سرگذشت دمرول دیوانه سر:چند کلمه مقدمه دربارهٔ افسانههای قدیمیانسانهای قدیمی هم مثل ما آرزوهای دور و درازی داشتند. از طرف دیگر در زمان آنها علم آنقدر پیشرفت نکرده بود که علت همه چیز را برای آنها معلوم کند. بنابراین انسانهای قدیمی برای همه چیز علتهای بی اساس و افسانهای میتراشیدند و چون در عمل و زندگیشان نمیتوانستند به آرزوهای خود برسند، افسانهها میساختند و در عالم افسانه به آرزوهایشان میرسیدند.البته آرزوی تمام انسانهاست که روزی از روی زمین بدیها نابود شوند.امروز تمام رشتههای علم به انسان یاد دادهاست که فقط انسانها خودشان میتوانند از راههای علمی و عملی بدیها را از میان بردارند و به خوشبختی دسته جمعی برسند.همهٔ ملتها برای خودشان افسانههایی دارند. از ملتهای یونان و افریقا و عربستان گرفته تا ایران و هندوستان و چین همه روزگاری از این افسانههای بی پایه فراوان ساختهاند.البته هیچکدام از این افسانهها از نظر علم ارزشی ندارند. ما فقط با خواندن آنها میفهمیم که انسانهای قدیمی هم مثل ما کنجکاو بودهاند و مطابق علم خود دربارهٔ عالم نظر دادهاند و مطابق فهم خود برای چیزها و بدیها و خوبیها علت پیدا کردهاند. مثلا قدیمیها میگفتند که زمین روی شاخ گاو است و هر وقت گاو تنش میخارد و شاخش را تکان میدهد، زمین میلرزد و زلزله میشود. میدانیم که این حرف چرند است و زلزله علت دیگری دارد که علم به ما آموختهاست.ما با خواندن افسانههای قدیمی باز میفهمیم که انسانهای قدیمی هم مثل ما آرزوهای بلندی داشتهاند و همیشه در پی رسیدن به آرزوهایشان بودهاند. مثلا افسانههای قدیمی به ما نشان میدهد که بشر از زمانهای بسیار قدیم آرزو داشتهاست که مثل پرندهها پر بگیرد و به آسمان برود. امروز بشر به کمک علم به این آرزویش رسیدهاست و میتواند حتی تا کرهٔ ماه پرواز کند و در آیندهٔ نزدیکی به ستارگان دورتری هم پرواز خواهد کرد.یکی دیگر از آرزوهای قدیمی و بزرگ انسان داشتن عمر جاودانی است یا بهتر بگویم «نمردن» است. در افسانههای آذربایجانی، یونانی، ایرانی، بابلی و دیگر ملتها این آرزو خوب گفته شدهاست. رویین تن بودن اسفندیار (از پهلوانان کتاب شاهنامه) حکایت از این آرزو دارد. در یکی از افسانههای بابلی پهلوانی به نام «گیل گمش» سفر پر زحمتی پیش میگیرد که عمر جاودانی به دست آورد. در دل آدمهای داستانهای آذربایجان هم این آرزو هست.***کتاب «دده قورقود» از داستانهای قدیمی آذربایجان است که از چند سال پیش به یادگار ماندهاست. داستانها مربوط به ترکان قدیمی است که به آنها «اوغوز» میگفتند. قوم اوغوز دارای پهلوانان و سرکردگان و دستههای زیادی بود. «دده قورقود» نام پیر ریش سفید اوغوز بودهاست که در شادی و غصه شریک آنها میشد و داستان پهلوانیهای آنها را میسرود.«دومرول دیوانه سر» یکی از پهلوانان دلیر اوغوز بودهاست. در این کتاب سرگذشت او را خواهید خواند که چطور خواست «مرگ» و «عزراییل» را از میان بردارد.در این سرگذشت قسمتی از آرزوهای انسانهای قدیمی خوب گفته شدهاست. مثلا نشان داده شدهاست که انسانها همیشه از مرگ هراسان بودهاند و مرگ ناجوانمردانه آنها را درو کردهاست و انسانها خواستهاند از مرگ فرار کنند. باز در این سرگذشت نشان داده شدهاست که اگر انسانها همدیگر را دوست بدارند و خوشبختی خود را در خوشبختی دیگران جستجو کنند، حتی میتوانند بر عزراییل غلبه کنند و به شادی و خوشبختی دسته جمعی برسند.***من این افسانه را از زبان اصلی کتاب، یعنی ترکی، ترجمه کردهام و بعد قسمتهای کوچکی از آن را انداختهام و قسمتهای کوچک دیگری به آن افزودهام و ساده اش کردهام که مناسب حال شما نوجوانان باشد.باز تکرار میکنم که هیچکدام از افسانههای قدیمی ارزش علمی ندارند و نباید اعتقادهای آدمهای این افسانهها را حقیقت پنداشت. افکار و گفتگوها و رفتار قهرمانان این افسانهها نمیتواند برای ما سرمشق باشد. ما باید افکار و گفتگوها و رفتارمان را از زمان و مکان خودمان بگیریم. ما باید قهرمانان زمان خودمان را جستجو کنیم و خودمان را در یک زمان و در یک مکان محدود نکنیم. قرن بیستم زمان ماست و سراسر دنیا مکان ما. زمان و مکان افسانههای قدیمی تنگتر بودهاست و کهنه شدهاست.ما افسانههای قدیمی را برای این میخوانیم که بدانیم قدیمیها چگونه فکر میکردند، چه آرزوهایی داشتند، چه اندازه فهم و دانش داشتند و بد و خوبشان چه بود و بعد آنها را با خودمان مقایسه کنیم و ببینیم که انسانهای امروزی تا کجا پیش رفتهاند و چه کارهایی میتوانند بکنند و بعد هم به انسانهای آینده فکر کنیم که تا کجا پیش خواهند رفت و چه کارهایی خواهند کرد...
سرگذشت دومرول دیوانه سرروزی روزگاری میان قوم اوغوز پهلوانی بود به نام «دومرول دیوانه سر». او را دیوانه میگفتند برای اینکه در کودکی نه گاو نر وحشی را کشته بود و کارهای بزرگ دیگری نیز کرده بود. حالا هم بر روی رودخانهٔ خشکی پلی درست کرده بود و تمام کاروانها و رهگذرها را مجبور میکرد که از پل او بگذرند. از هر که میگذشت سی«آخچا»** میگرفت و هر که خود داری میکرد و میخواست از راه دیگری برود، کتکی حسابی نوش جان میکرد و چهل آخچا میپرداخت و میگذشت.** پول نقره...
شما هیچ نمیپرسید دومرول چرا چنین میکرد؟او خودش میگفت که: میخواهم پهلوان پرزوری پیدا شود و از فرمان من سرپیچی کند و با من بجنگد تا او را بر زمین بزنم و نام پهلوانی ام در سراسر جهان بر سر زبانها بیفتد.دومرول چنین دلاوری بود.روزی طایفهای آمدند و در کنار پل او چادر زدند. در میان ایشان جوانی بود که به نیکی و پهلوانی مشهور بود. روزی ناگهان مریض شد و جان سپرد. فریاد ناله و زاری به آسمان برخاست. یکی میگفت: «وای، فرزند!..» و مویش را میکند. دیگری میگفت: «وای، برادر!..» و خاک بر سر میکرد. همه میگریستند و شیون میکردند و نام آن دلاور را بر زبان میآوردند.ناگهان دومرول پهلوان از شکار برگشت و صدای ناله و شیون شنید. عصبانی شد و فریاد زد: آهای، بدسیرتها! چرا گریه میکنید؟ این چه ناله و زاری است که در کنار پل من راه انداخته اید؟بزرگان طایفه پیش آمدند و گفتند: پهلوان، عصبانی نشو. ما جوان دلاوری داشتیم که همین امروز مرد، از میان ما رفت. به خاطر او گریه میکنیم.دومرول دیوانه سر شمشیرش را کشید و فریاد زد: آهای، کی او را کشت؟ کی جرئت کرد در کنار پل من آدم بکشد؟بزرگان گفتند: پهلوان، کسی او را نکشته. خداوند به عزراییل فرمان داد و عزراییل که بالهای سرخ رنگی دارد ناگهان سررسید و جان آن جوانمرد را گرفت.دومرول دیوانه سر غضبناک فریاد برآورد: عزراییل کیست؟ من عزراییل مزراییل نمیشناسم. خداوندا، ترا سوگند میدهم عزراییل را پیش من بفرست و چشم مرا بر او بینا کن تا با او دست و پنجه نرم کنم و مردانگی ام را نشان بدهم و جان جوان دلاور را از او باز گیرم و تا عزراییل باشد دیگر ناجوانمردانه آدم نکشد و جان دلاوران را نگیرد.دومرول این سخنان را گفت و به خانه اش برگشت.خداوند از سخن دومرول خوشش نیامد. به عزراییل گفت: ای عزراییل، دیدی این دیوانهٔ بدسیرت چه سخنان کفرآمیزی گفت؟ شکر یگانگی و قدرت مرا به جا نمیآورد و میخواهد در کارهای من دخالت کند و این همه بر خود میبالد.عزراییل گفت: خداوندا، فرمان بده بروم جان خودش را بگیرم تا عقل به سرش برگردد و بداند که مرگ یعنی چه.خداوند گفت: ای عزراییل، هم اکنون فرو شو و به چشم آن دیوانه دیده شو و بترسانش و جانش را بگیر و پیش من بیاور.عزراییل گفت: هم اکنون پیش دومرول میروم و چنان نگاهی بر او میاندازم که از دیدنم مثل بید بلرزد و رنگش چون زعفران شود...
دومرول دیوانه سر در خانهٔ خود نشسته بود و با چهل پهلوان برگزیده اش گرم صحبت بود. از شکار شیر و پلنگ و پهلوانیهاشان گفتگو میکردند. و نگهبانان درها را گرفته بودند و نگهبانی میکردند. ناگهان عزراییل پیش چشم دومرول ظاهر شد. کسی از دربانان و نگهبانان او را ندیده بود. پیرمردی بدصورت و ترسناک که شیر بیشه از دیدارش زهره ترک میشد. چشمان کورمکوری اش تا قلب راه پیدا میکرد.دومرول تا او را دید دنیا پیش چشمش تیره و تار شد. دست پرتوانش به لرزه افتاد و روزگار بر او تنگ شد. فریاد برآورد. حالا نگاه کن ببین چه گفت. گفت: ای پیر ترسناک، کیستی که دربانانم ندیدندت، نگهبانانم ندیدندت؟ چشمانم را تیره و تار کردی و دستهای توانایم را لرزاندی. آهای، پیر ریش سفید، بگو ببینم کیستی که لرزه بر تنم انداختی و پیالهٔ زرینم را بر زمین افکندی؟ آهای، پیر کورمکوری، بگو اینجا چه کار داری؟ وگرنه بلند میشوم و چنان درد و بلا بر سرت میبارم که تا دنیا باشد در داستانها بگویند.دومرول دیوانه سر چنان برآشفته بود که سبیلهایش را میجوید و با دستش قبضهٔ شمشیرش را میفشرد. پهلوانان دیگر ساکت نشسته بودند و یقین داشتند که پیرمرد جان سالم از دست دومرول به در نخواهد برد.وقتی سخن دومرول تمام شد، عزراییل قاه قاه خندید و گفت: آهای، دیوانهٔ بدسیرت! از ریش سفیدم خوشت نیامد، ها؟ بدان که خیلی پهلوانان سیاه مو بودهاند که جانشان را گرفتهام. از چشم کورمکوری ام نیز خوشت نیامد، ها؟ بدان که خیلی دختران و نوعروسان آهوچشم بودهاند که جانشان را گرفتهام و مادران و شوهران بسیاری را سیاهپوش کردهام...از کسی صدایی برنمی آمد. دهن دومرول کف کرده بود. میخواست هر چه زودتر پیرمرد خود را بشناساند تا بلند شود و با یک ضربهٔ شمشیر دو تکه اش کند. فریاد برآورد و گفت: آهای، پیرمرد! اسمت را بگو ببینم کیستی. والا بی نام و نشان خواهمت کشت... من دیگر حوصلهٔ صبر کردن ندارم.عزراییل گفت: حالا خودت میفهمی من کی هستم. ای دیوانهٔ بدسیرت، یادت هست که بر خود میبالیدی و میگفتی اگر عزراییل سرخ بال را ببینم میکشمش و جان مردم را خلاص میکنم؟دومرول گفت: باز هم میگویم که اگر عزراییل به چنگم بیفتد بالهایش را خواهم کند و مغزش را داغون خواهم کرد.عزراییل گفت: ای دیوانهٔ خودسر، اکنون آمدهام که جان خودت را بگیرم!.. جان میدهی یا با من سر جنگ و جدال داری؟دومرول دیوانه سر تا این را شنید از جا جست و فریاد زد: آهای، عزراییل سرخ بال تویی؟عزراییل گفت: آره، منم.دومرول گفت: پس بالهایت کو، بدبخت!عزراییل گفت: من هزار شکل دارم.دومرول گفت: جان این همه دلاوران و نوعروسان را تو میگیری، ناجوانمرد؟عزراییل گفت: راست گفتی. اکنون نیز نوبت تست!دومرول فریاد زد: بدفطرت، ترا در آسمان میجستم در زمین به چنگم افتادی. حالا به تو نشان میدهم که چگونه جان میگیرند...
دومرول این را گفت و به نگهبانان و دربانان فرمان داد: دربانان، نگهبانان، درها را ببندید، خوب مواظب باشید که این بدفطرت فرار نکند!آنوقت شمشیرش را کشید و بلند کرد و به عزراییل هجوم کرد. عزراییل کبوتر شد و از روزنهٔ تنگی بیرون پرید و ناپدید شد. دومرول دست بر دست زد و قاه قاه خندید و به پهلوانانش گفت: دیدید که عزراییل از ضرب شمشیرم ترسید و فرار کرد! چنان هول شد که در گشاده را ول کرد و مثل موشها به سوراخ تپید. اما من دست از سرش برنخواهم داشت. بلند شوید پهلوانانم!.. دنبالش خواهیم کرد و قسم میخورم که تا او را شکار شاهینم نکنم آسوده نگذارمش.چهل و یک پهلوان برخاستند و سوار اسب شدند و راه افتادند. دومرول دیوانه سر شاهین شکاری اش را بر بازو گرفته بود و دنبال عزراییل اسب میتاخت. هر کجا کبوتری دید شکار کرد اما عزراییل را پیدا نکرد. در بازگشت تنها شد. از بیراهه میآمد که مگر عزراییل را گیر آورد. کنار گودالی رسید. ناگهان عزراییل پیش چشم اسب دومرول ظاهر شد. اسب به تاخت میآمد که ناگهان رم کرد و دومرول را بلند کرد و به ته گودال انداخت. سر سیاه موی دومرول خم شد و خمیده ماند. عزراییل فوری فرود آمد و پایش را بر سینهٔ سفید دومرول گذاشت و نشست و گفت: آهای دومرول دیوانه سر، اکنون چه میگویی؟ حالا که دارم جانت را میگیرم، چرا دیگر عربده نمیکشی و پهلوانی نمیکنی؟دومرول به خرخر افتاده بود. گفت: آهای عزراییل، ترا چنین ناجوانمرد نمیدانستم. نمیدانستم که با راهزنی جان میگیری و از پشت خنجر میزنی... آهای!..عزراییل گفت: حرف بیخودی نزن. اگر حرف حسابی داری بگو که داری نفسهای آخرت را میکشی.دومرول پهلوان توانا، دلاور جوانمرد، اسیر موجود ناجوانمردی شده بود که هزار شکل دارد و با راهزنی جان میگیرد و از پشت خنجر میزند. دومرول آن پهلوان آزاده اکنون حال پریشانی داشت و دل در سینه اش میتپید و نمیخواست بمیرد. میخواست مرگ نباشد و زندگی باشد و زندگی پر از شادی باشد و شادی برای همه باشد و او شادی را برای دیگران فراهم کند، چنان که پیش از این برای قوم خودش جانفشانی کرده بود و شادی و خوشبختی را به سرزمین خود آورده بود.آخر گفت: عزراییل یک لحظه مهلت بده. گوش کن ببین چه میگویم: در سرزمین زیبای ما کوههایی است بزرگ و سترگ با قلههای برف پوش و چنان بلند که حتی تیر پهلوانی مثل من به نوک آن نمیتواند برسد. در دامنهٔ این کوهها، ما باغهای فراوانی داریم پر درخت. و درخت مو در این باغها فراوان است. و این موها انگورهای سیاهی میآورند، چه شیرین و چه لطیف و چه پاک و تمیز. انگورها را میچلانیم و خمها را از آبش پر میکنیم و منتظر میمانیم که آبها شراب شود آنگاه از آن شراب میخوریم و سرمست میشویم و بیخود میشویم و بی باک میشویم و چنان نعره میزنیم که شیر بیشه از ترس میلرزد و مو بر اندامش راست میشود. من نیز از آن شراب خوردم و بیخود شدم و ندانستم چه گفتم که خداوند خوشش نیامد. والا پهلوانی ملولم نکرده، از زندگی سیر نشدهام و از مرگ بدم میآید و نمیخواهم بمیرم، میخواهم باز هم زندگی کنم، باز هم جوانمردی کنم، نیکی کنم. آهای!.. عزراییل، مدد!.. جانم را مگیر!.. مرا به حال خودم بگذار و برو جان آنهایی را بگیر که بدند و بدی میکنند و خوشبختی را در بیچارگی دیگران جستجو میکنند و نانشان را با گرسنه نگهداشتن دیگران به دست میآورند. برو!.عزراییل گفت: حرفهای بیخود میزنی بدسیرت!.. از التماس و خواهش تو نیز بوی کفر میآید. یکی هم اینکه التماس به من نکن. من خودم نیز مخلوق عاجزی هستم و کاری از دستم ساخته نیست. من فقط فرمان خداوند را اجرا میکنم.دومرول گفت: پس جان ما را خداوند میگیرد؟عزراییل گفت: درست است. به من مربوط نیست.دومرول گفت: پس تو چه بلای نابهنگامی که خود را قاتی میکنی؟ از پیش چشمم دور شو تا من خودم کار خودم را بکنم...
عزراییل از سینهٔ دومرول برخاست. اما همچنان پایش را بر سینهٔ سفید او میفشرد و نفس دومرول پهلوان تنگی میکرد و پای عزراییل ضربههای قلب او را حس میکرد و گرمی اش را میفهمید.دومرول دیوانه سر پای شکسته اش را دراز کرد و خون پیشانی اش را پاک کرد و گفت: خداوندا، نمیدانم کیستی، چیستی، در کجایی. بیخردان بسیاری در آسمانها پی تو میگردند، در زمین جستجویت میکنند اما هیچ نمیدانند که تو خود در دل انسانها جا داری. خداوندا، اگر هم جانم را میگیری خودت بگیر، به این عزراییل ناجوانمرد واگذار مکن!..عزراییل گفت: بیچارهٔ بدبخت، از دعا و زاری تو هم بوی کفر میآید، خلاصی نخواهی داشت!..خداوند از سخن دومرول خوشش آمد و به عزراییل فرمان داد: آهای عزراییل، این کارها به تو نیامده. بگو دومرول جان دیگری پیدا کند و به من بدهد و تو دیگر جان او را مگیر.عزراییل گفت: خداوندا، این انسان گستاخ را سر خود ول کردن خوب نیست.خداوند گفت: عزراییل، تو دیگر در کارهای من دخالت نکن.عزراییل پایش را از روی سینهٔ دومرول برداشت و گفت: بلند شو. اگر بتوانی جان دیگری پیدا کنی که عوض جان خودت به من بدهی، با تو کاری نخواهم داشت.دومرول پهلوانی تکانی به خود داد و بلند شد روی پای شکسته اش ایستاد و گفت: دیدی عزراییل، چگونه از دستت در رفتم؟ بیا برویم پیش پدر پیرم. او خیلی دوستم دارد، جانش را دریغ نخواهد کرد.دومرول دیوانه سر پیش افتاد و عزراییل پشت سرش، آمدند پیش پدر پیر دومرول. نام پدرش «دوخاقوجا» بود. وقتی دومرول را با سر و صورت خونین دید، فریاد برآورد و گفت: فرزند، این چه حالی است؟ اسبت کجا مانده؟ این کیست که چنین چشم بر من میدوزد؟دومرول خم شد و دست پدر پیرش را بوسید و گفت: پدر، ببین چه بر سرم آمده: کفر گفتم و خداوند خوشش نیامد. به عزراییل فرمان داد که از آسمانهای بلند فرود آید و جانم را بگیرد. عزراییل پا بر سینهٔ سفیدم گذاشت و به خرخرم افکند و خواست جانم را بگیرد. اکنون پدر، تو جانت را به عزراییل میدهی که مرا ول کند و یا میخواهی در عزای من سیاه بپوشی و «وای، فرزند!..» بگویی؟ کدام را میخواهی پدر؟ زودتر بگو که وقت زیادی نداریم.دوخاقوجا ساکت شد و به فکر فرو رفت. چهل پهلوان دومرول از شکار باز آمده اسب رمیدهٔ او را دیده بودند که تک و تنها از راه رسید و دومرول را نیاورد. همه نگران دومرول شده بودند و اکنون میدیدند که پهلوان شکسته و زخمی پیش پدرش ایستادهاست.پدرش آخر به سخن آمد و گفت: ای دومرول، ای جگر گوشه، ای پسر، ای پهلوانی که در کودکی ات نه گاو نر وحشی را کشتی، تو ستون خانه و زندگی منی! تو نوگل دختران و عروسکان زیباروی منی! من نمیگذارم تو بمیری. این کوههای سیاه بلند که روبرو ایستادهاند، مال من است، اگر عزراییل میخواهد بگو مال او باشد. من چشمههای سرد سردی دارم، اسبهای گردنفرازی دارم، قطار در قطار شتر دارم، آغلها و طویلههایی دارم پر گوسفند و بز، اگر عزراییل لازم دارد همه مال او باشد. هر چقدر زر و سیم لازم دارد میدهمش، اما فرزند، زندگی شیرین است و جان عزیز، از آنها نمیتوانم چشم پوشی کنم.دومرول گفت: پدر، همه چیزت مال خودت باد، من جانت را میخواهم، میدهی یا نه؟دوخاقوجا گفت: فرزند، عزیزتر و مهربانتر از من مادرت را داری. برو پیش او.عزراییل دست به کار شده بود که جان دومرول را بگیرد. دومرول گفت: دست نگهدار، ناجوانمرد!.. میرویم پیش مادرم.رفتند پیش مادر پیر دومرول. دومرول دست مادرش را بوسید و گفت: مادر، نمیپرسی که چرا شکسته شدهام، چرا زخمی شدهام و چه بر سرم آمده؟مادرش ناله کنان گفت: وای فرزندم، چه بلایی بر سرت آمده؟
دومرول گفت: مادر، عزراییل سرخ بال از آسمانهای بلند پر کشید و فرود آمد و برسینهام نشست و بر خرخرم افکند و خواست جانم را بگیرد. از پدرم جانش را خواستم که عزراییل از من درگذرد، پدرم نداد. اکنون از تو میخواهم، مادر. جانت را به من میبخشی یا میخواهی در عزای من سیاه بپوشی و «وای، فرزند!..» بگویی؟.. مادر، چه میگویی؟مادرش لحظهای به فکر فرو رفت بعد سر برداشت و گفت: فرزند، ای فرزند، ای نور چشم، ای که نه ماه در شکمم زندگی کردی، ای که شیر سفیدم را خوردی، کاش در قلعههای بلند و برجهای دست نیافتنی گرفتار میشدی میآمدم زر و سیم میریختم و نجاتت میدادم. اما چه کنم که در جای بدی گیر کردهای و من پای آمدن ندارم. فرزند، زندگی شیرین است و جان عزیز، از جانم نمیتوانم چشم بپوشم. چارهای ندارم...مادر دومرول نیز جانش را دریغ کرد. دومرول دلتنگ شد. عزراییل پیش آمد که جانش را بگیرد. دومرول برآشفت و نعره زد: دست نگهدار، ناجوانمرد!.. یک لحظه امان بده، بی مروت!..عزراییل ریشخندکنان گفت: پهلوان، حالا دیگر چه میخواهی؟ دیدی که هیچ کس بر تو رحم نکرد و جان نداد. هر چه زودتر جان بدهی به خیر و صلاح خودت است.دومرول گفت: میخواهی حسرت به دلم بماند؟عزراییل گفت: حسرت چه کسی؟دومرول گفت: من همسر دارم. دو پسر دارم، امانتند. برویم آنها را به همسرم بسپارم، آنوقت هر چه میخواهی با من بکن.دومرول پیش افتاد و پیش همسر خود رفت. همسر دومرول دو پسرش را روی زانوانش نشانده شیر به آنها میداد و نوازششان میکرد و بچهها با مشت به پستانهای پر مادرش میزدند و نفس زنان شیر میخوردند و چشمانشان میخندید.دومرول وارد شد. زنش را دید، پسرانش را نگاه کرد و دلش از شادی و حسرت لبریز شد. زنش تا دومرول را دید، پسرانش را بر زمین نهاد و فریاد برآورد و از گردن دومرول آویخت و گفت: ای دومرول، ای پشت و پناه پهلوان من، این چه حالی است؟ تو که هیچوقت دلتنگی نمیشناختی، تو که شکست یادت نمیآید، حالا چرا چنین گرفته و پریشانی؟.. پسرانت را تماشا کن...دومرول به دو پسرش نگاه کرد. بچهها روی پوست آهو غلت میخوردند و یکدیگر را با چنگ و دندان میگرفتند و میکشیدند و صدا برمی آوردند و چشمانشان از زیادی شادی و خوشی میدرخشید.دومرول لحظهای تماشا کرد. آنوقت به زنش گفت: ای زن، ای همسر شیرینم و ای مادر فرزندانم، بدان که امروز عزراییل سرخ بال از بلندی آسمانها فرود آمد و ناجوانمردانه روی سینهام نشست و خواست جان شیرینم را بگیرد. پیش پدر پیرم رفتم، جانش را نداد، پیش مادر پیرم رفتم، جانش را نداد. گفتند: زندگی شیرین است و جان عزیز، نمیتوانیم از آنها چشم پوشی کنیم. اکنون، ای زن، ای مادر فرزندانم، آمدهام پسرانم را به تو بسپارم. کوههای سیاه بلندم ییلاقت باد! آبهای سرد سردم نوش جانت باد! اسبهای گردنفراز زیادی در طویلهها دارم، مرکبت باد! خانههای پرشکوه زرینم سایه بانت باد! شتران قطار در قطارم بارکشت باد! گوسفندان بیشماری در آغل دارم، مرکبت باد! ای زن، ای مادر فرزندانم، بعد از من با هر مردی که چشمت بپسندد و دلت دوست بدارد عروسی کن اما دل فرزندانم را مشکن، پیش تو امانت میگذارم و میروم...عزراییل پیش آمد: دومرول بیحرکت ایستاد. ناگهان زن دومرول از جا جست و میان عزراییل و شوهرش سد شده و فریاد زد: ای عزراییل، دست نگهدار!.. هنوز من هستم و نمیگذارم که شوهرم، پشت و پناهم، پهلوانم بمیرد و جوانی و پهلوانی پسرانش را نبیند...
آنوقت رویش را به طرف شوهرش گرفت و گفت: ای دومرول، ای شوهر، ای پدر پهلوان پسرانم، این چه حرفی است که گفتی؟.. ای که تا چشم باز کردهام ترا شناختهام، ای که به تودل دادهام و دوستت داشتهام، ای که با دلی پر از محبت زنت شدهام و با تو خرسند شدهام، خوشبخت شدهام، پس از تو کوههای سرسبزت را چه میکنم؟ قبرستانم باد اگر قدم در آنها بگذارم. پس از تو آبهای سرد سردت را چه میکنم؟ خون باد اگر جرعهای بیاشامم. پس از تو زر و سیمت را چه میکنم؟ فقط به در کفن خریدن میخورد. پس از تو اسبهای گردنفرازت را چه میکنم؟ تابوتم باد اگر پا در رکابشان بگذارم. پس از تو شوهر را چه میکنم؟ چون مار بزندم اگر شوهر کنم. ای مرد ای پدر پسرانم، جان چه ارزشی دارد که پدر و مادر پیرت از تو دریغ کردند؟.. آسمان شاهد باشد، زمین شاهد باشد، خداوند شاهد باشد، پهلوانان و زنان و مردان قبیله شاهد باشند، من به رضای دل جانم را به تو بخشیدم!..زن شوهرش را بوسید، پسرانش را بوسید و پیش عزراییل آمد و ساکت و آرام ایستاد. عزراییل خواست جان زن را بگیرد. این دفعه دومرول تکان خورد و نعره زد: ای عزراییل ناجوانمرد، تو چه عجلهای داری که ما را سیاه بپوشانی؟.. دست نگهدار که من هنوز حرف دارم.عزراییل دومرول را چنان غضبناک دید که جرئت نکرد دست به زن دومرول بزند. یک قدم دور شد و ایستاد.دومرول پهلوان بزرگ و پردل تاب دیدن مرگ همسرش را نداشت. دهن باز کرد و بلند بلند گفت: خداوندا، نمیدانم کیستی، چیستی و در کجایی!.. بیخردان بسیاری در آسمانها پی تو میگردند، در زمین جستجویت میکنند اما هیچ نمیدانند که تو خود در دل انسانها جا داری. خداوندا، بر سر راهها عمارتها درست خواهم کرد، گرسنگان را سیر خواهم کرد، برهنگان را لباس در تن خواهم کرد، خوشبختی را برای همه خواهم آورد. من زنم را دوست دارم، اگر میخواهی جان هر دومان را بگیر و اگر نمیگیری جان هر دومان را رها کن!..خداوند از سخن دومرول خوشش آمد و به عزراییل فرمان داد: ای عزراییل، این دو همسر صد و چهل سال دیگر زندگی خواهند کرد، تو برو جان پدر و مادر دومرول را بگیر و برگرد.عزراییل بلند شد رفت جان پدر و مادر دومرول را گرفت و برگشت.دومرول همسر و فرزندانش را در آغوش کشید و غرق بوسه شان کرد. همه شاد شدند و آوازهای پهلوانی خواندند و سرودهای خوشبختی سردادند و نعره کشیدند و زن و مرد رقصیدند و اسب تاختند و در این هنگام «دده قورقود»، پیر ریش سفید قوم اوغوز، پیش آمد و در شادی آنها شریک شد و احوال دومرول و همسرش را داستان کرد و ترانه به نام آنها ساخت تا پهلوانان بخوانند و بدانند و درس بیاموزند. پایان
یک هلو هزار هلوبغل ده فقیر و بی آبی باغ بسیار بزرگی بود، آباد آباد. پر از انواع درختان میوه و آب فراوان. باغ چنان بزرگ و پردرخت بود که اگر از این سرش حتی با دوربین نگاه میکردی آن سرش را نمیتوانستی ببینی.چند سال پیش ارباب ده زمینها را تکه تکه کرده بود و فروخته بود به روستاییان اما باغ را برای خودش نگاه داشته بود. البته زمینهای روستاییان هموار و پردرخت نبود. آب هم نداشت. اصلا ده یک همواری بزرگ در وسط دره داشت که همان باغ اربابی بود، و مقداری زمینهای ناهموار در بالای تپهها و سرازیری درهها که روستاییان از ارباب خریده بودند و گندم و جو دیمی میکاشتند.خلاصه. از این حرفها بگذریم که شاید مربوط به قصه ی ما نباشد.دو تا درخت هلو هم توی باغ روییده بودند، یکی از دیگری کوچکتر و جوانتر. برگها و گلهای این دو درخت کاملا مثل هم بودند به طوری که هر کسی در نظر اول میفهمید که هر دو درخت یک جنسند.درخت بزرگتر پیوندی بود و هر سال هلوهای درشت و گلگون و زیبایی میآورد چنان که به سختی توی مشت جا میگرفتند و آدم دلش نمیآمد آنها را گاز بزند و بخورد.باغبان میگفت درخت بزرگتر را یک مهندس خارجی پیوند کرده که پیوند را هم از مملکت خودشان آورده بود. معلوم است که هلوهای درختی که اینقدر پول بالایش خرج شده باشد چقدر قیمت دارد.دور گردن هر دو درخت روی تخته پاره یی دعای « وان یکاد» نوشته آویزان کرده بودند که چشم زخم نخورند.درخت هلوی کوچکتر هر سال تقریباً هزار گل باز میکرد اما یک هلو نمیرساند. یا گلهایش را میریخت و یا هلوهایش را نرسیده زرد میکرد و میریخت. باغبان هر چه از دستش برمی آمد برای درخت کوچکتر میکرد اما درخت هلوی کوچکتر اصلا عوض نمیشد. سال به سال شاخ و برگ زیادتری میرویاند اما یک هلو برای درمان هم که شده بود، بزرگ نمیکرد.باغبان به فکرش رسید که درخت کوچکتر را هم پیوندی کند اما درخت باز عوض نشد. انگار بنای کار را به لج و لجبازی گذاشته بود. عاقبت باغبان به تنگ آمد، خواست حقه بزند و درخت هلوی کوچکتر را بترساند. رفت اره یی آورد و زنش را هم صدا کرد و جلو درخت هلوی کوچکتر شروع کرد به تیز کردن دندانههای اره. بعد که اره حسابی تیز شد. عقب عقب رفت و یکدفعه خیز برداشت به طرف درخت هلوی کوچکتر که مثلا همین حالا تو را از بیخ و بن اره میکنم و دور میاندازم تا تو باشی دیگر هلوهایت را نریزی.باغبان هنوز در نیمه راه بود که زنش از پشت سر دستش را گرفت و گفت: مرگ من دست نگهدار. من به تو قول میدهم که از سال آینده هلوهایش را نگاه دارد و بزرگ کند. اگر باز هم تنبلی کرد آنوقت دوتایی سرش را میبریم و میاندازیم توی تنور که بسوزد و خاکستر شود.این دوز و کلک و ترساندن هم رفتار درخت را عوض نکرد.لابد همه تان میخواهید بدانید درخت هلوی کوچکتر حرفش چه بود و چرا هلوهایش را رسیده نمیکرد. بسیار خوب. از اینجا به بعد قصه ی ما خودش شرح همین قضیه خواهد بود...
گوش کنید!..خوب گوش هایتان را باز کنید که درخت هلوی کوچکتر میخواهد حرف بزند. دیگر صدا نکنید ببینیم درخت هلوی کوچکتر چه میگوید. مثل این که سرگذشتش را نقل میکند:« ما صد تا صد و پنجاه تا هلو بودیم و توی سبدی نشسته بودیم. باغبان سر و ته سبد و کنارههای سبد را برگ درخت مو پوشانده بود که آفتاب پوست لطیفمان را خشک نکند و گرد و غبار روی گونههای قرمزمان ننشیند. فقط کمی نور سبز از میان برگهای نازک مو داخل میشد و در آنجا که با سرخی گونه هایمان قاتی میشد، منظره ی دل انگیزی درست میکرد.باغبان ما را صبح زود آفتاب نزده چیده بود، از این رو تن همه مان خنک و مرطوب بود. سرمای شبهای پاییز هنوز توی تنمان بود و گرمای کمی از برگهای سبز میگذشت و تو میآمد، به دل همه مان میچسبید.البته ما همه فرزندان یک درخت بودیم. هر سال همان موقع باغبان هلوهای مادرم را میچید، توی سبد پر میکرد و میبرد به شهر. آنجا میرفت در خانه ی ارباب را میزد. سبد را تحویل میداد و به ده برمی گشت. مثل حالا.داشتم میگفتم که ما صد تا صد و پنجاه تا هلوی رسیده و آبدار بودیم. از خودم بگویم که از آب شیرین و لذیذی پر بودم. پوست نرم و نازکم انگار میخواست بترکد. قرمزی طوری به گونههایم دویده بود که اگر من را میدیدی خیال میکردی حتماً از برهنگی خودم خجالت میکشم. مخصوصاً که سر و برم هنوز از شبنم پاییزی تر بود، انگار آب تنی کرده باشم.هسته ی درشت و سفتم در فکر زندگی تازه یی بود. بهتر است بگویم خود من به زندگی تازه یی فکر میکردم. هسته ی من جدا از من نبود.باغبان من را بالای سبد گذاشته بود که در نظر اول دیده شوم. شاید به این علت که درشت تر و آبدارتر از همه بودم. البته تعریف خودم را نمیکنم. هر هلویی که مجال داشته باشد رشد کند و بزرگ شود و برسد، درشت و آبدار خواهد شد مگر هلوهایی که تنبلی میکنند و فریب کرمها را میخورند و به آنها اجازه میدهند که داخل پوست و گوشتشان بشوند و حتی هسته شان را بخورند...