قورباغه لب برکه ، روی سنگی نشسته بود. جست زد توی آب و آمد پیش ماهی و گفت:« من اینجام ، فرمایش؟»ماهی گفت:« سلام خانم بزرگ!»قورباغه گفت:« حالا چه وقت خودنمایی است ، موجود بی اصل و نسب! بچه گیر آورده یی و داری حرف های گنده گنده می زنی ، من دیگر آنقدرها عمر کرده ام که بفهمم دنیا همین برکه است. بهتر است بروی دنبال کارت و بچه های مرا از راه به در نبری.»ماهی کوچولو گفت:« صد تا از این عمرها هم که بکنی ، باز هم یک قورباغه ی نادان و درمانده بیشتر نیستی.»قورباغه عصبانی شد و جست زد طرف ماهی سیاه کوچولو. ماهی تکان تندی خورد و مثل برق در رفت و لای و لجن و کرم های ته برکه را به هم زد.دره پر از پیچ و خم بود. جویبار هم آبش چند برابر شده بود ، اما اگر می خواستی از بالای کوه ها ته دره را نگاه کنی ، جویبار را مثل نخ سفیدی می دیدی. یک جا تخته سنگ بزرگی از کوه جداشده بود و افتاده بود ته دره و آب را دو قسمت کرده بود. مارمولک درشتی ، به اندازه ی کف دست ، شکمش را به سنگ چسبانده بود. از گرمی آفتاب لذت می برد و نگاه می کرد به خرچنگ گرد و درشتی که نشسته بود روی شن های ته آب ، آنجا که عمق آب کمتر بود و داشت قورباغه یی را که شکار کرده بود ، می خورد. ماهی کوچولو ناگهان چشمش افتاد به خرچنگ و ترسید. از دور سلامی کرد. خرچنگ چپ چپ به او نگاهی کرد و گفت:« چه ماهی با ادبی! بیا جلو کوچولو ، بیا!»ماهی کوچولو گفت:« من می روم دنیا را بگردم و هیچ هم نمی خواهم شکار جنابعالی بشوم.»خرچنگ گفت:« تو چرا اینقدر بدبین و ترسویی ، ماهی کوچولو؟»ماهی گفت: “من نه بدبینم و نه ترسو . من هر چه را که چشمم می بیند و عقلم می گوید ، به زبان می آورم.»خرچنگ گفت:« خوب ، بفرمایید ببینم چشم شما چه دید و عقلتان چه گفت که خیال کردید ما می خواهیم شما را شکار کنیم؟»ماهی گفت:« دیگر خودت را به آن راه نزن!»خرچنگ گفت:« منظورت قورباغه است؟ تو هم که پاک بچه شدی بابا! من با قورباغه ها لجم و برای همین شکارشان می کنم. می دانی ، این ها خیال می کنند تنها موجود دنیا هستند و خوشبخت هم هستند ، و من می خواهم بهشان بفهمانم که دنیا واقعاً دست کیست! پس تو دیگر نترس جانم ، بیا جلو ، بیا !»خرچنگ این حرف ها را گفت و پس پسکی راه افتاد طرف ماهی کوچولو. آنقدر خنده دار راه می رفت که ماهی ، بی اختیار خنده اش گرفت و گفت:« بیچاره! تو که هنوز راه رفتن بلد نیستی ، از کجا می دانی دنیا دست کیست؟»ماهی سیاه از خرچنگ فاصله گرفت. سایه یی بر آب افتاد و ناگهان، ضربه ی محکمی خرچنگ را توی شن ها فرو کرد. مارمولک از قیافه ی خرچنگ چنان خنده اش گرفت که لیز خورد و نزدیک بود خودش هم بیفتد توی آب. خرچنگ ، دیگر نتوانست بیرون بیاید. ماهی کوچولو دید پسر بچه ی چوپانی لب آب ایستاده و به او و خرچنگ نگاه می کند. یک گله بز و گوسفند به آب نزدیک شدند و پوزه هایشان را در آب فرو کردند. صدای مع مع و بع بع دره راپر کرده بود.ماهی سیاه کوچولو آنقدر صبر کرد تا بزها و گوسفندها آبشان را خوردند و رفتند. آنوقت ، مارمولک را صدا زد و گفت:«مارمولک جان! من ماهی سیاه کوچولویی هستم که می روم آخر جویبار را پیدا کنم . فکر می کنم تو جانور عاقل و دانایی باشی ، اینست که می خواهم چیزی از تو بپرسم.»مارمولک گفت:« هر چه می خواهی بپرس.»ماهی گفت:« در راه ، مرا خیلی از مرغ سقا و اره ماهی و پرنده ی ماهیخوار می ترساندند ، اگر تو چیزی درباره ی این ها می دانی ، به من بگو.»مارمولک گفت:« اره ماهی و پرنده ی ماهیخوار، این طرف ها پیداشان نمی شود ، مخصوصاً اره ماهی که توی دریا زندگی می کند. اما سقائک همین پایین ها هم ممکن است باشد. مبادا فریبش را بخوری و توی کیسه اش بروی.»ماهی گفت :« چه کیسهای؟»مارمولک گفت:« مرغ سقا زیر گردنش کیسه ای دارد که خیلی آب می گیرد. او در آب شنا می کند و گاهی ماهی ها ، ندانسته ، وارد کیسه ی او می شوند و یکراست می روند توی شکمش. البته اگر مرغ سقا گرسنه اش نباشد ، ماهی ها را در همان کیسه ذخیره می کند که بعد بخورد.»ماهی گفت:« حالا اگر ماهی وارد کیسه شد ، دیگر راه بیرون آمدن ندارد؟»مارمولک گفت:« هیچ راهی نیست ، مگر اینکه کیسه را پاره کند. من خنجری به تو می دهم که اگر گرفتار مرغ سقا شدی ، این کار را بکنی.»آنوقت، مارمولک توی شکاف سنگ خزید و با خنجر بسیار ریزی برگشت...
ماهی کوچولو خنجر را گرفت و گفت:« مارمولک جان! تو خیلی مهربانی. من نمی دانم چطوری از تو تشکر کنم.»مارمولک گفت:« تشکر لازم نیست جانم! من از این خنجرها خیلی دارم. وقتی بیکار می شوم ، می نشینم از تیغ گیاه ها خنجر می سازم و به ماهی های دانایی مثل تو می دهم.»ماهی گفت:« مگر قبل از من هم ماهی یی از اینجا گذشته؟»مارمولک گفت:« خیلی ها گذشته اند! آن ها حالا دیگر برای خودشان دسته ای شده اند و مرد ماهیگیر را به تنگ آورده اند.»ماهی سیاه گفت:« می بخشی که حرف ، حرف می آورد. اگر به حساب فضولی ام نگذاری ، بگو ببینم ماهیگیر را چطور به تنگ آورده اند؟»مارمولک گفت:« آخر نه که با همند ، همینکه ماهی گیر تور انداخت ، وارد تور می شوند و تور را با خودشان می کشند و می برند ته دریا.»مارمولک گوشش را گذاشت روی شکاف سنگ و گوش داد و گفت: « من دیگر مرخص می شوم ، بچه هایم بیدار شده اند.»مارمولک رفت توی شکاف سنگ. ماهی سیاه ناچار راه افتاد. اما همینطور سئوال پشت سر سئوال بود که دایم از خودش می کرد:« ببینم ، راستی جویبار به دریا می ریزد؟ نکند که سقائک زورش به من برسد؟ راستی ، اره ماهی دلش می آید هم جنس های خودش را بکشد و بخورد؟ پرنده ی ماهیخوار، دیگر چه دشمنی با ما دارد؟ماهی کوچولو، شنا کنان ، می رفت و فکر می کرد. در هر وجب راه چیز تازه ای می دید و یاد می گرفت. حالا دیگر خوشش می آمد که معلق زنان از آبشارها پایین بیفتد و باز شنا کند. گرمی آفتاب را بر پشت خود حس می کرد و قوت می گرفت.یک جا آهویی با عجله آب می خورد. ماهی کوچولو سلام کرد و گفت:«آهو خوشگله ، چه عجله ای داری؟»آهو گفت:« شکارچی دنبالم کرده ، یک گلوله هم بهم زده ، ایناهاش.»ماهی کوچولو جای گلوله را ندید اما از لنگ لنگان دویدن آهو فهمید که راست می گوید. یک جا لاک پشت ها در گرمای آفتاب چرت می زدند و جای دیگر قهقهه ی کبک ها توی دره می پیچید. عطرعلف های کوهی در هوا موج می زد و قاطی آب می شد.بعد از ظهر به جایی رسید که دره پهن می شد و آب از وسط بیشه یی می گذشت. آب آنقدر زیآد شده بود که ماهی سیآه ، راستی راستی ، کیف می کرد. بعد هم به ماهی های زیادی برخورد. از وقتی که از مادرش جدا شده بود ، ماهی ندیده بود. چند تا ماهی ریزه دورش را گرفتند و گفتند:« مثل اینکه غریبه ای ، ها؟»ماهی سیاه گفت:« آره غریبه ام. از راه دوری می آیم.»ماهی ریزه ها گفتند:« کجا می خواهی بروی؟»ماهی سیاه گفت:« می روم آخر جویبار را پیدا کنم.»ماهی ریزه ها گفتند:« کدام جویبار؟»ماهی سیاه گفت:« همین جویباری که توی آن شنا می کنیم.»ماهی ریزه ها گفتند:« ما به این می گوییم رودخانه.»ماهی سیاه چیزی نگفت. یکی از ماهی های ریزه گفت:« هیچ می دانی مرغ سقا نشسته سر راه ؟»ماهی سیاه گفت:« آره ، می دانم.»یکی دیگر گفت:« این را هم می دانی که مرغ سقا چه کیسه ی گل و گشادی دارد؟»ماهی سیاه گفت:« این را هم می دانم.»ماهی ریزه گفت:« با اینهمه باز می خواهی بروی؟»ماهی سیاه گفت:« آره ، هر طوری شده باید بروم!»
به زودی میان ماهی ها چو افتاد که: ماهی سیاه کوچولویی از راه های دور آمده و می خواهد برود آخر رودخانه را پیدا کند و هیچ ترسی هم از مرغ سقا ندارد! چند تا از ماهی ریزه ها وسوسه شدند که با ماهی سیاه بروند، اما از ترس بزرگترها صداشان در نیامد. چند تا هم گفتند:« اگر مرغ سقا نبود ، با تو می آمدیم ، ما از کیسه ی مرغ سقا می ترسیم.»لب رودخانه دهی بود. زنان و دختران ده توی رودخانه ظرف و لباس می شستند. ماهی کوچولو مدتی به هیاهوی آن ها گوش داد و مدتی هم آب تنی بچه ها را تماشا کرد و راه افتاد. رفت و رفت و رفت، و باز هم رفت تا شب شد. زیر سنگی گرفت خوابید.نصف شب بیدار شد و دید ماه ، توی آب افتاده و همه جا را روشن کرده است.ماهی سیاه کوچولو ماه را خیلی دوست داشت. شب هایی که ماه توی آب می افتاد ، ماهی دلش می خواست که از زیر خزه ها بیرون بخزد و چند کلمه یی با او حرف بزند ، اما هر دفعه مادرش بیدار می شد و او را زیر خزه ها می کشید و دوباره می خواباند.ماهی کوچولو پیش ماه رفت و گفت:« سلام ، ماه خوشگلم!»ماه گفت:« سلام ، ماهی سیاه کوچولو! تو کجا اینجا کجا ؟»ماهی گفت:« جهانگردی می کنم.»ماه گفت:« جهان خیلی بزرگ ست ، تو نمی توانی همه جا را بگردی.»ماهی گفت:« باشد ، هر جا که توانستم ، می روم.»ماه گفت:« دلم می خواست تا صبح پیشت بمانم. اما ابر سیاه بزرگی دارد می آید طرف من که جلو نورم را بگیرد.»ماهی گفت:« ماه قشنگ! من نور تو را خیلی دوست دارم ، دلم می خواست همیشه روی من بتابد.»ماه گفت:« ماهی جان! راستش من خودم نور ندارم. خورشید به من نور می دهد و من هم آن را به زمین می تابانم . راستی تو هیچ شنیده یی که آدم ها می خواهند تا چند سال دیگر پرواز کنند بیایند روی من بنشینند؟»ماهی گفت:« این غیر ممکن است.»ماه گفت:« کار سختی است ، ولی آدم ها هر کار دلشان بخواهد...»ماه نتوانست حرفش را تمام کند. ابر سیاه رسید و رویش را پوشاند و شب دوباره تاریک شد و ماهی سیاه ، تک و تنها ماند. چند دقیقه ، مات و متحیر ، تاریکی را نگاه کرد. بعد زیر سنگی خزید و خوابید.صبح زود بیدار شد. بالای سرش چند تا ماهی ریزه دید که با هم پچ پچ می کردند. تا دیدند ماهی سیاه بیدار شد ، یکصدا گفتند:« صبح به خیر!»
ماهی سیاه زود آن ها را شناخت و گفت:« صبح به خیر! بالاخره دنبال من راه افتادید!»یکی از ماهی های ریزه گفت:« آره ، اما هنوز ترسمان نریخته.»یکی دیگر گفت:« فکر مرغ سقا راحتمان نمی گذارد.»ماهی سیاه گفت:« شما زیادی فکر می کنید. همه اش که نباید فکر کرد. راه که بیفتیم ، ترسمان به کلّی می ریزد.»اما تا خواستند راه بیفتند ، دیدند که آب دور و برشان بالا آمد و سرپوشی روی سرشان گذاشته شد و همه جا تاریک شد و راه گریزی هم نماند. ماهی سیاه فوری فهمید که در کیسه ی مرغ سقا گیر افتاده اند.ماهی سیاه کوچولو گفت:« دوستان! ما در کیسه ی مرغ سقا گیر افتاده ایم ، اما راه فرار هم به کلّی بسته نیست.»ماهی ریزه ها شروع کردند به گریه و زاری ، یکیشان گفت:« ما دیگر راه فرار نداریم. تقصیر توست که زیر پای ما نشستی و ما را از راه در بردی!»یکی دیگر گفت:« حالا همه ی ما را قورت می دهد و دیگر کارمان تمام است!»ناگهان صدای قهقهه ی ترسناکی در آب پیچید. این مرغ سقا بود که می خندید. می خندید و می گفت:« چه ماهی ریزه هایی گیرم آمده! هاهاهاهاها... راستی که دلم برایتان می سوزد! هیچ دلم نمی آید قورتتان بدهم! هاهاهاهاها...»ماهی ریزه ها به التماس افتادند و گفتند:« حضرت آقای مرغ سقا! ما تعریف شما را خیلی وقت پیش شنیده ایم و اگر لطف کنید ، منقار مبارک را یک کمی باز کنید که ما بیرون برویم ، همیشه دعاگوی وجود مبارک خواهیم بود!»مرغ سقا گفت:« من نمی خواهم همین حالا شما را قورت بدهم. ماهی ذخیره دارم ، آن پایین را نگاه کنید...»چند تا ماهی گنده و ریزه ته کیسه ریخته بود . ماهی های ریزه گفتند:« حضرت آقای مرغ سقا! ما که کاری نکرده ایم ، ما بی گناهیم. این ماهی سیاه کوچولو ما را از راه در برده...»ماهی کوچولو گفت:« ترسوها ! خیال کرده اید این مرغ حیله گر ، معدن بخشایش است که این طوری التماس می کنید؟»ماهی های ریزه گفتند:« تو هیچ نمی فهمی چه داری می گوئی. حالا می بینی حضرت آقای مرغ سقا چطور ما را می بخشند و تو را قورت می دهند!»مرغ سقا گفت:« آره ، می بخشمتان ، اما به یک شرط.»ماهی های ریزه گفتند:« شرطتان را بفرمایید ، قربان!»مرغ سقا گفت:« این ماهی فضول را خفه کنید تا آزادی تان را به دست بیاورید.»ماهی سیاه کوچولو خودش را کنار کشید به ماهی ریزه ها گفت:« قبول نکنید! این مرغ حیله گر می خواهد ما را به جان همدیگر بیندازد. من نقشه ای دارم...»اما ماهی ریزه ها آنقدر در فکر رهایی خودشان بودند که فکر هیچ چیز دیگر را نکردند و ریختند سر ماهی سیاه کوچولو. ماهی کوچولو به طرف کیسه عقب می نشست و آهسته می گفت: «ترسوها ،به هر حال گیر افتاده اید و راه فراری ندارید ، زورتان هم به من نمی رسد.»ماهی های ریزه گفتند:« باید خفه ات کنیم ، ما آزادی می خواهیم!»ماهی سیاه گفت:« عقل از سرتان پریده! اگر مرا خفه هم بکنید باز هم راه فراری پیدا نمی کنید ، گولش را نخورید!»ماهی ریزه ها گفتند:« تو این حرف را برای این می زنی که جان خودت را نجات بدهی ، و گرنه ، اصلا فکر ما را نمی کنی!»ماهی سیاه گفت:« پس گوش کنید راهی نشانتان بدهم. من میان ماهی های بیجان ، خود را به مردن می زنم؛ آنوقت ببینیم مرغ سقا شما را رها خواهد کرد یا نه ، و اگر حرف مرا قبول نکنید ، با این خنجر همه تان را می کشم یا کیسه را پاره پاره می کنم و در می روم و شما...»یکی از ماهی ها وسط حرفش دوید و داد زد:« بس کن دیگر! من تحمل این حرف ها را ندارم... اوهو... اوهو... اوهو...»ماهی سیاه گریه ی او را که دید ، گفت:« این بچه ننه ی ناز نازی را چرا دیگر همراه خودتان آوردید؟»بعد خنجرش را در آورد و جلو چشم ماهی های ریزه گرفت. آن ها ناچار پیشنهاد ماهی کوچولو را قبول کردند. دروغکی با هم زد و خوردی کردند ، ماهی سیاه خود را به مردن زد و آن ها بالا آمدند و گفتند:« حضرت آقای مرغ سقا ، ماهی سیاه فضول را خفه کردیم...»مرغ سقا خندید و گفت:« کار خوبی کردید. حالا به پاداش همین کار، همه تان را زنده زنده قورت می دهم که توی دلم یک گردش حسابی بکنید!»ماهی ریزه ها دیگر مجال پیدا نکردند. به سرعت برق از گلوی مرغ سقا رد شدند و کارشان ساخته شد.اما ماهی سیاه ، همان وقت ، خنجرش را کشید و به یک ضربت ، دیواره ی کیسه را شکافت و در رفت. مرغ سقا از درد فریادی کشید و سرش را به آب کوبید ، اما نتوانست ماهی کوچولو را دنبال کند. ماهی سیاه رفت و رفت ، و باز هم رفت ، تا ظهر شد. حالا دیگر کوه و دره تمام شده بود و رودخانه از دشت همواری می گذشت.از راست و چپ چند رودخانه ی کوچک دیگر هم به آن پیوسته بود و آبش را چند برابر کرده بود. ماهی سیاه از فراوانی آب لذت می برد. ناگهان به خود آمد و دید آب ته ندارد. اینور رفت ، آنور رفت ، به جایی برنخورد. آنقدر آب بود که ماهی کوچولو تویش گم شده بود! هر طور که دلش خواست شنا کرد و باز سرش به جایی نخورد. ناگهان دید یک حیوان دراز و بزرگ مثل برق به طرفش حمله می کند. یک اره ی دو دم جلو دهنش بود . ماهی کوچولو فکر کرد همین حالاست که اره ماهی تکه تکه اش بکند، زود به خود جنبید و جا خالی کرد و آمد روی آب ، بعد از مدتی ، دوباره رفت زیر آب که ته دریا را ببیند. وسط راه به یک گله ماهی برخورد – هزارها هزار ماهی ! از یکیشان پرسید:« رفیق ، من غریبه ام ، از راه های دور می آیم ، اینجا کجاست؟»ماهی ، دوستانش را صدا زد و گفت:« نگاه کنید! یکی دیگر...»بعد به ماهی سیاه گفت:« رفیق ، به دریا خوش آمدی!»یکی دیگر از ماهی ها گفت:« همه ی رودخانه ها و جویبارها به اینجا می ریزند ، البته بعضی از آن ها هم به باتلاق فرو می روند.»یکی دیگر گفت:« هر وقت دلت خواست ، می توانی داخل دسته ی ما بشوی.»ماهی سیاه کوچولو شاد بود که به دریا رسیده است. گفت:« بهتر است اول گشتی بزنم ، بعد بیایم داخل دسته ی شما بشوم. دلم می خواهد این دفعه که تور مرد ماهیگیر را در می برید ، من هم همراه شما باشم.»یکی از ماهی ها گفت:« همین زودی ها به آرزویت می رسی، حالا برو گشتت را بزن ، اما اگر روی آب رفتی مواظب ماهیخوار باش که این روزها دیگر از هیچ کس پروایی ندارد ، هر روز تا چهار پنج ماهی شکار نکند ، دست از سر ما بر نمی دارد.»
آنوقت ماهی سیاه از دسته ی ماهی های دریا جدا شد و خودش به شنا کردن پرداخت. کمی بعد آمد به سطح دریا ، آفتاب گرم می تابید. ماهی سیاه کوچولو گرمی سوزان آفتاب را در پشت خود حس می کرد و لذت می برد. آرام و خوش در سطح دریا شنا می کرد و به خودش می گفت:« مرگ خیلی آسان می تواند الان به سراغ من بیاید ، اما من تا می توانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شدم – که می شوم – مهم نیست ، مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد...»ماهی سیاه کوچولو نتوانست فکر و خیالش را بیشتر از این دنبال کند. ماهیخوار آمد و او را برداشت و برد. ماهی کوچولو لای منقار دراز ماهیخوار دست و پا می زد ، اما نمی توانست خودش را نجات بدهد. ماهیخوار کمرگاه او را چنان سفت و سخت گرفته بود که داشت جانش در می رفت! آخر ، یک ماهی کوچولو چقدر می تواند بیرون از آب زنده بماند؟ماهی فکر کرد که کاش ماهیخوار همین حالا قورتش بدهد تا دستکم آب و رطوبت داخل شکم او، چند دقیقه ای جلو مرگش را بگیرد. با این فکر به ماهیخوار گفت:« چرا مرا زنده زنده قورت نمی دهی؟ من از آن ماهی هایی هستم که بعد از مردن ، بدنشان پر از زهر می شود.»ماهیخوار چیزی نگفت ، فکر کرد:« آی حقه باز! چه کلکی تو کارت است؟ نکند می خواهی مرا به حرف بیاوری که در بروی؟»خشکی از دور نمایان شده بود و نزدیکتر و نزدیکتر می شد. ماهی سیاه فکر کرد:« اگر به خشکی برسیم دیگر کار تمام است.»این بود که گفت:«می دانم که می خواهی مرا برای بچه ات ببری، اما تا به خشکی برسیم، من مرده ام و بدنم کیسه ی پر زهری شده. چرا به بچه هات رحم نمی کنی؟»ماهیخوار فکر کرد:« احتیاط هم خوب کاری ست! تو را خودم میخورم و برای بچه هایم ماهی دیگری شکار می کنم... اما ببینم... کلکی تو کار نباشد؟ نه ، هیچ کاری نمی توانی بکنی!»ماهیخوار در همین فکرها بود که دید بدن ماهی سیاه ، شل و بیحرکت ماند. با خودش فکر کرد:«یعنی مُرده؟ حالا دیگر خودم هم نمی توانم او را بخورم. ماهی به این نرم و نازکی را بیخود حرام کردم!»این بود که ماهی سیاه را صدا زد که بگوید:« آهای کوچولو! هنوز نیمه جانی داری که بتوانم بخورمت؟»اما نتوانست حرفش را تمام کند. چون همینکه منقارش را باز کرد ، ماهی سیاه جستی زد و پایین افتاد. ماهیخوار دید بد جوری کلاه سرش رفته، افتاد دنبال ماهی سیاه کوچولو. ماهی مثل برق در هوا شیرجه می رفت، از اشتیاق آب دریا ، بیخود شده بود و دهن خشکش را به باد مرطوب دریا سپرده بود. اما تا رفت توی آب و نفسی تازه کرد ، ماهیخوار مثل برق سر رسید و این بار چنان به سرعت ماهی را شکار کرد و قورت داد که ماهی تا مدتی نفهمید چه بلایی بر سرش آمده، فقط حس می کرد که همه جا مرطوب و تاریک است و راهی نیست و صدای گریه می آید. وقتی چشم هایش به تاریکی عادت کرد ، ماهی بسیار ریزه یی را دید که گوشه ای کز کرده بود و گریه می کرد و ننه اش را می خواست. ماهی سیاه نزدیک شد و گفت:
«کوچولو! پاشو درفکر چاره یی باش ، گریه می کنی و ننه ات را می خواهی که چه؟»ماهی ریزه گفت:« تو دیگر... کی هستی؟... مگر نمی بینی دارم... دارم از بین... می روم ؟... اوهو... اوهو... اوهو... ننه... من... من دیگر نمی توانم با تو بیام تور ماهیگیر را ته دریا ببرم... اوهو... اوهو!»ماهی کوچولو گفت:« بس کن بابا ، تو که آبروی هر چه ماهی است ، پاک بردی!»وقتی ماهی ریزه جلو گریه اش را گرفت ، ماهی کوچولو گفت:« من می خواهم ماهیخوار را بکشم و ماهی ها را آسوده کنم ، اما قبلا باید تو را بیرون بفرستم که رسوایی بار نیاوری.»ماهی ریزه گفت:« تو که داری خودت می میری ، چطوری می خواهی ماهیخوار را بکشی؟»ماهی کوچولو خنجرش را نشان داد و گفت:« از همین تو ، شکمش را پاره می کنم، حالا گوش کن ببین چه می گویم: من شروع می کنم به وول خوردن و اینور و آنور رفتن ، که ماهیخوار قلقلکش بشود و همینکه دهانش باز شد و شروع کرد به قاه قاه خندیدن ، توبیرون بپر.»ماهی ریزه گفت:« پس خودت چی؟»ماهی کوچولو گفت:« فکر مرا نکن. من تا این بدجنس را نکشم ، بیرون نمی آیم.»ماهی سیاه این را گفت و شروع کرد به وول خوردن و اینور و آنور رفتن و شکم ماهیخوار را قلقلک دادن. ماهی ریزه دم در معده ی ماهیخوار حاضر ایستاده بود. تا ماهیخوار دهانش را باز کرد و شروع کرد به قاه قاه خندیدن ، ماهی ریزه از دهان ماهیخوار بیرون پرید و در رفت و کمی بعد در آب افتاد ، اما هر چه منتظر ماند از ماهی سیاه خبری نشد. ناگهان دید ماهیخوار همینطور پیچ و تاب می خورد و فریاد می کشد ، تا اینکه شروع کرد به دست و پا زدن و پایین آمدن و بعد شلپی افتاد توی آب و باز دست و پا زد تا از جنب و جوش افتاد ، اما از ماهی سیاه کوچولو هیچ خبری نشد و تا به حال هم هیچ خبری نشده...ماهی پیر قصه اش را تمام کرد و به دوازده هزار بچه و نوه اش گفت:« دیگر وقت خواب ست بچه ها ، بروید بخوابید.»بچه ها و نوه ها گفتند:« مادربزرگ! نگفتی آن ماهی ریزه چطور شد.»ماهی پیر گفت:« آن هم بماند برای فردا شب. حالا وقت خواب ست ، شب به خیر!»یازده هزار و نهصد و نود و نه ماهی کوچولو «شب به خیر» گفتند و رفتند خوابیدند. مادربزرگ هم خوابش برد ، اما ماهی سرخ کوچولوئی هر چقدر کرد ، خوابش نبرد، شب تا صبح همه اش در فکر دریا بود...پایان
اولدوز و کلاغها: چند کلمه از اولدوز: بچه ها، سلام! اسم من اولدوز است. فارسیش میشود: ستاره. امسال ده سالم را تمام کردم. قصه ای که می خوانید قسمتی از سرگذشت من است. آقای « بهرنگ» یک وقتی معلم ده ما بود. در خانه ی ما منزل داشت. روزی من سرگذشتم را برایش گفتم. آقای « بهرنگ» خوشش آمد و گفت: اگر اجازه بدهی، سرگذشت تو و کلاغها را قصه می کنم و تو کتاب می نویسم. من قبول کردم به چند شرط: اولش اینکه قصه ی مرا فقط برای بچه ها بنویسد، چون آدمهای بزرگ حواسشان آنقدر پرت است که قصه ی مرا نمی فهمند و لذت نمی برند. دومش این که قصه ی مرا برای بچه هایی بنویسد که یا فقیر باشند و یا خیلی هم نازپرورده نباشند. پس، این بچه ها حق ندارند قصه های مرا بخوانند:1- بچه هایی که همراه نوکر به مدرسه می آیند. 2- بچه هایی که با ماشین سواری گرانقیمت به مدرسه می آیند. آقای « بهرنگ» می گفت که در شهرهای بزرگ بچه های ثروتمند این جوری می کنند و خیلی هم به خودشان می نازند. این را هم بگویم که من تا هفت سالگی پیش زن بابام بودم. این قصه هم مال آن وقتهاست. ننه ی خودم توی ده بود. بابام او را طلاق داده بود، فرستاده بود پیش دده اش به ده و زن دیگری گرفته بود. بابا در اداره ای کار می کرد. آن وقتها ما در شهر زندگی می کردیم. آنجا شهر کوچکی بود. مثلا فقط یک تا خیابان داشت. پس از چند سال من هم به ده رفتم.
پیدا شدن ننه کلاغه:اولدوز نشسته بود تو اتاق. تک و تنها بود. بیرون را نگاه می کرد. زن باباش رفته بود به حمام. در را قفل کرده بود. به اولدوز گفته بود که از جاش جنب نخورد. اگرنه، می آید پدرش را درمی آورد. اولدوز نشسته بود تو اتاق. نگاه می کرد. فکر می کرد. مثل آدمهای بزرگ تو فکر بود. جنب نمی خورد. از زن باباش خیلی می ترسید. تو فکر عروسک گنده اش هم بود. عروسکش را تازگیها گم کرده بود. دلش آنقدر گرفته بود که نگو. چند دفعه انگشتهایش را شمرد. بعد یواشکی آمد کنار پنجره. حوصله اش سر رفته بود. یکهو دید کلاغ سیاهی نشسته لب حوض، آب می خورد. تنهاییش فراموش شد. دلش باز شد. کلاغه سرش را بلند کرد. چشمش افتاد به اولدوز. خواست بپرد. وقتی دید اولدوز کاریش ندارد، نرفت. نوکش را کمی باز کرد. اولدوز فکر کرد که کلاغه دارد می خندد. شاد شد. گفتش: آقا کلاغه، آب حوض کثیف است، اگر بخوری مریض می شوی. کلاغه خنده ی دیگری کرد. بعد جست زد و پیش آمد، گفت: نه جانم، برای ما کلاغها فرق نمی کند. از این بدترش را هم می خوریم و چیزی نمی شود. یکی هم اینکه به من نگو « آقا کلاغه». من زنم. چهار تا هم بچه دارم. به ام بگو « ننه کلاغه». اولدوز نفهمید که کلاغه کجاش زن است. آنقدر هم مهربان بود که اولدوز می خواست بگیردش و ماچش کند. درست است که کلاغه زیبا نبود، زشت هم بود، اما قلب مهربانی داشت. اگر کمی هم جلو می آمد، اولدوز می گرفتش و ماچش می کرد. ننه کلاغه باز هم جلو آمد و گفت: تو اسمت چیه؟ اولدوز اسمش را گفت. بعد ننه کلاغه پرسید: آن تو چکار می کنی؟ اولدوز گفت: هیچ چیز. زن بابام گذاشته اینجا و رفته حمام. گفته جنب نخورم. ننه کلاغه گفت: تو که همه اش مثل آدمهای بزرگ فکر می کنی. چرا بازی نمی کنی؟ اولدوز یاد عروسک گنده اش افتاد. آه کشید. بعد دریچه را باز کرد که صداش بیرون برود و گفت: آخر، ننه کلاغه، چیزی ندارم بازی کنم. یک عروسک گنده داشتم که گم و گور شد. عروسک سخنگو بود. ننه کلاغه اشک چشمهاش را با نوک بالش پاک کرد، جست زد و نشست دم دریچه ی پنجره. اولدوز اول ترسید و کنار کشید. بعدش آنقدر شاد شد که نگو. و پیش آمد. ننه کلاغه گفت: رفیق و همبازی هم نداری؟ اولدوز گفت: « یاشار» هست. اما او را هم دیگر خیلی کم می بینم. خیلی کم. به مدرسه می رود. ننه کلاغه گفت: بیا با هم بازی کنیم. اولدوز ننه کلاغه را گرفت و بغل کرد. سرش را بوسید. روش را بوسید. پرهاش زبر بود. ننه کلاغه پاهاش را جمع کرده بود که لباس اولدوز کثیف نشود. اولدوز منقارش را هم بوسید. منقارش بوی صابون می داد. گفت: ننه کلاغه، تو صابون خیلی دوست داری؟ ننه کلاغه گفت: می میرم برای صابون! اولدوز گفت: زن بابام بدش می آید. اگر نه، یکی به ات می آوردم می خوردی. ننه کلاغه گفت: پنهانی بیار. زن بابات بو نمی برد. اولدوز گفت: تو نمی روی به اش بگویی؟ ننه کلاغه گفت: من؟ من چغلی کسی را نمی کنم. اولدوز گفت: آخر زن بابام می گوید: « تو هر کاری بکنی، کلاغه می آید خبرم می کند». ننه کلاغه از ته دل خندید و گفت: دروغ می گوید جانم. قسم به این سر سیاهم، من چغلی کسی را نمی کنم. آب خوردن را بهانه می کنم، می آیم لب حوض، بعدش صابون و ماهی می دزدم و درمی روم. اولدوز گفت: ننه کلاغه، دزدی چرا؟ گناه دارد. ننه کلاغه گفت: بچه نشو جانم. گناه چیست؟ این، گناه است که دزدی نکنم، خودم و بچه هام از گرسنگی بمیرند. این، گناه است جانم. این، گناه است که نتوانم شکمم را سیر کنم. این، گناه است که صابون بریزد زیر پا و من گرسنه بمانم. من دیگر آنقدر عمر کرده ام که این چیزها را بدانم. این را هم تو بدان که با این نصیحتهای خشک و خالی نمی شود جلو دزدی را گرفت. تا وقتی که هر کس برای خودش کار می کند دزدی هم خواهد بود. اولدوز خواست برود یک قالب صابون کش برود و بیاورد برای ننه کلاغه. زن بابا خوردنی ها را تو گنجه می گذاشت و گنجه را قفل می کرد. اما صابون را قایم نمی کرد. ننه کلاغه را گذاشت لب دریچه و خودش رفت پستو. یک قالب صابون مراغه برداشت و آورد. بچه ها، چشمتان روز بد نبیند! اولدوز دید که ننه کلاغه در رفته و زن باباش هم دارد می آید طرف پنجره. بقچه ی حمام زیر بغلش بود. صورتش هم مثل لبو سرخ بود. اولدوز بدجوری گیر افتاده بود. زن بابا سرش را از دریچه تو آورد و داد زد: اولدوز، باز چه شده خانه را زیرورو می کنی؟ مگر نگفته بودم جنب نخوری، ها؟ اولدوز چیزی نگفت. زن بابا رفت قفل در را باز کند و تو بیاید. اولدوز زودی صابون را زد زیر پیرهنش، گوشه ای کز کرد. زن بابا تو آمد و گفت: نگفتی دنبال چه می گشتی؟ اولدوز بیهوا گفت: مامان ... مرا نزن! داشتم دنبال عروسک گنده ام می گشتم. زن بابا از عروسک اولدوز بدش می آمد. گوش اولدوز را گرفت و پیچاند. گفت: صد دفعه گفته ام فکر عروسک نحس را از سرت در کن! می فهمی؟ بعد از آن، زن بابا رفت پستو برای خودش چایی دم کند. اولدوزجیش را بهانه کرد، رفت به حیاط. اینور آنور نگاه کرد، دید ننه کلاغه نشسته لب بام، چشمهاش نگران است. صابون را برد و گذاشت زیر گل و بته ها. چشمکی به ننه کلاغه زد که بیا صابونت را بردار. ننه کلاغه خیلی آرام پایین آمد و رفت توی گل و بته ها قایم شد. اولدوز ازش پرسید: ننه کلاغه، یکی از بچه هات را می آری با من بازی کند؟ ننه کلاغه پچ و پچ گفت: بعد از ناهار منتظرم باش. اگر شوهرم هم راضی بشود، می آرم. آنوقت صابونش را برداشت، پر کشید و رفت. اولدوز چشمش را به آسمان دوخته بود. وقتی کلاغ دور شد، از شادیش شروع کرد به جست و خیز. انگار که عروسک سخنگویش را پیدا کرده بود. یکهو زن بابا سرش داد زد: دختر، برای چه داری رقاصی می کنی؟ بیا تو. گرما می زندت. من حال و حوصله ندارم پرستاری ات بکنم. وقت ناهار خوردن بود. اولدوز رفت نشست تو اتاق. چند دقیقه بعد باباش از اداره آمد. اخم و تخم کرده بود. جواب سلام اولدوز را هم نداد. دستهایش را نشسته، نشست سر سفره و شروع کرد به خوردن. مثل اینکه باز رییس اداره اش حرفی به اش گفته بود. کم مانده بود که بوی سیب زمینی سرخ شده ، اولدوز را بیهوش کند. به خوردن باباش نگاه می کرد و آب دهنش را قورت می داد. نمی توانست چیزی بردارد بخورد. زن بابا همیشه می گفت: بچه حق ندارد خودش برای خودش غذا بردارد. باید بزرگترها در ظرف بچه غذا بگذارند، بخورد.
«آقا کلاغه» را بشناسیم:ماه شهریور بود. ناهار می خوردند. بابا و زن بابا خوابشان می آمد، می خوابیدند. اولدوز هم مجبور بود بخوابد. اگرنه، بابا سرش داد می زد، می گفت: بچه باید ناهارش را بخورد و بخوابد. اولدوز هیچوقت نمی فهمید که چرا باید حتماً بخوابد. پیش خود می گفت: امروز دیگر نمی توانم بخوابم. اگر بخوابم، ننه کلاغه می آید، مرا نمی بیند، بچه اش را دوباره می برد. پایین اتاق دراز کشید، خود را به خواب زد. وقتی بابا و زن بابا خوابشان برد، پاورچین پاورچین گذاشت رفت به حیاط، نشست زیر سایه ی درخت توت. سه دفعه انگشتهایش را شمرده بود که کلاغه سر رسید. اول نشست لب بام، نگاه کرد به اولدوز. اولدوز اشاره کرد که می تواند پایین بیاید. ننه کلاغه آمد نشست پهلوش. یک کلاغ کوچولوی مامانی هم با خودش آورده بود. گفت: می ترسیدم خوابیده باشی. اولدوز گفت: هر روز می خوابیدم. امروز بابا و زن بابا را به خواب دادم و خودم نخوابیدم. ننه کلاغه گفت: آفرین، خوب کاری کردی. برای خوابیدن خیلی وقت هست. اگر روزها بخوابی، پس شبها چکار خواهی کرد؟ اولدوز گفت: این را به زن بابا بگو ... کلاغ کوچولو را برای من آوردی؟ چه مامانی! ننه کلاغه بچه اش را داد به دست اولدوز. خیلی دوست داشتنی بود. ناگهان اولدوز آه کشید. ننه کلاغه گفت: آه چرا کشیدی؟ اولدوز گفت: یاد عروسکم افتادم. کاشکی پهلوم بود، سه تایی بازی می کردیم. ننه کلاغه گفت: غصه اش را نخور. دختر بزرگ یکی از نوه هام چند روزه تخم می گذارد و بچه می آورد. یکی از آنها را برایت می آورم، می شوید سه تا. اولدوز گفت: مگر تو خودت بچه ی دیگری نداری؟ ننه کلاغه گفت: چرا، دارم. سه تای دیگر هم دارم. اولدوز گفت: پس خودت بیار. ننه کلاغه گفت: آنوقت خودم تنها می مانم. دده کلاغه هم هست. اجازه نمیدهد. این را هم که برایت آوردم، هنوز زبان باز نکرده. راه می رود، پرواز بلد نیست. تا یک هفته زبان باز می کند. تا دو هفته ی دیگر هم می تواند بپرد. مواظب باش که تا آخر دو هفته بتواند بپرد. اگر نه، دیگر هیچوقت نمی تواند پر بکشد. یادت باشد. اولدوز گفت: اگر نتواند پر بکشد، چه؟ ننه کلاغه گفت: معلوم است دیگر، می میرد. غذا می دانی چه به اش بدهی؟ اولدوز گفت: نه، نمی دانم. ننه کلاغه گفت: روزانه یک تکه صابون. کمی گوشت و اینها. اگر هم شد، گاهی یک ماهی کوچولو. تو حوض ماهی خیلی دارید. کرم هم می خورد. پنیر هم می خورد. اولدوز گفت: خیلی خوب. ننه کلاغه گفت: زن بابات اجازه می دهد نگهش داری؟ اولدوز گفت: نه. زن بابام چشم دیدن این جور چیزها را ندارد. باید قایمش کنم. کلاغ کوچولو تو دامن اولدوز ورجه ورجه می کرد. منقارش را باز می کرد، یواشکی دستهای او را می گرفت و ول می کرد. چشمهای ریزش برق می زد. پاهاش نازک بود. درست مثل انگشت کوچک خود اولدوز. پرهاش چه نرم بود مثل پرهای ننه اش زبر نبود. از ننه اش قشنگتر هم بود. ننه کلاغه گفت: خوب، می خواهی کجا قایمش کنی؟ اولدوز فکر این را نکرده بود. رفت توی فکر. کجا را داشت؟ هیچ جا را. گفت: تو گل و بوته ها قایمش می کنم. ننه کلاغه گفت: نمی شود. زن بابات می بیندش. از آن گذشته، وقتی به گلها آب می دهد، بچه ام خیس می شود و سرما می خورد. اولدوز گفت: پس کجا قایمش کنم؟ ننه کلاغه نگاهی اینور آنور انداخت و گفت: زیر پلکان بهتر است. پلکان پشت بام می خورد. در شهرهای کوچک و ده از این پلکانها زیاد است. زیر پلکان لانه ی مرغ بود. توی لانه فقط پهن بود. کلاغ کوچولو را گذاشتند آنجا درش را کیپ کردند که گربه نیاید بگیردش، زن بابا بو نبرد. یک سوراخ ریز پایین دریچه بود و کلاغ کوچولو می توانست نفس بکشد. اولدوز به ننه کلاغه گفت: ننه کلاغه، اسمش چیست؟ ننه کلاغه گفت: به اش بگو « آقا کلاغه». اولدوز گفت: مگر پسر است؟ ننه کلاغه گفت: آره. اولدوز گفت: از کجاش معلوم که پسر است؟ کلاغها همه شان یک جورند. ننه کلاغه گفت: شما اینطور فکر می کنید. کمی دقت کنی می فهمی که پسر، دختر فرق می کنند. سر و روشان نشان می دهد. کمی هم از اینجا و آنجا حرف زدند و از هم جدا شدند. اولدوز رفت به اتاق. دراز کشید، چشمهاش را بست. وقتی زن بابا بیدار شد، دید که اولدوز هنوز خوابیده است. اما اولدوز راستی راستی نخوابیده بود. خوابش نمی آمد. تو فکر آقا کلاغه اش بود. زیر چشمی زن بابا را نگاه می کرد و تو دل می خندید.
عنکبوتهای خوشمزه:چند روزی گذشت. اولدوز خیلی شنگول و سرحال شده بود. بابا و زن بابا تعجب می کردند. شبی زن بابا به بابا گفت: نمی دانم این بچه چه اش است. همه اش می خندد. همه اش می رقصد. اصلا عین خیالش نیست. باید ته و توی کارش را دربیارم. اولدوز این حرفها را شنید، پیش خود گفت: باید بیشتر احتیاط کنم. هر روز دو سه بار به آقا کلاغه سر می زد. گاهی خانه خلوت می شد، آقا کلاغه را از لانه درمی آورد، بازی می کردند. اولدوز زبان یادش می داد. ننه کلاغه هم گاهی می آمد، چیزی برای بچه اش می آورد: یک تکه گوشت، صابون و این چیزها. یک دفعه دو تا عنکبوت آورده بود. عنکبوتها در منقار ننه کلاغه گیر کرده بودند، دست و پا می زدند، نمی توانستند در بروند. چه پاهای درازی هم داشتند. اولدوز ازشان ترسید. ننه کلاغه گفت: نترس جانم، نگاه کن ببین بچه ام چه جوری می خوردشان. راستی هم آقا کلاغه با اشتها قورتشان داد. بعد منقارش را چند دفعه از چپ و راست به زمین کشید و گفت: ننه جان، باز هم از اینها بیار. خیلی خوشمزه بودند. ننه اش گفت: خیلی خوب. اولدوز گفت: تو آشپزخانه، ما از اینها خیلی داریم. برایت می آورم. آقا کلاغه آب دهنش را قورت داد و تشکر کرد. از آن روز به بعد اولدوز اینور آنورمی گشت، عنکبوت شکار می کرد، می گذاشت تو جیب پیراهنش، دکمه اش را هم می انداخت که در نروند، بعد سر فرصت می برد می داد به آقا کلاغه. البته اینها برای او غذا حساب نمی شد. اینهاجای خروسک قندی و نقل و شیرینی و این جور چیزها بود. ننه کلاغه گفته بود که اگر موجود زنده غذا نخورد حتماً می میرد. هیچ چیز نمی تواند او را زنده نگه دارد. هیچ چیز، مگر غذا. یک روز سر ناهار، زن بابا دید که چند عنکبوت دست و پا شکسته دارند توی سفره راه می روند. اولدوز فهمید که از جیب خودش در رفته اند. دلش تاپ تاپ شروع کرد به زدن. اول خواست جمعشان کند و بگذارد توی جیبش. بعد فکر کرد بهتراست به روی خودش نیاورد. زن بابا پاهاشان را گرفت و بیرون انداخت. و بلا به خیر گذشت. بعداز ناهار اولدوز به سراغ آقا کلاغه رفت که باقیمانده عنکبوتها را به اش بدهد. یکی دو تای عنکبوتهای قبلی را هم از گوشه و کنار حیاط باز پیدا کرده بود. یکیشان را با دو انگشت گرفت که توی دهن آقا کلاغه بگذارد. این را از ننه کلاغه یاد گرفته بود که چطوری با نوک خودش غذا توی دهن بچه اش می گذارد. آقا کلاغه می خواست عنکبوت را بگیرد که یکهو چندشش شد و سرش را عقب کشید و گفت: نمی خورم اولدوز جان. اولدوز گفت: آخر چرا، کلاغ کوچولوی من؟ آقا کلاغه گفت: ناخنهات را نگاه کن ببین چه ریختی اند؟ اولدوز گفت: مگر چه ریختی اند؟ آقا کلاغه گفت: دراز، کثیف، سیاه! خیلی ببخشید اولدوز خانم، فضولی می کنم. اما من نمی توانم غذایی را بخورم که ... می فهمید اولدوز خانم؟ اولدوز گفت: فهمیدم. خیلی ازت تشکر می کنم که عیب مرا تو صورتم گفتی. خود من دیگر بعد از این نخواهم توانست با این ناخنهای کثیف غذا بخورم. باور کن.