تقریبا 3 روز بود که اومده بودیم شمال..امروز دیگه حوصله م حسابی سر رفته بود..روز اول که نزدیک بود تو دریا غرق بشم..روز دوم هم که کامل بیهوش بودم و وقتی هم بهوش اومدم حالم زیاد خوب نبود..روز سوم هم که امروز بود..از صبح کیارش مرتب بهم اصرار می کنه که باهاش برم بیرون..ولی من مرتب بهونه می اوردم..دوست نداشتم باهاش تنها باشم..یه جورایی ازش می ترسیدم..وقتی نگام می کرد..وقتی دستمو می گرفت توی نگاش یه چیزی بود..هرچی بود عشق نبود..دوست داشتن نبود..مطمئن بودم اینا نیست..نوع نگاهش متفاوت بود..عصر شده بود..کیارش رفته بود بیرون..مامان هم تو خونه بود..گفت سرش درد می کنه و میره استراحت بکنه..از در ویلا زدم بیرون..دوست داشتم کمی این اطراف قدم بزنم..دیگه از این ویلا خسته شده بودم..داشتم کنار جاده راه می رفتم که یه خرگوش سفید و خوشگل که خیلی هم کوچولو بود رو اون طرف خیابون دیدم..ماشینی از اونجا رد نمی شد..با لبخند رفتم طرفش..محوش شده بودم..خیلی خوشگل بود..وسط جاده بودم که با صدای ممتد بوق ماشینی سرجام خشکم زد..با وحشت نگاش کردم..درست جلوی پای من زد رو ترمز..وای خداجون ماشین پلیس بود..اینم شانسه من دارم؟..حالا نمی شد یه ماشین معمولی جای این بود؟..الان چی جوابشونو بدم؟..حتما کلی سین جیمم می کنن..راننده ش یه سرباز بود و کنارش هم یه نفر با لباس فرم پلیس نشسته بود و عینک افتابی به چشماش بود..هنوز با ترس نگاش می کردم..هم تو شوک بودم هم اینکه خودمو تو موقعیت بدی می دیدم..اونی که لباس فرم پلیس تنش بود از ماشین پیاده شد..به خاطر عینکش نمی تونستم خوب صورتشو ببینم ولی جوون بود..سریع به ستاره های روی شونه ش نگاه کردم..اوه اوه سرگرد بود..کارم در اومده..در ماشین رو بست و اومد جلو..عینکشو از رو چشماش برداشت..زل زده بودم بهش..چهره ی جذابی داشت..یه اخم هم رو پیشونیش بود که توی این لباس پر ابهت نشونش می داد..جلوم وایساد و با صدای گیرا و محکمی گفت :میشه بگید وسط جاده چکار می کردید؟..سعی کردم ارامشمو حفظ کنم و جوابشو بدم..حتما الان بهش بگم به خاطر یه خرگوش داشتم می رفتم اونور خیابون اونم تو دلش کلی بهم می خنده..اصلا بخنده..من واقعیتو میگم..با لحن جدی گفتم :کار خاصی نمی کردم..ای کوفت بگیری بهار..این بود واقعیتی که می خواستی بگی؟..عجب جواب محکمی..کلا زبونش بند اومد بنده خدا..پوزخند محوی زد وگفت :کار خاصی نمی کردی؟..این جواب سوال من نبود..خانم محترم نزدیک بود جونتون به خطر بیافته..اگر به موقع ترمز نکرده بودیم که شما الان زیر لاستیکای ماشین جا مونده بودی..چقدر جدی و خشن بود..انگار متهم گرفته..جوابی بهش ندادم..گفت :خونتون کجاست؟..هه..انگار داره از یه بچه ی کوچیک می پرسه خونتون کجاست عموجون؟..بگو ببرم تحویل بابا و مامانت بدم..-مگه گم شدم که ادرس خونمونو میخواید؟..نمی دونم چرا یهو شجاع شدم و گفتم : من معذرت می خوام که یک دفعه وسط جاده سبز شدم شما منو ندیدی..خونه ی ما هم همین ویلاست..نگاهش پر از تعجب شد..به ویلا نگاه کرد وگفت :همین ویلا؟..پ نه پ ویلا بغلیشو گفتم ..-بله همین ویلا..با اخم گفت :چه نسبتی با صاحب این ویلا دارید؟..با تعجب نگاش کردم و گفتم :مگه شما صاحب این ویلا رو می شناسید؟..-سوال من رو با سوال جواب ندید خانم..ازتون پرسیدم با صاحب این ویلا چه نسبتی دارید؟..حیف که پلیس بود وگرنه یه (به تو چه ی) کت و کلفت می بستم بهش تا دیگه اینجوری فضولی نکنه..حالا چی بهش بگم؟..من چکاره ی کیارشم؟..بگم زنشم؟عمراااااا.....بگم خواهرشم؟خب اگر بشناسدش چی؟..ضایع میشم اخرشم بهم مشکوک میشه..یه دفعه از دهنم پرید :اینجا ویلای نامزد منه..انگار بیشتر تعجب کرد : نامزدتون؟..-بله نامزدم..نگاهی به ویلا انداخت ودر حالی که هنوز متعجب بود سرشو تکون داد..دیگه بهش فرصت ندادم باز ازم سوال کنه..سریع گفتم خداحافظ و رفتم طرف ویلا..هنوز مات و مبهوت داشت نگام می کرد.. درو باز کردم و رفتم تو..سریع درو بستم و پشتمو چسبوندم بهش..وای خدا قلبم داشت از سینه م می زد بیرون..درسته جلوش جدی وایسادمو حرف زدم ولی از تو مثل بید می لرزیدم و از زور ترس و هیجان قلبم با سرعت بالایی تو سینه م می تپید..خداروشکر بخیر گذشت..ولی عجب پلیس اخمو وخشنی بودا..همچین ازم سوال می کرد انگار داره بازجوییم می کنه..یعنی کیارشو می شناخت؟..شاید هم من اینطور فکر می کردم..اخه اون از کجا باید کیارشو بشناسه؟..منم توهم زدما..بی خیال..--از مرکز به حمزه ی 2..حمزه ی 2 صدامو می شنوی؟..آریا نگاهش را از در ویلا برداشت و به طرف ماشین رفت..بی سیم را برداشت و جواب داد..-از حمزه ی 2 به گوشم..-- جناب سرگرد.. سرهنگ نیکزاد دستور فرمودند خودتونو برسونید ستاد..اریا سکوت کوتاهی کرد وگفت :پیام دریافت شد..تمام..رو به سربازی که راننده بود گفت :برو ستاد..-بله قربان..در راه به ان دختر و اینکه خودش را نامزد کیارش معرفی کرده بود فکر می کرد..با خود گفت :اون دختر همونیه که از تو دریا نجاتش دادم..پس نامزد کیارشه..اون زن هم بدون شک مادر این دختره..ولی چرا کیارش اینا رو با خودش اورده اینجا؟..چه نقشه ای تو سرشه؟..شاید نامزدش هم باهاش هم دسته..دختر مغروری به نظر می رسید..باید سر از کارشون در بیارم..سرهنگ نیکزاد با شنیدن تقه ای که به در اتاقش خورد سرش را بلند کرد و گفت :بفرمایید..آریا در اتاق را باز کرد و وارد شد..سلام نظامی داد :با من امری داشتید قربان؟..سرهنگ فرمان ازاد داد و گفت :آریا می خوای فعالیتت رو روی این پرونده ای که در دست داری ادامه بدی؟..-بله قربان..جدیدا به یه سری از سرنخ ها دست پیدا کردیم..که به کمکشون می تونیم مدرک معتبری به دست بیاریم..--خوبه..از کیارش صداقت چه خبر؟..-جناب سرهنگ ..ظاهرا با نامزد و مادر نامزدش اومده و تنها نیست..بازم درموردش تحقیق می کنم و نتیجه رو بهتون گزارش می کنم..سرهنگ سرش را تکان داد و از جایش بلند شد و گفت :بسیار خب..دیروز که تو مراسم تدفینه سه تا از بچه های ستاد بودی درسته؟..آریا با لحن گرفته ای گفت :بله قربان..بودم..خانواده هاشون خیلی بی قراری می کردن..-درسته..خدا بهشون صبر بده..واقعا سخته..هر3 خیلی جوون بود..آریا با لحن محکمی گفت :قربان مطمئن باشید قاتلینشون رو پیدا می کنم و به سزای عمل کثیفشون می رسونم..به همین راحتی ازاین موضوع نمی گذرم..سرهنگ نیکزاد سرش را تکان داد و گفت :امیدوارم موفق بشی آریا..راه سختی رو در پیش داری..ولی از همت و پشتکاری که داری مطمئنم می تونی از پسش بر بیای..-ممنونم قربان ....!!!!!
بعد از شام همراه مامان رفتم بالا..کیارش هم هنوز نیومده بود..اصلا برام اهمیتی نداشت..مامان حالش خوب نبود همین که قرصاشو خورد خوابید..نشستم رو تخت و یه کتاب رمان گرفتم دستمو و شروع کردم به خوندن..صدای ماشینشو از تو حیاط ویلا شنیدم..مثل اینکه اومد..توجهی نکردم و به کتاب خوندنم ادامه دادم..رمان باحالی بود..راجع به یه دختره که عاشق پسر دوست باباش بوده ولی پسره نمی خواستش..تو عشق سرخورده میشه ولی اتفاقات زیادی توی رمان میافته که پسره هم عاشقش میشه..داستانش خیلی جالب بود..وقتی به خودم اومدم دیدم 2 ساعته نشستم دارم رمان می خونم..از بس خوشگل بود همینطور محوش شده بودم..گردنم خشک شده بود..یه کم با دستم ماساژش دادم..از جام بلند شدم و رفتم کنارپنجره..همه ی چراغای حیاط روشن بود..خیلی خوشگل شده بود..دلم می خواست برم تو بالکن و یه کم از این هوای لطیف تنفس کنم..لبخند کمرنگی زدم و اروم از اتاق رفتم بیرون..از پله ها رفتم پایین..چراغای سالن خاموش بود ولی تلویزیون روشن بود..ظاهرا شبکه ی ماهواره بود..داشت یه فیلم سینمایی خارجی زبان اصلی رو نشون می داد..خواستم به طرف دربرم که محکم خوردم به یکی..با ترس سرمو بلند کردم..کیارش بود که با چشمای خمار شده داشت نگام می کرد..تو دستاش یه لیوانه شراب خوری و یه بطری سبز رنگ بود..لیوانو داد اون دستشو با لبخند بازومو گرفت..سرشو اورد پایین وکنار گوشم گفت :سلام عزیزم..ای کاش یه چیز دیگه از خدا می خواستم..دهنش بوی تند الکل می داد..وای خدا مست بود؟..کارم ساخته ست..باید یه جوری از دستش در برم..هلم داد طرف سالن و گفت :بیا عزیزم..بشین با هم فیلم ببینیم..تنهایی حال نمیده..با خشونت دستمو کشیدم : ولم کن..نمی خوام فیلم ببینم..خواستم برگردم که سریع بطری و لیوانو گذاشت رو میزو از پشت بغلم کرد و سفت منو چسبید..دورغ چراااااا داشتم قبض روح می شدم..چیزی نمونده بود سکته رو بزنم..ولی به روم نمی اوردم و سفت و سخت جلوش وایساده بودم..اون مست بود..همینجوریش هم نمی تونستم تحملش کنم..چه برسه به الان که مست و پاتیل هم بود..دیگه عمرا پیشش باشم..تقلا کردم و خودمو از تو بغلش کشیدم بیرون..با خشم گفتم :بار اخرت باشه به من دست زدیا فهمیدی؟..من از این کارای تو هیچ خوشم نمیاد..نگاهش پراز خشم شد زیر لب غرید:به چه جراتی با من اینطور حرف می زنی؟..همه از خداشونه من فقط یه کوچولو بهشون توجه کنم اونوقت توی بی لیاقت برای من ناز می کنی؟..-خفه شو..لیاقت تورو هم همونا دارن..حالم ازت بهم می خوره..از ادمای هوس بازی مثل تو متنفرم..به طرف پله ها دویدم که از پشت منو گرفت..کنترلمو از دست دادم و افتادم زمین..جیغ خفیفی کشیدم..فاصله مون با مامان که طبقه ی بالا تو اتاق بود خیلی زیاد بود..می دونستم اون قرصای خواب اور هم تاثیر کرده و دیگه مامان به همین راحتی صدامونو نمی شنوه..منو برگردوند و افتاد روم..محکم زدم تو صورتش..از صدای کشیده ای که خورد خودم هم ترسیدم..اوه اوه چه محکم زدما..ولی مست بود و حالیش نبود..به جای اینکه عصبانی بشه زد زیر خنده..وا دیوونه ست..-- عزیزم من عاشق این ضرب دستتم..کشیده هات هم برام شیرینه..درست مثل خودت..با چشمای پر از شهوت نگام کرد..محیط سالن نیمه تاریک بود..فضای بدی بود..مطمئنا تحریکش می کرد..می دونستم بهش محرم هستم و اینکه بخواد بهم دست بزنه..البته در حد همون دست زدن..مشکلی نداشت ولی من دوستش نداشتم..تجربه ای هم نداشتم..همیشه دوست داشتم اولین تجربه م از روی عشق باشه نه اجبار..دوست داشتم اولین بوسه م از طرف کسی باشه که عاشقشم نه این مرتیکه ی عوضیه هوس باز..داشت دکمه های بلوزمو باز می کرد..2 تا دکمه رو باز کرده بود که با مشت محکم زدم تو کمرشو همین که از زور درد سرشوبلند کرد یه مشت دیگه هم زدم تو صورتش..اشغال عوضی..با ناله رفت کنار که منم بی معطلی از جام بلند شدم..تموم تنم می لرزید..ترس توی وجودم افتاده بود..خواستم فرار کنم که پامو گرفت و کشید..خوردم زمین..ای دستم..داشتم ناله می کردم که یه دفعه از روی زمین کنده شدم..شنیده بودم کسی که مسته زورش چندبرابر میشه ولی هیچ وقت از نزدیک باهاش برخورد نداشتم که الان از بدشانسیم داشتم تجربه ش می کردم..پرتم کرد رو مبل و محکم خودشو انداخت روم..دلم درد گرفت..با درد نالیدم..خندید و با لحن کش داری گفت :جااااااانم عزیزم..گربه ی وحشی من..نترس خودم رامت می کنم..همچین رامت کنم که فقط و فقط ملکه ی ذهنت بشه کیارش..فقط کیاااااارش..سرشو فرو کرد تو یقه م و گردنمو بوسید..لباش خیلی داغ بود..از بوی تند الکل داشت حالم بد می شد..موهاشو تو دستم گرفتمو کشیدم که سریع دستامو گرفت و برد بالای سرمو هر دو تا رو محکم چسبید..سرمو چرخوندم..تو چشمام اشک جمع شده بود..سرشو از رو بلوزم گذاشته بود رو سینه م..نگام افتاد به تلویزیون..درست صحنه ی رمانتیک فیلم بود که زن و مرده داشتن همدیگرو می بوسیدن..با چشمای پراز اشکم سرمو چرخوندم..دیدم اونم داره به تلویزیون نگاه می کنه..تا دید دارم نگاش می کنم نگاه خمارشو دوخت تو چشمام..همونطور که روم بود دستشو برد سمت بطری و ریخت تو لیوان ..بی رنگ بود..لیوانو اورد جلوی دهانمو گفت :بازش کن عزیزم..با نفرت سرمو چرخوندم..زیر لب غرید :بهت میگم بازش کن..دستمو ول کرد و دهنمو محکم گرفت و فشار داد و بازش کرد..لیوانو اورد جلو وهمین که خواست بریزه تو دهنم زدم زیر دستش..عوضی می خواست منو هم مست کنه..همچین محکم زد تو صورتم که احساس کردم کل سالن داره دور سرم می چرخه..از جاش بلند شد ..هیکلش بزرگ بود و من در برابرش انچنان زوری نداشتم..مثل پرکاه بلندم کرد و منو انداخت رو شونه ش..با خشم گفت :نه.. تو اینجوری ادم نمیشی..باید جور دیگه باهات رفتار کنم..با صدای مستش زد زیر خنده و منو به طرف در سالن برد..با مشت می زدم تو کمرش :ولم کن عوضی..منو کجا می بری؟..تو مستی ..حالیت نیست..منو بذار زمین..ولی اون فقط جنون امیز می خندید..از در رفت بیرون و دیدم که داره میره ته باغ..خدایا می خواد چکار کنه؟..چون مست بود همه ش تلو تلو می خورد ولی منو هم محکم گرفته بود..اگر حال مامانم بد نبود..اگر این بیماری لعنتی نبود..اگر ناراحتی واسه مادرم سم نبود..الان جیغ می کشیدم و صداش می کردم..ولی می دونستم به محض اینکه چنین صحنه ای رو ببینه حالش بد میشه و جونش به خطر میافته..من اینو نمی خواستم..تموم بدبختیام به خاطر این بود که جون مادرم برام ازهمه چیز بیشتر ارزش داشت..فقط به کیارش فحش می دادم و ازش می خواستم منو بذاره زمین..دیگه گریه م گرفته بود..هق هق می کردمو ازش خواهش می کردم ولی اون هیچی نمی گفت..ته باغ یه در بود که قفل بود..یه کلید از تو جیبش در اورد و بازش کرد..می دونستم اگر برم اون تو دیگه کارم تمومه..منو برد تو.. کلید برق رو زد..چون رو شونه ش افتاده بودم نمی تونستم درست و حسابی اطرافمو ببینم..با پا درو بست و پرتم کرد..افتادم رو تخت..یه نگاهه سریع به اطرافم انداختم..یه پرده ی ضخیم درست وسط اتاق زده شده بود..نمی دونستم اونطرفش چیه..اینورش هم یه تخت بود و یه قفسه پر از خرت و پرت..رفت طرف قفسه و یه شیشه از توش برداشت..درست مثل همونی که تو ویلا دیدم..مشروب بود..درشو باز کرد و همینطور که نگاش به من بود شیشه رو داد بالا و چند جرعه ازش خورد..اب دهنمو با ترس قورت دادم..بی برو برگرد کارم ساخته ست..مست که بود ..داشت مست تر از قبل هم می شد..شیشه رو اورد پایین و با لبخند به طرفم اومد..رو تخت عقب عقب رفتم..داشت می اومد جلو..با یه خیز از زیر دستش در رفتم .. رفتم طرف در ولی از پشت موهامو کشید..با درد جیغ کشیدم و دستمو به موهام گرفتم...همچین منو کشید و پرتم کرد که یه چرخ دور خودم زدم و بعد هم افتادم رو تخت..رو شکم افتاده بودم ..خواستم برگردم که افتاد روم..وای خدا به دادم برس..احساس می کردم هیکلش سنگین تر شده..توی سالن اینقدر سنگین نبود..صداشو کنار گوشم شنیدم :کجا خوشگلم..تازه می خوایم شروع کنیم..به این زودی میخوای بری؟..بوی الکل داشت حالمو بد می کرد..عجب بوی بد و تندی هم داشت..کلمات رو کش می داد و وقتی می خندید خنده هاش جنون امیز بود..صورتم از اشک خیس شده بود..هق هقمو خفه کرده بودم..شونه م رو گرفتو برم گردوند..چشماش از زور خماری باز نمی شد..سرش داشت می افتاد پایین..خدا کنه بیهوش بشه!!!!!!یه دفعه یه فکری زد به سرم..اون الان مست بود و هیچی حالیش نبود..پس..ناخواسته لبخند زدم..با همون چشمای خمارش نگام کرد و اونم لبخند زد..سرشو اورد پایین و خواست منو ببوسه که سرمو کشیدم عقب و دستامو دور کمرش حلقه کردم..بی حال شده بود..داشت گردنمو می بوسید..بدنش شل شده بود..ولی هنوز کاملا هوشیار بود و با حرارت منو می بوسید..اروم نوازشش کردم و خوابوندمش رو تخت..دستشو گرفت به بازومو نگام کرد..با لبخند نگاش کردم..باید براش فیلم بازی می کردم..بطری مشروب بالای سرش روی میز بود..نشستم رو پاهاش و بطری رو برداشتم و اوردم پایین..نیمخیز شد و تو جاش نشست..منم رو پاهاش بودم..بطری رو بردم جلوی دهانش و اون هم همونطور که زل زده بود به من دهانشو باز کرد..جرعه جرعه خالی کردم تو دهانش..از اونطرف هم شونه هاشو می مالیدم..خداییش خیلی جذاب بود..اگر هر دختر دیگه ای جای من بود با روی باز پذیرای اغوشش می شد ولی من نه اهلش بودم نه ازش خوشم می اومد.. نمی خواستم اولین تجربه م با اون باشه..درسته قبول کرده بودم باهاش ازدواج کنم و بالاخره اینکار صورت می گرفت ولی با دلم چکار کنم؟..دلی که درش بسته ست و اجازه ی ورود به کیارش رو نمیده..تموم اینکارا رو می کردم ولی هیچ حسی نسبت بهش نداشتم..نه خوشم می اومد و نه لذت می بردم..کاملا بی تفاوت بودم..بطری رو از دستم گرفت و پرت کرد گوشه ی اتاق..معلوم بود حسابی مست شده..همون چیزی که می خواستم..اینجوری بهتر بود..وگرنه می تونستم با یه چیزی بزنم تو سرشو فرار کنم ..درضمن حس و حالشو هم نداشت که بیافته دنبالم ولی نمی خواستم چیزیش بشه و بعد هم خونش بیافته گردنم..از روش های دیگه هم می شد استفاده کرد که یکیش همین بود..دستامو دور گردنش حلقه کردم..چشماش بسته بود..با بی حالی دستاشو اورد بالا و دکمه های بلوزمو باز کرد..نا نداشت چشماشو باز کنه..خواستم جلوشو بگیرم که لباسمو در نیاره ولی با خودم گفتم اگر تحریک بشه چی؟..ممکنه اوضاع بدتر بشه واسه ی همین بی خیالش شدم و تنها امیدم هم به همین بود که از زور مستی بیهوش بشه..بلوزمو تا شونه اورد پایین..درش نیاورد..تنم می لرزید و این لرزش نامحسوس بود..ترسم از این بود اوضاع اونطور که می خوام پیش نره و کیارش کار دستم بده..منو خوابوند رو تخت و افتاد روم..گرمای تنشو از روی بلوزش هم احساس می کردم..خیلی داغ بود..خیلی..ولی با این همه گرما و حرارت و رفتارش باز هم هیچ حسی بهم دست نمی داد جز نفرت..جز بیزاری..این دو حس تنها حسایی بودن که تو اون لحظه اومده بودن سراغم..لبای داغشو گذاشت رو گردنمو وهمین طور رفت پایین..شونمو بوسید..دیدم مکث کرد و حرکتی نکرد..نگاش کردم..سرشو گذاشته بود رو شونه م..نیمه بیهوش بود..دستاشو اورد بالا و بلوزمو کامل اورد پایین..چشماش همچنان بسته بود و تو خماری اینکارا رو می کرد..دستشو کشید رو شونه و قفسه ی سینه م..بعد هم یه دفعه بی حرکت شد..یعنی بیهوش شد؟..تکونش دادم..صداش کردم :کیارش..ولی جوابی نداد..اروم خودمو کشیدم کنار که سرش افتاد رو تخت و زیر لب یه چیزایی گفت که متوجه نشدم..سریع دکمه های بلوزمو بستم در همین موقع یه دفعه کیارش داد زد :می کشمت آریا..زنده ت نمیذارم..می کشمت ..آریا..با ترس نگاش کردم..این چی داره میگه؟..آریا دیگه کیه؟..قلت زد و پشتشو کرد به من..دوباره قلت زد و به پشت خوابید..انگار خواب می دید ..یا شاید هم از سر مستی این حرفا رو می زد..زیر لب گفت :آریا تو باید تقاصشو پس بدی..تو..تو باعثش بودی..آریا می کشمت..برای چی اینکارو کردی؟..چرا نابودم کردی؟..بیچاره ت می کنم آریا..مطمئن باش یه روز با دستای خودم می کشمت..با تعجب نگاش می کردم..کیارش درمورد کی حرف می زد؟..با اینکه مست بود ولی نفرت رو به خوبی می شد توی حرفاش حس کرد..یعنی آریا کیه؟..با کیارش چکار کرده که اون این همه ازش متنفره؟..چرا می خواد بکشتش؟..بی خیال بهار موقعیت رو دریاب..برو دیگه..سریع از رو تخت اومدم پایین و رفتم سمت در و بازش کردم..سرجام خشکم زد..وای اینجا چقدر تاریکه..می اومدیم هم اینقدر تاریک بود ؟..از بس گریه می کردم حالیم نشده بود..با ترس به اطرافم نگاه کردم..حالا چه جوری برم؟..تصمیم گرفتم برگردم تا شاید قاطی اون خرت و پرتای توی قفسه یه چراغ قوه ای چیزی پیدا کردم..رفتم تو اتاق..یه راست رفتم طرف قفسه و هر چی توش بود رو ریختم بیرون..یه چراغ قوه ی کوچیک پیدا کردم..دکمه شو زدم..روشن شد..اخیش..نفس عمیقی کشیدم و خواستم از اتاق برم بیرون که چشمم به پرده افتاد..نگاهی به کیارش انداختم..خوابه خواب بود..رفتم طرف پرده و اروم گوشه ش رو زدم کنار..نور کمی از اون طرف پرده به اینطرف می تابید..چند تا جعبه و کارتون روی هم درست کنار دیوار چیده شده بود..خواستم برم جلو که صدای کیارش رو شنیدم..باز داشت تو خواب حرف می زد..بی خیال ممکنه بیدار بشه بهتره هر چه زودتر برم..از خیر جعبه ها و حس کنجکاوی که اومده بود سراغم گذشتم و از در رفتم بیرون..چراغ قوه رو روشن کردم..چندبار روشن خاموش شد تا نورش ثابت موند..از اینم شانس نیاوردیم..با قدم های سریع به طرف ویلا رفتم..چراغای حیاط که روشن بود پس چرا الان خاموش بودن؟..تقریبا به ویلا نزدیک شده بودم که نور چراغ قوه خاموش شد..وای خدااااااا..سرجام وایسادم و با وحشت به اطرافم نگاه کردم تاریکه تاریک بود..چندبار چراغ قوه رو روشن خاموش کردم ولی بی فایده بود..با حرص پرتش کردم رو زمین..اه..اینم شانسه من دارم؟..حالا نمی شد چند لحظه دیرتر خاموش بشه؟..از پشت سرم صدای خش خش شنیدم..بدون اینکه برگردم دستمو گرفتم جلوی دهانمو والفرار..جیغ می کشیدمو می دویدم..البته دستمو گرفته بودم جلوی دهانم که صدام بلند نشه..همچین توی اون تاریک دویدم و خودمو رسوندم به ویلا و رفتم تو که باورش برای خودم هم سخت بود..نفس نفس می زدم..خیلی ترسیده بودم..یه راست رفتم طرف پله ها و رفتم بالا..در اتاق رو باز کردم..دیدم مامان افتاده رو زمین و داره ناله می کنه..با وحشت رفتم کنارش..شونه ش رو گرفتم و صداش زدم :مامان..مامان حالت خوبه؟..سرشو گرفته بود تو دستاش..فقط ناله می کرد..با صدای ارومی که پر از درد بود گفت :خوبم دخترم..خودتو نگران نکن..فقط سرم درد می کنه..سرشو بلند کرد..وای خدا از بینیش خون می اومد..یه برگ دستمال از روی میز برداشتمو وخون بینیش رو پاک کردم..کمکش کردم خوابید رو تخت..باید قرصشو بهش می دادم..وگرنه همینطور درد می کشید..سریع یه قرص ازتو جلد در اوردم و گذاشتم تو دهانش و لیوان اب رو گرفتم جلوی دهانش..یه جرعه خورد و سرشو گذاشت رو بالشت..ای کاش کیارش مست و بیهوش اونور نیافتاده بود..اینجوری لااقل مامان رو می بردم بیمارستان..ولی من که نه رانندگی بلدم نه این اطراف رو می شناسم..فقط بی صدا گریه می کردم و با چشمای پر از اشکم به مامان نگاه می کردم..جلوی چشمام درد می کشید و به خودش می پیچید..خدایا کمکش کن..کم کم به خواب رفت..ظاهرا قرص اثر کرده بود..خم شدم و پیشونیش رو بوسیدم..من بدون مامانم چکار کنم؟..خدایا اونو ازم نگیر..سرمو گذاشتم کنارش رو تخت و از ته دل گریه کردم..خدایا من چرا انقدر بدبختم ؟..اون از بچگیم که بی پدر بزرگ شدم و تنها ارزوم دیدن پدرم بود و اینکه لااقل یه عکسی ازش داشته باشم..ولی ازاینم محروم بودم..اون از وضعیتمون که مادرم تو خونه ی این و اون کار می کرد تا من تو اسایش باشم..ولی من با همون سن کمم اینا رو می دیدم و درک می کردم..وقتی دیپلمو گرفتم و حالا دیگه نوبت من بود به مامانم کمک کنم و اون دیگه استراحت بکنه فهمیدم مادرم سرطان داره و زیاد زنده نمی مونه..این از وضعیت الانم که گیر یه همچین ادم هوس بازی افتادم که اسم همه چیز بهش میاد الا شوهر..حتما وقتی باهاش ازدواج کنم وضعیتم از الان بدتره..خدایا یعنی من هیچ وقت نمی تونم رنگ خوشبختی رو ببینم؟..چرا؟..اخه چرا؟..از زور هق هق شونه هام می لرزید انقدر گریه کردم که همونجا خوابم برد.
فصل 4نوید با خنده گفت :خب بقیه ش رو بگو..!!!آریا نفسش را بیرون داد وگفت :هیچی دیگه از اب اوردمش بیرون..هر کار کردم بهوش نیومد مجبور شدم..مجبور شدم بهش نفس مصنوعی بدم.نوید زد زیر خنده و در همون حال گفت :جک خنده داری بود آریا دمت گرم.وقتی نگاه جدی آریا را رو خودش دید سریع خنده ش را خورد وگفت :خب..خب چیزه..هیچی بقیه ش رو بگو..آریا نگاهش را از او گرفت و گفت :اولش تردید داشتم..اخه مگه من غریق نجات بودم که بخوام بهش نفس مصنوعی بدم یا کاری بکنم؟..تو عمرم از این کارا نکرده بودم و برام سخت بود..اصلا فکرشم نمی کردم یه روز یه دختر رو ازتو اب دریا نجات بدم بعد هم بهش نفس مصنوعی بدم..تو خودتو بذار جای من ..نوید خندید وبا شیطنت گفت :نمی تونم خودمو بذارم جای تو..تو باشی باحال تره..حالا اولین تجربه ت چطور بود؟..اریا جدی نگاهش کرد وگفت :تجربه ی چی؟.......-- نجات یه دختر از تو دریا و بعدش هم نفس مصنوعی و ...با شیطنت نگاش کرد و خندید..آریا با اخم غرید :زهرمار..منو مسخره می کنی؟..نوید با خنده از جاش بلند شد وگفت :نه جان آریا..کی جرات داره با جناب سرگرد رادمنش شوخی کنه؟..خب خب بقیه ش رو بگو..داره جالب میشه..-هیچی دیگه دیروز هم جلوی ویلای صداقت دیدمش..داشت می رفت اون طرف خیابون حواسش به خیابون نبود..اگر مرادی به موقع ترمز نکرده بود حتما می زدیم بهش..دختره نترسیه..خیلی رک حرفشو می زد انگار نه انگار یه مامور پلیس جلوش وایساده..هر چی جدی تر باهاش حرف می زدم بیشتر جوابمو می داد ..-به خاله بگم؟..آریا با تعجب نگاهش کرد :چی رو؟..--بگم بریم خواستگاریش؟..مثل اینکه چشمتو گرفته..آریا با پوزخند نگاهش کرد وگفت :هه..خواستگاری؟..اونم خواستگاری نامزد کیارش صداقت؟..تازه اگر نامزدش هم نبود عمرا اینکارو نمی کردم..من نه قصد ازدواج دارم نه ازاون دختر خوشم اومده..نوید مات و مبهوت نگاهش کرد وگفت :واقعا اون دختر نامزده کیارشه؟..آریا سرش را تکان داد :اره خودشه..تو تونستی چیزی درموردشون بفهمی؟..-نه..قراره فردا گزارشش رو بهم بدن..بالاخره معلوم میشه اونا کی هستن و اینجا چکار می کنند..-درسته..پس به محض اینکه به دستت رسید حتما منو خبر کن..-باشه حتما جناب سرگرد رادمنش..آریا چشم غره رفت که نوید هم خندید وگفت :خب چیه؟..خودت میگی منو جناب سرگرد صدا بزن نه آریا..-اون مال زمانیه که تو ستاد یا عملیات هستیم..نه توی خونه و پیش خانواده هامون..--پس الان اجازه ش رو صادر کردی که من می تونم اریا صدات بزنم دیگه نه؟..اریا خندید وگفت :اره..گرچه تو هر کار بخوای می کنی به اجازه ی کسی هم نیاز نداری..صدای مادرش را از پشت سرش شنید :باز شما دوتا تنهایی یه گوشه نشستید ؟..چرا نمیاین تو؟..داییتون تازه اومده..نوید گفت :خاله شماها جوونید بذارید ما دوتا پیرمرد به حال خودمون باشیم..-- ای کلک ..به نظرم این حرفت تنها یه معنی داشت که یعنی ما پیریم و شما جوون و با ما هم نمی سازید وخلوت و تنهایی رو بیشترترجیح می دید درسته؟..نوید هل شد وگفت :نه خاله منظورم این نبود..مادر اریا که اسمش هما بود با خنده گفت :پس منظورت چی بود؟..--منظورم این بود پس شما و مامان کی می خواین دست به کار بشید؟..من و آریا پیرشدیما شما هم عین خیالتون نیست..هما نگاه مشکوکی به آریا و نوید انداخت وگفت :یعنی چی؟..یعنی زن می خواین؟..نوید :ای قربون خاله ی باهوشم برم..زدی تو خال..آریا با اخم نگاهش کرد وگفت :از خودت مایه بذار من فعلا هیچ تصمیمی ندارم..نوید :خب به خاطر تو اینا منو زن نمیدن دیگه..حداقل به خاطر من پیشقدم بشو برو زن بگیر..برو منم پشت سرت میام..-نه چرا اینکارو کنیم..تو برو من از پشت سر هواتو دارم..--واقعا دستت درد نکنه .. ولی من راضی به زحمتت نیستم تا بزرگتر هست کوچیکتر غلط می کنه بیافته جلو..- اینجور مواقع خوب مراعاته بزرگتر و کوچیک ترو می کنی اره؟..تو که زن می خوای بیافت جلو من که نمی خوام فقط نگات می کنم..-- من که حرفی ندارم برو به خاله ت بگو..اون میگه اول آریا بعد تو..--به خاله بگو اریا تصمیم به ازدواج نداره فعلا واسه تو استین بالا بزنه که واجب تری..نوید خواست جوابش را بدهد که هما با صدای بلندی گفت :بسه..هر دو ساکت شدن و به او نگاه کردن..-- چقدر کل کل می کنید؟..خب یه کلام بگید زن نمی خواین این همه مدت منو گذاشتید سرکار دیگه این همه بحث نداره که..آریا نگاهش کرد وگفت :نه مامان ..شما که می دونید من به خاطر کارم نمی تونم ازدواج کنم..مطمئنم کسی با این شرایط شغلی که دارم به همین راحتی با من ازدواج نمی کنه..درضمن من فعلا هیچ تصمیمی برای ازدواج ندارم..الان وقتش نیست..نوید بهش توپید :پس کی وقتشه ؟..آریا هم همانطور جوابش را داد :وقتی که نی گل داد......--پس هیچی دیگه یه 10 سالی باید تو خماریش بمونم نه؟..- نه..تو برو زن بگیر به من چکار داری؟..-- من که..هما با لحن کلافه ای گفت :بسه دیگه..کلافه م کردید..خیلی خب هر دوتاتون بی زن بمونید..شما دوتا با شغلتون ازدواج کردید زنو می خواین چکار؟..همین جا بشینین هی با هم بحث کنید..رفت داخل..آریا به نوید نگاه کرد وگفت :همینو می خواستی؟..-- تو شروع کردی..- من یا تو؟..--یا تو..-خیلی رو داری به خدا..--چاکرتیم جناب سرگرد..آریا خندید و چیزی نگفت..تو راه برگشت به تهران بودیم..اینبار عقب کنار مامان نشسته بودم..سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم..رفتم تو فکر..به اون شب وکیارش فکر می کردم..فرداش که بیدار شدم مامان حالش کمی بهتر شده بود..هیچ جوری حاضر نشد باهام بیاد بیمارستان..کیارش رو تا نزدیک ظهر ندیدم وقتی هم اومد توی ویلا.. تر وتمیز و شیک بود..مثل همیشه..تعجب کرده بودم که این کجا انقدر به خودش رسیده؟..توی اون اتاق که چیز خاصی نبود..شاید هم بوده من متوجه نشدم..اصلا نگاهش هم نمی کردم..ولی اون پررو تر ازاین حرفا بود وخیلی معمولی و مثل همیشه باهام رفتار می کرد..تازه صمیمی تر هم شده بود..انگارنه انگار که دیشب می خواسته چیکار کنه..یعنی یادشه؟..فکر می کردم تو حالت مستی چیزی یادش نمونده ولی اشتباه می کردم..بعد از ناهار داشتم میز رو جمع می کردم..مامان هم تو سالن نشسته بود..کیارش اومد تو اشپزخونه و همونطور که به درگاه تکیه داده بود منو هم نگاه می کرد..سنگینی نگاهش رو به خوبی روی خودم حس می کردم ولی سرمو بلند نکردم تا نگاش کنم..مشغول شستن ظرفا بودم که صداشو شنیدم :خوب بلدی فیلم بازی کنی عزیزم..متوجه منظورش نشدم..برای همین برگشتم و گنگ نگاهش کردم..پوزخند زد وگفت :فکرکردی من هیچی یادم نیست نه؟..ولی من تموم اتفاقات دیشب رو یادمه..فقط وقتی بیهوش شدم دیگه چیزی یادم نمیاد..سریع نگاهمو ازش گرفتمو ومشغول کارم شدم..پشتم بهش بود..داشتم یکی یکی بشقابا رو اب می کشیدم که یه دفعه دستم کشیده شد..بشقاب از دستم افتاد کف سرامیک ها و صدای شکستنش توی فضای اشپزخونه پیچید..با وحشت به کیارش نگاه کردم..مامان اومد تو اشپزخونه..کیارش سریع دستمو ول کرد..مامان با نگرانی نگام کرد وگفت :چی شد دخترم..صدای شکستن اومد..برای اینکه بیشتر نگران نشه لبخند مصنوعی زدمو گفتم :چیزی نبود مامان..کمی اب ریخته بود جلوی ظرفشویی منم حواسم نبود پام لیز خورد و بشقاب هم تو دستم بود..کیارش منو گرفت نیافتم ولی بشقاب از دستم افتاد شکست..مامان نفس عمیقی کشید وگفت :مواظب باش دخترم..--باشه مامان..شما برید استراحت کنید..--خسته نیستم ..--می دونم مامان..ولی دکتر گفته استراحت براتون مفیده..مامان سرشو تکون داد وگفت :باشه دخترم..پس من میرم تو اتاق..می خواستم بگم نه نرو همینجا تو سالن باش..از حضور کیارش کنارم می ترسیدم..ولی زبونم نچرخید اینوبگم ..درعوض گفتم :باشه برید تو اتاق..منم تا چند دقیقه ی دیگه میام داروهاتونو میدم..مامان سرشو تکون داد و از اشپزخونه رفت بیرون..تمام مدت کیارش ساکت کنارم وایساده بود و نگامون می کرد..همین که مامان رفت بیرون خم شدم تیکه های شکسته ی بشقاب رو جمع کنم که کیارش موچ دستمو گرفت..سرمو بلند کردمو نگاش کردم..با اخم غلیظی زل زده بود به من..-- نمی خواد جمعشون کنی..-ولی اخه..--همین که گفتم..منو کشید سمت خودش..ناخواسته افتادم تو بغلش..دستمو برد پشتم و سفت نگهش داشت..دستم درد گرفته بود ولی چیزی نگفتم..با اخم نگام می کرد منم سخت و جدی زل زده بودم تو چشمای ابیش..--تو قراره زن من بشی..الان هم بهم محرمی..پس چرا خودتو ازم دریغ می کنی؟..-اولا من زن تو نیستم لطفا هوا ورت نداره..دوما محرم هستیم ولی فقط در حد صیغه ی محرمیت نه بیشتر..سوما خودمو ازت دریغ می کنم چون دوستت ندارم..چون نمی تونم این کاراتو تحمل کنم..چشماشو ریز کرد وبهم توپید :تو غلط می کنی که منو دوست نداری..کدوم کارا؟..-لطفا درست حرف بزن..همه ی کارات..هوس بازیت..مشروب خوردنت..اینکه به من به چشم هوس و شهوت نگاه می کنی نه کسی که قراره باهاش زدواج کنی ..تو منو به خاطر ارضای نیازت می خوای نه خودم..زل زدم تو چشمای پر از خشمش و ادامه دادم :از همه ی این کارات بیزارم..ازت بدم میاد می فهمی؟..زد تو صورتم..دردی که توی دلم بود رو بیشتر از درد سیلی که بهم زد حس کردم..دیگه اب دیده شده بودم..روزگار انقدر بهم سیلی زده بود که این حرکت کیارش جلوش هیچ بود..داد زد :خفه شو اشغال..چطور جرات می کنی به من..به کیارش صداقت اینطور توهین کنی؟..که از من بدت میاد اره؟..ولی من تورو به دست میارم..منتظر اون روز باش بهار..نمیذارم دست کس دیگه ای بهت برسه..فقط من..فقط من می تونم داشته باشمت..فهمیدی؟..محکم هلم داد عقب و با چشمای به خون نشسته ش نگام کرد..پشتم خورد به لبه ی کابینت..درد گرفت ولی خم به ابروم نیاوردم..من سخت بودم..سفت و محکم جلوش وایمیستم..نمیذارم هر کار میخواد با من بکنه..فقط با خشم ونفرت نگاش کردم..همین نگاه براش بس بود..از هزار تا کلامه پر از نیش و کنایه تاثیرش بیشتر بود..دستاشو مشت کرد و برگشت و از اشپزخونه رفت بیرون.و حالا داشتیم بر می گشتیم.وقتی گفت فردا بر می گردیم..انگار دنیا رو دو دستی تقدیمم کرده بودن..خیلی خوشحال شدم..شمال رو دوست داشتم..ولی نمی دونم چرا از اون ویلا متنفر بودم!!!!!!!!!!
ماه بعد...آریا وارد اتاق سرهنگ نیکزاد شد و سلام نظامی داد..-با من امری داشتید قربان؟سرهنگ فرمان ازاد داد واشاره کرد که روی صندلی بنشیند.آریا نشست و منتظر چشم به جناب سرهنگ دوخت.جناب سرهنگ نگاهش کرد و با صدا و لحن محکمی گفت :آریا برای یه ماموریت اعزام شدی..به کیارش صداقت و دار و دستش مربوط میشه..بچه ها یه سری اطلاعات ازش به دست اوردن که حسابی ما رو بهش مشکوک کرده..فکرکنم اینبار بتونی ازش مدرک محکمی به دست بیاری..-قربان چه دستوری می فرمایید؟..--برای مدتی منتقل میشی تهران..شب و روز زیرنظر می گیریش..آریا اینبار باید موفق بشیم..پس خیلی مواظب باش..این ادم خیلی زرنگه..-بله قربان..مطمئن باشید اینبارهر جور شده دستشو رو می کنم..جناب سرهنگ لبخند زد وسرش را تکان داد وگفت :بسیار خوب..این عالیه..راستی در مورد نامزدش اطلاعاتی به دست اوردید؟..-بله جناب سرهنگ..ظاهرا اون دختر وضع مالی خوبی نداره وبا مادرش تنها زندگی می کنه.. من فکر می کنم برای وضع و اوضاعی که دارن حاضر شده با کیارش ازدواج کنه..برای همین من بهش مشکوکم..سرهنگ نگاه دقیقی به او انداخت و گفت :مشکوکی؟..چطور؟..اریا سرش را تکان داد وگفت :وقتی متوجه شدم وضعیتشون زیاد خوب نیست و اینکه مادرش بیماره بنابراین.. می تونه با کیارش دست به یکی کنه و برای اون کار کنه..خب اینجوری پول خوبی هم به دست میاره..ما توی این مدت خبری از بچه هایی که اون دختر رو زیرنظر داشتن دریافت نکردیم..برای همین فعلا بهش مشکوکم ولی مطمئن نیستم..سرهنگ به فکر فرو رفت..بعد از چند لحظه سرش را بلند کرد وگفت : که اینطور..خب در اینصورت تو حتما باید به این ماموریت بری..هردوی اونها رو خوب زیرنظر بگیر..شاید حق با تو باشه بنابراین خوب حواستو جمع کن..-حتما قربان..-با سرهنگ محمدی توی تهران هماهنگ کردم و درمورد انتقالیت هم بهش گفتم..فعلا 1 ماه میری اونجا .. امیدوارم طی این مدت بتونی دست پر برگردی...همه ی امید ما به تو هست آریا پس مراقب باش..-بله قربان..مطمئن باشید از پسش بر میام..همونطور که بهتون گفتم من قاتلین افراد گروهم رو ازادانه ولشون نمی کنم..شک ندارم کار کیارش و همدستاش بوده بنابراین به همین راحتی ازشون نمی گذرم..برای اینکار هم انگیزه ی قوی دارم..جناب سرهنگ سرش را به نشانه ی تایید حرفهای او تکان داد..نوید با لحن اعتراض امیزی گفت :پس من تو این 1 ماه چکار کنم؟..آریا نگاهش را از جاده گرفت و به او دوخت.. گفت :توی این مدت چکار می کردی؟..همون کارو بکن..--خب چی می شد سرهنگ اجازه می داد منم باهات بیام؟..- مگه دارم میرم مهمونی؟..این یه ماموریته نوید..اینجا هم خیلی کار داریم..-- درسته ولی اونجا هم خیلی کار داریم..منم باهات بیام بهتره هاااا..-نه تو اینجا باشی خیال من راحت تره..راستی مواظب خاله و مامان هم باش..- شوهراشون هواشونو دارن دیگه به من کاری ندارن..-- خب تو هم وظیفه داری مراقبشون باشی..پس به وظیفه ت عمل کن..نوید مأیوسانه نگاهش کرد وگفت :این یه دستوره؟..اریا با لبخند گفت :شک نکن..نوید زیر لب با حرص گفت :چشم جناب سرگرد .. من اینجا به وظیفه م عمل می کنم..تو هم اونجا به ماموریتت برس..ولی نری یه بلایی سر خودت بیاری خاله بیاد یقه ی منو بچسبه ها..آریا خندید وگفت :نترس..همچین میگه انگار همیشه برای من جان فشانی می کرده..-- پس چی؟..شدم سپر بلای جنابعالی ..اون عملیات 6 ماه پیش رو یادت رفته؟..کی بود به موقع صدات زد و تو هم سریع برگشتی عقب وگرنه اون یارو با چاقوش پاره پورت کرده بود جناب سرگرد..اریا با خنده نگاهش کرد وگفت :من که یادم نمیاد..نوید با حرص به اون نگاه کرد که اریا هم بلند زد زیر خنده..نوید زیر لب غرید :کوفت..وقتی اینبار نجاتت ندادم می فهمی یه من ماست چقدر کره میده..اونوقت بیا هرهر بخند..اریا که صدای او را شنیده بود حالت جدی به خودش گرفت و با نگاه تندی رو به نوید گفت :چیزی گفتی سروان شفیعی؟..نوید نگاهش کرد و سریع گفت :نه مگه من حرف زدم؟..اریا با همان لحن گفت :فکر کنم خودت بهتر می دونی..-- نه بابا من چیزی نگفتم..داشتم تو دلم برات ارزوی موفقیت می کردم..آریا نگاهش کرد وگفت :امیدوارم همینی که گفتی باشه..نوید از گوشه ی چشم نگاهش کرد وگفت :شک نکن..اریا صورتش را برگرداند و لبخند نامحسوسی زد..دلش برای سربه سر گذاشتن های نوید تنگ می شد ولی چیزی نمی گفت..این خصلت او بود..که به راحتی احساساتش را بروز نمی داد..اکثر اوقات سخت و سرد و جدی بود..ولی وقتی پیش نوید بود دیگر نمی توانست خودش را کنترل کند و می خندید .3 ماه از نامزدی من و کیارش می گذشت . یک ماه و نیم از اون رو کیارش به یه سفر کاری رفت که از رفتنش خیلی هم خوشحال شدم.لااقل تو این مدت نبود تا با حرفا و کاراش زجرم بده.از اینکه راه به راه بهم می گفت عزیزم بدم می اومد . وقتی دستمو می گرفت چندشم می شد وقتی باهام حرف می زد دوست داشتم از دستش فرار کنم وقتی بهم دستور می داد حرصم می گرفت.همه ی این کاراش باعث عذابم می شد..نه دوستش داشتم و نه اینکه می تونستم تحملش کنم..فقط مادرم..فقط به خاطر اون بود که کیارش رو تحمل می کردم..چون مجبور بودم..توی این مدت هم زیاد باهاش برخورد نداشتم..می گفت سرش خیلی شلوغه و نمی تونه بیاد و منو ببینه..من هم از خدا خواسته تو دلم می گفتم چه بهتر میخوام صد سال اینورا پیدات نشه..فقط 2 بار باهاش رفته بودم بیرون که یه بارش رفتیم رستوران و یک بار هم رفتیم پارک..بیشتر اون حرف می زد و من شنونده بودم..اصلا حس نمی کردم که نامزدمه..چند بار قصد بوسیدنمو داشت که من می کشیدم کنار..می دونستم اینکارم عصبانیش می کنه ولی وقتی دوستش نداشتم..وقتی نسبت بهش هیچ کششی نداشتم پس نمی شد ازم توقع داشت که بوسه هاشو قبول کنم یا بذارم بهم دست بزنه.اون هم می دونست من ازاین کاراش خوشم نمیاد ولی با این حال ادامه می داد..از بس این بشر پررو بود.توی این مدت حال و روز مادرم هیچ تغییری نکرده بود..همونطور ثابت مونده بود..براش نگران بودم..شب و روز برای سلامتیش دعا می کردم..نمی خواستم از دستش بدم چون حتی فکرکردن بهش هم عذابم می داد.آریا از زیر قران رد شد و قران را بوسید..با لبخند رو به مادرش گفت :مامان تو این مدت که نیستم مواظب خودتون باشید..مادرش اشک هایش را پاک کرد و گفت :باشه پسرم..تو هم مراقب خودت باش..فراموش نکنی چی بهت گفتم..آریا لبخند زد وگفت :نه مطمئن باشید یادم نمیره..اخه چرا گریه می کنی مادره من؟..مگه باراولمه دارم میرم ماموریت؟..1 ماه بیشتر نیست.. زود بر می گردم..-- نه پسرم..دلم برات شور می زنه مادر..نمی دونم چرا از اینکه میخوای بری تهران دلشوره گرفتم..آریا جلو رفت و پیشانی مادرش را بوسید و گفت :همه ش به خاطر اینه که زیاد بهش فکر می کنید..خودتونو اذیت نکنید..هما به ارامی سرش را تکان داد ودر حالی که اشک هایش را پاک می کرد گفت :باشه پسرم..آریا با لبخند به پدرش نگاه کرد وگفت :مواظب مامان و خودتون باشید..اقای رادمنش دستش را روی شانه ی پسرش گذاشت و با لبخند گفت :برو به سلامت پسرم..تو که بهتر می دونی هیچ کس مثل من نمی تونه مواظب هما باشه..آریا ارام خندید وسرش را تکان داد..رو به نوید گفت :نوید حواستو جمع کن..همه چیزو تحت کنترل داشته باش..می خوام وقتی بر می گردم هیچ ایرادی تو کار نیروها نبینم..فهمیدی؟نوید با خنده گفت :خیلی خب بابا چندبار سفارش می کنی؟..تو برو و برگرد بیا نینجا تحویل بگیر..اریا لبخند زد وگفت :نینجا به کارم نمیاد..تو همون به وظیفه ت عمل کنی خودش خیلیه..--منو دست کم نگیر جناب سرگرد..- نمی گیرم..مواظب خاله باش..-باشه..امروز حالش زیاد خوب نبود موند خونه..گفت از طرفش ماچت کنم و بگم برو به سلامت خاله..حالا بیا جلو به سفارشش عمل کنم..تا آریا خواست جوابش را بدهد نوید رفت جلو یه ماچ از گونه ی اریا کرد و گفت :اینم سفارش خاله خانم شماحالا برو به سلامت.. هما و اقای رادمنش خندیدند.. آریا اخم ساختگی کرد و گفت :از دست تو ..نوید خندید وگفت : چاکریم. آریا از همگی خداحافظی کرد و سوار ماشینش شد و به مقصد تهران حرکت کرد.
داشتم کمک مامان خیاطی می کردم که تلفن زنگ زد..مامان سرشو بلند کرد و نگام کرد..از جام بلند شدم و به طرف تلفن رفتم..گوشی رو برداشتم..-الو..صدای کیارش توی گوشی پیچید..-- سلام عزیزم..خوبی؟..نفسمو دادم بیرون و گفتم :سلام ..مرسی..سکوت کرده بود..انگار منتظر بود منم بگم تو هم خوبی عزیزم؟..هه..ولی عمرا اگر چنین چیزی رو از دهانم بشنوه..بعد ازچند لحظه سکوت گفت :بهار می خوام ببینمت..امروز وقت داری؟..من همیشه بی کار بودم و وقتم هم خالی بود..ولی برای اینکه سریع پیشنهادشو قبول نکنم گفتم :نمی دونم..چکارم داری؟..--وقتی دیدمت بهت میگم..امروز عصر ساعت 5 منتظرم باش میام اونجا..خداحافظ..دیگه مهلت نداد منم یه چیزی بگم..سریع گوشی رو قطع کرد..از این کارش هیچ خوشم نیومد..با اخم به گوشی نگاه کردم..بعدش هم کوبوندمش سرجاش..مامان :چی شده بهار؟..سیخ سرجام وایسادم..ای وای به کل یادم رفته بود مامان هم اونجاست..پشتم بهش بود..سعی کردم اروم باشم و لبخند بزنم که تا حدودی هم موفق بودم..برگشتم و نگاش کردم :هیچی مامان..مگه قراره چیزی بشه؟..مشکوک نگام کرد وگفت :کیارش پشت خط بود؟..سرمو تکون دادم و نشستم کنارش :بله..خودش بود..پارچه رو برداشتم و داشتم کوک های ریز بهش می زدم تا بدم مامان با چرخ روشو بدوزه..سرمو انداخته بودم پایین و مثلا مشغول کارم بودم که مامان گفت :باهاش بحثت شد دخترم؟..اخه بدون خداحافظی گوشی رو گذاشتی..نیم نگاهی بهش انداختم و همونطور که تند تند کوک می زدم گفتم :نه مامان..بحثمون نشد ..گفت عصر میاد اینجا کارم داره..بعد هم یهو قطع شد واسه ی همین حرصم گرفت ..ظاهرا خط مشکل داشت که یه دفعه قطع شد..فقط همین بود..مامان اروم سرشو تکون داد و بعد از سکوت کوتاهی گفت :بهار..سرمو بلند کردم و نگاش کردم :بله..دستشو از روی دسته ی چرخ خیاطی برداشت .. نگام کرد وگفت :از کیارش راضی هستی دخترم؟..اروم نگاهمو ازش دزدیدم..می دونستم مثل همیشه راز نگاهمو می خونه..برای اینکه خودمو لو ندم..همونطور که مشغول کارم بودم گفتم :اره مامان راضیم..اگر ازش راضی نبودم که حاضر نمی شدم باهاش ازدواج کنم..--اون چی دخترم؟..رفتار کیارش باهات چطوره؟..تو دلم گفتم :عاااااالی..مرتب می خواد حرصمو در بیاره..تو این مدت هیچ کار درستی ازش ندیدم که اسم مرد رو روش بذارم..فقط قده و یه دنده و برای رسیدن به خواسته هاش هر کاری می کنه..با شنیدن صدای مامان از تو فکر در اومدم ..ولی هل شدم سوزن رفت تو دستم ..-اخ..--چی شد بهار؟..نگاهش کردم وگفتم :چیزی نشد مامان..حواسم پرت شد سوزن رفت تو دستم..اون باهام کاری نداره مامان..خودش میگه دوستم داره..تا حالا هم کاری نکرده که ازش دلخور بشم..خیالتون راحت باشه..تا حالا به مامان دروغ نگفته بودم..ولی به خاطر بیماریش مجبور بودم اینکارو بکنم..خدایا منو ببخش..مجبورم..مامان لبخند زد وگفت :خداروشکر عزیزم..همه ش نگرانت بودم که نکنه با انتخاب کیارش بخوای وضعیتمونو تغییر بدی..ولی الان خیالمو راحت کردی..با تعجب نگاش کردم..یعنی مامان به اینم فکرکرده بود؟..خب من به خاطر خودش و وضعیتمون حاضر شدم با کیارش ازدواج کنم..ولی خداروشکر که مامان اینو نفهمید..نمی خواستم بیخودی خودشو نگران بکنه..سوزن رو تو پارچه فرو کردمو گفتم :نه مامان..این حرفا چیه؟..من کاری به ثروت کیارش ندارم..مامان لبخند زد و سرشو تکون داد و مشغول کارش شد..ولی من رفتم تو فکر..با وجدانم درگیر شده بودم..همونطور که کارمو انجام می دادم به این مسئله هم فکر می کردم..ولی در اخر به این نتیجه رسیدم که من اصلا کوچکترین چشم داشتی به مال و ثروت کیارش ندارم..اگر هم قبول کردم باهاش ازدواج کنم فقط وفقط به خاطر مادرم بوده..چون نمی تونستم ببینم داره جلوی چشمام جون میده..وقتی پول ندارم داروهاشو بخرم ..وقتی نمی تونم خودفروشی کنم..وقتی اهل راه کج نیستم..پس برام یه راه می مونه که همین انتخاب بود..حداقلش می دونم مرتکب گناه نشدم..داروهای مادرمو می تونم تهیه بکنم..درسته کیارش رو دوست ندارم ولی به هیچ وجه به ثروتش هم چشم ندوختم..اون خودش همچین پیشنهادی رو داد..خودش گفت اگر باهاش ازدواج کنم حاضره کمکم بکنه..پس من این وسط هیچ گناهی نکردم..ازاین موضوع مطمئن بودم..سرهنگ محمدی با روی خوش از آریا استقبال کرد و او را دعوت به نشستن کرد..آریا تشکرکرد و روی صندلی نشست..سرهنگ محمدی گفت :از اینکه توی این ماموریت با ما همکاری می کنید واقعا ممنونم..از سرهنگ نیکزاد تعریف شما رو زیاد شنیدم..با اینکه خیلی جوون هستید ولی با کسب موفقیت های بسیاری تونستید به این درجه برسید..این واقعا عالیه..آریا لبخند زد وگفت :سرهنگ نیکزاد به من لطف دارن..باعث افتخارمه که با شما و گروهتون همکاری کنم..ممنونم..سرهنگ محمدی ارام سرش را تکان داد وگفت :همچنین سرگرد رادمنش..خب بهتره به مسائلی که مربوط به این ماموریت میشه بپردازیم..- بله من هم موافقم..--من این توضیحات رو برای اعضای گروهم دادم..وتوی جلسه ی فردا هم بیان خواهم کرد..آریا با جدیت تمام نگاهش را به سرهنگ محمدی دوخت و تمام حواسش را به گفته های او داد.توی حیاط نشسته بودم که صدای زنگ در رو شنیدم..می دونستم کیارشه..از جام بلند شدم و به طرف در رفتم..همین که درو باز کردم یه دسته گل روبه روم ظاهر شد..با تعجب نگاش کردم..دسته گل کنار رفت و صورت خندان کیارش از پشتش نمایان شد..اومد تو ودسته گل رو گرفت جلوم :تقدیم با عشق به عزیز دل خودم..با تردید دستمو بردم جلو و خواستم ازش بگیرم که دستشو کشید عقب..سرمو بلند کردمو نگاش کردم..چشماش از شیطنت برق می زد..-- همین جوری که نمیشه عزیزم..اول به بوس مهمونم بکن تا این دسته گل خوشگل هم مال شما بشه..هه..انگار ارزو دارم ازش گل بگیرم..همونطور که به طرف در خونه می رفتم گفتم :نه گلت رو می خوام نه به بوسه مهمونت می کنم..یه دفعه بازوم کشیده شد..سر جام وایسادم و برگشتم عقب..با اخم نگام کرد..من هم جدی زل زده بودم تو چشماش..فکش منقبض شده بود ولی نمی دونم چی شد یه دفعه اخماش باز شد وگفت :خیلی خب بوس هم نخواستم..بفرمایید..دسته گل رو گرفت جلوم..نمی خواستم ازش بگیرم..ولی حال وحوصله ی اینکه باهاش بحث کنم رو هم نداشتم..دستمو بردم جلو و ازش گرفتم..با لبخند نگام کرد..-میای تو؟..--همین جا تو حیاط خوبه..قبول کردم..نشستیم رو تخت توی حیاط ..به رو به روم نگاه می کردم و منتظر بودم حرفشو بزنه که شروع کرد..--2 تا درخواست ازت دارم بهار..نگاهش کردم وگفتم :چه درخواستی؟..دستاشو تو هم گره کرد و کمی به جلو خم شد..انگار تردید داشت..-درخواست اولم اینه که اخر همین هفته یکی از دوستانم یه مهمونی ترتیب داده..من رو هم دعوت کرده و ازم خواسته نامزدمو هم با خودم ببرم..میخوان باهات اشنا بشن..ازت می خوام با من به این مهمونی بیای..نگاهمو ازش گرفتم و با لحن جدی گفتم :متاسفم ولی من نمی تونم باهات بیام مهمونی دوستت..نفس عمیقی کشید وگفت :د اخه چرا؟..دلیلت چیه؟..نیم نگاهی بهش انداختم وگفتم :تو که می دونی مادرم مریضه ..نمی تونم تو خونه تنهاش بذارم..--خب این که نشد دلیل..مهمونی چند ساعت بیشتر نیست زود برمی گردی..ای بابا من اگر نخوام با این برم مهمونی باید کیو ببینم اخه؟..با حرص نفسمو دادم بیرون و گفتم :کیارش لطفا بحث جدید راه ننداز..گفتم که نمی تونم بیام پس دیگه اصرار نکن..عصبانی شد وبا پرخاش گفت :ببین من پول داروهای مادرت رو میدم..بهت کمک می کنم..چون نامزدمی و قراره همسرم بشی..این وظیفه ی منه..پس تو چرا برای من که نامزدت هستم کاری نمی کنی؟..من هیچ درخواستی از تو ندارم جز اینکه با من به این مهمونی بیای..اینجوری جبران کارهای منو می کنی..نگاهش کردم..جدی بود..50 درصد بهش حق می دادم چون کمکم می کرد ولی 50 درصد هم نه چون داشت منتش رو سرم می ذاشت..و از این طریق می خواست کاری بکنه تا به حرفاش گوش بدم..ولی امکان داشت اگر قبول نکنم دیگه پول داروهای مادرم رو تقبل نکنه..پس چکار کنم؟..نه از خودش خوشم میاد نه از دوستاش..حالا پاشم برم توی مهمونی دوستش که بگم چی؟..-- امشب رو فکرکن و فردا بهم جواب بده تا اخر هفته 3 روز بیشتر نمونده.اگر قبول کردی فردا عصر میریم برای مهمونی خرید می کنیم..چیزی نگفتم..فقط اروم سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..- خب حالا می خوام درخواست دومم رو بگم !!! منتظر نگاهش کردم که بی مقدمه گفت :تصمیمم عوض شدازت می خوام صیغه ی محرمیتمون رو فسخ کنی..چشمام از زور تعجب گشاد شد..این چی داره میگه؟..-منظورت چیه؟.. همین دیگه..مادرت الان خونه ست؟ برو صداش کن بگو بیاد..می خوام باهاش حرف بزنم.
گیج و منگ بودم..هیچ سر در نمی اوردم چی داره میگه..رفتم تو و مامان رو صدا زدم..چادرشو سرش کرد و با ظرف میوه و شیرینی اومد بیرون..از دستش گرفتم و گذاشتم رو تخت..کیارش با دیدن مامان از جاش بلند شد وسلام و احوال پرسی کرد..مامان هم با مهربونی ذاتیش جوابش رو داد..رو به مامان گفتم :کیارش با شما کار داره..ظاهرا می خواد یه چیزی بهتون بگه..مامان به کیارش نگاه کرد وگفت :خب بگو پسرم..کیارش لبخند زد وهمونطور بی مقدمه گفت :میشه همین الان صیغه ی بین من و بهار رو فسخ کنید؟..رنگ از رخ مامان پرید..با تعجب گفت :چی؟..اخه چرا پسرم؟..کیارش با دیدن وضعیت مامان هول شد وگفت :نه نه..برداشت اشتباه نکنید..من می خواستم ازتون درخواست کنم این صیغه فسخ بشه چون می خوام تا اخر هفته ی دیگه مجلس عقد و عروسی خودم و بهار رو برگزار کنم..با تعجب نگاش کردم..یعنی به همین زودی؟..نه..رو به کیارش گفتم :مگه نگفتی 6 ماه؟..الان که 3 ماهش مونده؟..--درسته ولی کارام جلو افتاده و برنامه هام ردیف شد..پس دیگه چرا بیخودی کشش بدیم؟..مامان گفت :من حرفی ندارم پسرم..میمونه جهزیه ی بهار که ..کیارش میان حرفش پرید وگفت :من ازتون جهزیه نمی خوام..من خودم هر چیزی که بهار بهش نیاز داره رو دارم..خونه..اسباب و اثاثیه..همه چیز اماده ست ونیازی به جهیزیه ی بهار نیست..مامان :ولی اخه پسرم این رسمه..نمیشه که..--می دونم رسمه...شما همون پولی که برای جهیزیه ی بهار گذاشتید کنار رو بدید به خودش تا هرچی که دوست داشت برای خودش بگیره..نیازی به جهیزیه نیست..مامان چیزی نگفت و سکوت کرد..ولی یه چیزی ذهن منو بدجوری به خودش مشغول کرده بود..رو به کیارش گفتم :خب تو داری میگی تا اخر هفته ی دیگه عقد و عروسی رو برگزار کنیم درسته؟..کیارش نگام کرد وگفت :اره درسته..-پس دیگه چرا صیغه رو فسخ کنیم؟..دستاشو به هم فشرد و لبخند زد ..لبخندش مصنوعی بود..از این نظرمطمئن بودم..-- خب دلیل خاصی نداره..این خواسته ی پدرم بوده که این صیغه فسخ بشه..من خودم هم بهش گفتم بود و نبود این صیغه فرقی نداره..اون هم گفت پس اگر فرقی نداره فسخش کن..رو به مامان ادامه داد :میشه همین الان اینکار رو بکنید؟..هیچ سردر نمی اوردم..انگار خیلی هول بود..اخه فسخ صیغه چه دردی ازش دوا می کنه؟..چرا انقدر عجله داره که همین الان فسخ بشه؟..مامان به ناچار سرشو تکون داد و قبول کرد..حس می کردم تردید داره..درکش می کردم..این رفتار کیارش ضد ونقیض بود..مطمئن بودم کاسه ای زیر نیم کاسه ست..ولی هر چی فکر می کردم به نتیجه ای نمی رسیدم..مامان همونجا صیغه رو فسخ کرد..و حالا دیگه من به کیارش محرم نبودم..نمی دونم چرا از این بابت خوشحال بودم..با اینکه توی این مدت نذاشته بودم کاری بکنه ولی وقتی صیغه فسخ شد انگار یه انرژی تازه گرفتم..برای این هم باید ازکیارش ممنون باشم..حداقل یه کار درست تو عمرش کرد..ولی بدجور رفته بودم تو فکر که چرا کیارش اصرار کرد هرچه زودتر صیغه رو فسخ کنیم؟..دلیلش چی بود؟..هر چی که بود..برای من بد نشد..بازم نامزدش بودم ولی دیگه بهش محرم نبودم..بنابراین به این مهمونی هم نمیرم..کمی دیگه نشست وبد هم از جاش بلند شد و از من و مامان خداحافظی کرد..دم در برگشت و رو به من گفت :مهمونی فراموشت نشه..جدی نگاهش کردم و گفتم :ولی من دیگه مهمونی نمیام..با تعجب گفت :چرا؟..- چون دیگه بهت محرم نیستم که هر جا گفتی باهات بیام..با حرص تو موهاش دست کشید وگفت :درسته که بهم محرم نیستی ولی هنوز نامزدمی..انگشتر من تو انگشتته..بنابراین باید بیای..فراموش نکن چی بهت گفتم..اروم تر گفت :موضوع بیماری مادرت رو فراموش نکن..می دونم که خودش از بیماریش خبرنداره پس یه کاری نکن متوجه بشه..پوزخند زد وادامه داد :من نمی تونم بهت قول بدم که چیزی بهش نگم پس بهتره بیشتر فکرکنی..خداحافظ عزیزم..لبخند بزرگی زد واز در رفت بیرون..پشت در خشکم زده بود..مات و مبهوت مونده بودم..چقدر این ادم پست بود..داشت با این کاراش منو مجبور می کرد که به خواسته هاش تن بدم..با خشم دستامو مشت کردم ..خیلی عوضی بود..داشت از موقعیت سواستفاده می کرد..یعنی جونه مامانم انقدر براش بی ارزشه که داشت اینطور باهاش بازی می کرد؟..ازش متنفرم..خدا کنه یه جوری بشه نتونم باهاش ازدواج کنم..دوست دارم خودش بکشه کنار نه من..خدایا یعنی میشه؟..رفتم تو خونه..مامان تو اشپزخونه بود..تو درگاه ایستاد و گفت :بهار به نظرت رفتار امروز کیارش مشکوک نبود؟..من نمی فهمم چرا ازمون خواست صیغه رو فسخ کنیم؟..-درسته مامان..منم باهاتون موافقم..ولی چیزی ازش سردر نیاوردم..حتما یه دلیلی واسه ی خودش داشته..-- ولی دخترم ما هم باید بدونیم دلیلش چیه..- من که ازش پرسیدم..دیدید که گفت پدرش اینطور خواسته..مامان نگام کرد وگفت :نمی دونم والا..بعد هم رفت تو اشپزخونه..من هم یه راست رفتم تو اتاقم..باید در مورد این مهمونی بیشتر فکر کنم..مطمئنم از کیارش صداقت هرکاری بگی بر میاد..تا موقع شام تو اتاقم بودم و داشتم فکر می کردم..اخرش هم به تنها نتیجه ای که رسیدم این بود که خواسته ش رو قبول کنم..مگه راه دیگه ای هم داشتم؟..اگر به ضررم بود هیچ جوری قبول نمی کردم و مقابلش می ایستادم ولی خب این هم حتما یه مهمونی ساده ست دیگه..احتیاجی نیست باهاش لج کنم که اونم قاطی کنه بره به مامانم چیزی بگه..پس مجبورم قبول کنم..سر شام به مامان موضوع مهمونی رو گفتم ..اصلا قبول نمی کرد..حتی خواست بره به کیارش زنگ بزنه و بگه من باهاش نمیرم ولی من جلوشو گرفتم..فقط به خاطر خودش..می ترسیدم کیارش حرفی از بیماریش بهش بزنه..خیلی باهاش حرف زدم..نرم تر شده بود ولی هنوز مخالف بود..اخرش هزار بار بهش قول دادم که مواظب خودم باشم و صدبار گفتم مطمئن باش با خود کیارش بر می گردم تا اینکه قبول کرد..اون هم به هزااااار بدبختی..صد البته من خودم هم به کیارش اطمینان نداشتم..حتی 1 درصد..ولی خب به اجبار اینو گفتم..چون می دونستم اگر درخواست کیارش رو قبول نکنم اون هم همه چیزو درمورد بیماری مامانم بهش میگه..خدایا تا کی باید این خاری و خفت رو تحمل کنم؟..خدایا خودت یه راهی جلوی پام بذار تا از دست کیارش خلاص بشم..همه ش دعا می کردم کارمون به ازدواج نکشه..حاضر بودم بدترین مجازات رو تحمل کنم ولی زن کیارش نشم..که ای کاش همچین ارزویی رو نمی کردم..چون خدا بدترین مجازات رو برام درنظر گرفت..اینجاست که میگن خودکرده را تدبیر نیست..خودم از خدا اینو خواستم که بدجوری هم پاشو خوردم.نمی خواستم این اتفاق بیافته ولی خب..چه میشه کرد.ناخواسته از خدا خواستم مجازات سختی بود..خیلی سخت..!!!
فرداش زنگ زدم به کیارش و گفتم که به این مهمونی میام..کلی خوشحال شد..هه..چه الکی خوشه این..گفت که عصر میاد دنبالم تا بریم خرید..من هم به ناچار قبول کردم..عصر..سرساعت اومد دنبالم و رفتیم به همون پاساژی که اکثر اوقات از اونجا برام لباس می خرید..دست میذاشتم رو ساده ترینش..دوست نداشتم جلب توجه کنم ولی کو گوشه شنوا؟..هر چی رو که من انتخاب می کردم مورد قبول کیارش نبود..هر لباسی هم که اون انتخاب می کرد از بس باز و جذب بود که نمی شد نگاش کنی چه برسه بخوای بپوشیش..منم ردش می کردم و می گفتم اینو نمی پوشم..اصلا کوتاه نیومدم و مرتب اصرار داشتم یه لباس سنگین برمی دارم نه این لباسای باز و جلف..حتی سر همین موضوع بحثمون هم شد..جلوی یه بوتیک وایساده بود و به لباسای پشت ویترین نگاه می کرد..کنارش ایستادم و نگاه کردم..اوه اوه اینا که بیشتر شبیه به لباس خواب بودن تا لباسه مهمونی..عمرا از این چیزا بپوشم..دیدم داره میره تو بوتیک..سریع صداش کردم :کیارش..برگشت و با اخم نگام کرد..اون روز یه تیشرت جذب طوسی ویه شلوار جین مشکی پوشیده بود که روی قسمت زانوش کمی ریش ریش شده بود که البته اینم مد بود ولی اصلا از مدلش خوشم نمی اومد..موهاشو هم طبق مد فشن کرده بود که خداییش اصلا به سنش نمی خورد..25 سالش بود ولی این کارا براش زیادی جلف بود..یه زنجیر طلای بزرگ هم گردنش انداخته بود..در کل تیپش امروزی بود و به قول خودش دخترکش ولی نظر منو که نمی تونست جلب کنه چون من از این تیپا اصلا خوشم نمیاد..نمیگم تیپش بد بود..نه..ولی این دیگه زیادی افراط کرده بود..همونطور با اخم به من زل زده بود..به خودم اومدم..از کی تا حالا دارم ارزیابیش می کنم..به من چه؟..-کجا داری میری؟..به داخل اشاره کرد و با حرص گفت :دارم میرم عشق و حال..خب داریم میریم لباس بگیریم دیگه..این چه سوالیه؟..با لحن جدی گفتم :بله دارم می بینم..ولی من از این جور لباسا نمی پوشم همین الان گفته باشم بعد نگی نگفتی..با مسخرگی خندید وگفت :هه..سرکار خانم از چه جور لباسایی خوششون میاد؟..میشه بگی؟..با اخم نگاش کردم وگفتم:گونی بپوشم بهتر از اینه که این لباسای باز و جلف رو تنم بکنم..جدی شد و زل زد تو صورتمو گفت :ببین بهار این مهمونیه دوست منه و من میگم که چی بپوشی..نمی خوام ابرومو پیش دوستام ببری..شنیدی چی گفتم؟..خیلی عوضی بود..همه ی سعیش بر این بود که غرور منو خورد کنه..با خشم نگاش کردم و اروم گفتم :پس برو مهمونی دوستت و خوش باش..البته بدونه من..چون نمی خوام بیام اونجا و یه وقت خدایی نکرده ابروتو ببرم..برگشتم و از در پاساژ زدم بیرون..پسره ی جعلق..به من میگه ابروشو می برم..هه..یکی نیست بگه اگر اینجوریاست پس غلط کردی اومدی خواستگاری من..انگار براش کارت دعوت فرستاده بودم..اشغال..جلوی یه تاکسی رو گرفتم و خواستم سوار شم که دستمو کشید..بعد هم تاکسی رو رد کرد و منو برگردوند سمت خودش..حتی نگاش هم نمی کردم..تقریبا با صدای بلندی گفت :هیچ معلوم هست داری چه غلطی می کنی؟..برگشتمو وگفتم :دست از سرم بردار کیارش..می خوام برم خونه..--ولی ما که هنوز خرید نکردیم..عجب رویی داشتا..می خوام صدسال سیاه هم نکنی..برگشتم سمتشو گفتم :خیلی پرویی..شنیدی که چی گفتم؟..من با تو به این مهمونیه کوفتی نمیام..حالا هم برو پی کارت..خواستم دستمو بلند کنم و تاکسی بگیرم که صداش باعث شد سرجام خشک بشم..-- اگر تا 2 دقیقه ی دیگه نیای تو پاساژ بی برو برگرد زنگ می زنم خونتون..فکر نکنم مامانت بعد از شنیدن حرفام خوشحال بشه..به هر حال اگر بهش بگم بیماریش چیه ممکنه یه بلایی سرش بیاد که عواقبش هم پای خودته نه من..پس زیاد منتظرم نذار..پشتم بهش بود..دیگه صداشو نشنیدم..احساس می کردم نفس کشیدن برام سخت شده..از تو داشتم اتیش می گرفتم..اخه یه ادم تا چه حد می تونه پست باشه؟..چرا داره با جون مادرمن بازی می کنه؟..خدایا این دیگه کی بود قسمت من کردی؟..چاره ای نداشتم..فعلا باید به خواسته ش تن می دادم..عجب نقطه ضعفی داده بودم دستشا..فقط خداکنه خواسته های بدتری ازم نداشته باشه..وای خدا اون روز رو نیاره چون نمی دونم توی اون لحظه باید چکار کنم..رفتم تو پاساژ..کنار همون بوتیک وایساده بود..عوضی دست بردار نیست..ولی این یه قلمو کوتاه نمیام..هر غلطی هم می خواد بکنه..با دیدنم لبخند بزرگی زد..هه..ذوق مرگ شد..ولی ای کاش می شد و از دستش راحت می شدم..خواست بره تو که با لحن سرد و جدی گفتم :من قبول می کنم باهات به این مهمونی بیام ولی می خوام اون لباسی رو بپوشم که خودم می خوام..میخوام خودم نظر بدم..جمله ی اخرم رو محکمتر گفتم و نگاش کردم..نفسشو با حرص داد بیرون و گفت :خیلی خب..بیا برو تو ..ولی حواست باشه چیزه چرتی انتخاب نکنی..جوابشو ندادم ورفتم تو مغازه..همه مدلی لباس داشت..پیراهن مجلسی..تاپ و دامن..تاپ و شلوار..مانتو..شلوارجین..نزدیک به 20 دقیقه اون تو چرخیدم تا چند دست لباس انتخاب کردم..یه مانتو وشلوار خوش دوخت و شیک..یه پیراهن مجلسی که مخصوص مهمونی شب بود به رنگ مشکی و نقره ای..که البته رنگ نقره ای بیشتر توش کار شده بود..یه شنل کوتاه هم روی شونه ش قرار می گرفت که باعث می شد سرشونه و سینه م معلوم نشه..بیشترهم برای همین انتخابش کردم..کیارش هم چیزی نگفت..بالاخره از اون پاساژاومدیم بیرون..توی ماشین هم هیچ حرفی نزدیم ..جلوی خونه نگه داشت و قبل ازاینکه پیاده بشم گفت ..--پنجشنبه عصر میام دنبالت برو ارایشگاه..نگاهش کردم وگفتم :لازم نیست..من ارایشگاه نمیرم..--پس می خوای چکار کنی؟..-خودت بعدا می فهمی..نمیای تو؟..به جای اینکه بهش بگم بفرمایید تو گفتم نمیای تو؟..این یعنی زودتر شرتو کم کن..اونم انگار منظورمو گرفت چون اخماش رفت تو هم و گفت :نه..فقط پنجشنبه شب زودتر حاضر شو 8 میام دنبالت..سرمو تکون دادم وگفتم :باشه..خداحافظ..جوابمو نداد فقط سرشو تکون داد..گردنت نشکنه انقدر ازش کار می کشی؟..از اون زبون فقط بلده برای تیکه انداختن و تهدید کردن استفاده کنه..وگرنه هیچ حرف خوب و درستی روی این زبون نمی چرخه..اینم از شانسه منه دیگه..حاضر و اماده توی حیاط نشسته بودم و منتظر کیارش بودم..ارایشم کم بود..اصلا چه نیازی به ارایش بود؟..هیچ وقت اهل این چیزا نبودم..نه اینکه از ارایش کردن خوشم نیاد..نه اینطور نبود ..ولی از ارایش غلیظ و تند اصلا خوشم نمی اومد..به نظرم ارایش هرچی کمتر و مات تر باشه شکل و ظاهر حقیقی صورت حفظ میشه وگرنه با ارایش زیاد هم کسی خوشگل نشده..والا..به اطرافم نگاه کردم..یه حیاط کوچیک قدیمی که یه حوض کوچیک هم وسطش قرار داشت..سمت راستم یه باغچه ی کوچولو بود که مامان تابستونا توش ریحون می کاشت..یه درخت انگور هم داشتیم..خونمون قدیمی بود..دوتا اتاق کوچیک و به حال و پذیرایی کوچیک و جمع و جور..ولی همین هم برام زیادی بود فقط مامانمو داشته باشم..به هیچی نیاز ندارم..ای کاش مادرم بیمار نبود و این دردسرا رو هم نداشتم..اصلا دیگه کیارش تو زندگیم نبود..الانم پشیمونم..با شنیدن صدای زنگ در مامان رو صدا زدم..از جام بلند شدم..مامان هم اومد بیرون و گفت :کیارش اومد؟..-اره مامان..من دارم میرم..توروخدا مواظب خودتون باشید..زود بر می گردم..با مهربونی نگام کرد وگفت :ولی من بیشتر از همه نگران تو هستم..دخترم بیشتر مواظب خودت باش..به کیارش هم سفارش کردم هواتو داشته باشه..با لبخند نگاش کردم و وگفتم :باشه مامان جان..خداحافظ..هنوز تو نگاهش نگرانی موج می زد :خدانگهدارت مادر..به طرف در حیاط رفتم و بازش کردم..کیارش شیک و پیک کرده پشت در ایستاده بود..با دیدنم لبخند زد وگفت :سلاااااام..عزیزدلم...خوبی؟.. زود باش بریم که دیر شد..این همه حرف زد و من فقط گفتم :سلام ..مرسی..خورد تو ذوقش..به درک..لبخندشو جمع کرد..نشستیم تو ماشین..حرکت کرد..-- با اینکه ارایش کمی کردی ولی بهت میاد..نگاهش کردم وگفتم :مرسی..--تو به غیر از مرسی چیزه دیگه ای بلد نیستی بگی؟..-مثلا چی؟..به روبه روش نگاه کرد وبا لبخند گفت :مثلا عزیزم..گلم..کیارش جان..از این چیزا دیگه..پوزخند زدمو وگفتم :نه به هیچ وجه بلد نیستم..صداشو زمزمه وار شنیدم که با حرص زیر لب گفت :عیب نداره..خودم یادت میدم..-چیزی گفتی؟..نیم نگاهی بهم انداخت وگفت :نه..در داشبورد رو باز کرد و یه پلاستیک کوچیک اورد بیرون..گذاشت رو پام و گفت:بازش کن..باز کردم..توش 2 تا نقاب بود..اوردمشون بیرون وبا تعجب نگاشون کردم..-اینا چیه؟..--نقاب..-خب اینو که می دونم ..واسه چی گرفتی؟..--واسه ی مهمونی امشب..توی این مهمونی همه باید نقاب به صورت داشته باشن..نقابای خوشگلی بودن..برای من یه پر نقره ای هم کنارش داشت..تا روی بینیم رو می گرفت..ترکیبی از نقره ای و سفید بود. برای کیارش هم مشکی و طوسی..هه..عین نقاب زورو میمونه..بهش نگاه کردم..چه باحال..تیپشم مشکیه..ولی بیشتر به خفاش شب می خوره تا زورو..از بس جنسش خرابه..جلوی یه خونه ی ویلایی نگه داشت..--رسیدیم پیاده شو ..!!!!
فصل 5صدای زنگ موبایلش تو فضای ماشین پیچید..کنارخیابان نگه داشت و به صفحه ی گوشیش نگاه کرد..با لبخند جواب داد..-الو..صدای گرم و مهربان مادرش تو گوشی پیچید :الو سلام پسرم..خوبی؟..-ممنونم مادر..شما خوبی؟..پدر چطورن؟..--ما هم خوبیم پسرم..چکار می کنی؟..آریا به اطرافش نیم نگاهی انداخت و گفت :تو خیابونم مادر..نوید و خاله خوبن؟..شما چکار می کنید؟..--همه خوبن پسرم..فقط..سکوت مادرش باعث شد آریا نگران شود :فقط چی مادر؟..اتفاقی افتاده؟..--نه پسرم..اتفاق که نه..فقط..اقابزرگ اومده..آریا چند لحظه سکوت کرد..با حرص چشمانش را باز وبسته کرد وگفت :خب اومده باشه..مگه چیزی شده؟..--آریا مگه یادت رفته؟..خواسته ی اقابزرگ رو فراموش کردی؟..می خواد ببینتت..نفسش را بیرون داد وگفت :نه یادم نرفته..ولی من الان تو ماموریت هستم و نمی تونم بیام..گفتم که تا 1 ماه شاید هم بیشتر این ماموریت طول می کشه..--ولی تو که اقابزرگ رو می شناسی پسرم..با این چیزا قانع نمیشه..بهتره خودت باهاش حرف بزنی..آریا سریع گفت :مامان من الان تو ماموریتم و وقت ندارم..خودم باهاتون تماس می گیرم..خداحافظ..--باشه پسرم..مواظب خودت باش..خدانگهدار..آریا سریع گوشی را قطع کرد وان را با حرص روی صندلی ماشین انداخت ..دستانش را روی فرمان گذاشت و سرش را روی ان قرار داد..در دل گفت :همینو کم داشتم..کم بود جن و پری یکی هم از دریچه تشریف فرما شد..حالا اینو چکار کنم؟..سرش را بلند کرد..چانه ش را روی دستش گذاشت و به فکر فرو رفت..اما ذهنش انقدر درگیر بود که هیچ جوری نمی توانست روی این موضوع تمرکز کند..نگاهی به ساعتش انداخت..نفس عمیقی کشید و ماشین را به حرکت در اورد..جلوی خونه از ماشین پیاده شدیم..کیارش جلوتر از من رفت و زنگ درو زد..چند لحظه بعد صدای کلفت و مردونه ای تو ایفن پیچید:بله..کیارش گفت :باز کن اسی منم کیارش..--اسم رمز ..کیارش لبشو با زبان تر کرد واروم گفت :سایه ی شب..سپید ه ی صبح..--ایول..بفرما تو اقا کیا..خوش اومدی..در با صدای تیکی باز شد..تعجب کرده بودم..مگه اینجا یه مهمونی ساده نیست؟..پس چرا اسم رمز از ادم می خوان؟..عجیب بودا..وارد باغ شدیم..خیلی خیلی بزرگ بود..کل حیاط با چراغ ها و لامپهای تزیینی و زیبا نورانی شده بود..یه اب نمای بزرگ و خوشگل هم وسط باغ درست رو به روی ویلا قرار داشت..هنوز به ویلا نرسیده بودیم که کیارش گفت :نقابتو بزن..سرمو تکون دادم و نقابمو زدم..کیارش هم مال خودشو زد ..بهش می اومد..بازوشو گرفت به طرفم و منتظر نگام کرد..ابرومو انداختم بالا وگفتم :چیه؟..بازوشو تکون داد وگفت :چیه نداره..بازومو بگیر..-چرا؟..با حرص نفسشو داد بیرون وگفت :بهار حال و حوصله ی جر و بحث ندارما..بازومو بگیر..خیر سرمون نامزدیم مثلا..خداییش خودم هم حال و حوصله ی بحث کردنو باهاش نداشتم..واسه ی همین بدون هیچ حرفی دستمو بردم جلو وبازوشو گرفتم..با تعجب نگام کرد..گفتم :دیگه چیه؟..--هیچی فقط تعجب کردم که چی شده بدون اینکه بحثی راه بندازی درخواستمو قبول کردی..جوابشو ندادم..اون هم اروم حرکت کرد..رفتیم تو ویلا..اوه اوه اینجا روووووو..باغ وحشه؟؟؟؟؟؟.....کنار گوش کیارش گفتم :مطمئنی درست اومدیم؟..نگام کرد وگفت :اره..چطور؟..پوزخند زدمو در حالی که به اون ادمای الکی خوش نگاه می کردم گفتم :اخه اینجا بیشتر از اینکه به خونه ی ادمیزاد شبیه باشه به باغ وحش یا جنگل شبیهه..اینجا دیگه کجاست؟..چون نقاب رو صورتش بود نمی تونستم به خوبی تشخیص بدم که الان عصبانیه یا نه ..ولی از روی صداش فهمیدم حسابی حالش گرفته شده..غرید: تو اگر نظر ندی کسی چیزی بهت نمیگه..بعد هم رفت جلو..یه دفعه یکی عین چی از بین جمعیت به طرفمون دوید..از ترسم رفتم پشت کیارش..یارو یه قد داشت عینهو تیرچراغ برق یه هیکلم داشت درست عین گوریل انگوری..نه بابا خود گوریل انگوری بود..کنار گوش کیارش گفتم :لابد اینم سرکرده ی باغ وحشتونه اره؟..به قد و هیکلش که میاد..با خشم زیر لب گفت:خفه شو بهار..چیزی بهش نگفتم چون اون گوریله درست جلومون وایساده بود..با لبخند پت و پهنی که رو لباش بود با کیارش دست داد و با صدای کلفتی گفت :سلام اقا کیا..خوش اومدی پسر..بعدش هم همچین زد پشت کمر کیارش که من به جای اون دردم گرفت..اوه اوه حالا هی بگو خفه شو..حقته..کیارش هم لبخند زد وگفت :سلام اسی جان..ممنونم..عجب مهمونی ترتیب دادی..مثل همیشه گل کاشتیا..اسی چشمک زد وگفت :اره اینبار زیادی دست و دلباز شدم..نگاش به من افتاد..اب دهنمو قورت دادم..با دیدن من چشماش برق زد ورو به کیارش گفت :این خانم خوشگله رو معرفی نمی کنی؟..با این حرفش اخمام رفت تو هم..الانه که کیارش بهش بتوپه که این چه طرز صحبت کردن با نامزده منه؟..ولی چه خیال خامی دارم من..کیارش لبخندش پررنگتر شد و دستشو گذاشت پشتمو گفت :معرفی می کنم..نامزد خوشگلم بهار..اسی ابروشو انداخت بالا و دستشو اورد جلو :چه عالی..خوش اومدید خانم..دسته دراز شده ش رو نادیده گرفتم و یه کلمه گفتم :مرسی..انگار بدجوری خورد تو ذوقش..چون سریع لبخندشو جمع کرد و دستشو کشید عقب و نیم نگاهی به کیارش انداخت..دست کیارش پشتم بود که اروم پشتمو فشار داد..نگاش کردم..چیزی نگفت ولی از نگاهش می خوندم که ازاین کارم خوشش نیومده..به درک من چکار به این گوریل انگوری دارم؟..اسی تک سرفه ای کرد وبه اونطرف سالن اشاره کرد :بفرما کیا جان..به بچه ها میگم ازتون به نحو احسنت پذیرایی کنند..من که چیزی نگفتم ولی کیارش تشکر کرد و دوتایی رفتیم اون سمت..وقتی داشتیم می رفتیم اونور به اطرافم هم نگاه کردم..نور خیلی کمی فضای سالن رو روشن کرده بود ..همه یه سری ماسک های عجیب و غریب زده بودن به صورتاشونو و بعضی از پسرا که بلوز هم تنشون نبود و با شلوار بودن بعضی از دخترا هم که نگم بهتره..توی همدیگه می لولیدن و مثلا خیرسرشون داشتن می رقصیدن..صدای موزیک هم که دیگه هیچی..انگار یکی داشت بیخ گوشت جیغ می کشید..کر کنده بووووددددد..کیارش نشست رو صندلی منم کنارش نشستم..هیچی نمی گفتم ولی اون شروع کرد..--این چه کاری بود کردی؟..نگاش کردم وخیلی ریلکس گفتم : کدوم کار؟..--خودتو به نفهمی نزن..چرا باهاش دست ندادی؟..چرا اونجوری جوابشو دادی؟..با مسخرگی گفتم :هه..توقع داشتی بپرم بغلش ماچش کنم؟..همونم زیادیش بود..با خشم گفت :بهار داری با ابروی من بازی می کنیا..اگر بهش دست می دادی چی ازت کم می شد؟..-یعنی برای تو مهم نیست من به اون غول بیابونی دست بدم؟..با لحن محکم و جدی گفت :معلومه که نه..حتی اگر می بوسیدت هم مهم نبود..نمی خوردت که..از این حرفش شوکه شدم..یعنی انقدر بی غیرت بود؟..اصلا باورم نمی شد..همینطور بهت زده داشتم نگاش می کردم که گفت :چرا خشکت زد؟..بلند شو مانتو وشالتو در بیار..به خودم اومدم..ترجیح دادم چیزی نگم و سکوت کنم چون هر حرف من اوضاع رو بدتر می کرد..وقتی حرفای من عین کوبیدن میخ تو سنگه و تو سر این نمیره پس چرا خودمو اذیت کنم؟..مانتومو در میارم ولی شال رو عمرااااااا..همین کارو کردم و نشستم..هنوز خوب رو صندلی قرار نگرفته بودم که بهم توپید:چرا اینو در نیاوردی؟..زودباش درش بیار..نخیر این انگارامشب دست بردار نیست..نمیشه هیچی بهش نگفت..عصبانیم کرده بود..با لحن فوق العاده جدی گفتم : من این شال رو از رو سرم بر نمی دارم کیارش..اگر خوشت نمیاد همین الان ازاینجا میرم..چند لحظه با خشم زل زد تو چشمام..بعد هم از جاش بلند شد و گفت :خیلی خب..بذار باشه..اصلا هر غلطی که دلت می خواد بکن..داشت می رفت که گفتم :کجا میری؟..دستشو تو هوا تکون داد و در حالی که پشتش به من بود گفت :به تو ربطی نداره..بر می گردم..رفت..تو دلم گفتم : می خوام بری و صد سالم بر نگردی..اگر اینجا غریب و تنها نبودم که اینو ازش نمی پرسیدم..داشتم به ادمای وحشی وخل و چله جلوم نگاه می کردم و بی صدا بهشون می خندیدم..یه دختره پریده بود بغل یه پسر و هر دوتاشون عین دیوونه ها جیغ می کشیدن و دور خودشون می چرخیدن..یه پسر هم کمی اون طرفتر خوابیده بود کف زمین و دستاشو تو هوا تکون می داد..یه دختره هم رو به روش وایساده بود و جیغ می کشید ..بعد هم دورش چرخید و نشست رو پای پسره..بقیه هم کارهای مشابهه همینا رو انجام می دادن..یکیشون دم مصنوعی یه گربه رو بسته بود پشتش و میو میو می کرد..یه دختره هم نشسته بود تو بغل یکی از پسرا و داشت می بوسیدش..اینجا دیگه کجاست؟؟؟؟؟..خب وقتی اینارو می دیدم دیگه می خواستم از خنده منفجر بشم..تابلو بود خل ودیوونه ن..خدایا از دم شفاشون بده..از زور خنده اشک به چشمام نشسته بود..دستمو گرفته بودم جلوی دهانمو می خندیدم..وای خدا اینجا یا دیوونه خونه ست یا باغ وحش..از این دوحالت خارج نیست..همونطور که داشتم به اون جمع خل و چل می خندیدم یه دفعه نگام به در ویلا افتاد..یه مرد قدبلند که روی صورتش یه نقاب مشکی و نقره ای داشت اومد تو..تیپش خیلی شیک و اتو کشیده بود..نگاهی به جمع انداخت و بعد هم اومد اینطرف سالن..احساس می کردم داره میاد سمت من ولی نگام نمی کرد..سرشو انداخته بود پایین و محکم قدم بر می داشت..درسته ..داشت می اومد طرف من...!!!! روی صندلی کناریم نشست..نیم نگاهی بهش انداختم که اونم نگام کرد..ولی بدون اینکه حتی یه لبخند بزنه یا توجهی بکنه روشو برگردوند !!!!
برام عجیب بود..انگار به کل با ادمای اینجا فرق می کنه..اخه هیچ کس اینجا تیپه اینو نداشت و انقدر هم سنگین و خشک نبود..همه جلف و اجق وجق لباس پوشیده بودن ولی این توشون فرق می کرد..تو دلم گفتم :بی خیال..اگر یکی ازاینا نبود که اینجا نمی اومد..لابد اینم یه جور دیگه دیوونه ست..اگر بلند بشه بره وسط می فهمم..با این فکر لبخند زدم..حتما اینم بعد میشه مثل بقیه..تازه رسیده خب..یه سینی شربت گرفتن جلوم..یکی از اون خوش رنگاشو برداشتم..یکی هم بغل دستیم که همون اقای مرموز بود برداشت و گذاشت رو میز..لیوان شربت رو بردم جلوی دهانم و خواستم بخورم که دیدم یه بوی بد و تندی میده..بو کردم..اره بوش بد بود..ابروهامو کشیدم تو هم..لیوانو گرفتم جلومو نگاش کردم و گفتم :اه.. این دیگه چه زهرماریه؟..چه بویی میده..صدای مردونه و گیرایی گفت :همون زهرماره..با تعجب نگاش کردم..همون یارو مرموزه بود..وقتی نگاه منو رو خودش دید پوزخند زد وگفت :پس چرا نمی خوریش؟..لیوانو کوبوندم رو میزو گفتم :تا ندونم توش چیه لب بهش نمی زنم..-- مشروب..هنگ کردم..بهت زده گفتم :چی؟..تکرار کرد :مشروب..مگه نمی خواستی بدونی توش چیه؟..خب توش مشروبه..-واقعا؟..به لیوان نگاه کردم..چه راحتن اینا...مشروب رو عین شربت بین مهمونا پخش می کنن..زیر لب گفتم :خداروشکر زودتر فهمیدم و نخوردمش..صداشو شنیدم که گفت :مگه تا حالا نخوردی؟..همچین گفتم :نخیر..که یارو برگشت و با تعجب نگام کرد..خب مگه چیه؟..تعجب نداره که..-شما چرا نمی خوری؟..به لیوانش نگاه کرد وگفت : میل ندارم..تو دلم گفتم :اره میل نداری وگرنه تا تهشو می دادی بالا و تو هم می رفتی وسط و می شدی همرنگ این جماعت..از دور دیدم کیارش داره میاد به طرفم..اون مردی که کنارم نشسته بود اروم از جاش بلند شد و رفت اونطرف..کیارش اومد و سرجای اون نشست..انگار حالت عادی نداشت..شروع کرد با بغل دستیش که یه دختر جوون حدودا 23 یا 24ساله بود بلند بلند حرف زدن و خندیدن..بهش بی توجه بودم ولی ازاینکه در حضور من این کارارو می کرد ناراحت شدم..سعی کردم این رفتاراشو به روی خودم نیارم..یکی از مستخدما که یه سینی از همون کوفتیا دستش بود داشت از اونجا رد می شد که کیارش جلوشو گرفت و یه لیوان برداشت..با چشمای خمارش نگام کرد ولیوان رو گرفت جلوم..با لحن کشداری گفت :بیا عزیزم..بخور..ابروهامو کشیدم تو هم وگفتم :نمی خورم..خودت که می دونی من اهل مشروب نیستم..قهقهه زد و لیوانو گرفت بالا..رو اب بخندی..کجای حرف من خنده داشت؟..در حالی که هنوز می خندید گفت :عزیزم این که مشروب نیست.. شربته..مشروب توی این مهمونی یه زمان خاصی داره که همون موقع بین مهمونا سرو میشه..بیا بخور عزیزم..وقتی اینجوری و با لحن کشدار و حالت مستی حرف می زد حالم ازش بهم می خورد..اخه به اینم میشه گفت مرد؟..خداییش خیلی تشنه م بود..اگر شربت باشه که می خورم..لیوانو ازش گرفتم..نشست کنارم و دوباره رفت تو فاز هرهر و کرکر با اون دختره..بی خیال بذار هر غلطی دلش می خواد بکنه..همین طور که اطرافمو نگاه می کردم..لیوانمو اوردم بالا..لیوان جلوی دهانم بود که نگام به همون مرد مرموز افتاد..درست روبه روی ما نشسته بود و پا روی پا انداخته بود و زل زده بود به من..وقتی دید دارم نگاش می کنم..دستشو اروم اورد بالا و به نشونه ی نه تکون داد..چشمام گرد شد..چرا اینجوری می کنه؟..منظورشو نگرفتم..بازم همون کارو تکرار کرد..انگار داشت بهم اشاره می کرد یه کاری رو نکنم..مگه داشتم چکار می کردم؟..بی خیال لابد اینم مثل بقیه یه کمبودی داره..شربتو دادم بالا و تا تهشو سرکشیدم..شربته البالو بود..وای که چه خوشمزه بود..جیگرم حال اومد..لیوانو اوردم پایین و دوباره به همون مرد نگاه کردم..ولی اونجا نبود..یه دور چشممو اطراف سالن چرخوندم ولی نخیر..نبود که نبود..یه دفعه کجا غیبش زد؟..به کیارش نگاه کردم..دستشو انداخته بود دور شونه ی دختره و تو گوشش حرف می زد..اون دختره هم که انگار از خداش بود حسابی رفته بود توبغل کیارش و خودشو چسبونده بود بهش وبلند بلند می خندید..خب کوفت..دیگه قهقهه زدنتون واسه چیه؟..لیاقت کیارش رو همین دخترا داشتن..خلایق هر چه لایق..والا..اروم زدم تو پهلوش که برگشت و نگام کرد..داشت بی هوش می شد..نا نداشت حرف بزنه..خاک تو سرت..--چیه؟..-گوشیتو بده می خوام به مامانم زنگ بزنم..نگرانشم..زیر لب غرغر کرد و از تو جیبش گوشیشو در اورد و داد دستم..از جام بلند شدم و رفتم اونطرف سالن ولی باز سر وصدا می اومد..چشم چرخوندم..طبقه ی پایین که اتاقی نبود..اگر باشه توی این شلوغی معلوم نیست..چشمم به پله ها افتاد..بهتره برم بالا..اونجا حتما صدا کمتره..رفتم بالا.. ایستادم و به اطرافم نگاه کردم..اوهوووووو تا دلت بخواد اینجا اتاق پیدا میشه..چه خبره؟..در اتاق اول و دوم که بسته بود ولی دستگیره ی در سوم رو که پایین کشیدم باز شد..ایول..رفتم تو ولی از چیزی که دیدم یه جیغ فوق بنفش کشیدم و سریع پریدم بیرون..وای خدا..کنار دیوار وایسادم..نفسم بند اومده بود..هر کار می کردم نمی تونستم اون صحنه رو از سرم بندازمش بیرون..یه پسر و دختر لخت تو بغل هم داشتن..وای خدا..اینجا قانون جنگل رو داره؟..همه یا مثل حیوون رفتار می کنند یا مثل حیوون حرف می زنن..د اخه اینجا کجاست؟..دارم دیوونه میشم..احساس می کردم سرم درد می کنه..به پیشونیم دست کشیدم..بهتره همینجا زنگ بزنم..جرات نمی کردم برم تو یه کدوم ازاین اتاقا..می ترسیدم باز ازاینجور صحنه ها ببینم..اینجا درست مثل جهنمه..شماره رو گرفتم..بعد از یکی دوتا بوق مامان جواب داد..--الو..-الو سلام مامان..خوبی؟..--سلام دخترم..خوبم عزیزم تو خوبی؟..چی شده؟..چرا زنگ زدی مادر؟..لبخند زدم و گفتم :چیزی نیست مامان نگرانتون شدم..زنگ زدم ببینم حالتون خوبه؟..--اره مادر خوبم..بهت خوش می گذره؟..به اطرافم نگاه کردم..نگام روی همون در متوقف شد..پوزخند رو لبام بود ولی سعی کردم لحنم اینو معلوم نکنه..گفتم :عالیه مامان..تو عمرم همچین جایی رو ندیده بودم..همه ی مهمونا ادمای با کمالات و تحصیل کرده هستن..اصلا یه چیزی میگم یه چیزی می شنوین..صدای شاد مامان تو گوشی پیچید :واقعا دخترم؟..خب خداروشکر که بهت خوش می گذره..همه ش نگران بودم نکنه برات اتفاقی بیافته یا از اونجا خوشت نیاد..-نه مامان اینجا فوق العاده ست..دست کیارش درد نکنه واقعا جای باحالیه..تو دلم ادامه دادم همه عین میمون از دیوار میرن بالا عین قورباقه بالا پایین می پرن عین خر هم عرعر می کنن..کلا باغ وحشیه واسه خودش..مگه ادم میره باغ وحش بهش بد می گذره؟..من میگم کیارش امشب مثل خفاش شب شده پس بگو چرا اینجوریه..اونم یکی از ایناست دیگه..صدای مامان منو به خودم اورد :بهار..چرا دیگه چیزی نمیگی؟..همون موقع یک دفعه چشمام سیاهی رفت و تو سرم تیر کشید..دستمو به سرم گرفتم وناخواسته گفتم :اخ..صدای نگران مامان تو گوشی پیچید :الو..بهار حالت خوبه؟..الو..- خوبم مامان..از بس اینجا سر و صداست یه کم سرم درد می کنه ولی خب طبیعیه چون من به اینجور جاها عادت ندارم..کم کم خوب میشه..-نگرانتم دخترم..مواظب خودت باش..سر دردم بیشتر شده بود..واسه اینکه دوباره سوتی ندم گفتم :باشه مامان جان..قربونت برم دیگه کاری با من نداری؟..کیارش منتظرمه..-نه دخترم..بازم میگم مراقب خودت باش ..زود هم برگرد..-باشه مامان جان..شما هم مواظب خودتون باشید..خداحافظ..-خدانگهدارت دخترم .گوشی رو قطع کردم و گذاشتم تو کیف دستیم..خواستم برم طرف پله ها که سرم گیج رفت..چسبیدم به دیوار..چندبار چشمامو باز و بسته کردم ولی بی فایده بود..همه جا رو تار می دیدم..احساس می کردم پایین همه دارن جیغ می کشن و داد می زنن..خدایا چه بلایی داره سرم میاد؟..چرا اینجوری میشم؟..به راهرو و اطرافم نگاه کردم..انگار داشت دور سرم می چرخید..سرم سوت می کشید..صورتم عرق کرده بود..نا نداشتم وایسم..خودمو از دیوار جدا کردم..باید یه جوری برم پایین وگرنه اینجا کسی نبود که به دادم برسه..باید برم پیش کیارش..وای خدا دارم می میرم..قدم اولو که برداشتم دور خودم چرخیدم..سرمو با دستام نگه داشتم..همون موقع در یکی از اتاقا باز شد و یه مرد قد بلند و قوی هیکل ازش اومد بیرون..سعی کردم صورتشو ببینم..با دستم چشمامو مالیدم..صورت خشنی داشت..هیکلش هم خیلی بزرگ بود..راستش توی اون لحظه واقعا ترسیده بودم..از یه طرف هم سرم حسابی درد می کرد ..فقط زیر لب گفتم :اقا کمکم کنید..نمی تونم تعادلمو حفظ کنم..سرم داره گیج میره..نگاهم تار شده بود..قهقهه ی وحشتناکی زد و اومد به طرفم..از صداش ترسیده بودم..ناخداگاه رفتم عقب..همونطور که می خندید با صدای زمخت و کلفتی گفت :ای جااااااان..چه کوچولوی خوشگلی..بیا عزیزم خودم کمکت می کنم..دستش که بهم خورد جیغ کشیدم :ولم کن..دست به من نزن..ولم کن عوضی..ولی یارو مگه این چیزا حالیش بود ..دستمو کشید وگفت :چرا ولت کنم عزیزم؟..می خوام کمکت کنم..بیا..بیا بریم تو اتاق خودم می دونم باید چکار کنم تا بشی مثل روز اولت..بیا عزیزم..دستمو می کشید..در حالی که خودمو عقب می کشیدم جیغ می زدم و کمک می خواستم..ولی از کی؟اخه بین اون همه حیوون کی ادم بود که بیاد کمکم؟ وقتی دید همراهش نمیام با یه حرکت از رو زمین بلندم کرد و پرتم کرد تو همون اتاقی که ازش اومده بود بیرون..درو قفل کرد و به طرفم اومد .!!!
همینجوریش دیدم تار بود وای به حال الان که گریه م هم گرفته بود..مجبور شدم التماسش کنم :توروخدا دست از سرم بردار..با من چکار داری؟..این همه دختر توی این ویلای لعنتی ریخته برو سروقت یکی دیگه..ولم کن..شونه هامو گرفت و پرتم کرد رو تخت..جیغ بلندی کشیدم و رفتم عقب..پشتم خورد به بالای تخت و این همون حس بدی بود که تو تمام وجودم پیچید..حس اینکه اخر خطم..حس اینکه دیگه تمومه...دیگه راهی ندارم..اون مرتیکه ی کثافت هم اومد رو تخت و صداشو شنیدم که گفت :چرا تو نه عزیزم؟..معلومه هنوز دست کسی بهت نخورده..می دونستی من عاشق دخترای چشم و گوش بسته و دست نخورده م؟..تا تو که مثل یه سیب سرخ میمونی رو اینجا دارم ..چرا برم سروقت اون کرم خورده هاش؟..تازه پیدات کردم عزیزم..باهات خیلی کارا دارم..چه شبی بشه امشب..ای جاااااان..نمی دونستم باید چکار کنم..با حرفایی که می زد باعث می شد بیش از پیش بترسم..قلبم انقدر تندتند می زد که حس می کردم الان از تو سینه م بزنه بیرون..سرتا پام می لرزید...عرق سرد رو پیشونی و کمرم نشسته بود ..دستام یخ بسته بود..خدایا همین الان جونمو بگیر وراحتم کن..نذار بی ابرو بشم..نذار این خفت و بی ابرویی رو تحمل کنم..خدایا همه چیزمو ازم نگیر..تموم دارایی یه دختر پاکیشه خدایا پاکیمو ازم نگیر..نذار اینجوری بشه..خدایا گفتی خودکشی گناهه پس نذار ننگ این بی ابرویی رو یه عمر تحمل کنم..خدایا نذار گناه کنم خدا..نذار..تو دلم با خدای خودم حرف می زدم و ازش کمک می خواستم..ولی کاری که بخواد بشه میشه چون تقدیر اینو می خواد..چون از قبل برام اینطور نوشته شده..چون تموم راهها برام بسته شده..افتاد روم..سر و صورتمو می بوسید و قربون صدقه م می رفت..منم از ته دلم جیغ می کشیدم و کمک می خواستم..دستمو اوردم بالا و به صورتش چنگ زدم..نعره کشید و از روم بلند شد..خواستم بلند شم که برگشت و یه کشیده ی خیلی محکم خوابوند توصورتم..افتادم رو تخت ..سرگیجه که داشتم وضعم بدتر شد..کم کم حس کردم چشمام دیگه جایی رو نمی بینه..صداها برام مبهم شده بود..یقه ی لباسمو گرفت و کشید..لباسم از وسط پاره شد..دست کثیفشو به تن و بدنم می کشید ..گرمای تنشو رو پوست تنم حس کردم..تو لحظه ی اخر با تمام توانم چشمامو باز کردم و دیدم داره کمربندشو باز می کنه که باز هم کرد..و ..دیگه هیچی نفهمیدم و از هوش رفتم..نور افتاب که خورد تو صورتم..باعث شد چشمامو باز کنم..دستمو گرفتم جلوی چشمام و سرمو بلند کردم..با نوک انگشتام چشمامو ماساژ دادم..به اطرافم نگاه کردم..من کجام؟..هیچ کس تو اتاق نبود..به خودم نگاه کردم..یه ملافه ی سفید روم کشیده شده بود..اروم ملافه رو زدم کنار..چشمام چهارتا شد..خدایا..من چرا لختم؟..هیچی تنم نبود..سعی کردم یادم بیاد دیشب چه اتفاقی افتاده و اینجا چکار می کنم..یه دفعه تموم صحنه های دیشب به مغزم هجوم اوردن..اون ادمای دیوونه ..اون حرکات..اون مرد نقاب دار مرموز..کیارش..تلفن..و..واون مرد..اره یادمه..اون مردتیکه ی اشغال..منو اورد تو اتاق و ..نه خدایا..تو جام نشستم..تنم درد می کرد ..بیشتر از همه دل و کمرم تیر می کشید..اشک تو چشمام حلقه بست..نه..نه ..خدایا نه..جیغ کشیدم :نهههههه..نباید این اتفاق می افتاد..نه..نبااااااااااید..هق هق می کردم و جیغ می کشیدم و با مشت به تخت می کوبیدم..نباید اینجوری می شد..اخه چرا؟..چرا من؟..چرا؟..سرمو گذاشتم رو زانوهام و گذاشتم صدای هق هقم سکوت اتاق رو برهم بزنه..خودم کم بدبختی داشتم حالا این ننگ رو چطور تحمل کنم؟..چطور؟..باید هرچه زودتراز اینجا برم..نباید اینجا باشم..از اینجا متنفرم..بیشتر از همه از کیارش بدم میاد..الهی بمیری تا از دستت راحت بشم..چرا با من اینکارو کردی؟..چرا منو اوردی تو این جهنم؟..با حال زار از رو تخت بلند شدم..تموم تنم خورد بود..دنبال یه چیزی می گشتم که بپوشم..دوتا کمد تو اتاق بود در یکیشونو بازکردم..مردونه بود..اون یکی درو باز کردم..همه ی لباسا زنونه بود..با حرص وخشم همشونو ریختم بیرون و از بینشون یه مانتو و شلوار برداشتم با یه روسری...همونطور که گریه می کردم و از زور گریه می لرزیدم..لباسارو پوشیدم..نمی تونستم بدوم چون نا نداشتم..وگرنه ازاونجا فرارمی کردم..انقدر می دویدم تا از نفس بیافتم..تا بمیرم و راحت بشم..با دلی پر از درد سرمو بلند کردم و نالیدم :خدایا حالا من چکار کنم؟..با این ننگی که رو پیشونیمه باید چکار کنم؟..چرا اینجوری شد؟..با پشت دست اشکامو پاک کردم و از اتاق رفتم بیرون..ویلایی که دیشب مثل جنگل می موند و یه مشت حیوون وحشی ریخته بودن توش امروز تو سکوت غرق شده بود..کی باورش می شد دیشب اینجا چه خبر بوده؟..با بی حالی به طرف پله ها رفتم ..دستمو گرفتم به نرده ها و اروم رفتم پایین..بالاخره تونستم از اون ویلای لعنتی بزنم بیرون..تا سر خیابون رفتم و یه تاکسی گرفتم و برگشتم خونه..تو تاکسی نشسته بودم و سرمو چسبونده بودم به پنجره ی ماشین و همونطور که به بیرون و ادما نگاه می کردم پشت سر هم اشک می ریختم..امروزه من با دیروزم زمین تا اسمون فرق کرده بود..دیگه این بهار..اون بهار سابق نبود..شکسته بود..فقط کیارش..همه ش تقصیره اونه..نابودت می کنم کیارش..نمی ذارم یه اب خوش از گلوت پایین بره..بیچاره ت می کنم چون بیچاره م کردی..خوردت می کنم چون خوردم کردی..حالا مامانو چکار کنم؟..بگم دیشب کجا بودم؟..حالش بد نشده باشه؟..تاکسی جلوی خونه نگه داشت..رو به راننده گفتم صبر کنه تا برم از تو خونه پول کرایه ش رو بیارم..از ماشین پیاده شدم و به طرف در رفتم..دستام می لرزید..انگشتمو روی زنگ فشردم..حالم اصلا خوب نبود ....اریا از ویلا خارج شد و به طرف پشت ساختمان حرکت کرد..از محل دقیق کارهای خلاف ان گروه با خبر بود..اسلحه ش را در اورد وارام و بی صدا به ان سمت رفت..اتاق مخصوص از همانجا هم به خوبی دیده می شد..در اتاق باز شد ..اریا سریع خودش را کنار کشید و پشت دیوار مخفی شد..نقابش را به صورتش زد و اسلحه ش را در دست فشرد..از کنار دیوار به انطرف سرک کشید..خبری نبود..خم شد و به سرعت به طرف در اتاق رفت..پشتش را به در چسباند..اطرافش را نگاه کرد .. در را باز کرد..وارد اتاق شد و در را بست ...فضای راهرو نیمه روشن بود با این حال تمام حواسش را جمع کرد..از راهرو گذشت..صدای گفته گوی دو نفر به گوشش رسید..پشت دیوار مخفی شد..نفس نفس می زد..صدای گفتگوی دو مرد بود..سعی کرد ارامتر نفس بکشد با نزدیک شدن ان دو نفسش را در سینه حبس کرد..--درو قفل کردی؟..-- نه بابا ولش کن..--چرا قفلش نکردی؟..اگه اقا اسی بفهمه می دونی چی میشه؟..--از کجا می خواد بفهمه؟..همه چیزو سپرده به ما و خودش رفته عشق و حال..هی باید بریم بیایم نمیشه که هر دفعه قفل در رو بندازم..5 دقیقه دیگه باز باید برم بیرون کشیک بدم..بی خیال..صدایشان نزدیک تر شد از جلوی اریا رد شدند ..اریا در قسمت تاریک قرار داشت وانها نتوانستند او را ببینند..اریا درست پشتشان قرار گرفت و با پشت اسلحه محکم به گردن یکی از انها کوبید.. سریع گردن نفر بعدی را هم گرفت و ضربه بعدی را به گردن او وارد کرد..هر دو نفر که توسط اریا غافلگیر شده بودند حالا بیهوش روی زمین افتاده بودند..از توی کیف کوچکی که روی شانه ش بود طناب را بیرون اورد و دست و پای ان دو را بست ..روی دهانشان چسب زد تا هر وقت بهوش امدند سر و صدا نکنند.. گوشه ی دیوار همان قسمت که دید نداشت انها را پنهان کرد..بدون انکه وقت را هدر دهد از راهرو گذشت و به قسمت انتهایی اتاق رفت..در دیگری در همان قسمت از اتاق قرار داشت..ارام در را باز کرد..بهت زده به روبه رویش نگاه کرد..همه ی ان محموله ای که گزارش شده بود اینجا قرار داشت..سریع گوشیش را در اورد تا به سرهنگ خبر دهد..--الو..-الو..سلام جناب سرهنگ..اریا هستم..--سلام سرگرد..چی شد؟..در چه حالی؟..-قربان محل نگهداری محموله ها رو پیدا کردم..گزارش درست بود..چه دستوری می فرمایید؟--بسیار خب تو مراقب خودت باش..بچه ها بقیه ی کارا رو انجام میدن..خسته نباشی-ممنون قربان..