تماس را قطع کرد..با شنیدن صدای در اتاق نگاهش به ان سمت کشیده شد..نگاه سریعی به اطرافش انداخت..دور تا دور اتاق پر بود از کارتون ها و جعبه های بسته بندی شده..نگاهش به پنجره ی سمت راست اتاق افتاد..پرده هایش به اندازه ی کافی بلند بودندکه بتواند پشت انها مخفی شود..به ان سمت دوید و خود را پشت پرده مخفی کرد..در اتاق باز شد و صدای چند تا مرد را شنید که در مورد محموله و بار زدن ان با همدیگر حرف می زدند..موبایلش همیشه روی سکوت بود و اگر تماسی گرفته می شد کسی صدایش را نمی شنید..برگشت و پشتش را نگاه کرد..تراس..--بی عرضه ها چرا درو باز گذاشتید؟..پس اون تنه لش ها کجان؟..--نمی دونم اقا..تا همین چند دقیقه پیش که اینجا بودن..--خاک تو سرتون که از پس یه کار کوچیک هم بر نمیاید..بیخودی رو شما حساب کردم..محموله اماده ست؟..--بله اقا ..چه ساعتی بار بزنیم؟..--راس ساعت 3..حواستونو جمع کنید گند نزنید..فهمیدید چی گفتم؟..--بله اقا..--بله قربان..--من دیگه میرم سروقت مهمونا..به سیروس سپردم هوای همه چیزو داشته باشه..وای به حالتون اگر خرابکاری کنید..با همین دستای خودم ریزریزتون می کنم..این محموله برام با ارزشه..--چشم اقا خیالتون راحت باشه..بعد از چند لحظه صدای بسته شدن در نشان داد که انها از اتاق بیرون رفتند..اریا نقابش را روی صورتش درست کرد و نگاهی به تراس انداخت..باید از همینجا خارج می شد از در اصلی امکانش نبود..در تراس را باز کرد..نگاهی به اطرافش انداخت..زیر لب زمزمه کرد :با محاسباتی که نسبت به موقعیت ویلا انجام دادم اینجا باید فضای کناری ویلا باشه..درست سمت چپ ویلا..فاصله ی خیلی کمی با زمین داشت ..دستش را به نرده ی حفاظ گرفت و با یک حرکت به ان طرف نرده ها پرید..روی زمین نشست.. به اطرافش نگاه کرد..خبری از نگهبان ها نبود..چند قدم دور شده بود که صدای پارس سگ ها بلند شد..نفسش را با حرص بیرون داد ..دو تا سگ با سرعت به طرفش می امدند..اریا بدون فوت وقت از داخل کیفش دوتا سوسیس در اورد و با قدرت پرتاب کرد..سگ ها اول سرجایشان ایستادند و با چشم مسیری که سوسیس ها پرتاب شده بودند را دنبال کردند..همین که سوسیس ها روی زمین افتاد هر دو سگ به همان سمت دویدند..اریا با خیال راحت نفس عمیقی کشید و لبخند زد :دم نوید گرم..اگر اون یادم نداده بود اینجور مواقع سوسیس با خودم داشته باشم الان بدجور گیر می افتادم..نوید: (خیرسرت سرگردی اونوقت اینا رو من باید بهت بگم؟..هر وقت میری ماموریت با تجهیزات کامل برو پسرخاله جان..نه اینکه فقط خودت باشی و اسلحه ت..واسه ی مجرما با تجهیزات کامل میری واسه ی نگهبانا و سگاشونم ببر..سگا عاشق سوسیسن..پس این یه قلمو جونه داداش فراموش نکن..اونجاست که اخرش میگی دمت گرم نوید چه راه حلی نشونم دادی..)..لبخند زد و سرش را تکان داد..زیر لب زمزمه کرد :امان از دسته تو..با اینکه اینجا نیستی ولی حرفات به درد می خوره..البته بعضیاش..به اطرافش نگاه کرد و به طرف ویلا رفت..کیفش را پشت بوته گل های توی باغ مخفی کرد و دستی به کتش کشید و نقابش را روی صورتش جابه جا کرد و وارد ویلا شد..مهمانان همچنان در حال رقص و جیغ کشیدن بودند..در دل گفت : د اخه به شماها هم میشه گفت ادم؟..واقعا حیف اسم ادمیزاد..از حیوون هم کثیف تر و پست ترین..نگاهی به سالن و مهمانان انداخت..کیارش تنها روی صندلی درست کنار یکی از دخترهای انجا نشسته بود ولی نامزدش در کنارش نبود..با تعجب به اطرافش نگاه کرد ولی او را بین مهمان ها ندید..می دانست ان شربت را خورده و الان بیهوش شده است..در نگاه ان دختر معصومیت را دیده بود ولی شغلش این را نمی گفت..در کار او معصومیت بی معنا بود..اگر به معصومیت و نگاه پاک بود که تا الان هیچ کدام ازمجرمان زیر دستش دهان به اعتراف نمی گشودند..ولی یه حسی به او می گفت ان دختر با ادمهایی که اینجا هستند فرق می کند..کلامش صادق بود..نگاهش معصوم بود..به افکارش پوزخند زد و گفت :هه..با یه نگاه که نمیشه ذات ادما رو شناخت..اگر اینکاره نبود با اشاره ی من اون شربتو نمی خورد..ولی معلومه اینکاره ست که بی توجه یه ضرب شربتو داد بالا..دوباره به کیارش نگاه کرد..ان دختر را روی پاهایش نشانده بود و لبهایش را می بوسید..با نفرت نگاهش کرد..بعد از چند لحظه کیارش از جایش بلند شد و همراهه ان دختر به طبقه ی بالا رفت..هیچ کدام تعادل نداشتند و تلوتلو می خوردند..اریا از بین جمعیت گذشت..به طرف پله ها رفت که یک دفعه بازویش به عقب کشیده شد..برگشت و با تعجب به دختری که دستش را گرفته بود نگاه کرد..از ظاهر دختر معلوم بود حال خوشی ندارد..بلند بلند می خندید و با چشمان خمارش به اریا نگاه می کرد..دستش را کشید ولی دختر محکم او را نگه داشته بود..اریا با خشم گفت :ول کن دستمو..دختر نزدیکش شد و خودش را به بازوی او اویزان کرد وبا لحن کش داری گفت :کجاااااا اقا خوشتیپهههههه..بیا با هم خوش بگذروووووونیم..بیااااا..اریا خودش را عقب کشید و زیر لب غرید :بهت میگم ول کن دستمو..عجب دختر سمجیه ها..دختر که از حرکات و رفتارش معلوم بود حسابی مست کرده است ..ظاهر زیبایی داشت..لباس فوق العاده باز و زننده ای به رنگ قرمز اتشین به تن داشت..اریا دستش را محکم کشید .. با خشم به دختر نگاه کرد و به طرف پله ها رفت ولی ان دختر سمج تر از این حرف ها بود..از پشت خود را به او رساند و دستانش را دور کمر اریا حلقه کرد..اریا سرجایش خشک شد..دختر دستانش را محکم تر دور کمر او حلقه کرده بود و صورتش را به پشت کمر او می مالید و زیر لب چیزهای مبهمی را زمزمه می کرد..اریا به اوج عصبانیت رسیده بود..دستان دختر را گرفت و با قدرت از دور کمرش باز کرد و با خشم داد زد :ول کن دیگه..عجب رویی داریا..چقدر سمجی..برو رد کارت..دختر قهقهه ای زد و اینبار اریا با قدم های بلند از پله ها بالا رفت و نگاهی به راهرو انداخت..هیچ کس انجا نبود..صدای جیغ وداد از اتاق های اطراف به گوش می رسید..نگاهی به انها انداخت..به طرف در انتهایی رفت..سرو صدا انجا بیشتر بود.. اسلحه ش را دراورد و با پا لگد محکمی به در زد..در با صدای بلندی باز شد و محکم خورد به دیوار..وارد اتاق شد..کیارش و یک مرد دیگر با هم درگیر شده بودند..کیارش با مشت به صورت مرد ضربه زد وبه محض اینکه نگاهش به اریا افتاد ماتش برد..از روی نقاب هم ان چشمان مشکی نافذ را می شناخت..ان چشمانی که با خشم و جدیت تمام به او خیره شده بود..ان نگاه..ان صورت..همه چیزش برای او اشنا بود..حتی در حالت مستی هم به خوبی اریا را شناخت..زیرلب زمزمه کرد :آریا..ان مرد به طرفش حمله کرد که کیارش هم مشت محکمی به صورتش زد..ظاهرا مشت به سرش برخورد کرد چون بیهوش روی زمین افتاد..اریا جلو رفت..کیارش عقب عقب رفت..با یک حرکت خودش را به پنجره رساند و خیلی تند از تراس رد شد و از روی نرده ها پرید..اریا داد زد :نه کیارش..صبر کن..ایست..ایست..اسلحه ش را نشانه گرفت و شلیک کرد ولی همزمان کیارش پایین پرید و تیر به او اصابت نکرد..اریا با قدم های بلند به طرف پنجره رفت و بیرون را نگاه کرد..نیروهای پلیس حیاط را محاصره کرده بودند..کیارش در حالی که لنگ می زد رفت پشت ساختمان ..اریا در حالی که با چشم دنبالش می کرد زیرلب گفت :تا کی می خوای فرار کنی؟..خودت هم خوب می دونی اخرش هر کجای این دنیا هم که باشی پیدات می کنم ..پس فرار بی فایده ست..بالاخره گیرت میارم کیارش..خیلی زود..خیلی زود..چندبار پشت سر هم زنگ در رو فشار دادم ولی کسی جواب نداد..همون موقع سمیرا خانم همسایه ی دیوار به دیوارمون از خونه ش اومد بیرون..با نگرانی رفتم جلو ..همین که نگاش به من افتاد تعجب کرد..با صدای لرزون و نگرانی گفتم :سلام سمیرا خانم..شما نمی دونید مامانم کجا رفته؟..چرا هر چی زنگ می زنم جوابمو نمیده؟..سمیرا خانم نگاهی به در خونمون انداخت و بعد هم زل زد به من..نگاهش پر از نگرانی بود..خدایا یعنی چی شده؟..--دخترم خودتو ناراحت نکن..دیشب ظاهرا شما با نامزدت رفته بودی مهمونی..ساعت 12 بود تازه خوابیده بودیم که دیدم زنگ درو می زنند..تعجب کردم که این موقع شب کیه؟..احمد اقا رفت دم در منم چادرمو سرم کردم و پشت سرش رفتم ..مادرت جلوی در وایساده بود..رنگش پریده بود و نگران بود..اوردمش تو و یه لیوان اب قند بهش دادم..حالش که جا اومد گفت تو با نامزدت رفتی مهمونی وهنوز برنگشتی خونه..خداوکیلی خیلی نگران بود..اصلا حالش خوب نبود..همه ش دلداریش می دادم که نگران نباشه و هر جا که باشی بر می گردی..چند بار به شماره ی نامزدت زنگ زدیم ولی خاموش بود..این بیشتر مادرتو نگران می کرد..همه ش گریه می کرد و خودشو لعنت می کرد که چرا گذاشته تو به این مهمونی بری ..ساعت حدودا 3 بود که زنگ درو زدن..احمد اقا رفت دم در وقتی برگشت گفت چند تا مرد بودن که بهش گفتن حال دختر همسایتون خوب نبوده بردنش بیمارستان..هر چی احمد اقا بهشون میگه کدوم بیمارستان اسمی ادرسی چیزی بدید اونا بدون هیچ حرفی راهشونو می کشن و میرن..ظاهرا رفتن دم در خونتون وقتی دیدن نیستین اومدن زنگ مارو زدن که دیوار به دیوارتون هستیم..گفتن شاید ما از مادرت خبر داشته باشیم وبهش بگیم..وقتی مادرت شنید تو توی بیمارستانی حالش بد شد و از هوش رفت..من و احمد اقا سریع رسوندیمش بیمارستان..دکترا می گفتن شوکی که بهش وارد شده باعث شده حالش بد بشه..دخترم الان حال مادرت خوبه ..خودتو نگران نکن..همین الان هم داشتم می رفتم بیارمش خونه..اخه مرخص شده..دیشب می خواستم پیشش بمونم ولی اجازه ندادن..الان هم از بیمارستان زنگ زدن..می خوام برم دنبالش تو هم می خوای بیا .
حالم که بد بود با شنیدن حرفای سمیرا خانم بدترم شد..از یه طرف وقتی یاد اتفاق دیشب و تجاوزی که بهم شد می افتادم خورد می شدم و احساس پوچی می کردم و از اون طرف هم وقتی یادش می افتادم که مامانم هم دیشب حالش بد شده و تمومه اینها تقصیره منه..اینها منو تا مرز نابودی می کشوند..مگه چه گناهی کرده بودم که این اتفاق برام افتاد؟..همونجا زدم زیر گریه..دیگه بریده بودم..دیگه توانشو نداشتم..به معنای واقعیه کلمه شکسته بودم..تمومه تنم خورد بود..دستمو جلوی صورتم گرفته بودم و گریه می کردم..به بدبختیم..به بیچارگیم..به این مهر ننگی که خورده رو پیشونیم..به بی گناهیم..به سادگیم..اره سادگیم..سادگی کردم..خریت کردم..نفهمیدم..نمی دونستم یه همچین جاهایی هم هست..نمی دونستم توی این دنیای بزرگ چنین ادمای پستی هم زندگی می کنند...می دونستم همچین ادمای سودجویی اطرافمون هستن ولی نمی دونستم که یه روز خودم میشم طعمه شون..سمیرا خانم اومد جلو و بغلم کرد..با صدای گرفته ای گفت :گریه نکن دخترم..توی در وهمسایه خوبیت نداره..خداروشکر که حالت خوبه و مادرت هم مرخص میشه..پس نگران چی هستی عزیزم؟..گریه نکن..اروم باش..اروم باشم؟..اخه چطوری؟..به چه امیدی؟..فقط خدا از دردی که تو جیگرمه اگاهه..غمی که تو دلمه..مصیبتی که به سرم اومده..فقط خدا ازش باخبره..کی از دردم خبر داره؟..کی؟..با همون تاکسی رفتیم بیمارستان..مامان با دیدنم زد زیر گریه و اغوشش رو برام باز کرد..مثل طفلی که بعد از سال ها از مادرش دور بوده و حالا تونسته پیداش کنه خودمو سپردم به اغوش گرم و امن و مهربونش..قدر این امنیت رو ندونستم..قدر این پاکی و مهربونی رو ندونستم..قدرنشناس بودم..همیشه گفتم به خاطر مادرم اینکارو کردم..به خاطر بیماری مادرم با کیارش می خوام ازدواج کنم..به خاطر مادرم..به خاطر این بیماری لعنتی..همیشه ناشکری کردم و اسم مادرمو کشیدم وسط..خدایا پاشو خوردم..خدایا حالا می فهمم چرا دارم تقاص پس میدم..چون همیشه پای مادر بی گناهمو کشیدم وسط..با اینکه ناخواسته بوده ولی گفتم..همه ی اون حرفا رو زدم..وقتی گریه می کردم و از خدا گله می کردم که چرا مادرم مریضه و من به خاطرش توی این چاه افتادم..ولی اون چاه نبود..نه چاه نبود..یه چاله ی کوچیک بود که خدا برای امتحانم گذاشتش سر راهم...ولی منه نادون نفهمیدم و از اون چاله ی کوچیک رد شدم و افتادم تو چاه..چاهی که خودم با دستای خودم کنده بودم..چاهی که با ناشکریم..با نادونیم..با بی فکریم برای از بین بردن خودم کندم..حالا این شده عاقبتم..اینکه به این روز بیافتم..اینکه به اینجا کشیده بشم..اینکه سرنوشتم به گند کشیده بشه..من یه بازنده م..یه بازنده..مامان منو محکم به خودش فشرد و با گریه گفت :عزیزدل مادر..چت شده بود؟..کجا بودی بهارم؟..نگفتی یه مادر داری که از نگرانیت دق می کنه؟..من هم از زور گریه هق هق می کردم.. گفتم :این حرفا رو نزن مامان..خدا اون روز رو نیاره..منو اروم از خودش جدا کرد ونگام کرد..صورت رنج کشیدش غرق اشک بود..با دستام اشکاشو از روی صورتش پاک کردم..به روم لبخند زد..زمزمه کرد: بهارم..تو از بیماریه من خبر داری مادر؟..بدنم یخ کرد..قلبم از تپش ایستاد..خدایا یعنی مامان فهمیده؟..چشمام از زور تعجب گرد شده بود..مات و مبهوت نگاش می کردم که ادامه داد :دخترم امروز همه چیزو فهمیدم..وقتی دکتر ازم ازمایش گرفت بهم همه چیزو گفت..خودم قبلا شک کرده بودم..تمومه علائمم نشون می داد که سرطان دارم..تا اینکه امروز مطمئن شدم..دست لرزونشو گذاشت رو صورتمو وبا بغض زمزمه کرد :دخترم مردن حقه..حقه منم هست..من از مردن نمی ترسم ولی نگرانه تو هستم بهارم..می ترسم بمیرم و تو توی تنهایی بشکنی..در حالی که اشک می ریخت ادامه داد :می ترسم عزیزدلم .. از اینده ای که پیش رو داری می ترسم..دستای لرزونش رو گذاشت دو طرف صورتم..سردی دستاش صورتمو نوازش می کرد..اشکام یکی پس از دیگری پشت سر هم روی صورتم جاری شدن..زبونم بند اومده بود..می خواستم بگم مامان دیگه از چی می ترسی؟..دخترت به فنا رفت..دخترت نابود شد..این بهاری که جلوت وایساده دیگه پاک نیست..دیگه دختر نیست..ولی نه می تونستم اینا رو بگم و نه توانشو داشتم که حرفی بزنم..فقط نگاش می کردم..مادر بود و نگاه بچه ش رو خوب می شناخت..ولی یه چیزی رو نمی تونست از توی نگاهم بخونه دردی که توی دلم بود..نه میذارم بفهمه و نه میخوام کسی ازش باخبر بشه..هیچ وقت..هیچ وقت مامان نباید چیزی ازش بدونه..می خوام همیشه تو ذهنش منو یه دختر پاک تجسم کنه..بهاری که پاک موند و پاک زندگی کرد..نه یه دختر ساده و بی عقل که مثل اب خوردن دختریشو از دست داد و ننگ رو به جون خرید..اسم کیارش توی سرم صدا می کرد..ازت متنفرم کیارش صداقت..متنفرم..تو باعثش شدی..تو..مامان رو اوردیم خونه..از سمیرا خانم خیلی تشکرکردم..خدایش همسایه های خوبی داشتیم..لااقل اینجور مواقع کمکمون می کردن..اگر دیشب همین همسایه نبود مادرمو بدون شک از دست می دادم..دیگه خیالم راحت بود مامان از بیماریش باخبره..هیچ حرفی در موردش نمی زدیم..نه من نه مامان..کلا به فراموشی سپرده بودیمش..ولی این دردم تموم شد با اون یکی درد و غمی که تو دلمه چه کنم؟..اون که دیگه هیچ جوری جبران نمیشه..ابی که ریخته شده دیگه چه جوری میشه جمعش کرد؟..فقط باید پنهونش کرد..تا هر وقت که بشه..تا همیشه..نباید این راز فاش می شد..احساس می کردم تن و بدنم نجس شده..مامان داشت استراحت می کرد..دوست داشتم برم زیر دوش و بدنمو تا می تونم بشورم..تا این حس بد از سرم بره بیرون..حس ناپاکی..حس بدی بود..پر از نفرت..با خشونت لباسامو در اوردمو رفتم زیر دوش..صورتمو گرفتم بالا و چشمامو بستم..اب همه ی تنمو می شست..حالتام عصبی بود و حرکاتم دست خودم نبود..صابون رو برداشتم و به تنم مالیدم..نه تمیز نمیشه..چندبار پشت سر هم مالیدم..اه..نه نه نمیشه..نمیشه..تمیز نمیشه..با خشم صابونو پرت کردم کف حموم..پاک نمیشه..بدنم کثیفه..نمیشه..نشستم کف حموم و زار زدم..به موهام چنگ زدم و با حرص کشیدمشون..دلم می خواست می تونستم از ته دل جیغ بکشم..ولی مامان تو خونه بود و نمی تونستم اینکارو بکنم..بی صدا به حال زاره خودم گریه می کردم..همه ش قیافه ی کریه اون مرتیکه ی عوضی می اومد جلوی چشمم..سرمو تکون می دادم که از تو فکرم بره بیرون ولی بی فایده بود..ای کاش می شد..از جام بلند شدم و روبه روی اینه ایستادم..دوش باز بود..حموم بخار کرده بود..روی اینه دست کشیدم و بخار رو از روش پاک کردم..موهای لخت وبلند قهوه ای تیره م خیس شده بود و ریخته بود دورم..چشمای سبزم به خاطر اینکه اشک مهمونش شده بود می درخشید..ولی بی روح بود..دیگه شاد و شیطون نبود..اون موقع غصه داشتم ولی شاد بودم..الان چی؟..الان هم غصه دارم هم درد..دیگه شادی برای من وجود نداره..به اینه دست کشیدم..پوست سفید..بینی متناسب..انگار از چهره ی مامانم کپی گرفته بودن..بی نهایت به مادرم شبیه بودم..وقتی عکس های جوونیش رو می دیدم متوجه این همه شباهت می شدم..مادرم زن زیبایی بود ولی زمونه از پا انداخته ش..رنج زیادی توی زندگیش کشیده بود..تا اونجایی هم که یادم میاد همه جور سختی به جون می خرید تا من در اسایش و ارامش زندگی کنم..نگاهم به بسته ی تیغ جلوی اینه افتاد..چند لحظه فقط بهش زل زدم و هیچ حرکتی نکردم..اروم دستمو بردم جلو..جلوتر..مکث کردم..ولی بازم دستمو بردم جلو و بسته ی تیغ رو برداشتم..بازش کردم..تیغ رو اوردم بیرون و نگاهش کردم..گرفتم جلوی صورتم..نازک بود ولی برنده..کوچیک بود ولی می تونست جونمو بگیره..می تونست راحتم کنه ولی ..ولی از این دنیا راحت میشم اون دنیا رو چکار کنم؟..مگه خدا نگفته خودکشی گناهه..مگه نگفته انسان با این باور که به وسیله ی خودکشی از این دنیا و گرفتاری هاش راحت میشه و پا به دنیای بهتری میذاره دست به این عمل می زنه ..ولی باید باور داشته باشه که اون دنیا عذاب در انتظارشه نه اسایش..پس من چطور با خودکشی خودمو خلاص کنم؟..چشمامو بستم...سعی کردم تمومه اتفاقات بعد از مرگمو پیش بینی کنم..دقیق و واضح..گوشه ی حموم افتادمو واز دستم داره خون میره..چشمام بسته س..مامان میاد تو حموم و با دیدنم جیغ می کشه..حالش بد میشه..من دیگه تموم کردم و زنده نیستم..مامان رو می برن بیمارستان..شوک خیلی بزرگی بهش وارد شده..دکترا قطع امید کردن و بعد از چند روز مامانم هم میمیره..ملافه ی سفید می کشن روی صورتش..دارم با وحشت به خودم و مادرم نگاه می کنم..من اون دنیا منتظرشم..ولی..من تو برزخ گیر کردم..بهم میگن گناهت خودکشیه..نمی تونیم بپذیریمت..اونجا بلاتکلیفم..زار میزنم و کمک می خوام..حس بدی دارم..خدایای کمکم کن..من میخوام برم پیش مادرم..ولی نمیذارن..اونجایی که منو می برن جای مادرم نیست..میگن جای تو با اون فرق می کنه..مادرم تو فاصله ی دوری از من وایساده و داره با غم نگام می کنه..داد می زنم..فریاد می زنم..هوار می کشم..منو کجا می برید ؟..اون صدا بلند میگه :جهنم..جهنم..جهنم..جهنم..صدا توی سرم می پیچه و..یه دفعه چشمامو باز می کنم..با وحشت به خودم توی اینه نگاه می کنم..نه..من اینو نمی خوام..نمی خوام از مادرم جدا بشم..من اینجا دارمش..در کنارمه..نمی خوام این اتفاقات برام بیافته..نمی خوام...
تیغ از دستم افتاد..کنار دیوار سر خوردم و نشستم..سرمو چسبوندم به دیوار و به روبه روم زل زده بودم..باید چکار کنم؟..اگر خودکشی نکنم ننگشو چطور تحمل کنم؟..اگر خودکشی بکنم طاقته عذابشو ندارم..اگر توی این دنیای کثیف بمونم نگاه مردمو چکار کنم اینکه از دیده همه من یه ناپاکم..ولی اگر خودمو بکشم ایا واقعا خلاص میشم؟..دیگه تمومه؟..یا زندگی مادرمو هم ازش می گیرم؟..حتی اون دنیا هم دیگه نمی تونم پیشش باشم..پس چکار کنم؟..با این خفت چطور زندگی کنم؟..فقط دو راه دارم..یا نابود بشم یا بمونمو بشم یه بهار جدید و قوی..دلم میگه نابودی..عقلم میگه مقاومت..کدومش؟..کدوم راه رو انتخاب بکنم؟..نابودی..یا مقاومت؟..ایا توی این جامعه میشه مقاوم زندگی کرد؟..برای دخترایی مثل من چنین چیزی امکان داره؟..میشه قوی بود؟..میشه از نو شروع کرد؟..میشه نگاه ها رو ندید..صداها رو نشنید؟..میشه ارامش پیدا کرد؟..تا کی باید سکوت کنم؟..تاکی؟..سردرگمم..باید چکار کنم؟..خدایا خودت راه درست رو نشونم بده ....تازه از حموم اومده بودم بیرون ..داشتم می رفتم تو اتاقم که دیدم مامان داره صدام می کنهنگرانش شدم و سریع رفتم تو اتاق..روی تخت دراز کشیده بودبا نگرانی رفتم کنارش نشستم و گفتم :جانم مامان؟..چی شده؟..با ارامش لبخند زد وگفت :چیزی نیست دخترم..فقط می خواستم باهات حرف بزنم..نفس راحتی کشیدم و گفتم:چه حرفی مامان؟..توی چشمام نگاه کرد وگفت :اون شب چرا حالت بد شد و رفتی بیمارستان دخترم..می خوام همه چیزو بدونم..برام بگو..اروم سرمو انداختم پایین..قلبم از زور هیجان توی سینه م بیتابی می کرد..حالا وقتش بود..باید یه دروغ دیگه بهش می گفتم..خدایا منوببخش..مگه چاره ی دیگه ای هم دارم..مجبورم..مجبور..سرمو بلند کردم و نگاهش کردم..منتظر چشم به من دوخته بود..لبامو با زبون تر کردمو وگفتم :یادتونه وقتی داشتم باهاتون پشت تلفن حرف می زدم گفتم سرم درد می کنه؟..مامان سرشو تکون داد و گفت :اره یادمه..دستامو تو هم قلاب کردم و با استرس ادامه دادم :خب..خب وقتی تلفنو قطع کردم رفتم پیش کیارش ..سردردم لحظه به لحظه بیشتر می شد..احساس ضعف می کردم..کیارش دید حالم خوب نیست اصرار کرد بریم بیمارستان..منم قبول کردم و رفتیم..ددکتر بهم سرم وصل کرد و گفت ضعف کردم و به خاطر هیجان زیاد اینجوری شدم و فردا می تونم مرخص بشم..کیارش پیشم بود..بعد هم مثل اینکه به چند تا از دوستاش گفته بیاد و به شما بگن..همه ش همین بود..نفس عمیق کشیدم و به مامان نگاه کردم..دستام یخ کرده بود..مامان هنوز داشت نگام می کرد..بعد از چند لحظه گفت : بهار..مطمئنی که همه چیزو برام گفتی؟..با تعجب نگاش کردم..ولی سریع خودمو جمع و جور کردم و گفتم :اره مامان..همه ش همین بود که براتون گفتم..دستشو گذاشت رو دستم..سرمای دستمو حس کرد..با لحن مشکوکی گفت :بهار تو دخترمی..خوب می شناسمت..مطمئنی چیزی رو از من پنهون نمی کنی؟..چرا دستات یخ کرده؟..احساس می کردم رنگم پریده..خدایا چقدر سخته بخوای چیزی رو از مادرت پنهون کنی..با لبخند از جام بلند شدم و در حالی که پتو رو روش می کشیدم گفتم :نه مامان این چه حرفیه..باور کنید همه ی جریان رو براتون گفتم..چرا باید چیزی رو ازتون مخفی کنم؟..بهتره استراحت کنید..پتو رو مرتب کردم و خواستم برگردم که دستمو گرفت..خشک شدم..می ترسیدم برگردم و از نگاهم همه چیزو بخونه..صدام کرد..اروم برگشتمو نگاش کردم..نگاهش پر از نگرانی بود..گفت :بهارم..دخترم مراقب خودت باش..بذار وقتی سرمو میذارم زمین خیالم از بابت تو راحت باشه..بهت زده نگاش کردم و گفتم :منظورت چیه مامان؟..چرا این حرفو می زنی؟..چونه ش از زور بغض می لرزید :دخترم تنها درخواستم ازت اینه که اگر کیارش رو قبولش داری هر چه زودتر باهاش ازدواج بکنی..تا خیال من هم از این بابت راحت باشه..نمی خوام بعد از من توی این دنیای بزرگ تنها بمونی..نه..نباید اینطور بشه..من از کیارش متنفرم حالا برم زنش بشم؟..نه..مامان از هیچی خبر نداره و داره اینا رو میگه..نباید بذارم این اتفاق بیافته..نباید..سریع کنارش نشستم و گفتم :ولی مامان من نمی خوام با کیارش ازدواج کنم..با تعجب نگام کرد وگفت :چی داری میگی بهار؟..دستاشو گرفتم و گفتم :مامان من و کیارش به توافق نرسیدیم..دیدم افکار و عقایدم با اون یکی نیست و برای همین هم دیگه قصد ازدواج با اونو ندارم..مامان اخماشو کرد تو هم و گفت :کی به این نتیجه رسیدید؟..مگه من مادرت نبودم؟..نباید خبرم می کردی؟..-این چه حرفیه مامان؟..همون شب تو بیمارستان با هم بحثمون شد..بعدش هم بهم زدیم..من با اژانس برگشتم خونه..دیگه با کیارش هیچ کاری ندارم..--پس چرا زودتر بهم نگفتی؟..-می خواستم بگم ولی خب نه حال شما خوب بود و نه موقعیتش جور بود..نگام کرد وگفت :و اگر من این درخواستو ازت نمی کردم تو هم هیچی بهم نمی گفتی درسته؟..با حس شرمندگی سرمو انداختم پایین و سکوت کردم..دستشو گذاشت روی صورتم..سرمو بلند کردم..چشمام پر از اشک شده بود..نگام کرد و با صدای مهربونش گفت :بهارم چرا گریه می کنی؟..عزیزم خودتو ناراحت نکن..قسمت این بوده..بازم خوبه ازدواج نکردید..اون موقع اگر می فهمیدید که تفاهم ندارید وضع بدتر می شد..اشکامو پاک کردم و گفتم :درسته مامان..من فراموشش کردم..شما هم فراموش کنید..انگار نه انگار که کیارشی توی زندگیم بوده..--نمیشه دخترم..نمیشه فراموشش کرد ولی خب باید باهاش کنار اومد..اون یه مدت نامزد تو بوده..همه توی در وهمسایه می دونستن تو نامزد داری وحالا که نامزدیتون بهم خورده..نفس عمیقی کشید وگفت :چه می دونم والا..حتما حکمتی توش بوده..تو دلم پوزخند زدمو گفتم :هه..اره حکمتش این بوده که دختریمو..پاکیمو ازدست بدم که دادم..ته تهش بی حیثیت شدم دیگه چی از این بدتر؟..از جام بلند شدم و لبخند زدم..ولی فقط خودم می دونستم که این لبخندم از روی درده نه چیز دیگه..-من میرم تو اتاقم مامانی..اگر به چیزی احتیاج داشتید صدام کنید..-- باشه دخترم..برو استراحت کنرفتم تو اتاق خودم..حوله رو از رو موهام برداشتم و موهامو تو هوا تکون دادم و نشستم رو تختم..زانوهامو تو شکمم جمع کردم و از پنجره بیرونو نگاه کردم..اشک ناخواسته مهمون چشمام شد..مثل ادمای ماتم زده زانوی غم بغل گرفته بودم و نمی دونستم باید چکار کنم..گیج شده بودم..ای کاش می مردم و از این زندگیه کوفتی خلاص می شدم..ای کاش این اتفاق برام نمی افتاد..چرا انقدر سادگی کردم؟..چرا خر شدم و با کیارش به این مهمونی رفتم؟.. د اخه یکی نبود بهم بگه تو که حتی محرمش هم نبودی چطور جرات کردی باهاش مهمونی بری؟..ولی من که نمی دونستم مهمونیشون اونجوریه..فکر می کردم ساده و دوستانه ست نه اینکه یه مشت ادم وحشی جمع شدن دور هم و مثل حیوون با هم رفتار می کنند..تا زنده م از کیارش متنفرم..هیچ وقت نمی بخشمش ..هیچ وقت..تصمیم گرفتم برم پیش دکتر زنان..باید حتما پیش یه متخصص می رفتم..اینجوری خیالم راحت تر بود..حالا که می خوام بمونم و به زندگیم ادامه بدم پس باید همه ی جوانب رو در نظر بگیرم..ولی تا عمر دارم این کابوس رو نمی تونم فراموش کنم..این اتفاق شوم برای من افتاد و زندگی ارومم رو از بین برد..دیگه رنگ ارامش رو نمی بینم..دیگه ارامش و راحتی برای من وجود نداره..من تنهام...تنها..!!!!!!
-بله قربان؟..--سرگرد رادمنش..بیاید به اتاقم..-بله جناب سرهنگ..الان میام..بعد از چند دقیقه اریا چند ضربه به در زد و در حالی که یک پوشه ی ابی در دست داشت وارد اتاق شد..سلام نظامی داد وگفت :قربان با من امری داشتید؟..سرهنگ فرمان ازاد داد وگفت :گزارش رو حاضر کردی؟..درمورد اون محموله و دار و دسته ی اسی..اریا جلوی میز سرهنگ محمدی ایستاد و پوشه را روی میز گذاشت و گفت :بله..قربان این گزارش همون عملیاته..محموله های مواد مخدر کشف و ضبط شد..30 تا کارتون مشروبات الکی هم از توی ساختمان پیدا کردیم که اونها هم ضمیمه ی این گزارش شد..اسی و همه ی دارو دسته ش هم دستگیر شدند..الان هم تحت بازجویی ما هستن..سرهنگ در حالی که گزارش را با دقت مرور می کرد گفت :بسیار خب..کارتون عالی بود..راستی اسی به همه چیز اعتراف کرد؟..-نه قربان..بچه ها هنوز دارن ازش بازجویی می کنند..پوشه را بست و به اریا نگاه کرد :پس هنوز جای کیارش صداقت رو بهمون نگفته..-نه..ولی بهتون قول میدم در کمترین زمان ممکن به حرف بیارمش..سرهنگ سرش را تکان داد وبا لبخند گفت :می دونم که کارتو به خوبی بلدی..منتظر گزارش بعدیت هستم..-حتما قربان..سرهنگ از روی صندلیش بلند شد ودستانش را روی میز گذاشت و گفت :اون شب خیلی راحت تونست از دستمون فرار کنه..حتما یه راه مخفی برای فرار داشتن وگرنه بچه ها همه جای ویلا رو محاصره کرده بودند..اینکه چطور تونسته از دستمون فرار کنه جای تعجب داره..-بله جناب سرهنگ..حق با شماست..بدون شک اون ویلا یه راه مخفی هم داره که اینجور مواقع ازش استفاده می کردند..ولی من همه جاشو بازرسی کردم..چیز خاصی ندیدم..-به هر حال این که اون راه رو پیدا کنیم فکر نکنم کمکی بهمون بکنه..باید به فکر پیدا کردن کیارش باشیم..این خیلی مهمه..از نامزدش خبر داری؟..اریا سرش را تکان داد و گفت :نه..هیچ خبری ندارم..بچه ها این مدت زیرنظر داشتنش ولی خبری ازش نیست..کیارش رو هم اون اطراف ندیدیم..--اگر هم ببینیدش نمی تونید دستگیرش کنید چون به مدرک معتبری احتیاج داریم..پس اول ازش مدرک گیر بیارید بعد اقدام به دستگیریش کنید..-درسته قربان..حتما..بالاخره مدرک رو به دست میارم..انقدر که من برای پیدا کردنش انگیزه دارم هیچ کس نداره..تا پیداش نکنم دست بردار نیستم..برای همین هم این پرونده رو قبول کردم..چون براش هدف داشتم..تنها هدفم دستگیری و مجازاته کیارش صداقته..4 روز گذشته بود و توی این مدت پامو هم از خونه بیرون نذاشته بودم..نه حالشو داشتم نه دوست داشتم برم بیرون..همه ش فکر می کردم همین که برم بیرون مردم به یه چشم دیگه نگاهم می کنن..به چشم یه هرزه..یه بدکاره که مهر بی عفتی خورده رو پیشونیش..کسی که دامنش لکه دار شده و دیگه پاک نیست..می دونستم کسی خبر نداره ولی با این حال این حس مزاحم دست از سرم بر نمی داشت و باعث می شد فکرهای بد و ازاردهنده ای به سرم بزنه..ولی امروز دیگه تصمیم خودمو گرفته بودم که برم پیش یه متخصص..نباید دست رو دست بذارم..باید مطمئن بشم..مامان 2 روز کامل استراحت کرد ولی روز سوم از جاش بلند شد و رفت سروقته چرخ خیاطیش..هر چی بهش اصرار می کردم که مامان جان کار زیاد برات خوب نیست..تورو خدا بیا برو استراحت کن انگار که نه انگار..می گفت: نمی تونم یه جا بشینم و هیچ کاری نکنم..اونجوری زودتر از بین میرم..از کارافتاده که نشدم دخترم..تا زنده م می خوام تحرک داشته باشم..اینجوری که حرف می زد دلم اتیش می گرفت..اینکه یه روزی از دستش بدم..خدا اون روز و نیاره..در مقابل حرفای مامان مجبور می شدم سکوت کنم..بحث بی فایده بود..لباسامو پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون..مامان مشغول کوک زدن به یکی از لباسای مشتری ها بود..با دیدن من که لباس بیرون تنم بود گفت :کجا میری دخترم..سرجام وایسادم و نگاهش کردم..حالم خیلی بد بود..از صبح زود که بیدار شده بودم همه ش استرس داشتم و همین استرس باعث سردردم شده بود وهمه ش احساس کرختی می کردم..-دارم میرم یه کم هوا بخورم..خیلی وقته از خونه بیرون نرفتم..مامان با لبخند سرشو تکون داد وگفت :اره دخترم..برو شاید حال و هوات بهتر بشه..توی این مدت حتی از اتاقت هم بیرون نمی اومدی..می دیدم که همه ش تو خودتی و گرفته ای..نگام کرد وادامه داد :به خاطر کیارشه؟..به طرف در رفتم ..جلوی در وایسادم و نگاهش کردم..تو دلم گفتم :همه ی بدبختیای من به خاطر اون عوضیه..یکی دوتا نیست که..مختصرگفتم :اره مامان..خداحافظ..سریع اومدم بیرون و لحظه ی اخر که داشتم درو می بستم صدای مامان رو شنیدم..--به سلامت دخترم..مواظب خودت باش..سریع کفشمو پام کردم و به طرف در حیاط دویدم..از در رفتم بیرون..تا سر خیابون پیاده رفتم و توی مسیر همه ش به اون شب و اون مهمونی فکر می کردم..بغض بدی داشت خفه م می کرد..اون صحنه و تصویر اون مرد از توی ذهنم بیرون نمی رفت..دقیقه به دقیقه ..ثانیه به ثانیه بهش فکر می کردم.. چه راحت به نابودی کشیده شدم..هه..اونم توسط مردی که اصلا نمی شناسمش..معلوم نیست الان کدوم گوریه و داره چه غلطی می کنه..فقط قصدش این بود پاکیمو ازم بگیره که گرفت..به خاطر چی؟..به خاطر هوس؟..به خاطر شهوت؟..یه حیوون بود..یه حیوون وحشی و درنده..همشون یه مشت حیوون بودن..هم اون هم کیارش..سر خیابون منتظر تاکسی وایساده بودم که یه ماشین مدل بالا جلوم ترمز کرد..نگاهی به ماشینش انداختم..چقدر شبیه ماشین کیارش بود..توی دلم خالی شد..نکنه؟..راننده چند تا بوق زد..سرمو خم کردم و از پنجره نگاش کردم..خودش بود..خود کثافتش..لبخند رو لباش بود و همینطور زل زده بود به من..-سلام عزیزم..بپر بالا می رسونمت..با خشم بی سابقه ای دسته ی کیفمو تو دستام فشردم و زیر لب غریدم :برو بمیر اشغال..کثافت عوضی..لبخند رو لباش ماسید و بهت زده نگام کرد..: چی میگی تو؟..باز چه مرگته؟..جوابشو ندادم و رومو ازش برگردوندم و رفتم جلوتر..ولی اون سمج تر از این حرفا بود..اومد جلومو از ماشین پیاده شد..پشتمو کردم بهش و خواستم برم اونطرف که بازومو گرفت و نگهم داشت..چند نفر داشتن از اونجا رد می شدن که نگاه بدی به ما دوتا انداختن..صداشو که همراه با خشم بود شنیدم :صبر کن ببینم..کجا سرتو عین گاو انداختی پایین و داری میری؟
خیلی بی شعور بود..ای کاش موقعیتش جور بود یه سیلی جانانه نثارش می کردم..دوست داشتم تمومه عقده هامو همینجا سرش خالی کنم..ولی حیف و صد حیف که اینجا نمی شد..با لحن اروم ولی پر از خشمی گفتم :ولم کن کیارش..گاو خودتی و هفت جد و ابادت..ولم کن بهت میگم..بدون هیچ حرفی دستمو کشید ومنو برد سمت ماشین..چند نفر کنار ایستاده بودن و نگامون می کردن..من موندم اینا کار و بدبختی ندارن وایسادن اینجا و مارو نگاه می کنن؟..پیش خودم گفتم :خب چرا برن؟..سوژه ی خوبی پیدا کردن واسه ی حرف زدن و صفحه گذاشتن..چی براشون از این جذاب تره؟..واسه ی اینکه کمتر نظرشون نسبت به ما جلب بشه بدون هیچ مخالفتی نشستم تو ماشین..بعدش یه جا پیاده میشم..اینجا جاش نبود باهاش بحث کنم..می دونستم سیریش تر از این حرفاست و اگر به حرفش گوش نکنم..همونجا ابرومو می بره..نشست پشت فرمون و با حرص ماشین رو روشن کرد و راه افتاد..هیچ حرفی نمی زدم..منتظر بودم یه جای خلوت پیدا بشه تا هر چه زودتر پیاده بشم و از دستش خلاص شم..مسیرکمی رو طی کرده بودیم که همچین بی هوا داد زد چارچنگولی چسبیدم به سقف ماشین..وای خدا..-- به من میگی کثافت عوضی؟..دختره ی هرزه..دماری از روزگارت در بیارم حض کنی..فکر کردی؟..با اینکه از صداش ترسیده بودم ولی به روی خودم نیاوردم و منم مثل خودش داد زدم :اره به تو گفتم..به تو که ادعای مردیت میشه ولی از حیوون هم پست تری..هه..به من میگی هرزه؟..من اگر الان دختر نیستم همه ش تقصیره توه نه من..تو منوبردی به اون مهمونیه کوفتی تا اینکه این بلا سرم اومد..توی عوضی مقصری..اولش با بهت نگام کرد..بعد همچین زد زیر خنده که شیشه های ماشین هم شروع کردن به لرزیدن..از زور خشم به خودم می لرزیدم..ولی اون مستانه می خندید و انگار براش جدیدترین جوک سال رو تعریف کرده بودم..از بس خندیده بود صورتش سرخ شده بود..بریده بریده گفت :پس بالاخره تویی که این همه ادعای پاکی و نجابتت می شد و از من دوری می کردی رو ترتیبتو دادن اره؟..واااااااااای چه خوب..نمی دونی چقدر خوشحالم..بازم زد زیر خنده..ازاین همه حقارت که نصیبم شده بود..ازاین همه پستی که تو وجود کیارش عوضی بود..از اینکه اینقدر بی خیال بود وبا افتخار بهم توهین می کرد..داشتم می سوختم..خاکسترم کرد..خوردم کرد و منو به تباهی کشوند..حالا داره بهم می خنده..خدایا اینی که جلوم نشسته و مثلا قبلا نامزدم بوده حالا داره به دامن لکه دارم می خنده؟..داره شادی می کنه؟..خدایا خودت تقاص منو ازش بگیر..تقاص بی گناهیم..بغض بدی توی گلوم نشسته بود..اشک توی چشمام حلقه بست..با خنده گفت :می دونستم از پسش بر میاد..خو..خواست به چرت و پرت گفتناش ادامه بده که همچین کیفمو بردم بالا و محکم کوبوندم تو دهنش که هم حرف تو دهنش موند و هم گوشه لبش پاره شد و خون افتاد..کنترل ماشین از دستش در رفته بود..سریع یه گوشه زد رو ترمز و دستشو گذاشت رو دهانش..مثل اینکه خیلی دردش گرفته بود..چون چشماشو محکم روی هم فشار می داد و دهانشم سفت چسبیده بود..از دیدن این صحنه احساس ارامش کردم..یه جورایی ذوق کرده بودم..ولی اینم کمش بود..با خشم نگاش کردم و داد زدم :خفه شو کثافت..به چی داری می خندی؟..به اینکه دیگه پاک نیستم؟..ولی من پاکم..من بهارم..یه دختر هرزه ی خیابونی نیستم..هنوز برای خودم و شخصیتم ارزش قائلم..درسته دیگه دختر نیستم ولی نجابتمو هنوز دارم..فکر کردی حالا که اون مرتیکه ی اشغال تونسته دامنمو لکه دار کنه چیزی تو من تغییر کرده؟..هه..چه خیال خامی..بهتره اینو خوب تو گوشات فرو کنی..من هنوزم همون بهار سابقم..نمیذارم این مسئله به زندگیم اسیب برسونه..من خدامو دارم و اون تقاص منو از شماها می گیره..تا اخر عمرم نمی بخشمت..و اینو بدون یه روز..توی همین دنیا..هر کجا که شده باشه انتقاممو ازت می گیرم..ولی تا اون موقع واگذارت می کنم به خدا..خودش می دونه باید باهات چکار کنه ..بالاخره موقعیتش جور میشه..زمانشو نمی دونم ولی می دونم که میشه..اینو مطمئنم که ما باز هم سر راه هم قرار می گیریم ولی اون موقع همه چیز فرق کرده..اون بهاری که بعد می بینیش دیگه اینی که کنارت نشسته نیست..قوی تر ازاین حرفاست....اینو خوب تو گوشات فرو کن کیارش صداقت..همونطور که دستش رو دهانش بود با چشمای به خون نشسته زل زده بود به من..بدون معطلی از ماشینش پیاده شدم و شروع کردم به دویدن..می خواستم ازش دورباشم..هر چی از کیارش دورتر باشم ارامشم هم بیشتربود..اون یه جغده شوم توی زندگیم بود که از الان دیگه نیست..ولی منتظر اون روز هستم..روز انتقام..همین که بهار از ماشین کیارش پیاده شد ..کیارش هم موبایلش را برداشت و شماره گرفت..--الو..با لحن ترسناک و فوق العاده جدی گفت : ترتیبشو بدید..بدون نقص..مواظب باشید..--بله اقا..ای به چشم..تماس را قطع کرد..در حالی که هنوز نگاهش به بهار بود لبخند شیطانی زد و زیر لب زمزمه کرد :هه..تو می خوای از من انتقام بگیری؟..تو؟..گنده تراش نتونستند اونوقت تو که یه دختر ساده و بی چیز هستی برای من دور برداشتی؟..دارم برات..اینجوری یاد می گیری که نباید با دم شیر بازی کنی خانم کوچولو..چون..پوزخند زد و ادامه داد :اگر با دم شیر بازی کنی..عواقب بدی هم در انتظارته..خیلی بد..و اون هم ..مرگ تدریجی..قهقهه ی بلندی سر داد و از اینکه چنین نقشه ای را برای او کشیده بود سرمست بود..او هر چه که می خواست را به دست می اورد ولی اگر ان را به دست نمی اورد نابودش می کرد..این قانونه او بود!!!!
فصل 6همون موقع یه ماشین برام بوق زد برگشتم ..تاکسی بود..نگه داشت..سوار شدم..کنار پنجره نشستم و به حرفایی که امروز کیارش بهم زده بود فکر کردم..واقعا یه ادم چقدر می تونه پست و عوضی باشه که اینطور به بدبختیه یه نفر بخنده..انگار هیچی توی این دنیا براش مهم نبود..همه رو به بازی می گرفت..راننده کنار خیابون نگه داشت..1 مرد و1 زن نشستن تو ماشین..زنه بغلم نشسته بود نیم نگاهی بهش انداختم روشو برگردوند..یه زن تقریبا 40 ساله بود..با ظاهری معمولی..دوباره برگشتم واز پنجره بیرونو نگاه کردم..کیفمو گذاشتم کنارم و درشو باز کردم..کرایه ی راننده رو برداشتم و دادم بهش..--همینجا پیاده میشین؟..- نه ..1 خیابون بالاتر..-باشه چشم..-ممنون..به پشتی صندلی تکیه دادم و بیرونو نگاه کردم..ذهنم درگیر بود..تا اینکه رسیدم و کیفمو برداشتم و پیاده شدم..تا مطب فاصله ی زیادی نبود..ولی خب دوست داشتم تا اونجا رو پیاده برم--از مرکز به فجر 4..از مرکز به فجر 4..اریا بی سیم را جواب داد :از فجر 4 به گوشم..--فجر 4 موقعیتتون رو اعلام کنید..- ما تو موقعیت 6 هستیم..-- به مرکز گزارش دادن یک دختر با مانتوی مشکی و روسری سفید ..یک کیف سفید حامل مقداری مواد مخدر به همراه داره توی موقعیت 8 دیده شده..واحد های 2 و 4 وارد عمل شید..-پیام دریافت شد..وارد عمل میشیم..تمام..رو به راننده گفت :بروموقعیت 8..-بله جناب سرگرد..ماشین اژیرکشان حرکت کرد..نزدیک موقعیت بودند که اریا دستور داد اژیر را خاموش کند..دختری با مانتوی مشکی و روسری سفید که کیف دستی سفیدی هم در دست داشت از دور نمایان شد..-از فجر 4 به واحد 2..--از واحد2 به گوشم..- ما تو موقعیت اعلام شده هستیم..سوژه رویت شد..--پیام دریافت شد..تمام..اریا رو به راننده گفت :پشت سر من حرکت کن..-بله قربان..از ماشین پیاده شد وبه طرف همان دختر رفت..دختر پشتش به او بود و اطرافش را نگاه می کرد..انگار دنبال ادرس بود..اریا پشت سرش قرار گرفت و با لحن محکمی گفت :خانم ..دختر برگشت و به او نگاه کرد..اریا ماتش برد..در دل گفت :این که..اینکه نامزد کیارشه..یعنی این..بهار با تعجب به او نگاه کرد..یک مامور پلیس که لباس سبزرنگه نیروی انتظامی را به تن داشت و با جدیت او را نگاه می کرد..به نظرش چهره ی او اشنا بود..با تعجب نگاش کردم..این دیگه با من چکار داره؟..نگاهم به ارم روی سینه ش افتاد.." آریا رادمنش "..--شما باید با ما بیاید..با تعجب گفتم :کجا بیام؟..برای چی؟..به کیفم اشاره کرد وگفت :اونو بدید به من..کیفمو محکم تو دستم نگه داشتم :اخه چرا؟..کیفمو برای چی می خواین؟..با لحن محکم و جدی گفت :خانم کیفتون روبدید..با من هم بحث نکنید..اروم دستمو بردم جلو و کیفمو بهش دادم..درشو بازکرد و توشو نگاه کرد..دستشو برد تو کیف وکمی اینور اونورش کرد تا اینکه دستشو اورد بیرون..ولی...ولی دستش خالی نبود..یه بسته ی کوچیک هم تو دستش بود..سرشو بلند کرد و نگام کرد..اخماش بیشتر تو هم رفت..کیفو داد دستم و بسته رو باز کرد..تمام مدت مات سرجام وایساده بودم..هیچ سر در نمی اوردم..این چرا به من گیر داده؟..اون بسته دیگه چیه؟..تو کیف من چکار می کنه؟..بسته رو باز کرد..یه گلوله ی پلاستیکی توش بود..دورتادورش هم چسب زده بودن..پلاستیکی که مثل روکش روش بود رو باز کرد..با تعجب گفتم :این دیگه چیه؟..همچین سرم داد زد که پریدم عقب و با ترس نگاش کردم ..--یعنی تو نمی دونی این چیه؟..با لکنت گفتم :ن..نه به خدا..مگه چیه؟..اصلا تو کیف من چکار می کنه؟..--نمی دونم از خودش بپرس..تو مرکزهمه چیز مشخص میشه..با من بیاین..با ترس خودمو کشیدم عقب و گفتم :کجا؟..در ماشین پلیس رو باز کرد وجدی نگام کرد.. تشر زد: بشین..همه ایستاده بودن و به من نگاه می کردن..از زور شرم داشتم اب می شدم..اینجا چه خبره؟..اینا می خوان منو کجا ببرن؟..پاهام می لرزید..از زور ترس داشتم پس می افتادم..رفتم تو ماشین..خودش هم کنارم نشست..رو به راننده گفت :برو ستاد..-بله جناب سرگرد..ماشین حرکت کرد..مردم هنوز داشتن نگام می کردن..هنوز تو شوک بودم..شوکه اتفاقی که برام افتاد..خدایا این هم یه مصیبته جدیده ؟..تمومی نداره؟..اینبار که واقعا بی گناهم..پس چرا..چرا؟..اشک تموم صورتموگرفته بود..وقتی به خودم اومدم دیدم یه دستمال جلوم گرفته..نگاش کردم..چشمای مشکی و نافذی داشت..ولی انقدر جدی بود که نمی شد مستقیم نگاهش کرد..دستای لرزونمو بردم جلو و دستمال رو ازش گرفتم..اشکامو پاک کردم و با صدای گرفته ای گفتم :توروخدا بهم بگید توی اون بسته چی بوده؟..خواهش می کنم..از گوشه ی چشم نگام کرد و بعد هم زل زد به روبه روش و یه کلمه گفت :شیشه..شیشه؟!..ولی من کی شیشه برداشتم؟!..-شیشه ؟!!..ولی من شیشه با خودم بیرون نیاوردم..مگه شیشه هم جرمه؟..صورتشو به طرفم برگردوند و نگام کرد..حالت نگاهش متعجب بود..پوزخند زد وگفت :هه..انگار خیلی واردی..خوب بلدی خودتو بزنی به کوچه ی علی چپ..اشکامو پاک کردم وگفتم :نه به خدا..مگه من چکار کردم؟..شما میگین تو اون بسته شیشه بوده..خب مگه شیشه هم جرم محسوب میشه؟..اگر اینجوریه که تو همه ی خونه ها شیشه هست پس چرا اومدین یقه ی منو چسبیدین؟..مات و مبهوت نگام کرد..یه دفعه راننده زد زیر خنده..با تعجب نگاش کردم..سرگرد تشر زد :احمدوند..صدای خنده ش قطع شد و تک سرفه ای کرد وگفت :بله قربان..ببخشید..به چی داشت می خندید؟..مگه من چی گفتم؟..سرگرد نگام کرد وگفت :یا زیادی زرنگی یا زیادی ساده ..ولی اولی بیشتر بهت می خوره..منظورمن از شیشه مواد مخدر بود..مواد مخدر..چشمام داشت از حدقه می زد بیرون..مواد مخدررررر..نه خدایااااااااا..با هق هق گفتم :من شیشه م کجا بود؟..دروغه..من تا حالا این بسته رو ندیدم..اصلا تو کیف من چکار می کنه؟..-شیشه رو از تو کیف تو پیدا کردیم..پس ماله خودته..بهتره با ما همکاری کنی..اینجوری برای خودت هم بهتره..صورتمو تو دستم گرفتمو با گریه سرمو تکون دادم :نه..نه من بی گناهم..من کاری نکردم..نه..ولی همه ی این حرفا بی فایده بود..اون مواد رو از تو کیف من پیدا کرده بودن و بدون مدرک هم نمی تونستم ثابت کنم که من بی گناهم..اخه چرا اینجوری شد؟
توی بازداشتگاه بودم..1 ساعت بود منو اورده بودن اینجا..از بس گریه کرده بودم نفسم بالا نمی اومد..حتما تا الان مامان نگرانم شده..باید یه جوری بهش زنگ بزنم..رفتم پشت در بازداشتگاه و نگهبان رو صدا زدم..اومد پشت در..با صدای گرفته ای که به خاطر گریه خش دار شده بود گفتم :اقا میشه به جناب سرگردتون بگی منو بیاره بیرون تا یه زنگ به مامانم بزنم؟..اون مریضه نمی تونم بی خبر بذارمش..--بشین سرجات حرف هم نزن..هر وقت خود جناب سرگرد دستور دادن می تونی بیای بیرون..بعد هم رفت..با حرص دستمو مشت کردم..اینجا دیگه کجا بود؟..پس من باید چکار کنم؟..نیم ساعت دیگه هم گذشت..تا اینکه در بازداشتگاه باز شد و نگهبان گفت :بهار سالاری..بیا بیرون..سریع از جام بلند شدم و رفتم بیرون..یه زن که لباس نیروی پلیس رو به تن داشت جلوم وایساد و به دستم دستبند زد و منو با خودش برد..جلوی یه در ایستاد و در زد..-بفرمایید..درو باز کرد و منو برد تو و خودش هم وارد شد و سلام نظامی داد..اون مرد جوون که همون سرگرد اخمو و جدی بود رو به ماموری که منو اورده بود گفت :بسیار خب شما می تونید برید..-بله قربان..از اتاق رفت بیرون..نگام کرد واشاره کرد بشینم رو صندلی..با قدم های لرزون رفتم جلو ونشستم..سرمو انداخته بودم پایین..وقتی نگام به دستبندی که به دستم زده بودن افتاد بغضم گرفت..بهار کارت به نیروی انتظامی و پلیس کشیده نشده بود که اینم برات جور شد..دیگه بدبختی از اینم بالاتر؟..با شنیدن صدای سرگرد سرمو بلند کردمو نگاهش کردم..--این فرم رو پر کن..یه خودکار و کاغذ گرفت جلوم..دستمو دراز کردم تا خودکارو ازش بگیرم ولی دستبند به دستم بود..دوباره با دیدن اون دستبند لعنتی غم عالم ریخت تو دلم..اخمامو کردم توی هم و سکوت کردم..خودش فهمید دردم چیه..کشوی میزش رو باز کرد و کلید رو در اورد..از پشت میزش بلند شد.. به طرفم اومد..سرمو انداختم پایین..با صدای محکم و جدی گفت :بلند شو..اروم سرمو بلند کردم و نگاهمو از پوتینای براقش تا چشمای مشکی و نافذش بالا اوردم..با جدیت تمام نگاهم می کرد..اروم از جام بلند شدم..--دستتو بیارجلو..بردم جلو ..نگاهش نمی کردم..زل زده بودم به دستبند اهنی که به دستم بود..حس بدی داشتم..کلید دستبند رو اورد جلو و قفلشو باز کرد..همین که دستبند از دستم کنده شد لبخند کمرنگی روی لبام نشست..موچ دستمو مالیدم..دوباره برگشت سرجاش ..من هم روی صندلی نشستم..--حالا پرش کن..سرمو تکون دادم و با دستای لرزونم خودکار رو برداشتم و شروع کردم به نوشتن مشخصاتم..بعد از پر کردنش برگه رو گذاشتم رو میز..برداشتش و نگاه دقیقی بهش انداخت..اخماش تو هم رفت..--نام پدر؟..سرمو انداختم پایین..--نشنیدی چی گفتم؟..نام پدر؟..نگاهش کردم وبا لحن ارومی گفتم :سامان سالاری..سکوت کرد ..و دقیق تر به برگه ی مشخصاتم نگاه کرد..با صدای بلندی صدا زد :ستوان حیدری..در اتاق باز شد .. یه مامور زن اومد تو وسلام نظامی داد : بله جناب سرگرد..همونطور که روی برگه یه چیزایی می نوشت به من اشاره کرد وگفت :ببرش اتاق بازجویی..--اطاعت..با ترس اب دهانمو قورت دادم..اتاق بازجویی دیگه کجاست؟..مامور زن به طرفم اومد و خواست به دستم دستبند بزنه که سرگرد گفت :نمی خواد..ببریدش..--بله قربان..بازومو گرفت و بلندم کرد..از زور ترس روی پا بند نبودم..رمقی نداشتم که دنبالش برم..فقط منو می کشید و با خودش می برد..از پله ها بالارفت ..محکم بازومو چسبیده بود..چندبار نزدیک بود از پله ها بیافتم..چشمام سیاهی می رفت و گلوم خشک شده بود..خیلی می ترسیدم..خیلی..جلوی یکی از اتاق ها ایستاد..به تابلوی بالای در نگاهی انداختم "اتاق بازجویی"..خدایا چی در انتظارمه؟..منو برد تو.. یه میز و دوتا صندلی تو اتاق بود..دیگه هیچی..اتاق خالی بود..من رو نشوند رو یکی از صندلی ها و گفت : همینجا بشین تا جناب سرگرد بیاد..بعد هم از اتاق بیرون رفت..احساس می کردم سرم داره گیج میره..اخه من چقدر بدبختم..سرمو گذاشتم رو میز..بغض کرده بودم ولی نمی شکست..داشت خفه م می کرد..حالا چی میشه؟..با شنیدن صدای باز شدن در ترسیدم و سراسیمه از جام بلند شدم..با وحشت نگاهش کردم..جلوی در ایستاده بود و نگام می کرد..سرد و جدی..هیچ مهربونی تو نگاهش نبود که بتونم امیدوار باشم..توی دلم نالیدم :بهار بدبخت شدی رفت..درو بست وبه طرفم اومد..گلوم خشک شده بود ..به سختی اب دهانمو قورت دادم..همینطور سرجام خشک شده بودم ..یه پوشه تو دستاش بود..گذاشت رو میز و اروم گفت: بشین..ننشستم..خشک شده بودم..تشر زد :بهت گفتم بشین..بی رمق نشستم و وحشت زده نگاهش کردم..تمومه تنم می لرزید..دستای یخ زده م رو تو هم قفل کردمو گذاشتم رو پام..خودمو جمع کرده بودم..می ترسیدم..رو به روم نشست..از توی پوشه یه برگه دراورد ..به خودکار هم گرفت دستش..نیم نگاهی بهم انداخت .. همونطور که روی برگه یه چیزایی می نوشت گفت :ترسیدی؟..با صدای لرزونی گفتم :ن..نه..خودکارو گذاشت رو برگه و دستاشو تو هم قفل کرد وبهم زل زد :خب کاملا مشخصه..با ترس گفتم :جناب سرگرد اون مواد مال من نیست..اصلا نمی دونم چطوری رفته تو کیفم..من ک..با صدای پر از غیظی داد زد :حرف نباشه..خفه شدم..حرف تو دهانم موند..با ترس خودمو جمع کردمو نگاهش کردم..--هر وقت ازت سوال کردم جواب میدی فهمیدی؟..با وحشت سرمو تکون دادم..--خب بگو ببینم اون مواد رو از چه کسی گرفته بودی ؟ می خواستی به کی تحویلش بدی؟..چونه م از زور بغض می لرزید..با صدایی که خودم هم به زور شنیدم گفتم :به خدا قسم نمی دونم..من از هیچی خبر ندارم..پوزخند زد ونگاه تندی بهم انداخت :که نمی دونی اره؟..خانم محترم خود من اون بسته ی حاوی شیشه رو از توی کیفت بیرون اوردم..به ما گزارش دادن که داری مواد پخش می کنی ما هم وقتی گرفتیمت مواد همراهت بود..اون هم به مقدار زیادی..می دونی ته تهش چکارت می کنن و عاقبتت چی میشه؟..دهان باز کردم تا حرفی بزنم ولی بغضم شکست و زدم زیر گریه..صورتمو تو دستام گرفتم و سرمو تکون دادم :نه..اونا مال من نیست..نگاهش کردم و با عجز و ناله گفتم :به پیر به پیغمبر من بی گناهم..چرا باور نمی کنید؟..به خدا من بی گناهم..هق هق می کردم و زجه می زدم..--چرا الکی قسم می خوری؟..جواب منو بده..- چه جوابی؟..من روحم هم از اون مواد خبر نداشته..توروخدا حرفامو باور کنیدسکوت کرده بود..نگاه پر از اشکمو دوختم توی چشماش ولی اون نگاهش رو ازم گرفت و از جاش بلند شد..صدای هق هقم توی اتاق می پیچید و سکوت اونجا رو بر هم می زد..پشتش به من بود..یه دفعه برگشت و محکم کوبید رو میز و داد زد :ساکت شو..انقدر برای من فیلم بازی نکن..وحشت زده دستمو گرفتم جلوی دهانم وخودمو کشیدم عقب و نگاهش کردم..چشمام از زور ترس گشاد شده بود..نگاهش پر از خشم بود..--بهتره با ما همکاری کنی..وگرنه می فرستمت دادگاه از اونطرف هم زندان..کمه کم حکمت یا حبس ابده یا اعدام..همین که گفت اعدام دنیا جلوی چشمام تیره و تار شد..با تمام توانم زجه زدم :نهههههه نهههههههه..اعدام نه..خدایا نه..من چرا انقدر بدبختم؟..من بی گناهم ..خدایا خودت که بهتر می دونی؟..اون موادای لعنتی مال من نیست..چرا با من اینکارو می کنید؟..چرا؟..صدام رفته رفته اروم تر می شد تا اینکه دیگه رمقی توی تنم نموند و از حال رفتم!!!!
اریا با تعجب نگاهش کرد..بهار بیهوش روی صندلی افتاده بود..سریع حیدری را صدا زد..او و یک مامور دیگر کمک کردند و بهار را از اتاق بیرون بردند..کمی اب قند به او خوراندند تا اینکه حالش بهتر شد و چشمانش را باز کرد..اریا توی دفترش بود و کنار پنجره ایستاده بود ..فکرش حسابی درگیر این پرونده شده بود..نگاه پر از اشک و التماس بهار لحظه ای از جلوی دیدگانش دور نمی شد ولی او مرد قانون بود..تقریبا هر روز با امثال بهار سروکار داشت..شغلش این چنین بود که به کسی اطمینان نکند مگر با مدرک..ولی احساس می کرد این دختر با دیگر مجرمانی که پرونده شان را در دست داشت فرق می کند..نگاهش جور خاصی بود..زجه هایش ..حرف هایش.. ان نگاه سبز و وحشت زده ش گویای خیلی حرفها بود..کلافه دستی بین موهای خوش حالتش کشید و به طرف میزش رفت..بار دیگر پرونده ی بهار را باز کرد..نگاهی به مشخصات او انداخت.. نگاهش روی نام پدر ثابت ماند " سامان سالاری "..تقه ای به در اتاق خورد..پرونده را بست..--بفرمایید..حیدری وارد اتاق شد و سلام نظامی داد..اریا از پشت میزش بلند شد وگفت :بهوش اومد؟..--بله قربان..می خواد شما رو ببینه..چی دستور می فرمایید..نفس عمیقی کشید و روی صندلیش نشست :ببریدش بازداشتگاه..تا بعد..-بله قربان..حیدری از اتاق بیرون رفت..اریا دستاش را روی میز گذاشت و به روبه رو خیره شد..تقریبا 10 دقیقه گذشته بود که طاقت نیاورد و حیدری را صدا زد..-بله قربان..--بهار سالاری رو بیارش دفترم..-اطاعت..وارد اتاق شدم..حالم به هیچ وجه خوب نبود..نشستم رو صندلی اون هم سرجاش نشسته بود و سخت و جدی نگام می کرد..مثل بید به خودم می لرزیدم..از جاش بلند شد و به طرفم اومد.. روبه روم وایساد..صدای سردش توی گوشم پیچید :چرا با خودت اینجوری می کنی؟..ارزشش رو داره؟..اگر همکاری کنی قول میدم برات تخفیف قائل بشم..سرمو گرفتم بالا .. با التماس نگاهش کردم و به سختی زمزمه کردم :مادرم..به مادرم خبر بدید.. به میزش تکیه داد و نگام کرد..وقتی نگاه پر از التماسمو دید فکر کنم دلش به رحم اومد..چون سرشو تکون داد و گفت :بسیار خب..خودت بهش میگی یا ما خبرش کنیم؟..-خودتون بهش بگید..فقط تورو خدا یه جوری بگین حالش بد نشه..اون مریضه..--برای همین می خواستی منو ببینی؟..-بله..پوزخند زد وگفت :هه..منو بگو فکر کردم می خوای اعتراف بکنی..-اعتراف به چی؟..به کار نکرده؟..نگاه تندی بهم انداخت وگفت :چرا نکرده؟..یادت رفته خودم مواد رو از تو کیفت بیرون اوردم؟..با لحن پر از غمی گفتم :نه یادم نرفته و هیچ وقت هم از یادم نمیره..ولی تورخدا حرفامو باور کنید..من بی گناهم..با خشم نگام کرد وگفت :نه مثل اینکه تو نمی خوای با ما همکاری کنی..خیلی خب یک راست دادگاه..تمام..نه خدایا ..نه..از جام بلند شدم و با التماس گفتم :تورو خدا با من اینکارو نکنید..خواهش می کنم..جناب سرگرد مادر من مریضه اگر پیشش نباشم تنهاست کسی نیست داروهاشو بهش بده..ما هیچ کسی رو نداریم..تورو خدا بذارید من برم..رفت پشت میزش نشست و با اخم نگام کرد..با صدای گرفته ای گفت :انقدر منو قسم نده..تو اگر به فکر مادرت بودی اینکارو نمی کردی..حالا هم اگر ذره ای به مادرت فکر می کنی با ما همکاری کن..گفتم که قول میدم برات تخفیف بگیرم..ای وااااااااااای هر چی من یه چیز میگم این حرف خودشو می زنه..چطوری حالیش کنم که بی گناهم؟..چرا باور نمی کنه؟..-اخه وقتی من از هیچی خبر ندارم چطور می تونم باهاتون همکاری کنم؟..چند لحظه زل زد تو چشمام..نگاهش خیلی گیرا بود..نافذ و پر از جذبه..خوش قیافه بود..صورت جدی که توی این لباس واقعا بهش می اومد..ولی حیف که زیادی خشن بود..سرشو انداخت پایین و گفت :این حرف اخرته؟..اعتراف نمی کنی؟..-اعترافی ندارم که بکنم..--بسیار خب..ستوان حیدری..در اتاق باز شد و ستوان حیدری اومد تو..--ببرش بازداشتگاه..--اطاعت قربان..با ترس نگاهش کردم و گفتم :نه..جناب سرگرد تورو خدا..من که حقیقتو گفتم پس دیگه چرا منو می برید بازداشتگاه؟..ستوان حیدری بازومو گرفت..سرگرد نگام کرد وگفت :فردا توی دادگاه معلوم میشه..ببرش..ستوان به دستم دستبند زد..سرتاپام می لرزید..خدایا بدبختیای من کی تموم میشه؟..از اتاق بیرون رفتیم.دستانش را روی میز گذاشت..پیشانی مردانه ش را روی ان گذاشت و چشمانش را بست..حتی پشت پلک های بسته ش هم نمی توانست ان چشمان سبز و پر از غم را فراموش کند..دلش می گفت ان دختر بی گناه است و این هم مثل خیلی های دیگه طعمه ی کثافتکاری های کیارش شده است..ولی عقلش می گفت او هم همدستش است و جرمش کمتر از کیارش نیست..بین دوراهی گیر کرده بود..از طرفی نفرتش از کیارش و از ان طرف هم این دختر که وارد این بازی شده بود..زمزمه کرد :مقصر کیه؟..مطمئنم این دختره داره راستشو میگه..باید پیداش کنم..کلید حل این معما دست کیارشه اونو که دستگیر کنم تمومه..شک ندارم این دختر بی گناهه ولی قانون اینو نمیگه..اونم طعمه شده و ناخواسته به این چاه کشیده شده..سرش را بلند کرد..پرونده ی بهار را باز کرد..برگه ی مشخصاتش را برداشت..شماره تلفن منزلشان را پیدا کردو نگاهی به ان انداخت..گوشی تلفن را برداشت و شماره گرفت.
مادر بهار سراسیمه خودش را به انجا رساند..اریا توی راهرو ایستاده بود و با یکی از همکارانش مشغول صحبت کردن بود که صدای زنی را شنید ..گریه می کرد و بهار را صدا می زد..به طرفش رفت و گفت :شما مادر بهار سالاری هستید؟..مادر بهار با چشمان اشک الودش نگاهش کرد وگفت :بله جناب سرگرد..چرا بچه م رو اوردید اینجا؟..اون بی گناهه..بهاره من از گل هم پاک تره..اریا با دست به اتاقش اشاره کرد وگفت :بفرمایید دفتر من..اونجا با هم حرف می زنیم..خانم سالاری سرش را تکان داد و با او همراه شد..روی صندلی نشست..اریا پشت میزش قرار گرفت ونگاه ارامی به او انداخت وگفت :خانم سالاری خواهش می کنم اروم باشید..با گریه گفت :چطور اروم باشم جناب سرگرد؟..بهاره من تقصیری نداره..به من میگین تو کیفش شیشه پیدا کردین..ولی اون حتی نمی دونه شیشه چیه..اینا همه ش تهمته..--ما هم می خوایم بهش کمک کنیم..منم مطمئنم که اون بی گناهه مادرجان ولی قانون اینو نمیگه چون مدرکی نداریم که اینو ثابت کنیم..از شما می خوام هر چیزی که به دخترتون مربوط میشه رو بهم بگید..لطفا با ما همکاری کنید..خانم سالاری سرش را تکان داد و گفت :باشه هر چی شما بگین من همون کارو می کنم..می تونم ببینمش؟..اریا چند لحظه نگاهش کرد..لبخند کمرنگی زد وگفت :بسیار خب..همین جا منتظر باشید..--باشه چشم..اریا از اتاق بیرون امد..به طرف بازداشتگاه رفت ..نگهبان با دیدنش سلام نظامی داد..اریا گفت :بیارش بیرون..-اطاعت قربان..در بازداشتگاه را باز کرد و بهار را صدا زد..بهار از ان اتاقک نیمه تاریک بیرون امد و با دیدن جناب سرگرد ترسید..اریا به خوبی متوجه شده بود که بهار از او می ترسد ..دلش برای او سوخت ولی ظاهرش به هیچ عنوان این را نشان نمی داد..سخت و جدی برعکس ان چیزی که توی دلش بود..--دستاتو بیار جلو..بهار دستان لرزانش را جلو برد..اریا قفل دستبند را باز کرد..در همین بین که داشت حلقه ی دستبند را از دور دستانش باز می کرد ناخداگاه دستش با دست سرد و یخ زده ی بهار تماس پیدا کرد..از سردی دستانش با همان تماس کوتاه و سطحی بدنش مورمور شد..با تعجب نگاهش کرد..در دل گفت :چرا دستاش انقدر سرده؟..هنوز هم نگاهش می کرد..بهار هم با چشمان سبز و زیبایش به او خیره شده بود..ولی در نگاه اریا تعجب بود و در نگاه بهار غم..اریا به خودش امد و با لحن ارومی گفت :همراه من بیا..بهار جلو می رفت و اریا پشت سرش بود..نگاه متعجب نگهبان به اون دو بود..از اینکه اریا خودش شخصا به انجا امده بود تا ان دختر را همراه خود ببرد تعجب کرده بود..از همه مهمتر انکه دستبندش را هم باز کرده بود..ولی هیچ کس نمی دانست که اریا اینکار را کرد تا مادر بهار با دیدن دستان دستبند زده ی دخترش بیتاب تر نشود..وگرنه از همانجا که پشت میزش نشسته بود می توانست دستور دهد تا بهار را به دفترش بیاورند..هیچ وقت برای هیچ کدام از مجرمین چنین کاری را انجام نداده بود..اصلا چنین وظیفه ای نداشت.. ولی حس می کرد این دختر با بقیه فرق می کند..خودش هم فرقش را نمی دانست..وارد اتاق شدیم..با دیدن مامان چشمام گرد شد..وای اون اینجا چکار می کنه؟..با دیدن من که جلوی در خشکم زده بود از جاش بلند شد و با قدم های بلند به طرفم اومد..ولی من قدرت هیچ حرکتی رو نداشتم..بغلم کرد..گریه می کرد و منو سفت به خودش فشار می داد..کم کم به خودم اومدم و سرمو تو سینه ی گرم و مادرانه ش فرو کردم و زدم زیرگریه..احساس تنهایی می کردم..بی کسی..غربت و بی پناهی..ولی الان که تو اغوش مادرم بودم دیگه اون حس های مزاحم رو نداشتم..امن ترین جای دنیا برام اغوش مادرم بود..نه پدر داشتم نه یه کسی که دوستم داشته باشه..فقط مادرمو داشتم..اون برام همه کس بود..بدون اون بی کس وتنها می شدم..تنهای تنها..منو از خودش جدا کرد و اشکامو پاک کرد :دخترم با خودت چکار کردی؟..اینا چی دارن میگن؟..با گریه گفتم :نمی دونم مامان..به خدا من از هیچی خبر ندارم..--می دونم عزیزم..من خودم بزرگت کردم..می شناسمت..دختر خودمی..می دونم بهار من حتی اگر محتاج هم باشه دست به چنین کاری نمی زنه..بهار من پاکه..همین که گفت ( بهار من پاکه )گریه م شدیدتر شد..من که دیگه پاک نبود..من که دختر نبودم.بدبختیام که یکی دوتا نبود..--گریه نکن عزیزم..همه چیز درست میشه..به خدا توکل کن..اروم اشکامو پاک کرد..صورت خودش هم غرق اشک بود..نگاه مهربونشو دوخته بود به صورتم و لبخند می زد..لبخندی که می خواست ترغیبم بکنه به امیدواری..-ولی مامان شما چی؟..شما تنهایی..--نگران من نباش دخترم..مواظب خودت باش..با بغض سرمو تکون دادم..نگرانش بودم..ولی چکار می تونستم بکنم؟..سرگرد تک سرفه ای کرد..به خودمون اومدیم و نگاهش کردیم..پشت میزش نشسته بود .. به صندلیش تکیه داده بود و به ما نگاه می کرد..انگار داره فیلم سینمایی می بینه..از بس جدی بود جرات نمی کردم یک کلمه باهاش حرف بزنم..چه برسه بخوام نگاهش کنم..نمی دونم چرا انقدر ازش حساب می بردم..بهار به اتاقک بازداشتگاه برگشت و مادر بهار همه چیز را برای اریا تعریف کرد..خیلی التماس کرد که بهار را ازاد کنند ولی اریا نمی توانست چنین کاری را بکند..بهار از نظر قانون مجرم بود که جرمش هم خیلی سنگین بود..اریا هم مرد قانون بود و به هیچ عنوان نمی توانست چنین کاری را انجام دهد..به دادگاه نامه داد و منتظر جوابش شد..بدون شک فردا باید بهار را به انجا می برد .. سرش پایین بود و داشت پرونده ی یکی از مجرمان را نگاه می کرد که تقه ای به در اتاقش خورد..همانطور که مشغول خواندن پرونده بود گفت :بفرمایید..درباز شد و بعد از چند لحظه بسته شد..صدای کوبیده شدن پایش به زمین نشان می داد که یکی از ماموران است..--بگو..--عرض کنم به خدمت شریفتون که ما یه پسر خاله ی بی معرفت داریم ..از وقتی اومده تهرون بی وفا شده به کل یادش رفته تو ولایت خودش یه خانواده ای هم داره که چشم انتظارشن..اومدم ازش شکایت کنم جناب سرگرد..بی زحمت یه شکایت نامه ی تپل برام تنظیم کن که دلم بدجور ازش پره..اریا بهت زده سرش را بلند کرد ..با دیدن نوید هیجان زده از پشت میزش بلند شد و گفت :نوید..تو اینجا چکار می کنی پسر؟..نوید با لبخند جلو رفت و گفت :با اجازتون اومدم تهرون پیک نیک..شما هم افتخار بدی با خودمون می بریمت..اریا با لبخند جلو رفت و بغلش کرد.
نوید هم او را در اغوش کشید و گفت :مارو نمی بینی خوشی؟..اریا خودش را کنار کشید و در حالی که هنوز از دیدن نوید متعجب بود گفت :این چه حرفیه..بشین..اریا پشت میزش برگشت و نوید هم روبه رویش روی صندلی نشست..دستانش را روی میز گذاشت و کمی به جلو خم شد وبا لبخند گفت :خب تعریف کن..بابام چه کار می کنه؟ خوبه؟..از مامان و خاله چه خبر؟..نوید نفس عمیقی کشید و به پشتی صندلیش تکیه داد و گفت :همه خوبن..خیلی وقت بود یه تماس نگرفته بودی..از طریق ستاد در جریان کارات بودم ولی خاله که این چیزا ارومش نمی کرد..همه نگرانت بودن که چرا یه زنگ نمی زنی واز خودت خبری نمیدی..مامان و خاله هم افتادن به جونم که چرا نشستی؟..برو ببین بچه م چیزیش نشده باشه..خاله هر شب اخبارو نگاه می کرد می گفت شاید چیزی شده من بی خبرم..می گفتم د اخه خاله ی من ..عزیزه من.. تو اخبار که نمیاد از پسر یکی یه دونه ت خبر بده و بگه در چه حاله..اونم خبرای تهران رو..ما شمال اونجا تهران خب فرق می کنه..ولی کو گوشه شنوا..مادره دیگه..اریا لبخند زد وگفت :دلم خیلی براش تنگ شده..برای همین اومدی تهران؟..نوید چند لحظه در سکوت نگاهش کرد وبدون اینکه جواب سوالش را بدهد گفت :راستی اقا بزرگ هم سلام رسوند..اریا با تعجب نگاهش کرد..روی صندلیش جابه جا شد و با تک سرفه ای گفت :خب..خب سلامت باشن..جواب منو ندادی..واسه ی اینکه از سلامتیم مطمئن بشی اومدی تهران؟..--جوابتو دادم دیگه..-چه جوابی؟..--اقا بزرگ سلام رسوند..-این جواب من بود؟..-نبود؟..اریا کلافه نگاهش کرد وگفت :نوید با من کل کل نکن..بگو واسه ی چی اومدی تهران؟..مطمئنم دلیلت دیدن من نبوده..نوید نگاهش را اطراف اتاق چرخاند و گفت :خب هم اومدم ببینمت و یه خبری ازت بگیرم..هم اینکه..-هم اینکه چی؟..--هم اینکه ..-چرا ادامه نمیدی؟..بگو دیگه..نوید نگاهش کرد وگفت :چون مطمئنم از ادامه ش خوشت نمیاد..-خیلی خب هر چی که هست بگو..-بگم؟..با حرص گفت :اره بگو..-میگما..با خشم از جایش بلند شد و محکم روی میز کوبید ..انقدر غیرمنتظره و خشمگین این کار را کرد که نوید با ترس از جایش پرید ..اریا تقریبا داد زد: د بگو دیگه..چرا هی پیچ و تابش می دیدی؟..بهت میگم بگو..نوید اب دهانش را قورت داد و گفت :خیلی خب..میگم..چرا اینجوری می کنی؟...سکته کردم که..اریا نفس عمیقی کشید و روی صندلیش نشست..با اخم نگاهش کرد وگفت : بگو..نوید روی صندلی جابه جا شد وگفت :خب..اومدم بهت کارت عروسی بدم..واسه 2 هفته ی دیگه..اخم های اریا از هم باز شد ..به روی لبانش لبخند نشست..نوید هم با دیدن لبخند او ارام شد و لبخند زد..اریا با هیجان گفت :خب اینو زودتر می گفتی..بابا دمت گرم..پس بالاخره داری میری قاطی مرغا ؟..نوید با همان لبخند گفت :من که نه..تو داری میری قاطی مرغا..نگاه اریا روی او ثابت ماند..لبخندش رفته رفته محو شد..بعد از چند لحظه که حرف نوید برایش جا افتاد نگاه تندی به او انداخت و از جایش بلند شد.. به طرفش رفت...نوید که این حرکت اریا را به خوبی پیش بینی کرده بود ارام از جایش بلند شد و گفت :اریا اروم باش..ببین چی میگم بعد هرکار خواستی بکن..اریا با همان نگاه خشمگین به او زل زده بود و ارام ارام به طرفش رفت..نوید در حالی که عقب عقب می رفت تند تند گفت :ببین من کاملا درکت می کنم..باور کن من طرف تو هستم..اقابزرگ پشت همه ی قضایاست..چند شب پیش یه دفعه از سفر برگشت..باور کن همه غافلگیر شدیم..اخه گفته بود 1 ماه دیرتر میاد..پشتش با دیوار برخورد کرد..ایستاد..اریا همچنان سکوت کرده بود و حالت چهره ش نشان می داد که بیش از اندازه عصبانی است..نوید ادامه داد :همون شبی که خاله بهت زنگ زد وگفت اقا بزرگ باهات کارداره تو جواب ندادی..اقا بزرگ خیلی خیلی عصبانی شد..هیچ کس جرات نداشت نطق بکشه..هم ما بودیم و هم ..هم بهنوش ومادرش ..اونا هم جرات نداشتن حرف بزنن..گرچه براشون بد هم نمی شد..اون شب اقابزرگ منتظر بود تو بهش زنگ بزنی ولی نزدی..یه قشقرقی به پا کرد که همون بهتر نبودی ببینی..گفت :تا 20 روز دیگه اریا و بهنوش باید به عقد هم در بیان وگرنه اون باغ رو از اریا می گیرم..طاقتش تمام شد..بلند داد زد :به چه حقی چنین حرفی رو زده؟..اون باغ تنها یادگاری که من از خانم جون دارم..همه ی دوران بچگیم رو توی اون باغ گذروندم..حاضر نیستم بدمش به اقا بزرگ تا اونم بده دسته یه مشت ادم تازه به دوران رسیده تا مثلا جاش برج بسازن..که چی بشه؟..من هیچ وقت حاضر نمیشم با بهنوش ازدواج کنم..هیچ وقت..اینو بهش بگو نوید..اریا با حرص به طرف صندلی رفت و نشست..کلافه بود..از زور خشم به خودش می پیچید..-- من درکت می کنم اریا..کاملا می فهمم که چی میگی..ولی اون باغ به نام اقا بزرگه..اونم گفته تنها وقتی اون باغ به نام اریا میشه که با بهنوش ازدواج کنه..داد زد :اخه چرا؟..دلیلش چیه؟..--خودت که بهتر می دونی..میگه اریا و بهنوش از بچگی نشون کرده ی هم بودن..میگه این یه رسمه که از خاندان ما به جای مونده..تنها پسر بزرگ خانواده باید با اون کسی که پدربزرگ انتخاب میکنه ازدواج کنه..و اگر این کارو نکنه از خانواده طرد میشه.اریا از روی صندلی بلند شد و به تندی گفت :ولی من فقط اون باغ رو می خوام..هرچی ثروت داره بده به بچه هاش یا هر کس دیگه ای که دوست داره..ولی اون باغ ماله منه..بارها اینو بهش گفتم که من اون باغ رو می خوام..بارها خواستم ازش بخرم..خودت که شاهد بودی..حتی پول رو بیشتر از قیمتش گذاشتم رو میز و گفتم بریم این باغ رو بزن به نامم.. ولی اینکارو که نکرد هیچ باهام معامله کرد..چون نقطه ضعفم دستش اومده بود..گفت باید با بهنوش ازدواج کنم تا اون باغ رو بهم بده..ولی فکر کرده..من بمیرم هم با بهنوش ازدواج نمی کنم.احساس می کرد سرش در حال منفجر شدن است..از زور خشم سرخ شده بود..سرش را در دست فشرد..نوید که از دیدن او در چنین وضعیتی ناراحت شده بود..کنارش ایستاد و دستش را روی شانه ی او گذاشت..--اروم باش پسر..اون باغ ماله خودته..براش زحمت کشیدی..یادم نرفته هر وقت دیوارش خراب می شد یا یه جاییش ریزش می کرد خودت تنهایی می رفتی و ترمیمش می کردی..اون باغ به خاطر توست که الان پر از درخت میوه و گله..وقتی میری توش انگار یه تیکه از بهشته..باور کن حیفه که بهت نرسه..ولی اینو بدون من پشتتم و تنهات نمیذارم..هر تصمیمی هم که بگیری من تاییدش می کنم..اریا سرش را بلند کرد و نیم نگاهی به او انداخت..لبخند ماتی زد و گفت :ولی چطوری باهاش مقابله کنیم..اقابزرگ رو که می شناسی؟..تا حالا نشده به اون چیزی که می خواد نرسه..شده هر کار بتونه می کنه ولی به هدفش می رسه..--درسته..راه سختی در پیش داری..باید با برنامه بریم جلو..باید بفهمیم نقطه ضعفش چیه..اریا پوزخند و گفت :خودت خوب می دونی اون هیچ نقطه ضعفی نداره..نوید لبخند خاصی زد و نگاهش کرد :شاید هم داره و ما ازش بی خبریم..اریا مشکوک نگاهش کرد وگفت :چی می خوای بگی؟..--هنوز هیچی..ولی اقابزرگ خیلی زرنگه..بیخودی اتو دست کسی نمیده..خیر سرمون سروان و سرگرد این مملکتیم..به یه دردی باید بخوریم یا نه؟..گره از حل همه ی معماها باز می کنیم و مجرم رو دستگیر می کنیم..حالا نمی تونیم از پس اقا بزرگ بربیایم؟..ولی خودمونیم..هیتلریه واسه خودشا..اریا لبخند زد وسرش را تکان داد :باهات موافقم..باید با برنامه بریم جلو..گفتی تاریخ دقیق عقد کیه؟..نوید پاکتی را از جیبش بیرون اورد و به دست اریا داد..اریا بازش کرد..کارت عروسی خودش بود..گوشه ی کارت اسم اریا و بهنوش خودنمایی می کرد..با خشم کارت را در دست فشرد و زیر لب گفت :خوابشو ببینی..من به هیچ وجه تن به این ازدواجه زوری نمیدم..--همینه..ولی اریا می خوای چکار کنی ؟..-باید روش فکر کنم..تا الان فکر می کردم یه حرفی زده و ازش گذشته ولی نمی دونستم بدون اینکه منو در جریان قرار بده برام کارت عروسی هم صادر می کنه..این عروسی سر نمی گیره نوید..بهت قول میدم..نوید نگاهش کرد..اریا مصمم و جدی بود..اگر بگم اون شب تا صبح هزار بار مرگ رو به چشمم دیدم دروغ نگفتم..سرمو به دیوار بازداشتگاه تکیه داده بودم و از ته دلم زجه می زدم..صدای هق هقم توی اتاق می پیچید و سکوت اونجا رو بر هم می زد..همه ش به این فکر می کردم که بستم نیست؟..دیگه چقدر؟..چقدر باید عذاب بکشم؟..تا کی باید این همه غم و ناراحتی رو تحمل بکنم؟..یعنی خوشبختی نمی تونه سهم منم باشه؟..خدایا فقط یه ذره..یه کم بهم ارامش بده..چرا من انقدر بدبختم؟.از طرفی هم گیج شده بودم..هر چی فکر می کردم که اخه اون مواد لعنتی چطور سر از کیف من در اورده به هیچ نتیجه ای نمی رسیدم..برعکس ..بیشتر سردرگم می شدم.