انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 7 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

Lahzehaye Bi To‎|لحظه های بی تو‎


مرد

 

‎فصل بیست و پنج! ادامه!‏‎
به آشپزخانه رفتند شقايق سيخ ها و گوشتهاي جوجه كبابي را به شهروز داد و او مشغول به سيخ كشيدن گوشت ها شددر اين ميان شقايق مرتبا مانند كبوتري عاشق دور شهروز مي چرخيد و قربان صدقه اش مي رفت. كار شهروز به پابان رسيد و از شقايق پرسيد:
- كجا بايد بساط كبابو راه بيندازيم؟
شقايق با انگشت اشاره گوشه سمت راست تراس را نشان داد و گفت:
- اونجا يه بار بكيو هست كه مي تونيم توش جوجه ها رو كباب كنيم.
سپس از يكي از كمدهاي كابينت بسته ذغالي بيرون آورد و به سمت تراس به راه افتاد شهروز كه سيني حاوي سيخ هاي جوجه را به دست داشت به دنبالش روان شد
شقايق قصد داشت خودش آتش را درست كند كه باز هم شهروز جلويش را گرفتو مشغول تميز كردن محوطه داخل باربكيو شد سپس ذغال ها را داخل آن ريخت كمي الكل روي آنها پاشيد و كبريت زد
در تمام طول مدتي كه شهروز مشغول آماده كردن شام بود شقايق در كنارش ايستاده و نگاهش مي كرد و گاه قربان صدقه رفتار و حركاتش مي رفت پس از اينكه كبابها آماده شد شهروز گفت:
به نظرت كجا شام بخوريم؟
شقايق سرش را با ناز تكان داد و گفت:
- هر جا تو بگي...
شهروز بدون تامل گفت:
- وسايل شامو كنار سكوها مي چينيم و لب دريا شام مي خوريم
شقايق پذيرفت و به كمك هم به سرعت وسايل شام را به كنار سكوهاي ساحلي منتقل كردند
چه شب دلچسبي و دلپزيري بود آندو روبهروي هم كنار ساحل نشسته و همچون عشاق افسانه اي قصه ها از خوردن شام در كنار هم لذت مي بردند مزه جوجه كباب انشب با طعم تمام جوجه كباب هاي دنيا متفاوت بودو لذتي عميق در جان آندو مي ريخت. هر لقمه را همراه با عشق فرو مي دادند پياپي براي هم لقمه مي گرفتند و در دهان هم مي گذاشتند از ليوان هم نوشابه مي نوشيدند و خلاصه غرق در عشق بودند آن شب بهترين شب عمر هر دويشان بود.
در اين ميان از ياد فرامرز و نسرينهم غافل نبودند و به خاطر اينكه وسايل آشنايي شان را فراهم آورده بودند از ته دل برايشان آرزوهاي قشنگ كردند...
در همين اثنا شهروز گيتارش را كه از تهران به همراه آورده بود كنار ساحل آورد به دست گرفت نگاه عاشقش را در چشمان شقايق دوخت و همراه با صداي روح فزاي گيتار عاشقانه برايش خواند.
تو شكوفه بهاري حاليته تو مث گل اناري حاليته
تو صداي چشمه ساري حاليته تو مث دل بي قراري حاليته
صبح فردا توي چشمانت مث خورشيد خداس
تو مث لطف خدايي تو رو اينجا مي بينمتو رو اينجا مي بينم
واي اگه دل بونه بگيره تو رو تو سينه بخواد
منو شرمنده نكن كاش تو رو اينجا ببينم
هله
     
  
مرد

 

‎لحظه های بی تو! فصل بیست و شش‎
تا نيمه هاي شب دلدادگان قصه ما كنار دريا باقي ماندند و از با هم بودن لذت ها بردند و بعد به قصد اينكه براي ديدن سپيده صبح بيدار شوند و به كنار دريا بيايند هر يك در بستر خود خزيدند.
هنوز هوا تاريك بود كه شهروز با صداي گرم و دلنشين شقايق از خواب بيدار شد:
- شهروز جام... شهروزم...پاشو عزيزمالان خورشيد در مياد و طلوعشو نمي بينيم ها
او به اتاق شهروز آمده و به نرميو با محبت از خواب بيدارش مي كرد شهروز چشمانش را بر وي چهره زيبا و گشاده شقايق گشود ابتدا نمي دانست كجاست و فكر مي كرد خواب مي بيند اما پس از چند ثانيه به خاطر آورد كه در شمال و در ويلاي شقايق به سر مي برد با به ياد آوردن اين نكته لبخند شيريني به روي شقايق پاشيد و بلافاصله در بستر نشست سپس بر خاست به سرعت دست و رويش را شست و به شقايق كه در اين فاصله خودش را كنار سكوهاي دريايي رسانده بود پيوست.
از دو فنجان قهوه گرمي كه روي سكوها به چشم مي خورد مشخص بود كه شقايق خيلي زودتر بيدار شده و اين نشان دهنده ميزان عشقش به شهروز بود چرا كه شقايق به هيچ وجه از خوابش نمي گذشت.
شهروز كنارش نشست و با لحني ملايم وآرام گفت
- صبحت بخير عزيزم...از اينكه امروز صبح چشممو به روي تو باز كردم سراپاي وجودم لبريز از عشق و اميده....
شقايق خنديد و در حاليكه فنجان قهوه را به دست شهروز مي داد گفت:
- ميدوني عزيز دلم از وقتي كه بيدار شدم و بالاي سرت اومدم تا همين حالا داشتم فكر مي كردم اگر از تو كوچكتر بودم و با تو ازدواج مي كردم و زن تو بودم با تو كه اينهمه دوستم داري چقدر خوشبخت مي شدم....يعني خوشبخت ترين زن عالم.....مگه هر زني از شوهرش چي ميخواد؟ بجز محبت و عشق كه تو نسبت به من بيشترينش رو هم داري...؟!
شهروز كه از اين جمله انهم در ان وقت صبح دچار شور و شعفي ژزرف شده بود دست شقايق را به دست گرفت و گفت:
- همين حالا هم مي توني اين كار رو بكني بهت قول مي دم اگه اين كار رو انجام بدي خوشبخت ترين زن عالمت ميكنم...خودت قضاوت كن اين اندازه اي كه الان دوستت دارم وقتي تمام و كمال مال خودم بشي خيلي بيشتر از اينها دوستت خواهم داشت من به خاطر اينكه هوايي نشي نمي تونم محبتممو اونجوري كه توي دلمه بهت ابراز كنم ولي اگه زنم بشي بهت قولمي دم زندگيت بهشت موعود بشه.
قطره اي اشك گوشه چشمان شقايق درخشيد به زحمت لبخندي به لب آورد و گفت:
- همه اين حرفا رو خوب مي دونم اما حيف كه دست ما كوتاه است و خرما برنخيل....من نمي تونم تو رو استثمار كنم تو جووني راه درازي پيش روت داري من به خودم اجازه نمي دم سدراه زندگيت بشم فقط دلم مي خواد هميشه در كنارت باشم و از گوشه ايشاهد موفقيت ها و خوشبختي تو باشم....
شهروز ميان سخنان شقايق پريد و گفت:
- من تنها در كنار تو مي تونم خوشبخت باشم بيا و در حق من محبت كناين خوشبختي رو هرگز از من نگير
شقايق مدتي ساكت بود و پس از چند دقيقه به ناگاه پرسيد:
- شهروز اصلا اين عشق چيه كه وقتي مياد همه چيز را از ادم ميگيره و يه چيزاي ديگه به آدم مي بخشه..!؟
شهروز خنديد و پاسخ داد:
- فلسفه اش طولانيه حوصله داري يه مقدارش رو برات بگم؟
شقايق دست شهروز را گرفت و گفت:
- آره بگو خيلي دلم مي خواد فلسفه عشق رو از زبون تو بشنوم
و شهروز شروع به تفسير عشق كرد:
- عشق آرزوست و آرزو همه يك احساس بنابر اين هر گاه احساسي عميق بر تو حاكم مي شود چيزي آرزو مي كني عشق در حقيقت مطلق است اما مفهوم آن به تناسب آگاهي فرد تفاوت مي كند هيچ كس شايستگي ندارد كه ادعا كند روحش به درجه اي از كمال رسيده كه ديگر جاي شكوفايي برايش باقي نمانده است.عشق از مجراي عقيده ظهور نمي كند از مجراي عمل ظاهر مي شود مرجعيتو مقام نمي شناسدبلكه موضع درياف است و فعاليت...اين عشق است كه براي اذهان ما نشاط به ارمغان مي آورد و ما را قادر به شكوفايي مي سازد تنها راه كسب عشق از طريق عرضه عشق ميسر مي گردد هر چه بيشتر ايثار كني بيشتر مي گيري و تنها راه ايثار عشق اين است كه خود را آنچنان از آن سرشار كني تا از تو لبريز شودو به مغناطيس عشق مبدل شوي اگر بتواني عشق را در تماميتش ببيني همه چيز را خواهي دانست و گر نه تا ابد در جهان تاريكي و بلا رنج خواهي كشيد عشق همه چيز را زيبا مي كند
نفس تقدس به خاكي كه بر آن قدم مي گذاري مي دمد با عشق زندگي مالامال از شكوه و سربلندي است كسي كه عاشق مي شود بايد خودش را براي پرداخت تاوان آن عشق آماده سازد كه عشق همانطور كه لذت و شادكامي در پي دارد غم و سردرگمي نيز به دنبال خواهد داشت اما غم عشق چه غم شيريني است و چه گوارا به كام دلعاشق مي ريزد حتي اگه دل عاشق را بشكند... چرا كه هر چيز شكسته اش بي خريدار است، مگر دل كه شكسته اش قيمتي تر است و خدايش دوست تر دارد.... وقتي عشق در قلب آدمي خانه مي سازد حال دل دگرگون مي شود چهان قلاب ها چه سوزش ها چه خوشي ها چه غم ها و چه شادي هايي فضاي آن را در بر مي گيرد اوقات خواب و بيداري و ساعات روز و شب به گونه ايديگر مي گذرد و افكار و تصورات و روياها و ارزوهاي آدمي رنگ تازه اي به خود مي گيرد....
در اينجا شقايق سخنان شهروز را قطع كرد و گفت:
- وقتي با اين لحن حرف مي زني قدرت كلامت خيلي بيشتر ميشه مث كساني كه آدمو موعظه مي كنن....
شهروز خنديد و شقايق افزود:
- پس دوست داشتن چيه؟ چه فرقي بين دوست داشتن و عشق هست؟ آيا دوست داشتن همون عشقه؟!
شهروز كمي انديشيد و به سخنانش ادامه داد:
- عشق مجازي و دوست داشتن هرگز با هم يكي نيستند عشق در مقام مجازي يك جوشش كور است پيونديست از سر نابينايي و دوست داشتن پيوندي است خود آگاه و از روي بصيرت روشن و زلال عشق از غريزه آب مي خورد و هر چيز از غريزه آب خورد بي ارزش است.
هله
     
  
مرد

 

‎فصل بیست و شش! ادامه!‏‎
دوست داشتن از روح طلوع مي كند تا هر جا كه يك روح ارتفاع دارد. عشق با شناسنامه بي ارتباط نيست و گذر فصل ها و سال ها بر آن اثر مي گذارد و دوست داشتن در وراي سن و مزاج...عشق يك فريب بزرگ و قوي است،دوست داشتن يك صداقت صميمي .....عشق خشن و تند است و در عين حال ناپايداردوست داشتن به لطافت جان مي گيرد ، لطيف و نرم است و در عين حال پايدار و سرشار از اطمينان...عشق نيرويي استكه عاشق را به سوي معشوق مي كشاند و دوست داشتن جاذبعه ايست در دوست كه هر چند هم به او پشت كند به رسم وفاداري باقي مي ماند. عشق تملك معشوق است و دوست داشتن تشنگي محو شدن در دوست...عشق ذلت جستن دوست داشتن پناه جستن....عشق جابه جا مي شود ، سرد مي شود، مي سوزاند ، دوست داشتن از كنار دوست خويش بر نمي خيزد سرد نمي شود كه داغ نيست، نميسوزاند كه سوزاننده نيست...در دوست داشتن بوي خيانت به هيچ وجه به مشام نمي رسد ولي در عشق خيانت را به وفورمي توان يافت ... و من اينگونه بر احساس خودم نسبت به تو نام دوست داشتن مي گذارم اما در مقام معنوي ،نام عشق.....
سپس چرعه اپاياني قهوه اش را فرو داد و افزود:
- والاترين صفت خداوند عشق است. عشق معنوي عظيم ترين و ماورايي ترين نيرو در همه كائنات است .. صفات الهياز مجراي عشق همچون آفتاب صبح مي درخشند اگر بتواني عشق را بدون قيد و شرط به درون قلبت راه دهي هر آنچه در عالم هستي وجود دارد جذب تو مي شود اگر حقيقت خلوص در عشق را يافتي بدان كه خداوند تا ابد با توست..عشق قلب را الهام مي بخشد و ابتدا در قالب عشق انساني ظاهر مي شود اين عشقي است كه در طلب خدمت معشوق همسر ، فرزندان ، بستگان، دوستان و ايده آل هاي انساني است آنگاه قلب با از خودگذشتگي و ايثار تصفيه مي شود و عشق آن را تصاحب مي كند...عشق جوهر و روح زندگي هر چيز وهر كسي است كه در جهان هستي حضور دارد اما خود بي تغير و لايزال است. عشق والاترين و با ارزشترين كالاهاست و ريشه در خانه خدا دارد.عشق در هر دلي كه شكوفه كرد، روح را به عاليترين درجات كمال رهنمون مي شود در قلبي كه منزلگاه عشق است همه فضائل نيكو نيكي ها وجود دارند و همه خصلت هاي زشت و ناپسند پژمرده شده مي ميرند مي گويند عشق مرزي ندارد و حدي نميشناسد، به هيچ شرطي محدود نمي شود و همانند منشا خود خدا در تمامي جنبه هاي منفعت بارش حاضر مطلق قادر مطلق است هر موجي از عشق كه در دل عاشق بر مي خيزد با خود پيام شادي و شعف از جانب معشوقبه ارمغان مي اورد و هر فكري كه بر چنين قلبي خطور كند نشاني از عملي نيك و خدمت به معشوق به همراه دارد و خلاصه فلسفه حقيقي عشق اين استكه عاشق را به نواحي متعالي عشق رهنمون شود و راهرا به سوي وراي اقاليمي كه در ان تزوير ، كذب و هر چيز نادرست پيدا مي شود باز كند...پس كسب دانش و كاربرد عشق در عاليترين گنبد بهشتي يعني رستگاري كامل و حقيقي است...
شقايق ديگر چيزي نگفت و ديده به افق شرق دوخت. او دست شهروز را در دست داشت و به گرمي مي فشرد
شهروز نيز ديده به دريا و خاور دورداشت و به دنبال افق گمشده عشقش مي گشت تا شايد خورشيد عشق از آنجا طلوع كند و زندگي مبهم عاشقانه اش در صبح اميد و عشق رنگ تازه اي به خود بگيرد...
دريا در آن تاريكي نزديك سپيده صبح حالتي رعب انگيز داشت به اين مي مانست كه هر لحظه ممكنست پيكره اي غول اسا در دل آن بيرون بيايد به ساحل قدم گذارد و همه چيز را زير گام هاي بزرگ خود له كند....
ارامآرام آسمان دريا به رنگ لبهاي شقايق سرخ شد و عطري دل انگيزتمام فضاي اطرافشان را در بر گرفت شقايق و شهروز غرق نگاه به طلوع خورشيد بودند و از اين منظره خارق العاده لذت مي بردند.
در دوردستها قايقي چوبي به چشم مي خورد كه در افق با اواز امواج دريا بالا و پايين مي رفت و به نرمي مي رقصيد
ناگاه شهروز به آرامي به شقايق گفت
- اين طلوع خيلي قشنگه ولي او ن طلوع عشق من كه تو هستي و من هميشه اين طلوعو با تو دارم چيز ديگه اس...شقايق تو براي قلب مكن همون خورشيدي كه هميشه بي غروبي...
قطره اي اشك در شيار گونه هاي شقايقنمايان شد و او دوباره مشغول تماشاي منطره طلوع خورشيد گشت.
رفته رفته سپيده صبح ازفلق نمايان مي شد و افق شرق را نور نارنجي رنگي دربر مي گرفت . نور لحظه به لحظه بالاتر مي آمد و لحظه اي رسيد كه گويي تشتي از آتش از سوي مشرق سطح دريا را فرا مي گيرد. فلق و دريا يكپارچه آتش شده بودند. چه صحنه با شكوه و پر عظمتي است صحنه طلوع و غروب خورشيد در دريا..گويي خورشيد ازخوابي عميق بيدار شده و براي شستن دست و رويش تن به دريا سپرده است
خورشيد بالا و بالاتر آمد و شيارها و خطوطي از نور بر روي سينه آرام دريا پديدار كرد. جريان هاي آب و امواج در مسير نور خورشيد چون ستاره مي درخشيدند و طبيعي زيبا را به رخ مي كشيدند گويي دريا جان دارد و پس از ديدن نور خورشيد صبح گاهي به استقبالش شتافته و به او خوش آمد مي گويد...
اين صحنه ها عشق را در قلب هاي جوان و عاشق دلباختگان داستان به حداعلاي خود مي رساند و انها را به مرز جنون مي كشاند صحنه هاي دلدادگي انها نيز در آن طلوع زيبا ديدني بود...
شهروز و شقايق سه روز به يادماندي و خاطره انگيز را در كنار هم در ويلاي ساحلي گذراندند و صبح روز پنج شنبه زمان بازگشت فرا رسيد. آنهااز شب گذشته وسايلشان را جمع آوري كرده پس از ديدن طلوع آفتاب آماده حركت بودند
آن روز به هنگام طلوع آفتاب شهروز دستش را روي شانه شقايق گذاشت و گفت
تنها دليل زندگيم با يه غمي دوستت دارم
داغ دلم تازه ميشه اسمت رو وقتي ميارم
شقايق خنديد و به بهانه ديدن طلوع رويش را از شهروز برگرداند تا او قطره اشكي كه از شيار گونه هايش فرومي چكيد را نبيند...
هيچ يك دوست نداشتند از آن بهشتي كه در اين چند روز در كنار هم ساخته بودند جدا شوند اما چه مي توانستند بكنند...؟ تقدير بود و سرنوشت كه آنها را به هر سويي كه مي خواست مي كشيد..
گاه از گذشت لحظه ها و روزها اينطور به نظر مي رسيد كه زندگي جز خوابي نيست. لذايذ پايدار نيستند .پس از سپري شدن هر لحظه جز خاطره اي از آن به جاي نمي ماند...شهروز نيزبه هنگام طلوع سپيده صبح آن روز به همين مسائل مي انديشيد....
شقايق هم با اينجال كه خستگي از تن وروحش كالما به در رفته و روحيه تازه اي يافته بود دلش نمي خواست به تهران بازگردد...
شهروز در اين چند روز به هيچ وجه اجازه نداده بود شقايق دست به كاري بزند و خودش به تنهايي به تمام امور رسيدگي مي كرد.
چه لحظات خوشي بر آنها گذشت و حال هيچ كدام دوست نداشتند ان محيط را ترك كنند از همه مهمتر اين بود كه پس از رسيدن به تهران باز بايد از هم جدا مي شدند....
به هر شكل ممكن ويلا را ترك گفتند و به خاطر اينكه تا رسيدن به مقصد در كنار يكديگر راحتتر باشند به پيشنهاد شهروز ار نوشهر تا تهران با يك اتومبيل دربستي آمدند در طول راه دستهايشان در هم بود و چيزي نمي گفتند همين سكوت ميانشان سخنها رد و بدل مي نمود آنها در عشق در مرحله اي قرار داشتند كه از راه نگاه و دل با هم سخن مي گفتند و راز دل را براي هم فاش مي نمودند...
در ميان راه مقابل رستوراني توقف كردند و صبحانه خوردند و باز جاده بود و التهاب رسيدن................
هله
     
  
مرد

 

‎لحظه های بی تو! فصل بیست و هفت‎
تهران با تمام مشغلات و گرفتاريهايش به رويشان آغوش گشود و خوش آمدشان گفت....باز هم همان زندگي گذشته از صبح انتظار شهروز براي تماس شقايق.....وعده اي ديدار آنها با هم بيشتر شده و در هفته چهار يا پنج باز همديگر را مي ديدند شقايق هر كجا كه مي رفت شهروز را نيز با خود مي برد ديگر حضور شهروز در كنار شقايق برايش هميشگي شده بود اما شقايق ثبات اخلاق نداشت. اگر روزي خوب و مهربان مي نمود در عوض ده روز بداخلاق و نامهربان بود و مرتبا به شهروز ايراد مي گرفت جنگ و جدال بهراه مي انداخت و قهر مي كرد در اينگونه مواقع شهروز مجبور بود در مقابل دعواهاي شقايق فقط كوت كند و شنونده سخنان تلخي كه از زبان شقايق مي شنيد باشد و وقتي شقايق به هر بهانه اي قهر مي كرد چند روزي نازش را مي كشيد تا با هم آشتي كنند.
شهروز نمي گذاشت در زندگي هيچ مشكلي به شقايق فشار بياورد تمام بدهي هايش را پرداخت كرده و هر چيز كه مي خواست بلافاصله برايش آماده مي نمود شقايق را تشويق مي كرد كه براي علاج بيماري هايش نزد پزشكان متخصص و متبحر برود خودش نيز همراه او مي رفت و تمام هزينه ها را متقبل مي شد ولي افسوس و هزاران افسوس كه شقايق توجهي به اين از خود گذشتگي ها و ايثار ها نداشت و فقط ساز خودش را مي زد او توجهي نداشت كه شهروز به خاطر آرامش اوتن به چه خفت ها و خواري هايي مي دهد تا وسايل آسايشش را فراهم آورد برايش فرق نمي كرد كه شهروز براي تهيه ماديات زندگي اش چه مشكلاتي را متقبل مي شود و در مواقعي كه مبلغ مورد نيازش را تهيه نمي شد از چه كساني قرض مي گرفت و چه حرف هاي نامربوطي كه مي شنيد...حال به جاي اينكه آرام جانش باشد تا او بتواند با اتكا به اين آرامش دل زير بار مشكلات كه همگي مربوط به خود شقايق مي شد شانه راست كند هميشه آزارش مي داد و به او زخم زبان مي زد شهروز به اين مسائل توجهي نداشت و تنها به اين نكته مي انديشيد كه محبوبش سرش را راحت در بستر بگذارد و زندگي را بدون فكر و خيال بگذراند.
روزي ساعت هفت صبح شقايق به شهروز تلفن زد و گفت كه براي رسيدگي به امور درماني به بيمارستان مي رود و مي خواهد كه شهروز نيز او را همراهي كند. شهروز مثل هميشه پذيرفت..اما شقايق پيش از اينكه با او قرار بگذارد به بهانه كوچكي با او قهر كرد و گفت كه شهروز به بيمارستان نرود و پس از آن گوشي را گذاشت.
شقايق مي دانست در اينگونه مواقع شهروز به محل مورد نظر خواهد رفتتا پس از ديدنش ناراحتي را از دلش دربياورد همينطور هم شد...شهروز راس ساعت هشت صبح مقابل بيمارستان ايستاد تا در صورت خروج او از بيمارستان به سويش برود و از او به خاطر تقصيري كه مرتكب نشده معذرت خواهي كند.
ساعت ها گذشت ولي از شقايق خبري نشد شهروز از جايش تكان نمي خورد مبادا شقايق از بيمارستان خارج شودو او را نبيند اما باز هم از شقايق هيچ اثري نبود ظهر و بعداز ظهر فرا رسيد و باز هم شقايق از بيمارستان خارج نشد ان روز يكي از روزهاي بسيار گرم تابستان آن سال بود. پاها و كمر شهروز به دليل اينكه ساعت ها در يك جا سر پا ايستاده بود از درد مي سوختند.
وقتي عقربه ساعت بر روي پنج بعد از ظهر متوقف شد شهروز به سوي نزديكترين تلفن عمومي به راه افتاد و شماره منزل شقايق را گرفت.در طول اين مدت عاملي كه بيشتر از همه او را براي ماندن تشويق مي كرد اين بود كه خودش ار محك بزند و ببيند چقدر بر عشقش راسخ و پايدار است
وقتي ارتباط برقرار شد پس از چند بوق پياپي صداي خواب آلود شقايق را نشان از خواب قيلوله داشت از پشت گوشي در گوشش نشست و دريافت كه او در منزل است بدون اينكه حرفي بزند گوشي را گذاشت و راهي خانه شد....
عصر آن روز پس از اينكه به خانه رسيدبه فاصله چند دقيقه اي شقايق به او تلفن زد وقتي شهروز ماجرا را برايش تعريف كرد او گت كه به بيمارستان ديگري رفته و پيش از ظهر به خانه بازگشته اما نام بيمارستان را به شهروز نگفته بود كه او به آنجا نرود او نمي دانست با اين كارش چه ظلمي در حق جوان عاشق داستان ما روا داشته......
از اين نوع مسائل بسيار بر سر شهروز آمد...
مدتي بود كه شقايق قهر كرده و شهروز هر كاري مي كرد او راضي نمي شد همچون گذشته به ارتباطش ادامه دهد.
صبح يك روز پاييزي كه باران سختي ميباريد با شهروز تماس گرفت و گفت براي خريد به بازار روز شهر مي رود.شهروز اين زمان را براي صحبت حضوري با شقايق مغتنم شمرد و با خودانديشيد كه با او مي رود اما شقايق نپذيرفت با اين وجود شهروز به سرعت لباس پوشيد و با اتومبيل آ‍ژانس خودشرا به بازار مورد نظر رساند حدود دو ساعت زير باران ايستاد ولي در اينجا نيز خبري از شقايق نشد حوالي ظهر از تلفن عمومي با شقايق تماس گرفت و زماني كه شقايق دانست او زير باران در خيابان به انتظارش ايستاده بدون توجه به عشقي كه شهروز را بهاين كار وا مي داشت به قهقهه خنديدو گفت كه چون مي دانسته شهروز با توجه به حرفش به آن مكان خواهد رفتبه دروغ به او گفته است كه قصد داردبراي خريد برود و هدفش از اين كار تنبيه شهروز بوده است و او جاي ديگري رفته و شهروز را بازيچه قرارداده بود.
شهروز به علت اينكه ساعاتي زير باران سيل آسا انتظار شقايق را كشيده بود بيمار شد و تبدار در بستر افتاد اين تب را تب عشق مي دانست و به هيچ وجه ناراحت نبود اما جواب دل شكسته اش را كه بازيچه انگاشته شده بود را چه كسي مي داد...؟
اينها همه از تفاوت سني وحشتناكي كه ميان آنان حاكم بود سرچشمه مي گرفت شقايق به هيچ وجه نمي توانست عشقي كه در دل شهروز وجود داشت را درك كند و همه ديوانگي هاي عاشقانه او برايش همچون بازي سرگرم كننده بود.
هله
     
  
مرد

 

‎فصل بیست و هفت! ادامه!‏‎
تابستان جاي خودش را به پاييز داد و پس از ان زمستان فرا رسيد ارتباط شهروز و شقايق به همان شكل ادامه داشت شقايق اكثر اوقات در ميان سخنان تلخي كه به شهروز مي گفت سخن از جدايي نيز به ميان مي آورد گاهي پايش ار در يك كفش مي كرد و از شهروز مي خواست كه ازدواج كندو او را فراموش نمايد با تمام اين اوصاف شهروز شقايق را روز به روز بيشتر دوست مي داشت و حاضر نبود يك ثانيه هم فكر جدايي را به سرش راه بدهد فقط گاه به اين نكته مي انديشيد كه اگر روزي برسد كه ديگر نتواند نيازهاي مادي شقايق را برآورده سازد يا اينكه بدهي هاي شقايق تمام شود و از نظر مالي احتياج به شهروزنداشته باشد چه خواهد شد؟ ايا در ان زمان شهروز را كنار مي گذاشت؟از اين تفكر مو بر تنش راست مي ايستاد و لرزه بر پيكرش مي افتاد
باز سالگرد تولد شقايق و متعاقبا عيد نوروز نزديك بود شقايق چندي پيش از تولدش دوباره سر ناسازگاري با شهروز گذاشته و اين بار فقط قصد جدايي و قطع ارتباط داشت. شهروز هر چه مي كوشيد تا شايد نظرش را تغيير دهد تلاشش بي اثر بود روز و شب شهروز اكنده از غم و غصه و درد بودو در ذهنش فكري جز بازگرداندن شقايق وجود نداشت اين بود كه شب تولدش همينطور كه در اين افكار غوطه مي زد تصميم گرفت نامه اي برايش بنويسد و هر طور كه ممكن بود آن را به دستش برساند پس چنين نگاشت.:
آه از آن زاهد خودكامه من
در هواي هوس آلوده اين معبد عشق
دل من همچون عود
به رهت مي سوزد
وعده كردي بروي
وعده كردي بگذاري بازش
وعده كردي كه به صد بوسه گرم
نرم نرمك بنوازي بازش
آه اي زاهد خودكامه من
از دلم بي خبري
اينهمه رنج و ملال و اندوه
ديدي و مي گذري
آه از آن زاهد خودكامه من
بوسه بر آن لب گرم تو چه كس خواهدكاشت
اي سراپاآتش
چه كسي در تب آغوش تو جا خواهد داشت
اه اي زاهد خودكامه من
بي من و بي دل غمديده من
گر دل تو شاد است
روز ميلادت اگر امروز است
روز ميلاد مباركبادت..........
ذهن آشفته ام ياري نمي كند تا انچه در دل غمديده ام پنهان دارم به روي سينه سپيد كاغذ منتقل نمايم اي كاش لحظه ها متوقف مي شد و سپس به گذشته ها باز مي گشت تا گرماي ان عشق آتشين را مشتاقانه تر درك و لمس مي كردم
تو كه با دست هاي گرم و نجيبت عشقي جاودانه را برايم به ارمغان اوردي اكنون كجايي تا بار اينهمه اندوه را از پشت خم شده از درد و رنجم برداري و دل مرا كه چون پرنده اي در كنج قفس غمها اسير است ار از بند صه ها برهاني و با اتكا به صندوقچه قلب سرشار از عشقت دل مرا از رنج ها برهاني و با دست هاي زيبا و ظريفت دل مرا از قفس غم ها نجات دهي و در كنار گنجينه هميشه نهان سينه گرمت بگنجاني
سينه اي كه دشت سرسبز آرزوهايم بود و دريايي بيكران زندگيم را در اقيانوس پهناور خود جاي داده بود اكنون براي كدام سپيدبختي مي تپد ....؟چشم هاي پر سحر و افسوس تو كه روزيگاري چند يار و ياورم بود لحظاتي زيباي عشق را با سياهي هاي جادويي اش برايم گرمتر مي كرد و هنگامي كه عاشقانه نگاهم مي كردي و قطرات بلورين اشك كه از عشق نهفته در دل مهربانت در لابلاي مژگان سيهت برايم مي افشاندي اكنون ان چشمهاي زيبا را هر صبح به روي چه كسي مي گشايي....؟؟
لبهايي كه هر لحظه با شور و شوقي جنون انگيز نام مرا مي خواند اكنون بروي چه كسي مي خندند....؟
لبهاي گرم و شيرينت كه مستي همه شرابهاي هالم در مقابل شهد شيرين آنها هيچ است اكنون لبهاي چه كسي را نواز مي دهد...؟
اما روي رسيد كه مرا با كوله بار غمها بر چاي گذاشتي و رفتي. كاش در همان دم جان مي دادم تا طعم زهرآكين بي تو بودن را هرگز نمي چشيدم
اكنون كه بي تو و با ياد تو بر جايمانده ام در لابه لاي ميله هاي اهني قفسي كه تو برايم ساختي چون پرنده اي سركنده بال و پر مي زنم و از شدت رنج مي نالم شايد صدايم از ميان ميله ها آهنين اين قفس كه تو براي دل بي پناه و بي گناهم ساختي بيرون رود در آسمان بيكران گم شود و روزي در جايي كه عطر دلنشين نفسهاي گرم تو در هوايش موج مي زند در گوش هاي نازنينت طنين اندازد و دل مهربانت را كه چون سنگ خارا سخت شده نرم كند و به رحم آورد تا شايد بار ديگر دروازه هاي قلبت را به رويم بگشايي و به سويم بشتابي و دودست مهربانت را به رويم باز كني و مرا سخت در آغوشم بفشاري تا از شدت گرماي بازوان سپيد مرمرينت ذوب شوم و در وجودت حل گردم در انةنگام دوباره دروازه هاي زيباي خوشبختي را به روي خويش باز خواهم ديد و خود را سعادتمند ترين مرد عالم خواهم دانست....
صبح تولد شقايق وقتي شهروز از خواب بيدار شد به سرعت صورتش را تراشيد حمام كرد و سر ساعت نه صبح شماره شقايق را گرفت. به محض اينكه او به تلفن پاسخ داد مانند سال گذشته ترانه تولدت مبارك را برايش پخش كرد پس از پايان ترانه گوشي را به دست گرفت و گفت:
- سلام. تولت مبارك عزيز دلم....
شقايق به سردي پاسخ داد:
- عليك سلام..... باز از اين لوس بازي يا كردي؟
شهروز جمله شقايق را نشنيده گرفت و گفت:
- فكر مي كنم اولين نفري بودم كه تولدت را تبريك گفت....!
شقايق به سردي سابق پاسخ داد:
- بر فرض كه اينطور باشه...!
شهروز مدتي سكوت كرد و بعد با لحن غمگيني گفت:
- خوب نيست خانم خوشكلي مث شما صبح روز تولدتش اينقدر بداخلاق باشه ها....
- اگه تو تلفنو قطع كني خوش اخلاق مي شم
شهروز كه به شدت غمزده به نظر مي رسيد گفت
- اگه از خونه بيرون نمي ري شايد بازم بهت زنگ زدم....
- از خونه بيرون نمي رم لازم هم نمي بينم كه شما دوباره زنگ بزني.و....
تماسشان قطع شد و بلافاصله پس از آنشهروز شماره تاكسي سرويس را گرفت و يك اتومبيل خواست
او قصد داشت براي ديدار شقايق به منزلش برود و انتظار هر نوع برخوردي از جانب شقايق را داشت امابخش عمده انديشه اش در اين سير مي كرد كه اگر شقايق او را غير منتظره به همراه هديه مقابل خانه اش ببيند دست از رفتار نادرستش برخواهد داشت....
هله
     
  
مرد

 

‎فصل بیست و هفت! ادامه!‏‎
به همين منظور انگشتر طلا و جواهري كه از پيش برايش تهيه كرده بود داخل جعبه اي گذاشت ان را كادوپيچ كرد نامه اي كه شب گذشته نوشته بودرا داخل پاكتي جاي داد و به همراه پاكت ديگري حاوي مقداري وجه نقد بهدست گرفت و سوار اتومبيل آژانس شد.
تا رسيدن به مقصد دل در قفس سينه اش بي تابي مي كرد...وقتي به مقصد رسيد اتومبيل را همانجا نگهداشت و خودش به طرف منزل شقايق رفت. زنگ را فشرد وپس از چند ثانيه صداي شقايق بود گه مي گفت:
- كيه....؟
و چون شهروز پاسخي نداد پس از ثانيه اي افزود
- اومدم...
در را گشود و شهروز ، شقايق را ديد كه به هنگام باز كردن در خانه خنده شيريني بر لب دارد، لباس زيبايي پوشيده و به طرز زيبايي خودش را آراسته ...گويي انتظار كسي را مي كشد. شقايق با ديدن شهروز اخم هايش را در هم كشيد و با لحن بسيار تندي گفت:
- اينجا چي مي خواي؟
شقايق از ديدن شهروز تعجب زده شده و دست و پايش مي لرزيد رنگ به رخسارنداشت و نمي دانست چه بايد بكند
شهروز لبخندي زد و گفت:
- سلام عزيزم تولدت مبارك
سپس هدايا را به طرف او گرفت و ادامه داد
- اومدم كه زودتر از همه هديه تولدت رو بدم....
شهروز از برخورد اول شقايق به خوبي دريافت كه با رفتار بسيار بدي مواجه خواهد شد اما به هيچ وجه انتظاري كاري كه شقايق با او كرد را نداشت....
او هنوز روي پله جلوي خانه شقايق ايستاده بود كه شقايق سعي كرد در رابه رويش ببندد
شهروز در را گرفت و گفت:
- من نيومدم مزاحمت بشم هديه هامومي دم و مي رم
شقايق فرياد كشيد:
- نه خودتو مي خوام نه هديه هاتو
- باشه...خودمو نخواه ولي اينا رو بگير
و از لاي در هدايا را به سوي شقايق گرفت. شقايق دست شهروز كه كادو ها در ان بود را لاي در گذاشت تمام وزنش را روي آن انداخت و در را فشار داد با اين حال كه شهروز از درد به خود مي پيچيد چيزي از درد نگفت و قط التماس كرد كه شقايق هدايارا بپذيرد.
پس از مدتي گويي كمي دل شقايق به رحم آمده باشد لاي در را گشود و گفت:
- از جون من چي مي خواي؟ چرا ولم نمي كني برم پي كارم؟
شهروز دستش را بيرون كشيد و با دست ديگرش كمي آن را ماساژ داد و گفت:
- هيچي ...من از تو هيچي نمي خوام...بيا اينا رو بگير من ديگه هيچ كاري باهات ندارم
شقايق به علمت ناراحتي سرش را تكان داد دست شهروز را گفت و او را به راهروي منزلش كشيد و گفت:
- زود باش هر چي مي خواي بگو و برو....
شهروز مي كوشيد او را به آرامش دعوت كند پس به ارامي گفت
- دعوتم نمي كني بيام تو....؟!
- نه زود باش ...زود باش...
شهروز جعبه انگشتر و دو پاكت را به سوي شقايق گرفت و با بغض گفت
- تولدت مبارك
شقايق دست شهروز را پس زد و گفت
- نمي تونم اينا رو از تو قبول كنم...ببرشون
- چرا؟
- چون ديگه نمي خوام هديه قبول كنم...
مدتي با هم كلنجار رفتند تا شقايق انگشتر و پاكت پول را پذيرفت . سپس پاكت حاوي نامه را به شهروز نشان داد و گفت
- باز از اين اراجيف نوشتي....!؟
شهروز سرش را تكان داد لبخندي غمگين زد و با لحن تاسف باري گفت:
- يادمه يه زماني با اصرار ازم ميخواستي برايت بنويسم حالا مي گي اراجيف....؟
شقايق چيزي نگفت و پس از چند لحظه شهروز ادامه داد:
- اگه زحمتي نيست يه ليوان آب به منبده
شقايق بدون اينكه كلامي بگويد به داخل ساختمان رفت و شهروز كه جان در زانوانش نداشت و احساس مي كرد پاهايش ضعف مي روند بر روي زمين نشست شقايق با ليوان اب بازگشت و زماني كه شهروز را در ان وضعيت ديدفرياد كشيد:
- پاشو ....پاشو از اينجا برو...چرا اينجا نشستي؟
شهروز از تحقيرهاي شقايق كلافه شدهبود. كنترلش را از دست داد و بغضش تركيد
به زحمت از جايش برخواست نگاه پر معنايي به شقايق انداخت و بدون اينكه جرعه اي از آب بنوشد به طرف در روان شد وقتي در را گشود رو به شقايق كرد و گفت
- توقع اين رفتار رو ازت نداشتم امروز هرگز از يادم نمي ره...
شقايق دست شهروز را گرفت و به آرامي گفت
- برو...خواهش مي كنم برو....
و شهروز از خانه خارج شد شقايق به سرعت در را پشت سر شهروز بست و شهروز دل شكسته و غمگين از اينكه شقايق پس از آن همه محبت او را از خانه اش بيرون كرد و در اتومبيل آژانس نشست و به خانه بازگشت.
هله
     
  
مرد

 

‎لحظه های بی تو! فصل بیست و هشت‎
بهار با همه زيبايي هايش در راه بود و طبيعت از خوابي سنگين بر مي خاست همه چيز رنگ و بوي بهاري گرفته و دل هاي آدميان به استقبال نوروز باستاني اين سنت زيبا مي رفت. اما فضاي دل شهروز را غمي عظيم بسان كوهي استوار و سنگين در بر گرفته و هر آن او را در دل سياهي هاي غصه هايش بيشتر غوطه ور مي ساخت
شقايق عنوز به نامهرباني هايش ادامه مي داد و هر لحظه دل شهروز را گامهاي سپاه غم لگذ مال مي كرد. شهروز هر چه مي كوشيددوباره دل محبوبش را به دست بياورد شايد از رفتار ناپسندش دست بر دارد تلاشش بي فايده بود.
آنها ديدارهايشان را با هم داشتند ولي شقايق در برخوردهايش بسيار تند و خشنم و در اكثر اوقات نسبت به شهروز بي تفاوت بود.با تمام اين وجود شهروز به تعهداتش پاسخ مي گفت. و با اينكه از جانب شقايق بي مهري فراوان مي ديد هنوز هم مسئوليت هايي كه درباره او به عهده گرفته بود را به بهترين وجه وتحت هر شرايطي انجام مي داد
نوروز فرا رسيد و شهروز كه از چندين روز پيش از نوروز هيچ گونه خبري از شقايق نداشت كماكان به انتظار نشسته بود تا شايد به بهانه عيد نوروز صداي گرم شقايق را بشنود اما انتظارش بيهوده بود و از او خبري نمي شد
در طول اين مدت يكبار شهروز شماره تلفن منزلش را گرفت و پس از اينكه صداي شقايق را شنيد تبريك عيد را گفت ولي شقايق گوشي را قطع كرد و اعتنايي به شهروز نشان نداد
تا پايان تعطيلات نوروزي شهروز هيچخبري از شقايق نداشت بندرت از خانه خارج مي شد تا مبادا شقايق تماس بگيرد و از او را نيابد حتي براي ديد و بازديدهاي مرسوم سال نو هم به بهانه هاي عديده همراه خانواده اش نمي رفت و بيشتر اوقات از كنج اتاق خصوصي اش كز كرده و فكر مي كرد
روزي از همين روزها با خود انديشيدكه مگر اين ديوارها و در و پنجره ها چه گناهي مرتكب شدند كه بايد شاهد غم و شكستهايش باشند؟چرابايد همه روزه رفقاي خوب و غمخوار و بي صدايش باشند. با خود مي انديشيد كه حتما روزي سينه اين ديوارها از غم خواهد تركيد و سقف و در و ديوار بر سرش خراب خواهند شد تا شايد مرگش از راه برسد و سينه مالامال از دردش پس از مرگ آرام بگيرد
اما آن رفقاي بي صدا و صامت كه با چشم هاي پر مهر ولي غمگينشان او رادر همه حالات مي نگريستند انقدر با وفا بودند كه هر چه شهروز مشت بر سر و رويشان مي كوبيد و ناله هاي غمناكش را بر سرشان مي كشيد و در برابر شان ابراز غصه هاي عاشقانه ميداشت دم بر نمي آوردند و در سكوت دردهايش را مي شنيدند. و قطعا دردرون به حالش خون مي گريستند.
آنها همدلش بودند نه همزبانش و اينخود نعمتي بود بزرگ ...نعمت عظيمي كه خداوند برايش مقدر فرموده بود كه همدل هايي مهربان راز دلش را بشنوند و دم نزدنند.
پس از پايان تعطيلات نوروزي شقايق تماس هاي كوتاهي با شهروز داشت كه در آنها نيز مكررا قصدش را براي قطع ارتباط با او تكرار مي كرد
شهروز عاشق به همين ديدارها تلخ نيز راضي بود چرا كه از عشقش چيزي نمي خواست و توقعي از او نداشت حالكه شقايق نوش جانش نبود و نيش جانش بود باز هم خدايش را شكر مي گفت كه با تمام اين احوال هنوز او در كنارش است.....
////////////////
مدتي پس از اينكه شقايق و شهروز از سفر شمال بازگشتند روي شقايق با خودخلوتي كرد و به زندگي خودش و شهروز انديشيد
فكر مي كرد كه مزاحم زندگي شهروز است و شهروز حاضر است بهترين هاي زندگي اش را بخاطر او فدا كند شقايق به اين امر راضي نبود انديشيد كه تا چند وقت ديگر هاله بزرگ مي شود و تا حدودي از كنترل خارج اگر روزي تصادفا شهروز ار با شقايق ديدچه اتفاقي مي افتاد و از همه مهمتر تا چندي ديگر دور و اطراف هاله را كه اينك رفته رفته به زيبايي و طراوتش افزوده مي شد خواستگاراني مي گرفتندايا شقايق با وجود اينكه دختري بزرگ داشت كه در شرف ازدواج بود باز هم حاضر مي شد ارتباطش را با شهروز ادامه دهد؟
اين تفكرات موجب شد كه باز تصميم بگيرد به هر نحو ممكن ارتباطش را باشهروز قطع نمايد اما از چه راهي؟ شهروز يه هيچ صراطي مستفيم نبود و تحت هيچ شرايطي راضي به قطع ارتباط با شقايق نمي شد، حتي در بعضي اوقات ضراحتا بيان مي داشت كه اگر شرايط حكم كند حاضر است براي مدت كوتاهي با شقياق ارتباط نداشته باشد تا شرايط دوباره عادي شود و ارتباطش را با شقايق از سر بگيرد.از طرفي شقايق نيز به شدت شهروز رادوست داشت و نمي توانست خودش را راضي كند كه از او دل بكند دلش براي شهروز به شدت تنگ مي شد و نمي توانست او را ببيند ولي مي كوشيد در ديدارها طوري رفتار كند كه شهروز تركش گويد
سعي مي كرد با شهروز به سردي رفتار نمايد و او را نسبت به خودش دلزده و متنفر كند اما اين انديشه اي بسي بي پايه و اساس بود و باعث مي شد كه شهروز هر لجظه در درونش بيشتر خرد شده و از بين برود با تمام اين احوال شقايق تصميمي را كه گرفته بود هر بار به نحو جدي اجرا مي كرد...
////////////
لحظات بر شهروز در بي وفايي مطلق مي گذشت بهار برايش رنگ و بويي نداشت و شقايق هر لحظه بر بي مهري هايش مي افزود با نيحال كه سخن شقايق غالبا از جدايي بود باز هم با شهروز ديدار داشت و در اغلب ديدارهايشان او را خار و خفيف مي كرد با اين وحود شهروز دوستش داشت و تمامي حالاتش مصداق خارجي اين بيت بود كه:
تو وفا به جور مي كن
به حفا چكار داري.....؟!
شهروز نيز اينطور عمل مي نمود
گاه با خود مي انديشيد كه شقايق او را تنها براي مرتفع شدن نيازهاي مادي اش در كنار خود نگهداشته اما باز ارامشش را حفظ مي نمود و جز محبت در برابر سو استفاده هاي شقايق عكس العملي نشان نمي داد
اين تفكر سبب شد كه حتي در يكي از ديدارهايشان خطا به شقايق گفت
- اگه يه روزي در چنين سال ديگه خواستي ماجراي عشقمونو براي كسي تعريف كني نگي من آدم احمقي بودم و هر چي بهم بد و بيراه مي گفتي بازم محكم و ايستاده بودم و خودم و زندگيمو به پات مي ريختم و فدات مي كردم...؟!
شقايق در پاسخ گفت:
- نه اگه خواستم درباره تو با كسي حرف بزنم مي گم يه عاشق به تمام معنا بودي عاشقي كه توي قرن بيست و بيست و يك حتي توي كتابا هم پيدا نمي شه....
و پس از كمي سكوت افزود:
- مطمئنم اگه تنها بودم با تو خوشبخترين زن دنيا مي شدم مي دوني شهروز تا وقتي مامانم زنده بود تمام هم و غم من اون بود و از هر چيزي توي دنيا بيشتر دوستش داشتم و حالا كه اون نيست مهر و محبت تو را جايگزين محبت مامانم كردم و مث اوندوستت دارم فكر نكن نمي فهمم من محبت هاي تو رو خوب درك مي كنم اما چه كنم كه نمي تونم پاسخگوي محبتاي باشم با اينحال كه تو از همه زندگيت توي اين مدت براي من مايه گداشتي ولي من نتونستنم هيچ كار مثبتي برات بكنم.....
شهروز نگاه عاشقانه اش را در چشمان شقايق دوخت و گفت:
- اشتباه نكن تو براي من خيلي مفيد بودي تو باعث شدي خودمو بهتر بشناس تو باعث شدي مرد بشم تو منو با عشق واقعي آشنا كردي از وقتي كه عاشق شدم ، فرصت بيشتري براي پرواز كردن و بعد به زمين خوردن...! تو نمي دوني اين خيلي عاليه! هر كسي شانس پرواز كردن و بعاد به زمين خوردن رو نداره اين تو بودي كه اين شانس رو به من بخشيدي و ازت متشكرم....!
شقايق اين همه صفاي باطن شهروز شگفت زده بر جاي مانده بود و هيچ نمي گفت او خوب مي دانست در چه جايي بايد شهروز را از عشق خودش هيجان زده كند و در اين مدت رگ خواب او را به خوبي به دست آورده بود از اين رو هر گاه احساس مي كرد كه شهروز به دليل بي محبتي فراوان به مرز انفحار رسيده و فقط جرقه اي لازم است تا منفجر شود تنها ساعتي خودش را مجذوب و عاشق و شيدا نشان مي داد و باز پس از مدت كمي همانآش بود و همان كاسه
شهروز حتي لحظه اي از ياد شقايق جدا نمي گشت و فضاي ذهن و دلش را تنها بو و عطر عشق شقايق آكنده ساختهبود در لابلاي شاخ و برگ درختان ذهنش جز عطر ياد شقايق عطر ديگري به مشام نمي رسيد و اين موجب مي شد شهروز هميشه از عشق بي قرار باشد
گذر روزها همچنان به سرعت ادامه داشت و دومين سالگرد اشنايي عشاق قصه ما در اواسط نخستين ماه تابستان از راه رسيد...
هله
     
  
مرد

 

‎لحظه های بی تو! فصل بیست و نهم!‏‎
چند روزي پيش از فرا رسيدن روز سالگرد شقايق به همراه جمعي از افراد خانواده اش راهي ويلاي ساحلي شمال شده بودند و شهروز هيچگونه دسترسي به او نداشت
شب پيش از روز موعود شهروز غمگين و خسته در بسترش غنوده و فكر مي كرد كه با شقايق چه بايد بكند...!؟
در خود توان جدايي نمي ديد ولي نمي بايد اجازه مي داد اينگونه با او بازي شود
هر چه انديشيد فكرش به جايي نرسيد پس كتاب خواجه حافط را به دست گرفت و براي پيدا كردن راه حل چنين نيت كرد
اي حافظ به من بگو چكار كنم كه شقايق دوباره مث اوايل ارتباطمون دوستم داشته باشه....؟!
سپس كتاب را گشود و چنين خواند
اگر رفيق شفيقي درست پيمان باش
حريف خانه و گرمابه و گلستان باش
شكنج زلف پريشان به دست باد مده
مگو كه خاطر عشاق گو پريشان باش
آن شب نيز چون شب هاي ديگر گذشت و صبح فرا رسيد شهروز در بسيتر ديده گشود نخستين موضوعي كه به ياد آوردسالگرد آشنايشان بود به خاطر اوردناين موضوع موجب شاد و بشاش شدن شهروز در صبح آنروز شد اما بلافاصله اين مطلب در خاطرش زنده شد كه شقايق در تهران و در دسترسش نيستو همين باعاص غم غريي فضاي سينه اش را در هم كوبد.
هر لحظه ان روز همچون سالي بر او مي گذشت و انتظار براي شنيدن صداي زيباي شقايق از ان سوي خطوط تلفن دمار از روزگارش در آورده بود
ساعتي از ظهر مي گذشت كه صداي شقايق از طريف كابل هاي تلفن در گوش شهروز نشست
پس از سلام و احوالپرسي شهروز به گرمي گفت
- عزيز دلم امورز رو بهت تبريك مي گم
- مگه امروز چه خبره؟
- يعن تو يادت رفته امروز سالگرد آشنايي مونه؟
- سالگرد آشنايي؟؟؟؟
و سپس با سردي و صراحت ادامه داد:
- اين كه تبريك نداره تو بايد به من تسليت بگي....
با شنيدن اين جمله مثل اين بود كه سطلي از آب يخ بر سر شهروز فرو ريخته باشند نخست باورش نمي شد اين سخنان را از زبان شقايق مي شنود اماحقيقت داشت
شهروز ابتدا پس از شنيدن جمله شقايق چيزي نگفت و پس از چند ثانيه سكوت گفت:
- امروز بهترين روز نزدگي من بوده و هست و خواهد بود
- تو رو نمي دونم ولي من از همه چيز پشيمونم كاش اصلا اونروز بهت تلفن نمي زدن
شهروز از جملات شقايق گيج و منگ شده بود و نمي دانست در برابر حملات بي امان او چه بايد بكند از اين رو كمي انديشيد و پاسخ داد:
- چرا؟....مگه من توي اين مدت چه بدي در حق تو كردم جز اينكه هر چي مي خواستي برات فراهم كردم؟ جز اينكه از فكر و خيال نجاتت دادم و تموم عشق و جونم رو به پات ريختم؟
شقايق به تندي و با خشونت پاسخ داد:
- بس كن..... بس كن....من با تو مشكلي ندارم مشكلم با خودمه....
و سپس افزود :
- برو بچه ها اومدن ...ديگه نمي تونم باهات حرف بزنم هر وقت اومدم تهرون خودم بهت زنگ مي زنم.
شهروز دستپاچه گفت:
- يه برنامه بچين ببينمت برات كادو گرفتم
و شقايق بدون اينكه پاسخي بگويد گوشي را گذاشت.
پس از اينكه شهروز گوشي را به روي دستگاه تلفن نهاد با كوله باري از غم ها به فكر فرو رفت سينه اش از غصه لبريز بود هرگز حتي تصور نمي كرد از ميان لبان دلدارش اين جملات بيرون بريزد ساعت ها با خود خلوت كرد و به دنبال راه حل گشت....نهايتا نتيجه اين شد كه او تصميم گرفت مدتي با شقاق سر سنگين باشد و اگر توانست بر خود غلبه كند چند روزي جواب تلفن هايش را ندهد
اين تصميم از دو حال خارج نبود يا شقايق دست از آزارهايش بر مي داشت و يا اينكه به كلي از شهروز دست مي كشيد و او را كنار مي گذاشت در صورتي كه شكل نخست اتفاق مي افتاد شهروز نتيجه دلخواه و در حاليكه خالت دوم پيش مي آمد.....
شهروز هنوز براي وضعيت دوم تصميمي نداشت اما با اين وجود عزمش را براي اجراي تصميمش تا رسيدن به صورت اول جزم كرده و خود را براي عملي كردن ان آماده مي ساخت
يكي دو روز از شقايق خبري نشد و اين نشان از آن داشت كه او هنوز در شمال به سر مي برد صبح روز سوم شقايق با شهروز تماس گرفت همانطوركه شقايق در صحبت كردن سر سنگين مينمود شهروز نيز بسيار خشك و سرد سخن گفت و پس از مدت زمان كوتاهي تماس را قطع نمود
شهروز خيلي با خودش مبارزه كرد تا توانست آنگونه حرف بزند ولي براي انجام تصميمش چاره اي جز اين نداشت چند روز ديگر به همين شكل سپري شد. روزها و شبهاي شهروز به سختي مي گذشتند جرا كه بر خلاف ميل ودلش رفتار مي كرد و مي كوشيد تا شقايق را از خود براند
چند روز كه گذشت تماس هاي شقايق كمو كمتر شد اما اين رفتار شهروز موجب شد در لحن كلامش تغييراتي بسزايي نمايان گردد
شهروز از اين تفكر كه مبادا با اين وضعيت شقايق را از دست بدهد آرام و قرار نداشت و مرتبا براي جلوگيري ازقطع ارتباط احتمالي شقايق با او به دنبال راه حل مي گشت
فكر و خيال امانش را بريده بود لحظاتي بر او به سختي مي گذشتند بدون شقايق زندگي برايش معنا نداشت و در اين لحظات با خود به اين شعر مي انديشيد و ان را زمزمه مي كرد
لحظه هاي تلخ مرگه
لحظه هاي بي تو بودن....
از اين رو براي دفتر خاطرات روزها و شب هايي كه از ابتدا آشناي اش با شقايق تا آن روز بدون حضورش و در غمش بر او مي گذشت نام لحظه هاي بي تو را انتخاب كرده بود
به هر شكل ممكن مي يابد اين لحظات را پشت سر مي گذاشت و فكر و خيال ها و غم و غصه ها را تحمل مي كردتا نتيجه مورد نظرش را كسب كند
رفته رفته شهروز به حدي مقاوم شده بود كه اكثر تلفن هاي شقايق را بدون پاسخگويي قطع مي نمود چرا كه از حالت صحبت كردن شقايق به اين موضوع پي برده بود كه به هدفش نزديك است و نتيجه دلخواهش را گرفته پس مي بايد به بعضي از اين تلفن ها به سردي پاسخ مي گفت و بعضا انها را بدون پاسخگويي قطع مي نمود
در هر شكل شهروز از اين وضعيت غمگين بود چون دلش نمي خواست بر خلامف ميلش عمل كند و مدتي صداي معشوثه دوست داشتني اش را نشنود و اورا نبيند دلش براي دلدارش پر مي كشيدو ارزوي ديدنش را داشت
به هر صورت ممكن ايام را مي گذراندو آماده بهره برداري از محصولي كه كاشته بود نشسته و انتظار مي كشيد
هله
     
  
مرد

 

‎فصل بیست و نهم! ادامه!‏‎
در يكي از همين روزها اواسط روز تلفن اتاق شهروز به صدا در آمد شهروز گوشي را برداشت و پس از شنيدن شقايق از انجا كه دلش به شدت براي او تنگ شده بود بي اراده به او پاسخ گفت
شقايق گفت:
- سلام
شهروز بي تفاوت و سرد پاسخ داد :
- عليك سلام...فرمايش
- خواستم حالت رو بپرسم...
- خوبم خدا رو شكر
شقايق كه صدايش آشكارا مي لرزيد گفت:
- دلت نمي خواد باهام حرف بزني؟
شهروز كه مي ديد در درونش غوغا و طوفاني غظيم برپاشده براي اينكه نتيجه معكوس نگيرد و از عداب وجدان زجر نكشد به حالت كلامش كمي آرامشداد و گفت:
- فعلا كه داريم با هم حرف مي زنيم
جوابهاي كوتاه و كليشه اي شهروز سبب شد كه شقايق دنبال بهانه اي براي ادامه گفتگو بگردد از اين رو پس از كمي سكوت گفت:
- راستي دستت درد نكنه كه پول بدهي قسط اين ماهم رو به حسام ريختي راضيبه زحمتت نبودم
- در طول اين مدتي كه شهروز مي كوشيد بر خود غلبه كند تا شايد بتواندشقايق را به زانو در آورد با ز هم از مسئوليت هايي كه نسبت به او بر عهده داشت شانه خالي نكرد و مي كوشيد درست سر وقت آنها را به بهترين وجه ممكن به انجام برساند
چرا كه نمي خواست دلدارش غم ماديات زندگي را متحمل شود
شهروز با شنيدن جملات شقايق كمي به فكر فرو رفت و سپس گفت:
- اون مربوط به انجام وظيفه مي شه من وظايف و مسئوليت هايي در قبال تو دارم كه تحت هر شرايطي بايد انجام بشه
شقايق با صداي غم آلودش گفت:
- نه عزيزم تو هيچ وظيفه اي در قبال من نداري اينا محبت تو رو مي رسونه نه وظيفه ات رو.....
وقتي ديد كه شهروز جوابي نمي دهد ادامه داد:
- شهروز جان فيش پولي رو كه به حسابم ريختي دم دستته؟
- چطور...؟
- آخه مث اينكه توي اسناد بانك مشكلي پيش اومده اگه ممكنه شماره و تاريخش رو برام بخود
شهروز از جايش برخاست و كيف دستي اش را باز كرد و فيش را در آورد و شماره و تاريخ فيش را براي شقايق خواند
سپس شقايق گفت
- من بيشتر از اين مزاحمت نمي شم...
او توقع داشت شهروز به صحبت ادامه دهد و نگذارد تماس را قطع كند و چون ديد كه شهروز عكس العملي نشان نمي دهد پس از مدتي ادامه داد:
-كاري، چيزي با من نداري
شهروز كوشيد لحن جدي كلامش را از دست ندهد و با اينحال كه دلش مي خواست مثل گذشته ها با شقايق از عشق سخن بگويد بر خود مسلط شد و گفت:
- از اولش باهاتون كاري نداشت
بغض در صداي شقايق تركيد و گفت:
- خدارو شكر كه از اول باهام كاري نداشتي ببخش كه وقتت رو گفتم
سپس از خداحافظي گوشي را گذاشت
شهروز كلافه بود مرتب به خود نهيب مي زد كه چرا بايد اين كار را بكند ولي چاره اي جز اين نداشت آرام آرام خود را به هدف نزديك حس مي كرد و مي بايد براي رسيدن به آن اين روش را تا پايان ادامه مي داد...
هله
     
  
مرد

 

‎لحظه های بی تو! فصل سی‎
تقريبا يك ماه از وضعيت جديدي كه شهروز پيش آورده بود مي گذشت و دراين اواخر دو سه روزي بود كه از تماس هاي شقايق خبري نبود
روزي بر حسب تصادف شهروز در خانه تنها بود حوالي ساعت ده صبح زنگ در به صدا در آمد
شهروز به سوي پنجره اي كه مشرف به خيابان بود دويد و از پشت آن شقايق را ديد كه كنار در ايستاده و منتظر است. ابتدا احساس كر ضعف تمام وجودش را در بر گرفته اما بعد با خود انديشيد:
مث اينكه به نتيجه دلخواهم رسيدم خودش آومده پشت در و مي خواد بي محبتي هاشو از دلم در بياره...چه خوبشد كسي خونه نيست...
و با همين تفكرات به طرف در ورودي دويد و آن را گشود
او مي كوشيد چهره اي در هم و حق به جانب را به خود بگيرد و زياد به شقايق نگاه نكند
وقتي در را باز كرد شقايق با سيماي غمزده ولي چشماني شاد كه از ديدار شهروز مي درخشيد مقابل او ظاهر گشت و گفت:
- سلام بي معرفت
شهروز با همان ابروان در هم كشيدهگفت:
- سلام اين طرفا؟/؟؟؟
شقايق لبحند حزيني به روي لب هاي زيباو گوشت آلودش آورد و گفت
- تعارفم نمي كني بيام تو؟
- چرا بفرمايين
و خودش را كنار كشيد و شقايق وارد شد
وقتي شقايق از پله ها بالا مي رفت و شهروز پشت سرش حركت مي كرد مرتب در دل قربان صدقه قد و بالاي او مي رفت و تازه در اين زمان دريافته بوددر طول اين مدت چقدر دلش براي شقايقتنگ شده اما تصميم گرفت به خود مسلط باشد تا به هدفي كه آن را دنبال مي كرد نايل گردد
آنها با هم وارد اتاق خصوصي شهروز شدند و او پس از اينكه شقايق روي مبل هميشگي اش نشست مقابلش قرارگرفت و گفت:
- فكر نكردي بدون هماهنگي با من ممكنه كسي توي خونه باشه؟
شقايق سرش را تكان داد و پاسخ داد:
- تو هنوز منو نشناختي . عشق اين حرفا سرش نمي شه الان دو سه روزه كه از صبح زود سر كوچه تون وايسادم تا ببينم چه وقت مي تونم سراع تو بيام حتي تصميم داشتم اگه توي خيابونم ديدمت بيام سراغت...خلاصه امروز صبح كه ديدم مامانت با آژانس از خونتون بيرون مي رفت، فهميدم كه تا مدتي برنمي گرده و تو خونه تنهايي
شهروز از شنيدن اين سخنان به سختي بر خود پيچيد..شقايق چند روز به خاطر او پشت در منزلشان انتظارش را مي كشيد و او بي تفاوت در خانه نشسته و به تنها موضوعي كه نمي انديشيد همين انتظار شقايق بود
دلش مي خواست شقايق را در آغوش بكشدو انچه عشق در دنيا و در قلبش وحود دارد يكجا درون قلب او بريزيد ولي افسوس افسوس كه هنوز مي بايد خودش را حفظ مي كرد تا از يك ماه انتظار و دلتنگي نتيجه دلخواهش را بگيرد..از اين رو مدتي سكوت كرد و سپس گفت:
- خودت نخواستي و نذداشتي من بشناسمت اگه از اول اينطوري عشقتو نشون مي دادي و منو عذاب نمي دادي چي مي شد؟ اومدي پشت در خونمون كه منو خجالت بدي؟
شقايق ميان سخنان شهروز دويد
- نه عزيزم اين حرفا چيه مي زني؟ دلم مي خواست رودررو باهات صحبت كنم پشت تلفن كه باهام حرف نمي زني
شهروز گفت:
- چي مي خواستي بگي؟ مگه تو حرفي هم براي گفتن باقي گذاشتي؟
شقاي دست داخل كيفش برد جعبه كاكائو و چند بسته كادو پيچ شده ديگر بيرون كشيد و گفت:
- بيا فدات بششم اينا سوغاتي هاي شماله كه برات آوردم چندتاشم از همين جا برات گرفتم
شهروز سعي كرد بي تفاوتي اش را حفظ كند:
- نمي تونم بپذيرم..مي دوني من ديگه با تو كاري ندارم ..اينا رو هم بردار و با خودت ببر همونجايي كه تا حالا بودي
قلب شقايق در سينه اش به شدت مي كوفت نمي دانست در مقابل سرسختي هاي شهروز چه بايد بكند پس لب به سخن گشود و گفت:
- مي دوني چيه؟ تا وقتي با من آشتي نكني پامو از خونتون بيرون نمي ذارم من اومدم باهات آشتي كنم تو رو خدا منو ببخش . شهروز من بدون تو نمي تونم زندگي رو ادامه بدم به خدا خودمو مي كشم خونم ميوفته گردنت ها...
شهروز ميان جملات شقايق پريد و گفت:
- چرا تا حالا به اين فكر نيفتادي و اينقدر عذابم دادي؟ مگه من جز دوست داشتنت چه گناهي داشتم؟ جز اينكه همه چيزمو در طبق اخلاص گذاشتم و خالصا مخلصا هر كاري تونستم برات كردم؟
جويباري از اشك از كنار ديدگان شقايق جاري بود او آرام و بي صدا مي گريست و تنها از اشكي كه چهره زيبايش را غسل مي داد پيدا بود در درونش چه مي گذرد...
شهروز ديگر بي قرار شده بود .آرام و قرارش را از كف داده و دلش مي خواست شقايق را دلداري دهد و به او بگويد كه همه اين رفتارش به خاطر اين بوده كه شقايق دست از نامهرباني هايش بردارد ولي نمي توانست چون مي بايد منتظر حركتي ديگر از جانب او مي شد.
پس از مدتي شقايق دست هايش را به سوي شهروز دراز كرد و گفت:
- نمي خواي مث هميشه دستامو بگيري؟ از من بدت مياد؟
شهروز سرش را تكان داد و چون ديگركنترلي از خود نداشت زير لب گفت:
- من از خدا مي خوام....
شقايق خودش را به سوي شهروز كشيد وگفت:
- پس چرا نمي ياي؟
شهروز از جايش برخاست به طرف شقايق رفت وقتي به مقابلش رسيد ايستاد و نگاهي به سراپاي او انداخت برابرش زانو زد دستهايش را در ميان دست هاي گرم و مردانه اش گرفت و به ناگاه بغض سنگينش تركيد و گريستن آغاز كرد.
چهره اش را د ميان دست هاي ظريف و زيباي شقايق گذاشته بود و به زاري مي گريست
اين اشك غم نبود اشك شادي بود شهروز دريافته بود كه شقايق هنوز دوستش دارد و از اين خوشحال بود كه عاقبت انتظارش به سر رسيده و شقايق به سراغش آمده بود
شقايق سرش را ميان انبوه موهاي مشكيو براق شهروز گذاشته بوي خوش موهاي شهروز را به درون مي كشيد و اشك مي ريخت
مدتي به همين شكل سپري شد سپس شقايق دوباره بسته ها را به دست گرفت سكوت را شكست و گفت:
- حالا اينا رو ازم مي گيري؟
- آره عزيزم اره فداي شكل ماه و قلب مهربونت بشم
و پس از اينكه بسته ها را گرفت مدتي سكوت كرد و بعد گفت:
- چقدر اين مدت بهم سخت گذشت .
هله
     
  
صفحه  صفحه 7 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Lahzehaye Bi To‎|لحظه های بی تو‎


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA