یه روز که داشتم قاشق قاشق سوپ دهانش می کردم موچ دستمو گرفت..با تعجب نگاش کردم..لبخند کمرنگی زد و گفت :مریم می خوام باهات حرف بزنم..-چی شده؟!..--فقط می خوام گوش کنی..-باشه بگو..--دیگه اخرای عمرمه..هر شبی که می خوابم امید ندارم که صبح چشمامو باز کنم..می خوام قبل از مرگم حلالم کنی..خواستم حرفی بزنم که دستشو بلند کرد و گفت :نه..بذار حرف بزنم..بذار تا دیر نشده همه چیزو بگم..بعد هر حرفی خواستی بزن..سکوت کردم..ادامه داد :وقتی 14 سالم بود و پدر و مادرم فوت شدن اقای کامرانی منو اورد پیش خودش ..امور کارخونه رو در دست گرفت و هر دفعه سودش رو به حسابم می ریخت..اخه نصف سهام کارخونه به نام اقای کامرانی بود..من و ماهان چون تقریبا هم سن بودیم زود صمیمی شدیم..رفته رفته همدیگرو برادر صدا می زدیم..حتی تو یه رشته تخصص گرفتیم..هر دو پزشک..تا اینکه تو وارد همون بیمارستانی شدی که من و ماهان توش مشغول بودیم..به عنوان پرستار..ازت خوشم اومده بود..ولی می دیدم که نگاه و لبخندهای تو به سمت ماهانِ..نمی خواستم در مورد ماهان فکرای ناجور بکنم..تو هم دختر پاکی بودی..ولی وقتی اون روز شما دوتا رو توی رستوران دیدم که چطور عاشقانه حرف می زدید و به هم نگاه می کردید خورد شدم..واقعا نابود شدم..اصلا فکرشو نمی کردم..از همونجا نظر و احساس برادریم نسبت به ماهان تغییر کرد..رویه م رو تغییر دادم..باهاش سنگین رفتار می کردم..ولی اون مثل همیشه بود و منو برادر صدا می زد..وقتی می دیدم با هم می رین بیرون و انقدر با هم گرم و صمیمی هستید تا مرز جنون می رفتم..صبح تا شب فکرم شده بود رابطه ی تو و ماهان..اهی کشید و گفت :تا اینکه واقعا به جنون رسیدم..اون روز زنگ زدم به دو نفر که کارشو تموم کنند..ولی ماهان توی بیمارستان بهم خبر داد که با تو ازدواج کرده و قراره بابا بشه..نمی دونی چقدر خوشحال بود..برق خاصی تو چشماش بود..اومدم تو اتاقم و خودمو پرت کردم رو صندلی..سرمو گرفتم تو دستام..باورم نمی شد..پس تمام این مدت شماها زن و شوهر بودید؟!..نمی دونم چرا..ولی از کشتنش پشیمون شدم..زنگ زدم به اون دونفر و گفتم برنامه کنسل شد و فعلا کاری نکنید..ماهان رو تعقیب کردم و خونه تون رو یاد گرفتم..بچه تون به دنیا اومده بود..گفت اسمشو گذاشتیم بهار..بارها خواستم به اقابزرگ خبر بدم که ماهان پنهانی ازدواج کرده ولی به خاطر تو منصرف می شدم..اگر پای تو وسط نبود بی خیال بودم ولی چون تو رو دوست داشتم نمی تونستم این ریسکو بکنم..اقابزرگ مرد مستبدی بود..در اونصورت معلوم نبود چی می شد..ماهان نباید از تو ..از عشقش..از علاقه ی زیادش به تو پیش من حرف می زد..همه ش با اب و تاب از علاقه ش به تو می گفت..اینکه تو هم دوستش داری..از دخترش..اینها رو می ریختم تو خودم ..مثل یه غده ی چرکین..روی هم تل انبار شدن .. در اخر این غده سر باز کرد..به جنون رسیدم..بی خیال مردونگی شدم..زنگ زدم به اون دونفر و گفتم تمومش کنید..اونا هم جلوی پارک با ماشین می زنن بهش و فرار می کنند..حرفه ای بودن..جوری صحنه سازی کردند که احدی نتونست پیداشون کنه..منم همینو می خواستم..وقتی گفتن کار تموم شد دستمزدشونو دادم..شخصا نه..براشون فرستادم..رفتم یه جای خلوت و تا می تونستم فریاد زدم..می خواستم خودمو خالی کنم..حس عذاب وجدان نداشتم..ولی گرفته بودم..حالم خوش نبود..همه ی خانواده شوکه شدن..به یک هفته نکشید مادر ماهان هم سکته کرد و مرد..دق کرد..از داغ دوری پسرش..داشتم در خفا برنامه ریزی می کردم که چطور بهت نزدیک بشم..تا اینکه این فکر به سرم زد..بیام و به دروغ بهت بگم اقابزرگ همه چیزو فهمیده و می خواد بچه ت رو ازت بگیره..اینجوری تو با من همراه می شدی و به حرفام گوش می کردی..نگام کرد..اه کشید و گفت :همونی که می خواستم شد..تو خامِ حرفام شدی..با من اومدی تهران..هر بار در مورد اقابزرگ بهت می گفتم و تو می ترسیدی..وقتی فهمیدم کار می کنی خونم به جوش اومد..تا من بودم نیازی نبود که کار کنی..تصمیم گرفتم قدم جلو بذارم و کارو تموم کنم..ازت خواستگاری کردم ولی قبولم نکردی..تحت فشار گذاشتمت..از بی پدری بهار گفتم و از تنهایی خودت..از اقابزرگ و جدایی از دخترت..می دونستم دیگه جواب رد نمیدی که همونطور هم شد..
بعد از عروسیمون واقعا خوشبخت بودم..تو مال من بودی..همسرِ من..دیگه هیچی نمی خواستم..ولی..همه چیز به یکباره به هم ریخت..ورشکست شدم..کارخونه رو واگذار کردم..همه چیزمو باختم..هر چی پول تو حسابم بود دادم به طلبکارا..تا اینکه فهمیدم اقابزرگ فهمیده..اره..فهمیده بود من ماهان رو کشتم..ظاهرا تمام مدت پی گیر قتل پسرش بوده..اون دونفر رو پیدا کرده بودن.. ولی چون هیچ وقت منو ندیده بودند نتونستن ردی ازم پیدا کنند..فقط یه اسم داشتن.."سامان"..اون هم به خاطر ندونم کاری یکی از همکارام بود..یه بار وقتی داشتم با اون دونفر تلفنی حرف می زدم ..یکی از دکترا که صمیمی هم بودیم منو به اسم صدا زد و مجبور شدم جواب بدم..ظاهرا اونا هم فهمیده بودن اسمم چیه..اقابزرگ بهم شک می کنه و ته و توشو در میاره و می فهمه کار من بوده..همه ی مکافاتایی که کشیدم.. بدبختیام..همه و همه به خاطر اقابزرگ بود..اون روز که بیمارستان باهام تسویه حساب کرد .. من تو بهتِ این بودم که چرا؟!..اقابزرگ رو تو حیاط بیمارستان دیدم..همانطور پر صلابت ..با نگاهی تیز ومغرور..با دیدنش قلبم فروریخت..ترسیدم..تا اون موقع نمی دونستم اقابزرگ هم از موضوع خبر داره..اصلا باورم نمی شد اون پشت همه ی این قضایا باشه..جلو اومد..زل زد تو چشمام..چند تا جمله گفت که سوختم..--بد کردی پسر..نمکِ سفره م رو خوردی ..ولی زدی نمکدون رو شکستی..نور چشممو ازم گرفتی..مدرکی ندارم که ثابت کنم تو قاتلشی..ولی..خدا جای حق نشسته..اون شاهده همه چیزه..محکم داد زد .. انگشتشو رو به اسمون بلند کرد و گفت :اگر من بندشم و اون معبود ازش می خوام به حقِ خون پای مال شده ی پسرم تقاصشو ازت بگیره..به حقِ نون و نمکی که سر سفره م خوردی تاوانشو پس بدی..به حقِ حس برادری که پسرم به تو داشت و اعتمادی که به تو داشت مجازات بشی..انگشتشو به طرفم گرفت و زیر لب غرید :اون روز خیلی دور نیست پسر..خدا دیر گیره ولی سخت می گیره..خیلی سخت..بعد هم از اونجا رفت..ولی من مات و مبهوت سرجام وایساده بودم..صدا و کلام محکم اقابزرگ خشکم کرده بود (اون روز خیلی دور نیست پسر..خدا دیر گیره ولی سخت می گیره ..خیلی سخت..)..اون روز با حالی خراب برگشتم خونه..حرفای اقابزرگ تو گوشم زنگ می زد..چون تمام مدت تو خونه بودم تصمیم گرفتم خاطراتمو بنویسم..تازه پی به اشتباهاتم برده بودم..تازه حس عذاب وجدان اومده بود سراغم..ترسیده بودم..خاطراتمو نوشتم..ولی فقط همون نبود..تو یه دفتر دیگه هم نیمی از خاطرات رو نوشتم و نیمی دیگر رو هم به دروغ مطالب رو سرهم بندی کردم..می خواستم خاطرات حقیقی مسکوت بمونه واگر روزی دفتر به دستت رسید دفتر دوم باشه که پی نبری چطور من تو رو به این راه کشوندم..می خواستم تو دفتر دوم ننویسم که قاتلم..ولی نتونستم..یه حسی مانعم شد..با خودم گفتم کسی قرار نیست این دفتر رو بخونه..همه چیزشو که تغییر دادم و مریم نمی فهمه که تمام مدت بهش کلک زدم..ولی قتل رو پنهان نمی کنم..بزرگترین گناه زندگیم بود..پس نوشتم..هر دو رو مخفی کردم..تو خاطرات دوم اثری از کلک نبود..نمی فهمیدی که با نقشه اومدم جلو..تصمیم گرفتم چند روزی رو با خودم تنها باشم..نمی دونم چرا..ولی بعد از نوشتن خاطرات این حس رو پیدا کردم..رفتم..ولی ..تو جاده با یه کامیون تصادف کردم و پرت شدم تو دره..این شد حال و روزم..ولی می دونم که دارم تقاص پس میدم..دارم چوبِ کارایی که کردم رو می خورم..اهِ تو ..اهِ این بچه..منو گرفت..پاشو خوردم مریم..بدجور هم پاشو خوردم..باور کن روزی هزار بار از خدا طلب بخشش می کنم..احساس ندامت می کنم..حلالم کن مریم..به خاطر تموم بدی هام حلالم کن..نگاه نمناکم رو به چشماش دوختم..صورت اون هم خیس ازاشک بود..خدایا صبرم بده..از جام بلند شدم .. بهار رو بغل کردم..رفتم تو اتاق ..در رو بستم..نشستم رو تخت..بهار و گرفتم تو بغلم و همونطور که اونو به خودم می فشردم گریه کردم..از گریه ی من بهار هم به گریه افتاد..پشتشو نوازش کردم..کم کم اروم شد..ولی من اروم نبودم..قلبم به اتیش کشیده شده بود..باورم نمی شد..سامان..کسی که الان شوهرم بود..ماهان رو کشته باشه..پدر دخترم..بهارم..اون باعث شد من بیوه بشم و این همه حرف رو به جون بخرم..سامان باعث شد دخترم بی پدر و یتیم بشه..هه..عشق؟!..این چه جور عشقی بود؟!..اگر عاشق واقعی بود می ذاشت شاد زندگی کنم..شادیِ من براش مهم می شد..نه اینکه تیشه برداره و به نیت عشقش ریشه ی خوشبختیمو قطع کنه..سامان با من چکار کرد؟!.چرا بدبختم کرد؟!..چرا بیچاره م کرد؟!..چرا ماهان ِ منو ازم گرفت؟!..چراااااا؟؟!!..دیگه نگاهش هم نمی کردم..تا اینکه یک شب چشماشو بست و صبح دیگه باز نکرد..سامان مرد..به قول خودش تقاصش رو پس داد..توی این دنیا زجر کشید ..اون دنیا هم باید مجازات می شد..
دیگه واقعا تنها شده بودم..من بودم و بهار دخترم..40 روز از فوت سامان می گذشت..هنوز حلالش نکرده بودم..یک شب به خوابم اومد..یه بیابون ..یه بیابون خشک..سامان وسط این بیابون ایستاده بود..یه لباس سرتاپا سفید به تن داشت..موهای ژولیده و لب های خشک و صورت رنگ پریده..با دیدنش وحشت کردم و جیغ کشیدم..دستاشو به طرفم دراز کرد..لباش تکون نمی خورد..ولی صداشو می شنیدم..انگار صوت صداش همه جای اون بیابون می پیچید..انعکاس داشت..--مریم..مریم منو حلال کن..حلالم کن مریم..حلالم کن..صداش منعکس می شد و به گوشم می رسید..بارها تکرار شد..با وحشت جیغ کشیدم و دا د زدم :نـــــه..از خواب پریدم..چند شب پشت سر هم این خواب رو دیدم..تا اینکه اینبار هم همون فضا و همون حرف ها تکرار شد..ولی..--مریم..مریم منو حلال کن..حلالم کن مریم..حلالم کن..دارم می سوزم..دیگه طاقت ندارم..بستمه..دارم می سوزم..دارم می سوزم..گرمه مریم..گرمه..حلالم کن..دورش رو یه حلقه ی اتیش گرفت..شعله های اتش لحظه به لحظه بزرگتر می شدند و اطرافش رو احاطه کردند..با ترس به سامان نگاه می کردم..دور خودش می چرخید و فریاد میزد..ازم می خواست حلالش کنم..اینبار هم با فریاد از خواب پریدم..زدم زیر گریه..سرمو گرفتم تو دستامو با صدای بلند گفتم :حلالت کردم سامان..حلالت کردم..دیگه بسته..بسته..دارم دیوونه میشم خدا..از جام بلند شدم..ارامش نداشتم..وضو گرفتم..به نماز ایستادم..بعد از نماز رو سجاده م نشستم و دستامو رو به سوی خدا بلند کردم..در حالی که صورتم غرق در اشک بود از ته دلم گفتم :خدایا سامان رو بخشیدم..حلالش کردم..بچه م رو یتیم کرد ولی حلالش می کنم..منو به روز سیاه نشوند ولی با این حال می بخشمش..خدایا بزرگی..رحیمی..من بخشیدمش..تو هم ببخش..سرمو روی مهر گذاشتم ..به هق هق افتادم..من هم خاطراتمو نوشتم..خاطرات حقیقی .. احساس عذاب وجدان داشتم..اینکه به ناحق اسم پدر بهار رو سامان قرار دادم..اینکه نذاشتم بچه م خانواده ی پدریشو ببینه..اینکه به خاطر خودخواهی خودم بهار رو از هویتش دور کردم..ولی مادر بودم..می ترسیدم..هنوز هم می ترسیدم حقیقت رو فاش کنم..می ترسیدم اقابزرگ بهارمو ازم بگیره..ولی سرنوشت چیزهای دیگه ای خواسته بود..اینکه..بهار درسش تموم شد..تو شرکتی مشغول به کار شد..پسر رییسش به خواستگاریش اومد..بهار به خاطر بیماری من و تامین مخارج داروهام تن به ازدواج اجباری داد..کیارش خلافکار از اب در اومد..و..بهار به خاطر اون افتاد زندان..سرگرد اریا رادمنش..نوه ی اقای کامرانی..پسرعمه ی بهار..خواهر زاده ماهان..اون هم وارد بازی سرنوشت شد..باعث شد بهارم از این مصیبت نجات پیدا کنه..خودش برام حقیقت رو گفت..اون روز گفت که ممکنه پدربزرگش باعث مرگ سامان شده باشه..وقتی ازش پرسیدم تو از کجا می دونی؟!..گفت اتفاقی پشت در اتاق پدربزرگش شنیده که اون گفته سامان سالاری تقاص خون ریخته شده ی تو رو پس داد پسرم..شک کردم..ادرس خونه ی اقابزرگ رو هنوز هم بلد بودم..نامه نوشتم..می خواستم بدونم هنوز هم اونجان یا نه..جوابم رو داد..وقتی درمورد خودم و نوه ش بهش گفتم با هیجان برام نوشت که می خواد بیاد و نوه ش رو ببینه .. من هم گفتم خواهش می کنم اینکارو نکنید..بهار خودش میاد پیشتون..قسم خورد..به خاک پسرش قسم خورد که اون باعث مرگ سامان نشده..گفت اخرین بار که دیدتش توی حیاط بیمارستان بوده..که اون رو هم سامان برام تعریف کرده بود..همه ی اینها اتفاقی بود ..سامان باید تقاص کارهاشو پس می داد که داد..من هم گناهکارم..من هم پنهانکاری کردم..باعث شدم دخترم خانواده نداشته باشه..همیشه افسوس بخوره..تو بدترین شرایط بزرگ بشه..چندبار خواستم اطلاع بدم که من و بهار همسر و دختر ماهان هستیم..ولی باز می ترسیدم بهار رو از من بگیرن..ولی وقتی فهمیدم بیماری لاعلاج دارم و دیگه امیدی نیست فهمیدم من هم دارم مجازات میشم و دیگه راهی ندارم..گناه من به سنگینی گناهان سامان نبود ولی اه و نگاه دختر یتیمم رو چکار می کردم؟..وقتی اه می کشید که بی کسِ..با نگاهش می گفت که چرا انقدر تنهاست..اینها گریبان گیرم شد..وقتی فهمیدم چیزی تا پایان عمرم باقی نمونده تصمیم گرفتم من هم مثل سامان خاطراتم رو نیمه حقیقی کنم..برای همین تو یه دفتر دیگه نصف خاطراتمو تغییر دادم..نمی خواستم بهار پی به حقیقت ببره تا ملامتم کنه..ازم گله کنه..بگه مادرم چرا با سرنوشتم اینکارو کرد..چرا نذاشت خوشبخت بشم..دیگه چیزی نوشته نشده بود..ولی پایانش با خط پررنگی نوشته بود "نامه را بخوان"..با دستای لرزونم برگه زدم..توی جلد دفتر یه نامه بود..بازش کردم..خاطرات حقیقی رو همراه با نامه برای اقابزرگ فرستادم..تا زمانی که بهار به نزدش رفت با خواندن ان ها پی به حقایق زندگی من و پدرش و سامان ببرد..می خواستم در کنار خانواده ی پدرش حقیقت رو بفهمد..برای اینکه مطمئن بشوم وصیت کردم..که بهار پیش اقای کامرانی برود وبرای من حلالیت بطلبد..از این راه هم خانواده ی پدریش رو می دید هم اینکه شخصا از اقابزرگ درخواست می کرد که من را حلال کند..این خاطرات نیمه حقیقی باعث می شود که بهار قدم در این راه بگذارد..ولی خاطرات حقیقی رو نمی توانستم پنهان کنم..باید به دست اقابزرگ می رسید..امیدوارم دخترم حال مرا درک کند..شاید کار بیخودی کردم که اینطور خاطرات را نوشتم..ولی این تنها فکری بود که به ذهنم رسید..دخترم..می دانم تو نیز این نامه را می خوانی..باز هم از تو می خواهم من و سامان را ببخشی..ما در حقت بدی کردیم..سامان خواسته و من ناخواسته..ولی هر دو از روی خودخواهی..حقایق این دفتر را بخوان..خاطرات نیمه حقیقی را برایت نوشتم تا قبل از همه چیز خانواده ی پدرت از موضوع مطلع شوند و تو را با اغوش باز بپذیرند..در این صورت نمی توانستم حقایق را در دسترست بگذارم..من را ببخش..محتاج حلالیتت هستم دخترم.."در پناه حق"دیگه چیزی نبود که بخونم..همه چیز رو فهمیده بودم..گذشته رو درک کرده بودم..مادرم..مگه می تونستم نبخشمش؟!..اون که کاری نکرده بود..مادرم بود..به خاطر من همه ی سختی ها رو تحمل کرده بود..من کی بودم که نبخشمش؟!..ولی سامان..اون هم به درد بدی گرفتار شد..هم توی این دنیا و هم اون دنیا مجازات شد..خدا با اون همه بزرگیش بخشید من که بنده ش بودم نبخشم؟..من هم سامان رو بخشیدم..گله ای از هیچ کدوم ندارم..اگر خاطرات رو نمی خوندم هم از مادرم گله می کردم و هم از خدا..ولی با خوندنشون این حس بهم دست نداد..و پدرم..ماهان..حتما اقابزرگ از پدرم عکس داشت..ولی توان اینو نداشتم که از اتاق بیرون برم..بدون هویت وارد این اتاق شده بودم .. بعد از درک حقیقت می خوام با هویت اصلیم برم بیرون..شناسنامه رو باز کردم..نگاهم به اسمم افتاد.."بهار کامرانی"
تقه ای به در خورد..نگام چرخید سمت در..اریا بود..توی درگاه ایستاد..به روم لبخند زد..--خانمی تموم نشد؟!..سرمو تکون دادم..شناسنامه رو گذاشتم رو میز..به دفتر خاطرات ماهان..پدرم.. دست کشیدم..گرمی دست اریا رو به روی دستم حس کردم..سرمو بلند کردم..همون لبخند به روی لباش بود..چرخید و اومد پشتم ایستاد..روم خم شد..از پشت بغلم کرد..اهسته کنار گوشم گفت :همه چیز رو در مورد گذشته ی پدر ومادرت فهمیدی؟!..دختر دایی..از لفظ "دختر دایی" خوشم اومد..ناخداگاه لبخند زدم و سرمو تکون دادم..بیشتر خم شد..صورتشو اورد جلو..لبخند رو به روی لبام دید..با شیطنت گفت :مگه چیز خنده داری گفتم؟!..-نه..--پس چی دختر دایی؟!..با خنده سرمو تکون دادم و منم با شیطنت گفتم :همین که بهم میگی دختر دایی..نمی دونم چرا خوشم اومد پسر عمه..سرخوش خندید و ولم کرد..رو به روم زانو زد و گفت :اگر خیلی خوشت اومده می خوای از این به بعد فقط صدات کنم دختر دایی؟!..به صورتش دست کشیدم و گفتم :من عاشق "بهارم" و "خانمی" گفتنتم..صورتشو اورد جلو ..یه بوسه ی سریع به روی گونه م زد و گفت :فدای تو..من که عاشق همه چیز تو شدم دختر..من چی بگم؟..با عشق نگاش کردم..از اینکه اریا وارد زندگیم شده بود..از اینکه الان همسرم بود و من از ته قلبم عاشقش بودم خدا رو هزاران بار شاکرم..بلند شد ایستاد..دستمو گرفت..از روی صندلی بلند شدم..--بریم خانمی..اقابزرگ می خواد باهات حرف بزنه..-چه حرفی؟!..با لبخند گفت :خودت می فهمی عزیزم..اروم دستمو کشید..با لبخند همراهش رفتم..همه توی سالن جمع شده بودن..با ورود من و اریا همه ی نگاه ها به سمتمون چرخید..به روی لب هاشون لبخند بود و نگاهشون رنگ مهربونی داشت..من هم به روشون لبخند زدم..صدای اقابزرگ رو شنیدم..--بنشین..نگاش کردم..نگاه مستقیم اون هم به من بود..رفتم جلو..روی مبل نشستم..اریا هم درست رو به روی من کنار نوید نشست..سنگینی نگاه بقیه معذبم کرده بود..دیگه نه ترسی داشتم و نه استرسی..ولی اینکه مرکز توجه باشم..یه جورایی هیجان زده م کرده بود..اقابزرگ :همه ی خاطرات مادرت رو خوندی؟..زیر لب گفتم :بله..همه رو خوندم..--پس پی به همه چیز بردی..می دونی که تو گذشته ش چیا بوده..در مورد پدرت ماهان و همینطور سامان سالاری همه چیز رو می دونی درسته؟..نگاهش کردم..نگاهش مهربون بود ولی لحنش مثل همیشه جدیت خودش رو داشت..-بله اقابزرگ..درسته..سرشو تکون داد..همونطور که نشسته بود به عصاش تکیه کرد..-- مادرت فکر می کرد عامل کشته شدن سامان من بودم..به اریا نگاه کرد..اریا هم با لبخند سرشو انداخت پایین..اقا بزرگ ادامه داد : اریا به اشتباه دچار سوتفاهم شده بود..ولی حقیقت چیز دیگری بود..سامان توی جاده ی شمال تصادف می کنه..با یه کامیون..مقصر سامان بود..خلاف رانندگی می کرد..حتما می خوای بدونی که اینها رو از کجا می دونم..نگام کرد..ولی من سکوت کرده بودم..منتظر بودم ادامه بده..--یکی از دوستان قدیمیم بهم زنگ زد و گفت پسرش توی جاده با کامیونش تصادف کرده..گفت که شمالِ و به ما نزدیکه..اگر میشه کمکش کنم..اونها همدان زندگی می کردن..ظاهرا پسرش بار میاره شمال که توی جاده این اتفاق میافته..درسته ..اون کامیون متعلق به پسر دوست من بود..نفسش رو همراه با اه داد بیرون و ادامه داد :پرس و جو کردم و فهمیدم کدوم پاسگاه بردنش..اونجا متوجه شدم اون مردی که با حامد تصادف کرده سامان سالاریِ..افتاده تو دره و حالش هم وخیمه..از اونجایی که سامان مقصر بود حامد این وسط پاش گیر نبود..ماشین سامان بیمه بود ولی چون از مدت بیمه ش گذشته و تمدیدش نکرده بود براش گرون تموم شد..خواستم ادرسش رو به دست بیارم ولی پلیس همکاری نکرد و بهم نه ادرس داد و نه شماره تلفن..حامد هم که مقصر نبود بتونم از اون طریق پیداش کنم..رفتم بیمارستانی که بستری بود..می دونستم ازدواج کرده ولی هیچ وقت نمی دونستم اون زن می تونه مادر نوه ی من باشه..هیچ وقت مریم رو ندیده بودم..چون خبر نداشت تو بیمارستان هم نیومد..نتونستم برم تو اتاقی که بستری شده بود..ولی از پشت شیشه دیدمش..زیر اون همه دستگاه بیهوش افتاده بود..از دکترش حالش رو پرسیدم گفت فلج شده و دیگه امیدی بهش نیست..از بیمارستان زدم بیرون..خیلی خوب یادمه که بارون شدیدی می بارید..برگشتم خونه..تو فکر بودم..اینکه بالاخره سامان جزای کارشو دید ..بهش گفته بودم خدا دیر می گیره ولی سخت گیره..اون هم سخت مجازات شد..اون روز که اریا اشتباه حرفم رو برداشت کرده بود من توی اتاقم داشتم با قاب عکس ماهان حرف می زدم..بهش گفتم سامان تقاص کاری که کرده بود رو پس داد..گفتم دیگه نباید عذاب بکشه..اینو بارها به ماهان پسرم گفته بودم..هر وقت به یادش می افتادم اینو به زبون می اوردم.
دیگه چیزی نگفت..همه سکوت کرده بودن..این سکوت رو من شکستم .. رو به اقابزرگ گفتم :می تونم..عکس..پ..پدرمو ببینم؟!..نگام کرد..گرم و دلنشین..سرشو تکون داد..دستشو اورد بالا و از توی جیب پیراهنش یه عکس کوچیک بیرون اورد..به طرفم گرفت..از جام بلند شدم و عکس رو از دستش گرفتم..دقیق نگاش کردم..شبیه همون عکسی بود که توی خونمون دیده بودم..عکسایی که توی صندوقچه بود..با بغض دستمو به روی عکس کشیدم ..تو دلم اسمشو صدا کردم..با اینکه اصلا قیافه ش رو یادم نمیاد و هیچ وقت ندیدمش ولی..واقعا دلم براش تنگ بود..انگار سالهاست می شناسمش..پدرم..ماهان..توی اتاقمون کنارهم دراز کشیده بودیم..فکر کردم خوابیده..اروم صداش کردم :اریا..ولی خواب نبود..جوابم رو داد..--جانم..خودمو کشیدم سمتش..سرمو گذاشتم رو سینه ش..دستاشو دورم حلقه کرد..همینطور که با موهام بازی می کرد گفتم :اقابزرگ گفت اخر همین هفته عروسیمونه ..نفسشو داد بیرون و گفت :اره خانمی..اخر همین هفته..-باورم نمیشه که همه چیز داره به خوبی و خوشی می گذره و مشکلات رو پشت سر گذاشتیم..--منم همینطور..گاهی اوقات در موردشون فکر می کنم..اینکه چه سختی هایی رو متحمل شدیم..مخصوصا تو..تهش هم خداروشکر می کنم که به بد جایی ختم نشد..-اگر این مشکلات و سختی ها سر راهمون قرار نمی گرفتن الان نه من اینجا بودم و نه تو رو در کنارم داشتم..پشتمو نوازش کرد و گفت :نباید گله کنیم..همه ش میشه " اگر" ..اگر کیارش تو زندگیت نبود منم نمی تونستم وارد زندگیت بشم..بعد هم مشکلات پشت مشکلات و ..قضیه ی اقابزرگ و دایی ماهان..واقعا پیچیده بود..سکوت کوتاهی کردم و گفتم :به سرنوشت و تقدیر اعتقاد داری؟!..خندید و گفت :اگر نداشتم الان اعتقاد پیدا کردم..ولی اره..تقدیرمون این بود..نمیشه بهش خورده گرفت..تهش هم به جای خوبی رسید..این مهمه..-درسته..تهش ..میان حرفم پرید و با سرخوشی گفت :تهش رسید به وصال من و تو..اروم خندیدم..روی موهامو بوسید..سرم روی سینه ش بود..صدای تپش قلبش گوشم رو نوازش می کرد..اروم بودم..به همون ارومی هم به خواب رفتم..همه در جنب و جوش خرید و تهیه وسایل مورد نیاز برای جشن عروسی من و اریا بودند..خودم از همه بیشتر هیجان داشتم..ولی دوست داشتم قبلش برم سرخاک پدرم و بعد هم مادرم .. ازشون بخوام برای خوشبختیمون دعا کنند..همه توی باغ جمع شده بودند..من و اریا زیر یکی از درختا ایستاده بودیم و نگاشون می کردیم..-اریا..نگام کرد..با هیجان گفتم :می خوام قبر پدرم رو ببینم..منو می بری اونجا؟!..لبخند دلنشینی روی لب هاش نشست..سرشو اروم تکون داد و گفت :چرا که نه..برو اماده شو..منم ماشین رو می برم بیرون..زود بیا..وای خیلی خیلی خوشحال بودم..با قدم هایی بلند به طرف خونه رفتم..سریع اماده شدم و زدم بیرون..نگاه همه به طرف من بود..با لبخند رو به اقابزرگ و بقیه گفتم :با اجازتون..می خوام برم سرخاک پدرم..اقابزرگ به روم لبخند زد و سرشو تکون داد..بقیه هم با لبخند نگام کردند..ازشون خداحافظی کردم..اریا تو ماشینش نشسته بود..به محض سوار شدنم حرکت کرد..-میشه سر راه گل وگلاب و شیرینی بخریم؟!..با تعجب گفت :واسه چی؟!..-می خوام شیرینی ها رو خیرات کنم..گل و گلاب هم که معلومه واسه چی می خوام دیگه..با لبخند سرشو تکون داد و گفت :ای به چشم..شما امر بفرما..لبخند زدم..اریا :قبر دایی تو یکی از امامزاده های شمالِ..جای سرسبز و خوبی هم هست..نزدیک به 45 دقیقه تو راه بودیم..اریا ترمز کرد..پیاده شدیم..به رو به روم نگاه کردم..یه امامزاده..با گنبدی سبز ..اریا جلو می رفت..من هم پشت سرش بودم..از بین قبر ها رد می شدیم..گوشه به گوشه ی امامزاده درخت کاشته بودن..به قول اریا جای سرسبز و خوبی بود..اریا زیر یکی از درختا ایستاد..نگاه مستقیمش به یکی از قبرها بود..با خودن اسمی که روی سنگ قبر بود فهمیدم خودشه.."ماهان کامرانی"..کنار قبرش زانو زدم..قلبم تندتند می زد..این قبر پدرم بود..اریا گل و گلاب رو گذاشت رو قبر و فاتحه خوند..بعد هم از جاش بلند شد و گفت : من میرم شیرینی ها رو خیرات کنم..
سرمو تکون دادم..شروع کردم به فاتحه خوندم..دسته گل رو گذاشتم کنار و همونطور که با شیشه ی گلاب قبرش رو شست و شو می دادم زیر لب باهاش حرف می زدم..-سلام.."بابا".."پدر"..هر دو برام واژه های غریبی هستن..هیچ وقت کسی تو زندگیم نبوده که پدر صداش کنم..باهاش بیگانه م..همیشه تو حسرت داشتن پدر بزرگ شدم..وقتی مدرسه می رفتم و می دیدم پدرای دوستام میان دنبالشون .. این من بودم که گوشه ی دیوار کز می کردم و با حسرت بهشون نگاه می کردم..دست تو دست باباهاشون شاد و سرمست از مدرسه می رفتن بیرون..ولی من با چشمان نمناکم فقط زیر لب صدا می زدم.."بابا"..ولی کسی نبود که بیاد پیشم و بهم بگه جانم دخترم..نبود..نبودی بابا..پیشم نبودی..گل ها رو برداشتم و پرپر کردم..همه رو می ریختم روی سنگ قبر..-از کی گله بکنم؟..از سامان؟..نیست که بهش بگم ازت متنفرم چون پدر منو کشتی..نیست بابا..اونم دستش از این دنیا کوتاه شد..نموند که حرفای توی دلمو بهش بزنم..از مادرم گله کنم؟..که توی این همه سال تو رو..اسمتو..هویت واقعی منو ازم پنهان کرد؟..ولی باز می بینم اونم مجبور شد..نمی تونست منو از دست بده..همیشه ترس اینو داشت..با اینکه مادر نیستم ولی می تونم درکش کنم..ولی از روزگار گله دارم بابا..از این زمونه ی نامرد که در حق همه ی ما بی وفایی کرد..تو..من..مادرم..تو که عاشقانه و به ناحق کشته شدی..من که همیشه حسرت داشتن پدر رو به دوش کشیدم ..ومادرم..مادرم از همه ی ما تنهاتر و محتاج تر بود..چون هم شوهرشو از دست داد .. هم عشقش و هم پدر بچه ش..ولی تونست به خاطر من تحمل کنه..بابا..با اینکه هیچ وقت صورتت رو یادم نمیاد و ندیدمت..ولی دلم خیلی خیلی برات تنگ شده..از وقتی فهمیدم تو پدرمی یه حسی پیدا کردم..هیچ وقت فراموشتون نمی کنم..نه شما رو و نه مادرمو..همیشه تو قلب بهار..دخترتون..جای دارید..دوستت دارم بابا..دوستت دارم..صورتم خیس از اشک بود..دستمو از گلبرگ ها مشت کردم و همه جای قبر پخش کردم..دستی مردانه کنار دستم قرار گرفت..اون هم گلبرگ ها رو مشت می کرد و می ریخت رو سنگ قبر..نگاش کردم..اریا با لبخندی جذاب زل زده بود به من..با لحن دلنشینی گفت :اشکاتو پاک کن خانمی..حیف که جلوی مردم خوب نیست وگرنه همه ش رو با نوک انگشتام پاک می کردم و به چشمات بوسه می زدم..درسته پدر و مادرت پیشت نیستن..این همه مدت تو سختی بزرگ شدی..ولی از این به بعد من در کنارتم..همیشه پیشت هستم..من..اقابزرگ..همه و همه..دیگه تنها نیستی بهارم..اشکامو پاک کردم..نگاهش گرم بود و پر از ارامش..ارامشی که به راحتی به وجود خسته ی من تزریق کرد و ارومم کرد..از جام بلند شدم..اریا هم کنارم ایستاد..نگاهم به قبر پدرم بود که حالا پوشیده ش دهبود از گلبرگ های رنگی..زیر لب ازش خواستم برای خوشبختیمون دعا کنه..بعد هم خداحافظی کردم و همراه اریا برگشتم..فردای همون روز به طرف تهران حرکت کردیم..می خواستم مادرمو ببینم..با اون هم درد و دل کردم..حرفامو باهاش زدم..از اون هم خواستم برای خوشبختی من و اریا دعا کنه..سر راه شیرینی خریده بودیم که براش خیرات کردم..قبر اون رو هم با گلاب شستم و با گلبرگ پوشوندم..رفتیم خونه ی قدیمی که من و مادرم سالها توش زندگی کرده بودیم..به اریا گفته بودم اینجا رو بفروشه و پولش رو در راه کمک به بچه های یتیم و بی پناهِ پرورشگاه ها صرف بکنه..خودم یتیم بزرگ شدم..خودم تو سختی به اینجا رسیدم..درک می کردم..پس نمی تونستم حالا که خدا درِ رحمتش رو به روم باز کرده بود اطرافیانم..مخصوصا بچه هایی که روزی خودم هم مثل اونها بودم رو فراموش بکنم..ولی اون موقع من مادرمو داشتم..این بچه ها که از هر دو محروم بودند چی؟..واقعا سخت بود..خیلی سخت..یک روز تهران موندیم و بعد هم برگشتیم شمال.یک هفته مثل برق و باد گذشت..واقعا ادم وقتی سرش شلوغه گذر زمان رو حس نمی کنه..چند ساعتی زیر دست ارایشگر نشسته بودم..وای خدا دیگه گردنم خشک شده بود..بالاخره کارش تموم شد..از جام بلند شدم..یه اینه ی قدی رو به روم بود..وقتی ایستادم تمام قد تونستم خودمو ببینم..وای عالـــی بود..لباسم رو قسمت بازو و سرشونه برهنه بود .. از قست سینه تا پایین کمرم تنگ می شد..دامن پفی و بلند که دنباله داشت..دنبالش رو دور دستم انداخته بودم..قرار بود تو باغ دو تا دختر بچه دنباله ش رو بگیرن..همراهم فقط مادرجون بود و عمه جون مادر نوید..شنلم رو پوشیدم..زنگ زده شد..خانم ارایشگر گفت که داماده..کلاه شنل رو انداخت رو صورتم و گفت: تا داماد شاباش نده نمیذارم رونما کنه..لبخند زدم..همه مانتوشون رو به تن کردن..اریا که اومد تو صدای دست و جیغ و هورا بود که به اسمون رفت..وای خدا داشتم از هیجان پس می افتادم..فقط صداشون رو می شنیدم..کلاه شنل نمیذاشت رو به روم رو ببینم..ولی کفشاشو دیدم..اره..کفشای مشکی و براق.. درست رو به روم ایستاده بود..خانم ارایشگر:اقا داماد رونما می کنید ولی قبلش شیرینی ما فراموشتون نشه..صدای خنده ی اروم و متین اریا رو شنیدم..نمی دونم چکار کرد که همه دست زدن..ولی از زیر کلاه دیدم که اطرافم پر از پول شد..کمی سرمو اوردم بالا..دست خانم ارایشگر یه دسته اسکناس بود و اطرافم هم روی زمین پول ریخته بود..صدای مادرجون رو شنیدم..--پسرم کلاهش رو بردار..فیلمبردار همزمان فیلم می گیره..همگی دست زدن و شمارش شروع شد..شاگردهای ارایشگر دست می زدن و می شمردن..--3..2..1..اریا کلاه رو از روی سرم برداشت..صدای دست و جیغ و هورا توی اون فضا هیجانم رو بیشتر می کرد..گونه هام گل انداخته بود ولی زیر اون همه ارایش مشخص نبود..
سرم همچنان پایین بود..دست گل زیبایی رو به طرفم گرفت..با دیدن دسته گل سرمو اروم بلند کردم..نگام تو چشمای مشکی و نافذش گره خورد..درهمون حال دستمو اوردم جلو و گل رو ازش گرفتم..نگاه از هم بر نمی داشتیم..وای فوق العاده شده بود..معرکه بود..با دیدنش توی اون سر و تیپ به وجد اومده بودم..کت و شلوار مشکی نوک مدادی..پیراهن سفید براق..نمی تونستم چشم ازش بردارم..بقیه هم امان نمی دادن..از بس دست می زدن و تبریک می گفتن..اریا خودش شنلم رو روی سرم مرتب کرد..دستمو دور بازوش حلقه کردم..فیلمبردار که یه خانم تقریبا 36,35ساله بود..جلوی ما عقب عقب می رفت و ازمون فیلم می گرفت..مادرجون و عمه هم پشت سرمون می اومدن..اریا در ماشین رو برام باز کرد..اروم نشستم..مادر جون :من با ماشین نوید میام..اریا اروم رانندگی کن..عجله نکنی..راستی میری اتلیه؟..--باشه..نه برای اون قسمتش یه برنامه ی دیگه دارم..--باشه پسرم..خداحافظ..اریا هم سوار ماشین شد..قبل از اینکه حرکت بکنه دستمو گرفت..گوشه ی کلاه رو دادم بالا و نگاش کردم..با لبخند جذابی زل زده بود به من..به روش لبخند زدم و گفتم :چرا اینجوری نگام می کنی؟!..با صدایی که به راحتی می شد هیجان درش رو حس کرد گفت :وای بهار مطمئنی خواب نیستم؟!..مثل فرشته ها شدی..وای بر دلِ من..داری دیوونه م می کنی به خدا..با طنازی گفتم :اریا..از دست تو..دستمو نوازش کرد و با لحن ارومی گفت :از دست تو که منو کردی یه پا مجنون..سر به بیابون نذارم خیلیه..خندیدم و گفتم :چرا بیابون؟!..با لبخند سرشو تکون داد و گفت :واسه ی اینکه داری دیوونه م می کنی..مگه طاقت میارم؟!..سرخوش خندیدم و گفتم :میاری..سرشو تکون داد و با ناله گفت :خدا کنه..وای از کاراش حسابی خنده م گرفته بود..ماشین رو روشن کرد..دستمو ول کرده بود..می دونستم همیشه مسلط رانندگی می کنه..پخش رو روشن کرد..صدای خواننده تو فضای ماشین پیچید..بهت تو ی دستامه وقتی تو پیش منینه تو نمی تونی از عشقم دل بکنیتو مال منی تو فال منی دنیا دنیا تو رو می خوامتو یاس منی احساس منی جز تو کسی رو نمی خوامتا تو رو دارم زندگی بهشت برامانگار خدا عشق تو رو نوشته برامتو مال منی تو فال منی دنیا دنیا تو رو می خوامتو یاس منی احساس منی جز تو کسی رو نمی خوامماشین بغلیمون تند تند با ریتم بوق می زد..سرمو بلند کردم..نوید بود..به اریا اشاره کرد شیشه رو بکشه پایین..اریا با لبخند شیشه رو داد پایین..--چیه؟!..نوید با خنده گفت :به به.. جناب سرگرد ..کولاک کردیا..دمت گرم..صداشو ببر بالااااا..اریا با خنده سرشو تکون داد و صدا رو بیشتر کرد..ماشینایی که کنارمون حرکت می کردن هم برامون بوق می زدن و بهمون تبریک می گفتن..جشن عروسی تو ویلای کنار دریا بود..اریا جلو بود و نوید هم پشت سرمون می اومد..رسیدیم..درو برامون باز کردن..وای دهانم باز مونده بود..وارد باغ شدیم..دور تا دور باغ رو با چراغ های زیبا و بادکنک های رنگی به شکل قلب و حلقه های گل تزیین کرده بودند..فوق العاده بود..ماشین رو به روی ویلا ایستاد..همه دوره مون کرده بودن..هیجانم بیشتر شده بود..اریا از ماشین پیاده شد..به طرفم اومد..در رو باز کرد..کمک کرد پیاده بشم..دستم تو دستش بود..کلاه شنل روی سرم بود ولی تا حدودی اطرافم رو می دیدم..جلومون گوسفند قربونی کردن..روی سرمون شاباش می ریختن ..همه دست می زدن و جیغ و هورا می کشیدند..از بین مهمونا رد شدیم .. به تبریکاتشون جواب می دادیم و تشکر می کردیم..به طرف ویلا رفتیم..
دستام تو دستاش بود..بالای سالن رو خیلی زیبا برامون اماده کرده بودند..داشتیم می رفتیم اونطرف که مادرجون با دست به اتاق اشاره کرد و گفت :برید تو اتاق..با تعجب نگاش کردیم..لبخند زد و گفت :برید خودتون می فهمید..اریا سرشو تکون داد..رفتیم تو اتاق..وای خدا..اتاق با ترکیبی از رنگ های بنفش و سفید ..همراه با سفره ی عقدی شیک و زیبا جلوه ای خاص پیدا کرده بود..بهت زده نگام به سفره ی عقد بود..اریا رو به مادرجون گفت :ما که قبلا عقد کردیم..دیگه سفره ی عقد لازم نبود..مادرجون سرشو تکون داد و به بالای اتاق اشاره کرد :برید بشینید رو صندلی..عاقد الان میاد..دیگه داشتم شاخ در می اوردم..اریا از من بدتر بود..با چشمای گرد شده گفت :عاقد؟!..همون موقع اعلام کردن حاج اقا اومد..همه به جنب و جوش افتادن..با اشاره ی مادرجون روی صندلی نشستیم..کنارمون ایستاد..به طرفمون خم شد و اروم گفت :اقابزرگ گفته شناسنامه ی بهار چون اصل نیست نمی خوام عقدی هم درش باشه..بهار 2 سال بزرگتر از سن اون شناسنامه ش هست..یعنی 20 سالشه..اقابزرگ گفت می خوام اسم اریا به عنوان شوهر تو شناسنامه ی حقیقی بهار باشه..درضمن اینجوری هم یه بار دیگه خطبه خونده میشه با اسم بهار کامرانی فرزند ماهان..و هم اینکه توی فیلم عروسیتون این لحظه ثبت میشه..هنوز گیج حرفاش بودم که عاقد شروع کرد..همون خطبه خونده شد ..فیلمبردار ازمون فیلم می گرفت..خب اینکه این لحظه یه خاطره برامون محسوب می شد بد نبود..خیلی ها بودن که قبلا عقد محضری می کردن ولی موقع عقد به صورت صوری خطبه می خوندند تا توی فیلم عروسیشون ثبت و ضبط بشه..این جشن هم مثل بقیه..با این تفاوت که اسم اریا می رفت تو شناسنامه ی حقیقیم..پس من 20 سالم بوده نه 18 سال..اره..اون زمان که سامان برای من شناسنامه گرفت من 2 ساله بودم..وای چه حسیه بیان بهت بگن تو 18 سالت نیست 20 سالته..ناراحتی و خوشحالی..هر دو حسی بودند که توی اون لحظه داشتم..ناراحت از این بابت که دیر فهمیدم ..خوشحال هم از این بابت که بالاخره فهمیدم..درسته دیره..ولی اینکه به حقیقت پی بردم خوش خیلی بود..خطبه خونده شد ..اینبار بزرگتر داشتم..دیگه تنها و بی کس نبودم..--با اجازه اقابزرگ و همه ی بزرگترا..بله..برامون دست زدن و بهمون تبریک گفتن..اینباراسم اریا به عنوان شوهرم توی شناسنامه ی خودم ثبت شد..سند ازدواجمون رو هم دادیم حاج اقا تا اسم پدر و فامیلم رو درست کنه..همه ی کارها انجام شد..همه هدایاشون رو به رسم تبریک بهمون دادند ..هر بار من و اریا ازشون تشکر می کردیم..چند تا عکس یادگاری هم تو زاویه ها و حالت های مختلف گرفتیم..اومدیم تو سالن..بزن و بکوب بود..اقابزرگ به طرفمون اومد..لبخند بر لب داشت..رو به رومون ایستاد..پیشونی من و اریا رو به گرمی بوسید..--توی اتاق عقد شلوغ بود نتونستم بیام..اینجا کادوی عروسیتونو میدم..پاکتی رو به طرف اریا گرفت..--این سند همون باغی هست که می خواستی..به عنوان هدیه ی عروسی بهت میدم..امیدوارم سال های سال خوشبخت در کنار هم زندگی کنید..دعای خیرم بدرقه ی راهتونه..برقی خاص تو چشمای اریا جهید..می دونستم همیشه ارزوش بود اون باغ رو به دست بیاره..اینکار اقابزرگ برامون ارزشمند بود..اریا اقابزرگ رو بغل کرد و ازش تشکر کرد..سرشو تکون داد ..لبخند زدم و ازش تشکر کردم..نیم نگاهی به سالن انداخت و گفت :اریا مگه قرار نبود مجلس مختلط نباشه؟..این چه وضعشه پسر؟..اریا با لبخند گفت :اقابزرگ نمی تونستم ویلا رو نصف کنم..مجبور شدیم..--این حرفا نیست..مردا برن تو حیاط و زنا داخل باشن..اریا سرشو تکون داد..من هم حرفی نداشتم..اینجوری بهتر هم بود..لااقل من معذب نیستم..داخل باغ هم میز و صندلی چیده بودند..اقایون رفتن بیرون و مجلس زنونه شد..اریا هنوز کنارم بود..شنلم رو در اوردم..اریا نیم نگاهی بهم انداخت .. سرشو انداخت پایین..خانمای فامیل وسط می رقصیدن و فیلمبردار هم فیلم می گرفت..عمه خانم به طرفمون اومد..صورتمو به گرمی بوسید..با تعجب نگاش کردم..مادرجون گفت :عمه خانم همه چیز رو در موردت می دونه دخترم..یعنی کل فامیل از موضوع مطلع شدن..با شرم سرمو زیر انداختم..عمه خانم با مهربونی گفت :خجالت نداره دخترم..انقدر خوشحال شدم که حد نداشت..اولش شوکه شدم..ولی بعد اشکم در اومد..اصلا باورم نمی شد..خوشبخت بشی ایشاالله..زیر لب تشکر کردم..کمی پیشمون موند بعد هم از کنارمون رد شد..هر دو رو صندلیمون نشستیم..اریا کنار گوشم گفت :1 ساعت دیگه میریم باغ ..قرار بود اتلیه نریم تا بریم اونجا عکس بگیریم..به همین بهانه میریم اونجا رو نشونت میدم..-پس مهمونا چی؟!..--اونا هم میان..ولی بعد از ما..هر وقت عکسامون رو انداختیم..-باشه..من حرفی ندارم..
مجبورمون کردن برقصیم..رو به روی هم بودیم..اریا یه کم سرخ شده بود..ولی زیبا و هماهنگ می رقصید..اروم بهش گفتم :تو هم خوب می رقصی.. ولی رو نمی کردی..زیر لب با لبخند گفت :من الان دارم اب میشم رقص چیه؟..برم بشینم؟..دستمو دور بازوش حلقه کردم .. همونطور که اروم و منظم می رقصیدم گفتم :نخیر تا من وسطم هیچ جا نمیری..با لبخند سرشو تکون داد..روی سرمون پول می ریختن..بعد از رقص اریا رفت پیش مردا..حیرت زده به باغی که جلوی چشمام بود نگاه می کردم..فوق العاد هبود..اصلا باغ نبود..یه تیکه از بهشت جلوی چشمام بود..نزدیک بهار بود و این طراوت.. زیباییِ باغ رو به رخ می کشید..گل های رنگارنگ همه جا دیده می شد..درختان بلند و سرسبز..یه حوض بزرگ با طرح و نقشی زیبا وسط باغ بود که وسط حوض یه فواره به شکل کوزه قرار داشت..واقعا عالی بود..درست رو به رومون یه ساختمون ویلایی با نمایی تماما سنگ..سفید..چون مروارید درخشان..مات و مبهوت دور خودم می چرخیدم..اریا محو کارهای من شده بود..با لبخند به اطرافش اشاره کرد وگفت :چطوره خانمی؟..با ذوق نگاش کردم و گفتم :وای اریا معرکه ست..حیرت اوره..اینجا خوده بهشته..زمزمه وار گفت :دقیقا..اینجا بهشته تو هم فرشته ی این بهشتی عزیزم..دستاشو دور کمرم حلقه کرد..با شنیدن صدای فیلمبردار که عکاسمون هم بود نگاهمون به سمتش کشیده شد..--اینجا واسه ی عکاسی جای بی نقصیه..مطمئنم عکساتون فوق العاده میشه..چند جا رو با راهنمایی های خانم عکاس تو حالت های مختلف ایستادیم تا ازمون عکس گرفت..بعد از 1 ساعت مهمونا هم رسیدن..شب خوبی بود..رویایی و زیبا..ویلایی که توش بودیم..یعنی همینجا که من اسمش رو گذاشته بودم" بهشت "رو از قبل برامون اماده کرده بودن..قرار بر این شد از این به بعد اونجا زندگی کنیم..وسایلمون رو از قبل بسته بودیم..ماه عسل قرار شد بریم چند جای ایران رو بگردیم..هر دفعه هم یکیمون یه جا رو پیشنهاد می کرد..من اول از همه گفتم مشهد..بی چون و چرا قبول کرد..دلم می خواست اول برم پابوس اقا امام رضا(ع)..مشهد..اصفهان..شیراز..همدان..و خیلی جاهای دیگه..واقعا بهمون خوش گذشت..عید امسال رو تو ماه عسل سپری کردیم..می خواستم درسمو ادامه بدم..حالا که اریا پشتم بود و موقعیتش رو داشتم نمی خواستم عقب بمونم..خودم پزشکی دوست داشتم..شغل پدرم..شب و روز درس می خوندم و اریا هم تشویقم می کرد..تا اینکه کنکور شرکت کردم..وای حالا باید منتظر نتایج می شدم..نتیجه ی زحمات و کم خوابی های این مدت..ولی یه روز اریا با روزنامه اومد خونه ..با شادی خبر قبولیم رو بهم داد..دیگه رو ابرا بودم..بهتر از این نمی شد..دقیقا همون رشته ای که می خواستم..پزشکی ..محیط دانشگاه سرد و خشک و مقرراتی بود..اینو می پسندیدم..توی درس و رشته م پیشرفت داشتم..تمام این پیشرفت و پشتکارم رو مدئون اریا بودم..اینکه با صبرو تحملش..با کمک های بی اندازه ش منو در هر چه بهتر شدن و موفق تر شدن تو رشته م یاری می کرد..
به همین ترتیب 2 سال گذشت..روی لبم زمزمه ی این رو داشتم که دلم بچه می خواد..ولی اریا مخالف بود..می گفت :درسات سنگینه نمی تونی از پسش بر بیای..ولی من می خواستم..اریا می گفت نه و من به اصرار می خواستم که بچه دار بشیم.. -اخه چرا؟!..با مهربونی نگام کرد و روی مبل جابه جا شد..--خانمی الان درسات سنگینه..تازه اول راهی..وقت زیاد داریم..رفتم جلو..توی بغلش نشستم...دستامو دور گردنش حلقه کردم و لبامو جمع کردم..-ولی اریا من دلم بچه می خواد..بینیم رو با نوک انگشت کشید .. با خنده گفت :تو خودت هنوز بچه ای..بچه رو می خوای چکار؟..با ناز گفتم:قول میدم به درسام لطمه ای نزنه..در ضمن من اگر هنوز بچه م پس چرا توعاشقم شدی؟..با شیطنت نگام کرد و گفت:عاشق همین بچه بازیات شدم..نمی دونستی؟..اخم شیرینی کردم که بلند خندید..منو به خودش فشرد و گفت :الان باید برم ستاد..شب که برگشتم درموردش حرف می زنیم باشه؟..از رو پاش بلند شدم..اون هم بلند شد و به طرف اتاق رفت..-باشه ..ولی امشب زودتر بیا..بین راه برگشت و نگام کرد..ابروشو انداخت بالا و گفت :چرا؟!..حرصم گرفت..با همون حرصه توی نگام زل زدم بهش..با لبخند سرشو تکون داد و رفت تو اتاق..وای خدا اخرشم منو دیوونه می کنه..خب بچه می خوام ..اون هم از اریا..وای بهتر از این نمی شد..ولی باید یه جوری راضیش می کردم..لباسش رو پوشید ..بعد از بوسیدن گونه م خداحافظی کرد و رفت..با لبخند بدرقه ش کردم..همین که درو بستم به فکر این بودم که امشب چکار کنم برامون به یادموندنی بشه؟..اخه سالگرد ازدواجمون بود..درضمن قرار بود در مورد بچه هم حرف بزنیم..امشب باید هرجوری شده راضیش کنم..جلوی اینه ایستاده بودم..با لبخند از تو اینه زل زده بودم به خودم..وای..یه لباس مخصوص رقص عربی به رنگ سبز فسفری..رنگش روشن بود و پارچه ش براق و لطیف..فقط قسمت سینه م رو می پوشوند..قسمت شکم و شونه هام برهنه بود..دامنش هم راسته بود و دو طرفش چاک داشت..به صورتی که وقتی می چرخیدم پاهام می افتاد بیرون..ارایش ملایمی هماهنگ با لباسم روی صورتم نشونده بودم..نقابم رو که از جنس پارچه بود روی صورتم بستم..همه چیز اماده بود..سی دی رو گذاشتم تو پخش و صداش رو زیاد کردم..اهنگ رو استپ کرده بودم تا هر وقت اریا وارد اتاق شد روشنش کنم..به ساعت نگاه کردم..10 دقیقه ی دیگه می رسید..لامپ رو خاموش کردم..گوشه به گوشه ی اتاق شمع گذاشته بودم..همه رو یکی یکی روشن کردم..اتاق توی نور شمع فوق العاده رویایی شده بود..لباسم از انعکاس نور شمع داخل سنگ ها و پولک هایی که بهش دوخته شده بود می درخشید..صدای در رو شنیدم..هیجان داشتم..روی تخت ایستادم..پرده ی دورش رو انداختم پایین..کنترل پخش تو دستم بود..چون پرده نازک بود از همونجا هم گیرنده ش کار می کرد..در اتاق باز شد..اریا مات و مبهوت به اطرافش نگاه می کرد..همون موقع پخش رو روشن کردم و کنترلش رو انداختم رو تخت..صدای اهنگ فضای اتاقمون رو پر کرد..ازپشت پرده دستامو باز کردم..خیلی اروم به دستام موج می دادم..چرخیدم ..همون موقع که خواننده شروع به خوندن کرد پرده رو زدم کنار..چشماش با دیدنم توی اون لباس و در حال رقص برق خاصی زد..به راحتی توی اون فضا که با نور کم .. رویایی و زیبا جلوه می کرد اون برق رو دیدم..کمرم رو می لرزوندم و به دستام موج می دادم..در همون حال دستامو اوردم بالا و این بار فقط به کمرم موج دادم..از سینه تا باسن..به طرفش رفتم..پشت بهش..دقیق رو به روی سینه ش ایستادم..با حالت رقص شونه م رو کشیدم عقب..دستاشو گرفتم و دور کمرم حلقه کردم..هماهنگ کمرم رو به چپ..به راست حرکت می دادم..با یه حرکت درهمون حال که تو اغوشش بودم برگشتم..خودمو به عقب پرت کردم..کمرمو سفت چسبیده بود..روی کمرم به پایین خم شده بودم..پام از قسمتی که دامن چاک داشت بیرون افتاده بود ..اورده بودمش بالا و اریا با یه دست پامو نگه داشته بود و با اون دستش هم کمرمو..پامو ول کرد..روی صورتم خم شد..خواست نقابم رو برداره که با لبخند خودمو کشیدم کنار..دوست داشتم تشنه ترش کنم..چرخیدمو رفتم وسط اتاق..دستاموجلوی صورتم گرفتم و باسنم رو لرزوندم..نگاهش روی تک تک اجزای بدنم می چرخید..به روی لباش لبخند جذابی خودنمایی می کرد..به طرفم اومد..همونطورکه کمرمو می لرزوندم دستامو بردم بالا که نقاب رو باز کنم..با یه قدم بلند جلوم ایستاد و دستامو گرفت..نگاش تو نگام قفل شد..دستاشو برد پشت سرمو بند نقاب رو باز کرد..نقاب افتاد..به روش لبخند زدم..خم شد لبامو ببوسه که ابرومو انداختم بالا و چرخیدم رفتم پشتش ایستادم..دستمو گذاشتم روی شونه ش و مسلط و هماهنگ رقصیدم..رفتم عقب..برگشت و نگام کرد..سینه م رو لرزوندم..یه چرخ زدم و رو به روش زانو زدم..موهامو ریختم تو صورتم.. سرمو خم کردم..سرمو می چرخوندم..اولش موهام رو به حالت موج لرزوندم بعد سرمو تکون دادم..در همون حال از جام بلند شدم..دیگه اخرای اهنگ بود..سرمو بلند کردم..موهام ریخت پشتم..دستمو بردم زیر موهام و با ناز نگاش کردم..نگاهش مخمور و جذاب شده بود..