انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 13 از 13:  « پیشین  1  2  3  ...  11  12  13

آبی به رنگ احساس من


زن

 
اهنگ که تموم شد به طرفم خیز برداشت و محکم بغلم کرد..نتونستم خودمو کنترل کنم ..هر دو پرت شدیم رو تخت..
اول چند ثانیه نگام کرد..همزمان نگاهمون روی لبهای همدیگه لغزید..سرشو اورد جلو .. محکم لباشو روی لبام فشرد..دستامو دور کمرش حلقه کردم..با اشتیاق فراوان لبام رو می بوسید..من هم همراهیش می کردم..
انقدر همو بوسیدیم که از نفس افتادیم..لباشو از روی لبام برداشت..هر دو نفس نفس می زدیم.
یشونیش رو به پیشونیم چسبوند .. زیر لب زمزمه کرد :روز به روز بیشتر عاشقت میشم..با این کارات منو دیوونه ی خودت کردی خانمی..
صدام اروم بود ولی همراه با شیطنت..
-منم همینو می خوام..می خوام همیشه عاشقم بمونی..چون خودم فراتر از تصورت عاشقتم و می خوامت..
نفس عمیقی کشید و با صدای لرزونی گفت :بهار با من چه کار کردی؟..دختر به خدا تکی..از اینکه دارمت..از اینکه عاشقت هستم به خودم می بالم..با این حرفاش هیجانم رو بیشتر می کرد..باعث می شد افسونش بشم..
با عشق زمزمه کردم :دوستت دارم عزیزم..
زیر گردنم رو بوسید و گفت :تو فوق العاده ای..منم دوستت دارم خانمی..بهارم..
-جانم..
سرشو بلند کرد..چشمای خمارش دیوونه ترم کرد..اشتیاق و خواستن تو چشماش بیداد می کرد..
لبخند خاصی زد و گفت :هنوز هم دلت می خواد مامان بشی؟..
با شوق گفتم :معلومه که دلم می خواد..ارزومه ..
اروم خندید و گونه م رو بوسید..چشمک بامزه ای زد و گفت :پس امشب..کار رو تموم می کنیم..
ابرومو انداختم بالا و با شیطنت گفتم :کاره چی؟..
خندید .. با لحن خاصی گفت :همون کوچولوی شیطونی که می خواد جای منو تو دلت بگیره..
دستمو دور گردنش حلقه کردم..با عشق نگاش کردم و زمزمه وار گفتم :هیچ چیز..هیچ کس..تو دنیا نمی تونه جای اریا رو توی دلِ بهار بگیره..مطمئن باش..
چند لحظه فقط زل زد تو چشمام..
لبخند جذابی تحویلم داد .. نگاه عاشق و مهربونش رو دوخت تو چشمام..
--اریا به فدات..مخلصتم خانمی..
-ما بیشتر جناب سرگرد..
با شوق نالید :ای خداااااااا..دیوونه نشم از دسته این دختـــر..
بلند خندیدم..ولی خنده م نصفه موند چون لبای اریا روی لبام نشسته بود..
بوسه ی طولانی از لبام گرفت و گفت :خب از همین حالا شروع کنیم؟..
-شام درست کردم..کیک پختم..پس اونا چی؟..
خندید و با کم طاقتی گفت :قربون خودت و دستپختت..فرار که نمی کنن..بعد می ریم می خوریم..الان چه وقته شامه..
خندیدم و گفتم :پس کی وقت شامه؟..
اونم خندید و گفت :هر وقت کارمون تموم شد..
وای دیگه از زور خنده اشک از چشمام جاری شده بود ..
-ازدست تو اریا..
تو اغوشش بودم..باز هم این من بودم که زیر بارون بوسه هاش غرق شدم و توی اغوش گم..
اریا رو می پرستیدم..اره..عشقش و دوست داشتنش رو ستایش می کردم..
چون..واقعا ستودنی بود..
شام خورده بودیم..کیک رو گذاشتم رو میز..با لبخند روی صندلی نشستم..
اریا نگاهی به من و کیک انداخت .. با لبخند گفت :به به.. چه خانم با سلیقه ای..
-مرسی عزیزم..بخور ببین چطوره؟..
--مطمئنم خوشمزه ست..مخصوصا اگر تو بهم بدی دیگه محشرم میشه..
با لبخند کیک رو برش دادم و گذاشتم تو بشقاب..دادم دستش که اونم بی معطلی شروع کرد..
اول یه تیکه گذاشت دهان من..نصفش هنوز تو دستش بود و نداشت همه ش رو بخورم.. اون رو هم گذاشت تو دهان خودش....
ابروشو انداخت بالا..قورتش داد و گفت :اوممممم..فوق العاده ست خانمی..جدی معرکه شده..
ذوق کردم و گفتم :وای راست میگی..خیلی خوب شده..ممنونم..
همونطور که کیکش رو می خورد گفت :راستی امروز پدر و مادر بهنوش رو دیدم..
کیکی که گذاشته بودم دهانم رو به ارومی قورت دادم و گفتم :واقعا؟!..خب چی شد؟!..
سرشو تکون داد و گفت :مشکل مالی..اقای هدایت رو اورده بودن ستاد..زنش هم باهاش اومده بود..هر دو پیر و شکسته شدن..
با صدایی گرفته گفتم :خب اره..هرچی نباشه پدر ومادرش هستن..بهنوش هم تنها فرزندشون بود..
فقط سرشو تکون داد..اروم از جام بلند شدم..رفتم تو اتاق تا کادوی سالگرد ازدواجمون رو اماده کنم..
براش یه ست چرم اصل که کیف و کفش و کمربند بود گرفته بودم..گذاشته بودم تو یه جعبه ی طرحدار و بزرگ که یه ربان ابی هم روش داشت..صداش زدم..
-اریا..
از توی هال گفت :جانم..-چند لحظه میای؟..
صداشو نشنیدم..ولی صدای قدمهاش به گوشم خورد..جعبه رو گذاشتم رو میز و سریع رفتم تو درگاه در ایستادم..دستامو به درگاه تکیه دادم و راهشو سد کردم..جلوم ایستاد..اروم خندید و به دستام نگاه کرد..
--چکار می کنی خانمی؟..واسه چی راهو سد کردی؟..
-چشماتو ببند ..با تعجب گفت :چرا؟!..
-تو ببند..چراشو بعد می فهمی..با شیطنت نگام کرد و چشماشو بست..
دستشو گرفتم و کشیدمش تو اتاق..
-باز نکنیا..
--نه شیطون..
SH.M
     
  
زن

 
روبه روی میز ارایش ایستاد..خودم راهنماییش می کردم..جعبه روی میز بود..
--پس چرا وایسادی؟!..باز کنم؟!..
-اره ..حالا می تونی چشماتو باز کنی..
اروم چشماشو باز کرد..نگاهش افتاد تو اینه بعد هم سر خورد رو جعبه ی کادو..
چشماش برقی زد..به طرفم برگشت و گفت :اوه دختر چکار کردی؟!..مال منه؟!..
ابرومو انداختم بالا و با لبخند گفتم :نخیر واسه اقابزرگه..
لبخندشو جمع کرد و گفت:اِِِِِ..خب پس..
باور کرده بود با خنده گفتم :ماله شماست جناب سرگرد..امشب سالگرد عروسیمونه اقای خوش حواس..
کم کم لبخند مهمون لباش شد و گفت :اِِِِِ..
بلند خندیدم :ارههههه..
خندید و گونه م رو بوسید:فدای تو بشم عزیزم..تو خودت و وجودت تو زندگی واسه ی من بزرگترین و بالاترین هدیه ست..این کارا لازم نبود..
با لبخند نگاش کردم..عاشقش بودم..از جونم هم بیشتر اریا رو دوست داشتم..
با لبخند برگشت و جعبه رو برداشت..
--خب حالا هندونه ها رو بی خیال بشیم که هی می کارم زیر بغلت..بریم سروقت زحمتی که کشیدی..
به شوخی زدم به بازوش و گفتم :یعنی هندونه گذاشتی زیر بغلم ؟..حرفات واقعی نبود؟..
خندید و از تو اینه بهم چشمک زد :من غلط بکنم بخوام هندونه بذارم زیر بغلت..تا من هستم تو یه نخود هم نباید بلند کنی..به حرفش خندیدم..بعضی اوقات واقعا شیطون می شد..
در جعبه رو برداشت..همه رو یکی یکی اورد بیرون..با شوقی که تو صداش مشهود بود گفت :وای بهار چرا اینکارو کردی؟..اینا فوق العاده ن دختر..
ذوق زده گفتم :دوستشون داری؟..
نگام کرد و گفت :چون تو گرفتی خیلی ..ولی اینقدری که تو رو دوست دارم هیچ چیزی رو توی این دنیا دوست ندارم..
ناخداگاه دستامو دور گردنش حلقه کردمو سرشو به پایین خم کردم..لبامو گذاشتم رو لباشو محکم و گرم بوسیدمش..
لبامو که از رو لباش برداشتم لبخند بزرگی زد و گفت :وای این بوسه ت بهترین کادو واسه ی من بود بهارم..
اروم خندیدم..این مرد پر از شور و هیجان بود..واقعا در کنارش خوشبخت بودم..خوشبخت و خوشحال..
--خب حالا نوبتی هم باشه نوبته منه..
با تعجب و شوق خاصی دستامو زدم به هم و گفتم :مگه تو هم کادو خریدی؟!..
خندید وگفت :پس چی؟..فکر کردی فقط تو سالگرد ازدواجمون یادت مونده؟..بهترین روز عمرم بود..مگه به این اسونی ها فراموش میشه؟..من نمیگم چشماتو ببیند..دوست دارم همیشه چشمات به روی من باز باشه..
با لبخند نگاش کردم..از توی جیبش یه جعبه بیرون اورد..به طرفم گرفت..
خواستم از دستش بگیرم که دستشو کشید عقب..با تعجب نگاش کردم..
--هنوز هم دوست داری پدر و مادرت رو در کنار هم پیش خودت داشته باشی؟!..حضورا نمی گم..همین که همیشه پیش خودت اونا رو داشته باشی..به جز قلبت..
از شنیدن حرفاش یه کم گیج شده بودم ..نگاهمو که دید اروم خندید و جعبه رو به طرفم گرفت..ازش گرفتم..با لبخند بازش کردم..
یه جعبه ی سرمه ای مخمل..که با یه ربان ابی روشن به صورت پاپیون گوشه ش تزیین شده بود..
یه گردنبند به شکل قلب..روش پر از نگین بود..اوردمش بیرون..جلوی صورتم گرفتم..وای..خیلی خوشگل بود..تلالو خاصی داشت..
--بازش کن..
با تعجب گفتم :چی؟!..
دستشو اورد جلو..دو طرف قلب رو فشرد..قلب طلایی از هم باز شد و همراهش صدای موزیک ملایم و زیبایی فضا رو پر کرد..با ناباوری نگاش می کردم..قلب به دو نیمه تقسیم شده بود..یه طرف عکس مادرم که به روم لبخند می زد و یه طرف هم عکس پدرم ماهان..که اون هم با لبخند نگام می کرد..
عالی بود..نه..از عالی هم فراتر..محشر بود..زبونم بند اومده بود..اشک به چشمم نشست..
به اریا نگاه کردم..با لبخند گفتم:ا..اریا این..این..
اروم بغلم کرد..سرمو به شونه ش تکیه دادم..چشمامو روی هم فشردم..قطره اشکی روی صورتم جاری شد..
-اریا ..این بهترین کادویی بود که تو عمرم گرفتم..ازت ممنونم..
منو به خودش فشرد و گفت :عزیزدلم..خوشحالم خوشت اومده..
-خیلی دوستت دارم..
--من بیشتر..خیلی خیلی بیشتر..انقدر که تو تصورت نمی گنجه بهار..
لبخند زدم..مثل همیشه تو اغوشش اروم بودم..
ارامش حقیقی برای من..یعنی اغوش اریا..
اریا توی اتاق..پشت میزش نشسته بود .. پرونده ای در دستش بود و با دقت ان را مرور می کرد..
تقه ای به در خورد..سرش را از روی پرونده بلند کرد..
--بفرمایید..
نوید لبخند بر لب وارد اتاق شد..
اریا دوباره سرش را انداخت پایین و گفت :چه عجب من در زدن تو رو هم دیدم..چی شده؟!..
نوید روی صندلی نشست و با خنده گفت :مگه باید چیزی شده باشه؟..من همیشه با ادب بودم..
-اره خب..همیشه با ادب بودی..ولی هیچ وقت رو نمی کردی..
نوید سکوت کرد..اریا پرونده را بست و کناری گذاشت..انگشتانش را در هم قفل کرد .. به نوید نگاه کرد..
نوید لبخند به لب داشت و جورِ خاصی به اریا نگاه می کرد..
-باز چی شده؟!..
--هیچی ..تو چرا امروز انقدر به من مشکوکی؟!..
-د اخه می شناسمت نوید..چشمات داد می زنه می خوای یه چیزی بگی ولی مرددی..
خندید و گفت :ایول داری به خدا..
اریا با لبخند گفت :پس یه چیزی شده..خب بگو ببینم..باز چکار کردی؟!..
--دست گل اب دادم..
لبخند از روی لبان اریا محو شد..نوید تند تند گفت :نه یعنی..کار بدی نیست..خوبه..واسه من که خیلی خوبه..
-ای بابا..درست حرف بزن ببینم چی میگی؟!..
دست دست می کرد..من من کنان گفت :یه چیزی..ازت می خوام..قول میدی کمکم کنی؟!..
اریا چشمانش را باریک کرد و دقیق نگاهش کرد..
-اره بگو..
نوید نفس عمیقی کشید و شروع کرد..
--دقیقا 1 ماه پیش بود..شب داشتم بر می گشتم خونه که تو یه کوچه متوجه شدم 3 نفر سارق دارن کیف یه دختر رو به زور ازش می گیرن..منم چون لباس فرم تنم بود تا دیدنم پا گذاشتن به فرار..
دختره گریه می کرد و با دیدن من انگار روح دیده باشه به من من افتاد..بهش گفتم اروم باش ولی هنوز داشت می لرزید..تند تند می گفت من بی گناهم ..تو رو خدا به بابام چیزی نگید..
هر چی می گفتم نترس کاری باهات ندارم بی خیال نمی شد..اخرش دیدم نخیر هی داره التماس می کنه و گریه ش بند نمیاد..یه داد سرش زدم که بنده خدا تموم کرد..
اریا با چشمان گرد شده گفت :یعنی چی تموم کرد؟!..
نوید خندید و گفت :نه که جدی جدی تموم کنه..یعنی ترسید و ساکت شد..بعد یه چند تا سوال ازش کردم..اونم از ترسش تند تند جواب می داد..گفت حال مادرش خوب نیست..خونه ی خاله ش ِ و باید بره اونجا..خلاصه رسوندمش..
SH.M
     
  
زن

 
--خب..حالا مگه چی شده؟!..
نوید با لبخند سرش را پایین انداخت و گفت :یه چیزی شده دیگه..
-چی؟!..
--خب..من..یه جورایی..
لبخند اروم اروم روی لب اریا نشست..بلند خندید و گفت :عاشقش شدی؟!..تو؟!..
نوید سرش را بلند کرد و با اخم کمرنگی گفت : خب اره..مگه چیه؟!..چرا می خندی؟!..
خنده ی اریا تبدیل به لبخند شد و گفت :نمی دونم ولی خنده م گرفت..وای نوید تو عاشق شدی؟!..حالا دختره رو می شناسی؟!..تعریف کن ببینم..
--درموردش تحقیق کردم..پدرش پدرِ واقعیش نیست..مادرش هم ناراحتی کلیه داره ولی براش کلیه پیدا شده و می خواد عمل کنه..وضع مالیشون هم خوبه..بد نیست..خودش هم دختر خوب ونجیبیه..اسمش هم..رهاست..
-خوبه..پس تحقیقم کردی..حالا از من چه کمکی ساخته ست؟!..
--می خوام بری با مامان صحبت کنی..نگرانم راضی نباشه..
-چرا؟!..
--خب دیگه..به خاطر پدر رها و مادرش..نمی دونم..نگرانم..اینکارو می کنی؟!..
اریا با لبخند سرش را تکان داد و گفت :اره..چرا که نه..یه داداش نوید که بیشتر نداریم..
چشمان نوید برقی زد و با شوق گفت :نوکرتم اریا..
-مخلصیم..به به..پس یه شام عروسی افتادیم..نوید خندید و سرش را تکان داد..
-داریم کجا میریم؟!..
--صبر کن خانمی می فهمی..
دیگه چیزی نگفتم..اریا منو اورده بود بیرون و می گفت می خواد یه چیزی نشونم بده..هر چی هم ازش می پرسیدم چی؟!..می گفت بعد خودت می فهمی..
ماشین رو گوشه ای نگه داشت..
-پیاده شو عزیزم..رسیدیم..
هر دو از ماشین پیاده شدیم..با تعجب به رو به روم نگاه کردم..
تابلویی که سر در ساختمون نصب شده بود " مهد کودک بهار"..
زبونم بند اومده بود..به اریا نگاه کردم..انقدر تعجب کرده بودم که اصلا نمی دونستم چی بگم..
-ا..اریا ..اینجا..اینجا..مهد کودک....
سرشو تکون داد و کنارم ایستاد..با لبخند گفت :اره خانمی..این همون مهد کودکیِ که انتظارشو می کشیدی..بالاخره کار ساختش تموم شد..
مات و مبهوت به ساختمونه مهد نگاه می کردم..اینجا زمینش همون زمینی بود که اریا به عنوان مهریه ی صیغه ی محرمیت به نامم کرده بود..
همیشه می گفتم دوست دارم اینجا یه مهد بسازم..عاشق بچه ها بودم..می دونستم در حال ساخته ولی نمی دونستم کار ساختش تموم شده..
-وای اریا..واقعا سوپرایزم کردی..نمی دونم چطور ازت تشکر کنم..
دستشو گذاشت پشتم .. در حالی که به داخل ساختمون هدایتم می کرد گفت :تشکر لازم نیست عزیزم..همه ی زحماتش رو خودت کشیدی..برو داخلش رو ببین..
وارد مهد شدیم..روی دیوارهای اطراف نقاشی های زیبا از شکلک ها و شخصیت های کارتونی کشیده بودن..
دیوار های داخلی مهد به رنگ صورتی و ابی و سفید بود..رنگ امیزی جالب و متنوعی داشت..
خوشحال بودم..خیلی خیلی خوشحال..
--خوشت میاد؟..
به اطرافم نگاه کردم..لبخند بزرگی روی لبام بود..
-عالیه اریا..نقص نداره..واقعا ازت ممنونم..
لبخند زد و گفت :عزیزم اینها همه در مقابل این همه خوشبختی که در کنارت به دست اوردم هیچه..تو فرشته ای تو زندگیِ من..در برابر این همه مهربونی و محبت تنها با عشق زل زدم توی چشماش..
زبانم از بیان جملات قاصر بود..
SH.M
     
  
زن

 
اریا موضوع نوید رو بهم گفته بود..ولی عمه راضی نمی شد..می گفت به هیچ عنوان این خانواده با ما جور نیستن..
نمی دونم والا..ولی نوید اعصابش حسابی داغون بود..دیگه دست به دامن اقابزرگ شده بود که اونم می گفت اینبار نمی خواد دخالت بکنه..هرچی پدر ومادر نوید گفتن همون درسته..
فعلا درگیر این موضوع بود..ظاهرا هیچ کدوم کوتاه بیا نبودن..
بالاخره بهترین و خوش ترین خبر عمرم رو شنیدم..اینکه باردارم..اره..وای خدا اون روز که جواب ازمایش رو گرفتم انقدر ذوق کردم و بالا پایین پریدم که از زور خستگی به نفس نفس افتادم..
با اریا رفتیم و جواب رو گرفتیم..لبخند لحظه ای از روی لبامون محو نمی شد..همون روز رفتیم رستوران و بعد ازخوردن یه ناهار خوشمزه یه چرخی تو شهر زدیم..
دیگه حق نداشتم دست به سیاه و سفید بزنم..مادرجون و عمه جون هر روز پیشم بودن..کلا دورم همیشه شلوغ بود..اریا هر روز دست پر می اومد خونه و بیش از پیش بهم توجه می کرد..ولی خب دوره ی ویاری که داشتم خیلی سخت بود..مرتب از اریا دوری می کردم..وای..
البته این حالات موقت بود و فقط چند ماه اول اینطور می شدم..ولی خب همون مدت هم اریا مجبور می شد جدا بخوابه..وای که چقدر به من و خودش سخت می گذشت..
مرتب تحت نظر پزشک بودم..چند ماه اخر رو دانشگاه نرفتم..باید استراحت می کردم..
وقتی سونو دادم پزشکم گفت دوقلو هستن..خدایا این بزرگترین نعمت تو زندگیم بود..دوتا بچه..از اریا..ثمره ی عشقم بودن..من و اریا تصمیم گرفته بودیم بعد از به دنیا اومدن بچه ها..بعد از 6 ماه که دیگه غذای مکمل هم می تونستم بهشون بدم براشون پرستار بگیریم..
از همین الان به فکرش بودیم..تا اینکه مادرجون گفت یه خانم میانسال و باتجربه سراغ داره که می تونه این مسئولیت رو قبول کنه..به خاطر اینکه از درس و دانشگاه عقب نیافتم اینکارو می کردم وگرنه از خدام بود همیشه پیششون باشم..
با بی قراری پشت در اتاق راه می رفت..نگاهش به ساعتش بود و در اتاق که کی باز می شود..
بهار نیمه شب دردش شروع شده بود ..اریا او را به بیمارستان منتقل کرد..طبق نظر پزشک این درد درده زایمان بود و این یعنی زمان تولد فرزندانشان رسیده است..
در اتاق باز شد..یکی از پرستارها که زنی تقریبا میانسال بود در حالی که نوزادی را در اغوش داشت جلوی دراتاق ایستاد..
نوازد را به طرف اریا گرفت و با لبخند گفت :خدا یه فرشته ی ناز بهتون داده..پسرتون هم داره به دنیا میاد..
اریا با اشتیاق دخترش را در اغوش گرفت..به گفته ی پرستار چون فرشته زیبا بود..به مناسبت این خبر مقدار زیادی پول به عنوان مژدگانی به پرستار داد..
--ممنونم..بچه رو بدید باید برای معاینه ببرمش..
اریا به سختی از نوزاد دل کند و او را در در اغوش پرستار گذاشت..
همان موقع یکی از پرستاران بیرون امد و رو به پرستاری که نوزاد را بغل داشت گفت :خانم شیبانی اقای دکتر میگن وضعیت بیمار خوب نیست..بیاید داخل ..باید تزریقاتشو انجام بدید..
پرستار با نگرانی نگاهی به اریا انداخت و سریع رفت داخل اتاق..
پرستار خواست داخل شود که اریا صدایش زد..نگرانی و ترس در نگاه و صدایش مشهود بود :حال خانمم چطوره؟..چی شده؟..
پرستار مردد نگاهش کرد و گفت :شما شوهر بهار کامرانی هستید؟..
--بله..
--ما داریم تلاشمون رو می کنیم..بچه و خانمتون تو وضعیت نرمالی نیستن..
شاید..شاید مجبور بشیم جون یکیشون رو نجات بدیم..خانمتون..یا..بچه..
قلبش از حرکت ایستاد..احساس می کرد گلو و دهانش خشک شده است..
بی معطلی ..با جدیت کامل گفت :به پزشکش بگید در هیچ شرایطی نباید بذاره جون خانمم به خطر بیافته..فقط خانمم..فقط اون..می خوام سالم تحویلم بدینش..شنیدید چی گفتـم؟..
جمله ی اخرش را با صدای بلند گفت..
--بله اقا شنیدم..اینجا بیمارستانه..خواهشا رعایت کنید..
با صدایی لرزان گفت :خانم برو داخل اینا رو به پزشکش بگو..
پرستار سرش را تکان داد و با اخم کمرنگی وارد اتاق شد..
اریا روی صندلی نشست..سرش را در دست گرفت..کلافه بود..از طرفی ترس از دست دادن بهار دیوانه ش می کرد..
از جایش بلند شدم..قدم زد..ارام و قرار نداشت..زیر لب دعا می خواند..نذر امام رضا کرد که اگر بهار و بچه هر دو سالم بمانند هر 4 نفر به پابوسش بروند و انجا نذرش را ادا کند..
در دل گفت که اگر سرنوشت ان نوزاد این است که پا به این دنیا نگذارد ولی جان بهارش به خطر نیافتد..برای ان هم نذرکرد..ولی ازته قلبش می خواست که فرزندش همراه همسرش هر دو نجات پیدا کنند..
زمان به کندی می گذشت..همان موقع یکی از پرشکان به سرعت از انتهای سالن به طرفش امد و بی توجه به حضور اریا وارد اتاق شد..به ساعتش نگاه کرد..نیم ساعتی گذشته بود که در اتاق باز شد..پرستار همراه نوزاد بیرون امد..لبخند بر لب داشت..
با خوشحالی گفت :تبریک میگم..پسرتون هم به دنیا اومد..
اریا بی معطلی پرسید :خانمم..حال اون چطوره؟..
--خانمتون هم حالش خوبه..بنده خدا خیلی اذیت شد ولی زن قوییهِ..
اریا نفسی از سر اسودگی کشید و زیر لب خدا را شکر کرد..با لبخند نوزاد را در اغوش گرفت..زیبا بود..به ارامی چشمانش را بسته بود و لبانش را تکان می داد..
به خاطر سلامتی فرزندش و خبر به دنیا امدنش وسلامتی بهار اینبار هم مقدار زیادی پول به عنوان مژدگانی به پرستار داد..پرستار تشکرکرد .. نوزاد را از اغوش اریا جدا کرد و به داخل اتاق برد..
به بخش منتقل شدم..امروز واقعا مرگ رو جلوی چشمام دیدم..اینکه مادر شدن خیلی سخته..دردش رو با تمام وجود حس کردم..اینکه تونستم بفهمم مادرم به خاطر به دنیا اومدن من چه سختی کشیده..واقعا راست گفتن که تا مادر نشی نمی تونی درک کنی که چه سختی هایی داره..
SH.M
     
  
زن

 
اریا کنارم بود..بچه ها کنارم توی تختاشون خوابیده بودن..
وقتی برای اولین بار بهشون شیر دادم بهتریم حس رو تو عمرم تجربه کردم..احساس می کردم عاشقانه و از صمیم قلبم دوستشون دارم..نه..این عشقو دوست داشتنم هزار برابر شده بود..حس شیرینی بود..حس مادر شدن..
در اتاق باز شد..وای خدا..همه بودن..مادرجون..پدرجون..عمه و شوهر عمه و نوید..اقابزرگ هم همراهشون اومده بود..
لبخند بر لب داشت و نگاهش به من بود..با همه سلام و احوال پرسی کردم..گل وشیرین ها رو گذاشتن رو میز ..
مادرجون و عمه رو بوسیدم..پدرجون هم پیشونیم رو بوسید وبهم تبریک گفت..
اقابزرگ جلو اومد و پیشونیم رو بوسید..
--تبریک میگم دخترم..امروز از ته دل شادم..تو دوباه منو به زندگیم برگردوندی..با حضورت ..
به بچه ها نگاه کرد و گفت :و با به دنیا اوردن این دوتا گل ..شادیمون رو تکمیل کردی..خدا همتون رو حفظ کنه..درضمن از همین الان یه تبریک دیگه هم بهت میگم..خانم دکتر..برای من وخانواده باعث افتخاری دخترم..
به روش لبخند زدم و با خجالت گفتم :ممنونم اقابزرگ..هر چی هم داریم از نعمت و برکت وجود شماست..ازتون واقعا ممنونم..ایشاالله سایتون هیچ وقت از سر ما کم نشه..
به سرم دست کشید وبا مهربونی گفت :زنده باشی دخترم..
اقا بزرگ 3 تا پلاک که روش اسم "الله"حک شده بود بهمون کادو داد ..ولی یکیشون از بقیه بزرگتر وسنگین تر بود..
اقابزرگ :اون دوتا که کوچیک و ظریف هستند واسه نتیجه های خوشگلمه..فقط یکیش ماله تو ِ..
از این حرفش همه خندیدیم..
هم من و هم اریا هر دو ازش تشکر کردیم..کادوی پدر جون و مادر جون یه سرویس طلا بود..و عمه جون هم یه دستبند..از همشون تشکر کردیم..
-از همگی ممنونم..این کارا لازم نبود به خدا..چرا زحمت کشیدید..
مادرجون :این حرفا چیه دخترم..قابل تو رو نداره..این دوتا نازنین رو به دنیا اوردی ..این کمترین کاریه که ما برات انجام دادیم عزیزم..
نگاهم پر از تشکر وسپاس بود..همیشه دوست داشتم چنین خانواده ای داشته باشم..و از خدا واقعا ممنونم ..
اینکه بعد از پشت سر گذاشتن این همه مشکلات این پاداش بزرگ رو بهم عنایت کرد..
همه شون رو دوست داشتم و به داشتنشون افتخار می کردم..
اریا با نوید پچ پچ می کرد..می دونستم داره ازش درمورد رها می پرسه..نوید کمی گرفته بود..
اریا رو به همه گفت :خب حالا نوبتی هم باشه نوبت تعیین اسم بچه هاست..
رو به اقابزرگ گفت :شما بزرگه مایی اقا بزرگ..نظرتون چیه؟..
اقابزرگ با لبخند گفت :پسرم تو و بهار پدر ومادرشون هستید..وظیفه ی شماست که به روی بچه هاتون اسم بگذارید..هر چی خودتون صلاح می دونید..
بقیه هم تایید کردن..من و اریا هر دو از اقابزرگ تشکر کردیم..
اریا گفت :پس با این حساب یه کاری می کنیم..من اسم دخترمون رو انتخاب می کنم..بهار اسم پسرمون رو..چطوره؟..
همه موافق بودن..منم همینطور..
اریا گفت :وقتی پرستار بچه رو گذاشت تو بغلم و گفت خدا یه فرشته بهتون داده..نمی دونم چرا این اسم به دلم نشست..چون واقعا هم مثل فرشته ها بود..بنابراین تصمیم گرفتم اسمش رو بذارم "فرشته"..
تا اینو گفت همه اروم براش دست زدند و ابراز رضایت کردند..می دونستم اروم دست زدن تا بچه ها بیدار نشن..
فرشته..اره..اسم فوق العاده ای بود..واقعا زیبا بود..
اریا با لبخند رو به من گفت :خب این هم از اسم دخترمون که شد فرشته..اسم اقاپسر گلمون رو چی بذاریم؟..
نگاهی به جمع انداختم و با لبخند گفتم :والا..چی بگم..باید یه اسمی باشه که به فرشته هم بخوره دیگه..من میگم..
تو چشمای اریا نگاه کردم و گفتم :فرهاد..
اینبار هم همه دست زدند..خوشحال بودم که راضی هستند..
اریا هم با لبخند سرشو تکون داد و گفت :عالیه..فرشته و فرهاد..
همگی مجددا بهمون تبریک گفتند.. وقت ملاقات تموم شده بود.. همگی خداحافظی کردن و رفتن..
ولی اریا چند دقیقه ای پیشم موند..کنارم نشست..دستمو گرفت تو دستاش..
- نوید چی می گفت؟..
--هیچی..میگه خاله هنوز موافق نیست..ولی میگه منم از تلاش دست بر نمی دارم..بالاخره راضیشون می کنم..از شناختی که روی نوید دارم مطمئنم راضیشون می کنه..
لبخند زدم..
تو چشمام خیره شد وگفت :از گذاشتن اسم فرهاد دلیل داشتی خانمی..درسته؟..
خندیدم و گفتم: از کجا فهمیدی؟..
--وقتی تو چشمام زل زدی و اسمشو گفتی..حالا دلیلتو بگو ببینم عزیزم..
نفس عمیقی کشیدم وبا لبخند گفتم :دوست دارم پسرم وقتی بزرگ شد پا جای پای پدرش بذاره..در راه عشق ثابت قدم باشه..بشه فرهاد عاشق..مثل تو برای رسیدن به عشقش تلاش کنه..فرشته و فرهاد ثمره ی عشق من و تو هستند..فرشته به زیبایی اسمش و فرهاد به پاکی عشقش..
نگاه جذاب و عاشقش رو دوخت توی چشمام..به روی صورتم خم شد و پیشونیم رو بوسید..
پیشونیش رو به پیشونیم تکیه داد..
زیر لب گفت :به داشتنت افتخار می کنم خانمی..از اینکه توی زندگیمی..و همینطور از اینکه فرشته و فرهاد رو بهم دادی بی نهایت ازت ممنونم..
گونه ش رو بوسیدم و زمزمه وارگفتم :عاشقتـم اریا..
سرشو بلند کرد و خندید :همین یه دنیا حرف توش بود..
خندیدم و گفتم :دقیقا..
صدای گریه ی بچه ها بلند شد..اریا با اشتیاق از جاش بلند شد و بغلشون کرد..فرشته تو بغل اریا بود و فرهاد تو بغل من..
اریا با لبخند گفت :فرشته بی نهایت شبیه به تو ِ بهار..
-فرهاد هم شبیه به خودته اریا..چشم و ابرو مشکی و پوست گندمی..
هر دو به هم نگاه کردیم و خندیدیم..بچه ها تو بغلمون اروم بودن..
اریا کنارم نشست ..سرمو به بازوش تکیه دادم..
صداشو زمزمه وار شنیدم..گیرا و جذاب..

احساسی که به تــو دارم .. یه حس فوق العادسـت
من عاشق کسی شدم .. که خیلی صاف و سادست
احساسـی که به تــو دارم .. به هیچ کسـی نداشتم
من اسـم ایـن حال دل رو .. عاشــق شـدن گذاشتم
SH.M
     
  
صفحه  صفحه 13 از 13:  « پیشین  1  2  3  ...  11  12  13 
خاطرات و داستان های ادبی

آبی به رنگ احساس من


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA