همسفر اولدوزیک روز یاشار و اولدوز نخ می رشتند. اولدوز سرش را بلند کرد، دید که یاشار خاموش و بیحرکت ایستاده او را نگاه می کند. گفت: چرا اینجوری نگاهم می کنی، یاشار، چه شده ؟ یاشار گفت: داشتم فکر می کردم. اولدوز گفت: چه فکری؟ یاشار گفت: ای ، همینجوری. اولدوز گفت: باید به من بگویی. یاشار گفت: خوب ، می گویم. داشتم فکر می کردم که اگر تو از اینجا بروی ، من از تنهایی دق می کنم. اولدوز گفت: من هم دیروز فکر می کردم که کاش دوتایی سفر می کردیم. تنها مسافرت کردن لذت زیادی ندارد. یاشار گفت: پس تو می خواهی من هم همراهت بیایم؟ اولدوز گفت: من از ته دل می خواهم. باید به ننه بزرگ بگوییم. یاشار گفت: من خودم می گویم. روز بعد ننه بزرگ آمد. یاشار گفت: ننه بزرگ، من هم می توانم همراه اولدوز بیایم پیش شما؟ ننه بزرگ گفت: می توانی بیایی، اما دلت به حال ننه ات نمی سوزد؟ او که ننه ی بدی نیست بگذاری و فرار کنی! یاشار گفت: فکر این را کرده ام. یک روز پیش از حرکت به اش می گویم. ننه بزرگ گفت: اگر قبول بکند، عیب ندارد، ترا هم می بریم. اولدوز و یاشار سر شوق آمدند و تند به کار پرداختند.
دزدان ماهی، دزدان پشم، دعاهای بی اثریاشار از امتحان قبول شد: روزی که کارنامه اش را به خانه آورد، نامه ای هم به دده اش نوشت. اولدوز و یاشار اغلب با هم بودند. زن بابا کمتر اذیتشان می کرد. راستش، می خواست اولدوز را از جلو چشمش دور کند. از این گذشته، همیشه نگران کلاغها بود. کلاغها زیاد رفت و آمد می کردند و او را نگران می کردند ، می ترسید که آخرش بلایی به سرش بیاید. بابا هم ناراحت بود. بخصوص که روزی سر حوض رفت و دید ماهیها نیستند ، دو ماهی را دوشیزه کلاغه و برادرش خورده بودند ، یکی را ننه بزرگ و بقیه را کلاغهای دیگر. زن بابا و بابا هر جا کلاغی می دیدند ، به اش فحش می گفتند ، سنگ می پراندند. روزی بابا کشمش خریده آورده بود که زن بابا سرکه بیندازد. زن بابا خم را برداشت برد پشت بام. سنگها را اینور آنور کرد، ناگهان مقدار زیادی پشم پیدا شد. پشمها را برداشت آورد پیش شوهرش و گفت: می بینی؟ « از ما بهتران» ما را دست انداخته اند. هنوز دست از سرمان برنداشته اند. اینها را چه کسی جمع کرده وسط سنگها؟ بابا گفت: باید جلوشان را گرفت. زن بابا گفت: فردا می روم پیش دعا نویس، دعای خوبی ازش می گیرم که « از ما بهتران» را بترساند ، فرار کنند. فردا اولدوز یاشار را دید. حرفهای آنها را به اش گفت. یاشار خندید و گفت: باید پشمها را بدزدیم. اگر نه، کارمان چند روزی تعطیل می شود. اولدوز پشمها را دزدید. آوردند گذاشتند تو لانه ی خالی سگ. یاشار نگاه کرد دید که پشم به قدر کافی جمع شده است. به کلاغها خبر دادند که دیگر پشم نیاورند. زن بابا رفت پیش دعا نویس و دعای خوبی گرفت. اما وقتی دید که پشمها را برده اند، دلهره اش بیشتر از پیش شد.
یاشار از ننه اش اجازه می گیرد. قضیه ی سگ زبان نفهمبچه ها، از آن روز به بعد، شروع کردند به تور بافتن. اول طنابهای کلفتی درست کردند. بعد به گره زدن پرداختند. ننه ی یاشار بند رخت درازی داشت. این بند رخت چند رشته سیم بود که به هم پیچیده بودند. یاشار می خواست بند رخت را از ننه اش بگیرد و لای طنابها بگذارد که تور محکمتر شود. یک شب سر شام به ننه اش گفت: ننه، اگر من چند روزی مسافرت کنم، خیلی غصه ات می شود؟ ننه اش فکر کرد که یاشار شوخی می کند. یاشار دوباره پرسید: ننه، اجازه می دهی من چند روزی به مسافرت بروم؟ قول می دهم که زود برگردم. ننه اش گفت: اول باید بگویی که پولش را از کجا بیاریم؟ یاشار گفت: پول لازم ندارم. ننه اش گفت: خوب با که می روی؟ یاشار گفت: حالا نمی توانم بگویم، وقت رفتن می دانی. ننه اش گفت: خوب، کجا می روی؟ یاشار گفت: این را هم وقت رفتن می گویم. ننه اش گفت: پس من هم وقت رفتن اجازه می دهم. ننه فکر می کرد که یاشار راستی راستی شوخی می کند و می خواهد از آن حرفهای گنده گنده ی چند سال پیش بگوید. آنوقتها که یاشار کوچک و شاگرد کلاس اول بود، گاهگاهی از این حرفهای گنده گنده می زد. مثلا می نشست روی متکا و می گفت: می خواهم بروم به آسمان، چند تا از آن ستاره های ریز را بچینم و بیارم دگمه ی کتم بکنم. دیگر نمی دانست که هر یک از آن « ستاره های ریز» صدها میلیونها میلیون و باز هم بیشتر، بزرگتر از خود اوست و بعضیشان هم هزارها مرتبه گرمتر از آتش زیر کرسیشان است. روزی هم سگ سیاه ولگردی را کشان کشان به خانه آورده بود. وقت ناهار بود و یاشار از مدرسه بر می گشت. دده و ننه اش گفتند: پسر، این حیوان کثیف را چرا آوردی به خانه؟ یاشار خودی گرفت و با غرور گفت: اینجوری نگویید. این سگ زبان می داند. مدتها زحمت کشیده ام و زبان یادش داده ام. حالا هرچه به او بگویم اطاعت می کند. دده اش خندان خندان گفت: اگر راست می گویی، بگو برود دو تا نان سنگک بخرد بیاورد، این هم پولش. یاشار گفت: اول باید غذا بخورد و بعد... ننه مقداری نان خشک جلو سگ ریخت. سگ خورد و دمش را تکان داد. یاشار به سگ گفت: فهمیدم چه می گویی ، رفیق. دده اش گفت: خوب ، چه می گوید یاشار؟ یاشار گفت: می گوید: « یاشارجان، یک چیزی لای دندانهام گیر کرده ، خواهش می کنم دهنم را باز کن و آن را درآر!» ننه و دده با حیرت نگاه می کردند. یاشار به آرامی دهن سگ را باز کرد و دستش را تو برد که لای دندانهای سگ را تمیز کند. ناگهان سگ دست و پا زد و پارس کرد و صدای ناله ی یاشار بلند شد. دده سگ را زد و بیرون انداخت. دست یاشار از چند جا زخم شده بود و خودش مرتب « آخ و اوخ» می کرد. آن روز یاشار به ننه اش گفت: وقت رفتن حتماً اجازه می دهی؟ ننه اش گفت: بلی. یاشار گفت: باشد... بند رخت سیمی ات را هم به من می دهی ، ننه؟ ننه گفت: می خواهی چکار؟ باز چه کلکی داری پسرجان؟ یاشار گفت: برای مسافرتم لازم دارم ، کلک ملکی ندارم. ننه حیران مانده بود. نمی دانست منظور پسرش چیست. آخر سر راضی شد که بند رخت مال یاشار باشد. وقتی می خواستند بخوابند، یاشار گفت: ننه؟ ننه گفت: ها، بگو! یاشار گفت: قول می دهی این حرفها را به کسی نگویی؟ ننه گفت: دلت قرص باشد، به کسی نمی گویم. اما تو هیچ می دانی اگر دده ات اینجا بود، از این حرفهات خنده اش می گرفت؟ یاشار چیزی نگفت. در حیاط خوابیده بودند و تماشای ستاره ها بسیار لذتبخش بود.
روز حرکتکار به سرعت پیش می رفت. ننه ی یاشار بیشتر روزها ظهر هم به خانه نمی آمد. فرصت کار کردن برای بچه ها زیاد بود. کلاغها رفت و آمدشان را کم کرده بودند. زن بابا خیلی مراقب بود. ننه بزرگ می گفت: بهتر است کمتر رفت و آمد بکنیم. اگرنه، زن بابا بو می برد و کارها خراب می شود. آخرهای تیر ماه بود که تور حاضر شد. ننه بزرگ آمد، آن را دید و پسندید و گفت: آن همه زحمت کشیدید، حالا وقتش است که فایده اش را ببرید. یاشار و اولدوز گفتند: کی حرکت می کنیم؟ ننه بزرگ گفت: اگر مایل باشید، همین فردا ظهر. اولدوز و یاشار گفتند: هر چه زودتر بهتر. ننه بزرگ گفت: پس ، فردا ظهر منتظر باشید. هر وقت شنیدید که دو تا کلاغ سه دفعه قارقار کردند، تور را بردارید و بیایید پشت بام. دل تو دل بچه ها نبود. می خواستند پا شوند، برقصند. کمی هم از اینجا و آنجا صحبت کردند و ننه بزرگ پرید و رفت نشست بالای درخت تبریزی که چند خانه آن طرفتر بود، قارقار کرد، تکان تکان خورد، برخاست و دور شد.
آنهایی که از دلها خبر ندارند، می گویند: اولدوز دیوانه شده است!شب شد. سر شام اولدوز خود به خود می خندید. زن بابا می گفت: دختره دیوانه شده. بابا هی می پرسید: دخترم، آخر برای چه می خندی؟ من که چیز خنده آوری نمی بینم. اولدوز می گفت: از شادی می خندم. زن بابا عصبانی می شد. بابا می پرسید: از کدام شادی؟ اولدوز می گفت: ای، همینجوری شادم، چیزی نیست. زن بابا می گفت: ولش کن، به سرش زده.
ننه ی خوب و مهربانوقت خوابیدن بود. یاشار به ننه اش گفت: ننه، می توانی فردا ظهر در خانه باشی؟ ننه اش گفت: کاری با من داری؟ یاشار گفت: آری ، ظهری به ات می گویم. درباره ی مسافرتم است. ننه اش گفت: خیلی خوب، ظهر به خانه برمی گردم. ننه از کار پسرش سردر نمی آورد. راستش، موضوع مسافرت را هم فراموش کرده بود و بعد یادش آمد. اما می دانست که یاشار پسر خوبی است و کار بدی نخواهد کرد. او را خیلی دوست داشت. روزها که به رختشویی می رفت، فکرش پیش یاشار می ماند. گاه می شد که خودش گرسنه می ماند، اما برای او لباس و مداد و کاغذ می خرید. ننه ی مهربان و خوبی بود. یاشار هم برای هر کار کوچکی او را گول نمی زد، اذیت نمی کرد.
حرکت، اولدوز در زندانصبح شد. چند ساعت دیگر وقت حرکت می رسید. زمان به کندی می گذشت. یاشار تو خانه تنها بود. هیچ آرام و قرار نداشت. در حیاط اینور آنور می رفت و فکرش پیش اولدوز و ننه اش بود. چند دفعه تور را درآورد و پهن کرد وسط حیاط ، روش نشست ، بعد جمع کرد و گذاشت سر جاش. ظهری ننه اش آمد. انگور و نان و پنیر خریده بود. نشستند ناهارشان را خوردند. یاشار نگران اولدوز بود. ننه اش منتظر بود که پسرش حرف بزند. هیچکدام چیزی نمی گفت. یاشار فکر می کرد: اگر اولدوز نتواند بیاید، چه خواهد شد؟ نقشه به هم خواهد خورد. اگر زن بابا دستم بیفتد، می دانم چکارش کنم. موهاش را چنگ می زنم. اکبیری! چرا نمی گذاری اولدوز بیاید پیش من؟ حالا اگر صدای کلاغها بلند شود، چکار کنم؟ هنوز اولدوز نیامده. دلم دارد از سینه در می آید… آب آوردن را بهانه کرد و رفت به حیاط. صدای زن بابا و بابا از آن طرف دیوار می آمد. زن بابا آب می ریخت و بابا دستهاش را می شست. معلوم بود که بابا تازه به خانه آمده. زن بابا می گفت: نمی دانی دختره چه بلایی به سرم آورده ، آخرش مجبور شدم تو آشپزخانه زندانیش کنم… در همین وقت دو تا کلاغ روی درخت تبریزی نشستند. یاشار تا آنها را دید، دلش تو ریخت. پس اولدوز را چکار کند؟ ننه اش را بفرستد دنبالش؟ نکند راستی راستی زن بابا زندانیش کرده باشد! کلاغها پریدند و نزدیک آمدند و بالای سر یاشار رسیدند. لبخندی به او زدند و نشستند روی درخت توت و ناگهان دوتایی شروع به قارقار کردند: ـ قار…قار!.. قار… قار!.. قار… قار!.. صدای کلاغها از یک نظر مثل شیپور جنگ بود: هم ترس همراه داشت، هم حرکت و تکان. یاشار لحظه ای دست و پاش را گم کرد. بعد به خود آمد و خونسرد رفت طرف لانه ، تور را برداشت و یواشکی رفت پشت بام. بابا و زن بابا تو رفته بودند. کلاغها آمدند نشستند کنار یاشار احوالپرسی کردند. یاشار تور را پهن کرد. هنوز اولدوز نیامده بود. نیم دقیقه گذشت. یاشار به دورها نگاه کرد. در طرف چپ ، در دوردستها سیاهی بزرگی حرکت می کرد و پیش می آمد. یکی از کلاغها گفت: دارند می آیند، چرا اولدوز نمی آید؟ یاشار گفت: نمی دانم شاید زن بابا زندانیش کرده. سیاهی نزدیکتر شد. صدای خفه ی قارقار بگوش رسید. اولدوز باز نیامد. کلاغها رسیدند. فریاد قارقار هزاران کلاغ آسمان و زمین را پر کرد. تمام در و دیوار از کلاغها سیاه شد. روی درخت توت جای خالی نماند. مردم از خانه ها بیرون آمده بودند. ترس همه را برداشته بود. ننه ی یاشار دیگی روی سرش گذاشته وسط حیاط ایستاده بود و فریاد می کرد: یاشار کجا رفتی؟.. حالا چشمهات را در می آرند!.. یاشار تا صدای ننه اش را شنید، رفت لب بام و گفت: ننه ، نترس! اینها رفقای منند. اگر مرا دوست داری ، برو اولدوز را بفرست پشت بام. ننه ، خواهش می کنم! برو ننه!.. ما باید دوتایی مسافرت کنیم… ننه اش مات و حیران به پسرش نگاه می کرد و چیزی نمی گفت. یاشار باز التماس کرد: برو ننه!.. خواهش می کنم… کلاغها رفیقهای ما هستند… ازشان نترس! یاشار نمی دانست چکارکند. کم مانده بود زیر گریه بزند. ننه بزرگ پیش آمد و گفت: تو برو بنشین روی تور، من خودم با چند تا کلاغ می روم دنبال اولدوز ، ببینم کجا مانده. فریاد کلاغها خیلی ها را به حیاطها ریخته بود. هر کس چیزی روی سرش گذاشته بود و ترسان ترسان آسمان را نگاه می کرد. بعضی مردم از ترس پشت پنجره ها مانده بودند. پیرزنها فریاد می زدند: بلا نازل شده! بروید دعا کنید، نماز بخوانید، نذر و نیاز کنید! ناگهان بابا چوب به دست به حیاط آمد. زن بابا هم پشت سرش بیرون آمد. هر کدام دیگی روی سر گذاشته بود. ننه بزرگ گفت: کلاغها، بپیچید به دست و پای این زن و شوهر، نگذارید جنب بخورند. کلاغها ریختند به سرشان، دیگها سر و صدا می کرد و زن بابا و بابا را می ترساند. ننه بزرگ با چند تا کلاغ تو رفت. صدای فریاد اولدوز از آشپزخانه می آمد. در آشپزخانه قفل بود. اولدوز با کارد می زد که در را سوراخ کند. یک سوراخ کوچک هم درست کرده بود. در این وقت ننه ی یاشار سر رسید. کلاغها راه باز کردند. ننه با سنگ زد و قفل را شکست. اولدوز بیرون آمد. ننه او را بغل کرد و بوسید. اولدوز گفت: ننه، نگران ما نباشی، زود برمی گردیم. به زن بابا هم نگو که تو مرا بیرون آوردی. اذیتت می کند… ننه ی یاشار گریه می کرد. اولدوز دوید، از لانه ی مرغ بقچه ای درآورد و رفت پشت بام. کلاغها دورش را گرفته بودند. وقتی پهلوی یاشار رسید، خود را روی او انداخت. یاشار دستهایش را باز کرد و او را بر سینه فشرد و از شادی گریه کرد. ننه بزرگ از ننه ی یاشار تشکر کرد، آمد پشت بام و به صدای بلند گفت: کلاغها! حرکت کنید! ناگهان کلاغها به جنب و جوش افتادند. با منقار و چنگال تور را گرفتند و بلند کردند. یاشار رشته هایی به کنارهای تور بند کرده بود. کلاغها آنها را هم گرفته بودند، یاشار از بالا فریاد کرد: ننه، ما رفتیم، به دده ام سلام برسان، زود برمی گردیم، غصه نخور! کلاغها بابا و زن بابا را به حال خود گذاشتند و راه افتادند. آن دو وسط حیاط ایستاده داد و بیداد می کردند و سنگ و چوب می انداختند. لباسهایشان پاره پاره شده بود و چند جاشان هم زخم شده بود. بالاخره از شهر دور شدند. هزاران کلاغ دور و بر بچه ها را گرفته بودند. فقط بالای سرشان خالی بود. اولدوز نگاهی به ابرها کرد و پیش خود گفت: چه قشنگند! کلاغها هلهله می کردند و می رفتند. می رفتند به شهر کلاغها. می رفتند به جایی که بهتر از خانه ی « بابا» بود. می رفتند به آنجا که « زن بابا» نداشت.
پستانکها را دور بیندازید! به یاد دوستان شهید و ناکامننه بزرگ ، دوشیزه کلاغه و آقا کلاغه آمدند نشستند پیش بچه ها که چند کلمه حرف بزنند و بعد بروند مثل دیگران کار کنند. اولدوز بقچه اش را باز کرد. یک پیراهن بیرون آورد و به یاشار گفت: مال باباست، برای خاطر تو کش رفتم. بعدها می پوشی اش. یاشار تشکر کرد. توی بقچه مقداری نان و کره هم بود. اولدوز چند تا پر کلاغ از جیبش درآورد، داد به ننه بزرگ و گفت: ننه بزرگ، پرهای « آقا کلاغه» است. یادگاری نگه داشته بودیم که به شما بدهیم. من و یاشار « آقا کلاغه» و ننه اش را هیچوقت فراموش نخواهیم کرد. آنها برای خاطر ما کشته شدند. ننه بزرگ پرها را گرفت، به هوا بلند شد و در حالی که بالای سر بچه ها و کلاغها پرواز می کرد، بلند بلند گفت: با اجازه تان می خواهم دو کلمه حرف بزنم. کلاغها ساکت شدند. ننه بزرگ پستانکی از زیر بالش درآورد و گفت: دوستان عزیزم! کلاغهای خوبم! همین حالا اولدوز چند تا از پرهای « آقا کلاغه» را بمن داد. ما آنها را نگاه می داریم. برای اینکه تنها نشانه ی مادر و پسری مهربان و فداکار است. این پرها به ما یاد خواهد داد که ما هم کلاغهای شجاع و خوبی باشیم. اولدوز و یاشار هورا کشیدند. کلاغها بلند بلند قارقار کردند. ننه بزرگ دنبال حرفش را گرفت: اما این « پستانک» را دور می اندازیم. برای اینکه آن را زن بابا برای اولدوز خریده بود که همیشه آنرا بمکد و مجال نداشته باشد که حرف بزند و درد دلش را به کسی بگوید. اولدوز پستانک خود را شناخت. همان که داده بود به « ننه کلاغه». ننه بزرگ پستانک را انداخت پایین. کلاغها هلهله کردند. ننه بزرگ گفت: زن بابا « ننه کلاغه» را کشت ، « آقا کلاغه» را ناکام کرد، اما یاشار و اولدوز آنها را فراموش نکردند. پس، زنده باد بچه هایی که هرگز دوستان ناکام و شهید خود را فراموش نمی کنند! کلاغها بلند بلند قارقار کردند. اولدوز و یاشار دست زدند و هورا کشیدند.از دور کوههای بلندی دیده شد. ننه بزرگ پایین آمد و گفت: سر آن کوهها، شهر کلاغهاست. تعجب نکنید که چرا ما رفته ایم سر کوه منزل کرده ایم. کلاغها گوناگون هستند.تمام شد در آخیرجان پایان
۲۴ ساعت در خواب و بیداریخواننده ی عزیز، قصه ی « خواب و بیداری» را به خاطر این ننوشته ام که برای تو سرمشقی باشد.قصدم این است که بچه های هموطن خود را بهتر بشناسی و فکر کنی که چاره ی درد آنها چیست؟اگر بخواهم همه ی آنچه را که در تهران بر سرم آمد بنویسم چند کتاب می شود و شاید هم همه را خسته کند.از این رو فقط بیست و چهار ساعت آخر را شرح می دهم که فکر می کنم خسته کننده هم نباشد.البته ناچارم این را هم بگویم که چطور شد من و پدرم به تهران آمدیم: چند ماهی بود که پدرم بیکار بود. عاقبت مادرم و خواهرم و برادرهایم را در شهر خودمان گذاشت و دست من را گرفتو آمدیم به تهران. چند نفر از آشنایان و همشهری ها قبلا به تهرانآمده بودند و توانسته بودند کار پیدا کنند. ما هم به هوای آنها آمدیم.مثلا یکی از آشنایان دکه ی یخفروشی داشت. یکی دیگر رخت و لباس کهنه خرید و فروش می کرد.یکی دیگر پرتقال فروش بود. پدر من هم یک چرخ دستی گیر آورد و دستفروش شد. پیاز و سیب زمینی و خیار و این جور چیزهادوره می گرداند. یک لقمه نان خودمان می خوردیم و یک لقمه هم می فرستادیم پیش مادرم.من هم گاهی همراه پدرم دوره می گشتم و گاهی تنها توی خیابان ها پرسه می زدم و فقط شب ها پیش پدرم بر می گشتم.گاهی هم آدامس بسته یک قران یا فال حافظ و این ها می فروختم. حالا بیاییم بر سر اصل مطلب: آن شب من بودم، قاسم بود، پسر زیور بلیت فروش بود، احمد حسین بود و دو تای دیگر بودند که یک ساعتپیش روی سکوی بانک با ما دوست شده بودند. ما چهار تا نشسته بودیم روی سکوی بانک و می گفتیم که کجا برویم تاس بازی کنیم که آن ها آمدند نشستند پهلوی ما.هر دو بزرگتر از ما بودند. یکی یک چشمش کور بود. آن دیگری کفش نو سیاهی به پایش بود اما استخوان چرک یکی از زانوهایشاز سوراخ شلوارش بیرون زده بود و سر و وضعش بدتر از ما بود. ما چهار تا بنا کردیم به نگاه های دزدکی به کفش ها کردن. بعد نگاه کردیم به صورت هم.با نگاه به همدیگر گفتیم که آهای بچه ها مواظب باشید که بایک دزد کفش طرفیم. یارو که ملتفت نگاه های ما شد گفت: چیه؟ مگر کفش ندیده اید؟ رفیقش گفت: ولشان کن محمود. مگر نمی بینی ناف و کون همه شان بیرون افتاده؟ این بیچاره ها کفش کجا دیده بودند. محمود گفت: مرا باش که پاهای برهنه شان را می بینم باز دارم ازشان می پرسم که مگر کفش به پایشان ندیده اند. رفیقش که یک چشمش کور بود گفت: همه که مثل تو بابای اعیان ندارند که مثل ریگ پول بریزند برای بچه شان کفش نو بخرند. بعد هر دوشان غش غش زدند زیر خنده. ما چهار تا پاک درمانده بودیم. احمد حسین نگاه کرد به پسر زیور.بعد دوتایی نگاه کردند به قاسم. بعد سه تایی نگاه کردند به من: چکار بکنیم؟ شر راه بیندازیم یا بگذاریم هرهر بخندند و دستمان بیندازند؟ من بلند بلند به محمود گفتم: تو دزدی!.. تو کفش ها را دزدیده یی!.. که هر دو پقی زدند زیر خنده. چشم کوره با آرنج می زد به پهلوی آن یکی و هی می گفت: نگفتم محمود؟.. ها ها!.. نگفتم؟.. هه...هه...هه!.. ماشین های سواری رنگارنگی کنار خیابان توقف کرده بودند و چنان کیپ هم قرار گرفته بودند که انگار دیواری از آهن جلو روی ما کشیده بودند.ماشین سواری قرمزی که درست جلو روی من بود حرکت کرد و سوراخی پیدا شد که وسط خیابان را ببینم. ماشین های جوراجوری از تاکسی و سواری و اتوبوس وسط خیابان را پر کرده بودند و به کندی و کیپ هم حرکت می کردند وسر و صدا راه می انداختند.انگار یکدیگر را هل می دادند جلو می رفتند و به سر یکدیگر داد می زدند. به نظر من تهران شلوغ ترین نقطه ی دنیاستو این خیابان شلوغ ترین نقطه ی تهران. چشم کوره و رفیقش محمود کم مانده بود از خنده غش بکنند. من خدا خدا می کردم که دعوامان بشود.فحش تازه ای یاد گرفته بودم و می خواستم هر جور شده، بیجا هم که شده، به یکی بدهم.به خودم می گفتم کاش محمود بیخ گوش من بزند آنوقت من عصبانی می شوم و بهشمی گویم: « دست روی من بلند می کنی؟ حالا می آیم خایه هایت را با چاقو می برم، همین من!»
با این نیت یقه ی محمود را که پهلویم نشسته بود چسبیدم و گفتم: اگر دزد نیستی پس بگو کفش ها را کی برایت خریده؟ این دفعه خنده قطع شد. محمود دست من را به تندی دور کرد و گفت: بنشین سر جایت، بچه. هیچ معنی حرفت را می فهمی؟ چشم کوره خودش را به وسط انداخت و نگذاشت دعوا دربگیرد. گفت: ولش کن محمود. این وقت شب دیگر نمی خواهد دعوا راه بیندازی.بگذار مزه ی خنده را توی دهنمان داشته باشیم. ما چهار تا خیال دعوا و کتک کاری داشتیم اما محمود و چشم کوره راستی راستی دلشان می خواست تفریح کنند و بخندند. محمود به من گفت: داداش، ما امشب خیال دعوا نداریم. اگر شما دلتان دعوا می خواهد بگذاریم برای فردا شب. چشم کوره گفت: امشب، ما می خواهیم همچین یک کمی بگو بخند کنیم. خوب؟ من گفتم: باشد. ماشین سواری براقی آمد روبروی ما کنار خیابان ایستاد و جای خالی را پر کرد.آقا و خانمی جوان و یک توله سگ سفید و براق از آن پیاده شدند. پسر بچه درست همقد احمد حسین بود و شلوار کوتاه و جورابسفید و کفش روباز دو رنگ داشت و موهای شانه خورده و روغن زده داشت. در یک دست عینکسفیدی داشت و با دست دیگر دست پدرش را گرفته بود. زنجیر توله سگ در دست خانم بود که بازوها و پاهای لخت و کفش پاشنه بلند داشتو از کنار ما گذشت عطر خوشایندی به بینی هایمان خورد. قاسم پوسته یی از زیر پایش برداشت و محکم زد پس گردن پسرک.پسرک برگشت نگاهی به ما کرد و گفت: ولگردها!.. احمد حسین با خشم گفت: برو گم شو، بچه ننه!.. من فرصت یافتم و گفتم: حالا می آیم خایه هایت را با چاقو می برم. بچه ها همه یک دفعه زدند زیر خنده. پدر دست پسرک را کشید و داخل هتلی شدند که چند متر آن طرفتر بود. باز همه ی چشم ها برگشت به طرف کفش های نو محمود. محمود دوستانه گفت: کفش برای من زیاد هم مهم نیست.اگر می خواهید مال شما باشد. بعد رو کرد به احمد حسین و گفت: بیا کوچولو. بیا کفش ها را درآر به پایت کن. احمد حسین با شک نگاهی به پاهای محمود انداخت و جنب نخورد. محمود گفت: چرا وایستادی نگاه می کنی؟کفش نو نمی خواهی؟ د بیا بگیر. این دفعه احمد حسین از جا بلند شد و رفت روبروی محمود خم شد که کفش هایش را در بیاورد. ما سه تا نگاه می کردیم و چیزی نمی گفتیم.احمد حسین پای محمود را محکم گرفت و کشید اما دست هایش لیز خوردند و به پشت بر پیاده رو افتاد. محمود و چشم کوره زدند زیر خندهطوری که من به خودم گفتم همین حالا شکمشان درد می گیرد. دست های احمد حسین سیاه شده بود. چشم کوره هی می زد به پهلویمحمود و می گفت: نگفتم محمود؟.. هاها...ها!.. نگفتم؟.. هه...هه...هه!.. جای انگشتان لیز خورده ی احمد حسین روی پای محمود دیده می شد. ما سه تا تازه ملتفت شدیم که حقه را خورده ایم. خنده ی آن دو رفیقحقه باز به ما هم سرایت کرد. ما هم زدیم زیر خنده. احمد حسین هم که ناراحت از زیر پای مردم بلند شده بود، مدتی ما را نگاه کردبعد او هم زد زیر خنده. حالا نخند کی بخند! جماعت پیاده رو ما را نگاه می کردند و می گذشتند. من خم شدم و پای محمود را از نزدیک نگاه کردم.کفش کجا بود! محمود فقط پاهایش را رنگ کرده بود به طوری که آدم خیال می کرد کفش نو سیاهی پوشیده. عجب حقه یی بود!محمود گفت که شش نفره تاس بازی کنیم. من چهار هزار داشتم. قاسم نگفت چقدر پول دارد. آن دو تا رفیق پنج هزار داشتند. پسر زیور بلیت فروش یک تومان داشت.احمد حسین اصلا پول نداشت.کمی پایین تر مغازه یی بسته بود. رفتیم آنجا و جلو مغازه بنا کردیم به تاس ریختن. برای شروع بازی پشک انداختیم.پشک اول به پسر زیور افتاد. تاس ریخت.پنج آورد. بعد نوبت قاسم بود. تاس ریخت، شش آورد. یک قران از پسر زیور گرفت. بعد دوباره تاس ریخت، دو آورد.تاس را داد به محمود. محمود چهار آورد.