بچه های عاقل پدر و مادرهای نادان را دست می اندازندبچه ها منتظر نشسته بودند. ناگهان سر و صدا بلند شد. بابای اولدوز داد و فریاد می کرد. صداهای دیگری هم بود. ننه ی یاشار از خواب بیدار شد و دوید به حیاط. بعد برگشت چادر بسر کرد و رفت پشت بام. بابای اولدوز مثل دیوانه ها شده بود. هی بر سرش می زد و فریاد می کرد: وای، وای!.. بیچاره شدم!.. تو خانه ام « از ما بهتران» راه باز کرده اند!.. من دیگر نمی توانم اینجا بند شوم!.. « از ما بهتران» تو خانه ام راه باز کرده اند!.. به دادم برسید!.. آجان و چند تا مرد دیگر دورش را گرفته بودند و می خواستند آرامش کنند. بابای اولدوز لاشه ی سگ را نشان می داد و داد می زد: نگاه کنید، این را که آورده انداخته اینجا؟.. سنگ را که برداشته برده ؟.. خونها را که شسته ؟.. « از ما بهتران» تو خانه راه باز کرده اند!.. اول آمدند سگه را کشتند... بعد... وای!.. وای!.. اولدوز و یاشار پای پلکان ایستاده بودند، گوش می کردند. ننه ی یاشار نمی گذاشت بروند پشت بام. به یکدیگر چشمک می زدند و تو دل به نادانی بابا و آدمهای دیگر می خندیدند. خوشحال بودند که این همه آدم زودباور را دست انداخته اند. بابا را کشان کشان به اتاق بردند. اما ناگهان فریاد ترس همه شان بلند شد: وای، پناه بر خدا!.. از ما بهتران!.. بابا دوباره به حیاط دوید و مثل دیوانه ها شروع کرد به داد زدن و اینور و آنور رفتن. سطل وارونه همه را به وحشت انداخته بود. پیرمردی گفت: « از ما بهتران» تو خانه راه باز کرده اند. خانه را بگردید. یک نفر برود دنبال جن گیر. یک نفر برود دعانویس بیارد. بابا داد زد: کمکم کنید!.. خانه خراب شدم!.. یک نفر رفت دنبال « سید قلی جن گیر». یک نفر رفت دنبال « سید میرزا ولی دعا نویس». پیرزنی دوید از خانه اش یک « بسم الله» آورد که جنها را فراری بدهد. « بسم الله» با خط تو در تویی، بزرگ نوشته شده بود و توی قاب کهنه ای جا داشت. دو مرد قاب را در دست گرفتند و بسم الله گویان به جستجوی سوراخ سنبه ی خانه پرداختند. ناگهان وسط آشپزخانه چشمشان به سنگ بزرگی افتاد که آغشته به خون بود. ترسان ترسان سنگ را برداشتند و آوردند به حیاط. بابا تا سنگ را دید، باز فریاد کشید: وای، وای!.. این سنگ آنجا چکار می کرد؟.. که این را برده گذاشته آنجا؟.. « از ما بهتران» با من درافتاده اند... می خواهند اذیتم کنند... وای!.. آخر من چه گناهی کرده ام؟.. اولدوز و یاشار پای دیوار ایستاده بودند. این حرفها را که شنیدند، خنده شان گرفت. فوری تپیدند توی اتاق که آدمهای پشت بام نبینندشان. یاشار گفت: حالا بگذار زن بابات بیاید، ببین چه خاکی بر سرش خواهد کرد. عروسی برایش زهر خواهد شد. آنوقت هر دو از ته دل خندیدند. یاشار دستش را گذاشت روی دهان اولدوز که صداش را کسی نشنود. معلوم نبود چه کسی زن بابا را خبر کرده بود که با عجله خودش را به خانه رساند. تا شوهرش را دید، غشی کرد و افتاد وسط حیاط. زنها او را کشان کشان بردند به خانه ی همسایه ی دست راستی. پیرزن می گفت: اول باید جن گیر و دعانویس بیایند، جنها را بیرون کنند، بعد زن حامله بتواند تو برود. خلاصه، دردسر نباشد، پس از نیم ساعتی جن گیر و دعانویس رسیدند. جن گیر طشتی را وارونه جلوش گذاشت، حرفهای عجیب و غریبی گفت، آینه خواست، صداهای عجیب و غریبی از خودش و از زیر طشت درآورد و آخرش گفت: ای « از ما بهتران»، شما را قسم می دهم به پادشاه « از ما بهتران»، از خانه ی این مرد مسلمان دور شوید، او را اذیت نکنید! بعد گوش به زنگ زل زد به آینه و به بابای اولدوز گفت: امروز دشت نکرده اند، پنجاه تومن بده، راهشان بیندازم بروند. پدر اولدوز چانه زد و سی تومان داد. جن گیر پول را گرفت، دستش را برد زیر طشت و درآورد. آنوقت دوباره گفت: ای « از ما بهتران»، از خانه ی این مرد مسلمان دور شوید، او را اذیت نکنید! شما را به پادشاه « از ما بهتران» قسم می دهم! کمی بعد، پا شد و خندان خندان به بابا گفت: خوشبختانه دست از سرت برداشتند و زود رفتند. دیگر برنمی گردند، به شرطی که مرا راضی کنی. بابا نفسی به راحت کشید، سی تومان دیگر به جن گیر داد و راهش انداخت. نوبت دعانویس شد. با خط کج و معوج ، با مرکب سیاه و نارنجی چیزهایی نوشت، هر تکه کاغذ را در گوشه ای قایم کرد، بیست تومان گرفت و رفت. زن بابا را آوردند. کسی نمی دانست که آجان کی گذاشته و رفته. شب که شد، ننه ی یاشار اولدوز را به خانه شان برد. بابا و زنش آنقدر دستپاچه و ترسیده بودند که تا آنوقت به فکر اولدوز نیفتاده بودند.
برف ، سرما ، بیکاری و انتظارپاییز رسید، برف و سرما را هم با خود آورد. بعد زمستان شد، برف و سرما از حد گذشت. عموی اولدوز به سراغ سگش آمد، دست خالی و عصبانی برگشت. به خاطر سگش با بابا دعواش هم شد. ترس زن بابا هنوز نریخته بود. در و دیوار آشپزخانه پر بود از دعانامه های چاپی و خطی. شبها می ترسید به تنهایی بیرون برود. اولدوز را همراه می برد. اولدوز یک ذره ترس نداشت. تنها بیرون می رفت و تو دل به زن بابا می خندید. پرهای آقا کلاغه را توی قوطی رادیو قایم کرده بود. یاشار را خیلی کم می دید. یاشار جنازه ی آقا کلاغه را جای خوبی دفن کرده بود. مرتب به مدرسه می رفت و درس می خواند. اما گاهگاهی سر مداد گم کردن با ننه اش دعوا می کرد. یاشار اغلب مدادش را گم می کرد و ننه اش عصبانی می شد و می گفت: تو عین خیالت نیست، دده ات با هزار مکافات پول این مدادها را بدست می آورد. شکم زن بابا خیلی جلو آمده بود. زنهای همسایه به اش می گفتند: یکی دو هفته ی دیگر می زایی. زن بابا جواب می داد: شاید زودتر. زنهای همسایه می گفتند: این دفعه انشاالله زنده می ماند. زن بابا می گفت: انشاالله! نذر و نیاز بکنم حتماً زنده می ماند. دده ی یاشار اغلب بیکار بود. به عملگی نمی رفت. برف آنقدرمی بارید که صبح پا می شدی می دیدی پنجره ها را تا نصفه برف گرفته. سوز سرما گنجکشها را خشک می کرد و مثل برگ پاییزی بر زمین می ریخت. یک روز صبح، بابا دید که دو تا کلاغ نشسته اند لب بام. دگنکی برداشت، حمله کرد ، زد، هردوشان افتادند. اما وقتی دستشان زد معلوم شد از سرما خشک شده اند. اولدوز خیلی اندوهگین شد. یاشار خبرش را چند روز بعد از ننه اش شنید. پیش خود گفت: نکند دنبال آقا کلاغه آمده باشند! حیوانکی ها! ننه ی یاشار هر روز صبح می آمد به زن بابا کمک کند: ظرفها را می شست، خانه را نظافت می کرد. نزدیکیهای ظهر هم می رفت به خانه ی خودشان. کلفت روز بود. اولدوز او را دوست داشت. زن بدی بنظر نمی رسید. گاهی زن بابا می رفت و اولدوز می توانست با او چند کلمه حرف بزند، احوال یاشار را بپرسد و برایش سلام بفرستد. همسایه های دیگر هم رفت و آمد می کردند، اما اولدوز ننه ی یاشار را بیشتر از همه دوست داشت. با وجود این پیش او هم چیزی بروز نمی داد. تنهای تنها انتظار کلاغها را می کشید. یقین داشت که آنها روزی خواهند آمد. بابا مثل همیشه می رفت به اداره اش و برمی گشت به خانه اش. یک شب به زن بابا گفت: من دلم بچه می خواهد. اگر این دفعه بچه ات زنده بماند و پا بگیرد، اولدوز را جای دیگری می فرستم که تو راحت بشوی. اما اگر بچه ات باز هم مرده به دنیا بیاید، دیگر نمی توانم اولدوز را از خودم دور کنم. زن بابا امیدوار بود که بچه اش زنده به دنیا خواهد آمد. برای اینکه نذر و نیاز فراوان کرده بود. اولدوز به این بچه ی نزاده حسودی می کرد. دلش می خواست که مرده به دنیا بیاید.
نذر و نیاز جلو مرگ را نمی گیرد. یادی از ننه کلاغهآخر سر زن بابا زایید. بچه زنده بود. جادو جنبل کردند، نذر و نیاز کردند، دعا و طلسم گرفتند، « نظر قربانی» گرفتند، شمع و روضه ی علی اصغر و چه و چه نذر کردند. برای چه؟ برای اینکه بچه نمیرد. اما سر هفته بچه پای مرگ رفت. دکتر آوردند، گفت: توی شکم مادرش خوب رشد نکرده، به سختی می تواند زنده بماند. من نمی توانم کاری بکنم. فرداش بچه مرد. زن بابا از ضعف و غصه مریض شد. شب و روز می گفت: بچه ام را « از ما بهتران» خفه کردند، هنوز دست از سر ما برنداشته اند. یکی هم ، چشم حسود کور، حسودی کردند و بچه ام را کشتند. ننه ی یاشار تمام روز پهلوی زن بابا می ماند. یاشار گاهی برای ناهار پیش ننه اش می آمد و چند کلمه ای با اولدوز صحبت می کرد. از کلاغها خبری نبود. فقط گاه گاهی کلاغ تنهایی از آسمان می گذشت و یا صدای قارقاری به گوش می رسید و زود خفه می شد. درختهای تبریزی لخت و خالی مانده بود. اولدوز یاد ننه کلاغه می افتاد که چه جوری روی شاخه های نازک می نشست، قارقار می کرد، تکان تکان می خورد، ناگهان پر می کشید و می رفت.
زمستان سخت می گذردزمستان سخت می گذشت. خیلی سخت. بزودی برف وسط حیاط تلنبار شد به بلندی دیوارها. نفت و زغال نایاب شد. به سه برابر قیمت هم پیدا نشد. دده ی یاشار همیشه بیکار بود. ننه اش برای کار کردن و رختشویی به خانه های دیگر هم می رفت. گاهی خبرهای باور نکردنی می آورد. مثلا می گفت: دیشب خانواده ی فقیری از سرما خشک شده اند. یک روز صبح هم گریه کنان آمد و به زن بابا گفت: شب بچه ام زیر کرسی خشک شده و مرده. یاشار خیلی پژمرده شد. فکر مرگ خواهر کوچکش او را دیوانه می کرد. پیش اولدوز گریه کرد و گفت: کم مانده بود من هم از سرما خشک بشوم. آخر زیر کرسی ما اغلب خالی است، سرد است. زغال ندارد. اولدوز اشکهای او را پاک کرد و گفت: گریه نکن یاشار. اگر نه، من هم گریه ام می گیرد. یاشار گریه اش را برید و گفت: صبح دده ام به ننه ام می گفت که تو این خراب شده کسی نیست بگوید که چرا باید فلانیها زغال نداشته باشند. اولدوز گفت: دده ات کار می کند؟ یاشار گفت: نه. همه اش می نشیند تو خانه فکر می کند. گاهی هم می رود برفروبی. اولدوز گفت: چرا نمی رود کار پیدا کند؟ یاشار گفت: می گوید که کار نیست. اولدوز گفت: چرا کار نیست؟ یاشار چیزی نگفت.
بوی بهاربرف سبکتر شد. بهار خودی نشان داد و آبها را جاری کرد. سبزه دمید. گل فراوان شد. زمستان خیلی ها را از پا درآورده بود. خیلی ها هم با سرسختی زنده مانده بودند. ننه ی یاشار کرسی سرد و خالیشان را برچید. پنجره را باز کرد. دده ی یاشار همراه ده بیست نفر دیگر رفت به تهران. رفت که در کوره های آجرپزی کار کند. در خانه یاشار و ننه اش تنها ماندند. مثل سالهای دیگر. زن بابا تازگیها خوب شده بود. چشم دیدن اولدوز را نداشت. اولدوز بیشتر وقتها در خانه ی یاشار بود. زن بابا هم دیگر چیزی نمی گفت. بابا به اولدوز محبت می کرد. اما اولدوز از او هم بدش می آمد. بابا می گفت: امسال می فرستمت به مدرسه.
چه کسی زبان کلاغها را بلد است؟ماه خرداد رسید. یاشار سرگرم گذراندن امتحانهای آخر سال بود. یک روز به اولدوز گفت: دیروز دو تا کلاغ دیدم که دور و بر مدرسه می پلکیدند. اولدوز از جا جست و گفت: خوب ، بعدش؟ یاشار گفت: بعدش من رفتم به کلاس. امتحان حساب داشتیم. وقتی بیرون آمدم ، دیدم نیستند. اولدوز یواش نشست سر جاش. یاشار گفت: غصه نخور، اگر کلاغهای ما بوده باشند، برمی گردند. اولدوز گفت: حرف زدید؟ یاشار گفت: فرصت نشد. تازه ، من که زبان کلاغها را بلد نیستم. اولدوز گفت: حتماً بلدی. یاشار گفت: تو از کجا می دانی؟ اولدوز گفت: برای اینکه مهربان هستی ، برای اینکه دل پاکی داری ، برای اینکه همه چیز را برای خودت نمی خواهی ، برای اینکه مثل زن بابا نیستی. یاشار گفت: اینها را از کجا یاد گرفته ای؟ اولدوز گفت: همه ی بچه های خوب زبان کلاغها را بلدند. ننه کلاغه می گفت. من که از خودم در نمی آرم. یاشار از این خبر شاد شد. از خوشحال دست اولدوز را وسط دو دستش گرفت و فشرد و گفت: هیچ نمی دانم چطور شد که آن روز توانستم با « آقا کلاغه» حرف بزنم. هیچ یادم نیست.
بازگشت کلاغهادو سه روزی گذشت. تابستان نزدیک می شد. هوا گرم می شد. بزرگترها باز ظهرها هوس خواب می کردند. ناهار را که می خوردند، می خوابیدند. بچه ها را هم زورکی می خواباندند. یک روز یاشار آخرین امتحان را گذرانده بود و به خانه برمی گشت. کمی پایین تر از دبستان، مسجد بود. جلو مسجد درخت توتی کاشته بودند. زیر درخت توت صدایی اسم یاشار را گفت. وقت ظهر بود. یاشار برگشت ، دور و برش را نگاه کرد ، کسی را ندید. کوچه خلوت بود. خواست راه بیفتد که دوباره از پشت سر صداش کردند: یاشار! یاشار به عقب برگشت. ناگهان چشمش به دو کلاغ افتاد که روی درخت توت نشسته بودند ، لبخند می زدند. دل یاشار تاپ تاپ شروع کرد به زدن. گفت: کلاغها، شما مرا از کجا می شناسید؟ یکی از کلاغها با صدای نازکش گفت: آقا یاشار، تو دوست اولدوز نیستی؟ یاشار گفت: چرا ، هستم. کلاغ دیگر با صدای کلفتش گفت: درست است که ننه ی ما خود ترا ندیده بود ، اما نشانیهات را اولدوز به اش گفته بود. خیلی وقت است که مدرسه ها را می گردیم پیدات کنیم. نمی خواستیم اول اولدوز را ببینیم. « ننه بزرگمان» سفارش کرده بود. حال اولدوز چطور است؟ یاشار گفت: می ترسد که شما فراموشش کرده باشید، آقا کلاغه. کلاغ صدا کلفت گفت: ببخشید، ما خودمان را نشناساندیم: من برادر همان « آقا کلاغه» هستم که پیش شما بود و بعدش مرد، این هم خواهر من است. به اش بگویید دوشیزه کلاغه. دوشیزه کلاغه گفت: البته ما یک برادر دیگر هم داشتیم که سرمای زمستان خشکش کرد ، مرد. دده مان هم غصه ی ننه مان را کرد، مرد. یاشار گفت: شما سر سلامت باشید. کلاغها گفتند: تشکر می کنیم. یاشار فکری کرد و گفت: خوب نیست اینجا صحبت کنیم ، برویم خانه ی ما. کسی خانه نیست. کلاغها قبول کردند. یاشار راه افتاد. کلاغها هم بالای سر او به پرواز درآمدند. هیچکس نمی تواند بگوید که یاشار چه حالی داشت. خود را آنقدر بزرگ حس می کرد که نگو. گاهی به آسمان نگاه می کرد ، کلاغها را نگاه می کرد ، لبخند می زد و باز راه می افتاد. بالاخره به خانه رسیدند. کلید را از همسایه شان گرفت و تو رفت. ننه اش ظهرها به خانه نمی آمد. کلاغها پایین آمدند، نشستند روی پلکان. یاشار گفت: نمی خواهید اولدوز را ببینید؟ در همین وقت صدای گریه ی اولدوز از آنطرف دیوار بلند شد. هر سه خاموش شدند. بعد دوشیزه کلاغه گفت: حالا نمی شود اولدوز را دید. عجله نکنیم. آقا کلاغه گفت: آره ، برویم به شهر کلاغها خبر بدهیم ، بعد می آییم می بینیم. همین امروز می آییم. سلام ما را به اولدوز برسان. وقتی یاشار تنها ماند، رفت پشت بام. هرچه منتظر شد، اولدوز به حیاط نیامد. برگشت. ننه اش زیر یخدان نان و پنیر گذاشته بود. ناهارش را خورد، باز رفت پشت بام. هوا گرم بود. پیراهنش را درآورد، به پشت دراز کشید. می خواست آسمان را خوب نگاه کند. آسمان صاف و آبی بود. چند تا مرغ ته آسمان صاف می رفتند. مثل اینکه سر می خوردند. پر نمی زدند.
قرار فرار. فرار برای بازگشتسر سفره ی ناهار بود. بابا اولدوز را نشانده بود پهلوی خودش. چشمهای اولدوز تر بود. هق هق می کرد. زن بابا می گفت: دلش کتک می خواهد. شورش را درآورده. بابا گفت: دختر جان، تو که بچه حرف شنوی بودی. حرفت چیست؟ اولدوز چیزی نگفت. هق هق کرد. زن بابا گفت: می گوید از تنهایی دق می کنم، باید بگذارید بروم با یاشار بازی کنم. ناگهان اولدوز گفت: آره ، من دلم همبازی می خواهد، از تنهایی دق می کنم. پس از کمی بگومگو، بابا قرار گذاشت که اولدوز گاه گاه پیش یاشار برود و زود برگردد. اولدوز خیلی شاد شد. بعد از ناهار بابا و زن بابا خوابیدند. اولدوز پا شد، رفت پشت بام. دلش می خواست آنجا بنشیند و منتظر کلاغها بشود. ناگهان چشمش افتاد به یاشار ـ که شیرین خوابیده بود. آفتاب گرم می تابید. اولدوز رفت نشست بالای سر یاشار. دستش را به موهاش کشید. یاشار چشمهاش را باز کرد. خندید. اولدوز هم خندید. یاشار پا شد نشست. پیرهنش را تنش کرد و گفت: اولدوز، می دانی خواب چه را می دیدم؟ اولدوز گفت: نه. یاشار گفت: خواب می دیدم که دست همدیگر را گرفته ایم ، روی ابرها نشسته ایم، می رویم به عروسی دوشیزه کلاغه ، کلاغهای دیگر هم دنبالمان می آیند. اولدوز کمی سرخ شد. بعد گفت: دوشیزه کلاغه دیگر کیست؟ یاشار گفت: به ات نگفتم؟ اولدوز گفت: نه. یاشار گفت: کلاغها را دیدم. حرف هم زدم. اولدوز گفت: کی؟ یاشار گفت: وقتی از مدرسه برمی گشتم. خواهر و برادر « آقا کلاغه» بودند. قرار است حالا بیایند. اولدوز گفت: پس دوشیزه کلاغه خواهر آقا کلاغه ی خودمان است؟ یاشار گفت: آره. اولدوز گفت: از دده کلاغه چه خبر؟ یاشار گفت: می گفتند که از غصه ی زنش مرد. در همین وقت دو کلاغ از پشت درختها پیدا شدند. آمدند و آمدند پشت بام رسیدند. به زمین نشستند. سلام کردند. اولدوز یکی یکیشان را گرفت و ماچ کرد گذاشت توی دامنش. پس از احوالپرسی و آشنایی، آقا کلاغه گفت: اولدوز، کلاغها همه می گویند تو باید بیایی پیش ما. اولدوز گفت: یعنی از این خانه فرار کنم؟ آقا کلاغه گفت: آره باید فرار کنی بیایی پیش ما. اگر اینجا بمانی، دق می کنی و می میری. ما می دانیم که زن بابا خیلی اذیتت می کند. اولدوز گفت: چه جوری می توانم فرار کنم؟ بابا و زن بابا نمی گذارند. عمو هم، از وقتی سگش کشته شد، پاش را به خانه ی ما نمی گذارد. دوشیزه کلاغه گفت: اگر تو بخواهی ، کلاغها بلدند ترا چه جوری در ببرند. یاشار تا اینجا چیزی نگفته بود. در اینوقت گفت: یعنی برود و دیگر برنگردد؟ دوشیزه کلاغه گفت: این بسته به میل خودش است. تو چه فکر می کنی ، یاشار؟ یاشار گفت: حرف شما را قبول می کنم. اگر اینجا بماند از دست می رود و کاری هم نمی تواند بکند. اما اگر به شهر کلاغها برود ... من نمی دانم چطور می شود؟ آقا کلاغه گفت: فردا می آییم باز هم صحبت می کنیم. اولدوز تو هم فکرهایت را تا فردا بکن... کلاغها رفتند. اولدوز گفت: به نظر تو من باید بروم؟ یاشار گفت: آره ، برو. اما باز هم برگرد. قول می دهی که برگردی؟ اولدوز گفت: قول می دهم، یاشار!
« ننه بزرگ» راه و روش فرار را یاد می دهدفردا ظهر کلاغها آمدند. کلاغ پیری هم همراهشان بود. دوشیزه کلاغه گفت: این هم « ننه بزرگ» است. ننه بزرگ رفت بغل یاشار و اولدوز، بد نشست روبرویشان و گفت: کلاغها همه خوشحالند که شما را پیدا کردیم. دخترم تعریف شما را خیلی می کرد. اولدوز گفت: « ننه کلاغه» دختر شما بود؟ ننه بزرگ گفت: آره ، کلاغ خوبی بود. اولدوز آه کشید و گفت: برای خاطر من کشته شد. ننه بزرگ گفت: کلاغها یکی دو تا نیستند. با مردن و کشته شدن تمام نمی شوند. اگر یکی بمیرد، دو تا به دنیا می آیند. یاشار گفت: اولدوز می خواهد بیاید پیش شما. ننه بزرگ گفت: چه خوب! پس باید کار را شروع کنیم. اولدوز گفت: هر وقت دلم خواست می توانم برگردم؟ ننه بزرگ گفت: حتماً باید برگردی. ما کلاغها دوست نداریم که کسی خانه و زندگی و دوستانش را بگذارد و فرار کند که خودش آسوده زندگی کند و از دیگران خبری نداشته باشد. اولدوز گفت: مرا چه جوری می برید پیش خودتان؟ ننه بزرگ گفت: پیش از هر چیز تور محکمی لازم است. این را باید خودتان ببافید. اولدوز گفت: تور به چه دردمان می خورد؟ ننه بزرگ گفت: فایده ی اولش این است که کلاغها یقین می کنند که شما تنبل و بیکاره نیستید و حاضرید برای خوشبختی خودتان زحمت بکشید. فایده ی دومش این است که تو می نشینی روی آن و کلاغها تو را بلند می کنند و می برند به شهر خودشان ... یاشار وسط حرف دوید و گفت: ببخشید ننه بزرگ ما نخ و پشم را از کجا بیاوریم که تور ببافیم؟ ننه بزرگ گفت: کلاغها همیشه حاضرند به آدمهای خوب و کاری خدمت کنند. ما پشم می آریم ، شما دو تا می ریسید و تور می بافید. چند تا سنگ بزرگ پشت بام بود. زن بابا آنها را می چید دور خم سرکه. ننه بزرگ گفت: ما پشمها را می آریم جمع می کنیم وسط آنها. کمی هم از اینجا و آنجا صحبت کردند ، بعد کلاغها رفتند. اولدوز گفت: یاشار، من هیچ بلد نیستم چطور نخ بریسم و تور ببافم. یاشار گفت: من بلدم، از دده ام یاد گرفته ام.
کلاغها تلاش می کنند. بچه ها به جان می کوشند. کارها پیش می رود.مدرسه ی یاشار تعطیل شد. حالا دیگر سواد فارسیش بد نبود. می توانست نامه های دده اش را بخواند، معنا کند و به ننه اش بگوید. کتاب هم می خواند. ننه اش باز به رختشویی می رفت. دده در کوره های آجرپزی تهران کار می کرد. کلاغهای زیادی به خانه ی آنها رفت و آمد می کردند. زن بابا گاهی به آسمان نگاه می کرد و از زیادی کلاغها ترس برش می داشت. اولدوز چیزی به روی خود نمی آورد. زن بابا ناراحت می شد و گاهی پیش خود می گفت: نکند دختره با کلاغها سر و سری داشته باشد؟ اما ظاهر آرام و مظلوم اولدوز اینجور چیزی نشان نمی داد. کار نخ ریسی در خانه ی یاشار پیش می رفت. یاشار سر پا می ایستاد و مثل مردهای بزرگ با دوک نخ می رشت. اولدوز نخها را با دست به هم می تابید و نخهای کلفتتری درست می کرد. در حیاط لانه ی کوچکی بود که خالی مانده بود. طنابها را آنجا پنهان می کردند. ننه بزرگ گاهی به آنها سر می زد و از وضع کار می پرسید. یاشار نخهای تابیده را نشان می داد ، ننه بزرگ می خندید و می گفت: آفرین بچه های خوب ، آفرین! مبادا کس دیگری بو ببرد که دارید پنهانی کار می کنید! چشم و گوشتان باز باشد. یاشار و اولدوز می گفتند: دلت قرص باشد ، ننه بزرگ. درست است که سن ما کم است، اما عقلمان زیاد است. اینقدرها هم می فهمیم که آدم نباید هر کاری را آشکارا بکند. بعضی کارها را آشکار می کنند، بعضی کارها را پنهانی. ننه بزرگ نوک کجش را به خاک می کشید و می گفت: ازتان خوشم می آید. با پدر و مادرهاتان خیلی فرق دارید. آفرین، آفرین! اما هنوز بچه اید و پخته نشده اید، باید خیلی چیزها یاد بگیرید و بهتر از این فکر کنید. گاهی هم دوشیزه کلاغه و برادرش می آمدند، می نشستند پیش آنها و صحبت می کردند. از شهر خودشان حرف می زدند. از درختهای تبریزی حرف میزدند. از ابر، از باد، از کوه ، از دشت وصحرا و استخر تعریف می کردند. اولدوز و یاشار با پنجاه شصت کلاغ دیگر هم آشنا شده بودند. دوشیزه کلاغه می گفت: در شهر کلاغها، بیشتر از یک میلیون کلاغ زندگی می کنند. این حرف بچه ها را خوشحال می کرد. یک میلیون کلاغ یکجا زندگی می کنند و هیچ هم دعواشان نمی شود، چه خوب!