انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 9 از 13:  « پیشین  1  ...  8  9  10  11  12  13  پسین »

آبی به رنگ احساس من


زن

 
بعد هم همراه زنش از ویلا خارج شد..
این همه شوک برام زیادی بود..توان ایستادن نداشتم..توان حضور در اون جمع رو هم نداشتم..
از همه عذرخواهی کردم و از پله ها بالا رفتم..یک راست رفتم تو اتاق خودمون..روی تخت نشستم..
مرتب صدای مادر اریا توی سرم تکرار می شد..باور حرفاشون برام سخت بود..
از همه سخت تر این بود که اگر بفهمن من کی هستم و دختر چه کسی هستم..اونوقت چی میشه؟!..
همه ی ترس و وحشتم از این بود..
برملا شدنِ حقیقت..
تقه ای به در خورد..فکر کردم اریاست..سرمو بلند کردم..با پشت دست اشکامو پاک کردم..در اتاق باز شد..
در کمال تعجب مادر اریا بود..با لبخند وارد اتاق شد..یه بسته تو دستش بود..در رو بست..به طرفم اومد..
کنارم روی تخت نشست..سرمو انداختم پایین..بینمون فقط سکوت بود..
این سکوت رو من شکستم..با بغض گفتم :شرمنده م هما خانم..به خدا نمی خواستم اینجوری بشه..همه ی شما به خاطرِ من دارید عذاب می کشید..منو ببخشید..
با لحن ارومی گفت :سرتو بلند کن دخترم..
گفت دخترم؟!..با تعجب سرمو بلند کردم..دستشو اورد جلو..اشکامو پاک کرد..
گرم و صمیمی گفت :بهم بگو مادرجون..یا مامان هما..وقتی به مینو گفتم تو عروسمی از ته دلم گفتم..من اریا رو بخشیدم..مادرم..با اینکه کار شما درست نبود ولی همین که می بینم اریا در کنارت خوشبخته و تو هم دختر خوبی هستی برام کافیه..نمی خوام بیش از این کشش بدم..اینجوری رابطه ها حفظ میشه..
هر حرفی هم به خانواده ی هدایت زدیم حقشون بود..اونها پررو تر از این حرفان دخترم..اگر به خاطر اقابزرگ نبود..اگر پای غرور اقابزرگ وسط نبود هیچ وقت راضی به وصلت با این خانواده نمی شدم..ولی همیشه حرف حرفه اقابزرگ بوده..کاری از دستمون ساخته نبود..این برامون شده بود یه رسم..همه باید ازش تبعیت می کردیم..اینکه فقط اقابزرگ تصمیم گیرنده ست..
خداییش هیچ وقت هم حرف ناحق نزده..همیشه صلاح بچه ها و نوه هاشو خواسته..ولی اینبار پای غرورش وسط بود..فکر می کرد اگر بهنوش زن اریا بشه درست میشه ولی درختی که کج رشد کنه تا اخر هم کج می مونه..هیچ جوری نمیشه صافش کرد..این رو اقابزرگ فراموش کرده بود دخترم..دیدی که..الان همه ی ما تورو قبولت کردیم..اقابزرگ هم به روی خودش نمیاره ولی از لا به لای حرفاش میشه فهمید که احساسش چیه..
بسته ای که تو دستاش بود رو به طرفم گرفت و گفت :به خانواده ی ما خوش اومدی عزیزم..
نگاه سرگردون و پر از تعجبم رو دوختم تو چشماش..نگاه اون اروم و مهربون بود..
محکم بغلش کردم..سرمو گذاشتم رو شونه ش..صدای هق هقم بلند شد..از ته دل گریه می کردم..ولی اینبار به خاطر غم و غصه نبود..از زور خوشحالی اشک می ریختم..اشکِ شوق..
پشتمو نوازش کرد وگفت :گریه نکن دخترم..مگه خوشحال نیستی؟!..
سریع از تو بغلش اومدم بیرون..بین اون همه اشک لبخند زدم و گفتم :چرا چرا..به خدا خیلی خوشحالم..این اشکا هم اشکِ شوقِِ..
به گونه م دست کشید و گفت :زنده باشی دخترم..فقط بهم یه قولی بده..
-چه قولی مادرجون؟!..
همین که گفتم مادرجون لبخندش پررنگ تر شد..
--اینکه هیچ وقت اریا رو تنها نذاری..یه زن وفادار براش باشی..از اریا هم همینو می خوام..که همیشه پشتت باشه و نذاره اسیبی بهت برسه..به اون هم اینا رو گفتم..باشه دخترم؟!..
با لبخند سرمو تکون دادم و گفتم :باشه مادرجون..قول میدم..
لبخند مهربونی روی لبهاش نشست..اهسته از جاش بلند شد .. به طرف در رفت..صداش زدم..
-مادر جون..برگشت و منتظر نگام کرد..
-ازتون ممنونم..این لطفتون رو هیچ وقت فراموش نمی کنم..اینو بدونید به اندازه ی مادرم دوستتون دارم..
اشک تو چشماش حلقه بست..سرشو تکون داد و سریع از اتاق رفت بیرون..
دستامو باز کردم..با خوشحالی خودمو انداختم رو تخت..وای خدا جون..شکرت..هزاران بار شکرت..
لبخند لحظه ای از روی لبام محو نمی شد..یاد بسته افتادم..با هیجان نشستم و برش داشتم..اروم بازش کردم..
یه دست کت و دامن شیری رنگ بود..وای خیلی خوشگله..انداختمش رو تخت و نگاهش کردم..عالی بود..
خدایا خواب می بینم؟!..اگر خوابم که بیدارم نکن ..واقعا رویای شیرینیه..اینکه بالاخره قبولم کردن..
ولی اگر بیدارم که باید بگم الهی بزرگیتو شکر..حالا چجوری حقیقت رو بهشون بگم؟!..
وای خداجون ..گفته حقیقت از شکنجه شدن هم سخت تر بود..
SH.M
     
  
زن

 
به اصرارِ مادرجون باهاشون رفتم ارایشگاه..خودم هم دوست داشتم یه تغییری بکنم..ولی از این چیزا سر در نمی اوردم..من بودم و مادرجون و خاله ی اریا..اون هم زن مهربونی بود..درست مثل مادرجون با مهربونی باهام رفتار می کرد..زیر دست ارایشگر نشستم..وااااای که وقتی داشت صورتمو اصلاح می کرد نزدیک به 10 بار مردم و زنده شدم..خیلی درد داشت..دلم زیر و رو می شد..دردش جوری بود که ادم احساس ضعف بهش دست می داد..
بعد از اتمامه کارش وقتی به خودم تو اینه نگاه کردم حیرت کردم..کلی تغییر کرده بودم..دیگه چهره م من رو اون بهار 18 ساله نشون نمی داد..صورتم خانومانه جلوه می کرد..فوق العاده بود..
صورتمو با صابون شستم..دوباره مشغول شد..از وقتی اومدم نزدیک به 3 ساعته که زیر دستشم..انگار داره عروس درست می کنه..گفته بودم ارایشم ساده ی ساده باشه..
اخر کار که خودمو تو اینه دیدم ناخواسته ذوق کردم..وای بهار با یه چهره ی جدید..اصلا قابل مقایسه با قیافه ای که قبلا داشتم نبود..ارایشم مات بود و به رنگ لباسم می اومد..
مادر اریا دور سرم چند تا تراول چرخوند و داد به ارایشگر..با این کارش یه حس خوبی بهم دست داد..
رفتیم روی صندلی نشستیم تا تاکسی بیاد..اخه زنگ زده بودیم اژانس تا برامون تاکسی بفرستن..
مادرجون نگام کرد و گفت :ماشاالله..خیلی خوشگل شدی دخترم..وای بر دلِ اریا..
خاله خندید و گفت :چرا خواهر؟!..
مادرجون هم با خنده اروم گفت :چطور می خواد تا عروسیش صبر کنه؟!..
با این حرفش سرخ شدم..وای از زور شرم داشتم اب می شدم..
تو دلم گفتم :اوه اوه شماها کجای کارین؟!..اریا رو هنوز نشناختین..کم طاقته اون هم چه جورم..
از این فکرم خنده م گرفت ولی سرمو بلند نکردم..
زیر چشمی به مادرجون نگاه کردم که دیدم خیره شده به من..اروم سرمو بلند کردم..نگاهمو ازش می دزدیدم..زن زرنگی بود..با شک خندید و اهسته زیر گوشم گفت :نکنه ..اره؟!..
خنده م گرفت..حالا گرمم شده بود..داشتم اب می شدم..فقط تونستم سرمو تکون بدم..
سرشو کشید عقب و زد زیر خنده..بین خنده هاش بریده بریده گفت :امان از دستِ جوونای امروزی..
تمام مدت سرم پایین بود..تو وضعیتِ بدی گیر کرده بودم..
ولی مادرجون زن فهمیده ای بود..سریع مسیر صحبت رو عوض کرد و درمورد مهمونی حرف زد..
انقدر غرق حرف زدن شده بودیم که به کل موضوع چند دقیقه قبل رو فراموش کردم..
اخه من از اریا جشن عروسی نمی خواستم..اون اصرار داشت..وگرنه من الان هم زن اریا هستم..همسر دائمیش..
رسیدیم ویلا..کسی تو سالن نبود..شالمو کشیدم جلو و به طرف پله ها دویدم..نمی خواستم اریا الان صورتمو ببینه..
مادرجون با این کارم خندید..برگشتم وبه روش لبخند زدم..اهسته سرشو تکون داد..
تند تند پله ها رو طی کردم و رفتم تو اتاق..نفس نفس می زدم..باید اماده می شدم..لباسم رو تخت بود..
به طرف تخت رفتم که یه چیزی رو زیر پام حس کردم..پامو از روش برداشتم..با تعجب نگاش کردم..خم شدمو برش داشتم..جلوی صورتم گرفتم..دستام می لرزید..
این..این یه گردنبندِ زنونه بود..
روش حرف "ب " به لاتین هک شده بود..به تختخوابمون نگاه کردم..
این گردنبند..تو اتاق من واریا چکار می کرد؟!..
همون موقع در اتاق باز شد و اریا اومد تو..
گردنبند رو توی مشتم فشردم و سرمو بلند کردم..
اریا در رو بست و با لبخند درحالی که به راحتی می شد اشتیاق رو تو چشماش دید به طرفم اومد..ولی ذهن من درگیر این گردنبند بود..رو به روم ایستاد..
شونه هام رو گرفت تو دستش..لال شده بودم..نگاه مشتاق اریا روی تک تک اجزای صورتم می چرخید..
با صدای لرزون و گرمی گفت :بهارم فوق العاده شدی..اصلا انگار یکی دیگه جلوم وایساده..
صورتشو اورد جلو و اروم گونه م رو بوسید..لباشو چند لحظه روی پوست صورتم نگه داشت و بعد هم اهسته خودشو کشید کنار..نگاهشو دوخت تو چشمام..
چشماشو ریز کرد وبا لحن مشکوکی پرسید:چیزی شده بهار؟!..چرا چیزی نمیگی؟!..حالت صورتت..
ادامه نداد..فهمیده بود یه چیزیم هست..از اونجایی که نمی تونستم چیزی رو ازش پنهون کنم دستمو اوردم بالا و مشتمو جلوش باز کردم..گرنبند از بین انگشتام اویزون شد..پلاکش جلوی صورت من و اریا عین پاندول ساعت تکون می خورد..اریا نگاهشو از روی صورتم برداشت و به پلاک دوخت..با تعجب پلاک رو گرفت تو دستش..
SH.M
     
  
زن

 
بلاخره مهر سکوت رو شکستم و اروم گفتم :می شناسیش؟!..
نگام کرد..سرشو تکون داد و گفت :نه..تا حالا ندیدمش..دست تو چکار می کنه؟!..
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :وقتی اومدم تو اتاق دیدم کنار تخت افتاده..اریا مطمئنی نمی شناسیش؟!..
--چی میگی بهار؟!..معلومه که نمی شناسم..مگه بهم شک داری؟!..
نه نداشتم..به اریا هیچ وقت شک نداشتم..
لبخند کمرنگی زدم و با اطمینان گفتم :نه..بهت شک ندارم..
در جوابم لبخند دلنشینی تحویلم داد ..گردنبند رو از دستم گرفت ..
--چند لحظه همینجا باش..الان بر می گردم..
به طرف در رفت که سریع پرسیدم :کجا میری؟!..
برگشت و نگام کرد..
--خانمی صبر کن ..الان معلوم میشه صاحب این گردنبند کیه..
فقط سرمو تکون دادم..از اتاق رفت بیرون..کلافه روی تخت نشستم..
یعنی این گردنبند ماله کیه؟!..توی اتاق من و اریا چکار می کنه؟!..
بالاخره بعد از کلی استرس و تشویش در اتاق باز شد..اریا تند اومد تو و در رو بست..سریع از جام بلند شدم..تو فکر بود..دور خودش چرخید..کلافگی از سر و روش می بارید..
طاقت نیاوردم و گفتم :چی شده اریا؟!..چرا انقدر مضطربی؟!..
نیم نگاهی بهم انداخت و بدون هیچ حرفی جلوی تخت نشست..همونطور که چمدون رو از زیر تخت در می اورد گفت :این گردنبنده بهنوشِ..رفتم نشون مامان دادم گفت ماله خودشه..
چمدون رو اورد بیرون..
با تعجب گفتم :بهنوش؟!..ولی اخه..اون چطوری اومده تو اتاقِ ما؟!..
داشت درشو باز می کرد..
--این ویلا یه در دیگه هم داره ..خیلی کم ازش استفاده میشه..بیشتر برای مهمونیا و مواقع ضروری..تا مثلا از اونطرف میوه و لوازم مخصوصِ مهمونی رو بیاریم تو ویلا..اخه درش رو به خیابون باز میشه..حتما تو این شلوغ پلوغی که همه سرشون به کار خودشون گرم بوده اومده تو..از بهنوش هر کار بگی بر میاد..
زیپ چمدون رو باز کرد ..توش دنبال چیزی می گشت..
--ولی اخه اینجا چکار داشته؟!..من و تو که چیزی نداریم بخواد برداره..یا اینکه..
با صدای بلندِ اریا خفه شدم..
--بهار بدبخت شدیم..
با شنیدن جمله ش زانو هام خم شد و کنارش نشستم..نگاهش به پاکت ِ توی دستش بود..
با ترس گفتم :چی شده اریا؟!..تو رو خدا بگو دارم دیوونه میشم..اخه اینجا چه خبره؟!..
موهاشو چنگ زد و سرشو تکون داد..نفسش رو داد بیرون وبا حرص گفت :بهنوش..بهنوش ..
-بهنوش چی؟!..
از جاش بلند شد..همونطور که طول و عرض اتاق رو طی می کرد گفت :اون عوضی اومده تو اتاق و شناسنامه و مدارک تورو برداشته..
با وحشت جلوی دهانم رو گرفت..
اروم اروم دستمو اوردم پایین و گفتم :مگه..مگه اون..چیزی می دونه؟!..
سرشو تکون داد و گفت : نه..ولی دختر زرنگی ِ..حتما اومده تو اتاق یه اتویی از ما گیر بیاره که شناسنامه رو دیده و برداشته..تو قبلا چیزی از اسم و فامیلت بهش نگفته بودی؟!..
کمی فکر کردم..اره اون روز کناردریا..
(بهنوش :اصلا تو کی هستی؟!..اسم و رسمت چیه؟!..هان؟!..از کدوم جهنمی پیدات شد وخودتو چسبوندی به اریا؟!..
-اسمم بهاره..بهار احمدی..هر کی و هر چی که هستم به تو هیچ ربطی نداره..
بهنوش :بهار احمدی؟!..)
-اره اره..اون روز کنار دریا ازم پرسید تو کی هستی واسم و رسمت چیه؟!..منم گفتم اسمم بهار احمدی ِ..
اریا اخم کرد و سرشو تکون داد..روی تخت نشست..سرشو گرفت تو دستاش..
کنارش نشستم..نگاش کردم و گفتم :تو مطمئنی شناسنامه و مدارک ِ من توی چمدون بوده؟!..
سرشو بلند کرد..گفت :اره..اطمینان نمی کردم توی خونه بذارم..جای دیگه هم نمی شد نگهشون داشت..گفتم با خودمون بیارمشون که خیالم راحت باشه..توی خونه گاوصندوق هم نداشتیم..درضمن چون داشتیم می رفتیم مسافرت باید شناسنامه و مدرکی هم همراه خودمون می بردیم..گذاشتمشون تو یه پاکت وتو چمدون جاسازیشون کردم..طوری که کسی نتونه پیداشون کنه..نمی دونم بهنوش چطور تونسته برشون داره..ظاهرا وقتی اومده تو اتاق و لوازممون رو گشته شناسنامه رو تو چمدون دیده و شک کرده..
SH.M
     
  
زن

 
لب های خشکم رو با زبون تر کردم و گفتم :ولی اون که چیزی نمی دونه..نباید نگران باشیم..درسته؟..
--درسته که چیزی نمی دونه..ولی متاسفانه پدرش ازاونجایی که با پدر تو هم دوست بوده اونو می شناسه و مطمئنا به محض دیدن اسم پدرت تو شناسنامه ت پی به همه چیز می بره..
-ولی تو گفتی فقط خودت و اقابزرگ از این موضوع خبر دارین..که پدر..پدر ِ من..دایی ِتو رو..
--اره ولی از کجا معلوم اون هم ندونه؟!..گیج شدم..نمی دونم باید چکار کنیم..
-خب می تونیم به کمک این گردنبند ثابت کنیم بهنوش اومده توی این اتاق و خواسته خرابکاری کنه..مگه اقابزرگ قدغن نکرده بود اینجا نیاد؟!..خب اینجوری..
میان حرفم پرید و گفت :نمیشه بهار..اگر بریم بهش بگیم تو شناسنامه روبرداشتی ممکنه هر کاری بکنه..اگر گفت شناسنامه رو میدم دست اقابزرگ چی؟!..اون الان از ما اتو داره..نباید بی گدار به اب بزنیم..
با نگرانی گفتم :پس باید چکار کنیم؟!..نکنه شناسنامه رو بده به اقابزرگ؟!..
سرشو گرفت تو دستاشو کلافه گفت :نمی دونم..باید فکر کنم..فعلا به کسی چیزی نگو و درموردش هم حرفی نزن..بذار ببینم باید چکار کنم..
سکوت کردم..وحشت تمام وجودمو پر کرده بود..از روزی که می ترسیدم به سرم اومد..خدایا نمی خوام اقابزرگ اینجوری پی به حقیقت ببره..
اریا نگام کرد وگفت :پاشو حاضر شو عزیزم..تا 1 ساعت دیگه مهمونا می رسن..نذار کسی به چیزی شک کنه..عادی رفتار کن..انگار نه انگار..خودم این مسئله رو حلش می کنم..
سرمو تکون دادم..ولی خیلی خیلی نگران بودم..
اریا مکث کوتاهی کرد وگفت :راستی دیگه نمی ریم روستا..
با تعجب گفتم :چرا؟!..
--تلفنی کارمو انجام دادم..به خوده کدخدا هم سفارش کردم..بیشتر قصدم بر این بود که بریم یه اب و هوایی عوض کنیم ولی با این اوضاع نمیشه جایی رفت..
سرمو تکون دادم و گفتم :باشه..هر چی تو بگی..
لبخند زد و گفت :درضمن وقتی برگشتیم ویلا 2 شب بعدش من باید به یه ماموریت برم .
تو تهران..2 روزه میرم وبر می گردم..
با وحشت از جام پریدم..رو به روش ایستادم..
-و..ولی اریا من تنهایی می ترسم..اگه..اگه..
گونه م رو نوازش کرد و با لحن ارامش بخشی گفت :نگران چیزی نباش خانمی..من زود بر می گردم..2 روز بیشتر کارم طول نمی کشه..مطمئن باش..
-ولی ..اخه..من..
اروم منو کشید تو بغلش و روی سرمو بوسید..
--خودتو نگران نکن عزیزم..بهت قول میدم همه چیز به خوبی و خوشی بگذره..پس اروم باش..
نمی تونستم..می خواستم ولی نمی شد..این ترسو اضطراب مثل خوره به جونم افتاده بود..
اروم خندید و منو از خودش جدا کرد..
--حالا هم برو زودتر حاضر شو..می خوام امشب همه خانم خوشگل و نازمو ببینن و بگن به به اریا چه خوش سلیقه ست..
لبخند کمرنگی زدم و سرمو تکون دادم..
-تو اماده نمیشی؟!..
--من کار زیادی ندارم..فقط کت و شلوارمو بپوشم..
سرمو تکون دادم..از اتاق رفت بیرون..
همون کت و دامنی که مادرجون بهم کادو داده بود رو پوشیدم..
یه شال همرنگش هم سرم کردم..جلوی اینه ایستادم و نگاهی به خودم انداختم..فوق العاده بود..هیچ وقت عادت نداشتم از خودم تعریف کنم..ولی اینبار نمی تونستم چیزی نگم..اخه تغییر رو خیلی خوب می تونستم در خودم ببینم..
اریا وارد اتاق شد..با دیدنم همون جلوی در ایستاد..با لبخند نگاهش کردم..اروم اروم به طرفم اومد..لبخند نشست رو لباش..یه دفعه به طرفم خیز برداشت و منو رو دستش بلند کرد..
جیغ خفیفی کشیدم و گفتم :وای اریا منو بذار زمین..الان لباسم خراب میشه..
صورتشو فرو کرد تو یقه م و گفت :خراب بشه ..من واجب ترم یا لباست؟!..
گردنم رو می بوسید..قلقلکم می اومد..
با خنده گفتم :خب معلومه..تـو..
نفس عمیقی کشید ..بوی عطرم همه جای اتاق رو پر کرده بود..
با سرمستی گفت :الهی اریا فدات بشه چه بوی خوبی میدی تــــو..
"تــــو"رو کشیده بیان کرد .. انقدر کاراش بامزه بود که خنده م گرفته بود..
سرشو بلند کرد .. تو صورتم نگاه کرد..
ملتمسانه گفت :وای بهار اشتهام داره باز میشه..بیا بریم پایین تا کار دستت ندادم..اونوقت اگر زیادی معطل کنیم همه میگن این دوتا معلوم نیست تو اتاق دارن چکارهااااا می کنـن..
اروم منو گذاشت زمین..از بس خندیده بودم اشکم در اومده بود..
با دستمال گوشه ی چشمم رو که به اشک نشسته بود پاک کردم..کمی خودمو تو اینه نگاه کردم..که یه دفعه بازومو کشید..با خنده گفت :بیا بریم..اینه از رو رفت..تو همه جوره خوشگلی دیگه اینه رو می خوای چکار؟..بیا جلوی خودم وایسا از صدتا اینه بهتر نشونت میدم..تازه این اینه سخن گو هم هست..قربون صدقه ت هم میره..
بلند خندیدم و زدم به بازوش..بازم شیطون شده بود..
اون شب اریا یه کت و شلوار طوسی براق و یه پیراهن مردونه ی خاکستری به تن داشت..
فوق العاده شده بود..مثل همیشه خوش تیپ و جذاب..بوی ادکلنش مست کننده بود..
از اتاق رفتیم بیرون..هیجان داشتم..اریا دستمو گرفت..از سردی دستم پی به اضطراب ِ درونم برد..
ایستاد.. با لحن اروم و مهربونی گفت :خانمی باز هیجان زده شدی؟!..
سرمو تکون دادم و گفتم :اره..نمی دونم برخورد فامیلاتون با من چجوری ِ..از طرفی هم نگرانم..می ترسم بهنوش..
انگشتش رو گذاشت رو لبم و گفت :بهارم یه امشب اسمی از این دختره نیار..بذار این مهمونی با دل خوش تموم بشه.. بعد من می دونم باهاش چکار کنم..باشه؟..
فقط سرمو تکون دادم..انگشتشو برداشت..
--حالا هم اروم باش..تا من کنارتم نگران هیچ چیز نباش..
با لبخند گفتم :باشه عزیزم..به گونه م دست کشید و عاشقانه نگام کرد..
--این عزیزت به فدات خانمی..با شنیدن صدای خانم جون هر دو تو جامون پریدیم..
مادرجون :واااا ..شماها که هنوز اینجایین..برین پایین مهمونا منتظرن..
اریا نفسشو داد بیرون و گفت :مادرِ من اخه چرا اینجوری ادمو صدا می زنید؟..من که قلبم اومد تو دهنم..
من و مادرش خندیدم..خودش هم خنده ش گرفت..
دستشو گذاشت پشت کمرم و به طرف مادرجون رفت..یه دستشم گذاشت پشت کمر مادرجون و گفت :خانما افتخار میدن بنده رو همراهی کنن؟..مادرجون با خنده گفت :امان از دستته تو پسر..بیا بریم..
اریا سرخوش خندید و گفت :پس بفرمایید..
SH.M
     
  
زن

 
هر سه از پله ها اومدیم پایین..وسط راه مادرجون با لبخند ازمون جدا شد و جلوتر از ما از پله ها رفت پایین..
اریا محکم کمرمو چسبیده بود ..هنوز هم هیجان داشتم ولی از حضور اریا در کنارم یه ارامش خاصی پیدا کرده بودم..
پایین پله ها که رسیدیم دیدم اقابزرگ از جاش بلند شد وبا قدم هایی کوتاه و محکم به طرفمون اومد..
سرمو انداختم پایین..نزدیکمون که رسید..سرمو بلند کردم و سلام کردم..اریا هم سلام کرد..
در کمال تعجب اینبار اقابزرگ جوابمون رو زیر لبی داد..نگاهی بین من و اریا رد و بدل شد..توی چشمای اریا هم تعجب موج می زد..اقابزرگ بین ما ایستاد..
با لحنی قاطع و صدایی بلند گفت :حتما همه ی شما مهمانان از اینکه اینطور ناگهانی این مهمانی رو ترتیب دادم و شماها رو به اینجا دعوت کردم متعجب هستید..خب این مهمانی به دو دلیل برگزار شد..یکی از این مناسبت ها تولد پسرم ماهان است..
با شنیدن اسم ماهان از دهان اقابزرگ همه ی وجودم لرزید..پس امشب تولدش بود؟!..وای خدا..
اگر اقابزرگ بفهمه اینی که کنارش ایستاده دختر قاتل پسرشه چی میشه؟!..حتی فکر کردن بهش هم برام عذاب اوره..
ادامه داد :مناسبت دوم این مهمانی..
دستشو پشت اریا گذاشت و گفت :امشب می خوام خبر ازدواج نوه ی دختریم اریا رو با..
به من نگاه کرد..سرمو انداختم پایین..تو چشمام اشک حلقه بست..می خواد بگه من کیم؟!..
--دختر یکی از شرکای قدیمیم ..بهار.. به همه ی شما اعلام کنم..اریا و بهار..هفته ی اینده توی همین ویلا ازدواج می کنند..همه شوکه شدن..بدتر از همه من بودم که داشتم پس می افتادم..اقابزرگ گفت ..یکی از ..شرکای قدیمیم؟!..
نکنه همه چیزو می دونه؟!..یا شاید هم نمی دونه و برای اینکه کسی چیزی نپرسه اینو گفت..
تک و توک صدای دست از اطرافمون بلند شد..کم کم همه برامون دست زدن ..یکی یکی می اومدن جلو و بهمون تبریک می گفتن..
لبام بی اختیار از هم باز می شد و با لبخند می گفتم :ممنونم..مرسی..
ولی توی دلم غوغایی بود..ذهنم درگیر بود..
اقابزرگ از بین جمعیت گذشت و روی صندلی همیشگیش نشست..
اریا کنارم ایستاد..
پدرو مادرش به طرفمون اومدن و هر کدوم کادویی به همین مناسبت به ما دادن..پدر اریا نگاه گرمش رو به صورتم پاشید و اروم پیشونیم رو بوسید..
اروم گفت :فقط خوشبختی پسرم برام مهمه..برای همین بخشیدمش..امیدوارم همیشه و همه جا در کنار هم باشید و پشته همو خالی نکنید..زنده باشی دخترم..
برق اشک رو به راحتی توی چشماش دیدم..
با بغض و صدای لرزونی گفتم :ممنونم پدرجون..ایشاالله همیشه سایه تون بالای سر ما باشه و دعای خیرتون بدرقه ی راهمون..
با لبخند سرشو تکون داد و رفت..مادرجون هم هر دوی مارو بوسید و بهمون تبریک گفت..
دایی مهبد و خاله و شوهر خاله و نوید هم به طرفمون اومدن..هر کدوم هدیه های خودشون رو دادن ..خاله صورتمو بوسید وبرامون ارزوی خوشبختی کرد..
وقتی همه رفتن نوید کنارمون ایستاد و به شوخی رو به اریا گفت :خدا وکیلی..نه واقعا میگم..اریا می خوام راست و حسینی بگی..رمز موفقیته تو چی بود؟..
اریا خندید و گفت :انقدر قسمم دادی که اینو بپرسی؟!..
--اخه خداییش این یه معجزه ست..اقابزرگ کوتاه اومده..اون هم ناگهانی..حتما یه دلیلی داشته دیگه..بگو چطوری به اینجا رسیدی؟!..
اریا با لبخند سرشو تکون داد و گفت :رمز موفقیت من عشق بود..چون تا قبل از اون یه لنگ درهوا مونده بودم و هر روز هم با اقابزرگ جنگ اعصاب داشتم..
نوید ابروشو انداخت بالا و گفت :ااااا..اینجوریاست؟!..منم از این موفقیتا می خوام.. حالا من عشقمو از کجا پیدا کنم؟!..تو عشق رو کجا گیرش اوردی منم برم اون اطراف رو بگردم شاید چیزی ازش باقی مونده باشه..
اریا اخم کمرنگی کرد وگفت :نویــــد..کم چرت بگو..
--چرت چیه؟!..سوال کردم جناب سرگرد..به جای راهنمایی می زنی تو پرِ ادم..الان خورد تو ذوقم دیگه نمیرم دنبال عشق..بدبخت میشم و اونوقت موفقیت بی موفقیت..نه تورو خدا اریا دلت میاد؟!..
از حرفاش انقدر خندیدم که اشک به چشمم نشست ..اریا هم می خندید..
مادرجون اومد کنارم وگفت :دخترم بیا عمه خانم می خواد ببینتت..خواهر اقابزرگه..
به اریا نگاه کردم..سرشو تکون داد ..با لبخند همراه مادرجون رفتم..
یه خانم میانسالی کنار اقابزرگ نشسته بود..بی نهایت شبیه به اقابزرگ بود..
با دیدنش سلام کردم..نگاهی به سر تا پام انداخت و یه تای ابروشو انداخت بالا..
-سلام..
رو به مادرجون پشت چشم نازک کرد و گفت :به نظرم عروست خیلی از اریا کوچیکتره..
مادرجون لبخند زد ..با لحن ارومی گفت :بهار 18 سالشه..از اریا کوچیکتره ولی به نظر من خیلی به هم میان..اینطور نیست؟..
عمه خانم نیم نگاهی به من انداخت و گفت :ای..اره بد نیست..
بعد انگار چیز مهمی رو به خاطر اورده باشه رو به اقابزرگ گفت :داداش اینه رسمش؟!..عروستون رو عقد می کنید یه پیغام به ما نمی دید؟! انقدر غریبه شدیم؟!..
SH.M
     
  
زن

 
به اقابزرگ نگاه کردم..نیم نگاهی به من انداخت..با شرم سرمو انداختم پایین..
با شنیدن صداش سرمو بلند کردم..
-- فکر می کنم شما اون موقع لندن پیش دخترت بودی خواهر..
عمه خانم ابروشو انداخت بالا و لباشو جمع کرد..
--خب لندن که تلفن داشت..یه زنگ می زدید خبرمون می کردید..
اینبار مادرجون گفت :همه چیز یهویی شد..ایشاالله برای عروسیشون جبران می کنیم..
عمه خانم نگاهی به من انداخت و گفت :ببینیم و تعریف کنیم..
به جمع نگاه کرد ..
--راستی دخترجون پدر ومادرت کجان؟!..فامیلاتون کیا هستن؟!..
تنم یخ بست..به مادرجون نگاه کردم..لبخند اروم اروم از روی لباش محو شد..
باید جواب می دادم..گلوم خشک شده بود..دهان باز کردم تا چیزی بگم که صدای جدی ِاریا رو از پشت سرم شنیدم..
--پدر ومادر بهار تو یه سانحه ی رانندگی کشته شدن..پدرو مادرش هم تک فرزند بودن و فامیلی هم نداشتن..
عمه خانم به اریا نگاه کرد و خواست چیزی بگه که اریا نگاه عاشقش رو دوخت تو چشمامو گفت :من برای اینا بهار رو انتخاب نکردم..اون فوق العاده ست..یه دختر پاک و مهربون و خونگرم..
به عمه خانم نگاه کرد و ادامه داد :درست همون ویژگی هایی که من برای انتخاب همسر اینده م در نظر داشتم..بهار همه ی اونها رو داره..
زیر نگاه سنگین بقیه سرخ شده بودم..
عمه خانم گفت :خودت هم یه چیزی بگو دختر جون..چرا ساکتی؟!..ماشاالله اریا که غوغا کرد..نمی دونستم قلب این پسر می تونه یه روز عاشق بشه..
لبخند زدم و گفتم :به وجودش در کنارم افتخار می کنم..همینطور به اقابزرگ و مادرجون و پدرجون..از اینکه بینشون هستم و اونها منو عضوی از خانواده شون می دونن به خودم می بالم..
عمه خانم چیزی نگفت..لبخند کمرنگی زد وسرشو تکون داد..
اریا دستمو گرفت و رو به بقیه گفت :با اجازه..

هر دو از اونجا دور شدیم..
نفسمو دادم بیرون و گفتم :وای زیر اون همه نگاه داشتم اب می شدم..
خندید و گفت :نجاتت دادم خانمی..ولی خودت هم خیلی خوب از پسش بر میای..
خندیدم و چیزی نگفتم..اون شب با تک تک فامیل های اریا اشنا شدم..اقابزرگ همین یه دونه خواهر رو داشت..زن بدی نبود ولی خب یه کم زیادی مغرور بود..
گوشه ای ایستاده بودم و به جمع ِ مهمان ها نگاه می کردم..که دیدم پسر عمه ی اریا که اسمش بهزاد بود داره به طرفم میاد..
قبلا باهاش اشنا شده بودم ..نگاهش با بقیه فرق داشت..زیادی زل می زد بهم..
یه پسر حدودا 25 ساله..با مدل موی امروزی ..یه تیشرت اسپرت سفید و یه شلوار جین مشکی..تیپش خوب بود..
رو به روم ایستاد..لبخند بزرگی روی لباش بود..
--خوش می گذره؟!..
لبخند کمرنگی زدم وگفتم :بله..ممنون..
باز خیره شده بود به من..نگاهش ادمو ذوب می کرد..بدجور زل می زد..
بی پرده گفت :شما دختر فوق العاده زیبایی هستید..نمی دونستم اریا انقدر خوش سلیقه ست..
از حرفش سرخ شدم ..جوابشو ندادم..سرمو انداختم پایین..
پرروتر از قبل ادامه داد :شرم هم که می کنی باز..
با شنیدن صدای اریا خفه شد..
-- شرم هم که می کنه باز به تو هیچ ربطی نداره ..
سرمو بلند کردم..اریا کنارم ایستاد..اخماش حسابی تو هم بود..
بهزاد با دیدنش پوزخند مشهودی زد وگفت :به به جناب سرگرد..داشتم به بهار می گ..
اریا محکم گفت :بهار خانم..
بهزاد با پوزخند نگاهشو دور سالن چرخوند و سرشو تکون داد..
--اوکی..بهار خانم..داشتم بهش می گفتم که اریا هم خوش سلیقه بود و ما خبر نداشتیم..
وقیحانه چشمک زد وگفت :می گردی خوشگلاشو سوا می کنی؟!..نه خوشم اومد..
اریا جوش اورد..با خشم گفت :به تو هیچ ربطی نداره..بهزاد زیادی حرف می زنی..
بی خیال ادامه داد :خب منکر ِ چی بشم؟!..خوشگله میگم خوشگله دیگه..تا حالا ندیده بودم به دختری پا بدی..گاهی می گفتم قلب نداری یا اگر هم داری یه تیکه سنگه..ولی الان می بینم..
نگاهی به سرتا پای من انداخت و گفت :نــــه..خوش سلیقه ای..به موقعش حال می گیری..
اریا با خشم از بین دندون هاش غرید :پس تا حالتو نگرفتم بزن به چاک..
بهزاد دستاشو به نشونه ی تسلیم برد بالا و گفت :خیلی خب..شلیک نکن جناب سرگرد..چرا جوش میاری؟!..
نگاهی به ما دوتا انداخت و با پوزخند روشو برگردوند و رفت..
اریا سرخ شده بود..صورتشو به طرفم برگردوند ..
--پسره ی عوضی..چی بهت می گفت؟!..
-هیچی..همینایی که داشت به تو هم می گفت..این چرا اینجوریه؟!..
--کلا همینطوره..هر وقت باهات حرف زد بهش محل نده..
لبخند زدم و با ناز گفتم :باشه عزیزم..
نگام کرد..اخماش اروم اروم باز شد..به جاش یه لبخند جذاب نشست رو لباش..
صورتشو اورد پایین و زیر گوشم گفت :خب الان جای ناز کردنه؟!..
اروم گفتم :پس کجا جای ناز کردنه؟!..
سرشو بلند کرد و با لبخند خاصی به طبقه ی بالا اشاره کرد ..
با لحن با مزه ای گفت :بعدا بهت میگم..
دستمو گرفتم جلوی دهانمو خندیدم..
-فرصت طلب..
ابروشو انداخت بالا و گفت :مگه بده؟!..مرد باید از همچین موقعیت هایی به نحو احسنت استفاده کنه..
-چجور موقعیت هایی؟!..
چشمک بامزه ای زد وگفت :دیگه دیگه..همه چیزو که نمیشه گفت خانمی..
SH.M
     
  
زن

 
خندیدم..روز به روز بیشتر عاشق اریا می شدم..انقدر که انگار نیمی از وجودم بود..نه ..اریا تمام وجودم بود..اره..زندگی در کنار اریا تازه بهم فهمونده بود خوشبختی یعنی چی..وجودش برام عزیز بود..عزیز وخواستنی..
شام هم صرف شد..تمام مدت اریا کنارم ایستاده بود..
نگاه های سنگین مهمونا رو خیلی خوب روی خودم حس می کردم..هنوز هم تعجب رو می شد تو نگاهشون دید..
بالاخره مهمونی اون شب به پایان رسید..اخر شب اقابزرگ بدون هیچ حرفی از پله ها بالا رفت ویک راست رفت تو اتاقش..
بقیه هم شب بخیر گفتن وبا خستگی رفتن تو اتاقاشون..
قرار بود فردا حرکت کنیم وبرگردیم ویلا..
2 روز دیگه اریا می رفت ماموریت..
نمی دونم چرا..ولی یه جورایی دلشوره داشتم..
2 روز بود که از ویلا برگشته بودیم..
بعد از شام کنارش نشستم..فردا صبح به مقصد تهران حرکت می کرد..با اینکه 2 روز بیشتر کارش طول نمی کشید ولی بازم دوری از اریا برام سخت بود..
فقط زل زده بودم بهش و چیزی نمی گفتم..داشت با لپ تاپش کار می کرد..سنگینی نگاهمو حس کرد..
سرشو بلند کرد ..نگاهشو دوخت تو چشمام..
با لبخند لپ تاپ رو بست و گذاشت رو میز..دستاشو از هم باز کرد..بی طاقت خیز برداشتم و رفتم تو اغوشش..منو محکم به خودش فشرد..
اروم گفت :چی شده خانمی؟!..حس می کنم نگرانی..
بغض کردم ..گفتم :اریا..
--جون دل اریا..
-نمیشه نری ماموریت؟!..هم نگرانتم و هم اینکه دلم برات تنگ میشه..
با لحنی سرخوش گفت :ای قربونت برم خانمی که انقدر حساسی..2 روز بیشتر طول نمی کشه عزیزم..ماموریته ..باید برم..نمی تونم از دستورات سرپیچی کنم..
قطره اشکی از گوشه ی چشمم به روی گونه م چکید..به پیراهنش چنگ زدم..
-پس قول بده همینجوری که سالم داری میری سالم هم برگردی..حتی یه خراش هم نباید به دستت بیافته..
بلند بلند خندید..سرمو بلند کرد..با دیدن اشکام لبخند از روی لباش محو شد..
صورتمو تو دستاش قاب گرفت و گفت :عزیزم اینجوری بی تابی نکن..
محکم منو کشید تو بغلش و پشتمو نوازش کرد..
--باید عادت کنی بهارم..این اولین ماموریتم نیست اخریش هم نخواهد بود..شغلم پر خطره ولی مواظب خودم هستم..نگران نباش عزیزم..تو اینطور بیتابی می کنی قلبم درد می گیره..دلت میاد؟!..
با پشت دست اشکامو پاک کردم و سرمو از روی سینه ش برداشتم..با تعجب نگاش کردم..تو چشماش اشک حلقه بسته بود..
چشماشو بست .. انگشتش رو گذاشت پشت پلکش وفشرد..دستشو برداشت..چشماش سرخ شده بود..
خندید و با صدای بم و گرفته ای گفت :ببینم امشب می تونی اشک منو هم در بیاری یا نه..تو رو خدا بی تابی نکن..
باورم نمی شد اریا به خاطر قلب بی قرار من اینطور دگرگون شده که اشک به چشمش نشسته ..
دستامو دور کمرش حلقه کردم..نباید ناراحتش کنم..نباید به روم بیارم که نگرانشم..دوست داشتم با خیال راحت بره..ذهنش درگیر نباشه..
برای همین لبخند زدم و گفتم :اریا خیلی دوستت دارم..خیلی..
لبخند محزونی زد..با پشت دست گونه م رو نوازش کرد وگفت :من که عاشقتم..مخلصتم هستم..
خواستم بحث رو عوض کنم..
--اریا قضیه ی بهنوش چی شد؟!..نکنه کار دستمون بده؟!..
دستشو از دورم برداشت .. رو مبل جا به جا شد..نفسشو داد بیرون و گفت :دیروز که از ستاد بر می گشتم یه سر رفتم ویلای اقای هدایت ..می خواستم ببینم به چیز مشکوکی بر می خورم یا نه..خواستم به تو هم بگم ولی بعد گفتم ممکنه بیشتر از این نگران بشی..واسه ی همین گذاشتم وقتی مطمئن شدم بیام بهت بگم..
-خب چی شد؟!..
سرشو تکون داد و گفت :هیچی..پدرش که مثل همیشه توپش پر بود..مادرش رو هم ندیدم..بعد هم که خواستم برگردم اقای هدایت گفت بهنوش رفته مسافرت..حالا راست و دروغش رو نمی دونم..ولی اون اینطور به من گفت..
اب دهانم رو قورت دادم و گفتم :نمیشه جلوی خونه شون یکی رو بذاریم که کشیک بده؟!..
لبخند کمرنگی زد وگفت :عزیزم بی دلیل که نمیشه جلوی خونه ی مردم مامور گذاشت..اونوقت به جرم مزاحمت ..می تونن ازمون شکایت کنن..جرمی که صورت نگرفته..فقط به بهنوش مشکوکیم که شناسنامه هامون رو برداشته..اگر بخوایم تحریکشون کنیم ممکنه وضع بدتر بشه..فعلا جلو نمیریم تا مطمئن بشه برامون چندان اهمیتی نداره..
-ولی از بهنوش بعید نیست کاری نکنه..
--درسته..هر کار از این دختر بر میاد..با توجه به اون گردنبندی که توی اتاق افتاده بود و شهادت مامان مبنی بر اینکه این گردنبند متعلق به بهنوشه..می تونیم مطمئن باشیم که بهنوش شناسنامه ها رو برداشته..بدون شک یه نقشه ای داره..دستای سردمو گرفت تو دستاش و با لبخند گفت :فعلا نمی تونیم کاری بکنیم..اگر بریم جلو وضع بدتره ..چون مطمئن میشه که یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست..
-تا کی باید صبر کنیم؟!..اگر کار از کار گذشت چی؟!..
نفس عمیقی کشید و با لحن گرفته ای گفت :امیدوارم اینطور نشه..به محض اینکه پیداش کنم همه چی تمومه..ولی انگار اب شده رفته تو زمین..
-چطور؟!..
--رفتم دانشگاهش سراغش رو گرفتم ولی اونجا هم نبود..حتی ماشینش هم تو ویلا نبود..
سرمو تکون دادم..خدا اخر وعاقبتمون رو ختم بخیر کنه..کم بود جن و پری..یکی هم از دریچه می پرید..
خودمون کم دردسر داشتیم که یکی دیگه بهش اضافه شده بود..
من و مادرجون پشت در ایستاده بودیم تا اریا رو بدرقه کنیم..
تو دست من کاسه ی اب بود و تو دست مادرجون قران..
اریا قران رو بوسید و از زیرش رد شد..
ر وبه مادرش لبخند زد..مادرجون پیشونیش رو بوسید و ازش خداحافظی کرد..

دیشب موقع خواب تو بغلش انقدر بوسیدمش که از نفس افتادم..اریا هم می خندید وبه شوخی می گفت :ای کاش مهریه ت رو چند صدتا بوسه می کردم اگر اینطور بود تا الان مهرت رو داده بودم..
از نگاهش..از تن صداش که لرزش خاصی داشت..ازحرارت بوسه هاش که از منم داغ تر بود.. می فهمیدم که قلب اریا هم بی تابه..مرد بود و به روی خودش نمی اورد..می دونستم نمیگه چون نمی خواد منو از اینی که هستم بی قرارتر کنه..
رو به روم ایستاد..بی رودروایسی از حضور مادرش پیشونیم رو بوسید..سرخ نشدم ولی قلبم فشرده شد..از اینکه داشت می رفت..از اینکه 2 روز بدون اریا باید سر می کردم..
تو چشمای هم خیره شدیم..نگاهش سرگردون بود..زیر لب گفت :مواظب خودت باش خانمی..خداحافظ..
با نم اشکی که تو چشمام بود گفتم :تو هم مراقب خودت باش اریا..به سلامت..خدانگهدار..
سرشو تکون داد و با لبخند ازم جدا شد..
نیم نگاهی به مادرش انداخت و خداحافظی کرد..در رو باز کرد..
اگر شرم از حضور مادرجون رو نداشتم بغلش می کردم..ولی نمی شد..
در ماشینش رو باز کرد وقبل از سوار شدن برامون دست تکون داد..
بعد هم سوار شد و با تک بوقی که زد حرکت کرد..
کسه ی اب رو پشت سرش ریختم ..
تو دلم گفتم :خدا پشت و پناهت عشقم..
مادرجون :بهار مدتی که اریا نیست بیا پیش ما..اینجا تنهایی دخترم..
با لبخند نگاش کردم و گفتم :نه مادرجون..مزاحمتون نمیشم..همینجا می مونم..
--مزاحمت کدومه دخترم..اونجا هم خونه ی خودته..
-ممنونم..دوست دارم اینجا بمونم تا اریا بیاد..دلم طاقت نمیاره..
دستشو گذاشت پشتمو با مهربونی گفت :بر می گرده دخترم..هر وقت میره ماموریت تا بر وقتی می گرده صد بار میمیرم و زنده میشم..شغلش پر خطره ولی خب نمی تونه نادیده بگیرش..داره به وظیفه ش عمل می کنه ..
-می دونم مادرجون..همه ی حرفاتونو قبول دارم..ولی با دلم چکار کنم؟..
اروم خندید و سرشو تکون داد..
SH.M
     
  
زن

 
رفتیم تو خونه..با کمک هم ناهار رو اماده کردیم..اون روز مادرجون پیشم موند..شب پدرجون هم اومد اونجا..از اینکه پیشم بودن احساس تنهایی نمی کردم ولی جای خالی اریا رو خیلی خوب حس می کردم..
پدرجون اصرار داشت باهاشون برم ولی قبول نکردم..دوست داشتم شب سرمو بذارم رو بالشت اریا و از بوی عطرش ریه هام رو پر کنم تا اروم بشم ..
روی تخت که خوابیدم دستمو ناخداگاه به کنارم کشیدم ..جای خالیه اریا..
اشکم در اومد..بالشتشو گرفتم بغلم و تو جام نشستم..همونطورکه صورتمو تو بالشت فرو کرده بودم از ته دل صداش می کردم و می گفتم :کجایی اریا؟..چرا انقدر منو به خودت وابسته کردی؟..چرا انقدر دوستت دارم ؟..با اینکه فقط رفتی ماموریت و زود بر می گردی ولی بازم نمی تونم طاقت بیارم..خدایا دوری از عشقم برام سخته..خودت نگهدارش باش..دیدم نمی تونم بخوابم از جام بلند شدم و وضو گرفتم..به نماز ایستادم..2 رکعت نماز حاجت خوندم ..به نیت سلامتی اریا..براش دعا کردم..از ته دل از خدا خواستم مواظب عشقم باشه..
روز اول گذشت..مادرجون مرتب بهم سر می زد..
روز دوم هم گذشت..2 شب نخوابیدم ..اصلا خواب به چشمام نمی اومد..همه ش نگرانش بودم..یک بار اریا تنهام گذاشته بود و بازم می ترسیدم همون اتفاق بیافته..
میگن ادم مار گزیده از ریسمون سیاه و سفید هم می ترسه..حکایته من بود..یک بار برام همچین اتفاقی افتاده بود و حالا هم همه ش فکر می کردم بازم ممکنه بیافته..
روز دوم هم گذشت..توی این مدت یه بار بهم زنگ زده بود..اون هم وقتی بود که تازه رسیده بود تهران..
امروز عصر بر می گشت خونه..خیلی خوشحالم بودم..از صبح خونه رو مرتب کردم..حموم رفتم و یه بلوز استین کوتاه و یه شلوار اسپرت پوشیدم..ترکیبی از رنگ های سبز و سفید..اریا دوستش داشت..
براش باقالی پلو با گوشت درست کردم..راس ساعت 6..زنگ در به صدا در اومد..وای داشتم بال در می اوردم..
با هیجان ایفن رو برداشتم..
-کیه؟!..
--باز کن خانمی..
وای خداجون..خودش بود..در رو بازکردم..برای دیدنش لحظه شماری می کردم..
از پشت پنجره بیرون رو نگاه کردم..با قدم های بلند ..لبخند به لب به طرف خونه می اومد..
بی معطلی در رو باز کردم..اومد تو و درو بست..
مشتاقانه تو چشمای هم خیره شدیم..به روی هم لبخند زدیم..منو کشید تو بغلش..سر و صورتمو می بوسید و قربون صدقه م می رفت..
من از اونم بدتر بودم..محکم کمرشو چسبیده بودم و می بوسیدمش..
بغلم کرد..همونطورکه می بوسیدم رفت رو مبل نشست..منو نشوند رو پاهاش..
دستامو دور گردنش حلقه کردم ..لباشو از لبام جدا کرد..نگاهشو دوخت تو چشمام و لبخند گرمی به روم پاشید..
سرمو خم کرد..زیر گوشم زمزمه وار گفت :سلام خانمی..
خندیدم..انقدر برای دیدن هم هیجان زده شده بودیم که به کل یادمون رفته بود سلام کنیم..
گونه ش رو بوسیدم و گفتم :سلام عزیزم..خوبی؟..دلم برات تنگ شده بود اریا..داشتم دق می کردم..
کمرمو فشرد وگفت :تو خوب باشی منم خوبم فدات شم..خدا نکنه خانمم..دل منم شده بود یه ریزه..انقدر که به چشم نمی اومد..
با لبخند از رو پاش بلند شدم که دستمو گرفت و کشید..باز افتادم تو بغلش..
با لبخند جذابی گفت :کجااااا؟!..جات همینجا خوبه..
خندیدم و گفتم :می خوام برات چایی بیارم تا خستگیت در بره..
با شیطنت گفت :تو همینجا بشین..خود به خود خستگیم در میره..همینکه پیشم باشی دیگه خستگی تو تنم نمی مونه..با عشق نگاش کردم..خدایا شکرت که اریا رو سالم بهم برگردوندی..
زندگی بدون اریا برام بی رنگ و بی روح بود..وجود اریا بود که به زندگیم گرما می بخشید..
سر میز شام بودیم..با لبخند نگاش کردم و گفتم :خب تعریف کن..از ماموریت چه خبر؟!..
پارچ ِ نوشابه رو برداشت..داشت تو لیوان نوشابه می ریخت..در همون حال گفت :عملیاتی نبود..خودم تک بودم..
-چطور؟!..
لیوانمو گذاشت جلوم وبرای خودش ریخت..
--باید می رفتم تو یه مهمونی وامارشون رو در می اوردم..برای اینکه منو نمی شناختن دستور از مرکز اومده بود ..ظاهرا فهمیده بودن اون ماموریت مخفی توسط من با موفقیت انجام شده..این بود که اینبارم خواستن من برم..
-خب چطور بود؟!..

یه قلوپ از نوشابه ش خورد..
--هیچی دیگه..این مهمونی با اون مهمونی که اونبار تو هم توش بودی خیلی فرق می کرد..نه کسی نقاب زده بود و نه کسی از خودش جنگولک بازی در می اورد..
نگام کرد وخندید..
با خنده گفتم :وای اریا یادش که می افتم بازم خنده م می گیره..همه شون دیوونه بودن..
سرشو تکون داد و گفت :دارو و مواد مصرف کرده بودن..مواده توهم زا..با مصرف اون مواد کارهاشون غیرارادی میشه..
یه قاشق از غذا گذاشت دهانش ..وقتی لقمه ش رو قورت داد گفت :به به..دست و پنجه ت طلا خانمی..غذات حرف نداره..
لبخند زدم و گفتم :نوش جان..مخصوص تو درستش کردم..
--فدای تو بشم..
-خدا نکنه..
لبخند زد ومشغول شد..
-خب حالا ماموریت با موفقیت انجام شد؟!..
--اره..ولی چندتاشون فرار کردن..از اون گردن کلفتا بودن..ولی بیشتر جنساشون لو رفت..
-اونجا چکارهایی می کردن؟!..
--هر کاری که بگی..جنس معامله می کردن..دختر خرید و فروش می کردن..هر کاری که از یه خلافکار حرفه ای بر میاد..
سکوت کردم..عجب ادمای پستی بودن..واقعا چطور دست به چنین کاری می زنن؟!..اخه با دخترای مردم چکار دارن؟!..
درسته بعضی هاشون خودشون تن به این کار می دادن..ولی اونایی که ناخواسته وارد این راه می شدن چی؟!..
خدا ازشون نگذره..واقعا شرایط سختیه..
اون شب نه من دل ازاریا می کندم نه اون از من..
وقتی سرمو گذاشتم رو سینه ش تازه فهمیدم ارامش یعنی چی..
وقتی صدای قلبش رو شنیدم تازه فهمیدم چقدر با این صدا اروم میشم..
وقتی گرمای اغوشش رو حس کردم پی بردم که نه..من بدون اریا اصلا دوام نمیارم..اون دیگه شده بود همه ی وجودم..
انقدرنوازشم کرد..تا اینکه چشمام اروم اروم گرم شد وبعد از 2 شب با خیال راحت تو اغوشش به خواب رفتم..
SH.M
     
  
زن

 
بالاخره از چیزی که می ترسیدم به سرم اومد..کاری که نباید می شد ..شد..
بهنوش ِ عوضی..اون با نامردی وارد زندگیم شد و باعث شد یه بدبختی جدید گریبان گیرم بشه..
1 هفته از ماموریت اریا گذشته بود..توی حیاط باغ داشتیم قدم می زدیم..اقابزرگ و مادرجون هم تو ویلا بودن..
دستم تو دستای اریا بود و داشتیم حرف می زدیم که در ویلا با صدای تیکی باز شد..هر دو نگاهمون به اون سمت کشیده شد..با دیدنش تنم یخ بست..انگار روح از تنم خارج شد..دست اریا رو محکم گرفتم..
بهنوش لبخند بر لب به طرفمون می اومد..
جلومون ایستاد..با پوزخند نگاهی به من و اریا انداخت و از کنارمون رد شد..
اریا دستمو ول کرد و جلوش ایستاد..
با صدای نسبتا بلندی گفت :تو اینجا چه غلطی می کنی؟!..مگه اقابزرگ بیرونت نکرده بود؟!..
بهنوش با همون پوزخند مسخره ش نگاهی به اریا انداخت و گفت :الان هم نمی خواست درو باز کنه..گفتم کار مهمی باهاش دارم تا تونستم بیام تو..
اریا جدی گفت :کار مهمت چیه؟!..به من بگو؟!..
بهنوش ابروشو انداخت بالا و بابدجنسی تو چشمای اریا خیره شد ..
--نچ..نمیشه جناب سرگرد..با خود اقابزرگ کار دارم..اگر می خوای حرفامو بشنوی..
به من اشاره کرد و گفت :با خانمت بیا تو..
از کنارش رد شد وبا قدم های بلند به طرف ویلا رفت..اریا به طرفش دوید ..کیفش رو گرفت و کشید..بهنوش ایستاد..
کیفش رو از دستای اریا بیرون کشید و با خشم گفت :ول کن کیفمو..
اریا در حالی که از زور عصبانیت سرخ شده بود گفت : بهنوش راهتو بکش و از اینجا برو بیرون..وگرنه مطمئن باش بدتر از اینا باهات رفتار می کنم..
--من هیچ کجا نمیرم..تا حرفامو به اقابزرگ نزنم از این خونه بیرون برو نیستم..
اریا داد زد :د اخه چه حرفی داری که بزنی لعنتی؟!..چرا می خوای همه چیزو خراب کنی؟!..این وسط چی به تو می رسه؟!..
--می خوای بدونی چی بهم می رسه؟..باشه..بهت میگم..دوست دارم نابودیت رو ببینم..دوست دارم با چشمام خار شدن ِ زنت رو ببینم..کسی که تو رو از من دزدید..
-من مال تو نبودم که کسی هم بخواد منو از تو بدزده..بارها این حرفو زدم بازم می زنم..من و تو بهنوش راهمون از هم سوا بود و هست..هیچ چیز مشترکی در ما نیست..من خوشبختم و عاشق زنم هستم..بهتره از اینجا بری..قبل از اینکه برخورد جدی تری باهات بکنم..
بهنوش اماده بود جواب اریا رو بده..که با شنیدن صدای اقابزرگ نگاهمون به در ویلا افتاد..
--اونجا چه خبره؟!..
بهنوش با دیدن اقابزرگ لبخند پیروزمندانه ای تحویل من و اریا داد و جلو رفت..
--سلام اقابزرگ..باهاتون یه کار مهم داشتم..
به من نگاه کرد وگفت :مهم و حیاتی..
نگاهشو به اقابزرگ دوخت..اقابزرگ با اخم گفت :مگه بهت نگفته بودم حق نداری بیای اینجا؟!..خیلی رو داری که بازم سرتو انداختی پایین و پابه خونه ی من گذاشتی..برو بیرون..
بهنوش تند تند گفت :اقابزرگ بذارید حرفمو بزنم..قول میدم بعدش از اینجا برم..باور کنید حرفام خیلی مهمه..با شنیدنش پی به خیلی چیزا می برید..
اقابزرگ نگاه کوتاهی به من و اریا انداخت..داشتم پس می افتادم..خدا خدا می کردم قبول نکنه ..
ولی گفت : بیشتر از 10 دقیقه کارت نباید طول بکشه..بعد هم از خونه ی من میری بیرون..شیرفهم شد؟..
بهنوش لبخند زد وگفت :باشه چشم..هرچی شما بگید..
رنگم با کچ دیوار هیچ فرقی نداشت..بی رنگ و سفید..سرتاپام می لرزید..
بهنوش جلو رفت ..کنار اقابزرگ ایستاد..
رو به من و اریا گفت :اگر میشه اریا و خانمش هم باشن..این موضوع به اونا هم مربوط میشه..
با نفرت نگاش کردم..چرا می خواست خوشبختیمو ازم بگیره؟..مگه من چه هیزم تری به این ادم فروخته بودم؟..
اقابزرگ سرشو تکون داد..اریا به طرفم اومد و دستمو گرفت..
زیر گوشم گفت :بهار اروم باش..دختر داری از حال میری..قوی باش..من باهاتم..از چیزی هم نترس..باشه؟..
به کل لال شده بودم..فقط تونستم سرمو تکون بدم..اریا دستمو گرفت..هر دو رفتیم تو..
اقابزرگ روی صندلیش نشست..بهنوش هم خواست بشینه که اقابزرگ گفت :لازم نیست بنشینی..حرفتو بزن و برو ..
به من واریا اشاره کرد تا بشینیم..اریا روی مبل نشست و من هم کنارش ..
به بهنوش نگاه کردم..حقارت رو تو چشماش می دیدم..
ولی با همون نگاه بهم می گفت :"هه..دخترجون دارم برات..طولی نمی کشه که از منم حقیرتر میشی.."
با این فکر تنم لرزید..انقدر حالت اشفته م تابلو بود که بی شک اقابزرگ فهمیده بود یه چیزیم هست..
هنوز دستم تو دست اریا بود..قلبم تو دهانم می زد..
با شنیدن صدای اقابزرگ سرمو بلند کردم..
رو به بهنوش گفت :خب..حرفاتو بزن..منتظرم..
بهنوش با لبخند یه پاکت از تو کیفش در اورد وبه طرف اقابزرگ گرفت..
می دونستم توش چیه..بی شک شناسنامه و مدارکم بود..ضربان قلبم لحظه به لحظه بالاتر می رفت..
پاکت رو از دستش گرفت..تعجب رو تو چشماش دیدم..
--این چیه؟!..--باز کنید خودتون متوجه میشید..
SH.M
     
  
زن

 
عصاشو گذاشت کنار صندلیش..در پاکت رو باز کرد..تمام حواسم رو داده بودم به اقابزرگ و اون پاکت لعنتی..
همین که شناسنامه رو اورد بیرون چشمامو بستم..نمی خواستم ببینم..نمی تونستم تحمل کنم..خدایا کمکم کن..منتظر چنین روزی بودم..ولی هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم اینجوری بشه..نه..
با صدای فریاد اقا بزرگ چشمام تا اخرین حد ممکن باز شد..
--چــــی؟؟؟؟!!!!..ب..بهـ..بهار سالاری؟؟؟؟!!!!..این دختر..
بهنوش با بدجنسی تمام لبخند زد وگفت :بله اقابزرگ..این دختر که الان همسر اریاست..اسمش بهار سالاری ِ..فرزند سامان سالاری..این شناسنامه متعلق به خودشه..داخل پاکت برگه ی شهود هم هست..یه جورایی میشه گفت استشهاد محلی ِ ..همه ی همسایه هاشون هم زیرش رو امضا کردن..اسم مادرش مریم صفوی بوده..که همین امسال در اثر سرطان فوت کرد..فکر می کنم پدرش رو هم بشناسید..بابا که خیلی خوب می شناختش..
تمام مدت که داشت به اقابزرگ اطلاعات می داد ..نگاه خیره ش چون خنجری برّنده قلب من رو نشانه گرفته بود..
با لبخند پیروزمندانه ای که بر لبش بود بهم می گفت :تموم شد بهارخانم..دیدی بالاخره حقیر شدی؟..به خاک سیاه نشوندمت..اشک صورتمو پوشونده بود..دستای اقابزرگ می لرزید..دیگه طاقت نیاوردم..سکوت بدی بود..برای من مرگ اور بود..دستمو از تو دست اریا بیرون اوردم.. گرفتم جلوی صورتمو از ته دلم زار زدم..اریا پشتمو نوازش کرد..
--بهار..
ازجام بلند شدم..
با گریه رو به اقابزرگ گفتم :به خدا من تقصیری ندارم..پدر من تو جوونیش مرتکب اشتباه شد..به ارواح خاک مادرم من گناهی نکردم..
نگاه اقابزرگ به صفحه ی اول شناسنامه م بود..حتی سرشو بلند نکرد نگام کنه..
به طرف در دویدم که اریا صدام کرد..
ایستادم .. رو بهش گفتم :تورو خدا دنبالم نیا اریا..قسمت میدم بذار تنها باشم..ازت خواهش می کنم..
گرفته و نگران نگام کرد..
خواست حرفی بزنه که به طرف در دویدم وبا گریه زدم بیرون..
نمی تونستم تو باغ وایسم..مطمئنا اریا می اومدم پیشم..می خواستم تنها باشم..نمی دونم چرا ولی دوست داشتم برم جایی که تا می تونم جیغ بکشم و این عقده هایی که تو دلم جمع شده بود رو خالی کنم..
اومدم تو کوچه..نمی دونستم کجا برم..فقط جایی رو می خواستم که بتونم یه دل سیر بشینم وگریه کنم..
به سمت راست رفتم..پشت ویلا یه فضای سرسبز وباز بود که وقتی با اریا اومده بودیم بیرون از توی ماشین اونجا رو دیده بودم..
تصمیم گرفتم برم اونجا..تندتند اشکامو پاک کردم..کسی تو کوچه نبود..از سر کوچه پیچیدم برم اونطرف که یه ماشین جلوم زد رو ترمز..فکر کردم مزاحمه..برای همین بهش محل ندادم..
خواستم بدوم که یکی از پشت جلوی دهانمو گرفت..
بوی تندی تو بینیم پیچید و..دیگه چیزی نفهمیدم..
اقابزرگ از جایش بلند شد..با خشم رو به اریا گفت :چرا از من پنهون کردی؟..هان؟..
اریا با خشم نیم نگاهی به بهنوش انداخت..اما بهنوش نگاهش را از او گرفت ..
-- مگه چیزی عوض شده اقابزرگ؟..بهار چه گناهی کرده؟..
داد زد :برو بیارش..همین حالا اون دختر رو بیارش اینجا..زود باش..انقدر بلند و کوبنده داد زد که اریا نتوانست حرفی بزند..به طرف در دوید..اقابزرگ نگاهی به بهنوش انداخت و با خشم ِ بی سابقه ای گفت :بشین رو صندلی تکون هم نخور..حساب تو رو هم می رسم..
بهنوش با ترس ..در حالی که چشمانش گرد شده بود گفت :ب..با من دیگه..چکار دارید؟!..من که..
فریاد زد :خفه شو..گفتم بشین..
رنگ از رخ بهنوش پرید..لرزان روی مبل نشست.
اقابزرگ با بی قراری طول و عرض سالن را طی می کرد..
SH.M
     
  
صفحه  صفحه 9 از 13:  « پیشین  1  ...  8  9  10  11  12  13  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

آبی به رنگ احساس من


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA