با خنده گفت:-ایرادی نداره،هر وقت یادت اوما بگو،منم همین جا بهت قول میدم که همه رو بدون چون و چرا قبول کنم.-فقط یه سال توی ذهنم مونده.شب نامزدی سپند چرا موقع رقصیدن با اخم نگام کردین؟کیان لحظه ی با خود اندیشید و سعی کرد با او صادق باشد،گفت:-شاید این چیزی که من میخوام بگم خیلی براتخوشایند نباشه،اما میگم چون نمیتونم به تو دروغ بگم.اون شب وقتی تنهایی جلوی جمع میرقصیدی تموم پسرای فامیل نگاهشون به تو بود و طوری محو تماشای تو شده بودند،انگار فقط تو رو میدیند و این لحظات برای من خیلی سخت بود،دلم میخواست این اجازه رو داشتم که میاومدم دست تو رو میگرفتم و از اون جا میبردمت بیرون که نگاه کسی به تو نیفته.- میبینم که رفتار سروش روی شما هم تاثیر گذاشته.با لبخند گفت:-شایدم من روی سروش تاثیر گذاشتم.حیرت زده گفت:-واقعاً؟خندید و گفت:-پشیمون شدی؟این بده که دلم نمیخواد کسی رقص عشقمو ببینه؟تازه اونم رقص تو که همش با ناز و عشوه است.این بار سیلوانا هم خندید و گفت:-پس با ازدواج با تو باید رقص رو ببوسم بذارم کنار-.نه عزیزم.ولی تو مجالس دوست ندارم تنهایی برقصی.-چشم،دیگه چی؟-فدای چشمات که منو دیونه کرده.دیگه اینکه تو بهترین موجودی هستی که خدا آفریده و من خیلی خوشحالم که از امشب تو به من تعلق داری.بعدشم با این لباس های خوشگل،خیلی ماه شدی...بهتره بریم بیرون الان سروش پوست ما رو میکنه.از اتاق که خارج شدند شهره با اجازه ی آقای و خانم شادمان یه نیم ست طلا به دست و گردن او آویخت،اما هر کاری کرد نتوانست جلوی ریزش اشکهایش را بگیرد.کیان هم قیافهاش در هم رفت.جیران که جو را این طور دید به سروش گفت:-ضبط رو روشن کن،این مراسم بدون رقص نمیشه.افتتاح کنندهاش هم مث همیشه باید خود سیلوانا باشه.سیلوانا خوش را کنار کشید و گفت:-نه اصلا رقصم نمییاد.تارا گفت:-تو رقصت نمییاد کلک،تو که با صوت زدن هم عربی میرقصی،وای به حال آهنگ به این شادی.کیان که در کنار او قرار گرفته بود،آرام گفت:--توی جمع خانوادگی ایرادی نداره،خود منم اوست دارم افتتاح کننده ی این شب مقدس تو باشی.-آخه.-آخه نداره همه منتظرن.شهره جلو آمد دست او را کشید وسط.کیان از آقای شادمان اجازه گرفت که فیلمبرداری کند و با عشق از تمام حرکت های او با موبایلش فیلم برداری میکرد.-مامان،جون سروش و سپند اجازه بدین دیگه.
قسمت 62-مامان،جون سروش و سپند اجازه بدین دیگه. من حرفیب ندارم .لی باید از کیان هم اجازه بگیری.سیلوانا صورت مادرش را بوسید و از اشپزخان هخارج شد.مستقیم به سراغ تلفن رفت.پس از احوال پرسی با کیان گفت :کیا ! می خوام با تارا برم ارایشگاه.چه خبره ؟ از حالا ؟ تولد که فرداست.می خوام اگه تو اجازه بدی اصلاح کنم.قربونت برم گلم این که دیگه اجازه نمی خواد.پس واجب شد بیام خونتون.نه بذار فردا.خیلی بدجنسی ! نذاشتی لباس تولدت رو ببینم حالا هم نمی زاری شب بیام صورت اصلاح شدتو ببینم.اخه مزه اش میره .فکر ینم بکن سیلوانا که من قلب درست و حسابی ندارم می ترسم این قدر تغییر کنی که وقتی میبینمت قلبم تاب نیاره و سکته کنم.سیلوانا زد زیر خنده و گفت :نگران نباش خودم قلبمو بهت می دم.گوشی را که گذاشت همراه تارا به ارایشگاه رفتند.با هر بندی که ارایشگر به صورتش می انداخت دادش به هوا می رفت.تا حالا همچین دردیس را تحمل نکرده بود مخصوصا هنگامی که دور لبش را بند انداختند.دیگر طاقت نیاورد و از فشار درد اشک هایش جحاری شد.ارایشگر با مهارت خاصی ابروهای پر پشت او را به حالت قشنگی در اورده بود به قول تارا مدل سامورایی شده بود که خیلی به صورت تپل او می امد.در پایان کار دهان تارا از تعجب باز مانده بود و این همه تغییر را باور نداشت.خود سیلوانا هم وقتی چهره ی خود را در ایینه دید از تعجب از روی صندلی بلند شد و دستی به صورتش کشید و با لبخند ملوسی گفت :هی می گم مامان بذار اصلاح کنم می گه نه بابا ماهم قیافه داریم به خدا فقط زیر یه خروار ریش و سیبیل قایم شده بود.ارایشگر از لحن حرف زدن او خندید و گفت :خیلی ماه شدی بانمک بودی با نمک تر شدی.نامزدت تو رو ببینه حسابی کف می کنه.سیلوانا خنده اش گرفت و رو به تارا گفت :تو نمی خوای دهنتو ببندی ؟ بابا دهن بیچاره کف کرد!هنوزم باورم نمی شه این قدر تغییر کردی.اصلا یه شکل دیگه شدی.شدی عین هلو.پروفسر هلو بودم.منتهی حالا از نوع پوست کندش شدم.از ارایشگاه که به منزل برگشتند الهه از شوق به گریه افتاد و مدام اسپند دور سرش می چرخاند.اقای شادمان هم پیشانی او را بوسید و گفت :با این قیافه ی جدید دیگه حسابی بزرگ شدی.حالا دیگه باورم میشه دخترم بزرگ شده و می خوام عروسش کنم.با رفتن سیلوانا به اتاقش الهه ظرف اسپند را توی بشقاب روی کابینت گذاشت و گفت :احساس پیری می کنم اگه سیلوانا از این خونه بره من دق می کنم.هنوز نرفته ماتم گرفتم.اقای شادمان در مبل فرو رفت.عینکش را بر چشم گذاشت و روزنامه را در دست گرفت و گفت :این طبیعیه منم هنوز نرفته دلتنگش شدم.شکر خدا دست ادم خوبی افتاده مطمئن باش اونجام مثل اینجا راحت و خوشبخته.اما با این حرفت که گفتی احساس پیری می کنی موافق نیستم تازه خوشی های منو تو از این بع بعده.حالا به جای اینکه احساس پیری کنی بگو ببینم برای فردا چیزی کم و کس نداریم.الهه کنار او نشست و گفت :نه شکر خدا همه چیز اماده ست سفارش غذا و کیک که دادیم.شیرینی و میوه هم خریدیم.فقط چیدن یه میوه و شیرینیه که اونم به کمک ستایش و جیران انجام میدیم.
راستی یلماز کجاست؟با سپند رفتن خونه ی ستایش بچم تو این چند روزه خیلی به یلماز عادت کرده وقتی فهمید اقای ارمان برای پس فرذدا بلیت گرفته رفت تو هم.این طبیعیه عقد کنن خیال هر دو راحت می شه.به سروش گفتی فردا شب نامزدیش رو اعلام می کنی؟نه هنوز نگفتم خونواده ی تارا جواب مثبت دادن.گفتم یه دفعه فردا شب بفهمه بهتره.می خوام حسابی سورپرایز بشه.اقای شادمان عینکش را از روز چشمش برداشتوگذشته چون حبابی روی اب جلو دیدگانش می رقصید گفت :ای روزگار ! چه قدر همه چیز زود گذشت.یادته الهه ! انگار همین دیروز بود که توی اون خونه ی کرج مون بچه ها دور حوض بازی می کردند.سیلوانا تازه پا گرفته بود.الهه هم به یاد گذشته افتاد و گفت :یادش بخیر چه روز های شیرینی بود ! سیلوانا با اون کفش های جیک جیکش تاتی تاتی بین بچه ها وول می خورد.یادته سپند دونبال سروش می کرد اونم تو اون سرما از پشت افتاد تو حوض.اره طفلک سپند ! چهقدر دعواش کردی.تا یه هفته نزاشتی سوار دوچرخش بشه.البته فقط از ساعت هفت به بعد که من می اومدم خونه دوچرخه سوتری نمی کرد.الهه متعجب گفت :تو می دونستی من دوچرخه رو به اون می دم!پس چی واقعغا فکر می کردی من نمی دونم ؟ اب می خوردی من خبر دار می شدم.هر شب میدیدم اخرای شب میای کلید رو برمیداری قفل دوچرخه رو باز می کنی و یه جوری قفل رو رو هم میزاشتی که به اصطلاح من متوجه نشم باز شده.منم هر صبح که می رفتم چک می کردم بیینم فراموش نکرده باشی.وقتی میدیدم قفل بازه خیالم راحت می شد.شبم که برمی گشتم میدیدم قفل کردی.منو باش که چه قدر ساده و خوش باور بودم نگو تو زرنگ ما رو دور می زدی.سیلوانا از صبح زود همراه یلماز و تارا و ستایش به ارایشگاه رفته بودند.ظهر نشده به منزل برگشتند که در کارها کمک کنند هر چه کیان تماس می گرفت سیلوانا می گفت تا غروب که اماده می شود نباید ان طرف ها افتابی شود و وقتی به قصد لباس پوشیدن وارد اتاقش شد به او زنگ زد که بیاید.لباس به قول خودش «اسکارلتی» را از داخل کمد بیرون اورد و به کمک ستایش به تن کرد.ستایش زیپ لباس را از پشت بالا کشید.در ایینه قدی صورت او را می دید. از ذوقی که داشت او را در اغوش گرفت و گفت : شدی عین عروسک ! با این لباس فوقالعاده شدی.ارایش صورتت با این مدل مو ها و این لباس خیلی بهت میاد.سیلوانا دوباره سر تا پای خود را نگاه کرد.پیراهن زرشکی رنگ براق همان طور که خواسته بود استین حلقه ای با یقه ای نه چندان باز تا کمر تنگ و چسبان دامن پلیسه ی درشت که در انتها مثل ماکسی گشاد می شد کمر لباس نیز با کمربندی به همان جنس پارچه ولی بلند که از پشت به صورت یک پاپیون زیبا بسته می شد.کفش های پاشنه بلندش نیز از جنس لباسش درست شده بود.قیافه ی خودش را که در ایینه میدید به نظرش غریبه می امد.این ارایش زنانه و این لباس زیبا ابهت و وقار خاصی به او بخشیده بود.به شانه های عریان و گوشت الود خود خیره شو و گفت :ستایش!جونم.یه دونهه از او نستاره های نقره ای بچسبونم روی بازوم زشته ؟اره عزیزم ساده بهتره.در ضمن مگه این بازوبند نقره ای رنگ رو ننداختی؟دیگه زیادی شلوغ می شه.سروش کله اش رو داخل اورد.سوت بلندی کشید و گفت :اوه ! زلزله خانوم چی کار کرده؟این دوماد نگون بخت این جا پشت در خشکش زد منتظره رخصت بدی بیاد تو.اما می ترسم تو رو ببینه نتونه جلو خودش و بگیره بپره ماچت کنه.پس مجبورم تنهاتون نزارم.سیلوانا با خجالت گفت :ا...سروش.....ستایش با خنده از اتاق خارج شد و کیان به همراه سروش وارد اتاق شدند.کیان دم در مات و مبهوت ماند ان چه را که با چشم خود میدید باور نمی کرد.سیلوانای بازیگوش و شیطان او یک شبه به صورت فرشته ای زیبا در امد هبود.سروش گلی را که برای سیلوانا اورده بود از دستش گرفت و گفت :خجالت بکش ! حیا کن ! حداقل جلو من ابروداری می کردی.چرا این جوری خواهرمو نگاه می کنی.کیان از خجالت سرش را پایین انداخت و با لکنت گفت :تو...لدت...م...بارک.سروش زد زیر خنهده و گفت :ای بابا ! دوماد لکنت زبون داشت و ما نمی دونستیم.این باتر سیلوانا و کیان هم خندیدند.کیان گفت :باشه سروش خان نوبت ما هم می رسه.دروغ می گم ؟ حالا بحث رو میزارم برای بعدا می رم بیرون فقط نامردی نکنی خواهرمو ببوسی.از سوراخ کلید در نگات می کنم.از این فاصله نزدیک تر بشی میام کلتو می کنم.با رفتن سروش کیان یک گام به جلو برداشت دست سیلوانا را گرفت و بوسید گفت :عزیزم نمی دونم چه طوری خوشحالیم رو ابراز کنم.با این لباس و این چهره ی جدید و چشم های کولی بیشتر از قبل منو شیفته ی خود کردی.با این که سروش من رو امده کرده بود اما فکر نمی کردم تا این حد تغییر کنی.در باز شد و دوباره سروش وارد اتاق شد.کیانفورا دست او را ول کرد.سروش با خنده گفت :ای حقه باز فکر کردی ندیدم دست خواهر خوشگلمو گرفتی ! مهلت پاسخ به ان ها نداد و گفت :مهمونا اومدن بهتره بیاین بیرون . کیا ن ! اگه تو خواستی بمونی ایرادی نداره بشین تو اتاق تا اخر شب اما سیلوانا صاحب جشنه باید باشه.کیان گفت :صاحب جشن کلمه ی قشنگی نیست ملکه ی جشن !یکی دوماه دیگه میبینمت اقا کیان !مهمان هایی که به جشن تولد سیلوانا دعوت شده بودند همه از تغییر او شگفت زده شدند.هنگام باز کردن کادوها هدیه ی کیان نظر همه را جلب کرد.ویولون ارزشمند مادرش به همراه یک گردنبند زیبا که نگین های برلیانش چشم را خیره می کرد.در اخر مجلس هم اقای شادمان و ارمان با هم نامزدی سروش و تارا را اعلام کردند که بر شادی همه افزود.و این چنین هستیم ما انسان ها در چرخ گردون زندگی گهی غمگین و ناامید و گه شاد و امیدوار به اینده.پایان