انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

Lahzehaye Bi To‎|لحظه های بی تو‎


مرد

 

‎فصل بیستم! ادامه!‏‎
از سخنان شهروز و حالت چهره اش بر خنده شقايق افزوده شد و گفت:
- چقدر تو خوبي...مهربونيات منو ديوونه مي كنه...مي خواي بگي من هم سن و سال تو هستم؟!!!
شهروز بدن اينكه چيزي بگويد دست شقايق را گرفت و به طرف كيك و شمع هايي كه روي آن نشسته و ديده روشن و آتشينشان را بر روي اين صحنه هاي عاشقانه خلقت و كبوتر ان عاشق كه دور هم مي چرخيدند دوهته بودند كشيد.
شقايق پشت ميز به روي كاناپه نشست و شهروز چنين خواند:
- بيا شمع ها رو فوت كن كه صد سال زنده باشي....
او چندين بار اين شعر را خواند و شقايق شمع ها را فوت كرد شهروز كفزد و بعد چاقويي تزئين شده به دست شقايق داد و گفت:
- زود باش كيك رو ببر
شقايق چاقو را از دست شهروز گرفت روي ميز گذاشت يكي از هدايا را برداشت و گفت:
- اول بايد كادو ها رو باز كنم.
و مشغول باز كردن هدايا شد پس از باز كردن هر هديه از ديدگانش برقي مي جهيد و با اين برق ها شراره هاي عشق در دل شهروز زبانه مي كشيد سپس شهروز پاكتي كه محتواي متنشب گذشته بود را به دست شقايق داد و گفت:
- اينو براي تو نوشته ام بخون...
شقايق پاكت را گرفت درون كيفش گذاشت و گفت:
- بهتره وقتي تنها هستم بخونم بيشتر بهم مي چسبه....
- هر طور ميلته.
شقايق قطعه اي از كيك را بريد داخل بشقاب گذاشت و ان را به سوي شهروز گرفت شهروز ابتدا بوسه اي روي دستهاي شقايق كاشت و بعد بشقاب را از دستش گرفت و مشغول خوردن كيك شد .قطعه كوچي از آن را جدا كرد و به طرف دهان شقايق برد شقايق خنده اي كرد دهانش را گشود و كيك را از دست شهروز خورد.
سپس به گيتار شهروز اشاره اي كرد و گفت:
- نمي خواي برام يه آهنگ قشنگ بزني و باهاش بخوني؟
شهروز خنديد از جايش برخاست و به طرف گيتار رفت ان را به دست گرفت لبه تختش نشست و با انگشت هاي ظريفش به نواختن گيتار پرداخت در حيت نواختن ساز با صداي دل انگيزش ترانه هاي عاشقانه دلنشيني براي عشقش مي خواند.
فضاي اتاق شهروز را هاله اي از شادي و عشق در خود فرا گرفته بود و لحظه ها در خوشي مي گذشتند.خداي عاشقان به قدري مهربان است كه هرگز نمي خواست در را به روي عشق آندو ببندد و هيچ گاه زير لب به ديوانگي هايشان نمي خنديد...
شهروز ميز مقابل شهقايق را كناري گذاشت جلوي پايش روي زمين نشست دستهايش را در دست گرفت و گفت:
- عزيزم اميدوارم هزار سال بشي و سال ديگه تولدتو كنار هم جشن بگيريم بدون هيچ مشكلي و محدوديتي.....
شقايق خنديد و با نگاهي عاشقانه در جشمان شهروز ديده دوخت و گفت:
- منم اميدوارم ولي به همينشم راضيم.
آنها ساعتي كنار هم سخن از عشق و دلدادگي در گوش يكديگر سر دادند همچون پرندگان عاشق چهچهه زدندو از محبت نهفته در دلشان گفتند و پس از آن شقايق عازم رفتن شد.
شهروز همچنان دست او را در دست داشت در عمق چشمانش غم غريبي نهفته بود دستهاي شقايق را فشرد و گفت:
- عزيز دلم وقتي به زمان او مدنت نزيك ميشه دل تو دلم نيست و از شدت شوق و هيچان سر جام بند نيستم اما امان از وقتي كه مي خواي بري دلم مي خواد توي سينه ام بتركه هنوز نرفتي دلم بات تنگ مي شه... چي ميشد تومال خودم بودي و هرگز از هم جدا نمي شديم؟
شقايق خنديد و گفت:
- تا ببينيم آينده چي ميشه...
شهروز گفت:
- از لحظه اي كه توي ماشين مي شيني دلم برات يه ذره ميشه .. اصلا انگار نه انگار كه تا حالا پيشم بودي در همين حين اتومبيل تاكسي سرويس رسيد و راننده زنگ در را به صدا در آورد.
- شقايق به آرامي دستش را از دست شهروز بيرون كشيد و به سوي در حركتكرد شهروز جلوي در خانه پيش از اينكه شقايق در را باز كند بوسه اي روي دستانش كاشت خداحافظي گرم و عاشقانه اي با او كرد و شقايق سوار بر اتومبيل از مسير ديد شهروز خارج گشت...
شهروز به خانه بازگشت و در دل احساس دلتنگي شديدي نمود اين همان عشق بود كه لحظه به لحظه بيشتر فضاي دل و وجود شهروز را به محاصره خود مي كشيد.
شهروز پر بود.... پر از عشق شقايق و اين اشباع پاياني نداشت.
هله
     
  
مرد

 

‎لحظه های بی تو! فصل بیست و یک!‏‎
در اين ميان شقايق و هاله زندگي راحتي داشتند و شقايق به هيچ وجه نميگذاشت دخترش دوباره از ارتباط او و شهروز بويي ببرد كم شدن تماس ها وروابط شهروز و شقايق سبب شده بود كه هاله در ذهن خود فكر كند همه چيز تمام شده و به روال عادي اش بازگشته پس ديگر پيگير جريان نشد و ذهن جوانش را به مسائل ذيگري معطوف داشت
شقايق به خاطر اينكه دخترش دوباره بهاو مشكوك نشود حتي سعي مي كرد مواقعي كه او در خانه نبود و به مدرسه يا كلاس هاي آموزشي يا تقويتي مي رفت با شهروز تماس بگيرد و اين موجب شده بود ذهن مسموم هاله از هر گونه سوطني نسبت به او پاك گردد.
از طرفي شقايق احساس مي كرد باز آرام آرام وابسگي اش به شهروز زياد و زيادتر مي شود و همچنين به خوبي مي دانست كه نبايد شهروز را بيش از اين به خود وابسته كند اما نمي توانست جلوي دلش را بگيرد و در برابر محبتهاي بي حد شهروز تسليم محض گشته بود ولي در پس ضمير ناخودآگاه اش كسي مرتبا به او نهيب مي زد و او را از ادامه اين راه پر مخاطره مي هراساند و فاصله سني اش را به يادش مي آورد.
بوي بهار از هر سو به مشام مي رسيدو پرنده پيام آور بهار در راه بودتا به همراه حود روح سبز بهار را بياورد و جان تازه اي به طبيعت و دلها ببخشد و درختان از شكوفه هاي زيبا پر شده و به زمين حال و هواي خوشي ارزاني مي داشتند.
در اين ميان فضاي دل شهروز و شقايق نيز با فرارسيدن بهار از عطر عشق سرشار شده و پرستوي عشق به لانه دلشان بازگشته بود آندو مرتبا با هم تماس داشتند و محبت روز به روز سينه پرمهرشان را مالامال تر مي ساخت.
و سپس گذشت با شتاب لحظات و روزها سال نو را با خود به ارمغان آورد.
پرندگان خوش ترنم در هر سو خبر از آمدن پرنده بهار مي دادند و وقتي پرنده خوش آواز بهار در آسمان آبي به پرواز درآمد ديگر پرندگان و همچنين انسان ها به استقبال اش شتافتند و به آواي زيايش گوش سپردند.
لحظات تحويل سال جديد براي شهروز با تمامي سال هاي ديگر تفاوت فراوان داشت.... او در كنار پدر و مادرش پاي سفره هفت سين زيبايي كه چيده بودند نشسته و در آن لحظاتي روحاني و دل انگيز جز به شقايق و عشقش به هيچ موضوعي ديگري نمي انديشيد.
زماني كه از تلويزيون صداي دعاي پيش از تحويل سال به گوش رسيد شهروز تنها براي سلامتي و بهروزي شقايق دعا مي كرد.
او دست به دعا داشت و براي عشقش دعا مي خواند از خدا مي خواست سال هاي بعد در كنار دلدارش پاي سفره هفت سين بنشيند و به هنگام تحويل سال نو دست او را در دست داشته باشدو چشم در چشم خمار از عشقش بدوزد...
و هنگامي كه ثانيه شمار ساعت روي لحظه تحويل سال ايستاد و به نشان حلول سال نو صداي شليك توپ به هوا بر خاست چشمانش را بست و چهره شقايق را در مقابل ديدگانش مجسم كرد با تجسم چهره زيباي محبوبش تمام پيكش را لرزش خفيفي در بر گرفت و دو قطره اشك از ديدگانش فرو غلطيد.
در اثر اين حال شيرين و خوشي كه روح و جان و جسمش را فرا گرفته بود لبخندي به لب آورد جشم هايش را گشودقطرات اشك را با نوك انگشت از چهره سترد و همان انگشتش را به زبانش كشيد.
در دل انديشيد خون دلي كه در راه عشق شقايق به چشم هاي مست عاشقش راهيافته و اين خون دل گرانبها سزاوار هدر رفتن نيست بايد آن را بوسيد و دوباره به بطن جان بازگرداند چون اين قطرات متبركند...
سپس از جايش برخاست پدر و مادئرش را بوسيد و عيد را تبريك گفت و دهانش را شيرين نمود دور از چشم مادر و پدر گوشي تلفن را برداشت و شماره منزل شقايق را گرفت پس از اينكه صداي گرم دلدارش را در گوش هايش طنين انداخت نفس عميقي كشيد و گفت:
- عيدت مبارك عزيز دلم
شقايق به دليل اينكه هاله در كنارش بود و نمي توانست سخني بگويد گوشي را گذاشت و تماس را قطع كرد.
شهروز به همين هم راضي بود مي خواست شقايق بداند او تحت هر شرايطي تنها به عشقش فكر مي كند و بس....
سپس كتاب حافظ را به دست گرفت تا در نخستين ساعات سال نو تفالي بزند.
در دل گفت:
(( اي حافظ به من بگو در اين سالي كه پيش رو دارين عشق بين من و شقايق چه خواهد كرد...))
كتاب را باز كرد و چنين خواند
تاب بنفشه مي دهد طره مشك ساي تو
پرده غنچه مي درد خنده دلگشاي تو
اي گل خوش نسيم من بلبل خويش را مسوز
كز سر صدق مي كند شب همه شب دعاي تو...
پس از خواندن شعر كتاب را بست و اين تفال را در آغاز سال نو به فال نيك گرفت.
بوي سال نو و عيد نوروز همه جا را در بر گرفته و بازار ديد و بازديد اين رسم كهن ايراني در تمام خانواده ها رواج داشت. در طول چند روز نخستين سال يكي دوبار شقايق به شهروز تماس گرفت و سال نو را به او تبريك گفت و در چهارمين روز سالقرار شد شقيق براي ديدار شهروز به منزلشان برود.
ان روز كسي در خانه شهروز نبود و همه براي بازديد به كرج رفته بودند.
شهروز انتظار ورود شقايق را مي كشيد حدود ساعت يازده صبح شقايق به خانه شهروز رسيد.
شهروز همچون هميشه پشت پنجره ايستاده و انتظار شقايق را مي كشيد و پس از ديدن او به سوي در دويد در را گشود و با شوق فراوان دست شقايق رادر دست گرفت و پس از تبريكات مرسوم به خانه وارد شدند.
اينبار شهروز به جاي اينكه شقايق را مستقيما به اتاقش ببرد او را به سالنپذيرايي راهنمايي كرد تا طبق رسومات از او پذيرايي سال نو و عيدبه عمل آورد.
پس از آن كه در حد لازم از عشقش پذيرايي نمود پيشنهاد داد كه به اتاق شخصي اش بروند شقايق نيز پذيرفت.
پس از ورود به اتاق شهروز عيدي هاي شقايق را از كمدش در آورد و به او داد. طبق معمول عيدي او نيز شامل چند هديه مختلف بود و شقايق را ذوق زده كرد..شقايق نيز از كيفش دو بسته بيرون كشيد يكي بزرگتر و ديگري كمي كوچكتر ...هديه بزرگ يك جلد كتاب حافظ اعلا و هديه كوچكتر نوار كاست بود. زماني كه شهروز هديه كوچكتر را گشود. شقايق گفت:
- اين نوار گلچيني از ترانه هاي خواننده محبوب من كريس دبرگ هست ترانه هايي كه برات ضبط كردم رو بيشتر از همه آهنگ ها دوست دارم.
هله
     
  ویرایش شده توسط: mereng   
مرد

 

‎‏ فصل بیست و یک! ادامه!‏‎
- شهروز قاب كاست را گشود و از بوي عطر روح نوازي كه از داخل قاببر مي خاست مست شد. شهروز ان را بهبيني اش نزديك كرد و نفس عميقي كشيد بوي شقايق بود... بويي كه هميشه از تنشقايق مشامش را نوازش مي كرد...
شهروز گفت:
- عجب بوي مست كننده اي....
و پس از اينكه دوباره آن را بوييد افزود.
- عجيبه، منم اين خواننده را بيشتر از تمام خواننده ها خارجي دوست دارم
سپس به سوي ضبط صوتا رفت و نوار را داخل ان گذاشت پيش از اينكه ضبط صوت را روشن كند شقايق گفت:
- از همين جا كه روشنش كني همون ترانه اي شروع ميشه كه من هميشه به ياد تو گوش مي كنم. حرف دل من براي تو توي شعر همين ترانه گنجونده شده.
شهروز خنده شيريني كرد و براي اينكه به سخنان دل دارش زودتر پي ببرد به سرعت ضبط را روشن نمود.
صداي موزيك و پس از آن آواي خوش آهنگ ترانه خوان در اتاق پيچيد:
(( پاسخي وجود دارد كه روزي آن را خواهيم دانست
و تو بايد دردها را از خود براني
پيش از اينكه بتواني دوباره زندگي را آغاز كني
آري بگذار آغاز شود دوست من بگذار آغاز شود
بگذار اشك عشق از قلبت جاري گردد
و هر گاه در شبهاي تنهايي به نوري احتياج داشتي
مرا چون آتشي به درون قلبت ببر....
در حين پخش ترانه شهروز از مقابل ضبت صوت برخاسته جلوي پاي شقايق روي زمين نشسته دستهايش را در دست داشت و خيره در چشمانش مي نگريست پس از پايان ترانه بوسه اي روي انگشتان شقايق كاشت و گفت حالا نوبت منه كه ترانه محبوبم را از همين خواننده رو برات برات پخش كنم. سپس به سوي ضبط صوت رفت از قفسه نوارهايي كه كنار ضبط قرار داشت يكي را انتخاب كرد برداشت و ان را داخل دستگاه گذاشت
آوازه خوان چنين خواند:
(( به وقت سپيده دم از خواب بر مي خيزم احساس ناراحتي مي كنم
صداي تنفس تو را در كنارم مي شنوم
و در مي يابم كه خواب زماني را مي ديدم كه ممكن است روزي از راه برسد و تو در زندگيم نباشي
آهسته از بستر بيرون مي خزم از پله ها به طبقه پايين مي روم
هنوز از دلهره خوابي كه ديده ام ناآرام و غمگينم
به خوبي مي دانم كه به قدر كافي احساساتم را برايت ابراز نمي كنم
و نمي گويم تا چه حد برايم ارزش داري
وقتي شب هنگام از خانه خارج مي شوي بسيار زيبا به نظر مي رسي
و هر گاه قدم به هر جا مي گذاري توجه همه به تو جلب مي شود
زماني كه در كنارت ايستاده ام غروري خانه قلبم را تسخير مي كند
اين غرور از اينست كه مي دانم تو امشب اينجا در كنار من هستي
تو محبوب مني يار و ياور مني تو به من اميد مي بخشي
تو به من نيرو مي دهي و مرا با خودت به دوردست ترين ساحل آرزوهامي بري
و با توست كه مي خواهم به جاودانگي برسم
آري با توست كه به جاودانگي خواهم رسيد...
اينبار شقايق بود كه دست شهروز را مي فشرد و با نگاهش تحسينش مي نمود
مدتي به همين شكل سپري شد شقايق گفت:
- شهروز جان ما هفته دوم عيد رو عازم شماليم
- به سلامتي كجاي شمال مي خواين برين؟
- بين نوشهر و علمده يه روستايي هست به نام آندرور بهش اتارور هم مي گن...
- جا دارين يا ميخواين اجاره كنين؟
شقايق سرش را به علامت تاييد فرود آورد و گفت:
- يه ويلا كنار درياي خانوادگي داريم كه هر وقت هر كدوم مي خوايم مي ريم اونجا
شهروز نگاه عاشقانه اش را به چشمان خمار شقايق دوخت و گفت:
- باهان تماس مي گيري؟
شقايق لبخنده شيرينش را به روي شهروز پاشيد و گفت:
- حتما اگر موقعيت بشه حتما باهات تماس مي گيرم.
- پس منتظرت هستم
شقايق دست شهروز را فشرد و گفت:
- باشه...
سپس شقايق براي رفتن آماده شد و پس از چندي با شهروز خداحافظي كرد و رفت.
آنها آن روز را با هم ديدار خوبي داشتند و شهروز خيلي راضي به نظر مي رسيد.
كسي نمي دانست سرنوشت اين عشق به كجا ختم مي شود جز فرشته سرنوشت كه در گوشه اي نظاره گر خلق صحنه هاي عاشقانه اي بود كه اين دو دلباخته قصه ما خالقش بودند.
هله
     
  ویرایش شده توسط: mereng   
مرد

 

‎لحظه های بی تو! فصل بیست و سوم!‏‎
در آن لحظاتي كه شهروز انتظار تلفن شقايق را مي كشيد شقايق در حال و هواو شرايط ديگر بود
صبح زود به عشق شهروز بيدار شد و مي خواست از اول صبح تا شب چندين بار با شهروز تماس بگيرد اما زماني كه از اتاق خوابش بيرو ن آمد هاله را ديد كه بر عكس جمعه هاي ديگر صبح زود بيدار شده و در مقابل تلوزيون نشسته است
هاله با ديدن شقايق سلامي كرد و شقايق پس از پاسخ دادن به سلام او دست و صورتش را شست و به اشپزخانه رفت تا صبحانه را آماده كند. براي شقايق تعحب آور بود كه هاله صبح به اين زودي بيدار شده اما نگذاشت هاله پي به تعجبش ببرد پس از صبحانه فكر مي كرد كه شايد هاله مدتي به اتاقش برود و يا براي قدم زدن يا خريد از منزل خارج شود كه اين تصورش نيز درست از اب در نيامد.
حول و حوش ظهر بود كه زنگ در صدا در آمد و هاله به طرف اف اف دويد در اين ميان شقايق آرزو مي كرد يكي از دوستان هاله باشد و پس از انكه آنها با هم سرگرم شدند او بتواند حداقل تلفن كوتاهي به شهروز بزند و سالگرد آشنايي شان را تبريك گويد اما ناگهان هاله به طرفش ديويد و بانگراني گفت:
- مامان....بابا اومده.....پشت دره....
شقايق ابتدا باورش نمي شد كه شوهر سابقش آمده باشد همينطور كه هاله را نگاه مي كرد او به سوي در رفت ودر ورودي را گشود و پدرش را با اكراه به داخل خانه دعوت كرد.
شوهر سابق شقايق نگاهي به او انداخت و به سردي سلامي گفت و شقايق نيز به همان سردي جوابش را داد و حتي براي خوش آمدگويي به او از جايش بر نخاست.
مرد خودش را به روي مبل انداخت و پس از چند دقيقه سكوت گفت:
- شقايق اومدم اون صد و پنجاه توماني كه بهت قرض دادم ازت بگيرم.
شقايق فكري كرد و با تعجب پرسيد:
- كدوم صد و پنجاه تومان؟
- هموني كه دو سه سال پيش ازم گرفتيمبل راحتي بخري....
شقايق گفت:
- اون كه براي خونه خودت بود ديگه براي چي بايد بهت پس بدم؟
مرد با بي اعتنايي گفت:
- تو اون موقع گفتي كه به عنوان قرض بهت بدم حالا منم ديگه كاري به اين كارا ندارم كه تو با اون پول جه كار كردي
شقايق مدتي فكر كرد و گفت:
- حالا فعلا پول ندارم برو هر وقت داشتم مي ريزم به حسابت.
ناگهان مرد با حالتي غير عادي و خشونت فرياد كشيد:
- نداري كه نداري....من اينقدر همين جا مي شينم تا پولو بهم بدي....
شقايق كه توقع چنين برخوردي را نداشت به آرامي گفت:
- اين چه جور حرفيه كه مي زني؟ احترام خودتو نگهدار.....
- به خودم مربوطه كه با هر كسي چه جوري بايد حرف بزنم تو هم حرف زيادي نزن برو پولو تهيه كن و بيار.
شقايق كه سعي مي كرد به خودش مسلط باشد گفت:
- باشه سعي مي كنم تو اين چند روزه برات تهيه كنم و بهت بدم.
مرد نگاهي از روي خشم به شقايق انداخت و به تندي گفت:
- تا پولمو نگيرم پامو از اين خونه بيرون نمي ذارم.
شقايق كه از شدت عصبانيت صدايش مي لرزيد گفت:
- مرد حسابي آخه الان از كجا پول بيارم؟
مرد پوزخندي زد و گفت:
- من نمي دونم برو از بابات بگير برو از هر كجا كه دلت مي خواد تهيه كن
در اين ميان هاله گوشه اي نشسته و باچشماني نگران به پدر و ماردش ديدهدوخته بود و دست و پايش ميلرزيد شقايق نگاهي به او انداخت و با حالت چشمانش به او فهماند كه نگران نباشد و به اتاقش برود.
مدتي در سكوتي سنگين گذشت و صدايي از هيچ كدام در نيامد پس از چندي مرد سكوت را شكست و گفت:
- بهت گفتم تا پولو نگيرم پامو از در اين خونه بيرون نمي ذارم حالا ديگه خودت مي دوني بهتره زودتر يه فكري بكني.
شقايق كه از آبروريزي و سر و صدا در محل مي ترسيد از جايش برخاست و بدون اينكه كلامي بگويد به طرف تلفن رفت به هر جا كه عقلش مي رسيد زنگ زدو لي اكثر كساني كه به ذهنش مي رسيدند در خانه نبودند و كساني كه درخانه بودند هم اين مقدار پول در روز تعطيل در خانه نداشتند.
شوهر سابق شقايق همچنان روي مبلي كه زا ابتدا نشسته بود نشسته و با عصبانيت به تلويزيون نگاه مي كرد شقايق مي كوشيد حتي نظر كوتاهي هم به مرد نيندازد ولي زماني كه مطمئن شد در آن بعد از ظهر تعطيل دستش به جايي بند نيست رو به او كرد و گفت:
- به هر جا زنگ زدم جور نشود. تو برو تا فردا عصر حتما برات تهيه مي كنم و بهت مي دم
مرد چيزي نگفت و همچنان به تلويزيون نگاه كرد
ساعتي به همين شكل بدون اينكه اين سهنفر كلامي سخن بگويند گذشت و شب از راه رسيد مرد كه گويي خسته شده بود نگاهي به هاله و سپس به شقايق انداخت و گفت:
- من مي رم ولي فرا عصر ميام پولو ازت مي گيرم.
سپس از جايش برخاست و بدون خداحافظي از در خارج شد و با عصبانيت در را بهم كوبيد.
همين كه مرد پايش را از خانه بيرون گذاشت هاله به طرف مادرش دويد خود را در اغوش شقايق رها كردو از ترس گريست...شقايق نوازشش مي كرد و هيچ نمي گفت و در دل مي انديشيد.:
خدايا چرا امروز....چرا امروز كه سالگرد يكي از بهترين روزهاي عمرمه بايد اين اتفاق بيفته و روزم رو خراب كنه........
تازه سپيده دميده بود كه شهروز چشمهايش را گشود ابتدا نمي دانست كجاست كمي به اطرافش نگريست و چون وضعش را مانند روزهاي ديگر نيافت بلافاصله در جايش نشست در اين زمان بود كه صحنه هاي روز و شب گذشته همچون پرده سينما مقابل ديدگانش جان گرفتند و به خاطر آورد كه چگونه با خود مبارزه مي كرده سپس نگاهي دوباره به دور و برش انداختو متوجه شد كه شب گذشته در حين راه رفتن كنترلش را از دست داده و به جاي عمودي افقي روي تخت افتاده پاهايش روي زمين بوده و در هان حال به خواب رفته است.
با ياد آوري اين صحنه ها غم سنگيني بر دلش نشست.
مدتي كه گذشت با خود انديشيد كه اگرشقايق روز قبل به هر دليلي نتوانسته بااو تماس بگيرد صبح همان روز حتما تماس خواهد گرفت اين بود كه بر خاست و به سرعت به سوي حمام رفت دوش آب سرد گرفت و كمي سر حال آمدپس از صرف صبحانه به اتاق خصوصي اش باز گشت و باز به انتظار نشست.
هله
     
  
مرد

 

‎فصل بیست و سه! ادامه‎
انتظارش تا ظهر طول كشيد ولي آن روز هم خبري از شقايق نبود ساعت يك بعد از ظهر را نشان مي داد كه طاقت شهروز طاق شد و شماره تلفن شقايق را گرفت پس از چند بوق پياپي صداي شقايق در گوش هايش طنين انداخت:
- بله...
شهروز نمي دانست ذوق زده باشد يا غمگين پس با حالت خاصي گفت
- سلام عزيزم هيچ معلوم است كجايي؟
شقايق بلافاصله گفت:
- خونه هستي؟
- آره
- خودم بهت زنگ مي زنم
شهروز دستپاچه گفت:
- زنگ زدم سالگرد اشنايي مونو تبريك بگم
شقايق ميان سخنانش دويد:
- باشه خودم زنگ مي زنم
و تلفن را قطع كرد
شهروز متعجب گوشي را گذاشت و به فكر فرو رفت:
چرا بايد شقايق اينقدر سراسيمه باشه؟ چرا تلفنو به اين زودي قطع كرد....؟
پس از مدتي كه با اين گونه سوالات دست و پنجه نرم كرد انديشيد:
بايد منتظر بمونم تا خودش بهم تلفن بزنه.....
انتظارش ساعتي به طول انجاميد و درست ساعت دو بعد از ظهر شقايق با او تماس گرفت او گفت:
- مگه چي شده بود؟
شقايق به آرامي گفت:
- هيچي قضيه مفصله...
شهروز مكثي كرد و گفت:
- ديروز خيلي منتظرت شدم چرا زنگ نزدي؟
- به خدا از صبح همش دنبال فرصت مي گشتم باهات تماس بگيرم از صبح تا عصر هاله يه دقيقه از كنارم دور نشد عصر هم مهمون اومد و بدتر شد...
شهروز ميان حرفش پريد
- يعني حتي يه دقيقه هم نتونستي خودتو به گوشه اي بكشي و يه زنگ كوتاه بهمبزني؟
شقايق كه غم از صدايش موج مي زد گفت:
- شهروز تو ديگه عذابم نده من دلم به تو خوشه تو هم داري ازم گله مي كني به اندازه كافي از اين طرف مي كشم تو ديگه نمك روز زخمام نپاش.
شهروز با نگراني گفت:
- شقايق جان بگو ببينم چي شده؟
- چيز مهمي نيست....
شهروز تن صدايش را ملايم تر كرد:
-بگو عزيزم بگو شايد بتونم مشكلت را حل كنم.
بغض گلوي شقايق را فشرد....
- ديروز بعد از ظهر شوهر سابقم اومد سراغم. صد و پنجاه هزار تومان از من طلب داره پدرمو در آورده حالا هم پاشو كرده تو يه كفش و پولشو مي خواد منم ندارم نميدونم چكار كنم از ديروز تا همين الان صد بار زنگ زده ديروز از ظهر تا شب اومده بود نشسته بود توي خونه و مي گفت تا پولمو ندي نمي رمهمون وقت كه تو زنگ زدي هم اومدهبود پشت در خونه مي گفت تا پولو ندينميرم ...من و هاله با هزار زور و زحمت ردش كرديم رفت...
شهروز بدون معطلي گفت:
- اينكه غصه نداره همين الان پاشو يه تاكسي سرويس بگير و بيا اينجا پولوبهت ميدم ببر بهش بده ...اصلا چرا ازاول به خودم نگفتي؟
شقايق انتظار نداشت شهروز به اين سرعت مشكلش را حل كند گفت:
- من به اندازه كافي شرمده تو هستم نمي خوام اينبار هم تو توي دردسر بيفتي مي خوام مبل هاي خونه رو بفروشم و پولشو بدم.
شهروز با پرخاش گفت:
- زن حسابي مث اينكه عقلت رو از دست دادي؟ اين چه حرفيه مي زني زود باش پاشو بيا اينجا تا يك ساعت ديگه منتظرتم
هله
     
  
مرد

 

‎لحظه های بی تو! فصل ‎بیست و چهار‎
شقايق پذيرفت و قرار شد تا يك ساعت ديگه خودش را به منزل شهروز برساند و پس از آن تماس قطع شد.
شهروز پس از اينكه گوشي را گذاشت لباس پوشيد و راهي بانك شد مقداري پول از پدرش در حساب بانكي اش داشت كه توسط ان مي توانست نياز شقايق رامرتفع كند. او فقط به اين مي انديشيد كه از هر طريق ممكن بتواند مشكل محبوبش را حل نمايد و به مسائلي كه در كنار اين موضوع ممكن بود براي خودش مشكل ساز شود به هيچ وجه نمي انديشيد از اين رو به بانك رفت و مبلغ مورد نظر ار از بانك گرفت...سپس به سرعت خودش را به قنادي رساند كيك كوچكي به همراه شمعي كه شماره يك را نشان مي داد خريد كمي هم خرتو پرت تهيه كرد و به منزل بازگشت.
از انجا كه آن روز بخت با شهروز يار بود مادرش از ظهر براي ديدار يكي از اقوام نزديك از منزل خارج شده تا شب باز نمي گشت و خيال شهروز از بابت خانه آسوده بود.
شهروز همچون سالروز تولد شقايق اتاقش را تزئين كرد هدايايي كه براي شقايق تهيه ديده بود كنار كيك روي ميز گذاشت نامه اي كه شب گذشته برايش نوشته بود را هم در پاكتي كنارهدايا جاي داد. عقربه ساعت روي سه بعد از ظهر لغزيد كه شقايق زنگ در رابه صدا در آورد شهروز به سوي در پر كشيد و ان را به روي عشقش گشود بانگاه مشتاق و عاشقش او را زير رگبار عشق گرفت و پس از خوش آمد گويي به داخل منزل دعوتش كرد اما دريغ از حتي يك شاخه گل كه شقايق براي سالگرد آشنايي براي شهروز در دست داشته باشد....
هنگامي كه شقايق پا به اتاق شهروز گذاشت نگاهي به هدايا انداخت و خنديد و گفت:
- باز جشن گرفتي؟
شهروز قيافه حق به جانبي گرفت و پاسخ داد:
- خب سالگرد آشنايي مونه ديگه....
شقايق دست شهروز را گرفات ، فشرد و گفت:
- تو هميشه آدمو غافلگير مي كني
سپس روي مبلي كه ميز و كيك و هدايا مقابلش بود نشست شمع روي كيك را فوت كرد هدايايش را يك به يك گشود پاكت نامه را داخل كيفش گذاشت و به همراه شهروز غرق در لحظات خوش عاشقي شدند.
پس از مدتي شهروز از جايش برخاست از داخل كشوي ميز كارش پاكت حاوي پول را بيرون كشيد و جلوي شقايق گذاشت و گفت:
- اينم امانت شما كه پيش ما بود...
مكث كوتاهي كرد و افزود:
- اين دويست هزار تومنه بقيه ش براي اينكه نكنه پول توي جيبت نداشته باشي خجالت بكشي به من بگي...
برقي از عشق و شادي از چشمان شقايق بيرون جست نگاهي به پاكت و نگاهي به شهروز انداخت و گفت:
- الحق كه تو عاشقتريني ...فكر نمي كردم به اين سرعت بگي بيا پولو ببر....
كمي سكوت كرد و سپس ادامه داد:
- مطمئن باش من محبت ها تو رو مي فهمم با اين حال كه ديروز ناراحتت كردم تو امروز اينقدر به من محبت كردي تو فكر مي كني من نمي فهمم براي چي همين الان و بدون معطلي بهم اين پولو دادي؟
مي دونم مي دونم فقط به خاطر عشق توي قلبت همه اين كارا رو مي كني...
شهروز دست شقايق را در دست گرفت و گفت:
- دلم مي خواد بتونم امنيتي بهت بدم كه توي زندگيت خيالت از هر بابتي راحت باشه
- اون امنيتي رو كه ميگي بهم دادي مردونگي و احساس پاكي كه در تو ديدم هيچ جاي دنيا نديدم و نشنيدم....
شهروز لبخند زيبايي به روي شقايق پاشيد و نگاه عاشقش را مستقيما به چشمان او دوخت:
- نمي دوني چقد دوستت دارم تمام كارهايي كه سعي مي كنم براي تو انجام بدم در مقابل عشقي كه به تو دارم هيچه...
شقايق هم لحظه به لحظه به حالت عاشقانه نگاهش مي افزود:
- منم دوستت دارم... اصلا ميدوني دوستي با تو رو به قدري دوست دارو و براياين دوست داشتن ارزش قائلم كه حتي اگه يه روزي بگي ديگه نمي خوامت اونوقت اين منم كه از زندگيت بيرون نمي رم...
سراسر وجود شهروز را شوق و هيجان در بر مي گرفت به حدي كه لرزش پيكرش آشكارا نمايان بود او گفت:
- من هميشه از خدا همين رو مي خواممي دوني به قول معروف من هسته م بيخ ريش تو بسته...
مكثي كرد و سپس افزود:
- وقتي توي خودم غرق مي شوم به اين فكر مي كنم كه اگه روزي برسه كه تو دوباره مث پارسال دم از نامهربونيبزني و بخواي اذيتم كني ديگه اينبار حتما مي ميرم يا ديوونه مي شم و راهي تيمارستان.....
- نه بهت قول ميدم كه ديگه مث اون روزا نشه ....منم هسته بيخ ريش تو بسته....
شهروز فكري كرد و پرسيد:
- با ماشين نسرين چكار كردي خسارت اونو از كجا دادي؟
- مي خواستي چكار كنم؟ يك ميليون تومن به ماشينش خسارت خورد. نصفش رو خودش داد قرار شد نصفش رو هم من به صورت ماهيانه پنجاه هزار تومن بهش بدم
- چقدرش رو دادي؟
شقايق سرش را به زير انداخت و گفت:
- هنوز هيچي ...ميدوني چيه؟ يعني هنوز از اين مبلغ چيزي نداشتم كه بدم.
شهروز به فكر فرو رفت و پس از چند دقيقه گفت:
- بهش بگو از اين ماه بدهي رو مي پردازي....
شقايق با حالتي تعجب اور به سوي شهروز نيم خيز شد و گفت:
- يعني چي؟ حتما اينم تو مي خواي بدي؟
شهروز سعي كرد موضوع را براي شقايق جا بياندازد:
- فعلا از اين ماه شروع مي كنيم ببينيمچي ميشه...
اشك در ديدگاه شقايق حلقه زد قطره اي از آن از گوشه چشمانش به روي دست شهروز چكيد و شهروز شتابزده گفت:
- چرا گريه مي كني اين حرف من كه گريه نداره....!
شقايق بغضش را در گلو فرو خورد:
- شهروز مهربونم شهروز خوبم نمي دونم در برابر اينهمه محبتت چي بايد بگم فقط مي تونم بگم تو رو كه دارم هيچ غصه اي ندارم...
سپس مكث كوتاهي كرد و ادامه داد:
واقعا اگه تو رو نداشتم چكار مي كردم؟
شهروز لبخندي زد و گفت:
- من مخلصتم دوستت دارم ديگه عزيزم نمي خوام غمو توي جشات ببينم حالا هم از وقتي اومدي احساس مي كنم يهچيزي اذيتت مي كنه نه تنها الان چند وقته كه غمگيني...
شقايق به فكر فرو رفت سپس نگاه غمگين و عاشقش را به چهره شهروز پاشيد و گفت:
- فكر مي كنم درست ميگي چند وقته خيلي خسته ام روحيه ام رو هم از دست دادم اصلا ديگه دلم نمي خواد زنده باشم.
شهروز سراسيمه گفت:
- اين چه حرفيه مي زني مگه من مردم خودم يه فكر حسابي برات مي كنم
بعد همينطور كه به چشمهاي شقايق نگاه مي كرد و دستش را د ر دست مي فشرد به فكر فرو رفت
هله
     
  
مرد

 

‎فصل بیست و چهار! ادامه!‏‎
پس از مدتي گفت:
- بهتره چند روزي بري شمال يه آب و هوايي تازه كني براي روحيه ات خيلي خوبه درسته كه دلم برات تنگ ميشه ولي به خاطر خودت حرفي ندارم خرجتم خودم ميدم.
شقايق لبخندي زد و گفت:
- مگه مي تونم هاله رو تنا بذارم و برم؟ تازه تنهايي كه خوش نميگذره...
شهروز اخمهايش را در هم كشيد و گفت:
- ديگه من اوناشو نمي دونم اين بهترين راهي بود كه به نظرم رسيد.
ناگهان شقايق دستهايش را به هم كوفت و گفت:
- يافتم...تو هم با من مياي...تو هم مياي دوتايي با هم ميريم...
شهروز با تعجب پرسيد:
- من ديگه كجا بيام؟ ممكنه برات بد بشه.
شقايق بي تفاوت پاسخ داد:
- چه بدي؟ مگه ما به مردم كاري داريم كه اونا بخوان خودشونو توي كار ما دخالت بدن؟
و پس از مدتي افزود:
- من كه از هيچ كسي نمي ترسم اگه هم كسي ما رو با هم ببينه ككم نمي گذه...
شهروز لبخندي به رويش پاشيد و گفت:
- من از خدامي خوام باهات باشم حالا خودت مي دوني جواب ساكنين دور و اطراف ويلاتونو چي بدي.
شقايق كه از موافقت شهروز خوشحال شده بود گفت:
- تو بيا من يه چيزي براي جواب پيدا مي كنم.
- باشه حالا كي بريم؟
- بذار برنامه هامو جور مي كنم بهت خبر ميدم بايد هاله رو بذارم پيش يكي از خواهرام وبيام...
سپس به فكر فرو رفت كمي كه گذشت شهروز پرسيد:
- به چي فكر مي كني
شقايق كه هر لحظه برق عشق بيشتر از ميان ديدگانش بيرون مي ريخت چشم هاي شيفته اش را مستقيم در چشم هاي عاشق شهروز دوخت و گفت:
- فكر مي كردم اگه تو نباشي چي ميشه؟ به سر من چي مياد؟ فكر مي كني از پيشت كه مي رم همه چيز حرفات كارات و عشقت از يادم ميره؟
شهروز ذوق زده گفت:
- الهي فداي تو خانم خوبم بشم كه اينقدر مهربوني
سپس خنده شيريني كرد و ادامه داد:
- فكر خوبي كردم يا نه؟ نمره ام رو چند ميدي؟
شقايق با صداي شادش پاسخ داد
- نمره تو هميشه بيست بوده و هست چه از نظر ارائه راه حل چه از نظرعشقت.
مكث كوتاهي كرد و سپس افزود:
- هيمشه خدا رو شكر مي كنم كه تو روبه من بخشيد...
سپس شقايق به خانه بازگشت به خواهرش تلفن زد و گفت كه قصد دارد چند روزي به تنهايي براي استراحت وتمدد اعصاب به ويلاي شمال برود و از او خواهش كرد در اين چند روزه كه او در تهران نيست هاله را به عنوان مهمان قبول كند و مواظب او باشد خواهرش با كمال ميل پذيرفت وقرار شد شقايق هاله را پيش از سفر نزد او ببرد.
سپس هاله را صدا زد و گفت:
- هاله جون عزيز دلم اگه تو اجازه بدي مي خوام يكي دو روز برم شمال
هاله دستهايش را محكم به هم كوبيد و گفت:
- آخ جون ميريم دريا....
شقايق جمله هاله را ناتمام گذاشت خطاب به او گفت:
- نه عزيزم متوجه نشدي من مي خوام خودم تنهايي برم....
هاله با ناراحتي گفت:
- يعني نمي خواي منو ببري؟ من تنهاچكار كنم چرا نمي خواي منو ببري؟
شقايق به آرامي گفت:
- اولا براي اينكه تو بايد به كلاسهاي تابستوني ات برسي بعدشم يه خورده اعصابم خرابه احتياج دارم به تنهايي . بهتره يه سفر تنهايي برم يه خورده حالم جا بياد
هاله كه مادرش را خيلي دوست داشت نگاهي به او انداخت و مدتي چيزي نگفت ولي پس از چند دقيقه گفت:
- منو كحا مي ذاري؟
- با خالت صحبت كردم قرار شد قبل ازرفتنم تو رو ببرم حونه اونا بذارم مي دونم خونه خاله بهت خوش مي گذره بهت قول مي دم يه بار هم باهم بريم زود زود...
هاله چيزي نمي گفت و از حالات چهره اش به خوبي نمايان بود كه چندان از تصميم ماردش راضي نيست پساز مدتي كه در سكوت گذشت شقايق گفت:
- پول باباتم از خاله نسرين قرض گرفتم و بهش مي دم..ديگه تو هم كاراتو بكن كه بايد فردا بري خونه خاله...
هاله باز هم چيزي نگفت و پس از مدتي با چهره ناراضي به اتاق خودش رفت تا خودش را آماده كند.
هله
     
  
مرد

 

‎لحظه های بی تو! فصل بیست و پنج‎
روز بعد شقايق با شهروز تماس گرفتو قرار شد صبح دوشنبه عازم ويلاي شمال شوند و تا پنج شنبه آنجا بمانندبا هم وعده گذاشتند كه راس ساعت شش صبح روز دوشنبه در ترمينال باشند بليط تهيه كرده و حركت كنند
شقايق تمام شرايط را براي اقامت چند روزه در شمال فراهم آورده و اطمينان داشت با مشكلي مواجه نخواهند شد.
صبح دوشنبه شهروز خيلي زودتر از حد معمول از خواب بيدار شد از شب قبل وسايل مورد نيازش را جمع آوري كرده و كنار هم گذاشته بود. وقتي به مسائل خصوصي اش رسيدگي كرد لباسهاي سفرش را پوشيد و با اتومبيل اژانس خودش را به ترمينال رساند
شب گذشته با مادرش در رابطه با سفر شمال صحبت كرد و او را در جريان گذاشت و مادرش نيز پس از سفارشات ضروري كه براي شهروز لازم مي دانست رضايت به اين مسافرت داد.
ساعت يك ربع به شش صبح را نشان مي داد كه شهروز در سالن ترمينال ايستاده و منتظر شقايق بود عقربه ساعت از شش صبح مي گذشت و هنوز خبري از شقايق نبود شهروز كه احساس مي كرد شايد مشكلي پيش آمده باشد براي جلوگيري از هر گونه خطر احتمالي در هنگام ديدارش با شقايق خودش را به گوشه اي پنهان از نظر ها كشيد و درانتظار شقايق ماند
پس از حدود نيم ساعت تاخير در موعد ديدار شقايق قدم به سالن ترمينال گذاشت شهروز با دقت اطراف و پشت سر او را زير نظر گرفت وقتي كاملا مطمئن شد كسي همراه شقايق نيست خودش را به او رساند و با نوك انگشت به پشتش زد و گفت:
- سلام خانم بد قول
- سلام ببخشيد خواب موندم...
سپس با هم به سمت تعاوني مورد نظرشان حركت كردند و بليط تهيه نمودند . چون كمي دير شده و اتوبوس آماده حركت بود بدون تامل از سالن خارج و سوار اتوبوس شدند.
پس از ساعتي اتوبوس در جاده سر سبز شمال ره مي سپرد و پيچ و خم هاي جاده را يكي پس از ديگري مي پيمود. شقايق سرش را روي شانه شهروز گذاشت و به خواب رفته بود.
راننده اتوبوس را در مقابل يكي ار رستوران هاي كنار جاده نگه داشت تا مسافرين صبحانه ميل كنند. شهروز آرام شقايق را صدا زد و شانه به شانه هم براي صرف صبحانه از اتوبوس پياده شدند.
مدتي بعد ، پس از صرف صبحانه دوباره سوار اتوبوس از پيچ و خم هاي جاده مي گذشتند و به مقصد نزديك و نزديك تر مي شدند.
ظهر از راه مي رسيد كه به ترمينال نوشهر رسيدند و پس از تحويل گرفتن بارهايشان سوار بر يك اتومبيل كرايه به سوي علمده راهي شدند. حدود بيست كيلومتري علمده يعني درست اواسط جاده نوشهر علمده شقايق از راننده اتومبيل خواست توقف كند. سس رو به شهروز كرد با انگشت اشاره سمت چپ جاده رو به دريا در قهوه اي رنگي را نشان داد و گفت:
- اونجاست...مجتمع ويلايي سيتروس ويلاي ما تنها ويلائيه كه توي اين مجتمع از همه به دريا نزديكتره...
سپس كرايه اتومبيل را حساب كردند چمدان هايشان را برداشتند و به طرفدر مجتمع راه افتادند زنگ زدند سرايدار در را گشود و با ديدن شقايق گفت:
- سلام عرض مي كنم خانم
- سلام پرويز خان حالت چطوره؟ بچه ها خوبن؟
پرويز خان دست راستش را بر روي سينه گذاشت و گفت:
- قربون شما دست بوسن
شقايق به شهروز اشاره كرد و خطاب به سرايدار گفت:
- اين آقاي محترم از دوستان بسيار خوب و نزديك ما هستن و قصد دارن اينجا استراحت بكنن همه چيز كه براي آسايش و پذيرايي از ايشون فراهمه؟
پرويز خان سلام مختصر و كوتاهي به شهروز كرد و بعد رو به شقايق كرد وگفت:
- بله خانم بعد از تماستون از تهران همه چيز جفت و جور كردم.
شقايق همينطور كه به چمدانها اشاره مي كرد گفت:
-بسيار خب پس كمك كن چمدون ها رو به ويلا ببريم
پرويز خان دو چمدان به دست گرفت و از جلوي آنها راهي ويلا شد شهروز و شقايق هم از پشت سرش مي آمدند و هر كدام ساك كوچكي را حمل مي نمودند.
اين مجتمع شامل چندين ويلاي بسيار زيبا با طرح اروپايي بود كه رنگ آميزي بسيار جالب و قابل توجهي در جلوه ان نقش بسيزايي ايفا مي نمود محوطه سبز مجتمع بسيار جذاب و ديدني بود و دل هر صاحب ذوقي را به شوق مي آورد گل ها از همه رنگ و همه نوع دور تا دور محوطه را فرا گرفته و سنگ فرش قرمز رنگي در سراسر زمين مجتمع تا لب دريا امتداد داشت.
دريا به آرامي موج هاي كوتاهش را به ساحل زيباي مقابل مجتمع مي رساند و صحنه اي شاعرانه مقابل چشم بيننده به دست بزرگترين نقاش روزگار يعني نقاش طبيعت با قلم بي همتايي رقم زده بود
شهروز محو تماشاي اين طبيعت زيبا و دست نيافتني شده و بي اراده پشت سر پرويز خان و شانه به شانه شقايق ره مي سپرد.
به ويلا رسيدند شقايق كليد را از جيب مانتواش در آورد و در را باز كرد اين ويلا هم همانند ويلاهاي ديگر مجتمع بسيار زيبا و خوش نقشه ساخته شده بود از در ورودي كه وارد شدند راهروي كوتاهي آنها را به سالن گرد و دلباز و رو به درياي ويلا راهنمايي كرد نرسيده به سالن گرد ويلا راهرويي به دست چپ و راهرويي به دست راست به چشم مي خورد سمت چپبه آشپزخانه جلو بازي كه راه به سالن نداشت ختم مي شد و سمت راست سه اتاق خواب زيبا و شيك را در خود جاي داده بود.
اتاق ها و سالن ويلا كاملا مبله بودند و در آشپزخانه نيز همه نوع وسايل آشپزي وجود داشت
شقايق ليست وسايل مورد نيازش را به سرايدار خوشروي مجتمع داد تا آنهارا برايش تهيه كند شهروز نيز وسايل همراهش را كناري گذاشت و خودش را روي مبل راحتي وسط سالن ويلا انداخت.
شقايق نگاهي به شهروز كرد لبخندي به روي لب آورد و گفت:
- خسته شدي عزيزم؟
- من هيچ وقت از با تو بودن خسته نمي شم
- پس پاشو وسايلت رو جمع جور كن تا منم بساط ناهار رو روبراه كنم
شهروز همينطور كه بر ميخاست گفت:
- بهتره براي ناهار بريم بيرون...تو هم خسته اي و احتياج به استراحت داري.
هله
     
  
مرد

 

‎فصل بیست و پنج! ادامه!‏‎
شقايق نيز در راه آشپزخانه گفت:
- دلم مي خواد توي اين سفر فقط دست پخت خودمو بخوري
شهروز وسايل هر دويشان را به داخل اتاق ها انتقال داد جابه جا كرد و دوباره به سالن بازگشت . شقايق در آشپزخانه مشغول آماده كردن ناهاربود شهروز دستش را زير چانه اش گذاشت به لبه ديواره جلو باز آشپزخانه تكيه داد و شقايق را زير رگبار نگاهش گرفت.
شقايق از دور چشمكي به او زد و گفت:
- الهي فدات بشم برو روي تراس جلوي ويلا يه ميز ناهار خوري هست اونو بكش وسط تراس و صندلي هاشم دورش بچين
شهروز بدون اينكه جرفي بزند خودش را به در تراس رساند آن را گشود پاروي تراس ويلا گذاشت و از ديدن منظره اي كه مقابل ديدگانش مي درخشيد و در جا خشكش زد...
دريا با تمام عظمتش دقيقا مقابل روياو قرار داشت و فاصله اش با آب هايمواج درياي خزر بيش از ده متر نبود...منظره اي سبز فاصله ساحل شني دريا و ويلا را پوشانده بود كه گل هاي خوش رنگ از همه رنگ به آن دلربايي خاصي مي بخشيد.
شهروز ناخود آگاه از راه باريكي كه از ميان سبزه ها و درختان تا كنار دريا كشيده شده بود به سوي دريا به راه افتاد سكو هاي بتوني زمين رو به روي ويلا از ساحل دريا جدا كرده بودند.
صداي امواج آرام دريا خلسه غير قابل وصفي در ميان تك تك رگ ها و تمامي وجودش مي ريخت. مدتي به همان حال در جا ايستاد و اين منظره روح نواز را به تماشا گرفت.
ناگهان صداي خوش آهنگ شقايق از آنخلسه بيرونش كشيد او با صداي بلند گفت:
- آقا شهروز قرار بود ميز رو رو بهراه كني...خودتم كه از راه به در شدي...!
شهروز پشت سرش را نگريست و ديد شقايق ميز و صندلي هايش را وسط تراس آورده و چيده است. خنده جانانه اي سر داد كه حكايت از حال خوشش داشت و گفت:
- تو منو به بهشت آوردي تازه توقع داري از ديدن باغ هاي بهشت از راه به در نشم؟
شقايق باريش دست تكان داد به طرف ويلا برگشت و گفت:
- تا ده دقيقه ديگه ناهار حاضر ميشه هر جا مي خواي برو ولي تا وقتي ناهار آماده شد برگرد.
و به داخل ويلا بازگشت.
ويلا در معدود مناطقي واقع شده بود كه جنگل هاي شمال ايران با دريا كمترين فاصله را دارند از اين رو بهترين و دست نيافتني ترين مناظر را مقابل ديدگان هر بيننده اي به تصوير مي كشيد شهروز محو تماشاي زيبايي هاي بي نظير طبيعت منطقه شده و به قدم زدن در محوطه مجتمع مشغول بود صداي امواج دريا آرامشي عميق در روحش ريخته و روح حساسش را به وجد آورده بود
ظاهرا ده دقيقه فرصتش به پايان رسيده و شقايق براي صرف ناهار در محوطه دنبالش مي گشت از فاصله چند متري صدايش زد و گفت:
- آقاي من ناهار حاضره
شهروز به او نگاهي انداخت لبخندي زد و گفت:
- مي بخشيد حواسم نبود الان ميام
و پشت سر شقايق به طرف ويلا روان شددر ميان راه بر سرعت خود افزود و دستش را در بازوان شقايق حلقه كرد و با هم به ويلا رسيدند و پشت ميز ناهار كه از هر حيث آماده بود نشستند.
شقايق از تهران ناهار را آماده كرده و با خود اورده بود يك غذاي حاضري و بسيار ساده انها كنار هم نشستند و مضعول صرف ناهار شدند در حين خوردن ناهار مرتبا با هم شوخي مي كردند و مي خنديدند و زيبايي هاي اطرافشان بر حال خوششان مي افزود
پس از پايان ناهار شهروز در جمع آوري ميز به شقايق كمك كرد و ظرف ها را نيز به اتفاق هم شستند سپس شقايق از شهروز اجازه خواست كه ساعتي استراحت كند شهروز هم به كنار دريا رفت تا از طبيعت زنده منطقه استفاده نمايد.
يك صندلي به همراه خود كنار سكوهاي ساحلي برد بر روي آن نشست و به فكر فرو رفت امواج كوتاه و مرتب دريا در فكر كردن به او كمك مي كردند با خو د مي انديشيد كه آينده براي او و شقايق و عشقشان چه در نظر دارد؟ ارتباطش به كچا خواهد انجاميد ؟ و اگر روزي شقايق در كنارش نباشد چه خواهد كرد...؟
گاهي انسان در مسير ماجراهايي قرار مي گيرد كه نمي داند چرا و چگونه در مسير آن قرار گرفته و هنگاميكه مي خواهد از آن طنابها و بند ها بگذرد مي بيند كه دست و پايش در گره پيچيده و ناگشودند ماجراها گرفتار آمده است.
پس بر جاي مي ماند و مي انديشد كه چگونه در آن دام ها افتاده است و انزمان است كه علاقمند مي شود بماند و تماشاگر پايان ماجرا باشد.
شهروز نيز با همين وضعيت دست به گريبان بود و چاره اي جز ايستادن تاپايان ماجرا را نداشت ناگفته نماند كه او علاقمند بود پايان را ببيند و لمس كند ...او از عشق شقايق گاه به سر حد جنون مي رسيد و تك تك ياخته هايش عشق شقايق را فرياد مي كشيدند....
در همين افكار غرق بود كه ناگاه تصوير جهره شقايق بر پهنه دريا جان گرفت و بر وسعت بيكران دريا جز چهره شقايق كه با نگاه عاشقش شهروز را به نظاره گرفته بود چيزي وجود نداشت تصوير شقايق جان داشت و خنده زيبايي لبهاي خو نقشش را به بهترين وجه مي آراست.
شهروز ار صحنه اي كه مقابل ديدگانش جان گرفته بود بر خود لرزيد و براياينكه از تو هم خارج گردد چندين باردست به چشم هايش كشيد و دوباره پهنه دريا را نگريست اما هر لحظه تصوير زنده و زنده تر مي شد و در برابر ديدگان عاشق شهروز بيشتر و واضح ترجان مي گرفت...
شهروز احساس كرد نيرويي غير قابل توصيف از قلبش مي جوشد و دريچه قلبش را باز مي كرد چيزي مانند وحي دلش را مالامال مي نمود جملات مقابل ديدگانش جان مي گرفتند و شعري زيبا را رقم مي زدند.
شهروز كه هميشه كاغذ و قلم به همراه داشت بي اراده آنها را ازجيبش بيرون كشيد و بر سينه سپيد كاغذ با قلم سياهش چنين نگاشت:
هله
     
  
مرد

 

‎فصل بیست و پنج! ادامه!‏‎
مي توان بر پهنه آينه ها
پاكي عشق ترا تصوير كرد
مي توان با رنگ و بوي لاله ها
سوره عشق تو را تغيير كرد
مي توان بر غنچه هاي رازي
نام زيباي ترا تحرير كرد
مي توان از مستي چشمان تو
باده خواران يك به يك تعيز كرد
مي توان با غمزه جادوي تو
كشور آلاله را تسخير كرد
مي توان خواب شقايق هاي باغ
در نگاه گرم تو تعيير كرد
مي توان با همنوايي هاي تو
مرگ را هم چاره و تدبير كرد
مي توان در پيچ و تاب موي تو
صد دل ديوانه را زنجير كرد
مي توان افسانه عشق ترا
با پرستو گفت و عالمگير كرد
مي توان با نغمه لالائيت
هم نوايي با من دلگير كرد
مي توان با مخمل سبز غزل
جامه اي بر قامتت تصوير كرد
هر بيتي كه مي سرود با نگاهي بر تصوير زيباي شقايق بر صفحه آبي دريا مهر تثبيت بر آن مي زد و بعد بيت ديگر ار مي سرود تا نهايتا به آخرين مصراع رسيد و در اين زمان وقتي به دريا نگريست ديگر چهره شقايق را بر سينه دريا نديد
گويي به آرامشي ژرف رسيده باشد نفس عميقي كشيد و بعد شعري كه سروده بود را مرور كرد
چند لحظه بعد تماس دست هاي ظريف و داغ شقايق را بر روي شانه هايش احساس كرد از روي كاغذ سر بر داشت و او را نگريست.
شقايق چشمان شيفته اش را به او دوخته بود و هيچ نمي گفت.
شهروز دستش را گرفت، از جايش بر خاست و او را بر روي صندلي نشاند ، خودش هم مقابل شقايق بر روي سكوي ساحلي دريا ويلايي نشست و گفت:
- خوب خوابيدي عزيز دلم؟
- آره خيلي خسته بودم
- نظرت درباره يه چايي داغ چيه؟
- خيلي خوبه ...بشين برم بيارم
و از جايش برخاست شهروز دستش را گرفت و همينطور كه دوباره او را روي صندلي مي نشاند گفت:
- نه عزيزم خودم مي خوام برات چايي بريزم حالا ديگه نوبت منه كه از تو پذيرايي كنم
و حال رفتن به سوي ويلا با صداي بلندتري گفتك
- در ضمن تو اينجا اومدي كه استراحت كني نه اينكه از من پذيرايي كني...
وقتي به آشپزخانه رسيد و چاي را درون فنجان ها ريخت، تصميم گرفت تا شب هنگام و موقعيت مناسب درباره شعرش چيزي نگويد.
غروب از راه مي رسيد و اندو همچنان كنار دريا نشسته و غرق گفتگو بودند
غروب دريا چه زيباست...درست مانند اين است كه دريايي از خون جاري گشته و همه جا را فرا گرفته. اين صحنه براي عشاق دنيايي سخن دارد اما غميكه از اين پديده زيباي خلقت در دل عاشق مي ريزد در وصف نمي گنجد...حال انكه وقتي دو دلداده در كنار هم دست در دست يكديگر داشته و اين عظمت زيبارا بنگرند سراسر وجودشان را شوق شور و هيچان در بر مي گيرد و شقايق وشهروز نيز در همين وضعيت به سر مي بردند.
غروب آنها را به اوج عشق و دلدادگي مي كشاند و لحظاتي ميانشان شكل مي گرفت كه در زندگي هر دويشان منحصر به فرد بود و فقط همان يك بار اتفاق مي افتاد. در نظر شهروز آسمان به رنگ گونه هاي شقايق سرخ بود و در اين غروب زيبا دل عاشقش از گرماي عشق بي قراري مي كرد . خورشيد آرام آرام در آغوش دريا فرومي رفت و از نگاه انها پنهان مي شد. انگار كه شبي سياه در راه بود اما خورشيد شبهاي تار شهروز شقايق بود كه هم اكنون در كنارش بر روي شنهاي نرم ساحل نشسته و هميشه برايش خورشيد بي غروبي را مي مانست كه از برق نگاهها و شعله چشمان شقايق نوري و سيع بر شبهاي تارش ميتابيد
آنها هر لحظه عشق را بيشتر در قلب خود احساس مي كردند و ناگاه به لحظه اي رسيدند كه نيروي عظيمي سراسر پيكرشان را در بر گرفت
ساعتي از تاريكي شب مي گذشت و نور افكناي بزرگي كه در اطراف سكوها كار گذاشته شده بود نور وسيعي به دريا و اطراف آن مي پاشيدند هنوز شقايق و شهروز از جايشان تكان نخورده و در عشق غوطه مي خوردند. در اين لحظات شهروز كاغذي كه شعر را در ان نوشته بود از جيبش بيرو ن اورد و گفت:
- وقتي خوابيده بودي برات شعر گفتم
شقايق با نگاه مشتاقش او را به خواند تشويق كرد و گفت:
- شعراي تو خيلي قشنگه من همشونو دوست دارم
سپس افزود:
- راستي چطور مي توني شعر بگي؟
- من معتقدم شعر شان نزول داره شعر به قلب شاعر نازل ميشه و وقتي شاعر از او ن پر شد يك قطعه شعر شكل مي گيره من معتقدم شعر جون داره احساس داره قلب داره نفس مي كشه حرف مي زنه و شاعر موظفه از سينه اش بيرون بريزه و اگه اين كار رو نكنه در حق شعرش ظلم كرده چون اونو كشته پس به اين شخص ديگه نمي گن شاعر مي گن قاتل...
شقايق كه از جملات شهروز هيچان زده شده بود گفت
- پس زودتر بخون ببينم اينبار شاعر مهربون من چي گفته.....
شهروز مشغول خواندن شعر شد...
در حين خواند شعر شقايق با نگاه خمارش شهروز را مي نگريست و چهره اش زير نور مهتاب و نور افكنهايي كه در يا را روشن ساخته ونور ملايمي نيز به آنها مي پاشيد جاذبه مسخ كننده و مسيحايي پيده كردهبود شهروز پس از خواند هر بيت نگاهي به چهره پر محبت محبوبش مي انداخت وقتي به قسمت:
مي توان خواب شقايق هاي باغ
در نگاه گرم تو تغبير كرد
رسيد بي اراده گفت:
- منظورم همين چشم ها و همين نگاهيه كه الان و با اين حالت قشنگ داره منو نگاه مي كنه...
و بدون اينكه كنترلي از خودش داشته باشد سرش را خم كرد و بوسه اي گرم بر دستان شقايق كاشت شقايق نيز دستي سرشار از محبت بر سر شهروز كشيد و او بقيه شعرش را خواند...
در پايان شهروز چنين خواند
تقديم به بهترينم مهربانترينم تنها مالك سرزمين دل ديونه ام، شقايق نازنينم كه سينه پر مهرش براي من گنجينه اي سرشار از محبت نهفته دارد...
و گفت:
- اميدوارم هميشه در كنارت باشم حتي از فكر اينكه بي تو زندگي كنم ديوونه مي شم...
آنها ساعتي ديگر كنار دريا نشستند و چون دو مرغ عشق دو.ر هم پر زدند و از عشق اوازها سر دادند سپس شهروز گفت.:
- نظرت درباره شام چيه؟
- براي شام جوجه كباب حاضر كردم تو اينجا باش من مي رم گوشت ها رو به سيخ مي كشم و ميام
شهروز از جايش بر خاست و گفت:
- با هم مي ريم تو بگو گوشت ها و سيخ ها رو كجا گذاشتي بقيه كارها بامن
هله
     
  
صفحه  صفحه 6 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Lahzehaye Bi To‎|لحظه های بی تو‎


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA