انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 11 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11

Lahzehaye Bi To‎|لحظه های بی تو‎


مرد

 

‎لحظه های بی تو! فصل چهل و هشت!‏‎
ساعت شش صبح را نشان مي داد كه تلفنه مراه شهروز به صدا در آمد او خواب آلود نيمي از جشمانش را گشود و گوشي را از روي ميز كنار تختوابش برداشت و ان را جواب داد:
- بله؟
صداي زني شتابزده و دستپاچه از آن طرف خط به گوشش نشست.
- شهروز خودتي؟
- بله بفرمايين
- پاشو هر چه زودتر خودتو برسون شمال
- كجا.../
- شمال ...شمال ...معطل نكن
شهروز تعجب زده و به گمان اينكه اين موقع صبح كسي مزاحمش شده است گفت:
- خانم محترم خجالت نمي كشين اين وقت صبح مزاحم مي شين؟
- منم نسرين...
زبان شهروز با شنیدن نام نسرين بند آمد و پس از مدتي با لكنت زبان گفت:
- چي ....چي ... چي شده؟
نسرين گفت:
- شقايق به كمكت احتياج داره...
با شنيدن نام شقايق چيزي در دل شهروز فرو ريخت ولي سعي كرد تسلط خودش را از دست ندهد پس گفت:
- من با ايشون كاري ندارم به خودشونم بگين....
نسرين ميان جمله اش ديود و گفت:
- مث اينكه متوجه نمي شي چي بهت مي گم؟! سريعتر خودتو برسون
- براي چي؟
نسرين كه تا ان لحطه مي خواست درباره اتفاقي كه رخ داده بود به شهروز مطلبي نگوين ناگهان فرياد كشيد
- شقايق ديشب رفته توي دريا و هنوز پيدا نشده....
شهروز پس از شنيدن اين جمله نيم خيزشد و مثل فنر در بستر نشست و گفت:
- چي گفتي؟ هنوز بر نگشته؟
- نه زودتر خودتو برسون شهرك سترو
و گوشي را گذاشت
شهروز ابتدا حال خودش را نمي دانست كمي در بستر نشست و به فكر فرو رفت پس از جند لحظه الاله گفت
- شهروز اول صبحي چي شده؟ كي بود؟
شهروز به ارامي ولي با صدايي مرتعش و لرزان گفت:
- چيزي نشده براي انجام يه مسئله كاري همين الان بايد برم نوشهر
- هوا و جاده خرابه كجا مي خواي بري
اما شهروز از جايش برخاست به سرعت مشغول رسيدگي به نظافت شخصي روزانه اش بود
هنوز يك ربع نگذشته بود كه شهروز لباس پوشيده و حاضر و اماده پس از اينگه از زير قراني كه الاله با نگراني برايش اورده وبد رد شد در اتوميل شخصي اش نشست و به راه افتاد
پس از ورود به جاده چالوس با باراني تندي مواجه گشت و اين سبب مي شد كه او از سرعت اتومبيلش بكاهد.
پس از مدتي كه در جاده راند التهاب تمام وجودش را در بر گرفت و پايش را روي پدال گاز بيشتر فشرد شهروز به سرعت پيچ و خم هاي جاده را پشت سر مي گذاشت در طول راه چهره شقايق با نگاه عاشق و لبخند محزونش لحظه اي از برابر ديدگانش محو نشد...
همينطور كه در جاده پيش مي رفت سرش را به سوي اسمان بلند كرد و گفت:
خدايا خطر رو از سر شقايق رد كن به خودت قسم به محض اينكه ديدم سالمه بالافاصله مي برمش مشهد پابوس اما رضا و يه گوسفند فربوني مي كنم يا اما رضا من شقايق رو مث هميشه از تو مي خوام...
چند ساعتي به طول انجاميد تا شهروزبه پشت در محتمع ويلايي سيتروس رسيد از اتومبيل پياده شد و در مجتمع را محكم كوبيد مدتي مشعول كوبيدن در بود كه سرايدار در را به رويش گشود چهره او بسيار مغموم و در هم بود و تا خواست از شهروز سوالي بپرسد شهروز پشت فرمان اتومبيل نشست و وارد محوطه مجتمع شد
از دور جمعيتي را ديد كه كنار ساحل دريا جمع شده اند دور چيزي حلقه زندند و به آن نگاه مي كنند
اتومبيلش را كناري پارك كرد از ان پياده شد و به سرعت به طرف جمعيت دويد وقتي به انها رسيد نه چيزي مي شنيد و نه توجهش به مسئله ديگري بود بدون معطلي جمعيت را شكافت و در ميان انها چشمش به منظره اي افتاد كه رمق جانش را گرفت
شقايق را ديد كه روي زمين دراز كشيده صورتش رنگ مهتابي دارد و چشمانش را بسته است روي لبانش نيز لبخندي نقش بسته بود كه عمق جان شهروز را به اتش كشيد
شهروز ابتدا نگاهي به شقايق و سپس نگاهي به كساني كه اطرافش حلقه زده بودند انداخت و ناگهان فرايد كشيد و خدايش را صدا زد... سپس خودش را روي جسد بي روح و بي جان شقايق انداخت و گريستن آعاز كرد...
او مرتب دست به سر و صورت عشق ديرينش مي كشيد و با فريادي گوش خراش صدايش مي زد پس از چند دقيقه كه شقايق را در آغوش گرفته بود ناگهان به روي زمينش گذاشت و به طرف جمعيت برگشت و فرياد كشيد
- از جون من چي مي خواين برين گم شين اينجا جمع شديد مرگ عشق منو ببينين؟
- جمعيت كمي عقب تر رفتند و شهروز دوباره جسم بي روح شقايق را در آغوش كشيد و زار زد...
در ميان گريه اش گفت: - تورو خدا بيدار شو از من جدا نشو من بي تو مي ميرم پاشو بگو كه من دارم خواب مي بينم...
به ياد فرامرز افتاد و چندي پيش كه فرانك را از دست داده بود و تا مدتها بي تابي مي كرد.... و هر لحظه اشكش را بيشتر بر چهره بي روح شقايق مي افشاند اما دريغ و درد كه او ديگر جان نداشت تا بي تابي هاي شهروز را پاسخ گويد...
شهروز در ميان ضجه هايش مي گفت:
- پاشو پاشو فحشم بده پاشو از خودت برونم ولي پاشو منو تنها نذار من به اذيت و ازارات راضيم
شهروز مي كوشيد با تنفش مصنوعي زندگي را به او بازگرداند اما ديگر دير شده و شقايق از دست رفته بود ... او التماس مي كرد ضحه مي زد اما چه سود كه چشمان پر مهر و محبت شقايق ديگر بر چهره شهروز نمي خنديد و لبانش با صدها هزاران بوسه گرم و شيرين به روي دستهايش نمي چسبيد و با شوقي جنون اميز نامشرا نمي خواند
دو دست شهروز التماس اميز به سوي شقايق مي رفت ولي از پيكر بي جان او پر مي شد و ديگر دست گرم شقايق دستهايش را نمي گرفت
شهروز با فريادي شكسته در گلو و با گريه اي سنگين صدايش مي زد و مي گفت:
- شقايق اين منم شهروز تو... بيا با همين سنگاي توي ساحل تو سرم بزن منو زير پات له كن ولي نرو منو تنها ندار بيا و به خاطر اين مدتي كه بهت بي مهري كردم به خاطر بي وفايي ها و جدايي ها هر چي دلت مي خواد سرم فرياد بكش توي گوشم بزن ولي بدون من نرو كه من بي تو ميميرم من بي تو تنها ترينم...
شهروز سرش را بر روي سينه شقايق ميگذاشت ولي ديگر ان سينه پر محبت شقايق ان تكيه گاه امن نبود كه شهروز سر بر رويش بگذارد و درد درونش را بگويد ديگر دست هاي كوچك و ظريف شقايق هنگامي كه شهروز سر بر سينه اش داشت به گرمي ميان زلف هاي نرمش به بازي مشغول نمي شد...
هله
     
  
مرد

 

‎فصل چهل و هشت! ادامه!‏‎
زن تنها و عاشق بر روي شن هاي ساحلي خاموش و ساكت افتاده بود و ديگران هراسان هر كجا و هر گوشه اي مراقب برق نگاه شهروز نبود.، مبادا ديگري را زير رگبار نگاه عاشقانه اش بگيرد.
افسوس زماني شهروز به شقايق رسيد كه او چون شاخه نيلوفر افتاده بر خا سر روي شانه ايش نمي گذاشت و چون نيلوفر عاشق و وحشي به دور اندام او نمي پيچيد.
شهروز با قلبي سرشار از عشق و محبت به سوي شقايق امده بود ولي افسوس كه ديگر گرماي عشق به جان شقايق نمي نشست و به جسم سرد و خاموشش جان ز تن رفته را باز نمي گرداند و تنها در اين زمان بود كه شهروز دريافت نبض هستي شقايق تنها در دست هاي او وبراي عشقش مي تپيد و در گلدان دلش گل سرخ عشق شهروز را تا آخرين دم با خون عاشقش ابياري كرد و عاقبت فداي او شد.
شهروز نمي دانست بايد چه كند و بي تابانه شقايق را در آغوش داشت و هق هق گريه سر داده بود
پس از لحظاتي همسايگان ويلا برانكاردي اوردند و جسد بي جان شقايق را در ان جاي دادند ابتدا شهروز نمي گذاشت شقايق را ببرند ولي چه مي توانست بكند بايد به اين تقدير شوم تن مي داد
سپس شهروز كه تازه نسرين را ديده بود به طرف او رفت و فرياد كشيد
- چرا زودتر خبرم نكردي چرا نگفتي اون مي خواد خودشو بكشه ؟ چرا گذاشتي شبونه بره دريا؟
- و بر روي زمين غلظيد....
شهروز مدتي بيهوش بود و وقتي به هوش امد امبولانسي پيكر شقايق را به سوي تهران حركت مي داد
او نيز نسرين را كه قادر به رانندگي با اتومبيل خودش نبود كنار خود در اتومبيلش نشاند و عازم تهران شد
در بين راه نسرين داستان شب گذشته را براي شهروز تعريف كرد و گفت زماني كه شهروز از راه رسيد جسد شقايق را چند دقيقه اي بود كه از اب گرفته بودند در طول راه شهروز فقط مي گريست و حتي كلمه اي بر لب نياورد...
شهروز نسرين را به منزلش رساند و خودش به خانه اش رفت وقتي به خانه رسيد به همسرش گفت كه يكي از دوستانش مرده و او پريشان است و سپس به اتاق خصوصي اش پناه برد و تا صبح گريست.
صبح روز بعد مراسم تدفين انجام شد وشهروز كنار مزار شقايق همچون كبوتري پركنده مرتب خودش را به زمين كوفت و خاك مزار را بر سر خود پاشيد او چندين بار قصد داشت داخل گور شود و خاكها را روي خود بريزدكه ديگران از جمله فرامرز دوست هميشگي اش جلويش را گرفتند.
فارمرز در گوشه اي ايستاده و به ياد دلدار نازنينش فرانك مي گريست تنها كسي كه از حال شهروز خبر داشتو او را درك مي كرد فرامرز بود او همينطور كه بر خاكها سرد گورها نگاه مي انداخت انتظار فرا رسيدن مرگ خود را مي كشيد اما هنوز بيماري شومش خودش را نشان نداده بود
هاله نيز حال بسيار وخيمي داشت او باورش نمي شد كه مادرش را براي هميشه از او جدا شده باشد.. زماني كه اين خبر به او رسيده بود انقدر خودش را زده بود كه تمام صورتش سياه گشته و ديگر رمقي در تنش نمانده بود در مراسم خاكسپاري خاك مزار مادرش را بر سو و روي خود مي ريخت و ضحه هاي جگر خراشي مي زد و پس از پايان مراسم تعادل رواني اش را از دست داده و مات شده بود بيچاره هاله تنها...
مراسم خاك سپاري نسرين شهروز را گوشه اي كشيد پاكتي به دستش داد و گفت:
- اينو صبح روزي كه شقايق رو از دريا گرفتن روي ميز توالت اتاق خوابش پيداكردم...
و ان را به دست شهروز داد. روي پاكت ان نوشته بود
به مهربانترينم شهروز خوبم....
شهروز به سرعت پاكت را گشود و چنين خواند
ستاره ديده فرو بست و ارميد بيا
شراب نور به رگ هاي شب دويد بيا

شهاب ياد تو در اسمان خاطر من
پياپي از همه سو خط زر كشيد بيا

ز بس نشستم و با شب حديث غم گفتم
گل سپيده شكفته سحر دميد بيا

نيامدي كه فلك خوشه خوشه پروين داشت
كنون كه دست سحر دانه دانه چيد بيا

به گام هاي كسان مي برم گمان كه تويي
دلم ز سينه برون شد ز بس تپيد بيا

ز بس به دامن شب اشك انتظارم ريخت
ز غصه رنگ من و رنگ شب پريد بيا

شهروز خوب و مهربانم هميشه تو برامي من شعر مي سرودي اينك من برايت شعر نوشته ام
شايد اكنون كه اين نامه ار مي خواني من ديگر در اين دنياي پر غم و غصه نباشم من به تو مديونم به تو كه دنيايي عشق به من ارزاني داشتي ديگر بي تو زندگي برايم ارزشي ندارد
از تو مي خواهم اگر پيش از مراسم خاك سپاري از مرگ من مطلع شدي اولين شبي كه در خاك سرد جايم دادند بر مزارم حاضر شوي و براي شادي روح رنج كشيده ام با نواي گرم ساز و صداي دلنشينت فضاي سرد مزارم را گرم و گرم تر سازي
همچنين در هفتمين شب درگذشتم نيز پساز اينكه همگان از كنار ارامگاهم رفتند تو بمان تا من و تو در ان هنگام تنها با هم باشيم مطمئن باش در ان لحظات با تو سخن خواهم گفت
مي دانم در حقت ظلم هاي فراواني روا داشته ام اما تو بزرگوارتر از اني كه مرا نبخشي
هر گاه فرصتي داشتي سري به فرزندم بزن و به من قول بده كه فراموشم نكني و گهگاه بر مزارم حاضر شوي من هم حتي وقتي در اين دنيا نباشم دوستت خواهم داشت و از فراز اسمانها و پس ابرها عاشقانه نگاهت خواهم كرد
كسي كه تنها با ياد و قدر ت عشق توزيست و تو ندانستي
شقايق عمگين و بيچاره ات......
شهروز نامه را بوسيد بوئيد ان را داخل پاكتش گذاشت و سر بر روي ان نهاد و گريست
روز به پايان رسيده و غروب غم انگيزي از راه مي رسيد كه شهروز دوباره پشت فرمان اتومبيلش نشست و راهي مزار شقايق شد
وقتي به انجا رسيد چند شاخه گل شيشه اي گلاب جعبه اي شمع و گيتارش را از داخل اتومبيل برداشت و خودش را كنار مزار رساند
لحظه اي نشست و به خاكهاي خيس مزار شقايق خيره گشت و در دل ناليد
عوض اينكه تن قشنگتو بشورم حالا بايد خاك قبرتو بشويم؟
و بغض در گلوش تركيد.

همينطور كه مي گريست شيشه گلابي كه به همراه داشت را روي خاكهاي سرد مزار عشقش خالي كرد و گلها را روي ان پر پر نمود سپس كنار مزار زانو زد خاك سرد و تازه گور را در آغوش گرفت و سرش را چندين بار به خاكهاي ارامگاه عشقش كوبيد و زير لب سخن هاي دلش را براي او بازگو كرد
سپس سر برداشت شمعي روشن كرد بالايسر مزار شقايق گذاشت و بعد گيتارش را به دست گرفت و به ارامي پنجه بران كشيد و با صداي گرمش خواند
شب از راه رسيده و شهروز به وضوح مي ديد كه شقايق با لباسي سپيد مقابلش نشسته و با لبخندي شيرين به او چشم دوخته است حال غريبي در ان شب تار وباراني بر شهروز گذشت و او تا خود صبح از نازيني دلدارش نگهاباني كرد تا در شب اول قبر در مكاني بيگانه تنها نماند و وقتي صبح از راه رسيد همانجا به خوابي عميق فرو رفت...
هله
     
  
مرد

 

‎لحظه های بی تو! قسمت آخر‎
هفت شبانه روز بي رحمانه بر شهروز گذشت و هفتمين روز در گذشت شقايق فرا رسيد
در طول اين يك هفته چندين بار كار شهروز به سرم و بيمارستان كشيده شدو ديگر رمقي برايش باقي نمانده بود
شهروز به همراه گروهي كه براي شركت در مراسم شب هفت شقايق بر سر مزارش گرد هم امده بودند به ان مكان قدسي عاشقانه اش رفت
پس از پايان مراسم وقتي همه از مزار او دور شدند و سوار بر اتومبيل ها و اتوبوس ها راه شهر ار در پيش گرفتند شهروز به ارامگاه محبوبش نزديك شد كنار سنگ تازه اي كه روي گور كار گذاشته بودند نشست و به ارامص صدايش زد
- شقايق شقايق من صدامو مي شنوي اگهمي شنوي كاري بكن كه متجوه بشم
پس از چند لحظه صدايي زيبايي در گوشهايش طنين انداخت
- شهروز دوستت دارم هنوزم دوستت دارم
شهروز سرش را روي سنگ مزار گذاشت و شروع به گريستن كرد انقدر گريست كه اشك صورتش بر روي خاكها ماليده شد و صورتش را گل الود ساخت
شب چادر سياهش را بر محوظه گورستان مي كشيد كه شهروز گيتارش را از داخل اتومبيل بيرون كشيد و طبق خواسته شقايق شروع به نواختن ان بر سر مزار او نمود
چند ساعتي گذشت شهروز پس از اينكه بارها و بارها به سنگ مزار شقايق بوسه زد سازش را داخل اتومبيل گذاشتدوباره به مزار بازگشت و بوسه اي گرم به نشن وداع روي سنگ سرد ان كاشت لبخندي محزون بر لب اورد و بهطرف اتومبيلش روان شد داخل اتومبيل نشست و به راه افتاد
او بي اختيار مي راند و مي گريست نمي دانست به كجا مي رود و زماني كه به خود امد خودش را در چاده چالوس ديد ... او بدون اينكه پشيمان شود به راهش ادامه داد در طول مسير شقايق را مي ديد كه در كنارش نشسته و با نگاه عاشق و بي پروايش نگاهش مي كرد
شهروز ارام و بي صدا مي راند تا به مقابل مجتمع ويلايي سيتروس رسيد از اتومبيل پياده شد و به ارامي در زد
پرويز خان در را گشود و از ان جايي كه شهروز را يك هفته قبل ديده و مي شناخت و همينطور به ياد داشت كه چندسال پيش او با شقايق به انجا امده بود سلامي كرد و گفت:
- آقا تسليت عرض مي كنم چه خانم خوبي بودن خدا به شما صبر بده
شهروز با پرويز خان دست داد و گفت:
- اجازه ميدين بيام تو؟
پرويز خان خودش را كنار كشيد و گفت:
- اختيار داريد
و در را گشود تا شهروز اتومبيلش را داخل محوطه ببرد.
شهروز از او تشكر كرد و با اتومبيلش تا نزديك ساحل راند ان را گوشه اي پارك كرد و از ان پياده شد
نيمه شب از راه رسيده بود و باران تندي مي باريد و پيكر شهروز بلافاصله پس از پياده شدن خيس از اب باران شد
او ارام اما محكم و استوار قدم بر مي داشت از دري كه به سوي ساحل باز مي شد عبور كرد و كنار ساحل طوفاني دريا ايستاد نگاهي به دريا انداخت و در اسمان ان چهره زيبا و نوراني شقايق را ديد كه با نگاه شيريني به او لبخند مي زند
كمي بر جاي ماند و پس از گذشت چند دقيقه به طرف اتومبيلش بازگشت در ان را گشود گيتارش را به دست گرفت و دوباره به سوي دريا روان شد
روي سنگي بر شن هاي ساحل دريا نشست گيتارش را از داخل كيف چرمي اش خارج كرد و پنجه هايش را به ارامي بر روي تارهاي ان كشيد و همراه باارتعاش تارهاي گيتار خواند.
سپس از جايش برخاست و بر پا ايستاد بارش اشك از اسمان ابري چشمانش امانش نمي داد و اسمان دريا نيز باتمام وسعتش بر وسعت غم شهروز گريست.
نگاهي بر پهنه درياي خروشان انداخت و ناگهان گيتاري كه در دست داشت ررا پي در پي بر ابهاي خاكستري دريا كوبيد و فرياد كشيد
- نامرد ...بي رحم.... بي عاطفه....تو با بي رحمي عشق منو بلعيدي ....تو شقايق رو از من گرفتي.......شقايق همه كس من بود.. پدرم. مادرم .خواهرم. معشوقه ام و تمام زندگيم من از تو انتقام مي گيرم...
شهروز دريارا مي زد و دشنامش مي داد و دريا نيز بر خشم او مي غريد
مدتي گذشت و شهروز كه اشك و بارانچهره اش را كاملا خيس كرده بود دوباره بر پا استاد باز نگاهي بر پهنه دريا انداخت و شقايق را ديد كه اغوش به رويش گشوده و او را به سوي خود فرا مي خواند.
گيتارش را جلوي پاهايش بر روي زمين گذاشت دست در جيب اوركتش فرو برد و تكه اي كاغذ بيرون اورد انرا نيز روي گيتار گذاشت و سپس با قدم هاي شمرده اش به ارامي به طرف دريا به راه افتاد به نزديكي دريا كه رسيد فرياد كشيد.
- شقايقم عزيز دلم عشق اول و اخرم. دارم ميام. من بي تو زندگي رو نمي خوام منو پيش خودت ببر
- و با گامهاي ارام و شمرده به راهش ادامه داد.
موج ها به صورتش مي پاشيدند و او را به سينه دريا مي كشيدند او هنوز ارام داخل دريا قدم مي گذاشت و پيشمي رفت تا جايي كه زير پايش جز اب چيزي نبود
در اين لحظه موجي عظيم بر سرش فرود امد و او را به زير اب فرو برد در زير اب احساس كرد در گودال عميقي فرو رفته و فشار سنگين اب از هر سو مانع از امدن او بر روي سطح اب مي شود
وقتي شهروز دوباره روي اب امد ديد كه فاصله زيادي با ساحل گرفته است و هيچ راه بازگشتي برايش وجود ندارد در قفسه سينه اش درد شيديدي حس كرد فرياد گوش خراشي كشيد كه در دل امواج گم شد و پس از ان لبخندي بر لب اورد و همينطور كه تلاش مي كرد نفس بكشد پرده اي از مقابل ديدگانش كنار كشيده شد و تمام خاطرات گذشته زندگيش به سرعت و به وضوح از برابر چشمانش گذشتند و زماني كه پرده بسته شد شقايق را ديد كه از اسمان دستش رادراز كرده و او را به سوي خويش مي خواند.... .
صبح روز بعد دريا دومين امانت خود را درست همانجا كه اولين امانت را تحويل داده بود پس داد. دريا هيچ امانتي را در خود نگه نمي دارد و اينك شهروز را به ساحل سپرد
چند متر ان طرف تر گيتاري روي زمين ساحل افتاده بود كه د ر لابلاي تارهايش كاغذي به چشم مي خورد رويان كاغذ نوشته شده بود

در اين زمانه كسي درد را نمي فهمد
كسي شكستن يك مرد را نمي فهمد......................



پایان
هله
     
  
صفحه  صفحه 11 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11 
خاطرات و داستان های ادبی

Lahzehaye Bi To‎|لحظه های بی تو‎


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA