قسمت 34سروش که توی دلش قند اب می شد با لبخند گفت :-مودب باش سیلوانا ! این چه طرز حرف زدنه ؟سیلوانا زد زیر خنده و گفت :- خوبه تو هم شدی وکیل مدافع تارا.یکی نیست طرف منو بگیره.سروش در حینی که از کنار ان ها می رفت گفت:-هر چند که لابا خونه رو اجاره دادی اما خودم همه جوره مخلصتم.بعد از صرف ناهار به پیشنهاد سپند مثل دفعه ی پیش وسطی بازی کردند.هنگام یار کشی کیان گفت :-سیلوانا خانوم یار من چون می دونم یه تنه همه رو حریفه.ستایش گفت :-به زبونش نگاه نکن توی بازی خیلی زبل نیست.کیان مرموز گفت :-بر عکس بهشون میاد خیلی زبل باشن.به قول معروف با سه سوت از دیوار بکشه بالا.تارا و سیلوانا سعی کردند به هم نگاه نکنند که بتوانند خنده خود را مهار کنند.سیلوانا با دلخوری رو به ستایش کرد و گفت :-من زبل نیستم؟!ستایش گفت :-اگه هنوزم زبلی چند تا ستاره و چرخ و فلک و بالانس بزن ببینم.اگه واقعا تونستی بزنی من حرفم رو پس می گیرم.ولی عمرا بتونی.او بدون مکث چند حرکت کششی انجام داد و روی چمن ها به صورت زیبایی پشت سر هم ستاره و چرخ و فلک و چند بالانس زد.حرکاتش ان قدر زیبا و با لطافت بود که شهره جلو امد و از او خواست دوباره تکرار کند.در پایان کار که همه دور او جمع شده بودند برایش دست زدند.با صورت گل انداخته به طرف ستایش امد ستایش مهلت حرف زدن به او نداد.دودستش را بالا برد و گفت :-تسلیم حرفم رو پس می گیرم.شهره گفت :-به خاطر همین هیکل سیلوانا جون این قدر قشنگه همش اثر ژیمناستیکه.الهه اروم گفت :-تو رو خدا جلو خودش نگو.شهره متعجب گفت :-چرا ؟!-من هی بهش می گم چاقی که کمتر بخوره.-وا ! کجاش چاقه طفلک ؟ اون الان توی یه سنیه که نیاز داره خوب بخوره.الهه با نگرانی گفت :-اخه از حالا این طوریه وای به حال چند سال دیگش.-اگه ورزش کنه مطمئن باش هیکلش تکون نمی خوره.-ورزش که می کنه مدام یا شنا می ره یا ژیمناستیک.-خوب دیگه با این همه تحرک نیاز داره که خوب بخوره.کیان هنوز در حیرت حرکات زیبای او به سر می برد.در دل با خود گفت:« همه چی این دختر خارق العادهس ! بی نظبره ! »بعد از یک ساعت بازی هیجان انگیز به خواست اقای شادمان به بازی خاتمه دادند و عازم تهران شدند که به ترافیک برنخورند.خاطره ی شیرین ان روز برای همیشه در ذهن همه باقی ماند.تارا ! دلم براش یه ذره شده.از وقتی از طالقان برگشتیم دیگه ندیدمش.دیدی گفتم دوستم نداره ؟ الان یه هفته س که ندیدمش.هر روز که می گذره بیشتر دلم براش تنگ می شه.پسره ی احمق لعنتی!تارا کتابش را بست و روی میز گذاشت و گفت :-حالا چرا به بیچاره فحش میدی؟!-این قدر از دستش عصبانیم که اگه الان این جا بود با همین دستام خفش می کردم.او با خنده گفت :-خالی نبند ! اونم تو ؟ مطمئنم دستاتو به جای خفه کردن با عشوه می نداختی دور گردنش.سیلوانا هم خنده اش گرفت و گفت :-حوصله شوخی ندارم تارا سر به سرم نذار.-بنده جدی عرض کردم.-بمیری ایشاا...به جای تیکه انداختن یه فکری برام بکن.چنگی به موهای بلندش انداخت و گفت :-من چه فکری برات می تونم بکنم.بهترین راه حل به نظر من اینه که تو درست رو بخونی.-الاغ جون ! چند بار بهت بگم توی ذهن کودنم نمی ره ؟ حالا تو هی بگو درس بخون.بابا جان ما عاشق نشده نمره ی تک می گرفتیم وای با حالا که کیان خان عقل و هوش از سرم برده.
تارا دوباره خندید و گفت :-لذت می برم از اینکه بالاخره یکی پیدا شد جلو سبک سری های تو رو بگیره.تا قبل از عید ان قدر سرت شلوغ بود تا مدرسه چهارصد تا شماره رد و بدل می کردی اما حالا دیگه دل و دماغش رو نداری.البته ادم شدن رو باید مدیون کیان باشی.موهای او را ارام از پشت کشید و گفت :-همچین حرف می زنی انگار من اجنه بودم.از همین لحظه قسم می خورم اگه تا فردا کیان رو نبینم دیگه بهش فکر نمی کنم.به قول تو از حسن کچل گرفته تا اصغر مفنگی به همشون می گم بیان خواستگاریم.شوهر کنم زودتر برم سر زندگیم.تارا خندید و گفت :-چه حالی می ده زن اصغر مفنگی بشی.-پس چی ؟ هر چی باشه از کیان الاغ که بهتره.دامن کوتاه می پوشم با چادر گل گلی براش منقل و بافور...تقه ای به در خورد سیلوانا سکوت کرد.جیران وارد اتاق شد و خندان گفت :-مرموز شدین ! در اتاق رو می بندین پچ پچ می کنینو نکنه دل های خوشگلتون رو وا دادین ؟سیلوانا سرخ شد و گفت :-خاله !!!-جان خاله ! پاشین بریم اون طرف که قراره مهمون بیاد.تارا گفت :-چه مهمونی قراره بیاد که به ما هم مربوط می شه؟-شهره خانوم با کیان.الهه خواست که ما هم بریم دور هم باشیم.من دارم می رم شما هم زود بیاین.یادتون نره در رو قفل کنین.رنگ از رخسار سیلوانا پریده بود.با خارج شدن جیران دستش را روی قلبش گذاشت و گفت :-وای تارا !-خدا چه زود به ندای قلبت گوش کرد.خدایا شکرت که امشب کیان میاد این دوست خل و چل ما هم نمی افته تو هچل که زن اصغر مفنگی یا حسن کچل بشه.با شتاب از جا برخواست و گفت :-حرف مفت نزن پاشو بریم که یه دنیا کار دارم.-خدایا به خیر بگذرونه ! باز چه نقشه ای کشیدی؟-بریم اون طرف بهت می گم.
قسمت 35-خدایا به خیر بگذرونه ! باز چه نقشه ای کشیدی؟-بریم اون طرف بهت می گم.سیلوانا مدام رنگ به رنگ لباس می پوشید.نگاهی به خود در ایینه می انداخت بعد لبش را جمع می کرد و ناامید می گفت :-اینم خوب نیست.تارا به کوه لباسی که روی تخت جمع شده بود خیره شد و گفت :-حوصلمو سر بردی به خدا هر کدوم رو پوشیدی بهت می اومد.-گمشو تو حسودی.دلت نمی خواد به چشم بیام.تارا به شوخی او غش غش خندید.بلند شد و از میان لباس هایی که هنوز نپوشیده بود بلوز و دامن صورتی شیکی را انتخاب کرد.قد دامن میدی بود جنس کتان کش تنگ و خوش دوخت . تا سر زانو چاک داشت همراه بلوزی به همان جنس با استین کوتاه با برش های علی که هیکل او را خیلی زیبا نشان می داد.یقه لباس از پشت و جلو مدل هفت بود.هنگامی که او به خواست تارا ان ها را پوشید در ایینه لبخندی به خود زد و خطاب به تارا گفت :-می مردی اگه زودتر بلند می شدی؟ مردم از بس پوشیدم و در اوردم.حالا تو رو خدا راستشو بگو این خوبه ؟-عالیه ! با یک ارایش ملایم صورتی حرف نداره.-باشه چاره ای ندارم مجبورم همین رو انتخاب کنم.بیا تا مامان نیومده این لباسا رو جمع کنیم.به کمک هم اتاق را به صورت اولش در اوردند.بعد تارا موهای او را پشت سرش به طرز ساده ولی زیبا جمع نمود.او هم ارایش ملایمی کرد و یک جفت گوشواره زیبای صورتی به گوشش اویخت.با رضایت کامل از جلو ایینه کنار امد و گفت :-خوب شدم ؟-خیلی خوشگل شدی.-گمشو راستش رو بگو.می دونم برای دل خوش کنک من می گی.من بیچاره هر چه قدر هم به خودم برسم در کنار تو عروسک بچه اردک زشت به چشم میام.ح-الا خدا رو شکر خودت یه خری داری که بهش دل بستی خیالم راحته مال ما رو غر نمی زنی.-خیلی دیوونه ای ! من اینطور ادمیم؟-حالا چرا مثل لبو سرخ شدی ؟ بی جنبه ! می خواستم کمی سر به سرت بزارم.بالخره نگفتی چه جوریم.-فقط یه جفت صندل کم داری.-اوه اوه ! خوب شد یادم انداختی بدو برو خونتون صندل صورتی هاتو برام بیار.پاشو دیگه تا نیومدن.تارا چاره ای جز اطاعت نداشت می دانست اگر دیر صندل ها را به او برساند با متلک بیچاره اش می کند.از در اپارتمان که خارج شد با دیدن سروش توی راهرو دلش لرزید.سروش جواب سلامش را داد و گفت :-مهمونا نیومدن ؟او کلید را تو قفل در چرخاند و بدون این که به سروش نگاه کند جواب داد :-نه هنوز نیومدن.سروش مشغول باز کردن بند کفش هایش شد و گفت :-شما چرا نموندین ؟تارا شیطنتش گل کرد گفت :-نخواستم مزاحمت ایجاد کنم.او که دولا شده بود ایستاد به او که داشت وارد خانه می شد نگاه کرد و گفت :-این چه حرفیه.خود من چند بار به مامان سفارش کردم که حتما به شما هم بگه.-ممنون مادر اون جاست.اما من باید به درسام برسم.-بهونه نیارین.سیلوانا هم مثل شما درس داره.حالا یه شب که چیزی نیست.کارون رو بکنید بیاین این طرف.سروش با گفتن منتظر می مونم تو رفت.او چند لحظه به در بسته شده نگاه کرد.هنوز بوی عطر که سروش استفاده می کرد در فضا پراکنده بود.نفس عمیقی کشید و لبریز از عشق وارد خانه شد.صندل ها را از زیر تخت برداشت و با شتاب از خانه خارج شد.در را قفل کرد و زنگ در رو به رو را به صدا در اورد.از شانس سروش در را باز کرد.با لبخند گفت :-چه قدر زود درستون تموم شد؟!سر و کله ی سیلوانا از پشت سر سروش پیدا شد غرلندکنان گفت :-حالا خوبه رفتی یه جفت صندل بیاری این قدر طولش دادی ! دختر تو چه قدر فس فس می کنی !سروش نگاه سوال برانگیزش را به صورت او دوخت.او با همان لبخند مرموزش از کنار او رد شد و به سیلوانا پیوست.سروش رویش را به طرف خواهرش برگرداند سر تا پا نگاهی به او انداخت و با تمسخر گفت :-فکر نمی کنی لباست خیلی گشاده؟الهه که در نزدیکی ان ها داشت روی میز را پاک می کرد به جای سیلوانا جواب داد :-خیلی هم بهش میاد.در ضمن من خودم اگه می دونستم موردی داره حتما تذکر می دادم.دل سیلوانا از جواب مادرش خنک شد و سروش اخم الود از ان ها دور شد.سیلوانا کنار گوش تارا ارام گفت :-خدا به دادت برسه با این انتخابی که کردی.او با نگاه سروش را تعقیب کرد که روی مبل جا گرفته بود.با حظ گفت :-قربونشم می رم.صدای زنگ در بلند شد.ایفون تصویری را نگاه کرد.در را گشود و گفت :-اومدن.
سیلوانا دست تارا را در دست فشرد و گفت :-وای خدا جون ! قلبم از دهنم داره می پره بیرون.-دیوونه خودت رو کنترل کن.سروش داره زیر چشمی ما رو میپاد.شهره شیک پوش و سرحال وارد شد.کیان با سبد گل زیبایی پشت سرش بود.تارا زیر لب به سیلوانا گفت :-چه سبد گل زیبایی برو جلو بگیر عروس خانوم.ارام به پهلوی او زد و گفت :-وقت منم میرسه اذیتت کنم.شهره رو ببین چه تیپی زده.تارا فرصت نکرد جواب بدهد چون شهره در نزدیکی او قرار گرفت و مشغول روبوسی شدند.کیان هنگامی که رو به رو او قرار گرفت بدون این که به او نگاه کند گفت :-خانوم از دیدار مجدد شما بسیار خوشحالم.او فرصت پاسخ نیافت و مجبور شد با شهره رو بوسی کند.حس کرد وقتی کیان مقابل او ایستاده رنگ باخته.هنگام پذیرایی و تعارف میوه نگاهشان در هم گره خورد.سیلوانا زود تر از او نگاهش را دزدید چون سروش کنار او نشسته بود می ترسید متوجه شود.ظرف شیرینی را روی میز گذاشت و به اشپزخانه امد.هنوز از هیجان نگاه کیان دست و دلش می لرزید.از اب سرد کن یخچال اب خالی کرد و یک نفس ان را بالال کشید.صدای ارام تارا را از پشت سر شنید :-چرا اومدی این جا؟لیوان خالی از اب را به او نشان داد وگفت :-تشنه ام بود.-وقتی داشتی می اومدی توی اشپزخانه تمام نگاه کیان به تو بود.نمی دونی با چه ذوق و شوقی نگات می کرد.می خواست با نگاه قورتت بده.انگار برای اولین دفعه تو رو میدید.بیا بریم بشینیم شک می کنن ها.هر دو طوری قرار گرفتند که کاملا در تیررس نگاه سروش و کیان بودند.شهره با مهرابنی نگاهش را به ان ها دوخت و گفت :-توی این مدت که شما رو ندیدم خیلی دلم هواتون رو کرده بود.هر دو جواب دادند:-ممنون ما هم همینطور.شهره با اشاره به کیان گفت :-دوست داشتم زودتر از این ها به دیدنتون بیام اما کیان درگیر کاراش بود.بدجوری خودشو در کار غرق کرده.از صبح که پی دانشگاس بعد از ظهرم اموزشگاس تا شب.سیلوانا حون شما قرار بود بیاین خونه ی ما اموزش ویولون ببینین چرا نیومدی؟سیلوانا زیر چشمی نگاهی به کیان انداخت که چشم به دهانش دوخته بود که بداند جوابش چیست گفت:-خیلی دوست دارم اما هنوز فرصت پیش نیومده مزاحمتون بشم.الهه گفت :-درساش یه مقدار سنگینه.انشاا...بعد از امتحانش بهتون زحمت می ده.شهره گفت :-چه زحمتی فقط اگه تصمیم به یادگیری داری باید زود تر اقدام کنی.شهره با الهه و جیران گرم گفتگو شد تارا کنار گوش او اهسته گفت :-کاش جسارتشو داشتی می گفتی سروش نمی زاره بیام.-تا همین جا دفنم می کرد.سروش رو نگاه کن ببین چه پچج پچی راه انداخته.معلوم نیست چی داره به ون می گه که این طوری ریسه می ره.می دونی می خوام چی کار کنم؟-خدا رحم کنه تو اخرش کار دست خودت می دی.دیگه به نقشه هات عادت کردم نگفته از حفظم.-خوشم میاد که بالاخره تسلیم شدی.می خوام شمارخ موبایلشو بگیرم.-این جوری خودت رو سبک می کنی.-بذار کنار این امل بازی هارو.من دوستش دارم می خوام باهاش حرف بزنم.کجای این کار ایراد داره؟-از اول تا اخرش پر از ایارده.در ضمن می تونی شماره ی خونشون رو از شهره بگیری.-خونه به چه دردم می خوره ؟اون اصلا خونه ست ! تازه اگه شهره برداره چی بگم ؟در ضمن تو خودتو با من مقایسه نکن.تو و سروش فرق می کنین.من نمی تونم مثل تو بشینم و صبر کنم تا اون پا پیش بزاره. شاید اون هیچ وقت این کارو نکنه.تو خودت می دونی من با بیشتر دخترا فرق می کنم.دوست دارم انتخاب کنم کیان انتخاب منه.باید تلاش خودمو بکنم تا به دستش بیارم.البته احمق هم نیستم که خودمو کوچیک کنم و ارزش خودمو پایین بیارم.اگه حتی بدونم یه در صد علاقش از من کمتره می ذارمش کنار با این که می دونم نابود می شم.تارا سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و گفت :-پاک عقلتو از دست دادی.فقط کاری نکن ابروریزی کنی همین.-اخه دیوونه چند بار بگم من کاری نمی کنم اون فکر کنه منتش رو می کشم.فکر کردی حالا بهش می گم شمارتو بده می خوام باهات تماس بگیرم.-گیجم کردی پس می خوای چه غلطی بکنی.-نیم ساعت دیگه موقع قرص های باباست.-چه ربطی داره؟-فقط نیم ساعت دیگه صبر کن خودت می فهمی ربطش چیه.-به خدا با این دیوونه بازی هات اخرش منو سکته می دی.خودت عین خیالت نیست فقط من باید مضطرب باشم.-خوب نباش به جای غر زدن پاشو ظرف های پر روی میز رو جمع کن.سیلوانا بعد از گذشت نیم ساعت قرص های پدرش را با یک لیوان اب برداشت و نزد او برد.اقای شادمان کنار کیان نشسته بود.منتظر شد تا پدرش لیوان اب را بگیرد.بعد از این که پدرش لیوان خالی را به اوبرگرداند لیوان را به جای اشپزخانه روی میز وسط سالن گذاشت.نگاهی به مبایل کیان انداخت بدون این که گوشی را دست بگیرد خطاب به او گفت :0 اقا کیان ! چه گوشی خوشگلی دارین.کیان که در زیر نگاه های خیره سروش قادر نبود سرش را به سوی او بچرخاند همان طور که پشت به او داشت گفت :-قابل شما رو نداره.سیلوانا همراه با شیطنت گفت :-ممنونم می دونم صاحبش بیشتر از من نیاز داره.می تونم از نزدیک نگاهش کنم؟این بار سرش را چرخاند و در حالی که در دل قربان صدقه اش می رفت با نگاهی کوتاه گفت :-اختیار دارین گفتم که قابل شما رو نداره.سیلوانا سعی کرد چشم غره ی سروش رات ندیده بگیرد.گوشی را به دست گرفت و در حالی که به سمت تارا می امد گفت :-تارا ببین چه قدر ظریف و خوشگله.
و در حین گفتن این جمله به سرعت شماره ای را گرفت.البته به طوری که سایرین متوجه نشوند حتی خود کیان.گوشی را که به سمت تارا گرفت از رنگ پریده او خنده اش گرفت.بعد از چند لحظه که از تماسش گذشت به همان سرعت شماره را پاک کرد و با گفتن :«گوشی دیدنی س ! » گوشی را سر جایش برگرداند و پشت سر تارا به اتاق خوابش رفت.تا وارد شد تارا او را به باد انتقاد گرفت.با خنده جواب داد :- دیوونه ! چرا این جوری حرف می زنی ؟ مگه گناه کردم ؟!- ندیدی سروش قیافه اش چه طور شده بود ؟ کارد می زدی خونش در نمی اومد.- سروش رو ولش کن.من که کار خطایی نکردم.یه لحظه گوشی رو دست گرفتم نگاه کردم.کجای این کار بد بود ؟- حالا چرا این کارو کردی؟- باید یه جوری شمارشو به چنگ می اوردم.با موبایلش زنگ زدم خونه ی شما.مطمئن باش الان شمارش روی ایدی کالر تلفن شماست.فقط باید زود بجنبی بری خونه اونو برام یادداشت کنی بعد هم شماره رو پاک کن.- خدای من تو دیگه کی هستی ؟ بیچاره کیان گیر چه جونوری افتاده.خیلی هم دلش بخواد.- با این کار خودتو سبک کردی.شماره رو ببینه در مورد تو چه فکری می کنه.- خنگ خدا همون لحظه شماره رو پاک کردم.اون از کجا می خواد بفهمه.مطمئن باش من کاری نمی کنم که او در مورد من جور دیگه ای فکر کنه.من اگه به امید اون بشینم که می ترشم رو دست ننه ام.- تمام مزه ی عشق به صبر کردنشه.- عزیزم تو تا هر وقت که دلت خواست صبر کن اما از من نخواه که نمی تونم.بعدشم جون من از این رمانتیک بازیا در نیار که خوشم نمی یاد.الهه لای در را گشود سرش را داخل اورد و گفت :-باز شما دو نفر چپیدین تو اتاق ؟ بیاین بیرون شهره اینا دارن می رن.شهره خانواده ی شادمان و ارمان و شهرام را برای هفته ی اینده به منزلش دعوت نمود با رفتن ان ها خانواده ی ارمان نیز ان جا را ترک کردند.سیاوانا کمی در جمع و جور کردن سالن به مادرش کمک کرد و بعد به سوی تلفن رفت.تا گوشی را برداشت الهه گفت :-این وقت شب می خوای به کی زنگ بزنی؟-تارا دیگه مگه این موقع شب غیر از تارا به کس دیگه ای می شه زنگ زد.-شاید خواب باشن.حرفات رو بزار برای فردا.-مگه حالا نرفتن.به این زودی که نمی خوابن.می خوام یه جزوه ازش بگیرم.-امان از این جزوه های تو ! چهقدرم که درس می خونی.صدای تارا در گوشی پیچید :-الو سلام !-سلام نخوابیدی؟-داشتم مسواک می زدم برم بخوابم.سیلوانا صدایش را پایین اورد و به حالت پچ پچ گفت :-چی کار کردی ؟ شماره رو نوشتی؟-اره.-پاکشم کردی؟-اره کاراگاه نخود نمی دونی چه مصیبتی کشیدم.تا وارد خونه شدیم پدر صاف رفت سراغ تلفن.-خاک بر سرم ! شماره رو دید ؟-نه با هر ترفندی بود نزاشتم ببینه کلی دروغ سر هم کردم که منتظر تماس دوستم بودم و هزار دروغ دیگه.بمیری که این طوری منو به دردسر می ندازی.-قربونت برم به خدا تلافی می کنم.قول می دم تو رو برای سروش بگیرم.-گمشو سروش باید منت منو داشته باشه.-اون که مسلمه.اوه ! اوه ! سروش از اتاق اومد بیرون.مثل جن بو داده می مونه.تا اسمش رو میاری ظاهر می شه.-در مورد اون این جوری حرف نزن.-جوابت بمونه برای فردا فعلا بای.سروش همان طور که در چار چوب اتاقش ایستاده بود گفت :-سیلوانا یه قرص سر درد با یه لیوان اب برام بیار.هنگامی که لیوان اب و قرص را به اتاق او برد دید مغموم گرفته لبه ی تخت خواب نشسته با دلسوزی گفت :-چی شده سروش ؟!لیوان اب و قرص را از او گرفت و در جواب گفت :-چیزیم نیست فقط یه مقدار سرم درد می کنه.-قرص رو بخوری حتما خوب میشی.برم من ؟ کاری با من نداری؟با دست اشاره کرد نرود.قرص را که از گلو پایین فرستاد گفت :-بشین کارت دارم.سیلوانا دچار دلهره شد با ترسی که در دل داشت روی صندلی میز تحریر او نشست.سروش نگاهش را به سپند دوخت که صدای خر و پف اش در امده بود.خیالش راحت شد که او خوابیده گفت :-یه چیزی ازت می پرسم فقط راستشو بگو.-مطمئن باش.-تارا....برای او سخت بود که در حضور خواهرش در مورد تارا چیزی بگوید.سیلوانا که فهمیده بود موضوع به خودش ربطی ندارد نفسی به اسودگی کشید و کنجکاو گفت:-تارا چی ؟-نمی دونم چرا امشب حس کردم تارا خیلی به کیان نگاه می کنه.در مورد کیان به تو چیزی گفته ؟متعجب گفت :-نه این چه فکریه در مورد تارا می کنی سروش ؟!-مطمئنی که تارا به کیان علاقه نداره ؟-صد در صد و گرنه به من می گفت.حالا ناراحتی تو به این خاطره؟سروش فهمید که باید محتاط عمل کند.بی تفاوت گفت :-نه بابا فقط خواستم در مورد کیان مطمئن شم.اخه وقتی اومدن حس کردم رنگش پرید.-رنگ کیان؟-اره.-نه بابا اون کی این طور ادمیه ؟اصلا به ماها نگاه نمی کنه.-نگاه که می کنه.اما اگه بدونم با منظوره حالش رو جا میلرم.در ضمن در این مورد چیزی به تارا نگی.نمی خوام الکی پیش خودش فکر کنه که برام مهمه.مهم بودن قضیه فقط به خاطره که من کیان رو مثل خانواده ی خودم قبولش کردم و توی جمع خانواده پذیرفتم.پس نباید از اعتماد من سواستفاده کنه.وای به روزگارش اگه چیزی متوجه بشم.زنده اش نمی زارم.سیلوانا از ترس نمی توانست اب دهنش را قورت بدهد با احتیاط گفت:-فکر نمی کنم این طور ادمی باشه اون خیلی با شخصیته.-می دونم شاید من زیادی حساس شدم.برو دیگه باهات کاری ندارم.سیلوانا وقتی وارد اتاق شد هنوز مضطرب بود.حرف های سروش بدجوری او را به هم ریخت.تا نیمه های شب خواب به چشمش نرفت.در اتاق کناری سروش مدام در رخت خوابش غلت می خورد و تمام فکر و ذهنش پیش تارا بود.حس می کرد امشب با موقع های دیگر فرق کرده بود.چند بار متوجه شد که به کیان نگاه می کند.البته از روی نگاهش نتوانست چیزی حدس بزند چون خیلی معمولی نگاه می کرد.اما او دوست نداشت تارا بههیچ کس توجه نشان بدهد.صبح روز بعد سیلوانا با هیجان تمام حرف های سروش را مو به مو برای تارا عنوان کرد و گفت :-حدس می زنم که سروش هم از تو خوشش میاد و گرنه چه طور متوجه نگاه های من نشده ؟تارا که از خوشحالی این که برای او مهم است سر از پا نمی شناخت گفت :-من یکی دو بار بیشتر به کیان نگاه نکردم اونم موقع هایی که تو رو نگاه می کرد که بفهمم با چه دیدی به تو نگاه می کنه.-نمی دونی چه قدر عصبی بود.مطمئنم سر دردشم به خاطر همین مسئله بود.-پس من برای مهمونی جمعه نمیام.-تو بی خود کردی که نیای.مقنعه اش را مرتب کرد و گفت :-وقتی من نیان سروش دیگه شک نمی کنه.-اون وقت پدر منو در میاره.می فهمه که به تو گفتم.حالا که فهمیدی تو رو زیر نظر داره مواظب رفتارت باش. خودت می دونی که اون زیادی غیرتیه.موندم چی کار کنم ؟ با این حرف هایی که سروش زد مگه دیگه جرات می کنم به او نگاه کنم.تارا باجه تلفن رو ببین.شماره تلفن رو بده به من یه زنگ بهش بزنم.تارا متعجب به او چشم دوخت و گفت :-خداییش خیلی پر رویی ! من فکر کردم با این حرف های سروش دیگه جرات نمی کنی اسم کیان رو بیاری.به قلبش اشاره کرد وگفت :-با این دل صاب کرده چی کار کنم ؟ مگه می تونم باهاش کنار بیام.خوبه خودت عاشقی می فهمی من چی می گم.این عشق لعنتی ادمو از همه چی می ندازه نه فکر خوب کار می کنه نه مغز می تونه درست فرمان بده.انگار شعور ادم به صفر می رسه.منی که مرد رو قبول نداشتم ببین کارم به کجا رسیده که برای دیدن کیان حاضرم هر کاری بکنم.دیشب با خودم فکر می کردم که ای کاش کیان هم برام مثل مرد های دیگه بود که دوست داشتم به چشم تحقیر بهشون نگاه کنم.اما این لعنتی با همه فرق می کنه.اصلا برای من انگار زمینی نیست و از یه سیاره دیگه اومده.دلم می خواست یه طوری میشد می تونستم ساعت ها فقط نگاش کنم.تارا ! وقتی نگام می کنه انگار تنم مور مور می شه.یه حس قشنگ بهم دست می ده که نمی تونم توصیفش کنم.حتی وقتی اسمشو به لب میارم قلبم یه جوری می شه و طعم دهنم شیرین می شه.نمی دونم حتما خود تو هم این جوری هستی.خاک بر سرم کنن.اخه چه موقع عاشق شدنم بود.اصلا دلم نمی خواست حالا حالا ها گرفتار همچین چیزایی بشم.حتی دیگه دلم نمیاد به هیچ مرد غریبه ای نگاه کنم فکر می کنم اگه به کسی نگاه کنم حتما به عشقم خیانت کردم.حالا جون من این همه فک زدم برات شمارشو رد کن بیاد.قول می دم حرف نزنم فقط م یخوام صداشو بشنوم.تو هم به سروش زنگ بزن.-خودت کم خرابکاری منم می خوای از راه به در کنی ؟-بمیرم برات که نیستی ! اگه من بیچاره یه ماهه عاشق شدم تو که چند ساله.به جای غر زدن شماره رو رد کن بیاد.هر دو هروکر کنان کنار کیوسک تلفن ایستادند.سیلوانا اول شماره ی سروش را گرفت.تا جواب داد گوشی را به سمت تارا گرفت.تارا بدون این که صدای او را گوش کند تماس را قطع کرد و گفت :-سیلوانا خیلی لوسی ! چرا مزاحمت ایجاد می کنی.-بابا عقل کل ! تو دیگه کی هستی.صدات در نیاد می خوام شماره ی کیان رو بگیرم.بعد از اولین زنگ کیان جواب داد :-جانم !....الو ! ... الو ! ...تماس را قطع کرد.رو به تارا کرد و گفت :-ذلیل مرده پشت تلفن چه صدای بم و قشنگی داره.یه بار دیگه زنگ بزنم ؟تارا با اخم او راتنها گذاشت.او کارت تلفن را برداشت و با شتاب خودش را به او رساند.مقنعه اش را از پشت کشید و گفت :-صبر کن بابا چرا قهر می کنی ؟ زنگ نزدم دیگه.همان طور که داشت می رفت عصبی گفت :-کم کم دارم به عقلت شک می کنم.-ای بابا من اگه عقل داشتم که با تو نمی گشتم.جون من اخماتو باز کن.اول صبحی حال مارو نگیر.-باید قول بدی دیگه به کیان زنگ نزنی تا وقتی خودش از تو بخواد.-به یه شرط.-تو باز برای من شرط و شروش گذاشتی ؟ بنال ببینم چی می خوای؟-برای مهمونی روز جمعه بیای.اگه تو نیای به من خوش نمی گذره.
قسمت 41دوباره بار سفر بسته شد با این تفاوت که در این سفر شهره و کیان نیز به ان ها اضافه شدند و ستایش و شهرام به علت مشغله ی کاری نتوانستند همراه ان ها باشند.سپیده روز نزده بود که از تهران خارج شدند.سیلوانا و تارا تا خود زنجان در خواب بودند و با توقف اتومبیل چشم گشودند.به پیشنهاد سپند به کله پزی رفتند.به جز سیلوانا و تارا که حلیم سفارش دادند همه طالب کله پاچه بودند.سیلوانا سعی می کرد مثل گذشته زیاد به کیان اعتنا نکند.هنوز از او دلخور بود.پشت میز طوری قرار گرفت که جلو دید او نباشد و بی خبر از اینکه او تمام راه را به این امید پیموده بود که با اولین توقف سیلوانا را ببیند.این روز ها سیلوانا تمام ذهن او را در برگرفته بود و هنوز به دل خود اعتماد نداشت که عاشق شده باشد.اما مطمئن بود سیلوانا برای او از همه دختر هایی که تا حالا دیده بود بهتر و شیرین تر است و هر بار که سیلوانا با ان چشم های سیاهش به او نگاه می کرد چیزی در وجودش شکل می گرفت درست مثل یک جوانه ی کوچک که روز به روز بزرگ و بزرگ تر می شد و با هر شاخه و برگی که به ان ضافه می شد او بی قرار تر می شد.از بی اعتناعی او ازرده نبود چون مطمئن بود او دلایلی برای خود دارد.هنگام سوار شدن دوباره اتومبیل برای یک لحظه ی کوتاه نگاهشان در هم گره خورد اما سیلوانا زود مسیر نگاهش را تغییر داد.این بار که حرکت کردند تا شهرستان بستان اباد هیچ توقفی نداشتند.در پارک مسافری زیبا شهر توقف کردند.پارک بزرگ و سرسبزی بود.اکترا مسافر بودند.به سختی تونستند جای مناسبی پیدا کنند.پسر ها فورا دست به کار شدند و چادر بزرگ را علم کردند.تارا و سیلوانا هم به خانم ها کمک می کردند.در بیرون چادر هم زیر انداز پهن کردند.کیان که دچار سردرد شده بود به داخل چادر رفت.گوشه ی مناسبی را برای دراز کشیدند انتخاب کرد.با دیدن سیلوانا که درست رو به رویش بود احساس خوشایندی داشت انگار او برایش قرص ارام بخش بود.خودش را به خواب زده بود و زیر چشمی حرکات شیطنت امیز او را زیر نظر داشت که سر به سر همه می گذاشت و طوری برخورد می کرد که تمام شور ونشاط خود را به جمع انتقال می داد.با خود گفت :«چه قدر من به این طور ادمی نیاز دارم که به زندگی یکنواخت و سوت و کورم تغییری بده.»با امدن سپند و سروش چشم هایش را کاملا بست.سروش ارام گفت :-خوابی ؟-نه خوابم نمی بره.عادت ندارم این وقت روز بخوابم.سپند گفت :-سردردت بهتر شد؟به سوی او چرخید دستش را تکیه گاه سرش قرار داد و گفت :-بهترم.سروش در پشتی چارد را باز کرد که هوا جریان پیدا کند.با دیدن خانواده ای که مقابل رویش قرار داشت کنجکاوانه نگاهی به ان ها انداخت.سه چهار نفر دختر با وضعیت نا مناسبی با لبخند به او زل زده بودند.از جلو چادر کنار امد.کنار سپند و کیان دراز کشید و ارام گفت :-اون طرف رو نگاه کنین ببینید چه خبره.سیلوانا با سینی چای وارد شد و رد نگاه کیان را دنبال کرد.با دیدن دختر ها در ان وضعیت جلف جا خورد.ان ها با امدن او نگاهشان را دزدیدند اما او زرنگتر از ان ها بود.سینی چای را وسط گذاشت نگاهی به درون چادر انداخت و بعد به سمت در پشتی چادر برگشت با دیدن ادا و اطوار دختر ها گفت :-خوبه بازم سینما رو دارین البته ببخشید منظورم تئاتر بود.این جوری دیگه حوصلتون سر نمی ره.کیان می دانست منظورش با اوست.پشت به در چادر کرد.می خواست به سیلوانا بفهماند که ان ها برای او مهم نیستن.تارا هم به جمع ان ها اضافه شد و به سیلوانا گفت :-می یای بریم یه دوری بزنیمهر دو نگاهشان را به نقطه ای دوختند که سروش نگاه می کرد.سپند گفت :-عجب منظره ای !ماشاا...چه قدرم ریلکس تشریف دارن.نمی ترسن مامور های گشتی بیان ؟ بدون روسری اونم با این شلوارای تنگ و کوتاه.- انگار تنها هستن ؟.سروش سریع گفت :-خیلی از این جا دور نشین.از چادر بیرون امدند درست از کنار دختر ها رد شدند.سیلوانا گفت :-رفتم چای رو ببرم نمی دونی سه تاشون چه طوری زل زده بودند به اینا.تارا با حسادت گفت :-سروش هم نگاهشون می کرد ؟-پس چی من بهت می گم این مردا قابل اعتماد نیستن هی تو بگو نه.به جان خودم نیم ساعت با این سه دختر تنها بمونن هر کدوم یکی رو بر می دارن.-چرند نگو سروش و سپند کی این طور ادمایی هستن !با خنده گفت :-پس فقط این کیان ننه مرده این طور ادمیه نه جانم ساده نباش.همه ی مردا همین هستن.تارا نگاهی به شلوغی جلو انداخت و گفت :-ول کن مردا رو این جا رو ببین.همه جور صفی دیده بودم اما دستشویی نه !او پا سست کرد و گفت :-بیا برگردیم تارا من اگه بترکم تو این جور دستشویی نمی رم.اون جا الان ادم خفه می شه.بدتر از همه این که بدونی چند نفر دم در دستشویی چشم به انتظار تو وایسادن.راه امده را برگشتند.به چادر که نزدیک شدند اقایان را در حال اماده کردن کباب دیدند.سیلوانا با اشاره به ان ها گفت :-ببین منقل و بساط کباب رو کجا پهن کردند درست رو به روی اونا.حالا تو هی ازشون طرف داری کن.تارا که نگاهشان به ان هابود گفت :-نگاه کن تاپ قرمزه نشسته داره می رقصه.
سعی کمرد خنده خود را مهار کند گفت :-خدایییش خیلی باحالن.برم به کیان بگم چند تا اهنگ ویولون براشون بزنه حیفه بدونه ساز برقصن.صدایی از پشت به ان ها گفت :-حیف ساز من نیست برای این طور ادمایی به کار بیفته !هر دو متعجب از حضور کیان به عقب برگشتند.او لبخند بر لب به نوشابه های دستش اشاره کرد و گفت :-اومده بودم نوشابه بگیرم.منتظر جوابی از جانب ان ها نکاند و به سرعت گام هایش افزود و با گفتن :« با اجازه » از ان ها فاصله گرفت . سیلوانا که هنوز هیجان داشت ارام گفت :-شانس اوردیم چیز دیگه ای نگفتیم.بعد از این که خستگی همه بر طرف شد دوباره راهی شدند و راه تبریز را در پیش گرفتند.ساعت چهار و نیم بود که به مقصد رسیدند.تارا از شوق دیدار دایی زاده هایش مدام از ان ها برای سیلوانا می گفت و به او اطمینان می داد که در این چند روزی که در تبریز مهمان ان ها هستند به او خوش خواهد گذشت و همان طور که تعریف کرده بود ان ها با روی گشاده از مهمانان خود استقبال کردنهد.در خانه ی بزرگ ویلایی ان ها برای همه جا بود.سپند از همان لحظه ی ورودش چشمش یلماز رو گرفت.یلماز تقریبا شبیه تارا بود با این تفاوت که موها و چشم هایش مشکی بود و همین به جذابیت او می افزود.پوست مرمری واو و ان موهای پر کلاغی برای سپند تازگی داشت.سروش هم با اولین نگاه به ایماز که با دیدن تارا گل از گلش شکفته بود فهمید رقیب پیدا کرده و حسابی دلش سوخت که مبادا تارا ار را ترجیح دهد و بر عکس برادرش سپند دوست داشت توقفشان در تبریز خیلی کوتاه باشد.در این بین جیران سعی می کرد به مهمانانش خوش بگذرد و مدام مانند پروانه بر گردشان می چرخید.بعد از غذای نیمروز دسته جمعی به پارک « ال گلی » رفتند.پارک ال گلی یکی از قدیمی ترین پارک های تبریز محسوب می شد که فلسفه ی تاریخی دارد.فواره های کوتاه و بلند دریا چه ی ان و تپه های سرسبز و زیبایش مهمانان تهرانی را به وجد اورد.کیان مداغم دوربین فیلم برداری اش روشن بود و تقریبا در دتمام صحنه ها سیلوانا حضور داشت و هر چه سیلوانا به او بی اعتنایی می کرد انگار بیشتر جذب او می شد.اگر با دقت به جمع نگاه می کردید هر کدام حکایت خود را داشتند.سروش که تا قبل از این مسافرت سعی در پنهان کردن عشق خود داشت حالا با حضور دایی زاده ی تارا غیرتش گل کرده بود و سعی می کرد تارا را متوجه خود کند و در گوشه ای دیگر از جمع سپند بی قرار نگاهش به دنبال یلماز بود که برایش مانند اهویی رمیده بود و اما سیلوانا نه مثل تارا رفتار می کرد و نه مثل یلماز بود.دنیایی متفاوت با ان دو داشت شوخ و شنگ و یک پارچه بلا بود.سر به سر کوچک و بزرگ می گذاشت و چنان رشته ی شادی جمع را در دست گرفته بود که اگر لحظه ای در خود فرو می رفت و سکوت می کرد خیلی زود اعتراض اطرافیان بر می خواست که چرا کسلی.صبح همان روز خانم ها بدون حضور اقایان به بازار قدیمی شهر رفتند که هنوز بافت قدیمی خود را حفظ کرده بود.دمبازار جیران و زن برادرش سولماز به همراه الهه و شهره از دختر ها جدا شدند و برای یک ساعت بعد در همان محل قرار گذاشتند.با رفتن ان ها تارا گفت :-حالا از کجا شروع کنیم ؟سیلوانا با چشمکی به یلماز گفت :-بهتر نیست اول چند نفر باسکورت برای خودمون دست و پا کنیم ؟یلماز نگاه پر از تعجب خود را به تارا دوخت و گفت: -منظورش رو نفهمیدم.تارا با چشم غره به سیلوانا به او جواب داد :-بشنو و باور نکن این حالش زیاد خوب نیست.سیلوانا کیفش را روی دوشش جا به جا کرد و گفت :-اتفاقا حالم خیلی هم خوبخ تارا جون خجالت می کشه بگه منظور من چی بود.اما نگران نباش خود من بهتون می گم منظور من چی بود منظورم اینه که چند تا از این پسرای خوشگل همششهری تون رو تور کنیم بلکه بادیگارد داشته باشیم کسی بهمون چپ نگاه نکنه.یلماز با خنده گفت :-چه قدر تو بلایی ! خوش به حال تارا که دوستی مثل تو داره.تارا زیر لب زمزمه کرد :«بیچاره تارا » سیلوانا گفت :-خجالت نکش بلند تر بگو.تارا به صورتش زل زد و گفت :-گفتم انگار با مهری که تو دلته قهری یا یادت رفته ؟ یه سری تعهدات داشتی منظورم کیانه.-دیگه فایده نداره من نمی تونم با این طور ادمی سر کنم.حالا به جای تذکر دادن به من بهتره راه بیفتیم جلو راه مردم رو گرفتیم.حرکت که9 کردند یلماز توضیح داد که این بازار در ایام قدیم روزی گذرگاه « ماکو پلو » و این جا روز ی گذرگاه تاجران بزرگ بوده.مشغول خرید بودند که موبایل سیلوانا زنگ خورد.با دیدن شماره کیان رنگ از چهره اش پرید به طوری که یلماز و تارا متوجه شدند و با هم گفتند:-کیه ؟!صفحه مانیتور گوشی را به تارا نشان داد.تارا لبخند مرموزی بر لب اورد و گفت :-چرا جواب نمی دی ؟-وای تارا ! من چی بگم ؟ خجالت می کشم .-تو و خجالت ! باور نمی کنم.الان قطع می شه بردار ببیین چی کارت داره.سیلوانا از ان دو فاطله گرفت و بعد جواب داد.کیان خیلی رسمی صحبت کرد و بعد وقتی متوجه شد او تنهاست و می تواند صحبت کند گفت :-زیاد نمی تونم صحبت کنم هر لحظه امکان داره سروش و سپند سر برسن.-شماره منو چه طور پیدا کردین؟-با چه مصیبتی از گوشی سپند کش رفتم.اینا مهم نیست این مهمه که بلاخره تونستم باهاتون تماس برقرار کنم.-اگه مامانم بود من باید چی جوا می دادم که شما به گوشی من زنگ زدین ؟-فکر اونم کرده بودم می گفتم موبایل شهره رو گرفتم انتن نداده مجبور شدم موبایل شما رو بگیرم بعدشم از شما می خواستم گوشی رو بدین به شهره.سیلوانا خیلی سرد و رسمی گفت :-حالا امرتون ؟با مکث کوتاهی به او جواب داد :-تو رو خدا این جوری با من حرف نزنید.من همین جوریم اعتماد به نفس ندارم که با شما صحبت کنم.اگه بخواین با این لحن با من صحبت کنین من خودمو می بازم.راستش...من چند عذر خواهی به شما بدهکارم.-بابت چی ؟-من کارت میزیتم رو تقدیم کردم با هزار ارزو که به من زنگ بزنین متاستفانه هر دو بار که شما زنگ زدین سروش پیش من بود.وقتی صدای شما رو می شنیدم چنان خودم رو می باختم که سروش شک می کرد.امیدوارم گفته هامو باور کنین.من مجبور می شدم با اون لحن با شما صحبت کنم.باور کنین خودم تا چند روز پکر این قضیه می شدم.سیلوانا بدش نیامد کمی سر به سر او بگذارد گفت :-من اصلا نمی فهمم چی می گید ! و انتظار بر خورد دیگه ای از شما نداشتم.شما خیلی هم خوب با من برخورد کردین بعدشم فکر نمی کردم شما کارت ویزیتتون رو با منظوری به من دادین.کیان سکوت کرد.از صحبت های او جا خورد یک لحظه با خود فکر کرد که نکند اشتباه کرده باشد.صدای سیلوانا او را به خود اورد :-الو ! الو !-ببخشید یه لحظه حواسم رفت جای دیگه.-من نفهمیدم بلاخره شما چی کارم داشتین .-من...؟راستش...چه جوری بگم ؟-خیلی راحت.لحن او کمی ارامش کرد و گفت:-احساس می کنم شما...اوه ببخشید من منمی تونم صحبت کنم سروش داره میاد خداحافظ.تا گوشی را توی کیفش گذاشت تارا به سویش امد و با کنایه گفت :-حالا خوبه نمی تونستی با این جور ادمی دوام بیاری این جوری رنگ به رنگ می شدی اگه دوام می اوردی چه شکلی می شدی حتما غش می کردی.یلماز خندید و گفت :-انسان در مقابل این عشق لعنتی مگه می تونه بی خیال باشه.تارا خریدی که کرده بودند به او نشان داد و گفت :-حالا چی گفت :بعد از توضیح دادن کلمه به کلمه ی حرف های او گفت :-از این پسر پپه تر تا حالا تو عمرم ندیدم.نه بلده با خانوما چه طور حرف بزنه نه اهل دور و کلکه.تارا گفت :-مگه بده ؟ چی از این بهتر.تازه این نشون می ده خیلی دوست داره.-من که چیزی نفهمیدم.یلماز گفت :- همین زنگ زدنش نشونه دوست داشتن اونه.
قسمت 42یلماز گفت :-همین زنگ زدنش نشونه دوست داشتن اونه.اذان ظهر از مسجد محله به گوش می رسید که خانم ها از خرید برگشتند.سیلوانا تمام فکرش پیش کیان بود که با دیدنش چه عکس العملی نشان می دهد.یلماز جلو تر از ان ها بود.تارا کنار گوش او ارام گفت :-تو رو خدا کاری نکن یلماز بفهمه من سروش رو دوست دارم.تو که ماشاا...سریع وا دادی.او هم به همان ارامی گفت :-من که از اون باکی ندارم.در ضمن مطمئنم دهنش قرصه.-حدس هایی هم در مورد اون زدم فقط هنوز مطمئن نیستم.-چه حدسی؟-به موقعش می گم.وارد سالن که شدند او اول نگاهش را به کیان دوخت بعد از مدت ها بود که این ط.ور با دفت به او خیره می شد.با دیدن چشم های بی قرار او دوباره قلبش لرزید خیلی زود نگاهش را از او دزدید و همراه تارا وارد اتاق شد که لباس هایش را عوض کند.تقریبا گرمای هوا شکسته بود که دسته جمعی راهی ارامگاه شهریار شدند و پس از ان دور دیگری در شهر زدند و بعد به یک رستوران معروف شهر رفتند.اخر شب بود که به منزل یاشار برگشتند.صبح زود نیز راهی شهر مرزی جلفا که بین مرز ایران و اذربایجان قرار گرفته بود شدند.ایماز و یلماز نیز همراه ان ها بودند.سپند از این قضیه خوشحال بود و کبکش خروس می خوند اما بر عکس او سروش ناراضی بود و از بس اخمو بود که با یک من عسل هم خورده نمی شد و وقتی ایماز سوار اتومبیل ان ها شد بیشتر امپرش بالا رفت.با وجود ایماز و یلماز دیگز جا نبود که سیلوانا توی اتومبیل اقای ارمان بنشیند.هنگامی که می خواست سوار اتومبیل خودشان بشود شهره نگذاشت و از او خواست پیش ان ها بیاید.سروش و کیان جلو شهره و سیلوانا عقب اتومبیل قرار گرفتند.کیان از خوشحالی نمی دانست چه کند و مدام سی دی عوض میکرد و نظر سیلوانا را می خواست.سروش از بس تو هم بود شهره هم متوجه نارا حتی او شد وقتی دلیلش را پرسید او به سردرد کذایی ربطش داد.صندلی اتومبیل را کمی خواباند سرش را تکیه داد و به پشتی صندلی و چشم هایش را بست و وانمود کرد که خواب است اما تمام فکر و حواسش پیش اتومبیل اقای ارمان بود که با فاصله ی کمی جلو ان ها قرار داشت.تارا وسط نشسته بود یلماز و ایماز در دو طرفش نشسته بودند.هر بار که چشم هایش را باز می کرد و نگاهش به ان ها می خورد بیشتر عصبی می شد.مخصوصا که میدید ایماز صحبت می کند و سر تارا به طرف او کج شده.همین حرص خوردن هایش باعث شد دچار سردرد واقعی بشود و اصلا متوجه نشد چه طوری به جلفا رسیدند.جلفا شهر کوچک و تمیزی بود.دختر ها با شوق و ذوق مغازه به مغازه ی بازارچه ی کوچکش می گشتند یک ساعت در شهر توقف داشتند و بعد بع سوی کلیسای « سنت استپانوس » حرکت کردند که دربیست کیلومتری جلفا قرار گرفته بود.هر چه جاده را پشت سر می گذاشتند مناظر دیدنی تر می شد.طبیعت بکر و دست نخورده زیباو تماشایی بود و خستگی را از تن مسافران می زدود.اتومبیل ها را به ردیف گوشه ای پارک کردند.باید مسافتی را تا کلیسا پیاده می رفتند.مسیر سربالایی و جاده خاکی بود اما دو طرف جاده پر بود از درخت های سرسبز و عظیم الجثه.کیان اطلاعاتش را در مورد کلیسای سنت استپانوس حتی از ایماز و یلماز هم بیشتر بود.جوان ها با هم همگام بودند.سروش با اخم های در هم مابین تارا و سیلوانا قرار گرفته بود.سعی می کرد یه ذره از ان ها فاصله نگیرد.سیلوانا هم از این وضعیت راضی بود چون به بهانه ی سروش کیان را در کنار خود داشت.سپند و ایماز چند گام جلوتر از ان ها بودند و حسابی با هم گرم گرفته بودند.به کلیسا که رسیدند با دیدن چشمه ابی که رو به روی کلیسا بود پا سست کردند و دست و صورت خود را به اب چشمه سپردند.خنکای اب و طبیعت کوهستانی و سرسبز و کلیسای زیبای سنت استپانوس همه را به وجد اورد.وارد کلیسا که شدند سروش از کیان خواست که مختصر توضیح بدهد که قدمت ان چه قدر است.او گفت :-این کلیسا متعلق به هزار و صد سال پیش است در دوران شاه سلیمان صفویه تعمیر این برج ناقوس زیبا و محراب کلیسا در سال 1353 به دست حاکم علی خان مرمت و بازسازی شد.جالب این جاست که بین این دو جدار بقایای حواریون مسیح ثبت شده
-داخل و بیرون کلیسا واقعا دیدنی بود.سقف های بلند و کنده کاری های روی دیوار ها انسان را به قعر گذشته می برد.در محراب کلیسا عکس بزرگی از حضرت مریم و عیسی بود که مربوط به گذشته می شد داخل محراب حال و هوای غریبی داشت.همه در سکوت به محراب و شمع های سوخته و نیمه سوخته خیره شده بودند.انگار همه در حال و هوای خود بودند و دوست داشتند به جایگاهی می رفتند که مخصوص اعتراف بود.کیان که جلوتر بود قدم هایش را اهسته کرد که ان ها هم برسند خطاب به سروش گفت :- ما که از دیروز تا به حال هر چی از تو پرسیدیم چت شده که این قدر پکری جواب ندادی برو این تو زانو بزن بلکه زبونت باز بشه سبک شی اعتراف هم می کنی.سروش با نگاه کجی به تارا گفت :-راز پنهونی ندارم که بخو.ام بهش اعتراف کنم گفتم که سرم درد می کنه حالا تو هی گیر بده.تارا نگران حال او جلو رفت و ارام گفت :-چرا دکتر نمی رین ؟ رنگتون هم بدجوری پریده.خوشحال از این که تارا به او توجه دارد جواب داد :-اگه تا شب خوب نشدم می رم دکتر.ساعت نه و نیم شب بود که به تبریز برگشتند.شام را مهمان گوزل بودند.منزل او هم در همان نزدیکی ولی عصر تبریز واقع شده بود.توی حیاط بزرگ سرسبزش برای مهمانان فرش پهن کرده بودند و دور تادور بالش گذاشته بودند.هوای خنک و لذت بخشی همراه با عطر گل های باغچه فضا را گرم می کرد.ساعتی بعد از صرف شام کیان به در خواست همه به خصوص سیلوانا سازش را از جعبه بیرون اورد و شروع به زدن کرد.بعد از چند اهنگ ارام اهنگ شادی را نواخت.تارا و سیلوانا با سپند شروع بع رقصیدن کردند اما رقص سیلوانا چیز دیگری بود ان قدر نرم و قشنگ با ناز و ادا می رقصید که همه از او خواستند دوباره برقصد.کیان هنگامی که او می رقصید دیگر هیچ کس را نمیدید و به چز صدای سازش صدایی نمی شنید.در پایان رقص او جیران از کیان خواهش کرد یک اهنگ ترکی بزند تا ایماز برقصد..رقص ترکی او زبان زد همه بود.ایماز از تارا خواست او را همراهی کند.تارا گفت :-اخه من که ترکی به خوبی تو نمی رقصم.یلماز گفت :اتفاقا قشنگ تر از ایماز می رقصی.سیلوانا متعجب گفت :-نگفته بودی رقص ترکی بلدی ! ترسیدی ازت یاد بگیرم.-گمشو دیوونه تا حالا چند بار بیشتر نرقصیدم.در ضمن تو کی از من خواستی.سروش از عصبانیت رگ گردنش متورم و گوش هایش قرمز شده بود.اصلا نمی توانست بپذیرد که تارا با ایماز برقصد و الحق که رقص زیبایی بود رقص معروف لزگی هر دو با مهارت می رقصیدند و انگار هر کدام می خواستند روی دیگری را کم کنند.تارا از تحرک زیاد لپ هایش گل انداخته بود و موهای ابشار مانندش مثل موج دریا به حرکت در می امد و بالا پایین می پرید.بالاخره این کیان بود که تسلیم ان ها شد و اهنگش را به پایان رساند.تنها کسی که در جمع دست نزد سروش بود و این از نگاه تیز ایماز دور نماند و حال می فهمید که چرا سروش خیلی سرد با او بر خورد می کند و مدام اخم هایش تو هم است.یقین پیدا کرد که او به تارا علاقه مند است.ایماز تارا را دوست داشت اما نه به اندازه ی سروش وی می دانست که تارا هیچ گونه علاقه ای به او ندارد و مطمئن بود که هرگز با او ازدواج نخواهد کرد.با دید خریدانه به سروش نگاه کرد و بدون ذره ای حسادت او را بیشتر لایق تارا دانست تا خودش.صبح روز بعد برای سفر به ارومیه خانواده ی گوزل و ایدین نیز همراه ان ها بودند.مسافت کوتاهی از راه را با اتومبیل رفتند و بهد اتومبیل ها را سوار انج های بزرگ کردند تا از روی دریاچه ی ارومیه حرکت کنند.همه از اتومبیل پیاده شدند و روی عرشه امدند.دریاچه یک دست ابی و ارام بود زلالی اب دیدنی بود.برای سیلوانا همه چیز تازگی داشت چون اولین بار بود که به ارومیه می رفت.بیست دقیقه طول نکشید که توسط دریاچه ارومیه وارد خود ارومیه شدند.هنگام پیاده شدن از لنج متوجه صف طویل اتومبیل ها شدند که همه منتظر بودند به نوبت سوار لنج ها شوند تا به تبریز بروند.هر چه به ساحل دریاچه نزدیک می شدند پی به خلقت زیبای پروردگار می بردند که با چه نظم و ظرافتی طبیعت را برای انسان خلق کرده و بدون هیچ چشم داشتی این همه زیبایی را در اختیار بندگان خود قرار داده که از ان لذت ببرند.ساحل پوشیده از نمک بسان کوهی از برف بود.سیلوانا هنگامی که نمک را لمس کرد تازه باورش شد واقعا نمک است .لبه های ساحل نمک ها به صورت تپه های کوچک و بزرگ به رنگ های مختلف درست شده بود.صورتی روشن ، ابی روشن ،و....اصلا بیان کردن ان غیر قابل توصیف بود.موج های کوچک بزرگ وقتی به ساحل می امدند انگار که با خود یک رشته مروارید سفید به هدیه می اوردند.کف های موج ها که فقط نمک خالی بود در زیر اشعه ی نور خورشید درست مانند مروارید درخشان بود.تمام سطح در یاچه ان قدر زیبا بود که سیلوانا باورش نمی شد این صحنه واقعی باشد.
قسمت 43با شوق و ذوق فراوان به تارا گفت :-کارتون "سرندی پیتی" یادته؟ هروقت دریا رو نشون می داد که سطح دریا برق می زد وپر ازستاره می شد باخودم فکرمی کردم کسی که این کارتون رو ساخته چه قدر توکارش اغراق کرده، اما حالا دارم به چشم خودم می بینم. نگاه کن تارا! انگار تموم سطح دریاچه پراز الماسه، وای! چه قدر زیباست! همه چی برق می زنه. اصلا" فکر نمی کردم این جا به این زیبایی باشه. به نظرت آب به این شوری احتمال داره موجود زنده ای هم توی این دریاچه زندگی کنه؟کیان که صدای آن را می شنید جلو آمد وگفت:-تنها موجود زنده ای که توی این دریاچه زندگی می کنه، نوعی میگوی آب شور به نام "آرتمیا" ست.سروش گفت:-چی می خوره؟ یعنی تغذیه ای برای اون وجود داره؟کیان چشم به آسمان آبی ودریاچه ی آبی دوخت ودرپاسخ گفت:-اونی که اون بالاست فکرهمه چی روکرده. آرتمیای، ازجلبک های موجود دریاچه تغذیه می کنه ومشخص ترین موجود زنده ی دریاجه زیبای ارومیه ست که غذای پرندگانی مانند "فلامینگو" روتشکیل می ده، حتی بیشترین منبع غذایی برای ماهیان خاویاری ست. درضمن اضافه کنم آرتمیا ازخونواده ی سخت پوستانه ویه جاندار تک سلولی که باشرایط آب غلیظ وشور دریاچه ارومیه سازگاری پیدا کرده، می تونه هم زنده زایی وهم تخم گذاری کنه. درشرایطی که استرس محیطی نباشه این جاندار زنده زایی و درغیراین صورت تخم ریزی می کنه که تعداد تخم هاش از پنج تا سی عدده.سپند با حظ گفت:-پسر! توچه اطلاعات عمومی قوی داری! این قدرقشنگ توضیح می دی که آدم کیف می کنه. توچه طور این همه اطلاعات رو به دست آوردی؟ درصورتی که رشته ی تحصیلی توچیز دیگه ایه!-شاید به خاطر کنجکاوی زیاد ومطالعه ی بیش ازحدیه که دارم. من عاشق وتشنه ی دانستن این جور چیزام. همیشه سعی کردم در هر زمینه ای اطلاعات کسب کنم. مخصوصا" اگر درمورد گوشه به گوشه ی وطن باشه.تارا آهسته کنار گوش سیلوانا گفت:-دقیقا" متضاد توئه، فقط تونستی دریاچه رو به یک کارتون تلویزیونی ربط بدی.سقلمه ای به او زد وگفت:-بروگمشو، نه این که توخیلی اطلاع داشتی؟یلمازگفت:-بهتره ازاین آب استفاده کنیم. ازسرتاسرجهان می یان این جا که توی این آب یا لجن های اطرافش راه برن، می گنبرای درد مفاصل خیلی عالیه.سیلوانا بلافاصله دمپای شلوارش را بالا زد وپایش را درآب فرو برد. آن قدرپیش رفت که آب به زانوهایش می رسید. باد خنک وگرمای آب برای او هیجان انگیزبود، کم کم همه به تقلید از او واردآب دریا شدند.لحظات به تندی ولی شیرین می گذشت. کیان ازتمام لحظه ها فیلم برمی داشت، حتی یک لحظه دوربین اش را خاموش نمی کرد. در هررستورانی که توقف می کردند بلافاصله دوربین را به برق می زد تا شارژ شود.در راه بازگشت به تبریز سپند ازمادرش خواست که از یلماز برای او خواستگاری کند. الهه شگفت زده وخوشحال مسئله را با جیران درمیان گذاشت و جیران درفرصتی مناسب یاشار و سولماز را درجریان گذاشت. آن ها هم ناراضی نبودند وفرصت خواستند که با دخترشان صحبت کنند ودراین مورد فکرکنند. هنگامی که تبریز را ترک می کردند سپند بغض کرده بود و این بار سروش خوشحال بود وچین های پیشانی اش به کلی باز شده بود.کیان با طعنه به اوگفت:-بالاخره سردردت خوب شد؟سروش با خنده ای بلند پاسخ داد:-اگه خدا بخواد آره.به پیشنهاد آقای شادمان قرار شد سری هم به اردبیل و سبلان بزنند. همه ازپیشنهاد او استقبال کردند وبه آن سوی حرکت کردند. طوری رانندگی می کردند که خسته نشوند. هردوساعت یک بار توقف می کردند، خستگی آن ها که برطرف می شد دوباره سفر را آغازمی کردند.هوا کاملا" تاریک شده بود که به اردبیل رسیدند. آن قدراحساس سرما کردند که شیشه ی اتومبیل را بالا کشیدند. دریکی ازهتل های خوب شهراقامت گزدیدند. سه اتاق تحویل گرفتن. به هرخانواده یک اتاق. همه احساس خستگی می کردند. هیچ کدام حوصله نداشتند به رستوران پایین هتل بروند و هرخانواده غذایشان را دراتاق خود صرف کردند. سروش وسپند مدام سربه سرسیلوانا می گذاشتند که با اشتها غذایش را می خورد. سیلوانا هم بدون اعتنا به آن دو ماکارونی که به قول خودش یک هفته ازآن دور مانده بود را با اشتها می خورد. البته فقط اوسفارش ماکارونی داده بود. غذای بقیه چیزدیگری بود. بعداز صرف شام او به زور و اصرارمادرش به حمام رفت. ازحمام که بیرون آمد ازخستگی چشم هایش قرمزشده بود. بدون این که موهایش را خشک کند حوله ای به دورموهایش پیچید وخودش را روی تخت رها کرد. پتویش را تازیر گلو بالا کشید، به قول مادرش "سرش به متکا نرسیده خوابش برد."