انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 11 از 13:  « پیشین  1  ...  10  11  12  13  پسین »

کولی


زن

 
ستایش وقتی جریان را شنید با کمی تفکر به او گفت :
از نظر من ایرادی نداره فقط باید من یه تماس با شهره بگیرم.
او در حالی که انگشتان دست هایش را به هم گره می زد گفت :
بد نیست بگی؟
بد اینه که اون ندونه.
من و من کنان گفت :
می ترسم کیان ناراحت بشه.
اگه ناراحت بشه بی منطقه.اون باید در این مورد به تو حق بده.گوشی رو بیار من یه زنگ به شهره بزنم اصلا می خوام بدونم نظر شهره چیه.بالاخره اون بزرگتره شه.می خوام بدونم کیان با کس دیگه ای در ارتباط نیست.
صحبت شهره و ستایش به درازا کشید به طوری که حوصله ی او حسابی سر رفته بود.مدام با حالت عصبی طول و عرض اتاقش را می پیمود.ستایش وقتی تماسش را با او قطع کرد گفت :
بگیر بشین دختر !سرگیجه گرفتم از بس دور من چرخدی.
دلواپس لبه ی تخت خوابش نشست و گفت :
خوب چی شد؟
ستایش بلند شد و گفت :
بعدا بهت می گم فعلا بریم بیرون که الانه صدای مامان در بیاد.
ستایش ! تو رو خدا بگو بعد برو.
ستایش به نگرانی او پی برد و به کنارش نشست و گفت :
نگران نباش شهره اون قدر خوشحال شد که گریه اش گرفت می گفت کیان تا به حال به هیچ دختری توجه نکرده.می گفت که همیشه نگران این قضیه بوده.حتی این اواخر متوجه شده که به تو دلبسته.اما می گفت هنوز کیان در این مورد به او چیزی نگفته.مطمئن بود چون هنوز با تو صحبت نکرده با او در میان نگذاشته.
یعنی فردا شهره خونه نیست؟
نه می گفت که مهمونی دعوت داره.با خنده گفت همینه که کیان مدام هی می پرسه که من به این مهمونی می رم یا نه.می خواسته مطمئن باشه که من خونه نمی مونم . از نظر من دیگه ایرادی نداره می تونی بری چون شهره خیال منو راحت کرده و به من اطمینال کامل داد.حالا دیگه می زارم بری.
یه ساعته دارین حرف می زنین همش همین بود ؟
کم غر یزن برو در و باز کن.حتما سپنده که بچه ها رو از پارک اورده.خدا خیرش بدهاین دو ساعت که نبودن خونه چه ارامشی داشت.
دقایقی بعد از این که سپند و بچه ها وارد خانه شدند دوباره صدای زنگ در امد.سروش هم امده بود.به سوی در رفت و گفت :
این یکی دیگه مهمونه.
سیلوانا که می دانست کیست با لبحند گفت :
و مطمئنم خبرای خوب.
جیران با همراه دختر و همسرش با جعبه ی شیرینی وارد شدند.جعبه ی شیرینی را به طرف سپند گرفت و گفت :
مبارک باشه شادماد.
الهه نگاه متعجبش را به او دوخت.سیلوانا صورت برادرش را بوسید و گفت :
این یعنی این که یلماز خانوم بله رو گفته.
سپند از خوشحالی مقل لبو قرمز شد.جیران موضوغ تلفن را مانل برای ان ها باز گو کرد.الهه گفت :
چه قدر خوب برای تولد سیلوانا اون ها هم هستن.ان شاا...به توافق که رسیدن همین جا براش خرید می کنیم.
تا اخر شب بحث تولد و نامزدی سپند ادامه داشت.خانواده ی شادمان خوشحال بودند که به زودی سپند سرو سامان می گیرد مخصوصا که یک هفته می شد که سر کار می رفت و در امدش ان قدری بود که بتواند از پس یک زندگی بر اید هر چن د که اقای شادمان پیش بینی لازم را برای او و حتی سروش و سیلوانا کرده بود و از لحاظ اینده خیالش بابت ان ها اسوده بود.
سیلوانا با رفتن خانواده ی تارا و ستایش کمی در جمع کردن کمک مادرش کرد و بعد به بهانه ی خواب به اتاقش رفت.احساس خویی داشت که همراه با دلهره و اضطراب شیرینی بود.در حینی که مشغول نوشتن اس ام اس بوى دىست هايش مي لرزید و وقتي ارسال شد خیلی طول نکشید که جواب ان امد.کیان در جمله کوتاه نوشته بود:
«اگه بیدارین بهتون زنگ بزنم»
او هم به همان خلاصه جواب داد و چشمش به موبایل بود که او کی زنگ می زند.گوشی را به دست گرفت که اگر زنگ خورد سریع جواب بدهد . هنوز او زنگ نزده بود که مادرش بدون در زدن وارد شد و به خیال این که او خواب است مستقیم به سراغ کمد رفت.او که به صدای در دراز کسیده بود.چشم هایش را روی هم گذاشت که وانمود کند خواب است.دستش را که گوشی را گرفته بود زیر پتو پنهان کرد و سریع مبایلش را خاموش کرد.گه گاهی زیر چشمی نگاهی به مادرش می انداخت که صندلی را زیر پایش گذاشته بود و یک سری وسایل اشپزخانه را بالای کمد جا می داد.نیم ساعتی طول کشید تا کارش تمام شد اما دیگر فایده نداشت چون او دیگر خوابش برده بود.وقتی بیدار شد ساعت از 3 بامداد گذشته بود.با افسوس گوشی را روی میز گذاشت و دوباره به تخت خوابش برگشت اما دیگر خواب از چشمش پریده بود و تمام فکر و حواسش پیش قرار فردا بود که او چه می خواهد بگوید.
     
  
زن

 
قسمت ۵۳
تارا عصبی روی سرش ایستاد بود:-نترشیدی،چقدر میخوابی؟
پتو را روی سرش کشید و خواب آلود گفت:-ول کن تارا،میخوام بخوابم.
تارا پتو را از روی او کنار کشید و گفت:-واقعاً که شورش رو در آوردی.
او کش و قوسی به بدن خود داد و همان طور خواب الود گفت:چرا اینطوری میکنی؟
لبه ی تخت نشست و گفت:الاغ جان،مگه با کیان قرار نداری؟بی چاره از صبح تا حالا ده دفعه به من زنگ زده.
مثل فنر از جایش پرید و گفت:مگه ساعت چنده؟
به ساعت اشاره کرد و گفت:یه ربع به یک.
-وای خدای من،چرا بیدارم نکردی؟
-خاله نمیذاشت،تازه الآنم با هزار ترفند اومدم تو اتاقت.خاله میگفت تا صبح بیدار بودی،راست میگه؟
-ای بابا اون از کجا فهمیده،نکنه ستایش چیزی بهش گفته.
-فکر نکنم
.-حالا چی کار کنم؟من بیچاره قرار بود ساعت ده سر قرار باشم.کیان چی میگفت؟
-بیشتر نگران این بود که که نکند اتفاقی برات افتاده.می گفت:دیشب قرار بود بهش زنگ بزنم،اما وقتی تماس گرفتم موبایلش خاموش بود
.سیلوانا جریان شب پیش را برای تارا تعریف کرد.او با خنده گفت:خاک بر سر خواب آلودت کنم.روت میشه این چیزها رو بهش بگی؟
-چرا که نه،از دروغ گفتن که بهتره.
-به هر حال به من گفت که اگه تونستم به تو بگم ساعت چهار منتظرته.می گفت بهت بگم که از لحاظ سروش خیالت راحت باشه.
سیلوانا با خنده گفت:نکنه سر داداشمو زیر آب کرده باشه
.-غلط کرده،تا تو رو همین جا خفه کنم.
-به جای این حرفها بگو برای ساعت چهار چه خاکی تو سرم بریزم؟
-نمی دونم،این طرفا که غیر از ماسه و خاک سنگ هیچ نوع خاکی پیدا نمیشه
.-خوبه،می بینم چرت و پرتای من به توام سرایت کرده
.دوست نابابی دیگه،چی کارت کنم،...به نظر من بهتر به مامانت بگی.
-باز از اون حرفا زدی،مامان اگه بفهمه زنده به گورم میکنه.
-بهتر من از دستت خلاص میشم،...بهتر به بهونه ی خرید بری بیرون
.با خنده گفت:حتما خرید کتاب
.تارا هم خندهاش گرفت و گفت:خوب آره.
-نمیشه،هنوز نگفتم دست و پا هم میلرزه.
-دختر تو جدیداً مشکل پیدا کردی مدام رعشه میگیری،نکنه مریضی،چیزی گرفتی.
ضربه ی کوتاهی به در خورد و الهه وارد اتاق شد.-چه عجب تنبل خانم،بیدار شدین،به جای صبح بخیر بهتر بگی ظهر بخیر.حالا چرا نشستین تو اتاق؟پاشین بیاین بیرون.
-مامان اذیت نکن دیگه.
-این پچ پچ های شما دو تا کی تموم میشه خدا میدونه.پاشین بیاین پائین ناهار بخورین که من یه عالمه کار دارم.با ستایش قرار گذاشتیم بریم بازار برای یلماز خرید کنیم
.تارا و سیلوانا نگاه پیروزمندانه به هم انداختند.
تارا گفت:پس من برم،بعدا میبینمت.
الهه پرده را کنار زده بود،پنجره را هم باز کرد و گفت:کجا میخوای بری؟من با جیران حرف زدم گفتم ناهار اینجایی.خودشم الان میاد.آخه جیرانم میخواد با ما بیاد خرید
.پاشین دیگه،تنبل بازی در نیارین،وسائل سالاد رو گذاشتم روی میز اشپزخانه برین باهم درست کنین فقط مث سالاد اون دفعه ی درشت خورد نکنین،سیلوانا خانم بد نیست قبل از رفتن تخت خوابت رو مراتب کنی.
الهه که از اتاق خارج شد به کمک هم تخت خواب را مراتب کردند،سیلوانا گفت:می بینی خدا چقدر قشنگ جورش کرد تا مامان اینا برگردان منم برگشتم.
تارا بسوی در اتاق رفت و گفت:امیدوارم فقط دردسر درست نشه چون دامنگیر من هم میشه
.-برو بیرون همیشه نگران،شد تو یه بار نفوس بد نزنی.
وارد آشپزخانه که شدند تارا با دیدن سروش صورتش گل انداخت.سروش به طرف آنها چرخید،جواب سلام تارا را داد و خطاب به خواهرش گفت:اگه قرار صورت نشسته سالاد درست کنی من از این سالاد نمیخورم
.سیلوانا حوصله جر و بحث نداشت بدون جواب به سوی دست شویی رفت.
     
  
زن

 
سروش مقابل تارا نشست و گفت:این چش بود؟
تارا سعی کرد به او نگاه نکند:مگه چی کار کرد؟خوب حرف شما رو گوش داد و رفت صورتش رو بشوره.
یک برگ از کاهو ی داخل ظرف شویی را برداشت و با صدا آن را جوید و گفت:-آخه مشکل اینجاست که اون هیچ وقت همین جوری حرف منو گوش نمیده.همیشه باید کلی جنگولک بازی در بیاره تا کاری رو انجام بده.
سیلوانا از پشت سر در آورد و گفت:باز تو پشت سر من صفه گذاشتی؟
سروش خندان به طرفش برگشت و گفت:ا زبونت باز شد؟
-مگه بسته بود؟
-چه عرض کنم.صورتت رو گربه شور کردی که اینقدر زود اومدی؟
-مطمئن باش از صورت تو یکی تمیز تره،سروش بعد از ناهار منو تارا رو میبری سینما؟
تارا متعجب از در خواست سیلوانا به او چپ چپ نگاه کرد
.سروش جواب داد:بمونه برای یه روز دیگه.من بعد از ناهار جایی کار دارم،فکر کنم تا شب هم درگیر باشم.تارا خانم مهموناتون ساعت چند پرواز دارند؟
تارا نگاه مهربانش را برای لحظه ی کوتاهی به او دوخت و گفت:فکر کنم تا برساند اینجا تا ساعت نه طول بکشه.
الهه هم به آنها پیوست و گفت:سروش جان اگه بی کاری مامان،یه چند تا نون سنگک برای شب بخر.
سروش متعجب به او نگاه کرد و گفت:دیروز یه خروار نون خریدم،تموم شد؟
-نه میخوام برای شب نون تازه داشته باشم
.-مگه شب چه خبر؟
سیلوانا آرام پوست خیار را گرفت و گفت:انگار فراموش کردی شب مهمون داریم.عروس آینده قدم رنجه میفرماین.
تارا با خنده گفت:ای خواهر شوهر،حواست باشه چیزی نگی،چون عروس خانم وکیل مدافع داره.
الهه گفت:به زور راضیشون کردم شا م بیاین اینجا.جیران میگفت:باید شما بیاین خونه ی ما.
سروش خیلی از آمدن آنها خوشحال نبود،چون میدانست ایماز هم با آنهاست.چهره در هم کشید و از آشپزخانه خارج شد.
تارا متعجب گفت:ناراحت شد؟
سیلوانا خندان گفت:حتما حسودیش میشه سپند زن میگیرهٔ.باید برای اینم آستین بالا بزنیم.
هر دو خندیدند.الهه گفت:هیس،می شنوه ناراحت میشه.
ساعت دیواری سه بعد ظهر را نشان میداد،که الهه و جیران به قصد بازار از منزل خارج شدند.
سیلوانا تلفنی با ستایش هماهنگ کرده بود،که تا میتواند خریدشان را طول بدهند که دیر تر به منزل برگردند.
با رفتن آنها با شتاب لباس پوشید و خطاب به تارا که کنار او نشسته بود گفت:-وای تارا دارم از دلشوره میمیرم.این مانتو رو بپوشم خوبه؟
تارا بی حوصله جواب داد:خیلیام شیکه،فقط تو رو خدا بجنب که زودتر برگردی.رسیدی حتما به من زنگ بزن....بسه دیگه کم آرایش کن،به خدا آرایش زیاد بهت نمییاد.
     
  
زن

 
قسمت 54
تارا بی حوصله جواب داد:خیلیام شیکه،فقط تو رو خدا بجنب که زودتر برگردی.رسیدی حتما به من زنگ بزن....بسه دیگه کم آرایش کن،به خدا آرایش زیاد بهت نمییاد.
-گمشو مگه می شه؟
-چرا نمی شه؟با این همه مو رو صورتت وقتی ارایش می کنی مصنوعی به چشم می یای.
هر دو با هم خندیدند او اضافه کرد :
-اگه مامان اجازه می داد اصلاح کنم خیلی خوب می شد مخصوصا واسه تولدم.خوش به حالت تارا تو اصلاح بکنی یا نکنی هیچ فرقی نمی کنی.
-اتفاقا من دوست داشتم مثل تو بودم.حداقل بعد از ازدواج کلی تغییر می کنی.
-برو بابا من دوست دارم تا دخترم تغییر بکنم.بعد از ازدواج به چه دردم می خورده.
خوب شوهرت لذت می بره.-
-غلط کرده اون این جوری منو پسند می کنه.پس همین جوری براش بمونم بهتره.
-حالا خیلی هم امیدوار نباشید اصلاح کنی خیلی زشت بشی.
اتفاقا خودمم این طور فکر می کنم به خاطر این به مامان هیلی فشار نمی یارم.
کم حرف بزن بدو برو داره دیرت می شه.-
با نگاهی به ساعت دیواری سریع رو سری اش را روی سر انداخت و کیف به دست از در خارج شد ؛ اما دل تو دلش نبود.چون فاصله نزدیک بود خیلی زود به مقصد رسید.با تردید زنگ را فشرد.انگار کیان کنار ایفون بود چون بلافاصله در گشوده شد.با کام های لرزان قدم به داخل گذاشت.انتظار داشت او را در انتظار ببیند اما خبری از کیان نبود و خانه غرق در سکوت بود.به اطراف نگاهی انداخت و بعد بع طرف عمارت به راه افتاد.هنوز چند گام برنداشته بود که صدای گوش نواز ویولون بلند شد.به در ورودی که رسید دید که لای در باز است.ارام در را فشار داد.نگاهش به سطح زمین افتاد که پوشیده از برگ های پائیزی بود.....و بافاصله نه چندان زیاد شاخه های گل رز زینت بخش برگ ها بود.گل ها و برگ ها طئری چیده شده بود که انگار او را به جایی هدایت می کرد.ناخوداگاه خم شد وشاخه به شاخه گل های را جمع کرد و هم چنان منتظر کیان بود.گل ها او را به راهرو کشاندند.مطمئن شد که این گل ها تا اتاق ادامه دارد.
برای یه دختر جوان این بهترین خاطره بود.در دل سلیقه ی او را ستود.
همراه با نوای ساز صدای گرم او نیز اضافه شد.او پا سست کرد و به صدای او گوش سپرد:
خیلی وقته دیگه بارون نزده رنگ عشق به این خونه نزده
خیلی وقته ابری پرپر نشده دل اسمون سبک تر نشده
مه سرد رو تن پنجره ها مثل بغض توی سینه ی منه
وقتشه دوباره بارون بزنه ابر چشام پر از اشک ای خدا
خیلی وقته که دلم برای تو تنگ شده
قلبم از دوری تو بدجوری دلتنگ شده
بعد تو هیچ چیزی دوست داشتنی نیست
کوه غصه از دلم رفتنی نیست
حرف عشق تو رو من با کی بگم
همه حرف ها که اخه گفتنی نیست
لای در را که باز بود ارام فشار داد.حالا یک بغل گل سرخ توی دست هایش بود و فقط چند شاخه ی دیگر روز زمین باقی مانده بود.با ورودش او ویولون را روی میز گذاشت و چند شاخه گلی را که روی زمین بود جمع کرد و رو به سیلوانا گرفت و با لحن شیرین و مهربانی در جواب سلام سیلوانا گفت :
سلام به روی ماهت خوش اومدی عزیزم.-
سیلوانا سرشار از عشق چند شاخه گل را به گل ها اضافه کرد و گفت :
با این حرکت زیبا منو غافل گیر کردین.-
کیان تعارف کرد روی مبل بنشیند.به تنها کاناپه ی داخل اتاق که کنار میز تحریر او قرار داشت نگاهی انداخت.گل را روی میز کنار ویولون گذاشت و گوشه ای از کاناپه نشست.هنوز هیجان داشت اما دیگر از ترس و دلهره خبری نبود.کیان مقابل او ایستاده بود.چنگی به موهایش انداخت و با اشاره به برگ ها گفت :
-این برگ های پائیزی منم(با اشاره به گل های روی میز)واین گل ها ی سرخ تویی.ببین گل ها رو برداشتی چه قدر برگ ها غمگین و بی حوصله نشون می دن.اما وقتی گل ها بودن برگ ها هم می خندیدن.این برگ ها بدون این گل های قشنگ میمیرن.پس نذار این برگ ها بمیرن.فکر می کنم با این جمله منظورم رو رسونده باشم که چرا از تو خواستم به این جا بیای.
سیلوانا شرم زده نگاهش را به نوک کفش های او دوخته بود.کیان برایش جالب بود که سیلوانا با ان همه شیطنت چه طور دچار این حالت شده و ایم حالت برای او زیباترین بود.با فاصله ی زیادی از سیلوانا روی کاناپه نشست که او احساس راحتی کند.با همان لحن ارامش گفت :
نمی خوای چیزی بگی؟-
سیلوانا باز هم سکوت کرد چون واقعا نمی دانست باید چه بگوید.کیان با صداقت و مهربانی اش او را خلع سلاح کرد و با این حرکت زیبا ان قدر قشنگ به عشق خود اعتراف کرد که دیگر جایی برای سوال کردن سیلوانا نگذاشته بود و بی انکه کلمات را از ذهنش به گلو راه بدهد با خود اندیشید :«عجب حکایتی است این عشق !»کیان ادامه داد :
     
  
زن

 
حالا که تو چیزی نمیگی پس اول من حرفامو می زنم.نیاز به معرفی خودم نیست چون منو میشناسی و تا حدودی به عقایدم واقفی.اما از عشقم برات می گنپم.از روزی که برای اولین بار دیدمت ؛ راستش از اون روز فقط این یادم مونده که تو از تصادفی بی نهایت ترسیده بودی و هرگز فکر نمی کردم دوباره سر راهم قرار بگیری اون روز وقتی از پنجره ی ویلا نگات می کردم که چه طور از روی دیوار پایین پریدی شخصیت تو برام جالب بود چون تا به اون لحظه با چنین دختری رو به رو نشده بودم.بدون اغراق بگم از جسارتت خوشم اومد.همه ی حرکات و شیطنتات برام جالب و دوست داشتنی بود.(با اشاره به سوسک پلاستیکی جلو ایینه اتاقش)وقتی سوسک بدلی رو توی سالاد پیدا کردم اولش جا خوردم اما بعد برام شد یه خاطره ی شیرین.غشق من مثل عشقای دیگه با یه بار دیدن نبود.ذره ذره شروع شد.تا می اومدم بخوابم تو و شیطنتات می اومدین جلو نظرم.غشق تو توی قلب من مثل یه جوونه ی کوچیک بود که هی بزرگتر و بزرگتر می شد تا جایی که تمام و قلب و روح منو در بر گرفته.هی به خودم می گفتم هنوز چیزی نشده زود باید جلوش رو بگیرم.اخه تو کجا و من کجا ؟حتی خیال تو هم محال به نظر می رسید.به خودم می گفتم پسر ! سعی کن واقع بین باشی.سعی کن خودت رو با شرایط تطبیق بدی.اما چشم که باز کردم دیدم تو ناممکن ترین ارزوی زندگیم شدی و من هیچ راه فراری از عشق تو ندارم.فکر می کردم با ندیدنت بتونم از پس خودم بر بیام اما خوب....گفتن نداره فایده نداشت.همه جا خیالت باهام بود.در پیچ و خم گوچه های زندگیم پشت پنجره های خاطراتم حتی لا به لای خطوط کتاب ها و کنار ارشه ویولونم.انگار خسته نمی شدی و من هر چه قدر بیشتر دست و پا می زدم بیشتر فرو می رفتم.وقتی کتاب مولانا رو ورق می زدم و اشعارش رو می خوندم یه حس خیلی خوب پیدا می کردم و دوست داشتم به ارزوم برسم.سیلوانا ! من خیلی با خودم و احساسم جنگیدم اما نتونستم پیروز بشم.ساده بگم خیلی دوست دارم.
صورت سیلوانا از داغی رنگ لبو شده بود حتی جرات نداشت به او نگاهی کوتاه بکند.وقتی سکوت کیان طولانی شد انگار که نرم شده باشد زبان در کامش جنبید و لی کلانی از ان خارج نشد و همچنان نگاه منتظر کیان بر او ثابت مانده بود.
دوباره اغاز گر کیا ن بود:
-من منتظرم دوست دارم همان طور که من صادقانه و بی ریا عشقم رو برات ریختم رو داریه تو هم صادقانه حرفت رو بزن.اگه دوستم داری بگو و اگرم نه بازم می خوای بگی....سیلوانا ! سکوتت اذیتم می کنه دوست دارم نگام کنی.برام حرف بزنی.من سیلوانا ی شیطون رو دوست دارم.این ارومی تو منو می ترسونه نکنه توی ذهنم اشتباه فکر کردم و تو هیچ گونه علاقه ای به من نداری ؟ اره ؟ این طوره؟
سیلوانا سرش را کج کرد به طوری که او نتواند کاملا چهره اش را ببیند گفت :
اگه من بگم این علاقه دو طرفه ست می خواین چی کار کنین؟-
-اولا صورت خوشگل تو از من بر نگردون.دوما تا جواب منوندی من چیزی نمی گم.فقط یه کلمه بگو «اره » یا « نه ».
با مکث طولانی جواب داد :
خوب ....اره. -
کیان از خوشحالی بلند شد.چشم هایش پر از اشک شده بود.اوهنوز جرات نداشت نگاهش کند.دست هایش را تا ته در جیب شلوارش فرو برده و نگاهش را به گل های رنگی قالیچه دوخته بود.طوری قدم بر می داشت که انگار روی ابر راه می رفت و با احتیاط گام بر می داشت که مبادا اب ررا پاره کند.جلو او ایستاد روی زمین زانو زد و ارام دستش را زیر چانه ی او گذاشت.او از این حرکت کیان خجالت کشید اما جرات پس زدنش را نداشت.
کیان در حالی که اشک شور و شوق در قاب چشم های درشتش می لرزید گفت :
-اگه بدونی برای این یه کلمه چه روز و شبای سختی رو پشت سر گذاشتم.(بلند شد و روی مبل نشست.نگاهش به گل های روی میز بود.)من مطمئن نیستم خونواده ی تو قبول کنن اخه تو هنوز برای اونا بچه ای.
متعجب گفت :
یعنی ما با هم ازدواج کنیم؟-
با لبخند جواب داد :
-مگه ایرادی داره؟
-نه ولی....
ولی چی عزیزم؟-
زور نیست؟
     
  
زن

 
برای من نه ولی تو رو نمی دونم.من دوست دارم هر چه زود تر تو رو مال خودم بدونم.تا به تو نرسم ارامش پیدا نمی کنم.من نمی دونم تو چی از من می خوای ولی هر چی بگی همون کارو می کنم.هر چه قدر بخوای صبر می کنم فقط به شرط این که مطمئن بشم مال منی.بگو که باید چی کار کنم؟
نمی دونم!-
لبخند به لب های کیان امد.می دانست او فعلا در شرایطی نیست که پاسخ بدهد. سعی کرد جو را عوض کند گفت :
-عجب میزبان سنگدلی هستم یه پذیرایی خشک و خالی ام از تو نکردم.می رم یه نوشیدنی بیارم.
با رفتن او سیلوانا نفس راحتی کشید.سعی می کرد فکرش را متمرکز کند تا جواب درستی به او بدهد اما از بس ذهنش اشفته بود نمی توانست و بالاخره تصمیم گرفت فعلا هیچ پاسخی به او ندهد تا اول با مادرش و ستایش صحبت کند.با امدن دوباره ی او به اتاق خودش را جمع و جور کرد.کیان لیوان شربت را به دستش داد و گفت :
-خوب حالا بگو تو که این همه به قول خودت ویولون علاقمند بودی چرا نیومدی اموزشگاه بهت یاد بدم؟
جرعه ای از شربت نوشید.انگار اعصابش ارام شد :
هر چه التماس کردم سروش اجازه نداد.-
لیوان خالی را روی میز گذاشت و گفت :
-امان از دست این سروش ! باور کن از حالا دل تو دلم نیست که بیام تو رو از اون خواستگاری کنم.می ترسم خیلی بد با من برخورد کنه.
سیلوانا خندید و گفت :
بعید نیست شهره خانوم منزل نیستن؟-
-نه رفته مهمونی تا شب برنمی گرده.تو که برای رفتن عجله نداری؟
-اوه چرا ! امشب مهمون داریم.یه عالمه کار دارم.مامان اینا رفتن خرید باید تا برنگشتن منم برگردم خونه کارایی که به من محول شده انجام بدم.طفلک تارا داره جور منو می کشه.
تارا !می دونی سروش تارا رو دوست داره.-
متعجب گفت :
نه خودش بهتون گفت ؟-
-نه از حرکاتش که این قدر روی تارا حساسه فهمیدم.از نگرانیش قان وقتی تارا راه رو گم کرده بود و از حساسیتی که تو تبریز روی اون پسره ایماز داشت مطمئن شدم که اونم تارا رو می خواد.تارا چی ؟ اون سروش رو دوست داره.
-نمی دونم!
-ای شیطون ! نمی دونی یا نمی خوای بگی؟سیلوانا !...قول بده جز من به کس دیگه ای فکر نکنی.
-مطمئن باش چرا فکر می کنی من به کس دیگه ای فکر می کنم؟
اهی از ته دل کشید و گفت :
نمی دونم ! شاید....بهتره بعدا در موردش حرف بزنیم.-
او از جایش بلند شد کیفش را برداشت و گفت :
-من دیگه باید برگردم دیرم شده.
پس صبر کن خودم می رسونمت.-
-نه خودم برم راحت ترم.این طوری دیگه دلهره ندارم.اما با شما باشم می ترسم ما رو ببینن.
-باشه هر جور راحتی.فقط خواهش می کنم منو از خودت بی خبر نذار.در مورد خواستگاری فکرتو بکن بعد به من نتیجه شو بگو.امیدوارم خیلی طول نکشه چون من دیگه طاقت ندارم.مخصوصا که حالا فهمیدم این علاقه دو طرفه ست.اگه قبل از سفرم تکلیف ما روشن بشه خیلی بهتره.
می تونم بپرسم کجا می خواین برین؟-
-البته توی چند تا از شهر های ایران کنسرت دارم که همش پشت سر همه.
انشاا...بهتون خوش بگذره.-
-مطمئن باش دور از تو هرگز به من خوش نمی گذره.
سیلوانا به سوی در اتاق به راه افتاد اوهم پشت سرش راه افتاد و گفت:
-خیلی خوشحالم کردی اومدی.منو به یکی از ارزوهام رسوندی.نمی دونی چه ارامشی پیدا کردم.این روز قشنگ و رویایی رو مدیون تو هستم و تا اخر عمرم خاطرش تو ذهنم ثبت می شه.امیدوارم برای تو هم روز خوبی بوده باشه.
-همین طوره.
کیان به عقب برگشت و گل ها را از روی میز برداشت و به او رساند و گفت :
-نمی خوای گلایی رو که با هزاران امید و عشق برات خریدم با خودت ببری.
سیلوانا به فکر پنهان کردن ان ها بود.گل ها را از او گرفت و تشکر کرد.از در که خارج شد با شتاب از کوچه خارج شد و با تاکسی خودش را به منزل رساند.خوشبختانه هنوز کسی نیامده بود.زیر رگبار پرسش های تارا وارد اتاق خود شد.رو تختی رابالا زد و گل ها را زیر تخت پنهان کرد.تارا همچنان یک ریز می پرسید.او روسری اش را از روی سر برداشت و گفت :
فضول خانوم بذار یه نفس بکشم بعد همه چی رو برات می گم.-
تارا به حالت قهر از اتاق خارج شد اما دوباره برگشت و گفت :
-نمی گی به درک خانوم رفتهکلی بهش خوش گذشته من بیچاره این جا از ترس و دلهره مردم.حالا هم برام ناز می کنه.تازه کارایی رو که قرار بود تو انجام بدی من مثل حمال انجام دادم.
سیلوانا تا امد چیزی بگوید اواتاق را ترک کرد.لباس هایش را عوض کرد و با شتاب از اتاق خارج شد او مشغول گردگیری بود.صورت او رابوسید و گفت :
تارا ! تو دلت میاد با من قهر بکنی؟-
خودت رو لوس نکن برو حوصله ندارم.
دستمال رو بزار زمین من می خوام تا اونا نیومدن همه چی رو برات تعریف کنم.
-نمی خوام بگی.
دستمال را به زور از او گرفت و گفت :
-منو عصبی نکن خودت می دونی من خیلی کله خرم.حالا خوبه تو روزی صد دفعه به من میگی فضول اون وقت من یه بار گفتم فضول بهت برخورد.
-گمشو به خاطر اون نبود خودت رو برام میگیری.
     
  
زن

 
یک دستش را در هوا به اهتزار در اورد و گفت :
-عشق سروش خلت کرده من کی خودمو گرفتم.فقط می خواستم گل ها رو قایم کنم تا کسی ندیده.تارا خیلی لوسی منو ناراحت کردی.
تارا جلو او ایستاد و گفت :
-ناراحت شدی؟
اخم الود گفت:
- خیلی !
تارا زد زیر خنده و گفت :
- اخی دلم خنک شد.تلافی اون همه ترس و دلهره رو در اوردم.
سیلوانا خندید و گفت :
خیلی بی مزه ای واقعا ترسیدم که از دستم ناراحت شده باشی.
حالا زود باش تعریف کن که دارم از فضولی میمیرم.
فضول خانوم ! فضول خانوم ! فضول خانوم!
تارا دنبال او گذاشت و او سعی کرد از لای مبل ها فرار کند.با خنده و جیغ و دادی که راه انداخته بودند اصلا متوجه ورود سروش نشدند.سروش حیرت زده به ان ها چشم دوخته بود که مثل بچه ها روی مبل ها می پریدند و با جیغ و داد دنبال هم می کردند.سرو صدایشان تا بیرون می رفت.طاقت نیاورد و داد زد :
چه خبرتونه؟اپارتمان رو گذاشتین رو سرتون.
هر دو به طرف سروش برگشتند.سیلوانا همان طور سیخ روی مبل ایستاده بود و تارا پشت میز ناهار خوری خشکش زده بود.سروش در را بست و این بار که می دانست هر دو را ترسانده ارام گفت :
صداتون تا پایین پله ها می اومد.(خطاب به سیلوانا) حالا چرا مثل گربه پریدی روی مبل؟
سیلوانا از روی مبل پایین امد و گفت :
تقصیر تارا بود.
تارا از پشت میز ناهار خوری بیرون امد و گفت :
دروغ می گه ! اون خودش شروع کرد.
سروش از حالت بچه گانه ی ان ها خنده اش گرفت و گفت :
مثلا دارین خونه رو مرتب می کنین؟انگار این جا میدون جنگه.
هر دو نگهای به کف سالن انداختند.کوسن هایی که به سوی هم دیگر پرتاب کرده بودند وسط سالن ولو بود.سروش نایستاد و به اتاقش رفت.هر دو با عجله شروع به جمع اوری سالن کردند.سیلوانا اروم گفت :
چه قدر زود برگشته!
تارا گلدان را روی میز گذاشت و گفت :
احساس می کنم سروش یه جوری شده.
او نگاهی به سالن انداخت همه چیز مرتب بود گفت :
     
  
زن

 
قسمت ۵۵
خوبه،اینجا دیگه کاری نداریم،بیا بریم اشپزخانه تا برات تعریف کنم.با هم وارد آشپزخانه شدند.غذاها تقریبا آماده و روی اجاق گاز در حال پختن بود.او نگاهی به یخچال انداخت.با دیدن ظرف های سالاد و ژله و کرم کرامل تارا را بوسید و گفت:-الهی فدات بشم،این همه رو چطوری با این سرعت درست کردی،واقعاً کدبانویی.
تارا اشاره ی به ظرف شویی کرد و گفت:-کاری نداشت،فقط نگاه کن ببین چقدر ظرف کثیف کردم.میخواستم بذارم توی ماشین ظرف شویی اما پشیمون شدم،فکر کردم با دست شسته بشه زودتر جمع میشه.
-تو دیگه خسته شدی،من اینا رو میشورم.
-با هم میشوریم.
-نه،میخوای تو روی میز رو تمیز کن تا بعد از شستن ظرفا،ظرفای شب رو آماده کنیم بچینیم روی میز.فقط یه زحمت بکش یه چایی برای سروش بریز ببر.اون عادت داره از بیرون که میاید مامان سریع چایی براش حاضر میکنه.بعد از کارامون میریم تو اتاق من برات همه چی رو تعریف میکنم.
سیلوانا پیش بند به تن و دست کش به دست سریع ظرفها را شست.تارا هم بعد از پاک کردن میز آشپزخانه یک فنجان چای برای سروش ریخت.ضربه ی آرامی به در زد.
صدای سروش از پوش در اتاق شنیده شد:-بیا تو.
آرام در اتاق را گشود و وارد اتاق شد.او همانطور دمر با لباس بیرون روی تخت دراز کشیده بود.با دیدن تارا سریع بلند شد و گفت:ببخشید فکر کردم سیلواناست.
چای را برایش روی پاتختی گذاشت و گفت:سیلوانا گفتدت دارین از بیرون که میان چای میخورین.
نگاه غمگینش را به صورت شاد و شنگول تارا دوخت و گفت:ممنونم لطف کردین.
تارا پی به ناراحتی او برد،می خواست دلیلش را بپرسد،اما خجالت کشید و از اتاق خارج شد.دوباره که به آشپزخانه برگشت سیلوانا در حال تی کشیدن کفّ آشپزخانه بود.به موهای شلخته و در هم بر هم او نگاه کرد و گفت:خودتو تو آینه دیدی؟
-چه؟مث کلفتا شدم؟
-صد رحمت به اونا حداقل یه چیزی به سرشون میبندن.
-چه کار کنم خسته شدم.من کی عادت دارم این همه کار بکنم.بذار این یلماز خانم عروس ما بشه تلافی این کارا رو سرش در میارم.مامان و خاله جون هم پاشون به بازار میرسه دیگه حاضر نیستن برگردن خونه.انگار که نه انگار که برای شب مهمون داریم.
-کم غر بزن خانم،انگار نقشه ی خودت بود که به ستایش گفتی دیر برگردن خونه.
تی را به دست او داد و گفت:این رو بذار توی حموم تا ظرفا رو از تو کابینت در بیارم،دیگه کاری نمونده.
ظرفها را به کمک هم از توی کابینت بیرون آوردند و مرتب روی میز آشپزخانه چیدند.آخر های کارشان بود که سروش فنجان خالی را به آشپزخانه برگرداند.
فنجان را خودش شست و توی آب چکان گذاشت و گفت:مامان،به موبایلم زنگ زد،ظاهراً توی ترافیک گیر کردن،از من خواست سبد میوه روی که توی بالکن گذاشتم،برای شما بیارم میوهها رو بچینین توی جا میوه ی.هر چه شماره ی موبایل شما رو گرفتن جواب ندادین،تلفن خونه هم مشغول میزده.نگاه کردم به تلفن دیدم گوشی رو بد گذاشتین.
تارا از حواس پرتی خود حیرت کرد و گفت:من موبایلم رو نیاوردم،خونه است.
سیلوانا هم به طرف اتاقش دوید و گفت:مال منم تو کیفمه،به خطره همین صدای زنگش رو نشنیدم.
وقتی به گوشی خود نگاه کرد متوجه شد که کیان و مادرش چندین دفعه تماس گرفتند.سریع شماره ی کیان را پاک کرد و از اتاق خارج شد.
سرش با سبد میوه به آشپزخانه آمد.سیلوانا به یاد گفته های کیان افتاد که گفته بود سروش تارا را دوست دارد.نا خود آگاه لبخندی بر لبانش نشست و گفت:-تارا جان،تو و سروش میوهها رو بچینین توی جا میوه داخل سالن.منم این شیرینیها رو میچینم توی ظرف.
     
  
زن

 
سروش گفت:من که از چیدن میوه سر در نمییارم.
سیلوانا با اشاره به تارا گفت:این بهت یاد میده،تازه به درد ایندت هم میخوره.
سروش غر غر کنان گفت:این کارا رو باید سپند انجام بده.به بهونه ی کمک به بابا جیم شده.معلوم نیست کجاست.
سیلوانا گفت:حالا غر نزن،اینشاله عروسی خودت،سپند جبران میکنه.تارام قول میده میوههای بله برون تو رو شیک و قشنگ بچینه،درسته تارا جون؟
تارا به او نگاه کرد که به دهانش خیره شده بود که چه جوابی میدهد،فقط جواب داد:اینشاله...
سروش سبد میوه را به طرف سالن برد و گفت:میوهها شسته شده؟
سیلوانا از آشپزخانه جواب داد:آره،دیشب بابا همه رو شسته.
سروش میوهها را یک بار دیگر دانه به دانه با دستمال نم دار پاک میکرد و به دست تارا میداد،او هم با سلیقه همه را درون ظرف میچید.هر بار که میوه را از دست سروش میگرفت و نگاه غمگین او را متوجه خود میدید دلش میلرزید.
بالاخره بالاخره طاقت نیاورد و گفت:-احساس میکنم از یه چیزی ناراحتین؟
او سرش را پائین انداخت و خودش را مشغول پاک کردن میوه کرد:چیزی نیست،فقط یه مقدار سرم درد میکنه،هر وقت فکرم مشغول میشه سر درد میگرم.
سیلوانا از پشت،سر در آورد و گفت:قربون سرت برم داداشی،چرا فکرت مشغوله؟
-میدونی که این ترم درسم تموم میشه،باید برم سربازی.نمیدونم کجا میافتم،دوری از ....ولش کن،بگذریم.
تارا گفت:مطمئنم که تهران میافتین.
متعجب گفت:چه طور اینقدر مطمئن هستین؟
سیلوانا به جای او پاسخ داد:مگه نمیدونی عمو ی تارا نظامیه،کارش طوریه که میتونه تو جابجایی تو کمک کنه.
سیروس از دروغی که گفته بود،خندهاش گرفت و وانمود کرد خوشحال است،گفت:راست میگین،اصلا یادم نبود.خوب،انگار که کار این میوه هم تموم شد.اگه کاری با من ندارین برم.
سیلوانا دستمال و سبد خالی را از دستش گرفت و گفت:بهتره به جای حرف زدن اول یه دوش بگیرم.
-مگه تو دیشب هموم نرفتی.بذار فردا برو.فقط یه سشوار به موهات بکشی کافیه،اونم خودم برات میکشم.
سیلوانا آنچه را که بین خودش و کیان اتفاق افتاده بود بدون کم و کاست برای او تعریف کرد.او به صورت با نمک سیلوانا خیره شد و گفت:-خوش به حالت،بالاخره به اون کسی که دوست داشتی رسیدی.کیان چه پسر رومانتیک و با سلیقه یه.تو این دنیا آدمایی مث اون خیلی کم هستن.باید قدرش رو بدونی.
سیلوانا سشوار را از توی کشو در آورد و به دست او داد و گفت:حالا یه خبر مهم تر که مربوط به تو میشه.
سشوار را از او گرفت،سیم پیچیده ی دور آن را باز کرد و بی تفاوت گفت:چه خبری؟
-کیان میگفت سروش...
-سروش چی؟
-میگفت سروش تو رو دوست داره.
سشوار را روی تخت گذاشت که او متوجه لرزش دستانش نشود،گفت:مطمئنی؟
-بله که مطمئنم
.- سروش به اون چیزی گفته؟
-نه خودش حدس زده.می گفت وقتی تبریز بودیم یقین پیدا کردم.با اجازت سروش متوجه ایماز شده که به تو نظر داشته و مدام خود خوری میکرده
.-این که دلیل نمیشه.
-چرا دلیل نمیشه؟یادته وقتی تبریز بودیم چقدر عصبی و بد اخلاق بود؟مدام سر درد داشت.مطمئنم ناراحتی الانش به خاطره اینه که شب ایماز میاد.تارا تو باید حس حسادتش رو تحریک کنی تا بفهمی دوستت داره یا نه.
-باورم نمیشه.
-باور کن،حالا به جای فکر کردن فعلا بیا موهای منو سشوار بکش.بعد خودت برو یه لباس خوشگل بپوش،ببینم عکسالعمل سروش چه.
-مادر اینا برگشتن
.-خوب بجنب دیگه،بیا موهای منو درست کن.
تارا با برس پیچ سشوار مشق سشوار کشیدن موهای او شد.اما تمام فکر و خیالش پیش سروش بود و با خود فکر میکرد که آیا او هم دوستش دارد.
صدای جیغ سیلوانا در اومد:بابا کلمو سوزوندی،معلومه حواست کجاست،انگار فراموش کردی این کله ی آدم که زیر دستته.
تارا خندید و گفت:ببخشید یه لحظه حواسم رفت پیش داداش جناب عالی.
-خیلی بهش فکر نکن خل میشی.
الهه وارد اتاق شد و از آنها تشکر کرد و به تارا گفت:مادرت گفت،اگه برای فرودگاه میای زودتر بری خونه.
سیلوانا منتظر ماند مادرش از اتاق خارج شود.سشوار را از او گرفت و گفت:بهتر بری فرودگاه.
او دوباره سشوار را به دست گرفت و گفت:نمیرم،اگه واقعیت داشته باشه،دلم نمیخواد سروش رو اذیت کنم.او به اندازه ی کافی ذهنش مشغوله.
     
  
زن

 
قسمت 56
سیلوانا منتظر ماند مادرش از اتاق خارج شود.سشوار را از او گرفت و گفت:بهتر بری فرودگاه.
او دوباره سشوار را به دست گرفت و گفت:نمیرم،اگه واقعیت داشته باشه،دلم نمیخواد سروش رو اذیت کنم.او به اندازه ی کافی ذهنش مشغوله.
بابا ای ول ! تو دیگه کی هستی ! یه ذره از اون عشقت به ما هم بده با وفا.
این جوری لاتی حرف نزن که خیلی بد میشی.
چاکر تارا خانومم هستیم.فقط زودتر موهام رو درست کن تا ستایش نیومده.حالا چهار ساعتم باید برای اون توضیح بدم.
حالا که کیان از تو خواستگاری کرده واقعا قصد ازدواج داری؟
خوب اره.
هنوز دهنت بو شیر می ده می خوای شوهر کنی؟
اولا دهنم بوی شیر نمی ده بوی توت فرنگی می ده چون ادامس با طعم توت فرنگی توی دهنمه.در ضمن زمان قدیم دخترا رو از نه سالگی شوهر می دادن من الان هجده سالمه پس حسابی ترشیدم اون وقت تو میگی بچه ای.
خاک بر سرت ! تا دیروز شعار میدادی تا بیست و هفت سالگی شوهر نمیکنی.
چه خبره ! مگه سیر ترشی ام ؟
نه خیر کیان از راه بع درت کرده.زود تر برم تا به منم سرایت نکرده.
با رفتن تارا او سریع لباس هایبش را عوض کرد و از اتاقش خارج شد که به مادرش کمک کند.بدتر از تارا او هم فکرش درگیر کیان بود و ان لحظاتی را که با او گذرانده بود مثل نوار یک فیلم از جلو نظرش می گذشت و مست از عشق می شد .با امدن سپند ، پدرش ، ستایش و بچه هایش کمی از ان جو خارج شد و در اولین فرصت ستایش از او توضیح خواست و ان چه را که برای تارا بازگو کرده بود از نو برای خواهرش بیان کرد.ستایش در اخر حرفهایش او را بغل کرد و بوسید :
مبارک باشه عزیزم پس بالاخره خواهر کوچولوم عروس شد.خوشحالم که اون فرد لایق کیانست.مطمئنم پسر خوبیه و می تونه تو رو خوشبخت کنه.پس دیگه وقتشه موضوع رو به مامان هم بگیم.
اگه عصبانی شد چی؟
نمی شه من طوری باهاش صحبت می کنم که عصبانی نشه.اونم ارزویی جز خوشبختی برای تو نداره.
وای ستایش اگه سروش بفهمه چی؟
قرار نیست غیر از مامان کسی بفهمه.سروش و بقیه فقط قضیه ی خواستگاتری رو می فهمن.
خوب همین خواستگاری هم برای سروش خیلی سنگینه.
چرا ؟ چون که دوست خودشه ؟ فعلا این فکرا رو بریز دور.بریم پیش مامان الان بچه ها ذله اش کردن.فقط قبل از این که از این اتاق بریم بیرون به من قول بده دیگه با کیان هیچ قراری نذاری تا وقتی رسما از تو خواستگاری کنه.نه این که فکر کنی به تو اطمینان ندارم ؛ نه اگه می گم باهاش قرار نذار به خاطر اینده ی خودته.بعد که سرت رفت توی زندگی خودت می فهمی که چه قدر به نفعت بوده.اگه تو برای خودت ارزش قائل باشی اون هزار برابر برای تو ارزش قائل می شه.پس کاری نکن شخصیت و ابروی تو و خونواده ات زیر سوال بره.حالا قول می دی؟
خیالت اسوده باشه اجی خانوم.
تارا در جلیقه و شلوار چهار خانه طوسی رنگش بیشتر از همیشه به چشم می امد.موهایش را خیلی ساده پشت سر جمع کرده و با ارایش دخترانه ای ملوس تر از همیشه شده بود.حسابی شیطنتش گل انداخته بود که سروش را بسنجد که ایا علاقه ای به او دارد یا نه.هر بار که با پسر دایی اش ایماز گرم می گرفت متوجه نگاه کینه توزانه ی سروش به ایماز می شد.مخصوصا هنگامی که سپند و یلماز به اتاق رفتند که با هم صحبت کنند.در این فرصت تارا کنار ایماز نشست.ایماز دیگر سعی کرده بود به چشم خواهر و دختر عمه به تارا نگاه کند و عشق خود را سرکوب کرده بود چون عشق او به تارا خیلی عمیق نبود و به راحتی در این راه موفق شده بود.
     
  
صفحه  صفحه 11 از 13:  « پیشین  1  ...  10  11  12  13  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

کولی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA