اریا وارد باغ شد..بهار را صدا زد ولی جوابی نشنید..به طرف در دوید..توی کوچه سرک کشید..بهار سرکوچه بود و یک ماشین کنارش ترمز کرده بود..به طرفشان دوید ولی با تعجب دید که یکی به سرعت از ماشین پیاده شد و جلوی دهان بهار را گرفت..بهار بیهوش روی دستان مرد افتاد..او را داخل ماشین پرت کرد..اریا با خشم می دوید..به او رسید..از پشت گردنش را گرفت و او را چرخواند..با هم گلاویز شدند..یک نفر دیگر هم از ماشین پیاده شد وبه کمک دوستش امد..هر دو قوی هیکل بودند..نفر دوم چاقویی از جیبش بیرون اورد..تهدیدکنان رو به روی اریا ایستاد..اریا نیم نگاهی به داخل ماشین انداخت..مردی با ابروهای گره کرده و چشمان خاکستری به او خیره شده بود..چهره ی ان مرد برایش اشنا بود..حواسش به او بود که مشتی روی صورتش نشست..گیج شد..خواست حمله کند که نفر دوم چاقو را در دست چرخواند..بازوی اریا زخمی شد..فریاد زد ومحکم دست چپش را روی بازویش گذاشت..ان 2 نفر سوار ماشین شدند و راننده حرکت کرد..اریا نگاهش به ماشین افتاد..دنبالشان دوید..فریاد می زد و از راننده می خواست نگه دارد..ولی راننده به سرعت می راند..اریا بین راه نفس زنان ایستاد..زانو زد..نگاه لرزان و پر از اشکش را به ماشین دوخت..فقط توانست پلاک ماشین را بردارد..سرش خم شد..وارد ویلا شد..رنگش پریده بود..اقابزرگ با دیدن اریا در ان حالت و بازوی زخمی شوکه شد..بهنوش متعجب از جایش بلند شد..اقابزرگ به طرف اریا رفت و گفت :چی شد؟!..بهار کجاست؟!..این چه سر و وضعیه؟..اریا جوابی نداد..نگاه مات و سرگردانش به رو به رو بود..اقابزرگ فریاد زد :با تو هستم پسر..زنت کجاست؟!..به اقابزرگ نگاه کرد..با صدای بم و گرفته ای گفت :دزدیدنش..باهاشون گلاویز شدم..ولی..اونا تونستن بهار رو با خودشون ببرن..بلند داد زد :چی داری میگی اریا؟!..یعنی چی که دزدیدنش؟!..کی بردش؟!..اریا تنها گفت :شاهد..پارسا شاهد..--شاهد کیه؟!..اریا با حرص دندان هایش را روی هم فشرد و گفت :کسی که تو دبی بهار رو از شیخ ها خریده بود..نمی دونم چطور سر وکله ش اینجا پیدا شده..اصلا از کجا فهمیده بهار اینجاست..اقابزرگ سکوت کوتاهی کرد..بهنوش با صدای بلند زد زیر خنده..هر دو به او نگاه کردند..بهنوش سرخوش می خندید ..تا حدی که اشک در چشمانش حلقه بست..در همون حال گفت :واااای..باورم نمیشه..بهتر از این نمی شد..فکر نمی کردم همه چیز اینطور دست به دست هم بدن و این دخترِ مزاحم نابود بشه..اریا کنترلش را از دست داد..دستش را از روی زخمش برداشت وبا قدم هایی بلند به طرف بهنوش رفت..یقه ی مانتویش را گرفت و با خشم روی زمین پرتش کرد..بهنوش کمرش با لبه ی مبل برخورد کرد و از درد نالید..اریا فریاد زد :خفه شو کثافت..اگر یه تار مو از سر بهارم کم بشه روزگارت رو سیاه می کنم..اینجا وایسادی ومی خندی؟..اگر بهار چیزیش بشه باید خون گریه کنی..چون دیگه اروم نمی شینم و نگات کنم..بلایی به سرت میارم که روزی هزار بار از خدا طلب مرگ بکنی..پس خفه شـــو..بهنوش با وحشت به اریا نگاه می کرد..صورت اریا سرخ شده بود .. نبض کنار شقیقه ش به تندی می زد..رگ گردنش متورم شده بود و نفس نفس می زد..اقابزرگ گفت :حساب این دختر رو من می رسم ..فقط بهار رو پیداش کن..اریا رو به اقابزرگ داد زد :که چی بشه؟..که بیارمش اینجا و جلوی همه خوردش کنید؟..حقیر و کوچیکش کنید؟..چرا با این دختر اینکارو می کنید؟..بهار خیلی سختی کشیده..حقشه خوشبخت باشه..حقشه رنگ ارامش رو ببینه..حقشه یه خانواده برای خودش داشته باشه..مگه این دختر با شماها چکار کرده که به خونش تشنه اید؟..نکنید..تو رو خدا اینکارا رو باهاش نکنید اقابزرگ..صداش می لرزید..بغض داشت..بغضی مردانه..
اقابزرگ با لحنی ارام و محزون که هیچ کس تا به حال از او ندیده بود گفت :نه پسرم..نگفتم بیاریش اینجا تا خوردش کنم..می خوام بیاریش تا سرافرازیشو نشونت بدم..نشونه تو ..نشونه دشمناش..نشونه کسایی که چشم دیدنش رو ندارن..اریا حیرت زده با دهانی باز به اقابزرگ نگاه کرد..باورش نمی شد..زیر لب گفت :چـــی؟!..اقابزرگ لبخند کمرنگی زد و گفت :بهار رو برام بیار اریا..نوه م رو برام بیار..بهار نوه ی منه..دختره ماهان..اونو پیداش کن..چشمان اریا از زور تعجب گرد شد..باور چیزهایی که از زبان اقابزرگ شنیده بود برایش سخت بود..مات و مبهوت به اقابزرگ نگاه می کرد..بهنوش که از جایش بلند شده بود حس کرد دیگر توان ایستادن ندارد..خودش را روی مبل پرت کرد..آقابزرگ همچنان با لبخند به او نگاه می کرد..اریا زیر لب زمزمه کرد :بهار..نوه ی..شماست؟!..دختر..دایی ماهان؟!..اما..اخه این چطور ممکنه؟!..اقابزرگ سرش را تکان داد و گفت :اره..بهار نوه ی منه..دختر ماهان..هر وقت پیداش کردی همه چیزو بهتون میگم..خودش هم باید باشه..همه ی حرفامو با سند و مدرک می زنم..پس بیارش اینجا اریا..نوه م رو پیدا کن..اریا زانو زد..سرش تیر می کشید..با احساس اینکه یکی داره روی صورتم دست می کشه اروم چشمامو باز کردم..نگاه گنگی به اطرافم انداختم..گیجه گیج بودم..چند بار چشمامو باز وبسته کردم.. با نوک انگشتام ماساژشون دادم..با شنیدن صداش تو جام پریدم..نیمخیز شدم..--ساعت خواب..خوبه بیهوشت کردیم..انگار کسری خواب داشتی..مات و مبهوت خیره شدم بهش..دهانم باز مونده بود..باورم نمی شد..شاهــد؟!..من من کنان گفتم :ت..تو..تو..--اره من..چیه؟..انگار خیلی تعجب کردی؟..-اخه ..مگه تو..ادامه ندادم..مغزم کار نمی کرد..شاهد زنده بود؟!..اینجا چکار می کرد؟!..انگار ذهنمو خوند..از روی صندلی بلند شد..تو اتاق قدم زد..در همون حال دستاشو کرده بود تو جیباش..--می بینی که زنده م..و اینجا ..توی ایران..اره خب..باید هم تعجب کنی..خیلی خیلی عجیبه درسته؟..فقط نگاش کردم..قهقهه زد ..نگاه من سرد بود..یه دفعه ساکت شد..نگاهش جدی شد..به طرفم اومد..کنارم نشست..ناخداگاه خودمو جمع کردم..--نترس خانم کوچولو..خوردنی هستی..ولی الان وقت خوردنت نیست..به چشام اشاره کرد و گفت :این دوتا تیله ی سبز..داره داد می زنه که دوست داری بدونی چرا اینجایی؟..من چرا اینجام و..ازتو چی می خوام..درسته؟..جواب ندادم داد زد :با تو بودم..درسته یا نه؟..سرمو تکون دادم و با اخم گفتم :اره..می خوام بدونم توی لعنتی واسه ی چی منو اوردی اینجا؟!..دیگه چی از جونم می خوای؟!..انگشت اشاره ش رو گذاشت زیر چونه م و گفت :هیچی ازت نمی خوام..ولی چرا..یه چیزی می خوام..نگاه خاصی بهم انداخت و گفت :به موقعش بهت میگم کوچولو..کارهای نیمه تمومی باهات دارم..یکی دوتا نیست..باید تک تکشون رو برام انجام بدی..با خشم داد زدم :عوضی ..دبی رو به کثافت کشیدی بست نبود که حالا اومدی اینجا؟!..کمی نگام کرد..بلند زد زیر خنده و گفت :دبـی؟..هه..دختر جون چه خیالاتی داری تـو..من توی ایران هم می اومدم..هم اونورِ اب هم اینورِ اب..من مردی هستم که هیچ وقت فرصت های طلایی رو از دست نمیده..-از من چی می خوای؟!.. --برای دونستنش عجله داری؟!..داد زدم :اره..لباشو جمع کرد..سرشو تکون داد و گفت :خیلی خب..جوش نزن..برات میگم..من اصلا دنبال تو نبودم..با تعجب نگاش کردم..
اریا در اتاق نوید را باز کرد..سرهنگ نیکزاد هم داخل اتاق بود..اریا سلام نظامی داد..سرهنگ سرش را تکان داد و فرمان ازاد داد..جلوی میز ایستاد و رو به نوید گفت :چی شد؟..استعلام گرفتی؟..شماره پلاک شناسایی شد؟..نوید داخل کامپیوتر را نگاه کرد وگفت :اره..شماره رو فرستادم..نتیجه ش همین الان به صورت ایمیل به دستم رسید..-خب ..نتیجه چی شد؟..--ماشین به نام کیومرث کیهانی ِ..اریا اسم کیومرث کیهانی را زیر لب زمزمه کرد..سرهنگ گفت :این مرد هیچ گونه سابقه ی کیفری نداشته که بشه از اون طریق پیداش کرد..اریا :ازش ادرسی ..چیزی نداریم؟..نوید سرش را تکان داد و گفت :چرا..یه ادرس هست..اریا کلاهش را برداشت و گفت :پس چرا نشستی؟..باید بریم..سرهنگ :صبر کن ..برای تفتیش خونه احتیاج به مجوز دارید..درخواستشو توسط سروان مه ابادی دادم..تا 1 ساعت دیگه می رسه..اریا کلافه سرش را تکان داد..روی صندلی نشست..انگشتان کشیده و مردانه ش را لابه لای موهایش فرو برد..با شنیدن صدای نوید سرش را بلند کرد..--جناب سرگرد.. یه ادرس دیگه هم ازش به دستم رسید..ولی خونه نیست..اریا از جایش بلند شد..دستانش را روی میز گذاشت و به صفحه ی مانیتور نگاه کرد..نوید :نمایشگاه ماشین ِ..به اسم خودشه..حتما محل کارش اینجاست..اریاسرش را تکان داد..به ساعتش نگاه کرد..دقیقه و ثانیه ها به کندی می گذشتند..سرهنگ از اتاق خارج شد..نوید نگاهی به اریا انداخت و گفت :با بهنوش می خوای چکار کنی؟..امروز بازم خانواده ش اومده بودن ستاد..اینجا رو گذاشته بودن رو سرشون..اریا اخم غلیظی بر پیشانی نشاند و گفت :به درک..فعلا تو بازداشت می مونه تا حالش جا بیاد..کم جرمی انجام نداده..دزدی..مزاحمت..دخالت در امور شخصی و خصوصی دیگران..هم من ازش شکایت کردم هم اقابزرگ..هیچ کدوم هم کوتاه نمیایم..اون موقع که چیزی نمی گفتم به این خاطر بود که یه وقت بهنوش تحریک نشه و کاری بکنه..ولی الان اوضاع فرق کرده..نوید سرش را تکان داد و چیزی نگفت..اریا تنها به بهار فکر می کرد..بدون اینکه فرصت را از دست بدهد دنبال راهی بود که او را پیدا کند..حاضر بود شب و روز به دنبالش همه جای شهر را زیر و رو کند ولی او را بیابد..تا بهارش را پیدا نمی کرد ارام و قرار نداشت..زنگ در را فشرد..صدای زنی را شنید..--کیه؟!..نوید و اریا هر دو کمی عقب رفتند..یک زن سرش را از پنجره بیرون اورده بود..با دیدن اریا و نوید در لباس فرم پلیس چشمانش گرد شد..-ب..بله بفرمایید..اریا نگاه جدی به او انداخت و گفت :لطفا چند لحظه بیاید دم در..-با..باشه چشم..چند دقیقه پشت در معطل شدند..نوید صدایش زد..--اریا..اینجا رو نگاه کن..اعلامیه ای در دستش بود..اریا نگاهی به ان انداخت..با دیدن اسم تعجب کرد.."کیومرث کیهانی"..-یعنی مرده؟!..پس اون ماشین..با باز شدن در ادامه نداد..زن جلوی در ایستاد..سرتا پا مشکی پوشیده بود..زنی نسبتا میانسال با صورتی گرد و چشمانی ریز..--بله بفرمایید..با کی کار داشتید؟!..اریا نگاهش کرد وگفت :شما چه نسبتی با اقای کیومرث کیهانی دارید؟..زن ابرویش را بالا انداخت و گفت :ببخشید ولی من تا کارت شناساییتون رو نبینم نمی تونم جوابتونو بدم..نگاهی بین اریا و نوید رد و بدل شد..هر دو کلافه کارت شناساییشان را نشان دادند..اریا :خانم لطفا به سوال ما جواب بدید..نسبت شما با اقای کیومرث کیهانی چیه؟..زن گوشه ی شالش را به چشم کشید و گفت :خدا بیامرزدش..اقا کیو شوهرم بود..-- کی فوت کردن؟!..--الان 2 ماهی میشه..-علت فوتشون چی بود؟!..زن اشک هایش را پاک کرد ..-تو جاده تصادف کرد..داشت می رفت تهران که..نوید گفت : ما می تونیم نگاهی به داخل خونه بندازیم؟..قبل از اینکه زن ممانعت کند ..حکم تفتیش را نشانش داد و گفت : مجوز داریم..زن نگاهی به حکم و نگاهی به اریا و نوید انداخت..ارام از جلوی در کنار رفت..--بله.. بفرمایید تو..از در خارج شدند..به طرف ماشین رفتند..سوار شدند ..نوید نگاهی به اریا انداخت و گفت :یه پسر داره به اسم بیژن که نمایشگاه پدرشو اداره می کنه..چیز مشکوکی هم تو خونه ش پیدا نکردیم..اریا سرش را تکان داد ..دستش را به لبه ی پنجره تکیه داد..-برو نمایشگاه..--باشه..
وارد نمایشگاه شدند..پسری جوان با دیدنشان به طرف انها امد..در نگاهش تعجب مشهود بود..--سلام..امری داشتید جناب؟!..اریا نگاهی به اطرافش انداخت و گفت :بیژن کیهانی..با اون کار داریم..--بله..اقا بیژن تو دفترشون هستند..نوید :دفترش کجاست؟..--همراه من بیاید ..دنبالش رفتند..جلوی دری ایستاد..تقه ای به ان زد..وارد شد..--اقا بیژن..دو تا مامور اومدن اینجا و با شما کار دارن..مرد جوانی که پشت میز بود از جایش بلند شد..رنگش پریده بود..من من کنان گفت :ب ..بگو بیان تو..قبل از اینکه پسر حرفی بزند اریا و نوید وارد اتاق شدند..هر دو نگاه دقیقی به او انداختند..مرد از پشت میزش بیرون امد و رو به ان دو گفت :سلام قربان..خوش امدید..بفرمایید خواهش می کنم..با دست به صندلی اشاره کرد..هر دو نشستند..مرد رو به پسر جوان گفت :برو 2 تا چایی بیار..اریا محکم گفت :نیازی نیست..برای خوردن چای اینجا نیومدیم..مرد پسر را مرخص کرد..رو به روی انها نشست و گفت :بفرمایید..چه کمکی از من ساخته ست؟..نوید گفت :شما پسر کیومرث کیهانی هستید؟..--بله خودم هستم..اریا برگه ای از جیبش بیرون اورد و به طرف بیژن گرفت :این مشخصات ماشین پدر شماست..درسته؟..بیژن کاغذ را گرفت و نگاهی سرسری به ان انداخت..با دیدن شماره پلاک مطمئن شد..-بله خودشه..چطورمگه؟..مشکلی پیش اومده؟..--می تونیم ماشین رو ببینیم؟..با دستپاچگی گفت :خب..راستش..الان دست یکی از دوستانمه..قراره تا شب برام بیارتش..کارها و حالت مرد به راحتی نشان می داد که دستپاچه است..اریا با قاطعیت گفت :اسم ..مشخصات ..ادرس محل زندگی .. ادرس محل کار .. شماره تلفن و هر چیزی دیگه ای که مربوط به دوستت میشه رو به ما بده..--چ..چرا باید اینکارو بکنم؟..اریا خشمگین بود..نوید گفت : یک دختر توسط ماشین پدر شما ربوده شده..شما باید با ما به کلانتری بیاید..بیژن با ترس روی صندلی جا به جا شد و گفت :م..من؟..ولی اخه..ماشین پدر من که دست من نیست..اریا با اخم نگاهش کرد وگفت :ولی اون ماشین ِ پدر شماست..انکار که نمی کنید؟..--نه..ولی..--بسیار خب..همراه ما بیاید..هر دو از جایشان بلند شدند..بیژن با ترس از جایش بلند شد..نوید جلو می رفت..بیژن هم پشت سرش بود..اریا هم پشت ان دو حرکت کرد..بیژن نمایشگاه را به پسرسپرد ..هر 3 از نمایشگاه خارج شدند.نوید به طرف ماشین رفت..بیژن از فرصت استفاده کرد و فرار کرد..اریا دستش را به اسلحه ی کمریش گرفت و دنبالش دوید..فرمان ایست داد ولی بیژن به سرعت می دوید..اریا رو به نوید اشاره کرد..نوید سرش را تکان داد و سوار ماشین شد..آریا به دنبال بیژن می دوید..پیاده رو شلوغ بود..بیژن داخل کوچه شد..اریا هم پشت سرش بود..چند کوچه را رد کردند..اریا اسلحه ش را در اورد..فرمان ایست داد ولی بیژن بی محابا می دوید..به سرکوچه که رسید نوید با ماشین جلویش را گرفت..بیژن با دیدن ماشین برگشت که سینه به سینه با اریا رو به رو شد..نوید سریع به دستان بیژن دستبند زد..اریا با خشم نگاهش کرد و گفت :برات گرون تموم میشه بیژن کیهانی..این فرارت خیلی چیزا رو به ما ثابت کرد..نفس زنان گفت :جناب سرگرد..من..--ساکت شو..سروان محبی ببرش تو ماشین..نوید بازویش را گرفت وبه طرف ماشین رفت..هر 3 سوار شدند و نوید حرکت کرد..بیژن روی صندلیش جا به جا شد و با صدایی ناله مانند گفت :جناب سرگرد هر کار بگید می کنم ..فقط منو نندازید زندان..اریا رو به رویش ایستاد و با اخم نگاهش کرد..--بخوای نخوای زندان میری..ولی اگر با ما همکاری کنی به نفع خودت تموم میشه..--چکار کنم؟..رو صندلی نشست..سعی کرد ارامش خودش را حفظ کند..--زنگ می زنی به اون دوستت که ماشین رو دادی دستش..باهاش قرار میذاری که بیاد ماشینو بهت تحویل بده..از اونجا به بعدش دیگه با تو کاری نداریم..اگر طبق گفته های من عمل کنی مطمئن باش تو مجازاتت تخفیف قائل میشیم ولی اگر بخوای ..تند تند گفت :باشه باشه..هر چی شما بگید همون کارو می کنم..--خوبه..موبایل بیژن را که قبلا ازش گرفته بود به طرفش گرفت..بیژن لرزان موبایل را از دست اریا گرفت ..نفس عمیق کشید ..بعد از تمام شدن مکالمه اریا موبایل را از او پس گرفت..--خیلی خب..امشب راس ساعت 9 میری سر قرار..ما تعقیبت می کنیم..اگر بخوای پا کج بذاری مطمئن باش برات گرون تموم میشه..فهمیـــدی؟.. --بله..فهمیدم جناب سرگرد..
توی اتاقش بود..پشت پنجره ایستاده بود..به ساعتش نگاه کرد..زمان زیادی مانده بود..دوباره از پنجره به بیرون نگاه کرد..تمام فکر و ذهن و حواسش پیش بهار بود..اینکه الان چه می کند؟..در چه حال است؟..شاهد با او چکار دارد؟.. و ..از چیزی که از ان وحشت داشت هتک حرمت بهار بود..ریخته شدن ابروی بهار و خودش..بی حیثیت کردن او..از فکر کردن به ان هم تنش می لرزید..دوست داشت مثبت فکر کند .. به خود امید بدهد که بهارش پاک می ماند..ولی روی چه حسابی؟..شاهد مرد پستی بود..بولهوس ومکار..بی شک به همین راحتی از بهار نمی گذشت..می دانست قصد پلیدی دارد..دفعه ی قبل بهار را در وضعیت بدی نجات داد..بدون تردید شاهد الان جری تر از قبل شده که به مقصود پلیدش برسد..ان هم دست درازی به بهار..همسرش..عشقش..برایش سخت بود..مرد بود وغیرتش او را به مرز جنون می رساند..هر کار می کرد تا ذهنش را از این فکر های منفی دور کند نمی توانست..سخت بود..شاهد از جاش بلند شد..نگاهی به اطرافم انداختم..همه چیز شیک و زیبا بود..تخت دو نفره ای که روش نشسته بودم..میز ارایش به رنگ طلایی..سمت راستم سرتاسر پنجره بود با پرده هایی از ترکیب رنگ کرم و سفید و شکلاتی..سمت چپ هم میز مشروب قرار داشت..درست مثل همون میزی که تو دبی تو اتاق شاهد بود..به سمتش رفت..مقدار کمی توی لیوان پایه بلندی ریخت ..همه رو سر کشید..ابروهاشو کشید تو هم..نگاه کوتاهی به من انداخت..سرشو چرخوند..روی صندلی اونطرف اتاق نشست..سیگارشو روشن کرد و پک عمیقی بهش زد..دودش رو با ژست خاصی بیرون داد ..تمام حواسم به اون بود..منتظر بودم حرف بزنه..پا روی پا انداخت و نگاه تیز و دقیقش رو به من دوخت..-- من هم تو دبی شرکت تجاری دارم و هم اینجا..اون کاباره ها و دیسکوهایی هم که فقط یکیشو دیدی برای سرگرمی منه..خرید دخترهای ایرانی از شیخ های عرب هم یه امرمیشه گفت عادی بین پولدارهای عرب محسوب میشه..البته شیخ ها در ردیف اول قرار دارن و همیشه بهترین ها گیر اونا میافته..ولی من فرق داشتم..هم ثروت زیادی داشتم و هم اینکه..پوزخند زد و گفت :هم اینکه فکر می کردم اونا رو تو مشتم دارم..ولی همه ش یه خیال باطل بود..پک دیگه ای به سیگارش زد و دودشو داد بیرون..ادامه داد :تو یکی از معامله هام با یکی از عرب های گردن کلفت به مشکل برخوردم..فکر نمی کردم یه روز همین مرد بخواد به خونه م حمله کنه و قصد جونم رو بکنه..چشماشو ریز کرد و نگام کرد..--اون شب که می خواستم با تو باشم..اون 3 تا مرد از طرف همون مرد عرب اجیر شده بودن که منو بکشن..تو قانون اون مرد عرب این بود که مزاحم باید از سر راه برداشته بشه..منم براشون یه جور مزاحم بودم..کسی که همیشه ازشون جلو می زنه..یه مرد ایرانی الاصل..نمی تونستن اینو ببینن..موفقیت و پیشرفت من رو در همه ی زمینه ها..ولی من همیشه فکر می کردم پول..مقام و ثروتم باعث میشه کسی چنین اجازه ای به خودش نده که بخواد چنین غلطی رو بکنه و منو بکشه..پوفی کرد وسرشو تکون داد..به سیگارش پک زد و تو جاسیگاری روی میز خاموشش کرد..به صندلیش تکیه داد..نگام کرد و گفت :اون شب بعد از فرارت امبولانس اومد..منتقل شدم بیمارستان..گلوله به جای حساسی برخورد نکرده بود..ولی حالم وخیم بود..2 هفته ی تمام بستری بودم..5 روز بیهوش بودم..ولی زنده موندم..برگشتم عمارت..دیگه با اون مرد کاری نداشتم..تصمیم گرفتم با مردان عرب دیگه وارد معامله نشم..ازنظر تجارت خوب بود..همه در یک سطح بودن ..ولی قاچاق مواد و معامله های غیرقانونی برام صرفی نداشت..فهمیدم نمی تونم با این جماعت در بیافتم..ابروشو انداخت بالا و با پوزخند ادامه داد :قید تو رو هم زده بودم..ولی همیشه حرفات تو گوشم زنگ می زد..وقتی که از خودت می گفتی..از عشق وعلاقه ت به وطنت..پدر من ایرانی بود..شغلی که الان من دارم رو یه روز پدرم داشت..عاشق یه زن عرب شد..چون ثروت بسیار زیادی داشت تونست باهاش ازدواج کنه..وگرنه تو قانون خانواده ی مادرم این بود دختر با مردی غیر از عرب حق نداره ازدواج کنه..البته خانواده ی مادرم هم ثروت کمی نداشتن..ولی خب نه بیشتر از پدرم..از همون بچگی پدرم تو گوشم می خوند که نسبت به کشور خودم سرد باشم..اونجا موفقیتی در انتظارم نیست..انقدر گفت و گفت که همه ی ذهن و باورم از یه ایرانی به یک عرب اصیل تبدیل شد..همه ی کارها و رفتارهای من هم درست مثل شیخ های عرب بود..دوستانی داشتم که عرب بودن و واقعا هم مردمان خوبی بودند..شریف و با خانواده..ولی خب..تعداد کسانی که باهاشون بیشتر اشنا بودم و همه از جنس همین شیخ های طماع و هوس باز بودند بیشتر بود..
از جاش بلند شد..قدم می زد..ادامه داد :تو هم برام با بقیه یکی بودی ولی جسورتر و گستاخ تر..نظرمو جلب نکردی ولی ذهنمو چرا..با حرفات..با کارات..ولی هنوز هم برام با بقیه فرقی نمی کردی..حتی بعد از فرارت هم هیچ حسی نداشتم..برعکس..ازت نفرت خاصی داشتم..من تو رو خریده بودم..پس مال من بودی..ولی تو فرار کردی..با اون مردی که می گفتی عاشقشی..همونطور که گفتم من تو ایران هم تجارت می کنم..اره..یه شرکت تجاری اینجا دارم که همیشه بی سر وصدا راحت به بهانه ی کارم می تونم وارد ایران بشم..نه سوء سابقه ای داشتم که کسی بخواد بهم شک کنه و نه اتو می دادم دست کسی..حواسم همیشه به همه جا بود که گیر نیافتم..-- به یکی از مهمونی ها تو ایران دعوت شدم..قرار بود باهاشون وارد معامله بشم..همه ایرانی بودن..از اون پولدارهای اسم و رسم دار که تنها تو کار قاچاق عتیقه و مواد و دختر بودن..من با دخترا کاری نداشتم..فقط تو زمینه ی مواد باهاشون همکاری می کردم..استقبال خوبی هم شد..همه چیز داشت خوب پیش می رفت که اون مرد رو دیدم..اول به نظرم اشنا اومد و طولی نکشید که شناختمش..همون مردی بود که تو ادعا می کردی عاشقشی..اره..خودش بود..سرگرد اریا رادمنش..شناخته بودمش..فهمیدم امشب قراره پلیسا بریزن اینجا..تا اون موقع تمام سعیم بر این بود منو نبینه که موفق هم شدم..هر کجا اون بود پشتمو بهش می کردم و تو تیررس نگاهش قرار نمی گرفتم..قول معامله دادم و بی سر و صدا از خونه زدم بیرون..سوار ماشینم شدم و رفتم سرکوچه..همون جا موندم تا ببینم چی میشه..دیدم نیم ساعت بعد مامورا ریختن تو خونه و همه رو دستگیر کردن..نمی دونم کسی هم فرار کرد یا نه..به طرفم اومد..لبخند خاصی رو لباش بود..کنارم نشست..خودمو کشیدم عقب..--اون معامله رو از دست دادم ..ولی در ازاش تو رو به دست اوردم..چشمام از زور تعجب گرد شد..ادامه داد :سرگرد رو تعقیب کردم..چشم ازش بر نمی داشتم..اگرخودم هم نبودم براش به پا می ذاشتم..اومدم شمال..می دونستم هر کجا که اون باشه تو هم هستی..نمی دونم چرا..تا اون موقع حتی بهت فکر هم نمی کردم..ولی با دیدن اون مرد یه حسی در من بیدار شده بود که بیام و پیدات کنم..هدفم مشخص نبود..ولی وقتی با اون دیدمت که از خونه اومدی بیرون فهمیدم چی می خوام..باید تو رو با خودم می بردم..بالاخره موفق شدم..و تو الان اینجایی..با شنیدن حرفاش هیچ حسی نداشتم..اون یه مزاحم بود تو زندگیم..با خشم دندونامو روی هم فشردمو نگاش کردم..گفتم :تو یه عوضی ِ پستی..چرا منو دزدیدی؟..دیگه چی از جونم می خوای؟..اریا شوهره منه ..من زنشم..واقعا شرم نمی کنی نه؟..ابروشو انداخت بالا و پوزخند زد :نه..شرم نمی کنم چون تو به زودی ازش جدا میشی..چشمام داشت از کاسه می زد بیرون..-تو یه روانی هستی..یه بیمار..من عاشق شوهرم هستم..می فهمی؟..عاشقش..هرگز اینکارو نمی کنم..بهتره بذاری برم وگرنه پشیمون میشی..به طرفم خیز برداشت..چسبیدم به بالای تخت..نگاه خاکستریشو دوخت تو چشمامو گفت :مثلا چه غلطی می کنی؟..هان؟..این تو بمیری دیگه از اون تو بمیری ها نیست دختر جون..اینبار برای همیشه مال منی..شوهرت هم برام مهم نیست..اگر برای تو مهمه طلاق می گیری..ولی قبلش با من میای..اب دهانمو قورت دادم و با اخم گفتم :من با تو هیچ کجا نمیام..فکر کردی اشغال..چونمو گرفت تو دستشو گفت :میای..با پاهای خودت هم میای..می برمت دبی..ولی ازت نمی خوام تو دیسکو برام کار کنی..تو خونه ی خودم می مونی..با لحن خاصی گفت :گفته بودم از دخترایی چون تو نمی گذرم..جسور و بی پروا..نگاه سبز وحشی..صورت و بدنی ظریف و دلنشین..نه دخترجون..من تو رو خریدم..از اول هم مال من بودی..الان هم هستی..شوهرت هم برام مهم نیست..همین فردا از اینجا می برمت..همه چیز اماده ست..شناسنامه و پاسپورتت هم اماده کردم..توی این مدت بیکار نبودم..اشکم در اومده بود..ولی لحنم محکم بود..--کثافته عوضی..چرا نمیذاری به حال خودم باشم؟..چرا می خوای نابودم کنی؟..بذار برم پیش شوهرم..تو رو خدا این کارو با من نکن..مگه تو وجدان نداری؟..موچ دستمو سفت چسبید..با خشم زل زد تو چشمام..--چرا دارم..وجدان دارم..برای همین هم می خوام تو رو با خودم ببرم..چون تو از اول هم مال من بودی..-ولی تو که دیگه به من فکر هم نمی کردی..خودت گفتی فراموشم کردی..پس دیگه چی از جونم می خوای؟..اصلا حرف حسابت چیه؟..--هه..حرف حساب؟..اره خب..گفتم فراموشت کردم ولی ندیده بودمت..دنبالت نیومدم..بی خیالت شده بودم..ولی در اصل اینطور نبود..اینو وقتی فهمیدم که برای پیدا کردنت تا شمال اومدم.. دیدمت..اوردمت اینجا..فهمیــدی؟..وقتی چشمم بهت افتاد و بعد از این مدت دیدمت تازه فهمیدم می خـوامـت.لال شده بودم..این اشغال چی داشت می گفت؟!..دستمو ول کرد..از جاش بلند شد..کنار تخت ایستاد..با خشم نگام کرد و گفت :بهتره با من راه بیای بهار..وگرنه بد می بینی..میریم دبی..اونجا ترتیب کارا رو میدم تا از شوهرت جدا بشی..عشقو این چرت و پرتا رو هم بریز دور..از حالا به بعد فقط پارسا شاهد..فقط من تو زندگیتم..بلند داد زد :فهمیـــدی؟..نگاه خشمگینش رو از روی صورتم برداشت و با قدم هایی بلند از اتاق بیرون رفت..داشتم تو سرم حرفاشو حلاجی می کردم..گفت..منو می خواد؟!..می خواد منو ببره دبی؟!..وااااااای..نه..نه..خدایا نجاتم بده..اریا..من بدون اریا نمی تونم..خدایا کمکم کن..اینبار دیگه دوام نمیارم..خودمو می کشم..خودمو می کشم خدااااااا..
جیغ کشیدم و سرمو محکم کوبوندم رو تخت..داشتم دق می کردم..مشکلاتم با اقابزرگ هنوز هل نشده بود که این مشکل گریبان گیرم شد..باید چکار کنم؟!..من هیچ وقت از اریا جدا نمیشم..هیچ وقت..صداش و اهنگ کلامش تو گوشم بود..زمزمه های عاشقانه ش..ضربان قلبش که بهم ارامش می داد..من اریا رو می خواستم..کسی که عاشقش بودم..کسی که قلبم به به عشق اون می تپید..اریا..تو الان کجایی؟!..نوید ماشین را گوشه ای زیر پل نگه داشت..اریا نگاهی به اطراف انداخت..بیژن ان طرف با فاصله ی نسبتا زیادی ایستاده بود..دستانش را با اضطراب به هم می مالید..نوید نگاهش کرد و گفت :به نظرت میشه بهش اعتماد کرد؟..اریا مکث کوتاهی کرد و گفت :فعلا چاره ای نداریم..به چهره ش که نمی خوره زرنگ باشه..مگه نمی بینی چطور عین بید داره می لرزه؟..-- اگه بخواد زرنگ بازی در بیاره چی؟..اریا با عصبانیت گفت :خیلی بیجا کرده..اون ترسیده..هم ازش ادرس داریم هم جرمش با این کار سنگین تر میشه..اینطور که این داره می لرزه حاضره همه جوره همکاری کنه تا زندان نیافته..--ولی میافته..-اونو دیگه قاضی مشخص می کنه..فعلا همه ی دغدغه ی من پیدا کردن بهاره..نوید سرش را تکان داد و ارام گفت :نگران نباش..ایشاالله پیداش می کنیم..اریا دندان هایش را با خشم روی هم سایید..دستش را مشت کرد و از پنجره بیرون را نگاه کرد..زیر لب غرید :وای به حال ِ شاهد اگر بلایی سر بهار اورده باشه..به ولای علی زنده ش نمی ذارم..خودم می کشمش..نوید نگاهش کرد..اریا از زور خشم سرخ شده بود..درکش می کرد..بهار زن اریا بود و با فکر به اینکه تا به الان ممکن است چه بلاهایی به سرش امده باشد این چنین ارام و قرار نداشت..با صدای نوید سرش را چرخواند..--اریا انگار اومد..هر دو در جایشان جابه جا شدند .. نگاه دقیقی به ماشین انداختند..اریا گفت :خودشه..همین ماشین بود..مردی با ظاهری اراسته و هیکلی ورزیده از ماشین پیاده شد..با بیژن دست داد..سوئیچ و بسته ای را به طرفش گرفت..بعد از گرفتن انها توسط بیژن مرد ارام پشتش زد وبا لبخند از کنارش رد شد..نوید با شک گفت :چی توی اون بسته ست؟..--بی شک پول ِ..حق زحمه ش رو گرفته..--یعنی دستش با اونا تو یه کاسه ست؟..--نمی دونم..به سروان مه ابادی بگو بیژن رو با خودش ببره ستاد..نوید اطاعت کرد..به سروان خبر داد..بعد از ان اریا دستور حرکت داد..اریا :مواظب باش گمش نکنی..--باشه ..حواسم هست..ان مرد روی پل ایستاد..کمی اطرافش را نگاه کرد..به طرف خیابان رفت..تمام مدت نوید به صورت نامحسوس تعقیبش می کرد..یک تاکسی کنار مرد ایستاد..سوار شد..تاکسی حرکت کرد..نوید هم پشت سرشان بود..نزدیک به یک ساعت تو جاده بودند..وارد یک جاده ی فرعی شدند..اطرافشان بیابان بود..در ان تاریکی هیچ چیز دیده نمی شد..اریا :توی این تاریکی به خاطر چراغای ماشین دیده می شیم..سعی کن با فاصله دنبالش بری..ولی گمش نکن..نوید سرش را تکان داد و گفت :باشه..ولی یه چیزی اریا..--چی؟!..--تا سر فرعی احساس می کردم یه ماشین داره تعقیبمون می کنه..بعد که پیچدم تو فرعی غیبش زد..به نظرم مشکوک بود..اریا سکوت کرد..بعد از چند لحظه گفت :تو مطمئنی؟!..--اره..نفسش را بیرون داد و به عقب برگشت..کسی نبود..ماشین جلوی دری بزرگ ایستاد..هیچ خانه ای ان اطراف نبود..نوید کمی دورتر ترمز کرد..مرد از ماشین پیاده شد..تاکسی دنده عقب گرفت و از انجا دور شد..نگاه اریا و نوید به ان مرد بود که زنگ در را فشرد و بعد از چند لحظه در باز شد ..مرد رفت داخل و در را بست..نوید به اریا نگاه کرد و گفت :خب حالا چکار کنیم؟..منتظر باشیم؟..--من میرم یه سر و گوشی اب بدم..--پس بذار منم باهات بیام..--باشه..هر دو پیاده شدند..اریا :میریم پشت ساختمون..خانه نمایی ویلایی داشت..با فاصله ی زیادی خانه های دیگری هم ان اطراف دیده می شدند..پشت دیوار ایستادند..اریا رو به نوید گفت :قلاب بگیر..نوید قلاب گرفت..اریا از دیواربالا رفت ..دستانش را لبه ی دیوار تکیه گاه کرد و نگاهی به اطراف انداخت..همه ی چراغ های باغ روشن بود..یک سگ سیاه بزرگ ان طرف درست رو به روی در بسته شده بود..یک نگهبان هم کنارش ایستاده بود..دو نفر از ساختمان خارج شدند..اریا سرش را خم کرد..نوید :چی شد؟..چیزی می بینی؟..اریا ارم زیر لب گفت :یه سگ و یه نگهبان تو حیاطن..پایین امد و گفت :بریم اونطرف رو هم یه نگاه بندازیم..
نوید با تکان دادن سر حرفش را تایید کرد..ان طرف ویلا را هم بررسی کردند..ظاهرا جز ان نگهبان و سگ کسی در حیاط نبود..ان دو نفر کمی با نگهبان حرف زدند و بعد هم وارد ویلا شدند..اریا :نگهبان مسئله ای نیست از پسش بر میایم..سگه رو باید یه کاریش کنیم..نوید لبخند خاصی زد و گفت :اون با من.. نگهبان هم با تو..اریا ابرویش را بالا انداخت و گفت :می خوای چکار کنی؟!..--اینجور مواقع من همیشه چی میگم؟!..هر وقت میری ماموریت با تجهیزات کامل برو پسرخاله جان..نه اینکه فقط خودت باشی و اسلحه ت..واسه ی مجرما با اسلحه ت میری واسه ی نگهبانا و سگاشونم باید سلاح ِ خاصی داشته باشی..ابروشو انداخت بالا و با لبخند گفت :سگا عاشق سوسیسن..پس این یه قلمو نباید فراموش کرد..همینجا باش تا برگردم..بدون اینکه به اریا فرصت حرف زدن بدهد به طرف ماشین رفت..از توی بسته ای که روی صندلی عقب بود یک سوسیس بیرون اورد..پیش اریا برگشت..اریا با تعجب به سوسیس نگاه کرد وگفت :نمی خوای بگی که تو هر جا میری با خودت سوسیس می بری؟!..نوید خندید و ارام گفت :نه ولی می دونستم امشب باید عملیات007 رو اجرا کنیم..خونه ای که توش کسی رو گروگان گرفتن یا زندانی کردن بدون سگ نیست..اینو محض احتیاط اوردم ..--خب حالا می خوای باهاش چکار کنی؟..--مطمئنا نمی خوام سرخش کنم بخوریم..فقط صبر کن وببین..شیشه ی کوچکی از داخل جیبش بیرون اورد..روکش سوسیس را باز کرد و کمی از محتویات شیشه را رویش خالی کرد..--این داروی بیهوشی ِ..میدم بخوره تخت بکپه..اریا سرش را تکان داد و گفت :خیلی خب..بازم خوبه اینو اوردی..--من همیشه فکرم اینجور مواقع خوب کار می کنه برادر من..اریا با لحنی محزون و گرفته گفت :ولی من فعلا مغزم قفل کرده..نوید نیم نگاهی به او انداخت و چیزی نگفت..--قلاب بگیر برم بالا..اریا قلاب گرفت..نوید از دیوار بالا رفت ..وقتی نگهبان به ان طرف حیاط رفت نوید سوسیس را جلوی سگ پرت کرد..سگ زوزه ی خفیفی کشید ونظرش به سوسیس جلب شد.. کمی بو کشید..ان را به دندان گرفت و با ولع خورد..نوید با لبخند زیر لب گفت :بخور نوش جونت..بعدش هم برو تخت بخواب..سگ روی دست و پا نشست..سرش را روی دستانش گذاشت..چشمانش ارام ارام بسته شد..نگهبان به طرفش رفت..نوید رو به اریا گفت :الان وقتشه..برو ببینم چکار میکنی جناب سرگرد..اریا از دیوار بالا رفت..نگهبان حواسش به سگ پرت شده بود..اریا اهسته پرید پایین..از کنار دیوار رد شد و به ان طرف رفت..پشت نگهبان ایستاد..بدون فوت وقت ضربه ی محکمی به پشت گردنش زد..نگبان ناله ای کرد .. روی شکم افتاد زمین و بیهوش شد..اریا در حیاط را باز کرد..نوید وارد شد..هر دو اسلحه هایشان را در اوردند و پشت دیوار مخفی شدند..پشت ساختمان مخفی شدند..اریا با شنیدن صدای گفتگویی که از داخل ساختمان می امد انگشت اشاره ش را به نشانه ی سکوت روی بینی گذاشت..نوید سرش را تکان داد و زیر لب گفت :چی شده؟!..اریا به انطرف اشاره کرد..خودش حرکت کرد..نوید هم پشت سرش بود..زیر پنجره نشست..نوید رو به روی اریا نشست..اریا به پنجره اشاره کرد..نوید سرش را تکان داد..اریا اهسته سرش را بلند کرد تا بتواند داخل را ببیند..ولی پرده کشیده شده بود..به زور توانست از بین لبه ی دو پرده انها را ببیند..با دیدن بهار که روی تخت نشسته بود قلبش لرزید..نگاهش روی شاهد چرخید..کنار بهار نشسته بود..نوید ارام گفت :اریا چیزی می بینی؟..--اره..بهار اینجاست..نوید سرش را بلند کرد..هر دو داخل اتاق را نگاه می کردند..شاهد بعد از چند دقیقه برگشت تو اتاق..چشمام از زور گریه سرخ شده بود..ولی جلوی این نامرد اشک نمی ریختم..سینی غذا تو دستاش بود..گذاشت رو میز..حتی نگاهش هم نکردم..روی تخت نشست..سرمو برگردوندم..ولی چونم رو با دستش گرفت و صورتشو رو به روی صورتم قرار داد..خواستم سرمو بکشم عقب که نذاشت..زیر لب غریدم :ولم کن کثافت..پوزخند زد و گفت :ولت کنم؟!..هه..من تازه پیدات کردم خانم کوچولو..باهات خیلی کارا دارم..فکر کردی به همین اسونی بی خیالت میشم؟..نه عزیزم..هنوز شاهد رو نشناختی..پوزخند زدم و زل زدم تو چشماش..چونه م رو ول کرده بود..- واقعا عمل بچگانه ای انجام دادی..هه..اینکه منو جلوی خونه م بدزدی..که چی بشه؟..من شوهر دارم ..نمی فهمی اینو؟..سرشو تکون داد و خیلی ریلکس گفت :چرا می فهمم..ولی گفتم که..اصلا برام مهم نیست..چه شوهر داشته باشی..چه نداشته باشی..در هر دو حالت ماله منی..درضمن عمل من بچگانه نبود..اینو تو گوشات فرو کن..من یک هفته ی تمام جلوی خونه تون کشیک می دادم..هر وقت می اومدی بیرون با اون شازده پسر بودی..تنها گیرت نمی اوردم..با پای خودت هم که نمی اومدی..مجبور به این کار شدم..وگرنه راه های دیگه ای هم برای تصاحبت بود..اسون ترین راه این کاری بود که من انجام دادم..همیشه از راه های اسون شروع می کنم..اگر به نتیجه ی دلخواهم نرسیدم..اونوقت راه سخت رو در پیش می گیرم..
بشقاب غذا رو گرفت جلوم..با حرص زدم زیرش..بشقاب افتاد کف اتاق و محتویاتش پخش زمین شد..صورتش از زور عصبانیت سرخ شده بود..نگاه من هم پر از خشم بود..نگاهش به بشقاب بود و نگاه من به اون..سرشو برگردوند..از نگاهش ترسیدم ولی به روی خودم نیاوردم..به طرفم خیز برداشت..پشتمو چسبوندم به بالای تخت..با همون نگاه خشمگینش صورتشو اورد جلو..دقیقا رو به روی صورتم نگه داشت..در همون حال زیر لب گفت :می خوای لج کنی اره؟..فکر عواقبش هم نیستی درسته؟..خیلی خب..من و تو به هر حال فردا از اینجا میریم..ولی بذار قبلش یه ..ادامه نداد.. ولی لبخند و نگاهش به تنم لرزه انداخت..خدایا چی تو سر این نامرد می گذره؟!..تا به خودم بیام دیدم تو اغوشش هستم..دست و پا می زدم ولی ول کنم نبود..شالم رو از روی سرم کشید..صورتمو می بوسید..اینبار پاهامو هم اورده بودم بالا تا از خودم دورش کنم..ولی عین کنه چسبیده بود به من..نفسم داشت بند می اومد..لبامو نمی بوسید ولی صورتمو غرق بوسه کرده بود..حالم داشت بد می شد..با صدایی که بغض درش کاملا هویدا بود گفتم :بکش کنار کثافت..ولم کن..بسته..تمومش کن..ولی اون به کار خودش ادامه می داد..دیدم دستش به طرف یقه ی لباسم اومد..همون موقع تقه ای به در اتاق خورد..شاهد خودشو ازم دور کرد..صورتش سرخ شده بود..چشماش کمی خمار بود..صورتشو به طرف در گرفت و تو موهاش دست کشید..--چی می خوای؟..صدای خشن و زمختی از پشت در گفت :قربان چند لحظه بیاید..شاهد پوفی کرد ودستی به یقه ش کشید..خودمو جمع کرده بودم و صورتم خیس از اشک بود..با وحشت نگاش می کردم..می ترسیدم کاری بکنه..نیم نگاهی به من انداخت و گفت :بیا تو..درباز شد..نگام چرخید..یه دوتا مرد قوی هیکل وارد اتاق شدند..و..با دیدنشون جیغ خفیفی کشیدم ودستمو گرفتم جلوی دهانم..با ترس نگاهم روی اون دوتا بود..اریا با دیدن شاهد که بهار را در اغوش گرفته بود با خشم چشمانش را بست..فکش منقبض شده بود..ارام چشمانش را باز کرد..بهار تقلا می کرد..شاهد می بوسیدش..شاهد او را به خود می فشرد..نوید با دیدن ان صحنه رویش را برگرداند ولی با دیدن اریا ترسید..رگ گردنش متورم شده بود..نگاه سرخش به داخل اتاق بود..فک منقبض شده ش نشان از ان داشت که بسیار خشمگین است..یک دفعه از جایش بلند شد..به موهایش چنگ زد..با حرص سرش را تکان داد..کف دستش را روی دهانش گذاشت و فریادش را خفه کرد..از گوشه ی چشمش اشکی روی گونه ش چکید..سرش را بلند کرد..نگاهش ملتمسانه بود..به کجا و به چه کسی التماس می کرد؟..در دل خدا را صدا زد..امیدش به او بود..طاقت نیاورد..فریاد کشید..ولی صدایش خفه بود..نوید به طرفش رفت..اریا دور خودش می چرخید..نوید شانه ش را گرفت..اریا برگشت..سرش را تکان داد..نوید زیر لب گفت :اریا اروم باش..انقدر بی تابی نکن ..ممکنه گیر بیافتیم..اریا دهان باز کرد تا چیزی بگوید که..هر دو و با شنیدن صدا برگشتند..-- اسلحه هاتون رو بندازید زمین.. دستاتونو ببرید بالا..د یالا..اریا که در ان لحظه خشم سراپا وجودش را فراگرفته بود و کسی جلودارش نبود به طرف مرد حمله کرد ..ولی مرد اسلحه ش را اماده ی شلیک کرد..نوید بازوی اریا را گرفت..مرد فریاد زد :نشنیدید چی گفتم؟..اسلحه هاتونو بندازید..وگرنه همینجا خلاصتون می کنم..نوید اسلحه ش را ارام انداخت زمین..مرد :با پات پرت کن بیاد سمت من..نوید همان کار را کرد..مرد :دستتو بذار روی سرت..زود باش..نوید نگاهی به اریا انداخت و دستش را روی سرش گذاشت..مرد رو به اریا گفت :هی تو..چرا وایسادی؟..همون کاری که رفیقت کرد رو انجام بده..د یالا..اریا با خشم نگاهش کرد..اسلحه ش را جلوی پای مرد پرت کرد..دستش را بالا برد..مرد رو به مرد دیگری که نقاب داشت گفت : برو دستاشونو ببند..مرد اطاعت کرد و به طرفشان رفت..دست های اریا و نوید را بستند..با دیدن اریا و نوید که کف اتاق افتاده بودند وحشت کردم..خدایا اریا اینجا چکار می کنه؟!..یعنی دنبالم گشته و..بعد هم پیدام کرده..از دیدنش هم خوشحال بودم و هم می ترسیدم..از اینکه شاهد بخواد بلایی به سرش بیاره..وحشت داشتم..شاهد با دیدن اریا از جاش بلند شد..پوزخندی پر از تمسخر به روی لباش بود..سرشو تکون داد و دور اریا چرخید..اریا تقلا کرد تا بلند شه که شاهد پاشو گذاشت روی سینه ش..--تکون نخور جناب سرگرد..روی پا نشست ..یقه ی اریا رو گرفت تو دستش .. با همون پوزخند گفت :چه ورود غیرمنتظره ای..نیم نگاهی به من انداخت و گفت :اومدی دنبال بهار؟..اریا که تمام مدت با اخم زل زده بود به شاهد داد زد :خفه شو مرتیکه..اسمشو به زبونت نیار..بهتره اینو بدونی که اگر بلایی سر زنم بیاری زنده ت نمیذارم..شاهد قهقهه زد و از جاش بلند شد..به طرفم اومد..کنارم نشست..خودمو کشیدم عقب..ولی اون بازومو گرفت و منو کشید سمت خودش..تو بغلش بودم..تقلا می کردم ولی راهی برای رهایی از دستاش نداشتم..رو به اریا با لحن خاصی گفت :بلا؟!..هه..خب بستگی داره ..اینکه از نظر تو این کاری که من با بهار کردم اسمش بلاست یا..ادامه نداد و به جاش لبخندش پررنگ تر شد..با تعجب نگاش کردم..این چی داره میگه؟!..اریا با صدای بلند داد زد :ببند اون دهن کثیفتو اشغال..شاهد منو بیشتر به خودش فشرد..خواستم دستمو ازاد کنم تا محکم بزنم تو صورتش ولی نتونستم..چون دستامو هم گرفته بود..شاهد رو به اریا گفت :چرا جناب سرگرد؟..چرا دهنمو ببندم؟..بذار بگم..بذار بگم من با خانم کوچولت چکار کردم..اونی که تو اسمشو گذاشتی بلا برای من یه لذت ِ خاص بود..می فهمــی؟..خـــاص..بودن ِ من با بهار انقدر برام لذتبخش بود که حتی توی باورت نمی گنجه..بهار دیگه ماله منه..چون بالاخره تونستم تو اغوشم بگیرمش و بهش نزدیک بشم..انقدر نزدیک که گرمای تنش رو حس کنم..اریا که صورتش خیس از عرق شده بود با نفرت به شاهد نگاه کرد وفریاد زد :ساکت شو بیشعور..ببند دهنتو..به خداوندی خدا خودم می کشمت..تیکه تیکه ت می کنم شاهد..زنده ت نمی ذارم..شاهد ولم کرد..از جاش بلند شد..کف اتاق ایستاد و با صدای بلند گفت :جوش نزن جناب سرگرد ..بهار از اول هم مال من بود..بابتش پول دادم..خریدمش..الان هم به هیچ وجه پشیمون نیستم ..چون بالاخره به دستش اوردم..همه چیزشو..بودن با اون برای من لذتی عظیم و فراموش نشدنی رو در بر داشت..بلند تر داد زد :دیر رسیدی جناب سرگرد..دیر رسیدی..مرغ از قفس پرید..قهقهه ش رو از سر داد..نفرت انگیز بود..
دهانم از حرفایی که تحویل اریا داده بود همونطور باز مونده بود..نگاه پر از التماسم رو به اریا دوختم تا بفهمه حرفای شاهد حقیقت نداره..ولی با دیدن نگاه مستقیم و تیز اون به خودم رعشه ای عظیم تمام وجودمو فرا گرفت..نگاهش پر از شک بود..تیز و برّنده چون خنجری که می خواست نه تنها قلبم..بلکه همه ی وجودمو تیکه تیکه کنه..بغض سنگینی به گلوم چنگ مینداخت..یعنی حرفای شاهد رو باور کرد؟!..ولی این نامرد داشت دروغ می گفت..چرا شاهد چنین معامله ای رو با زندگی و سرنوشت من کرد؟..چرا می خواست دید اریا رو نسبت به من عوض کنه؟..دهانمو باز کردم تا بگم داره دروغ میگه ولی به جاش بغضم شکست..کلمات رو فراوش کرده بودم..ذهنم باهام یاری نمی کرد..همه ی حرفام درونم گفته می شد ولی به روی لبام سنگینی می کرد..این بغضم بود که شکست قلبم رو به رخ می کشید و نشون می داد که زندگیم داره نابود میشه..اون هم توسط مردی که تا سرحد مرگ ازش متنفر بودم..اون داشت اریا رو ازم می گرفت..اخه چرا؟!..به چه قیمتی؟!..اریا و نوید رو به صندلی بسته بودند ..من هم سرمو گذاشته بودم روی پاهام وگریه می کردم.. بدتر از همه اینکه شاهد روی دهانم چسب زده بود..می دونستم با این کارش می خواد جلوی دهانم رو بگیره که چیزی نگم..چند بار تقلا کردم تا توجه اریا رو جلب کنم..ولی اون هم نگام نمی کرد..تمام مدت اخماش تو هم بود..شاهد حرفای خوبی بهش نزده بود..تازه اگر باور می کرد که ما کاری نکردیم بازم با شنیدن اون حرفا ذهنش درگیر می شد..نمی دونم چرا..ولی بهش حق می دادم توی این شرایط عصبانی باشه..ولی نباید ازم گله بکنه..نباید به من خورده بگیره..من که کاری نکردم..خدایا یعنی همه ی حرفای شاهد رو باور کرده؟..بی شک الان پیش خودش فکر می کنه من ناپاکم و بهش خیانت کردم..اون موقع که خودش با چشمای خودش دیده بود من کاری نکردم کمی شک کرد و بعد هم پی برد که بی گناهم..الان چطور بهش ثابت کنم؟..الان که دهانم بسته ست و نگاهم بیانگر خیلی حرف ها..ولی نگاهم نمی کرد تا ازتو چشمام بخونه..امیدوار بودم شک انقدر تو دلش جا باز نکنه که منطق و احساسش هم نادیده گرفته بشه..سرمو بلند کردم..نوید نگام کرد..من هم نگاهش کردم..سرشو تکون داد و روشو برگردوند..از فکر هایی که اون و اریا در موردم می کردن شرمم می شد..ولی باز به خودم می گفتم من که کاری نکردم..پس چرا شرمسار باشم؟..باید چکار می کردم؟!..اصلا چکار می تونستم بکنم؟!..نمی دونستم قصد شاهد چیه..کم کم داشت سپیده می زد..در اتاق باز شد..یه مردی اومد تو و بازومو گرفت و بلندم کرد..همزمان اریا هم سرشو بلند کرد و نگام کرد..نگاهش دلخور بود..گرفته و پر از غم..ولی پشت این غم خشم هم دیده می شد..همین که دید دارم نگاهش می کنم سرشو برگردوند..قلبم گرفت..مرد منو از اتاق برد بیرون..شاهد توی سالن بود..همون مرد چسب روی دهانم رو با یه حرکت برداشت..پوستم سوخت..اخمامو کشیدم تو هم..شاهد به طرفم اومد..با نفرت نگاش کردم و گفتم :تو رو خدا این بازی مسخره رو تمومش کن..داری زندگیمو نابود می کنی..چرا میخوای دید ِ اریا رو نسبت به من عوض کنی؟..این وسط می خوای به چی برسی نامرده عوضی؟..کمی سکوت کرد و گفت :به تو..می خوام خیلی راحت طلاقت بده..نیاز به زمینه سازی داشت که خودم اماده ش کردم..کم کم این خوره ای که به جونش افتاده پیشروی می کنه و تمام وجودشو می گیره..اونوقته که..بشکن زد و سوت کشید ..--خلاص میشیم..خودش با دست خودش زیر برگه ی طلاق رو امضا می کنه..به هق هق افتاده بودم..عوضی با نقشه اومده بود جلو..--خیلی پستی..خیلی..من اریا رو دوست دارم..--خب داشته باش..مهم نیست..-من عاشقشم..نمی تونم ازش بگذرم..--لازم نیست تو بگذری..اون خودش می کشه کنار..-ولی باعثش تو هستی..تو داری این وسط موش می دونی..--اون شاید شوهرت باشه و بهت هم علاقه داشته باشه..ولی این وسط من فقط خودمو می بینم و تورو که متعلق به منی..جیغ کشیدم :من متعلق به تو نیستم عوضی..من مال ِ اریام..اینو توی اون گوشای کرت فرو کن..محکم زد تو صورتمو داد زد :ببند دهنتو دختره ی گستاخ..