انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

Lahzehaye Bi To‎|لحظه های بی تو‎


مرد

 

‎فصل شانزدهم! ادامه!‏‎
شهروز به سرعت گفت:
- یه پیشنهاد تو هر روز با من تماسداشته باش و دوستم داشته باش..من از تو هیچ چیزی نمی خوام ولی تو هر کاری داشته باشی من مخلصتم..هر گرفتاری که داری به خودم بگو.هر جا کاری از دست خودت ساخته نبود بهمن بگو و....
شقایق میان حرفش دوید و گفت:
- تو خیلی خوبی ولی من نمی تونم هیچ قولی بهت بدم سعی می کنم همینطور که گفتی باشم.
شهروز دست شقایق رو محکم تر در دستهایش فشرد و گفت:
- یا علی؟
شقایق چشمانش را بست .لبخندی بر روی لبهایش شکوفا شد و بی اختیار گفت:
- یا علی...
و این دفعه دوم بود که آنها با هم یا علی می گفتند...
شهروز بوسه ای بر نوک تک تک انگشتان شقایق کاشت و گفت:
- تو رو به خدا قسم این دفعه دیگه نامردی نکن.
شقایق خندید و گفت:
- باشه..دیگه دیرم شده یه زنگ بزن آژانس من باید برم.
باز اخم هایش شهروز در هم رفت و گفت:
- حالا کجا به این زودی؟ تازه اومدی....
- نه عزیزم بهتره برم.تازه یه خورده شک هاله کم شده.
سپس نگاهی به بسته سوقاتی ها که روی میز قرار داشت انداخت و گفت:
- اینارو چه جوری ببرم؟ به هاله بگم از کجا آوردم؟
شهروز خندید و در حالیکه به تاکسی سرویس تلفن می زد گفت:
- نمی دونم یه جوری ببر یه جا قایم کن و یکی یکی استفاده کن.
چند دقیقه بعد اتومبیل تاکسی سرویس جلوی در بوق می زد و شقایق آماده رفتن بود....
شهروز دستش را پیش برد دست شقایق رابه دست گرفت و گفت:
- پس دیگه قرارامو نو گذاشتیم دیگه منو اذیت نکنی ها...
شقایق نگاه سرشار از عشقی به او انداخت و گفت:
- نه عزیز دلم. من هیچ وقت قصد اذیت کردن تو رو نداشتم و ندارم
شهروز در را برایش گشود و گفت:
- توی تموم لحظات زندگیت اینو بدونکه هیچ کس به اندازه من دوستت نداره و تا روزی که زنده هستم لحظه به لحظه بیشتر دوستت خواهم داشت. تو می تونی روی این عشق به عنوان یه پشتوانه محکم حساب کنی.
شقایق خندید:
- من هیشه روی تو حساب می کنم.
شهروز دلش نمی آمد دست شقایق را رها کند تا او برود.ولی هر آمدنی رفتنی دارد و شقایق نیز باید می رفت وقتی او روی صندلی عقب اتومبیل حای گرفت. شهروز کرایه آژانس را حساب کرد و آهسته خطاب به شقایق گفت:
- به امید روزهای خوب آینده....
شقایق چشمکی زد و گفت:
- امیدوارم.
سپس دست همدیگر را فشردند و اتومبیل حرکت کرد.
تا جایی که چشمشان می دید و اتومبیل شقایق در معرض دید شهروز بود برای هم دست تکان دادند و دیده از هم بر نداشتند پس از اینکه اتومبیل در خمکوچه دیگری گم شد. شهروز با ذهنی آشفته به خانه بازگشت و در را پشت سرش بست.
در اینجا فرشته سرنوشت صفحه دیگری ازکتاب عشق این دو دلباخته را ورق زد و مشغول نگاشتن صفحه دیگری شد از چهره اش به هیچ وجه نمایان نبود در آن صفحه چه می نویسد...
××××××
آنروز وقتی شقایق از شهروز خداحافظی کرد در تمام طول راه تا خانه و پس از آن به این اندیشه که چگونه می تواند ارتباطش را با شهروز ادامه بدهد که هیچ گونه لطمه ای به زندگی هیچ کدامشان نخورد.
این واقعیت که مشکلاتی که بر سر راه ارتباطشان قرار داشت صرفا به دلیل اختلاف فاحش سنی میانشان بود در ذهنش همچون پتکی فرو می آمد در حقیقت این تفاوت سن شقایق و شهروز مانند دره عمیق و ژرفی بود که در یک سوی این دره شقایق ایستاده بود و در سوی دیگرش شهروز که دو دستش را به سوی شقایق دراز کرده و او را می طلبید اما این دره عمیق هرگز و با هیچ وسیله ای پر نمی شد و راه رسیدن آندو به یکدیگر هموار نمی گشت.
عمق این دره به قدری وحشتناک و رعب انگیز بود که شقایق می ترسید داخل آنرا نگاه کند. هر چه در ذهنش به لبه پرتگاه نزدیکتر می شد ترس سقوط به ژرفای ان او را به عقب می راند.
دل شقایق هنوز تشنه عشق بود و عطش عشق شهروز لحظه به لحظه دل شقایق را برای رسیدن به آن مشتاق تر می کرد اما شرایط محیطی و تصویر اینکه ممکن است زندگی شهروز با وجود اوتباه شود شقایق را از ادامه راه باز می داشت.
او مدتی با خود اندیشید اما جز همان افکاری که در گذشته در ذهن داشت چیز دیگری به فکرش خطور نکرد پس باز هم با هود فکر کرد:
نمی دونم باید چکار کنم که شهروز از من دست برداره..هر چی بهش می گم حرف خودشو می زنه و کار خودشو می کنه..از طرفی دوستش دارم و راضی نمی شم عصه بخوره اما آخرش چی؟
اخرش که باید هر دومون شرایط حاکماطرافمونو بپذیریم...
و پس از مدتی تصمیم گرفت:
بهتره فقط بهش بی اعتنایی کنم شاید سراع زندگیش بره..درسته خودم صدمه سهتی می خورم اما اون وقتی با بی تفاوتی من مواجه بشه یه فکر اساسی برای خودش می کنه یا حداکثر با او مدن یه دختر هم سن و سال خودش تو زندگیش راهش رو انتخاب می کنه و میره...پس از فردا همین کارو می کنم..
هله
     
  ویرایش شده توسط: mereng   
مرد

 

‎لحظه های بی تو! فصل هفدهم!‏‎
پس از آن روز تماس های شقایق با شهروز رفته رفته رو به کم شدن نهادتا جایی که شهروز هفته به هفته از شقایق خبری نداشت او تصمیم گرفته بودکه حال شقایق تماس نمی گرفت, خودش با او ارتباط برقرار کند اما هر گاه به دلدارش تلفن می زد او بهانه ای می آورد و خیلی سریع گوشی را می گذاشت بضی اوقات هم به قدری خشک و سرد برخورد می کرد که او از برقراری تماس پشیمان می شد و غم سنگینی در قلبش می نشست
انگار نه انگار که آندو دوباره با هم عهد بسته بودند و قصد ادامه ارتباط عاشقانه حال به هر نحو ممکن را داشتند.
و این وضعیت همچنان ادامه داشت روزی شهروز =س از برخاستن از بستر تصمیم گرفت با شقایق تماس بگیرد.
تا ساعت نه صبح صبر کرد تا شقایق بیدار شود وقتی عقربه های ساعت بر روی نه صبح متوقف گشتند گوشی را برداشت و شماره شقایق را گرفت. پس از چند بوق پیاپی صدای گرمی شقایق را در گوشش پیچید.:
- بله
- سلام
- علیک سلام
- حالت خوبه عزیزم؟
- مرسی...فرمایش...
- خواستم صداتو بشنوم
شقایق بی تفاوت گفت:
- خیلی ممنون
و پس از مکث کوتاهی افزود:
- صدامو که شنیدی دیگه فرمایش....؟
شهروز از این وضع به شدت عذاب می کشید به همین دلیل گفت:
- چیه مثل اینکه تلفنای من برات ایجاد مزاحمت می کنه. الانم مزاحمتم؟
شقایق با بی اعتنایی کفت:
- بله خواهش می کنم زودتر رفع زحمت کن.
شهروز به هیچ وجه توقع شنیدن این جمله را نداشت. سرش گیج رفت و تا چند ثانیه چیزی نگفت. مثل این بود که ضربه سختی بر او وارد شده باشد پس از سکوت مختصری گفت:
- متاسفم باید این مزاحمتو تحمل کنی, چون من دست از سرت بر نمی دارم
- بالاخره خسته می شی من صبرم زیاده
- بسیار خوب پس منتطر باش
شقایق سردتر از چند لحظه پیش گفت:
- اگه کاری نداری من خداحافظی می کنم
شهروز خیلی عادی پاسخ داد:
- برای امروز کاری ندارم تا روزای دیگه چی پیش بیاد....
شقایق گوشی را گذاشت و شهروز مات ومبهوت بر جای ماند. گوشی از دستش سر خورد و به روی زمین غلطید شهروز حال خود را نمی دانست او نمی دانست چگونه باید با این وضعی مقابله کند و تغییرات هر روزه و حتی هر دقیقه شقایق را چگونه باید هضم کند؟و......
تصمیم گرفت صبر کند تا ببیند چه پیش خواهد آمد او نباید ارتباطش را با شقایق قطع می نمود....
چند روز بعد فرامرز سرغ شهروز آمد و به او خبر داد که یکی از دوستانش برای تولد حضرت علی او را به خانقاع دعوت کرده و او هم می خواست به همراه شهروز در این مجلس شرکت کند.
شهروز در ابتدا چندان توجهی به پیش نهاد فرامرز نکرد ولی پس از اینکه کمی تفکر با خود اندیشید که شاید اگر روز تولد مولا در خانه اش را بزند پاسخی دریافت نماید و همین موجب شد به دعوت فرامرز پاسخ مثبت دهد.
عصر روز میلاد فرمارز دنبال شهروز آمد تا با هم عازم حشن شوند شهروز بشاش و سر حال آماده شد در اتومبیل کنار فرامرز نشست و راهی خانقاه شدند وقتی به مقصد رسیدند اتومبیل را پارک کرده و به سوی خانه شیک و زیبایی روان گشتند جلوی در ورودی مردی جوان کت و شلوار به تن ایستاده و از دور آنها را زیر نظرداشت محاسن پر مشکی اش جلب توجه می کرد.
وقتی شهروز و فرامرز به او رسیدند سلام و تبریک گفتند و بعد از اینکه نام معرفشان را بردند جوان نام خودشانرا پرسید. پس از دریافت پاسخ کاغذی از داخل جیبش بیرون کشید و نگاهی به آن انداخت ظاهرا نام اندو را درآن یافت لبخندی برویشان پاشید و پس از خوش آمد گویی شهروز و فرامرز را به داخل دعوت کرد.
پس از ورود جوان دیگری را دیدند که او هم محاسن مشکی پری داشت و مشغول قدم زدن بود. انجا محوطه بزرگی بود که به پیلوت ساختمان می مانست. ان جوان لباس سفید بلندی به تن داشت که روی آن جلیقه مشکی پوشیدهبود دور کمرش کمربندی از ابریشم مشکی بسته بود شهروز بلافاصله به خاطر آورد در جایی خوانده بود که درویشان دور کمر خودچهل تار یا رشمه می بندند که نشان دهنده این است که کمر بسته خدمت به مولای درویشان علی بن ابیطالب هستند.
آن جوان پیش آمد و پس از سلام و تبریک عید آنها را به داخل خانقاء راهنمایی کرد از در چوبی بسیار شیکی گذشتند. و از دو ردیف پله پایین رفتند مقابل رویشان در چوبی زیبای دیگری به چشم می خورد که در ورودیخانقا بود در باز بود و آنها وارد شدند.
هله
     
  
مرد

 

‎فصل هفدهم! ادامه!‏‎
جوان دیگری داخل خانقا ایستاده بود و ظاهرا نظم مجلس را به عهده داشت این جوان نیز مانند جوان قبل لباس سفید و جلیقه مشکی به تن داشت اوانها را بای نشستن راهنمایی نمود و آندو در گوشه ای کنار هم نشستند.
در آم محیط زیبای معنوی گروهی لباس سپید و چهل تار پوشیده و گرد هم بسان حلقه ای نشسته بودند و گروهی دیگری که لباس شخصی به تن داشتند کنار شهروز و فرامرز پشت سپید پوشان که ظاهرا همان درویشان می نمودند نشسته و انتظار ورود شیخ المشایخ و شروع جشن را می کشیدند.
حال و هوای خاص و روحانی بر مجلس حاکم بود بوی عطر گلاب اعلا مشام جان مدعوین را به بازی گرفته و جان هر شیفته مولایی را جلا می بخشید.تزئینات زیبایی به سقف و دیوار چسبانده و چراغ های بسیاری آن محیز را چون روز روشن کرده بود.
بلافاصله پس از اینکه شهروز و فرامرز سر جای مخصوصشان نشستند جوان دیگری که چون آن دو جوان قبل لباس سپید و جلیقه مشکی به تن داشت باظرف حاوی شیر کاکائو و شیرینی جلوی آنها حاظر شد و با حرکات بسیار مودبانه ای از آندو پذیرایی کرد. سکوت جالبی فضای محلس را معنویت خاصی می بخشید گویی همه کسانی که به چشم می خوردند مجسمه بودند و از آنهمه افرادی که در مجلس حضور داشتند حتی صدای نفس کشیدن نیز بر نمی خاست.
شهروز و فامرز نیز به تبعیت از دیگر افرادی که در آن مجلس روحانی حضور داشتند کلامی با هم سخن نمی گفتند و به آرامی بر حای خود نشسته بودند.
ساعتی به طول انجامید و پس از آن به ناگاه گروهی از جوانان که همه لباس سپید چهل تار و جلیقه مشکی به تن داشتند دف به دست وارد مجلس شدند و شروع به نواختن دف و خواندن اشعار عربی نمودند.
بعد از سپری شدند چند لحظه مردی خوش سیما و خوش پوش قدم به مجلس گذاشت همگی به علامت احترام سر فرود آوردند و او به سوی صدر مجلس ره سپرد.
از ظاهرش و حالت استقبال از او هویدا بود که ایشان قطب سلسله هسندند.
مرد خوش سیما بالای محلس نشست و به همگان تعارف کرد که بنشینند انها نشستند و شهروز به راحتی توانست همه حالات و اعضای صورت پیر دراویش را ببیند.
مرد زیبا و جذابی بود با محاسن بلند سفید و مشکی که از پاکیزگی برق می زد. چشمان نافذ و درشتی داشت بسیار تمیز و شیک پوش می نمود. لباسش چون دیگر دراویش بلند بود و تا مچ پایش می رسید اما رنگ قهوه ای بسیار خوشرنگی را به چشم بیننده می نشاند به جای چهل تار مشکی هم شال قهوه ای تیره تری بسته بود جلیقه مخمل آنهم به رنگ قهوه ای بر تن داشت که همه اینها با عبای قهوه ای رنگ اعلایی پوشانده شده بودند رویهم رفته لباسهایش با هم هماهنگی دلفریبی داشتند و حسن سلیقه شیخ المشایخ را نشان می دادند.
حتی انگشترهایی که به دست داشت نیز با رنگ لباس هایش هماهنگ می نمود و نیز دستبندی که با پنج عقیق قهوه ای تزیین شده بود و بر روی هر کدام آیهای از آیات قران یا نام پنج تن حک شده بود این هماهنگی را تکمیل می کرد.
پس از ورود او نشستن بر روی سجاده ای که از پیش برایش پهن کرده بودند. جوانی که جلوی در ورودی با لباس سپید بلند ایستاده بود وارد محوطه شد و قرانی را که روی سینی زیبایی گذاشته بودند به سوی حضرت پیربرد.تمامی درویشان به احترام قران بر خواستند و صلوات فرستادند.
حضرت مرشد قران را برداشت روی سجاده نشست و بعد حلقه نشینان و دیگران را دعوت به نشستن کرد سپس چند آیه از قران را زیر لب خواند و بعد همان جوان پیش آمد قران را از شیخ گرفت دوباره رفت.
پس از آن مرشد ساعتی درویشا ن را درباره سلوک عشق و میلاد حضرت مولا ارشاد نمود و بعد گروهی که همگی جلیقه به تن داشتند و چون دیگر درویشان لباس سپید بلند و رشمه بسته بودند با دفهایشان به مجلس وارد شدند وسط حلقه دراویش حلقه زدند و نشستند. سپس با علامت شیخ شروع به نواختن دف و خواند اشعار زیبای معنوی و عرفانی نمودند.
گروهی از عرفا که دور تا دور غوالان نشسته بودند و کف می زدند از جای خود بر می خاستند و رقص سماع می کدرند مدتی به همین شکل سپری شدو ناگاه گروه عولان برپا ایستادند وشعر مخصوصی را یک صدا خواندند حضرت مرشد با حرکتی ناگهانی بلند شد و شروع به چرخ زدن های پیاپی کرد. وسط حلقه خالی شده و تنها کسی که مشغول سماع بود حضرت ایشان بودند.
چه سماعی...
هله
     
  
مرد

 

‎فصل هفدهم! ادامه!‏‎
شهروز تا آنشب چنین مجلسی را ندیده و محو تماشای این صحنه ها بود حضرت شیخ دست راستش را به آسمان داشت و دست چپش به سوی مریدانش بود به این طریق فیض را از خدای تعالی دریافت و میان اهل ذکر پخش می نمود.
ساعتی به همین صورت به پایکوبی گذشت همه دراویش می خواندند و سماع می کردند تا پس از آن عولای ذدکری را دم گرفتند و همگان به همراه آنان متذکر به ذدکر یا علیشدند.
اواسط ذکر شهروز از خود بی خود شد و گریستن آغاز کرد سرش را میان دستهایش گرفته وبه زاری می گریست در دل دعا می کرد برای شقایق دعا می کرد از مولا می خواست شقایق را به او باز گرداند او هیچ جز این نمی خواست.
شهروز در دنیایش غرق شده و به اطرافش توجهی نداشت همینطور که می گریست نوازش دستی را روی سرش احساس کرد سر برداشت و با دیدگان اشک آلودش به صاحب دست نوازشگر دیده دوخت حضرت مرشد بود که دست بر سر شهروز می کشید و از ته دل برایش دست به دعا برداشته بود شهروز دست پیر را گرفت و بوسید حضرتپیر از جیب جلیقه اش شکلاتی در آورد ان را در دهان شهروز گذاشت و سپس در گوش او گف:
- غصه نخور به زودی همه چیز همونطور که خواستی میشه
سپس از شهروز جدا شد وبه سوی حلقه رفت.
شهروز ماتزده او را مینگریست و فکر می کرد خواب می بیند مژده از این بهتر برای شهروز وجود نداشت
رفته رفته مراسم سماع به پایان رسید و حضرت شیخ المشایخ دوباره به روی سجاده نشست و مشغول دعا کردن شد.
پس از پایان دعا چراغ ها را که از اواسط سماع خاموش کرده بودند روشن نمودند و پس از چند دقیقه چند تن از خادمین مشعول چیدن بشقاب های شام جلوی درویشان و غیر درویشان شدند نوشابه سبزی و پس از ان دیسها حاوی شیرین پولو به ترتیب جلوی مدعوین تعارف شد.
حضرت پیر همینطور که مشغول صرف شامبود شوخی های با مزه و جالی با نزدیکان و اطرافیانش می کرد و می خندیدند و طوری رفتار می نمود که جومجلس سنگین نشود و در همین حین مرتب نگاه های پر معنایی به شهروز می انداخت و هر بار که نگاه هایشان درهم گره می خورد لبخند پرابهتی به روی شهروز می پاشید.
پس از صرف شام همان خادمین ظروف شام را جمع کردند و بعد از سرو میوه درویشان گروه گروه نزد شیخ رفتند و پس از دریافت عیدی, دستش را بوسیدند و راهی منازلشان شدند
وقتی عده زیادی از سپید پوشان درویش محلس را ترک گتند و محوطه خانقاه خلوت شد شهروز به فرامرز اشاره کرد که بر خیزند و برای خداحافظی نزد قطب سلسله بروند.
آنها با هم از جایشان برخاستند و باکسب اجازه از پیر خدمت او رسیدند وقتی به او نزدیک شدند و در حضورش نشستند شهروز سرش را پایین آورد و بوسه ای روی دستهای پیر کاشت پیر که مردی خوش خلق و خوش سیما و نورانی بود لبخندی زد و با دست دیگرش سر شهروز را به نوازش گرفت. سپس شهروز سر برداشت و نگاهی به چشمان نافذ و پر قدرت مرشد انداخت او نیز نگاه گیرایش را به شهروز دوخت و گفت
- کسی که به قصد حاجتی حضور حضرت ثامن الحجج شرفیاب می شه برای بر آورده شدن حاجت غصه نمی خوره...حضرت خودشون ضامن روا شدن حاجت شما شدن...
و خندید شهروز از تعجب خشکش زده و زبانش بند آمده بود. نمی دانست چه بگوید و چکار کند. اشک در دیدگانش حلقه زد و چون نتوانست خودش را کنترلکند سر بر روی زانوی شیخ گذاشت و گریست.
پیر مدتی او را نوازش کرد و سپس از کنار دستش تکه ای شیرینی برداشت دعایی خواند بر شیرینی دمید و با دستخود ان را در داخل دهان شهروز گذاشت و گفت:
- خداوند در قلب کسانیه که دل شکسته دارن پاشو پسرم پاشو برو که حاجتت را به زودی روا می شه.
سپس مکث کوتاهی کرد و افزود:
- هر وقت حال خوشی داشتی ما رو هم از دعا فراموش نکن.
شهروز سرش را بلند کرد و نگاهی بهشیخ المشایخ انداخت سپس دوباره دست او را بوسید و از جایش برخاست پیر بسته ای شکلات و یک اسکناس نو به عنوان عیدی به او و فرامرز داد و گفت:
- من همیشه دعا گوتم پسرم...امشب خیلی به دلم نشستی.
بعد با فرامرز هم خداحافظی کرد و اندو از خانقاه خارج شدند.
شهروز یکی از عجیب ترین شبهای عمرش را پشت سر گذاشت و از همه مهمتر آرامشی عمیق بر روح و جسمش حاک گشته بود. تا زمانی که به منزل رسیدند کلامی حرف نزد و از فکر سخنان آن شیخ نورانی فارغ نگشت.
فرامرز هم که می دید شهروز در چه وضعیتی به سر می برد کلامی به لب نیاورد.تا شهروز از حالت قشنگی که داشت خارج نشود.
×××××
شقایق همچنان بر نامهربانی هایش میافزود و شهروز لحظه به لحظه بیشتر عاشق او می شد هر بار که شهروز باشقایق تماس می گرفت و نا مهربانی های او را می شنید مصمم تر می شد که به هر شکل ممکن او را به مسیر گذشته بازگرداند.
در این میان ترم جدید شهروز که آخرین ترم دانشکده اش بود شروع و روال طبیعی اش را طی می کرد اما برعکس ترم های گذشته او اصلا توجهی به درس و دانشکده نداشت حتی به نگاه های نگرانی که در محیط داشنگاه همه روزه تعقیبش می کردند نیز اهمیتی نمی داد به چهره هر زنیمی نگریست شقایق را می دید بار ها در خیابان به تصور اینکه شقایق را دیده که جلوتر از او می رود بر سرعتگام هایش افزود و وقتی به کسی که فکر می کرد محبوبش است می رسید متوجه می شد ذهنش دستخوش خیالی بش نبوده...
یکباره که برای خرید پوشاک به مرکزخرید شهر رفته بود به تصور اینکه شقایق در کنارش گام بر می دارد و دست در دست او دارد مرتب با خود حرف می زد اما مانند دیوانگان شده بود چهره اش تکیده و تنها برق چشمانش حکایت از عشق سوزان قلبش داشت.
یکی از همین روز ها در خلوت تنهایی خود نشتسه و به عشقش می اندیشید جملاتی در ذهنش شکل می گرفتند و پس ازچند ثانیه محو می شدند با خود اندیشید.
کاش شقایق اینجا بود تا این حرفهای قشنگ رو بهش می گفتم.....
و کسی در درونش ندا داد
پاشو کاغذ و قلم بردار و بنویس شاید یه روی نوشته هاتو بهش دادی و اونارو خوند...
شهروز به ندای درونش پاسخ داد پشت میز کارش نشست و کاغذ و قلمی برداشت و جنین نوشت:
چر وجودت اینقدر برایم ناباور است؟ می ترسم به تو نزدیک شوم و یکباره از دیدگانم محو شوی اگر می توانستی دنیا زیبای صداقتم را ببینی اینگونه از من نمی گریختی می خواستم جسم مرده ام را روح باشی و برای تو مامنی از آسایش محض باشم برای تو ای همیشه در سفر می خواستم با گام های تو باشم و چه زیبا بود اگر همراهم بودی اگر دمی به راستی با من همنفس می شده آنگاه شبهایم چه نورانی بود و با تو خورشید چه ناچیز...
نا امیدانه به سوی تو نگاه دوخته ام تا که بار دگر دست مرا بگیری و از این ظلمت سخت تنهایی خلاصی ام دهی.
برای او ای خدای من بهترین ها را بخواه زندگی را با همه حوشی هایش به او ارزانی کن و غم های زندگی اش را بر من روا کن که با روج و جسمس امیخته است.
من زنده بودن را به این خاطر دوست دارم که می دانم کسی با من است که دستانش چون دوبال فرشته مرا از این خاکی خاک به معرج روح می رد و روح آواره ام را از سرگردانی نجات می دهد تو اکنون کجایی که من در عالم تنهایی همراه می خواهم ای مهربان من بی تو دنیا با من چه نامهربان است گل امید تنها در وجود تو روئیده ای باغبان گلم را پرپر نکن!
ای کاش اجازه می دادی دنیایم از زیبایی و گرمی حضورت سرشار شود تو کجایی که نگاهم در هر سو حضور تو را می جوید؟ بیا و نگذار نومید بازگردد بگو که می خواهی گذاشت نگاه پاک و مهربانت جام جهاننمای من باشد اجازه مده که ستون هستی مان با دست خودخواهی ویران شود با من از مهربانی سخن بگو از اینکه همراه من همراز من و یار و پناه من باقی خواهی ماند.
اه که چه زیباست شنیدن این حرف از لبان تو چه دردناک است انتظار برای لحظه ای که نمی دانم چه حواهی گفت.تو روشنی بخش دل من و خانه من هستی پس هیچ گاه راضی مشو این روشنی خاموش گردد.
وقتی نگارش متن به پایان رسید ان را خواند و با خود اندیشید:
باید هر طوری که ممکنه حرای دلمو به گوشش برسونم من شقایق رو دوست دارم دارم از عشقش می میرم به خدا من لایق اینهمه بی مهری نیستم مگه من چکار کردم که اینطور باهام رفتار می کنه/ باید یه تصمیم حساب شده بگیرم و به هر ترتیبی که هست دلشرو به دست بیارم من می توانم این کار رو بکنم...
تا فرارسیدن شب فکر کرد و شب هنگام وقتی به بستر رفت تصمیمش را گرفته بود او برای فردا نقشه ها در سر داشت....
هله
     
  
مرد

 

‎لحظه های بی تو! فصل هجدهم!‏‎
صبح زود با امید و اطمینان دیده گشود به سرعت کارهای روزانه اش را انجام داد و راس ساعت نه صبح شماره شقایق را گرفت
طبق معمول همیشه خودش گوشی را برداشت
شهروز پس از سلام و احوالپرسی گفت:
- وقت داری چند کلمه باهات حرف بزنم؟
شقایق بی تفاوت پاسخ داد:
- چی می خوای بگی؟
- حرفایی که تا به حال توی دلم جمع کردم به کسی نگفتم...حالا می خوام برای تو بگم....
- الان چند جا کار دارم نمی تونم بعد از ظهر ساعت چهار زنگ بزن با هم صحبت کنیم.
بعد خداحافظی کرد و تماس را قطع کرد.
بارقه ای از امید در دل شهروز روشنشد خودش نمی دانست این نور که دلش را فرا گرفته بود از چه چشمه می گیرد ولی هر چه بود شهروز را برایبعد از ظهر دلگرم تر می ساخت.
به هر ترتیبی که بود بر انتظار چیره شد تا عقربه های ساعت به نرمی روی ساعت چهار بعد از ظهر ایستادند شهروز گوشی را برداشت و شماره شقایق را گرفت وقتی صدای شقایق در گوشش نشست نیروی تازه ای در جانش ریخته شد و از آنجا که آمادگی برای صحبت داشت خواست بسیار کوبنده شروع کند اما هر چه کوشید سخنانی که در ذهنش ردیف کرده بود به خاطر نیاورد پس از چند ثانیه کمی که به خود مسلط شد و گفت:
- به قول سعدی
گفته بودم چو بیایی عم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
منم همه جملاتی که آماده کرده بودم فراموش کردم اگه پراکنده مطالبمو گفتم گیج و کلافه نشی...
شقایق گفت:
- این تعارفا رو بذار کنار برو سر اصل مطلب که عجله دارم
شهروز بدون اینکه حاشیه برود گفت:
- ببین عزیزم کاری به این ندارم که چه مسئله ای باعث شده تو خودتو از من کنار بکشی فقط خواستم بهت بگم تو رو به خدا و به هر چیز که می پرستی و بهش اعتقاد داری دست از این کارات بردار من دوستت دارم تو اینوخوب میدونی باعث عذابم نشو به خدا همه زندگیم شده فکر و خیال تو از صبح که از خواب بیدار می شم تا شب جز تو و عشقت به هیچ چیزی فکر نمی کنم شبا هم حتی اگه خوابی به غیر از تو ببینم بازم در کنار تمام تصورها خیال تو از همه طبیعی تر وجود داره بیا و منت سرم بذار و گناه نکرده امرو ببخش.
شقایق با لحنی آرامتر از گذشته گفت:
- چی داری می گی شهروز.؟ این حرفا چیه که داری میزنی؟ تو سرور منی تو که گناهی نداری تمام گناه ها گردن خود منه...
شهروز میان جملات شقایق پرید:
- نه عشق من اگه من کاری نکرده باشم که تو اینطوری اذیتم نمی کنی توخوبی مهربونی حتما من کاری کردم که تو رو ناراحت کرده بیا و یه فرصت دیگه به من بده به خدا گذشته رو جبران می کنم هر کاری که باعث شده تو ازم برنجی برات جبران می کنم منو نوکر خودت بدون بیا و قدم روی تخم چشم های من بذار. به خدا این خونه دل من فقط مال خودته بغیر از تو هیچ کس توش جایی نداره این خونه رو بی صاحب خوه نگذار الهی من فدای او ن قیافه مهربونت بشم چرا بی خود و بی جهت می خوایفکر کنمی نامهربونی...؟ من از تو هیچ چیزی نمی خوام جز اینکه کنارم باشیو دوستم داشته باشی در عوض این تقاضای کوچیک هر کار از دستم بربیاد برات انجام می دم..
شقایق تا حدی تحت تاثیر سخنان شهروز قرار گرفته بود:
- این حرفا رو نزن داری قلبمو اتیش می زنی احساسات منو جریحه دار نکن .شهروز جام من نمی تونم اونطور که تو دلت می خواد دوستت داشته باشم و کارایی رو که تو ازم می حوای برات انجام بدم....
شهروز از شدت هیجان نفس نفس می زد و اینبار هم جمله شقایق را ناتمام گذاشت:
- عزیزم من هیچ چیزی از تو نمی خوام حتی نمی خوام دوستم داشته باشی تو فقط محبت منو بپذیر مگه تو از زندگیت چی می خوای جز محبت و عشق و اینکه کسی باشه که مسئولیتت رو بپذیره چیزه دیگه ای می خوای؟ به خدا من هر کاری از دستم بر بیاد برات انجام میدم بیا و منو خاک زیر پت بدون نه چیز ارزشتری تو رو خدا دوباره مث گذاشته ها باش.
شقایق که می دید تحت هیچ عنوان حریف شهروز نمی شود و از طرفی احساس میکرد هنوز دلش هم نسبت به شهروز گرم است گفت:
- باشه باشه قبول کردم فقط اجازه بده یه مدت فکر کنم یه مدت کوتاه سعی می کنم همونی که می خوای بشم بهت قول می دم.
شهروز از شنیدن این جمله بال در آورده بود و از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید پس گفت:
- الهی من فدای قلب مهربونت تو این منت رو سرم بذار ببین من چطوری خودمو فدات می کنم.شقایق گفت:
- باشه بهت قول میدم حالا دیگه اگهاجازه بدی برم و به کارام برسم تو هم برو به کارات برس
شهروز با لحنی ملایم و سرشار از عشق گفت:
- من به جز تو کار و زندگی ندارم تمام کار و زندگیم تویی ولی چون تو دلت می خواد بری و به کارات برسی من حرفی ندارم مخلصتم هستم. انشا الله تو که دل منو شاد کردی خدا دلتو شادکنه.
و پس از کمی صحبتهای معمولی دیگر تماس را قطع کردند.
شهروز از خوشحالی به هوا می پرید و از اینکه انتظارش به ثمر نشسته مسرور بود پایان غصه هایش را نزدیکمی دید و عشق را با تمام زوایای زیبایش در درون خود حس می کرد چه زیباست این احساس شیرین و دوست داشتنیو چه دلنشین است رسیدن به انچه مدتها انتظارش را می کشید.
در قلب شقایق اتشی بر پا بود اتشی که تمام وجودش را گرم می کرد و در درونش زبانه می کشید.
ائ می دید که شهروز به هیچ وحه دستاز او نمی شوید و این نشان از آن داشت که این مرد همانی است که همیشه قابل اطمینان و اتکا است هنگامیکه شقایق احساس کرد شهروز با اینکه کاملا مورد بی اعتنایی او قرار می گیرد اما هنوز دوستش می دارد و برای بدست آوردنش غرورش را له می کند تصمیم گرفت به ندای قلب خود که از اعماق پنهانی ترین نقاط قلبش به گوشش می رسید و ندای قلب عاشق و شیفته شهروز که او را به سوی خود می خواند پاسخ مثبت دهد و دوباره دروازه های قلبش را به روی عشق اتشین شهروز بگشاید.
هله
     
  
مرد

 

‎فصل هجدهم! ادامه!‏‎
پی از پایان مکالمه انروز شقایق مدتی بر جای خود نشست و به فکر فرو رفت و بعد به اتاق خصوصیش پناه برد و در را پشت سرش بست خودش را روی تختخواب انداخت و چشمهایش را بست.
می کوشید به هیچ یک از افکار منفی که ذهنش را در بر می گرفت توجه نکند او تصمیم خودش را گرفته بود و می خواست دوباره لحظاتش را از عطر عشق شهروز سرشار سازد
در این لحظات بود که دفتر زندگی توسط فرشته مهربان سرنوشت ورق تازهای را برای عشقا قصه ما به نمایش می گذاشت.
شهروز نیز پس از اینکه احساس می کرد به خواسته دلش رسیده سرشار از شور و حال غریبی که از عشق سرچشمه میگرفت نزد مادرش شتافت و با چهره ای شاداب و صدایی خوشحال به او گفت:
- مامان مامان دیدی خلاصه درستش کردم....
مادرش که پس از مدتها پسر جوانش را شاد و سرخوش می دید لبخندی بر روی لب اورد و گفتک
- چی شده اینقدر خوشحالی؟ چی رو درست کردی؟
شهروز خندان پاسخ داد:
- خلاصه موفق شدم اینقدر صبر کردم کهطرف دوباره برگشت سر خونه اول.....
مادرش که مشغول مطالعه بود کتاب را روی میز گذاشت عینکش را از روی چشمش برداشت و گفت:
- خب مبارکه...
و پس از مدتی کوتاهی افرود:
-فقط حواست باشه که این ادمو تنها برای سرگرمی دور و اطرافت داشته باشی...منم خوشحالم که تو خوشحالی...شهروز پسرم بهتره هر اتفاقی بینتون میوفته برای خودم تعریف کنی باز من تجربه ام از خیلی از کسانی که اطرافتن بیشتره و بهتر می تونم راهنمایی کنم.
مادر شهروز باز هم می خواست بدینوسیله شهروز را تشویق کند تا مادرش را همچون سابع معتمد خود بداند و حرفهای دلش را برای او بگوید تا او هم بداند پسرش در چه مسیری گام بر می دارد و از او کاملا مرقبت کند.
این بود که شب هنگام وقتی با پدر شهروز تنها شد به او گفت:
- برات گفته بودم که شهروز با یه زن از خودش بزرگتر دوست شده و تموم ناراحتیهایش هم به خاطر اینه که طف می خواد باهاش قطع رابطه کنه....
پدر شهروز که مرد روشنفکر و دنیا دیده ای بود تمام حواسش را به همسرش داد و پس از پایان حرف او گفت:
- خب چطور مگه؟ اتفاقی افتاده؟
مادر شهروز گفت:
- اتفاق خاصی که نه ولی مث اینکه امروز با هم اشتی کردم شهروز خوشحال بود...
پدر شهروز حرف همسرش را قطع کرد و گفت:
- حسابی حواست رو جمع کن دقت کن این پسر خودشو فنا نکنه خیلی دقت کن همه چیز رو زیر نظر داشته باش بهتره مث همیشه باهاش رفیق باشی تا همه چیزو بهت بگه این ارتباط یه رابطه معمولی و درست و حسابی نیست همیشه یه طرف می لنگه حواست باشه طرف بچه مو نو ازمون نگیره هر چی پیش اومدبه من بگو...
و اینچنین مادر شهروز پدر را نیز اروقایعی که در اطراف شهروز رخ می داد با خبر می کرد و هر دو با هم مراقب او بودند اما دورادور.....
هله
     
  
مرد

 

‎لحظه های بی تو! فصل نوزدهم!‏‎
از آن پس ارتباط شهروز و شقایق دوباره به هم نزدیک شد تا مدتی تنها شهروز با شقایق تماس می گرفت و از آن حرفهای سرد و بی محبت گذشته از جانب شقایق حبری نبود هر چند او سخنان مهرآمیز نیز به شهروز نمی گفت ولی می کوشید محبتش را به شهروز نشان دهد.
رفته رفته تماس هایشان دو طرفه شد و از صبح تا شب چندین بار با هم تماسداشتند. در این میان شقایق نیز ملایمتر از گذشته عمل می نمود. در دل شهروز شراری از شادی و عشق بر پا بود. در طول این مدت بی مهری شقایق این جوان عاشق که شهروزش نامیدند.حتی یکبار هم از ته دل نخندید و همیشه در غم به سر می برد اما حالا سرشار از شوق و شور و عشق بودولی همواره دل در سینه اش می لرزید مضطرب بود و با خود مشکل داشت می اندیشید که اگر باز روزی برسد که شقایق رفتار چند ماه گذشته را پیش بگیرد او باید چکار کند...؟ اینبار چگونه می تواند دلش را به چنگ آورد و این موضوع سبب می شد در عین عشق و محبت همیشه نگران باشد.
چندی بعد یکروز صبح هر چه شهروز به منزل شقایق تلفن می زد کسی گوشی را بر نداشت ساعت از یازده گذشته بود و دلواپسی پنجه به دل شهروز می کشید که شقایق تلفنش را جواب داد صدایش خواب آلود و خسته بود:
- بله...
- سلام کجا بودی چرا گوشی رو بر نمی داشتی؟
شقایق ا صدای گرفته ای پاسخ داد:
- حالم خوب نیست دیشب تا صبح بیدار بودم و درد می کشیدم. نزدیکی های صبح خوابم برد تلفن رو کشیدم و تا حالا خواب بودم.
شهروز با نرانی پرسید :
- مسئله مهمی نیست توی دلم درد می کرد کیسه آب گرم گذاشتم بهتر شد.
شهروز هنوز دستپاچه بود:
- حالا چی؟ هنوز درد داری؟
- نه زیاد نسبت به دیشب خیلی بهترم.
شهروز صدایش را بلند تر کرد:
- بابا پدرمو در آوردی آحه بگو برای چی شکمت درد می کنه/
شقایق می کوشید شهروز را ارام کند:
- مهم نیست نگران نباش
- شهروز که نگرانی در صدایش موج می زد گفت:
- عصر یه جا قرار بذار ببرمت دکتر...
- دکتر رفتم
- چی گفت:
- یه غذا توی رحمم هست که بزرگ شده و اذیت می کنه تا حالا با قرص ودارو سر می کردم ولی مث اینکه مجبورم عملش کنم
شهروز با صدایش را الا برد:
- پس چرا معطلی چرا نمی ری عملش کنی؟
شقایق سکوت کوتاهی کرد و گفت:
- به خاطر اینکه مشکل مالی دارم...خرج عمل رو ندارم بدم...
شهروز فکری کرد و گفت:
- مگه خرجش چقدر میشه؟
شقایق که صدایش از درد می لرزید گفت:
- تو به خرجش چکار داری؟
- می خوام بدونم کاری ندارم
- حدود چهار صد هزار تومن
- از این رقم چقدرش رو کم داری؟
- همش هیچی از این پول رو ندارم...
- همش؟ پس می خوای چکار کنی؟ تو که نمی تونی همینطور بمونی...!
- فعلا با قرص و دارو می سازم تا ببینم چی میشه.
- برای عصر از دکتر وقت بگیر با هم بریم دکتر...
- باشه خبرت می کنم
پس از آن مدتی صحبت کردند و بعد مکالمه را قطع نمودند.
شهروز در افکارش غرق بود به دنبال راه حلی می گشت که توسط ان بتواند بدون اینکه شقایق را غمگین کند و به غرورش لطمه ای وارد نماید مشکلش را حل کند.
هر چه اندیشید راه دیگری به جز راهی که از ابتدا در ذهنش شکل گرفته بود به مغزش نمی رسید برای عملی کردن تصمیمش باید تا تماس شقایق و متعاقب ان تا عصر صبر می کرد.
ساعتی گذشت و شقایق او را با خبر نمود که از پزشک معالجش وقت گرفته و با شهروز در یکی از خیابان های نزدیک منزلش قرار گذاشت.
عصر فرا رسید و خورشید طبق روال سالیان دراز خویش ماموریت خود را برای نور گسترانی در این سوی زمین به پایان رسانیده و بساط زرینش را جمع کرد تا در ان سوی دنیا به نور افشانی بپردازند.
در این زمان شهروز به محل ملاقات رسید شاخه گل سرخی در دست داشت و انتظار شقایق را می کشید پس از امدنشقایق شاخه گل سرخ را به سوی او گرفت لبخند عاشقانه بر روی لبانش نشاند و گفت:
(( شاخه ای گل در دست
(( منتظر بر سر راه
(( من به مهمانی چشمان پر از عاطفه ات آمده ام
(( عشق معنای کدامین حف است
و به همراه گل سرخ چه معنا دارد
واژه هایی که کلام من و توست
در کتابی است که هر واژه ان شعر ناخوانده احساس منست.
من زگرمی نگاهت خواندم
که گل سرخ چه معنا دارد
و کلامت که پر از نغمه و موسیقی بود
مثل جاری شدم گرمی عشق
در رگ یخ زده لحظه دلتنگی هاست....
شقایق از شوق در آسمان ها به پرواز در آمده بود شاخه گل را از دست شهروز گرفت بوئید و بوسه ای بر روی گلبرگ های سرخ رنگ ان کاشت سپس دست شهروز را گرفت و به سوی مطب پزک روان شدند.
در طول راه از هر دری سخن گفتند وبه هیچ وجه از مریضی و مشکلات مالی حرفی به میان نیاوردند وقتی به مطب رسیدند شقایق از شهروز خواست به دلیل اینکه پزشک مورد نظر از آشنایان خانوادگی شان است به تنهایی نزدش برود شهروز بدون اینکه حتی ذهر ای ناراحت شود پذیرفت و مقابل در مطب به انتظارش نشست.
حدود نیم ساعت بعد شقایق بازگشت
شهروز پرسید
چی شد؟ دکتر چی گفت:
شقایق سرش را تکان داد و گفت
گفت اوضاع خیلی خرابه باید حتما عملبشه.
شهروز به آرامی پرسید:
می خوای چکار کنی؟
عم در دیدگاه و صدای شقایق موج می زد:
بهش گفتم بازم دارو بده تا ببینم چی میشه
شهروز نگاهی به سراپای شقایق انداخت و گفت:
برگرد و به دکتر بگو که می خوای عمل کنی....
شقایق خندید:
- شهروز جان شوخی می کنی؟
شهروز قیافه ای حق به جانب به خود گرفت و گفت:
- مگه درباره این موضوع ها شوخی داریم؟
شقایق با جدیت گفت:
- من به تو می گم پول ندارم تو میگی عمل کنم؟!
شهروز لبخندی سرشار از عشق به چهره زیبای شقایق که در هاله ای از غم فرو رفته و حالتی دلنشین تر پیدا کرده بود پاشید در کیف دستی اش را گشود و پاکتی به سوی شقایق گرفت و گفت:
- مگه من مردم تا روزی که من زنده م تو نباید غصه این مسائلو بخوری هروفت من مردم اونوقت بشین و غصه بخور....
هله
     
  
مرد

 

‎فصل نوزدهم! ادامه!‏‎
شقایق شو که شده و آرام ایستاده بودوقتی به خودش آمد نگاهی به شهروز و نگاهی به پاکت در دستش انداخت و پرسید:
- این چیه؟
شهروز با اطمینان گفت:
- همونی که برای عمل لازم داری
شقایق سرش را پایین انداخت و گفت:
- من نمی تونم این پاکتو از تو قبول کنم تموم محبت های حای خودش ولی این یکی رو دیگه حرفشم نزن....منظور من درباره پول این نبود که از تو بگیرم.
شهروز ابروان کمانی خوش ترکیبش را در هم کشید انگشت سبابه اش را زیر چانه شقایق گذاشت سرش را بلند کرد و گفت:
- مگه من و تو با هم غریبه ایم؟این پاکت را بگیر برگرد پیش دکتر بگو میخوای عمل کنی.
نوری در چشمان شقایق برق می زد هرگز نمی توانست تصور کند که شهروز تا این حد به او علاقه دارد و غم او را غم خودش می دان د نلش می خواست شهروز را در آغوش بکشد ولی افسوس که نمی توانست زبانش بند آمده بود و قادر نبود در برابر اینجوان نازنین که اکنون چون مردی به تمام معنا مقابلش ایستاد ه و خود را مرد زندگی شقایق می دانست کلامی به لب آورد. حال دیگر مطمئن بود شهروز دقیقا همان تکیه گاهی است که سالها به دنبالش می گشته مردی مسئولیت پذیر و عاشق..اما در درون به خود نهیب می زد که از شهروز جوانی که تازه پا به عرصه زندگی و میدان پر تاخت و تاز اجتماع گذاشته به او روا نیست. ولی به هر ترتیب او را می دید که محکم و استوار رو در رویش چشم در جشمش دارد و پاکت حاوی پول را به سویش گرفته هیچ تردیدی هم در این ارتباط ندارد.
در برابر اینهمه لطف و صفای جوان دوست داشتنی قطره ای اشک از دیدگانش فرو چکید و در میان پرده ای از اشک شهروز را زیر رگبار نگاه های عاشقانه گرفت.
شهروز گفت:
- شقایق عزیزم برای چی گریه می کنی من که کار بدی نکردم....
شقایق با صدای بغض آلودش پاسخ داد:
- نه عزیزم دلم تو کاری کردی که اصلا توقعش رو نداشتم....
و پس از کمی تامل افزود:
- به یه شرط قبول می کنم....
- چه شرطی؟
به شرط اینکه این پولو به من قرض بدی....
شهروز خندید دست شقایق را به دست گرفت و در حالی که پاکت را در دستش جای می داد گفتک
- باشه خانومی فرض بلاعوض
- نه اگه اینطوره نمی تونم بپذیرم.
شهروز دست دیگرش را به پشت شقایق گذاشت و همینطور که او را به طرف مطب دکتر می چرخاند گفت:
- این پا و اون پا نکن زود باش برو به دکتر بگو آزمایش های قبل از عمل رو برات بنویسه.
و شقایق را به آرامی به سوی مطب دکتر هل داد
همینطور که شقایق از پله ها مطب بالا می رفت برگشت و نگاه عمیق و عاشقانه ای به شهروز انداخت که تا عمق جان شهروز را سوزاند.
ستارگان در سینه پهناور اسمان به شهروز چشمک می زندند و شب زمستان با سوز سرد ولی ملایمش زلفهای نرم شهروز را به بازی گرفته بود.
شهروز مبلغی که برای عمل جراحی شقایق مورد نیاز بود را در حساب بانکی اش نداشت و صبح که تصمیم گرفت مخارج حراحی شقایق را به عهده بگیرد به هر دری زد جواب مثبت نگرفت بالاخره با مشکلات فراوان تا عصر که قرار بود شقایق را ببیند پول را تهیه کرد و حالا که پاکت را به دست شقایق سپرده بود احساس آرامش باطنیبر قلبش مستولی گشته بود.
مدتی زیاد نگذشت که شقایق با کاغذی در دست نزد شهروز بازگشت کاغذ را به شهروز نشان داد و گفت:
- باید بریم آزمایشگاه
حالا دیر شده.
- آره فردا صبح خودم میرم دیگه تو خودتو توی دردسر نداز به خاطر من اسیر میشی
- اگه قرار به اسیری باشه خیلی وقته اسیرتم از همه مهمتر دلمه که اسیرته...
سپس نگاهی به چشمان شقایق که از عشق و اشتیاق می درخشید انداخت و گفت:
- کترت چی گفت:
شقایق خندید:
- تعجب کرد چطور به این زودی نظرم عوض شده...نمی دونست په دوست و پشتیبان خوبی دارم...
شهروز هم خندید و شانه به شانه هم به راه افتادند.
پس از صرف شام در یکی از رستوران های رمانتیک شهر. شهروز شقایق را به منزلش رساند و به خانه رفت تا روز بعد برای انجام مقدمات عمل جراحی با شقایق به آزمایشگاه برود..
هله
     
  
مرد

 

‎لحظه های بی تو! فصل بیستم!‏‎
مقدمات عمل جراحي شقايق از فرداي همانروز با شتاب آغاز شد و در طول اين مدت شهروز در تمامي لحظات همراه شقايق بود.
سرانجام پزشك معالج زماني را براي جراحي مشخص نمود و شقايق در بيمارستان بستري شد تنها در اين زمان بود كه شقايق از شهروز خواست همراهش به بيمارستان نيايد چون هاله و بستگانش در آنجا بودند و حضور شهروز در بيمارستان ايجاد خطر مي كرد.
شبي كه فردايش شقايق را به اتاق عملمي بردند برف سنگيني مي باريد شهروز از خانه بيرون آمد و به قدمزدن در برف ها پرداخت. نگراني از حال شقايق بي قرارش كرده بود دانه هاي درشت و سپيد برف يكي پس از ديگري به نرمي بر روي موهايش مي نشستند و حال خوشي به او مي بخشيدند.
دلش مي خواست شقايق در كنارش بود تا با هم از قدم زدن بر روي برف هاي يكدست زمستاني لذت مي بردند.
صبح روز بعد شقايق را عمل كردند و غده را از داخل رحمش خارج نمودند هر چند عمل بسيار ساده بود ولي شهروز از صبح زود دست به دعا داشت و براي سلامتي عشقش دعا مي كرد.
حوالي عصر شقايق با شهروز تماس گرفت و از بهبود حالش او را با خبر نمود خوشبختانه غده خوش خيم بود و جاي گراني وجود نداشت
جراحي شقايق با موفقيت انجام شد چند روز بعد از اينكه شقايق از بيمارستانمرخص و به خانه منتقل گشت يك روز كه كسي در خانه شقايق نبود شهروز به عيادتش رفت و از اينكه مي ديد نتيجه عمل رضايت بخش بود است بسيار خوشحال بود.
روزها پي در پي از راه مي رسيدند وبا سرعت باور نكردني با شتاب از پي هم مي گذشتند و رفته رفته روزهايي پاياني زمستان خبر از ورود بهار مي دادند.
روز تولد شقايق شهروز از خواب برخاست پس از رسيدگي به امور شخصي روزانه با شقايق تماس گرفت و وقتي صداي او را از پشت خط شنيد پيش از هر سخني بلافاصله ترانه تولد مبارك را به وسيله ضبط صوت برايش پخش نمود و بعد خودش تولد شقايق را به زيباترين وجه ممكن تبريك گفت.
شهروز لحظه به لحظه خودش را در عشق شقايق غرق تر مي ديد و از اين غوطه ور شدن در درياي بيكران عشق شقايق لذت ها مي برد. هر روز كه احساس مي كرد عشقش به شقايق زيادتر از گذشته شده به درگاه ايزد منان سجده شكر به جاي مي آورد و از خداوندي كه درهاي عشق را هر روز بيش از پيش به رويش مي گشود سپاسگزاربود.
متاسفانه شقايق به علت عديده نمي توانست روز تولدش شهروز را ببيند ولي به او قول داد در اولين فرصت قرار ملاقاتي با او بگذارد.
يك هفته گذشت تا اين انتظار به سر رسيد و قرار شد شقايق براي ديدار باشهروز به خانه شان برود.
شهروز از صبح زود مشغول تهيه مقدمات ورود شقايق شد چندين هديه زيبا و عاشقانه برايش تهيه كرده و آنها را به زيباترين وجه ممكن تزيين كرده بود.
بعد از ظهر آن روز كسي در منزل شهروز نبود و شرايط براي ديدار آنها فراهم بود از روز پيش شهروز موضوع را با مادرش در ميان گذاشته و با هزار و يك جور التماس مادرش را راضي كرده بود تا شرايط را براي ديدار آنها فراهم نمايد مادرش نيز به شرطي كه زمان اين ديدار كوتاه باشد رضايت به اين داده بود كه آنها يكديگر را در خانه ببيند.
ظهر فرا مي رسيد شهروز كيك كوچكي تهيه كرده بود روي ميز كوچكي در تاقش مقابل يكي از كاناپه ها گذاشت دور تا دورش را با هدايا و بادكنك هاي رنگي كه هر كدام پيام دوستت دارم را نوشته بود مزين كرد. انواع و اقسام كاكائو ها و تنقلات را دور آنها چيد. دو شمع كه عدد هجده را نشان مي داد روي كيك گذاشت و منتظر ورود شقايق شد.
شب قبل متن عاشقانه اي تهيه كرده بود تا وقتي شقايق را مي بيند و به او تسليم كند در متن چنين نگاشته بود:
اي آرام دل بي قرارم.
در هجرانت چشم هايم باران عشق مي بارند. مي بارند و مي بارند تا اين سوي ناچيزي كه مانده است را هم از دست بدهند و در سياهي دنياي خود جزنقش روي ماه تو در عالم خيال تصور نكنند.
تو كجايي كه دور از تو دل شكسته ام حتي طاقت آهي را ندارد و من كه در غم عشقت مي سوزم از حريم حرم پاك اين دل كه آشيانه عشق توست پاسباني مي كنم تا در ان جز انديشه عشق اتشينت هيچ جاي نگيرد.
سينه تنگم مالامال اندوهي تلخ است.
در ميان سينه ام سوزشي احساس مي كنمگويي اين دل است كه از سوختنش عطر عشق به مشامم مي رسد و تنم را از عشق مي سوزاند سراپا همچون ديوانه اي گم كرده رهن به دنبال درهاي عشق مي گردم تو مي داني اين درهاي فنا شدن كجاست؟! مي خواهم در راه عشقت فنا شوم و نابود گردم....
دل من فدوي مهرباني اي توست. عشق هر روز به تكرار تو بر مي خيزد و هر صبح وقتي به ياد عشق پاكت ديده مي گشايم چشم هايم هنوز از شبنم اشك تر است.
من كه باشم تا در غم عشق تو غرقه شوم؟ هفت شهر عشق را كه بزرگان سلف در اوصافش سخنها فرموده اند و شعرها سروده اند فقط در راه مهر ومحبت تو مي توان سير كرد.
عجايب هفت گانه دنيا در شب بي نظير چشمهايت خفته اند. چشم هايي كه قصه پرداز رويا هاي شيرين مشرق زمين است.چشمهايي كه از قدرت جادويي فوق العاده اي برخوردارند و .... و چشم هايي كه دلم را چه زيبا صيد خود كرده اند و اين صيد بيچاره چه دلنشين زير پاي صياد خود جان مي دهد. اما اي واي اگر صياد من غافل شود از ياد من قدرم نداند...چون اين صيد ناچيز به اميد نظر كردن صيادش بر او زنده است و بدون آن نگاه ها خواهد مرد.
نشد يك لحظه از يادت جدا شوم تو كه دنيايي عشق را به كام جانم كه بيتو بي قرار شده ريختي حال بگذار تاگلدان دلم با گل روي زيباي تو آراسته باشد و اين گلدان بي گل نماند. چون خاكش را به اسم تو و بويتو ريخته اند و در آن گل ديگري جاي ندارد و نخواهد داشت. چرا كه هر گل ديگري با خاك عشق تو نمي تواند زنده بماند و پژمرده مي شود و خواهد مرد و گلدان دلم پذيراي گل ديگري نمي شود زيرا، گل هاي ديگر به جز تو برايم همه خارند.
هله
     
  
مرد

 

‎فصل بیستم! ادامه!‏‎
چون من هرگز عاشق نخواهي يافت و من كه جرمم عشق ورزيدن به توست ، عاقبت بر فراز حلقه دار بي وفاييت با دلي عاشق و ديوانه دست و پا خواهم زد و فداي دوست داشتنت خواهم شد و دل مهربانت روزي برايم تنگ خواهد شد، چرا كه چون من عاشق نخواهي يافت و كسي چون من فدايت نخواهد شدو بدان به غير از من هر كه مدعي اين سخن هاست تو را مي خواهد بفريبد چون حرف ان چشمان پرستاره را كس ديگري نمي خواند و نمي داند و با دلش لمس نمي كند نمي دانم تا كي بايد در اين امتحان سخت توسط تو آزمايش شوم.....
اي فرمانرواي سرزمين دل عاشقم تو به من بگو جواب دلم را چه بگويم اگر ز تو پرسد به او چه بگويم؟ با دل شكسته ام چه كنم؟ دلي كه از آتش بي تو بودن سوخت و اين داغ كه من بر دل ديوانه ام نهادم جمله جهان را مي سوزاند و من تحمل بار سنگينش را كردم.
اي طپش هاي دل حزينم روزي ساعتي خواستم بگويم كه عاشقت هستم . اما اياميد جان در آن لحظه ذهن من از فواره ها بالاتر از زندگي پر بارتر و از اميد ها سرشار شد و حس كردم تو از نگاهم رازم را خوانده باشي اما اينك بدون تو و نفس هاي گرم و نوازشگرت تنهايي را با تمام ابعادش حس مي كنم و قطره قطره عشقم را با تمام ذرات وجودم در يك جمله مي گنجانم و مي گويم عزيزم دوستت دارم و بدون تو خود را تنها و بي كس مي بينم. چرا كه هجرانت پاييزي سخت براي دلم بود كه در آن برگزيزان عشق را به تماشا نشستم و رنج كشيدم.
بيا و نظري به راهي كه رفته اي بينداز بر رد پاي عشق تو كه بر دل پژمرده از دردم نشسته نگاه كن ببي دلي كه مي تواند آشيانه مطمئن عشق تو باشد چگونه زير چنگال تيز و برنده عقاب دوريت كه هر لحظه پنجه هايش را بيشتر و بيشتر به ديواره دل غرق در خونم فرو مي كند و ان را به آن ضربه اي كاري بر پيكره نحيف دلم به رسم يادبود بر جاي مي گذارد خود را سپر كرده و مي كوشد تا ذره اي از محبت تو را كه درون صندوقچه خود همچون گنجينه اي گرانبها نگهداري مي كند كاسته نشود بلكه در هر لحظه و در هر طرفه العين صدبار برايت جان مي دهد و ديوانه تر مي گردد اما خاصيت تو چنان عاشق سوختنكه چيزي هم براي تابوتش باقي نخواهي گذاشت.
بيا تا بي تو پرپر نزنم بگذار كنارت زندگي را زيبا ببينم تا رنج زيستن با دستهاي گرم و عاشقت برايم گوارا گردد.
با نگاهم به تو التماس مي كنم تا برگردي و دلم را تنها و بي كس در اين تندباد تلخ بي مهري نگذاري.
احساس چيزي نيست كه بتوان آن را هدايت يا كنترل كرد احساسي كه كنترل شود ديگر احساس نيست پس به احساساتت آزادي بده تا تو را به اوج وفا و صفا و صميميت و مهرباني سوق دهد.
من كه زير شمشير غمت رقص كنان مي روم حيف است زير بار بي وفاييت پايمال شوم و سزاوار اين همه رنج ومحنت نيستم چرا به زجر كشيدنم نمي انديشي؟ مزد اينهمه قدح پرشراب جاويدان عشقم باشي؟ اما بدان اگر باشي يا نباشي هميشه قدح پر شراب عشقم باقي خواهد ماند ولي زندگي برايم چه زيباست اگر هميشه باشي...
تو اي محبوبه شبهايم نمي دانم تو ميداني كه از تب در ميان بسترم چون شمع مي سوزم؟ براي ديدن رويت دو چشم اشكبارم را به روي ماه مي دوزم؟
عزيز عزيز تر از جانم جدايي هرگز حيف خاطره ها نمي شود دست هاي تو با نوازش هاي مهربانانه اش و چشم هايت كه گوياترين نگاه هاي دنيا را در خويش دارند هميشه بزرگترين عشق ها را برايم مي آفرينند پس تا زا روزگار جدانشده ام مرا بگير تا تنهايي دوستم نشده مرا پيدا كن مرا دوست داشته باش مرا به دست فراموشي مسپار مرا به دست فراموشي مسپار....
متن را در پاكتي كنار هدايا گذاشت.
انتظار لحظه به لحظه چنگ به دل شهروز مي كشيد تا لحظه ورود شقايق نزديك شد. او از لحظاتي پيش پشت پنجره نشسته و انتظار ورود شقايق را مي كشيد هنگامي كه او را ديد كه از خم كوچه عبور كرده و به سوي منزلشان پيش مي آيد به طرف كيك دويد شمع ها را روشن كرد و بعد پيش از اينكه شقايق كاملا مقابل در خانه برسد و زنگ بزند با شتاب به سوي در پرواز كرد و آن را گشود با لبخندي محبت آميز او را پذيرا شد، سپس دستش را گرفت و بوسه اي گرم روي آن كاشت.
شهروز سر از پا نمي شناخت مثل پروانه اي كه گرد شمع مي گردد، دورشقايق مي گشت او از عشق شقايق سرشار بود و شقايق هم...
به خانه وارد شدند و شقايق پس از اينكه باراني اش را از تن در آورد به سوي اتاق شهروز روان شد ابتدا متوجه صحنه زيبا و شورنگيز داخل اتاق نشد ولي با نخستين گامي كه به داخل اتاق گذاشت بر جايش ميخكوب گشت.
شهروز از پشت سرش مي امد و كوچكترين واكنش هاي شقايق را زير نظرداشت لبخند شيريني روي لب هاي شقايق شكوفا شد سرش را چرخاند و نگاهي به شهروز انداخت كه توسط ان نگاه تمام حرف هاي دل عاشقش را يكجا به دل شهروز منتقل كرد سپس دست هاي شهروز را در دستانش گرفت فشرد و گفت:
- به خدا نمي دانم در برابر اين همه احساس و عشق و محبت بايد چي بگويم.....
شهروز لبخند شيريني به رويش پاشيد و گفت:
- تولدت مبارك عشق من.
- امروز بهترين روز عمر منه بهترين تولدي كه تا حالا داشته ام....
شهروز دست هايش را از دستان شقايق بيرون كشيد و بازوانش را گرفت و گفت:
- عزيزم روز تولد تو روز شكوفايي زندگي منه.....
سپس او را به طرف كيك و هدايا چرخاند و ادامه داد:
- بدو برو شمعها تو فوت بكن آب شدن.
شقايق نگاهي به كيك هدايا بادكنك ها كاكائوها و پس از آن به شمع ها انداخت در اين زمان نتوانست جلوي خنده اش را بگيرد و در ميان خنده هايش گفت:
- اين چه شمعيه؟ مگه من هجداه سالمه؟
شهروز قيافه حق به جانبي گرفت و گفت:
- آره ديگه مگه چند سالته؟ تازه هنوز هجده سالتم نشده...
هله
     
  
صفحه  صفحه 5 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Lahzehaye Bi To‎|لحظه های بی تو‎


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA