انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 9 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

Lahzehaye Bi To‎|لحظه های بی تو‎


مرد

 

‎لحظه های بی تو! فصل سی و شش‎
صبح روز بعد وقتي فرامرز در آغوش فرانك ديده گشود احساس كرد گرماي تب دوباره تن فرانك را مي سوزاند و عرق چهره اش را پوشانده. به آرامي طوري كه فرانك را بيدار نكند از تختخواب به زير آمد و به طرف اشپزخانه روان شد. قرص تب بر و ليوان آبي برداشت و بالاي سر فرانك رفت و به آرامي او را بيدار كرد.سپس قرص را به او داد و با دستهاي خودش آب را به گلويش ريخت و فرانك كه از حرارت تب تندي مي سوخت دوباره از حال رفت.
فرامرز مدتي كنار تخت فرانك نشست و او را نگاه كرد، سپس برخاست به حمام رفت و صورتش را اصلاح كرد فكرش خيلي مشغول بود اولين باري بود كه تب فرانك تا صبح قطع نشده و اين مورد او را شديدا نگران ساخته بود، چرا كه فكر ميكرد اين تب نشان از حادثه هولناك ديگري دارد.
تا عصر صبر كرد نه تنها تب فرانك قطع نشد سرفه هاي پي در پي نيز بر مشكل او افزوده گشت و رفته رفته نفسش به تنگي افتاد فرامرز كه ديگر تحمل زجر كشيدن فرانك را نداشت لباسهاي او را بر تنش پوشاند زير بغلش را گرفت و با هم به بيمارستان رفتند پرستاران بيمارستان با ديدن وضعيت فرانك به سرعت او را به اورژانس انتقال دادند و به سفارش فرامرز كه در بيمارستان نفوذ زيادي داشت يكي از بهترين پزشكان متخصص ريه براي معاينه فرانك بر بالين او حاضر شد
پيش از اينكه دكتر به سراغ فرانك برود فرامرز او را به كناري كشيد وگفت:
- آقاي دكتر بهتره پيش از معاينه مطلبي رو بهتون بگم ولي نمي خوام افراد زيادي از اين موضوع با خبر بشن
دكتر با تعجب گفت:
- بفرمائين خيالتون راحت باشه
- نمي دونم چجوري بگم...آقاي دكتر اين مريضي كه شما بايد به ديدنش برين ايدز داره...
دكتر شگفت زده پرسيد:
- ايدز؟...مطمئن هستين؟
- متاسفانه بله آقاي دكتر...مطمئنم...اوردنش اينجا كه اگه ميشه كاري كنين از اين وضعيت يه كم بيرون بياد وچند وقتي عمرش طولاني تر بشه
دكتر سرش را پايين انداخت و كمي فكركرد ، سپس نگاه پرمعنايي به چهره فرامرز انداخت و به طرف قسمتي كه فرانك بر روي تخت خوابانيده بودند وبراي راحت تر نفس كشيدنش كپسول اكسيژن به او وصل كرده بودند رفت....
فرامرز مدتي همانجا كه ايستاده بود باقي ماند و باخود انديشيد بعد با شتاب خودش را به فرانك و پزشك معالجش رساند وبه حركات دكتر كه مشغول معاينه فرانك بود خيره شد، دكتر پس از اينكه فرانك را معاينه كاملي كرد دستور يك سري آزمايشات را نوشت و به دست پرستار داد و دستور داد او را به بخش بيماران ريوي بستري كنند ، سپس از تخت فرانك دور شد و همينطور كه از بخش اورژانس خارج مي شد خطاب به فرامرز كه در كنارش قدم بر مي داشت پرسيد
- شما از وضعيت خوني بيمارتون خبر دارين؟
فرامرز بدون معطلي پاسخ داد:
- نخير آقاي دكتر ايشون مدتي خارج از كشور بودن و تازه چند ماهه كه اومدن
- وضعيت ظاهري شون مشكوك به سرطان خونه. براشون آزمايش و تست خون نوشتم كه هم از بابت اين موضوع مطمئن بشم و هم از اون مطلبي كه شما درباره ايدز گفتين سر در بيارم.همينطور مشاوره پزشك متخصص سرطان خون خواستم و به خاطر وضعيت بسيار خراب ريه شون تست سل هم نوشتم...ريه ايشون پر از عفونته، فكر ميكنم عفونت ريه كرده باشن، فعلا گفتم بهشون انتي بيوتيك هاي خيلي قوي بزنن تا ببينيم بعد چي ميشه. شما بايد تا فردا صبر كنين تا ما بتونيم جواب قطعي رو بهتون بديم
فرامرز از دكتر تشكر كرد و به پذيرش بيمارستان رفت تا كارهاي مربوط به بستري شدن فرانك را انجام دهد. تمام اين امور به سرعت انجام شد و فرانك بدون هيچ دردسري در بخش بيماران ريوي بستري شد و پس از ان آزمايشات بر روي او آغاز گشت
آنشب فرامرز تا دير وقت در كنار فرانك در بيمارستان ماند و شب بخاطراينكه رياست بيمارستان اجازه نمي داد مرد در بخش زنان بماند به خانه بازگشت وقتي به خانه رسيد و در بستر فرو رفت احساس مي كرد بسترش بوي عشق و بوي فرانك مي دهد به ياد شب گذشته افتاد ولي از كاري كه انجام داده بود به هيچ وجه پشيمان نبود دلش مي خواست به جاي فرانك خودش اين زجرها را مي كشيد و او درسلامت كامل و بدون هيچ رنجي به زيستن ادامه مي داد و تنها اين فكر كه خودش نيز پس از چندي به مشكلات فرانك گرفتار مي شد التيام بخش قلب ملتهب از عشق و غمش بود.تا صبح ديده بر هم ننهاد و اگر لحظهاي به خواب رفت كابوسهاي وحشتناك دست از سرش بر نمي داشتند صبح زود بلافاصله خودش را به بيمارستان رساندواز انجا كه در آن بيمارستان همه او را مي شناختند به راحتي به اتاق فرانك رفت واو را ديد كه هنوز از تب شديد مي سوزد و بيهوش خوابيده است
در همين احوال پزشكي وارد اتاق شد به سوي فرانك رفت و بيدارش كرد با محبت و ملايمت معاينه اش كرد و سپس رو به فرامرز كرد و گفت:
- همراه ايشون شما هستيد؟
- بله من شوهر شونم
- لطفا همراه من بياين
سپس از اتاق خارج شد و فرامرز نيز پس از اينكه فرانك را دوباره بر جايشخواباند به دنبال او به ايستگاه پرستاري بخش ريه رفت. دكتر پس از اينكه مطالبي در پرونده فرانك نوشت رو به فرامرز كرد و گفت:
- من متخصص سرطان خون و استخوان هستم. خدارو شكر ايشون مشكل سرطان خون ندارن ولي مسئله شون بزرگتر ازاينكه كه فكر مي كنن. بيمار شما الان در حادترين و بحراني ترين مراحل بيماري ايدز قرار دارن كه متاسفانه بايد بهتون بگم كه نه از دست من كاري براشون ساخته اس نه از دست هيچ دكتر ديگه اي. خانم شما دچار يه نوع بيماري شدن كه در اصطلاح پزشكي بهش ميگن سپتي سمي معني اش اينه عفونت ريه بقدري زياد شده كه وارد خونشون شده و عفوت شديدي توي خون ايشون ديده مي شه
هله
     
  ویرایش شده توسط: mereng   
مرد

 

‎لحظه های بی تو! فصل سی و شش‎
صبح روز بعد وقتي فرامرز در آغوش فرانك ديده گشود احساس كرد گرماي تب دوباره تن فرانك را مي سوزاند و عرق چهره اش را پوشانده. به آرامي طوري كه فرانك را بيدار نكند از تختخواب به زير آمد و به طرف اشپزخانه روان شد. قرص تب بر و ليوان آبي برداشت و بالاي سر فرانك رفت و به آرامي او را بيدار كرد.سپس قرص را به او داد و با دستهاي خودش آب را به گلويش ريخت و فرانك كه از حرارت تب تندي مي سوخت دوباره از حال رفت.
فرامرز مدتي كنار تخت فرانك نشست و او را نگاه كرد، سپس برخاست به حمام رفت و صورتش را اصلاح كرد فكرش خيلي مشغول بود اولين باري بود كه تب فرانك تا صبح قطع نشده و اين مورد او را شديدا نگران ساخته بود، چرا كه فكر ميكرد اين تب نشان از حادثه هولناك ديگري دارد.
تا عصر صبر كرد نه تنها تب فرانك قطع نشد سرفه هاي پي در پي نيز بر مشكل او افزوده گشت و رفته رفته نفسش به تنگي افتاد فرامرز كه ديگر تحمل زجر كشيدن فرانك را نداشت لباسهاي او را بر تنش پوشاند زير بغلش را گرفت و با هم به بيمارستان رفتند پرستاران بيمارستان با ديدن وضعيت فرانك به سرعت او را به اورژانس انتقال دادند و به سفارش فرامرز كه در بيمارستان نفوذ زيادي داشت يكي از بهترين پزشكان متخصص ريه براي معاينه فرانك بر بالين او حاضر شد
پيش از اينكه دكتر به سراغ فرانك برود فرامرز او را به كناري كشيد وگفت:
- آقاي دكتر بهتره پيش از معاينه مطلبي رو بهتون بگم ولي نمي خوام افراد زيادي از اين موضوع با خبر بشن
دكتر با تعجب گفت:
- بفرمائين خيالتون راحت باشه
- نمي دونم چجوري بگم...آقاي دكتر اين مريضي كه شما بايد به ديدنش برين ايدز داره...
دكتر شگفت زده پرسيد:
- ايدز؟...مطمئن هستين؟
- متاسفانه بله آقاي دكتر...مطمئنم...اوردنش اينجا كه اگه ميشه كاري كنين از اين وضعيت يه كم بيرون بياد وچند وقتي عمرش طولاني تر بشه
دكتر سرش را پايين انداخت و كمي فكركرد ، سپس نگاه پرمعنايي به چهره فرامرز انداخت و به طرف قسمتي كه فرانك بر روي تخت خوابانيده بودند وبراي راحت تر نفس كشيدنش كپسول اكسيژن به او وصل كرده بودند رفت....
فرامرز مدتي همانجا كه ايستاده بود باقي ماند و باخود انديشيد بعد با شتاب خودش را به فرانك و پزشك معالجش رساند وبه حركات دكتر كه مشغول معاينه فرانك بود خيره شد، دكتر پس از اينكه فرانك را معاينه كاملي كرد دستور يك سري آزمايشات را نوشت و به دست پرستار داد و دستور داد او را به بخش بيماران ريوي بستري كنند ، سپس از تخت فرانك دور شد و همينطور كه از بخش اورژانس خارج مي شد خطاب به فرامرز كه در كنارش قدم بر مي داشت پرسيد
- شما از وضعيت خوني بيمارتون خبر دارين؟
فرامرز بدون معطلي پاسخ داد:
- نخير آقاي دكتر ايشون مدتي خارج از كشور بودن و تازه چند ماهه كه اومدن
- وضعيت ظاهري شون مشكوك به سرطان خونه. براشون آزمايش و تست خون نوشتم كه هم از بابت اين موضوع مطمئن بشم و هم از اون مطلبي كه شما درباره ايدز گفتين سر در بيارم.همينطور مشاوره پزشك متخصص سرطان خون خواستم و به خاطر وضعيت بسيار خراب ريه شون تست سل هم نوشتم...ريه ايشون پر از عفونته، فكر ميكنم عفونت ريه كرده باشن، فعلا گفتم بهشون انتي بيوتيك هاي خيلي قوي بزنن تا ببينيم بعد چي ميشه. شما بايد تا فردا صبر كنين تا ما بتونيم جواب قطعي رو بهتون بديم
فرامرز از دكتر تشكر كرد و به پذيرش بيمارستان رفت تا كارهاي مربوط به بستري شدن فرانك را انجام دهد. تمام اين امور به سرعت انجام شد و فرانك بدون هيچ دردسري در بخش بيماران ريوي بستري شد و پس از ان آزمايشات بر روي او آغاز گشت
آنشب فرامرز تا دير وقت در كنار فرانك در بيمارستان ماند و شب بخاطراينكه رياست بيمارستان اجازه نمي داد مرد در بخش زنان بماند به خانه بازگشت وقتي به خانه رسيد و در بستر فرو رفت احساس مي كرد بسترش بوي عشق و بوي فرانك مي دهد به ياد شب گذشته افتاد ولي از كاري كه انجام داده بود به هيچ وجه پشيمان نبود دلش مي خواست به جاي فرانك خودش اين زجرها را مي كشيد و او درسلامت كامل و بدون هيچ رنجي به زيستن ادامه مي داد و تنها اين فكر كه خودش نيز پس از چندي به مشكلات فرانك گرفتار مي شد التيام بخش قلب ملتهب از عشق و غمش بود.تا صبح ديده بر هم ننهاد و اگر لحظهاي به خواب رفت كابوسهاي وحشتناك دست از سرش بر نمي داشتند صبح زود بلافاصله خودش را به بيمارستان رساندواز انجا كه در آن بيمارستان همه او را مي شناختند به راحتي به اتاق فرانك رفت واو را ديد كه هنوز از تب شديد مي سوزد و بيهوش خوابيده است
در همين احوال پزشكي وارد اتاق شد به سوي فرانك رفت و بيدارش كرد با محبت و ملايمت معاينه اش كرد و سپس رو به فرامرز كرد و گفت:
- همراه ايشون شما هستيد؟
- بله من شوهر شونم
- لطفا همراه من بياين
سپس از اتاق خارج شد و فرامرز نيز پس از اينكه فرانك را دوباره بر جايشخواباند به دنبال او به ايستگاه پرستاري بخش ريه رفت. دكتر پس از اينكه مطالبي در پرونده فرانك نوشت رو به فرامرز كرد و گفت:
- من متخصص سرطان خون و استخوان هستم. خدارو شكر ايشون مشكل سرطان خون ندارن ولي مسئله شون بزرگتر ازاينكه كه فكر مي كنن. بيمار شما الان در حادترين و بحراني ترين مراحل بيماري ايدز قرار دارن كه متاسفانه بايد بهتون بگم كه نه از دست من كاري براشون ساخته اس نه از دست هيچ دكتر ديگه اي. خانم شما دچار يه نوع بيماري شدن كه در اصطلاح پزشكي بهش ميگن سپتي سمي معني اش اينه عفونت ريه بقدري زياد شده كه وارد خونشون شده و عفوت شديدي توي خون ايشون ديده مي شه

هله
     
  ویرایش شده توسط: mereng   
مرد

 

‎لحظه های بی تو! فصل سی و هفتم!‏‎
فرانك يك هفته در بيمارستان بستري بود و يكي دو روز اول تب او تا چهل و دو درجه در نوسان بود و گاها تبو لرز تواما به بدن نحيف و رنجورش هجوم مي آوردند فرامرز صبحها پساز اينكه بيدار مي شد بلافاصه كارهاي شخصي روزانه اش را انجام مي داد و به بيمارستان مي رفت و تا شب هنگام زماني كه كشيك شب بيمارستان براي ترك كردن انجا به او اخطار نمي داد از بيمارستان خارج نمي شد. او از هيچ كاري چه از نظر مادي و چه از لحاظ معنوي براي فرانك فروگذار نمي كرد و هر كاري از دستش بر مي آمد برايش انجام مي داد.
پس از اينكه بر اثر داروهاي فراوانو چرك خشك كن هايي كه خود موجب ضعيف تر شدن فرانك شده بودند تب دست از سر او برداشت فرانك تازه دريافت كه فرامرز براي بازگرداندن بهبودي به او چه تلاشهايي كرده و مي كند و اينكه احساس مي كرد وجودش براي شخصي مهم و با ارزش است سبب مي شد تا روحيه اش بالا برود و براي نجات او چنگال مرگ بيش از پيش تلاش مي كرد
نگاههاي حق شناسانه فرانك به فرامرز نيرويي مضاعف مي داد تا او گامهاي محكم تر و استوار تري براي كمك به فرانك بردارد.
پس از يك هفته كه اثار بيماري و عفونت تا حدي از ريه و خون فرانك پاك شده بود پزشكان با هماهنگي قبلي با فرامرز او را مرخص كردند
شب پيش از مرخص شدن فرانك فرامرز آپارتمان عاشقانه اشن را كاملا تميز كرد و در گوشه گوشه ان شاخه هاي گل رز قرمز گذاشت خصوصا روي تختخوابشان را از دسته هاي گل رز قرمز كوچك و زيبايي لبريز كرد تا شايد بتواند به اين شكل باعث بهتر شدن روحيه فرانك شود
زماني كه فرامرز فرانك را از بيمارستان ترخيص كرد پزشك ريه او را ديد دكتر پس از احوالپرسي پرسيد
- خب به سلامتي داري خانمتو مي بري خونه
- بله آقاي دكتر به مرحمت و لطف شما حالش خيلي بهتره
دكتر مدتي در سكوت فرامرز را نگريست و سپس گفت:
- بهتره بدونين كه اين وضعيت كاملا موقتيه و با وضعي كه همسرتون داره وبا انتي بيوتيك هاي قوي اي كه بخاطر خشك شدن چرك ريه هاشون مصرف كردن كه باعث شده ضعيف تر بشن و با توجهبه نوع بيماري اصلي شون هر لحظه ممكنه مشكل ديگه اي براشون پيش بياد سپس كمي سكوت كرد و سرش را به زير انداخت و ادامه دادك
- نمي خوام ناراحتتون كنم ولي ايكاشبذارين اين چند روز آخر عمرش حسابي خوش باشه
فرامرز كه گويي بيمارستان روي سرش خراب شده باشد بي تابانه گفت:گ
- يعني فرانك داره ميميره؟ آقاي دكتر نمي شه كاري براش كرد كه نميره يا حداقل ديرتر بميره؟
دكتر نگاهش را مستقيم در چشمان فرامرز دوخت و گفت:
- مرگ و زندگي دست خداس. بهتره كمي خوددار باشين و به خدا توكل كنين و براش دست به دعا بردارين
و پس از سكوت كوتاهي افزود :
- من صلاح مي دونم كه شما هم يه تست بيماري ايدز بدين چون اين بيمارهمسر شما هستن ممكنه خودتون هم به اين بيماري مبتلا باشين.
فرامرز خنده تلخي كرد و به ياد آن شب رويايي افتاد و پس از مكث كوتاهي گفت:
- من نيازي به تست ندارم يعني اصلا مشكلي ندارم كه احتياج به اين كار باشه
- من به وظيفه پزشكي ام عمل مي كنم هر طو ميل خودتونه و صلاح مي دونين...براتون آرزوي موفقيت و سلامت دارم.
و فرامرز پس از تشكر از محبتهاي دكتر با او خداحافظي كرد و به ادامه تداركات ترخيص فرانك مشغول شد.
زماني كه انها به خانه رسيدند شب از راه رسيد، فرامرز در خانه را گشود و كنار ايستادتا ابتدا فرانك قدم به خانه بگذراد. فرانك در را باز كرد و با ديدن منظره گلها ناگهان بر جا خشك شد. مدتي همانطور ايستاده و به اين منظره چشم دوخته بود، سپس ناگاه خودش را در آغوش فرامرز رها كرد و گريه شادي سر داد. در ميان گريه ها مرتب تكرار مي كرد:
- معني اين كارات اينه كه اينقدر برات اهميت دارم كه به خاطر من خونه رو گل بارون كردي؟ فرامرز دوستت دارم دوستت دارم
فرامرز همينطور كه فرانك را در آغوش مي فشرد او را با خود به داخل خانه برد پس از ورود فرانك را بر روي اولين كاناپه اي كه نزديكبه در ورودي بود نشاند و از داخل جيبش جعبه كوچكي بيرون كشيد و به دست او داد.
فرانك نگاهي به فرامرز و جعبه در دستش انداخت و بدون اينكه چيزي بگويدانرا از دست او گرفت و بعد كاغذ كادويش را باز كرد
ناگهان جيغ كوتاهي كشيد و گفت:
- اين براي منه؟ اين ديگه براي چي؟
- براي ورودت به خونه عزيز دلم...
داخل جغبه سينه ريز زيبايي به چشم مي خورد كه با قطعاتي از برليان درشت اصل تزئين شده بود
فرانك از روي مبل نيم خيز شد و دست فرامرز را در دست گرفت ، به آرامي انرا نوازش كرد و گفت:
- دلم مي خواد براي تشكر از تموم زحمتايي كه توي اين مدت برام كشيديو روح زندگي رو به من برگردوندي امشب تا خود صبح معناي واقعي زناشويي رو بهت بچشونم.
فرامرز سرش را پايين آورد و بوسه اي بر نوك انگشتان فرانك كاشت و گفت:
- امشب نه ، تو تازه از بيمارستان اومدي خونه و خسته اي بايد اول به كم قوت بگيري بعد..باشه براي فرداشب
فرانك با بغض ناليد:
- نه....اينقدر كار رو به فردا ننداز معلوم نيست من فردا باشم يا نه
سپس از جايش برخاست و دست فرامرز را گرفت و او را به طرف اتاق خوابشان كشيد زماني كه پايش را به اتاق گذاشت ناگهان خودش را در آغوش فرامرز رها كرد و صورتش را غرق بوسه كرد و بعد او را به داخل اتاق برد و در را پشت سرش بست.
هله
     
  
مرد

 

‎لحظه های بی تو! فصل سی و هشت‎
حول و حوش ده روز از ترخيص فرانك از بيمارستان مي گذشت. در طول اين مدت فرامرز هر خدمتي كه حتي در گذشته براي فرانك انجام نداده بود از نيز به بهترين وجه ممكن انجام داد. با اين حال ريه و خون فرانك تااندازه زيادي از عفونت پاك شده بودو او هنوز مشغول استفاده از دارو بود، اما اكثر شبها تب به سراغش مي آمد و جانش را مي سوزاند.
فرامرز در تمام ساعات روز و شب همچون پرستاري دلسوز از فرانك مراقبت مي كرد و حتي لحظه اي هم چشم از او بر نمي داشت. دو، سه روزي بود كه حال فرانك نسبت به پيش خيلي بهتر شده و او در وجودش احساس آرامش ژرف و عميقي مي كرد.فرامرز از اين موضوع خيلي راضي به نظر مي رسيد و احساس مي كرد تلاشهايش نتيجه بخشيده است
يك روز صبح فرامرز با صداي زنگ تلفن همراهش كه در اين مدت كه با فرانك زندگي مي كرد اكثرا خاموش بود از خواب برخاست و تلفن را جواب داد
ان سوي خط شهروز بود كه گفت
- به به...چه عجب ما صداي شما رو شنيديم...هيچ معلومه كجايي؟؟؟
فرامرز خنده كوتاهي كرد و گفت:
- چطوري پسر... چه خبر..... چطور شد يادي از ما كردي؟
شهروز پاسخ داد
- هر چي زنگ مي زنم خاموشي ، خودتم كه يه زنگ نمي زني حتي ببيني وضعيت شركت در چه حاله، حال ما كه ديگه هيچي ...... اگه اينقدذر بهت نزديك نبودم فكر مي كردم كلاهبرداري كردي و فراري شدي
فرامرز خنديد و گفت:
- به خدا خيلي سرم شلوغه....بعدا بهتمي گم چرا...وقتي تو توي شركت هستي ديگه خيالم از هر بابت راحته...تازه ازت خيلي ممنونم كه هر چند وقت يه بار پول به حساب بانكي ام مي ريزي...تو دوست خيلي خوبي براي من هستي ...
سپس مكث كوتاهي كرد و افزود:
- از شقايق چه خبر؟
شهروز كمي فكر كرد و بعد با صداي غمگيني گفت::
- چي بگم؟ همونجوري، هر روز يه ساز مي زنه و من بايد به هر سازي كه مي زنه برقصم.
و بعد ادامه داد:
- حالا اين حرفا رو مي ذاريم براي بعد...امروز چه كاره اي؟ اصلا تهروني يا جاي ديگه؟
فرامرز خنديد و گفت:
- تهرونم، چطور مگه؟
- خدا رو شكر كه تهروني....يه قرار داد حسابي جور كردم كه حتما بايد باشي و با هم تمومش كنيم، قرارش رو براي امروز ساعت يازده توي دفتر گذاشتم، حتما بايد بياي صرار دادرو با هم ببنديم كه بعدش حسابي نونمون تو روغنه
فرامرز با خود انديشيد:
نمي دونه يگه اين چيزا اصلا براي منمهم نيست، كسي كهداره مي ميره بايد خودشو با معنويات سرگرم كنه ... ولي بهتره دلشو نشكنم بالاخره اون كه زنده اس و بايد زندگي كنه...
و بعد به شهروز گفت:
- حالا چي هست اين قراردادي كه اينقدر مهمه؟
شهروز با خوشحالي گفت:
- باورت نمي شه قرار داد پيمانكاري سات پنج تا برج هيجده طبقه توي بهترين و شمالي ترين منطقه تهرونه... پاشو پاشو زودتر بيا تا طرف پشيمون نشده امضا رو ازش بگيريم
فرامرز به آرامي گفت:
- تو كه خودت مي توني هر كاري خواستي بدون من بكني من اين روزا خيلي گرفتارم، نميشه بودن وجود من اين قرار داد رو ببندي؟
شهروز پا فشاري كرد:
- نه نميشه...مي خوام خودتم باشي
فرامرز كه از پافشاري شهروز خسته شده بود و از طرفي بدش نمي آمد سري به شركت بزند، قبول كرد تا ساعت يازده خودش را به دفتر برساند و تماس تلفني را قطع كرد
سپس فرامرز فرانك را كه در خواب و بيداري بود به آرامي و نوازش صدا زد و گفت:
- خانومم...پاشو عزيزم، پاشو ببينم امروز حالت چطوره...
فرانك سرش را چرخاند، نگاهي به فرامرز انداخت و لبخند عاشقانه اي برويش پاشيد و گفت:
- سلام...خوبم...امروز خيلي بهترم. تو برو برو به كارت برس، منتظرت مي مونم تا بياي
- خدا رو شكر يكي دو روزه كه حالت خيلي بهتره ، انشاالله يه كم بهتر شدي با هم يه مسافرت خوب مي ريم.
- انشااله حالا ديگه پاشو يه دوش بگير و برو شركت ببين چه خبره و شهروز چكار باهات داره....
فرامرز شاداب از تختخواب به زير امد
وقتي قصد خروج از خانه داشت جلوي درفرانك را محكم در آغوش فشرد او را بوسيد و به سختي از او دل كند و به دفتر رفت.....
زماني فرامرز به دفتر كارش رسيد كه جلسه تشكليل شده بود به همين خاطر به محض ورود به اتاق كنفرانس رفت و فرصتي براي صحبت با شهروز پيدا نكرد.
حلسه حدود چهار ساعت پشت درهاي بسته به طول انحاميد و حول و حوش ساعت سه بعد از ظهر به پايان رسيد.وقتي ميهمانها دفتر را ترك گفتند، شهروز و فرامرز تنها شدند. شهروزكه هم از انعقاد قرار داد ساختن برجها بسيار خوشحال بود و هم از ديدار فرامرز پس از چند ماه، به سوي او رفت و محكم در آغوشش گرفت و او را بوسيد، سپس با هم به اتاق كنفرانس بازگشتند و جلسه خودشان را پشت درهاي بسته تشكيل دادند.
شهروز زماني كه فرانك دوباره به زندگي فرامرز بازگشته بود او را نديده و خبري هم از او نداشت به همين دليل پرسيد:
- چه خبر، كجا هستي چكار مي كني نكنه من كاري كردم كه از دستم دلخوري؟
فرامرز خنديد و گفت:
- تو دوست خوب مني اين حرفا چيه كه مي زني مگه ميشه از تو دلخور بشم؟
شهروز دستش را زير چانه اش زد و گفت:
- خب پس بگو كجا بودي و چكار مي كردي ...من منتظر نشستم تا تو برام تعريف كني
فرامرز مدتي سكوت كرد و انديشيد :
شهروز بهترين و مطمئن ترين دوسته منه اگه از قضيه با خبر بشه ممكنه حتي بتونه كمكم كنه از طرفي دلم دارهمي تركه شهروز همون كسيه كه مي تونم براش درد دل كنم.. اون سنگ صبور من بوده و هست
و تصميم گرفت همه چيز را به شهروز بگويد.
سپس سكوت را شكست و گفت:
- پيش فرانك بودم
شهروز شگفت زده پرسيد:
- فرانك؟ فرانك كجا بود رفته بودي خارج از كشور؟
در اينجا فرامرز عقده دل گشود و هرانچه در دل نهفته داشت براي شهروزبيان كرد
زماني كه به پايان قصه رسيد، شهروز متعجب و سردرگم او را مي نگريست گويي باور نمي كرد در مدت اين چند ماه اينهمه اتفاقات تلخ و سنگين براي رفيق ديرينش پيش امده باشد كه او از هيچ كدام خبر نداشته
فرامرز گفت:
- بايد قول بدي از اين چيزايي كه بارت گفتم كسي با خبر نشه اين از همون چيزايي كه تا روزي كه مي ميرم بايد توي سينه مون بمونه
شهروز هنوز متعجب بود
- باشه قول ميدم. ولي باورم نميشه باورم نميشه كه اين حوادث برات رخ داده باشه
فرامرز ناليد:
- شهروز دوست خوبم به كمكت خيلي نياز دارم تنها كسي كه مي تونه كمكم كنه تويي
- خيالت راحت باشه هر كاري از دستم بر بياد كوتاهي نمي كنم
چندي به همين شكل گذشت. سپس فرامرز عازم خانه شد . دلش به شدت شور مي زد و ديگر نمي توانست بيش از اين بماند وقتي جلوي در شركت رسيد ايستاد و دست شهروز را گفت و گفت:
- ديگه سفارش نمي كنم تا اخرين لحظه نبايد كسي از اين موضوع خبر داربشه
- مطمئن باش اميدوارم بتونم كاري برات بكنم
و فرامرز به طرف خانه عشقش به راهافتاد


هله
     
  
مرد

 

‎لحظه های بی تو! فصل سی و نه!‏‎
فرامرز در طول مسيرش تا خانه ميوه و شيريني و مقداري مايحتاج خانه را تهيه كرد و به خانه رفت. وقتي در را گشود فرانك بسيار بشاش و سرحال ، آرايش كرده بود و موهايش را نيز به طرز جالبي روي شانه هايش ريخته و به استقبالش امد. انگار كه اثر هيچ بيماري در او ديده نمي شد. فرامرز از اين وضعيات بي نهايت خوشحال شد وگونه هاي فرانك را بوسيد، فرانك نيز دستش را دور گردن فرامرز حلقه كرد و با هم به خانه وارد شدند
شب از راه رسيد و فارنك نيز ميز شام را آماده كرد و چند نوع غذاي لذيذ پخته بود وقتي فرامرز به آشپزخانه داخل شد غذاهاي آماده بر روي گازرا ديد نگاهي به فرانك انداخت و گفت
- اخه چرا اينقدر خودتو به دردسر و زحمت انداختي؟ چرا اينهمه غذا پختي؟
- دلم مي خواست امشب دست پخت خودموبخوري
فرامرز سرش را پاييد آورد و بوسه ايگرم بر دستان او كاشت و از آشپزخانه خارج شد تا لباس عوض كند و دست و صورتش را بشويد.
پس از اينكه امور شخصي اش را به پايان رساند و به سالن خانه بازگشت. فارنك ميز شام را چيده و اماده كرده و خودش نيز كنار ميز منتظر فرامرز ايستاده بود
فارمرز لبخندي بر روي لبانش نشانده وبه سوي فرانك رفت، ابتدا يك صندلي از دور ميز بيرون كشيد و فارنك را روي آن نشاند و بعد خودش بر روي صندلي ديگري درست مقابل فرانك در پشت ميز نشست.
فارنك بشقاب فرامرز را برداشت و برايش غذا كشيد و جلوش گذاشت و بعد بشقاب خودش را پر كرد و سپس مشغول خوردن غذا شدند در حين صرف شام فرانك بدون مقدمه گفت:
- امروز كه نبودي زنگ زدم خونه مامانم اينا
- چكار كردي؟ به مامنت چي گفتي؟
فرانك قاشقي غذا بر دهان گذاشت و گفت:
- خيلي گريه كرد. ميدونست برگشتم ايرونو ميريضم، ولي نمي دونست مريضي ام چيه. همش التماس مي كرد كه به ديدنش برم
فرامرز سخن او را قطع كرد و پرسيد:
- تو چي گفتي؟ مي خواي بري ديدنش؟
- نه گفتم حالم بهتره و تا يه ماه ديگه مي تونن به تو زنگ بزنن و بوسيله تو از من خبر بگيرن
- چرا من؟ مگه بهشون گفتي با هم زندگي مي كنيم
- البته كه نه... فكر كردم ممكنه تا يهماه ديگه زنده نباشم بهشون گفتم مي خوام يكي دو هفته ديگه با تو تماس بگيرم و بعد از اون تو رو در جريان وضعيتم قرار بدم براي همينم گفتم كه مي تونه از تو خبر بگيره تا بعدا بهديدنش برم
فرامرز ديگر چيزي نگفت و بقيه شام درسكوت صرف شد. پس از شام اندو با هم ظرفها را جمع كردند وبا كمك يكديگر انها را شستند. دو فنجان چاي ريختند و با هم به حال خانه رفتند و به تماشايبرنامه هاي شبانه تلويزيون نشستند
وقتي چايشان را نوشيدند فرانك بي مقدمه از جايش برخاست و به سوي فرامرز رفت. چند ثانيه مقابلش ايستاد و او را نگريست، سپس دستهاي او را از روي زانوانش كرنارزد و روي زانوهاي فرامرز نشست. فرامرز خنديد و چيزي نگفت. فرانك ابتدا سرش را روي شانه هاي فرامرز گذاشت صداي نفسهاي شمرده اش دل فرامرز را در سينه اش لرزاند، خصوصا وقتي احساس كرد گرماي بسيار تند و شديدي از نفس او بر روي گردن مي ريزد. دستشرا بر روي پيشاني فرانك گذاشت و با وحشت گفت:
- عجب تبي داري ... پاشو برم يه ظرف آب بيارم پاشويه ات كنم
- نه نمي خواد مي خوام همين جا توي بغلت باشم
- اخه تب داري مي سوزي
- عيبي نداره تو بغل تو احساس امنيت مي كنم
قلب فرامرز به تندي بر قفس سينه اش مي كوفت و نمي دانست چه بايد بكند. ناچارا هيچ نگفت و در مقابل خواسته فرانك تسليم شد
مدتي گذشت فرامرز انگشتانش را در ميان موهاي خوش حالت و عطر اگين فرانك فرو برده بود و نوازشش مي كرد ... پس از مدتي گفت
- اگه بدوني امشب چقدر خوشكل شدي...الهي من قربونت برم زن قشنگم
فرانك چند لحظه ساكت ماند و زماني كه فرامرز احساس كرد اشك فرانك گردنش را خيس كرده فرانك گفت:
- كاش مي تونستم زنده بمونم و محبتهاي تو رو جبران كنم. كاش خدا عمرمو طولاني تر مي كرد و هميشه زن تو مي موندم..فرامرز دوستت دارم......
و سپس سينه اش در اثر گريه به ارامي شورع به تكان خوردن كرد و پس از چند لحظه بناگوش فرامرز را به بوسه گرفت....
فرامرز او را دلداري مي داد و نوازشش مي كرد و او همانطور در آغوش فرامرز سر بر شانه اش داشت و از تب مي سوخت . رفته رفته گريه هاي فرانك به پايان رسيد و تنفسش آرام ارام مرتب شد و پس از چند لحظه فرامرز احساس كرد او به خواب رفته است
نيم ساعتي به همين شكل سپري شد و بعد فرامرز خواست او را بيدار كند و به تختخوابش منتقل نمايد چندين بار گونه هايش را بوسيد و موهايش را نوازش كرد و صدايش زد:
- عشق من...خانومم .... پاشو عزيزم ، پاشو ببرم بخوابونمت
ولي صدايي از فرانك نشنيد كمي تكانش داد و دوباره گفت:
- مي خواي بغلت كنم و بريم توي اتاق خوابمون؟
اما باز هم صدايي از فرانك به گوشش نرسيد.. يكباره فكري در سر فرامرز موج انداخت و قلبش به سرعت شروع به كوبيدن كرد. دلش نمي خواست اين فكر حقيقت داشته باشد ، به همين دليل مدتي ثابت نشست و هيچ حركتي نكرد ، اما پس از چند دقيقه ناگهان فرانك را از روي پاهاي خود بلند كرد و بر روي مبل نشاند و در عين ناباوري با صحنه اي مواجه شد كه هميشه حتي از فكر كردن به آن فرار مي كرد... فرانك روي مبل افتاد و سرش بر روي شانه اش خم شد...
فرامرز فرياد كشيد:
- فرانك....فرانكو......چي شدي؟ پاشو. يه چيزي بگو.....چشماتو باز كن....تو رو خدا نمير، منو تنها نذار....
اما كابوسي كه مدتي با فرامرز همراه بود به وقع پيوست ...فرانك مرده بود و صدايي از او بر نمي خواست..فرامرز او را در آغوش كرفت و بوسيد و بوئيد و ساعتي سر در سينه اش نهاد و گريست...پس از اينكه مدتي سپري شد، افكارش را جمع كرد كه در آن موقع شب چه بايد بكند... و نهايتا تصميم گرفت تا صبح فردا هيچ اقدامي نكند
هله
     
  
مرد

 

‎فصل سی و نه! ادامه!‏‎
سپس فرانك را در آغوش كشيد و در ميان ضجه هايش به سوي اتاق خوباش روان شد. او را روي تختخواب خواباند و خودش نيز كنارش دراز كشيد. بعد جسد بي جان فرانك را در آغوش گرفت و گريست.
فرامرز تا خود صبح لحظه اي ديده بر هم ننهاد و همواره دست در گردن عشق ناكامش فرانك داشت و مي گريست تا زماني كه سپيده صبح طلوع كرد و خورشيد هم اين منظره عاشقانه رنج آوررا به تماشا نشست
سپيده صبح از پنجره اتاق فرامرز و فرانك سرك مي كشيد و به فرامرز كه آرزو داشت انشب بي سحر باشد اعلام مي كرد كه صبح از راه رسيده و او بايد با عشقش براي هميشه وداع گويد. غم از دست دادن فرانك انچنان بر روحيه فرامرز اثر داشت كه در همين يك شب او را از پا در آورده بود و تو گويي باران تگرگ جدايي نان بر گلبوته وجودش باريد آغاز كرده كه گلبرگهاي جوانش را پرپر و تكه تكه نموده.
در تمام طول شب فرانك را در آغوش داشت و سرش را بر روي موهاي او گذاشته و مي گريست و از اينكه چگونه بي او زندگي كند هراس داشت و به خوبي آگاه بود براي باقي ماندن كنار فرانك بايد از بودن و زيستن بگذرد و او اين كار را پيشاپيش كرده بود، اماچه مدت زماني دست فرشته مرگ او را نزد دلدارش مي برد؟
در تاريكي مطلق شب تصاويري مقابل ديدگانش جان مي گرفتند كه او ارزو ميكرد اين تصاوير حقيقت داشتند...او فرانك را مي ديد كه در آستانه در ايستاده شاخه اي رز قرمرز در دست دارد و به او مي خندد.. اين فرانك هماني بود كه پيش از سفر به فرنگ و ابتلا به اين بيماري شوم و مرگبار مي شناخت . ارزو مي كرد جان به پيكر بي جان فرانك بازگردد و دوباره زنده شودف اما اين ارزو دست نيافتني بود...فرانك براي هميشه مي رفت و ديگرباز نمي گشت....
او تا صبح با اين تفكرات و روياها مشغول بود و حالا زمان ان فرا رسيد كه با مهربانش دلدارش وداع گويد
عقربه ساعت هفت صبح را نشان مي داد كه فرامرز تصميم گرفت ابتدا شهروز را از ماجرا با خبر سازد گوشي تلفن را برداشت و شماره تلفن همراه شهروز را گرفت..شهروز خواب آلود حواب داد:
- بله....؟
فرامرز با صداي گرفته گفت:
- منم فرامرز...ببخشيد بيدارت كردم
شهروز كه از حالت صداي فرامرز حدس زد اتفاع ناگواري افتاده دستپاچه پرسيد:
- چي شده؟ چرا صدايت گرفته؟
فرامرز بغضش را فرو داد و گفت:
- ديشب فرانك مرد...پاشو زودتر خودتو به اين آدرس كه مي گم برسون...
شهروز باور نمي كرد چنين حادثه اي رخ داده باشد و پس از چندي مكالمه كوتاه با فرامرز آدرس را از او گرفت و گوشي را گذاشت
پس از آن فرامرز با تلفن همراه پزشك ريه فرانك تماس گرفت و از او خواست براي صدور جواز دفن به انجا برود و پزش كه مرد بسيار مهربان و خيري بود و شماره تلفنش را براي مواقع ضروري در اختيار فرامرز قرار داده بود ، پذيرفت و پس از گرفتن ادرس قول داد به زودي خودش را خواهد رساند.
شهروز و دكتر همزمان با هم به اپارتمان فرامرز رسيدند . فرامرز با ديدن شهروز خودش را در آغوش امن او رها كرد و با صداي بلند گريست. دكتر با ديدن اين صحنه دستي به موهاي فرامرز كه در آغوش شهروز بود كشيد و او را به آرامش دعوت كرد و پس ازآن هر سه با هم به اتاقي كه فرانك در آن به خواب ابدي فرو رفته بود وارد شدند. دكتر معانه سطحي از فارنكبه عمل آورد و بعد ورقه اي نوشت و به دست فرامرز داد
در فاصله اي كه پزشك و شهروز به انجامي رسيدند فرامرز به بهشت زهرا هم تلفن زده و از آنها درخواست آمبولانس كرد. درست زماني كه پزشك جواز دفن را به دست فرامرز داد، زنك در به صدا در آمد و شهروز كه براي پاسخگويي رفته بود ، نزد فرامرز آمد و گفت كه امبولانس جلوي در ايستاده
فرامرز باور نمي كرد به اين سرعت بايد با فرانك خداحافظي كند اين خداحافظي با همه وداع ها تفاوتهايي بسياري داشت و تحملش بسي دشوار به نظر مي رسيد
وداعي كه پس از ان وصالي در كار نبود ...زماني كه پيكر بي روح فرانك را بروي برانكارد خواباندند فرامرزخودش را روي او انداخت و با صدايي ارام و گرفته در ميان گريه ها چيزهايي به او مي گفت كه هيچ يك مفهوم نبودند. پس از مدتي دكتر بازويش را گرفت و او را از روي برانكارد بلند كرد و در آن زمان فرامرز خطاب به جسم بي جان فرانك گفت:
- آرام بخواب عزيز دلم، منتظرم باش، به زودي ميام پيشت.در آن صبح غم انگيز تنها چهار نفر برانكارد حامل جسم بي روح فرانك را داخل آمبولانس جاي دادند و آنان به جز فرامرز ، شهروز ، دكتر و راننده آمبولانس نبودند
تشيع جنازه فرانك در غريبي و تنهايي انجام شد و تنها فرامرز و شهروز عزاداراني بودن كه در تشيع او شركت داشتند. فرامرز قبر كنار مزار فرانك را نيز براي خودش خريد، چون مي دانست تا چند سال ديگر او هم با همان بيماري دارفاني را وداع خواهد گفت و چه زيبا بود كه در كنار معشوقه و همسر نازنينش مي خفت
او تصميم گرفت پس از انروز تا زمانيكه زنده بود و نفس مي كشيد در همان آپارتماني زندگي كند كه روزي عطر نفسهاي فرانك معطر كننده فضاي ان بود..
شهروز نيز در گوشه اي ايستاده و نظاره گر صحنه هاي وداع عاشقانه و غريبانه فرامرز با فرانك بود و به پايان سرگذشت عشق بي فرجامش و سرانجام كارش با شقايق مي انديشيد...
كسي جز فرشته سرنوشت كه بر سرگذشت غم انگيز فرانك مي گريست از عاقبت كار شهروز و شقايق خبر نداشت.
هله
     
  
مرد

 

‎لحظه های بی تن! فصل چهل!‏‎
از چندي پيش شقايق قضاياي جديدي را با شهروز مطرح كرد هر وقت او را ميديد مي گفت:
- تو بايد ديگه به فكر ازدواج باشي. من نمي تونم هر چيز كه تو نياز داري برات فرام كنم و بهت بدم . تاهمين حالا هم حتي نتونستم كوچكترين نيازهاي تو رو بر آورده كنم
شهروز پاسخ داد:
- نه ، من هيچ وقت زن نمي گيرم. چطور مي تونم با شخص ديگه اي زندگي كنم ، در حالي كه عشق تو تمام قلب منو اشغال كرده؟
و در يكي از همين ديدارها كه اين قضيه مطرح شد، شهروز در پاسخ گفت:
- اگه قرار باشه ازدواج كنم. بايد به طور كامل تو رو از دل و ذهن و زندگيم بيرون كنم. تو راضي به اين مسئله هستي؟
شقايق كمي انديشيد و گفت:
- من از خوشبختي تو خوشحال مي شم...
و پس از مكث كوتاهي ادامه داد:
- اره، وقتي فكر ميك نم مي بينم راضيم كه تو بري سر خونه و زندگيت و منو فراموش كني....
شهروز خنديد و گفت:
بي گمان زيباست ازادي ولي من چون قناري دوست دارم در قفس باشم كه زيباتر بخوانم
در همين ويرانه خواهم ماند و از خاك سياهش شعرهايم را بي آبي هاي دنيا مي رسانم
اين سخنان كه پاياني نداشت و فكر و ذهن و روحيه شهروز را در هم ريخته بود و هر كاري مي كرد كه شقايق در باره ازدواج با او سخن نگويد فايده اي نداشت
بهار فرا رسيده و طبيعت رنگ تازه اي به خود گرفته بود. قلب جوان شهروز از انرژي سرشار بود و دلش مي خواست اين انرژي را به شكلي تخليه كند. اما هر وقت كه مي كوشيد انرژي عاشقانه اش را به پاي شقايق بريزد او خودش را كنار مي كشيد و پيشنهاد ازدواج را مطرح مي كرد در اين گونه مواقع مي گفت:
- خودت كاري مي بيني من به دردت نمي خورم، پس برو به دنبال هم سن و سال خودت....
حتي خود شقايق هم يكي دو مورد دختران خوبي براي خواستگاري به شهروز معرفي كرد كه شهروز به هيچ وجه درباره شان حتي فكر هم نكرد.
شقايق به خاطر اينكه شهروز بيشتر به ازدواج بينديشد تصميم گرفت مدتي با او بداخلاق كند و حتي او را از خود براند تا شايد همين رفتار سبب شود شهروز از او دل بكند و به سوي شخص ديگر كه از هر نظر مناسب اوست به قصد ازدواج برود.
به همين منظور كم اعتنايي هايش براي چندمين بار آغاز شد.
او شهروز را دوست داشت و دلش برايش تنگ مي شد و اين مسئله از ديدارهايش با شهروز كاملا مشخص بود هر چند كه شقايش در ديدارهايشان اعتنايي به شهروز نمي كرد اما دل بي تابش از ديدن او ارام مي گرفت
از طرف ديگر شهروز از شقايق دست بردار نبود و هر چه بي مهري از جانب او مي ديد علاقه اش به او بيشتر مي شود به هيچ وجه ممكن قصد ازدواج با شخص ديگري را نداشت
شهروز مي انديشيد كه اگر به شقايق رسيدگي بيشتري كند او دست از اين رفتارناجوانمردانه اش خواهد كشيد و از بي محبتي هايش خواهد كاست . ولي اينطور نبود قصد شقايق از اين رفتارش خسته شدن شهروز و نهايتا جدايي از او بود تا بدينوسيله شهروز به فكر ازدواج بيفتد و از او دل بكند....
شقايق از اين موضوع غافل بود كه شهروز عشق او را كه چون درخت تنومندي در تمام زواياي وجودش ريشه دوانده بود با ارزشمندترين و برگترين گنجينه هاي دنيا نيز معاوضه نمي كرد و هرگز اين عشق را از ياد نمي برد
اين دوران نيز يكي از زمان هايي بودكه فرشته مهربان سرنوشت در گوشه اي نشسته و دستش را زير چانه اش تكيه گاه كرده و بي تابي هاي دو دلداده را هركدام براي يك چيز تماشا مي كرد و هيچ عكس العملي از خود نشان نمي داد
كسي نمي دانست در اين لحظات در ذهنو فكر او چه مي گذرد و در رابطه با عاقبت اين عشق در استين چه پنهان داشته است.
در طول اين مدت مادر شهروز چند دختر بسيار ايده ال براي او در نظر گرفته و معرفي كرد كه شهروز هيچ يك را حتي براي ديدن نيز نپذيرفت. بهانه اش هم اين بود كه امادگي روحي براي ازدواج نداشته و از اين امر واهمه دارد
چون شهروز به سني رسيده بود كه زمان ازدواجش فرا مي رسيد و او از هر حيث شرايطش براي اين امر مهيا شده و امادگي كامل داشت از اين رو شمار پيشنهاد دهنگان ازدواج روز به روز برايش رو به فزوني مي گذاشت
او به هيچ وجه زير بار نمي رفت و حتيبراي ديدن انها نيز قدمي بر نمي داشت. اما از ان جهت كه فسمت و سرنوشت هميشه در زندگي آدمي نقش هاي غير قابل انتظاري بازي مي كند. زندگي او نيز مي بايد تغيير مسير مي داد و او به راه ديگري ميرفت.روزي مادرش صدايش زد و خطاب به او گفت:
- پسرم ، عزيزم، من براي تو ارزوهاي زيادي دارم اين حق هر مادريه كه آرزو داره پسرشو توي لباس دامادي ببينه ، عروس دار بشه ، نوه هايشو ببينه ، صاحب زندگي شدن پسرشو ببينه و هزار و يك جور مسئله ديگه..... خودم دختري رو برات كانديد كردم و در نظر گرفتم كه دلم مي خواد روي مادرتو زمين نندازي و بياي با هم بريم ببينيمش
شهروز به آرامي گفت:
- مامان جون، من هنوز براي ازدواج آمادگي ندارم....
مادر نگذاشت جمله اش تمام كند و گفت:
- عزيزم درست كه تموم شده، وضعيت مالي ت هم كه خدا رو شكر بد نيست، تكليف خونه و زندگي تم كه مشخصه، ديگه چي مي خواي؟ هر جووني توي سن و سال و شرايط تو آرزو داره ازدواج كنه و ثمر زندگيشو زودتر ببينه...تو چرا اينقدر از ازدواج فرار مي كني؟
شهروز گفت:
- من حوصله اين كارا رو ندارم دست كم حالا نمي خوام ازدواج كنم.
مادر دستي به سر شهروز كشيد او را بوسيد و گفت:
- الهي مادر به قربونت بره ، من كه نمي گم همين حالا بايد با همين دختر ازدواج كني . تو بيا و دل مادرتو نشكن ، بيا با هم بريم اونو ببين . دليل نمي شه با ديدن اون حتما باهاش عروسي كني
و پس از مكث كوتاهي افزود
- مطمئن باش كسي كه دوستش داري هم اگه واقعا دوستت داشته باشه از خدا مي خواد تو زودتر ازدواج كني....
هله
     
  
مرد

 

‎فصل چهلم! ادامه!‏‎
شهروز براي اينكه از پيشنهاد مادر شانه خالي كند، مرتب بهانه هاي مختلف مي آورد و پس از مدتي كه مادر با او صحبت كرد براي اينكه دل مادر را به دست بياورد گفت:
- باشه قبوله با هم مي ريم دختره رو مي بينيم ولي اگه نپسنديدم بهم پيله نكني ها
مادر ذوق زده گفت:
- قربون پسر حرف گوش كن خوبم برم...مي دونستم روي مادرتو زمين نمي اندازي....اين دختري كه من برات در نظر گرفتم هم خودش و هم خونوادش خيلي خوبن....انشالله حتما مي پسندي
قرار بر اين شد كه دو روز ديگر به خواستگاري بروند .شهروز در طول اين مدت به تنها مسئله اي كه نمي انديشيد همين امر بود ولي تصميم داشت پيش از اينكه به خواستگاري برود شقايق را از موضوع با خبر كند و او را در جريان بگذارد
شقايق از چند روز قل به همراه خانواده اش به ويلاي ساحلي شما رفته بود و كمتر با شهروز تماس مي گرفت .شهروز هم كه دسترسي به او نداشت بايد منظر مي ماند تا شقايق تماس بگيرد از اينرو به انتظار نشست...
كسي نمي دانست دست سرنوش برايش چه رقم مي زد كه در طول اين چند رو شقايق هيچ تماس با شهروز نگرفت
بالاخره روز موعود فرا رسيد بعدازظهر ان روز شهروز لباس شيك و تميزي كه زيبايي و جذابيتش را دو چندانمي كرد پوشيد، صورتش را اصلاح دقيقي كرد ، دست مادرش را گرفت سوار بر اتومبيل شخصي اش كه به تازگي خريده بود شد و پس از خريدن دسته گلي زيبا راهي منزل دخترك شدند.
در طول راه شهروز مرتبا مي خنديد و سر به سر مادرش مي گذاشت و مي گفت:
- فكر نمي كردم يه روز برم خواستگاري كسي كه اصلا نمي شناسمش الهي قربون تو مامان خوب و مهربونو خوشكل خودم برم كه منو مي بري خواستگاري
- وا...چه حرفا...مگه پسرا با كي مي رن خواستگاري؟ با مادرشون مي رن ديگه، اونم من كه همين يه پسر رو دارم.
شهروز خنده اي از ته دل كرد و گفت:
- نه مامان جون مسئله اين حرفا نيستمن فكر نمي كردم روزي برسه كه خودم راضي بشم به خواستگاري رم.
- مي بيني چقدر شاد و شنگولي؟ شايد قسمتت اين بوده خدا رو چه ديدي؟
به ناگاه در برابر ديدگان شهروز نقش چشمان زيباي شقايق كه نگاه نگرانش ديده به او دوخته بود جان گرفت. شهروز لحظه اي از سرعت اتومبيل كاست و تصميم بازگشت گرفت، ولي كسي در ضمير ناخودآگاهش جلويش را گرفت و به رفتن تشويقش نمود
و شهروز براي اينكه خلا اي در تصميمش پيش نيايد پايش را بر روي پذال گاز بيشتر فشرد تا سر ساعت مقرربه محل مورد نظر برسند.
هله
     
  
مرد

 

‎لحظه های بی تو! فصل چهل و یک!‏‎
وقتي به محل خواستگاري وارد شدند ، شهروز بدون اينكه توجه چنداني به اطراف داشته باشد كنار مادرش روي مبل نشست . پس از چند لحظه سرش را بلند كرد و دور و اطرافش را زير نظر گرفت.
دخترك را ديد كه در گوشه اي نشسته و چشم به زمين دارد. شهروز از ديدن ان دختر بر خود لرزيد و در دل گفت
پسر حيا كن، خيانت خيانته، نگاه كردن به كسي ديگه به غير از شقايق هم يه جور خيانته...پس با چشماتم به شقايق خيانت نكن
مدتي گذشت و پذيرايي هاي مرسوم از شهروز و مادرش انجام گرفت. در طول اين مدت شهروز به هيچ وجه حتي نگاهش را هم به سمت ان دختر نچرخاند
در همين احوال بود كه كسي در ضمير ناخودآگاهش گفت
پس براي چي اومدي اينجا؟ چه خيانتي؟ تو يه پسر آزادي و مي توني به هر كس دلت خواست نگاه كني. حتي مي توني اونو انتخاب كني..نگاه كن چه دختر زيباييه....
شهروز دوباره سرش را بلند كرد و دخترك را نگريست. اينبار با همان يك نگاه تمام اعضاي چهره و اندام او را زير رگبار نگاه تند و گذرايش گرفت
او دختري زيبا با پوستي سفيد و چهره اي گرد و دلنشين بود كه موهاي خرمايي رنگ و چشم هاي بادامي تيره دخترك را نگريست. اينبار با همان يك نگاه تمام اعضاي چهره و اندام او را زير رگبار نگاه تند و گذرايش گرفت
او دختري زيبا با پوستي سفيد و چهره اي گرد و دلنشين بود كه موهاي خرمايي رنگ و چشم هاي بادامي تيره اش در تكميل زيبايي اش نقش بسزايي ايفا مي كردند . اندام كاملا متناسب وخوش تراشي داشت كه همه اينها موجبشد دل شهروز در پشت ميله هاي دنده هايش فرو ريزد
از اين پس شهروز آرامتر شد و با رفتار موزون تري به برخورد هايش ادامه داد. زيبايي و وقار ان دختر سبب شد شهروز در آن لحظات كمتر به شقايق بينديشد و در نگاه هاي بعدي كه بعضا با نگاه هاي پر از شرم دخترك تلاقي داشت، خريدارانه او را بنگرد...
شهروز و مادرش ساعتي در منزل انهاحضور داشتند و از هر دري سخن گفتند. وپس از مدت زمان كوتاهي كه شهروز و آن دختر كه آلاله نام داشت با هم لحظاتي گفتگو كردند، عازم خانه شان شدند
مادر شهروز كه از حالات نگاه ها و عمق چشمان فرزندش به پيام دلش پي برده بود ، ذوق زده پرسيد
- خب پسرم، دختر رو كه ديدي، نظرت چيه؟
- حالا معلوم نيست بايد بيشتر با هم آشنا بشيم
- براي بار اول كه ديديش پسنديدي يانه؟
- فعلا آره تا ببينم بعد چي ميشه
و همين جواب شهروز موجب شد موجي از شادي در دل مادر مهربانش بر پاشود و نفس راحتي بكشد.
روز بعد هم خبري از شقايق نشد و شهروز كه منتظر تماس شقايق بود تا تصميم نهايي اش را بگيرد ، باز مجبور شد به انتظار بنشيند
از سوي ديگر مادر شهروز براي اينكه او را در تصميم گيري ياري دهد ، برنامه اي چيد تا دومين روز پس از خواستگاري ، شهروز و آلاله باهم ديداري داشته باشند و دور از چشم بزرگتر ها در يك رستوران يا كافي شاپ با هم گفتگو كنند
روزي كه قرار بود شهروز و آلاله همديگر را ببيند نيز خبري از شقايق نشد و شهروز مجبور شد بدون مشورت با او راهي محل قرار ملاقات شود
ديدار آن روز براي شهروز بسيار خوشايند بود پس از آن ديدار شهروز تصميمش را گرفت، چرا كه مي ديد اين دختر همان كسي است كه براي زندگي زناشويي مي خواسته و چون تا كنون دنبال شخص روياهايش نگشته پس او را نيافته است
پس از ان ديدار شهروز آنشب در بستر مدتي به شقايق و عشقش كه هنوز تمامي وجودش را در اشغال خود داشت انديشيد و سپس به خواب عميقي فرو رفت.
صبح روز بعد حدود ساعت يازده شقايق با شهروز تماس گرفت.... وقتي شهروز صداي خوش آهنگ و آرامش بخش شقايق را از پشت گوشي شنيد با شتاب گفت:
- هيچ معلومه كجايي؟ خيلي منتظرت بودم...
- نمي تونستم باهات تماس بگيرم، دور و اطرافم خيلي شلوغ بود
و پس از مكث كوتاهي افزود.
- دلم برات خيلي تنگ شده . حالا كه صداتو شنيدم خيلي شارژ شدم
شهروز از لحن شقايق كه از ان بوي دلتنگي به مشام جانش ميريخت تعجب كرد با خود انديشيد
عجيبه اين زن كه تا حالا اينقدر با من بدرفتاري مي كرد و مي خواست از من جدا بشه، حالا چطور شده دلش برام تنگ شده و تا اين حد پر محبت حرف مي زنه؟
پس گفت:
- دل منم براي تو تنگ شده..كي برمي گردي
- از دل تو كه خوب خبر دارم، ولي معلوم نيست كي بيام چون مرتب از اينطرف و اونطرف برامون مهمون مياد.شهروز دوباره به فكر فرو رفت:
اين مسئله كه مي خوام باهاش در ميون بذارم مسئله اي نيست كه بشه از پشت تلفن براش توضيح داد، بهتره تلفني چيزي نگم و منتظر بمونم تا برگرده....
- حتما بايد ببينمت ، مسئله اي پيش امده كه هر چه سريعتر بايد درباره اش باهات صحبت كنم
- تلفني بگو ببينم چي شده؟
- نمي شه بايد حتما ببينمت
- چي شده كه نمي توني پشت تلفن بگي؟
- خودتو ناراحت نكن مسئله مهمي پيشنيومده ، وقتي اومدي بهت مي گم...فقطزودتر برگرد
- بگو ديگه جون به سرم كردي
- - نمي تونم پشت تلفن چيزي بهت نميگم
در آن زمان كمي دور و اطراف شقايقشلوغ شد و او ديگر نتوانست مكالمه اشرا با شهروز ادامه دهد. پس گفت:
- باشه زود بهت زنگ مي زنم، فعلا كاري نداري؟ ديگه نمي تونم صحبت كنم
- نه عزيز دلم ، خداحافظ
تماس قطع شد... و شهوز هنوز بلاتكليف بود . او چاره اي نداشت مگر اينكه خودش به تنهايي درباره آينده اش تصميم بگيرد
هله
     
  
مرد

 

‎لحظه های بی تو! فصل چهل و دو‎
روزها با شتاب از پي هم مي گذشتند و شهروز آرام آرام با آلاله انس مي گرفت. از طرفي هنوز شقايق از شمال بازنگشته بود. شهروز كه همسرآينده اش را پسنديده و از طرف او هم مورد پسند واقع شده بود، آماده ميشد تا خانواده تدارك مقدمات بله بران رسمي راببينند.
در طول اين مدت كه دو سه هفته اي طول كشيد شهروز با آلاله چندين بار ديدار داشت و تمامي مسائلي ا كه لازم مي دانستند و با هم مطرح كرده بودند.
شقايق نيز چند بار با شهروز تماس گرفته و اظهار دلتنگي شديد مي نمود
او در يكي از تماسها گفت:
- نمي دونم چرا خيلي دلم شور مي زنه...اونجا چه اتفاقي افتاده كه به من نميگي؟
و شهروز كه قصد داشت تا وقتي او رانديده كلامي درباره ازدواج به لب نياورد گفت:
- اتفاق مهمي نيفتاده
شقايق بلافاصله گفت:
- اگه اتفاق مهمي نيفتاده چرا نمي گي چي شده؟
- صلاح بر اينه كه جصوري بهت بگم
و پس از سكوت كوتاهي افزود.....
- هر چي ديرتر برگردي و به ديدن من بياي به ضرر خودته
- چرا؟
چون ديگه براي هر كاري دير ميشه ، دير دير....
باز مكث كوتاهي كر د و سپس ادامه داد:
- دلم نمي خواد وقتي اومدي تقصيري رو گردن من بندازي. من بارها بهت گفتم سعي كن زودتر بياي
شقايق كه دلشوره از صدايش مي باريد گفت:
- خب چكار كنم؟ اينجا گير افتادم، وگرنه دل خودم خيلي برات تنگ شده براي ديدنت لحظه شماري مي كنم.
سپس كمي به فكر فرو رفت و بعد گفت:
- مي دوني عزيزم وقتي مدتي باهات حرف نمي زنم و صداتو نمي شنوم كلافه مي شم. تا كوچكترين فرصتي پيدا كنم زود ميام بهت زنگ مي زنم و يه كم آروم مي شم....
ناگهان شهروز بدون مقدمه چيني گفت:
- ببينم ، نكنه اونجا حواست پي چيزي يا كسي رفته كه نمي توني بياي و ببيني باهات چي كار دارد؟
شقايق كه پيدا بود از اين جمله شهروز افسرده و غمگين شده گفت:
- هيچ معلومه چي داري مي گي؟مگه چند بار توي مدت اين چهار پنج سال دنبال كس ديگه اي بودم كه تو به خودت اجازه مي دي اين حرفا رو بزني؟ در ضمن وقتي تو رو دارم كه همه كار برام مي كني و هر چيز كه مي خوام بلافاصله برام فراهم مي كني ديگه مگه عقلمو از دست دادم كه سراغ كس ديگه اي برم؟
شهروز خنده كوتاهي كرد و گفت:
- خدا كنه همينطور باشه ، و گر نه به خدا اگه هر وقت بفهمم به من خيانت كردي خودم با دست هاي خودم مي كشمت.
- اين حرفا از تو بعيده يه لحظه هم به من شك نكن. تموم دل منو عشق تو پر كرده . هر جا كه مي رم تو رو مي بينم و صداي تو توي گوشمه....
و پس از كمي سكوت افزود:
- ديگه نشنوم از اين حرفا به من بزنيها....خيلي بهم بر مي خوره و ناراحت مي شم.
پس از آن مدت زمان كوتاهي با هم صحبت كردند وبعد خداحافظي كردند.
چند روز به مراسم بله بران شهروز مانده بود كه يك روز صبح زود شقايق با او تماس گرفت.
پس اينكه شهروز گوشي را برداشت صداي خوش آهنگ شقايق در گوشش طنين انداخت:
- سلام عزيزم ، صبحت بخير
- سلام.... چطور صبح به اين زودي زنگ زدي؟
شقايق خنديد و گفت:
- ديشب به تهران رسيدم فكر كردم تااز خونه بيرون نرفتي باهات تماس بگيرم و قرار ملاقات بذاريم
- كي؟ كجا؟
و شقايق پاسخ داد:
- همين امروز صبح يك ساعت ديگه جاي هميشگي چطوره؟
شهروز پذيرفت و بلافاصله تلفن را قطع كرد تا براي رفتن و ديدن شقايق خودش را آماده كند.
شهروز يك ساعت بعد در محل مقرر حاضر شد و پس از چند دقيقه شقايق به او پيوست و داخل اتومبيلش نشست
پس از سلام و احوالپرسي و تازه شدن ديدار شقايق گفت:
- بگو ببينم چي شده جون به لبم كردي؟
شهروز نگاه عميقي به چشمان ملتهب شقايق انداخت و پاسخ داد:
- خودت چي فكر مي كني؟
شقايق به ارامي سرش را تكان داد و گ فت:
- هيچي ، حتما تازگيا با كسي دوست شدي
- نه اي كاش همينطور بود
و بعد افزود:
- همين جمعه بله برونمه
شقايق از شنيدن اين جمله يكه شديدي خورد ولي سعي كرد به خود مسلط باشد، پس گفت:
- خب به سلامتي ..... حالا طرف كي هست؟
- يكي از دوستاي مامان معرفي كرده دختره خيلي خوبه خونواده شم خيلي خوبن
و عكس او را از داخل كيف جيبي اش بيرون كشيد به طرف شقايق گرفت و گفت:
- ببين خيليم قشنگ و تو دل بروست
شقايق عكس رقيبش را از شهروز گرفت نگاه دقيقي به ان انداخت و با عمي كه نتوانست آنرا پنهان كند گفت
- آره قشنگه مبارك باشه.او سعي مي كرد تسلط خود را حفظ كند و نشان ندهد چه غم عظيمي از اين خبر در دلش نشسته اما چندان موفق نبود و پس از چند ثانيه سكوت گفت:
- خب حالا كجا بريم
- بهتره بريم يه كافي شاپ بشينيم با هم صحبت كنيم
- راجع به چي؟
- من خيلي حرفا دارم كه بايد با تو بزنم
شقايق پذيرفتا شهروز مسيرش را به طرف يكي از بهترين كافي شاپ هاي شهر تغيير داد
چند دقيقه بعد مقابل كافي شاپ مورد نظر از اتومبيل پياده شد و به طرف آن مكان كه در آن وقت روز بسيار خلوت بود به راه افتادند. وقتي پشت ميز هميشگي در ان محل خاطره انگيز جاي گرفتند و شهروز سفارش دو عدد كافه گلاسه به همراه كيك داد شقايق به شهروز كرد و گفت:
- حالا مي خواي چكار كني؟
شهروز به آرامي همينطور كه بستني را در شير قهوه اش حل كرد نگاهي به چشمان شقايق انداخت و گفت:
- به نظر تو چكار باين بكنم؟
شقايق ابروانش را بالا انداخت و گفت:
- نمي دونم خودت صلاح زندگيتو بهتر مي دوني حتما توي اين مدت يه تصميمي گرفتي ديگه
- اينهمه بهت گفتم زودتر بيا براي همين بود مي خواستم با تو تصميم بگيرم مگه تا كي ميشه مردمو معطل گذاشت و جواب درست و حسابي بهشون نداد؟ منم كه ديدم تو نيومدي خودم تصميم گرفتم كار رو تموم كنم.....
شقايق ميان جملات شهروز پريد و گفت:
- من كه حرفي ندارم خيلي هم خوشحالم فقط مي خوام بدونم با من مي خواي چكار كني؟
هله
     
  
صفحه  صفحه 9 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Lahzehaye Bi To‎|لحظه های بی تو‎


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA