اهنگ صدایش گیجم کرد منی که هرگز در مقابل هیچ زنی کم نمی اوردم اعتراف می کنم که جلو او کم اوردم و درست و حسابی دست و پایم را گم کردم گفتم :-بله ! درست حدس زدین من کاپیتان شهران ادریان هستم و شما؟نگاهش هنوز خندان بود یک کلمه جواب داد :-ادیش.تا به حال چنین اسمی نشنیده بودم. با خودم گفتم : » اسمش هم مثل خودش عجیبه ! » به او گفنتم :-ادیش ! اسم عجیب و زیباییست و برازنده ی شما.یکی از جاشوان مرا صدا کرد.مجبور شدم ادیش رویایی را ترک کنم گفتم :-امیدوارم با کشتی ما سفر خوبی داشته باشی.با لبخند تشکر و از او جدا شدم.اما چه جدا شدنی؟تمام فکر و حواسم پیش اوبود.سر تا پا با ان کمر باریک و پایین تنه ی خوش فرم و بازوان پر جلو چشم هایم می رقصید.می خواستم کله ی جاشو از تنه جدا کنم که مرا از او جدا کرده بود.جواب او را که دادم دوباره برگشتم اما او رفته بود و من حسرت به دل بر جای ماندم.درست در جای او ایستادم.با خود گفتم :«نکنه خیالاتی شده بودم !» من همیشه روایت دوست داشتن و عشق و عاشقی را تا ان زمان فقط از دیگران شنیده بودم.چند باری هم به ز.ور خواستم عاشق شوم اما نشد.یک چیزی کم بود که نمی دانستم چیست.اما حالا با دیدن ادیش خیلی چیزا فهمیدم.باید به دل ارام شیند که شیفته شوی.به خودم دلداری دادم که این بار هم اشتباه می کنم و اتفاق خاصی نیفتاده اما اشتباه نبود نمی توانستم کلاه سر خود بگذارم ؛ ان لباس حریر بلند سفید با ان موهای قهوه ای تیره ناب و پر پیچ و شکن مدام جلو نظرم می رقصید راه می رفتم ادیش بود ؛ غذا می خودم ادیش بود ،می خوابیدم با رویای ادیش.با این که فقط چند ساعت می گذشت اما انگار سال ها می شناختمش و عاشقش بودم.صبح ان روز زود تر از روز های پیش از خواب بیدار شدم.با این که فقط دوسه ساعت خوابیده بودم اما اصلا خوابم نمی امد.فورا اراز را خواستم که لیست مسافر ها را برایم بیاورد.وقتی لیست را در دست گرفته بودم دست هایم می لرزید.اراز گفت :-کاپیتان ! انگار حال شما مساعد نیست.رنگ چهره تان بدجوری پریده و دست های شما می لرزد.لیست را روی میز گذاشتم و گفتم :-خوبم فقط کمی خسته ام دیشب خوب نخوابیدم.برو سفارش یک قهوه بده هوس یک قهوه تلخ کردم.از اتاق که خارج شد دوباره لیست را به دست گرفتم و حریصانه چشمم را سر داد روی اسامی مسافران تا به اسم او رسیدم ، ادیش اسمان.اسم فامیلیش نیز مانند اسمش برای من عجیب بود.تنهایی سفر می کرد و در کابین کوچک چهاده مستقر بود.حتی با دیدن اسمش دلم لرزید.تا اراز وارد اتاقم شد چشمم روی اسامی او بود.لیست اسامی را کنار گذاشتم.فنجان قهوه را جلو دستم گذاشت.بوی قهوه بر عکس همیشه که اشتهایم را بر می انگیخت حالم را بد کرد و دچار حالت تهوع شدم.عصبی گفتم:-این چیه برای من اوردی ؟ چرا این بو را می دهد.ببرش صبحانه بیاور.فنجان را برداشت و گفت :-چشم قربان فقط خدمت شما عرض کنم این قهوه مانند قهوه هر روز شماست.همان طور که گفتم شما کسالت دارید و به همین خاطر بوی قهوه را نتوانستید تحمل کنید.روی میز کوبیدم و گفتم :-برای من پزشکی می کنی ؟ کاری که به تو گفتم انجام بده.اراز می دانست وقتی روی میز می کوبم نباید با من بحث کند و با شتاب از اتاق خارج شد.شروع کردم به قدم زدن.هزار بار در ذهن خود نقشه کشیدم و هر بار نا موفق ان را از ذهنم پاک می کردم.با ورود دوباره اراز پشت میز نشستم.ایستاده بود و زیر چشمی نگاهم می کرد.می دانستم که نگران من است.نیمرو را خالی خالی با ابلیمو و نمک خوردم.به خاطر اراز مقداری هم ژامبون گوشت به زور خیار شور از گلو پایین فرستادم.از قوری برایم چای ریخت و با احتیاط گفت :-قربان ! اگه اجازه بدهید پزشک را خبر کنم بد نیست معاینه ای از شما به عمل اورد.وضعیت مزاجی شما پاک به هم ریخته.چنگال را روی سینی گذاشتم.دور دهنم را با دستمال پاک کردم و گفتم :-نگران نباش ! من حالم خوب است.نیازی هم به دکتر ندارم.بگو سر و سامانی به این اتاق بدهند نیاز به نظافت دارد.من هم بروم به اوضاع کشتی رسیدگی کنم.روی عرشه رفتم اول نگاهم را میان مسافران گرداندم که او را ببینم اما خبری از او نبود.ساعتی را کنار سکان گذراندم.
قسمت 29روی عرشه رفتم اول نگاهم را میان مسافران گرداندم که او را ببینم اما خبری از او نبود.ساعتی را کنار سکان گذراندم و سری به قسمت خدمه کشتی زدم.هر کاری می کردم از روی بی حوصلگی بود.به خودم گفتم :«همین نزدیکی من است و نمی توانم به او دسترسی داشته باشم.»نزدیکی ظهر بود.مسافران کم کم به قسمت رستوران کشتی می رفتند.من بر عکس همیشه اشتهایی به خوردن نداشتم.به قسمتی رفتم که دیروز او را دیده بودم.به دیوار کشتی تکیه دادم.ناگهان باد شدیدی از مشرق وزیدن گرفت و امواج را کف الود کرد و موج های خروشان و غلتان به شدت به بدنه ی طوفان می خوردند و کمی ان را از جهت اصلی خود منحرف می کرد و دکل ها را اندکی به طرف پایین متمایل می ساخت.خیزاب های بلند دریا مرا خیس نمود اما اهمیت نمی دادم.دیگر برایم مهم نبود که لباس اتو کشیده و شق و رق من نظمش به هم بخورد.هنوز نگاهم به خیزاب های بلند و خشن بود که با شنیدن صدای سلامی انگار که جریان برق از بدنم عبور کرد.او را درست در چندسانتی متری خود داشتم.ترشحات دریا او را هم خیس نموده بود.موهایی که مرا شیفته ی خود کرده بود به گردن و صورتش چسبیده بود.تمام صورتش می خندید.بدون محابا دستش را به سیم دراز کرد.انگشتان ظریف و کوچکی داشت.دستش برعکس انچه فکر می کردم چون گداخته اتش بود گفت :-ناخدای کشتی ما انگار امروز حال مساعدی ندارن؟به چشم های کولی او خیره شدم و گفتم :-مربوط به دیشب می شود خوب نخوابیدم.نگاه خسته اش را به امواج کف الود دوخت و گفت :-دیشب برای من شبی غریب بود.پس شما مثل من بی خوابی کشیدید! من چند ساعتی روی عرشه کشتی بودم.خسته که شدم به کابینم برگشتم.با افسوس گفتم :-اگر می دانستم حتما شما را از تنهایی در می اوردم.خواست برود که گفتم :-خانم ادیش!برگشت و با همان صورت خندانش به من خیره شد و جوابم را با سکوت و نگاه قشنگش داد.نمی دانم در ان چشم های اهویی او چه بود که چنان مرا به طرف خود می کشید.تن صدایم می لرزید وقتی به او گفتم :-می تونم شما را در اتاقم ببینم؟چینی به پیشانی اش انداخت که زیبایی صورتش دو چندان شد گفت:-چه ساعتی؟اصلا فکر نمی کردم به همین اسونی دعوت مرا بپذیرد با خوشحالی که دست و دلم می لرزید گفتم :-هر ساعتی که شما وقت داشته باشید.نگاه کوتاهی به چشم های بی قرار من انداخت و گفت :-شش غروب.منتظر تایید من نشد و با شتاب از کنارم گذشت.از پشت نگاهش می کردم.امروز برعکس روز پیش سیاه پوشیده بود.بلوز استین بلند سیاه با شلوار جین چسبان به تن داشت که با پوتین های چرمی سفید و شلوار تنگ او جلوه ی زیبایی داشت.موهایش را هم ساتده پشت سرش با روبان سفیدی بسته بود.ان قدر قشنگ گام بر می داشت که انگار شیشه زیر پایش بود که نشکند.گام های کوتاه که با بلند کردن هر گام هیکلش به طرز زیبایی تکان می خورد.شاید اگر صدای اراز مرا به خود نمی اورد همچنان با رویای او به یک نقطه زل زده بودم.اراز با سرفه ای کوتاه گفت :-قربان ! بی سیم دارید.نگاه اراز شوخ و شنگ بود .بدون کلامی در کنارش راه افتادم.به کارهایم با صبر حوصله رسیدگی کردم.ولی مدام ته دلم می لرزید.بر عکس هر روز که ناهار را در ساعت دوازده ونیم صرف می کردم ساعت سه بعد از ظهر به زور اراز چند لقمه خوردم که ان هم می خواستم بالا بیاورم.ازشادی دیدن دوباره او ارام و قرار نداشتم.هر چه خودم رو سرگرم می کردم مگر این زمان لعنتی می گذشت.اراز به اتاقم امد و گفت :-قربان ! جسارتم را ببخشید.شما گفتید که ساعت شش مهمان دارید.لطفا به جای قدم زدن در اتاق دوش بگیرید و صورتتان را اصلاح کنید.
با خنده گفتم:-راست می گویی چه طور به فکر خودم نرسید.بهتر است لباس هایم را وارسی کنی کثیف نباشد.سرش را پایین انداخت و گفت :-قربان جسارتم را ببخشید.بهتر است به جای اونیفرم کت و شلوار بپوشید ، چون ایم یک مهمانی خصوصی است.خانم ها کت و شلوار را بیشتر می پسندند.متعجب گفتم :-از کجا فهمیدی مهمان من یک خانم است.سرش را بلند کرد و با لبخند جواب داد :-از انجایی که از دیروز تا به حال خواب و خوراک را بر شما حرام کرده.قربان ! فقط یک خانم می تواند اندکی نظم زندگی شما را به هم بزند.پشتم را به او کردم که خنده ی بی صدایم را نبیند گفتم:-در این مورد با کسی حرف نزن.لباس هایم را اماده کن و از این ساعت به بعد هیچ قراری را قبول نکن.موقع اصلاح ان قدر هول بودم که جند جای صورتم را با تیغ بریدم.اراز وقتی صورت مرا دید سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد وگفت:-با خودتان چی کار کردید قربان !عطر مخصوص بعد از اصلاح را با کف دست به صورتم زد.از سوزش ان چشم هایم را بستم و صورتم را جمع کردم گفتم:-کم ایرادبگیر اراز زیاد وقت نداریم برو کت وشلوارم را بیاور.نگاهش را به براینتین دستم دوخت و گفت :-چشم قربان ! فقط جسارتا کمتر به موهایتان براینتین بزنید وقتی موهایتان خیلی چرب باشد جلوه ی قشنگی ندارد.با کت و شلوار سفید و پیراهن براق صورتی و کراوات صورتی به قول اراز مثل شاهزاده شده بودم.با خنده گفتم:-خوب شاهزاده هستم شاهزاده ی طوفان.با حظ نگاهم کرد و گفت :-بله قربان.از قربان گفتنش حرصم گرفت گفتم :-کم بگو بله قربان.گفت :-چشم اقای من.گفتم:-اراز ! به نظر تو می توانم جایی در دل او پیدا کنم؟قیافه ی متفکرانه به خود گرفت و گفت :-حتما اقای من مگر خیلی بی سلیقه باشد.اخم کردم و گفتم :-مطمئنم که خوش سلیقه ست.خنده اش را کنترل کرد و گفت :-من باید بیرون بایستم.الان است که بیایند.با دست اشاره کردم و گفتم :-زودتر برو.یادت نره که خیلی با احترام با او برخورد کنی.درست سر ساعت شش بود که ضربه ای به در اتاق نواخته شد.ضربان قلبم دو برابر شده بود.به جای گفتن بفرمایید بلند شدم و در را گشودم.با دیدنش انگار دوباره جریان برق از بدنم عبور کرد.با احوال پرسی کوتاهی به او تعارف کردم.روی یکی از صندلی ها نشست و نگاهش را به اطراف چرخاند.من هم فرصتی پیدا کردم ازادانه نگاهش کنم.لباس ابی تیره خوش رنگی به تن داشت که خیلی به او می امد تنگ و بلند و باز هم بدون استین و یقه باز.یک رشته مروارید درشت به گردن زیبا و صافش انداخته بود که روی پوست خوش رنگش جلب توجه می کرد.پوست صورتش از بس صاف و براق بود که ادم شک می کرد که این صورت است ! با مهارت خاصی مژه هایش را ریمل زده بود و موهایش را به طرز زیبایی بالای سر جکع نموده بود.از نگاه کردنش سیر نمی شدم.نگاهش را به من دوخت و گفت :-من خیلی با کشتی سفر کردم.همیشه دوست داشتم اتاق یا به گفته شما کابین ناخدا رو ببینم.با لبخند گفتم :-و حتما با این چیزی که در ذهن شما بوده زمین تا اسمون فرق می کند.دستش را به ماکت کشتی روی میز کشید و گفت :-بر عکس تقریبا همین طور تصور می کردم.اولین چیزی که مثل رعد و برق از ذهنم گذشت این بود که پرسیدم:-شما ازدواج کردید ؟از گوشه ی چشمبه من خیره شد و گفت:-چرا نمی شینید؟مقابل او نشستم و گفتم:-جواب مرا ندادید؟دستی به ارایش موهایش کشید و گفت:-اگر ازدواج کرده بودم که درست نبود دعوت شما رو به همین راحتی قبول کنم.شرمنده گفتم:-حق با شماست مرا ببخشید.نگاهش را از من دزدید و گفت :-شما چه طور؟دستانم را که بدون حلقه ی ازدواج بود به او نشان دادم و گفتم :-میبینید که هنوز اسیر نشدم.خنده ی زیبایی کرد و گفت :-چرا فکر می کنید که ازدواج اسارت است؟با احتیاط گفتم:-فقط یک شوخی دوستانه بود هر چند که اگر بخواهم اسم اسارت بر ان نهماسارتی شیرین و لذت بخش خواهد بود.بهتر از مقوله ی دیگر سخن برانیم و شما اگر دوست داشته باشید بیشتر با هم اشنا شویم از خودتان بگویید و یا از سفری که پیش رو دارید البته اگر از نظر شما اشکالی در ان نیست.دوباره خندید و گفت :-اما من ترجیح می دم میزبان خود را بشناسم بعد خودم را به او بشناسانم.از زرنگی او خوشم امد.خیلی بی ریا و رک حرف می زد.هیچ رفتار سبکی در او ندیدم و همین باعث شد که بیشتر از او خوشم بیاید گفتم :-بهتره اول از اسمم شروع کنم.دستش را بالا برد و گفت:-اسمتان را فراموش نکردم جناب نا خدا شهران ادریان.از گیجی خودم خنده ام گرفت و گفتم :-پس از سنم شروع می کنم.سی سال سن دارم.تحصیلاتم را در رشته ی تاریخ شناسی در ایران گذراندم.متاستفانه رشته ی مورد علاقه ام نبود.به قول مادرم فقط می خواستم مدرک لیسانس داشته باشم.پنج سال است که شب و روزم را روی دریا می گذرانم.این کشتی تمام سرمایه ی زندگی من است.یک حواهر به اسم شهره و دو برادر به اسم شهبان و شهرام دارم.خانواده ام ساکن تهران هستند.اهل موسیقی هستم و عاشق رنگ های شاد.(با اشاره به لباسش)مخصوصا این رنگی.(خندید) گفتم:-با این که خلاصه بود اما همه چیز را گفتم.حالا نوبت شماست.نوشیدنی که جلو دستش گذاشته بودم با طمانینه مزه مزه کرد و گفت :-من هم مثل شما از سنم شروع می کنم.سی و پنج سالمه.مکث کرد که عکس العمل مرا ببیند.با لبخند گفتم :-اصلا به شما نمی اید.خیلی جوان تر از سنتان نشان می دهید.
با خنده زیبایش گفت :-پس خوب ماندم.بعد از سنم از تحصیلاتم بگویم فوق لیسانس موسیقی دارم و من بر عکس شما عاشق این رشته بودم.پدر و مادرم ساکن انگلیس هستند ولی خودم در ایران زندگی می کنم.توی تهران اموزشکاه موسیقی دارم و متاستفانه از داشتن خواهر و برادر محروم هستم.سفرم یک سفر عادی نیست یعنی برای تفریح نمی روم در امستردام کنسرت دارم و بعد می خواهم چند روزی پیش پدر و مادرم بروم و اگر تنوانستم راضی شان کنم به ایران برگردند.دوری اغز ان ها برایم سخت است.با این که مرا مستقل بار اوردند اما به شدت نیازمندشان هستم.من هم مثل شما عاشق رنگ های شادم (به کراوات من اشاره کرد)مخصوصا این رنگی.با خنده او من هم خندیدم گفتم:-پس تا حدودی می توان گفت از نظر سلیقه خیلی از هم فاصله نداریم.گفت :-حالا اگر سوالی دارید بپرسید.دوباره بدون مقدمه پرسیدم:-چه طور تا به حال ازدواج نکردید؟شانه هایش را بالا انداخت و گفت :-خودم هم نمی دانم چرا شاید بخواطر شرایط کاری جون شرایط کاری من به طوری است که مجرد باشم بهتر است.ویک دلیل دیگر این می تواند باشد که من هنوز ان کسی را که لایق خود ببینم سر راهم قرار نگرفته است.محتاط گفتم :-پس اگر ان شرایط خوب سر راه شما قرار بگیرد ازدواج می کنید؟ابروی باریک و زیبایش را بالا انداخت و گفت :-واقعا نمی دانم.چون اصلا به ازدواج فکر نمی کنم.من ان قدر غرق در کارهایم هستم که وقت سر خاراندن ندارم چه برسد به این که به ازدواج فکر کنم.به کفش های پاشنه بلند ابی رنگ پر نگینش خیره شدم و گفتم :-پدرومادرتان در انگلیس مشغول کار هستند؟بدون مکث پاسخ داد :-بله ! هر دو پزشک هستند.مادرم دکتر عمومی و پدرم چشم پزشک.گفتم :-چه قدر عالی!...شما خواننده هستید؟متعجب گفت :-اه ، نه ! اصلا من صدای خوبی ندارم.شیرینی را توی بشقاب گذاشتم و گفتم:-بر عکس صدای شما فوق العاده است.خندید و گفت :-برای حرف زدن شاید ولی به درد خوانندگی نمی خورد.من فقط ویولون می زنم.با ذوق گفتم:-بسیار عالی!واقعا خوشحالم با شما اشنا شدم.نگاه مهربانی به من انداخت و در حالی که لبخند زیبایی بر لب داشت گفت :-من هم خوشحالم که با ناخدای طوفان اشنا شدم.احساس گرما کردم.کت را از تنم خارج کردم.دوباره روی صندلی نشستم او با اشاره به پرده گفت :-این پرده ای که وسط کشیده شده در واقع اتاق خواب شماست؟نگاهم روی لب های قشنگ و ماتیک زده اش ثابت ماند.هرگز پیش نیامده بود به جنس مخالفم این طور با دقت و کنجکاوی نگاه کنم گفتم:-بله ! البته همیشه پرده کنار است.فقط در مواقعی که مهمان محترم دارم پرده کشیده می شود.مرموز گفت :-شما مهمان محترم زیاد به اتاقتان دعوت می کنید؟منظورش را فهمیدم گفتم :-تا به حال هیچ خانمی پایش را توی اتاق من نگذاشته.شما اولین خانم و مطمئنم اخرین خانمی هستید که به این جا می ایید.حس کردم از گفته ام خوشحال شد گفت :-شما چرا تا به حال ازدواج نکردید؟-من هم مثل شما شرایط کاری ام طوری است که هر زنی قبول نمی کند.می توانم بحث را عوض کنم؟گفت :-هر طور مایل هستید.هر چند از اول دارید همین کا را می کنید.نمی کند.می توانم بحث را عوض کنم؟گفت :-هر طور مایل هستید.هر چند از اول دارید همین کا را می کنید.با شرمندگی گفتم:-مرا ببخشید این ها را به پای کنجکاوی من بگذارید.سریع جواب داد:-همین فکر را کردم چی می خواستید بدانید؟گفتم:-می خواهم بدانم تعریف شما از عشق چیست؟بدون تعجب از سوال من گفت :-هنگامی که مرد و زن با هم اشنا می شوند و از هم خوششان می اید مغز عاشق می شود.در این مرحله بدن ماده ای به نام « فیرموتر» تولید می کند و هنگامی که زن و مرد به یکدیگر نگاه می کنند طنابی نا مرئی در بینشان به وجود امده و به تعبیری یک روح هستند در دو بدن.این حس شیرین را من « عشق » می نامم.برایش دست زدم و گفتم :-تعریف قشنگی بود.رمانتیک و علمی.اجازه دارم سوال خصوصی بپرسم؟خندان گفت : -ظاهراشما می خواهید امشب سر از شجره نامه ی من در بیاورید!شرمنده گفتم :-اه نه ! فکر بد نکنید ؛ اگر دوست ندارید جواب ندهید.جدی گفت :-منتظرم بپرسید.گفتم :-شما تا به حال عاشق شدید؟-دوست ندارم جواب بدهم.به ساعت خود نگاه کرد و گفت :-ناخدا شهران ادریان در کنار شما به من خیلی خوش گذشت.وقت رفتن است شما هم باید به وظایف خود برسید.با تاسف گفتم :-فکر می کردم شام را پیش من می مانید.کیف کوچک و زیبای ابی رنگش را که درست هم رنگ کفش هایش بود به دست گرفت و گفت :-مناستفانه نمی توانم برای شام بمانم.از حالا که به کابینم برگردم چهار ساعت بدون استراحت باید ساز تمرین کنم.بلند شدم و گفتم:-می توانم امیدوار باشم دوباره به دیدینم بیایید؟مستقیم به من نگاه کرد و گفت :-حتما ! من هم خوشحال می شوم دوباره به دیدن ناخدا بیایم.با رفتنش حس کردم روح از جسمم خارج شده چه قدر او برایم شیرین و خواستنی بود.اراز وازد اتاق شد و به جمع اوری میز پرداخت گفتم :-اراز حوصله ندارمکسی را بپذیرم هر کس سراغ مرا گرفت بگو کسالت دارد یا خوابیده اصلا هر چه دوست داشتی بگو.در حین جمع کردن میز گفت :-می دانم اقای من.کراواتم را از گردن باز کردم و گفتم :-او را دیدی اراز ؟ایستاد و گفت :-بله اقای من او بسیار زیبا و برازنده ی شماست.از طرز برخوردش می شود فهمید که یک اصیل زاده است.پیراهن و شلوارم را در اوردم.با زیر شلواری و زیر پوش روی تخت ولو شدم.اراز به سرعت اتاق را به حالت اولش برگرداند و بی صدا از اتاق خارج شد.هنوز بوی عطر ادیش در اتاقم به مشام می رسید.با خود گفتم : ما به هم تعلق داریم.او باید مال من بشود.نیم ساعتی را در رویای او گذراندم و ناچار بلند شدم که به کارهایم برسم.بعد از انجام کارهایم دوباره خودم را در اتاق حبس کردم.یاد چشم های کولی او دیوانه ام کرده بود.باز هم به اصرار اراز چند لقمه شام خوردم و دره ولو شدم روی تخت.فکر کردن به او مدهوشم می کرد. چنان حالت مستی به من دست می داد که بلافاصله خوابم می برد.نیمه شب بود که از خواب پریدم.دوباره خیال او به سرم زد.هوای اتاق کلافه ام کرده بود.انگار که راه نفسم را گرفته بودند.پیراهنی از داخل کمد برداشتم و پوشیدم و یکی از شلوار های معمولی که مواقع ماهیگیری از ان استفاده می کردم به پا کردم و از اتاق خارج شدم.روی عرشه خلوت بود.با دیدن او که در تاریکی به دریا زل زده بود هیجان زده شدم و جلو دویدم.تصمیم گرفتمخودداری را کنار بگذارم و تمام احساسم را به او اعتراف کنم .ارام صدایش کردم.متعجب از اینکه خودمانی صدایش کردم برگشت و گفن :-شمایید ناخدا !فاصله ام را به او نزدیک کردم و گفتم :-فعلا که ناخدای مات شما هستید.چشم هایش در تاریکی برق عجیبی می زد و مثل ستاره می درخشید گفت :-چرا من ناخدای شما هستم ؟!همان طور که به چشم هایش خیره شده بودم گفتم :-از دیروز تا امروز که شما رو دیدم حس می کنم که سال هاست شما رو می شناسم و به شما علاقه مندم.لبخندی مانند شکفته شدن گل زیبایی بر لبانش نشست و به همان اسانی که من اعتراف کردم او هم اعتراف کرد و گفت :-برای من هم همین طور است.شما فکر مرا به خود مشغول کردید.از خوشحالی دلم می خواست بپرم هوا و دور خودم برقصم.ادامه داد :-من پنج سال از شما بزرگ تر هستم.هیچ به این فکر کردید؟با دلخوری گفتم :-نه من پسر هیجده ساله هستم و نه شما یک دختر پانزده ساله.هر دو عاقل و بالغ هستیم و به اندازه کافی تجربه داریم که بدانیم چه راهی خوب و به نفع ماست و راه خطا کدام است.مهم این است که من شما رو دوست دارم و بعد از سال ها شما رو پیدا کردم و به هیچ قیمتی حاضر نیستم شما رو از دست بدهم مگر این که شما مرا نخواهید.با محبت نگاهم کرد و گفت :-دیگر موقع خواب هست من خیلی خسته و نیاز مبرمی به خواب دارم.شب خوش ناخدای ادریان.با رفتن او من هم به اتاق خود بر گشتم و این بار با خیالی لسوده به خواب رفتم.بعد از ان دیدار قشنگ و رویایی ما تقریبا همه وقت همدیگر را ملاقات می کردیم.در این مدت کم ان قدر به هم انس گرفته بودیم که وقتی کشتی در جزیره « من » در دریای ایرلند که بین انگلیس و ایرلند واقع شده بود لنگر انداخت هر دو بغض کردیم که قرار است مدتی از هم جدا بمانیم.درست دو ماه طول کشید تا دوباره با هم رو به رو شدیم.این دو ماه به اندازه ی چند قرن بر من سخت گذشت.وقتی با او در ساحل زیبای کیش رو به رو شدم دیگر نتوانستم خود دار باشم و ...هیچ ممانعتی نکرد.زمستان کیش بسیار دل چسب بود.با قایق کوچکم که مختص ماهیگیری بود همراه او روی دریای ارام روان شدیم.او به کلاه بزرگ حصیری من می خندید و من در حین پارو زدن محو تماشای او شده بودم که در حین خندیدن گونه اش چال می افتاد . او گفت :-با این شلوار کوتاه و زیر پوش رکابی اصلا به تو نمی اید که ناخدا باشی.بیشتر شبیه سر دسته ی دزدان دریایی هستی.خندیدم و گفتم :-به تو هم با این پیراهن استین بلند و شلوار گشاد و کلاه بزرگت نمی اید که ویولون دست بگیری شبیه به کولی ها شدی و من عاشق همین کولی بودنتم.خندید و گفت :-چه تعبیر جالبی ! کولی ! ...هیکل خوبی داری.وقتی لباس بر تن داری اصلا این طور به چشم نمی ایی.ورزش زیاد می کنی؟با اشاره به پارو زدن خودم گفتم :-همین پارو زدن کم ورزشی نیست.روزی هم یکی دو ساعت شنا می کنم.شما چی ؟ مادموازل ادیش !از لخن شوخم خندید و گفت :-من هم روزی نیم ساعت ورزش می کنم.اگر هم شرایط جور باشد هفته ای یکی دو بار شنا می روم.پارو رو از من گرفت و برعکی انچه که فکر می کردم با مهارت پارو زد و گفت :-قرار است ناهار چی بخوریم ؟قلاب ماهیگیری را نشان دادم و گفتم :-ماهی کباب.عینک دودی روی چشمش را برداشت و به من داد که پاک کنم گفت :-اگر ماهی صید نکردیم چه ؟با غرور گفتم:-مطمئن باش صید می کنیم.تا به حال نشده من دست خالی از ماهیگیری برگردم.و ان روز برای اولین بار هیچ ماهی به قلاب من گیر نکرد و او با شیطنت به من می خندید. و به جزیره که بر گشتیم از اولین ماهی فروشی خرید کردیم و گوشه ای خلوت از ساحل را انتخاب کردیم و مقداری هیزم جمع نمودیم خیلی زود بساط کباب را راه انداختیم او فقط ذوی تخته سنگی نشسته بود و به من نگاه می کرد.کباب که اماده شد سیخ را به دست او دادم و گفتم :- احتیاط کن نسوزی.گاز کوچکی به ماهی زد و چشم هایش را گشاد کرد و گفت :- ام ! چه قدر خوش مزه است !
قسمت 31گاز کوچکی به ماهی زد و چشم هایش را گشاد کرد و گفت :-ام ! چه قدر خوش مزه است !به موهایش که اشفته در اطراف کلاهش ریخته بود خیره شدم و گفتم :-می خواهم تو را به خانواده ام معرفی کنم.من دیگر تحمل دوری تورا ندارم.همین دو ماه کافی بود که بفهمم دور از تو بودن چه قدر سخت است.باید هر چه زودتر باهم ازدواج کنیم نظرت چیست ؟سیخ کباب را دوباره نزدیک دهانش برد و قبل از گاز زدن گفت :-موافقم فقط چند شرط دارم.برای یک لحظه ته دلم خالی شد گفتم:-بگو با جان و دل می پذیرم.نگاهش را به شعله های اتش دوخت و گفت :-شرط اول این که جشن عروسی ما باید توی کشتی یا بهتر بگویم توی طوفان بر گزار شود و شرط دوم ، اخرین شرط می خواهم در لباس عروسی برای مهمانان ویولون بزنم.به چهره اش که از اتش بر افروخته شده بود زل زدم و گفتم :-بهتر از این نمی شود.چه طور این فکر های قشنگ به ذهن من نیامده بود؟در جواب فقط لبخند زد.بعد از صرف ناهار به طرف طوفان رفتیم که با ابهت در خلیج فارس لنگر انداخته بود.او کنار لنگر از من جدا شد که به هتل برگردد و وسایل خود را از هتل بیاورد که این چند روز را در کنار هم باشیم.پنج روزی را که در جزیره ی کیش بودیم جز بهترین خاطرات زندگی ام به حساب می اید.او عاشق طبیعت وحشی و مثل من عاشق دریای بیکران بود.هر و از هیاهوی شهر بیزار بودیم حتی برای یک بار هم به دیدن شهر نرفتیم همیشه می گفت زندگی ماشینی او را کسل می کند.بیشتر اوقاتمان را به ماهیگیری و استراحت در کنار ساحل می گذراندیم.هر بار که او تمرین ویولون داشت من بدون صدا گوشه ای می نشستم و از صدای ساز او لذت می بردم.ان قدر غرق کارش می شد ککه گاهی فراموش می کرد من در کنارش هستم.هر روز صبح قبل از خوردن صبحانه به شنا می رفتیم.باورم نمی شد که او با ان ظرافت زنانه شنا کردنش از من بهتر باشد.در پارو زدن و ماهیگیری نیز مهارت داشت.سرشار از انرژی و یک دنیا شور و شوق و شیطنت بود.وقتی کنارش بودم انگار دنیا در تصرف من بود.طوفان شده بود ماوای عشق ما.همان طور که لحظه های خوب زود گذر هستند ان پنج روز هم برای ما با سرعت برق و باد گذشت.توی فرودگاه مهر اباد تهران از او جدا شدم.مثل دفعه پیش وقتی سوار تاکسی شد و از من دور شد حس کردم روحم را با خود برد تازه احساس خستگی می کردم و انگار که خستگی تمام عالم را توی تنم ریخته بودند.به منزل که برگشتم مثل همیشه خانواده ام مخصوصا مادرم و یگانه خواهر عزیزم شهره از دیدن من ذوق زده شدند.هنوز لباسم را عوض نکرده بودم که با همان شور و شیدایی از ادیش به ان ها گفتم و همان طور که فکر می کردم به سلیقه ام احترام گذاشتند و از من خواستند او را برای شام روز بعد دعوت کنم.شب وقتی ستارگان در اسمان رخ می نمودند و من به بهانه ی خواب از جمع صمیمی خانواده جدا شدم ساعت ها توی اتاقم چشم به اسمان داشتم.اتاق برایم مانند یک زندان بود.هر وقت به خانه می امدم چنین احساسی داشتم.دلم برای طوفان و اتاق ساده و قشنگم در انجا تنگ می شد.در اینجا خبری از صدای امواج در یا و اوای پرندگان دریایی به همراه اواز شبانه ی جاشوان نبود.به اطراف که نگاه می کردی همه جا را برج های کوتاه و بلند احاطه کرده بود که انسان را دچار استرس می کرد تا ارامش.
هنوز یک شب را روی زمین سر نکرده بودم که دلم برای دنیای دریایی خودم تنگ شده بود.اما چاره ای نداشتم.به خاطر خانواده ام باید چند روزی تحمل می کردم.با خود گفتم :«اگر ادیش با من بود حتما این لحظه ها را راحت تر می گذراندم.»یاد دوباره ی او و لحظه هایی را که با او گذراندهبودم مرا غرق لذت کرد و برعکس دفعه های پیش زود خواب رفتم و صبح با صدای نازنین و گرم مادرم بیدار شدم.از من خواست به دیدن ادیش بروم و حضورا او را برای شام دعوت کنم.با شور و شوق از جا برخواستم.مادر صبحانه مفصلی برایم روی میز چیده بود.در حین خوردن روزنامه می خواندم با دیدن اسم ادیش لقمه توی گلویم گیر کرد.نزدیک بود خفه شوم.مادر هول کرده بود و مرتب پشتم می زد.با خنده گفتم :-بچه گیر اوردی!با همان نگرانی مادرانه اش گفت :-اگه بچه نبودی که تو گلویت گیر نمی کرد.روزنامه را به او نشان دادم و گفتم :-نگاه کنید ادیش را به عنوان بهتریم ویولون زن ایرانی معرفی کردند.مادر روزنامه را از من گرفت عینکش را بر چشم گذاشت و گفت :-بده ببینم افرین ! ای کاش عکس او را هم می زدند!از روی صندلی بلند شدم و گفتم :-نگران عکس او نباش شب خودش را میبینی.با وسواس خاصی لباس پوشیدم و با اتومبیل پدرم راهی اموزشگاه او شدم.اسم اموزشگاه را اسمان گذاشته بود.وقتی از منشی خواستم که او را ببینم اجازه نداد و گفت که باید وقت قبلی داشته باشید.می خواستم خودم را معرفی کنم فکر کردم شاید ادیش دوست نداشته باشد فعلا خودم را به عنوان نامزد او معرفی کنم.اسم فامیلم را گفتم و از منشی خواهش کردم به او بگوید.هنگامی که از اتاق خارج شد ادیش با لبخند مهربانی پشت سرش بود گفت :-من را ببخش اگر معطل شدی.ادیش بر عکس بیرون از اموزشگاه کت و شلوار ساده مشکی رنگ با پیراهن سفید پوشیده بود و خیلی ساده و معمولی موهایش را پشت سرش جمع کرده و یک ارایش بسیار ملایم بر چهره داشت.چند هنر جو توی اتاقش بودند که همه را به اتاق دیگر فرستاد.با رفتن ان ها دوباره خودش شد.لبخند مهربانی بر لبان قشنگش نشست گفتم :-اموزشگاه بزرگی داری.همان طور که نگاهم می کرد گفت :-بزرگ و پر دردسر.دیشب خیلی منتظر تماست بودم.به انگشت های ظریفش که روی میز ضرب می زد خیره شدم و گفتم:-فکر می کردم خوابی نمی خواستم مزاحم استراحتت بشوم.توی این چند روز به اندازه کافی خسته اتکردم.انگشت هایش از حرکت ایستاد و گفت :-خسته ؟! اگر می دانستی چه قدر لذت بردم هرگز این کلمه را به کار نمی بردی.دیشب توی اپارتمانم نمی توانستم نفس بکشم.حس می کردم توی قفس هستم.دلم هوای بوی دریا و اسمان دریا کرده بود.به پشت مبل تکیه دادم و دوباتره محو تماشای خودش شدم و گفتم :-درست مثل من.هرگز فکر نمی کردم کسی توی زندگی ام پیدا شود که مثل خودم فکر کند.دیشب وقتی به لحظه های با تو بودن فکر می کردم نمی دانی چه احساسی به من دست می داد.ادیش ! ...هرگز ترکم نکن.من بدون تو میمیرم.حالا که خداوند تو را سر راه من قرار داده و قلبم را به عشق تو نورانی کرده بگذار این نور و این رویای شریرن و دلپذیر همیشه ماندگار باشد.تو الان حکم ستون زندگی مرا داری.نگذار با رفتن تو زندگی ام به هم بریزد.قول می دهی همیشه با من بمانی؟نمی دانی از شادی حرف های من بود یا از عشق که اشک توی چشم هایش حلقه زده بود و از حرف هایم گونه های زیبایش سرخ شد.نگاهش را از من دزدید و گفت :-اگر تو بخواهی من ماندنی ترینم.تمام وجودم پر شده بود از عشق او.هر چه اصرار کردم خودم شب دنبالش بروم قبول نکرد.می دانستم تا سعت هشت شب اموزشگاه است.هنگامی که از پیش او برگشتم سعی کردم جلو خانواده ام ابروداری کنم و معمولی به چشم بیایم اما هر چه عقربه های ساعت به جلو می رفت بیقراری من بیشتر می شد.درست سر ساعت نه امد. زیبا و اراسته.نمی دانم در این زمان کوتاه چه طور توانسته بود به خودش برسد!پیراهن مشکی زیبای و بلندی به تن داشت.مثا لباس هایی که در کشتی می پوشید حلقه ای و بدون استین با یقه ی بسیار زیبا و تقریبا باز موهایش را روی سر جمع کرده بود اما مدلش با دفعه پیش فرق می کرد..برای زینت موهایش از مروارید استفاده کرده بود.به گردنش نیز چندرشته مروارید ریز انداخته بود که روی پوست خوش رنگش جلوه خاصی داشت.رفتار و وقار خاص او مانند اشرف زاده ها بود.رفتارش ان طور که با هم بودیم نبود.در جمع خانواده ام طور دیگری با من بر خورد می کرد.در همان نگکاه اول خانواده ام شیفته او شدند.شهره چنان با او عیاق شده بود که انگار سال هاست با او اشناست.مادرم همان شب انگشتر زیبایی به او هدیه کرد و به حساب ما ایرانی ها او را برایم نشان کرد.ساعت یازده نشده بود که عازم رفتن شد.می دانستم که خسته است به همین خاطر اصرار به بیشتر ماندن او نکردم.او را تا دم در همراهی کردم.کنار اتومبیل اخرین مدل او ایستادم و گفتم :- هنوز نرفتی دلم دارد می ترکد.
قسمت 32-هنوز نرفتی دلم دارد می ترکد.به انگشتری که مادرم به دستش کرده بود اشاره کرد و گفت :-به قول خودت با این انگشتر اسیرم کردی.پس نگران دور شدنم نباش...شهران !دلم لبریز از شادی شد.اولین بار بود مرا به اسم کوچک صدا می زد.همیشه مرا ناخدا خطاب می کرد.عاشقانه نگاهش کردم و با همان حساس جواب دادم :-جان شهران !صورتش را نزدیک اورد و با نجوا گفت :-خیلی دوستت دارم.فقط خدا می داند در ان لحظات چه حالی داشتم.از وقتی که با او اشنا شده بودم اولین بار بود که این جمله را به کار می برد.صورتش را عقب کشید صدایش را کمی بلند کرد و گفت :-خانواده ماه و مهربانی داری درست مثل خودت خوب و خونگرم.در پایان هفته تهران را ترک کردم و دوباره به طوفان پیوستم.هر چند دل کندن از ادیش برایم سخت بود اما دوری از طوفان نیز ازارم می داد.من مرد دریا بودم و تحمل زندگی شلوغ شهر را نداشتم.در یکی از سفرهایم در اولین فرصت بدون ادیش به دیدن خانواده اش رفتم.پدر و مادرش مثل فرشته بودند.خیلی زود با هم ارتباط عاطفی برقرار کردیم و مرا به عنوان دامادی خود پذیرفتند.مراسم عروسی ما در زمان خود شلید تک بود.ادیش در لباس عروس تنگ و بلند دنباله دارش ان قدر رویایی شده بود که از دیدنش سیر نمی شدم.همان طور که خواسته بود از مهمانان در طوفان پذیرایی کردم و یعد از صرف شام روی عرشه ادیش برای همه ویولون نواخت.ان شب شاید بیش از هزار تا عکس از من و او گرفته شد و صبح روز بعد عکس او و من در تمام روزنامه های کشور چاپ شد و روز ان با تیتر بزرگ نوشته بودند : بزرگترین ویولونیست کشور ، عروس ناخدای طوفان شد.و به علاوه به عکس دو تای ما یک عکس زیبا از او که ویولون به دست روی عرشه درست در دماغه ی کشتی ایستاده بود چاپ کرده بودند حتی خود ادیش هم با دیدن ان عکس زیبا و رویایی کلی ذوق کرد.بعد از ازدواج در تمام سفر ها او با من همراه بود و در امو کار ها یاورم بود.یک سال بعد پسر کوچولوی زیبایی که اسم او را کیان گذاشتیم به دنیا امد و خوشبختی ما تکمیل کرد.وقتی به چهره ی زیبای او نگاه می کنم شکر گزار خداوند هستم که چنین نعمت هایی به من حقیر عطا کرده.در این لحظات که این خاطرات را به اخر می برم کیان عزیز من چهار ساله است و ادیش خوبم سعی دارد به او ویولون بیاموزد.این خاطرات زیبای زندگی ام را با تمام جزئیات ریزش نوشتم که روزی به دست پسرم برسد و دوست دارم ان روز که کیان من این نوشته ها و در واقع با ارزش ترین خاطرات پدرش را می خواند زمانی باشد که قلبش به خاطر عشقی سالم و زیبا در سینه بلرزد.ان گاه شاید بتواند اندکی از عشق بین من و مادرش را درک کند.با ارزوی اینده ای زیبا برای کیان عزیزم.کاپیتان شهران ادریان-تاحالا به بارون فکر کردی؟تا حالا زیر بارون راه رفتی ؟یا فقط مثل بعضیا بدو بدو لازش فرار کردی؟دیدی وقتی بارون میباره هول چه قدر تر و تمیز و زیبا می شه ؟ وقت ان نم نم بارون که ر و رز مثل رقاصای کمر باریک با عشوه و تن نازی داره از چجشمای اسمون می ریزه به هوس می افتی خودت رو بسپری به این بارون.سیلوانا پنجره را باز کرد و بوی باران بوی نم بوی سرسبزی بهار را با تمام وجود استشمام کرد و گفت :-تارا ! تو چه قدر قشنگ حرف می زنی ! باید شاعر می شدی.او که به اسمان زل زده بود و با علاقه ی عجیبی چشم به ریزش باران داشت گفت :-شاید یه روز شدم.-پس جان خودت اگر شاعر شدی برامون طاقچه بالا نذاری.حالا می یای بریم زیر بارون یه کم راه بریم؟-فقط باید یواشکی بریم.سیلوانا پنجره را بست و گفت :-باشه یواشکی می ریم.تو که می دونی من عاشق اینم که یواشکی کاری انجام بدم.در ضمن هر کی یه گوشه رفته زیر پتنو خوابیده.من نمی دونم چه طور بعد از ناهار خوابشون می گیره.شایدم مربوط به این هوای ابریه.ماها رو دیوونه کرده بریم زیرش راه بریم اونارم گیج کرده برن زیر پتو بخوابن.هر دو بی صدا از ویلا خارج شدند.با دیدن اتومبیل کیان که دم ویلا پارک شده بود سیلوانا با حسرت گفت :-سروش می گفت :«می خوان برگردن تهران.» واسه سیزده اینجا نمی مونن.تارا دستش را جلو باران گرفت و با لذتی که از قطرات باران می برد گفت :-حتما کاری براشون پیش اومده . مطمئنم فردا هم هوا همینه اون وقت ما هم به جای سیزده بدر حبسیم تو ویلا.بعد از ظهرش هم بر می گردیم تهران.
سیلوانا کنجکاوانه نگاهش را به اطراف انداخت.سکوت مطلق بود و پرنده پر نمی زد.فکری به ذهنش امد.دو دل بود که به تارا بگوید یا نه اخر سر هم دل به دریا زد و گفت :-می خوام یه کاری کنم که نذارم برگردن تهران.تارا دستش را از جلو قطرات باران کشید و گفت :-خدا رحم کنه ! باز چه نقشه ای تو کله ات داری؟!تو اخرش سر خودتو و منو به باد میدی.خنده ی ریزی کرد و با اشاره به اتومبیل کیان با لبخند مرموزی گفت :-می خوام یه بلایی سر ماشینش بیارم که نتونه برگرده تهران.تارا حیرت زده به صورت شیطنت بار او دوخت و گفت :-سیلوانا ! تو رو خدا دست بردار.ابروریزی نکن دختر ! به اندازه کافی پیش اون خرابکاری کردی.او بی توجه به حرف های تارا بار دیگر نگاهش را به اطراف انداخت و گفت :-می شه تو کم سنگ جلو پام بندازی ؟ فقط اطراف رو واسه من بپا کارت به این کارا نباشه.تارا هر کاری کرد حریف او نشد و او همچنان مصر بود کار خود را انجام بدهد و باران نیز شدت یافته بود و قطراتش درشت تر شده بود.اما او به چیزی که اهمیت نمی داد خیس شدن بود.با احتیاط خودش را به نزدیکی ویلا رساند.مثل سری پیش که از دیوار بالا رفته بود دستش را به لبه ی دیوار گرفت و خودش را بالا کشید.نگاهش را به پنجره های ویلا دوخت.مطمئن شد که خبری از ان ها نیست ؛ پایین امد و سریع خودش را به اتومبیل رساند.بدون معطلی باد هر چهار چرخ اتومبیل را خالی کرد.وقتی کارش تمام شد با دیدن رنگ پریده ی تارا خندید و گفت :-انگار بدجوری فشارت پایین اومده فکر کنم نیاز به اب قند پیدا کردی.تارا او را به داخل ویلا هول داد و گفت:-بریم تو تا گندش در نیومده.دم در با سپند رو به رو شدند.شپند نگاهی به لباس های خیس ان ها انداخت و گفت :-جایی رفته بودین ؟تا تارا خواست لب بجنباند او سریع جواب داد:-نه هوس کردیم توی حیاط زیر بارون کمی راه بریم.-چه هوس هایی می کنین!برین لباساتون رو عوض کنین تا سرما نخوردین.مخصوصا تارا که هنوز سرماخوردگیش خوب نشده.مطمئن باشین اقای ارمان شما رو ببینه حتما دعواتون می کنه.تارا می دانست اگر پدر ومادرش او را با این سرو وضع ببینند حتما عصبانی می شوند.بلافاصله به همراه سیلوانا بی صدا به اتاق برگشتند و لباس هایشان را عوض کردند.سیلوانا با شوق و ذوق گفت :-چه حالی می کنه وقتی چرخهای ماشین شو ببینه.تارا سشوار را از روی موهایش کنار کشید ان را خاموش کرد و گفت :-خیلی کارت اشتباه بود ! می دونی اون بیچاره رو چه قدر به زحمت انداختی ؟ فکر این رو کردی از کجا باید اونا رو باد کنه؟-تو شهر طالقان تا اون جا دو قدمه.-چه جوری؟-تارا جان ! من مثل تو به این چیزا فکر نمی کنم به این فکر می کنم که دیگه با این اوضاع اون نمی تونه برگرده تهران.-خیلی خودخواهی ! به خاطر خودت کار اونو عقب انداختی.بارش باران ان قدر شدید شد که ان ها را پشت پنجره کشاند. تارا که مسلط تر بر اطراف بود گفت :-بیا این جا کیان داره میاد بیرون.سیلوانا در جای تارا قرار گرفت.کیان را دید که در ویلا را باز کرد و با چمدانی که به دست داشت با شتاب از زیر باران به سمت اتومبیل امد.وقتی خواست چمدان را در صندوق عقب اتومبیل قرار بدهد چشمش به چرخ های اتومبیل افتاد اول گمان کرد یکی از چرخ هاست. تا چشمش به چهار چرخ اتومبیل خورد نگاهش را به بالا دوخت.سیلوانا سعی کرد خودش را پنهان کند اما بی فایده بود و کیان او را دیده بود.کیان مجبور شد چمدان را به ویلا برگرداند و جریان چرخ های اتومبیل را به شهره توضیح داد.شهره متعجب گفت :-وا ! یعنی کار کی می تونه باشه؟1کیان می دانست غیر از سیلوانا نمی توانست کار کس دیگری باشد اما در جواب شهره گفت :-چه می دونم ! هر کی بوده به خاطر سرگرمی این کارو کرده.به هر حال برگشتن به تهران فعلا منتفی شد.شهره مانتویش را در اورد روی مبل نشست و گفت :-امان از مردم ازار ! ببین چه طور برنامه های ما رو به هم ریختن ! حالا می خوای چی کار کنی؟-فعلا کاری نمی تونم بکنم.باید منتظر شم بارون بند بارون قطع شه بعد با سروش چرخ ها رو برم باد کنم.او با موبایلش با سروش تماس گرفت و جریان چرخ های اتومبیلش را برای او بازگو کرد.سروش از او خواست که تو ویلا تنها نمانند و به جمع شلوغ ان ها بپیوندند.سیلوانا از خوشحالی سر از پا نمی شناخت.تارا نگاهی به صورت خندان او انداخت و گفت :-بلاخره نقشه ات گرفت واقعا خجالت داره اگه قضیه لو بره پاک ابروت رفته.به طرف تارا چرخید چتری موهایش را از روی پیشانی کنار زد و گفت :-اگه تو لو ندی کسی نمی فهمه.نمی دونی چه حالی داد وقتی باد چرخ ها رو خالی می کردم.یاد بچگی هام افتادم.اون وقتا که هنوز دایی بهروز خارج نرفته بود عشق من این بود که شب ها بیاد خونه ی ما بمونه.هر وقت تصمیم می گرفت بره من فورا باد چرخ های ماشین شو خالی می کردم.دو سه بار این کارو کردم تا بلاخره قضیه لو رفت.اون بی معرفت همیشه مچ منو می گرفت.تارا با خنده گفت :-من موندم تو چه طور موجودی هستی!شیطنت پسرا رو داری لوندی و ناز و ادای دخترا رو هم داری.-یک موجود استثنایی و فوق العاده مرموز.حواست باشه با من در نیفتی و گرنه کارت تمومه.الهه با تقه ای به در وارد شد و گفت :-بیاین کمک ستایش سالن رو کمی مرتب کنین مهمون داریم.تارا مثل فنر از جایش برخواست . به سمت در رفت و گفت :-کی می حواد بیاد خاله جون؟الهه در چارچوب در ایستاد و گفت :-شهره و کیان.سیلوانا سعی کرد خود را بی تفاوت جلوه دهد گفت :-اونا که می خواستن بر گردن تهران.الهه گفت :-یه از خدا بی خبر زده هر چهار چرخ ماشین کیان رو پنچر کرده.سیلوانا با نگاهی شیطنت بار به تارا گفت :-عجب ادمایی پیدا می شن ؟ مطمئنید پنچره؟الهه مشکوک گفت :-مگه تو خبر داری کی بوده؟-نه مامان جون ! اخه من از کجا باید بدونم.فقط فکر کردم شاید بادش خالی شده.الهه شانه هایش را بالا انداخت و گفت :- چه می دونم والا هر کی بوده از خدا بی خبر بوده.
قسمت 33الهه شانه هایش را بالا انداخت و گفت :-چه می دونم والا هر کی بوده از خدا بی خبر بوده.با خارج شدن الهه از در تارا به سوی او چرخید سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و گفت :-واقعا که از خدا بی خبری.اخه خره ! تو نمی گی مامانت شک می کنه ؟ چرا این طوری گفتی ؟او تارا را به سوی در هول داد و گفت :-خیلی بی ذوقی به جای این که مثل پیرزنا هی غر غر کنی بگو تیپم چه طوره.هر دو خنده کنان و با شیطنت به ستایش پیوستند و هر کدام گوشه ی کاری را گرفتند.برعکس هوای بارونی روز پیش هوا صاف و ابی بود حتی یک لکه ابر هم توی اسمان پیدا نمی شد.خانواده ی شلوغ شادمان و ارمان تصمیم گرفتند نحسی سیزده را در همان اطراف به در کنند.کیان و شهره نیز همراه ان ها بودند.سیلوانا با خواهش و تمنا پدرش را مجبور کرد که التومبیل را به دست او بدهد.اقای شادمان که هرگز نمی توانست حریف این ته تغاری بشود نگاهی به جاده ی خلوت انداخت و مانند همیشه تسلیم خواسته ی او شد.تا ان ها در ویلا مشغول جمع و جور کردن وسیله ها بودند او به سرعت تمام بدنه ی اتومبیل را گل الود کرد و پشت شیشه ی عقب اتومبیل به زبان لاتین نوشت :We are mad ! به فارسی یعنی ما دیوانه ایم.وقتی اقای شادمان اتومبیل را دید اخم هایش در هم رفت و تا خواست از او بپرسد این چه کاری است که کردی او خودش را برای پدرش لوس کرد و گفت :-الهی من قربون بابای خوشگل و خوش تیپ خودم برم.اگه یه بابای خوب توی دنیا پیدا بشه یقینا بابای خودمه.قول می دم به تهران که رسیدیم ماشین رو عین دسته گل تحویل تون بدم.اقای شادمان نگاهی به اتومبیل گل الود انداخت و گفت :-انگار از جنگ برگشته.با این اوضاع شیشه های ماشین من پیش شما نمی شینم.من و مامانت می ریم پیش شهرام.ستایش و بچه هام بیان پیش شما.مطمئنم سپند هم پیش شما نمی یاد.فقط یادت نره قول دادی اروم بری پشت سر ما و خیلی با احتیاط.نمی خوام این روز قشنگ رو خراب کنی.پدرش را بوسید و با همان زبان چرب و نرمش گفت :-چشم باباجون قول می دم.انگار به رانندگی من شک دارین ؟!-همچین مطمئنم هم نیستم.هر وقت خواستی پشت این ماشین بشینی یا کوبیدی یا رفتی تو جدول.خیالم راحته که ماشین دیگه ای تو جاده نیست.جدول و در پارکینگی هم وجود نداره که بکوبی.بازم می گم احتیاط کن.با امدن سروش سیلوانا گفت :-بابا ! سروش اومد.می دونم الان اعتراض می کنه شما یه چیزی بهش بگین.-نهایتا غر غر می کنه.وقتی بابای سروش حریف تو نمی شه خود سروش هم نمی تونه حریف تو بشه.همان طور که اقای شادمان گفت سروش با اخم و تخم پدرش را به باد انتقاد گرفت که چرا اجازه داد اتومبیل را به ان حال و روز در اورد و می گذارد که او پشت فرمان بنشیند.سیلوانا که پشتش به پدرش گرم بود به اخم سروش اعتنایی نکرد و با شوق و ذوق پشت فرمان نشست.وقتی کیان از ویلا بیرون امد با دیدن اتومبیل که غرق گل بود حیرت کرد.با دیدن او پشت فرمان لبخندی بر لب اورد و هنگام حرکت گفت :-لطفا احتیاط کنین.رانندگی به مراتب از رانندگی تو کوچه ها سخت تر است.سیلوانا منظور او را فهمید.نگاهی به دور و اطرافش انداخت وقتی فهمید کسی حواسش به او نیست به جای جواب شکلکی در اورد به طوری که کیان را به خنده واداشت.اتومبیل اقای ارمان جلوتر از همه بود بعد اتومبیل شهرام بعد سیلوانا و پشت سر ان ها کیان بود.سیلوانا خیلی دلش می خواست سبقت بگیرد اما به پدرش قول داده بود.ضبط صوت اتومبیل را تا ان جایی که جا داشت زیاد کرده بود.موسیقی D.j Ali gater و صدای دوبس دوبس موزیک را سایرین هم می شنیدند.بر عکس او کیان به یک موسیقی کلاسیک گوش می کرد.سروش که کنار کیان نشسته بود اشاره ای به نوشته ی پشت شیشه ی اتومبیل انداخت و گفت :-واقعا دیوونه س این خواهر من ! خوبه خودشم اعتراف کرده.شهره گفت :-جوونی یه و هزار شور و نشاط.ماشاا... سیلوانا جون خیلی پر شر و شور و پر انرژیه ! به ندرت دیدم ادم مثل اون باشه.واقعا ادم در کنارش لذت می بره.کیان که نگاهش فقط به ان ها بود گفت :-سروش ! فلاشرشو روشن کرده نکنه کاری داره.-نه بابا این هم جز خل بازیشه.-موقع برگشت بهتره خودت بشینی پشت فرمان.هر چه قدرم که رانندگیش خوب باشه با نداشتن گواهینامه پشت فرمان نشستن اشتباه محضه.-پس چی فکر کردی ؟ می ذارم توی شلوغی اون بشینه پشت فرمون ؟ حالا هم اگر بابا اجازه داد می بینه که غیر از ما ماشین دیگه ای توی جاده نیست.شکر خدا رسیدیم.تو رو خدا پارک کردنش رو ببین...پدر ماشین رو در اورد !سیلوانا وقتی اتومبیل را خاموش کرد دو دستش را روی فرمان گذاشت گفت :-تارا خانوم دیدی ترسی نداشت.خداییش چه حالی داد.( دو تا دستش را به صورت دعا کردن بالا برد) ای خدا کی من هیجده ساله بشم گواهینامه بگیرم !
ستایش گفت :-ای خدا فعلا حرفش رو گوش نده.این اگه هیجده ساله بشه به نوزده ساله نمی رسه سر خودشو به باد می ده.ستایش ار اتومبیل پیاده شد سیلوانا گفت :-توی عمرم پسر به سردی کیان ندیدم.بی شعور ! این همه براش فلاشر زدم ببین یه بار برام چراغ زد.-قربون اون زبون مودبت برم جلو سروش چه طور می تونه همچین کاری بکنه؟تازه شهرام هم ممکن بود ببینه.-بحث ترس نیست طرف خیلی په په تشریف داره.ما رو باش که دل به کی بستیم.مردم رو بوق می گیره ما رو رعد و برق.فکر کنم اخر سرم خودم به اون شماره تلفن بدم.-خاک تو اون سر بی ابروت کنم با این سبک بازیا فقط ارزش خودتو می یاری پایین.فکر ابروی سروش هم باش.-زهر مار و سروش.تو هم فقط بلدی سنگ سروش لعنتی رو بکوبی تو اون سینه صاب مردت ! خوب باباجون چی کار کنم ؟ پسره ی احمق پانزده روزه پدر خودمو در اوردم عین خیالش نیست.والا این یکی دیگه نوبره.تو که می دونی من برای هر کی یه ذره عشوه اومدم می خواسته خودشو قربونی کنه.-خیلی بی چشم و رویی دختر ! این حرفا چیه می زنی.اونایی که به قول تو با یک نگاه خر شدن مطمئن باش تو رو به خاطر خودت نخواستن.مطمئن باش اگه تا اخرش می رفتی متوجه این حرفم می شدی.کیان جنس اونا نیست.این رو بفهم.-از چه جنسیه خدا می دونه ! انگار نه انگار که من وجود دارم.بی عرضه فقط بلده یه وقتایی دزدکی نگام کنه اونم تا من متوجه می شم نگاهش رو می دزده.اخه پسرم ان قدر په په!-په په یعنی چی ؟ پسر به این با شخصیتی حیف نیست این جوری در موردش می گی ! می دونی از چی ایم خوشم میاد ؟ این که این یکی به قلاب تو گیر نکرده تویی که داری با کله می افتی تو تور اون.-گمشو.....سپند در اتومبیل را باز کرد و گفت :-خانومای به قول خودتون دیوونه چرا افتخار نمی دین بیاین پایین.تارا به سیلوانا اشاره کرد وگفت :-والا بنده بی تقصیرم.هنگامی که به جمع پیوستند سروش به طعنه گفت :-ماشین سواری خوش گذشت دیوونه ؟سیلوانا سوییچ را در دست چرخاند و با ژست مخصوصی گفت :-چه جورم.-پس لطف می کنی تا قبل ناهار ماشین رو مثل اولش تمیز می کنی.-من به بابا گفتم رسیدیم تهران تمیز می کنم.-باز حرف خودتو زدی ! اخه دیوونه با این وضعیت ماشین زشت نیست راه بیفتیم تو جاده !کیان هم به طرف داری از سروش گفت :-سروش راست می گه بهتره تمیز شه.سیلوانا با اخم نگاهش کرد و در دل گفت : « دو کلمه بشنو از ننه عروس ! »کیان از اخم او خنده اش گرفت و با همان لحن خندان گفت :-البته تمیز کردنش کار شما نیست.من و سروش پاک می کنیم.سروش عصبی گفت :-عمرا اگه من دست بزنم.مگه من کارواش ام.سپند گفت :-خودم پاک می کنم.شهرام با اشاره به جوی اب گفت :-دو سطل اب بریزی عین هو دسته ی گل می شه.سپند و کیان به کمک شهرام در عرض بیست دقیقه اتومبیل را به شکل اولش در اوردند.سروش هم فقط نظاره گر ان ها بود.تارا و سیلوانا روی زیرانداز نشسته بودند و چشم به دست انها داشتند.سیلوانا گفت :-ببین سروش کمکشون می کنه ؟ فقط بلده قد بازی در بیاره.تارا به هوا داری او بر خواست و گفت :-همین سه نفر کافی هستن دیگه نیازی به اون نیست.نیشگونی دوستانه از او گرفت و گفت :-اگه به خوای این قدر طرفداری اونو بکنی با هم دشمن می شیم.تارا زد زیر خنده و طنز الود گفت :-خواهر شوهری دیگه.-جدی می گم اگه بخوای هی طرفداری اونو بکنی چنان خواهر شوهر بازی برات در بیارم که خودت کیف کنی.تو هم با این عشق عتیقه ات ! اخه ادم قحطی بود ؟ بدبخت بی سلیقه حداقل عاشق سپند می شدی خوشگل تر و خوش تیپ تر از سروشه شعورشم خیلی بیشتر از اونه.تارا از عصبانیت او خنده اش گرفت و گفت :-خوبه منم به کیان حرف بزنم؟شانه هایش را با بی قیدی بالا انداخت و گفت :-هر چی دلت می خواد بارش کن به من چه.-پس هنوز عاشق نشدی وگرنه دلت نمی یاد یه تار از موی سرش کم بشه.-کچل شه ایشاا..می خوام سر به تنش نباشه.به جای یه تار مو دوست دارم خودم تار تار موهاشو بکنم.تارا خندید و گفت :-واقعا که دیوونه ای.نگاه کن ببین پشت ماشین وایساده داره دزدکی تو رو نگاه می کنه.-این قدر نگاه کنه تا چشش دراد.به چه دردم می خوره.این سروش موذی هم اسم همه ی دوستاشو با رمز وارد موبایلش کرده و گرنه شماره ی اونو از تو گوشی سروش می گشیدم بیرون.-دیوونه اصلا شاید اون نخواد با تو ارتباط داشته باشه.تو رو خدا کاری نکن در موردت بد فکر کنه.تو با این که خیلی اتیش پاره هستی اما همیشه مغرور بودی کاری نکردی که از احترام و نجابتت کم بشه.همیشه این قدر مغرور بودی به زور جواب طرف مقابل رو می دادی.حالا می خوای برای این یکی که بهش علاقه داری شل بیای ؟ چرا به فکر خودتو ابروت نیستی؟-حالمو بهم زدی ؟ کم سروش سروش بکن.سروش پشت سر ان ها ظاهر شد و گفت :-کی هی سروش سروش می کنه؟تارا لبش را گزید و با ابرو اشاره کرد او چیزی نگوید.اما او گفت :-تارا خانوم این قدر پشتیبانی تو رو می کنه سر درد گرفتم.سروش نگاهش ربه تارا بود که از خجالت سرش را پایین انداخته بود.گونه ی سیلوانا را کشید و گفت :-تو چرا حسودیت می شه ؟ ممنون تارا خانوم که پشتیبانی منو کردین.چه عجب یه نفر پیدا شد از من ننه مرده حمایت کنه.می تونم بپرسم در چه مورد پشتیبان من بودین؟سیلوانا گفت :-در همه مورد.تارا با اخم گفت :-ا سیلوانا !!-مرض سیلوانا دروغ می گم ؟سروش که توی دلش قند اب می شد با لبخند گفت :-مودب باش سیلوانا ! این چه طرز حرف زدنه ؟سیلوانا زد زیر خنده و گفت :- خوبه تو هم شدی وکیل مدافع تارا.یکی نیست طرف منو بگیره.