اگر همانطوری که توی سبد نشسته بودیم پیش ارباب میرفتیم، ناچار من قسمت دختر عزیز دردانه ی ارباب میشدم. دختر ارباب هم یک گاز از گونهام میگرفت و من را دور میانداخت. آخر خانه ی ارباب مثل خانه ی صاحبعلی و پولاد نبود که یک دانه زردآلو و خیار و هلو از درش وارد نشده بود. در صورتی که باغبان نقل میکند که ارباب برای دخترش از کشورهای خارجه میوه وارد میکند. سفارش میکند که با طیاره برای دخترش پرتقال و موز و انگور حتی گل بیاورند. البته برای این کارها مثل ریگ پول خرج میکند. حالا خودت حساب کن ببین پول لباس و مدرسه و خوراک و دکتر و پرستار و نوکر و اسباب بازیها و مسافرتها و گردشهای دختر ارباب چقدر میشود. تو بگو هر ماه ده هزار تومان. باز کم گفته یی – از مطلب دور افتادم.باغبان سبد در دست از خیابان وسطی باغ میگذشت که یک دفعه زیر پایش لانه ی موشی خراب شد به طوری که کم مانده بود باغبان به زمین بخورد اما خودش را سر پا نگه داشت فقط سبد تکان سختی خورد و در نتیجه من لیز خوردم و افتادم روی خاک. باغبان من را ندید و گذاشت رفت.حالا دیگر آفتاب توی باغ پهن شده بود. خاک کمی گرم بود اما آفتاب خیلی گرم بود. شاید هم چون تن من خنک بود، خیال میکردم آفتاب خیلی گرم بود.گرما یواش یواش از پوستم گذشت و به گوشتم رسید. شیره ی تنم هم گرم شد. آنوقت گرما رسید به هستهام. کمی بعد حس کردم دارم تشنه میشوم.پیش مادرم که بودم، هر وقت تشنهام میشد ازش آب مینوشیدم و خورشید را نگاه میکردم که بیشتر بر من بتابد و بیشتر گرمم کند. خورشید بر من میتابید. گونههایم داغ میشدند. من از مادرم آب میمکیدم، غذا میخوردم، و شیره ی تنم به جوش میآمد، و هر روز درشت تر و درشت تر و زیباتر و گلگون تر و آبدارتر میشدم، و قرمزی بیشتری توی رگهای صورتم میدوید و سنگینی میکردم و بازوی مادرم را خم میکردم و تاب میخوردم.مادرم میگفت: دختر خوشگلم، خودت را از آفتاب ندزد. خورشید دوست ماست. زمین به ما غذا میدهد و خورشید آن را میپزد. بعلاوه خوشگلی تو از خورشید است. ببین، آنهایی که خودشان را از آفتاب میدزدند چقدر زردنبو و استخوانی اند. دختر خوشگلم، بدان که اگر روزی خورشید از زمین قهر کند و بر آن نتابد، دیگر موجود زنده یی بر روی زمین نخواهد ماند. نه گیاه نه حیوان.از این رو تا میتوانستم تنم را به آفتاب میسپردم و گرمای خورشید را میمکیدم و در خودم جمع میکردم و میدیدم که روز به روز قوتم بیشتر میشود. همیشه از خودم میپرسیدم:« اگر روزی کسی خورشید را برنجاند و خورشید از ما قهر کند، ما چه خاکی به سر میکنیم؟» عاقبت جوابی پیدا نکردم و از مادرم پرسیدم: مادر، اگر روزی کسی خورشید خانم را برنجاند و خورشید خانم از ما قهر کند، ما چکار میکنیم؟مادرم با برگهایش غبار روی گونههایم را پاک کرد و گفت: چه فکرهایی میکنی! معلوم میشود که تو دختر باهوشی هستی. میدانی دخترم، خورشید خانم به خاطر چند نفر مردم آزار و خودپسند از ما قهر نمیکند فقط ممکن است روزی یواش یواش نور و گرمایش کم بشود بمیرد آنوقت ما باید به فکر خورشید دیگری باشیم والا در تاریکی میمانیم و از سرما یخ میزنیم و میخشکیم...
راستی کجای قصه بودم؟آری، داشتم میگفتم که گرما به هستهام رسید و تشنه شدم. کمی بعد شیره ی تنم به جوش آمد و پوستم شروع کرد به خشک شدن و ترک برداشتن. مورچه سواری دوان دوان از راه رسید و شروع کرد به دور و بر من گردیدن.وقتی که از سبد به زمین افتاده بودم، پوستم از جایی ترکیده بود و کمی از شیرهام به بیرون ریخته بود و جلو آفتاب سفت شده بود. مورچه سوار نیشهایش را توی شیره فرو کرد و کشید. بعد ول کرد. مدتی به جای نیشهایش خیره شد بعد دوباره نیشهایش را فرو کرد و شاخکهایش را راست نگاه داشت و پاهایش را به زمین فشرد و چنان محکم شروع کرد به کشیدن که من به خودم گفتم الان نیشهایش از جا کنده میشود. مورچه سوار کمی دیگر زور داد. عاقبت تکه یی از شیره ی سفت شده را کند و خوشحال و دوان دوان از من دور شد.همین موقعها بود که صدایی شنیدم. دو نفر از بالای دیوار توی باغ پریدند و دوان دوان به طرف من آمدند. صاحبعلی و پولاد بودند و آمده بودند شکمی از میوه سیر بکنند. مثل آن یکی روستاییان هیچ ترسی از تفنگ باغبان نداشتند. آن یکی روستائیان هیچوقت قدم بباغ نمیگذاشتند، اما پولاد و صاحبعلی همیشه پابرهنه با یک شلوار پاره و وصله دار توی باغ ولو بودند. باغبان حتی چند دفعه پشت سرشان گلوله در کرده بود اما پولاد و صاحبعلی در رفته بودند. آن موقعها هر دو هفت هشت ساله بودند.خلاصه، آن روز دوان دوان آمدند از روی من پریدند و رفتند به سراغ مادرم. کمی بعد دیدم دارند برمی گردند اما اوقاتشان بدجوری تلخ است. از حرف زدن هایشان فهمیدم که از دست باغبان عصبانی اند.پولاد میگفت: دیدی؟ این هم آخرین میوه ی باغ که حتی یک دانه اش قسمت ما نشد.صاحبعلی گفت: آخر چکار میتوانستیم بکنیم؟ یک ماه آزگار است که نره خر تفنگ به دست گرفته نشسته در پای درخت، تکان نمیخورد.پولاد گفت: پدرسگ لعنتی! حتی یک دانه برای ما نگذاشته. آخ که چقدر دلم میخواست یک دانه از آن آبدارهایش را زورکی توی دهانم میتپاندم!.. یادت میآید سال گذشته چقدر هلو خوردیم؟صاحبعلی گفت: انگاری ما آدم نیستیم. همه چیز را دانه دانه میچیند میبرد تحویل میدهد به آن مردکه ی پدرسگ که حرامش بکند. همه اش تقصیر ماست که دست روی دست گذاشتهایم و نشستهایم و میگذاریم که ده را بچاپد.پولاد گفت: میدانی صاحبعلی، یا باید این باغ مال ده باشد یا من همه ی درختها را آتش میزنم.صاحبعلی گفت: دو تایی میزنیم.پولاد گفت: بی غیرتیم اگر نزنیم.صاحبعلی گفت: بچه ی پدرمان نیستیم اگر نزنیم...
بچهها چنان عصبانی بودند و پاهایشان را به زمین میزدند که یک دفعه ترسیدم نکند لگدم کنند. اما نه، نکردند. درست جلو رویشان بودم که خاری به پای پولاد فرو رفت. پولاد خم شد خار را دربیاورد که چشمش به من افتاد و خار پایش را فراموش کرد. من را از زمین برداشت و به صاحبعلی گفت: نگاه کن صاحبعلی!بچهها من را دست به دست میدادند و خوشحالی میکردند. دلشان نیامد که من را همینجوری بخورند. من خیلی گرم بودم. دلم میخواست من را خنک بکنند بخورند که زیر دندانشان بیشتر مزه کنم. دستهای پر چروک و پینه بسته شان پوستم را میخراشید اما من خوشحال بودم چون میدانستم که من را تا آخرین ذره با لذت خواهند خورد و پس از خوردن، لبها و انگشت هایشان را خواهند مکید و من روزها و هفتهها زیر دندانشان مزه خواهم کرد.صاحبعلی گفت: پولاد، شرط میکنم تا حالا همچنین هلوی درشتی ندیده بودیم.پولاد گفت: نه که ندیده بودیم.صاحبعلی گفت: برویم کنار استخر. خنکش کنیم بخوریم خوشمزه تر است.من را چنان با احتیاط میبردند که انگار تنم را از شیشه ی نازکی ساخته بودند و با یک تکان میافتادم میشکستم.کنار استخر سایه و خنک بود. بیدها و نارونهای پیوندی چنان سایه ی خنکی انداخته بودند که من در نفس اول خنکی را حتی در هستهام حس کردم. من را با احتیاط توی آب گذاشتند و چهار دست کوچک و پینه بسته شان را جلو آب گرفتند که من را نبرد توی استخر بیندازد. آب حسابی یخ بود. کمی که نشستند پولاد گفت: صاحبعلی!...
صاحبعلی گفت:ها، بگو.پولاد گفت: میگویم این هلو خیلی قیمت داردها!صاحبعلی گفت: آری.پولاد گفت: آری که حرف نشد. اگر میدانی بگو چند.صاحبعلی فکری کرد و گفت: من هم میگویم خیلی قیمت دارد.پولاد گفت: مثلا چقدر؟صاحبعلی باز فکری کرد و گفت: اگر حسابی سردش بکنیم – حسابی ها! – هزار تومان.پولاد گفت: پول ندیدی خیال میکنی هزار هم شد پول.صاحبعلی گفت: خوب، تو که ماشاالله سر خزانه نشسته یی بگو چقدر.پولاد گفت: صد تومان.صاحبعلی گفت: هزار که از صد بیشتر است.پولاد گفت: تو بمیری! من که از خودم حرف در نمیآورم. از پدرم شنیدهام.صاحبعلی گفت: اگر این جوری است شاید هم هر دو یکی باشد. من هم از خودم حرف در نمیآورم. از پدرم شنیدهام.پولاد من را یواشکی لمس کرد و گفت: دستهایم یخ کرد. به نظرم وقتش است بخوریم.صاحبعلی هم من را با احتیاط لمس کرد و گفت: آری، سرد سرد است.آنوقت من را از آب درآورد. از آب که درآمدم بیرون را گرم حس کردم. حالا دلم میخواست من را زودتر بخورند تا نشان بدهم که لذیذتر از آن هستم که خیال میکنند. دلم میخواست تمام قوت و گرمایی را که از خورشید و از مادرم گرفته بودم به تن این دو بچه ی روستایی برسانم...
در حالی که پولاد و صاحبعلی برای خوردن من تصمیم میگرفتند، من توی این فکرها بودم که در عمرم چند دفعه حال به حال شدهام و چند دفعه ی دیگر هم خواهم شد. به خودم میگفتم: « روزی ذرههای بدنم خاک و آب بودند، بعضی هایشان هم نور خورشید. مادرم آنها را کم کم از زمین میمکید و تا نوک شاخههایش بالا میآورد. بعد مادرم غنچه کرد، بعد گل کرد و یواش یواش من درست شدم. من ذرههای تنم را کم کم، از تن مادرم مکیدم و با ذرههای نور خورشید قاتی کردم تا هسته و پوست و گوشتم درست شد و شدم هلویی رسیده و آبدار. اما اکنون پولاد و صاحبعلی من را میخورند و مدتی بعد ذرههای تن من جزو گوشت و مو و استخوان بدن آنها میشود. البته آنها هم روزی خواهند مرد، آنوقت ذرههای تن من چه خواهند شد؟»بچهها تصمیم گرفتند من را بخورند. صاحبعلی من را داد به پولاد و گفت: یک گاز بزن.پولاد یک گاز زد و من را داد به صاحبعلی و خودش شروع کرد لبهایش را مکیدن. صاحبعلی هم یک گاز زد و من را داد به پولاد.همانطوری که به خودم گفته بودم زیر دندانشان خیلی مزه کردم.اکنون گوشت تن من از بین میرفت اما هستهام در فکر زندگی تازه یی بود. یک دقیقه بعد از هلویی به نام من اثری نمیماند در حالی که هستهام نقشه میکشید که کی و چه جوری شروع به روییدن کند. من در یک زمان معین هم میمردم و هم زنده میشدم.آخرین دفعه پولاد من را توی دهانش گذاشت و آخرین ذره گوشتم را مکید و فرو برد و وقتی من را دوباره بیرون آورد، دیگر هلو نبودم، هسته یی زنده بودم که پوسته ی سختی داشتم و تویش تخم زندگی تازه را پنهان کرده بودم. فقط احتیاج به کمی استراحت و خاک نمناک داشتم که پوستهام را بشکافم و برویم.وقتی بچهها انگشتها و لب هایشان را چند دفعه مکیدند، پولاد گفت: حالا چکار کنیم؟صاحبعلی گفت: برویم توی آب.پولاد گفت: هسته اش را نمیخوریم؟صاحبعلی گفت: برایش نقشه یی دارم. بگذار باشد.پولاد من را گذاشت در پای درخت بیدی و عقب عقب رفت و خیز برداشت خودش را به پشت انداخت توی آب در حالی که زانوانش را توی شکمش جمع کرده بود و دستهایش را دور آنها حلقه بسته بود. یک لحظه رفت زیر آب، دست و پایی زد و سرپا ایستاد و لای و لجن ته آب از اطرافش بلند شد. آب تا زیر چانه اش میرسید. خزههای روی آب از سر و گوش و صورتش آویزان بود.صاحبعلی گفت: پولاد، رویت را بکن آن بر.پولاد گفت: شلوارت را در میآوری؟صاحبعلی گفت: آری. میخواهم پدرم نفهمد باز آمدیم شنا کردیم. کتکم میزند.پولاد گفت: هنوز که تا ظهر بشود برگردیم به خانه، خیلی وقت داریم.صاحبعلی گفت: مگر خورشید را بالای سرت نمیبینی؟پولاد دیگر چیزی نگفت و رویش را آن بر کرد. وقتی صدای افتادن صاحبعلی در آب شنیده شد، پولاد رویش را برگرداند و آنوقت شروع کردند به شنا کردن و زیرآبی زدن و به سر و صورت یکدیگر آب پاشیدن. بعد هر دو گفتند: بیوقت است. بیرون آمدند. پولاد پاچههای شلوارش را چند دفعه چلاند. آنوقت من را هم از پای بید برداشتند و راه افتادند. از دیوار ته باغ بالا رفتند و پریدند به آن بر. خانههای ده دورتر از باغ اربابی بود...
پولاد گفت: خوب، گفتی که برایش نقشه یی داری.صاحبعلی گفت: سایه که پهن شد میآیم صدایت میکنم میرویم بالای تپه مینشینیم برایت میگویم چه نقشه یی دارم.کوچههای ده خلوت اما از مگس و بوی پهن پر بود. سگ گنده یی از بالای دیواری پرید جلوی پای ما. پولاد دستی به سر و صورت سگ کشید و خم شد و رفت به خانه شان. سگ هم به دنبال او توی خانه تپید.کوچه سربالا بود چنان که کمی آن برتر کف کوچه با پشت بام خانه ی پولاد یکی میشد. صاحبعلی از همان پشت بامها راهش را کشید و رفت. چند خانه آن برتر خانه ی خودشان بود. من را توی مشتش فشرد و جست زد توی حیاط خانه شان و پایش تا زانو رفت توی سرگین خیس و نرمی که مادرش یک ساعت پیش آنجا ریخته بود و صاحبعلی خبر نداشت. مادرش به صدای افتادن، سرش را از سوراخ خانه بیرون کرد و گفت: صاحبعلی، زود باش بیا برای پدرت یک لقمه نان و آب ببر.صاحبعلی من را برد به طویله و در گوشه یی، توی پهن سوراخی کند و من را چال کرد. دیگر جز سیاهی و بوی پهن چیزی نفهمیدم. نمیدانم چند ساعتی در آنجا ماندم. بوی تند پهن کم مانده بود که خفهام کند. عاقبت حس کردم که پهن از رویم برداشته میشود. صاحبعلی بود. من را درآورد و یکی دو دفعه وسط دستهایش مالید و به شلوارش کشید تا تمیز شدم. از همان راهی که آمده بودیم رفتیم تا رسیدیم پشت بام خانه ی پولاد. مادر و خواهر پولاد پشت بام تاپاله درست میکردند و با زن همسایه حرف میزدند که تاپالههای خشک را از دیوار میکند و تلنبار میکرد.صاحبعلی از مادر پولاد پرسید که پولاد کجاست؟ مادر پولاد گفت که پولاد بزه را برده به صحرا، در خانه نیست.پولاد را سر تپه پیدا کردیم. بز سیاهشان را ول کرده بود پشت تپه چرا میکرد و خودش با سگش چشم به راه ما نشسته بود. من ناگهان ملتفت شدم که رنگ پوست پولاد و صاحبعلی درست مثل پوسته ی من است. هر دو از بس برهنه جلو آفتاب راه رفته بودند که سیاه سوخته شده بودند.پولاد با بیصبری گفت: خوب، نقشه ات را بگو.صاحبعلی گفت: میخواهی صاحب یک درخت هلو بشوی؟پولاد گفت: مگر دیوانهام که نخواهم!صاحبعلی گفت: پس برویم.پولاد گفت: بزه را چکار کنیم؟صاحبعلی گفت: ولش میکنیم توی خانه.پولاد گفت: مادرم گفته تا خورشید ننشسته برش نگردانم.صاحبعلی گفت: پس سگه را میگذاریم پیش بزه.پولاد دستی به سر و گوش سگ کشید و گفت: بزه را میپایی تا من برگردم. خوب؟ما سه تایی دوان دوان رفتیم تا رسیدیم پای دیوار باغ. صاحبعلی گفت: بپر بالا.پولاد گفت: دیگر نمیخواهد نقشه ات را پنهان کنی. خودم فهمیدم. میخواهیم هسته ی هلومان را بکاریم.صاحبعلی گفت: درست است. هسته مان را پشت تل خاکی که ته باغ ریخته میکاریم. آنوقت چند سالی که گذشت ما خودمان صاحب درخت هلویی هستیم. خودت که میفهمی چرا جای دیگر نمیخواهیم بکاریم...
پولاد گفت: سر تپه، توی سنگها که درخت هلو نمیروید. درخت آب میخواهد، خاک نرم میخواهد.صاحبعلی گفت: حالا دیگر مثل آخوند مرثیه نخوان، من رفتم بالا ببینم باغبان برنگشته باشد.باغبان هنوز از شهر برنگشته بود. پولاد و صاحبعلی در یک گوشه ی خلوت باغ، پشت تل خاکی، زمین را کندند و من را زیر خاک کردند و دستی روی من زدند و گذاشتند رفتند.خاک تاریک و مرطوب من را بغل کرد و فشرد و به تنم چسبید. البته من هنوز نمیتوانستم برویم. مدتی وقت لازم بود تا قدرت رویش پیدا کنم.از سرمایی که به زیر خاک راه پیدا میکرد، فهمیدم زمستان رسیده و برف روی خاک را پوشاندهاست. خاک تا نیم وجبی من یخ بست اما زیر خاک آنقدر گرم بود که من سردم نشود و یخ نکنم.بدین ترتیب من موقتاً از جنب و جوش افتادم و در زیر خاک به خواب خوش و شیرینی فرو رفتم. خوابیدم که در بهار آماده و با نیروی بیشتری بیدار شوم، برویم، از خاک درآیم و برای پولاد و صاحبعلی درخت پر میوه یی شوم. درختی با هلوهای درشت و آبدار و با گونههای گلگون مثل دخترهای خوشگل خجالتی.از خوابهایی که در زمستان دیدم چیز زیادی به یاد ندارم فقط میدانم که یک دفعه خواب دیدم درخت بزرگی شدهام، پولاد و صاحبعلی از من بالا رفتهاند شاخههایم را تکان میدهند و تمام بچههای لخت ده جمع شدهاند هلوهای من را توی هوا قاپ میزنند با لذت میخورند و آب از دهانشان سرازیر میشود سینه و شکم و ناف برهنه شان را خیس میکند. بچه ی کچلی هی پولاد را صدا میزد و میگفت: پولاد. نگفتی اینها که میخوریم اسمش چیست؟ آخر من میخواهم به خانه که برگشتم به مادر بزرگم بگویم چی خوردم، و زیاد هم خوردم اما از بس لذیذ بود هنوز سیر نشدهام، و حاضرم باز هم بخورم، و حاضرم شرط کنم که باز هم سیر نشوم.دو تا بچه ی کوچک هم بودند که اصلا چیزی به تنشان نبود و مگس زیادی دور و بر بل و بینی و دهانشان نشسته بود. بچهها هر کدام هلوی درشتی در دست گرفته بودند و با لذت گاز میزدند و به به میگفتند.این، یکی از خوابهایم بود.آخرین دفعه گل بادام را در خواب دیدم.مریض و بیهوش افتاده بودم یک دفعه صدای نرمی بلند شد و من حس کردم همراه صدا بوهای آشنای زیادی به زیر خاک داخل شدند. صدا گفت: گل بادام، بیا جلو عطرت را توی صورت هلو خوشگله بزن. اگر باز هم بیدار نشد، دستهایت را بکش روی صورت و تنش بگذار بوی گل را خوب بشنود. خلاصه هر چه زودتر بیدارش کن که وقت رویش و جوانه زدن است. همه ی هستهها دارند بیدار میشوند...
عطر گل بادام و دست هایش که بروی تن و صورت من حرکت می کردند، چنان خوشایند بودند که دلم می خواست همیشه بیهوش بمانم. اما نشد. من به هوش آمدم. خواستم دوباره خودم را به بیهوشی بزنم که گل بادام خندید و گفت: دیگر ناز نکن جانم. تو تخم زندگی را توی شکمت داری و تصمیم گرفته یی برویی و درخت بزرگی شوی و میوه بیاوری. مگر نه؟گل بادام مثل عروس خوشگلی بود که از برف سفید و تمیزی لباس پوشیده و لپ هایش را گل انداخته باشد. البته من هنوز برف ندیده بودم. تعریف برف را وقتی هلو بودم از مادرم شنیده بودم.دلم می خواست بدانم گل بادام قبلا با کی حرف می زد و کی او را بالای سر من آورده. گل بادام دست هایش را دور گردن من انداخت، من را بوسید و خندان گفت: چه هیکل گنده یی داری. وسط دست هایم جا نمی گیری.بعد گفت: بهار هم اینجا بود. گفت که وقت رویش و جوانه زدن است.من به شنیدن نام بهار انگار خواب بودم بیدار شدم. خیال کردم بهار آمده و رفته و من هنوز پوسته ام را نشکافته ام. با این خیال پریشان سراسیمه از خواب پریدم دیدم خاک تاریک و خیس من را بغل کرده ناز می کند. پوسته ام از بیرون خیس بود و از داخل عرق کرده بود. ذره های آب از بالا روی من می ریخت و از اطراف بدنم سرازیر می شد و می رفت زیر تنم و زیر خاک. چند دانه ی خاکشیر که دور و بر من بودند، داشتند ریشه هایشان را پهن می کردند. یکیشان اصلا قد کشیده بود و گویا از خاک بیرون زده بود. ریشه های نازکش سرهایشان را این بر و آن بر می کردند و ذره های غذا و آب را می مکیدند و یکجا جمع می کردند و می فرستادند به بالا. دانه ی ناشناس دیگری هم بود که ریشه ی کوچکی رویانده بود و سرش را خم کرده بود و خاک را با حوصله و آرام آرام سوراخ می کرد و بالا می رفت. تصمیم داشت دو روز دیگر تیغ زدن آفتاب را تماشا کند.ریشه ی تازه یی از زیر تنم رد می شد و هر دم که به جلو می خزید و درازتر می شد، قلقلکم می داد. می گفت که مال درخت بادام لب جوست. ریشه ی بادام هم با قوت تمام رطوبت خاک و ذره های غذا را می مکید و تو می برد...
آبی که روی من می ریخت مال برف روی خاک بود و چند روز بعد قطع شد.روزی صدای خش و خشی شنیدم و کمی بعد دسته یی مورچه ی سیاه و زبر و زرنگ رسیدند پیش من و شروع کردند من را نیش زدن و گاز گرفتن. مورچه ها گرمای خورشید و بوی هوای بهاری را به داخل خاک آورده بودند. از نیش زدن هایشان فهمیدم که دارند نقب می زنند. مدتی من را نیش زدند وقتی دیدند نمی توانند سوراخم بکنند، راهشان را کج کردند و نقب را در جهت دیگری زدند. من دیگر آن ها را ندیدم تا وقتی که خودم روی خاک آمدم و درخت شدم.آنقدر آب مکیده بودم که باد کرده بودم و عاقبت پوسته ام پاره شد. آنوقت ریشه چه ام را به صورت میله ی سفیدی از شکاف پوسته ام بیرون فرستادم و توی خاک فرو بردم که رشد کند و ریشه ام بشود تا بتوانم روی آن بایستم و قد بکشم. بعد ساقه چه ام را بیرون فرستادم و یادش دادم که سرش را خم بکند و رو به بالا خاک را سوراخ بکند و قد بکشد برود خورشید را پیدا کند. نوک سر ساقه چه ام جوانه ی کوچکی داشتم که وقتی از خاک درمی آمدم، از آن ساقه ی برگدار درست می کردم. تا ریشه ام ریشه بشود و بتواند غذا جمع کند، از غذای ذخیره یی که خودم داشتم می خوردم و به ریشه چه و ساقه چه ام می خوراندم.توی خاک هوا هم داشتم که خفه نشوم. گرمای بیرون هم باز به داخل خاک می رسید.در این موقع ها من دیگر خسته نبودم. من قبلا توی خودم رشد کرده بودم و خودم را از بین برده بودم و شده بودم یک چیز دیگری. البته وقتی هسته بودم، هسته ی کاملی بودم و دیگر نمی توانستم رشد و حرکت کنم اما حالا که می خواستم درخت بشوم، درخت بسیار ناقصی بودم و هنوز جای رشد و حرکت بسیاری داشتم. فکر می کردم شاید فرق یک هسته ی کامل با یک درخت ناقص این باشد که هسته ی کامل به بن بست رسیده و اگر تغییر نکند خواهد پوسید؛ اما درخت ناقص، آینده ی بسیار خوبی در پیش دارد. اصلا همه چیز ثانیه به ثانیه تغییر می کند و وقتی این تغییرها روی هم انباشته شد و به اندازه معینی رسید، حس می کنیم که دیگر این، آن چیز قبلی نیست بلکه یک چیز دیگری است. مثلا من خودم که حالا دیگر هسته نبودم بلکه شکل درخت بودم. ریشه و ساقه چه داشتم و جوانه و برگچه های زردم را، لای دو لپه ام، روی سرم جمع کرده بودم و مرتب بالا کشیده می شدم. می خواستم وقتی از خاک درآمدم برگچه هایم را جلو آفتاب پهن کنم که خورشید رنگ سبز بهشان بزند. خیال شاخه های پر شکوفه و هلوهای آبدار و گل انداخته را در سر می پروراندم. درختچه ی ناچیزی بودم با وجود این چه آینده ی درخشانی جلو روی من بود!..
سنگریزه یی به اندازه ی گردو جلوم را گرفته بود و نمی گذاشت بالا بروم. دیدم که نمی توانم سوراخش کنم ناچار دور زدم و رد شدم رفتم بالا.هر چه بالاتر می رفتم گرمای آفتاب را بیشتر حس می کردم بیشتر به طرف خورشید کشیده می شدم. حالا دیگر از میان ریشه های علف های روی خاک حرکت می کردم. عاقبت به جایی رسیدم که روشنایی آفتاب کم و بیش خاک را روشن کرده بود. فهمیدم که بالای سرم پوسته ی نازکی بیشتر نمانده. چند ساعت بعد بود که با یک تکان سر، خاک را شکافتم و نور و گرما را دیدم که به پیشواز آمده بودند.من اکنون روی خاک بودم خاکی که مادر مادرم بود و مادر من نیز هست و مادر تمام موجودات زنده هم هست.درخت بادام، سراپا سفید، از آن بر تل خاک، زیر آفتاب برق می زد و چنان حال خوشی داشت که من را هم از ته دل خوشحال کرد. من سلام کردم. درخت بادام گفت: سلام به روی ماهت، جانم. روی خاک خوش آمدی. زیرزمین چه خبر؟بوته های خاکشیر قد کشیده بودند و سایه می انداختند اما من هنوز دو تا برگچه ی کمرنگ بیشتر نداشتم و سرم را یواش یواش راست می کردم.روزی که پولاد و صاحبعلی به سراغم آمدند، ده دوازه برگ سبز داشتم و قدم از بعضی گیاهان بلندتر بود اما بوته های خاکشیر از حالای من خیلی بلندتر بودند. آنها چنان با عجله و تند تند قد می کشیدند که من تعجب می کردم. اول خیال می کردم چند روز دیگر سرشان از درخت بادام هم بالاتر خواهد رفت اما وقتی ملتفت شدم که رگ و ریشه ی محکمی توی خاک ندارند، به خودم گفتم که بوته های خاکشیر بزودی پژمرده خواهند شد و از بین خواهند رفت.پولاد و صاحبعلی از دیدن من خوشحال شدند. هر دو گفتند: این درخت دیگر ما ل ماست. چند مشت آب از جوی آوردند ریختند در پای من و گذاشتند رفتند. گویا باغبان همان نزدیک ها کرت ها را آب می داد. صدای بیلش شنیده می شد.آخرهای بهار بود که دیدم بوته های خاکشیر مثل این است که دیگر نمی توانند بزرگ بشوند. آن ها گل کرده بودند و دانه هایشان را می پراکندند و یواش یواش زرد می شدند. تابستان که رسید، من هم قد آن ها بودم اما هنوز شاخه یی نداشتم. می خواستم کمی قد بکشم بعد شاخه بدهم.پولاد و صاحبعلی زیاد پیش من می آمدند و گاهی مدتی می نشستند و از آینده ی من و نقشه های خودشان حرف می زدند. روزی هم مار بزرگی، سرخ و براق، آورده بودند که معلوم بود سرش را با چماق داغون کرده بودند. آنوقت زمین را در نیم متری من کندند و مار را همانجا زیر خاک کردند.پولاد دست هایش را به هم زد و گفت: عجب کیفی خواهد کرد!البته منظورش من بودم...