انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

Lahzehaye Bi To‎|لحظه های بی تو‎


مرد

 

‎فصل سیزدهم! ادامه!‏‎
وقتی تماس آن دو قطع شد سرش را در میان دست هایش گرفت و محکم فشرد فکرش کار نمی کرد کوشید از جایش برخیزد اما نتوانست و گویی کمرش شکسته و تا شده بود. ناگهان همچو نابر بهاری گریستن آغاز کرد . شهروزمی گریست. بر آرزوهای بر باد رفته اش می گریست. او نمی دانست چطور چنین اتفاقی رخ داده و چگونه شقایق توانسته چنین سخنانی بر لب آورد.
با زحمت فراوان از جایش برخاست و به اتاق خصوصی اش پناه برد. در را پست سر بست خودش را روی تختخواب رها کرد و زار زد. ندانست چه مدت زمانی بر او گذشته است. وقتی سرش را از روی بالش برداشت خورشید رفته رفته در پشت کو ها محو می شد غروب حال نزارش را تشدید می کرد دلش می خواست فریاد بکشد فریادی که از پس فاصله ها بگذرد و به گوش های نازنین شقایق برسد. فریادی که دل مهربان معشوقه اش که حالا سنگ شده بود را به رحم آورده و او را از تصمیمش منصرف گرداند فریادی که حتی از ابر ها عبور کرده و به گوش خداوند آسمان و زمین برسد تا شاید تقدیر عوض شود.
دلش می خواست به گذشته بازگردد.بلکه بتواند در آن روز ها شرایطی را فراهم آورد که شقایق هرگز از او جدا نشود.
چه لحظات سرد و غمگینی بر دل جوانعاشق او می گذشت.او از بازیچه بودن سخت بیزار بود اما چه می توانست بکند وقتی می دید در دستان شقایق جز بازیچه چیز دیگری نبوده و او را چون عروسک خیمه شب بازی به هر سو می خواسته چرخانده..
هر لحظه چون قرنی بر شهروز می گذشت ان شب شهروز از اتاقش خارج نشد حتی شام هم نخورد تا صبح گریست و به ترانه های غمگین گوش سپرد.
فکر می کرد آیا این شهروز عاشق بودکه اینچنین سخنان تلخ شقایق را می شنید و با اینحال هنوز زنده بود و قلبش می تپید؟ تپش های قلبش بدون شقایق به چه دردی می خورد؟ گاه می اندیشید ان صدایی که پاسخش می گفت ایا همان آشنای دل شکسته بود؟ ارزوی می کرد هماندم می مرد تا سخنان بی وفایی از زبان شقایق نمی شنید زمانی که روی لب های گرم و شیرین شقایق هزاران آه و شاید و اما شکل می گرفت شهروز به وضوح و روشنی مرگ امید و آرزوهایش را می دید.
آیا شقایق می دانست در آن لحظات سخت چه بر سر شهروز آورده و اینک بر او چه می گذرد؟؟؟؟؟
عجب شبی بر شهروز می گذشت . در قلبش اتشی بر پا بود و تا حدی او را می سوزاند که دلش می خواست سینه اش را بشکافد و قلبش را بیرون بکشد تا هوایی بخورد و خنک شود..اما افسوس و هزاران افسوس او کاخ آرزو هایش را می دید که با دست زیبا و ظریف سازنده اش در هم شکسته و فرو می ریزد.
هله
     
  
مرد

 

‎لحظه های بی تو! فصل چهاردهم!‏‎
در طول این چند هفته ای که برای شهروز بسیار سخت و پر غصه گذشت شقایق هم وضعیت چندان مناسبی نداشت از طرفی فرزندش تا حدودی پی به ارتباط او با شخص غریبی برده بود و از طرف دیگر ورود خواهرش از آلمان و از آن بدتر یکسره آمدنش به خانه شقایق اوضاع را برای او نامناسب کرده و به همین جهت مجبور بود مدتی تماسش را با شهروز کم کند
همین کم شدن تماسش با شهروز سبب شد تا بیشتر به نحوه ارتباطش با او بیندیشد او شهروز را دوست داشت به قدری که حاضر بود هر نوع فداکاری برایش بکند اما به هیچ وجه راضی نبود که شهروز از جوانی و لذت هاییکه می توانست در این دوران خوش زندگی ببرد برای خاطر او بگذرد و خودش را فدای شقایق کند به همین خاطر آرام آرام به قطع ارتباط با شهروز اندیشید تمام زوایای ان را در نظر گرفت با خود اندیشید این پسر در عنفوان جوانی قرار دارد و ممکن است دختران که از هر نظر مناسب احوالاتش هستند سر راهش قرار بگیرند پس اگر او نباشد شهروز پس از برخورد با اولین کسی که سر راهش بیاید همه چیز را فراموش خواهد کرد و حتی شاید ماه ها هم از او یاد نکند پس باید از خود گذشتگی می کرد و پا روی قلب و احساسش می گذاشت این فداکاری را جز عشق در حق شهروز نمی دانست.
مدتی با خود کلنجار رفت تا موفق شد بر احساساتش غلبه کند و تصمیمش را بگیرد
حتی بارها به خاطر از دست دادن عشق نوپایش در خفا گریست ولی چه می توانست بکند شهروز نباید پابند او میشد او باید دنبال زندگی خودش می رفت منطقش این حکم را می کرد اما دلش حرف دیگری می زد دلش می گفت شهروز را دوست دارد و تا ابد تا همیشه نقش عشق او از لوح دلش پاک نمی شود دست سرنوشت چنین رقم زده بود که شهروز با تمام صفای باطنش سر راه او قراربگیرد و تمامی زوایای قلبش را تسخیر نماید
در این میان این فکر به نظرش رسید که دخترش را رها کند و به دنبال شهروز برود اما باز هم وجدانش بهاو خطاب زد:
ای زن از این جوان بگذر و او را به دنبال خودت نکش او هنوز خیلی جوان است و نمی تواند بد را از خوب تشخیص دهد پس تو که همه چیز را درک می کنی خودت را کنار بکش...
لحظات تصمیم گیری برایش لحظاتی دشوار بود ولی در هر صورت تصمیمش را گرفت....
××××××
آنشب به هر شکل که بود بر شهروز گذشت و ضبح روز بعد او با چشمانی پف کرده از اثرات اشک و بی خوابی شب گذشته از اتاقش خارج شد نخستین کسی که پی به حال وخیمش برد مادرش بود
او متعجب شهروز را نگریست و گفت:
- چی شده بچه جون؟ چرا اینطوری شدی؟
بغض گلوی شهروز را در هم می فشرد نمی توانست سخنی بگوید. بالخره با زحمت فراوان تسلط خودش را بازیافت وگفت:
- مسئله مهمی نیست دیشب خواب بد دیدم از خواب پریدم و تا صبح خوابم نبرد
مادر که از سیمای در هم رفته فرزندش پی به همه چیز برده بود گفت
- چیزی رو از من پنهان نکن من مادرتم از چشات حالات رو می فهمم
- شهروز سری تکان داد و حضور مادر را ترک گفت. بعد از اینکه آبی به سر و صورتش زد به اتاق بازگشت
گوشی تلفن را برداشت و شماره فرامرز را گرفت.
پس از اینکه فرامرز گوشی را برداشتو احوالپرسی کردند شهروز گفت
- فرامرز هر برنامه ای برای امروز داری کنسل کن و بیا اینجا
فرامرز از تن صدای شهروز پی به وضعیت بسیار بد روحی شهروز برد و پرسید:
- چی شده ؟ اتفاقی افتاده؟
شهروز با صدای غم آلود گفت:
- تو بیا همه چیز رو برات می گم فقط زودتر خودت را برسون
- باشه همین آلان می آیم.
شهروز پس از مکالمه کوتاهش با فرامرز پشت میز تحریرش نشست سرش رامیان دست هایش گرفت و باز هم گریست گریه ای بی صدا اشک هایش از شیار گونه هایش می لغزیدند و از چانه اش روی میز می چکیدند همین چند ساعت چهره شهروز را تکیده کرده و شانه هایش را خم نموده بود
مدتی گریست و سپس برای انیکه خودش را خالی کرده باشد به کاغذ و قلی پناه برد واژه ها از میان سینه سوختهاش می جوشید و به دنبال هم به روی کاغذ روان می شدند شهروز نمی دانست چه می نویسد شعر نثر یا هر چیزدیگر..فقط می گریست و می نوشت
وقتی قلمش را از روی کاغذ مقابل برداشت نگاهی به آنچه نگاشته بود انداخت و با صدای بغض الودش به آرامی چنین خواند
ای ماه تو از این دل غم بار چه می دانی؟
یا از من و این دیده خونبار چه می دانی
تو رسم جفا پیشه نمودی و گذشتی
از حال من خسته و بیمار چه می دانی
در عین وفاداری من عهد شکستی
از عهد و وفا یار جفاکار چه می دانی
شب تا به سحر نالم و یکدم نشنیدی
هله
     
  
مرد

 

‎فصل چهاردهم! ادامه!‏‎
از ناله این عاشق افکار چه می دانی
از جور و جفا بگذر و زین پیشه حذ کن
غافل مشو از گردش پرگار چیخ میدانی
دلتنگ چنان غنچه پاییزی ام ای گل
ای غنچه دهان جال من زار چه دانی
بگذشت جوانی و گل عمر هدر رفت
پژمردگی این گل گلزار چه دانی
مشتاق شدم تا که ببینم رخ ماهت
ای پرده نشین حرمت دلدار چه دانی
از تمام سخنان دلش را در آن لجظات غمبار بر روی سینه سپید کاغذ ریخته بود و بر حال دل خود چون ابر بهاری می گریست.
هنوز ساعتی نگذشته بود که صدای زنگ در آو را متوجه ورود فرامرز ساخت پس از گذشت مدت کوتاهی فرامرز در را گشود و وارد اتاق شهروز شد به محض دیدن شهروز در آن شرایط به سویش رفت و در آغوشش کشید شهروز سر به روی شانه دوست و یاور با وفایش گذاشت و به زاری گریست
فرامرز از حالات شهروز متوجه شد بر او چه گذشته ولی هیچ نگفت و فقط درسکوت او را نوازش کرد کمی بعد که شهروز آرمش نسبی اش را به دست آورده بود او را از خود جدا کرد وبه روی مبلی نشاند و گفت
- شهروز جون خودم فهمیدم چی شده حالا بهتره خودت همه چیزو برایم تعریف کنی
- شهروز سرش را پایین انداخته بود و هنوز چانه اش از بغض می لرزید جرعه ای آب نوشید و سپس آرام و شمرده همه ماجرا را برای فرامرز تعریف کرد
- در این میان فرامرز دیده از چهره شهروز که لحظه به لحظه تغییر حالت می داد بر نمی داشت و گهگاه تنهاسر تکان می داد
- پس از اینکه شهروز سکوت کرد فرامرز گفت:
- غصه نخور حالا کاریه که شده باید فکر چاره کرد البته بهتر شد چون این زن از هیچ نظر مناسب تو نبود
- شهروز سخنی نمی گفت و به رمین دیده دوخته بود آنها مدتی با هم صحبت کردند و چند ساعتی پس از صرف ناهار فرامرز عازم رفتن شد
وقتی از جایش برخاست و رو به دوست شکست خورده اش کرد و گفت:
- سعی کن زیاد خودتو اذیت نکنی مامانت خیلی نگرانته وقتی اومدم قبل از اینکه بیام سرغ تو سفارش کرد مراقبت باشم می گفت چیزی بهش نگفتی بنده خدا گناه داره هر چی باشه مارده دیگه به خورده به خودت مسلط باش مطمئن باش همه چیز درست میشه
- سپس دست را روی شانه شهروز زد و از اتاق خارج شد.
- وفتی فرامرز خانه شهروز را ترک کرد دوباره شهروز خود را در سیاهی عمیقی دچار دید باز دیو خیالات موهوم سراغش آمده و به دلشچنگ می زد چهره شقایق لحظه ای از مقابل دیدگانش محو نمی شد و تنها به این می اندیشید که به هر وسیله ممکن از این جدایی جلوگیری کند و این نخستین مشکلی بود که فاصله سنی میانشان بوجود آورد.
شهروز نمی دانست روز و شبش چگونه می گذرند دیگر حتی لحظه ای از خانه خارج نمی شد مبادا شقایق تماس بگیرد و او ان تماس را از دست بدهدخوراک لحظه هایش گریه و اه شده بود و خود را در هاله ای از تاریکی گم می دید.
شقایق گهگاه با او تماس می گرفت تماسهایش کوتاه بودند شهروز می کوشید در این مکالمات سختنی درباره جدایی به میان نیاورد و به هر ترتیب ممکن نظر او را دوباره به سمت خود برگرداند
بعضی اوقات که دل شهروز خیلی برای معشوقه اش تنگ می شد شماره منزل اورا می گرفت وتا وقتی که شقایق گوشی را در دست داشت به هر چه می گفت گوش می سپرد و از شنیدن صدایش احساس آرامش می کرد معمولا از اتاق خصوصی اش خارچ نمی شد غذایش را همدر اتاقش می خورد وقتی سر میزی که در آن روز بیاد ماندنی به همراه شقایق پشت آن نشسته و غدا خورده بودمی نشست و خاطرات آن روز پرخاطره در خاطرش زنده می شد بغض گلویش را در هم می فشرد و راه گلویش را می بست از سر میز برمی خواست و به اتاقش پناه می برد تاثیر این مدت بر او چنان بود که او را به یک پارچه پوست و استخوان مبدل کرده و چهره زیبا و مردانه اش را تکیده نموده بود اما هنوز برق عشق از زوایای چشمانش بیرون می جهید و این به جذابیت چهره اش می افزود دل شهروزبرای دیدار شقایق پر می کشید ولی چه می توانست بکند رزی روی تختخوابش دراز کشیده و از پنجره کنار تختخوابش به آسمانها خیره شده و می اندیشید به بخت خود به اینکه چرا باید این زن سر راهش قرار گیرد و اورا اینچنین اسیر خود گرداند
گاه با خود فکر می کرد شاید تما ماینها که در این مدت بر او گذشته خواب شیرینی بیش نبوده و تمام این مدت دستخوش خیالات و توهمات شده باشد اما اینطور نبود عشق شقایق حقیقی بود و حالا بی وفایی اش حقیقتی احتناب ناپذیر
درگیر همین افکار در هم و مشوش بودکه به ناگاه هچوم واژه ها همچون بهمنی سهمگین درون مغزش ریزش آغازکردند از روی میز کنار دستش کاغذ و قلمی برداشت و آنچه به ذهنش رسید نگاشت
هله
     
  
مرد

 

‎فصل چهاردهم! ادامه!‏‎
ای چه عشقی است که جانم را می سوزاند
این چه شور مرموزی است که از میان تک تک یاخته های تنم نام تو را فریاد می زند
شاید من دیوانه باشم که بر چنین عشقی که فرجامی برایش نیست اینچنین می سوزم طعم دلدادگی های مجازی را بارها چشیده ام اما عشق تو و رای عشق های دیگر است
این فریاد های درونم این ضجه های دل محزون و ستمدیده ام این ذو ب شدن و از بین رفتن همه گواه عضمت این عشق و جاودانه بودن انست.
ای کاش همیشه در کنارم بودی تا دلنشین ترین ترانه های عاشقانه را ازاعماق قلبم در گوش های نازنینت زمزمه می کردم نامت را که رمز زیستم من است بارها فریاد می زدم چشم هایت که گرانبهاترین گنجینه دنیا در قرنیه بی نظیر آن نهفته است را با بوسه های گرمم نوازش می دادم ودل مهربانت را که عضیم ترین دفینه های عشق در آن پنهان است از کلمات آتشین و محبت امیز خود که تنها از پنهانی ترین نقاط دل مهجورم می تراود سرشار می کرد دماما دریغ و درد که عمر با تو بودنچه زود گذشت چه زود طعم تلخ بی تو بودن را چشیدم و چه زود بی تو ویرانشدم و از پای نشستم و در غم هچران تو پیراهن عافیت بر تن دریدم ای که سفره شبانه ام را با عطر یاد تو و رویای سیمای پریوشت نگین می کنم مگذار بی تو بسوزم و از پای بیفتم بیا تا دوباره غنچه خنده بر روی لبهایم گل شود تا دوباره دل نیمه جانم که همیشه فقط به یاد تو و برای تو می تپد جان بگیرد و در هوای باطراوت عشق تو نفسی تازه کنند
بی تو طوفان زده دشت جنونم تو چسان می گذری غافل از اندوه درونم بیا و چینی دل شکسته ام را با بند محبت بند بزن و این دل دیوانه را که تکه و پاره هایش می رود تا به دست فارموشی سپرده شود مرهمی باش تا که تکه های خویش را با بوسه های گرم و عاشقانه ات و با نوازش های مهربانه ات به هم متصل کنی و چون همیشه صاحب و مالک ان باشی
تو را با تمام ناراحتی هایت مشکلات و با تمام زجر هایی که در راه رسیدن به تو وجود دارد دوست دارم و قسم به همه قلب هایی که داز عشق پاره پاره شده و خون پاک عشاقی که در راه معشوق جان داده اند جز در راه عشق تو و خواستن تو قدم بر نمی دارم و جز نام شیرینت زمزمه نمی کنم و در دل حزیم جز عشق حاودانه ات فریادی بر نمی آورم چرا که در دل من هیچ کس مثل تو نشد و هیچ چیز مثل تو نبودپ
اگر برایم اولن نبودی بدان تا روی که در خاکم حای دهند در قلبم آخرینی حتی در آن زمان هم خاکم از بوی جانفرای تو مهطر است و هنوز هم خاکم عشق تو را فریاد می زند.
پی از پایان متن را خواند و به حر دل خود گریست باید کاری می کرد نباید می گذاشت شانه اش زیر این غم عضیم به راحتی خم شود
او می خواست پر بگیرد پر بگیرد و پرواز کند بر اوج آسمان ها از اوج آسمان های فریاد بکشد :
ای مردم دلباخته ببینید من عاشق شدم عشق من شقایق است شقایق مرا خوشبخت خواهد کرد و تا بیکرانه های دور شانه به شانه من در آسمان عشق پرواز خواهد کرد
اما دریغ و درد که چه زود همه چیز در دل شقایق پایان گرفت و چقدر سهل و آسمان سخن تلخ بدرود را با شهروز گفت احساس می کرد سقوط کردهاست و چنان محکم بر زمین خورده که دیگر نمی تواند کمر راست کند
بعد از ظهر یکی از روزهایی اوایل پاییز همینطور که شهروز روی تختخوابش دراز کشیده و در آبی اسمان ها به دنبال گمشده اش می گشت شقایق به او تلفن زد و از او خواست تا یک ساعت دیگر خودش را به منزل فرامرز برساند تا به این صورت با هم دیداری تازه کرده باشند او گفتکه همین دیدار کوتاه هم برایش از ارزش بسیاری برخوردار است.
شهروز دستپاچه بود نمی دانست باید چه بکند به سرعت لباس پوشید و عازم منزل فرامرز شد شقایق به همراه نسیرین پیش شهروز او به انجا رسیده ومشغول صحبت کردن با یکانه بودند
فرامرز از آمدن شهروز چیزی نمی دانست و در خانه حضور نداشت و چون شهروز از دوستان بسیار نزدیک فرامرز و خانمواده اش بود به راحتی وارد خانه شد و در سالن خانه در حضور شقایق و یگانه و نسیرین نشست
آنها خیلی زود شهروز را در صحبت هایشان دخالت دادند شهروز از دیدار شقایق ذوق زده شده بود و مدام سراای او رامی نگریست وقتی نگاه او دو در هم گره خورد سخن دل ار از راه نگاه به هم انتقال می دادند در دیدگان شهروز چز عشق و التماس می درخشید حتی قطره اشکی هم از کنار مژگان بلندش بر روی گون ه ها غلطید که از مسیر نگاه نافذ شقایق دور نماند.
آن دو ساعتی از راه نگاه هایشان با هم درد ل کردند و بعد شقایق و نسرین آماده رفتن شدند وقتی نسرین و یگانه برای آوردن مانو ها به اتاق دیگر رفتند شهروز به سرعت نامه ای که چند روز پیش برای شقایق نوشته بود به دستش داد و گفت
- اگه تو از من بدت بیاد بازم دوستت دارم خودت نباشی خاطراتت که هست با اونا زندگی می کنم
- شقایق خنده غمناکی کرد و چیزی نگفت نامه را گرفت و در کیفش جای داد و پس از ورود یگانه و نسرین با مانتو ها مانتویش را پوشید و با خداحافظی گرمی از شهروز جدا شد.
- دل لحظاتی که آندو از خانه خارج می شدند فرامرز وارد شد و پس از احوالپرسی از آنها و مشایعتشان تا بیرون خانه بسوی شهروز آمد.
شهروز از حالت و برخورد های شقایق گیج و مات زده شده بود و به مدتی خلوت کردن با خود احتیاج داشت پس با فرامرز به اتاق خصوصی اش رفت و در خود غرق شد.
نگاه ها و لبخند های شقایق حکایت از عشق او داشت ولی چرا این کار را با او کرد؟ چرا قلبش را شکست و زندگی رابرایش به سیاه چالی از غمها تبدیل کرد....
آنشب پس از صرف شام مختصری شهروز از خانه فرامرز خارج شد و بدون هدف و مقصد مشخصی در خیابان ها به قدم زدن پرداخت دلش نمی خواست به خانه برود نیرویی او را به سوی منزل شقایق می کشید و پس از مدتی خود را مقابل خانه معشوقه اش دید چندساعتی از نیمه شب گذشته بود و همه در خواب ناز بودند شهروز بدون اینکه اراده ای از خود داشته باشد به سوی در خانه روان شد دستگیره در را گرفت و به عشق اینکه دست های شقایق هر روز چندین بار ان را لمس می کنند دستگیره را زیر رگبار بوسه هایش گرفت.
سپس روی پله مقابل منزل شقایق نست و به آرامی گریست بارها سرش را به دیوار خانه محبوبش کوبید و فریاد کشید فریاد هایی در درون فریاد هایی که تنها خودش صدایش را می شنید خون از سرش جاری می شد ولی او هیچ نمی فهمید و باز سرش را محکمتر می کوبید تا نزدیکی های سحر انجا بود ومویه و ناله می کرد و پس از آن راهی غمکده خوش یعنی گوشه دنج اتاقش شد انشب دیوار های کوچه ای که شقایق در آن زندگی می کرد به حال شهروز خون گریستند او مجنون قرن اتم بود..
هله
     
  
مرد

 

‎لحظه های بی تو! فصل پانزدهم!‏‎
صدای موذن خبر از فرار رسیدن صبح می داد که شهروز در بسترش به خواب رفت در عالم رویا مکان مقدسی را دید که در آن به زیارت مشغول استو به ضریحی چسبیده و دعا می کند در حال ضجه و نامه بود که دستی به پشتش خورد و بر گشت و به پشت سرش نگاه کرد مردی سپید پوش با محاسنی سپید یکدست را دید که چهره اش بسیارنورانی می نمود و با نگاهی عمیق تمامی زوایای وجود شهروز را می کاوید. مرد روحانی دست راستش را رویشانه شهروز نهاد لبخند پر جذبه و در عین حال سرشار از محبتی به روی او پاشید و گفت:
پسرم برای دیدار ما به خراسان بیا.....
شهروز بی اراده لبهایش را پیش بردو بوسه ای پشت دست روحانی مقدس کاشت . سپس مرد نورانی دستی بر سر اوکشید و دور شد.
وقتی شهروز چشم هایش را گشود هنوز در حال و هوای خواب بود کمی فکر کرد و در دل اندیشید:
منو به مشهد دعوت کردن خدای من اون مرد روحانی و مقدس حضرت رضا بود؟ یعنی چه؟ باید هر چه زودتر به مشهد برم شاید اونجا چیزی انتظار مو می کشه.....
به سرعت از جایش برخاست دست و صورتش را شست و از خانه خارج شد پیش از اینکه از منزل بیرون برود نزد مادرش رفت و او را از اینکه قصد سفر به مشهد دارد و رویای شب گذشته اش مطلع ساخت.
مادر عاشق اولاد که برای فرزندش خیلی نگران بود و شاهد از بین رفتن لحظه به لحظه اش بود او را تشویق به این سفر نمود و گفت که حتما خیری در این خواب است و شهروز از آن افسردگی رهایی خواهد یافت
برای سفر به مشهد در آن هفته بلیط پیدا نکرد و الوین پرواز هفته بعد را رزرو نمود او تا به حال به مشهد سفر نکرده و برای زیارت حرم حضرت رضا بسیار مشتاق بود
زمانی که به منزل بازگشت زنگ تلفن به صدا در آمد شقایق بود نامه اش را خوانده و تحت تاثیر قرار گرفته بود اما چندان به روی خودش نمی آورد سعی می کرد با لحنی پر محبت با شهروز سخن بگوید
پس از مدتی که از گفتگوی آندو گذشت و شهروز ماجرای رفتن به حوالی منزل شقایق و خواب دیشب را برای شقایق تعریف کرد گفت:
- اول هفته دیگه عازم مشهد هستم یه روزه می رم و بر می گردم آخرین پرواز آخر شب رو گرفتم و با پرواز عصر روز بعد بر می گردم
شقایق گفت:
- چرا اینقدر زود بر می گردی؟ چند روز بمون برای روحیه ت خوبه
شهروز صمیمانه گفت:
- دلم می خواد جایی باشم که فضایش از عطر نفسهای تو پر باشه
- تو چقدر مهربونی
- و تو چقدر نامرد و نامهربان
- این حرفو نزن من هر کاری می کنم به خاطر خودته
- باشه نمی خوام در موردش حرفی بزنم
و سپس از مدتی که درباره مسائل دیگرصحبت کردند تماس را قطع نمودند
تا پایان هفته چیزی نمانده بود و شهروز برای رفتن به آن شهر مقدس روز شماری می کرد
بالاخره روز موعود فرا رسید و شهروز شب هنگام از خانواده خداحافظی کرد و راهی فرودگاه شد وقتی قصد خروج از خانه را داشت از کمدش عکس کوچکی که از شقایق داشت را برداشت و داخل جیب پیراهنش جای داد.
از لحظه ای که قدم به فرودگاه گذاشت شور و حال غریبی در خود حس می کرد این احساس لحظه به لحظه زیادتر می شد و زمانی که از داخل هواپیما چشمش به چراغ های بارگاه ملکوتی امام هشتم افتاد احساساتش به اوج رسیدند و در دل ناله می کرد
یا اما رضا خودت منو به اینجا دعوت کردی پس حاجت دلمو بده اگر قراره حاجتمو بدی کاری کن که به راحتی دستم به ضریحت برسه
پس از فرود هواپیما و خروج شهروز از فرودگاه یک تاکسی به مقصد هتلی که رزرو کرده بود گرفت و راهی هتلشد در میان راه اتومبیل به خیابانی پیچید و چشم شهروز به گنبد طلایی حرم رضوی روشن شد
بی اراده می گریست و در دل با حضرت راز و نیاز می کرد می نالید و سلام می داد...نمی دانست چه می گوید در خلسه عمیقی فرو رفته و از آنجا که اراده ای از خود نداشت اشک تمام صورتش را خیس کرده بود
به هتل رسید کلید اتاقش را گرفت چمدانکوچکی که همراه داشت را در اتاق گذاشت به حمام رفت و غسل زیارت کردو بدون معطلی و با شتاب از تاکسی سرویس هتل اتومبیلی به مقصد حرم در خوات نمود هنگامی که مقابل حرم ازاتومبیل پیاده شد آرام و قرار نداشت چون نمی دانست باید از کدام طرف برود از چند خادم حرم سوال کرد و وقتی به حیاطی که به صحن حرم راه داشت رسید بدون اراده روی زمین افتاد زمین را بوسید صورتش را روی خاک گذاشت و گریست هیجان زیارت امام حالش را دگرگون ساخته بود همه زائرین تماشایش می کردند و از خلوصش به وجد آمده بودند
هله
     
  
مرد

 

‎فصل پانزدهم! ادامه!‏‎
شهروز از جایش برخاست تعظیمی کرد و به سوی صحن روان شد کفش هایش را به کفشدار سپرد و از همانجا زمین را بوید تا به ورودی اصلی حرم رسید آنجادوباره به حالت سجده روی زمین افتاد و به زاری گریست پس از مدتی از جایش برخاست و در دل خطاب به حضرت رضا عرضه داشت
ای امام بزرگوار برای عرض ارادتو خاکساری به عتبه بوسی رسیدم عرض غلامی منو بپذیر از سر عنایت بی علت حاجتمو روا کن ای حضرت رضا بهم نشون بده بی دلیل منو دعوت نکردی اگه قراره حاجتمو بدی از بین اینهمه چمعیت منو به ضریح برسون...
و با دیدگان اشک آلود به سوی گوشه ای از ضریح روان شد وارد انبوه جمعیتی که برای زیارت تلاش می کردند گردید فشار از هر سو لحظه به لحظه زیادتر می شد و دست در زمانی که شهروز از شدت فشار احساس خفگی می کرد به ناگاه همان مرد روحانیکه در عالم رویا دیده بود را دید که کنارش ایستاده و پشت به انبوه جمعیت دارد...
مرد نورانی نگاه گذرایی به شهروزانداخت و جلوی او راه را از میان جمعیت گشود تا به ضریح رسید موهای بدن شهروز از شدت هیجان راست ایستاده بودند و بی اراده دنبال پیرمرد رنوان بود و پس از چند لحظه به راحتی دستش را به ضریح گرفت.
هق هق گریه امانش را بریده بود دردل می نالید با حضرت راز و نیاز می کرد و مشغول طواف حرم بود همینطور که آرام آرام ضریح را می بوسید و دور می زد آن پیرمرد خوش سیما و سپید پوش را می دید که کنارش مشغول زیارت است و گهگاه نیم نگاهی به او می اندازد
وقتی به انتهای ضریح رسید مدتی ایستادو بعد قصد کرد دست پیرمرد را ببوسد ولی او را کنار خود نیافت از ضریح جدا شد به زحمت خود را از خیل زائران رها ساخت و در این سو و آنسوی حرم به دنبال پیرمرد گشت اثری از او نبود مثل اینکه اصلا در آنجا حضور نداشت احساس عمیقی بر شهروز مستولی شده و قلبش به شدت می کوفت.
با خود اندیشید:
یعنی این پیرمرد کی بود؟ فرشته ای از جانب خدا یا پیام آور رحمت خداوند برای من؟ یا از یاران مقرب حضرت که برای مهمان نوازی نزد من فرستاده بودند؟ یا اینکه.....
از این فکر تمام پیکرش لرزید نمی توانست به مورد آخر بیندیشد. همانجا که ایستاده بود نشست لبش را به روی زمین چسباند و زمین حرم را غرق بوسه کرد. سپس مهری برداشت و مشغول نمازگزاردن شد.
پس از پایان نماز عکس شقایق را از جیبش بیرون کشید نگاهی به آن انداخت بعد به ضریح دیده دوخت و در دل گفت:
یا امام رضا اومدم اینجا این عشقمو ازت بگیرم اینکه آروم و قرار رو ازمن گرفت با اینحال که زندگی رو به متلخ کرده ازت می خوام همیشه غرق درسعادت و خوشی باشه معجزه کن شقایق رو به من برگردون.
تا اذان صبح شهروز در حرم نشست رازو نیاز کرد و ذکر گفت.
نماز صبح را که خواند قصد رفتن کرد باز زمین را بوسید و بدون اینکه پشتش را به ضریح بکند از صحن خارج شد به در و دیوار بوسه زد و تا آخرین در که به زیارتگاه منتهی می شد پشتش رابه منطقه ای که مربوط به آستان قدس بود نکرد.
زمانی به هتل رسید که سپیده دمیده بود به اتاقش رفت و خود را روی تختخواب انداخت کمی فکر کرد و بعد عکس شقایق را از جیب پیراهنش بیرون کشید روی میز کنار تخت گذاشت و مشغول نگاه کردن به آن شد پس از مدتی خواب او را اسیر چنگال خود کرد و وقتی چشم گشود عقربه ساعت هشت صبح را نشان می داد چند دقیقه ای در رختخواب ماند و به عکس شقایق دیده دوخت سپس از بستر به زیر آمد دست و رویس را شست لباس عوض کرد و برای صرف صبحانه به رستوران هتل رفت.
احساس سبکی می کرد و همین موجب شد صبحانه مفصلی میل کند سپس از هتل تاکسی گرفت وبرای خرید سوقاتی به شاندیز و سپس به مرکز شهر رفت هر چند می دید برای شقایق می خرید پس از خرید با کوله باری از سوقات به هتل بازگشت آنها را در اتاقش جای داد وبرای خداحافظی به حرم رفت
باز شور و حالی غیر قابل وصف بر او حاکم شد زیارت کرد و زمانی که پایشرا از آخرین در بیرون گذاشت تعظیمی کرد و در دل خطاب به حضرت عرض کرد:
ای امام غریب با دلی امیدوار از این شهر می رم و دلم می خواد به هرترتیبی که خودت صلاح می دونی شقایق روبه من برگردونی
اشک از دیدگانش جاری بود و لبهایش می لرزیدند باز تعظیمی کرد زمین رابوسید از حرم خارج شد و به هتل بازگشت.
پس اط صرف ناهار مدتی در لابی هتل نشست قهوه نوشید روزنامه های صبح را مطالعه کرد تا هنگام بازگشت فرا رسید.
در فرودگاه هنوز در دل با حضرت راز و نیاز می کرد و وقتی هواپیما بر فراز آسمان شهر می گشت در دل نالید:
هله
     
  
مرد

 

‎فصل پانزدهم! ادامه!‏‎
یا حضرت رضا به مرحمتت امیدوارم و با این امید از بارگاهت بر می گردم امیدمو ناامید نکن.....
××××××××
خورشید در پس کوه ها پنهان شده بود که شهروز به تهران رسید خسته ولی با دلی امیدوار به خانه رفت پس از اینکه نزدیکانش را دید و سوغات ها متبرک هر یک را داد به اتاقش پناه برد و روی تختخواب دراز کشید دیوان حافظ که همدم همیشه گی اش بود را به دست گرفت و تفالی زد:
ای خاجه به من بگو آیا ارتباط شقایق با من دوباره مث گذشته میشه؟
خواجه چنین جواب داد:
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخودر
پس از خواندن شعر کتاب را بست و به خواب عمیقی فرو رفت
صبح روز بعد با صدای زنگ تلفن چشمانش را گشود گوشی را برداشت و صدای شقایق را شنید که به او خیر مقدم می گفت:
سلام عزیزم خوش اومدی...زیارت قبول...
سلام صبح بخیر تمام مدت به یادت بودم عکست رو به اما رضا نشان دادم
شقایق خندید و گفت:
- چی داری میگی؟ عکس منو برای چه؟
- برای اینکه فقط به خاطر تو رفتم مشهد
شقایق پس از اینکه قرار ملاقاتی برایآخر هفته در منزل شهروز با او گذاشت تلفن را قطع کرد
شهروز از این مژده شاد و خوشحال شد و صبح خوبی را آغاز کرد در طول هفته یکبار دیگر هم تمسا کوتاهی با شقایق داشت او در دل می اندیشید که شقایق باز خواهد گشت.....
یکی دو روز از بازگشت شهروز از مشهد می گذشت که صبح پس از اینکه شهروز از خواب بیدار شد و دست و صورتش را شست و قصد خروج از خانه و رفتن به محل کارش را داشت مادرش صدایش زد و گفت:
- شهروز چند دقیقه بیا کارت درام
- بله مامان چه کاری با من داشتی؟
مادر نگاهی به او انداخت و به صندلی مقابلش اشاره کرد و گفت:
- بیا عزیزم بیا اینجا بشین می خوام باهات حرف بزنم
شهروز همینطور که به آرامی روی صندلی می نشست گفت:
- مامان فقط هر چی هست زودتر بگو چون باید برم شرکت...
مادر لبخندی زد و گفت:
- حالا امروز یه کم دیرتر برو طوری نمیشه که...!
و سپس نگاه عمیقی به چشمان شهروز دوخت و ادامه داد:
- ببین پسرم امروز می خوام باهات رک و پوست کنده صحبت کن نمی خوام در جواب دادن به من طفره بری دلم می خواد مث همیشه مث دو تا رفیق بشینیم و با هم درد دل کنیم
شهروز پرسید:
- چی شده اتفاقی افتاده؟
مادر ش مکث کوتاهی کرد و گفت:
- منم می خواستم همین سوال رو از توبپرسم برای من اتفاقی نیفتاده ولی برای تو چرا
شهروز آرامی گفت:
- مامان جون برای منم اتفاقی نیفتادهمن اصلا نمی دونم شما درباره چی صحبت می کنین یه کم واضح تر بگین ببینم موضوع چیه؟
مادرش شمرده شمرده به آهستگی گفت:
- عزیز دلم من مادرتم بزرگت کردم همه تغییر و تحولات روحی و روانی ت رو زود متوجه می شم الان یه مدته خیلی عوض شدی حال و حوصله هیچ کس رونداری همین که میای تو خونه می ری تو تاقتو درو رو خودت می بندی و سعی می کنی کمتر ازتاقت بیرون بیای اصلا مث همیشه نیستی خیلی عوض شده خودت بگو چی شده...؟!
شهروز ابتدا سعی کرد مسیر فکری مادرش را تغییر دهد:
- چیزی نشده فقط یه کم کارام زیاده ترم جدید شروع شده و سرم حسابی شلوغه. واسه همینه که یه خورده تو خودمم
مادر شهروز او را دقیقتر نگاه کرد و گفت:
- عزیزم خودت خوب می دونی که دلیلش اینا که گفتی نیست...
سپس مکث کوتاهی کرد و بدون مقدمه افزود
- شهروز عاشق شدی؟؟؟؟
شهروز با شنیدن این جمله از زبان مادرش تکان شدیدی خورد که از چشم مادرش پنهان نماند ...مانده بود چه بگوید آیا باید همه چیز را از مادر مهربان و دلسوزش مخفی کرد؟ یا بایدبا مادرش که همیشه با او رفیق و دوست بود مشکلش را در میان می گذاشت تا شاید او راهی مقابلش بگذارد...؟
پس از مدت کوتاهی که اندیشید تصمیم گرفت موضوع را سر بسته به مادرش بگوید. پس گفت:
- نمی دونم....نمی دونم چی باید بگم...راستش نمی خواستم شما رو در جریان بذارم ولی حالا که خودتون فهمیدین براتون می گم...
مادر در سکوت نشسته و شهروز را زیر نظر گرفته بود.
شهروز پس از مدتی نفسی تازه کرد و ادامه داد:
- آره مامان آره. بدجوری عاشق شدمولی نمی دونم چرا دارم تو عشق شکست می خورم طرف چند سالی از من بزرگتره از شوهرش جدا شده و یه بچه هم داره خیلی قشنگ و دوست داشتنیه مامان خیلی دوستش دارم می دونم اونم منو خیلی دوست داره ولی نمی دونم چرا داره از من فرار می کنه
مادرش بدون اینکه سرزنشش کند درست مثل یک دوست صمیمی گفت:
هله
     
  
مرد

 

‎فصل پانزدهم! ادامه!‏‎
- خب عزیز دلم یه زن با یه همچین شرایطی نمی تونه همونی که تو می خوای باشه زنا هینجوری فکر و عقلشونچند سالی از مردای هم سن و سالشون جلوتره واسه همینه که می گن زن باید از مرد کوچکتر باشه اونم زنی با این شرایطی که گفتی حقم داره نتونه اونطوری که تو می خوای بهت ابراز عشق کنه ممکنه تو اصلا نتونی اونو درک کنی هر چندم که فکر می کنی صد در صد درکش می کنی ولی همین تفاوت سنی که شما دو تا با هم دارین باعثمی شه بینتون یه فاصله عمیق و بزرگ بیفته...
- شهروز چیزی نمی گفت . تنها به مادرش چشم دوخته بود پس از اینکه حرفهای مادر تمام شد گفت:
- مامان حالا بگو چکار کنم؟
مادر پاسخ داد:
- تو بگو در چه شرایطی هستی تا منم راهنمایی ات کنم
مادر با سیاستی خاص قصد داشت به عمق وجود فرزندش پی ببرد و ببیند او تا چه اندازه در این فاجعه غرق شده است پس با آرامشی حساب شده سخنانش را به زبان می آورد و به سوی هدفش پیش می رفت.
شهروز به صورت خلاصه وقایعی که در این مدت برایش رخ داده بود را برای مادرش باز گفت ولی به هیچ وجه از نحوه آشنایی اش با شقایق و نام او حرفی نزد...
مادر پس از شنیدن حرفهای شهروز گفت:
- تا جایی که تجربه من یاری می کنه این دوستی شما راه به جایی نمی بره بهتره یا قطعش کنی یا اگر قصد ادامه دادنش رو داری به چشم یه ارتباط خیلی ساده بهش نگاه کنی اونم تا قبل از ازدواجت...
شهروز به میان سخنان مادرش پرید و گفت:
- ازدواج.....؟ حالا کی گفته من قصد ازدواج دارم!؟!
- این شتری که در خونه همه کس می خوابه البته درسته هنوز برات خیلی زوده و لی دیرو زود داره سخوت و سوز نداره..من و پدرت ارزوی عروسیتو رو داریم مگه چند تا پسر داریم که تو این حرفو می زنی؟
و پس از مکث کوتاهی ادامه داد:
- این طوری که تو می گی طرف قصد داره ارتباطش را با تو قطع کنه, سعیکن خودتو برای این مطلب آماده کنی روی منم حساب کن عزیزم هر جور کمک فکری که لازم باشه بهت می دم
مادر شهروز با گفتن این جمله آخر این هدف را دنبال می کرد که شهروز او را از وقایع اطرافش مطلع کند و دوباره پس از مدتی افزود:
- پدرتم خیلی نگرانته اونم می خواست باهات حرف بزنه ولی من گفتم خودم باهات صحبت می کنم بهتره اینقدرم عصه نخوری هر چی قسمت باشه همون می شه.
- این را گفت و از جایش بلند شد دستی به موهای شهروز کشید و او را که متفکرانه سر به زیر داشت و می اندیشیداز اندیشیدن بیرون کشید و گفت:
- حالا دیگه پاشو برو سر کارت که خیلی دیرت شده خودمم هواتو دارم...پاشو عزیزم
شهروز برخاست نگاهی به مادرش انداخت و در حالیکه قطره ای اشک از دیدگانش فرو می چکید به آرامی سرشرا فرود آورد و بوسه ای بر دستان مادرش کاشت مادر نیز سر شهروز راکه بر روی دستش فرود آمده بود بوسید و شهروز را راهی محل کارش کرد.
هله
     
  
مرد

 

‎لحظه های بی تو! فصل شانزدهم!‏‎
بالاخره روز موعود فرا رسید و شقایقوعده داده بود بعد از ظهر یکی دو ساعت برای دیدن شهروز می آید شهروز همه چیز را برای ورود شقایق آماده کرده بود که صدای زنگ شهروز را فرا خواند....
او ضربان قلبش را در گلویش احساس می کرد حال عجیبی داشت سرش گیج می رفت. پله ها را دو تا یکی پرید و در را گشود وقتی چشمش به چهره شقایق افتادپیش از اینکه چیزی بگوید دست شقایق رادر دست گرفت به لبهایش نزدیک کرد و غرق بوسه نمود
شقایق با نگاه عاشقانه ای آمیخته با اجتناب به شهروز می نگریست و پس ازگذشت چند ثانیه گفت:
- بهتره بریم تو خونه مردم مبی بینن
شهروز تازه متوجه شد هنوز جلوی در ایستاده و در باز است پس با یک دست دست شقایق را گرفت و دست دیگرش را پشت شقایق گذاشت و او را به داخل منزل کشید سپس با پایش در را بست.
آندو شانه به شانه هم وارد خانه شدند و یکراست به اتاق خصوصی شهروز رفتند شقایق روی مبل نشست و شهروز جلوی پای او روی زمین...
شقایق گفت:
- زیارت قبول خوش گذشت؟
- بد نبود فقط جای تو خالی بود
شقایق لبخند شیرینی به چهره شهروز پاشید پیش از اینکه چیزی بگوید شهروزاز جایش برخاست و از داخل کمد دیواری اتاقش بسته ای بیرون کشید بعدرو به شقایق کرد و گفت:
- اینا چیزای ناقابلیه که از مشهد برات آوردم از آب کذشته س تبرکه.
شقایق نگاهبی به بسته انداخت و با تعجب گفت:
- همه اینا برای منه؟
- آره پس می خواستی برای کی باشه؟
شقایق سرش را تکان داد و گفت:
- برای چی اینهمه؟...اینا رو چه جوری ببرم خونه؟
شهروز شانه اش را بالا انداخت و گفت:
- دیگه اونشو من نمی دونم....
شهروز یکی پس از دیگری سوقاتها رااز داخل بسته بیرون کشید. کیف پوست , جا نماز مخمل, کفش های توی اتاقی, جا سرمه ای, قاب هایی که با خط خوش اشعار وصف حال شهروز روی آنها نوشته شده بود؛ قابهای مینیاتوری و ....
شقایق از دیدن انهمه سوقات حیران شده بود و پس از چند لحظه تنها عکس العملی که توانست از خود نشان دهد این بود که خنده ریزی کرد که تا مدتی ادامه داشت.
در نگاهش عشق می درخشید اما نمی توانست ان را ابراز نماید شاید می ترسید خودش هم نمی دانست از چه می هراسد.
شهروز سوقاتی ها را به داخل بسته باز گرداند و دوباره جلوی پای شقایق بر روی زمین نشست در چشمان شقایق خیره شد سپس دست هایش را میان دستانش گرفت و گفت:
- تو داری از چی فرار می کنی از من؟
- از چیزی فرار نمی کنم
- پس چی شد که یه دفه تغییر حالت دادی؟ این خواهرت که از آلمان اومد چه کاری کرد که تو رو از من گرفت؟
شقایق کمی خودش را به شهروز نزدیک کرد و گفت:
- ببین شهروز جان اون وقتی که من و تو با هم ارتباط تنگاتنگ داشتیم چشم من جز تو و محبتات هیچ چیزی رو نمی دید من دوستت داشتم و دوستت هم دارم شبها به عشق این می خوابیدم که صبح بیدار بشم و از توی رختخواب بتو زنگ بزنم صبح هم با این امید بیدار می شدم که صدای تورو بشنوم هر چی بود جز عشق نبود هنوزم دوستت دارم ولی باید به خودم مهار بزنم تو هم بایدهمین کارو بکنی.
- اخه چرا؟
شقایق که غمی در صدایش موج می زد گفت:
- چون ما به درد هم نمی خوریم تو با این حال که خیلی از سنت بیشتر می فهمی اما باید سرغ دخترهایی بری که از همه نظر با تو هماهنگ باشنتو کسی رو می خوای که هر وقت خواستی هر جا بخوای حاضر بشه یا هر زمان دلت خواست بتونی باهاش حرف بزنی ولی من زنی هستم که تمام اختیارم دست خودم نیست من باید دلموچند قسمت کنم و بین تو و هاله تقسیم کنم ما تو خودت تنهایی و اختیارتم دست خودته دل من تکه و پاره شده هر تکه اش یه جایی افتاده تو نمی تونی تکه پاره های دل منو جمع کنی.
شهروز به سرعت گفت:
- من می تونم می تونم تو بسپار دست من اگه جمع نکردم اونوقت حق داری شکایت کنی
- موضوع شکایت نیست عزیزم. من داشتم نسبت به زندگیم بی تفاوت می شدم می خواستم همه رو رها کنم و بیام سراغ تو. از کله سحر تا حق شب تمام فکر و خیالم تو بودی عشق تو هر لحظه با من بود حتی توی خوابم هم همیشه باهام بودی....
شهروز میان سخنان شقایق دوید:
- من هم همین رو می خوام...
شقایق به علامت سکوت انگشتش را روی لبهای شهروز گذاشت و گفت:
- یه خورده صبر کن همه چیز برات روشن میشه
هله
     
  
مرد

 

‎فصل شانزدهم! ادامه!‏‎
سپس ادامه داد:
- یه روز که داشتم باهات صحبت می کردم دخترم گوشی رو از اتاق دیگه برداشته بود و حرفای مارو شنید بعد پیش من اومد و گفت که صدای مارو شنیده و با ناراحتی گفت که دیگه از من گذشته بخوام با کسی ارتباط داشته باشم می گفت حالا دوره اونه که اونم از این برنامه ها خوشش نمی یاد مونده بودم چی جوابشو بدم خواستم انکار کنم ولی تمام حرفهای ما رو شنیده بود از همون وقت بود که شدیدا تحت نظر بودم و نمی توستم راحت باهات تماس بگیرم وقتی نشستم فکر کردم به این نتیجه رسیدم که دخترم درست میگه شروع ارتباط ما از پایه غلط بود و تا آخرش هم راه به جایی نمی بره بهتره منطقی فکر کنیم چون ما نمی تونیم از این رابطه هیچ نتیجه ای بگیریم.
با شنیدن سخنان شقایق اشک در دیدگان شهروز حلقه زده و زبان در دهانش نمی چرخید تا چیزی بگوید.
پس از مدتی که در سکوت طی شد شهروز گفت:
- پس یا علی مون چی میشه؟ مگه ما با هم یا علی نگفتیم مگه قول ندادی هر چی پیش بیاد پاش وامیستی؟ پس اون دریای طوفانی که دل بهش داده بودی چی شد؟
کمی مکث کرد و افزود:
- به امید که تو دستم بگیری در آن طوفان به دریا تن کشیدم...
شقایق کلافه بود دست شهروز را محکم فشرد و گفت:
- نمی دونم نمی دونم به خدا نمی خواستم اینطوری بشه میدونم هر کسی عهد یا علی رو بشکنه خدا ازش نمی گذره ولی چه کنم...من نتونستم توی دریای عشق شونه به شونه تو شنا کنم ترسیدم غرق بشم و اجبارا به ساحل برگشتم منو ببخش.
شهروز همینطور که نفس نفس می زد بالحن تندی گفت:
- همین؟ فقط همین رو داری بگی/ چی رو ببخشم؟ من وی این دریا که موجاش هر لحظه سنگین و سنگین تر میشه تنهایی چکار کنم؟ این موجا داره منو لحظه به لحظه از ساحل دورتر می کنه من دارم خفه میشم اینو متوجه می شی؟ دارم خفه می شم این تویی کهمی تونی نجاتم بدی, فقط تو.... من به امید تو خودمو تو این دریا انداختم و گرنه کدوم دیوونه ای خودشو دست دریای طوفانی می سپاره...؟!
شقایق که از التهاب شهروز احساس ترس می کرد گفت:
- اروم باش شهروز جان عزیزم تو خودتو درست نمی شناسی تو دریای دل تو دریاست من توی دریای دلت داشتم غرق می شدم یه خورده صبر کن بذار زمان از روی این موضوع بگذره مطمئن باش اروم می شی.
شهروز اخمهایش را در هم کشید و گفت:
- اصلا معلومه چی داری می گی؟ کدومآرامش هر لحظه که میگذره بیشتر دوستت دارم. حتی با اینحال که داری عذابم می دی هم دوستت دارم و محبتم لحظه به لحظه داره نسبت به تو زیادتر میشه . من زجرهایی که تو بهم میدی رو هم دوست دارم...
و اینجا بود که کنترل شهروز از دستش خارج شد و گریه عنان از کفش ربود.
شقایق نمی دانست چه باید بکند...موهای شهروز را به نوازش گرفته و هیچ نمی گفت..گریه شهروز قلبش را به درد می آورد.
قطرات اشک در چشمانش حلقه زد ولی مقاومت کرد تا از دیدگانش فرو نریزند.
پس از مدتی شهروز آرامشش را بازیافت و با لبخند موزونی دیده به چشمان شقایق دوخت و سپس گفت:
- می خوام سوالی ازت بپرسم.باید قول بدی حقیقت رو می گی.
شقایق نگاهی عاشقانه به او انداخت و گفت:
- قول می دم.
- توی دوستان چند تاشون از ارتباط ماخبر دارن؟
- هیچ کدوم
- حتی نسرین
- حتی نسرین
شقایق مکث کوتاهی کرد و سپس افزود: این ارتباط برای من ننگه این ننگ رو به کی بگم؟
این جمله در روحیه شهروز تاثیر بدی گذاشت و گفت:
- با این وجود که من برای تو ننگم تو همیشه برای من مایه افتخار ی , من با افتخار تو رو به عنوان عشقم به همه دنیا معرفی می کنم.
شقایق که تازه متوجه شده بود چه گفته با لحن آرام تری گفت
- منظورم این نیست که تو ننگی منظورم این بود که نباید کسی از ارتباطمون خبردار بشه
شهروز خندید و گفت:
- دیگه نمی خواد درستش کنی حرفی که نباید می زدی رو زدی.
شقایق دستپاچه می نمود:
- نه اشتباه نکن منظور مو درست متوجه نشدی
شهروز سرش را تکان داد و گفت:
- باشه قبول کردم حالا می خوای چکار کنی؟
شقایق شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
- کار بخصوصی نمی خوام بکنم همونیکه بهت گفتم.میدونی عزیزم با اینحال که دوستت دارم ولی دیگه نمی تونم مث گذشته باشم.
شهروز چشمهایش را به چشمان شقایق دوخت و گفت:
- دوست داری چه جوری باشی؟
شقایق با بی تفاوتی پاسخ داد:
- یه دوستی ساده خیلی ساده.
هله
     
  
صفحه  صفحه 4 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Lahzehaye Bi To‎|لحظه های بی تو‎


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA