انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 13:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  12  13  پسین »

آبی به رنگ احساس من


زن

 
مادرش در اتاق را بست..به اریا نگاه کرد..
--اقابزرگ فهمیده اومدی..ماشینت رو جلوی در دیده..بهش گفتم رفتی بالا استراحت کنی..می خواد ببینت..
اریا به تکان دادن سر اکتفا کرد..مادرش به او خیره شده بود..نگاهش مشکوفانه بود..
اریا :چیزی شده؟!..
مادرش با شک نگاهش کرد و گفت :اریا من مادرتم درسته؟!..
-البته..
--من بزرگت کردم..از اب و گل درت اوردم..تو پسرمی..می شناسمت..می دونم همینجوری دست یه دختر رو نمی گیری بدون اجازه ی من و پدرت ببری عقدش کنی..بعد هم بیاریش تو خونه ت..
-چه می خوای بگی مادر؟!..
--تو داری یه چیزی رو از من پنهون می کنی..حقیقت رو بگو اریا..
-من که همه چیز رو گفتم..ناگفته ای باقی نمونده..مگه شما بهار رو قبول نکردید؟..
-نه..هنوز قبولش نکردم..
اریا متعجب گفت :پس اون حرفا که..
میان حرفش پرید وگفت :اره..اون حرفا رو جلوی اون دختر زدم..فقط برای اینکه شخصیتت رو زیر سوال نبرده باشم..چون فکر می کردم پسرم عاقله..نمی خواستم جلوی اون دختر شخصیت و غرورت خورد بشه..ولی الان که فقط من و تو توی این اتاق هستیم..می خوام از زبونت حقیقت رو بشنوم..بگو چرا اینکارو کردی؟..
اریا کلافه دستی به موهایش کشید..
نگاهش را به زمین دوخت و گفت :چه کاری؟!..
--چرا بدون اجازه ی من و پدرت عقدش کردی؟!..اصلا این دختر کیه؟!..
نفسش را بیرون داد..به مادرش نگاه کرد..با لحن جدی گفت :این دختر همسر منه..اینکه چرا اینکارو کردم باید بگم چون عاشقشم..مادر من بهار رو دوست دارم..بحث امروز و دیروز نیست..خیلی وقته فهمیدم دوستش دارم..اون از همه ی مشکلات من خبر داره..می دونه اقابزرگ مخالف ازدواج من با هر کسی جز بهنوشه..می دونه الان همه بهنوش رو نامزد من می دونند..اون دختر با من تو تمام مشکلاتم بوده..توی این مدت خیلی بلاها به سرمون اومده..ولی هر مشکلی رو از سر راهمون برداشتیم..فقط به خاطر عشق و احساسی که بینمون بوده..

-اینها دلیل نمیشه که دست این دختر رو بگیری وبدون اجازه ی بزرگترت ببری عقدش کنی..
- مادر من اریام..31 سالمه..می تونم برای خودم..برای زندگی و اینده م تصمیم بگیرم..پسر 20 ساله نیستم که یکی هوامو داشته باشه..
هما رو به رویش ایستاد..به پسرش نگاه کرد..
--اریا عوض شدی..یادمه همیشه تا اسم یه دختر رو برای ازدواج جلوت میاوردم بدون اینکه جوابمو بدی از زیرش در می رفتی..هربار سر همین موضوع باهات بحثم می شد..ولی تو زیر بار نمی رفتی..تو روی اقابزرگ ایستادی..کاری کردی که هیچ کس نتونست انجام بده..برای چی اریا؟!..برای کی؟!..
اریا با صدای نسبتا بلندی گفت :به خاطر عشقم مادر..به خاطر بهار..اون موقع که جلوی اقابزرگ ایستادم هنوز عاشقش نشده بودم..هنوز نمی دونستم می تونم دل ببندم..انقدر اطرافیانم بهم تلقین می کردن که قلبم از سنگه و هیچ چیز درش نفوذ نمی کنه که خودم باورم شده بود..
به قلبش اشاره کرد وادامه داد :این قلب از سنگ نبود مادر..روح داره..خون درش جریان داره..این قلب احساس حالیشه..تونست عشق رو در خودش جای بده..انقدر بهار رو دوست دارم که به خاطرش از جونم هم می گذرم..نه اقابزرگ و نه هیچ کس دیگه نمی تونه جلوی من رو بگیره..هر کس به بهار احترام نذاره..هر کس بخواد اذیتش کنه..هر کس باعث رنجشش بشه..باید قیده اریا رو هم بزنه..این حرف اخرم بود مادر..
با قدم های بلند از اتاق خارج شد..
هما مات و مبهوت سرجایش ایستاده بود..باورش نمی شد..پسرش..اریا..این حرف ها را زده باشد..
ناخداگاه لبخند کمرنگی روی لبانش نقش بست..
رفتار اریا او را یاد برادرش ماهان می انداخت..او هم به سرسختیه اریا بود..در عشق ثابت قدم بود..محکم می ایستاد و از عشقش دفاع می کرد..
هنوز هم استقامت های برادرش در مقابل اقابزرگ را فراموش نکرده بود..
زیر لب زمزمه کرد :بچه ی حلال زاده به داییش میره..ولی از خدا می خوام سرنوشتش مثل ماهان نشه..خدا همیشه پشت و پناهش باشه..تقدیر رقم می خوره..دست ما نیست..نمیشه باهاش جنگید..هر چی قسمت باشه همون میشه..
تقه ای به در خورد بعد از اون صدای اریا رو شنیدم..
-باز کن بهار..
سریع در رو بازکردم..اومد تو..نگاهم کرد..
لبخند زد و گفت :اقابزرگ فهمیده من اینجام..هنوز از حضور تو خبر نداره..من میرم پایین ..ظاهرا می خواد منو ببینه..
با نگرانی نگاهش کردم وگفتم :باشه برو..ولی مواظب خودت باش..
اروم خندید وگفت :نترس.. اقابزرگ اونقدرها هم ترسناک نیست..کاری با من نداره..زود بر می گردم..
سرمو تکون دادم..از اتاق بیرون رفت..ولی من هنوز نگرانش بودم..
هم نگران اون و هم نگران اوضاعی که درش بودیم..
واقعا سخت بود..این اضطراب ها..استرس و تشویشی که به جونم افتاده بود..واقعا عذاب اور بود..
خدایا همه چیز رو بخیر بگذرون..
SH.M
     
  
زن

 
اریا از پله ها پایین رفت..می دانست اقابزرگ اکثر مواقع کجا می نشیند..
بالاترین جای سالن روی صندلی مخصوصش نشسته بود..
رنگ نگاه اریا جدی بود..حالت صورتش سخت و سرد بود..لحنش خشک بود..
نباید خودش را ببازد..بازی تازه شروع شده بود..
رو به روی اقابزرگ ایستاد..
-سلام..
به عصایش تکیه داده بود..نگاه سردش را به اریا انداخت..با تکان دادن سر جوابش را داد..
اریا در دل پوزخند زد..هیچ وقت نشده بود که اقابزرگ جواب سلام کسی را درست و حسابی بدهد..
واقعا ادم مغروری بود..با دست به صندلی اشاره کرد :بنشین..
روی صندلی نشست..پا روی پا انداخت..
نگاه هر دو به یکدیگر جدی بود..
--می دونم که از موضوع نامزدیت با بهنوش خبر داری..
اریا با لحنی قاطع و در عین حال ارامی گفت :بهنوش نامزد من نیست..
اقابزرگ نگاه تندی به او انداخت..
--لازم نمی بینم حرف های گذشته رو دوباره تکرار کنم..پس ساکت شو و حرف اضافه هم نزن..
-حرف اضافه؟!..هه..شما مگه به کسی اجازه می دید حرف بزنه که حالا این چند کلمه رو حرف اضافه می خونید؟..
با صدای بلندی گفت :اریا..بیش از حد گستاخ شدی..
-نه اقابزرگ..خودتون خوب می دونید من اهل گستاخی نیستم..می خوام حرفمو بزنم..سرخود رفتید جلو و بهنوش رو خواستگاری کردید..باز هم به اختیار خودتون رفتید انگشتر دستش کردید و بدون اجازه ی من ما رو نامزد هم اعلام کردید..من این وسط چه نقشی داشتم؟..اسمم داماد بوده ولی چه دامادی که تو شب نامزدیش حضور نداشته؟..اصلا این نامزدی رسمیت نداشته..
--نمی خوام حرفی بشنوم..اون شب خودت نیومدی..مردم مسخره ی ما نیستند..بهنوش لیاقتت رو داره..از خانواده ی سرشناسیه..شما با هم نامزد هستید..
-ولی من از این دختر خوشم نمیاد..هیچ وجه اشتراکی با هم نداریم..
اقابزرگ با پوزخند نگاهش کرد وگفت :دنبال عشقی؟..پسر جون این حرفا همه ش کشکه..عشق و علاقه چیه؟..من میگم بهنوش برای تو مناسبه بگو چشم و دیگه هم حرفی نباشه..
اریا از جایش بلند شد..نگاه سخت و جدیش را در چشمان اقابزرگ دوخت..
با لحن قاطع و محکمی گفت :تو سرنوشت من فقط یک زن وجود داره نه دوتا..
--اره..فقط یک زن..اون هم بهنوشه..
-نه..
انقدر بلند و صریح این کلمه را بیان کرد که اقا بزرگ را به شدت متعجب ساخت..
اریا ادامه داد :بهنوش اون کسی نیست که توی زندگی و سرنوشت من نقش داره..
نگاه مشکوکی به او انداخت..لحنش.. مشکوک بودن نگاهش را تایید می کرد..
--اریا چی می خوای بگی؟!..
-من ..
-سلام..
هر دو متعجب برگشتند..اقابزرگ با دیدن بهار نگاهش پر از تعجب شد..
رو به اریا با تحکم و صدای بلندی گفت :اریا..این دختر کیه؟!..
نگاه اریا به بهار بود..بهار سرش را پایین انداخت..دستانش را مشت کرده بود..
از حالتش می شد فهمید که استرس دارد..
اریا به طرفش رفت..جلوی دیدگان متعجب و پر از خشم اقابزرگ دست یخ زده ی بهار را گرفت..
با صدای بلند رو به اقابزرگ گفت :این دختر..همسرمنه..بهار..
صدای فریاد اقابزرگ باعث شد بهار با وحشت دست اریا را فشار دهد..
اریا زیر لب با لحن خونسردی گفت :بهار اروم باش..ضعف نشون نده..
ولی دست خودش نبود..
صورت اقابزرگ سرخ شده بود..به عصایش تکیه داد و از جایش بلند شد..
صورت اقابزرگ از زور عصبانیت سرخ شده بود..دیگه نمی خواستم مخفی بشم..تا به کی؟..
بالاخره باید با واقعیت ها رو به رو می شدم..
جلوی اریا ایستاد..به عصاش تکیه داد..نگاه تیز و دقیقی به هر دوی ما انداخت..اریا هم با جسارت تو چشماش خیره شده بود..اقابزرگ زیرلب رو به اریا غرید :یک بار دیگه بگو.. چه غلطی کردی پسر؟..
--بهار زنه منه..
فریاد زد :خفه شو..
بعد از اون هم سیلی محکمی تو صورت اریا زد..صورت اریا به طرف راست برگشت..
جیغ خفیفی کشیدم و بازوش رو فشردم..اشک تو چشمام جمع شد..
زیر لب صداش کردم :اریا..
دستشو اورد بالا..سکوت کردم..صورتشو برگردوند..جای دست اقابزرگ روی صورتش مونده بود..
عصبانی شده بودم..اخه این مرد به چه حقی به صورت اریا سیلی می زد؟!..چرا با نوه ش اینطور برخورد می کرد؟!.
SH.M
     
  
زن

 
مادرش به طرفمون اومد..کنارش ایستاد..نگاه نگرانش رو به اریا دوخت..
به اقابزرگ نگاه کردم..نباید ضعف نشون بدم..من اینجام که دل سنگی این مرد رو نرم کنم..کاری کنم دلش به رحم بیاد..باید بتونم..
اریا رو به اقابزرگ گفت :اقابزرگ این یک حقیقته..من و بهار ازدواج کردیم..تنها زن توی زندگی من این دختره..
اقابزرگ با دست به در ویلا اشاره کرد و داد زد :از خونه ی من برو بیرون..دیگه نوه ای به اسم اریا ندارم..همه چیز تموم شد..
خونسرد گفت :نه..من از این خونه نمیرم..هم مادرش و هم اقابزرگ هر دو متعجب نگاهش کردند..
اریا ادامه داد :من و همسرم مدتی تو ساختمون اون طرف باغ زندگی می کنیم..یادتون که نرفته..3 دونگ این ویلا به نام عزیزجون بود اون هم به نام من زد..اون ساختمون برای منه و من و همسرم می خوایم فعلا اونجا زندگی کنیم..
دهان همه باز مونده بود..نمی دونستم اون ساختمونی که اریا ازش حرف می زد متعلق به خود اریاست..
از چشمان سرخ اقابزرگ خشم و عصبانیت شعله می کشید..
با حرص گفت :خیلی خب..برو تو ساختمون خودت زندگی کن..ولی نمی خوام طرف ویلای من پیداتون بشه..فراموش نکن که من دیگه نوه ای به اسم اریا ندارم..این رو هم بدون از اینجا موندن پشیمون میشید..شک نکن..
عصازنان با قدم های کوتاه از پله ها بالا رفت..
مارش گفت :اریا این چه کاریه؟!..چرا می خوای اینجا زندگی کنی؟!..عقلت رو از دست دادی پسر؟!..
--نه مادر عقلم سرجاشه..اقابزرگ باید بهار رو بپذیره..ما اینجا می مونیم تا زمانی که اقابزرگ خودش شخصا این رو اعلام کنه..حرف های امروزش رو جدی نمی گیرم..می دونم عصبانی شده..
--ولی پسرم می دونی که اقابزرگ هیچ وقت از تصمیمش بر نمی گرده..
--اره میدونم..ولی من هم تلاش خودمو می کنم..شما نگران نباشید مادر..خودم همه چیز رو درست می کنم..
مادرش نیم نگاهی به من انداخت و سرشو تکون داد..
اه کشید وگفت :نمی دونم والا..خدا اخر و عاقبت این ماجرا و ختم بخیر کنه..من برم ببینم حالش بد نشده باشه..
--باشه..من و بهار هم میریم تو ساختمون اونطرف باغ..
مادرش لبخند کمرنگی زد و گفت :امان از دست تو..عین خیالت هم نیست نه؟!..تو هم یک دنده ولجبازی..
سرش را تکان داد و از پله ها بالا رفت..
اریا با لبخند نگاهم کرد..دستمو گرفت..رفتیم بیرون..به سمت راست رفت..
دستمو از تو دستش در اوردم..با تعجب نگاهم کرد..سرجام ایستادم..
--چیزی شده؟!..
-اریا..من نمی تونم با این مسئله کنار بیام..
--کدوم مسئله؟!..
-اینکه در مقابل اقابزرگ قد علم کنی..هرچی باشه اون بزرگتره..احترامش هم واجبه..من این کار رو درست نمی دونم..
اریا کمی سکوت کرد..
--نه بهار..مطمئن باش من کار اشتباهی نمی کنم..درضمن من بهش توهین نکردم..فقط از حقم دفاع کردم..
-ولی تو امروز به خاطرمن سیلی خوردی..به خاطر من این جنگ و دعوا به پا شد..
کلافه شده بود..رو به روم ایستاد..
--بهار قبلا هم بهت گفته بودم..اینکه مطمئن باش استقبال گرمی ازمون نمیشه..من اقابزرگ رو می شناسم..نگران چیزی نباش..
-ولی اون گفت که تو دیگه نوه ش نیستی..
اروم خندید و دستشو دور شونه م حلقه کرد..حرکت کرد..من هم باهاش همقدم شدم..
--عزیزم اقابزرگ تو اوج عصبانیت یه حرفی می زنه بعد هم خیلی زود پشیمون میشه..درسته..شاید تو این یه مورد به این راحتی کوتاه نیاد..ولی اون هم ادمه..بالاخره یه کاریش می کنیم دیگه..اولین قدم رو برداشتیم..اینکه اینجا بمونیم..بقیه ش هم انشاالله درست میشه..
-واقعا این ساختمون ماله تو ِ ؟
رو به روی ساختمون ایستادیم..طرح بیرونش جالب بود..به سبک خونه های شمالی ساخته شده بود..3 تا پله می خورد ..رفتیم بالا توی ایوون ایستادیم..
به اطراف نگاه کردم..فوق العاده بود..
--عزیزجون قبل از مرگش 3 دونگ این باغ رو به نام من زد..اقابزرگ ملک و املاک زیاد داره..ولی من از این قسمت باغ خیلی خوشم میاد..برای همین گفتم که این ساختمون ماله منه..یه باغ دیگه هم هست که واقعا براش زحمت کشیدم..به قول نوید یه تیکه از بهشته..با دستای خودم ابادش کردم..حتما یه روز می برم نشونت میدم..به نام اقابزرگه..هر کار کردم ازش بخرم قبول نکرد..بهم گفت با بهنوش ازدواج کن بهت میدم ولی من زیر بار نرفتم..
-با اینکه انقدر دوستش داری زیر بار نرفتی؟..
تو چشمام زل زد و با لحن گیرایی گفت : انقدر که تو برام مهمی اون باغ اهمیت نداره..
لبخند زدم وگفتم :پس الان هم باید بی خیالش بشی؟!..
نگاهم کرد..لبخند خاصی زد و اروم گفت :عمرا..من اون باغ رو به دست میارم..اونجا برام پر از خاطره ست..از دوران کودکی نوجوانی و جوانی..
تصمیم دارم هر وقت ماله من شد برای زندگی بریم اونجا..فعلا اینجا هستیم تا پایان نقشه بعد هم میریم خونه ی من..اگر خدا خواست و اون باغ قسمتمون شد برای همیشه میریم اونجا..
با لبخند سرمو تکون دادم..
دستشو گذاشت پشتم و گفت :خب خانمی بریم تو که کلی کارداریم..
بعد هم برم چمدونامون رو از پشت ماشین بیارم..
-باشه..
وارد خونه شدیم..داخلش هم بزرگ بود ولی معلوم بود خیلی وقته تمیز نشده..
گرد و خاک روی کل اثاثیه نشسته بود..
باید یه خونه تکونی حسابی می کردیم..
خونه تکونی تا شب طول کشید..اریا رفت از بیرون غذا گرفت ..مادرش برامون غذا اورد ولی اریا قبول نکرد..
داشتم ظرف غذا رو از روی میز بر می داشتم ..در همون حال نگاهی به اطرافم انداختم..
خونه از تمیزی برق می زد..عالی شده بود..
اریا داشت با تلویزیون ور می رفت..همه ی شبکه ها برفک نشون می داد..
ظرفا رو گذاشتم تو اشپزخونه و برگشتم..روی مبل دونفره ای نشستم و نگاهش کردم..
-اریا..
هنوز با تلویزیون درگیر بود..
--جانم..
-همه ی این وسایل رو خودت خریدی؟!..تلویزیون رو خاموش کرد..
از جاش بلند شد و به طرفم اومد..کنارم نشست..دستاشو دور شونه م حلقه کرد..
--نصف بیشترش رو اره..
هر دو سکوت کرده بودیم..
سوالی که مدت ها ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود رو به زبون اوردم..
-تو از کجا فهمیدی که اقابزرگ قاتله پدرمه؟!..
سکوت کوتاهی کرد وگفت :از زبون خودش شنیدم..
SH.M
     
  
زن

 
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد :مستقیما بهم نگفت..توی اتاقش بود..لای در باز بود..داشتم از جلوی اتاقش رد می شدم که صداش رو شنیدم..از همونجا نگاهش کردم..قاب عکس داییم رو گرفته بود تو دستاش وباهاش حرف می زد..می گفت که انتقامش رو گرفته..می گفت سامان سالاری تقاص خون ریخته شده ی تو رو پس داد..
می دونستم سامان سالاری قبلا توی این خونه زندگی می کرده..حتی چهره ش رو یادمه..ولی نمی دونستم اون داییم رو کشته و اقابزرگ هم انتقام گرفته..بین حرفاش همه چیز رو فهمیدم..
-عکس العملت چی بود؟!..
نفس عمیقی کشید و منو به خودش فشرد..
--چکار می تونستم بکنم؟..من مرد قانونم..درسته..ولی نمی تونستم به دستای پدربزرگم دستبند بزنم و بندازمش تو زندان..هم مدرکی نداشتم و هم اینکه ابروی خانواده می رفت..اقابزرگ.. بزرگ خاندان کامرانیه..اگر به جرم قتل دستگیرش می کردم..
نفسش رو داد بیرون و ادامه داد :نمی دونم بهار..توی اون لحظه مغزم کامل قفل کرده بود..گیج شده بودم..حرفای اقابزرگ برام بی معنا ومفهوم بود..ولی کم کم برام جا افتاد و پی به حقیقت ماجرا بردم..
وقتی اسم پدرت رو گفتی برام اشنا بود..بعد که فکرکردم فهمیدم کی هستی..من پدرت رو به خاطر می اوردم..مرد خوبی بود..اون و دایی ماهان هیچ وقت از هم دور نمی شدند..رفتارش متین و اروم بود..اصلا باورم نمی شد چنین کاری ازش سر زده..موضوع پیچیده شده بود..ولی قضیه ی تو فرق می کرد..من ساکت ننشستم..در موردت تحقیق کردم..دیدم اونی که فکر می کردم نیستی..بعدش هم که با مادرت حرف زدم وبه یقین رسیدم..

سکوت کرد..داشتم به حرفاش فکر می کردم..من هم گیج شده بودم..
با شنیدن صدای در هر دو نگاهمون به اون سمت چرخید..
اریا از کنارم بلند شد و گفت :کیه؟!..
-منم اریا..باز کن..
مادرش بود..در رو باز کرد..داخل نیومد..
از همون جلوی در گفت :بیا اقابزرگ کارت داره..پدرت هم اومده..
اریا چند لحظه سکوت کرد..نیم نگاهی به من انداخت..
رو به مادرش گفت :باشه..بریم..
وقتی خواست درو ببنده با لبخند نگاهم کرد و سرشو تکون داد ..
چند دقیقه نشستم دیدم برنگشت رفتم تو اشپزخونه تا ظرفا رو بشورم..
همه ش به این موضوع فکر می کردم که اگر اقابزرگ از موضوع قتل پسرش ماهان خشمگینه منم هستم..خب پدر من هم کشته شده بود..به دست همین مرد..
ولی من طلبی ازش نداشتم..پدر من به ناحق یک جوون رو کشته بود..نمک خورده بود و نمکدون شکسته بود..اقای کامرانی دستشو گرفته بود وکمکش کرده بود..ماهان براش عین برادر بود..
ولی پدر من این خانواده رو نابود کرد..داغ یک جوون رو به دلشون گذاشت..پدرش هم داغ پدرم رو به دل ما گذاشت..این هم حق نبود..پس قانون برای چیه؟..به قول اریا موضوع پیچیده ست..نمی دونم باید شرمنده باشم یا از کسی متنفر بشم..
شیر اب رو بستم..داشتم دستامو با حوله خشک می کردم که یهو برقا قطع شد..سرجام میخکوب شدم..
هنوز از شوک رفتن برق ها در نیومده بودم که با شنیدن صدای پنجره ی اشپزخونه که محکم خورد به دیوار جیغ کشیدم..
تاریک بود..نمی تونستم دراشپزخونه رو پیدا کنم..دستمو به دیوار گرفتم..
قلبم تند تند می زد..وحشت کرده بودم..اشک صورتمو خیس کرده بود..
باد بدی می وزید..پنجره باز وبسته می شد..
بالاخره در رو پیدا کردم..اومدم بیرون..با تعجب دیدم از بیرون نور می زنه تو خونه..مگه برقا قطع نشده؟!..
فضا هنوز تاریک وترسناک بود..با پاهای لرزون رفتم کنار پنجره از پشتش داشتم بیرون رو نگاه می کردم..
اره ..تو ویلای اقابزرگ برق بود..یک دفعه سایه ی یک مرد افتاد روی زمین..درست زیر پنجره ..
همچین جیغ کشیدم و رفتم عقب که از بلندی صدام وحشتم چندبرابر شد..
نفس نفس می زدم..سایه روی پنجره افتاد..
عقب عقب رفتم..پشتم محکم خورد به میز..درد بدی توی کمرم پیچید..از زور درد و وحشت بلند بلند گریه می کردم..

جیغ زدم :اریــا..اریا..
SH.M
     
  
زن

 
مرتب صداش می زدم..دستمو به کمرم گرفته بودم..خیلی درد می کرد..رو زمین دولا شدم..در با صدای بلندی باز شد..
دیگه حال خودم رو نمی فهمیدم..شروع کردم به جیغ زدن..همچین جیغ و داد می کردم که حس می کردم هر ان امکان داره قلبم وایسته..
گلوم درد گرفته بود..به سرفه افتاده بودم..گرمیه دست هایی رو به دور بدنم حس کردم..بلندتر جیغ کشیدم..مشتمو گره کردم و به سر وصورتش زدم..
با هق هق گفتم :ولم کن..چی از جونم می خوای..ولم کن لعنتی..
صداش رو شنیدم :منم بهار..اریا..اروم باش دختر..
با شنیدن صداش انگار ابی که رو اتیش ریخته باشی..اروم شدم.. ولی هنوز می لرزیدم..
رفتم تو بغلش..دستاشو دورم حلقه کرد..محکم چسبیده بودم بهش و هق هق می کردم..
زیر لب اسمش رو صدا می کردم..
روی موهامو بوسید و گفت :جانم خانمی..اروم باش..الان برقا وصل میشه..به سرایدار گفتم وصل کنه..
با گریه گفتم :مگه اینجا چند تا کنتور برق داره؟!..چرا ویلای اقابزرگ برق داشت ولی اینجا..
ادامه ندادم..صدام گرفته بود..گلوم می سوخت..
همون موقع برقا وصل شد..
اریا دستمو گرفت و خواست کمک کنه تا پاشم ولی همین که تکون خوردم کمرم تیر کشید..جای ضربه درد می کرد..
دستمو به کمرم گرفتم..
صدای نگران اریا رو شنیدم..
--چی شد بهار؟!..
با ناله گفتم :کمرم..وقتی تاریک بود خوردم به میز..خیلی درد می کنه..
یک دفعه از جام کنده شدم..به خودم اومدم دیدم رو دستای اریام..
رفت سمت چپ ..اتاقمون اونجا بود..اروم منو گذاشت رو تخت..
--صبر کن الان برات قرص میارم..بخوری بهتر میشی..
رفت و با یک لیوان اب و بسته ی قرص برگشت..
یکی از تو جلد در اورد وداد دستم..با اب خوردم..
کنارم نشست..
به کمرم دست کشید وگفت :بذار ببینم چی شده..
نگاهش کردم..جدی بود..
-نه نمی خواد..فکر نکنم چیز خاصی باشه..
نگاهم کرد و گفت :دختر خوب اگر چیز خاصی نبود که اینقدر درد نمی کرد..
دستمو گذاشتم رو کمرم ولی دستمو برداشت..
گوشه ی لباسمو زد بالا..صورتمو برگردوندم..گرمی دستش رو به روی پوستم حس کردم..
--قرمز شده..یه ضرب دیدگی ساده ست..قرص تاثیر بکنه دردش از بین میره..
درست می گفت ..قرص همین الان هم داشت تاثیر می کرد..از دردم کم شده بود..
بدون هیچ حرفی گوشه ی بلوزمو گرفتم و خواستم بندازم رو کمرم..ولی نذاشت..
دستمو گرفت..با تعجب نگاهش کردم..ولی نگاه اریا شیطون و خاص بود..
در حالی که کمرم رو نوازش می کرد و من از گرمی دستش در حال سوختن بودم گفت :رفتم اونطرف..پدرم بود ولی اقابزرگ رو ندیدم..پدرم هم شروع کرد به زدن حرف های تکراری..که چرا اینکارو کردی؟ نباید بدون اجازه ی ما عقد می کردی..پوزخند زد وادامه داد :بدون اجازه ی من میرن واسه م خواستگاری ..تازه دختره رو نامزدم می کنند.. اونوقت من خودم حق ندارم واسه ی خودم تصمیم بگیرم..مثلا مردم..31 سالمه..نمی خوان باور کنند که می تونم همسر اینده م رو خودم انتخاب کنم..اونطرف برق بود..وقتی اومدم بیرون صدای جیغت رو شنیدم..به طرف ساختمون دویدم..در کمال تعجب دیدم برقای ساختمون قطعه..سرایدار اونجا بود..بهش گفتم بره برق رو وصل کنه..
تنم داغ شده بود..صدای اریا هم می لرزید..
خب پسر خوب دستتو بردار بذار دو دقیقه اروم باشیم..دارم میمیرم..
با صدای مرتعشی گفتم :سرایدار جلوی ساختمون چکار می کرد؟!..
به ارومی گفت :نمی دونم..
پس اون سایه ای که دیده بودم سایه ی سرایدار بود؟!..ولی اون اینجا چکار می کرد؟!..
دستشو برداشت..مثل اینکه بیخیال شد..دردم ساکت شده بود..دیگه حسش نمی کردم..به پهلو خوابیده بودم..
برق اتاق رو خاموش کرد..دیوار کوب رو روشن کرد..پیراهنش رو در اورد..کنارم دراز کشید..
پشتم بهش بود..گرمای حضوش رو در کنارم حس می کردم..
به بازوم دست کشید ..زیر گوشم گفت :امشب باد سردی میاد..با اینکه شومینه روشنه ولی سردمه..
از حرفش تعجب کردم..اریا یه گلوله اتیش بود..تنش داغ بود..پس چرا میگه سردمه؟!..
-مطمئنی؟!..زمزمه وار گفت :اره..واقعا سرده..
پتو رو کشید رومون..هنوز پشتم بهش بود..
چسبید بهم و به همون ارومی گفت :وقتی هم ادم سردش میشه توی اون لحظه چی می چسبه؟!..
اروم خندیدم و گفتم :یه لیوان نوشیدنی داغ..
خندید و لاله ی گوشم رو بوسید..
-- نه شیطون..اینجور مواقع یه اغوش گرم به صد تا نوشیدنی داغ می ارزه..حالا می خوای از سرما بلرزم یا گرمم می کنی؟!..با لبخند برگشتم و نگاهش کردم..چشماش شیطون بود..با لبخند زل زده بود تو چشمام..
صورتشو اورد پایین و زیر چونم رو بوسید..
--اینجوری نگاهم نکن بهار..
-چجوری؟!..
--نگاهت دیوونه م می کنه..کار دستمون میده..
-چه کاری؟!..
سرشو بلند کرد..هر دو زمزمه وار حرف می زدیم..
لبخند خاصی زد و گفت :چه کاری؟!..ای شیطون..
خندیدم و چیزی نگفتم..
گونه ش رو به گونه م چسبوند..دستاشو دور کمرم حلقه کرد..
--حیف که قول دادم..
-برای چی؟!..
--دلم میگه اریا بی خیاله قول ..بهار زنته..به هم نیاز دارید..تمومش کن..ولی عقلم میگه نه..مرده و قولش..حرف زدی سرش وایسا.
SH.M
     
  
زن

 
اروم هلش دادم..به پشت خوابید..روش نیمخیز شدم ..
موهام ریخت تو صورتش..نفس عمیق کشید..چشماشو بست..
با صدای لرزونی گفت :بهار خودتم دلت می خوادا..
اروم خندیدم..
-نه..
چشماشو باز کرد..
نگاهم کرد و گفت :پس چرا تحریکم می کنی؟!..
ابرومو انداختم بالا و گفتم :نمی دونم..
چند لحظه نگاهم کرد..صورتمو بردم جلو..
بهش نیاز داشتم..دوست داشتم یک بار هم من پیش قدم بشم..هنوز نگاهم می کرد..
لبامو گذاشتم رو لباش..هر دو چشمامون رو بستیم..
بوسیدمش..عشقمو..مرد زندگیمو..کسی رو که دیوانه وار دوستش داشتم..
اول اروم..بعد که خودش همراهیم کرد بوسه هامون گرمتر شد..اتیش می زد..
منو خوابوند رو تخت..روم نیمخیز شد..هنوز لبامو ول نکرده بود..بعد از چند لحظه لبامو ول کرد و چونه م رو بوسید..
زیر گوشم نفس زنان گفت :بهار من مردم..میگم خوددارم ولی ..یهو دیدی طاقتم تموم شد و اونوقت..
زمزمه وار گفتم :اریا..
--بهاراینجوری صدام نکن..دختر..با من اینکارو نکن..بذار به وقتش..
-من که کاریت ندارم..
لاله ی گوشم رو اروم گاز گرفت..
خندیدم..
--داری..نگو نه..می خوای؟!..
دوست داشتم سر به سرش بذارم..واسه ی همین هی ازش سوال می کردم..
-چی رو؟!..

چند لحظه تکون نخورد..یک دفعه از جاش بلند شد و زیر پوشش رو در اورد..
مات و مبهوت نگاهش کردم..با یک حرکت بلوزمو در اورد..وای خدا..
دستمو گرفتم جلوم و نگاهش کردم..لبخند خاصی روی لباش بود..
-اریا چکار می کنی؟!..
روم خم شد و زیر گوشم گفت :داری تحریکم می کنی..خب کردی..حالا نتیجه ی کارت رو ببین عزیزم..
محکم منو گرفت تو بغلش..دروغ چرا ترسیده بودم..از طرفی خنده م هم گرفته بود..
-نه..توروخدا اریا..باشه باشه دیگه تحریکت نمی کنم..بذار به وقتش..
گردنمو بوسید وبا صدای لرزونی گفت :الان وقتشه..
-نه ..مگه خودت نگفتی به موقعش؟..
--اره گفتم..
-خب..پس..الان..
--الان چی؟!..
سرشو بلند کرد وبا لبخند نگاهم کرد..
مشکوک نگاهش کردم وگفتم :داری تلافی می کنی؟!..
بلند زد زیر خنده..خوابید رو تخت..همونطور می خندید..
تو جام نشستم..بلوزمو پوشیدم..نیمخیز شده بود و اروم می خندید..
به شوخی اخم کردم و زدم به بازوش..
با لبخند گفت :حقت بود خانمی..تا تو باشی منو اینجوری تحریک نکنی..باور کن وقتی لباست رو در اوردم و نگاهم به بدنت افتاد یک لحظه کنترلمو از دست دادم و خواستم کاری کنم ولی ..
بعد که با التماس گفتی اینکارو نکن فهمیدم دارم چکار می کنم وجلوی خودمو گرفتم..
بهار من گفتم خوددارم ولی یادت نره تو زن منی و در کنارمی..این با هم بودنمون کشش من رو نسبت به تو بیشتر می کنه..دست خودم نیست..
گونه ش رو بوسیدم و با شیطنت گفتم :می دونم..منم برای همین دوست داشتم سر به سرت بذارم..
نگاهم کرد..بازومو گرفت و کشید سمت خودش..افتادم تو بغلش..شروع کرد به قلقلک دادنم..وای چیزی که من به شدت بهش حساس بودم همین بود..
انقدر التماسش کردم تا اینکه دلش به رحم اومد و ولم کرد..
اشکم در اومده بود..
--این هم تلافی..
-وای اریا از بس خندیدم دلم درد گرفته..
--تا تو باشی دیگه اینجوری سر به سر من نذاری..
با لبخند کنارش دراز کشیدم..دست راستش روانداخت رو شکمم.. سرش کنار سرم بود..
هر دوتامون چشمامون رو بسته بودیم..
به اریا فکر می کردم..به امشب..به قطع شدن ناگهانی برق و اون سایه..
ولی بیش تر از چند دقیقه تو ذهنم نموندن..
چون خیلی زود به خواب رفتم..
چشمانش را باز کرد..خوابش نمی برد..
سرش را بلند کرد..بهاربه خواب عمیقی فرو رفته بود..
نیمخیز شد..پتو را رویش مرتب کرد..
روی تخت نشست..کلافه بود..انگشتانش را لابه لای موهایش فرو برد..سرش را خم کرده بود..پاهایش را در شکم جمع کرد..
ذهنش اشفته بود..لحظه ای حرف های پدرش را فراموش نمی کرد..
(--اریا ازت توقع نداشتم..به چه حقی این کارو کردی؟!..اون دختر کیه؟!..چه کاره ست؟!..اسم ورسمش چیه؟!..خانواده ش کیا هستند؟!..چرا با ابروی خانواده بازی کردی؟..چرا من و مادرت رو نادیده گرفتی؟..
-بابا کی گفته من شماها رو نادیده گرفتم؟!..موضوعه من و بهار فرق می کنه..اتفاقاتی که بین ما افتاد و بلاهایی که به سرمون اومد..
شما اون موقع کجا بودید؟..بهار تنهاست..پدر ومادرش تو یه تصادف کشته شدند..قوم و خویشی هم اینجا نداره..همه خارج از کشورن..
دارین میگین چرا شما رو نادیده گرفتم؟!..خب منم همین سوال رو از شما دارم..شما بابا..شما چرا پسرتون رو نادیده گرفتید؟..چرا بدون اجازه ی من رفتید خواستگاری بهنوش؟..چرا از طرف من حلقه دستش کردید؟..
--هیچ کدوم از حرفاتو قبول ندارم..اقابزرگ خیر وصلاحت رو می خواد پسر..مگه حرف اشتباهی می زنه؟..
-بابا من خودم بهتر می تونم برای زندگی خودم تصمیم بگیرم..اقابزرگ بزرگه همه ی ماست و احترامش هم واجبه ولی اینها دلیل نمیشه که برای اینده و زندگی من هم تصمیم بگیره..
اقابزرگ دایی شماست و شما هم بهش احترام میذارید..پدربزرگ من هم هست و دوستش دارم..ولی هیچ وقت این اجازه رو نه به اقابزرگ و یا هر کس دیگه نمیدم که برای من تصمیم بگیره..ازتون راهنمایی می گیرم..ولی برای بهتر شدن زندگیم نه نابودیش..)
بعد از ان هم ویلا را ترک کرده بود..
هیچ وقت دوست نداشت رو در روی پدرش سینه سپر کند و این چنین با او حرف بزند..ولی انها..همه ی اعضای خانواده ش او را از حقش منع می کردند..بهار حق او بود..چون دوستش داشت..
SH.M
     
  
زن

 
دراز کشید..نگاهش به سقف بود..
زیر لب زمزمه کرد :نمی خواستم اینطور بشه..گیج شدم..نمی دونم باید چکار کنم..دلم می خواد همه چیز رو بسپرم به زمان و به خودم بگم درست میشه..ولی ایا میشه؟!..چجوری؟!..
طاقت نیاورد..از جایش بلند شد..به کنار پنجره رفت..گوشه ی پرده را کنار زد..بیرون را نگاه کرد..
هنوز هم فکرش درگیر بود..یاد حرف های بهار افتاد..
(- مگه اینجا چند تا کنتور برق داره؟!..چرا ویلای اقابزرگ برق داشت ولی اینجا..
سرایدار جلوی ساختمون چکار می کرد؟!..)
کنتور این قسمت از باغ جدا بود..خود اریا اینطورخواسته بود که برق این ساختمان از ویلای اقابزرگ جدا باشد..
زیر لب گفت :یعنی کسی برق این طرف رو قطع کرده یا شدت باد باعثش شده؟!..
خب اگر به خاطر باد این اتفاق میافتاد برق کل ساختمون و اطراف قطع می شد ولی چرا فقط این قسمت از باغ قطع شده؟!..
اون سایه ای که بهار ازش حرف می زد مال سرایدار بوده یا کسی می خواسته بهار رو اذیت کنه؟!..ولی اخه چرا؟!..
سرگردان بود..سوالات در سرش رژه می رفتند و او جوابی برای انها نداشت..
جرقه ای در سرش زده شد..
بهت زده زمزمه کرد:نکنه اقابزرگ می خواسته با اینکار به بهار و من بفهمونه اینجا امنیت نداره و با اینکار اون رو بترسونه؟!..ولی اگر واقعا این کار..کاره اقابزرگ هم بوده باشه درست نیست..این چه رفتاریه؟!..
بهار زنه منه..نباید اینطور باهاش رفتار بشه..باید یه کاری بکنیم و جلوشون رو بگیریم..
ولی نه با خشونت..اگر بخوایم همینطور دست رو دست بذاریم اوضاع بدتر میشه..
تا قبل از اینکه اقابزرگ کاری بکنه باید دست به کار بشیم..
داشتیم صبحونه می خوردیم که دیدیم از بیرون صدای داد و فریاد میاد..
نگاهی بین من واریا رد و بدل شد..سریع از جاش بلند شد و رفت بیرون..من هم پشت پنجره ایستادم و بیرون رو نگاه کردم..فقط صداشون رو می شنیدم..از بین اون همه درخت چیزی معلوم نبود..
اریا به طرف ویلا دوید..پرده رو کشیدم..خدایا یعنی چی شده؟!..
داشتم ظرفا رو می شستم که صدای در رو شنیدم..دستامو با حوله خشک کردم..
توی هال ایستادم و گفتم :کیه؟!..
فقط به در زد و جوابی نداد..مردد بودم که در رو باز کنم یا نه..
با قدمهای کوتاه به طرف در رفتم..اروم بازش کردم..با تعجب نگاهش کردم..
یه دختر جوون بود..با اخم نگاهی به سرتاپام انداخت..
با لحن بدی گفت :تو بهاری؟..
با تعجب گفتم :بله..شما من رو از کجا می شناسید؟!..با کی کار دارید؟!..
بدون هیچ حرفی دستشو گذاشت تخت سینه م وهلم داد..خوردم به در..
با کمال پررویی اومد تو خونه..نگاهی به اطرافش انداخت و سوت کشداری کشید..
--اوهــــو..هنوز ار راه نرسیده چه خونه تکونی هم کرده..
مات و مبهوت نگاهش می کردم..این دیگه کیه؟!..
نگاهم کرد..با پوزخند و لحن بدی گفت :گرمیت نکنه با این همه خوشبختی که از من دزدیدی..
اخم کردم و گفتم :من متوجه حرفاتون نمیشم..حتما اشتباه گرفتید..بفرمایید بیرون..
رو به روم ایستاد..تو صورت هم زل زده بودیم..نگاهش پر از خشم بود..
ارایش کمرنگی به چهره داشت..چشمای قهوه ای تیره..پوست گندمی..موهاشو کج ریخته بود تو صورتش..دیگه چیزی نمونده بود شال از سرش بیافته..
با سر انگشته اشاره ش زد به سینه م و گفت :نخیر خانم..اشتباه نگرفتم..تو یه دزدی..تو نامزد من رو..اریای من رو ازم دزدیدی..به چه حقی اینکارو کردی عوضی؟!..تعجبم دو برابر شد..پس این بهنوشه؟!..هه..پس اومده اینجا تا مثلا به من اتهام بزنه..به در اشاره کردم و با اخم گفتم :برو بیرون خانم..انقدر هم دزد دزد نکن..اریا الان شوهر منه و حقه منه..تا اونجایی هم که من می دونم اون هیچ نامزدی نداشت..خودش بهم گفته که بدون اجازه ش وبدون حضورش خانواده ش اومدن خواستگاریت..این نامزدی بدون حضور اریا رسمیتی نداشته..پس برو بیرون کم حرف بزن..
یقه م رو چسبید..با دستام محکم موچ دستشو گرفتم وکشیدم پایین..
داد زد :خفه شو اشغال..چه زبونی هم داری..ولی بهتره اینو بدونی خانواده ی اریا من رو دوست دارن نه تورو..هنوز هم منو نامزد اریا می دونند..بی خودی دور بر ندار..
تو چشماش زل زدم و با خونسردی گفتم :برام مهم نیست..حقیقت چیز دیگه ایه..اینکه من زن اریا هستم و این هم حرف اول رو می زنه..اینکه الان اریا ماله منه..اتیشی شده بود..
از بیرون صدای پا اومد.. در کمال تعجب دیدم بهنوش سریع شالش رو برداشت وانداخت رو شونه ش .. خودشو پرت کرد رو زمین..بلند بلند زد زیر گریه..خشک شده بودم..دیوونه شده؟!..
به در نگاه کردم..اریا اومد تو..
بهنوش درحالی که دستشو گذاشته بود رو گونه ش وصورتش خیس از اشک بود از جاش بلند شد..
سرشو انداخت پایین وبا هق هق و صدای ارومی به اریا سلام کرد..
اریا مات و مبهوت به من و بهنوش نگاه می کرد..با دیدن بهنوش کم کم اخماش رفت تو هم..
--تو اینجا چکار می کنی؟..کی بهت اجازه داده بیای تو؟..
بهنوش با گریه گفت :اریا خواستم بیام به زنت تبریک بگم ولی اون تا فهمید من قبلا نامزدت بودم زد تو صورتم..مگه من چکارش کردم؟!..گریه ش شدت گرفت..
اریا با تعجب یک تای ابروشو انداخت بالا و به من نگاه کرد..
دهانم از این همه دروغ که بهنوش تحویل اریا می داد باز مونده بود..
زمزمه وار گفتم:ا..اریا..من..
بهنوش پرید وسط حرفم و با هق هق گفت :معذرت می خوام اریا..ولی این کاری که زنت با من کرد درست نبود ..اخه من که کاریش نداشتم..فقط قصدم تبریک بود همین..
به طرفش رفت..
با چشمای نمناکش زل زد تو چشمای اریا..با حالت خاصی موهاش رو زد پشت گوشش و شالش رو از روی شونه ش برداشت و انداخت رو سرش..
زمزمه وار گفت :بهت تبریک میگم..ما قسمت هم نبودیم..ولی با این حال برات ارزوی خوشبختی می کنم..همیشه دوستت داشتم..و..دارم..خداحافظ..
SH.M
     
  
زن

 
اریا هیچی نمی گفت..نگاهش رو از روی صورت بهنوش برداشت..
به طرف در رفت..اریا پشتش به در بود ولی من دیدم که بهنوش قبل از خارج شدن از خونه لبخند شیطانی تحویلم داد..
بعد هم در رو بست..قدرت هیچ کاری رو نداشتم..
چرا بهنوش دروغ گفت؟!..چرا اون حرفا رو به اریا زد؟!..
دختره ی پررو.. با اینکاراش می خواست دید اریا رو نسبت به من عوض کنه؟!..
به اریا نگاه کردم..نگاهش به من بود..
اریا در را باز کرد و وارد ویلا شد..
پدر ومادر بهنوش همراه او توی سالن ایستاده بودند و داد و فریاد راه انداخته بودند..
اریا با جدیت تمام به طرفشان رفت..همین که نگاه مادر بهنوش به او افتاد..چشمانش پر از عصبانیت شد و فریادهایش را از سر گرفت..
--بفرما..خودش اومد.. اخه تو مردی؟..نه می خوام بدونم تو از مردی چیزی هم حالیته؟..چرا اسم رو دختر من میذاری بعد هم بدون هیچ حرفی میری زن میگیری؟..چرا با ابروی ما بازی کردی؟..
اریا نگاهی به جمع انداخت..اقابزرگ روی صندلیش نشسته بود ..به عصایش تکیه داده بود و با اخم غلیظی به جمع حاضر در سالن نگاه می کرد..
مادر و پدرش همراه نوید کنارش ایستاده بودند..
اریا سکوت کرده بود..
اینبار پدر بهنوش با صدای بلندی گفت :مگه لالی پسر؟..به چه حقی با ابروی ما بازی کردی؟..مگه دختر من چه عیب و ایرادی داشت که اینجور خوردش کردی؟..
اریا با لحنی جدی و قاطع گفت :دختر شما هیچ عیب وایرادی نداره..کسی هم قصد نداشته به شما و ابروی خانوادگیتون توهین کنه..ولی مگه من چه نسبتی با دختر شما داشتم؟..
مادر بهنوش داد زد :عجب رویی داری..مگه با هم نامزد نبودید؟..تازه اومدی میگی با هم نسبت ندارید؟..
--نه ..من با دختر شما هیچ نسبتی ندارم..نامزد؟!..هه..خانمه محترم من کی اومدم خواستگاری دخترتون؟..کی انگشتر نامزدی به دستش کردم؟..این حرفا کدومه؟..
پدرش داد زد :تو نبودی ولی پدر ومادرت و اقابزرگ که بودند..محض مهمونی که نیومدن خونه ی ما..اومدن خواستگاری و بهنوش رو برای تو نشون کردند..
بلندتر داد زد و به اقابزرگ اشاره کرد :از بی غیرتی بزرگترته که اینجور جلوی من قد علم کردی..ای کاش قلم پاتون خورد می شد وقدم به خونه ی من نمی ذاشتید..ای کاش..
فریاد اقابزرگ لرزه به تنشان انداخت..نگاهشان به ان سمت چرخید..
از جایش بلند شده بود..به عصایش تکیه داد..
با خشم رو به پدر بهنوش گفت :هدایت..بزرگ تر از دهنت حرف می زنی..
با قدم هایی محکم به طرفشان رفت..میان جمع ایستاد..همه ی نگاه ها به او بود..
به تندی گفت :اره..من اومدم خواستگاری دختر تو..ولی یادت که نرفته اون شب خودت و زنت چی گفتین..یادت رفته؟!..
جمله ی اخر را با فریاد به زبان اورد..
در نگاه اقای هدایت و همسرش ترس به خوبی دیده می شد..
اقابزرگ با عصا به هردوی انها اشاره کرد و غرید :با شما دوتام..یادتون رفته؟..کی بود می گفت ما انقدر اریا رو قبول داریم با اینکه حضور نداره رو سرمون جا داره..اتفاقا بهتر که نیست خودمون کارها رو سر و سامون میدیم..دخترمون اریا رو دوست داره و ما هم صلاحش رو می خوایم..
نگاه خشمگینش را از روی ان دو برداشت و به بهنوش دوخت..
--تو دختر..مگه نگفتی هرچی پدر ومادرت بگن قبول میکنی؟..مگه همون شب نگفتی که بدون حضور اریا هم حاضری زنش بشی؟..مگه با نگاهت التماس نمی کردی؟..
به هر 3 نگاه کرد وفریاد زد :حالا اومدید اینجا که چی؟..مگه ما زورتون کرده بودیم؟..من با به دنیا اومدن بهنوش این دو رو به نام هم خوندم ..درست..تا اخرش ایستادم..ولی رفتار سبک سرانه ی دخترت رو میدیدم..امار پارتی هایی که میره رو دارم..می دونم با چندتا پسر دوسته..می دونم دیشب تا دیر وقت تو مهمونی دوستش بوده..می دونم گاهی سیگار می کشه..نگاه هر 3 وحشت زده شد..رنگ از رخ بهنوش پرید..با ترس به اقابزرگ نگاه کرد..
اقابزرگ داد زد :حالا اینجا وایستادید دم از ابروی نداشتتون می زنید؟..من اصرار به این ازدواج داشتم چون حرفم یکی بود..چون از اول گفتم بهنوش نشون کرده ی اریاست و نمی خواستم حرفموعوض کنم..اریا دخترتون رونمی خواست..ولی من با وجود اینکه می دونستم بهنوش لیاقتش رو نداره پا پس نکشیدم..گفتم دختره زن اریا بشه درست میشه..اریا از پسش بر میاد..ولی حالا اومدید جلوی من ایستادید و هر چی از دهنتون در میاد می گید؟..
با عصا به در ویلا اشاره کرد وگفت :برین از خونه ی من بیرون..همون بهتر که با شماها رابطه ای نداشته باشیم..فامیل شدن با خانواده ی کامرانی لیاقت می خواد که تو وجود شماها نیست..برین گمشید..همین حالا..
اقای هدایت و همسرش نگاهی پر از خشم به او و تک تک اعضای خانواده انداختند..
خانم هدایت با حرص گفت :اوهــــو..چه دور برداشتن..دختره مثل دسته ی گلم هزار تا خواهان داره..همون بهتر که قسمت پسر شما نشد..پسر شما لایق دختر ما نبود..
موچ دست بهنوش را گرفت وگفت :بیا بریم..جای ما اینجا نیست..
بهنوش نگاهی به اریا انداخت..هر 3 با قدم هایی بلند از ویلا خارج شدند..
بهنوش بین راه ایستاد..نگاهی به باغ انداخت..
رو به مادرش گفت :شما برید تو ماشین من الان میام..
قبل از انکه با مخالفت مادرش رو به رو شود به ان سوی باغ رفت..
جایی که ساختمان اریا و بهار قرار داشت..
اریا نگاهی به اقابزرگ انداخت..او هم نگاهش کرد..چشمانش هنوز هم خشمگین بود..
با خشم داد زد :پسره ی نفهم..همه ی این دردسرا به خاطره توِِ..من اونا رو دک کردم چون لیاقت خانواده ی کامرانی رو نداشتن..فکر می کردم دخترشون زن تو بشه ادم میشه.. ولی این سیب سرخ کرم زده ست..توش خرابه..
با وجود این ردش کردم..ولی هنوز هم میگم..نه تو دیگه نوه ی منی نه اون دختره رو قبولش کردم..پس فکر نکنی با رد کردنه اونها شماها رو قبول می کنم..حرف من یکیه..همین که گفتم..دیگه نمی خوام چشمم بهت بیافته..
عصا زنان از پله ها بالا رفت..مادر اریا هم دنبالش رفت..
اریا نگاهی به جمع انداخت..نوید خواست حرفی بزند که اریا دستش را به نشانه ی سکوت بلند کرد..بعد از ان هم با قدم هایی بلند از در خارج شد..
SH.M
     
  
زن

 
حس می کردم باید براش توضیح بدم..نباید در موردم فکر اشتباهی می کرد..
به طرفم اومد..نگاهش هیچی رو نشون نمی داد..
تند تند گفتم :اریا..به خدا من نزدمش..باور کن دارم راست میگم..همین که صدای پاتو شنید خودشو انداخت رو زمین وشروع کرد به گریه کردن..داشت نقش بازی می کرد ..من..من..
رو به روم ایستاد..فقط زل زده بود تو چشمام..دستشو اورد بالا.. ناخداگاه چشمامو بستم..
بازوهامو گرفت..به خودم که اومدم دیدم تو اغوششم..محکم منو به خودش فشرد..
روی موهامو بوسید و گفت :خانمی چرا قسم می خوری؟..باور می کنم..من بهنوش رو میشناسم تو رو هم می شناسم..توی دبی همین که از زبونت شنیدم اتفاقی برات نیفتاده باور کردم .. از تو چشمات..از لحن بیانت ..خیلی راحت می فهمم که کی درست میگه کی داره نقش بازی می کنه..
به پیراهنش چنگ زدم..چشمامو روی هم فشردم..
باورم نمی شد.. اریا حرفامو باور کرده بود..حرفاش ارومم می کرد..خداروشکر که باور کرد..داشتم سکته می کردم..
خودم رو از اغوشش جدا کردم..نگاهش کردم..با لبخند زل زد تو چشمام..
-- وقتی گفت بهار زده تو صورتم تعجب کردم..چون چنین رفتاری رو از تو سراغ نداشتم..ولی همین که نگاهم به چشما و حالت صورتت افتاد فهمیدم بهنوش داره دروغ میگه..سابقه ش پیش من خرابه..
-پس چرا اونجوری نگاهم می کردی؟..داشتم قبض روح می شدم..
اروم خندید وگفت :مگه چجوری نگات کردم؟..ولی اره..وقتی دیدم اونطور شکه شدی گذاشتم حرفاتو بزنی..
چشمک زد وگفت :خانمی یادت نره من یه پلیسم..کارمو خوب بلدم..اگر بهنوش رو نمی شناختم به راحتی حرفش رو باور می کردم..خیلی خوب نقش بازی کرد..ولی حناش دیگه پیش من رنگی نداره..
با تعجب گفتم :مگه قبلا هم چنین رفتاری ازش دیده بودی؟!..
--مثل رفتار امروزش نه..ولی دختر زرنگیه..برای هر کاری یه نقشه تو استینش داره..دختر نزدیک ترین دوست اقابزرگه..از خیلی وقت پیش باهاشون رابطه ی دوستانه داشتیم..وقتی بهنوش به دنیا اومد هر دو طرف توافق کردند که در اینده من و بهنوش با هم ازدواج کنیم..من اون موقع سنی نداشتم..این چیزا حالیم نبود..فکر می کردم دارن شوخی می کنن..ولی شوخی نبود..روز به روز بیشتر حرف من و بهنوش رو پیش می کشیدن..هر چی بزرگتر می شدم بیشتر از این حرف ها متنفر می شدم..بهنوش و رفتار سبک سرانه ش رو دوست نداشتم..
هیچ وقت..سر هیچ چیز با هم به توافق نمی رسیدیم..با دوز و کلک کارشو پیش می برد..من اینها رو میدیدم و بیشتر ازش دوری می کردم..اخلاق و رفتارش با من جور در نمی اومد..ولی ملکه ی ذهن همه این بود که من و بهنوش در اینده با هم ازدواج می کنیم..بیشترین پافشاری رو هم اقابزرگ می کرد..ولی من کوتاه نمی اومدم..الان هم برای همیشه شرش از توی زندگیم کنده شد..اقابزرگ ردشون کرد..
بهت زده گفتم :چی؟!..اقابزرگ ردشون کرد؟!..
سرشو تکون داد ..در حالی که لبخند کمرنگی روی لب هاش بود گفت :اره..دست گذاشتن رو نقطه ضعف اقابزرگ..چیزی که به شدت بهش حساسه..بهش توهین کردن..اون هم انداختشون بیرون..
-اخه چطور ممکنه؟!..مگه اقابزرگ طرف اونا نبود؟!..پس چرا..
نذاشت ادامه بدم و گفت:اقابزرگ میگه من دیگه نوه ش نیستم ولی بخواد نخواد عضوی از این خانواده م..روی تک تک اعضای خانواده ش نقطه ضعف داره..به اصل ونسب خانوادگیمون بیش از حد بها میده..کسی جرات نداره بهش توهین کنه..کوچکترین توهینی به اقابزرگ یعنی برای همیشه طرد شدن..
با دقت به حرفاش گوش می دادم..
چرا انقدراین مرد غرور داشت؟!..یه ادم مستبد و دقیق..پس چنین ادمی چرا همچین رفتاری با دیگران داره؟!..
چرا نمی تونه من رو قبول کنه؟!..اره خب..منم باید یه کاری بکنم..همین جوری که اتفاقی نمی افته..
برای اینکه دلشون رو به دست بیارم خودم هم باید تلاش کنم..
SH.M
     
  
زن

 
دقیقا 1 هفته از اومدن ما به این خونه می گذشت..توی این مدت چند بار سعی کردم با مادر اریا حرف بزنم ولی تا نزدیکش می شدم احساس می کردم یه جوری ازم فرار می کنه..
داشتم خودمو می کشتم که یه کم نظرشون نسبت به من جلب بشه..ولی مگه می شد؟..خودم رو تیکه تیکه هم می کردم توجهی بهم نمی کردن..
دیگه رسما داشتم امیدم رو از دست می دادم..جرات هم نداشتم نزدیک ویلای اقابزرگ بشم..می ترسیدم منو اون اطراف ببینه و ..
دیگه عواقبش هم پای خودم بود..
اریا صبح ها می رفت ستاد و غروب بر می گشت..گاهی هم تا دیروقت مجبور می شد ستاد بمونه..همیشه نگرانش بودم..شغلش پراسترس بود..دیوونه م می کرد.. تا بر می گشت می رفتم استقبالش و تا به خودش بیاد از گردنش اویزون می شدم و تا جون تو تنم بود می بوسیدمش ..
انقدرکه به خنده میافتاد و می گفت :خانمی می دونم دلت تنگ شده ولی بذار تهش یه چیزی بمونه همه رو هدر نده..
منم می خندیدم و می گفتم :واسه تو هیچ وقت تموم نمیشه ..
اهی کشیدم و از کنار پنجره اومدم اینور..کاری برای انجام دادن نداشتم..حوصله م داشت سر می رفت..
رفتم رو کاناپه نشستم و کنترل تلویزیون رو برداشتم که همزمان صدای در رو شنیدم..
به ساعت نگاه کردم..هنوز تا اومدن اریا 2 ساعتی مونده بود..پس یعنی کیه؟!..
-کیه؟..
--منم بهار..نوید..
تعجب کردم..نوید اینجا چکار داشت؟!..
در رو باز کردم..سرش پایین بود..با باز شدن در همزمان سرشو بلند کرد..
با لبخند گفت :سلام..مهمون نمی خوای زن داداش؟..
لبخند زدم ..همیشه صدام می کرد زن داداش..از جلوی در کناررفتم ..
--سلام..بفرمایید..
لبخند زد و اومد تو..با دست به مبل اشاره کردم..به اون سمت رفت..
از پشت نگاهش کردم..تقریبا هم قد و هیکل اریا بود..منتها اریا چهارشونه تر بود..نوید چشمای قهوه ای تیره داشت و پوست گندمی..موهای خوش حالت مشکی که باید مرتب توشون دست می کشید و با این کارش هر دفعه چند تار از موهاش می ریخت رو پیشونیش..چهره ی مردونه و جذابی داشت ولی مونده بودم چرا تا الان ازدواج نکرده؟..
روی کاناپه نشست و با لبخند گفت :اخیش..2 دقیقه بیرون می مونی تا مرز قندیل بستن میری..
به روش لبخند زدم وگفتم :الان برات چای میارم تا گرم بشی..
--دست گلت درد نکنه..
رفتم تو اشپزخونه و با سینی چای برگشتم..برای خودم هم ریخته بودم..سینی رو گرفتم جلوش..
همونطور که فنجونش رو بر می داشت گفت :اخ دستت درد نکنه..این چایی خوردن داره..
-مرسی..نوش جان..
رو به روش نشستم و سینی رو گذاشتم روی میز کنار دستم..
کمی از چای رو مزه مزه کرد و گفت :اون طرف که جرات ندارم برم 1 لیوان اب بخورم چه برسه به چایی..مجبور شدم بیام اینطرف..شرمنده..
با خوشرویی گفتم :نه بابا این چه حرفیه..هر وقت خواستی بیا..یه استکان چای که تعارف نداره..
--ممنون..اخه برای یه کاری رفته بودم بیرون..بعد که رفتم خونه دیدم مامان اینا نیستن ..یه کم نشستم حوصله م سر رفت زدم بیرون..رفتم خونه ی خاله که دیدم اونا هم نیستن..معلوم نیست گروهی کجا غیبشون زده..بعد گفتم برم خونه ی اقابزرگ که دیدم به ریسکش نمی ارزه..کلا به چایی خوردنش هم نمی ارزه..چون به جای قند با چایی باید عصا با چایی نوش جان کنی..کلا اخلاقشه عصبانی که بشه به هر دلیل با اون عصاش ازت پذیرایی می کنه مونث و مذکر هم حالیش نیست ولی از شانس ما مردا به ماها لطف ویژه ای داره اگر 2 تا قسمت خانما بشه 2برابرش رو حواله ی ما مردا می کنه..دیدم اینجوری نمیشه ..ترسیدم راهمو کج کردم اومدم اینوری ..
از حرفاش خنده م گرفته بود..
-خوب کاری کردی..منم حوصله م سر رفته بود..راستی مگه الان نباید ستاد باشی؟!..
سرشو تکون داد و کمی از چاییش رو خورد..
لیوانو تو دستاش گرفت .. همونطور که به محتویات داخلش نگاه می کرد گفت :نه ..3 روزه مرخصی گرفتم..فردا باید برم..اریا هم تا 2 ساعت دیگه میاد نه؟..
-اره..
کمی بو کشید و به اشپزخونه اشاره کرد :اومممم به به ..چی پختی واسه این شازده؟..
خندیدم وگفتم :فسنجون..اریا دوست داره..
یه تای ابروشو داد بالا و با خنده گفت :اااا ..خدا بده شانس..از بوش که معلومه خوب چیزی از اب در اومده..پس بگو چرا اریا شبایی که تو ستاد براش کار پیش میاد و مجبوره بمونه بهش میگم برای تو هم غذا بگیرم ؟میگه نخیر میرم خونه بهار شام درست کرده ..اوهـــو..اون موقعی که مجرد بود تا خاله بهش زنگ می زد اریا بیا خونه شام برات فسنجون پختم لب و لوچه شو اویزون می کرد می گفت :فسنجون؟..مامان جان دستت درد نکنه ولی من کلی تو ستاد کار دارم ..شرمنده نمی تونم بیام..حالا وضع برعکس شده..چه میکنه این متاهلی با ما مردا..
از حرفاش غش کرده بودم از خنده..خیلی باحال تعریف می کرد مخصوصا خیلی خوب ادای اریا رو در میاورد..
نگاهم کرد وبا خنده گفت :می خندی؟..اره خب.. زن ذلیلی ما مردا خنده هم داره..شما خانما نخندی کی بخنده؟..
با خنده گفتم :شما که مجردی دیگه چرا می نالی؟..
با شیطنت گفت :از الان دارم تمرین می کنم واسه بعد که متاهل شدم..
از این حرفش بیشتر خنده م گرفت..
SH.M
     
  
صفحه  صفحه 6 از 13:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  12  13  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

آبی به رنگ احساس من


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA