تارا هنگامی که ایماز مشغول صحبت کردن بود دزدکی نگاهش را به سروش دوخت که گوشه ی اشپزخانه ایستاده بود و اخم الود نگاهش می کرد.در همین حین سیلوانا وارد اشپزخانه شد و بدون مقدمه به برادرش گفت :چرا به تارا نمی گی دوسش داری؟سروش متعجب به او خیره شد :معلوم هست چی میگی!سیلوانا تصمیم گرفته بود هر طور که شده او را وادار به اعتراف کند :پس ببخشید داداشی ظاهرا من اشتباه کردم.می خواست از اشپزخانه خارج شود روش گفت :وایسا ببینم دختر ! تو چرا چنین فکری کردی؟همین طوری.مگه می شه همین طوری این طور حرف بزنی.حالا که فرصت نیست بعدا بهت می گم.او نگاهی به جمع انداخت کسی حواسش به ان ها نبود گفت :الان فرصت خوبیه از کسی حرفی شنیدی؟اگه قول می دی راز دار باشی بهت می گم.لوس نکن خودتو کدوم دفعه مثل تو دهن لقی کردم؟جواب این که بهم گفتی دهن لقم رو بعدا میدم.اگه به خاطر تارا نبود یه کلمه ام بهت نمی گفتم.سیلوانا کم حاشیه برو داری عصبیم می کنی.حرفت رو بزن تا اون روی من بالا نیومده.باشه بابا...ایماز از تارا خواستگاری کرده.رنگ سروش پرید اما به روی خودش نیاورد و سعی کرد خونسرد باشد گفت :خوب این چه ربطی به من داره؟گفتم که اشتباه فکر کردم.جناب عالی چی فکر می کردی؟من فکر می کردم تو تارا رو دوست داری اخه اون تو رو خیلی دوست داره.سروش حیرت زده گفت :خود تارا بهت گفت :سیلوانا به جاتی جواب از اشپزخانه خارج شد و قبل از خارج شدن ارام گفت :به جای سین جیم کردن من فکر یارت باش که داره پر می کشه.مطمئن باش تارا جز تو مرد دیگه ای رو نمی شناسه.بعد از این که از اشپزخانه خارج شد به سراغ تارا امد و به بهانه ای او را به اتاق خواب خود کشاند و گفت :بس کن دیگه پدر سروش رو در اوردی.کم داداشمو حرص بده.تارا سرش را پایین انداخت و گفت :چی چی رو حرص دادم ! اصلا براش مهم نبود.این همه من با ایماز حرف زدم انگار نه انگار.حرف مفت می زنی ! می خواستی چی کار کنه ؟ بیاد اونو کتک بزنه ؟ کاری جز حرص خوردن از اون بر نمی امد.تارا ! من یه کاری کردم امیدوارم منو ببخشی.متعجب به او نگاه کرد که مثل خطا کار ها سرش را پایین انداخته بود گفت :دیوونه تو چی کار کردی؟فعلا بریم بیرون بعدا بهت می گم.نه باید همین حالا بگی.می خوام بدونم چه اشی برام پختی.محاله بریم بعدا بهت می گم.با خارج شدن سپند و یلماز از اتاق نگاه ها به سوی ان ها چرخید و با لبخندی که بر لب داشتند الهه با خوشحالی فراوان ظرف شیرینی را برداشت اول جلو ان ها گرفت و گفت : مبارکه.با شیرین که یلماز برداشت تاییدی بر گفته ی الهه بود و همه خوشحالی خود را با گفتن تبریک به ان ها ابراز کردند تنها سروش بود که گرفته به نظر می رسید و هزاران جور فکر های مختلف در ذهنش می پیچید.یاد نگاه های تارا افتاد که هر بار با محبت نگاهش کرده بود به نگاهش پاسخ داده بود.کم کم امیدوار شد که ایماز نمی تواند بین ان ا فاصله بیندازد و تصمیم گرفت در اولین فرصتی که بدست اورد عشق خود را به او اعتراف کند.با پایان رسیدن صحبت بزرگتر ها و نتیجه دلخواهشان مهمان ها بر خواستند و قرار نامزدی را برای دو شب بعد گذاشتند که در این فاصله مقدمات کار را انجام دهند.با رفتن ان ها ستایش و شهرام به همراه بچه ها که روی دست ان ها به خواب رفته بودند عازم رفتن شدند.سیلوانا در را که پشت سر ان ها بست نگاهی به سالن انداخت روی تمام میز ها پیش دستی ها پر از پوست میوه یا میوه دست نخورده خودنمایی می کرد.سپند و سروش در حال جمع کردن بودند به کمک ان ها شتافت و گفت :وای خداجون انگار بمب ترکیده.این جا رو نگاه این سارینا و سانیار شیطون تا این زیر مبلا هم شیرینی ریختن.
الهه با خمیازه ی کوتاهی گفت :ولش کن بچه ! شما هم ول کنین بذارین صبح خودم جمع می کنم.من این قدر خسته شدم که دیگه نای حرکت کردن ندارم.اقای شادمان که داشت کوسن های روی مبل ها را مرتب می کرد گفت :خانوم ت وبرو بخواب ما هخم تا اونجایی که بتوانیم جمع می کنیم بقیه رو هم میزاریم برای فردا.الهه منتظر همین لحظه بود یک دستش را در هوا چرخاند و با گفتن شب بخیر به اتقش رفت.سروش ظرف هایی را که از روی میز ها جمع می کرد روی میز اشپزخانه میچید و سیلوانا هم اشغال ظرف ها را خالی می کرد و درون ماشین ظرف شویی قرار می داد.سپند هم با شیشه پاک کن روی میز ها را پاک می کرد.اقای شادمان نیز در اتاق خواب را بست که صدای جارو برقی الهه را اذیت نکند و شروع کرد به جارو برقی کشیدن.نیم ساعت طول نکشید که همه چیز به حالت اولش برگشت و خانه تمیز و مرتب شد.اقای شادمان با رضایت به اطراف نگاه کرد و بعد نگاهش را به صورت خسته ی سیلوانا دوخت و گفت :خسته شدی دخترم دیگه کاری نمونده برو بخواب.سپند گونه ی او را نوازش کرد و گفت :ایشاا..عروسی خودت جبران کنم.اقای شادمان بلافاصله گفت :ایشاا...اما فعلا براش زوده.سروش در حالی که به سوی اتاق خوابش می رفت گفت :خدا به داد اون کسی برسه که بیاد سراغ این مطمئنم اون طرف مغزش معیوبه.سیلوانا هم به طرف اتاق خوابش خودش رفت و هنوز وارد اتاقش نشده بود گفت :بر عکس این جمله برای خودت صدق می کنه.بیچاره هر کسی که زن تو بشه.سروش یک بوسه از دور با دست برایش فرستاد و به اتاقش رفت.سیلوانا هم کوتاه امد و وارد اتاق خود شد.به شدت احساس خستگی می کرد و از ته قلب نیازمند خوابیدن روی تخت خود بود.لباس های راحتی خود را که پوشید و روی تخت دراز کشید تازه فهمید که چه قدر خسته است.دوست داشت به کیان وروز پرخاطره ای که گذرانده بود فکر کند اما خواب چنین اجازه ای به او نداد.سر میز صبحانه خانواده ی ارمان غلغله بود هر کس نظری می داد و بالاخره رای بر این شد که مراسم نامزدی چون مصادف بود با میلاد حضرت....و روز تعطیل رسمی مراسم را در منزل پدر اقای ارمان برگزار کنند.اقای ارمان گفت :این طوری بهتره هر چه قدر مهمان بخوایم می تونیم دعوت کنیم.خونه ی اقاجون به اندازه ی کافی بزرگ هست روز بعدشم جمعه ست می تونیم همه با هم همه چیز رو جمع کنیم.جیران گفت :اون وقت اقای شادمان که پیشنهاد منزل پدرش رو داده ناراحت نمی شن؟اقای ارمان پیپ اش را از گوشه ی لب برداشت و گفت :نه چرا باید ناراحت بشن.تازه باید خوشحالم باشن.می دونی تا طالقاون چه قدر راهه این همه مهمون رو چه طور بکشونیم تا اون جا.اصلا درست نیست.در ضمن نامزدی رسم نیست خونه ی پسر باشه.این وظیفه بر عهده ی ماست.یاشار برادر جیران گفت :اگه به قول من عمل میکردین مراسم رو می نداختیم تبریز این همه به زحمت نمی افتادین.اقای ارمان در حال لقمه گرفتن گفت :باز تعارف کردی یاشار جان ! این وظیفه ی ماست یلماز مثل تارا دخترمه.سولماز گفت :ایشاا.. عروسی تارا جون جبران کنیم.
قسمت ۵۷ یلماز دستش را روی دست تارا گذاشت و با مهربانی گفت:انشالأ. ایماز گفت:بهتره به آقای شادمان اطلاع بدیم. جیران گفت:بیشتر کارها به عهدهٔ ی خودمونه،اونا هیچ وظیفه ی ندران،هر چند آدمهایی نیستن که ما رو تنها بگذارند.مطمئنم از اول تا آخر با ما همراهن. آقای شادمان از پیشنهاد آنها خوشحال شد و بلافاصله خانوادهاش را در جریان گذاشت.الهه تلفنی با جیران تماس گرفت و از آنها خواست دور هم جمع شوند که کارها را تقسیم کنند. و به همین بهانه همه منزل آقای آرمان جمع شدند.یلماز و سپند گوشه ی دور از همهمه ی جمع نشسته و گرم صحبت بودند. تصمیمها که گرفته شد آقای آرمان خطاب به آنها گفت:-دو کبوتر عاشق،نظر خاصی ندارین؟ یلماز از خجالت سرخ شد و سرش را پائین انداخت اما سپند گفت:-نظر شما نظر ما هم هست.هر چی شما بگین برای ما قابل احترامه .الهه گفت:-تو بهتر با یلماز جون برین خرید.فکر این طرف هم نباشین.این کارها رو بذارین به عهدهٔ ی ما.فقط امیدوارم توی خرید انتخاب تون تک باشه. تارا گفت:مطمئن باش خاله جون،یلماز خیلی با سلیقه است. الهه گفت:مطمئنم،اما راستش زیاد از سپند مطمئن نیستم. سپند گفت:خیلی ممنون مامان،حالا که اینطور شد من اصلا انتخاب نمیکنم همه چیز رو میذارم به انتخاب یلماز. الهه گفت:خوب دیگه برین،درضمن مگه میشه تو بد سلیقه باشی؟عروس به این خوشگلی انتخاب کردی. آقای شادمان بحث آنها را به انتها برد و گفت:سروش یه زنگ به کیان بزن که برای گروه موسیقی اقدام کنه. سیلوانا تا اسم کیان را آوردند رنگ به رنگ شد و دست تارا را که کنارش بود فشرد و این از دید الهه پنهان نماند.سروش با کیان تماس گرفت و از او خواست به کمک آنها بیاید.سیلوانا نیز به خانه ی خودشان برگشت که لباسایش را عوض کند و همراه تارا به منزل پدر بزرگ تارا بروند. تا وارد خانه شد الهه هم پشت سرش آمد و هنگامی که او حاضر شده از اتاق خارج شد،گفت:-حالا تا تارا حاضر شه طول میکشه،فعلا بشین باهات کار دارم. سیلوانا بدون هیچ پرسشی روی مبل نشست.الهه هم مقابل او نشست و آرام گفت:-سیلوانا،در مورد کیان چیزی هست که به من نه گفته باشی؟ رنگ از رخسار او پرید.نمیدانست چه پاسخی بدهد .از ترس طوری دهانش خشک شده بود که زبان در کامش نمیچرخید. الهه بی حوصله پرسید:-با تو هستم دختر،چرا سکوت کردی؟ تقه ی به در خورد.الهه بلند شد و بسوی در رفت. با دیدن ستایش گفت:-چرا انقدر دیر اومدی؟ ستایش روسریاش را در آورد و گفت:-بچهها دیر بیدار شدن.موقع اومدنم از بس ترافیک بود که تو این گرما حسابی بچهها کلافه شدن. -خوب چرا از کولر ماشین استفاده نکردی؟ -کولرش خراب شده.تازه قرار اگه وقت کنه امروز ببره تعمیرگاه .-حالا بچهها کجا هستند؟ -با شهرام دارن میان بالا.(با اشاره ی سر به سیلوانا)این چرا مث بد عنقا جمع شده رو مبل؟ سیلوانا لبش را با دندان گزید.از فرصتی که به دست آمده بود استفاده کرد.از جایش بلند شد و بدون اینکه به مادرش نگاه کند،گفت:-من دیگه میرم،تارا منتظرمه. الهه گفت:برو درضمن یادم نمیرها.بعدا در مورد اون قضیه حرف میزنیم. ستایش گفت:چه قضیه ی؟ الهه نگاهش را به سیلوانا دوخت و گفت:-فعلا خود من هم نمیدونم،باید سیلوانا در این مورد توضیح بده. او دیگر منتظر نماند و با شتاب از در خارج شد.تارا نیز همان لحظه از در خارج شد و گفت:-بریم پائین پدر ما رو میرسونه. -وای اگه ستایش نیومده بود مجبور میشودم پیش مامان همه چی رو اعتراف کنم.قبل از اینکه پائین بری باید یه زنگ به موبایل ستایش بزنم. -واا،مگه ستایش خونتون نیست؟خوب اگه کاریش داری چرا نمیری خونه بهش بگی؟ -جلوی مامان که نمیتونم. -باز چه دسته گلی به آب دادی؟ سیلوانا بدون توجه به جمله ی تارا با دست های لرزان شماره ی موبایل ستایش را گرفت و دعا میکرد خودش بردارد.می ترسید مادرش جواب بدهد.می دانست تا او گوشی را از توی کیف بزرگ پر از خرت و پرتش پیدا کند طول میکشد و بالاخره بعد از چندین زنگ خود او به گوشی جواب داد .نفس راحتی کشید و گفت:نذار مامان بفهمه منم. ستایش از این سوی خط متعجب گفت:چرا؟مگه چی شده؟ -فکر کنم مامان به من شک کرده.بدجوری میترسم ستایش،تو را به خدا یه کاری بکن.من نمیتونم برای مامان توضیح بدم. ستایش با خنده گفت:پس بگو چرا کپ کرده بودی رو مبل. -جون آجی اذیتم نکن.خودت همه چیز رو برای مامان توضیح بده. -بگم سوسک انداختی توی سالادش؟ -نه،مگه زده به سرت؟ -آدم با خواهر بزرگترش اینجوری حرف میزنه. -ببخشید آجی،الهی قربونت برم .-حالا نمیخواد خودشیرینی کنی.باش نمیگم سوسک انداختی تو سالادش.میگم از دیوار خونشون رفتی بالا. -س....تا...یش. صدای خنده ی ستایش بلند شد:-پس باید همه رو سانسور کنم.اگه تو راهرو وایستادی بهتره بری پائین،چون مامان داره میاد. -اوخ اوخ،پس من رفتم خداحافظ. سیلوانا دست تارا را کشید و از پلهها پائین رفتند .تارا گفت:-چرا با آسانسور نرفتیم؟معلومه تو امروز چت شده؟ از اتومبیل آقای آرمان که پیاده شدند او جریان را برای تارا تعریف کرد. تارا متعجب گفت:یعنی مامانت چطوری شک کرده؟ -نمی دونم،فعلا بریم تو.الانه ی سروش بیاد.ببینه دم در وایسادیم روزگار من یکی رو سیاه میکنه.بذار زودتر شوهر کنم از اینا خلاص شم. تارا زنگ در را فشرد.در بلافاصله با آیفون باز شد.وارد که شدند،گفت:دیونه اونا خوبی تو رو میخوان. - میدونم ولی یه وقتهایی کلافه میشم.از حالا دست و پام داره میلرزه که وقتی ستایش موضوع رو به مادر بگه،مامان چه عکسلعملی نشون میده. -مطمئن باش خوشحال میشه،چون همه کیان رو دوست دارن. -امیدوارم،اینجور باشه که تو میگی.تو خیلی خوش بینی. کیان و سروش به همراه شهرام و ایماز در حال برو بیا بودند.صندلیها را میآوردند و تارا و سیلوانا میچیدند.در حدود صد صندلی توی سالن بزرگ جا دادند و جایگاه عروس و داماد را نیز تعیین کردند .به پیشنهاد تارا تصمیم گرفتند جایگاهی را که برای آنها در نظر گرفته بودند،تزئین کنند و وسایلی را که برای تزئین لازم داشتند توی کاغذ نوشت و به دست سروش داد. سروش نوشته را به شهرام داد و گفت:-شما و ایماز زحمت این رو بکشین.من و کیان هم به اینا کمک میکنیم.
قسمت 58سروش نوشته را به شهرام داد و گفت:-شما و ایماز زحمت این رو بکشین.من و کیان هم به اینا کمک میکنیم. شهرام بدون اعتراض همراه ایماز از در خارج شد.کیالن هر بار که فرصتی به دست می اورد نگاه پر از حرارت و با محبت خود را به سیلوانا می دوخت.روی تک تک میز ها را با دستمال و شیشه پاک کن تمیز می کردند و روی هر میز گلدان بلور کوجکی همراه با چند شاخه گل زیبای مصنوعی می گذاشتند.در پایان کار همه با لذت به سالن نگاه می کردند و از کار خود راضی بودند. کیان مشغول درست کردن یکی از پریز های برق شد.سیلوانا هم به اشپزخانه رفت که چای بیاورد.سروش که به دنبال فرصتی می گشت که با تارا حرف بزند اهسته او را به گوشه ی سالن کشاند و به بهانه ی گل یکی از گلدان ها به او گفت :این گل ها بهونه بودن.راستش...ببخشین مجبورم صاف برم سر اصل مطلب.تارا حیرت زده چشم به دهانش دوخت و از لحن حرف زدنش که بعضی مواقع سیلوانا به همان لحن صحبت می کرد خنده اش گرفت گفت :اتفاقی افتاده؟نه من....چه جوری بگم....می خواستم بدونم ایماز از شما خواستگاری کرده؟بر فرض که این طور باشه ایرادی داره؟جلو ایستاد و مثل همیشه مغرور با رگ های گردن بر امده گفت :بله که ایراد داره.تارا لبش را به هم فشار داد که جلو خنده اش را بگیرد.در دل به خود گفت :«اعتراف به عشقشم با همه فرق می کنه.» به او جواب داد :ببخشین چه ایرادی؟سروش کلافه بود نمی دانست چه طوری عنوان کند.عصبی گفت :شما نباید به اون جواب مثبت بدین.اخه چرا؟دوستش دارین؟به عنوان خو.استگار خیر ولی به عنوان پسر دایی خیلی.جواب منو ندادین.چرا؟سروش نفسی به راحتی کشید و گفت :به خاطر این که شما باید مال من باشین.تارا این بار دیگر نتوانست جلو خنده اش را بگیرد.زد زیر خنده و گفت :باید؟سروش چنگی در موهایش انداخت و کلافه گفت :اعتراف می کنم که کم اوردم.من هیچ وقت در هیچ مکانی برای حرف زدن کم نیاوردم اما حالا خیلی برام سخته در مقابل شما حرف بزنم...بابا چه جوری بگم ؟ من...لعنت به این ذهن پریشون!تارا از خوشحالی چشم هایش پر از اشک شده بود.بالاخره بعد از سال ها به ارزویش رسیده بود.تا این حد هم برایش کافی و شیرین بود و تصمیم گرفت خیلی راحت عشق خود را به او اعتراف کند.سرش را پایین انداخت و مودب و ارام گفت :اگه نمی تونین به زبون بیارین اشکالی نداره.من فهمیدم می ئخواین چی بگین.خود من هم مثل شما هستم و متقابلا همین احساس رو نسبت به شما دارم.سروش نمی دانست از خوشحاتلی چه عکس العملی نشان بدهد.با صدای لرزان گفت :مخلصتم به علی!با وارد شدن ایماز و شهرام تارا از او فاصله گرفت.او حال مناسبی نداشت.از در دیگر سالن بیرون رفت.نیاز به هوای ازاد داشت.صدای مهربان و مودب تارا هنوز در گوشش بود:«متقابلا همین احساس رو نسبت به شما دارم.»گوش هایش از فرط هیجان قرمز شده بود.با صدای کیان به خود امد:کجا غیبت زد پسر ؟!سعی کرد خود را ارام نشان دهد اما کیان پی به همه چیز برده بود گفت :اودم بیرون هوایی بخورم. کیان!جانم !به نظرت میز و صندلی ها رو توی حیاط به این بزرگی بچینیم بهتر نیست؟عالیع با وجود این همه دار ودرخت اینجا بی شباهت به باغ نیست.تازه غروب به بعد این جا خنک می شه.تازه غروب به بعد این جا خنک می شه.اگه جمعیت زیاد باشه توی سالن گرم و غیر قابل تحمل می شه.پس بریم نظر بقیه رو هم بدونیم.صندلی ها دوباره بیرون اورده شد و همه با نظر سروش موافق بودند.از الاچیق کوچک و قدیمی نیز برای جایگاه عروس و داماد استفاده کردند.کار ان ها درست تا شب طول کشید.البته کیان فقط تا ظهر همراه ان ها بود.با رفتنش سیلوانا احساس دلتنگی کرد و کارها برایش سخت و خسته کننده به نظر می امد.در پایان وقتی به منزل برگشتند با نبودن مادرش احساس خوشحالی کرد.ستایش را به اتاق خود کشاند و گفت :بگو ببینم عکس اعمل مامان چه طور بود؟ستایش بدش نیامد کمی سر به سرش بگذارد.چهره اش را اخم الود نشان داد و گفت :افتضاح ! گفت اگه تو رو ببینه زندت نمی زاره.سیلوانا توب سرش کوبید و گفت :می دونستم بیچاره شدم ! حالا چی کار کنم؟ستایش خندید و گفت :دیوونه ! چرا می زنی تو سر خودت ؟ شو خی کردم اتفاقا مامان خیلی هم خوشحال شد گفت : ام÷روز خودم حدس می زدم دلش پیش کیان گیره فقط ترسیدم....بهتره نگم چون از امامن قول گرفتم.
خودم تا اخرشو خوندم.یعنی با خواستگاری کیان موافق بود؟اره فقط می گفت هنوز برات زوده.کجا زوده ؟دارم می رم تو نوزده سالگی.با خنده گفت :چه قدر هولی برای شوهر کردن.ا ستایش ! سر به سرم نزار دیگه .خجالت می کشم مامان رو ببینم.ناراحت نشد که چرا بهش نگفتم؟از تو نه ولی از من چرا.می گفتا باید با من در میو ن میزاشتی.یه ذره هم غر غر کرد که چرا تنها پاشدی رفتی خونه ی اونا.وای ! نکنه دعوام کنه.نه بابا.مامان راستن می گه باید بهش می گفتیم.حالا میزاری برم شام رو بکشم.تارا جلو ایینه قدی نگاهی به خود انداخت در لباس شب مشکی رنگش با موهای جمع شده بزرگتر از سن خودش نشان می داد.گردن بند ظریف طلای سفیدش را به گردن اویخت و از سیلوانا کمک خواست که قفل ان رابرایش ببندد.سیلوانا قفل را که بست با شوق و ذوق به او نگاه کرد و گفت : چه قدر خوشگل شدی ! تارا تو عروس بشی خیلی خوشگل می شی.تارا او را بوسید و گفت :هر چه قدر هم خوشگل باشم به پای نمک تو نمی رسم.حالا چرا وایسادی؟چرا لباستو نمی پوشی؟ضربه ای به در خورد.سیلوانا گفت :بیا تو.سروش با کت و شلوار مشکی و پیراهن مشکی و کراوات صدفی براق واترد اتاق شد.نگاهش که به تارا خورد تا چند ثانیه ای بی حرکت به او خیره شد.سیلوانا سر تا پا نگاهش کرد و گفت :اوه ! چه تیپی ! دوماد بشی می خوای چی بپوشی.سروش لبخند زنان گفت :بگو ماشاا...سیلوانا دورش چرخید و گفت :ماشاا...ایشاا...عروسی تو با تارا جون.تارا از خجالت سرخ شد و گفت :سیلوانا....!مگه بد می گه ؟ مطمئن باش تو مال خودمی هر کی بخواد چپ نگات کنه می کشمش.چون در اتاق باز بود سپند هم وارد اتاق شد.نگاهی به تاپ و شلوارک سیلوانا انداخت و گفت :تو که هنوز لباس نپوشیدی!سیلوانا نگاهی به او انداخت که با کت و شلوار مشکی و پیراهن و کراوات سبز خوش رنگ که کاملا با هم هماهنگ بود خیلی جذاب شده بود گفت :ماشاا...به داداش خوشگلم به این می گن تیپ دومادی با لباس نامزدش ست کرده.سپند دستی به کراواتش کشید و گفت :تیپم ایرادی نداره؟هر کدام یک جور تعریف کردندوتارا گفت :مطمئنم دایی زاده ی گرامی می پسنده.سپندکه دل توی دلش نبود گفت:خدا از دهنت بشنوه.من هم فقط می خوام اون بپسنده.سیلوانا زود باش دیگه باید بریم دنبال یلماز.سروش گفت :خودت تنها بری بهتره.مگه ستایش همراهش نیست؟چرا.خوب دیگه پس تو برو منو تارا خانوم و سیلوانا رو می برم تا اون جا با هم باشیم.سپند و سروش با هم از اتاق خارج شدند.سیلوانا لباسش را از توی کمد در او.رد و گفت :تو برو منم الان میام.چرا با هم نریم؟بی مخ ! از این فرصت ها پیش نمیاد.اون سروش بیچاره کف کنه تا ما بریم.اون که نمی خواد تو رو بخوره این جوری ام که میگی عرضه ی حرف زدن نداره.همه که مثل کیان جون خودم رمانتیک و با احساس نیستن حرف نمی زنن.برو دیگه چرا بر و بر نگام می کنی؟تارا واترد پارکینگ که شد سروش پشت فرمان در انتظارش بود.سوار که شد گفت :پس کو زلزله خانوم؟الان میاد.سروش از ایینه نگاهش را به تارا دوخت که زیبا تر از همیشه به چشم می امد گفت :ناراحت شدی سیلوانا اون طوری گفت :تارا با بند کیفش ور رفت و با سر جواب داد نه.او ادامه داد :می خوام بعد از مراسم سپند به مامان بگم که با مادرت حرف بزنه.نامزد بمونیم تا وقتی که من خدمتم تموم بشه.حداقل به هم محرم بشیم می تونیم راحت با هم بریم و بیایم.راستش من از این که دزدکیباهات حرف بزنم یا دزدکی تو رو ببینم متنفرم.نظرت چیه؟همان طور که سرش پایین بود جواب داد :منم این کارو نمی پسندم هر چی که شما بگین.بهتره راحت حرفت رو بزنی می بینی که من خیلی راحت با تو حرف می زنم.با امدن سیلوانا تارا دیگر چیزی نگفت .سیلاوانا توی اتومبیل که نشست.با شیطنت گفت :مزاحم شدم؟سروش گفت :تو همیشه مزاحمی.شکلکی در اورد و گفت :مرسی داداشی در ضمن فکر کنین من تو ماشین نیستم.اصلا می خواین به جای هر دوتاتون حرف بزنم.
سروش گفت :حرف بزن ببینم چی میگی.او ژست خاصی گرفت و گفت :اول به جای تو تارا جون چه قدر با این لباس خوشگل شدی.تارا جواب می ده مرسی عزیزم تو هم با این کت و شلوار خیلی خوش تیپ شدی.چه قدر هم به هم میایم.سروش باخنده از داخل ایینه نگاه می کرد که عکس العمل او را ببیند تارا هم مثل خودش غش غش می خندید.شیلوانا گفت :دیدین حرف دلتون رو زدم.حالا هی بگین مزاحمم.سروش اتومبیل را از پارکینگ خارج کرد و گفت :حالا نوبت منه سیلوانا حالا که مامان نیست بهتره من سفارشات لازم رو بهت بکنم.اونجا شیطونی نکنی کم میوه و شیرین بخوری.سر میز شام مثل قحطی زده ها به غذا حمله ور نشی.بازم بگم؟نه دیگه کافیه.جلو تارا خانوم بد زشته.سیلوانا غش غش خندید و گفت :اتفاقا تصمیم دارم همه ی این کار ها رو بکنم.تارا با خنده گفت :از تو بعید نیست.تو یکی حرف نزن خانوم پاستوریزه.بذار برات خواهر شوهر بازی در نیارم.این بار سروش با صدای بلند خندید.تا به مقصد رسیدند سیاوانا سر به سرشان می گذاشت و ان ها را می خنداند.یلماز در لباس نامزدی خوش رنگش که رگه های براق صورتی داشت با اریش سبز و صورتی مثل ماه شده بود.وقتی ارایشگر کارش تموم شد از او فاصله گرفت و خندان گفت : فوق العاده شدی این شاهکار من نیست خودت زیبایی.من همیشه بعد از پایان کارم از عروس های زیبایی مثل تو لذت می برم به طوری که خستگی از تنم بیرون می ره.این موای سیاه و براق و این رنگ پوست شما هر مردی رو از پا در بیاره.خوب دیگه پاشو که دوماد دم در خشک شد.البته بذار نگاه کنم ببینم لاک دستت خشک شده.لاکم صورتی خوش رنگ که با رگه های سبز تزئین شده بود روی دست های ظریف یلماز جلوه ی زیبایی داشت.از لاک دستش که مطمئن شد کفش های پاشنه بلند صورتی رنتگش که رگه های سبز روی ان داشت به همراه کیفش که ست کفشش بود به دست گرفت و با شنلی که از جنس لباسش بود از در خارج شد.
قسمت ۵۹قیافه ی سپند با دیدن عروس خوشگلش تماشائی بود.تا لحظاتی قادر به هیچ گونه حرکتی نبود.همانطور مجسمه وار ایستاد بود به صورت زیبای یلماز خیره شده بود. با صدای خواهرش ستایش به خود آمد:-واا چرا همینطوری مث ماست وایسادی؟خوب گل رو بده دستش دیگه. سپند از آن حالت بیرون آمد و با دستی لرزان گل را به دست او داد و در یک کلام گفت:-باورم نمیشه این فرشته متعلق به من باشه. هنگامی که وارد مجلس شدند همه با دیدن آنها ذوق کردند،بخصوص آقا و خانم شادمان که از دیدن عروس زیبایشان بر خود میبالیدند.الهه مدام اسپند دور سرش میچرخاند و سیلونا با رقص قشنگش توجه همه را به خود جلب کرده بود،اما در حین رقص وقتی نگاهش به صورت اخم آلود کیان افتاد دست و پایش شل شد و از میدان رقص بیرون آمد.نمی دانست چرا او با اخم نگاه میکرد. می خواست به بهانه ی نزدیکش شود که شهره صدایش زد.هنگامی که شهره نشست گفت:-عزیزم،این لباس چقدر بهت میآید. از تعریف او خوشش آمد و گفت:-چشمای خوشگل شما منو خوب مبینه. شهره دست او را فشرد و گفت:-عزیز شیرین زبان،من خیلی خوشحالم که کیان تو رو انتخاب کردقبل از اینکه شما بیاین من در مورد کیان و تو با مادرت صحبت کردم .او هاج و واج به شهره خیره شد و در دل گفت:خدا به دادم برسه،مامان پوستم رو میکنه.حالا چه حالی داره؟اول ستایش بعدم که شهره.اصلا نباید جلوی چشمش آفتابی بشم. شهره با خنده گفت:حواست کجاست جیگر،چرا ماتت برده؟ با شرمندگی گفت:-ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد،آخه،... -نیازی نیست چیزی بگی،می دونم برات غیر منتظره بود.کیان همه چی رو به من گفته،البته قبل از اینکه کیان چیزی بگه،ستایش جون برام گفته بود،فقط خواستم بگم که من به تو افتخار میکنم و خیلی خوشحال میشم عروس گل من بشی. سیلوانا از خجالت سرخ شد.شهره از حالت او خندهاش گرفته بود و گفت:-چرا رقص رو ول کردین؟ -خسته شدم. -آدم که جشن برادرش خسته نمیشه. کیان با ظرف میوه به آنها پیوست.اخمهای چهرهاش تا حدودی باز شده بود. نگاه کوتاهی به او انداخت و گفت:-خسته نباشین. سیلوانا با عمداً او در حضور شهره خجالت میکشید و یه جورایی معذب بود،مخصوصاً وقتی نگاهش به مادرش افتاد که چپ چپ نگاهش میکرد،شهره متوجه شد که او معذب است،گفت:-خواهر شوهر پاشو برو برقص،خوب نیست وایسادی. کیان لب باز کرد که چیزی بگوید اما او فرصت نداد و سریع از آنها دور شد.سپند دستش را کشید و باهم رقصیدن.وقتی یلماز به آنها اضافه شد او از جمع جدا شد. تارا کنارش آمد و گفت:-چطور کیان افتخار نمیداه ویالون بنوازه. -چه میدونم سروش میگه،هیچ وقت تو مراسما ساز نمیزنه. -کلاسش بالاست،فقط تو کنسرت شرکت میکنه.راستی تا یادم نرفته بگم،مامانت کارت داره. -وای خدا به دادم برسه.این جشن گفتم شد.دلم مث سیر و سرکه میجوشه. -دیگه چرا؟مگه چیزی شده؟ -شهره از من پیش مامان خواستگاری کرده .-بادا بادا مبارک بادا،نگرانی تو بی خوده،برو تا مامانت عصبی نشده. الهه نگاهش را به چهره مضطرب دخترش دوخت،با خود گفت:چقدر زود بزرگ شد. گفت:-چرا تو همی؟ سیلوانا خودش را جمع و جور کرد و گفت:-ن تو هم نیستم فقط یه کم خسته ام. -گفتم بیای اینجا وایسی.من کار دارم.الان خانم خالق اینا میان .کسی رو نمیشناسن،یه جای خوب تو سالن براشون در نظر بگیر.این ستایش دوباره کجا غیبش زد؟ -با شهرام و سروش رفتن کیک رو بیارن. -واجب نبود اون باهاشون بره.تو این موقعیت نباید اینجا رو ول میکرد میرفت.یه چیز دیگه،تو چرا از درز به این ور هّی داری از من فرار میکنی؟ -من؟ ن مامان جون.... الهه جلوی خندهاش را گرفت و گفت:لازم نکرده دروغ بگی،من همه چی رو میدونم. او سرش را پائین انداخت.الهه دلش نیامد فکر او را پریشان بگذارد.جلو آمد و صورتش را بوسید گفت:می ذاشتی سپند بره بعد تو هم میرفتی.من آرزویی جز خوشبختی تو ندارم.هر چند دیشب تا صبح خوابم نبرده.یه جورایی برام سخته باور کنم تو بزرگ شدی.فکر میکنم تو همون سیلوانای لوس و ننر مامانی. الهه جمله ی آخرش را با بغض بر زبان آورد و از کنار او به سمت عروس و داماد رفت.او خیالش از بابت الهه که راحت شد نگاهش به دنبال کیان گشت،دید که هنوز کنار شهره ایستاد و به او چشم دوخته.با آمدن خانواده ی خالقی نگاهش را از او گرفت و مشغول احوال پرسی با آنها شد. همانطور که مادرش از او خسته بود عمل کرد.خیالش از آن بابت که آسوده شد خواست پیش یلماز برود که تنها نشسته بود،اما شمیم بازوی او را کشید و ایماز اشاره کرد و گفت:-این پسر برادر عروس؟ -چه چشم تو رو گرفته؟آره برادر یلمازه. -پسر بدی نیست.همش به من نگاه میکنه.چند بار هم اشاره داد که تحویلش نگرفتم. -چه عجب یکی پیدا شد شر تو رو از سر ما کم کنه. شمیم به شوخیهای سیلوانا عادت داشت،با خنده گفت:-پس دعا کن این مث داداشت بی معرفت نباشه. -داداشم بی معرفت نبود،تو الکی دلت خودتو خوش کرده بودی.گناهش هم این بود که دلش پیش تو نبود. -بره گمشه با اون دلش. -هو هو هو،پشت سر داداشم حرف نزن که کلاهمون میرها تو هم. -یادت نر پسر خاله ی منم هست. -خوب حالا با اون پسر خاله ی چلمنت. شمیم خندید و گفت:وای اون داره میاد طرف ما. ایماز به آنها نزدیک شد و خطاب به سیلوانا گفت:-سیلوانا خانم،ایشون رو معرفی نمیکنین؟ البته،این شمیم خانم دختر خاله ی منه،(با اشاره به ایماز)شمیم جون،ایشان جناب ایماز خان برادر یلماز جون هستند.شمیم هول کرده بود،گفت:از اشنایی تون خوشبختم. ایماز گفت:منم همینطور.خوشحالم از این که با شما نسبت فامیلی پیدا کردم.امیدوارم شایستگی شما رو داشته باشیم. سیلوانا دیگر به باقی حرفهای آنها گوش نداد از آنها جدا شد و از خدا خواست که کاری کند که ایماز دل باخته ی شمیم شود چون فهمید که شمیم هم نسبت به او بی علاقه نیست.ایماز پسر خوب و با شخصیتی بود و میتوانست شمیم را خوشبخت کند. در پایان مراسم کیان فرصتی به دست آورد که با او تنها باشد،از فرصت استفاده کرد و گفت:چقدر این لباس تو تنت قشنگه. سیلوانا نگاهش را به او دوخت که در کت و شلوار سفید به همراه پیراهن لیمویی رنگ و کراوتی براق به همان رنگ مثل شاهزاده ها شده بود،گفت:-برای همین مدام اخم میکردین. -من؟ -آره وقتی داشتم میرقصیدم بدجوری با اخم نگام کردین. -الان فرصت نیست،بعدأ در این باره با هم صحبت میکنیم. با نزدیک شدن شهره سیلوانا کمی از او فاصله گرفت.شهره به هر دو نگاه کرد و با لبی خندان گفت:انشالأ،توی چند روز آینده شاهد جشن نامزدی شما باشیم. صبح روز بعد از مراسم،پدر و مادر یلماز به تبریز برگشتند،اما یلماز و ایماز به اصرار سپند ماندند که در جشن تولد سیلوانا حضور داشته باشند. از بس جشن نامزدی همه را خسته کرده بود،تصمیم گرفتند جشن را ساده برگزار کن ************************سیلوانا با سر رو صدا وارد منزل شد،الهه گفت:چه خبرته دختر،آپارتمان رو با سر و صدا رو سرت گذاشتی. -امتحان قبول شدم .-این دیگه خوشحالی داره؟تو از ده سالگی رانندگی یاد گرفتی. -مامان.هّی میزانی تو ذوقم،عروس خانمت هم که از ده سالگی رانندگی یاد گرفت پس چرا ردّ شد؟ -عروس خانومم؟ سیلوانا میدانست که سروش همه چیز را در مورد تارا به مادرش گفته،گفت:تارا رو میگم دیگه .-تارا ردّ شد؟ -آره تو پارک دوبل ایراد داشت. -فدای سرش،دفعه ی دیگه قبول میشه. -حالا اگه منم ردّ میشودم این رو میگفتین؟ الهه صادقانه گفت:-ن. -کاش همه ی مادر شوهرهای دنیا مث شما باشن.دخترش رو تحویل نمیگیره،در عوض تا دلت بخواد به عروساش میرسه.الهه خندید و گفت:حسود خانم کجا برات کم گذاشتم که این حرف رو میزانی؟ در ضمن اگه به تو میگم ن،چون تا به حال چند تا ماشین رو زدی داغون کردی تا راننده شدی.تارای طفلک اصلا پشت فرمون نمیشینه. بعدشم کم به تارا بگو عروس،اون که هنوز جواب مثبت به ما نداده. -مطمئنم که جوابش مثبت،این که (میخوام فکر کنم)داره ناز میکنه،یه جورایی کلاس میذاره.الهه خندید و گفت:- من نمیدونم تو بری خونه ی شوهر،همینطوری زبون درازی میکنی؟ -پس چی؟فکر کردین لال میشم؟ -خدا به داد کیان برسه.خوب حالا یه خبرم من بهت بدم.فردا شب مهمون داریم. -کی؟ -کیان و شهره میان که رسمأ از تو خواستگاری کنند.البته قرار شده بهشون زنگ بزنم،وقتی بگم بیان یعنی جواب ما مثبت. حیرت زده گفت:به این زودی؟ -ظاهراً شادوماد عجلهٔ داره،آخر این یکی هفته میخواد بره سفر،اصرار داره قبل از این سفر این مراسم انجام بگیره.با بابات که حرف زدم اون راضی بود،فقط میگفت یه سالی نامزد بمونن،البته اونم بستگی به نظر خودتون داره.فقط مونده با سروش و سپند حرف بزنم.فکر نمیکنم اونام مخالف باشن. سیلوانا از خوشحالی و خجالت نمیدانست چه عکسلعملی نشان دهد،فقط توانست با شتاب به اتاقش برود.در اتاق را بست و به در تکیه داد. از فرط خوشحالی نفسهایش به شمارش افتاده بود.با خود نجوا کرد:خدایا،ممنونم که انقدر زود آرزوی منو بر آورده کردی،در همین لحظه و در همین مکان قول میدهم که کاری نکنم پشیمون بشی از این که منو به آرزوم رسوندی،قول میدم مطابق میل کیان رفتار کنم.
قسمت 60از فرط خوشحالی نفسهایش به شمارش افتاده بود.با خود نجوا کرد:خدایا،ممنونم که انقدر زود آرزوی منو بر آورده کردی،در همین لحظه و در همین مکان قول میدهم که کاری نکنم پشیمون بشی از این که منو به آرزوم رسوندی،قول میدم مطابق میل کیان رفتار کنم. کیان در اموزشگاه بزرگ خود خسته و کلافه بود چند شب می شد که خوب نخوابیده بود و خورد و خوراک درست و حسابی نداشت.ترسی گنگ در چشم هایش کوج می زد و عرق سردی روی پیشانی اش نشسته بود.با دستمال مرتب نم عرق پیشانی خود را می گرفت.تا نیم ساعت دیگر با سروش قرار داشت نمی دانست عکس العمل سروش در مقابل این خواستگاری چیست.با روحیه ای که از او سراغ داشت احتمال می داد سخت مخالفت کند.منشی اموزشگاه به نزدش امد و گفت : استاد ! اگه کاری با من ندارین من برم دیگه کسی تو اموزشگاه نیست.به صندلی تکیه داد و گفت :نه برو به امان خدا.با رفتن منشی سکوت بر انجا حاکم شد.حتی یک لحظه از یاد سیلوانا غافل نبود.دلش می خواست زودتر او را ببیند.با خود گفت :«بی معرفت ! می دونه من نمی تونم بهش زنگ بزنم یه زنگ نمی زنه ؛ حداقل صداشو بشنوم یا اس ام اس خشک و خالی بفرسته دلم خوش باشه.»با صدای زنگ در چنان از روی صندلی بلند شد که صندلی افتاد.صندلی را به حالت اولش برگرداند و گفت :«خدایا به خیر بگذره ! »در را که گشود با دیدن قیافه ی اخم الود سروش رنگش پرید سروش خیلی سرسنگین با او احوال پرسی کرد در واقع فقط جواب سلام او را داد و بعد بع او نزدیک شد و یقه لباسش را گرفت و عصبی گفت :تو خجالت نکشیدی این کارو کردی؟کیان از رفتار او جا خورد حتی قدرت جواب دادن نداشت.همان طور با رنگ پریده به او خیره شده بود که بداند بعد از این چه خواهد کرد . سروش یک دفعه یقه او را ول کرد و او را در اغوش گرفت و با قهقهه گفت :بد نبود ! فعلا موش رو دم تله کشتیم حالا تا به گربه و حجلش.کیان با ناباوری دستش را روی قلبش گذاشت و گفت :سروش ! کشتی منو.گفتم که موش رو دم تله کشتم البته بعدا به حسابت می رسم که به خواهرم نظر داشتی.کیان با این که دو سال از سروش بزرگتر بود اما از او حساب می برد.سرش را پایین انداخت و مانند همیشه صبور و مودب گفت :جسارتم رو ببخش سروش نتونستم پا روی احساسم بذارم.من توی این مدت خیلی سعی کردم فراموشش کنم اما نتونستم من...من.....سروش از حالت او خنده اش گرفت و گفت :بابا رمانتیک ! کم من من کن.فقط حیرون موندم تو کار خدا تو به این ارومی و این روحیه ی لطیف و حس شاعرانه چه طور دل به ادمی بستی که درست نقطه ی مقابل توئه ! زندگی ارومی داشتی باید باهاش بدرود کنی از حالا به خاطر زلزله ای که قراره به زندگیت وارد بشه تسلیت می گم.در مورد سیلوانا این طور حرف نزن اون محشره.اره خوب علف باید به دهن بزی شیرین باشه.از شوخی گذشته نمی خوام تعریفشو بکنم با این که یه کم شیطونه ولی دختر مهربون و خوبیه.مطمئنم در کنارش خوشبخت می شی.در این که شکی نیست.اخی خیالم راحت شد و از صبح تا حالا هزار جور فکر با خودم کرده بودم.فکر می کردم با چوب و چماق به سراغم میای.فکر کردی این قدر عقب موندم!
بدون شوخی واقعا از عکس العمل تو می ترسیدم.چرا دروغ بگم وقتی مامان گفت اولش جا خوردم.یعنی فکر نمی کردم تو...بگذریم ارزو می کنم خوشبخت بشین.می تونم بپرسم نظر بابات چیه؟سروش با خنده گفت :نه خیر بچه مودب ! نمی شه بپرسی.بهتره تا شب صبر کنی یا با دسته گلت شوت می شی بیرون یا به عنوان دوماد ازت پذیرایی می کنیم.سروش تو رو خدا حال منو بفهم جدی باش.به جان تو هرگز تو زندگیم این قدر جدی نبودم.باشه سروش خان نوبت منم می رسه.گورستان غرق در خروش و سکون و هیاهوی سکوت.انگار تنها صدا صدای نفس های کیان بود که با هر بازدم همچون دی.اری از مه در برابرش قد علم می کرد.ارام و با حوصله گل هایی را که با خود اورده بود روی گور سرد پدر و مادرش پر پر کرد.با این که شهره هرگز محبتش را از او دریغ نکرده بود ولی در این لحظات حساس زندگی اش به ان ها احتیاج داشت.بغض کرده بود نمی توانست کلامی بر زبان بیاورد.کم کم خجالت را کنار گذاشت چون شاهدی جز زمین و اسمان نداشت.افسار اشک ها را رها کرد.صدای هق هق گریه اش سکوت گورستان را در هم شکسته بود.شاید ساعت ها طول کشید تا از ان حالت خارج شد.حالا دیگر احساس سبکی می کرد.وقتی از جایش برخاست پاهایش خواب رفته بود تازه می فهمید چه قدر خسته شده.با نگاهی به ساعت مچی اش فهمید که الان صدای شهره در امده.به سرعت گام هایش افزود و به دو خودش را به اتومبیلش رساند.تا پشت فرمان نشست موبایلش زنگ زد شهره با توپ پر و دلواپس گفت : معلومه کجایی ؟!میام خونه توضیح میدم.چی چی رو توضیح می دم؟چرا موبایلت رو جواب نمی دادی؟تو ماشین بود.باورم نمی شه این قدر بی خیال باشی.انگار فراموش کردی داری می ری خواستگاری.شهره جون تا نیم ساعت دیگه خونم.شهره بدون خداحافظی تکماس را قطع کرد و به او فهماند که خیلی از دستش ناراحت است.اما وقتی به خونه رسید شهره با دیدن رنگ جشم هایش گفت :رفته بودی بهشت زهرا؟فقط با سر به او جواب داد و مستقیم به حمام رفت شهره بغض کرد و در این شرایط جای برادر و زن برادر مرحومش را خالی دید اما مجبور بود به روی خود نیاورد تا او احساس دلتنگی نکند.در این چند سال که مسئولیت او را بر عهده گرفته بود کارش این بود که مدام بر احساسش سرپوش بگذارد و جلو او طور دیگری خود را نشان دهد..وحالا هم از خداوند سپاسگزار بود که بالاخره به ارزویش رسیده بود و کیان می خواست با یک دختر خوب از خانواده ای با ابرو و اصیل وصلت کند.احساس می کرد بعد از این دیگر مسئولیت ان چنانی در قبال او ندارد جز انکه درادور شاهد خوشبختی ان ها باشد و دعای خیرش را بدرقع ی راه ان ها کند.کیان که از حمام بیرون امد کمکش کرد نتا لباس هایش را بپوشد.با لبخندی مهربان کتش را بر تن او کرد و کراوات را بر گردن او بست.از شادی به گریه افتاد و سر او را به سینه فشرد و بر موها و پیشانی او بوشه زد ظرف اسپند را دور سرش چرخاند و گفت :الهی قربون این دوماد خوشگل برم من اگه سیلوانا بدونه این قدر ماه شدی همون دم « بله » رو می گه و دیگه احتیاجی نیست برین تو اتاق با هم صحبت کنین.کیان تبسمی بر لب اورد و گفت :به چشم شما خوشگل میام.نگو عزیزم مثل ماه شدی.به خدا تا حالا دومادی به این خوشگلی ندیدم.با این کت و شلوار سفید و پیراهن صورتی و کراوات صدفی مثل شاهزاده ها شدی.با خنده گفت :دست وردار عمه خانوم هیشکی به ماست خودش نمی گه ترشه.اگه خودتو تو ایینه قدی نگاه کنی می فهمی که من الکی نمی گم ماستم شیرینه.او در ایینه نگاهی به خود انداخت چرخی زد و راضی از تیپ خود گفت :نه انگار بد نشدم.شاهزاده!فقط یه سیندرلا کم داری.بجنب بریم که سیندرلا در انتظاره.در طول راه شهره مدام سر به سر او می گذاشت که جای خالی پدر وماردش را احساس نکند.در سوی دیگر سیلوانا در بلوز و دامن یاسی رنگ به همراه صندل های پاشنه بلندش انگار چند سال بزرگتر شده بود بیشتر توی اتاقش بود چرا که در جمع خانواده اش خجالت می کشید.فکر می کرد که همه طور دیگری به او نگاه می کنند.با دیدن تارا که به همراه خانواده اش امد کمی ارام تر شد.دست او را کشید و به اتاق خود برد.تارا نگاهی به سر تا پایش انداخت و گفت :باورم نمی شه این تویی ! واقعا شکل عروس شدی.خودم خوشم نمیاد تیپم دیگه خیلی زنونه ست.گمشو دیوونه ! لباس به این شیکی کجاش زنونه ست.کدوم دفعه مامانت دامن این مدئلی پوشیده.سیلوانا نگاهی به دامنش انداخت که پر از چین و تور گیپور بود با یک خروار مروارید و سنگ دوزی لبخندی زد و گفت :از بس همیشه بلوز و شلوار پوشیدم این جور لباس های دنگ و فنگ دار برام یه کم عجیبه.این لباس هم قدت رو خیلی کشیده کرده هم هیکل تو خیلی قشنگ نشون میده.اخ جون پس دل کیا رو می برم.تو با همون شلوار پیش بندی و موهای شلخته هم دل کیان رو بردی چه برسه به این بلوز و دامن شیک با این صندل های یاسی رنگ قرتی چه رنگ لاک و سایه شم با لباساش ست کرده.این قرتی بازیا کار ستایش بود.اخ بمیرم برات که تو اصلا توی این خطا نیستی!تارا دل تو دلم نیست.از دیشب تا حالا هیچی نخوردم تو بگو یه ذره احساس گرسنگی می کنم.مامان به زور یه کم ابمیوه به خوردم داد.ستایش در را باز کرد و گفت :باز شما دو نفر همدیگر رو دیدین چپیدین تو اتاق ؟ یلماز طفلک رو تنها گذاشتین.تارا گفت :اون که پیش سپند راحته.پاشین بیاین بیرون کیان به سروش زنگ زد تا چند دقیقه دیگه می رسن....سیلوانا ! تو چرا موهاتو باز کردی؟
قسمت ۶۱او بار دیگر در آینه به خود نگاه کرد و گفت:-موهای جمع به من نمیاد.-خیلی بی سلیقه ی،اتفاقا خیلی بهت میاومد.تارا گفت:آخه این و چه به موهای جمع،این فقط باید موهای رو مث بچهها خرگوشی ببنده.ستایش دستگیره ی در را که گرفته بود ول کرد و گفت:-اومدن،پاشین بیاین بیرون.سیلوانا از دیدن کیان چنان هیجان زده شد که دوباره قلبش به تپش افتاد و گوشش سوت کشید.کیان هم حالی بهتر از او نداشت.هر کاری میکرد بر اعصاب خود مسلط باشد نمیتوانست و با صدائی پر ارتعاش و دستانی لرزان سبد گل زیبا را به دست او داد.او هم از خجالت سرخ شده بود،سنگینی نگاه همه را حس میکرد.سبد گل را که روی میز گذاشت کنار یلماز و سپند روی کاناپه نشست.همه هنوز در حال احوال پرسی بودند،از فرصت استفاده کرد و زیر چشمی نگاهی به کیان انداخت.او هم همزمان نگاهش کرد ولی خیلی کوتاه.با دیدن لباس های رسمی او که خواستنی تر از قبل شده بود بیشتر مجذوبش شد.صحبت های آنها که گل انداخت،شهره از آقای شادمان اجازه خواست که کیان و سیلوانا با هم صحبتی داشته باشند.سیلوانا تصمیم گرفت در اتاق خودش پذیرای او باشد و با اشاره ی مادرش به اتاق خود رفت و بعد از لحظاتی کیان ضربه ی به در زد و وارد اتاق شد.کتش را دراورده بود.با پیراهنی صورتی و کراوات صدفی،تیپ خاصی به خود گرفته بود.او صندلی میز تحریرش را برای کیان عقب کشید و گفت:-اینجا بشینین.کیان لبه ی تخت خواب نشست و گفت:-این جا راحت ترم.اون جوری دیگه خیلی رسمی میشه.(نگاهش را به اطراف چرخاند)چقدر آرزو داشتم اتاق تو رو ببینم.با این رنگامیزی قشنگ معلومه خیلی با سلیقه هستی.اون کوچلوی بامزه ی توی عکس که زبونش رو دراورده حتما توئی.سیلوانا با لبخند و اشاره ی سر گفته ی کیان را تائید کرد.بعد صندلی را به حالت اولش برگرداند و خودش هم سر تخت نشست و سرش را پائین انداخت.کیان فاصله را کمتر کرد و تقریبا کنار او نشست و گفت:-این جوری بهتره،خیلی از هم دور بودیم.دیگه باید فاصلهها رو حذف کنیم،به اندازه ی کافی از هم دور بودیم.سیلوانا با دل خوری گفت:-شما که میخواین یه ماه برین سفر.کیان نگاهش را به انگشت های کشیده و کوچولوی او و ناخن های لاک زدهاش دوخت.یک لحظه خواست دست او را لمس کند و ببوسد اما ترسید او ناراحت شود و فعلا این کار را زود دانست.احساسش را در کلامش ریخت و گفت:-عزیز دلم این سفر کاریه.اگه عقد میکردیم حتما تو رو با خودم میبردم.اما میدونی که با این عجله نمیشه.به جای این حرفا بهتره بگی برای آینده چه شرایطی پیش پای من میزاری.-بهتر اول شما بگین.-هنوزم نمیخوای با من راحت صحبت کنی؟-.....-انگار مث اون دفعه من باید شروع کنم.راستش من انتظار زیادی ندارم.می خوام همینطور شاد و سرزنده برام باقی بمونی،به قول سروش من آرام احتیاج دارم یکی مث تو در کنارم باشه.بودنت یه جور برام امنیته،جادوی کلامت،حتا وسعت نگاهت.یه چیزی تو نگاهته که تار و پودم رو میلرزونه.سیلوانا از تو میخوام همیشه همینطور برام باقی بمونی.مطمئنم در کنار تو هرگز خسته نمیشم.تو یه دنیا تنوع و شادی هستی.میخوام اینا رو از من دریغ نکنی،این جوری که سروش از تو برام گفته خیلی مایل به ادامه ی تحصیل نیستی،اگه درس میخوندی بهتر بود،اما حالا که علاقه ناری زورت نمیکنم.یه زمانی دوست داشتی ویولون یاد بگیری،نمی دونم سبب گرایش تو ویولون من بودم یا واقعاً دوست داری یاد بگیری؟سیلوانا نگاهش را به چشم های بیقرار او دوخت و گفت:-نه من عاشق موسیقی هستم.کیان از رک گویی او خندهاش گرفت و گفت:-دلمو خوش کرده بودم الان میگی به خاطره تو میخواستم ویولون یاد بگیرم.پاک از خودم نا امید شدم.به هر حال خوشحالم که به موسیقی علاقه مندی وگرنه جرات نمیکردم توی خونه ساز تمرین کنم.یکی از آرزو های من اینیه که تو ویولون رو در حد استادی یاد بگیری و بتونی اموزشگاه رو بچرخونی.سیلوانا بدون مکث گفت:-بهتون قول میدم،البته با کمک شما.-از خوشحالی دلم میخواد فریاد بزنم.سیلوانا نتوانست یک امشب جلوی زبانش را بگیرد،گفت:-نه تو رو خدا فریاد نزنین،همه میریزن تو اتاق،اون وقت فکر میکنن زده به سرت،یا من خواستم شما رو بکشم.کیان زد زیر خنده و گفت:-عاشق همین زبونت شدم.خوب خانومم،حالا تو بگو چی از من میخوای.هر چی فکر کرد چیزی به ذهنش نیامد،گفت:-قبل از اینکه شما بیاین یه عالمه حرف داشتم ولی انگار همه چی از ذهنم پریده.