونم....

****
چشمام نیمه باز بود.... بدنم از درد بی حس شده بود .... دیگه صدام در نمیومد ..کار از کار گذشته بود ...
صدای ضجه ی آروین گوشم و خراش می داد....منی با تن لخت روی تخت افتاده بودم..و اون پدر عوضیش..
پدر؟
نه این کلمه ی مقدس ماله این حیوون نبود ..حیوون؟حیوون هم زیادیش بود...به خدا زیادیش بود...به پیر به پیغمبر زیادیش بود..
آروین سرمو توی اغوشش گرفته بود و گریه می کرد...
باباش گفت:
-هنوزم می خوایش پسر؟
صدای گریه ی آروین بلند تر شد..
دوباره گفت:
- با زبون خوش گفتم دور آروین رو خط بکش... گفتم تو مال منی...
حرفا رو می شنیدم اما توان حرف زدن نداشتم.. چشمام داشت کم کم بسته می شد...
با صدای بلند تری رو به آروین ادامه داد:
- می خوایش هنوز؟ دختری که اولین رابطه ش با پدرت بوده رو می خوای؟
بعد خندید و گفت:
- بیا ارزونیت خودت ....
صدای گریه ا م بلند شد...آروین صورتمو می بوسید..مثل دیوونه ها گریه می کرد..دیوونه ها..آره این پسر دیوونه بود که منو با این وضع بغل کرده بود..منی که خودم ار این تن و بدن دست خورده چندشم می شد ...اما آروین..
آروین!
روی چشمای بستم بوسه میزد.. با حس این که از کنارم بلند شد چشمامو باز کردم که آروین نبودش... کنارم نبود... بعد از چند ثانیه از اتاق اومد بیرون...الهی قربونش برم. برام لباس آورده بود..

داشت با موبایل حرف می زد:
- خودتو برسون عماد... تو رو خدا.. داره می میره!
آروینم ساده بود.. ساده ی ساده...زنگ زده بود بیان منو نجات بدن..
خدا........
آروین پاک بود..هیچ وقت بد منو نگاه نکرد..فقط ذوق اینو داشت که با همیم..آروین...بمیرم..چه زجری کشیدی..

*****
آب دهنم رو قورت دادم.... نه.. نمی شد... زدم چند صفحه جلو تر... حدود ده صفحه ای که راجع به سعید نامرد نوشته بودم رو جلو زدم.. اون ده صفحه هیچ دردی رو دوا نمی کرد... فقط فحش بود و نفرین که بار سعید کرده بودم.... صفحه ی یازدهم رو باز کردم و شروع به خوندن کردم:

الان دو ماهی میشه که گذشته...
دارم اشکای روی گونم رو پاک می کنم..اون شب لعنتی..اون...نمی خوام به این فکر کنم که اون شب بعد از بیرون اومدن از اتاق آروین چی شد..اما مگه میشه؟
دوباره سرم به دوران افتاده ..دوباره به یاد حرفش افتادم..
-ببین بعد از این اتفاق هنوزم آروین تو رو می خواد؟
قهقه ی کریهش...بدن کثیفش..مگه می تونم به هیچی فکر نکنم؟
مگه میشه..؟
سرمو توی بالش فرو بردم و جیغ زدم...هر چند..بلند هم جیغ می زدم کسی نمی فهمید..
اون روز صبح که برای خرید خط رفتم بیرون نمی دونستم که...نمی دونستم چه حادثه شومی منتظرمه ..نمی دونستم قراره زندگیم زیر ورو شه...
بعد از اون اتفاق تصمیم گرفتم برم از سعید شکایت کنم که با فهمیدن خبر این که رفته کانادا خورد شدم.... هیچ کاری از دستم ساخته نبود جز انتقام.. انتقامی که توی این دو ماه تمام فکرم بهش جلب شده بود...
و من..رانا احسان..تصمیم گرفتم انتقام بگیرم.....انتقامی به قیمت جونم..به قیمت تمام زندگیم..اول از همه از خودم.. دومین نفری که می خواستم ازش انتقام بگیرم مادرم..هه..مادر..مادری که پی زندگیشو گرفته و یادش رفته دختری داره...سومی سعید... که هیچ توضیحی براش وجود نداره.. به معنای واقعی آشغال...
انتقام از سعید تهرانی...

***********
صفحه ی بعد سربرگ داشت.... بالای صفحه نوشته بودم:
« اولین ملاقات دردناک و گریه دار با آروین »
عینک آفتابیمو از روی چشمم برداشتم و وارد ساختمون روبرو شدم...
آروین کارش به تیمارستان کشید..وضعش خیلی هاد بود و به معنای واقعی کلمه دیوونه شده بود..منم بودم با دیدن عشقم زیر دست و پای بابام دیوونه می شدم..من؟
نه که من دیوونه نشده بودم..
نیم ساعت گشتم تا پزشک آروین رو پیدا کنم..سلام کردم که گفت:
-سلام دخترم..حالت چطوره؟
-ممنون دکتر بد نیستم..آروین چطوره؟
-چی بگم رانا جان؟آروین داره ذره ذره آب میشه...هر شب توی خواب صدات می کنه...گریه می کنه..زجه میزنه...
اشکامو پاک کردم که دکتر با مهربونی گرفت:
-گریه نکن دخترم..ما می تونیم با کمک هم به زندگی برش گردونیم..
زیر لب گفتم:
-نمی تونم دکتر...نمی تونم...من فقط بدترش می کنم...
-چرا اینطور فکر می کنی دختر؟تو دوای آروینی..بیماریش با تو بهبود پیدا می کنه..فقط تو..
-دکتر من..من..
بهش توضیح دادم که چند ماهی و گیرم و نمی تونم زیاد کنار آروین باشم...
رفتم توی محوطه ی اونجا و آروین رو دیدم که به کمک پرستارش راه می رفت..با دیدنش دوباره اشک توی چشمام جمع شد..نگاهمو از آروین دزدیدم و از اون جا زدم بیرون..هر چی باشم حاضر نبودم آروینو با هیچی عوض کنم...آروین زندگیم بود..تنها پسری که باهاش خوش بودم و از ته دل می خندیدم...با اینکه خیلی شیطنت می کردم اما آروین..
عاشق آروین بودم...
اونی که عاشقه می دونه دردم چیه...
من عاشق بودم..
یه عاشق واقعی..
و برای عشقم دست به هر کاری می زنم..
حتی مرگ!

****
اون خاطره تنها خاطره ای بود که سربرگ داشت.... با خوندنش دوباره اشک های همیشگیم جاری شدن... آروین اگه بود الان سرم داد می زد که گریه نکن....با این فکر لبخندی زدم و شروع به خوندن خاطره ی بعدی کردم:
با صدای زنگ در خونه چشمامو باز کردم.. رفتم درو باز کردم که عماد و روشا رو دیدم..
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
عماد گفت:
- به خانوم خوش قول مهمان نواز... برو کنار ببینم.. سه ساعته پشت دریم..
خندیدم و گفتم:
- خب خوابم برد چه کار کنم؟
از جلوی در کنار رفتم و با روشا هم سلام و احوال پرسی کردم و گونشو بوسیدم که عماد با شیطنت گفت:
- منم از اینا می خوام... به ما یه سلام خشک و خالی هم نکردی اون وقت نوبت این روشا که می رسه ماچ و تف می کنی؟
زدم رو کمرشو گفتم:
- برو تو اینقدر حرف نزن بچه..
اونم یکی زد به سرم و گفت:
- تو هم برو یه آبی به اون صورتت بزن.. اه اه...
اونا رفتن توی هال و منم اول رفتم دستشویی و صورتم و شستم و بعد رفتم توی اتاقم لباسمو عوض کردم و یه شلوار کتون سفید با تاپ زرشکی پوشیدم..
توی آینه به چسمای سبز- خاکستریم خیره شدم و گفتم:
- رانا زندگیت همینه.. باید بسوزی و بسازی..
رفتم پایین و گفتم:
- چه عجب یه سراغی گرفتید!
عماد گفت:
- خفه بمیر.. نه که تو همش پا تلفنی و به ما زنگ می زنی.. واسه همینه..
سیبی به طرفش پرت کردم و گفتم:
- به تو چه.. با روشا بودم..
رو به روشا ادامه دادم:
- مامان و بابا خوبن؟
- آره عزیزم سلام می رسونن...اومدیم تو رو ببریم بیرون...نپوسیدی توی خونه؟ اونم تنهایی؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- بازم به شماها...
روشا که می دونست دوباره قراره قمبرک بزنم داد زد:
- زر زر تعطیل.. گمشو برو یه چی بپوش بریم دیگه..
به عماد نگاهی کردم و دوتایی زدیم زیر خنده.. نه به عزیزم گفتنش نه به فحش دادناش...
رفتم که آماده بشم... روشا دوست دوران دبیرستانم بود... خیلی با هم صمیمی بودیم... عماد هم برادرش بود... همیشه به چشم برادرم می دیدمش و باهاش راحت بودم... اونم همین حس رو بهم داشت و همیشه پشتم بود...
اون شب مثلا می خواستن منو از این حال و هوای بد در بیارن.. و صد البته موفق هم شدن.. اول رفتیم شهربازی و دو سه ساعتی بازی کردیم.. بعدش رفتیم پدر خوب و از به قول عماد پدرشو در آوردیم... بعد هم رفتیم بستنی ایتالیایی خوردیم.. خیلی وقت بود این طور تفریح نکرده بودم... از وقتی که اون بلا سر من و آروین اومد... یادم رفت بگم.. آروین و عماد خیلی با هم صمیمی بودن... مثه دو تا برادر..
عماد تمام کارای بستری شدن آروین رو کرد.. حتی خواست توی خونه ی خودشون براش پرستار بگیره که دکترا مخالفت کردن و گفتن نمیشه....

****

صبح روز بعد ساعت طرفای هشت ونیم بود که بیدار شدم...
اول از همه تصمیم گرفتم برم دوش بگیرم.... امروز روزی بود که باید برای مصاحبه می رفتم شرکت سعید... باید از شرکتش شروع می کردم... تنها راهی بود که برای انتقام گرفتن و تلافی کارش پیدا کرده بودم...
سعید چند روز بعد از اون اتفاق به بهونه ی این که به کاراش توی کانادا برسه رفت اون جا و شرکتش رو به معاونش یعنی پویان زرگری واگذار کرد.. و این کارو برای من راحت تر می کرد...
وقتی دوش گرفتم حولمو پوشیدم و رفتم توی آشپرخونه تا برای خودم صبحانه درست کنم.... چایی رو که دم اومد توی فنجون ریختم و دو تا تخم مرغ نیمرو هم درست کردم... نشسته بودم و داشتم صبحانه می خوردم که تلفن زنگ خورد...با دیدن شماره ی عماد برداشتم و گفتم:
- جانم؟
- چطوری خانومی؟
- مرسی خوبم..
- دیشب خوب بود؟
- اوهوم.. واقعا ممنون.. بهش نیاز داشتم..
- امروز می ری شرکت؟
دوباره اوهومی گفتم که گفت:
- رانا باید حواست به خودت باشه خب؟ لحظه به لحظه اتفاقات رو بهم می گی باشه؟ یه وقت سر خود کاری نکنیا...

لبخندی زدم و گفتم:
- چشم.. هر چی تو بگی.. مرسی که هوامو داری...
- مگه میشه هوای زن بردارمو نداشته باشم؟
با این حرفش بغض کردم و گفتم:
- مرسی...
حس کرد که ناراحت شدم برای همین با لحن دلگرم کننده ای گفت:
- رانایی غصه نخور عزیزم... بهت قول میدم آروین رو سالم و سرحال ببینی... باشه خواهری؟ اینقدر غصه نخور دیگه... آروین خوب میشه..
- خدا از زبونت بشونه...
- برو عزیزم... بهم خبرارو حتما بده..
- چشم.. فعلا کاری نداری؟
- نه خدانگه دار..
- فعلا!
وقتی خوردن صبحانه تموم شد ظرفا رو گذاشتم توی ظرفشویی و رفتم اتاقم... تصمیم گرفتم با تیپ مقبول برم که یه وقت کسی شک نکنه....مانتوی آبی نفتی مو پوشیدم با جین مشکی و مقنعه ی مشکی کوتاه.... کمی از چتری های بلوندم رو ریختم توی صورتم و یه رژ لب صورتی زدم... کمی هم رژ گونه به گونه هام زدم و بعد از برداشتن کیف و موبایلم به خودم توی آینه نگاه کردم... وقتی از تیپم راضی شدم با پوشیدن آل استار های آبی مشکیم از خونه رفتم بیرون...
با دیدن تابلوی شرکت ماشین رو یه گوشه پارک کردم....
سوار آسانسور شدم و دکمه ی طبقه ی هفت رو زدم... چند روز پیش یه اطلاعیه برای منشی زده بودن.. این کار رو هر یه ماه انجام می دادن.. چون هیچ کدوم از منشی ها نمی موندن..اینا رو عماد بهم گفته بود.. خیلی کمکم کرده بود... برام خیلی تحقیق کرده بود... منم قرار نبود زیاد بمونم این جا.. اونقدر کارشون کثیف بود که هیچ کس راضی نمی شد از این راه پول در بیاره... منم اگه مجبور نبودم عمرا این کارو می کردم...بعد از این که به شماره ی پایین اطلاعیه زنگ زدم گفتن که امروز صبح برای مصاحبه بیام...
تقه ای به در شرکت زدم که مرد پیری اومد درو باز کرد:
- بفرمایید؟
- سلام.. برای مصاحبه اومدم...
از جلوی در کنار فت و گفت:
- بفرمایید.. خوش اومدید..
رفتم داخل... خیلی شیک بود.. تمام وسایل از ام دی اف سفید بودن و دیوار ها هم با کاغذ دیواری های سفید و مشکی تزئین شده بودن.. مشغول دید زدن اطراف بودم که صدایی گفت:
- امرتون؟
به دختری که جلوم نشسته بود گفتم:
- برای مصاحبه اومدم...
لبخندی زد و گفت:
- چند لحظه صبر کنید..
روی مبل چرم مشکی نشستم و منتظر شدم.. دختره چند دقیقه ای با تلفن حرف زد و بعد گفت:
- بفرمایید داخل..
تشکر کردم و وارد اتاقی که روی درش زده بود مدیریت وارد شدم....
وارد اتاق که شدم به زرگری خیره شدم... یه مرد سی و خرده ای ساله با موهای جوگندمی.. سرش پایین بود.. با صدای در که بسته شد سرش رو بالا آورد و گفت:
- بفرمایید بشینید!
روی مبل چرم قهوه ای رنگ نشستم و دستامو توی هم گره کردم... بعد از یکی دو دقیقه پرونده ی جلوشو بست و گفت:
- برای استخدام تشریف آوردید دیگه؟
- بله.
- مدرکتون؟
خواستم بگم دیگه منشی چیه که مدرک نیاز داشته باشه.. اما خب نمی شد همین اول کاری همه چیو خراب کنم برای همین گفتم:
- دیپلم ریاضی...
- سری تکون داد و فرمی از روی میز برداشت و به سمتم گرفت و گفت:
- اینو پر کنید..
فرم رو از دستش گرفتم و تمام مشخصاتم رو نوشتم... برای حقوق درخواستی هم یه مبلغ مناسب نوشتم.. اگه زیاد می نوشتم ممکن بود قبول نکنه و اگه کم می نوشتم هم ممکن بود شک کنه...
بعد از حدود ده دقیقه که فرم تکمیل شد به دستش دادم که گفت:
- بهتون خبر می دیم...
از جا بلند شدم و گفتم:
- پس با اجازه..
از اتاقش اومدم بیرون و بعد از تشکر از منشی از اون جا زدم بیرون...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 6 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Girls Prohibited | دختـران ممنـوعـه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA