قسمت 7الهه متعجب گفت : -یعنی چی؟!چرا نباید می گفتم؟-حالا که میاد کوفتمون می کنه هی میگه موهاتو بکن تو این چیه پوشیدی؟چرا این جوری کردی؟کم با صدای بلند بخند....-به جای غر زدن برو حاضر شو تا به ترافیک بر نخوردیم.مطمئن باش سروش بد تو رو نمی خواد.بوی باران ، عطر برف... باران که میگیرد گاهی اوفات دل ادم هم میگیره چرایش را کسی نمیداند اما همه می دانند که هنگام غروب وقتی اسمان ابری و گرفته است و نم نم بارانی هم می بارد ادم دلش می خواهد هیچ کاری انجام ندهد و همین طور بنشیند پشت پنجره خیره به بارانی که به نرمی یا به تندی می بارد.اما وقتی برف میبارد ناخوداگاه لبخند می زنی و کیف می کنی حتی از ته دل خوشحال می شی اکمنون همه می دانند که میان گرفتن دل اسمان دل انسانها ارتباط هایی وجود دارد.ارتباط هایی که حس کردنی است اما بیان کردنش کمی مشکل است.تارا نیز با هیجان باریدن برف را نگاه می کردواولین بار بود که بدون حضور پدر و مادرش به اتفاق سروش بیرون می رفتند.هر چه اتومبیل ان ها به ارتفاع نزدیکتر می شد شدت برف بیشتر و جاده خطرناک تر می شد.ترسیده به ابعلی الهه در حالی که چشم به جاده داشت گفت :-عاقلانه ترین کار اینه که از این بیشتر جلو نریم.تا این جا هم ریسک بزرگی کردیم مخصوصا که زنجیر چرخ هم نبستیم.سروش صدای ضبط صوت را کم کرد و گفت :-نظرتون چیه همین جا وایسیم؟سیلوانا با دلخوری گفت :-حتما ناهارم برف بخوریم!الهه پی به دلخوری او برد با لبخند گفت :-عزیزم حتما که نباید ناهار رو ابعلی بخوریم.سروش گفت :-می تونیم بعد از برف بازی ناهار رو بریم فرحزاد . بابای یکی از دوستام اون جا یه کبابی داره کباباش معره کس.سیلوانا با خوشحالی استقبال کرد و رو به تارا کرد و نظر او را خواست. او هم موافقت خود را اعلام کرد.سروش اتومبیل را گوشه ای مطمئن پارک کرد.هنگامی که سیلوانا پاهایش را روی برف گذاشت با شادی زائدالوصفی گفت :-تارا ببین چه برف نرم و قشنگیه.مثا الماس می مونه.تارا نیز سر شوق امد . گلوله ای برف به نقطه ی نامعلومی پرتاب کرد و گفت :-برفش جون میده واسه برف بازی.الهه گفت :-فقط به سر و صورت هم نزنین.سروش ضبط صوت را روشن کرد.صدای شاد وگرم خواننده در ان هوای برفی خیلی به دل می نشست.او به اتومبیل تکیه داد و با لذت برف بازی سیلوانا و تارا را نگاه می کرد.الهه از فلاسک برایش چایی ریخت و گفت :-انگار حوصلت سر رفته.فنجان چای را از دست مادرش گرفت.برخلاف ان چه در دلش می گذشت گفت :-نه زیاد.-بذار نیم ساعت دیگه بازی کنن.-انگار بچن.-مگه فقط بچه ها بازی می کنند.یه وقتایی بزرگترام نیاز به بازی دارن.کمی به اطرافت نگاه کن بیشتر اینایی که مشغول بازی هستن بزرگسالن.تازه به این نمی گن بازی میگن شادی.مگه تو خودت با دوستات می یای ابعلی چی کار می کنین؟-ما اسکی بازی می کنیم.-خوبه خودت میگی بازی می کنم.-اسکی قضیش فرق می کنه.-چه فرقی عزیزم؟به هر حال اونم مثل این یه نوع بازیه...یادته وقتی سیلوانا می خواست بره اسکی یاد بگیره نزاشتی گفتی از این قرتی بازیا خوشم نمی یاد؟
طفلک بچم تا چند روز غصه می خورد.حالا که با این کارا دلش خوشه چرا ازش دریغ کنیم؟- مامان!یه جوری حرف می زنی که انگار من مخالف شادی سیلوانام.من اگه نذاشتم بره اسکی به خاطر اینه که با چند تا ادم نا خلف می خواست همراه بشه.- همین حالاشم اگه مایل به یادگیری اسکی باشه خودم چاکرشم.الهه که می دانست که سروش از ته دل میگوید.فلاسک چای را گذاشت روی صندوق عقب اتومبیل و گفت :- میدونم عزیزم.اگه خواستی دوباره چای بخوری برای خودت بریز.من سردم شده میشینم توی ماشین هنوز خستگی دیروز تو تنمه.سروش فنجان خالی را کنار فلاسک گذاشت و به طرف ان ها رفت که از دویدن خسته شده و مشغول درست کردن ادم برفی بودند. با نگاهی به ادم برفی گفت :-سیلوانا داره شکل خودت میشه.-سیلوانا شکلکی دراورد و گفت :- اتفاقا شکل تو!وقتی از دور نگاهت می کردیم تارا گفت ادم برفی رو شکل تو دربیاریم.سروش نگاهش را به او دوخت که سرخ شده بود و گفت :-پس کاپشنم رو در بیارم تنش کنین که قشنگ شکل من بشه.حالا چرا دماغشو این قدر بزرگ درست کردین.(دستش را به سوی دماغش برد)دیگه دماغ من که این قدر بزرگ نیست.تارا با خجالت گفت :-این مورد تقصیر سیلواناست.هیچ وقت مجسمه ساز خوبی نمیشه.سیلوانا گوشه های بینی ادم برفی را پاک کرد و نوک بینی را رو به بالا درست کرد و گفت :-اینم یه دماغ عمل کرده،سربالا و مدل جدید ،خوشت اومد سروش؟-بازم دماغ من از اون بهتره.اگه یه ذره ادم برفی رو گرد کنی شکل خودت میشه.-به جای اینکه در مورد این ادم برفی ننه مرده این قدر نظر بدی با اون موبایلت چند تا عکس خوشگل از من و تارا بگیر.سروش تعدادی عکس از انها گرفت.چند عکسی تکی نیز از تارا گرفت البته بدون اینکه او متوجه عکس ها شود.بعد سوار اتومبیل شدند و به طرف فرحزاد راه افتادند.هر چه جاده های پر پیچ و خم را پشت سر می گذاشتند هوا باز تر و بهتر می شد.داخل شهر که اصلا خبری از برف نبود مثل صبح ،اسمان صاف و ابی و یک دست بود.همان طور که سروش قول داده بود ان ها را به رستوران پدر دوستش حمید برد.سیلوانا از همان لحظه اول توجه اش نسبت به حمید جلب شد و مانند همیشه بی اختیار سعی کرد او را جذب خود کند و خیلی زمان نبرد که او چنان کششی نسبت به سیلوانا پیدا کرد که دلش نمی خواست لحظه ای از کنار ان ها درو شود.هنگامی که به بهانه اوردن نوشابه میز را ترک کرد سروش نگاهش را به روسری سیلوانا دوخت و گفت :-روسریت داره می افته چرا حواست نیست؟او فورا روسریش را جلو کشید دوست نداشت اوقات خود را سر چیز های بیهوده تلخ کند.بی توجه به سروش ارام در گوش تارا گفت :-چه قدر خوش تیپ و شیک پوشه!تارا نگاه مضطربش را به سروش دوخت کهع مبادا شنیده باشد.لبش را گزید و به همان ارامی گفت :-نمی گی سروش می شنوه؟او هم به همان ارامی جواب داد:-ا....! مگه چیز بدی گفتم!تارا اخم هایش را در هم کشید و با حرص گفت :-خوبه داداش غیرتی تو می شناسی! اگه می شنید که خون به پا می کرد باز این عشوه گری کار دستت داد.حالا نمی شه از این یکی بگذری؟-وا ، دیوونه !مگه چیکارش کردم.یه جوری حرف می زنی انگار که...با امدن دوباره حمید جمله اش را نیمه تمام گذاشت.سروش نیز به او کمک کرد و نوشابه ها را روی میز چیدند.هنگامی که نوشابه را جلو دست تارا گذاشت به او نگاه کرد.هم زمان نگاهشان در هم گره خورد.حس کرد درون قلبش زلزله امد.نگاهش را دزدید و به سیلوانا چشم دوخت که دوباره روسری اش به عقب رفته بود.در دل با خود گفت : « این دختر ادم بشو نیست مگه تارا هم جنس او نیست چه طور روسری اون عقب نمی ره ؟» با اشاره دست به او فهماند که روسریش را درست کند.
هنگامی خداحافظی حمید از ان ها دعوت کرد که هفته اینده مهمان او باشند.اولین کسی که مخالفت کرد سیلوانا بود که با همان زبان عشوه گرش گفت :-متاستفیم! ما هفته اینده جایی دعوتیم.حمید با تاسف چشم به او دوخت و گفت :-چه بد!به هر حال امیدواریم دوباره شما رو زیارت کنیم.به سوی اتومبیل که رفتند ان دو جلوتر بودند تارا گفت :-بیچاره رو خوب کنف کردی!-پس انتظار داشتی شماره تلفنم را بدم به او؟!-اخه اون جوری که تو اونو جذب خودت کردی ادم باورش نمی شه به این سادگی کنارش گذاشتی.-فقط می خواستم هیچ وقت منو فراموش نکنه.-نه این که خیلی تحفه ای ؟! اصلا می دونی این جور حرکتا در شان تو نیست؟-دفعه هزارمه که اینو می گی و دفعه هزارمه که من مجبورم به تو جواب بدم که این یه نوع مرضه که دست خودم نیست.نمی دونم چرا دوست دارم جنس مذکر جماعت رو بذارم سر کار.یه جور خاصی برام لذت بخشه.-خاک بر سر نحرفت کنم.-به این که نمیگن انحراف الاغ جون!-می شه بفرمایی به این چه می گن؟-نمی دونم!هر چه هست به انحراف ربطی نداره خودت شاهد بودی که تا حالا راه رو به خطا نرفتم.-نه تو رو خدا بیا این کارم بکن.ولی چه قدر دلم خنک میشه یه روز یه کسی پیدا بشه چنین بلایی سر خودت بیاره.-اوه زکی!هنوز از مادر زاده نشده.به قول معروف به حرف گربه کوره بارون نمی یاد.برو سوار ماشین شو کم موعظه کن مادوازل پیر.-پر رو!چه قدر که تو به موعظه های من گوش میدی.در شگفتم که چه طور سروش تا به حال سر این قضیه به تو گیر نداده.-اتفاقا هزار دفعه به من گفته« وقتی حرف می زنی کم عشوه بیا » اما حریف من نمی شه چون من این طوری شکل گرفتم نمی تونم چیزی رو تغییر بدم.-مرده شور شکل تو رو ببرن!حرکت که کردند تارا نگاه مهربانش را از درون ایینه به سروش دوخت و با متانت همیشگی خود گفت :-از شما خاله جون ممنونم!روز خوبی رو گذروندم.او در برابر نگاهش خلع صلاح شد و نتوانست چهره ی جدی به خود بگیرد.متقابلا با لبخندی مهربان جواب داد :-خوشحالم که بهتون خوش گذشته.الهه گفت :-تارا جان!اگه مادرت هنوز نیومده بود بیا خونه ی ما.-ممنونم خاله جون!به اندازه کافی به شما زحمت دادم .باید به تکالیفم برسم.-افرین دخترم!کمی از اون هوش و ذکاوتت رو به این دختر ما هم بده بلکه تکونی بخوره.سیلوانا چینی به پیشانی انداخت و گفت :-وا! مامان ! یه جوری از من حرف می زنی که انگار من خنگم!سروش با خنده گفت :-بلانسبت تو.به مقصد که رسیدند بعد از وارد شدن الهه و سروش ان دو به عادت همیشه گرم گفتگو شدند.با صدای پایی که از پله ها پایین می امد هر دو نگاهشان را به ان سمت دادمد.دخترک بدون این که اشنایی بدهد از کنار ان ها گذشت.تارا گفت :-همسایه ی جدیده.دیروز که موقع اثاث اوردن با پدر و مادرش بود.به نظر دختر خوبی می یاد.-بایه نظر که نمیشه تشخیص داد طرف چه طوریه.سروش سرش را از در بیرون اورد و گفت :-شما هنوز توی راهرو ایستادین! چند بار بهتون بگم اگه حرفی دارین توی خونه به هم بگید نه توی راهرو.سیلوانا بلافاصله با اشاره خداحافظی کردواو هم دلخورازچشم غره ی سروش در را بست.او تا وارد منزل شد مستقیم به اتاق خود رفت و سروش هم پشت سرش غرلندکنان گفت :-چه عجب دل کندی بیای تو ! من در تعجم این جی جی با جی های شما چه طور تمومی نداره!از صبح تا شب با همین بازم کم تونه که توی راهرو نشستین به داستان تعریف کردن؟-وا! داستان کجا بود ؟ تارا داشت در مورد درسای فردا حرف می زد.-گفتی و منم باورم شد.به من ربطی نداره که چی گفتین.حرف من سر اینه که چرا توی راهرو!باباجان صد دفعه گفتم خوشم نمی یاد وایسید توی راهرو.-چشم قربان!حالا اجازه می دی این بنده حقیر لباساشو عوض کنه؟ پختم توی این پالتو.-امان از این زبونت! که می دونم اخرش سرتو به باد می ده
برف به شدت به پنجره واگون می موبید و مانند چسب محکم به ان می چسبید.تالاق و تولوق و کولاک پشت پنجره واگون برای تارا لذت بخش بود.بر خلاف خواسته ی مادرش در این سفر با او همراه شده بود تا بار دیگر پدر بزرگش را ببیند و در دل دعا می کرد به موقع برسند.وقتی یادش می افتاد که چه قدر به پدر و مادرش التماس کرده بود تا راضی به این سفر شدند دچار یک نوع هیجان می شد که برایش تازگی داشت . پدرش تا لحظه ی اخر امید داشت که ا.و را از رفتن منصرف کند اما حریفش نشد و حالا بیشتر راه را با تالاق و تلوق قطار پشت سر گذاشته بود. هوا هنوز گرگ و میش بود که به تبریز رسیدند. در ان نیمه روشنایی مبهم انگار که همه چیز غیر عادی جلوه می کرد.به محض این که در گشوده شد دانه های درشت برف سوز و سرما همراته باد لگام گسیخته به استقبال انها یورش بردند.در ایستگاه قطار با دیدن دایی زاده هایش ایماز و یلماز از خوشحالی خستگی راه و سردی هوا را فراموش کردند. ان ها هم از دیدن عمه و عمه زاده ی خود مسرور گشتند.جیران بعد از روبوسی با برادر زاده هایش احوال پدر را پرسید.ایماز تمام حواسش به تارا بود که چه قدر نسبت به دو سال پیش که هم دیگر را دیدند بزر گتر شده گفت:-متاسفانه اصلا حالش خوب نیست.مدام سراغ شما رو میگیره.تارا شنل را محکم تر به خود پیچید و خطاب به یلماز گفت :-می دونستم این جا از تهران سردتره ولی نه انقدر !این همه لباس تنمه اما باز دارم می لرزم.یلماز نیشگونی از گونه ی او گرفت و گفت :-خوشگل خانم تهرانی!کم کم عادت می کنی.تارا اندیشید تا عادت کند منجمد شده اما در جواب فقط لبخند زد.تا یلماز گفت :-ماشین رو همین نزدیکی پارک کردم.یه ذره تندتر راه بیاید رسیدیم به ماشین.جیران گفت :-عمه جان ! من که نمی تونم پاهام مثل دو تیکه چوب خشک شده.تا به مقصد رسیدند ایماز و یلماز تمام خبر ها را به اطلاع ان ها رساندند.جیران با دیدن بدن نحیف و رنجور پدر نتوانست مانع ریزش اشک هایش شود.با بغض و گریه گفت :-الهی من دورت بگردم چرا این جوری شدی؟ الهی جیرانت بمیره شما رو با این حال نبینه.اشک مانند نروارید از چشم های تارا غلتان بود.دست پدر بزرگش را در دست های ظریف خود گرفته و به ارامی نوازش می کرد.راموزخان که روزی برای خود دب دبه و کب کبه ای داشت اکنون بی رمق روی تخت افتاده بود.با دیدن دختر و نوه ی زیبایش نوری در چشم هایش پدیدار شد و بعد از احوال پرسی بریده بریده به تارا گفت :-بلاخره ترکی یاد گرفتی؟تارا به فارسی جواب داد:-بله خان بابا!فقط نمی تونم به قشنگی شما حرف بزنم.-تو خودت قشنگی هر جور حرف بزنی شیرینه.دست پدر بزرگش را بوسید وگفت :-اخ خان بابای عزیزم ! چه قدر دوستون دارم.سولماز زن برادر جیران ارام دست تارا را کشید و گفت :-بیا عزیزم بیرم بیرون تا پدر و دختر کمی با هم خلوت کنن.تو هم خسته ی راهی نیاز به استراحت داری.او همراه سولماز از اتاق خارج شد. ایماز و یلماز دم در ایستاده بودند. با امدن تارا او را به سالن پذیرایی راهنمایی کردند.تارا با خستگی روی مبل نشست و دستش را روی حرارت شومینه گرفت و گفت :-نمی دونم من سردمه یا خونه ی شما سرده ؟یلماز گفت :-سرمای توی راه رفته تو تنتو میخوای یه ژاکت برات بیارم؟-نه ممنون!مامان برام اورده.فقط باید از چمدون درش بیارم.ایماز از نگرانی گفت :-عمه زاده رنگت بدجوری پریده , بهتره تو اتاق من یا یلماز کمی استراحت کنی.-حالا زوده یکی دو ساعت دیگه.فعلا دوست دارم در کنار شما باشم.یلماز گفت :-اون موقع این جا پر از مهمونه.همه فهمیدن که شما اومدین تا یکی دو ساعت دیگه سرازیر میشن اینجا .ایماز راست میگه کمی استراحت کن خستگیت برطرف سه.-این قدر از دیدنتون ذوق زده شدم که دلم نمی خواد با خوابیدن این لحظه ها رو از دست بدم.فقط یه دوش اب گرم می گیرم حالم سر جاش بیاد.
قسمت 8-این قدر از دیدنتون ذوق زده شدم که دلم نمی خواد با خوابیدن این لحظه ها رو از دست بدم.فقط یه دوش اب گرم می گیرم حالم سر جاش بیاد. تارا با موهای سشوار کشیده و لباس زمستانی شیکی که برتن کرده بود از اتاق خارج شد.با دیدن خاله اش گوزل از خوشحالی دستش را دور گردن او انداخت.گوزل نیز با دیدن خواهر زاده اش گل از گلش شکفت و با لهجه شیرینش گفت : -خاله به قربونت بره ! توی این دو سالی که ندیدمت چه قدر خوشگل شدی!او با لبخند جواب داد:-تازه یه ذره شبیه شما شدم.- وایسا عقب خوب نگات کنم .قیافه ات داد میزنه که اصلیت تو اذریه خوبه الحمدا... به اون سیاه سوخته های خانواده ی بابات نبردی.- ا خاله جون !این طوری در مورد پدرم حرف نزن!مگه دروغ میگم خاله!از بس سیاه هستن که اگه توی شب نخندن نمی تونی اونا رو ببینی.تارا خنده اش گرفت.می دانست خاله گوزن دل خوشی از پدرش ندارد به قول خودش جیران را اواره ی دیار غربت کرده بود مخصوصا که جیران دیر به دیر تبریز می امد.یلماز که با حظ به موهای بلند و براق او نگاه می کرد گفت :-تارا جون پدربزرگ می خواد تو رو ببینه.او بلافاصله به اتاق پدربزرگش رفت.ایماز در حال امپول زدن به او بود.جیران با دیدن خواهرش به گریه افتاد و خودش را در اغوش او رها کرد.تارا ان ها را به حال خود گذاشت و کنار تخت پدربزرگش روی صندلی نشست.راموزخان هر بار که به تارا می نگریست یاد همسر خدا بیامرزش می افتاد و جوانی های او برایش تداعی می شد.جز تارا و ایماز کسی توی اتاق نموند.ایماز یک منکای دیگر به متکای پدربزرگش اضافه کرد و به راموزخان کمک نمود تا بنشیند .تارا نیز بیکار نایستاد پتو را روی پاهای او کشید و گفت :-خان بابا ! این طوری خسته می شین.-نه دخترم ! از بس دراز کشیدم خسته شدم...از اخرین باری که دیدمت دو سال میگذره.چرا این قدر دیر به دیر به دیدنم می ای مگه نمی دونی افتاب عمر من در حال غروبه !-خدا نکنه خان بابا! ان شاا...120 سال عمر می کنین.-نه این بار دیگه فرق می کنه خودمم خسته شدم.اگه خدا بخواد و بپزیره می خوام هر چه زودتر اغاز سفر کنم.دیگه تو این دنیا کاری ندارم.-ایماز بغض الود گفت :-خداوند عمر طولانی به شما عطا کنه.این جوری حرف نزنید ما به سایه ی شما نیازمندیم.-خداوندسایه پدرت یاشار را حفظ کند...تارا جان ! با این که می دونم از درس و مدرسه افتادی ولی خیلی خوشحالم که دوباره می بینمت.پدرت مرد خوبیه.فقط ای کاش این قدر فاصله بین ما نمی افتاد و ما بیشتر همدیگر رو میدیدیم!ایماز گفت :-خان بابا!کوتاهی از ما هم بوده ؛ توی این سال ها حتی یه بارم به دیدن عمه نرفتیم.تارا از این که به موقع از او پشتیبانی کرد خوشحال شد و گفت :-درسته که از شما دوریم ولی یقین بدونین که هرگز شما رو فراموش نکردین ؛ مخصوصا مادر تا به عکس شما شب بخیر نگه توی رختخواب نمی ره.گذشته رو ول کنید.مهم اینه که ما حالا پیش هم هستیم و من از دیدن شما لذت می برم.-همین طور من که با دیدنت جانی دوباره گرفتم.باید قدر این لحظه های تکرار نشدنی رو بدونیم...احساس می کنم امروز خیلی سر حالم دلم می خواد کمی از گذشته برات بگم.امروز با دیدن تو انگار که به شصت سال پیش برگشتم جوونی های مادربزرگت ترلان.تارا دست چروکیده و ضعیف راموزخان را نوازش کرد و گفت :-خان بابا ! اگه از یاد اوری گذشته اذیت نمی شید از اون روزا بگید چه طوری با خانجون اشنا شدید اخه مادر میگه شما مثل « لیلی و مجنون » بودید.ایماز می خواست بیرون برود که راموزخان گفت :-بمون پسرم ! ددوست دارم تو هم شنونده باشی...اشنایی من و ترلان بی شباهت به یه افسانه نیست.هنوز هم بعد از سال ها هر بار که یادم می افته یه جوری می شم و دوباره نور به قلبم می تابه و غرق لذت می شم.تارا با شوق و ذوق گفت :-فداتون بشم خان بابا ! دوست دارم از اول بگید از همون روزی که برای اولین بار همدیگه رو دیدین.راموزخان لحظاتی رو در سکوت گذراند.انگار به ذهنش رجوع کرده بود تا تک تک خاطرات گذشته را از ذهنش بیرون بکشد.صورتش از هیجان گلی رنگ شده بود با تک سرفه ای گفت :-شاید مادرت از گذشته چیزی به تو نگفته باشه ولی ایماز همه چی رو می دونه.پدر من الله وردی خان ، خان بزرگ « روستای سرو » بود.برعکس بیشتر خان ها ی ان زمان مردی مهربان و دلسوز بود.وصف او در همه جا پیچیده بود.در مهمان نوازی لنگه نداشت.شبی نبود که ما مهمون سر سفره نداشته باشیم.با این که تنها پسر بودم ولی هرگز منو لوس بار نیاورد.از همون بچگی به من تیر اندازی ، شنا و اسب سواری رو اموخت طوری که من هر سال در مسابقات اسب سواری « سرو » . اطراف شرکت می کردم و معمولا اول یا دوم رو کسب می کردم.-سرو دختران زیبایی داشت.همشون سعی می کردن یه جوری دل تنها خان رو بلرزونند ام هیچ کدوم به دل من نمی نشستن
تارا طاقت نیاورد و گفت :-مگه خانجون مال سرو نبود؟-نه قصه اش طولانیه.سعی میکنم خلاصه بگم...تازه وارد بیست سالگی شده بودم یه روز غریبه ای به سرو امو ، سراغ الله وردی خان رو گرفت.وقتی نزد پدرم اومد خبر داد که به زودی از تبریز برامون مهمون میاد.-فصل بهار بود درست اواخر فروردین.زمین تازه به نفس کشیدن افتاده بود.خونه ی بزرگ ما بیا و برویی داشت.ان موقع مثل حالا نبود دوره ، دوره ی خان و رئیسی بود.ما بیش از سی خدمتکار داشتیم که همه در تکاپو بودن اون روز که قرار بود مهمان های غریبه به سرو بیان هوا گرفته و ابری بود.پدرم از من خواست سر راه اونا برم که « بلد راهشون » باشم.-تگرگ شلاق زنان بدن خیس مادیان رو بی رحمانه می کوبید که حیوان زبان بسته به پهلو حرکت می کرد.سر و گوشش رو پیاپی تکون می داد اما من عین خیالم نبود با ، باشلق ، سرم را پیچیده بودم و با غرور جوانی و نگاهی پرنشاط اطراف رو می پاییدم.یادم میاد اون روز وقتی قطراتی که از شاخه های عریان درخت ها اویزون بودن برام نشاط برانگیز بود.سفیدی تگرگ اب نشده میان گل و لای مثل برف زیبا بود و تحسین بیننده رو بر می انگیخت.با دیدن ماشین لیموزین مشکی رنگ که اون دوره گران قیمت ترین ماشین روز بود و فقط قشر اعیان می تونستن از اون استفاده کنن حدس زدم که باید مهمونای پدرم باشن.مادیان رو به اون سمت هدایت کردم.سه ماشین بودند که به صورت قطاری اروم اروم پیش می رفتن انگار می ترسیدن چرخای ماشین توی گل و لای گیر کنه.خیلی زود متوجه ام شدن.با راننده ی ماشین اولی که راننده الدوزخان پدر ترلان بود احوال پرسی کردم و اونا رو به سمت سرو راهنمایی کردم .هرسه ماشین پشت سر من حرکت می کردن.به سرو که رسیدیمیه دفعه هوا تغییر کرد بارون و تگرگ قطع شد افتاب درخشان مثل طلا تو اسمون می درخشید.هنوز هوای خوب اون روز را فراموش نکردم.با هر بار نفس کشیدن انگار چند سال جوان تر می شدی.پدر و مادرم به پیشباز مهمونا اومدن.می خواستم برم لباسامو عوض کنم بعد نزد مهمونا بیام مه با دیدن دختر زیبارویی که از ماشین پیاده شد پاهام به زمین چسبید.هم زمان او هم نگاهش به من افتاد.تارا نتوانست خودش را کنترل کند گفت :-خانجون بود ؟راموزخان که نگاه کم سویش را به گوشه ای نا مشخص خیره کرده بود به همان ارامی که خاطراتش را تعریف می کرد جواب داد :-اره ! خودش بود.زیباو مغرور!درست نثل حالای خودت تن ناز و خواستنی!فقط ترلان قدش خیلی بلند تر از تو بود.قد کشیده و صورت زیبایش چنان جذبم کرد که انگار مسخ شده بودم.پنجاه سال از اون روز می گذره اما خاطره ی اون روز به زلالی چشمه ی اب توی ذهنم مونده.چنان دست و پامو گم کردم که مادرم فهمیده بود.فورا صدام کرد و منو برای انجام کاری بیرون فرستاد.از شادی توی پوست خودم نمی گنجیدم. اون شب تا صبح خواب به چشمم نرفت.شاید بیش از ده بار از اتاقم بیرون اومدم نگاهم رو به پنجره ی مهمان خانه دوختم به امید اینکه ترلان رو ببینم.بعدا از خود ترلان شنیدم که اون برعکس من تا صبح راحت خوابیده بود.با روشنی روز که زندگی جریان یافت دل من بی قرار تر از پیش شد. وقتی ترلان رو کنار چاه اب دیدم بدون مکث به طرفش دویدم با دیدن من کمی سرخ شد با پرویی براش از چاه اب بالا کشیدم و خدمتکار رو پی کاری روانه کردم.مدام اطراف رو نگاه می کرد ، که کسی ما رو با هم نبینه....راموزخان سکوت کرد.انگار که داشت خاطرات را از لای ذهنش بیرون می کشید و دسته دسته کنار هم می گذاشت.تارا بی صبرانه گفت :-بعدش چی شد خان بابا؟لیوان ابی را که ایماز به دستش داده بود جرعه ای از ان نوشید و لیوان را به او برگرداند و گفت :-زود تر از اون چیزی که فکر می کردم محبت منم به دل ترلان نشست.هر روز که می گذشت علاقه ی ما به هم بیشتر می شد.به خواست اولدوزخان من شدم مربی ترلان که بهش اسب سواری یاد بدم البته در تمام لحظه ها مادرش و مادر من حضور داشتن.ما فقط با نگاه به هم اظهار علاقه می کردیم...-راموزخان به سرفه افتاد ان قدر سرفه اش شدید شد که دیگر نتوانست ادامه بدهد.با شنیدن سرفه های او دختر هایش جیران وگوزل به اتاق دویدند.جیران شانه هایش را می مالید.گوزل به او شیر گرم می خوراند . کمی که ارام شد دوباره نگاهش را به تارا دوخت و گفت :-خوشحالم که در اخرین لحظات زندگیم تو رو کنار خودم دارم.جیران گفت :-ا..! اقا جون ! این چه حرفیه ؟ خدا به شما عمر طولانی عنایت کنه.ایماز نگاهش را به چهره ی خسته ی پدربزرگش انداخت و گفت :-خان بابا خیلی خسته شدن.از صبح تا حالا بیدارن.بهتره کمی دور و برش رو خلوت کنیم شاید بتونه چرتی بزنه.تارا دست پدربزرگش را گرفته بود بوسید و با اشاره مادرش از اتاق خارج شد.تمام حواسش پیش خاطرات پدربزرگ بود.چه قدر ان خاطره ی کوتاه برایش شیرین و دوست داشتنی بود.حس می کرد باید این خاطره را عزیز بدارد و در گنجه ی اسرار زیبای دلش برای همیشه از ان نگه داری کند.چشم هایش را بست و سعی نمود گذشته را ان طور که شنیده بود جلو نظرش تجسم کتد.ترلان با لباس های زیبای محلی سوار بر اسب در کنار راموزخان صبیعت زیبای بهاری را زیر سم اسب های خود می گذراندند.اما صدای دایی زاده اش ارامش او را بر هم زد :-بمیرم برات ! خوابت گرفته؟لبخند مهربانی به روی او زد و جواب داد :-سعی می کردم گذشته رو جلوی نظرم تجسم کنم.خانجون ، خان بابا و اون روزا.کنار او روی مبل نشست و گفت :-مگه تو اون روزا رو دیدی؟ نکنه پنجاه سالی از من بزرگتری خبر ندارم؟!خنده ریزی کرد و به سادگی گفت :-نه ولی دوست دارم توی ذهنم مجسم کنم درست مثل فیلمای قدیمی.-پس رویا پردازی تو حرف نداره.حالا چی شده که هوای گذشته رو کردی؟-خان بابا از خاطراتش برام گفت از عشقش به خانجون و این که چه طوری با هم اشنا شدن.
قسمت 9 -نه ولی دوست دارم توی ذهنم مجسم کنم درست مثل فیلمای قدیمی. -پس رویا پردازی تو حرف نداره.حالا چی شده که هوای گذشته رو کردی؟-خان بابا از خاطراتش برام گفت از عشقش به خانجون و این که چه طوری با هم اشنا شدن.-منم یه چیزایی از عمه شنیدم.البته از زبون خانجون که برای عمه تعریف کرده.ادم وقتی این خاطره ها رو می شنوه متوجه می شه که چه قدر دنیای ما با اونا فرق داره.تارا سرش را به مبل تکیه داد و گفت :دنیای اونا خیلی پاک تر از دنیای ماست.عشقای اون وقتا واقعی و بدون هوا و هوس بود.اما عشقای امروز ما این طور نیست.پایه ی عشقای این زمونه یل SMS یا اینترنت یا خیابونیه معلومه که دوام نمی اره.به قول پدرم « انگار دنیای شکپیر و رافایل و بتهون داره کم رنگ می شه حتی مکتب های نوین و شعر و موسیقی هم دارن اهمیتشون رو از دست می دن وای به حال عشقای پاک ! »ایماز که صحبت های ان ها را شنیده بود از پشت سر گفت :-دنیای امروز دنیای برج و اینترنت و گچ و اهنه دنیای سنگ و اسمان خراشه.متاستفانه مادیات همه جای دنیا رو به تسخیر خود در اورده حتی ادمای روشن فکر رو هم اسیر خودش کرده توی این دنیای کاشینی دیگه عشق پاک نمی مونه.یلماز تاملی کرد و گفت :-نه این طور هم نیست که تو توصیف می کنی الانم یه جور زیباس.تارا گفت :-قبول کن که به زیبایی و لطافت گذشته نیست.به قشنگی عشق ترلان و راموز نیست.یلماز دستش را در هوا به اهتزار در اورد و گفت :-شاید تو درست بگی ولی من مطمئنم هنوز توی این دنیای اسمان خراش و اینترنت...عشقای پاکی هم پیدا بشه فقط کافیه دنبالش بگردی.ایماز با لبخند مضحکی گفت :-یلماز خانوم!خیلی خوش بینی ! زندگی امروز ما خیلی خشن تر از این حرفاست.اگر بخواهی استقامت کنی چنان تو رو در هم می شکنن که نمی فهم چه طور شکستی.یلماز کوتاه نیامد و با حرارت گفت :-ایماز خان ! تا نشکنی که تجربه کسب نمی کنی.-اخه چه جور شکستنی ؟! شکستنی که به قیمت تموم زندگیم باشه...نمی خوام تجربه ی تلخی به دست بیارم که تا اخر عمرم چوبش رو بخورم.درست میگم تارا؟تارا در چشمان نافذ او دقیق شد و به نرمی جواب داد :-حرفای تو رو قبول دارم اما یلماز جون هم بی ربط نمی گه.یلماز گفت :-پس تا بحث به جای باریک نکشیده بریم سراغ ناهار تا صدای اعتراض روده هامون بلند نشده.راموزخان به دیار باقی شتافت و اصرافیانش را غرق ماتم کرد.تارا هنوز نمی توانست به این راحتی مرگ پدربزرگش را باور کند.رنگ پریده با چشمانی پر از اشک چشم به دست گورکن داشت.هوا نیز خود به خود سرد و یخ بود.همه غمگین و سر در گریبان زیر سرما و بارش برف منتظر پایان کار بودند تا مراسم خاکسپاری به اتمام رسید ؛ همه راهی منزل شدند زیرا سرما و بارش سنگین برف امان ایستادن به کسی را نمی داد. یلماز از برادرش خواست که بخاری اتومبیل را روی درجه ی زیاد بگذارد گفت :دستای تارا بدجوری یخ کرده.انگار همه خون بدنش منجمد شده. ایماز با نگرانی گفت :-به خاطر اینه که اون به سرمای این جا عادت نداره.می دونی چند ساعت توی سرما بودیم ! طبیعیه که دستاش یخ باشه.تارا با دست های یلماز که او را تکان می داد به خو.د امد وبه یلماز خیره شد که گفت :-حواست هست که چی میگم؟چشمان غمگینش را به او دوخت و گفت :-اگه راستشو بخوای نه این قدر که فکرم اشفته س که اصلا نفهمیدم تو چی گفتی.ایماز گفت :-بهتره کمی به خودت مسلط باشی.فراموش نکن که شب مسافری.با این روحیه می خوای برگردی تهران؟-اگه مادر اجازه بده منم می مونم با خودش بر می گردم.ایماز به سرعت اتومبیلش افزود و در ایینه نگاه کوتاهی به او انداخت و گفت :-انگار فراموش کردی درس و مدرسه داری.مطمئن باش از این فضا که دور بشی حوصله ات سر جا میاد.در ضمن تو نباید به خاطر مرگ خان بابا غصه بخوری .باید خوشحال باشی که زیاد درد نکشید و ارزو به دل از دنیا نرفت.تارا برخلاف میلش به کمک مادرش چمدان سفر را بست.جیران که هنوز در غم و اندوه از دست دادن پدرش به سر می برد با ناراحتی که در صدایش مشهود بود گفت :-عزیزم !دیگه سفارش نمی کنم.خیلی مواظب خودت باش هر وقت حوصله ات سر رفت برو خونه خاله الهه اگر هم نخواستی بری اون جا بگو سیلوانا بیاد پیشت.خیالم راحته که اونا هستند نمی زارن بهت تلخ بگذره.-مادر ! نمی شه شما هم برگردین ؟-نه عزیزم ! اگه بخوام برگردم دیگه بلیط هواپیما گیر نمیاد در ضمن من که نمی تونم اینا رو با این وضعیت این جا تنها بزارم.فکر می کردم این قدر بزرگ شدی که نیاز به بودن من نباشه اما حالا می بینم که...او میان جمله ی مادرش امد و گفت :-خیالتون راحت باشه من به راحتی می تونم از خودم نگه داری کنم.فقط مشکل من اینه که خونه بدون شما سرد و یخه.-این یکی دیگه به عهده ی توست که فضای خونه رو برای پدرت گرم نگه داری.اتفاقا فرصت خوبیه که با پدرت خلوت کنی شاید هیچ وقت پیش نیومده با هم تنها باشین الان فرصت خوبیه که بیشتر پدر تو بشناسی.تا چشم رو هم بزاری این روزا گذشتن.پاشو پالتوتو بپوش که داره دیر میشه.
قسمت 10-این یکی دیگه به عهده ی توست که فضای خونه رو برای پدرت گرم نگه داری.اتفاقا فرصت خوبیه که با پدرت خلوت کنی شاید هیچ وقت پیش نیومده با هم تنها باشین الان فرصت خوبیه که بیشتر پدر تو بشناسی.تا چشم رو هم بزاری این روزا گذشتن.پاشو پالتوتو بپوش که داره دیر میشه. یلماز و ایماز او را تا فرودگاه همراهی کردند.لحظه ی خداحافظی یلماز با نگاه مهربانش گفت : -بازم پیش ما بیا.بدون از دیدنت خوشحال می شیم.تارا حس کرد نرفته دلش برای همه ی ان ها تنگ شده گفت :-شما هم وقت کردین سری به ما بزنین.یلماز گفت :-در اولین فرصت به دیدنت میام(صدایش را پایین اورد به طوری که برادرش نشنود) می خوام مثل عمه شوهر کنم به یه تهرونی پس تا یه شوهر خوشگل و خوش پوش و پولدار برام پیدا کنی منم خودمو رسوندم اون جا.تارا با شوخ طبعی های یلماز راهی شد.هنگامی که هواپیما اوج گرفت تازه یادش امد چه قدر دلش برای تهران تنگ شده.از این که می توانست به زودی سروش را ببیند احساس خوبی داشت.یک ان چهره ی ایماز جلو نظرش امد.در ایم مدت ایماز با نگاه به او فهمانده بود که به او تعلق خاطر دارد.اما او ایماز را فقط به عنوان پسر دایی خود دوست داشت و بس چون غیر لز سروش نمی توانست به کس دیگری فکر کند.تا هواپیما بر باند فرودگاه مهر اباد بر زمین نشست فقط خاطرات تبریز را با خود مرور می کرد.ئارد سالن فرودگاه که شد با چشم به دنبال پدرش گشت و با دیدن صورت زیبای سروش قلبش به تبش افتاد و زانو هایش شروع به لرزیدن کرد.سروش نیز خیلی زود او را پیدا کرد و با لب خندان و چند گام بلند به سویش امد.بعد از احوال پرسی کوتاهی گفت :- برای اقای ارمان کاری پیش امد که نتوانست بیاد ار من خواستن شما رو از فرودگاه برگردونم منزل...وسیله فقط همین سامسونت رو دارید؟- بله ! ببخشید که باعث زحمت شما شدم.- چه زحمتی ! ما کم به شما زخمت ندادیم.سیلوانا هم می خواست بیاد اما یکی از دوستانش مهمونش بود که مجبور شد پیش او بمونه.سوار اتومبیل که شدند سروش دوباره به حرف امد و گفت :- برای مرگ پدربزرگت متاسفم ! از صمیم قلب به شما تصلیت می گم ! امیدوارم اخرین غم شما باشه.او تشکر کوتاهی کرد و با سکوتش به خیابان خیره شد.هنوز از هیجان دیدن سروش بدنش می لرزید و قادر نبود مثل همیشه با او برخورد کند.در کنار او بودن بدون حضور دیگران یکی از ارزو های دست نیافتنی او بود.حال که به این ارزو رسیده بود چندان برایش خوشایند نبود و به شدت از او خجالت می کشید.او نیز پی به خجالت تارا برده بود و حس می گرد معذب است.هر چند خود او هم دست کمی از تارا نداشت.وقتی ارمان از او خواسته بود که به فرودگاه بیاید از خوشحالی زبانش بند امده بود و اصلا نفهمید فاصله منزل تا فرودگاه را چگونه طی کرد.در این چند روز که تارا را ندیده بود کاملا مصمئن شد که به او دل بستگی پیدا کرده.از سکوت او حوصله اش سر رفت صدای صبط صوت اتومبیل را کم کرد و گفت :- هوای تبریز چه طور بود ؟رویش را به طرف او برگرداند که به ظاهر شش دانگ حواسش به رانندگی بود گفت :- سرد این قدر سرد بود که نمی شد توی هوای ازاد بمونی.دنده اتومبیل را عوض کرد و گفت :- هر شب که هوای تبریز رو از اینترنت چک میکردم می دیدم از همه ی شهر های ایران سرد تره.سروش به خود امد ترسید با این حرفی که زده خود را لو داده باشد به فکر خراب کاری بود که بی فکر بر زبان اورده می خواست یک جوری سر و ته ان را به هم بیاورد که با صدای دل نشین او به خود امد :- شما چرا هوای تبریز رو چک می کردین ؟با مکث جواب داد :- با یکی از بچه های دانشگاه می خواستیم بریم تبریز.- برای تحقیق؟- نه ! دوستم می خواست بره به خونوادش سر بزنه از منم خواست که همراهش برم.او احساس کرد از دروغی که گفته گوش هایش قرمز شده اماتارا حتی یک در صد احتمال نمی داد که او دروغ گفته باشد.بحث را به سیلوانا کشید.تارا احوالش را پرسید و او گفت :- مثل همیشه یه پارچه شیطنت و شور و شوق.- دلم براش یه ذره شده.- مگه فقط دله شما براش تنگ بشه لین قدر همه رو عاصی کرده که فکر نکنم کسی دلش برای او تنگ بشه.- این جوری در مورد سیلوانا حرف نزنید.- جلو رو خودشم میگم.- می دونم نباید بگید سیلوانا بر عکس ظاهرش خیلی دل نارکه.وقتی این جوری میگید حسابی از دستتون ناراحت میشه.- بشه ! چه اهمیتی داره.سروش عمدا این حرف را زد که بداند عکس العمل او در برابر این حرف چیست.او ناباورانه و با سختی با اخم های در هم فرو رفته گفت :- شما چه قدر سنگ دلید ! من فکر می کردم سیلوانا رو خیلی دوست دارین!سروش همراه با لبخند جواب داد :- معلومه که دوسش دارم.- اگه دوسش دارین چه طور دلتون میاد اونو برنجونید؟- این هم یه جور دوست داشتنه.- یعنی همسر اینده تون رو هم این جوری دوست دارید؟او می خواست جواب دهد که تارا بلافاصله گفت:- من معذرت می خوام.قصد نداشتم وارد حریم خصوصی شما بشم.نمی خوام جواب بدید.- اما من میخوام جواب بدم.اوبی صبرانه منتطر جواب سروش بود اما سروش با بدجنسی تمام سکوت کرد.دم در که رسیدند او در حالی که از اتومبیل پیاده میشد همراه به شیطنت گفت :- مطمئنم خیلی وقتا حرفایی که می زنید حرف دلتون نیست.مثل همینی که گفتین براتون مهم نیست که سیلوانا از دست شما ناراحت بشه.فقط می خواستین عکس العمل من چیه.او منتطر جوابی از جانب سروش نماند و باشتاب از ان جا دور شد . سروش با لبخند و یک دنیا عشق نظاره گر رفتن او بود.
- وای تارا نبودی ببینی چه طور حمید رو کنف کردم. - بیچاره حمید!- چی چی بیچاره!پسره ی پرو برگشته میگه امروز خونمون خالیه میتونی ردیف کنی بیای.- خاک بر سرت!ببین چه جوری برخورد کردی که این اجازه رو به خودش داده که این جوری بگه.حالا چی جوابشو دادی؟- گفتم شما همیشه همین طوری هستید تا با طرف اشنا می شید دعوت می کنید خونه ؟ گفت بد تعبیر نکنید فقط می خواستم راحت با هم صحبت کنیم.منم گفتم مگه الان شما ناراحتید.باخنده گفت مزاح می فرمایید.پسره ی پرو همچین قلمبه سلنبه حرف میزد انگار خر گیر اورده.- اخرش چی شد ؟ اونم جواب کردی؟- همون روز بهش گفتم: « چرا شما پسرا این قدر از خود متشکرید؟ تا یه دختر بهتون نگاه میکنه فکر می کنید یک دل نه صد دل عاشقتون شده ! » ولی مگه از رو می رفت تا دیروز هی زنگ میزد می گفت من تو رو برای ازدواج می خوام و از این چرندایت.- سیلوانا بدت نیاد ولی تو دیگه شورش رو دراوردی.این چه مرضیه که دچارش شدی ؟ هر کی که سر رات قرار میگیره به خود وابستش میکنی بعد پسشون می زنی.- این هم یه جور زندگیه.- احمق جان! به این نمی گن زندگی این جور زندگی یه نوع هرزگیه که واقعا تو شان تو و خانواده ات نیست.خدا کنه به زودی عاشق بشی که دست از این کارای احمقانه برداری.- برو بابا !عشق کیلویی چنده ؟ اگه می خوای دوباره موعظه کنی ما نیستیم.به جای این حرفا بگو از تبریز چه خبر؟تارا مختصر برایش توضیح داد.با امدن اقای ارمان سیلوانا ان ها را ترک کرد اقای ارمان طوری با محبت سر دخترش را به سینه فشرد انگار که سال ها از او دور بوده.تارا که از محبت بی شائبه ی پدر لبریز عشق شده بود با بغض گفت :- دلم خیلی براتون تنگ شده بود.- دل من هم تنگ شده بود.بدون وجود تو و مادرت این خونه مثل جهنم بود.اما امشب میبینم که دوباره با حضور قشنگ تو نوانی شد.بیا بشین تعریف کن ببینم چه کارا کردی.- اگه اجازه بدین اول براتون چایی می ارم.مادر تا لحظه ی اخر همش سفارش شما رو می کرد.- یعنی اگه مادرت سفارش نمی کرد به من چای نمی دادی؟- به من میاد دختر بدجنسی باشم؟- مگه میشه تنها دختر من بد باشه!تارا با خنده گفت :-اگه مادر اینجا بود می گفت باز همه شما دو نفر به هم نون قرض دادین.- خدا سایه مادرت رو از سر ما کم نکنه.اولین باره که منو این طوری تنها می زاره.حالا می فهمم که جونم به جون اون وصله . بدون حضورش حتی نمی تونم نفس بکشم.او همیشه ازعشق میان پدر و مادرش لذت می برد.برای خود و پدرش چایی ریخت و به سالن برگشت.از چهره ی در هم پدرش فهمید که چه قدر خسته و چه قدر دلتنگ مادر است.ارام گفت :- اگه خسته هستین می تونین بخوابین من ناراحت نمیشم.روی مبل جابه جا شد و گفت :- نه عزیزم! خسته نیستم با وجود تو دیگه خستگی معنا نداره.خوب تعریف کن ببینم.- چی بگم مرگ خان بابا برام خیلی سخت بود به خصوص برای مادر جون.- خداوند روحش رو قرین رحمت کنه ! باید خوشحال باشی چون مرگ راحتی داشته.عمر خودش را کرده بود.الحمد الله همه ی بچه هاش سر و سامان گرفتن.شکر خدا همه خوشبخت و سالم هستن.دیگه ارزویی توی دنیا نداشت. خوب موقعی بار سفرش رو بست.دفعه پیش که تنهایی تبریز رفته بودم فهمیدم که چیزی به سفرش باقی نمونده ودفعه ی اخریه که او رو می بینم.همیشه دلم شور میزد که نکنه قبل از مرگش جیران نتونه اونو ببینه که شکر خدا لحظه ی اخر پیشش بود.تارا مختصری از خاطرات پدربزرگش را که قبل از مرگش به او گقته بود برای پدرش بازگو کرد.اقای ارمان گفت :- یه چیزایی قبلا از مادرت شنیده بودم.خدا رحمت کنه خانجون رو!نمی دونی چه شیرین زنی بود.وقتی از دنیا رفت تو هنوز بچه بودی تا اخرین دقایق زندگیش همان طور زیبا و سرزنده بود.مهربانی و محبتش ورد زبون همه بود.نمی دونی چه عشقی بین و اونو راموزخان بود.- خان بابا به ارزوش رسید به خانجون ملحق شد.این روزای اخر مدام می گفت ترلان منتظرمه باید برم.پدر! دوست دارم از اشنای شما و مادر بدونم.- اشنایی من و جیران بی شباهت به قصه ها نیست.تارا با هیجان گفت :- پس منتظرم بارم تعریف کنین.- الان ؟!- بهترین موقع ست.- بذار بعدا مادرت تعریف کنه.- پدر! از زبان شما بشنوم لطفش بیشتره.خواهش می کنم!- خوب بلدی منو به حرف بیاری.از خوشحالی دستهایش را به هم کوبید و گفت :- اخ جون ! پس تعریف می کنید.- موافقی شام بریم بیرون؟- شام درست کردم.- بذارش توی یخچال برای فردا ناهار.هوس کردم با دختر گلم شام برم بیرون.- تا شما چاش دوم رو بخورید من حاضر شدم.وارد پارکینگ که شدند دم در با سیاوش رو به رو شدند.اقای ارمان با مهربانی گفت :- با زحمت های تارا !- سروش سرش را پایین انداخت و شرم زده جواب داد :- نفرمایید چه زحمتی!باعث افتختار من بود که تونستم کار کوچکی برای شما انجام بدم.- لطف داری پسرم با تاخیری که داشت میدونم توی فرودگاه خیلی معطل شدی.- به سلامتی جایی تشریف میبرید؟اقای ارمان دستش را روی دوش تارا گذاشت و گفت :- هوس کردم امشب دخترم رو ببرم خیابون گردی.- انشاا.. که بهتون خوش بگذره!- شما هم دوست داری خوشحال میشیم همراه ما بیای.- سپاسگزار از لطفتون.مزاحم خلوتتون نمی شم.با رفتن سروش اقای ارمان اتومبیلش را روشن کرد و گفت :- خدا حفظش کنه پسر مودب و با شخصیته!