انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 13:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  13  پسین »

کولی


زن

 
جیران با سینی چای به جمع ان ها پیوست و گفت :
-چیه باز تو و تارا سالن رو گذاشتین روی سرتون.
سروش به هواخواهی از تارا گفت :
-تارا بی تقصیره همش تقصیر این زلزله خانومه.
سیلوانا زبانش را برای او در اورد و رو به مادربزرگش گفت :
-مامانی شام چی داریم ؟
الهه به جای او جواب داد :
-به جای اینکه هی به فکر شکمت باشی با تارا برین لباساتون رو عوض کنید الانه که مهمونا از راه برسن.
هر دو به هم نگاه کردند و گفتند:
-مهمونا ؟!
-اره ! خاله اینا دارن میان.البته شهرام و ستایش هم با اونا هستن.ظاهرا شهرام تونسته مرخصی بگیره.
سیلوانا گفت :
-می دونستم اونام میان شهرام همیشه تا جواب قطعی نگیره صداشو در نمیاره حالا چه طور خاله یهو تصمیم گرفته بیاد این جا ؟! اخه قرار بود برن شمال.
اکرم خانم گفت :
-به جای اینکه زل بزنید به من با هم برین لباساتون رو عوض کنین.
با هم وارد اتاق شدند.تارا مانتویش را به رخت اویز اویزان کرد و گفت :
-از امشب شمیم هم به جمع ما اضافه میشه.
-تعجب من اینه که خاله چطور راضی شده بیاد.
-کجای این تعجب داره ؟
-اخه خاله همیشه چسبیده به خونواده ی شوهرش.
-حالا یه بار اومده این طرفی تو حرفی داری؟
-نه ! خیلی هم خوشحالم.این روز ها هر چه شلوغ تر باشه بیشتر خوش می گذره , هر چند از شمیم خیلی خوشم نمیاد خیلی لوسه.
-خوب نیست ادم پشت سر کسی این طور حرف بزنه.
-باشه مادربزرگ...موندم چی بپوشم اگه فقط خاله اینا بودن مهم نبود.اما با وجود کیان دیگه نمی شه ساده بپوشم.
-خوب راه راه بپوش!
-بی نمک لوس ! می خوام بلوز و دامن بپوشم.
-وحتما می خوای دامن مدل ماهی تو بپوشی؟
-بله ! دامن سبز تیره براق با بلوز استین کوتاه سفیدم که یقه اش ابشاریه.
تارا یک لنگه ابرویش را بالا داد و گفت :
-پس می خوای تیپ بزنی این جور که معلومه می خوای دل این کیان بیچاره رو بلرزونی.البته چشمم اب نمی خوره این یکی به دام تو بیفته قیافه اش بدجوری مثبت می زنه.تازه با اومدن شمیم یه دفعه دیدی ورق برگشت و از اون خوشش اومد.
-نه بابا ! شمیم خراب سروشه می میره برای یک نگاه سروش.
تارا حس کرد اب یخ روی سرش ریختند.بلافاصله به بهانه ی لباس در اوردن سرش را توی کمد فرو برد که او متوجه تغییر قیافه اش نشود.از داخل کمد گفت :
-سروش چی اونم دوستش داره ؟!
-نه بابا !برعکس سروش هیچ علاقه ای به اون نداره.همیشه پشت سرش می گه « دماغ کلنگی ریقو دراز بد قواره »
سرش را از داخل کمد بیرون اورد.به زور جلو خنده اش را گرفت گفت :
-بیچاره شمیم ! خودشم می دونه علا قه اش یک طرفه ست ؟
به سختی دامنش را بالا کشید و جواب داد :
-اره می دونه ! ولی این قدر پررو تشریف داره که نگو.بیا این زیپ دامن رو برام بکش بالا.
لباس هایش را که پوشید تارا از او فاصله گرفت.سرتاپایش را نگاه کرد دامن از کمر تا زانو تنگ و چسبان و بعد به طرز زیبایی گشاد شده بود گفت :
-نمی ری تو ! چه قدر بهت میاد شدی مثل ماهی.فقط موهات نیاز به سشوار داره.
سیلوانا یک جفت صندل سفید که روی ان مهره های سبز رنگ داشت پوشید که به قول خودش با بلوزش ست شود.بعد رو به تارا کرد و گفت :
-از حالا گفته باشم امشب زیادی شیک نمی پوشی.نمی خوام چشمش تو رو بگیره.هر چند تو دیوونه گونی هم بپوشی خوشگل تر از من به پشم می یای.خیالم راحته که تو عزضه تور کردن نداری.
تارا در دل با خود گفت « من عشق خودمو دارم.» در جواب گفت :
-نگران نباشم مثل ملکه ها لباس بپوشم با این عشوه هایی که تو می ریزی فقط مجذوب خودت می شه.فقط جون من اون سوسک پلاستیکی رو فاکتور بگیر.
او یک رشته مروارید درشت به گردنش انداخت که با یقه باز بلوزش جلوه زیبایی داشت.لبخند نمکی زدو باشیطنت گفت :
-شرمنده یک ساعت سر لین سوسک با اون پسره چونه زدم حالا از خیرش بگذرم ؟ محاله !
-می ترسم سروش عصبی بشه بعدا دعوات کنه.
-نگران سروش نباش اون به کارای من عادت داره.
-حداقل بگو می خوای چیکار کنی.
-مزه اش به اونه که ندونی ؛ بریم بیرون انگار زنگ زدن.
-ای وای ! من هنوز حاضر نشدم . تو برو من میام.
سیلوانا از اتاق که خارج شد سروش به همراه کیان واترد سالن سدند.سروش با اشاره به او گفت :
-به زلزله ده ریشتری خونه ی ما اشنا شو خواهرم سیلوانا.
کیان با دیدن او در ان لباس شیک و ارایش ملایم شگفت زده شد زیرا که همیشه او را در حین ارتکاب جرم با چهره ی مضطرب دیده بود.از طرز معرفی سروش لبخندی بر لب اورد سرش را پایین انداخت و خیلی مودب جواب داد :
-از اشنایی با شما بسیار خرسندم.
سروش دست او را کشید و به سوی پدربزرگ و مادربزرگش برد.تشریفات معارفه که به پایان رسید سروش گفت :
-خاله اینا هنوز نیومدن؟
سیلوانا جواب داد :
- نه! شاید تو ترافیک تهران-کرج موندن.
     
  
زن

 
قسمت 21



سروش دست او را کشید و به سوی پدربزرگ و مادربزرگش برد.تشریفات معارفه که به پایان رسید سروش گفت :
-خاله اینا هنوز نیومدن؟
سیلوانا جواب داد :
-نه! شاید تو ترافیک تهران-کرج موندن.
الهه گفت :
-نمی دونم چرا دیر کردن!
اقای شادمان روزنامه ی دستش را روی میز گذاشت و گفت :
-به گفته ی سیلوانا جان حتما توی ترافیک موندن.
الهه به سیلوانا اشاره کرد سینی چای را بگرداند.او از خداخواسته به سرعت کام هایش افزود.
الهه ارام گفت :
-وقتی سروش داشت تو رو معرفی می کرد خندم گرفته بود می خواستم بگم قبلا با هم اشنا شدن و مزه ی زلزله شو چشیده.فقط دعا کن موضوع تصادف لو نره.
-ا.مامان.......
با اشاره به سینی گفت :
-خودتو لوس نکن.حواست به سینی باشه چپه اش نکنی.
-چشم قربان ! این قدر هم دست و پا چلفتی نیستم.
-این یکی رو دیگه مطمئن نیستم.برو دیگه کم حرف بزن.
سینی چای را اول به پدربزرگش تعارف کرد.سروش سعی داشت با موبایل شهرام ارتباط برقرار کند که دلیل تاخیر ان ها را بداند.همین که او نزدیک ان ها شد چای تعارف کند سروش سینی را خودش گرفت و به کیان تعارف کرد.او حسابی حرصش گرفت.کنار مادربزرگش نشست.کیان درست مقابل او قرار داشت اما کوچک ترین نگاهی هم به سمت او نمی کرد.تارا نیز از اتاق خارج شد و بعد از احوال پرسی کنار او نشست و اهسته گفت :
-موقع احوال پرسی یاد دو روز پیش افتادم.از خجالت مردم و زنده شدم.
سیلوانا دستش را جلو دهانش گرفت و به همان اهستگی گفت :
-زنده نمی شدی بهتر بود.خل چل ! انگار قتل کردیم.بالا رفتن از دیوار مردم که دیگه جرم نداره.
خود سیلوانا هم خنده اش گرفت و دوباره ادامه داد :
-در ایم مورد حق با توئه یه کمی شیطونی کردم.
تارا زیر چشمی نگاهی کوتاه به سروش انداخت که گرم صحبت با کیان بود.گفت :
-چه عجب یه بار حق رو به من دادی!
صدای قیژ در فلزی ویلا به گوش رسید و متعاقب ان صدای ترمز اتومبیل شهرام و خاله عهدیه به گوش رسید.به دقیقه نکشید که در سالن باز شد و سانیار و سارینا با سر و صدا وارد شدند.همهمه ای به پا شد.خاله عهدیه با هیکل چاق و قد کوتاهش هن و هن کنان و چمدان به دست وارد شد پشت سرش شمیم و پدرش ستایش و بعد ستایش و شهرام به همراه سپند وارد شدند.
کیان با امدن مهمان ها معذب شد و میان این خانواده احساس کرد وصله ی ناجوری است.ارام به سروش گفت :
-اگه اجازه بدی من زحمتم رو کم می کنم.
سروش متعجب نگاهش کرد و گفت :
-بری؟! مگه تو شام دعوت نیستی!
-اگه اجازه بدی یه شب دیگه مزاحم می شم.
سروش دستش را روی شانه ی او گذاشت و گفت :
-این چه حرفیه مرد ! می دونی که مراحمی در ضمن امشب باهات کار دارم.حیف نیست توی این جمع شلوغ نباشی و ساز نزنی.من کلی تعریف تو رو پیش پدربزرگ و مادربزرگم کردم اون وقت می خوای در بری.
سارینا و سانیار که روی پاهای سروش بودند پایین پریدند و زل زدند به کیان و با هم گفتند :
-عمو! بمونید خواهش می کنیم.
سروش موهای سارینا را نوازش کرد و گفت :
- لااقل دل اینا رو نشکون.
     
  
زن

 
قسمت 21
سروش موهای سارینا را نوازش کرد و گفت :
- لااقل دل اینا رو نشکون.
سروش موهای سارینا را نوازش کرد و گفت :
-حداقل دل اینا رو نشکن.مطمئن باش بهت بد نمی گذره.می خوای برم دنبال عمه ات اونم بیارم تنها نباشه؟
-نه ! اون حالا خوابیده.
سپند و شهرام هم کنار ان ها نشستند.سپند رو به کیان گفت :
-اقا به جمع شلوغ و پر سر و صدای ما خیلی خیلی خوش اومدی.
کیان سرش را پایین انداخت و گفت :
-باعث افتخار منه که در جمع شما باشم.
سروش نگاهش کرد و گفت :
-ای کلک ! بذار اضافه کنم داشتی در می رفتی که به زور نگهت داشتم.
شهرام خندید و گفت:
-حق داره . ببین سارینا و سانیار وروجک چه سر و صدایی راه انداختن.
کیان با محبت نگاهش را به بچه ها دوخت و گفت :
-بچه ها شیرینی هستن خدا حفظشون کنه.
در گوشه ی دیگر سالن خانم ها ولوله ای به پا کرده بودند.خاله عهدیه توی مبل فرو رفته بود و مدام از خنده ریسه می رفت.صدای غش غش خنده اش سالن را پر کرده بود.تارا کنار شمیم نشسته بود و به نیم رخ او زل زده بود.ناخوداگاه چشم هایش روی بینی او متمرکز شد و یاد حرف های سیلوانا افتاد که سروش گفته بود دماغش مثل کلنگ است لبش را گزید که نخندد.مسیر نگاهش را تغییر داد و به سیلوانا خیره شد که دستش را به مهره های گردنبندش گرفته بود و نگاهش به گوشه ی سالن بود.رد نگاهش را دنبال کرد و دید نگاهش روی کیان ثابت مانده.با ارنجش ضربه ای به پهلوی او زد و گفت :
-کشتی خودتو کم نگاش کن.
چرخید به طرف تارا و گفت :
-بره گمشه مثل هالو می مونه.این دیگه کیه!مثل دخترای خجالتی فقط فرش رو نگاه می کنه. اگه غلط نکنم الان می دونه این فرش ها چند تا گل دارن.
تارا کمی خودش را عقب کشید شمیم صدایش را نشنود گفت :
-نکنه انتظار داری توی این یه لشکر ادم فقط زل بزنه به تو.اول نفر داداشات حلقه اویزش می کنن حالا دیگه بقیه بمانن.
سر سفره شام سیلوانا ظرف سالاد را جلوی دست خود گذاشت و گفت :
-من برای همه سالاد می کشم تارا تو ظرفهای سالاد رو بذار جلو دستم شمیم تو هم هر کدوم رو که من می کشم بذار جلو دستشون.
هنگامی که می خواست یرای کیان سالاد بکشد سوسک پلاستیکی را توی ظرف انداخت و رویش را با سالاد پر کرد.تارا رنگش پرید و گفت :
-سیلوانا خواخش می کنم این کا رو نکن!
-تو چرا می ترسی؟
ظرف سالاد رو به شمیم داد و گفت :
-این مال دوست سروشه بده به خودش.
نگاه تارا به شمیم بود که ظرف سالاد رو جلوی دست کیان گذاشت.سیلوانا هم طوری سر سفره قرار گرفت که کیان را به خوبی میدید.همان طور که به او خیره شده بود برای لحظه ای کوتاه نگاه کیان هم به او افتاد البته فقط چند ثانیه.
اضطراب تارا کم کم به سیلوانا هم انتقال پیدا کرد.هر دو چشم به دست کیان داشتند که ظرف سالاد رو به دست گرفت و با طمانیمه شروع به خوردن کرد .قاشق اول ، قاشق دوم و بعد مکث طولانی رنگ از رخسار تارا پرید و لی سیلوانا خونسرد لب هایش را می گزید که خنده اش را کنترل کند.
کیان از دیدن سوسک درون ظرف سالادش حسابی جا خورد.ظرفش را تا انجایی که می توانست بالا گرفت که دیگران متوجه نشوند.می دانست که سالاد را سیلوانا خالی کرده.نگاهی گذرا به او انداخت متوجه شد که او سعی دارد خنده اش را کنترل کند فهمید که عمدا این اتفاق افتاده شک کرد که سوسک واقعی باشد در حالی که چندشش می شد با پشت قاشق فشاری به سوسک اورد و متوجه شد پلاستیکی است.با خود گفت « عجب شیطونیه ! » یک برگ دستمال کاغذی برداشت و هنگامی که مطمئن شد غیر از سیلوانا کسی به او نگاه نمی کند سوسک تقلبی را درون دستمال کاغذی انداخت و داخل جیب پیراهنش گذاشت
     
  
زن

 
.هنگام جمع کردن سفره تارا اهسته کنار گوش او گفت :
-شانس اوردی طرف رعایت کرد.پاک ابروی خودتو پیش اون بردی.اول زدی ماشینشو داغون کردی بعد از روی دیوار خونشون رفتی بالا حالا هم که این طوری سوسک انداختی تو غذاش !
او بشقاب ها را روی هم چید و گفت :
-اون جوری که می خواستم نشد طرف زیلدی شجاعه.
تارا لیوان ها را روی سینی چید و گفت :
-انتظار داشتی مثل دخترا جیغ بکشه.
شمیم با دستمال سفره به ان ها پیوست و گفت :
-چیه هی با هم پچ پچ می کنین ! بگین ما هم بخندیم.
تارا از وقتی شنیده بود او دل در گرو سروش دارد دل خوشی از او نداشت.سینی را بلند کرد و گفت :
-خنده دار نبود خیلی هم غصه دار بود.
سیلوانا خندید و گفت :
-می ترسم بگم اشکت در بیاد.
شمیم مشغول پاک کردن سفره شد و گفت :
-اگه این طوریه پس نگو چون حال گریه کردن ندارم.
به یک ساعت کشیده نشد که ظرف ها شسته شد و خشک کردن توی کابینت ها جا گرفت و خانم ها از اشپزخانه به جمع توی سالن پیوستند.به اصرار سروش کیان ویولونش را از داخل جعبه ی زیبایش بیرون اورد.ان قدر با مهارت ارشه را به سیم های ویولون می کشید که حتی سارینا و سانیار کوچولو هم ساکت شده و با حیرت به دست کیان چشم دوختند.کم کم صدای بم و دلنشین او همراه صدای ساز بلند شد.او به جز سازش به کسی نگاه نمی کرد انگار که فقط خودش بود و نوای ویولونش از سکوت سنگینی که بر سالن حاکم بود مطمئن شد که با صدای خود و سازش همه را تحت تاثیر قرار داده.
به محض تمام شدن متعاقب ان صدای دست زدن در سالن پیچید و در خواست مجدد.دقیقا تا اخر شب ساز و اواز ادامه داشت.عقربه های ساعت که دوازده را نشان داد او ساز را درون جعبه گذاشت و عازم رفتن شد.
سروش سپند و شهرام او را تادم در ویلای خودشان همراهی کردند.او از ان ها که فاصله گرفت بی صدا وارد ویلا شد که عمه اش را بیدار نکند.دلش می خواست کمی در هوای ازاد قدمی بزند.به طرف لانه خرگوش ها رفت.خرگوش ها ارام در لونه ی خود خوابیده بودند.به ارامی از لانه فاصله گرفت که ارامش ان ها به هم نزند.به دیوار تکیه داد و به اسمان نیمه ابری چشم دوخت یک ابر بزرگ و سیاه وسط اسمان بود.گوشه ی چند ستاره ی زیبا از لای ابر ها نمایان بود ان قدر شفاف و براق بودند که او ناخوداگاه لبخندی بر لب راند.با وزیدن بادی که شروع شد احساس سرما کرد و به طرف عمارت برگشت.از چراغ های عمارت که همگی خاموش بودند مطمئن شد که عمه اش خواب است.بی صدا در را بست و پاورچین پاورچین وارد اتاقش شد.لباس های راحتی خود را بر تن کرد و روی تخت دراز کشید اما اصلا خوابش نمی امد.تمکام ذهنش دور و بر خانواده سروش می چرخید.خانواده سروش یک خانواده اد و شلوغ و پر سر و صدا بودند درست بر عکس او.شب خوش و پر خاطره ای را با ان ها گذرانده بود.چهره ی پر از شیطنت سیلوانا جلو نظرش ظاهر شد.سوسک پلاستیکی را از جیب پیراهنش بیرون اورد.با نور کم اباژور خیلی معلوم نبود.برق اتاق را روشن کرد و با دقت بیشتری ان را نگاه کرد.ان قدر طبیعغی درست شده بود که مشکل می شد باور کرد پلاستیکی است.لحظه ی ورودش به منزل ان ها را پیش رو اورد.او در ان لباس های تنگ و زیبا خیلی خواستنی شده بود مخصوصا وقتی با ان صندل های پاشنه دارش÷ با ناز و کرشمه راه می رفت.
سوسک بدلی را جلو ایینه چسباند دوباره چراغ را خاموش کرد و روی تخت خوابش برگشت و تا زمانی که به خوا رفت چهره ی سیلوانا جلو چشم هایش بود.
-ببخشید بچه ها من خیلی خوابم میاد شب خوش !
اما خوابش نمی امد یه جورایی بی قرار بود.صدای زیبای کیان و صدای سازش هنوز توی گوشش بود و ان چشم های درشت سیاه که پر از راز و رمز به نظر می امد یک ان از خاطرش محو نمی شد.هرگز تصور نمی کرد که او صدایش به این قشنگی باشد و با این مهارت ساز بزند.در این دو سه روز که او را هر روز می دید حس می کرد به او وابسته شده هر بار که بیرون می رفت دلش می خواست او را ببیند ومدام از پنجره اتاقش کشیک او را می کشید که کی از ویلا خارج می شود.به این فکر کرد که او با دیدن سوسک بدلی در موردش چه فکر کرده.با صدای شمیم از فکر و خیال بیرون امد.شمیم با حرارت از عشق سروش می گفت و تارا با حوصله به حرف رقیبش گوش می کرد در اخر حرفایش به او گفت :
-سروش چی ؟ اونم تو رو دوست داره ؟
     
  
زن

 
سیلوانا برعکس شب های پیش پر حرفی نکرد.پشتش را به شمیم و تارا کرد و گفت :
-اره ؟
تارا حس کرد با شنیدن این کلمه اب یخ روی سرش ریختند ارام با لرزشی در صدا گفت :
-از کجا مطمئنی؟
-از نگاه کردنش . سر سفره شام به من گفت که چه قدر خوشگل شدم.
سیلوانا به طرف ان ها چرخید روی دستش تکیه داد وگفت :
-شمیم ! نمی خوام ناراحتت کنم اکا دوست ندارم الکی خودت رو امیدوار کنی.بهتره بدونی که سروش اصلا تو رو دوست نداره.بعدش هم کم دروغ تو دهن اون بذار ؛ سروشی که من میشناسم اهل این حرفا نیست که به تو بگه چه قدر خوشگل شدی!
شمیم همیشه از رک بودن سیلوانا ناراحت می شد.سعی کرد عصبی نشود اما نتوانست گفت :
-یعنی تو میگی من الکی میگم؟!
-صد در صد !
تارا از ترس این که در گیری به وجود بیاد گفت :
-سیلوانا خانوم ! این قدر در مورد داداشت مطمئن نباش .اون که نمیاد به تو بگه من کی رو دوست دارم.
سیلوانا موهای جلوی پیشانیش را کنار زد و با حرارت بیشتری گفت :
-درسته ولی این رو هم مطمئنم که هیچ علاقه ای قلبی به شمیم نداره.من اگه رک حرف می زنم برای اینه که شمیم سعی کنه اون رو فراموش کنه الکی دل خودش رو به اون خوش نکنه.
شمیم به حالت قهر پشت به ان ها کرد و گفت :
-من خودم عقلم میرسه چی کار کنم.لازم نیست تو برام تصمیم بگیری.
سیلوانا او را به سمت خود چرخاند و گفت :
-باز بهت بر خورد ؟! اخه الاغ جان ! من چون دوست دارم واقیعت رو بهت گفتم حالا نمی خوای باور کنی برو به جهنم.
شمیم دیگر کوتاه امد و هیچ جوابی به او نداد.او هم پتو را روی سرش کشید و پشت به ان ها کرد.تارا غصه دار نگاهش را به سقف دوخت.دلش نمی خواست هیچ کس به غیر از خودش به سروش فکر کند.سروش فقط عشق او بود و بس.تا وقتی برای خواب به اتاق امدند تمام حواسش به سروش بود خیلی سعی کرد از او اتو بگیرد که دلیل بر دوست داشتن شمیم باشد اما چیز مشکوکی ندید و تمام نگاه های سروش خیلی معمولی و برخورد هایش عادی در حد فامیلی بود و به قول سیلوانا اصلا شمیم را تحویل نتمی گرفت چه برسد به این که محبتی به او داشته باشد.
     
  
زن

 
قسکت 22
مشکوکی ندید و تمام نگاه های سروش خیلی معمولی و برخورد هایش عادی در حد فامیلی بود و به قول سیلوانا اصلا شمیم را تحویل نتمی گرفت چه برسد به این که محبتی به او داشته باشد.
ایینه ی دل خود را برمی دارم و به ایوان می روم.ابر های پراکنده ی بهاری چون پرنیان هایی پاره پاره در حال گذرند گاه رگباری تند و کوتاه می زند گاه افتاب می تابد گاه پرنیان ابری از روی افتاب می گذرد و لحظه ای سایه ای دلنواز دستی بر سر باغ می کشد.
و دل من این روز ها چه اش شده ؟ درست به مانند همان ابر های پراکنده ی بهاری....
کیان خودکار را لای دفترش گذاشت و به پشتی تکیه داد.افتاب بهاری از پشت شیشه ی پنجره مستقیم به صورتش می تاپید و گرمای دلچسب بهاری را با لذت زیر دهانش مزه مزه می کرد.لحظات برایش شیرین و پر از ارامش بود.در ان لحظات بیشتر مایل بود زمان بایستد و او همچنان از ان حال فیض ببرد اما این لحظات نادر مثل تمام لحظه های شیرین دیگر کوتاه بود.صدای شهره او را از ان حال خارج کرد.به خود امد و چشم هایش را باز کرد و از روی صندلی برخواست از اتاق خارج شد.شهره به سبد بزرگ اشاره کرد و گفت :
-بذارش پشت ماشین.
به طرف سبد امد و غرلند کنان گفت :
-شهره جون ! هنوز ساعت هشت صبحه از حالا زود نیست؟
شهره سبد دومی را هم کنار سبد اولی قرار داد و گفت :
-کم غر بزن خوشگل پسر!
کیان خندید و گفت :
-خوب رگ خواب من دستتون اومده.
-وا...! خوب خوشگلی دیگه.
-فقط عمه ام تعریف می کنه.
-مطمئن باش دخترا هم مثل من فکر می کنن.
سبد ها را برداشت و گفت :
-خدا کنه , حالا نمی شد بعدا می زاشتیم پشت ماشین؟
-تنبل خان ! حالا سر صبر بزاری پشت ماشین بهتره از این که اون موقع عجله عجله کارت رو انجام بدی.سیخ کباب ها رو گذاشتم رو میز ایوان فراموش نکنی اونا رو هم بزاری پشت ماشین.
می دانست نمی تواند حریف عمه خانوم بشود.سبد ها رو مرتب پشت اتومبیل گذاشت بعد سیخ کباب و زیر انداز.هر بار که می خواست در صندوق عقب را ببندد شهره یک وسیله دیگر اضافه می کرد و او غرلند کنان می گفت :
-حالا لازمه این همه وسیله ببریم؟
شهره شالش را به خود پیچید و گفت :
-انگار فراموش کردی مهمون داریم ؟ درست نیست تو اولین برخورد اول چیزی کم باشه.
او در صندوق عقب اتومبیل را بست و به اتومبیل تکیه داد و گفت :
-اگه می دونستم به خاطر مهمونی رفتن اون شب من قراره این همه توی زحمت بیفتین هرگز نمی رفتم.
شهره به طرف در مرودی رفت و گفت :
-بیا تو صبحونتو بخور کم در و وری بگو.
دنبال سرش دوید.در را بست و پشت میز اشپزخانه نشست.شهره قوری را از روی سماور برداشت و برای خودش و او چای ریخت و به نگاه گیج او خیره شد و با لبخند گفت :
-چرا این جوری نگام می کنی.
کیان دست هایش را روی میز کهنه و قدیمی گذاشت و گفت :
-نمی دونید چه قدر برام لذت بخشه وقتی برام چای می ریزی.
-ای زبون باز ناقلا!
شهره هم پشت میز نشست و گفت :
-وقتی دیروز خانوم شادمان اومد اینجا ما رو برای امروز دعوت کرد وظیفه ی خودم دونستم که منم اونا رو دعوت کنم.بنده ی خدا زیر بار نمی رفت و می گفت اخه ما یه لشکریم و شما دو نفر.منم گفتم غیر از کباب چیز دیگه ای درست نمی کنم.تازه گوشت کبابی هم که اماده خریدیم.همه ی ظرف و ظروف ها هم که یه بار مصرفه.
با این که برخورد اول بود اما خیلی از اون خوشم اومد.زن خون گرم و با محبتی به نظر میاد.بعدشم لازمه گاهی از این مهمونی ها بدیم.دیگه وقتشه دست و پاتو بند کنیم.
کیان چایش را هم زد و گفت :
-منظورتون رو نمی فهمم.
ظرف پنیر را جلو دست او گذاشت و گفت :
-واضح تر از این ! باید با اونایی که دختر دارن بیشتر رفت و ماد داشته باشیم بلکه گلوی تو پیش یکی گیر کنه.
با خنده گفت :
-پس می خواین از شرم راحت شین.
مربا را به عادت همیشه با حوصله خاصی روی نان مالید و گفت :
-این طور فکر کن.حالا اون شب رفتی خونشون دختر داشتن یا نه ؟
-تو رو به خدا سر به سرم نذار.
-من کاملا جدی هستم شوخی هم نمی کنم.
از شر لقمه نیمرو که خارج شد گفت :
-من هنوز دانشجو هستم تازه بعد از درس باید برم سربازی.
-بهونه نیار یه جوری میگی سربازی هر کی ندونه فکر می کنه بتید دو سال خدمت کنی.قبل از دانشگاه رفتن 1 سال و نیم از سربازی رو گذروندی فقط چند ماهت مونده.فعلا برای این جر و بحث ها زوده.برو یه دوش بگیر که حسابی موهات چرب شده.
-نخیر انگار امروز شمشیر رو از رو بستین.اخه عمه ی خوشگلم این چربی مال کرم موئه نه کثیفی.
-این ات و اشغالا چیه به موهات می مالی ! اخرش کچلت میکنه.باز ژل بهتر از اینه.خدا بیامرز پدرت عین الان تو بود.هر بار میدیدیش یک کیلو ژل یا واکس مو روی موهاش بود.
شهره نگاه پر از اشکش را از دید او دزدید و به بهانه چایی ریختن پشت به او کرد.اما او تیز تر از این حرفا بود.می دانست که هر بار که اسم پدرش وسط می اید اشک عمه اش جاری میشود.سعی کرد جو را عوض کند :
عمه ! زغال ها رو تو سبد گذاشته بودی؟
همان طور که پشت به او داشت جواب داد :
-اره عمه جون ! پاشو برو دوش بگیر خودم میز رو جمع میکنم.
-وقتی می گین عمه جون احساس می کنم دیگه پیر شدی.
شهره خندید و گفت :
- احساس می کنی ؟ یه نگاه به این موهای سفیدم بنداز تا مطمئن شی.
     
  
زن

 
از پشت میز بلند شد.به هوای کمک سینی را از روی میز برداشت و گفت :
-کاش مروارید رو با خودمون می اوردیم.
شهره ته مانده نیمرو را از بشقاب خالی کرد توی سطل زباله.به او نگاه کرد که تکیه داده بود به کابینت و با موی سرش ور میرفت و دست دیگرش تکیه به کابینت داد گفت :
-دلم نیومد شب عیدی اونو از خانواده اش جدا کنم.بلاخره اونم حقی داره.ولی وقتی نیست تازه می فهمم چه قدر کمک حالمه.اگه اون نباشه من کی از کارا بر میام.
-مروارید زن خوبیه برعکس خدمت کار های دیگه واقعا دل میسوزونه.
-همین دیشب این جند دونه ظزفی که شستم و سبد ها رو اماده کردم انگارز به اندازه ده سال کار کردم.تو که هنوز وایسادی!برو دیگه.
-نمیشه نرم حموم به خدا تنو بدنم تمیزه.
-خودت می دونی مرغ عمه ات یه پا داره.
-اینم می دونم که اون یه پا قدرتش خیلی زیاده.
شهره با خنده گفت :
-حالا که می دونی پس کم زل بزن به این درو دیواتر بدبخت برو حموم.
چشم بلندی گفت و به سوی حمام رفت.حمام بزرگ و موزائیک های قدیمی سیاه شده ی ان با دیوار های سیمانی بد ریخت به جای این که ارامش به او بدهد دچار وحشت شد و زودتر از همیشه از مام خارج شد و رو به شهره که روی مبل لم داده بود گفت :
-همه جای این ویلا قشنگه به جز حمامش ایم چیه اخه ! ادم وحشت می کنه.سقفش خیلی بلنده.این قدر سرد بود که مجبور شدم گربه شور بیام بیرون.
شهره سرش را بلند کرد چشم های ریزش را که در اثر جبر روزگار ریز شده بود به او دوخت و گفت :
اره !قبول دارم.حمومش وحشتناکه.باید بدم درستش کنن تابستون حتما این کارو می کنم.
-می شه توش وان هم گذاشت.
-همین خیالو داشتم.برو موهاتو خشک کن تا سرمانخوردی.در ضمن لباس گرم بپوش هوا دوباره ابری شده انگار خیال باریدن داره.
همان طور که داشت با حوله اب موهایش را می گرفت گفت :
-اگه بارون بیاد که همه چیز می ریزه بهم.راستی با خانم شادمان ساعت چند قرار گذاشتین.
-ده و نیم.
به طرف اتاقش رفت و گفت :
یک ساعت دیگه.
وزش باد اب های درخشان رودخانه را اشفته و طغیان زده کرده بود و غنچه های کنار رودخانه بر اثر باران شب پیش به گل نشسته بود.زمین یک پارچه سبز مخملی بود و گاهی در گوشه کناری از ان گل هایی به رنگ زرد و بنفش با شقایق های قرمز چشم را نوازش می کرد و به فاصله دورتر کوه های سر به فلک کشیده که قله ی انان از سفیدی برف می درخشید و به این منظره ی بدیع زیبایی خاصی بخشیده بود.تنها چند خانه کوچک روستایی با فواصل نا منظم نظم این طبیعت بکر را به هم زده بود هر چند که ان هم زیبایی خاص خود را داشت.
اتومبیل یکی پس از دیگری از راه می رسیدند و سکوت طبیعت را با صدای موسیقی شادی که از ضبط صوت اتومبیل ها به گوش می رسید در هم می شکستند.بعد از توقف اتومبیل ها و باز شدن در ها همهمه ای به پا شد.بچه ها شادی کنان دنبال هم می دویدند.بزرگتر ها بعد از معین کردن جا.زبر انداز ها را پهن کردند و جوان تر ها چادر را علم کردند.
بلافاصله بساط چای مهیا گشت و ظرف شیرینی و تنقلات از سبد ها ی پیک نیک خارج شد.شهره می خواست چای بریزد اما الهه و جیران نمی گذاشتند او دست به هیچ کاری بزند وتدارش کردند کنار مادربزرگ و عهدیه بنشیند.
جوان ها نیز برای خود مرز تشکیل دادند دختر ها یک گروه و پسر ها گروه دیگر.شروع پیک نیک را با گشت و گذار اغاز کردند.دختر ها جلوتر و گروه بعدی با فاصله پشت سر ان ها.شمیم و تارا ارام و سنگین گام بر می داشتند ولی سیلوانا نمی توانست مثل ان دو باشد.سبک بال و پر از شیطنت چند گام جلوتر از ان ها بود با اخم به سوی ان ها برگشت عینک دودی اش را از روی چشم برداشت و گفت :
-یه ذره تند تر قدم بردارین می میرین ؟ حالا خوبه من دو برابر وزن شما رو دارم.
تارا به نفس نفس افتاده بود ایستاد نفسی تازه کرد و گفت :
-سر بالایی نفس ادم رو می بره.
شمیم هن هن کنان گفت :
-من موندم تو این همه انرژی رو از کجا اوردی!این قدر سبک گام بر می داری انگار داری رو اسفالت صاف قدم میزاری!!
سیلوانا عینک را دوباره به چشم هایش زد.این طوری زیر شیشع عای تیره رنگ عینک معلوم نبود کجات رو دید می زند.به پسر ها نگاه کرد که به ان ها نزدیک می شدند گفت :
-تو یکی دیگه شورش رو دراوردی حالا خوبه مثل نی قیلون می مونی این قدر سنگین قدر بر میداری.می خوای بگم سروش بیاد کولت کنه؟
شمیم با غیظ صورتش را برگرداند.تارا حسابی حرصش در امده بود.لب باز کرد که حرف بزند اما با صدای سپند سکوت کرد :
-چیه ؟ خانوما کم اوردین؟
سیلوانا دست به کمر در حالی که نگاهش به صورت گل انداخته ی کیان بود در دل گفت : « بی شرف ! چه خوشگل شده ! »در جواب سپند گفت :
-من که خسته نشدم.
سروش با دو گام بلند خودش را به او رساتد لپ اش را کشید و گفت :
-معلومه که تو خسته نمی شی تو همین الان می تونی تا قله اورست یک نفس بدویی.
شمیم به سروش نگاه کرد و چشم هایش را چپ کرد و با اخم گفت :
-چه قدر از خواهرت تعریف می کنی؟
سیلوانا ادامس دهانش را باد کرده بود رو به شمیم گرفت ترکاند و گفت :
-چیه ؟ حسودیت شد ؟
سپند وقتی اوضاع رو این طور دید ترسید درگیری لفظی به وجود بیاید چون به خوبی به اخلاق شمیم اشنا بود.عادت داشت همه را به جان هم بیندازد.دست کیان رو گرفت و گفت :
-شکا وایسین به هم نون قرض بدین ما هم میریم بالا.
سیلوانا دو گام جلو تر از ان ها دوید و گفت :
-بهتره منم بیام.
شمیم سرش را بالا گرفت و با اخم خودش را به ان ها رساند.سعی کرد تندتر راه برود اما سروش دست به سینه ایستاده بود و نظاره گر دور شدن ان ها از او که فاصله گرفتند نگاه مهربانش را به تارا انداخت و گفت :
-اگه خسته شدین برگردیم؟
با اشاره به ان ها که بی توجه به این ها بالا می رفتند گفت :
-خسته که شدم اما نمیشه باید با اونا برگردیم.شما اگه دوست دارین برین من خودمو می رسونم.
سروش حس کرد وقتی او حرف می زند قلبش تند تر از همیشه می زند.
     
  
زن

 
قسمت 23
سروش حس کرد وقتی او حرف می زند قلبش تند تر از همیشه می زند.خیس عرق بود.بوی گل ها و گیاهان تازه رسته مست اش کرده بود.به صورت خجالت زده ی او چشم دوخت و گفت :
-بهتره بریم می ترسم دیگران برداشت بد کنن.شمیم رو نگاه کنین هی داره بر می کرده عقب ما رو نگاه می کنه.
سروش فکر کرد فراتر از حد خود پیش رفته بلافاصله لحنش را تغییر داد و گفت :
-من فقط می خواستم شما تنها نمونین.
و دو گام جلو تر از تارا راه می رفت.تارا پا سست کرد که فاصله شان زیاد باشد.دید که او ایستاد و به عقب بر گشت و گفت :
- نگاه کنین اونا دارن میان پایین.حالا که شما پاتون درد گرفته بهتره همین جا صبر کنین تا اونا بیان پایین.
او ایستاد اما سروش به راهش ادامه داد و با گام های بلند خود را به ان ها رساند.شمیم هنوز اخم هایش باز نشده بود و گفت :
-سروش خان انگار تو هم کم اوردی.
ساقه گلی را که گوشه ی لبش بود برداشت بو کرد و گفت :
-نه ! من به خاطر تارا موندم.طفلک پاش درد گرفته بود.
شمیم از حسادت صورتش گلگون شد ولی چیزی نگفت.سپند گفت :
-موافقین رفتیم پایین « وسطی » بازی کنیم؟
سیلوانا زیر چشمی از زیر عینک نگاهش را به نگاه بی تفاوت کیان دوخت و گفت :
-عالیه ! به شرط این که موقع یار کشی زرنگ بازی در نیارین.
سروش گفت :
-هنوز بازی شروع نشده جر زنی می کنی!
کیان در دل گفت : « دیگران باید جر زنی کنن که تو یار اونا باشی . » شمیم گفت :
-هر گروهی سیلوانا باشه منم هستم.
به تارا که رسیدند سیلوانا گفت :
-خسته نباشی!
سروش دلسوزانه پرسید :
-در پاتون بهتر شد ؟
بدون اینکه به او نگاه کند گفت :
-بهترم.
موقع سر پایینی دوباره خانم ها جلو قرار گرفتند و اقایان پشت سر ان ها حرکت می کردند.این بار دیگر سیلوانا عجله نمی کرد و همراه تارا ارام ارام پایین می رفت اما شمیم انگار دنبالش گذاشته بودند جلو تر از همه تقریبا می دوید.سیلوانا نگاهش کرد و گفت :
-دختر خوبیه فقط ایرادش اینه که خیلی حسوده داره خودشو می کشه سروش ازش تعریف کنه.مطمئنم الان از خستگی داره می میره ولی نمی خواد جلو سروش کم بیاره.
تارا سعی کرد طرف او را بگیرد گفت :
-خوب سر پایینی راحت تره اونم انرژِش رو داره این چه ربطی به خود نمایی و سروش داره ؟
-به قول بر و بچه های سینمایی نکته ی حساس این درام در همینه که اون هیچ انرژی نداره.همیشه شل و ول راه می ره به قول سروش انگار این دختر تو بدنش استخون نداره.
-ببنیم سروش خان در مورد ما هم از این الفاظ استفاده می فرماین؟
سیلوانا خندید و گفت :
-تا حالا که نبرده.
-از خندیدنت معلومه که نگفته بگو خجالت نکش.
-من ؟ خنده دار حرف می زنی.منو خجالت ؟ تو که می دونی من همیشه رک حرفمو می زنم.فقط هر وقت می خواد از من ایراد بگیره می گه تارا رو ببین یاد بگیر که منم اون جور موقع ها پر یه خونه بهت فحش میدم.
-تو خیلی به من لطف داری...به هر حال دوست ندارم جلو من شمیم رو تحقیر کنی این طوری نسبت به منم بدبین میشه.
-نگران اون نباش اون به خوبی از پس من برمیاد.اگه من چیزی میگم می خوام جلوش کم نیارم حساب کار دستش بیاد.حالام نگاه وایستاده بهش برسیم چند تا لیچار بارمون کنه.
همان طور که سیلوانا حدس زده بود تا به او رسیدند به سیلوانا گفت :
-خپلی خانوم میبینم که کم اوردی !نفس بدم خدمتتون که به قول داداش جونت تا قله ی اورست یه نفس بدویی؟
سیلوانا خندید و گفت :
-قربونت برم همه که مثل تو غزال تیز پا نیستن.می دونی شمیم از دور که تو رو دیدم یاد دایی مرتضی افتادم که اسمتو گذاشته « پنسل » واقعا اسم برازنده ای برات گذاشته درست مثل مداد می مونی نه ببخشید پنسل.
شمیم لپ هایش را باد کرد و گفت :
-تو خوبی لپ هات داره می ترکه ! بدبخت لاغری مد روزه.
با امدن پسر ها سیلوانا کوتاه امد.از کنار ان ها که گذشتند سپند داشت می گفت :
-با این دخترا مگه می شه یک کلمه حرف حساب زد ؟ اگه ما بپرسیم شاغل هستین یا نه انگار که با این سوال گناه کبیره کردیم.
سروش گفت :
-خودشون دوست دارن بیرون خونه کار کنن حالا جرات داری بگو نمی خواد کار کنی. اون وقت متحجرترین مرد روی کره ی خاکی میشی و فک و فامیل طالبان از اب در می یای.
کیان با خنده گفت :
-ادم نمی دونه با چه ساز این دخترا توی سرش بزنه.
سیلوانا دیگر طاقت نیاورد و از پشت سر ان ها گفت :
-اوهوی !اوهوی ! چه خبرتونه ؟ جنس مخالف رو گرفتین به باد انتقاد ؟
سروش رویش را برگرداند و گفت :
-زلزله ! باز ما گفتیم خاک انداز تو خودتو انداختی وسط
-این مورد فرق می کنه شما دارین به ما توهینت می کنین.
سپند گفت :
-اصلا تو چرا به حرف های ما گوش دادی؟
-من گوش نددم تقصیر باد بود.
شمیم لباس او را کسید و گفت :
-ولشون کن سر وسطی بازی تلافی می کنیم.بذار هی خودشون رو مطرح کنن.
تارا ارام طوری که ان ها نشنوند گفت :
     
  ویرایش شده توسط: ana17   
زن

 
-بهشون نمی یاد ولی همشون با تجربه حرف می زنن.انگار که تا حالا سی چهل تا زن داشتن.
سیلوانا از این اندیشه که کیان دوست دختر داره خون بدنش به سوی قلب او یورش اورد و از روی حسادت گفت :
-کی به اینا اعتنا می کنه ؟ اینا فقط یه مشت حرفن.
به جمع که پیوستند همه با خستگی روی زیر انداز نشستند.سیلوانا مثل بقیه ارام نبود.درونش غوغایی به پا بود و ذهنش طوفان.خودش هم نمی دانست چرا این قدر عصبی است.مدام با خود می گفت : « حتما به این خاطر منو محل نمی ذاره که خودش یکی رو دوست داره. چه قدر من احمقم چه طور تا حالا به فکرم نرسیده بود ؟ » و از این فکر خود حالش بدت ر می شد و دوباره به خود می گفت : « پس من چی که این قدر دوسش دارم ؟ باید این پسر لجوج مال من باشه فقط مال من.» به دستی که فنجان چای را جلوش گذاشت به خود امد و بعد نگاهش را به فنجان و به شخصی که فنجان را جلو دستش گذاشت انداخت.با لبخند کیان دلش لرزید.گفت :
-خسته شدین توی این هوا چای می چسبه.
هنوز تشکری نکرده بود که او چای رو جلو دست سپند گذاشت.ستایش سینی چای را از دستش گرفت و گفت :
-شما خودتون هم خسته اید بنشین من چای رو می گردونم.
از ستایش تشکر کرد فنجان چایش را برداشت و کنار سروش نشست و پشتش را به اتو مبیل تکیه داد .سروش گفت :
-از چای گردوندنت معلومه خونه داریت تکمیله.
شهره که صدای سروش را می شنید گفت :
-علاوه بر خونه داری اشپزی و اخلاقش هم بیسته.اگه دختر سراغ دارین وقت شوهرشه.
کیان خندید و گفت :
-دست شما درد نکنه عمه جون !
سروش هم خندید و گفت :
-نگران زن گرفتن این نباشین این قدر تو دانشگاه خاطر خواه داره که نمی دونه به کدومشون برسه.تازه دوستامون ازش خواهش تمنا می کنن اونایی که نمی پسنده بذاره اونا تور کنن.
کیان رنگش سرخ شد.اصلا دوست نداشت سروش جلو سیلوانا در مورد او این طور حرف بزند فورا گفت :
-سروش ! شوخی نکن الان شهره باورش می شه.اون وقت هر روز باید کلی جواب پس بدم.
سروش گفت :
-کدوم شوخی مرد مومن ؟! می خوام همین حالا با موبایلم به یکی از خاطر خواهات زنگ بزنم ؟ اصلا رو پخش می زارم که همه شون بشنون تا باورت بشه.
همه خندیدند به جز سیلوانا.کیان نگاه کوتاهی به او انداخت اما از روی صورتش نتوانست چیزی بفهمد.اما وقتی دید به جز او همه خندیدند در دل خوشحال شد و با خود گفت : « یعنی ممکنه براش مهم باشم.»
شمیم که کنار او نشسته بود کنار گوشش گفت :
-پدر مادر کیان کجا هستن؟
او هم به همان ارامی جواب داد :
-نمی دونم چیز زیادی ازش نمی دونم فقط تا این حد می دونم که دوست صمیمی سروشه.
کیان و سروش بلند شدند که بساط کباب را مهیا کنند.شهرام و سپند نیز به ان ها پیوستند.سروش از دور به سیلوانا اشاره کردکبریت بیاورد.هنگامی که کبریت را برای ان ها برد کیان کبریت را از دست او گرفت اما اصلا نگاهش نکرد.او عصبی در دل گفت : « پسره مغرور ! مطمئن باش کاری می کنم که تا اخر عمرت منو فراموش نکنی.»
شمیم توپ به دست نزدیک شد و گفت :
-وسطی بازی کردن که فعلا منتفی شد بیا والیبال بازی کینم.
با نگاهی استفهام امیز او را نگریست و گفت :
-من دارم از گرسنگی میمیرم اون وقت بیام با تو والیبال بازی کنم؟
تارا از پشت سر گفت :
-ای شکمو !...شمیم! من به جای سیلوانا بازی می کنم.
شمیم و تارا گرم والیبال شدند.
     
  
زن

 
قسمت 24
-ای شکمو !...شمیم! من به جای سیلوانا بازی می کنم.
شمیم و تارا گرم والیبال شدند.او هم به اتومبیل تکیه داد و به بازی ان ها چشم دوخت گاهی هم نگاه کوتاهی به کیان می انداخت که مشغول اتش درست کردن بود.با صدای ستایش روی برگرداند که گفت :
-قربون خواهر کوچولوم برم ! چیه اخمات تو همه ؟
سروش به جای او پاسخ داد :
-لابد گرسنه اش شده هر وقت سیلوانا عصبی شد بدون گرسنه ست.حالا بعد از ناهار نگاش کن.
ستایش خندید و از ان ها دور شد.او هم به حالت قهر صورتش را از سروش برگرداند.
سروش گفت :
-خوشگل ها که قهر نمیکنن.بیا این گوجه ها رو به سیخ بکش حوصلت سر جاش می یاد.تازه این جوری نزدیک منقل هستی بوی کباب که بهت بخوره اعصابت اروم میشه.
سیلوانا حالت تهاجمی به خود گرفت می خواست جواب بدهد که با قهقه ی سروش خودش هم خندید کیان به لبخندی اکتفا کرد.سیلوانا به ان ها نزدیک شد و گفت :
-انگار فراموش کردی تو از من شکموتری (کیان را مخاطب قرار داد ) اقا کیام ! هر وقت گرسنه میاد خونه غذای خوب نداشته باشیم چنان اخماش می ره تو هم انگار عزیزش مرده.
کیان خندید و گفت :
-می دونم ! هر وقت تو دانشگاه گرسنه می شه هر جور شده از سر کلاس جیم می شه که سر از بوفه در بیاره.تنها دانشج.یی که سر کلاس مدام در حال خوردنه سروشه.
سروش بادبزن را ارام کوبید پشت کیان و گفت :
-داشتیم!
کیان با خندده گفت:
-این به اون در که تو جمع اون همه دروغ راجع به من گفتی.
کیان یکی از صندلی تاشو های مخصوص پیک نیک را از پشت اتومبیل در اورد باز کرد و گفت :
-بنشینید روی این سر پا خسته می شین.
روی صندلی نشست و با حوصله گوجه فرنگی ها را به سیخ کشید.سپند و شهرام که بیکار مانده بودند به شمیم و تارا پیوستند.یک لحظه کوتاه که سروش حواسش نبود سیلوانا گل کوچک قرمزی را که کنار دستش روئیده بود جید و به سوی کیان پرت کرد.رنگ از رخسار کیان پرید که سروش ان را ندیده باشد اما او خونسرد با لبخندی پر از شیطنت نگاهش می کرد.شاخه گل را توی جیب پیراهنش گذاشت.هر کاری کرد نتوانست خود را عادی جلوه دهد به بهانه ای ان جا را ترک کرد .او نفس راحتی کشید و با خود گفت : « پس معلومه حسابی پاستوریزه ست و گرنه این طوری هول نمی کرد. »
سروش با دهان نیم باز چند لحظه به دست او نگاه کرد که سیخ یک دستش و دست دیگرش گوجه را توی هوا نگه داشته بود.مویی را که بر اثر باد روی پیشانیش امده بود پس زد و گفت :
-هی ! چرا خشکت زده ؟ با تو هستم سیلوانا ! معلومه حواست کجاست؟
گوجه را به سیخ کشید مثل همیشه با مهارت بر انچه که در ذهنش می گذشت سرپوش گذاشت و گفت :
-داشتم به شمیم فکر می کردم.طفلک بدجوری گلوش پیش تو گیر کرده.
سروش با پشت دست عرق پیشانیش را گرفت و گفت :
-خیلی بی خود کرده.بهش می گفتی من هیچ علاقه ای به اون ندارم.
سیلوانا گوجه را به دستش داد و سیخ دیگری به دست گرفت و گفت :
-فکر کردی نگفتم؟!مگه به خرجش می ره.
سروش حرص خود را روی بادبزن خالی کرد و با شدت بیشتری باد زد و گفت :
-شانس ماست به خدا ! هر چه کج و کوله ست عاشق سین چاک ما می شه.
او زد زیر خنده و گفت :
-زهر مار ! به چی می خندی ؟دکمه ی لباستو ببند ببین تا کجات معلومه.
بدون اعتراض دکمه ی مانتویش را بست.اخرین گوچه را به سیخ کشید و در حالی که از ان جا می رفت گفت :
-به هر حال درباره اش فکر کن می تونه عروسه خوبی برای خانواده ی ما بشه!
سروش سنگ ریزه ای را از روی زمین برداشت به سوی او پرت کرد و گفت :
-یه بار دیگه از این زر ها بزنی من می دونم و تو.
سیلوانا به طرف او برگشت شکلکی در اورد و به سرعت از او دور شد چون می دانست عکس العمل بعدی او شدید تر خواهد بود.
بعد از صرف ناهار در هوای دلپذیر بهاری جوان تر ها سرگرم بازی شدند.هنگام یار کشی ، شمیم ، سیلوانا ، ستایش ، سپند یک گروه بودند و گروه دیگر کیان ، تارا ، سروش ، شهرام قرار داشتند.چندین دفعه کیان باغث شد سیلوانا گل بگیرد.اخر سر صدای سروش در امد و دیگر نگذاشت که او توپ بیاندازد.از بازی که خسته شدند سپند ضبط صوت اتومبیل را روشن کرد.شمیم نگاهی به اسمان انداخت که ابری شده بود گفت :
-توی این هوا رقصیدن مزه می ده بیا سیلوانا.....
به خواست اقای شادمان و شهره زیر انداز ها جمع شد و وسایلی که بیرون بود به زیر چادر انتقال دادند.باد شدیدی شروع به وزیدن کرد و دانه های درشت باران چاشنی ان.بزرگ تر ها زیر چادر جمع شدند اما جوان ها ول کن نبودند بحز کیان همه شادی کنان زیر باران می رقصیدند. تمام حواس او به سیلوانا بود که با چه مهارتی می رقصید و هیچ کدام به گرد پای او نمی رسیدند.
زور باران بیشتر از ان ها بود شدید که شد مجبور شدند به داخل چادر هجوم ببرند.با این که دو چادر بزرگ بود اما همه کنار هم نشسته بودند.صدای بارش باران که به چادر اصابت می کرد نشاط اور بود.سیلوانا طبق معمول فرصت حرف زدن را به کسی نمی داد و با شلوغ کاری هایش چادر را روی سر گذاشته بود.
با بند امدن باران سپند از چادر خارج شد.هوا را با احساس استشمام کرد و گفت :
-وای ! چه هوا محشری شده ! بیاین بیرون ؛ حیف این هوا نیست موندین توی چادر ؟!
پدر اقای شادمان گفت :
     
  ویرایش شده توسط: ana17   
صفحه  صفحه 5 از 13:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  13  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

کولی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA