چشمامو بستم..قطرات اشک صورتمو شست و شو می داد..صدای هق هقم سکوت بین ما رو می شکست..شونه هام از زور گریه می لرزید..قلبم تیر می کشید..حتی نمی تونستم بهش فکر کنم..به اینکه دیگه اریا رو نداشته باشم..نه..برام غیر ممکن بود..گرمی دستاشو به دور بازوم حس کردم..چشمامو باز کردم..سرمو به سینه ش تکیه دادم..صداش لرزش خاصی داشت..--بهار اروم باش..من غلط بکنم تورو تنها بذارم..منم نمی تونم و نمی خوام ازت دل بکنم..این چه حرفیه که می زنی؟..-ولی اریا من و تو هم بخوایم نمیشه..پدربزرگت نمیذاره ما با هم باشیم..حق هم داره..--به هیچ وجه همچین حقی رو نداره..یادت نره اون هم پدر تورو کشته..حق و ناحقش پای خودشه..نباید اینکارو می کرده..هیچ کس این وسط حق نداره ما رو از هم جدا کنه..بهار..من یه مردم..خودم برای خودم تصمیم می گیرم..هیچ کس نمی تونه برای زندگی من تصمیم بگیره حتی اقابزرگ..-ولی..محکم گفت :ولی نداره بهار..ازت چند تا سوال دارم..میشه بهم جواب بدی؟..سرمو از روی سینه ش بلند کرد..-چی؟!..اروم اشکامو پاک کرد..با لبخند گفت :می خوام بهم جواب بدی..فقط با اره و نه جواب بده..باشه؟..کمی نگاهش کردم..روی لباش لبخند بود ولی چشماش کاملا جدی بود..-باشه..با پشت انگشت گونه م رو نوازش کرد وبا لحن اروم و گیرایی گفت :منو دوست داری؟..زل زدم تو چشماش..معلوم بود که دوستش دارم..از جونم هم بیشتر..-اره..--می خوای با من باشی؟..از خدام بود..بزرگترین ارزوم همین بود..-اره..--می تونی فراموشم کنی؟..چشمام از زور ترس گرد شد..هرگز..اصلا نمی تونستم بهش فکر کنم..-معلومه که نه..لبخندش پررنگتر شد..--قبول داری گناهی که پدرت مرتکب شده به تو هیچ ربطی نداشته؟..کمی فکر کردم..خب این حرفش درست بود..پدر من تو دوران جوانیش مرتکب اشتباه شد..ولی الان..من چه تقصیری داشتم؟..-اره..قبول دارم..-- حاضری با من ازدواج کنی؟..این سوال اخریش به کل مغزمو قفل کرد..نمی دونستم چی جوابش رو بدم..نگاه گنگ و سرگردانم رو دوختم تو چشماش..چی باید می گفتم؟!..به روی لباش لبخند داشت ولی نگاهش همچنان جدی بود..--بهار جوابم رو بده..اگر بگی نه باز هم تنهات نمیذارم..باهات می مونم..کمکت می کنم..ولی..اینو بدون که قلب اریا دیگه قلب نمیشه..می شکنه..ذره ذره نابود میشم..ولی اگر بگی اره..تا زنده هستم نمیذارم هیچ احدی باعث جداییمون بشه..نه اقابزرگ و نه هیچ کس دیگه..در برابرشون می ایستم..نمیذارم تورو از من بگیرن..اگر جوابت بله ست..همینجا بهت قول میدم که تا پای جونم بایستم و تورو مال خودم بکنم..مطمئن باش..حالا حاضری با من ازدواج بکنی؟.. محو صداش ..دلنشینی کلامش..محبت و مهربونیش..عشق و دوست داشتنش شده بودم..حرفاش ارومم می کرد..اینکه می گفت به خاطر من حاضره جلوی همه بایسته..اینکه تنهام نمیذاشت..باعث می شد حس خاصی پیدا کنم.. اریا رو دوست داشتم..اون به خاطر من از خودش هم می گذشت..پس چرا من نگذرم؟..مگه منم عاشقش نیستم؟..پس چرا کاری کنم که از دستش بدم؟..من هم برای رسیدن بهش تلاش می کنم..لبخند زدم..نگاه پر از عشقمو دوختم تو چشماش..-بله..لبخند بزرگی زد و صورتشو جلو اورد..نرم و اروم پیشونیم رو بوسید..--من و تو اگر با هم و پشت هم باشیم هیچ کس نمی تونه ما رو از هم جدا کنه..پس کاری که میگم رو انجام بده..با تعجب نگاهش کردم..منظورش چه کاری بود؟!..--وصیت نامه ی مادرتو خوندی؟!..تعجبم بیشتر شد..اریا از وصیت نامه خبر داشت؟!..-تو از کجا می دونی؟!..کمی نگاهم کرد و گفت :قبل ازاینکه حکم ازادیت صادر بشه به دیدن مادرت اومدم..طبق گفته های مادرت از وجود صندوقچه و وصیت نامه با خبر شدم..گفت که توی وصیتش چیزهایی گفته که اینده ی بهار رو رقم می زنه..یاد شب اخری افتادم که با مامان حرف می زدم..(--عمر دست خداست دخترم..این بلایی هم که به سرم اومد حقم بود..دارم تقاص پس میدم..بذار هروقت تموم کردم برو سراغه صندوقچه..وصیت من هم توی همون صندوق دخترم..بهش عمل کن..)..
سریع رفتم سروقت صندوقچه..بین پاکت ها دنبال وصیت نامه می گشتم..پشتشون رو نگاه کردم..هیچی نوشته نشده بود به جز یکیش..اره خودش بود.."وصیت نامه ی مریم صفوی"..اریا رو به روم نشست..پاکت رو باز کردم..دستام می لرزید..یعنی مامان چی توی این وصیت نامه نوشته؟!..زیر لب شروع کردم به خوندن.."بسمه تعالیاینجانب مریم صفوی..فرزند محمد..به تنها فرزندم..بهار..وصیت می کنم..در ابتدا باید بگویم این وصیت نامه یک وصیت نامه ی معمولی نیست..من در این دنیا هیچ مال و اندوخته ای ندارم جز همین خانه که بعد از مرگم تمام و کمال در اختیار دخترم می گذارم..خود او مختار است..من در این وصیت نامه تنها یک خواسته از دخترم دارم..ازاو می خواهم بعد از مرگم به ان عمل کند تا در ان دنیا به ارامش ابدی برسم..از او می خواهم خاطرات من و پدرش را با دقت بخواند..پی به حقایق زندگی من و پدرش ببرد..پی به گناهانی که مرتکب شدیم..گناهانی که برای خلاصی از انها فرصتی باقی نماند..سامان سالاری..شوهر من..پدر دخترم..برای رسیدن به عشقش مرتکب قتل شد..ماهان کامرانی..کسی که عاشقانه دوستش داشتم را به قتل رساند..در برابر این خون ریخته شده..پدر ماهان کامرانی..باعث کشته شدن شوهرم شد..خون در برابر خون..من ناخواسته و ندانسته وارد این راه شدم..از اینکه با قاتل عشقم ازدواج کردم خود عذاب می کشم..از این رو خود را گناه کار میدانم..من راه خود را انتخاب کردم..ولی همیشه و در همه حال در عذاب وجدان به سر می بردم..غم..غصه..ناراحتی..مشکلات..من را از پای در اورد..زنده ماندم برای دخترم..زندگی کردم برای اینده ی دخترم..حال از او خواهشی دارم..تنها وصیت من به دختر عزیزم این است که..برای شادی روح من و پدرش..برای خلاصی از بار گناهان ما..به نزد اقای کامرانی برود..از او حلالیت بطلبد..در مقابل انکه شوهرم را از من گرفت من نیز او را حلال کردم..می دانم..سخت است..می دانم ان مرد قانون خودش را دارد..اگر شوهرم به دست قانون هم می افتاد بی شک مجازات می شد..ولی پدر انتقام خون پسرش را گرفت..نمی گویم به ناحق خونی ریخته شد..نه..خود سرگردانم..نمی دانم کدامین راه درست است..نمی دانم در این بین نفرت را پیشه کنم یا گذشت را..ولی او را حلال کردم..در این لحظات اخر..در این تنهایی..در این روزهای پر از اندوه..من..قاتل شوهرم را می بخشم..از او می گذرم..امید دارم او هم من و شوهرم را ببخشاید..می دانم سامان هم پشیمان است..همیشه در چشمانش نوعی ندامت را می دیدم..ولی نقاب بی تفاوتی بر چهره داشت..ان را می پوشاند..حال من از دخترم..تنها فرزندم..این درخواست را دارم..به نزد اقای کامرانی برود و از او کسب حلالیت کند..تا باشد در ان دنیا روح من و پدرش را شاد گرداند..در غیر اینصورت همیشه در عذاب به سر خواهیم برد..تنها وصیت من به دخترم همین است..انالله و انا الیه راجعون "مات و مبهوت به برگه ی وصیت نامه خیره شده بودم..امضای خودش بود..دست خط مادرم بود..سرمو بلند کردم..با دهان باز به اریا خیره شدم..حالت صورتش چیزی رو نشون نمی داد..لب خشک شده م رو با زبون تر کردم..من من کنان گفتم :ا..اریا ..مادرم..از من چی خواسته؟!..لبخند کمرنگی زد و نگاهم کرد..چند لحظه سکوت کرد..--خانمی خودت که خوندی..گفته باید بری از اقابزرگ حلالیت بطلبی..با وحشت گفتم :ولی اخه..همچین چیزی امکان نداره..من..--چرا امکان نداره؟!..چشمای پر از تعجبم رو دوختم بهش وگفتم :چرا نداره اریا..من چطور یه همچین کاری رو بکنم؟!..اقابزرگ بفهمه من دختر سامان سالاری هستم رسما تیربارونم می کنه..اریا با صدای ارومی خندید و اومد کنارم نشست..دستشو دور شونه م حلقه کرد..زیر گوشم گفت :نترس قول میدم تیربارونت نکنه..-اریا توی این موقعیت شوخیت گرفته؟!..من دارم از ترس میمیرم..اخه این دیگه چه درخواستیه مامان از من داره؟..--می خوای نادیده بگیریش؟!..-خب..نه..وصیت مادرمه..نمی تونم نادیدش بگیرم..ولی اخه غیر ممکنه..--خانمی غیرممکن غیرممکنه..هر چیزی امکان داره..-ولی اخه چطوری؟!..--می خوای راهشو بگم؟!..نگاهش کردم..جدی بود..با اشتیاق گفتم :اره ..بگو..چه راهی؟!..ریلکس گفت :با من ازدواج کن..چشمام گرد شد..-چی؟!..این بود راه حلت؟!..--اره خوب نیست؟!..-الان وقته شوخی نیست..--شوخی نکردم..کاملا جدی گفتم..-اریا گیجم نکن..بگو چی می خوای بگی؟!..
با لحن جدی و محکمی گفت :من و تو عقد می کنیم..عقد دائم..به طوری که اسم من بره تو شناسنامه ی تو و اسم تو هم بیاد تو شناسنامه ی من..با من میای شمال..خونه ی من زندگی می کنی ..ولی مدتی رو پیش اقابزرگ می مونیم..از هویتت هیچی نمیگی..اینکه دختر سامان سالاری هستی..فامیلیت چیه..و ..خودم بهت میگم اینجورمواقع چی باید بگی..تو به عنوان همسر من پا به اون خونه میذاری..می دونم این حرکت برای همه یه شوک بزرگه..مخصوصا اقابزرگ ..توی این مدت که ویلای اقابزرگ هستیم باید بتونی کاری کنی که اقابزرگ ازت خوشش بیاد..یه جورایی خودت رو تو دلش جا کنی..می فهمی که چی میگم؟..وقتی اقابزرگ تونست تورو تو خانواده بپذیره و هر وقت موقعیت مناسب شد..کم کم حقایق رو میگیم و ازش کسب حلالیت می کنی..می دونم ریسکه بزرگیه..البته باید خیلی مراقب باشیم که کسی بویی نبره..وگرنه..-وگرنه چی؟!..خندید و لباشو به گوشم نزدیک کرد..اروم زمزمه کرد :وگرنه باید دستت رو بگیرم و الفرار..من که ولت نمی کنم..حالا هر کی هر چی خواست بگه..--ولی اریا اگر اقابزرگ شناسنامه هامون رو دید و فهمید من دختر سامان هستم چی؟!..--نمی فهمه..من شناسنامه ها رو مخفی می کنم..اقابزرگ کاری به شناسنامه ی تو نداره..-اگر کسی تو خانواده ت منو نپذیرفت می خوای چکار کنی؟!..--از شناختی که روی خانواده م دارم مطمئنم همه تورو می پذیرند به جز اقابزرگ..خیلی سرسخته..ولی من و تو می تونیم..خودم کمکت می کنم..تنهات نمیذارم..سکوت کوتاهی کردم و گفتم :تا چه مدت پیش اقابزرگ می مونیم؟!..باز نگاهش شوخ شد..روی لباش لبخند جذابی نشست..زیر لب گفت :تا وقتی که اقابزرگ رو شیفته ی خودت کنی..لاله ی گوشمو بوسید..لحنش ارومتر شد:همونجوری که منو شیفته ی خودت کردی خانمی..خندیدم و به شوخی زدم به بازوش..--در همین حد که تو شفته م شدی باید شیفته ش کنم؟!..اخم شیرینی کرد وگفت :نخــــیر..در این حد که..انقدر که دیگه بهمون سخت نگیره..ابرومو انداختم بالا و خندیدم..منو به خودش فشرد و گفت :کی بریم عقد کنیم؟!..خندیدم و گفتم :عجله داری؟!..رک و راست گفت :خیلـــی..قفسه ی سینه ش رو بوسیدم و گفتم :هر وقت تو بگی..اروم سرمو بلند کرد..تو چشمام زل زد..--پس قبول کردی؟!..چشمامو بستم و باز کردم..با لبخند گفتم :با اجازه ی بزرگترا..بلـــه..با خوشحالی گونه م رو بوسید..--پس عالی شد..فردا دنبالش رو می گیرم..تا چند روز دیگه عقد می کنیم..بعد هم تو همراه من..به عنوان همسرم میای شمال..و..یک دفعه لبخند از روی لباش محو شد..تعجب کردم..-چی شد؟!..زیر لب با صدای گرفته ای گفت :بهار..من..راستش..نگران شدم..-چی شده اریا؟!..تو چی؟!..--من باید یه سری چیزها رو همین الان بهت بگم..تا خدایی نکرده بعد برامون دردسر نشه..ترسیده بودم..نگاهم اینو نشون می داد..فهمید..--نترس خانمی..برای من مهم نیست..ولی باید بدونی..-بگو اریا..--راستش من..من که نه..اقابزرگ..چطوری بگم..برام گفت..از مشکلش..از نامزدیش با بهنوش..از اینکه خودش هم خبر نداشته..از اینکه اقابزرگ می خواد مجبورش کنه تا تن به این ازدواج بده..همه چیز رو بهم گفت..حتی از اون باغی که دوستش داره و ارزوشه با من اونجا زندگی کنه..از اول تا اخر در سکوت به حرفاش گوش می دادم..--با این عقد هم تو می تونی از اقابزرگ حلالیت بطلبی..هم من از شر بهنوش و غرور بیجای اقابزرگ خلاص میشم و هم اینکه ..می تونم تورو برای همیشه داشته باشم..لبخند کمرنگی زدم و نگاهش کردم..منتظر چشم به من دوخته بود..-خوشحالم که همه چیزو بهم گفتی و چیزی رو پنهان نکردی..همونطور که بهت قول داده بودم تا اخرش باهاتم..نمی خوام از دستت بدم..باهات می مونم..لبخند بزرگی روی لبهاش نشست..من هم به روش لبخند زدم..هر دو امیدوار بودیم همه چیز طبق نقشه پیش بره..--پس تصمیمت رو گرفتی؟!..اریا نگاهی به نوید انداخت و گفت :اره..نوید فرمان را به سمت راست چرخواند..--ولی اریا من از عاقبت این کار می ترسم..تو که اقابزرگ رو می شناسی..با لحن محکمی گفت :اره می شناسم..ولی خودم رو بهتر از هر کسی می شناسم..من ادمی نیستم که زیر بار حرف زور بره..اون هم حرف ناحق..من بهار رو دوست دارم..تا به دستش نیارم اروم نمیشینم..نوید نیم نگاهی به او انداخت..نگاهش چند بار تکرار شد..اریا کلافه شده بود..-چیه؟!..چرا اینجوری نگاه می کنی؟!..--اریا باور کن تو عوض شدی..اصلا اون اریای مغرور و نفوذناپذیری که می شناختم نیستی..باورم نمیشه عشق تورو این همه عوض کرده باشه..اریا از پنجره بیرون را نگاه کرد..-من همون اریام..عاشق بهار هستم..در برابر اون نمی تونم غرور داشته باشم..نمی خوام اذیت بشه..نمی تونم ناراحتیش رو ببینم..من در مقابل بهار همین طور ارومم ولی در مقابل کسی که بخواد حقم..عشقم رو ازم بگیره نمی تونم اروم باشم..نوید نفس عمقی کشید وگفت :اره..می شناسمت..تا اون چیزی که میخوای رو به دست نیاری اروم نمیشینی..خدا اخر و عاقبتمون رو ختم به خیر کنه..جنگ..بحث..دعوا..اوضاع بدی پیش رو داریم اریا..فقط مواظب بهار باش..اریا سرش را تکان داد و گفت :می دونم..به همه ش فکر کردم..نمیذارم کسی اذیتش کنه..نوید تک سرفه ای کرد و با صدای شادی گفت :شاهد اول منم بعدی کیه؟..--بهار که کسی رو نداره..باید خودم 2 نفر رو پیدا کنم..-خوب الکی الکی داماد شدیا..خاله رو بگو ..قیافه ش دیدنی میشه وقتی بری جلو و بگی ..مامان بهار ..بهار مامان..مامان جان..نه چک زدیم نه چونه..عروس خودش اومد تو خونه..اریا اروم خندید وگفت :قیافه ی همشون دیدنیه..هر دو با هم گفتند :مخصوصـا اقا بـــزرگ..خندیدند..نوید گفت :ولی من میگم قیافه ی بهنوش از همه دیدنی تره..مثلا نامزدته..اریا اخم کمرنگی کرد وگفت :اسم اونو نیار..اون نامزد من نیست..اقابزرگ سرخود رفته جلو..بدون هماهنگی با من..پس این نامزدی..بدون حضور داماد رسمیت نداره..--اره خب..اینم حرفیه..اریا سکوت کوتاهی کرد..بعد از چند لحظه گفت :کیارش چی شد؟..اعدامش فرداست؟..--اره..فردا ساعت 8 صبح..سرش را تکان داد و گفت :کیارش با خودش بد کرد..با جوونیش..واقعا چرا؟..پول..خلاف..بدبخت کردن دخترای مردم..بیچاره کردن جوونای مردم چه لذتی داره که کیارش و امثال اون اینطورخودشون رو الوده می کنند و تا خرخره میرن تو منجلاب .. دست و پا زدن هم براشون فایده ای نداره..واقعا حیف..می تونست از راه درست زندگیش رو بکنه..الان ازاد بود..راه رو اشتباه رفت..--درسته..تو خیلی بهش گوشزد کردی که این راهی که در پیش گرفتی تهش سرابه..برگرد..ولی اون کار خودش رو کرد..اریا سکوت کرد..هیچ دوست نداشت این اتفاقات بیافتد..ولی کیارش خودش این راه را انتخاب کرده بود..از اخر کار باخبر بود ولی باز هم ادامه داد..ونتیجه ی کارهایش چیزی جز نابودی خودش در بر نداشت..
دقیقا 1 هفته طول کشید تا کارهای عقد انجام بشه..از صبحش یه استرس خاصی داشتم..وای خدا..اصلا باورم نمی شد که دارم همسر اریا میشم..خوشحال بودم..هیجان داشتم..حاضر و اماده توی اتاقم نشسته بودم..قاب عکس مامان تو دستام بود..داشتم باهاش حرف می زدم..از خودم..از اریا..از اینکه امروز راس ساعت 11 به عقد اریا در می اومدم..ای کاش مامان هم در کنارم بود..شاهد عقد تنها دخترش بود..ولی..از این همه ..فقط اه حسرتی بود که از سینه م بلند می شد..روز قبلش با اریا رفته بودیم خرید..هر چی می دید رو بدون فوت وقت می خرید..هر چی هم بهش می گفتم اخه من این همه لباس رو می خوام چکارکنم؟.. می گفت:لازمت میشه..قرار شد فردای روز عقدمون به طرف شمال حرکت کنیم..استرس داشتم..یک نوع ترس تو دلم نشسته بود که اذیتم می کرد..نمی دونستم عاقبت این کار چی میشه..اخرش من و اریا برنده ایم یا بازنده..فقط خدا می دونست..قاب عکس مامان رو گذاشتم رو میز کنار تختم..از جام بلند شدم..جلوی اینه ایستادم..یه مانتوی سفید..شال شیری رنگ..کفش پاشنه بلند سفید..کیف شیری ست با شالم..ارایش ملایمی روی صورتم نشونده بودم..همه چیز اماده بود برای ورود اریا..داشتم تو اینه خودم رو برانداز می کردم که زنگ در زده شد..بعد از اون هم 2 تا تقه به در خورد..خودش بود..اریا..به طرف در رفتم..کیفم رو انداختم رو شونه م..در رو باز کردم..مات و مبهوت نگاهش کردم..وای خدا چه خوش تیپ شده..کت و شلوار مشکی براق..پیراهن سفید..موهاش رو به حالت زیبایی داده بود بالا..ولی چند تار افتاده بود روی پیشونیش..صدای شوخ و مهربونش رو شنیدم..--خانمی اگر پسندیدی بذار بیام تو..به خودم اومدم..لبخند زدم..از جلوی در رفتم کنار..اومد تو..در رو بستم..بوی ادکلنش مدهوش کننده بود..جلو اومد..بازوهامو گرفت..نگاهمون تو هم قفل شد..لبخند به لب با صدای ارومی گفت :حاضری عزیزم؟..برای اولین بار بود عزیزم صدام می کرد..همیشه می گفت خانمی..یا بهارم..لبخندم پررنگ تر شد..-اره..پیشونیم رو بوسید..--این لباس خیلی بهت میاد..زیباتر شدی..اروم خندیدم و گفتم :تو که فوق العاده شدی..به یقه ش دست کشید .. پشت چشم نازک کرد و گفت :بله خانم..می دونم..به شوخی زدم به بازوش..هر دو خندیدیم..منو در اغوش گرفت..چشمامو بستم..بوی عطرش رو به ریه هام کشیدم..-اریا..--جانم..-باورم نمیشه امروز من و تو رسما زن و شوهر میشیم..روی سرمو بوسید..--باورت بشه عزیزم..امروز دیگه برای همیشه مال خودم میشی..هر دوی ما متعلق به همدیگه هستیم..-می ترسم..--ازچی؟!..-از اینده..از فردا و فرداهایی که قراره بیاد..واهمه دارم..صداش ارومتر شد..-از اینده نترس بهار..چه بخوایم چه نخوایم فردا از راه میرسه..اینده با کوله ای پر از مشکلاتش میاد..منو از خودش جدا کرد..دستامو گرفت تو دستش..زل زد تو چشمام..-ولی من و تو با هم..پشت به پشت هم جلوی این همه مشکلات می ایستیم..بهار..-بله..چند لحظه سکوت کرد..ادامه داد :هیچ وقت..هیچ وقت دستم رو ول نکن..با من باش..مطمئن باش در اینصورت بزرگترین مشکلات هم نمی تونند ما رو از هم جدا کنند..قول میدی؟..سرمو تکون دادم..با عشق نگاهش کردم..-قول میدم..لبخند زد..--خب اول باید صیغه رو فسخ کنیم..-باشه..نفس عمیق کشید..تو چشمام خیره شد و صیغه رو فسخ کرد..--بریم ..دیگه داره دیر میشه..عاقد منتظره..بسم الله الرحمن الرحیم..دوشیزه ی محترمه ..بهار سالاری..فرزند سامان..برای بار سوم می گویم..ایا وکیلم شما را به عقد دائم اقای اریا رادمنش ..فرزند حامد.. با مهریه ی یک دست اینه و شمعدان و یک جلد کلام الله مجید..124 سکه تمام بهار ازادی..14 شاخه گل نرگس ..دراورم؟..ایا وکیلم؟..بزرگتری تو جمع نبود که بگم با اجازه ی بزرگترا..مادرم نبود..پدرم نبود..هیچ کسی رو نداشتم که ازش اجازه بگیرم..چشمام به اشک نشست..ولی سعی کردم اروم باشم..به اریا فکر کردم..اونو داشتم..عشقم..پیشم بود ..-بلـه..همگی دست زدند..اریا 3 تا از دوستانش رو به عنوان شاهد اورده بود..نوید هم بود..گرمی دست اریا رو به روی دستم حس کردم..دستمو گرفت تو دستش..حلقه ی زیبایی رو به دستم کرد..دیروز که با هم رفته بودیم بیرون برام خریده بود..تنها یادگاری از مادرم..یک انگشتر بود..انگشتر مردونه ای که مامان همیشه می گفت متعلق به عشقش بوده..یعنی ماهان..همیشه فکر می کردم مامان عاشق باباست و این انگشتر ماله اونه..ولی الان می دونستم که این انگشتر متعلق به ماهان بوده و من امروز..اون انگشتر رو..به انگشت اریا کردم..نگاهش کرد..با لبخند سرشو بلند کرد..تو چشمام خیره شد..نگاهش مشتاق بود..گیرا..من رو هم به هیجان می اورد..
همگی از جامون بلند شدیم..دوستانش و نوید بهمون تبریک گفتند..دوستانش هر کدوم یک سکه به عنوان کادوی عقد بهمون دادند....نوید هم یک ساعت زیبا و شیک به من یکی هم به اریا داد..کادوی زیبایی بود..از همگی تشکر کردیم..اریا دستمو گرفت .. منو با خودش پشت میز حاج اقا برد ..--ببخشید حاج اقا..می خواستم یه چیز دیگه رو هم به مهریه ی عروس خانم اضافه کنید..با تعجب نگاهش کردم..حاج اقا گفت :چی پسرم؟..اریا یک سند از توی جیبش در اورد و گذاشت رو میز..-من و همسرم قبلا به هم محرم بودیم..صیغه ی محرمیت خونده بودیم..مهریه ش رو ندادم..از قبل می خواستم که این زمین مهریه ش باشه..حالا می خوام به عنوان مهریه به ایشون داده بشه..چشمام از زور تعجب گرد شده بود..اریا چی داره میگه؟..بهت زده گفتم :اریا..!!..نگاهم کرد..با لبخند سرشو تکون داد..--باشه پسرم..کارهاشو انجام میدم..وارد سند ازدواجتون می کنم..--ممنونم حاج اقا..دست من رو گرفت ..هر دو روی صندلی نشستیم..قبل ازاینکه حرفی بزنم خودش شروع کرد:بهار من تورو صیغه ی خودم کرده بودم..باید بهت مهریه می دادم..این حق توست و واجبه..-خب درسته..ولی نه زمین..1 شاخه گل هم قبول بود..-- ولی من برای تو این زمین رو در نظر گرفته بودم..یه زمین تو شمال..جای قشنگیه..فکر می کنم خوشت بیاد..-ولی اخه..اریا..--ولی و اما نیار عزیزم..خودم خواستم..همه چیز من متعلق به توست..با شرمندگی نگاهش کردم..اریا تک بود..هیچ فکر نمی کردم همچین کاری رو بکنه..واقعا غافل گیرم کرد..-در برابر این همه خوبی چیزی ندارم که بهت بدم..اصلا نمی دونم چی بگم..--این چه حرفیه بهار؟..همین که حاضر شدی با من ازدواج کنی..همین که با این همه مشکلات تنهام نمیذاری برای من همه چیزه..من هیچی جز عشق از تو نمی خوام..با شیفتگی نگاهش کردم و گفتم :همه ی وجودمو بهت میدم ..عشق و دوست داشتنم از همه ش بالاتره..اروم خندید..نوید :به به.. مرغ عشقامون چی تو گوش هم بق بقو می کنند؟!..اریا خندید و نگاهش کرد..--از کی تا حالا مرغ عشقا بق بقو می کنند؟!..نوید خندید و به من و اریا اشاره کرد..--مرغ عشق های ما که بق بقو می کنند..بقیه رو نمی دونم..اریا اخم کمرنگی کرد و چپ چپ نگاهش کرد..من و نوید خندیدیم..نوید چندتا عکس یادگاری ازمون گرفت..دوستان اریا همون جلوی در محضر باهامون خداحافظی کردند و دعوت اریا رو برای صرف ناهار توی رستوران به بعد موکول کردند..هر 3 سوار ماشین شدیم..من و اریا کنار هم نشسته بودیم..نوید رانندگی می کرد..اریا رو به نوید گفت :تو با خودت ماشین نیاورده بودی؟!..--نه با بچه ها اومدم..کجا برم اقا داماد؟..-یه رستوران به انتخاب خودت..--ای به چشم..اون روز ناهار مهمون اریا بودیم..با شوخی های نوید بهمون خوش گذشت..در همه حال نگاه گرم اریا رو روی خودم حس می کردم..بهم ارامش می داد..نوید جلوی در خونه نگه داشت..ازش بابت زحماتش تشکر کردم و خداحافظی کردم ..از ماشین پیاده شدم که اریا هم همراه من پیاده شد..رو به روم ایستاد..-- من میرم خونه..لباسامو عوض می کنم و میرم ستاد..عصر بر می گردم..به چیزی احتیاج نداری؟..با لبخند نگاهش کردم..-نه..فقط زود برگرد..منتظرت هستم..لبخند جذابی به روی لبهاش نشست..--باشه خانمی..حتما..مواظب خودت باش..خداحافظ..-تو هم همینطور..خدانگهدار..سوار ماشین شد..کلیدم رو در اوردم و در رو باز کردم..نگاهی به انتهای کوچه انداختم..رفتم تو و در رو بستم..پشتمو به در چسبوندم..چشمامو بستم..نفس عمیق کشیدم..-خدایا شکرت..بالاخره تموم شد..الان دیگه همسر اریا بودم..بالاخره به عشقم رسیدم..--بهت تبریک میگم اریا..بهار دختر خوبیه..لیاقت همو دارید..-ممنونم..بهار فوق العاده ست..از محکم بودنش..اراده ش خوشم میاد..قلب پاک و مهربونی داره..نوید با لبخند سرش را تکان داد..
تصمیم گرفتم برای شام باقالی پلو با گوشت درست کنم..تازه کارم تموم شده بود..به ساعت نگاه کردم..هنوز 1 ساعتی وقت داشتم..رفتم حمام..یه دوش گرفتم..وای چه خوبه..خستگیم در رفت..از حموم اومدم بیرون..دور موهام رو حوله پیچیدم..یه تاپ به رنگ سرخ که یقه ش نسبتا باز بود و طرح های زیبایی جلوش داشت..یک شلوار مشکی براق که هر دوتا پاچه ی شلوار تا نزدیک زانو چاک داشت..خیلی خوشگل بود..زمانی که با اریا رفته بودیم خرید این لباس رو به سلیقه ی خودش برام خریده بود..رفتم جلوی اینه..کمی به خودم نگاه کردم..از حرارت و بخار حموم صورتم گل انداخته بود..به دست و صورتم کرم مالیدم..کمی هم عطر به موچ دستام و زیر گردنم زدم..حوله رو از دور موهام باز کردم..سشوار رو زدم به برق و خشکشون کردم..از بس بلند بود به راحتی خشک نمی شد..هنوز کمی نم داشت که بی خیالش شدم..شونه شون کردم و با گیره ی بزرگی به رنگ نقره ای موهامو پشت سرم جمع کردم..همون موقع صدای زنگ در رو شنیدم..مطمئنا اریاست..باید بهش کلید خونه رو می دادم تا پشت در نمونه..مانتوم رو روی لباسم پوشیدم..شالم رو انداختم رو سرم و از خونه رفتم بیرون..در رو باز کردم..خودش بود..با لبخند وارد حیاط شد..-سلام..--سلام خانمی..دستاشو به هم مالید و گفت :بریم تو ..سرده سرما می خوری..دستشو گذاشت پشتم..هر دو وارد خونه شدیم..از همون جلوی در بو کشید و با اشتیاق گفت :اوممممم چی پختی که بوش کل خونه رو برداشته؟!..با لبخند گفتم :باقالی پلو با گوشت..دوست داری؟..شیطون نگاهم کرد وگفت :دوست که دارم.. ولی نه به اندازه ی تو..اروم خندیدم..-بنشین تا برات چایی بیارم..--باشه پس بذار یه ابی به دست و صورتم بزنم میام..-باشه..رفتم تو اشپزخونه..دوتا فنجون چای ریختم و برگشتم..هنوز نیومده بود..سینی رو گذاشتم زمین..مانتو و شالم رو در اوردم..رفتم تو اشپزخونه تا شام رو اماده کنم..اشپزخونه مون اپن نبود..برای همین دیده نمی شدم..با شنیدن صدای در فهمیدم اومده تو..زیر قابلمه ی برنج رو خاموش کردم..همه چیز اماده بود..از اشپزخونه رفتم بیرون..داشت چایی می خورد..سرشو چرخوند ..با دیدن من چایی پرید تو گلوش و به سرفه افتاد..هل شدم..سریع رفتم طرفش و با دست اروم به پشتش زدم ..دستشو اورد بالا که یعنی نزن..دستمو کشیدم عقب..-خوبی؟!..صورتش سرخ شده بود..سرشو تکون داد..ولی هنوز سرفه می کرد..رفتم تو اشپزخونه براش اب اوردم..یک نفس سر کشید..حالش بهتر شده بود..کنارش نشستم..به روم لبخند زد..به صورتش دست کشید..عرق کرده بود..-چی شد یهو؟!..چرا چایی پرید تو گلوت؟!..نگاهش تو چشمام خیره بود..-حواسم پرت شد..با لبخند گفتم :به چی؟!..--به تو..لبخندم محو شد..سرخ شدم..نگاهی به خودم انداختم..ای وای..خب حق داره بنده خدا..با تاپ یقه باز و این شلواری که هر کدوم از پاچه هاش تا زانو چاک داشت جلوش نشستم..توقع دارم ریلکس باشه؟!..تا حالا جلوش اینجوری لباس نپوشیده بودم..سرمو انداختم پایین..تک سرفه ای کرد تا هر دو از جو سنگینی که بینمون به وجود اومده بود بیرون بیایم..ولی من هنوز سرم پایین بود..--به خاطر این بوی خوش غذات کم کم دارم از حال میرم..پس رحم کن بیار بخوریمش..اروم سرمو بلند کردم..به روی لباش لبخند بود..نگاهش اروم بود..لبخند کمرنگی زدم..از جام بلند شدم..-باشه الان میارم..--پس منم میام کمکت..همراه من وارد اشپزخونه شد..سفره رو برد که بندازه..من هم غذا رو کشیدم..شام رو خوردیم..ولی تمام مدت سنگینی نگاه اریا رو به خوبی روی خودم حس می کردم..اینبار اروم که نشدم هیچ قلبم دیوانه وار توی سینه م شروع به تپیدن کرد..هیجان داشتم..
بعد از شام نذاشت ظرفارو بشورم..خودش شست..کنارش ایستاده بودم و نگاهش می کردم..کمی باهام صحبت کرد..که وقتی با اقابزرگ و خانواده ش رو به رو شدم بگم اسمم بهار احمدی هست ..پدر و مادرم هر دو تو یه تصادف فوت کردند..فامیلام همه خارج از کشور هستند..وخیلی سفارش های دیگه که دقیق به همشون گوش می کردم و به حافظم می سپردم..بعد از اون رفتیم تو اتاق من تا وسایلم رو برای فردا جمع کنم..قرار شد فردا صبح از اینجا بریم خونه ی خودش تا چمدونش رو برداره و از همون طرف هم به مقصد شمال حرکت کنیم..با خمیازه ی اولی که کشید از جام بلند شدم تا رختخوابش رو بندازم..-کجا میری؟!..--میخوام رختخوابت رو بندازم..بلند شد..--بشین خودم میندازم..رفت تو اتاق..رختخواب ها رو اورد..فکر می کردم مثل همیشه جدا میندازه ولی اینبار یه تشک دونفره اورده بود.. از زور هیجان دستام می لرزید..به هم فشارشون دادم..تشک رو پهن کرد و ملحفه کشید روش..نشست رو تشک..داشت دکمه های پیراهنش رو باز کرد..لامپ رو خاموش کردم..به طرفش رفتم..روی تشک نشستم..پیراهنش رو در اورد..نور مهتاب به داخل اتاق تابید..یه زیرپوش رکابی سفید تنش بود..گیره م رو باز کردم..نمی دونستم امشب می خواد چطور تموم بشه..برای همین هیجان داشتم..طبق عادت هر شبم تو موهام دست کشیدم و ریختم یک طرف شونه م .. دراز کشیدم..پتوم رو انداختم روم..نگاهش کردم..دستش رو گذاشت بود رو زمین و بهش تکیه داده بود..با لبخند نگاهم می کرد..توی اون فضای نیمه تاریک هم می شد فهمید که نگاهش چقدر شیطونه..-نمی خوای بخوابی؟!..--چرا می خوابم..-خب بخواب دیگه..لبخندش پررنگ تر شد..--چشــــم..در کمال تعجب گوشه ی پتوم رو زد بالا و اومد زیر پتوی من خوابید..شونه م رو گرفت و بلندم کرد..دستشو گذاشت زیر سرم..اون یکی دستش رو هم دورم حلقه کرد..بازوهام برهنه بود..بازوهای اریا هم برهنه بود..گرمای وجودش رو به من منتقل می کرد..از حرارت اغوشش تنم گرم شده بود..لباش رو به گوشم نزدیک کرد..لاله ی گوشم رو بوسید..باران بوسه هاش شروع شد..صورتم رو غرق بوسه کرد..منو برگردوند سمت خودش..روبه روی هم بودیم..چشم تو چشم..سرشو فرو کرد تو موهام..نفس عمیقی کشید..زمزمه کرد :عاشق عطر موهاتم بهارم..گرمی نفس هاش لابه لای موهام می پیچید..گردنم رو بوسید..در همون حال بازوهام رو نوازش می کرد..خدایا وجودش پر از حرارته..دستاش پوست تنم رو ذوب می کنه..بهم گرما می بخشید..این گرما و حرارت بهم ارامش می داد..روم خم شد..نگاهم تو نگاهش گره خورده بود..چشم ازش بر نمی داشتم اون هم همینطور..صورتشو اورد پایین..حرارت واقعی..به روی لبهاش بود..با بوسه ای که بر لبم زد این رو با تمام وجود حس کردم..چند بوسه ی اروم بر لبم زد..بعد از اون با ولع شروع به بوسیدنم کرد..به طوری که هم خودم نفس کم اورده بودم هم اریا..عشقمون گرم بود..وجودمون رو به اتیش می کشید..لبام رو ول کرد..نفس نفس می زد..در همون حال زیر گوشم با صدای لرزانی گفت :بهار..عزیزم..من..زمزمه وار گفتم :تو چی اریا؟!..صورتشو به صورتم مالید و گفت :نمی تونم..نمی خوام..الان نه..هنوز نفس نفس می زد..چی رو داره سرکوب می کنه؟!..نیازشو؟!..-چی رو نمی خوای اریا؟!..مگه امشب..--نه بهار..اینجوری نه..زیر چونه م رو بوسید..--می خوام برات جشن عروسی بگیرم..بریم ماه عسل..می خوام اولین رابطمون به یادموندنی باشه..برامون بهترین خاطره رو رقم بزنه..الان نه..الان وقتش نیست بهار..حرفاشو قبول داشتم..فکر نمی کردم بخواد برام جشن عروسی بگیره..فکر می کردم در همین حد که به عقدش در بیام تمومه..ولی اریا در همه حال منو غافلگیرمی کرد..-اریا من با هر نظری که تو بدی موافقم..ولی من الان زنتم..تو هم حتما نیازهایی داری..من باید برات برطرفش کنم..خب اگر..سرشو اورد بالا..تو چشمام نگاه کرد..زیر لب گفت :درسته..هم من به تو نیاز دارم هم تو به من..انکارش نمی کنم..سرکوبش هم نمی کنم..ولی همین که دارمت..همین که در کنارمی..همین که می تونم ازاین فاصله ی نزدیک گرمیه وجودت رو حس کنم..برام کافیه..یادته بهت چی گفتم؟ هر چیزی تو وقت خودش جذابه..عشق..دوست داشتن..محبت..این رابطه هم باید تو زمان خودش انجام بشه..اونجوری برامون بالاترین و بهترین خاطره میشه..من اینو می خوام..اریا درست می گفت..تموم حرفاشو قبول داشتم..-باشه..باهات موافقم..با لبخند تو جاش نشست..زیر پوشش رو در اورد..چشمام گرد شد..انداختش کنار تشک..وقتی نگاه منو دید زد زیر خنده..--چرا اینجوری نگام می کنی؟!..با تعجب گفتم :مگه نگفتی که..انگشتشو گذاشت رو لبم..روم خم شد..زمزمه وار گفت :گفتم رابطه ی نزدیکمون باشه برای وقتی که برات جشن عروسی گرفتم..ولی نمی تونم از گرمیه وجودت بگذرم..می خوای این رو ازم دریغ کنی؟!..اگر اذیت میشی باور کن که..اینبار من انگشتم رو گذاشتم رو لباش..-نه اریا..این چه حرفیه..من و تو الان زن و شوهریم..گفتی رابطه ی خیلی نزدیک رو بذاریم به وقتش..این حرفت رو قبول دارم..ولی نمی خوام مانع معاشقمون بشم..منم بهت نیاز دارم..لبخند زد..من هم به روش لبخند زدم..محکم منو تو اغوشش گرفت..باهام کاری نداشت..گذاشته بود به وقتش..عاشقش بودم..اینکه ادم ضعیف النفسی نبود..اینکه خوددار بود..اینکه همین امشب می تونست به راحتی کار رو تموم کنه ولی اینکارو نکرد..دوستش داشتم..اریا فوق العاده بود..این رفتار و اخلاقش ..باعث می شد بیش از پیش شیفته ش بشم..اون شب تو اغوشش گم شدم..تو باران بوسه هاش غرق شدم..از گرمی وجودش جون گرفتم..و در اخر هر دو در ارامش کامل ..در اغوش هم به خواب رفتیم..
تو مسیر شمال بودیم..هنوز هم استرس داشتم..نمی دونستم اخرش می خواد چی بشه..یا اصلا چطور تموم میشه..اریا چندبار بین راه نگه داشت..هر دفعه یه چیزی می گرفت تا بخوریم..ولی من هیچی از گلوم پایین نمی رفت..انگارکه یه توده ی بزرگ راه گلوم رو بسته بود..جمله ش باعث شد وحشتم چندبرابر بشه..--رسیدیم..سرکوچه نگه داشت..با نگاه پر از اضطرابم زل زدم به کوچه..نمی دونستم کدوم دره..همه ی خونه ها ویلایی و بزرگ بودند..آریا با انگشت به کوچه اشاره کرد وگفت :اون در سفید رنگ رو می بینی؟..دست راست.. در چهارم..اونجا ویلای اقابزرگه..سرمو تکون دادم..-اره..دیدم..لرزش صدام کاملا محسوس بود.. نگاهم کرد..--بهار..چرا رنگت پریده؟!..لب های خشکیده م رو با زبونم تر کردم ..نگاهمو به کوچه دوختم..-اریا استرس دارم..نمی دونم چرا..ولی می ترسم..چیزی نگفت..گرمی دستش رو به روی دستم حس کردم..نگاهش کردم..با لحن پر از ارامشی گفت :نترس بهار..من که گفتم اتفاقی نمیافته..باید محکم باشی..اگر می خوای همه چیز به خوبی پیش بره نباید بشکنی..وقتی وارد خونه شدیم امکان داره با برخوردهای خوبی از جانب افراد خانواده م مخصوصا اقابزرگ رو به رو نشی..پس قوی باش و این حرف ها رو نادیده بگیر..باشه؟..سخت بود..خیلی سخت..اینکه بشنوم و دم نزنم..ولی مجبور بودم..باید تحمل می کردم..-باشه..لبخند زد..ماشین رو روشن کرد..رو به روی خونه نگه داشت..هر دو پیاده شدیم..به طرف در رفت..کنارش ایستادم..--سمت راست این باغ یه ویلای دیگه ساخته شده که کسی ازش استفاده نمی کنه..مدتی که اینجا هستیم من و تو اونجا زندگی می کنیم..درضمن مادرم و خاله م هر روز اینجان..تنها نیستیم..ویلای من هم زیاد از اینجا فاصله نداره..حتما به اونجا هم سر می زنیم..در تایید حرفاش سرمو تکون دادم..زنگ رو فشرد..--کیه؟..--باز کن مادر..زن با خوشحالی گفت :اریا تویی مادر؟!..بیا تو..خوش اومدی..در باز شد..اریا با لبخند دستشو گذاشت پشتم..هر دو وارد شدیم..نگاهم روی باغ و ویلایی که در انتها قرار داشت ثابت موند..واقعا زیبا بود..طرف راست درخت های میوه..طرف چپ هم پر ازدرخت بود..در انتها ویلایی با نمای سفید خودنمایی می کرد..--بریم تو..حرکت کردیم..به ویلا نزدیک تر می شدیم از اونطرف هم اضطرابم بیشتر می شد..اریا دستمو تو دستش گرفت..گرم بود..ولی دست من از یه تیکه یخ هم سردتر بود..زیر گوشم گفت :اروم باش..ای کاش می شد اروم باشم..ولی..در ویلا باز شد..یک زن میانسال از ویلا خارج شد..با خوشحالی به اریا نگاه کرد ..دهان باز کرد حرفی بزنه که نگاهش به دست من و اریا افتاد..اریا فشار خفیفی به دستم داد..با لبخند رو به مادرش گفت :سلام مادر..به به چه استقبال گرمی..ولی مادرش بی توجه به اریا نگاهش رو به من دوخته بود..زیر لب سلام کردم..جواب نداد..من من کنان در حالی که نگاهش پر ازتعجب بود رو به اریا گفت :این..این دختر کیه اریا؟!..چرا..به دستامون اشاره کرد و چیزی نگفت..انگار حالش زیاد خوب نبود..رنگش هم پریده بود..اریا به داخل اشاره کرد و با همون صدای ارومش گفت : بریم داخل ..براتون میگم..رو به من گفت :برو تو عزیزم..چشمای مادرش از زور تعجب گرد شد..زیر لب گفت :عزیزم؟؟!!..اریا..این ..--می دونم مادر..بریم تو..من و بهار خسته ایم..داخل همه چیزو براتون میگم..مادرش بهت زده از جلوی در کنار رفت..اریا دستشو گذاشت پشتم..هر دو زیر سنگینی نگاه مادرش وارد ویلا شدیم..
من و اریا روی مبل..توی سالن درست کنار هم نشسته بودیم..هنوز دستمو ول نکرده بود..توی این موقعیت هی سرخ و سفید می شدم..ولی تمام سعیم بر این بود که تابلوبازی در نیارم..مادرش با همون لحن متعجب گفت :اریا ..پسرم زودباش توضیح بده..دارم سکته می کنم ..اریا خیلی ریلکس به من اشاره کرد و گفت :معرفی می کنم..عروستون بهار..به مادرش اشاره کرد وگفت :بهارجان ایشون هم مادرم هما هستند..لبخند زدم و نگاهش کردم..-خوشبختم..ولی مادرش با دهان باز نگاهش روی منو اریا می چرخید..بهت زده گفت :چ..چی گفتی؟!..عروس من؟!..--درسته..من و بهار ازدواج کردیم..همین دیروز عقد کردیم..--ولی..اخه..این چطور ممکنه؟!..اریا..اقابزرگ..میان حرفش پرید وگفت :اقابزرگ خونه ست؟..--نه..بیرونه..الاناست که پیداش بشه..توروخدا همه چیزو بگو ..تا سکته نکردم بگو اینجا چه خبره؟!..اریا در کمال خونسردی همه چیز رو برای مادرش تعریف کرد..البته همه چیز که نه..همون چیزهایی که قرار بود بگه..مادرش لحظه به لحظه متعجب تر می شد..اریا سکوت کرد..همه چیز رو گفته بود..-- این تموم ماجرا بود..الان بهار عروس شماست..مادر می خوام باهاش همون رفتار رو داشته باشید که ازتون توقع دارم..منطقی و اروم..مادرش سکوت کرده بود..زل زده بود به من..نگاهش سنگین بود..سرمو انداختم پایین..صدای گرفته ی مادرش رو شنیدم :همیشه ارزوم بود عروسیتو ببینم پسرم..اینکه دست عروسمو بگیری بیاری تو خونه ت..ولی هیچ وقت فکرشو نمی کردم اینطور بشه..اریای من اهل اینکارا نبود..نکنه به خاطر حرف های اقابزرگ اینکارو کردی؟!..سرمو بلند کردم..به اریا نگاه کردم..خونسرد بود..با لحن قاطعی گفت :این چه حرفیه مادر؟..ازدواجه من و بهار از روی عشق بود..مگه بچه م که به خاطر سر باز زدن از دستورات اقابزرگ دست به چنین کاری بزنم؟..ازدواج که بچه بازی نیست..مادرش نفس عمیقی کشید..لبخند کمرنگی زد..از جاش بلند شد..به طرفم اومد..رو به روم ایستاد..دست اریا رو ول کردم..از جام بلند شدم..سرم پایین بود..صدای اروم و مهربونش رو شنیدم..--سرتو بالا بگیر دخترم..سرمو بلند کردم..نگاهش کردم..اشک تو چشمام حلقه بسته بود..به گونه م دست کشید..نگاهش مهربون بود..--اریای من انتخاب اشتباه نمی کنه..بچه م رو می شناسم..امیدوارم همینطور باشه که خودش میگه ..لبخند زدم..اریا هم از جاش بلند شد..رو به مادرش گفت :مطمئن باشید همینطوره مادر..بهار دختر فوق العاده ایه..کم کم باهاش اشنا می شید..اون موقع پی به حرفای من می برید..صدای در اومد..لبخند از روی لب های مادرش محو شد..رنگش پریده بود..با صدای مضطرب و لرزانی گفت :اقابزرگ اومد..وای خدا بخیر کنه..رو به اریا گفت :برید بالا تو یکی از اتاق ها..فعلا نباید اقابزرگ شماها رو ببینه..الان زنگ می زنم هاله هم بیاد..باید با اقابزرگ حرف بزنیم..زودباشید..الان میاد تو..صدای باز شدن در ویلا رو شنیدیم..اریا بی معطلی دستمو گرفت و به طرف پله ها رفت..قبل از اینکه اقابزرگ وارد سالن بشه ما از پله ها بالا رفتیم..در یکی از اتاق ها رو باز کرد..رفتیم تو..در رو بست..هر دو نفس نفس می زدیم..اریا یک دفعه زد زیر خنده..نگاهش کردم..با خنده گفت :عجب موش وگربه بازی شده..اروم خندیدم و چیزی نگفتم..نگاهی به اتاق انداختم..دور تا دور دیوار اتاق پر از قاب عکس بود..یه ساعت قدیمی بزرگ هم گوشه ی دیوار بود..داشتم یکی یکی قاب عکسا رو نگاه می کردم که گرمی دست های اریا رو دور کمرم حس کردم..از پشت چسبید بهم..سرمو به سینه ش چسبوندم..حلقه ی دستاشو تنگ تر کرد..-اریا تا کی مجبوریم اینطور نقش بازی کنیم؟!..نفس عمیقی کشید وگفت :تا وقتی اقابزرگ از خر شیطون به خیر و خوشی پیاده بشه..لبخند زدم ..تقه ای به در خورد..از هم فاصله گرفتیم..اریا به طرف در رفت..مادرش پشت در بود..بدون اینکه نگاهم کنه با صدای ارومی رو به اریا گفت :بیا بیرون کارت دارم..اریا چند لحظه به مادرش نگاه کرد..برگشت و رو به من گفت :زود بر می گردم..در رو از تو قفل کن..-باشه..نگاهم نگران بود..همین که ازاتاق رفت بیرون در رو قفل کردم..سرتا پام می لرزید..از رودررو شدن با اقابزرگ وحشت داشتم..کسی که پدرم رو کشته بود..حق نبود..نه..این کار درست نبود..قانون باید پدرم رو مجازات می کرد نه اقابزرگ..این قانون اقابزرگ رو قبول نداشتم..با این حال طبق وصیت مادرم باید عمل می کردم..1 ساعت از رفتن اریا می گذشت..ولی اریا هنوز برنگشته بود..
مادرش در اتاق را بست..به اریا نگاه کرد..--اقابزرگ فهمیده اومدی..ماشینت رو جلوی در دیده..بهش گفتم رفتی بالا استراحت کنی..می خواد ببینت..اریا به تکان دادن سر اکتفا کرد..مادرش به او خیره شده بود..نگاهش مشکوفانه بود..اریا :چیزی شده؟!..مادرش با شک نگاهش کرد و گفت :اریا من مادرتم درسته؟!..-البته..--من بزرگت کردم..از اب و گل درت اوردم..تو پسرمی..می شناسمت..می دونم همینجوری دست یه دختر رو نمی گیری بدون اجازه ی من و پدرت ببری عقدش کنی..بعد هم بیاریش تو خونه ت..-چه می خوای بگی مادر؟!..--تو داری یه چیزی رو از من پنهون می کنی..حقیقت رو بگو اریا..-من که همه چیز رو گفتم..ناگفته ای باقی نمونده..مگه شما بهار رو قبول نکردید؟..-نه..هنوز قبولش نکردم..اریا متعجب گفت :پس اون حرفا که..میان حرفش پرید وگفت :اره..اون حرفا رو جلوی اون دختر زدم..فقط برای اینکه شخصیتت رو زیر سوال نبرده باشم..چون فکر می کردم پسرم عاقله..نمی خواستم جلوی اون دختر شخصیت و غرورت خورد بشه..ولی الان که فقط من و تو توی این اتاق هستیم..می خوام از زبونت حقیقت رو بشنوم..بگو چرا اینکارو کردی؟..اریا کلافه دستی به موهایش کشید..نگاهش را به زمین دوخت و گفت :چه کاری؟!..--چرا بدون اجازه ی من و پدرت عقدش کردی؟!..اصلا این دختر کیه؟!..نفسش را بیرون داد..به مادرش نگاه کرد..با لحن جدی گفت :این دختر همسر منه..اینکه چرا اینکارو کردم باید بگم چون عاشقشم..مادر من بهار رو دوست دارم..بحث امروز و دیروز نیست..خیلی وقته فهمیدم دوستش دارم..اون از همه ی مشکلات من خبر داره..می دونه اقابزرگ مخالف ازدواج من با هر کسی جز بهنوشه..می دونه الان همه بهنوش رو نامزد من می دونند..اون دختر با من تو تمام مشکلاتم بوده..توی این مدت خیلی بلاها به سرمون اومده..ولی هر مشکلی رو از سر راهمون برداشتیم..فقط به خاطر عشق و احساسی که بینمون بوده..-اینها دلیل نمیشه که دست این دختر رو بگیری وبدون اجازه ی بزرگترت ببری عقدش کنی..- مادر من اریام..31 سالمه..می تونم برای خودم..برای زندگی و اینده م تصمیم بگیرم..پسر 20 ساله نیستم که یکی هوامو داشته باشه..هما رو به رویش ایستاد..به پسرش نگاه کرد..--اریا عوض شدی..یادمه همیشه تا اسم یه دختر رو برای ازدواج جلوت میاوردم بدون اینکه جوابمو بدی از زیرش در می رفتی..هربار سر همین موضوع باهات بحثم می شد..ولی تو زیر بار نمی رفتی..تو روی اقابزرگ ایستادی..کاری کردی که هیچ کس نتونست انجام بده..برای چی اریا؟!..برای کی؟!..اریا با صدای نسبتا بلندی گفت :به خاطر عشقم مادر..به خاطر بهار..اون موقع که جلوی اقابزرگ ایستادم هنوز عاشقش نشده بودم..هنوز نمی دونستم می تونم دل ببندم..انقدر اطرافیانم بهم تلقین می کردن که قلبم از سنگه و هیچ چیز درش نفوذ نمی کنه که خودم باورم شده بود..به قلبش اشاره کرد وادامه داد :این قلب از سنگ نبود مادر..روح داره..خون درش جریان داره..این قلب احساس حالیشه..تونست عشق رو در خودش جای بده..انقدر بهار رو دوست دارم که به خاطرش از جونم هم می گذرم..نه اقابزرگ و نه هیچ کس دیگه نمی تونه جلوی من رو بگیره..هر کس به بهار احترام نذاره..هر کس بخواد اذیتش کنه..هر کس باعث رنجشش بشه..باید قیده اریا رو هم بزنه..این حرف اخرم بود مادر..با قدم های بلند از اتاق خارج شد..هما مات و مبهوت سرجایش ایستاده بود..باورش نمی شد..پسرش..اریا..این حرف ها را زده باشد..ناخداگاه لبخند کمرنگی روی لبانش نقش بست..رفتار اریا او را یاد برادرش ماهان می انداخت..او هم به سرسختیه اریا بود..در عشق ثابت قدم بود..محکم می ایستاد و از عشقش دفاع می کرد..هنوز هم استقامت های برادرش در مقابل اقابزرگ را فراموش نکرده بود..زیر لب زمزمه کرد :بچه ی حلال زاده به داییش میره..ولی از خدا می خوام سرنوشتش مثل ماهان نشه..خدا همیشه پشت و پناهش باشه..تقدیر رقم می خوره..دست ما نیست..نمیشه باهاش جنگید..هر چی قسمت باشه همون میشه..تقه ای به در خورد بعد از اون صدای اریا رو شنیدم..-باز کن بهار..سریع در رو بازکردم..اومد تو..نگاهم کرد..لبخند زد و گفت :اقابزرگ فهمیده من اینجام..هنوز از حضور تو خبر نداره..من میرم پایین ..ظاهرا می خواد منو ببینه..با نگرانی نگاهش کردم وگفتم :باشه برو..ولی مواظب خودت باش..اروم خندید وگفت :نترس.. اقابزرگ اونقدرها هم ترسناک نیست..کاری با من نداره..زود بر می گردم..سرمو تکون دادم..از اتاق بیرون رفت..ولی من هنوز نگرانش بودم..هم نگران اون و هم نگران اوضاعی که درش بودیم..واقعا سخت بود..این اضطراب ها..استرس و تشویشی که به جونم افتاده بود..واقعا عذاب اور بود..خدایا همه چیز رو بخیر بگذرون..