-مگه قرار نبود یه روز رو تعیین کنید که ما هم دیگر رو ببینم،فراموش کردین گفتم کارتون دارم .-آره..نه ببخشید.میشه الان بگین چه کارم دارین. -چرا که نه،البته نه پشت تلفن.اگه میتونید از دوستاتون جدا شین.نیم ساعت بیشتر وقت شما رو نمیگیرم. -نه این طوری نمیشه.باشه من در اولین فرصت با شما تماس میگیرم .کیان بعد از گفتن این جمله از او خدافظی کرد اما تا آخرین لحظه ی که آنها توی پارک بودند از دور نظاره گر آنها بود و طوری ایستاد بود،که سیلوانا هم او را نمیدید و به گمان اینکه که دیگر رفته شیطنت بازیهایش را از سر گرفته بود .زیر یک آلاچیق بزرگ دور هم جمع شدند.سفره ی یک بار مصرف پهن کردند و هر کی هر چی خوراکی داشت روی سفره گذاشت،از انواع کوکوها گرفته تا کتلت و سالاد الویه و ساندویچ ها،حسابی سفره رنگین شده بود.تارا مسئول قاچ کردن لیمو ترش و گوجه فرنگی و خیار شور بود.سیلوانا نه تنها کاری انجام نمیداد بلکه مدام ناخونک میزد.ناهار را با خنده و شوخیهای سیلوانا صرف کردند و بعد به پیشنهاد رزی و سیلوانا قلیون آوردند،تارا سخت مخالفت کرد،ولی نتوانست حریف آنها بشود. نگار گفت:با این دود قلیون و چای غلیظ رقص جوادی میچسبه،پاشو سیلوانا،تا خلوته کسی نیست یه کم برقص .سیلوانا به تقلید یک یک هنر پیشه ی هندی دور تنه ی درخت میرقصید و آنقدر نقش خود را قشنگ بازی میکرد که دوستانش از خنده ریسه میرفتند.همراه نگار رقص زیبایی را با ناز و ادا شروع کردند. کیان از دورها را میپأید و تمام حواسش به اطراف بود کسی آنها را نبیند.با خود گفت:دختره ی شیطون،یادم بمونه بهش تذکر بدم که هیچ وقت این جور جاها نرقصه.آخه پارک جای رقصیدنه. ساعت چهار بعد از ظهر بود که همه خسته از پارک خارج شدند..سروش نیز دم در پارک منتظر آنها بود و برای دیدن تارا لحظه شماری میکرد.چهره ی با نشاط و خندان آنها را که دید،گفت:-معلومه حسابی بهتون خوش گذشته. تارا لب خندیدی بر لب آورد گفت:جای شما خالی خیلی خوب بود. سیلوانا از شیشه ی اتومبیل به بیرون نگاه کرد با دیدن اتومبیل کیان متعجب شد که او هنوز پارک را ترک نکرده است .خدا را شکر کرد که سروش متوجه اتومبیل او نشده.به مقصد که رسیدند سروش آنها دم در پیاده کرد و گفت:میخوام یه سر برم پیش کیان،به مامان بگو شا م منتظرم نباشه. در را که بستند،سیلوانا گفت:نکنه کیان به سروش بگه ما رو دیده. تارا دکمه ی آسانسور را زد که پائین بیاید،گفت:خوب بگه چه اشکالی داره؟ -عجب خری هستی،مگه تو سروش رو نمیشناسی؟دوباره بهش شک میکنه. -تا نرفتیم بالا بهش زنگ بزن.کیان با اولین زنگ برداشت و به جای بله با احساس گفت:سلام. سیلوانا مثل همیشه سعی کرد سرد و رسمی با او صحبت کند و خیلی خلاصه به او گفت که به سروش نگوید که آنها را دیده .او در جواب گفت:زنگم نمیزدین هم نمیگفتم،چون خودم اخلاق سروش رو میدون.میتونم یه تقاضا از شما بکنم؟ - بفرمائید. -اگه از نظر شما ایرادی نداشته باشه،فردا همدیگر رو ببینیم .-آخه من فردا کلاس دارم .-می دونم،اگه،یه ذره زود تر بیاین میتونیم توی همون پارک نزدیک اموزشگاه همدیگر رو ببینیم. -آخه... -خواهش میکنم،قول میدم زیاد وقت تون رو نگیرم .-باشه قبول. - ممنونم از اینکه به من اطمینان میکنین.به امید دیدار .تارا وقتی او گوشی را داخل کیف خود گذاشت،گفت:چی رو قبول کردی دیوونه؟ -برای فردا بعد از ظهر قرار گذاشتیم.دستمو ببین از حالا یخ کردم .- بهتره به مامانت بگی .-وارد آسانسور شدند.او گفت:خل شودی،به مامان بگم کلمو میکنه. - اگه بعدأ بفهمه بد تره.-از کجا میخواد بفهمه .-آخه این مورد فرق میکنه،مامانت بدونه بهتره. -فعلا از آسانسور پیاده شو تا ببینم چی کار میکنم. تارا دم در منزل خودشان ایستاد و گفت:آفرین،پس میخواهی به مامانت بگی. - نه خیر،مگه مغز خر خوردم.در ضمن من هنوز نمیدونم اون از من چی میخواد،بهتره اول بدونم جریان چی،بعد اگه قابل گفتن بود به مامانم میگم. او مقابل آینه ایستاد بود و با وسواس خاصی به مژههایش ریمل میکشید.وقتی از آینه فاصله گرفت از چهره ی خودش راضی بود.دوباره سر تا پای خودش را برانداز کرد.مانتوی کوتاه و تقریبا تنگ آبی روشن با شلوار جین تمام بگ ،روسری شالی سفید و کفش و کیف سیفد اسپرت.لای در را باز کرد و نگاهی به درون سالن انداخت کسی نبود.مطمئن شد مادرش هنوز از حمام بیرون نیامده.پشت در حمام از مادرش خداحافظی کرد و به سرعت از در خارج شد. ه م زمان با او تارا نیز از در بیرون آمد.نگاهی به سر تا پای او انداخت و صوت کوتاهی کشید و گفت:چه تیپی زدی دختر .-همه چی خوبه .-عالی،فقط یه ایرادی داری... روسری آاش را مراتب کرد و گفت:ایراد نگیر که اصلا حوصله شو ندارم.قلبم داره می پره تو دهنم.حالت تهوع،دلشوره و هر کوفت و مرضی که تو بگی دارم. تارا با خنده گفت:ای عاشق بیچاره.حالا هر چقدر دلت میخواد رنگ بباز،فقط جلوی اون خونسرد باش.در ضمن نمیتونم از تو ایراد نگیرم.مامانت خونه بود؟ -چه طور مگه؟ -اگه بود چطور گذاشته با این همه آرایش بیای بیرون .-گمشو،ننه غر غرو،مامان حموم بود .-پس بگو.بهتر ارایشت رو کم رنگ کنی وگرنه باهات نمیام.با این صورت بچگانه و معصومت این همه آرایش کردی،خیلی مضحک شدی. -اتفاقاً از سیرک برام دعوت نامه فرستادن،میخوام برم خارج. -همین که گفتم،نمیخوام برام لودگی در بیاری.باید آرایش تو ملایم کنی. -بمیری اینشالا..که من زودتر از دست تو خلاص شم.یا خودت گیر میدی یا عشقت.بده اون آینه ی کوفتی تو. -مگه خودت آینه نداری؟ -نیاوردم.از بس عجله کردم روی میز آرایش جا موند.برو خونتون چند برگ دستمال کاغذی هم بیار. -خوب بیا تو پاک کن دیگه.مادر خونه نیست با پدر رفتن خونه ی مامانی. او با نگاهی به ساعتش فهمید که هنوز وقت دارد.تا تو رفت مستقیم پا به اتاق تارا گذاشت و جلوی میز آرایش ایستاد و گفت:حیف این آرایش نیست که پاک بشه؟ تارا به در اتاق تکیه داد و گفت:برای این جور آرایشها وقت زیاد داری.در ضمن تو خودت میدونی صورتت پر از مو،وقتی پن کیک میزنی موهای صورتت سیخ وای میسه.با اون ابروهای پر پشتت ریمل که میزنی چشمات هزار برابر سیاه میشه.همون کرم ضد آفتاب با یه رژ کم رنگ صورتی خیلی هم بهت مییاد.حالا خوب شدی.یه کم از ریملت پاک کن..حالا خوب شد.خوب بریم دیگه. او از ادکلن تارا به خودش زد.تارا خندید و گفت:حالا من خرم یا تو؟تو که خودت از قبل یه شیشه عطر رو لباسات خالی کرده بودی.نمیگی بوهاشون با هم قاطی میشه؟ زبانش را تا ته در آورد و گفت:قاطی به چه چه کار کنم؟اصلا این طوری بهتره.کسی نمیتونه تشخیص بده چه عطری زدم.حالا اگه خورده فرمایشات ننه غر غرو تموم شده راه بیفتیم.تارا از جلوی در کنار رفت تا او ردّ شود، گفت:بفرما،قرتی خانم.-بسوی در ورودی رفت و گفت:
قسمت 48به سوی در ورودی رفت و گفت : -قربون خدا برم که خوب تیر و تخته رو با هم جور کرده.تو فقط به درد سروش می خوری.تارا با خنده گفت :-از کجا معلوم که ما به هم برسیم؟-مطمئنم که تو مال سروشی و مطمئنم که سروش هم بهت علاقه داره.اینو به زودی می فهمی.به موسسه زبان که رسیدند تارا وارد موسسه شد و گفت :-فقط دیر نکنی.-وای تارا چی کار کنم ؟ دست و پام داره می لرزه.-ببینیش همه چیز یادت میره.-گمشو ! اه جوری حرف می زنی که انگار دوای هزار دردمه.-نه کم . دوای درد عاشقیته.سیلوانا ! بازم می گم سنگین و رنگین رفتار کن.چرت و پرت تحویلش ندی.چرندیات گفتن رو بذار برای خودمون.بهش زل نزنی ها.-اتفاقا می خوام وقتی دیدمش بپرم بغلش بگم وای عزیزم دلم برات لک لکی شده.-لودگی درنیار برو دیگه.-تارا !-مرض و تارا باز چیه ؟-می ترسم نمی شه تو هم با من بیای ؟-نخیر نمی شه.باورم نمی شه که تویی که این طور ضعف نشون می دی!-کار دله دیگه چی کارش کنم.-بترکه دلت دیرت می شه برو دیگه.تارا می دانست تا او نرود او همان طور ان جا می ایستد و یک بند حرف می زند.با شتاب از او دور شد و گفت :-دیر نکنی منتظرتم.او دور شدن تارا را نگاه کرد و به سوی پارک به راه افتاد.حس کرد مرتکب کار خطایی شده و دچار عذاب وجدان شده بود.وقتی به ادم های اطرافش نگاه می کرد به خیالش همه ی ان ها پی بردند که او قرار دارد و با دید بدی به او نگاه می کنند.عرق پشت لبش را با دستمال پاک کرد و با حال پریشانی که داشت سر قرارش حاضر شد.کیان هنوز نیامده بود.نگاهی به ساعتش انداخت ده دقیقه از وقت ان ها گذشته بود.شروع کرد به قدم زدن.انتظار کشیدن برایش خیلی سخت بود.مدام به اطراف نگاه می کرد و گاهی به ساعتش.چهل و پنج دقیقه گذشت و لی از او خبری نشد.با موبایل او تماس گرفت اما او به تلفن جواب نمی داد بعد هم گوشی را خاموش کرد.حسابی از دست او عصبی شد و به اموزشگاه برگشت.تارا وقتی چهره برافروخته ی او را دید گفت :-چی شده ؟!چی کارت داشت ؟نگاهش را به معلم زبان دوخت که حواسش به ان ها نبود.سرش را نزدیک او برد و گفت :-احمق نیامد . قالم گذاشت.-راست می گی؟-دروغم چیه .-خوب بهش زنگ می زدی؟-زدم لعنتی جواب نمی داد.بعدشم موبایلش رو خاموش کرد که از هر توهینی برام بدتره.حق اونو کف دستش می زارم . منو مسخره می کنه.معلم زبان به انها نگاه کرد که نظم کلاس رو به هم زده بودند گفت :-خانم ها لطفا حرفاتون رو بذارین برای بعد از کلاس.تا از موسسه خارج شدند کیان زنگ زد.سیلوانا عصبی قطع کرد.شماره را پاک نمود.موبایلش را خاموش کرد.تارا گفت :-حداقل حرفاشو گوش می دادی شاید دلیلی برای نیومدنش داره.-بره گمشه.بچه سوسول ! می تونست خبر بده که نمی تونه بیاد.این همه الافش بودم.تارا به ان طرف خیابان اشاره کرد و گفت :-سروش نیست ؟-چرا خودشه اون جا چی کار می کنه ؟! داره اشاره می کنه حتما ماشین اورده.-وقتی به سروش رسیدند زیر لب به زور جواب ان ها را داد و از ان ها خواست که سوار اتومبیل شوند.وقتی خودش سوار شد به عقب برگشت و گفت :- قبل از کلاس توی پارک چه غلطی می کردی؟رنگ از رخسار سیلوانا پرید و مانده بود که چه جوابی بدهد.تارا از لحن حرف زدن او خیلی بدش امد .اخم الود گفت :-منتظر من بود اقا سروش.سروش متعجب گفت :- منتظر شما چرا ؟ مگه شما با هم نیومدین؟سیلوانا حیرت زده چشم به دهان تارا دوخت که چه قدر سریع دروغ سر هم کرده بود.در جواب سروش خونسرد گفت :-من جایی کار داشتم از سیلوانا خواستم اون جا منتظرم بمونه که متاستفانه نتونستم به موقع خودمو برسونم.مگه شما اون جا بودین؟سروش حس می کرد که تارا به او دروغ می گوید از طرفی عقلش به او می گفت که دلیلی ندارد دروغ بگوید.در ایینه نگاهش را بهع صورت رنگ پریده ی خواهرش انداخت و گفت :-خودت زبون نداری جواب بدی؟-می خواستم جواب بدم اما تارا مهلت نداد.سروش حرکتی کرد و گفت :-تارا خانوم ! می تونم بپرسم چی کار داشتین؟ارا ترس به دلش افتاد نمی دانست چه بگوید بالاخره با مکث گفت :-متاستفم چون خصوصیه نمی تونم بگم.
سروش دیگر چیزی نگفت اما مطمئن شد که ان ها با او رو راست نیستند.تا به منزل رسیدند یک کلمه با ان ها حرف نزد حتی به خداحافظی تارا هم اعتنا نکرد و بدون اینکه جواب بدهد با اخم های درهم ان ها را پیاده کرد و پایش را روی پدال گاز فشرد و با سرعت حرکت کرد.تارا که اصلا دلش نمی خواست سروش از دست او ناراحت بشود دلخور گفت :-چه داداش بدعنقی داری!سیلوانا که هنوز از رفتار و برخورد سروش گیج بود گفت:-الهی فدات بشم تارا که به دادم رسیدی.حیران مونده بودم چی بهش بگم.حالا خوب شد کیان نیومد و گرنه حالا باید جنازه ی جفت مون رو می بردن غسال خونه.-اتفاقا اون جوری بهتر بود.حداقل به هم می رسیدین.تو هم با این قرار مدارات اخرش سر جفتمون رو به باد میدی.اخه چه قدر می تونم سرپوش رو کارای تو بذارم.مطمئنم باش سروش یک کلمه از حرف های منو باور نکرده.از حالا باید به فکر یه دروغ دیگه باشم که بعدا بهش بگم جریان این بوده.حسابی منو چوپان دروغگو کردی.-خداییش دروغ گفتنت حرف نداره.خدایا ! گناهه دروغ تارا رو من به عهده می گیرم اخه به خاطر من دروغ گفته.-دست و دلبازی نکن.خدا که مثل ما نیست باهاش معامله کنی.-بریم تو دیگه الان باید کلی هم به مامان جواب پس بدم که چرا یه ربع دیر رسیدم خونه.خدایا !زودتر یه خواستگار خوب برسون شوهر کنم از دست این قوم یاجوج و ماجوج راحت بشم.-خاک برسرت.همه حسرت خانواده ی تو رو دارن اون وقت تو این طوری میگی ؟ واقعا دوست داری ازدواج کنی؟-اره چرا این جوری نگام می کنی ؟ انگار جن دیدی.هزار دفعه گفتم هزار دفعه دیگه هم می گم من نمی خوام ادامه تحصیل بدم می خوام شوهر کنم.تارا هاج و واج نگاهش کرد و گفت :-اگه کیان خواست ازت ادامه تحصیل بدی چی؟-خوب قبول نمی کنم.دوازده سال خوندم بسمه دیگه به جاش می رم تو یه کار دیگه که مطمئن باش از هر چی دکتر و مهندس امروزیه موفق تر می شم.همه که نباید مهندس بشن اجتماع به شغل های دیگه ای هم نیاز داره.-جالب شد ! خوب بلدی نطق کنی .بفرما ببینم می خوای چی کاره بشی.-چه می دوننم ! خیاطی ! ارایشگری شایدم رفتیم تو کار هنری.-خوب این کارا رو هم بکنی بازم نعمتیه.-تازه کنارش کلی هم کتاب های مختلف مطالعه می کنم.یعنی یه جورایی به اطلاعات عمومی مو قوی می کنم.می خوام در همه زمینه ها مثل کیان اطلاعات کسب کنم.-افرین امیدوارم کردی.این مدلی شم خوبه.اما فعلا زوده شوهر کنی.-الاغ جون !شوخی کردم.تازه درسم تموم شده می خوام استفاده کنم بیام خودمو درگیر شوهر داری کنم.تو که می دونی من از کار خونه و اشپزی بیزارم.حالا بیام خودمو درگیر این کارا بکنم.-بریم بالا بالاخره من نفهمیدم به چه ساز تو برق1صم.-به چه ساز تو برقصم زمونه زمونه...-صداتو بیار پاینن دیوونه ! این جا چه جای اواز خوندنه؟-دیوونه ی نگاتم دیوونه ی صداتم-پاک زده به سرت ! عشق کیان خلت کرده.-عشق اون دیوونم کرده اسیر میخونم کردهتارا دست او را به سوی اسانسور کشید و گفت :-اگه کیان بدونه تو این قدر خلی اسمتم نمیاره.در نقطه دیگر شهر کیان اتومبیلش را در گوشه ای خلوت پارک نموده لود و مدام شماره موبایل او را می گرفت که خاموش کرده بود.بالاخره خسته شدو گوشی را پرت کرد رو ی صندلی اتومبیل.می دانست که او تا حالا به منزل رسیده و اگر هم بخواهد جواب بدهد دیگر به درد او نمی خورد.چون او نمی توانست در حضور خانواده اش صحبت کند.وقتی فکرش را می کرد که با چه دلخوشی از خانه بیرون امده ناراحتی او چند برابر می شد.تارا وقتی وارد منزل شد پدر و مادرش را در لباس مهمانی منتظر خود دید.با این که اصلا حوصله مهمانی رفتن نداشت اما چاره ای جز راهی شدن با ان ها نداشت.رو به پدر و مادرش کرد و گفت : -تا شما ماشین و از پارکینگ خارج کنین منم خودمو رسوندم.جیران نگاهی به چهره ی خسته دخترش انداخت و گفت :-می دونم خیلی خسته ای دخترم اگه بگم بمونی خونه عموت اینا ناراحت می شن.می دونی که چه قدذر دوست دارن تو رو ببینن.لباساتو اتو کردم اماده روی تخت خوابت گذاشتم.-لباسامو میارم اون جا می پوشم فقط مانتو و روسریمو عوض می کنم.تا شما برین منم اومدم.به لباس هایی که مادرش اماده کرده بود نگاهی انداخت که چیزی کم و کثر نداشته باشد.همه را داخل یک ساک دستی جا داد و در کمدش را باز کرد یک دست مانتو و شلوار و روسری از داخل ان بیرون اورد به چند دقیقه طول نکشید که شلوار کتان سفیدش را همراه مانتویی به همان رنگ و روسری ابی رنگ به سر کرد و با همان عجله از در خارج شد.
قسمت ۴۹در را که قفل کرد دکمه ی آسانسور را زد،وقتی آسانسور بالا آمد با دیدن سروش نفسش بند آمد .به صورت اخمو ی او نگاه کرد و سلام آرامی داد.او همانطور جلوی آسانسور ایستاد و سد راهش شده بود.به سر تاا پای او نگاهی انداخت و گله مند گفت:چرا به من دروغ گفتین؟آب دهانش را قورت داد،نگاهش را دزدید و گفت:من..من،دروغ نگفتم. سروش از خشونت خود حیرت کرد.تأملی کرد و گفت:اون کوچه باریکه که جنابعالی توش پیچیدی اسمش علی چپه تارا خانم.بعد از یه عمرگدایی دیگه شب جمعه رو که گم نمیکنم.او زبان در کامش نمیجنبید و نمیدانست چگونه دروغش را ماست مالی کند،با صدای زنگ موبایلش نفس راحتی کشید و گفت:من باید برم پائین منتظرم هستن .سروش از جلوی آسانسور کنار آمد و گفت:برو بسلامت،فقط امیدوارم آخرین باری باشه که به من دروغ میگین. او در حالی که وارد آسانسور شد گفت:منم برای آخرین بار که میگم دروغ نگفتم،حالا اگه باور نمیکنین مشکل خودتونه. منتظر جوابی از جانب او نشد و در آسانسور را بست.اما وقتی شماره ی کیان را دید از تعجب داشت شاخ در میآورد .با خود گفت:خدایا شکرت که جلوی سروش جواب ندادم.تا میخواست جواب بدهد تماس قطع شد.وارد پارکینگ که شد پدرش را در حال نظافت اتومبیل دید و مادرش سرگرم صحبت با یکی از همسایهها بود.فرصت را غنیمت شمرد و خودش با کیان تماس گرفت .بعد از احوال پرسی مختصر گفت:ببخشین توی یه موقعیتی بودم که نمیتونستم به تلفن پاسخ دهم .-جسارت مرا ببخشین،مجبور شدم با شما تماس بگیرم.راستش...نمیدونم چه جوری بگم .-لطفا راحت حرفتون رو بزنین .- منو ببخشین که مجبورم برام سر اصل مطلب و بی پرده حرف بزنم.من تا حدودی حدس میزنم که سیلوانا خانم همه چی رو برای شما تعریف میکنه و احتمالاً از قرار امروز ما هم آگاه بودین درسته؟ - بله سیلوانا خیلی از دست شما ناراحت شد .-بله به ایشون حق میدم.اما باور کنین من تقصیری نداشتم.میتوانم از شما خواهش کنم از ایشون بخواین بیان خونه ی شما که من بتونم با هاشون راحت صحبت کنم؟-متاسفم. -چرا؟ -من خانوادهام عازم جایی هستم.میخواین به سیلوانا زنگ بزنم کهبابهتون زنگ بزنه؟-نه نه.فعلا که موبایلش خاموشه.معلومه خیلی از من ناراحته.به اون حق میدم ولی دلیلم موجهه .-ببخشین آقا کیان من خیلی دلم میخواد بدونم دلیل نیومدن شما چه اما نمیتونم بیشتر از این با شما صحبت کنم چون پدر و مادرم منتظر من هستن.هر جور شده سیلونا را متقاعد میکنم با شما تماس بگیرن فقط امیدوارم که شما.. .کیان فورا فهمید که میخواهد چه بگوید،گفت:مطمئن باشین تارا خانم،انگار به من اعتماد ندارین،البته بهتون حق میدم.من این لطف شما رو هیچ وقت فراموش نمیکنم .تارا با شتاب به سمت اتومبیل رفت.مادرش گفت:میتونستی تو ماشین صحبت کنی.حالا خوبه میخواستی زود تر راه بیفتی. -من که آماده بودم وقتی دیدم شما با پدر جون سرتون گرمه به دوستم زنگ زدم،ماشالا اونم پر چونه. سروش از پشت پنجره به سیاهی شب خیره شده بود،ماه زیبا بدون هیچ چشم داشتی برایش درفشانی میکرد و اتاقش را تقریبا روشن کرده بود.سکوت شب و گاه گاهی صدای پرنده ی شب برایش شیرین بود.در دلش غمی نهفته بود که قلبش را به شدت میفشرد.مطمئن بود که تارا بهش دروغ گفته،دلش شکسته بود.باورش نمیشد که او دروغ گفته باشد. هرچه فکر میکرد به نتیجه نمیرسید.یک ساعت با سیلوانا صحبت کرده بود اما بی نتیجه،فقط توانسته پی ببرد که هر دو دروغ میگویند.این فکر مثل خوره به جانش افتاده بود.تصمیم گرفت از روز بعد هر دو را صبح را شب بدون اینکه متوجه باشند کنترل کند تا سر از کارهای آنها در بیاورد .اما تارا حسابی حالش گرفته بود،می دانست که سروش از او دل خور شده است.کاری هم از دستش بر نمیآمد و هر چه فکر میکرد چیزی به ذهنش نمیرسید،که خود را پیش سروش تبرئه کند .روز بعد که سیلوانا را در جریان تماس کیان قرار داد او عصبی گفت: صدسال سیاه میخوام دلیلش رو نگه.دیگه بهش زنگ نمیزنم،اگه هم زنگ بزنه جواب نمیدانم.خاک بر سرم کنن که اینقدر خودمو برای این پسره ی احمق،شل گرفتم
.-واا،این چه طرز حرف زدنه.خوب بیچاره حتما مشکلی براش پیش اومده.همون بهتر که نیومد وگرنه اگه سروش تو رو با اون میدید میدونی چه افتضاحی بار میاومد؟ -تو یکی طرفداری نکن تارا،بذار کلاهمون تو هم نره.من باید این پسر رو ادب کنم .-موندم حیرون،تو چطور دلت میاد در مورد اون این طور حرف بزنی؟مگه دوستش نداری؟ -دوست داشتن تو سرم بخوره،پدرم رو دراورده.یه حرف میخواد بزنه سه ماه طولش میده.(تقلید او را درآورد)، می گه باید حضوراً خدمت شما عرض کنم.حضوراً تو اون سرت بخوره،تو برای پشت تلفن موندی وای به حال حضوراً از حالا گفته باشم تارا،اگه تو خیابونم دیدیش حق نداری بهش سلام بدی.-برو مگه من بی تربیتم. -با ادب،همونی که من میگم،حالا سلام ایرادی نداره.فقط سلام .-چشم خانم امر دیگه ی باشه؟ولی مطمئن باش داری اشتباه میکنی .-اشتباه یا درست من نظرم بر نمیگرده،نمی دونی سروش دیشب چه پدری از من دراورده.یه ساعت تموم منو سین جیم کرده،مخ منو خورد. -واا ندادی که؟ -اگه یه کم دیگه ادامه میداد لو میدادم.البته مینداختم گردن تو .آرام تو سر او زد و گفت:تو غلط کردی.دیروز که حسابی منو پیش اون خراب کردی،می خوای بدترش کنی
.قسمت 50کیان از دور متوجه سروش شد که گام به گام ان ها را تعقیب می کرد.با خود گفت : « بخشکی شانس ! این سروشم وقت گیر اورده ! » تصمیم گرفت یک مدت دیگر صبر کند تا ببیند چه پیش می اید و اگر سیلوانا با او تماس نگرفت یا جواب تلفنش را نداد از تارا کمک بگیرد.اما سیلوانا لجوج تر از این حرف ها بود. نه به تلفن هاب او پاسخ می داد و نه حرف تارا را گوش می کرد تا این که داشت یک روز از اموزشگاه خارج می شد با دیدن کیان مقابل خود جا خورد و کمی دست و پایش را گم کرد اما زود بر خود مسلط شد و اخم الود زیر لب سلام کرد.کیان از حرف زدن منصرف شد می خواست به عقب برگردد اما قلبش به او نهیب زد که فرصت را از دست ندهد.در کنار او به راه افتاد و گفت : تارا خانوم با شما نیومدن؟بدون این که به او نگاه کند جواب داد :تارا فقط کلاس زبان با من میاد.با دست به جایی اشاره کرد و گفت :ماشین من توی اون کوچه پارک شده.سیلوانا ایستاد به چشم های شیفته ی او نگاه کرد.دل خودش هم می لرزید اما خود را بی تفاوت نشان داد و گفت :فکر نمی کنم به من ریطی داشته باشه که ماشین شما کجا پارک شده.من دیرم شده با اجازه.و با قدم های تند از او دور شد.او دنبالش دوید و گفت :سیلوانا ! خواهش می کنم صبر کن.ان قدر اسمش را با احساس بر زبان اورد که پاهای سیلوانا به زمین چسبید اولین بار بود که این طور صدایش می کرد.خودش را که رساند گفت :خواهش می کنم این فرصت را به من بدین.فقط نیم ساعت وقتتون رو میگیرم.با من و من گفت :زنگ بزنین خونه بگین می خواین کتاب بخرین.با لبخند همیشه گی خود که کیان عاشقش بود گفت :از بس دیگه این دروغ رو گفتم دیگه باورشون نمی شه.لبخند بر لب او هم نشست و گفت :یه کاریش بکنین دیگه.سیلوانا با مادرش تماس گرفت و به او گفت که می خواهد به دیدن یکی از دوستانش برود او پذیرفت و سفارش کرد زود برگردد.کیان در جلو اتومبیل را برایش گشود.منتظر شد تا سوار شود بعد در را بست و خود سوار شد.اتومبیل را که به حرکت در اورد زیر چشمی نگاهی به صورت پر اضطراب او انداخت و گفت :یکی از ارزوهای من بود که شما تو ماشین من بنشینین.او همان طور که بیرون رو نگاه می کرد گفت :اما دفعه اولم نیست که تو ماشین شما میشینم.می دونم اما منظورم تنهایی بود من و شما.خدا رو شکر می کنم که این ارزوم بر اورده کرد با این که بنده پرویی هستم اما یه ارزوی دیگه هم دارم که امیدوارم به زودی بر اورده بشه.نمی خواین بدونین چه ارزویی؟نگاه منتظر کیان بر او ثابت ماند او چند لحظه ای را در سکوت و تفکر سپری کرد عاقبت گفت :این جوری که حواستون این طرفه پس کی جلو رو نگاه کنه الانه که تصادف کنین.سرش را برگرداند و بیشتر از قبل حواسش را به جاده داد و گفت :جواب سوالم را ندادین؟من ترجیح می دهم جیزی در این مورد ندونم چون ارزوی هر انسان به خودش مربوط می شه.و اگه بدونید بحشی از اون مربوط به شما می شه چی ؟ بازم نمی خواین بدونین؟او سکوت کرد چون واقعا نمی خواست جواب بدهد هنوز مطمئن نبود منظ.ر کیان از این دیدار چیست.دوباره او به حرف امد :باشه جواب ندین.چون وقت کمه می رم سر اصل مطلب اما قبل از اون باید یه سری چیزا رو توصیح بدم.اول از پارک شروع می کنم.راستش اون روز من نیم ساعتی توی پارک چرخیدم تا زمان ملاقات رسید.با خودم فکر کردم بیام دم در ورودی پارک که متوجه سروش شدم با یکی از بچه های دانشکده بود.حودم رو قایم کردم و از دور کشیک اون رو می کشیدم که ببینم کی میره که متاستفانه همون لحظات اول اون متوجه تو شد.نمی دونید من چه قدر ترسیدم مخصوصا وقتی با موبایلم تماس می گرفتین.پیش خودم فکر کردم که الانه سروش بیاد جلو و گوشی رو از شما بگیره.سیلوانا متعجب گفت :پس به این خاطر جواب منو ندادین ؟اره و بالاخره شما هم خسته شدین برگشتین اموزشگاه.تازه اون موقع بود که من جرات کردم به شما زنگ بزنم اما شما از بس از دست من ناراحت بودین که نه تنها جواب نمی دادین بلکه موبایلتون رو هم خاموش کردین.کیان می خواست به حرف هایش ادامه بدهد که با دیدن سروش که کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده بود رنگ از رخسارش پرید و با عجبه گفت :سرتون رو ببرین پایین.خم شین جلو خواهش می کنم فعلا بلند نشین.
سیلوانا که پاک گیج شده بود خودش را پایین صندلی قابم کرد.متوجه شد اون بدون رعایت کردن به قوانین رانندگی از سر چهار راه گذشت و با سرعت اتومبیل را هدایت می کرد.دیگر نتوانست طاقت بیاورد گفت :اخه چی شده ؟!نگران نباشین سروشه.سروش ؟!منظورتون رو نمی فهمم!سروش منو دید حالا هم با یه تاکسی دنبال من راه افتاده که خودشو به من برسونه.ترس تمام وجود او را در برگرفت و مضطرب گفت :سروش منو دیده اونوقت نگران نباشم.بیچاره شدم حالا من باید چی کار کنم؟خواهش می کنم نگران نباشین خوشبختانه شما رو ندیده.فقط باید یه کاری کنم رد منو نگیره.صدای زنگ مبایل کیان بلند شد.نگاهی به گوشی انداخت و گفت :سروشه.جواب ندیپن.همین تصمیم رو دارم.کیان با ترفند خاصی پشت یک چراغ قرمز از فرصت استفاده کرد و سریع پیچید به طوری که تاکسی که سروش سوار ان بود نتوانست به این سرعت دنبال او حرکت کند.وارد یکی از کوچه ها شد.وقتی مطمئن شد که خبری از ان ها نیست نگه داشت و سیلوانا را پیاده کرد و گفت :متاستفم مواظب خودتون باشین.فقط تو رو خدا به تلفنم جواب بدین.دیگر فرصت کلامی اضافه نداشت و به همان سرعت به عقب برگشت .وارد خیابان که شد نفس راحتی کشید و به سروش زنگ زد.سروش عصبی گفت:این ارتیست بازی ها چیه در میاری؟ مگه منو ندیدی ؟در حالی که سعی می کرد معمولی رفتار کند گفت :تو رو ؟! مگه تو کجایی ؟اول بگو با این سرعت کجا می رفتی ؟چرا زنگ زدم جواب ندادی.دنبال یه مزاحم بودم که گمش کردم زد به ماشینم و در رفت.بعدشم در شرایطی بودم که نمی تونستم به تلفن جواب بدم.خسارتم دیدی؟نه به خیر گذشت.دیدمت.الان پیاده می شم.بیا به طرف چهار راه.کیان نفس راختی کشید و در حالی که هنوز دست و پایش می لرزید به سروش نزدیک شد.تارا متعجب به دهان سیلوانا چشم دوخته بود که عصبی تند تند داشت تعریف می کرد و در اخر جمله هایش اضافه کرد : می خوام همه چیز رو به ستایش بگم.مطمئنم اون می تونه منو راهنمایی کنه.عجب روز پر حادثه ای برات بوده ! حسابی ارتیست بازی در اوردین.مثل فیلم های اکشن فقط بزن بزنش کم بود.البته اگه سروش منو میدید اونم حل بود.دیوونه ! سیلوانا ! چرا به مامانت نمی گی؟از مامانم خجالت می کشم.تازه موندم چه جوری به ستایش بگم.برام سخته که بگم یه نفر رو دوست دارم.حالا دیگه تا حدودی مطمئن شدم که کیان هم منو می خواد.فقط اگه چند دقیقه دیر تر سروش رو میدیدم کیان حرفش رو میزد.اه گند بزنه به این شانس من !تارا از حالت عصبی او خنده اش گرفت و گفت :حالا چرا این قدر هولی.«گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی.»عزیز من حلوای من ازش ترشی در میاد.دیدی بهت گفتم اشتباه فکر می کنی.دیدی قضاوتت در مورد اون اشتباه بود.اگه اون روز موبایلت رو خاموش نمی کردی و به حرفش گوش می دادی این ده روز این همه حرص نمی خوردی و متوجه همه چیز می شدی.تارا ! میای بریم خوبه ی ستایش؟نچ باید خودت تنها بری.
قسمت ۵۱روز جمعه بود.ساعت اندکی از یازده صبح گذشته بود.ستایش مشغول جمع آوری میز آشپزخانه بود.تنها جمعه ی بود که شهرام در خانه حضور نداشت و برای انجام ماموریت به خارج از تهران رفته بود.همین امر باعث شده بود که اندکی از کارهایش عقب بماند چون اغلب جمعهها بیرون از خانه بودند و اگر منزل میماندند برای این ساعت کار عقب افتاده نداشت.صبحانه ی بچهها که تمام شد بود آنها را به اتاقشان فرستاد که سرگرم بازی شوند.همانطور که غرق جمع آوری وسایل روی میز بود سرش را آرام بلند کرد و در نگاه غمگین خواهرش گره خورد،که داشت آرام روی میز با انگشتان ظریفش ضربه میزد،گفت:خوب خانمی،نمیخوای بگی چی شده امدی دیدن خواهرت؟بی حوصله نگاهش را به اطراف آشپزخانه انداخت.از شلوغی آن جا خسته شد،گفت:مگه اومدن من تازگی داره؟در ثانی،من همیشه به دیدنت اومدم چه با مامان اینا چه بی اونا.-خوب آره،ولی حس میکنم این دفعه برای دیدن من نیومدی.مسیر صحبت را عوض کرد:-آجی،تو این اشپزخانه سرگیجه نمیگیری؟روی کابینتها بالای کابینتها رو خیلی شلوغ کردی.-چی کار کنم؟جا ندارم.از خونه ی شصت متری چه انتظاری داری.تا وقتی آپارتمان خودمون حاضر بشه،باید با وضع موجود ساخت.چاره ی دیگه ی ندارم،چون نمیتونم به شهرام فشار بیارم.-اونجا رو کی تحویل میدن؟-اگه به قولشون عمل کنن تا سال دیگه آماده میشه.خوب حاشیه نرو.بگو چی تو اون دل قشنگت داری که این طور تو رو از شور و حال انداخته و یه جورایی سر به زیر شدی.تو که هر وقت میاومدی اینجا از بچهها بیشتر شلوغ میکردی،صدای ضبط رو تا آخر میدادی بالا و اینقدر میرقصیدی خیس عرق میشدی یا چه میدونم سر کامپیوتر بازی با بچهها دعوا داشتی.اما حالا از وقتی که اومدی نشستی یه گوشه زول زدی به دست من.-راستش اومدم باهات حرف بزنم.هم منو راهنمائی کنی،هم خودم سبک بشم.ستایش ظرفها را در سینک ظرف شویی رها کرد و به طرف او آمد،گفت:نکنه خواهر کوچولوم عاشق شده؟با خجالت جواب داد:ای،یه چیزی تو همین مایه ها.ستایش لپ آو را کشید و بعد موهایش را به هم ریخت و گفت:حالا این پسر آتیش پاره تر از خودت کیه که تونسته دل تو رو بدست بیاره.سیلوانا بدون هیچ کم و کاستی همه چیز را برای خواهرش تعریف کرد.او ابتدا خیلی شگفت زده شد اما بعد گفت:البته میشد حدس زد که اون تو رو دوست داره.-هنوز که چیزی نگفته.- مطمئن باش که میگیه،کیان پسر خوبیه،من باندازه ی سروش و سپند دوستش دارم.واقعاً اگر قصد ازدواج با تو داشته باشه باهاش خوشبخت میشی.-اما من میترسم.میگم نکنه منظور دیگه ی داره.-محاله.اون پسر باشخصیت و خانواده داریه.میخوای موضوع رو به مامان بگم.-نه،خواهش میکنم.فعلا زوده.بذار مطمئن بشم بعد بگو.شاید اصلا همچین قصدی نداشته باشه.نمیخوام توی دوستی اون با سروش خدشه ی وارد بشه.میدونی که سروش جونش به جون اون بستس.ستایش آن روز تا توانست نصیحت های لازم را به او کرد و او قول داد بدون هماهنگی او هیچگونه تماسی با کیان نگیرد.یک هفته از این ماجرا گذشت.اما او هنوز از ستایش اجازه نگرفته بود که با کیان تماس بگیرد و به گفته ی ستایش باید منتظر حرکت از جانب او میشد.هر روز بی حوصله تر از روز پیش میشد و دل تنگ تر از قبل.وقتی مادرش پیشنهاد داد که جشن تولد بگیرد کمی ذهنش منحرف گشت و با خوشحالی از پیشنهاد مادرش استقبال نمود.ستایش که از موضوع باخبر شد چشمک دوستانه ی به سیلوانا زد و خطاب به مادرش گفت:بهتره به جای همه ی دوستانش چند تا خانواده دعوت کنیم.الهه با اشاره به اطرافش گفت:توی آپارتمان صد و هفتاد متری مگه چند نفر مهمون میشه جا داد؟-لازم نیست به همه بگیم،خودمون با خانواده ی آقای آرمان و شهره اینا با خاله عهدیه و دایی امیر به علاوه چند نفر از دوستای صمیمی خود سیلوانا.سیلوانا با خوشحالی گفت:آره مامان،این جوری بهتر.با هم پنجاه نفری میشیم.الهه گفت:شما راضی باشین من حرفی ندارم.انشاالله جشن بعدی جشن مقدمات عقدت باشه.میدونم که درس بخون نیستی.پس مجبورم که زودتر ردت کنم بری.-واا،مامان.ستایش با خنده گفت:خودتو لوس نکن از خداته.-ستایش،تو دیگه چرا این حرف رو میزانی؟من که حالا حالاها خیال ازدواج ندارم.میخوام برم سراغ هنر.ستایش چشمکی زد و گفت:لابد میخوای ویالون یاد بگیری
.لبش را گزید ولی چیزی نگفت.الهه:امیدوارم این جوری که میگی بری دنبال هنر،فقط گفته باشم تا حالا چند تا خواستگار خوب رو جواب کردم.بابت دیشب میگفت،بذار بیان شاید سیلوانا پسدیدشون.او مثل اسپند روی آتیش از جایش بلند شد و به حالت قهر به اتاقش رفت.صدای مادرش را میشنید که با خنده میگفت:الکی جنگولک بازی در نیار،میدونم ته دلت چی میگذار،به قول ستایش از خداته.چند دقیقه بعد ستایش وارد اتاق شد و گفت:گوشی رو بردار،تارا پشت خط.با همان خلق و خوی بد گوشی را برداشت.تارا گفت:چه؟مث بدهکارا حرف میزانی.چه طرز بله گفتنه؟-ول کن تارا، گیر نده دعوامون میشه.-باشه دعوا رو میذاریم برای بعد.آب دستته بذار زمین بیا خونه ی ما.-آب دستم نیست،فعلا گوشی تلفن دستمه،کنم قطع کنم صدای تو هم میبره.-لوس نکن خودتو،دیر بیا ضرر میکنی ها.از یارت خبر اومده.-...-مردی؟الو،چرا لال شدی؟-الان میام.بلافاصله چادر گل گلی خود را سر کرد.موبایلش را برداشت و به منزل تارا رفت.تارا در را از پشت بست و گفت:کاش برای چیزای دیگه هم،این طور شتاب به خرج بدی.-بجای طعنه زدن بگو چی گفت.تارا به طرف مبل راحتی رفت.روی مبل نشست و گفت:دو تا خبر خوش دارم،اولی رو نمیگم و دومی رو میگم.در ضمن مشتلق باید بدی.-ای خدا امان از این زیر لفظی خواستن های تو.-چرا ایستادی بشین.-حرفت رو بزن تارا،خودت میدونی من کم حوصلم.-اون روسری قرمزه که دایی امیرت برات آورد بده تا بگم.او با حرص روی مبل نشست و گفت:ای سؤ استفاده گر جلب،کوفتت بشه اونم برای تو.حالا میگی یا نه.-گوشی رو بردار به کیان جونت زنگ بزن.چون بی صبرانه منتظر تماسته.گوشی بی سیم را برداشت و گفت:به خونشون زنگ بزنم؟- نه شمارش روی آیدی کالر هست.فکر کنم شماره ی اموزشگاه باشه.بجنب تا پدر مادرم برنگشتن،چه شانسی هم داره.موقع خوبی زنگ زد.- آخه چی بهش بگم؟
قسمت 52نه شمارش روی آیدی کالر هست.فکر کنم شماره ی اموزشگاه باشه.بجنب تا پدر مادرم برنگشتن،چه شانسی هم داره.موقع خوبی زنگ زد.- آخه چی بهش بگم؟من چه می دونم.فعلا زنگ بزن ببین چی می خواد.فقط گفته باشم باید روی پخش بزاری منم بشنوم.فضول خانوم به چشم.دیگه چی؟سیلوانا هر شماره ای رو که می گرفت بر هیجانش افزوده می شد و تارا کلی سر به سرش می گذاشت.با اولین زنگ کیان برداشت انگار که پای تلفن نشسته بود که این قدر سریع برداشت.گله مند احوال پرسیا کرد و گفت :چرا به من زنگ نزدین؟مردم از بس انتظار کشیدم.منتظر تماس خودتون بودم.یعنی اگه من زنگ نمی زدم شما زنگ نمی زدین؟خیلی خونسرد و سریع جواب داد :نه.ممنون از این همه لطف ! این داداشت که دهن ما رو سرویس کرد.هربار اومدیم شما رو ببینیم یه جوری سر راهمون سبز شد شما هم که جواب این همه انتظار و این جوری میدین....بگذریم خدای ما هم بزرگه....می خواستم از شما خواهش کنم یه قراری توی منزل بزاریم.نه نمی تونم.اخه چرا ؟به هزار و یک دلیل.شما هم باید به من حق بدین.اخه این حق دادن در صورتی که شما منو نشناسین و به من اعتماد نداشته باشین.به نظر من حرفاتون رو تلفنی عنوان کنین بهتره.محاله این جور مسائل یه بار بیشتر که تو زندگی ادم اتفاق نمی افته باید حضوری باشه.من....من برای.....شما چی؟بمونه برای وقتی که شما قبول کردین از نزدیک ببینمتون.تارا مدام اشاره می کردواو دستش را روی گوشی گذاشت و گفت :چی میگی تو ؟بگو تنها نمیام.دستش را از روی گوشی برداشت و گفت :اگه بخوام بیام تارا هم باید باشه.بعد از لحظه ای سکوت گفت :اگه این طور راحت تر هستین حرفی ندارم به جز سروش هر کی رو دوست دارین بیارین فقط زودتر چون من یه سفر در پیش دارم می خوام قبل از سفرم تکلیف خودمو روشن کنم.شما کی میرین سفر؟تقریبا! تا یک ماه دیگه.اگه اون جوری که دلم می خواد تکلیفم روشن بشه زیاد نمی مونم و اگه غیر از این شاید طولانی بشه.می شه قرار رو برای فردا بزاریم؟نمی دونم باید فکر کنم.بهتون خبر می دم.می ترسم این خبرتون مثل تلفون زدنتون باشه بره تا ده بیست روز دیگه.نه همین امشب با اس ام اس جواب میدم.می تونم منم جواب اس ام اس شما رو بدم.ایرادی نداره.لطفا مواظب باشین گوشیتون دست سروش نیفته.مطمئن باشین.انگار از سروش خیلی می ترسین؟بحث ترس نیست.بحث ابرو و شرم و حیاست.دوستی سروش برای من خیلی ارزش داره و نمی خوام از دستش بدم یا اون جور دیگه ای در مورد من فکر کنه.سروش واسه من مثل برادر می مونه.....زیاد مزاحم وقتتون نمی شم.هنگامی که او گوشی را گذاشت تارا با بشکن زدن گفت :بادا بادا مبارک بادا ایشاا... مبارک باشه.او خندید و گفت :گمشو دیوونه ! حالا خبر دوم رو بگو تا شادیم تکمیل بشه.زرنگی ! بگم ترش می کنی.فعلا ترشی برات خوب نیست فشارت میاد پایین.بی مزه !حالا فردا می خوای بری؟اگه برم تو هم باید با من بیای.من نمیام جلو شهره خجالت می کشم.خیلی بی مزه ای پس من کی رو با خودم ببرم.با خنده جواب داد :برادر عزیزت سروش جان.او هم خندید و گفت :فکر کنم سروش رو ببینه سکته می کنه.راستی منم یه خبر برات دارم.قراره تولد بگیرم.اونا رو هم دعوت می کنیم.می خوام یه لباس بپوشم تک باشه.حتما تنگ و کوتاه.اتفاقا برعکس می خوام یه لباس بدوزم شبیه لباس اسکارلت ( شخصیت کتاب بر باد رفته اثر مارگات میشل) بالا تنه تنگ رو به پایین که میاد گشاد بشه.پشت لباس با روبان پهن بسته بشه با یقه باز و استین حلقه ای.ببخشین اون وقت سروش جونتون اجازه میدن؟یه شال می ندازم که لختی بدنم رو بپوشونه.اون شالی هم که تو بندازی.به نظر من لباس زیاد گشاد ندوز چاق نشونت می ده.ببخشید یادم رفته بود که تو مدرک خیاطی از بهترین اموزشگاه های پاریس گرفتی.حالا لباس رو ولش کن بگو خبر دومی چیه ؟بری خونه تا یه ساعت دیگه که مادرم بیاد متوجه میشی.اگه نگی میرم به سروش می گم که چه قدر دوسش داری.تارا می دانست تا نگوید ول کن نیست گفت :قبل از این که کیان زنگ بزنه زنداییم زنگ زد.یلماز جواب مثبت داده.او با شادی دست هایش را به هم کوفت و گفت :راست میگی؟مبارک باشه.چه عجب بعد از این همه مدت عروس خانوم بالاخره جواب داد.دیگه داشتیم فکر می کردیم جوابش منفیه.حالا باید بریم تبریز؟نه اونا فردا شب با هواپیما میان.اگه سپند و یلماز حرف هاشون با هم نتیجه برسه بله برون خونه ی ما برگزار می شه بعدا وقت می ذاریم که برای مراسم عقد بریم تبریز.پس بدوم برم به مامان اینا بگم.بیچاره سپند کف کرد.بی معرفت نشو ! مادر رفته شیرینی بخره بیاد خونتون .بذار مادر بگه.پس تا مادرت نیومده من برم جریان تلفن رو به ستایش بگم اصلا شاید اجازه نده برم خونشون.