انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 9 از 13:  « پیشین  1  ...  8  9  10  11  12  13  پسین »

کولی


زن

 
بعدازصرف صبحانه ای مفصل سرحال وقبراق راهی جاه های تفریحی اردبیل شدند. اول از "شیخ صفی" شروع کردند که مربوط به زمان قاجاراست. شیخ اسماعیل صفویه تنها کسی بود که درجنگ بر روس ها، انگلیس ها وایتالیایی ها پیروزگشت.
طاق های بلند وزیبای شیخ صفی مسحورکننده بود. این بنای زیبا که ازذوق وسلیقه ی هنرایرانی نشأت گرفته، حکایت ازتاریخ کهن معماری وتمدن زیبای ایران دارد. ایران این کشور پهناور وپرگوهر که ریشه درتاریخ جهان دارد. چینی خانه به لحاظ سبک معماری وتزئینات ازپدیده های شگفت انگیز معماری ایران درقرن یازدهم هجری است.
این عمارت گنبددار ازبیرون به شکل هشت ضلعی ناقص وکاملا" متقارن بوده وازداخل با دو ورودی باریک درشرق با تالار درالحفاظ "قندیلخانه" ارتباط می بابد. فضای داخلی اتاق چهارگوشی به ابعاد 18 در 18 مترمی باشد که درهریک ازاضلاع آن یک تو رفتگی چند وجهی به طرز نیم هشت ایجاد شده است. تزئینات این بنا درداخل مشتمل برکاشی های گچبری تلفیقی ازهنر ایران و چین با نقش های طبیعی، انتزاعی، اساطیری ونمادین جلوه ای ویژه دارد.
پس ازدیدن ازشیخ صفی ازدریاچه توریستی "شورابیل" که آن هم برای خود قدمت تاریخی دارد، دیدن کردند. دریاچه شورابیل یکی ازجاذبه های بسیار زیبای اردبیل است. ازبس درکنار دریاچه احساس سرما نمودند که بیشتر ازیک ساعت نتوانستند آن جا بمانند. دوباره به هتل برگشتند وبعدازصرف ناهار بدون استراحت به شهرتوریستی "سرعین" رفتند که مجموعه ی آب های معدنی ودرمانی آب گرم شهر معروف جهان است. شهرکوچک زیبا ودیدنی سرعین با آن بازارچه کوچک وقشنگ و رستوران های سنتی شهر که همه بدون استثناء انباشته ازآش دوغ معروف آذربایجان بود، مسافران را به سمت خود کشید. تا روی تخت ها جاگرفتند گارسون با سینی بزرگ که محتویات آن کاسه های سفالی پرارزش بود نزد آن ها آمد. همه ی کاسه ها یک شکل تزئین شده بودند. قاشق اول را آقای آرمان بردهان گذاشت، بالبخند و به به و چه چه اشتهای همه را برانگیخت.
کیان درطول این سفراولین باربود که درکنار سیلوانا می نشست. ازهیجان نزدیک بودن او نتوانست آش را بخورد وبرعکس سیلوانا با اشتها آش خود را میل می کرد.
سیلوانا نگاهی به او وکاسه ی دست نزده ی او انداخت وگفت:
-اگه دوست نداشته باشین خیلی بی سلیقه هستین.
اوکاسه ی آش را به دست گرفت وگفت:
-اتفاقا" خیلی دوست دارم.
-پس چرا نمی خورین؟
کیان اوضاع را سنجید، کسی حواسش به آن ها نبود، آرام گفت:
-ازبس هیجان دارم.
اوقاشقی راکه می خواست بردهان بگذارذ، به داخل کاسه برگرداند ومتعجب نگاهش کرد وگفت:
-هیجان! برای چی هیجان دارین؟
صدایش را دوباره بیشترازپیش پایین آورد وگفت:
-به خاطر این که این قدر به شما نزدیکم.
خون به چهره ی او دوید. حس کرد همه صدای کیان را شنیدند. زیرچشمی نگاهی به جمع انداخت. وقتی متوجه شد کسی حواسش به آن ها نیست، خیالش راحت شد. برای این که کیان متوجه لرزش دستش نشود، قاشق را توی کاسه برگرداند.
سروش کیان را مخاطب قرارداد واز اوخواست که بیرون بروند. با رفتن کیان سیلوانا نفسی به راحتی کشید، اما هنوز از هیجان می لرزید وتپش قلب داشت. دراین موقعیت دوست داشت تنها باشد که امکان پذیر نبود. جای خالی کیان را تارا پر کرد.
     
  
زن

 
قسمت 44
خون به چهره ی او دوید.حس کرد همه صدای کیان را شنیده اند.زیر چشمی نگاهی به جمع انداخت.وقتی متوجه شد کسی حواسش به ان ها نیست خیالش راحت شد.برای این که کسان متوجه لرزش دستش نشود قاشق را توی کاسه برگرداند.
سروش کیان را مخاطب قرار داد و از او خواست بیرون بروند.با رفتن کیان سیلوانا نفسی به راحتی کشید اما هنوز از هیجان میلرزید و تپش قلب داشت.در این موقیعت دوست داشت تنها باشد که انمکان پذیر نبود.جای خالی کیان را تارا پر کرد و گفت:
- چیه ؟بدجوری رفتی عالم هپروت!
ارام انچه را که اتفاق افتاده بود به زبان اورد.تارا اهسته گفت:
- پس بالاخره جسارت کرد با تو صحبت کنه.
- چه می دونم والا !انگار شناگر ماهریه فقط اب گیرش نمیاد.
تارا به تخت رو به رویشان اشاره کرد و گفت :
- پسره رو میبینی ؟ خودش رو کشت انقدر اشاره داد.
او نگاهش را به ان سو دوخت و گفت:
-انگار پرک و پرام ریخته باورت میشه اصلا متوجه نشدم ؟ این قدر کیان ذلیل شده فکرم رو مشغول کرده که خودمم فراموش کردم چه برسه به اطرافم.چشمم روشن !حالا میبینم انگار تو جاتو با من عوض کردی ! تو که همیشه سرل مثل گوسفند پایین بود چه صور منوجه اش شدی؟
- خیلی بی ادبی سیلوانا !حالا دیگه منو با گوسفند مقایسه می کنی!
- صد رحمت به گوسفند.اخه دارم شاخ در می ارم.
-شاخ در نیار چون که من خودم منوجه نشدم مادر و خاله جون منوجه شدن بعد منم نگاه کردم دیدم راست می گن.من یه تار موی گندیده ی سروش رو به هزار تای اینا نمی دم.
- بابا عاشق ! بابا مجنون ! اگه گفتی بعد از این اش چی می چسبه؟-
حتما خواب.
-حال ادمو بهم می زنی از بس بی ذوقی ! الان حال می ده بریم یه جای خلوت بزنیم برقصیم.
- لابد به کیان جونتم بکی بزنه تو هم براش برقصی.
- حتما ! تا اون عشق گردن کلفت تو پوست از سرم بکنه.
شهره که دختر ها رو زیر نظر داشت سرش را نزدیک ان ها برد و گفت :
- از این در گوشی هاتون به ما هم بگین.
سیلوانا بلافاصله گفت :
- داشتین در باره مزه اش حرف می زدیم.
شهره ارام خندید و گفت :
-خوشم میاد که سریع همه چی رو ماست مالی می کنی.یادتون نره که ماهم این روزای شیرین رو تجربه کردیم.فقط حواستون باشه زیاد به مردا اعتماد نکنین.در ضمن قدر این لحظه ها رو بدونین که دیگه بر نمی گرده.یه روزی برسه که حسرت این لحظه ها رو بخورین.پس حسابی استفاده کنین.
همان طور که سیلوانا هوس کرده بود بعد از گشت و گذار در شهر سرعین از شهز خارج و به نقطه ی خلوتی امدند.تا زیر انداز ها را پهن کردند سیلوانا اهنگ مورد علاقه اش را گذاشت و به زور دست تارا را کشید.سپند هم مانند سیلوانا همیشه برای رقص پایه بود.او هم به جمع ان ها اضافه شداما سروش و کیان فقط تماشاگر بودند.تارا و سپند خیلی زود از نفس افتادند اما سیلوانا تا اخر اهنگ همان طور پر انرژی و با نشاط می رقصید.حتی بعد از اهنگ نیز هنگام نشستن بشکن می زد و با اهنگ بعدی که ارام بود زیر لب زمزمه می کرد تراا ارام در گوشش گفت :
- کم ورجه وورجه کن تا طرف رو پر ندادی.
با همان بشکن زدنش گفت :
- دلشم بخواد.
و واقعا هم همین طور بود کیان دلش می خواست او همین طور باشد.عاشق همین شیطنت های او بود.حتی کوچیک ترین حرکات او را زیر نظر داشت و برایش مهم و دیدنی بود.دیگر به ایم واقیعت رسیده بود که او را دوست دارد و به دلش ایمان پیدا کرده بود.فقط هنوز مطمئن نبود که او هم دوسش دارد یا نه.
     
  
زن

 
اخر های شب بود که خسته و کوفته و لی با رو حیه ی عالی به هتل برگشتند و صبح روز بعد که اخرین روز مسافرت ان ها بود به سوی سبلان حرکت کردند شهر های زیبا و کوچک را یک به یک رد می کردند.باغ های سرسبز و پر بار مشکین شهر ان ها را به وسوسه انداخت که توقف کوتاهی داشته باشند.باغبان پیر با چند کارگر در حال چیدن سیب بودند.اقای شادمان مبلغی به او پول داد و اجازه گرفت که خودشان از درخت سیب بچینند.سیب های ابدار و قرمز مانند چراغ روی درخت ها چشمک می زدند.با این که توقفشان در ان جا کوتاه بود ولی شیرین و به یاد ماندنی بود.
هر چه به سبلان نزدیک تر می شدندرهوا سرد تر و سرد تر می شد.به دامنه ی زیبای کوه که رسیدند اتومبیل ها را کنار هم پارک کردند.از بس سرد بود مجبور شدند چادر بزنند.چادر بزرگ اقای ارمان بالاخره به درد خورد.بعد از علم کردن جادر از کوه سرازیر شدند و به سراغ چشمه ی اب جوش سبلان رفتند.هنوز به ان جا نرسیده بودند که بزرگ تر ها هم به جمع ان ها پیوستند.قل قل چشمه در زیر پنجره های فلزی دیدنی و باورش دور از ذهن بود.پیرمردی که صورتش را روی بخار ان گرفته بود سرش را بلند کرد و به ان ها کنجکاوانه چشم دوخت.در اثر سرمای اطراف و بخار اب جوش روی موهای سرش یک لایه شبنم نشسته بود.خطاب به اقای شادمان که کنار دستش نشسته بود گفت :
- از کجا اومدین ؟
اقای شادمان دست هایش را روی حرارت اب جوش گرفت و گفت :
- تهران.
اقای ارمان از او پرسید :
- شما مال همین منطقه هستین؟
- بله.
- این چشمه همیشه همین طوره ؟
- هفتاد ساله که من به این چشمه میام و هم چنان در حال جوش و خروشه.صورتتون رو روی بخار این اب جوش بگیرین توی این هوای سرد خالی از لطف نیست.از بخار این چشمه استفاده کردن برای خیلی از بیماری ها مفیده.
بوی گوگردی که از چشمه به مشام می رسید به مذاق سیلوانا خوش نیامد.
دستش را روی بینی خود گرفت صورتش را جمع کرد و گفت :
- اه ! بوی تحم مرغ اب پر می ده.من که رفتم.
و با گام های بلند خودش رو به چادر رساند.از بس سردش شده بود مقدار فاصله تا چادر را دوید.از فلاسک برای خود چای خالی کرد گرمای لیوان دست های یخ زده اش را گرم می کرد.از پنجره ی کوچک چادر بیرون را نگاه کرد.از بالا میتوانست کامل همه را ببیند.متوجه شد که کیان بین ان ها نیست.با خود گفت : « یعنی کجا رفته؟»خنوز داشت توی ذهنش به دنبال جواب سوالش می گشت که در چادر باز شد و او وارد شد.متعجب گفت :
- کی اومدین که من متوجه نشدم؟!
کیان مقابل او نشست و بی قرار به او خیره شد و گفت :
-شما حواستون نبود من قبل از شما اومدم منتهی از یه طرف دیگه.می دونم ریسک بزرگی کردم اومدم پیش شما الانه که سرو کله ی سروش پیدا یشه.ببخشید که مجبورم حاشیه نرم و سریع برم سر اصل مطلب....
سیلوانا میان حرف او دوید و گفت :
-سروش داره میاد.خواهش می کنم قبل از اینکه او بیاد از چادر برین بیرون.می ترسم در مورد شما فکر بد بکنه.بهتره از این در پشتی برین.
کیان همیان طور که او خواسته بود قبل از اینکه سروش برسد از در پشتی چادر خارج شد به طوری که دیده نشود و به همان شیوه وارد اتومبیل خودش شد که درست نزدیم چادر بود.سروش وارد چادر شد و پرسید :
- تنهایی؟
او خونسرد بقیه چایش را خورد و گفت :
- قرار بود کسی با من باشه؟
- اخه تارا هم بعد تو اومد.
- شاید رفته دستشویی.
- تنهایی؟
-از کی تا حالا ادم برای دستشویی دسته جمعی میره؟
- زهر مار ! منظورم اینه توی این بر و بیابون چه طور تنها رفته....کیان رو ندیدی؟
- چرا توی ماشین خودشونه.
سروش سزش را از چادر بیرون برد و کیان را صدا زد.از او خواست به داخل چادر بیاید.هم زمان با کیان تارا هم وارد شد سروش گفت :
- کجا رفته بودین؟
تارا کنار سیلوانا نشست و گفت :
- می خواستم ببینم اون پشت چه خبره.
سروش با همان لحن پرسید:
- خوب چه خبر بود؟
- سرسبز و زیبا اما بسیار کثیف و الوده این قدر قوطی کنسرو و بطری خالی نوشابه و ات و اشغال ریخته اون پشت که جلو زیبایی های طبیعت رو گرفته.من نمی دونم چرا این ادما این قدر بی ملاحظه و بی احتیاطن؟چه طور دلشون میادطبیعت به این زیبایی رو این طور بد جلوه و کثیف کنن؟
کیان گفت :
- اگه همه ایرانی ها مثل شما فکر کنن وضع ایران خیلی بهتر از این می شه.
سیلوانا سینی چای را جلو دست ان ها گذاشت و گفت:
- تارا جون غصه نخوری ها می خوای خودم برم همه روجمع کنم؟
کیان گفت :
- منم کمکتون می کنم.
تارا با خنده گفت :
- شما چه زود باورتون شد سیلوانا و این کارا ! این داره منو مسخره می کنه.
سروش گفت :
-این خودش عامل زباله ست.
سیلوانا موضع گرفت که جواب بدهد اما با امدن بقیه به چادر سکوت کرد.فضای چادر گرم و مطبوع بود و بوی غذا که به درون پیچید اشتهای همه رابرانگیخت.سفره را که جمع کردند سپند و کیان اتش خیلی بزرگی رو به روی چادر بر پا کردند.همه دور اتش حلقه زدند.کیان مدام فیلمبرداری می کرد و پشت سر هم عکس می گرفت.سروش جلو اتش که ایستاده بود به تارا چشم دوخت که از گرمای اتش صورتش گر گرفته بود و با نشاط از ته دل می خندید.در دل ارزو داشت که با او در این محل تنها بماند.با خود عهد کرد که اگر روز یبا او ازدواج کند اولین مسافرتشان تنهایی با او به این مکان بیاید و در ان لحظه که در ذهن ان دو نمی چرخید سروش و کیان بود.هر دو بحثشان در مورد یلماز بود که ایا به خواستگاری سپند جواب مثبت می دهد یا نه.
     
  
زن

 
اقای شادمان نگاهی به اسمان گرفته و اخمو انداخت و گفت :
-بهتره برگردیم.برگشتن توی این جاده های پرپیچ و خمتوی روشنایی هم سخته چه برسه به تاریکی.بهتره زود تر راه بیفتیم که بتونیم به امنید خدا فردا زود تر حرکت کنیم.
اقای ارمان گفت :
-فکر خوبیه هر چه زودتر راه بیفتیم بهتره مخوصا که می خواعیم از این طرف برگردیم.
سیلوانا با شادی دو دستش را به هم کوفت و گفت :
اخ جون ! بالاخره تصویب شد که از استارا برگردیم. -
اقای شادمان به ته تغاری خود با عشق نگاه کرد و گفت :
مگه می تونیم دل تو رو بشکنیم البته خود ما هم بدمون نمیاد دریا رو ببینیم.
به هتل که برگشتند هر کدام راهی اتاق خود شدند.کیان تا وارد اتاق شد حوله اش را برداشت و به حمام رفت.درون وان را پر از اب گرم کرد و به جز سرو گردنش توی اب فرو رفت.چشم هایش را بست و به سیلوانا فکر کرد.با خود گفت :اگه سروش مثل خروس بی محل نمی رسید می تونستم حرفمو بهش بزنم.امان از این همه تعصب سروش !
صدای شهره از پشت در حمام ارامشش رل به هم زد :
-کیان ! موبایلت زنگ می زنه جواب میدی ؟
همان طور که توی وان دراز کشیده بود گفت :
- کیه؟!
چه می دونم ! بذار نگاه کنم...اسم روشنی افتاده جواب میدی ؟ -
چنان با شتاب از توی وان بلند شد و خودش را پشت در رساند که نزدیک بود گردنش بشکند.سعی کرد خودش را خونسرد جلوه دهد.لای در را باز کرد و دستش را بیرون برد و گفت :
گوشی رو بدین جواب میدم.-
گوشی را که گرفت با خود گفت : « این روشنی روشنی قلب منه.این سیلوانای عزیز منه چه عجب بالاخره تونست به من زنگ بزنه.»دکمه ی موبایل را فشار داد.از در حمام فاصله گرفت که صدایش بیرون نرود.ارام گفت :
-جانم!
     
  
زن

 
قسمت 45
جانم !
صدای ارام و دلنشین او به گوشش رسید :
اقا کیان منم سیلوانا.
دوباره توی وان اب گرم برگشت.سرش را به دیواره ی وان تکیه داد.چشم هایش را بست و گفت :
چه عجب بر سر ما منت گذاشتین خانم خانوما ! کجا هستین که تونستین زنگ بزنین.
بیرونم.
چشم هایش را باز کرد و نشست.
این موقع شب برای چی تنهایی از اتاق اومدین بیرون؟
با بابام اومدم.می خواست از داخل ماشین وسیله برداره منم باهاش اومدم.الانم دور و بره ماشینه داره روغن و ایناشو چک می کنه.منم دیدم فرصت خوبیه که به شما زنگ بزنم.راستش خیلی کنجکاو شدم بدونم چی کارم دارین.
دوباره ارامش به او برگشت.به حالت اول دراز کشید و سرش را به دیواره ی وان تکیه داد.این بار چشم هایش باز بود و سعی می کرد چهره ی با نمک سیلوانا را جلو نظرش مجسم کند گفت :
می خواستم اگه بشه یه قرار با هم بذاریم.
به چه مناسبتی؟
پشت تلفن نمی تونم بگم.باید حضورا به شما بگم.شاید خودتون حدس زده باشین.
سیلوانا با زرنگی گفت :
اما من هیچ حدسی نمی تونم بزنم.اخ اخ دیگه نمی تونم صحبت کنم کار بابام داره تموم می شه.
پس ازتون خواهش می کنم به تهران برگشتیم خودتون یه روزی رو انتخاب کنین بعد من رو در جربان بذارین.منمنتظر تماس شما می مونم فقط زیاد منتظرم نذارین.
تا ببینم چی می شه.کجا هستین این طوری صداتون پخش می شه ؟
توی وان اب گرم.
شما توی حموم هستین؟
اره.
می خواست بگوید که چه قدر جای او خالی است اما ترسید او ناراحت شود و برداشت منفی کند.هنوز با روحیات او اشنا نبود گفت :
تا قطع نکردی می تونم یه خواهش کوچولو از شما بکنم.
ایرادی نداره فقط زودتر بگین چون نمی تونم زیاد صحبت کنم.
می خواستم خواهش کنم فردا بیاین تو ماشین ما.
نمی تونم چون باید با تارا باشم.
خوب تارا خانم هم بیاد.
بابام اومد خداحافظ.
حتی فرصت نداد کیان جواب خداحافظی او را بدهد .کیان نگاهی به گوشی انداخت.بلند شد و گوشی را که خیس شده بود با دستمال کاغذی خشک کرد جلو ایینه گذاشت و به ادامه ی حمام کردنش پرداخت.حالا دیگر کمی خیالش راحت تر شده بود.
سیلوانا هر کاری کرد نتوانست همسفر شهره و کیان باشد مثل دفعه های پیش سروش با ان ها همراه شد.پیچ و خم های گردنه حیران را یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشتند.کوه ها سر به فلک کشیده و سر سبز همه را محسور خود کرده بود.دو سه ساعت به ظهر مانده بود که به استارا رسیدند.دوباره اقایان تسلیم خانم ها شدند و ان ها را به بازارچه ساحلی استارا بردند.هر کدام با دست های پر از خرید به داخل اتومبیل برگشتند.ناهار را در بندر انزلی در رستوران ساحلی ان جا ماهی قزل الای کباب شده با زیتون پرورده و ترشی های محلی صرف کردند.هنگامی که می خواستند به سوی تهران حرکت کنند سپند گفت :
یکی از دوستام که بچه ی همین اطرافه بهم زنگ زد ما رو دعوت کردن عروسی شمالی ها وقتی بهش گفتم این جا هستیم خیلی خوشحال شد از من خواست هر جور شده توی مراسمشون شرکت کنم.
الهه گفت :
کدوم دوستت؟ما می شناسیمش؟
اره رضا سمیعی رو می گم چهار سال دانشگاه با هم بودیم.قبل از سفر زنگ زدم قرار شد بیاد تهران که من گفتم می خوایم بریم سفر.برنامه شو بزاره یه وقت دیگه.
اقای شادمان گفت :
تو اگه می خوای برو درست نیست ما بیایم.
اقای ارمان هم گفته ی او را تایید کرد.اما سپند گفت :
منم به رضا گفتم چند نفریم اتفاقا خیلی خوشحال شد و خیلی اصرار کرد که حتما بریم.می گفت مراسمشونبرای ما دیدنیه.
الهه گفت :
از حالا که نمی تونیم خراب بشیم رو سرشون اونا الان هزار تا کار دارند دیگه درست نیست ما هم مزاحمشون بشیم.تازه فردا شب حنابندونه پس فردا عروسیه عجیبه که عروسی رو ظهر انداختن !
جیران گفت :
احتمالا روستا نشین هستن.
سپند گفت :
اره نمی دونی چه روستای قشنگی دارن درست مثل یه بهشت گمشده می مونه.
سیلوانا دست پدرش را گرفت و گفت :
بابا جون بریم دیگه.خیلی دوست دارم مراسم عروسی شمالی ها رو ببینم.
اقای ارمان گفت :
اگه تصمیم به موندن داریم می تونیم یه ویلا بگیریم این جوری خستگی راه از تنمون بیرون میره مزاحم اون بنده خدا ها هم نمی شیم.
سروش گفت :
منم با اقای ارمان موافقم.
اقای شادمان سر تسلیم فرو اورد و گفت :
حالا که همه مابل هستین منم حرفی ندارم دو روز دیگه مرخصی به تعطیبلتم اضافه می کنم.
شخرخ گفت :
اگه مایل باشین بریم خونه ی برادرم شهبال خونش توی زیبا کناره.از اون جا هم تا روستا ده دقیقه بیشتر راه نیست.مطمئنم از دیدن شما ها خیلی خوشحال می شن.
شهره بالاخره توانست ان ها راراضی کند که مهمان برادرش باشند بلفنی با ان ها هماهنگ کرد و همه به سوی زیبا کنار حرکت کردند.شهره توضیح داد که برادرش و خانم برادرش تنها زندگی می کنند و بچه هایشان در خارج از کشور به سر می برند.
خانه ی بزرگ ویلایی شهبال مهمانان را جذب خود کرد.شهبال و همسرش شهناز به گرمی از ان ها استقبال کردند.ان ها با دیدن کیان چنان ذوق کردند که لبخند بر لب همه امد.شهبال و شهناز به قدری خونگرم و مهربان بودند که همه احساس می کردند در منزل خود به سر می برند.
شهبال مهمانان را در طبقه بالا هدایت کرد و اتاق ها را به ان ها نشان داد و وظیفه ی اسکان دادنشان را بر عهده ی شهره گذاشت.شهره که می دانست همه هستند بنا به سلیقه ی هر کدام اتاقی در اختیارشان گذاشت.سپند و سروش و کیان یک اتاق تارا و سیلوانا یک اتاق اقای شادمان و خانمش یک اتاق اقای ارمان و خانمش یک اتاق و پنجمین اتاق را که در واقع اخرین اتاق خواب بود شهره برداشت و گفت :
این اتاق مخصوص منه پنجره هاش رو به جنگل باز می شه.هر وقت میام این جا توی همین اتاق می خوابم.
     
  
زن

 
سیلوانا گفت :
پس برای خودتون پارتی بازی کردین !
الهه به او چشم غره رفت .شهره منوجه شد و با لبخند گفت :
اتفاقا اتاق های شما هم پنجره هاش رو به جنگل باز می شه...اگه موفق باشین همه یه استراحتی بکنیم بعد بریم پایین.در ضمن در تمام اتاق خواب ها یه حموم و دستشویی کوچیک داره.شهبال به این چیزا خیلی اهمیت می ده به قول خودش مهمون هاش راحت باشن البته منم به اون حق می دم.
سروش گفت :
خدا خیرشون بده چقدر من نیاز به حموم داشتم.مخصوصا بعد از شنا توی اون اب شور دریا.
سیلوانا با حوله اب موهایش را گرفت و گفت :
اخی ! چه قدر سبک شدم.الان می دونی چی می چسبه؟
تارا گفت :
لابد رقص.
نخیر جانم یه خواب حسابی بعدش یه لیوان چای داغ.
اتفاقا اول باید می خوابیدیم بعد دوش می گرفتیم.
با اون تن و بدن عرقی و کثیف کی خوابش می برد.
اقای شهبال چه مرد مهربونیه.
سیلوانا جلو پنجره رفت و به منظره ی زیبای بیرون چشم دوخت و گفت :
خیلی منم ازش خوشم اومد مخصوصا خانومش چنان عزیزم رو با محبت به زبون میاره که به دل ادم میشینه.
تارا متکا را زیر سرش گذاشت و گفت :
اخی ! چه قدر احساس راحتی می کنم.
سیلوانا هم به تقلبد از او دراز کشید و گفت :
جون مادرت بزار یه کم بخوابیم.
اگه تو خودت تونستی جلو زبونت رو بگیری منم ساکت می شم.در ضمن می خوای با کله ی خیس جلو کولر گازی بخوابی؟
حوصله ی خشک کردن ندارم.همین حوله ای که پیچیدم به کلم موهامو خشک می کنه.
خورشید در حال غروب بود که همه شاد و سر حال طبقه ی پایین جمع شده بودند.سروش پیشنهاد داد که بیرون بروند اما بزرگتر ها مخالف بودند و ترجیح می دادند دور هم گپ بزنند و از صحبت های هم لذت ببرند.شهبال گفت :
ما پیر و پاتالا رو بزارین به حال خودمون شما جوونا برین خوش بگذرونین.
سپند هم به جمع بزرگتر ها پیوست و خستگی را بهانه کرد و ان ها چهار نفری راه افتادند که توی شهر چرخی بزنند.نیم ساغت طول نکشید که کل شهر را دور زدند با دیدن یک کافی شاپ کیان توقف کرد وگفت :
فکر کنم جای بدی نباشه.با یه عصرونه ی کوچولو چطورین؟
سروش با دیدن موافقت تارا و سیلوانا موافقت خود را اعلام کرد.هنگامی که وارد کافی شاپ شدندچند جوان لاابالی سر میزی نشسته بودند.سروش جلو تر از ان ها می رفت.سیلوانا و تارا پشت سر او کیان با چند گام عقب تر از ان ها وارد شد.متوجه ان دو نفر شد که به تارا و سیلوانا زل زده بودند و یکی از ان ها متلکی پراند که فقط دختر ها بشنوند.نمی دانست که کیان با ان ها ست . کیان بدون لحظه ای مکث با طرف دست به یقه شد.با صدای کیان سروش هم به عقب برگشت.مدیر کافی شاپ بلافاصله خودش را رساتد و ان ها را از هم جدا کرد.هنگامی که فهمید ماجرا چیست با یک برخورد تند چهار جوان را از کافی شاپ هود بیرون انداخت و از کیان و سروش معذرت خواهی کرد.
تارا و سیلوانا که فقط شاهد دعوا بودند هر دو از ترس رنگ به چهره نداشتند.سیلوانا گفت :
ما رو باش که دل به کی بستیم !
تارا گفت :
صد رحمت به سروش ! این که دست سروش رو از پشت بسته.
مثل خروس جنگی چنان یقه طرف رو گرفت که گفتم الان می کشدش.
حتما چیز بدی گفتن که بهش برخورده.
سیلوانا صدایش را پایین تر اورد و گفت :
چی چی رو بد گفتن من خودم شنیدم گفت : « به اینا می گن جیگر »
تارا سرش را پایین انداخت و گفت :
هیس اومدن.
سروش تا سر میز نشست اخم الود به سیلوانا نگاه کرد و گفت :
می میری اگه اون روسری صاب مردتو بیاری جلو.
     
  
زن

 
او از این که او این طور جلو کیان با او برخورد کرده بود عصبی شد و گفت :
دیگه از این جلوتر.
سروش با چشم غره گفت :
بازم خاضر جوابی کردی !
کیان دستش را روی دوش سروش گذاشت و گفت :
کوتاه بیا پسر.
سروش که حسابی عصبی شده بود گفت :
د هر چی می کشم از دست اینه ! اگه درست لباس بپوشه کسی جرات نمی کنه بهش حرف بزنه.
کیان گفت :
لباس سیلوانا خانم خیلی هم مناسب و سنگینه اینا ادمای ببخشید بی شعوری بودن.از ابن ادمای لات و بی سر و پا همه جا پیدا می شه.
سیلوانا حس کرد شخصیتش خورد شده کیفش را برداشت بلند شد و گفت :
من میرم تو ماشین میشینم تا شما بیاین.
سروش بلند شد و گفت :
بشین تو هیج جا نمیری.
دوباره کیان پا درمیانی کرد :
سروش ! خواهش می کنم اروم باش.
تارا که تا ان لحظه ساکت مانده بود گفت :
ببخشین اقا سروش شما چرا تقصیر ها رو می زارین گردن سیلوانا ؟ به سیلوانا ی طفلک چه ربطی داره.این درست نیست.
کیان هم به تبعیت از او گفت :
راست می گه سروش اصلا بهتره بریم یه جای دیگه.
سزوش که به عادت همیشه از زود عصبانی شدنش پشیمان می شود چنگی به موهایش زد و گفت :
ببخشین دست خودم نبود.
و سعی کرد دل سیلوانا را بدست بیاورد.می دانست اگر سیلوانا موضوع را بع مادرش بگوید دمار از روزگارش در می اورد.اما سیلوانا به حالت قهر جلوتر از همه از در خارج شد تارا پشت سرش دوید کیان گفت :
زیاده روی کردی پسر ! نباید این جوری جلو ما شخصیتش را خورد می کردی.
اخه هر چی بهش می گم لباس ساده بپوش به خرجش نمی ره.
عزیز من اون که نمی تونه مثل یه زن سن دار لباس بپوشه اقتضای سنش ایجاب می کنه این طوری لباس بپ.شه.تارا خانم هم مثل اون لباس پوشیده.خود تو حاضری مثل بابات لباس بپوشی؟
خوش به حالت خواهر نداری بدونی چی می کشم.هر جا میریم کوفتم می کنه.نشد مابا این از جلو کسی رد بشم به ما توجه نکنن.
کیان در دل گفت :«از بس با نمک و تو دل بروئه»در جواب او گفت :
این حرف رو نزن من که ندارم فقط حسزتش مونده برام.خواهر نعمته.
می دونم خیلی هم دوسش دارم ولی ...بگذریم.نگاش کن تورو خدا ببین چه جوری نگام می کنه.انگار دشمنچندین سالشم.
کیان خندید و گفت :
خوب حق داره این جوری نگات کنه ازت دلخوره.
سوار اتومبیل که شدند سروش انقدر سر به سر او گذاشت تا اخم هایش باز شد و خندید.کیان تمام حرکات سیلوانابرایش جالب بود ختی اخم کردنش را دوست داشت.سروش که می خواست او را کاملا از خود راضی کند گفت :
چون می دونم زلزله خانوم مه ببخشین بی احترامی شد اجی خانوم ما عاشق پیتزاست شام به صرف پیتزا مهمونمن هستین.یه زنگ می زنین به بابا اینا که نگران نشن.
کیان در ایینه نگاه گذرایی به او انداخت و گفت :
به به ! چه داداش ماهی.
او کاملا از ان حالت در امده بود اما در جواب کیان گفت :
ماهی شاید ولی ماه نیست.ماهی اونم از نوع ادم خوارش.
سروش به عقب برگشت و گفت :
حالا دیگه من شدم ماهی ادمخوار ! باشه سیلوانا خانوم نوبت ما هم میرسه.
تارا گفت :
تا حالا که نوبت شما بود نوبتی هم که باشه دیگه نوبت سیلواناست.
کیان گفت :
حق با تارا خانومه.
سروش گفت :
بچه یتیم گیر اوردین !
سیلوانا گفت :
ما سه نفر هر چه قدر هم بخوایم نمی تونیم حریف زبون تو یکی بشیم.
سروش خندید و گفت :
حوبه به خودم امیدوار شدم.
کیان فکری به خاطرش امد و گفت :
عمو شهبال همین نزدیکی ها یه اصطبل کوچولو داره موافقین بعد از شام بریم اون جا ؟
سیلوانا ذوق زده دستش را به هم کوفت و گفت :
من که موفقم.تا جالا اسب رو از نزدیک ندیدم.
تارا گفت :
من هم موافقک فقط باید قبل از زفتن به مامان اینا اطلاع بدیم که دیر بر می گردیم.
سروش گفت :
اون با من.
کیان تلفنی ادرس یک پیتزا فروشی خوب را از عمویش گرفت.هنگام سرو غذا سیلوانا دوباره شیطنتش گل کرد انگشت شست خود را روی نوشابه می گذاشت و محکم ان را تکان می داد بعد انگشتش را بر می داشت نوشابه با فشار زیاد از شیشه خارج می شد.کیان که تا به حال چنین منظره ای را ندیده بود حیرت زده به دست او خیره شد که او سطل زباله را جلوی پابش گذاشته بود و نوشابه را طوری قرار داده بود که خنگام ریختن توی سطل زباله بریزد.تارا که از حیرت او خنده اش گرفته بود گفت :
شانس اوردیم این جا دو طبقه است و گرنه اگر صلحب این جا یا کارکنانش ما رو ببینن پاک ابرو ی ما رفته.اقا کیان مطمئنم اولین باره که با چنین منظره ای رو به رو می شین اما برای ما دیگه عادی شده هر بار که این جور جا ها می ایم این کارشه.
     
  
زن

 
سروش گفت :
سیلوانا بس کن دیگه.
سیلوانا شیشه نوشابه را روی میز گذاشت و گفت :
چشم قربان.
از ان جا مستقیم به اصطبل عمو شهبال رفتند.با این که هوا کاملا تاریک بود اما به وسیله ی نور افکن های قوی فضا کاملا روشن بود.سیلوانا با ذوق و شوق به طرف اسب ها دوید.یکی از اسب ها نظرش را جلب کرد.مادیان سیاه رنگ و براق چشم هایش می درخشید و او را می طلبید.بدون ترس به اسب نزدیک شد کیان جلو دوید و گفت :
این اسب خیلی چموشه مواظب باشین.
سیلوانا لبخند معنی داری بر لب اورد و گفت :
مطمئن باشین من از او چموش ترم.
سروش گفت :
اون که پر مسله.
مهتر اسب ها جلو دوید و گفت :
اسب بی نطیریه.
سروش گفت :
معلومه که اسب نظیریه.
کیان گفت :
از نژاد عربه.تز کره گی مال عمو بوده اما هنوز اون جوری که باید رام نشده.
تارا گفت :
یعنی سواری نمی ده.
مهتر جواب داد:
چرا اما خیلی سخت باید سوار کار خبره ای باشی که بتونی ازش سواری بگیری.
سیلوانا گفت :
من می خوام سوار این اسب بشم.
سروش گفت :
مگه دیوونه شدی ؟! تو توی عمرت اسب سوار نشدی اون وقت می خوای همین اسب رو سوار شی؟
سیلوانا لجوجانه گفت :
اره مطمئنم به من سواری می ده.
تارا گفت :
این کار تو دیوونه گی محظه!
کیان گفت :
خیلی خطرناکه من هنوز جرات نکردم سوارش بشم.
سیلوانا دوباره روی حرف خود ایستاد و گفت :
اما من می خوام سوار شم.
سزوش چینی به پیشانی انداخت و گفت :
کوتاه بیا سیلوانا این که دیگه نوشابه نیست یه موجود زنده ست که با یه ذره غفلت می تونه جونت رو بگیره.
مهتر از جسارت سیلوانا خوشش امد و گفت :
ایرادی نداره اگه من دهانه ی اسب رو بگیرم براش خطری نداره حالا که می خواد سوار شه بذارین یه دوری توی محوطه بچرخه.
کیان با نگرانی گفت :
اگه عکی العمل نشان داد چی ؟
مهتر جواب داد :
نگران نباشین.
سیلوانا هیجان زده به مهتر گفت :
لطفا زین روی اسب نذارین.
کیان و سروش همزمان گفتند :
چرا ؟!
با صدایی که لبریز از شور و شوق جوانی بود گفت :
می خوام گرمای تن اون رو حس کنم.این جوری هیجانش بیشتره.
تارا گفت :
تو دیوونه ای دختر ! چه طور می تونی ؟ من حتی نمی تونم فکرش رو بکنم که روی یه موجود زنده بشینم.
سیلوانا گفت :
تو که اب بردتت.
وبالاخره حرف خود را به کرسی نشاند.برای مهتر و به خصوص کیان عجیب بود که او با این که اولین بار است سوار اسب می شود این قدر مسلط است.مهتر گفت :
انگار سوار کار به دنیا اومدی.
سروش جواب داد :بیچاره به اون کسی که ای ابجی ما رو ببره هیچ طوری نمیتونه حریف بشه.
سیلوانا می خواست جواب بدهد که با حرکت اسب سکوت کرد.کمی ترس برش داشت اما به روی خود نیاورد.دو دور کامل چرخید و بعد به خواست سروش از اسب پیاده شد.وقتی به طر ان ها امد تارا گفت :
خدا رو شکر اسب سواریت مثل ماشین سواریت نبود.
سروش گفت :
خوب زلزله خانوم ! کار دیگه ای مونده که تو تجربه نکرده باشی ؟
سیلوانا به تبعیت از ان ها به طرف اتومبیل حرکت کرد و گفت :
یه جوری حرف می زنین انگار من خیلی عجیب غریم.
سروش گفت :
عجیب غریب که چه عرض کنم ! فقط همین رو می دونم که باید یه مرتاض هندی بخوایم برات یه وردی جادویی چیزی بکنه عقلت سر جاش بیاد احتمالا جنی ارواحی چیزی توی جسمت حلول کرده.
سیلوانانه تنها از حرف های او ناراحت نشد بلکه با خنده گفت :
اگه بدونین من از این کارام چه لذتی می برم شما دو برابر تجربه اش می کنین.
کیان گفت :
زرنگی و شجاعت شما قابل تقدیره.
سروش گفت :
بی کاری هندونه زیر بغلش می ذاری؟
اهالی ویلا هنوز بیدار بودند.سیلوانا با جیغ و اد تا دم در دنبال تارا گذاشته بود و تا وارد سالن شد گزارش ها را یک به یک به جز دعوایی که توی کافی شاپ راه انداخته بودند با اب و تاب تعریف کرد.در پایان حرف هابش شهناز دست را روی دست الهه گذاشت و گف :
دخترشیرین زبون و با نمکی داری خدا حفظش کنه.
الهه همیشه از تمجید دیگران از سیلوانا خوشحال می شد گفت :
ممنون خدا بچه های شما رو هم حفظ کنه.
اقای شادمان که کنار ان ها نشسته بود گفت :
فقط از بس شیطونه هر جا میاد انگار زلزله اومده.
شهبال گغت :
این ها همش نعمته وقتی بره پی زتدگیش تازه می فهمین چه قدر جاش خالیه.
سیلوانا هنگامی که همراه خانواده اش برای مجلس عروسی رفتند با دیدن یکی از دوستان صمیمی او و تارا که دختر خاله داماد بود حسابی ذوق کردند.
     
  
زن

 
قسمت 46
غروب روستای « لشت نشا » واقعا زیبا بود.خانه های روستایی با نظم خاصی در دل جنگل به پا شده بود.بوی سبز طبیعت در ان وقت مسحور کننده بود.تارا با علاقه ی عجیبی اطراف را می کاوید و بی خیال به خنده های سیلوانا و دوستش نجمه محو زیبایی اطراف شذه بود و درست در پنجره ی مقابل او سروش شیفته وار به او خیره شده بود.
سیلوانا با نگاهی به تارا که در خود فرو رفته بود گفت :
-نجمه بیا بریم تارا دوباره رفته توی حس وایسیم تا تاریک شدن هوا از طبیعت لشت نشا می گه.
نجمه خندید و گفت :
-نمی شه تنهاش بزاریم.تارا !...نخیر!اصلا حواسش به ما نیست.
تارا به خود امد و گفت :
-باز شما دو نفر افتادین به هم ؟دردسرا ! به جای این که هی بشینین غیبت این و اون رو بکنین از این طبیعت زیبا استفاده کنین.
نجمه دستش را روی زانو های او گذاشت و گفت :
-برای تو تازگی داره جیگر برای من که ماهی یه بار میام این جا دیگه تکراری شده.
-واقعا می شه این جا تکراری بشه؟
-میبینی که برای من شد.حالا پاشو بریم با هم حنا رو تزئین کنیم.من قول دادمن حنا رو درست کنم البته با کمک شما.باید کم کم اماده شیم بریم خونه عروس خانوم.
سیلو.انا دست تارا رو کشید و گفت :
-پاشو دیگه قراره نجمه برامون لباس محلی بیاره بپوشیم که توی مراسم خنچه برون شون ما هم باشیم.
برای تارا هم جالب بود و با شادی همراه ان دو از پله های چوبی بالا رفتند.مرد ها در اتاق بزرگ مهمان خانه دور هم نشسته بودند و خانم ها در اتاق دیگر مهمان خانه مشغول اراستن خود بودند که هر چه زود تر برای مراسم اماده شوند.تارا و سیلوانا در لباس شمالی دیدنی بودند.دامن هشت متری چین دار سیلوانا سفید رنگ بود با حاشیه ای پر از گل های بنفش روشن و بلوز نخ ابریشمی بنفش براق با یک نیمتنه سفید که حاشیه اش مثل دامنش بود همراه یک روسری بزرگ قلاب بافی ابریشم بنفش که با اریش ملایم و سایه ی بنفش رنگی که زده بود خیلی به چشم می امد.مدام جلو ایینه به خود نگاه می کرد دو طرف دامن پرچین خود را می گرفت و دور خود می چرخید و می گفت :
-وای این لباس چه قدر ماهه !
نجمه گفت :
-کم قر بده برای مجلس کم میاری.
لباس تارا هم درست مثل لباس او به همان شکل بود با این تفاوت که رنگ ان صورتی بود و به اصرار مادرش و سیلوانا ارایش ملایم صورتی کرده بود که شده بود مثل فرشته ها.با خواهر نجمه و خواهر های داماد شش دختر دم بخت بودند که خنچه ها را روی سر گذاشتند .چند نفر از خانم ها نیز پشت سر ان ها دایره می زدند.بقیه مهمان ها نیز پشت سر ان ها بودند.در جلو صف نیز مادر داماد با منقل و اسپند همراهی شان می کرد.دختر ها در لباس های پرچین زیبا که هر کدام به رنگی بود با خنچه هایی که روی سر گذاشته بودند و هر چند لحظه یک بار می ایستادند و دور خود می چرخیدند تماشایی بودند و همه را به نشاط می اوردند
دم در خانه ی عروس با توقفی کوتاه همراه با نمایشی زیبا دخترها دایره وار ایستاده بودند و خنچه ها را بالا گرفته و با حرکت تن نازی دور خود می چرخیدند صدای هلهله و دایره کف زدن جمعیت با دود اسپند و نقل و سکه محشری به پا کرده بود.مراسم خنچه برون به زیبتیی به پایلن رسید و نوبت رقص حنا بود که این وظیفه را بر حسب رسم و رسومات اهالی بر عهده ی عروس نهاده بودند.درپایان رقص دوباره حنا به دست خواهر های داماد و خواهر عروس افتاد
     
  
زن

 
.ان ها هم یک دور با حنا رقصیدن و بعد حنا را جلو عروس و داماد روی میز گذاشتند.طبق رسم انجا خوهار دامادحنا را بر کف عروس گذاشتند که او هم متقابلا از خانواده ی داماد شادباش دریافت کرد و بعد در فضای بزرگ حیاط شادی و پایکوبی تا اخر شب ادامه داشت.سیلوانا به اصرار نجمه و خواهر های داماد که به زور او را به میدان کشاندند در رقص « قاسم ابادی » که مختص شمالی هاست شرکت کرد.با ان لباس های زیبا و پرچین چنان رقصی اجرا کرد که زنان خود اهالی جلو او کم اوردند و با تعجب به رقص او نگاه می کردند.تنها کسی که او را در رقص تنها نگذاشته بود که تا اخر اهنگ با او همراه بود.در پایان رقص خانواده دو طرف مدام از او تشکر و از رقص زیبای او تعریف می کردند.روز بعد نیز عروسی به خوبی برگزار شد با این تفاوت که دیگر سیلوانا و تارا در لباس های محلی نبودند.سیلوانا هر چه از او خواستند برقصذ دیگر قبول نکرد و بهانه اورد که با بلوز و شلوار نمی تواند برقصد.بعد از صرف ناهار نیز لشت نشا را به قصد تهران ترک کردند.در طول مسیر جز یک بار که بنزین زدند توقفی نداشتند.هوا کاملا تاریک شده بود که وارد تهران شدند.ترافیک سنگین شهر به خستگی ان ها افزود.مخصوصا کیان وقتی فکرش را می کرد که باید از او جدا شود دلش می گرفت و خستگی روحی هم به خستگی جسمی اش افزوده می شد بیشتر از قبل به او عادت کرده بود و حال این جدایی و فاصله از او برایش دشوار بود
سیلوانا با صدای زنگ ساعتش سرش را از زیر پتو بیرون اورد.دلش می خواست دوباره بخوابد اما می دانست اگر خوابش ببرد از غافله جدا می مانمد.از جایش بلند شد احساس سرما کرد.نگاهی به دریچه ی کولر انداخت که درست رو به روی تخت خوابش قرار گرفته بود.غرلند کنان با خود گفت : یخ زدم ! می گم چرا اینقدر سردم شده نگو کولر رو گذداشتن رو درجه ی زیاد.»
شب قبل از خواب همه چیز را اماده کرده بود کوله پشتی رو دوباره چک کرد که چیزی فراموش نکرده باشد.وقتی اطمینان حاصل کرد همه چیز اماده است خیالش راحت شد.به سرعت حاضر شد.موبایلش را از شارژجدا کرد و شماره تارا را گرفت.با اولین زنگ برداشت :
-چه عجب تو بیداری!
-سیلوانا خمیازه ای کشید و کسل جواب داد :
- کجای کاری حاضر شدم.
-نه بابا زرنگ شدی ! به قول خودت ای ول داره .مامانت بیداره؟
-نه همه خوابن.
-پس بیا خونه ی ما صبحونه بخور.مادر میز رو چیده باب میل تو.

قسمت ۴۷چرب و چیلی با یه خروار کالباس و خیار شور و گوجه،انگار قرار ناهار بخوریم.
-آفرین به مامانت.به این میگن مامان،مامان من به زور یه لیوان شیر به من میده بخورم.دست به هیچی نزن تا من بیام
.-باشه شکمو،فقط دوربین عکاسی یادت نر
.-همون دیشب گذاشتم تو کیفم.
تماسش را قطع کرد کوله پشتی را برداشت،نگاه سر سریع درون آینه به خود انداخت و از اتاق خارج شد.
دم در اتاق با سپند سینه به سینه شد.-اقر بخیر آبجی کوچولو؟
-سلام با دوستامون قرار بریم پارک جمشیدیه
.-حالا چرا انقدر زود میرین؟
-آخه باید زود بر گردیم.
-برو به سلامت خوش بگذره،فقط خیلی مواظب خودتون باشین.
سپند چند نصیحت دیگر چاشنی خداحافظی آاش کرد و او را تا دم در بدرقه نمود.سیلوانا که دیگر خواب از چشمانش پریده بود،با نشاط به تارا پیوست و مستقیم به آشپز خانه رفت.آنقدر با اشتها میخورد که تارا هم کم کم جلو آمد و اشتهایش باز شد و گفت:خوبه شکر خدا ما با هم غذا نمیخوریم وگرنه سر یک ماه نشده میشیم عئن توپ قل قلی.
سیلونا یک ورقه کلباس را خالی خالی به دهان گذاشت و گفت:یه پرده گوشت بگیری بد نیست بهت میاد.راستی مادرت کجا رفت؟
او استکان خالی را روی میز گذاشت واز پشت میز بلند شد و گفت:مادر رفت حاضر شه که ما رو برسونه.
-واا،مگه قرار نبود با آژانس بریم؟دیگه چرا به مادرت زحمت بدیم.
-خودش دوست داره.منم گفتم قبول نکرد.میگه خودش اون طرفا کار داره.
هر دو قبراق و سر حال از اتومبیل پیاده شدند.بعد از سفارشهای لازم هر دو از اتومبیل فاصله گرفتند و برای جیران دستی تکان دادند و منتظر ماندند که دوستان دیگرشان از راه برساند.خیلی طول نکشید که همه به هم رسیدند.تعدادشان به ده نفر نمیرسید.
یکی از بچهها که اسمش ملیکا بود،گفت:بچهها بیان به جای نشستن توی پارک بریم کوه نوردی.
مهری دوست دیگرشان تائید کرد و گفت:با این هوای خنک خیلی میچسبه.
بقیه هم تائید کردند و خنده کنان وارد پارک شدند.به دریاچه ی بالای پارک که رسیدند،تصمیم گرفتند استراحتی کوتاه داشته باشند.یک طرف دریاچه تخت گذاشته بودند که سیلوانا بلافاصله بسوی تنها تخت خالی دوید،روی آن نشست و گفت:من که نشستم،هم خسته شدم هم گرسنه.
تارا متعجب گفت:بترکی،اون همه کالباس خوردی،چطور احساس گرسنگی میکنی؟
ا ز پاکت چیپسی که دوستش نگار به او تعارف کرد یک مشت برداشت و گفت:این همه راه اومدم،خوب هضم میشه دیگه.سنگ هم بود آب شده بود..بچه ها،اردکها رو ببینین چقدر خوشگلن،اون نوک زرد شبیه تاراست.کنم که کاکل داره عئن خودمه.اونم که پرهای رنگی مث شادیه،اون کوچولو هم...
تارا میان حرفش آمد و گفت:بهتر بگی اون اردک تپله شبیه خودته.
-گمشو،تو خوبی مث چوب کبریت میمونی؟لاغر و دراز.چیپس رو بده بیاد،رزی،چی گوش میدی؟صداشو بلند کن مام بشنویم..
با شنیدن صدای موسیقی او نشسته قری به دستهایش داد و گفت:بریم یه جای خلوت برقصیم.
ساناز با اشاره به مأمورهای نیرو انتظامی گفت:همین مونده ما رو بگیرن.
-به چه جرمی؟
نگار گفت:حتما پارتی توی پارک.
ستاره گفت:اگه جای خلوت باشه،از کجا میخان بفهمن.پاشین بریم تا شلوغ نشده از کوه بیایم پائین.
سلوانا گفت:بابا بی خیال،کوتاه بیاین.کی تا بالا میره.امدیم خوش بگذرونیم نه خودکشی.
صبا نیشگونی از او گرفت و گفت:چقدر تو تنبلی دختر.
با آمدن زوج جوانی که دنبال جا میگشتند همه بلند شدند و جای خود را به آنها دادند،بعد به انتهای پشت پارک رفتند،که به سوی کوه باز میشد.گروهی از کهنوردان داشتند پائین میآمدند و گروهی نیز بالا میرفتند
.آنها مسافتی ازراه را پیمودند به جای سرسبز تری رسیدند.تارا پا سست کرد و نگاهی به رودخانه و درختان سر به فلک کشیده انداخت و گفت:-بچه ها،اگه نمیکهن کوه رو برین بالا،اون پائین تر زیر درختها بهترین جا برای نشستنه.
نگار گفت:کسی هم ما رو نمیبینه.می تونیم ناهار رو هم همین جا بخوریم.
مهری گفت:نه برای ناهار میریم توی خود پارک،زیر یکی از اون آلاچیق ها.
ساناز گفت:مهری راست میگه،حداقل اونجا به دست شویی نزدیک تاره میتونیم دستامونو بشوریم
.تصمیم گرفته شد که به جای بالا رفتن از کوه کنار رود خانه بنشینند.رزی صدای واکمن خود را بلند کرد و صدای شاد خوانند در فضا پیچید.
سیلوانا نگاهی به اطراف انداخت و به جز خودشان کسی در آن حوالی نبود و به جایی هم دید نداشت،خیالش راحت شد که کسی نیست،شروع به رقصیدن کرد.ملیکا و ساناز و نگار هم به آنها پیوستند.بچههای دیگر هم دست میزدند یا فیلم میگرفتند.
در همین حین از آن سوی رودخانه گروه زیادی از دختر و پسر جوان داشتند ردّ میشدند،که با دیدن آنها ایستادند و سوت کشیدند و دست زدند،چند نفری هم میرقصیدند.چند نفر از پسرها به سوی آنها آمد.
تارا گفت:بچهها بس کنید دیگه.اینا دارن سؤ استفاده میکنن.الانه که نیروی گشتی بریزن اینجا.
مهری گفت:نگاه کن همه دارن با مبایلشون فیلم و عکس میگیرن.
سیلوانا که خود را عقب کشیده بود گفت:از فردا بلوتوس مون تو شهر بخش شده.
شادی گفت:بهتر دیگه بریم توی پارک.یه ساعته که اینجا هستیم.
هنگامی که به طرف پارک میرفتند،سیلوانا با دیدن کیان رنگ از رخسارش پرید.
دست تارا فشرد و گفت:وای تارا،کیان اون جاست.
کیان هم متوجه آنها شد.می خواست به طرف آنها بیاید اما با دیدن دوستانش منصرف شد.اما قدم به قدم پشت سر آنها میآمد.سیلوانا دیگر شیطنت نمیکرد و سر به سر بچهها نمیگذاشت.
تارا گفت:کاش کیان رو زود تر میدیدیم،چه آدم شودی،سنگین رنگین و مودب.
سیلوانا به عقب بر گشت با لبخند مهربانی دوباره دل کیان را لرزاند و خطاب به تارا گفت:ول کن این حرفها رو،موبایلم رو بده بیاد.شاید موبایلم رو ببینه به من زنگ بزنه.فقط اگه کیان زنگ زد تو یه کاری بکن من باهاش حرف زدم،بچهها متوجه نشن.
سیلوانا درست حدس زد،تا کیان گوشی را دست او دید مطمئن شد که موبایلش را خانه جا نگذاشته و بلافاصله با او تماس گرفت.سیلوانا آرام تر حرکت کرد.دوستانش جلو تر از او راه میرفتند.فقط چند گام با کیان فاصله داشت.
کیان احوال پرسی کوتاهی کرد و گفت:می دونم که با دوستاتون هستین نمیتونید زیاد حرف بزنین،منم خیلی وقت تون نمیگیرم.الان ده روزی میشه که از مسافرت امدیم و میدونین که من در این مدت بی صبرانه منتظر تماس تون بودم.
- باور کنین خیلی گرفتار بودم.چند کلاس مختلف اسم نوشتم که حسابی مشغولم کرده
.- میدونم،خبرا رو سروش برام میاره.شما نمیخان به قولتون عمل کنین؟
-یادم نمییاد قولی به شما داده باشم.
     
  
صفحه  صفحه 9 از 13:  « پیشین  1  ...  8  9  10  11  12  13  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

کولی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA