انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 13:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  12  13  پسین »

کولی


زن

 
-پشت این تپه جای بسیار زیباییه بهتره چای عصر رو ببریم اونجا بخوریم از هون جا هم میتونیم برگردیم.
همه پیشنهاد او را با میل پذیرفتند و به سرعت چادر ها جمع و وسایل ها را صندوق عقب اتومبیل ها جا دادند.هر چه جلوتر پیش می رفتند جاده خراب تر می شد.جاده خاکی بر اثر باران لیز و گل الود تر می شد .کیانم اتومبیلش که جلوتر از همه بود برای یک ان احساس کرد اگه جلو تر برود چرخ های اتومبیل میان گل و لای گیر می کند.سروش هم از پشت سر با چراغ های اتومبیل به او علامت می داد که جلوتر نرود.هنگامی که می خواست به عقب برگردد هر کاری کرد زور گل ها از چرخ های اتو مبیل بیشتر بود.هر چه گاز می داد اتومبیل فقط صدا می داد و گل به اطراف پخش می کرد و اتومبیل توی گل بکس وات کرده بود.سپند و سروش به همراه شهرام به کمک امدند مقداری چوب زیر چرخ های اتومبیل گذاشتند و هر طوری بود با هول دادن او را از ان مخصمه نجات دادند.
با نمایان شدن مجدد افتاب تصمیم گرفتند در همان نزدیکی عصرانه ای بخورند و بعد راه بیفتند.شلوار و کفش اقایان حسابی گلی شده بود.کیان استکان چای را به دست گرفت و گفت :
-اگه جلوتر می رفتم باید با جرثقیل منو بیرون می کشیدن.
اقای شادمان گفت :
-برای این جور موقع ها ماشین شاسی بلند خوبه.
اقای ارمان گفت :
-هرگز فکر نمی کردم ماشین اقا کیان گیر کنه.
شهره گفت :
-این ماشین های امروزی فقط ظاهر دارن.
شهرام گفت :
-بابا با این گلی که من دیدم ماشین سنگین هم توش بکس ئات می کنه چه برسه به این ماشین ها.
شوهر عهدیه بابای شمیم اقای معارف گفت :
-اصلا جلو رفتن خطر ناک بود.
الهه گفت :
-یه لحظه ست خدایی نکرده ماشین سر می خورد می افتاد توی رودخانه.
سپند گفت :
-خدا رو شکر به خیر گذشت فقط یه حموم گذاشت رو دست ما.
با صدای اتومبیل جیپی که از دور می امد همه کنجکاو به اتومبیل خیرهشدند.همین که می خواست از کنار ان ها بگذرد کیان گفت :
-بهتره برگردین عقب ما به زور این رو کشیدیم بیرون.
راننده با خنده گفت :
-ماشین من می تونه بره جلو.
و به راه خود ادامه داد.اقای ارمان گفت :
- محاله این ماشین بمونه تو گل.
هنوز حرف اقای ارمان به اخر نرسیده بود که همان بلایی که سر کیان امده بود سر او هم امد.خانواده اش پیاده شدند و به او اصرارمی کردند به عقب برگردد اما ول کن نبود. اتومبیل به جای عقب به جلو هدایت کرد و جلوی چشم های حیرت زده ی همه سر خورد طرف رودخانه.همه به ان سمت دویدند.وضعیت وحشتناکی بود مو بر تن همه سیخ شده و از نگرانی چشم ها از حدقه بیرون زده بود.انگار که ضربان قلب همه دو برابر شده و نفس کشیدن مشکل شده بود.زنش فریاد می کشید :
-بیا پایین از ماشین داری می افتی تو رودخونه خدایا....خودت کمک کن.
و از طرفی دیگر بچه هایش فریاد می زدند.اما انگار به راننده اتومبیل شک وارد شده بود بدون این که تکانی به خود بدهد ارام همراه اتومبیلش جلو چشم همه سر خورد و داخل رودخانه افتاد.لحظات غم انگیزی بود.مرد ها به سمت رودخانه می دویدند صدای شیون زن و بچه ی راننده رقت انگیز بود. « بابا ، بابایی » بچه ها اشک همه رو در اورده بود.اتومبیل به ان بزرگی توی رودخانه غرق شد بدون این که از دست کسی کاری ساخته باشد.کیان و سپند بلافاصله دست خود را به تنه ی درختی که کنار رودخانه بود گرفتند و خود را به اب زدند.ان قدر شتاب رودخانه زیاد بود که ترسیدند و به عقب برگشتند.باورش برای همه سخت بود که رودخانه ای به این « زپرتی » اتومبیل به این بزرگی را به قعر خود بکشاند.
شهره و الهه فریاد می کشیدند که سپند و کیان از رودخانه فاصله بگیرند.
بچه های ان مرد نگون بخت با گریه و شیون می گفتند :
-ترو به خدا بابامو نجات بدین.و همسرش بر سر و صورت خود می زد:
-یه کاری بکنین شوهرم داره از دستم می ره.ترو به خدا کمک کنین...اون شنا بلد نیست به دادمون برسین....ای وای خدا....
سروش با پلیس 110 تماس گرفت.حال همه گرفته بود.همه بهت زده و با چشم های پر از اشک به رودخانه ی بی رحم و خروشان که تا لحظه ای پیش مانند عروسی زیبا بین جنگل طنازی می کرد چجشم داشتند و حال به چشم ان ها همچون هیولایی بود که یک انسان بی گناه را به این سادگی در خود بلعیده بود.
یک ساعت طول کشید تا پلیس امد متاستفانه دیگر بی فایده بود و کار از کار گذشته بود نه اثری از اتومبیل بر جای بود و نه اثری از راننده.با تاریک شدن هوا مجبور شدند ان ها را بگذارند و برگردند.حادثه ی غیر متقربه ی تلخ و غم انگیز حال همه را گرفته بود و مانند یک کابوس وحشتناک جلو نظرشان رژه می رفت.سیلوانا که به پشتی صندلی تکیه داده بود با بغض و اشک گفت:
-وای مامان !باورم نمی شه ! یعنی به همین اسونی یه ادم جلو چشم ما بمیره ! چه قدر تلخ ! چرا ما نتونستیم کاری براشون بکنیم؟
الهه با تاسف گفت :
-عزیزم ! کاری از دست ما ساخته نبود خودت که شاهد همه چیز بودی.
اقای شادمان گفت :
-بیچاره زن و بچه اش ! خودش که رفت مصیبتش موند برای اونا.
سپند گفت :
-هنوز صدای جیغ های دختر کوچیکش تو گوشمه که می گفت : « بابامو نجات بدین ترو خدا بابامو بیارین بالا. »
سیلوانا گفت :
-واقعا مرده؟
اقای شادمان گفت :
-پس چی دخترم فکر کردی جون انسان چیه به یه رگ بنده.کسی که شنا بلد نباشه چند ساعت زیر اب بمونه معلومه که خفه می شه هر چند شناگر ماهر هم نمی تونه با این پیچ و تاب و خروش رودخونه بجنگه.
در اتومبیل دیگر کیان که تا زیر گردن لباس هایش خیس بود به شدت احساس سرما می کرد.با حالی پریشان گفت :
-چه قدر تلخ بود !
سروش که جلو نشسته بود گفت :
-دلم برای بچه هاش کباب شد.
شهره که می دانست این حادثه تلخ تا چه اندازه کیان را به اوج خاطرات گذشته کشاتده گفت :
-بهتره در موردش حرف نزنیم تلخی ها که گفتن نداره.
کیان نیمه عصبی گفت :
-چه طور می شه فراموش کرد وقتی جلو نظر ادمه.هنوز صدای گریه و شیون زن و بچه اش تو گوشمه.
سروش به اشک های کیان خیره شد که بدون توقف از چشم هاش فرو می چکید متعجب از احساسات او گفت :
-اگه فکر می کنی حالت برای رانندگی مساعد نیست من بشینم پشت فرمان.
کیان بدون جواب بلافاصله در جایی پارک کرد.سویچ را به او داد و خود جای او نشست.به مقصد که رسیدند به اصرار فراوان پدر اقای شادمان و خود اقای شادمان شهره و کیان به ویلای ان ها امدند . الهه گفت :
-درست نیست با این روحیه شما تنها بمونید.شام یه چیزی دورهم می خوریم.
شهره گفت :
-اخه شما همتون خسته این نیاز به استراحت دارین درست نیست ما ارامشتون رو به هم بزنیم.
الهه با مهربانی گفت :
-ای بابا شهره جون ! چه قدر تعارفی هستی.اصلا درست نیست توی این موقیعت یا این روحیه تنها بمونید.
شهره تسلیم شد.کیان اجازه خواست به ویلا برگردد که دوش بگیرد و لباس هایش را عوض کند.شهره نمی خواست تنهایش بگذارد اما اوقبول نمی کرد با رفتن او شهره گفت :
-طفلک کیان !
همه متعجب چشم به دهان او دوختند.الهه گفت :
-چه طور مگه؟
شهره چشم هایش را ریز کرد و به گوشه ای خیره شد.حالت چهره اش نشان می داد که خاطره ای تلخ او را دگرگون کرده گفت :
-این حادثه تلخ امروز اون رو به یاد گذشته ی خودش انداخته.سرگذشت کیان هم بی شباهت به بچه های اون مرد نیست با این تفاوت که کیان کادرش رو هم از دست داد.درست پانزده سال پیش بود.پدر کیان کاپیتان بود و مادرش بهترین ویولونیست.یه زوج مناسب و خوشبخت با یه پسر بچه ی نه ساله ی زیبا و سالم.برادرم عاشق کیان بود.باور کنین همه فامیل به خوشبختی اونا غبطه می خوردن.تا زمانی که کیان به مدرسه نرفته بود همراه پدر مادرش مدام در سفر بود.بیشتر زندگیش رو روی دریا می گذروند.وقتی به مدرسه رفت مادرش مجبور شد به خاطر او بمونه و فقط سه ماه تابستون همسفر برادرم بودن.تا این که اون حادثه ی تلخ براشون پیش اومد....
کیان همراه پدر و مادرش و شوهر من عازم تهران بودند که در مسیر با یه کامیون تصادف کردن.تصادف وحشتناکی بود.فقط کیان از این تصادف جون سالم به در برد.متاستفانه اون همه چیز رو در هوشیاری کامل به چشم خود دید و بعد از سال ها هنوز نتونسته فراموش کنه.همسر منو برادرم که جلو بودن و همسر برادرم ضربه مغزی شده بود که اونم بعد از چند روز که توی کما بود فوت کرد.هیچ یادم نمی ره که اون موقع افسر پلیس با گریه به من گفت : « خانوم این بچه خیلی عذاب کشیده.وقتی جسد پدرش رو از ماشین بیرون اوردیم به دنبال سرش می گشت. » ( شهره اشک هایش را با دستمالی که جیران به طرفش گرفته بود گرفت و پاک کرد .)با گریه ادامه داد :
-سر برادرم قطع شده بود.خدای من ! این بچه چه زجری کشیده.تا ماه ها مریض بود و خیره به گوشه ای بدون این که کلانی به زبون بیاره یا حتی یه قطره اشک بریزه.بعد از اون حادثه تلخ تصمیم گرفتم خودم از کیان نگهداری کنم.تا وقتی پدر و مادرم زنده بودن با اونا زندگی می کردیم و با فوتشون دوباره تنها شدیم.برادرام اصرار می کردن باهاشون زندگی کنیم اما من فقط راحتی کیان رو در نظر داشتم.توی این مدت خیلی سعی کردمتا حدودی کمبود پدر و مادرش رو جبران کنم نمی دونم تا چه حد موفق بودم فقط خدا شاهده که من از همه چیز گذشتم به خاطر اون.اون دو سال اول بعد از اون حادثه کیان روزای سختی رو پشت سر گذاشت و ضربه ی سنگینی به روح و روانش خورد.امروز وقتی اون اتفاق افتاد بدجوری به هم ریخت می دونم که دوباره گذشته جلو چشمانش اومده.
همه از خاطره ای که شهره تعریف کرد متاثر شدند و بیشتر از همه سیلوانا به طوری که نتوانست اشک هایش را مهار کند به خاطر این که در جمع گریه نکند به یکی از اتاق خواب ها رفت و بغض را رها کرد.
     
  
زن

 
قسمت 25
همه از خاطره ای که شهره تعریف کرد متاثر شدند و بیشتر از همه سیلوانا به طوری که نتوانست اشک هایش را مهار کند به خاطر این که در جمع گریه نکند به یکی از اتاق خواب ها رفت و بغض را رها کرد.

کیان وارد ویلا که شد از تاریکی ان جا به وحشت افتاد و مانند بچگی هایش از تنهایی ترسید صحنه ی افتادن اتومبیل توی رودخانه مانند یک فیلم مدام برایش تکرار می شد.
لباس هایش را در اورد.جیب پیراهنش را خالی کرد که موقع شست و شو وسایل توی جیبش خراب نشود ؛ با دیدن شاخه گل که تقریبا پلاسیده بود یاد سیلوانا افتاد.با خود گفت : « اگه این حادثه لعنتی پیش نمی اومد امروز می تونست یکی از بهترین روز های عمر من باشه.»
شاخه گل را برداشت و کنار سوسک پلاستیکی جلو ایینه گذاشت وبه حموم رفت.بدون این که بخواهد گذشته دوباره پیش رویش زنده شد.زیر دوش اب گرم بود که صدای گریه ی بچگی های خودش توی گوشش پیچید فریاد می زد : « اقای پلیس ! تو رو به خدا کمکم کنین سر پدرم اینجا افتاده...»
دست هایش را روی گوشش گذاشت.سعی کرد ذهنش را منحرف کند.با شتاب دوش گرفت و از حمام بیرون امد.سکوت ویلا بیشتر کسلش می کرد.دوباره همان صدا توی گوشش پیچید و این بار خاطرات نیز زنده شد.پسر بچه ای با نشاط که در عقب صندلی اتومبیل لم داده بود وبا خنده های پدر و مادرش شادیش دو چندان می شد و دوباره قصه ی تلخ اغاز شد که شادی ها کم دوام هستند.سر یکی از پیچ های خطرناک پدرش نتوانست اتومبیل را به موقع کنترل کند و با کامیونی که وحشیانه از رو به رو می امد برخورد کردند.صدای وحشتناک تصادف هنوز تو گوشش بود.با این که سرش از چند جا شکسته و خون از ان جاری بود اما کاملا حواسش برجای و تمام صحنه ها را با هوشیاری کامل به چشم خود میدید.مردم مثل مور و ملخ دور ان ها جمع شده بودند.یکی داد می زد » کمک کنین بیاریمشون بیرون.دیگری با تاثر جواب داد : فکر نکنم کسی ان سالم به در برده باشه.و شخص سوم فریاد زد : بیاین این جا انگار این بچه سالمه.فقط با این اوضاع ماشین چه جوری بیاریمش بیرون.دیگری گفت : مجبوریم صبر کنیم تا گروه امداد برسه.
کیان در ان زمان نمی دانست چه قدر زمان برد تا گروه امداد و پلیس از راه رسیدند.تمام بدنش درد می کرد و بیشتر قلبش جریحه دار شده بود چون هر چه با گریه پدر و مادر و شوهر عمه اش را صدا می کرد هیچ کدام به او جو.اب نمی دادند ؛ این قدر اتومبیل له و داغون شده بود که نمی توانست ان ها را ببیند.خودش هم قادر به تکان خوردن نبود حس می کرد از کمر به پایین فلج شده چون اصلا نمی توانست تکان بخورد و از خونی که روی دست و رویش پاشیده شده بود بیشتر به وحشت افتاد.بعد خا فهمید صندلی جاو که شوهر عمه اش روی ان نشسته بود در اثر فشار تصادف به عقب کشیده شده خون شوهر عمه اش بوده.
بعد از ان که گروه امداد از راه رسیدند صدا ها را می شنید که به وسیله شیئی اهن های اتومبیل را قیچی می کردند ، تا توانستند او را بیرون بیاورند و بعد نوبت به بقیه رسید اول شوهر عمه اش را بیرون کشیدند تمام دل و روده اش ریخته بود بیرون و در اثر برخورد با شیشه ی اتومبیل چیزی از صورتش معلوم نبود صحنه ی وحشتناکی بود . بعد مادرش را خارج کردند.لب های قشنگش به طرز وحشتناکی پاره شده و دندان هایش که به خون اغشته بود نمایان و همراه صورتش که سیاه و کبود شده بود او را دچار شک شدیدی کرد و با بیرون اوردن جسد پدرش که دنیای امید و ارزوی او بود مثل شیشه ای نازک قلب و روح کوچکش در هم شکست .با پاهایی که توان راه رفتن نداشت خودش را روی جسد بی سر پدر انداخت.مردمی که انجا ایستاده بودند او را از جسد جدا کردند و او ناگهان چشمش به سر پدرش افتاد.خودش را از دست مردی که گرفته بود خلاص کرد و به سوی اتومبیل که حالا به جز یک اهن تکه پاره چیزی از ان باقی نمانده بود دوید.هنوز شجاعت ان را نداشت که به سر پدرشش دست بزند با گریه و فریاد گفت : « اقای پلیس ! ترو به خدا کمک کنین سر پدرم ! سرم پدرم این جا افتاده.»
و از ان به بعد دیگر نتوانست کلامی بر زبان بیاورد.شوک سینگینی که به او وارد شده بود قدرت تکلم را از او گرفت و بعد ماه ها که تحت نظر بهترین دکتر های مغز و اعصاب و روان داخلی و خارجی بود کم کم حالت جسمی اش خوب شد اما هنوز زبان نگشوده بود تا این که به او شک دیگری وارد کردند و این بار تصادف غیر واقعی بود.صحنه در همان نقطه که پدر مادرش رو از دست داده بود اجرا شد و صدای برخورد تصادف فقط به وسیله ی ضبط صوت اجرا شد اما تاثیر به سزایی در روحیه ی او بر جای گذاشت بعد از ماه ها با گفتن کلمه ی پدر قفل زبانش شکست و تا ساعت ها با صدای بلند گریست.
حالا هم سکوت ویلا و مرور خاطرات تلخ بیشتر کسلش کرد وبه گریه افتاد.گریه ای تلخ و غمبار.اگر صدای زنگ موبایلش نبود شاید همچنان در همان حال و هوا به سر می برد.سروش بود که از او می خواست زودتر بیاید و علت تاخیرش را پرسید که کیان حمام را بهانه کرد.به جز چراغ سالن بقیه ی چراغ ها را خاموش کرد و از در خارج شد.هنگامی که وارد سالن پذیرایی اقای شادمان شد همه از سرخی چشم هایش فهمیدند که گریه کرده.او حالا برای ان ها عزیز تر شده بود و با این که زمان کمی از اشنایی ان ها با شهره و او می گذشت اما تو خانواده ی شادمان و ارمان جایگاه خاصی داشتند و همه به دیده ی احترام به ان ها می نگریستند.
     
  
زن

 
اخی...!شمیم ورپریده رفت از دست غرغراش خلاص شدیم.
تارا پاهایش را جمع کرد و گفت :
-بر عکس من فکر می کنم دختر خوبیه.
سیلوانا ایینه را از جلو صورتش برداشت سرش را به طرف او کج کرد و گفت :
-تو بهتره اصلا فکر نکنی ...تارا !
-با این طرز صدا کردنت معلومه باز نقشه ای تو کله ات داری؟
-خوشم میاد خیلی تیزی سریع می گیری من می خوام یه کاری کنم.
-خدا به دادم برسه.بگو ببینم باز می خوای چه دسته گلی اب بدی.
سیلوانا یک بار دیگه ریمل را به موژه هایش کشید و گفت :
-ببین چشمام چه قدر تغییر کرد خوب حداقل ریمل زدن رو از شمیم یاد گرفتیم.
تارا بی حوصله گفت :
- میگی می خوای چیکار کنی یا هنوز به فکر قر و فری؟
با شنیدن این حرف در ریمل را بست و داخل کیفش گذاشت.با رضایت از چهره ی خود در ایینه گفت :
-با یه ذره ریمل چشمام صد و هشتاد درجه تغییر کرد.خوب بهتره بریم سر اصل مطلب.تو باید بری به سروش بگی ما رو ببره خونه ی کیان.
تارا از تعجب چشم هایش گرد شد و گفت :
-باز خل شدی ! سروش نمی گه شما اون جا چی کار دارین؟
خونسرد گفت :
-بگو برای دیدن خرگوش هاشون میریم.
با حرص گفت :
-عمرا اگه این کارو بکنم.می دونم موقع گفتن به ته ته پته می افتم.
-خاک بر سر بی عرضه ات کنم.شد یه بار برای من مثر ثمر باشی!
-الکی ذوزو بر این کیان بیچاره نچرخ مطمئنم دم به تله ی تو یکی نمی ده.همچین می گه کیا اسمشو خلاصه میکنه انگار نامزدشه ! در ضمن تو که دوسش نداری.بذار به حال خودش بمونه.دیشب که خاطره ی زندگیش رو شنیدی سختی زیاد کشیده.راضی نشو عذاب تو هم بهش اضافه بشه.
-وا ! مگه من می خوام چیکارش کنم؟
-تو می خوای اونو به طرف خودت بکشونی بعد ولش کنی.فکر این رو کردی چه ضربه روحی به او وارد میشه؟کیان مثل پسرای دیگه نیست.این رو بفهم.
-گمشو!یه جوری حرف می زنی که انگار من فقط هدفم اینه اونو بکشونم طرف خودم.
-مگه غیر از اینه ؟
سیلوانا بلند شد به سمت در اتاق رفت و گفت :
-توضیح ندم بهتره چون تو نمی تونی بفهمی.پاشو بیا بیرون به سروش بگیم.
منتظر ترا نماند و از در خارج شد.سروش سرگرم تماشای تلویزیون بود.او بدون مقدمه گفت :
-سروش !من و تارادوست داریم خرگوش های شهره خانوم رو ببینیم ؛ ما رو می بری اون جا؟
سروش کنترل تلویزیون راروی میز گذاشت.دست هایش را در هم زنجیر کرد و پشت سر گذاشت و گفت :
-شاید خونه نباشن.
سیلوانا کنارش روی مبل نشست و گفت :
-خب ! یه زنگ بهشون بزن.مامان اینا نیستن حوصلمون سر رفته.
-خب باهاشون می رفتین که حوصلتون سر نره.
-تقصیر تارا بود گفت حوصله ی مهمونی رفتن ندارم.حالا که سروش هست ما هم می مونیم پیش اون.
سروش این جمله را به نفع خود تعبیر کرد و به تارا که از در اتاق بیرون امد گفت :
-اخه خرگوش دیدن داره؟
تارا در دل گفت : « خدا بگم چی کارت کنه سیلوانا ! بلاخره کار خودتو کردی ! »
در جواب او گفت :
-اگه دوست ندارین ما رو ببرین اشکالی نداره می ریم پیاده روی.
سروش موبایلش را برداشت و گفت :
-شما حاضر شین یه زنگ بزنم اگه خونه بودن می ریم اگه هم نبودن می ریم بیرون یه دوری می زنیم.
شهره روی سیلوانا و تارا را بوسید و گفت :
- چه کار خوبی کردین اومدین.پس چرا بقیه نیومدن؟
     
  
زن

 
قسمت 26
شهره روی سیلوانا و تارا را بوسید و گفت :
-چه کار خوبی کردین اومدین.پس چرا بقیه نیومدن؟
سروش به جای ان ها جواب داد :
-منزل عموم کرج دعوت بودن.کیان خونه نیست ؟
-نه !ولی تا چند دقیقه دیگه بر می گرده.
-من به موبایلش زنگ زدم گفت خونه ست.
-به خاطر این گفته یه وقت شما تصمیمتون عوض نشه.از دیشب تا حالا همش تو فکره.من ازش خواستم بره بیرون هوایی عوض کنه بلکه فکرش ازاد شه.
سیلوانا بیشتر حواسش به اطراف بود.بر عکس ان چه در ذهن خود مجسم کرده بود دکوراسیون ویلا خیلی ساده و معمولی بود.کف سالن سراسر پوشیده از موکت سبز تیره رنگ با چند تخته فرش قدیمی و یک میز ناهار خوری هشت نفره که معلوم بود زیادی از ان کار کشیدند.پرده ها به نسبت خیلی ساده و قدیمی بودند.شهره ظرف شیرینی را روی میز گذاشت از نگاه تارا و سیلوانا فهمید که تعجب کردند با لبخند گفت :
-همه جای ویلا زوارش در رفته.این ویلا مال پدر شوهرم بود که کادوی عروسی به ما داد و سند ویلا رو به اسم من زد.اوائل ازدواجمون زیاد می اومدیم این جا اما بعد از مرگ شوهرم دیگه پامو این جا نزاشتم فقط سالی بکی دو بار یه نفر رو می فرستادم یه نظافت کلی از این جا بکنه...
با باز شدن در سالن نگاه ها به طرف در چرخید.کیان با قیافه ی مغموم و گرفته وارد شد.
سروش با او دست داد و گفت :
-خوب مارو قال گذاشتی.
با سیلوانا وتارا احوال پرسی مختصری کرد و گفت :
-اگه می گفتم خونه نیستم که تو نمی اومدی.
تارا و سیلوانا به اشپزخانه رفتند و به شهره در اوردن چای و میوه کمک کردند.سروش داشت می گفت که به خاطر این خرگوش ها امدند.شهره کفت :
-یعنی اگه خرگوش خا نبودند این جا نمی اومدین.
سروش شرمنده گفت :
-اه نه ! خرگوشا فقط بهونه بود.
کیان نگاه سر سری به سیلوانا انداخت و گفت :
-این خرگوشا طرف دار زیاد دارن.چند روز پیش یه پسر بچه ی شیطون از رو دیوار پریده بود پایین که بیاد خرگوشا رو ببینه.
سروش گفت :
-عجب بچه ی تخسی بوده ! چه طور نترسیده گیر بیفته.
-خیلی بلا بود ! از جسارتش خوشم اومد.ما که بچه بودیم از این جرات ها نداشتیم.
سیلوانا و تارا به زور جلو خنده شان را گرفته بودند.شهره گفت :
-احتمالا او خبر داشته کسی تو ویلا نیست.
کیان بار دیگر نگاهش را به صورت خندان سیلوانا انداخت و گفت :
-اتفاقا خودش همین حرفو زد.
سروش بحث دیگری به میان اورد و گفت :
-گجا رفته بودی؟
صدایش محزون شد و گفت :
-رفتم از ماشین دیروزی خبر بگیرم.افسر پلیسی که اون جا بود گفت که نه اثری از ماشین مونده نه از جسد به احتمال زیاد ته رودخانه هستن.
همه با یاد اوری صحنه دیروز دوباره متاثر شدند.تارا گفت :
-ادرم باورش نمی شه رودخونه این قدر عمق داشته باشه.
سروش گفت :
-خونوادش چی ؟
-ساکن کرج بودن.این جور که مامور پلیس می گفت عمق رودخونه بالای ده متر بوده و منتظر بودن غواص بیاد که ماشین رو از ته رودخونه بکشه بیرون.البته به گفته ی مامور پلیس فقط همون یه نقطه این قدر عمق داره.
شهره گفت :
-بهتره در موردش دیگه حرف نزنیم.کیان جان ! نمی خوای خرگوشا رو به مهمونات نشون بدی.
او مثل فنر از جایش بلند شد و گفت :
-من اماده ام.
هر چه شهره اصرار کرد بی فایده بود و قبول نکردند که برای ناهار مهمان او باشند. با رفتن ان ها رو به کیان گفت :
-تارا چه دختر زیباییه.
کیان روی کاناپه دراز کشید و گفت :
-اگه اون خوشگل تره در عوض سیلوانا با نمک تره.خیلی به دل می شینه.
شهره لبخند مرموزی بر لب اورد و گفت :
-حدس می زدم چشمت اون رو بگیره.بلا گرفته این قدر با ناز و عشوه حرف می زنه که خانوما هم شیفته اش می شن چه برسه به اقایون.
     
  
زن

 
کیان دستش راروی چشمش گذاشت و جدی گفت :
-کی میگه چشم من اونو گرفته؟من فقط نظرم رو گفتم.
شهره پیش دستی ها رو به اشپزخانه برد و طعنه امیز گفت :
-باورم شد.به هر حال دخترای دوست داشتنی و با شخصیتی هستن.من که خیلی از اونا و خانواده شون خوشم اومده.
کیان سکوت کرد چهره ی سیلوانا به شفافی ایینه جلو نظرش بود.در این چند روز که ارامش داشت و دور از هیاهوی شهر بود تمام فکرش را او پر کرده بود.همان طور که سروش گفته بود توی دانشگاه خاطر خواه زیاد داشت و سعی کرده بود هرگز به کسی دل بستگی پیدا نکند و فقط با جنس مخالفش رابطه ای سالم و دوستانه بر قرار کند و هر بار که ان ها از او دعوت به عمل می اوردند خیلی مودبانه همهی دعوت های ان ها را رد می کرد و هرگز در خلوت تنهای اش به ان ها فکر نمی کرد اما در مورد سیلوانا این طور نبود.روز تصادف به نظرش خیلی معمولی امد و وقتی مادرش به جای او امده بود که خسارت اتومبیل را بدهد به کلی او را به فراموشی سپرده بود.اما سکونت در ویلا و دیدن هر روز او روز به روز بیشتر به طرف او کشیده می شد اما می دانست که هنوز دل بسته اش نشده فقط برایش مهم است و به نظرش او با همه ی هم جنس هایش فرق داشت شیطنت های پسرانه ی او و تن نازی هایش در کنار هم شیرین و عجیب به نظر می امد.بر عکس دختر های هم سن و سالش پر تحرک تر و شاداب تر و سرزبون دار تر بود.

شش روز از اقامت ان ها در ویلای پدر اقای شادمان می گذشت.تصمیم داشتند به تهران برگردند اما اقای شادمان بزرگ از ان ها خواست که تا اخر تعطیلات دور هم باشند مخصوصا که در این مدت حسابی با اقای ارمان جور شده بود و مدام با هم در حال بازی شطرنج بودند.
تارا نیز وقتی پدرش پذیرفت که انها هم بماننداز خوشحالی در پوست خود نمی گنجید . در این چند روز که تمام وقتش را با سروش می گذراند.دلبستگی اش به او دو برابر شده بود.تارا چون سایر زیبارویان به محبوب خود ناز و کرشمه نمی فروخت ادا نداشت.سراپاسوز و گداز بود و حاضر بود چون شمع به خاطر سروش بسوزد و جهانی را از پرتو دل پذیر خود تابناک کند.در این مدت از نگاه های سروش فهمیده بود که او هم چندان بی میل نیست .نمی خواست حرکتی بکند که او متوجه علاقه اش بشود.دوست داشت اگر اعترافی در کار است از جانب او باشد.
با دیدن سیلوانا که غرق در خواب است حوصله اش سر رفت.برسی به موهایش کشید و از اتاق خارج شد . کسی توی سالن نبود.صدای بچه هایش ستایش از بیرون می امد.حدس زد که مثل روز پیش صبحانه را در هوای ازاد صرف می کنند.با صدای زنگ موبایل سروش پا سست کرد و به طرف در سالن که رفته بود دوباره برگشت.مطمئن که شد او صدای زنگ موبایل را نشنیده به مانیتور گوشی نگاه کرد اسمی نیفتاده بود.کنجکاوی اش گل کرد جواب بدهد.دکمه ی پاسخ گویی را فشار داد ولی حرفی نزد.صدای نازکی از ان سوی خط گفت :
-الو ...! سروش جان ! چرا جوابمو نمی دی عزیزم ؟ باور نمیکنم تو این قدر بی رحم باشی ! ال...و !!! سرو....
او تماس را قطع کرد.از ناراحتی دست و پایش می لرزید.بی حال روی مبل نشست.در باز شد و سروش وارد سالن شد.او از جایش بلند شد.سروش با لبخندی مهربان گفت :
-سلام صبح به خیر.
با اخم سلامی گفت و به اتاق خواب برگشت.سیلوانا هنوز خواب بود.مانتو و روسری اش را برداشت و دوباره از اتاق خارج شد.نگاهش را توی سالن چرخاند اما خبری از او نبود.به جمع بیرون پیوست که روی تخت بزرگی جلو افتاب نشسته بودند.او هم ان جا بود.جیران از او خواست که بنشیند برایش چای بریزد اما گفت :
-می وام بیرون از ویلا کمی قدم بزنم.
اقای ارمان گفت :
-خیلی از ویلا دور نشی.تو به این جا خا اشنایی نداری.
سروش که از چهره ی اخم الود تارا تعجب کرده بود گفت :
-حق با پدرتونه این جا ها برای شمااشنا نیست.اگه خیلی دور بشین امکان داره راه رو گم کنین.
زیر لب جواب داد :
-حواسم هست.
بدون توجه گفته ی پدرش و سروش مسیری را انتخاب کرد و به راه افتاد.اصلا توجه نمی کرد که از کجا می رود و چه قدر از ویلا فاصله گرفته.از چند تپه ی کوچک و بزرگ گذشت و مسیر رودخانه را در پیش گرفت.وقتی از حرکت ایستاد که دیگر از خستگی نای راه رفتن نداشت.به ساعتش نگاه کرد باورش نمی شد که سه ساعت بدون توقف راه رفته.روی تخته سنگی کنار رودخانه نشست.کفش هایش را در اورد و پاهایش را به خنکای اب رودخانه سپرد.از بس سرد بود پاهایش کرخ شد اما از رو نرفت و همان طور پاهایش را در اب نگه داشت.به اطراف نگاه کرد.همه جا زیبا و سرسبز بود و طبیعت بکر و دست نخورده نظر بیننده را جلب می کرد.به جز صدای جریان اب و صدای مستانه ی پرندگان هیچ صدایی به گوشش نمی رسید.حسابی سردش شده بود مخصوصا که خورشید خانم گرمای دو سه ساعت پیش را نداشت و خود را پشت ابر های تیره و سیاه پنهان کرده بود.پاهایش را از اب رودخانه خارج کرد و روی تخته سنگ گذاشت تا خشک شود.بعد جوراب و کفش هایش را پوشید . هنوز از روی تخته سنگ بلند نشده بود که با صدای رعد و برق به هراس افتاد.ابر های کبود و خشن اسمان را در بر گرفت به طوری که همه جا تقریبا تاریک شد.تازه یادش افتاد دیر کرده و الان پدر و مادرش نگران او شدند.لبهایش را گزید و به راه افتاد.دوباره رعد و برق و متقارب ان باران سیل اسا.اصلا نمی دانست کجاست و باید از کدام راه بگذرد.از بی فکری خود به گریه افتاد و از ضعف خود در برابر عشق سروش حسابی عصبی شد با خود گفت : « خدایا ! منو ببخش چه کار احمقانه ای کردم.الان مادرم از نگرانی دیوونه شده.همش تقصیر اون لعنتی بود که اول صبحی فکر منو خراب کرد »بلافاصله به خود جواب داد : « به سروش بی چاره چه ربطی داره.فقط تقصیر منه که این قدر ضعیف هستم.لعنت به من لعنت به من.»
     
  
زن

 
قطرات باران تبدیل به تگرگ شدند.دانه های سفت و سخت تگرگ سر و صورت خیس او را به درد اورد.دیگر نای راه رفتن نداشت.از لباس هایش اب می چکید.هر چه بیشتر می رفت مسیر برایش ناشناخته تر می شد و دلهره و ترسش دو چندان.از بس گریه کرده بود دیگر حال گریه کردن هم نداشت.برای لحظاتی بارش تگرگ و باران قطع شد و به او فرصت فکر کردن داد.از گرسنگی دلش ضعف می رفت اما چاره ای نداشت مجبور بود راه برود.ساعت 2 بعد از ظهر را نشان می داد و او همچنان راه می رفت.
سیلوانا که از خواب بیدار شد سرغ تارا را از جیران گرفت.وقتی فهمید تنهایی بیرون رفته گفت :
-خاله جون ! چرا منو بیدار نکرد که با هم بریم؟!
جیران گفت :
-هر کجا که باشه الان بر می گرده.فکر نکنم جای دوری بره.
سروش دم در ایستاده بود و اطراف را نگاه می کرد.یک چشمش به ساعت بود و چشم دیگرش به راه.نیم ساعت کع گذشت دچار دلهره شد.مجبور بود به روی خود نیاورد.با خود گفت : « اخه این بی عقل کجا رفته؟! » زمان به یک ساعت که رسید دیگر نتوانست خودداری کند به اقای ارمان گفت :
-فکر نمی کنید تارا خانوم دیر کردن؟
اقای ارمان به ساعتش نگاه کرد.او هم مثل سروش دچار دلهره شد و گفت :
-چه طور تا حالا نیومده؟!
کم کم دلهره ان ها به همه سرایت کرد همه دستپاچه شده بودند و نگرانی در چهره همه پیدا بود.هر کدام از یک طرف می گشتند اما انگار اب شده و فرو رفته بود توی زمین.
سروش به دنبال کیان رفت و از او کمک خواست که با هم دنبال او بروند.جیران مدام به سر و صورت خود می زد و بی قراری می کرد.الهه سعی داشت او را ارام کند.سیلوانا لیوان اب قند را دست او داد وگفت:
-خاله جون ! بخور گلوت نرم شه.
جیران چنگی به موهایش انداخت و گفت :
-به جای اب کوفت بخورم دخترم از دستم رفت.
اکرم خانم مادر اقای شادمان گفت :
-نفوس بد نزن انشاا...به زودی بر می گرده.
الهه گفت :
-دلم روشنه که صحیح و سالمه.
جیران سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت :
-پناه به نفست الهه ! یعنب دخترم رو دوباره می بینم؟!
اکرم خانم گفت :
-معلومه که می بینی امیدت به خدا باشه.مطمئنم به زودی بر می گرده.
جیران با دو دست شقیقه هایش را فشرد و گفت :
-وای خدا ! بچه ام زیر این تگرگ و بارون کجا مونده؟ای خدا ! نکنه دزدیدنش؟
شهره که تازه از راه رسیده بود گفت :
-وا...! این چه حرفیه !خدانکنه.مطمئن باش راه رو گم کرده.اینجا خیلی جاهای پرت داره.ببین از کجا رفته که راه رو گم کرده.
اقای شادمان و اقای ارمان خبر گمشدن او را به پلیس راه دادند و تقاضای کمک کردند.شهرام و سپند هر کدام از مسیری ؛ کیان با اتومبیلش در مسیر دیگر و سرو پیاده عصبی و مضطرب از مسیر دیگر دنبال او می گشت.بارش بی وقفه باران نیز همچنان ادامه داشت و این به نگرانی همه می افزود.ساعت حدودا سه و نیم بعد از ظهر بود که همچنان گشتن ادامه داشت.سروش دیگر بریده بود.با وجود این که چتر روی سرش گرفته بود اما تمام لباس هایش نم برداشته بود و شلوارش تا زانو گل الود و خیس بود.در لحظه هایی که داشت نا امید می شد چشمش به روسری تارا افتاد که روی گل و لای زیر باران جلب توجه می کرد.حس کرد به قلبش چنگ انداختند برای لحظه ای زانو هایش لرزید اما زود به خود امد و به سرعت به ان سمت شتافت.روسری را به دست گرفت.مطمئن شد مال خود اوست.با خود گفت : « باید همین اطراف باشه خدایا ! خودت بهش رحم کن اتفاقی براش نییفتاده باشه.»
و جند متر جلو تر او را دید که بی حال روی زمین نشسته و به درختی تکیه داد.به سویش دوید و گفت :
- تارا ! تارا !
حرکتی از او ندید.روی سرش ایستاد.نبض او را گرفت ارام میزد.با پشت دست گونه های سرد او را نوازش کرد و گفت :
-تارا ! صدامو می شنوی ؟
تارا از بس بی حال شده بود فکر می کرد صدای سروش را در خواب می شنود.ارام پلک هایش را گشود.سروش نفس راحتی کشید و گفت :
-دختر ! این چه کاری بود کردی؟ همه رو حسابی نگران خودت کردی.
سروش منتظر پاسخ از طرف او نماند.با موبایلش به ان ها خبر داد که دست از جستجو بر دارند و از کیان که نزدیک تر از سایرین بود خواست خودش را بر ساند.موبایلش را که در جیب شلوارش گذاشت گفت :
-می تونین راه برین؟
تارا در سکوت دستش را دراز کرد.دست هایش ان قدر سرد و یخ بود که سروش با گرفتنش احساس سرما کرد می دانست ضعف از گرسنگی و سرما او را به این حال و روز انداخته.
با بی حالی گفت :
-مادر و پدرم...
     
  
زن

 
سروش نخواست با ان حالش نگرانی او را دو برابر کند گفت :
-نگران نباشین الان که اطلاع دادم دیگه دلواپس نیستن.چه طور شد سر از این جا دراوردین؟
تارا خواست بگوید تقصیر تو بود که به این مسیر کشیده شدم.در جواب گفت :
-خودمم نمی دونم ! راه رو گم کردم.
سروش سعی کرد لحنش عصبی نباشد که او را برنجاند گفت :
-مگه من بهتون نگفتم زیاد از اینجا دور نشین.
هنوز به جاده نرسیده بودند که کیان از راه رسید. به او کمک کرد که سوار اتومبیل شود.از ایینه نگاهی به حال زار او انداخت و گفت :
-اگه حالتون خوب نیست اول بریم دکتر؟
ارام جواب داد :
-ممنون ! خوبم.لطفا بر گردیم خونه.
سروش هم گفت :
-بهتره اول بریم خونه.اگه نیاز بود بعدا می بریمش دکتر.
او حرکت کرد .سروش با نگرانی به عقب برگشت.وقتی دید که او از سرما می لرزد.از کیان خواست بخاری اتومبیل را روشن کند.تا وارد ویلا شدند همه دورشان جمع شدند.جیران با احساس او را بغل کرده بود و گریه می کرد.سروش گفت :
-خاله جون ! بهتره اول لباساشو عوض کنین اون الان بیشتر از هر چیز به لباس گرم و به یک کاسه سوپ نیاز داره....
جمله سروش به اخر نرسیده بود که شهره خندان وارد شد.یک قابلمه ی بزرگ و یکی کوچک که روی هم گذاشته بود به همراه داشت.کیان به او کمک کرد و قابلمه ها را توی اشپزخانه بردند.شهره گفت :
-من می دونستم که تارا جون صحیح و سالم بر میگرده براش سوپ درست کردم.برای بقیه هم لوبیا پلو درست کردم.می دونم هنوز کسی لب به غذا نزده.
هر کدام به نحوی از شهره تشکر می کردند.تارا به کمک مادرش به اتاق خواب رفت.لباس هایش را عوض کرد و زیر لحاف گرم دراز کشید.سیلوانا از سوپی که شهره درست کرده بود یک کاسه برایش اورد و به دست جیران داد که به او بدهد.می خواست کمی سر به سرش بگذارد اما با دیدن اوضاع خرابش پشیمان شد و از اتاق بیرون امد.به کمک ستایش سفره را انداختند.هنگام چیدن سفره کیان و سروش هم کمک کردند.کیان هر بار که وسیله ای از دست او می گرفت دلش ضعف می رفت و او هر بار با شیطنت یک جوری سر به سرش می گذاشت.بعد از صرف ناهار سپند ورق به دست امد و گفت:
-کی حوصله داره پاسور بازی کنیم؟
سروش بی حوصله در مبل فرو رفت و گفت :
-من یکی این قدر خستم حوصله ی هیچ کاری رو ندارم.
شهرام و کیان موافقت خود را اعلام کردند.سپند گفت :
-پاشو سروش لوس نشو سه نفری که نمی شه بازی کرد.
سیلوانا که می خواست بگوید منم هستم اما از ترس سروش لب فروبست.سپند او را دید که بی کار ایستاده گفت :
-اگه تو هم مثل سروش خسته نیستی حوصله شو داری بیا بازی کن.
او انگار قند تو دلش اب کردند سریع جواب داد :
-خسته نیستم.اتفاقا چون تارا خوابیده خیلی هم حوصلم سر رفته.
شهرام گفت :
-پس بیا جلو.
او جرات نمی کرد به سروش نگاه کند.وقتی از کنارش رد شد یک نگاه کوتاه به او انداخت با دیدن چشم های بسته اش نفسی به راحتی کشید.تک خال انداختند که تکلیف یار کشی معلوم شه.کیان او با هم افتادند.در هنگام بازی او از بس تقلب می کرد که صدای شهرام و سپند در امده بود.او زیر بار نمی رفت و کیان به جای او می ترسید که لو برود.بعد از یک ساعت بازی اخر سر هم ان ها برنده شدند.سپند گفت :
-من که دیگه بازی نمی کنم اصلا این طوری بازی کردن فایده نداره سیلوانا همش تقلب می کنه.اگه تقلب های اون نبود که برنده نمی شدن.
سیلوانا خیلی خونسرد گفت :
-تنبلی خودتون رو نزارین پای من.چون برنده نشدین منو محکوم به تقلب می کنین.شما بگین اقا کیان ! من بیچاره اصلا تقلب کردم؟
کیان سرش را پ
ایین انداخت و گفت :
-ما که چیزی ندیدیم.
شهرام دستش را توی هوا تکان داد وگفت :
-اوهو ! به روباه می گن شاهدت کیه می گه دممه.این که نمیاد بگه یارم تقلب کرده.
سپند گفت :
-سیلوانا پاشو برو چند تا چای بیار.
در همین حین شهره عازم رفتن شد.کیان هم کاپشنش را برداشت.سروش گفت :
-کیان جان تو کجا؟ بشین دیگه.چرا تعارف می کنی؟
سرپا ایستاد و گفت :
-زحمت کافیه همه خسته این به استراحت نیاز دارین خود منم خوابم گرفته.
هر بار که کیان می رفت سیلوانا حس می کرد چیزی از او کم شده.با رفتن او حوصله ی جمع را نداشت.توی اتاق رفت.تارا ارام خوابیده بود.هوای ابری تاریکی اتاق او را واداشت کمی دراز بکشد.متکا و پتویی از داخل کمد برداشت و کنار تارا دراز کشید.تمام فکر و حواسش دور و بر کیان پرسه می زد.این پسر به کلی فکرش را پریشان کرده بود.همیشه فکر می کرد به هیچ مردی نمی تواند دل ببندد و هر کسی را که دلبستگی داشت به باد تمسخر گرفته بود و حالا خودش مطمئن بود که به این پسر دل بسته.
همیشه فکر می کردم اغاز کردن مار سختیه اما اون روز که تو از پله های دانشکده بالا اومدی و مستقیم توی چشمام نگاه کردی و گفغتی میشه همه ی جزوه هاتون رو به من بدین دیدم انگار خیلی بیشتر ها شروع شده بود و من خبر نداشتم.وقتی به خودم اومدم متو.جه شدم قلبم فقط برای تو می تپد.کسی که همیشه عاشقت می مونه « ترانه ».
سیلوانا موبایل را روی میز گذاشت و بدون اینکه متوجه رنگ پریدگی تارا بشود گفت :
-عجب SMS عاشقانه ای!
تارا خشن گفت :
-به سروش نمیاد این طور ادمی باشه.
-اون که نفرستاده.دخترا براش فرستادن.تقصیر سروش چیه ؟
-مطمئن باش اونم جواب داده.
     
  
زن

 
سیلوانا بی تفاوت شانه هایش را بالا انداخت خواست به اشپزخانه برود که با سروش سینه به سینه شد.سروش موبایل را برداشت.تارا به طعنه گفت :
-sms ترانه خانوم اومده.
سروش متعجب گفت :
-ترانه ! نمی شناسم.
تارا به چشم غره سیلوانا اهمیتی نداد . می خواست بداند اخر این ماجرا به کجا ختم می شود گفت :
-بخونین متوجه می شین.
سروش نگاهی به موبایلش انداخت وقتی sms را خواند رنگ چهره اش از عصبانیت سیاه و قرمز شد و با عصبانیت به طرف سیلوانا امد.سیلی محکمی تو گوش او کوبید و گفت :
-این سیلی رو زدم که یادتن بمونه دیگه هیچ وقت بدون اجازه من به موبایل من دست نزنی.برو گمشو از جلو چشمم.
سیلوانا با گریه ان جا را ترک کرد.تارا با رنگ پریده جلو او ایستاد وگفت:
-چرا اون رو زدید؟
سروش اخم کرد و او ادامه داد :
-باید منو می زدید چون من بدون اجازه به موبایلتون دست زدم نه سیلوانا.
سروش با لبخند تمسخر امیزی گفت :
-مثل همیشه سعی می کنی گناه اون رو بندازی گردن خودت.
صدایش را کمی بلند کرد و گفت :
-اون هیچ گناهی نداشت.چرا ناراحت می شین ؟ بلاخره این ترانه خانوم رو ما هم باید بشناسیم.باورم نمی شه شما به خاطر یه غریبه این طور با خواهرتون رفتار کنین.
سروش دیگر نتوانست خودش را کنترل کند.موبایلش را پرت کرد رو مبل و گفت :
-اصلا خدا رو قبول داری به خودش قسم که من این ترانه رو نمی شناسم اصلا نمی دونم کیه که هی برام sms می فرسته یا راه به راه زنگ می زنه.
سروش دیگر منتظر ادامه بحث نشد و عصبی از سالن خارج شد.تارا که خود را مقصر می دانست پیش سیلوانا رفت دید صورتش را گرفته و گوشه ای کز کرده.از او معذرت خواهی کرد ولی او جوابش را نداد.در اتاق را بست و دوباره کنار او نشست.بعد از سکوت طولانی با بغض گفت :
-از وقتی خودمو می شناختم اونو دوست داشتم و هر روز که می گذره علاقم بهش بیشتر می شه.وهر چه من بزرگ تر می شم عذابم بیشتر می شه.هر وقت میام بهخودم ثابت کنم که اون به کسی دلبستگی نداره یه اتفاقی می افته که دوباره می ریزم به هم یه روز سحر یه روز مرجان یه روز شمیم و حالام ترانه.اون روز که توی جنگل گم شدم همش تقصیر این موبایل لعنتی بود ؛ وقتی زنگ زد دیدم خودش نیست از کنجکاوی جواب دادم که صدای اون دختره توی گوشی پیچید که عاشقانه اسم سروش رو برد.امروزم....
تارا زد زیر گریه.سیلوانا بهت زده به او نگاه می کرد.نمی دانست با این اعترافاو چه عکس العملی از خود نشان بدهد.او را بغل کرد و گفت :
-الهی فدات بشم چرا زود تر نگفتی ؟ منو ببخش چه قدر اذیتت کردم.اخه من از کجا بدونم تو عاشق اون خل وچل شدی؟حیف تو نیست به اون دیوونه دل بستی؟!ببین صورت منو چیکار کرده.من همیشه به موبایلش دست زدم نمی دونم این دفعه چرا انقدر عصبی شد.
-تو رفتی من دعواش کردم.گفتم من به موبایل تو نگاه کردم.ترو خدا وا ندی ها دوست ندارم فکر کنه من دروغگوام.
سیلوانا خدید و دوباره او را بغل کرد و گفت :
-فداکار من ! باورم نمی شه که تو قراره زن داداشه من بشی.
تارا هم خندید اشک هابیش را پاک کرد وگفت :
-حرف های خنده دار می زنی ! زن داداش !! مطمئن باش این اقا سروش دلش پی کس دیگه ایه.
-غلط کرده مگه من می زارم.تارا ! چرا زود تر به من نگفتی؟
شرمگین سرش را پایین انداخت و گفت :
-ازت خجالت کشیدم.
-دیوونه !
-دیگه به خاطر سیلی ناراحت نیستی؟
-از بس ذوق کردم یادم رفت.ولی مطمئن باش حق این عشق بی ادبت رو کف دستش می زارم.
چند ضربه ارام به در خورد تارا گفت :
-بفرمایین.
سروش با چهره ی مغموم و گرفته وارد اتاق شد.سیلوانا رویش را بر گرداند.نزدیک تر شد و گفت :
-منو ببخش سیلوانا دست خودم نبود.خیلی عصبی شدم.به تارا خانوم گفتم که نمی دونم چه احمقی که مزاحمم می شه.من اصلا اونو نمی شناسم.خیلی دردت گرفت؟....جواب منو نمی دی حداقل صورتت رو برگردون بذار جمال خوشگلتو ببینم.اصلا بیا یه سیلی بزن تو گوشم دلت اروم شه.
سیلوانا اصلا نگاهش نکرد و هیچ جوابی به او نداد.او هم به ناچار از اتاق خارج شد.تارا گفت :
-سیلوانا خیلی تند رفتی !
-چی کار کردم؟حرفی زدم که می گی تند رفتی.
-گناه داشت.کاش باهاش حرف می زدی!
-برو بابا یه طرف صورتم رو داغون کرده باهاش حرف بزنم ؟ اگه مامان و بابا بفهمن روزگارش رو سیاه می کنن.
-حالا این دفعه رو کوتاه بیا به خاطر من.
-می گم.....چرا خانوم هی طرفداریش رو می کنه ! نگو عاشق سینه چاکشی.تو که خودت منو می شناسی به این اسونی ها باهاش اشتی نمی کنم.
     
  
زن

 
قسمت 27
-می گم.....چرا خانوم هی طرفداریش رو می کنه ! نگو عاشق سینه چاکشی.تو که خودت منو می شناسی به این اسونی ها باهاش اشتی نمی کنم.
- تارا ! نمی دونم چه مرگم شده ! این پسره ی عوضی یدجوری فکرم رو ریخته به هم.دیوونم کرده.
- در مورد کیان این طوری حرف نزن اون پسر خوبیه.
بره به جهنم یخ تر از اون سرغ ندارم.می دونی تارا وقتی بهش فکر می کنم روز و شبم رو گم کردم.همش التهاب دارم.وقتی جلو نظرم میاد قلبم یه جور خاصی می شه.وقتی میبینمش از خود بی خود می شم.دست و پام می لرزه.داغ می شم.یه حس شیرین که اصلا دوست ندارم تموم شه.دلم می خواد تنها باشم و هی به اون دیوونه فکر کنم.یا شب ها...وای مگه خوابم میبره.مثل اهن ربا منو گرفته و هی داره به طرف خودش می کشونه.وای تارا ! تو میگی من چم شده.
تارا لبخند بر لب اورد و گفت :
-تو داری عاشق میشی.
سیلوانا با وحشت گفت:
-نه ! من نمی خوام.کیان مرد ایده ال رویاهای من نیست.در ثانی من هنوز بچم نمی خوام دچار این حالت ها و گرفتاری ها بشم.
-حواست نیست یعنی هیچ کدوم حواسمون نیست.تا دو روز پیش یه پشه رو هم نمی تونستیم از رو خودمون پخ کنیم.حالا قد کشیدیم و دیگه جیغ جغجغه سرگرممون نمی کنه.حواسمون نیست که تا دیروز هشت ماهه بودیم و حالا هجده ساله.سیلوانا ! باور کن دیگه بزرگ شدیم.دنیای لج بازی و جغجغه گذشته.خاله بازیامون داره راست راستی می شه.هر چی اون موقع بازی می کردیم حالا داریم واقعی اون بازی حارو تکرار می کنبم.(تارا پشت به او رو به پنجره ایستاد.نگاهش را از پنجره به کیان و سروش دوخت که گرم والیبال بودند.)چرا فکر می کنی کیان مرد خوبی برای زندگی ایندت نیست!مطمئن باش بهتر از این گیرت نمیاد.تازه اگه بهت اعتماد کنه.خیلی شخته وقتی عاشقی یک طرفه باشه.
-اره !راست میگی . من و تو یک وجه مشترک داریم که دو تا خر رو دوست داریم اما نمی دونیم توی ذهنشون چی می گدره.
-دختر ! تو چه قدر بی ادبی !پاشو نگاشون کن.حیف نیست به این جوون های پاک و سالم میگی خر؟
او دوباره با دیدن کیان گر گرفت.در این لحظه سروش دنبال توپ دوید.کیان از فرصت استفاده کرد و نگاهش را به بالا دوخت با دیدن او پشت پنجره با سر سلام داد و دوباره سرگرم بازی شد.تارا که از لای پرده نگاه می کرد گفت :
-من حس می کنم کیان هم تو رو دوست داره.
-خواهشا از این حسا نکن که حالم بد میشه.اون اگه منو دوست داشت که تا حالا یه حرکتی انجام داده بود که من بفهمم.
-همین سلام دادنش از راه دور.
-تو هم خلی ها ! این که دلیل نمی شه .تو که می دونی اون زیاذی با کلاس و مودب تشریف دارن.شهره جونش می گفت اصلا دوست دختر نداره.ولی من باورم نمی شه.اون روز که تو راه رو گم کرده بودی نمی دونی چه قدر سر به سرش گذاشتم.تو توی اتاق خواب بودی.موقع سفره انداختن اونم کمک می کرد.هر وقت می خواستم چیزی رو به دستش بدم کلی سر به سرش می ذاشتم.دست شو که جلو می اورد ظرف رو بگیره من ظرف رو می کشیدم بالا یا طرف دیگه ای و یا براش شکلک در می اوردم.خنده اش می گرفت ولی نمی تونست بخنده.یا موقع پاسور بازی که برات تعریف کردم هر وقت تقلب می کردم رنگش می پرید.
-خاک بر سرت کنم.با این دیوونه بازیات اگه می خواستم بهت دل ببنده تا حالا پشیمون شده.الان فکر می کنه تو خل وضعی.
شهره دفتر جلد چرمی قهوه ای را به دست کیان داد و گفت :
-منتظر بودم عاشق بشی بعد این رو بهت بدم که بخونی.
کیان سرخ شد و گفت :
-ا...! عمه جون! من رو چه به عاشق شدن.
شهره زد زیر خنده و گفت :
-هر وقت به مرامت هستم می شم شهره و هر وقت به مرام تو حرف نمی زنم می شم عمه جون به قول خودت عمه جوت گول زدن من بی فایده س.اصلا خودت متوجه شدی این روزا چه قدر کم غذا شدی؟شبام تا دیر وقت چراغ اتاقت روشنه.صبح هام که افتاب نزده بیداری.مدام تو فکر و خیالی.تا اون طرفی ( اشاره به ویلای اقای شادمان )شاد و شنگول و سر مستی اما همین که تنها میشی دوباره میری توهم.
-شهره داشتیم!
-چه جورم.
-شما اشتباه می کنین.
-نه پسرم ! من اشتباه نمی نم.فقط دلم نمی خواد خیلی زود تصمیم بگیری این دفتر خاطرات پدرت توش نوشته شده.بهش قول دادم هر وقت عاشق شدی این رو به تو بدم بخونی.چون این جوری بیشتر درک می کنی.
کیان دفتر خاطرات پدرش را دو دستی از شهره گرفت.در صفحه اول عکس زیبایی از ازدواج پدر و مادرش بود.دفتر را بست و روی میز گذاشت.دلش می خواست هر چه زود تر شهره برود بخوابد تا با خیال راحت خاطرات پدرش را بخواند.شهره هم که انگار افکارش را خوانده باشد از جایش بلند شد و گفت :
-من می رم بخوابم.امروز خیلی خسته شدم.رفتی بخوابی یادت نره چذاغا رو خاموش کنی.
-تا چراغ خاوب اتاق شهره خاموش نشد از جای برنخواست.تلویزیون را خاموش کرد و بعد از خاموش کردن چراغ ها با هیجانی ناشناخته به اتاق خود رفت.هنوز در اتاق را نبسته بود که موبایلش زنگ زد.سروش بود از او می خواست که با سازش به انجا برود.خواب را بهانه کرد.دوست داشت زودتر خاطرات پدرش را بخواند.متکا را کنار دیوار گذاشت و روی تخت نشست و به متکا تکیه کرد.پاهایش را دراز کرد و پتو را روی پایش انداخت.سرمای اتاق برایش لذت بخش بود.دفتر را به دست گرفت و شروع به خواندن کرد........
     
  
زن

 
قسمت 28
نشست و به متکا تکیه کرد.پاهایش را دراز کرد و پتو را روی پایش انداخت.سرمای اتاق برایش لذت بخش بود.دفتر را به دست گرفت و شروع به خواندن کرد........
تمام بادبان های کشتی بر افراشته شده و کشتی اماده ی حرکت بود.روی عرشه نشسته بودم صدای قدم های قرص و سنگین جاشون صدای تق توق طناب سیمی بر روی لوله های روغن نخورد چرخ لنگر با سرود دسته جمعی و بدون زیر وبمجاشون حالت خاصی در ان هوای لطیف صبحگاهی به وجود اورده بود.جانشینم در کنار سکان دار ایستاده بود و با صدایی رسا و قاطع فرمان می داد.
باد صبحگاهی که می وزید در بادبان های بزرگ می پیچید و کشتی سبک هم چون پر کاهی بر روی اب می خزید.بعد از سال ها با دریا زندگی کردن هنوز این سواحل پر پیچ و خم خلیج فارس برایم تازگی دارد.به قسمت دیگر کشتی رفتم.روز گرمی بود.خورشید بزرگ و پر ابهت هر چه بیشتر می درخشید و انوار ان بر روی امواج همچون رنگین کمان زیبا بود.دریا ارام و ساکت فقط گه گاهی نسیمی ملایم می وزید.صدای پیچیدن باد در بادبان های کشتی و بر خورد امواج با بدنه ی کشتی برای مسافران نشاط برانگیز بود.مسافران روی عرشه ی کشتی به نرده ها تکیه داده بودند و به دریای بیکران چشم داشتند.
کشتی مانند همیشه پر زرق و برق و تمیز بود.از بابت همه چیز که خیالم راحت شد به کابین خود بر گشتم.کلاهم را برداشتم و با خستگی روی تخت دراز کشیدم.چشمم را به اطراف گرداندم ؛ میز کار ، صندلی گردان ، چراغ مطالعه ، نقشه بزرگ که روی میز پهن بود و چند صندلی راحت برای پذیرفتن مهمان و یک میز نسبتا بزرگ ، قفسه ی کتاب ها و چند عکس بزرگ از طوفان و دو تابلو که مناظر شمالی انگلیس را به تصویر کشیده بود که زینت بخش دیوار ها بود.ایینه ی قدی بزرگ نیز رو به روی تخت خوابم قرار داشت.سرم را بلند کردم و نگاهی به خود انداختم.دراغاز سی سالگی بودم.پنج سالی می شد که بیشتر روز و شب هایم را به روی اب های زیبای جهان گذرانده بودم.زندگی دریایی ارزوی من بود که بلاخرهبه ان رسیده بودم.قانون در یا مانند قانون خشکی خشک و خشن نبود مثل خود دریا ارام و لطیف بود و گاهی طوفان و خشن می شد که خشن بودنش هم برای من شیرین و هیجان انگیز بود که شکوه ای از ان نداشتم.رسیدگی به کشتی و نظم و ترتیب دادن مسافران تمام وقت مرا پر می کرد.
جرت کوتاهی زدم و پشت میزم نشستم.مقداری از کارهای عقب مانده ام را انجام دادم.احساس گرسنگی کردم.اراز مستخدمی که فقط کارش رسیدگی به امورات من بود به اتاق امد.بعد از گزارشات از او خواستم برایم ناهار بیاورد.وقتی می شنیدم که اوضاع کشتی ارام است و همه چیز بر وفق مراد پیش می رفت من راضی بودم و احساس ارامش می کردم.ناهار را به همراه موسیقی ارام صرف کردم.کتابی را از قفسه ی کتاب ها برداشتم و به عادت همیشه به صندلی تکیه دادم و پاهایم را روی میز دراز کردم.خلال دندان گوشه ی دهانم را ان قدر جویده بودم کخ کاملا نرم شده بود.هنوز چند صفحه از کتاب را نخوانده بودم که به خواب رفتم.بیدار که شدم احساس کسالت می کردم با بی حوصلگی لباس هایم را مرتب کردم و کلاه به سر خارج شدم.از فرط گرما هیچ مسافری روی عرشه نبود . سرم را به اطراف چرخاندم با دیدن یک خانم که به نرده ها تکیه داده بود و به دریا چشم داشت پا سست کردم.لباس حریر سفید بلندی به تن داشت.تا کمرش تنگ و بعد به طرز زیبایی گشاد شده بود.یقه لباس از پشت به صورت هفت باز مدل استین ها حلقه ای که بازوان خوش ترکیبش را به نمایش گذاشته بود و زیر گوی زرین افتاب برق می زد.برجستگی های بدنش زیر لباس نرم و زیبایش کاملا پیدا بود.موهای تابدارش روی شانه ها رها و ازادانه یه دست نسیم دریا سپرده بود.در تمام طول عمرم تا این حد برای دیدن زنی کنجکتاوی نکرده بودم.دلم می خواست زودتر این تابلو زیبا را از نزدیک تماشا کنم.دیدن او در ان موقع روز و با ان سر و وضع مثل یک رویای دلپذیر بود.موهای خرمایی رنگش با پوست سبزه خوش رنگ مرا به سوی خود کشاند.درست در کنارش قرار گرفتم.متوجه حضورم شد و رویش را به طرف من گرداند.چشم های درشت اهویی قهوه ای رنگش جادویم کرد.چشم هایش مثل چشم های کولی مخمور و گیرا بود.صورت کشیده و زیبایی داشت.بینی قلمی و کوچک با لبهای نه چندان باریک و دهانی کوچک.صورتش نشان می داد که بیست و هفت ساله و شاید کمتر باشد.با لبخندی جذاب و دلربا گفت :
-شما باید ناخدای کشتی باشید.
     
  
صفحه  صفحه 6 از 13:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  12  13  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

کولی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA