انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 20:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  19  20  پسین »

قصه های صمد بهرنگی


مرد

 
و قران از قاسم گرفت و با شادی دست هایش را بهم زد و گفت: برکت بابا! بختمان گفت. این جوری دو به دو تاس می ریختیم و بازی می کردیم. دو تا جوان شیک پوش از دست راست می آمدند. احمد حسین جلو دوید و التماس کرد: یک قران... آقا یک قران بده... ترا خدا!.. یکی از مردها احمد حسین را با دست زد و دور کرد. احمد حسین دوید و جلوشان را گرفت و التماس کرد: آقا یک قران بده...

یک قران که چیزی نیست... ترا خدا... از جلو ما که رد می شدند، مرد جوان پس گردن احمد حسین را گرفت و بلندش کرد و روی شکمش گذاشت

روی نرده ی کنار خیابان. سر احمد حسین به طرف وسط خیابان آویزان بود و پاهایش به طرف پیاده رو.

احمد حسین دست و پا زد تا پاهاش به زمین رسید و همانجا لب جو ایستاد.

دو تا دختر جوان با یک پسر جوان خنده کنان از دست چپ می آمدند.

دخترها پیراهن کوتاه خوشرنگی پوشیده بودند و در دو طرف پسر راه می رفتند.

احمد حسین جلو دوید و به یکی از دخترها التماس کرد: خانم ترا خدا یک قران بده... گرسنه ام... یک قران که چیزی نیست...

ترا خدا!.. خانم یک قران!.. دختر اعتنایی نکرد. احمد حسین باز التماس کرد. دختر پولی از کیفش درآورد گذاشت به کف دست احمد حسین.

احمد حسین با شادی برگشت پیش ما و گفت: من هم می ریزم. پسر زیور گفت: پولت کو؟ احمد حسین مشتش را باز کرد نشان داد. یک سکه ی دو هزاری کف دستش بود. قاسم گفت: باز هم گدایی کردی؟ و خواست احمد حسین را بزند که محمود دستش را گرفت و نگذاشت. احمد حسین چیزی نگفت. برای خودش جا باز کرد و نشست.

من بلند شدم و گفتم: من با گداها تاس نمی ریزم. حالا من یک قران بیشتر پول نداشتم. سه هزار از چهار هزارم را باخته بودم. محمود هم که خیلی بد آورده بود گفت: تاس بازی دیگر بس است.

بیخ دیواری بازی می کنیم. قاسم به من گفت: لطیف، باز با این حرف هایت بازی را به هم نزن. بعد به همه گفت: کی می ریزد؟ چشم کوره گفت: خودت تنهایی بریز. ما بیخ دیواری بازی می کنیم. پسر زیور به قاسم اشاره کرد و گفت: تاس بازی با این فایده ای ندارد. همه ش پنج و شش می آورد. شیر یا خط بازی می کنیم. احمد حسین گفت: باشد. محمود گفت: نه. بیخ دیواری. خیابان داشت خلوت می شد. چند تا از مغازه های روبرویی بسته شده بود. برای شروع بازی هر کدام یک سکه ی یک قرانی

را از لب جو تا بیخ دیوار انداختیم.

هنوز سکه ها بیخ دیوار بود که احمد حسین داد زد: آژان!.. آژان باتون به دست در دو سه قدمی ما بود. من و احمد حسین و چشم کوره در رفتیم.

محمود و پسر زیور هم پشت سر ما در رفتند. قاسم خواست پول ها را از بیخ دیوار جمع کند که آژان سر رسید.

قاسم از ضربت باتون فریادی کشید و پا به دو گذاشت.

آژان پشت سرش داد زد: ولگردهای قمارباز!.. مگر شما خانه و زندگی ندارید؟ مگر پدر و مادر ندارید؟ بعد خم شد یک قرانی ها را جمع کرد و راه افتاد. از چهار راه که رد شدم دیدم تنها مانده ام. چلوکبابی آن بر خیابان بسته بود. دیر کرده بودم.

هر وقت شاگرد چلوکبابی در آهنی را تا نصف پایین می کشید، وقتش بود که پیش پدرم برگردم.

از خیابان ها و چهارراه ها به تندی می گذشتم و به خودم می گفتم: «حالا دیگر پدرم گرفته خوابیده.

کاشکی منتظر من بنشیند... حالا دیگر حتماً گرفته خوابیده.»

بعد باز به خودم گفتم: «مغازه ی اسباب بازی فروشی چی؟ آن هم بسته است دیگر.

این وقت شب کی حوصله ی اسباب بازی خریدن دارد؟.. لابد حالا شتر من را هم چپانده اند توی مغازه و

در مغازه را هم بسته اند و رفته اند... کاشکی می توانستم با شترم حرف بزنم.
     
  
مرد

 
می ترسم یادش برود که دیشب چه قراری گذاشتیم. اگر پیشم نیاید؟.. نه. حتماً می آید. خودش گفت که فردا شب می آیم

سوارم می شوی می رویم تهران را می گردیم. شتر سواری هم کیف دارد آ!..» ناگهان صدای ترمزی بلند شد و من به هوا پرت شدم به طوری که فکر کردم دیگر تشریف ها را برده ام.

به زمین که افتادم فهمیدم وسط خیابان با یک سواری تصادف کرده ام اما چیزیم نشده. داشتم مچ دستم را

مالش می دادم که یکی سرش را از ماشین درآورد و داد زد: د گم شو از جلو ماشین!.. مجسمه که نیستی. من ناگهان به خود آمدم. پیرزن بزک کرده یی پشت فرمان نشسته بود سگ گنده یی هم پهلویش چمباتمه زده بود بیرون را می پایید.

قلاده ی گردن سگ برق برق می زد. یک دفعه حالم طوری شد که خیال کردم اگر همین حالا کاری نکنم،

مثلا اگر شیشه ی ماشین را نشکنم، از زور عصبانی بودن خواهم ترکید و هیچ وقت نخواهم توانست از سر جام تکان بخورم. پیرزن یکی دو دفعه بوق زد و دوباره گفت: مگر کری بچه؟ گم شو از جلو ماشین!.. یکی دو تا ماشین دیگر آمدند و از بغل ما رد شدند. پیرزن سرش را درآورد و خواست چیزی بگوید که من تف گنده یی به صورتش انداختم و

چند تا فحش بارش کردم و تند از آنجا دور شدم. کمی که راه رفتم، نشستم روی سکوی مغازه ی بسته یی. دلم تاپ تاپ می زد. مغازه در آهنی سوراخ سوراخی داشت. داخل مغازه روشن بود. کفش های جوراجوری پشت شیشه گذاشته بودند.

روزی پدرم می گفت که ما حتی با پول ده روزمان هم نمی توانیم یک جفت از این کفش ها بخریم. سرم را به در وا دادم و پاهایم را دراز کردم. مچ دستم هنوز درد می کرد، دلم مالش می رفت، یادم آمد که هنوز نان نخورده ام.

به خودم گفتم: «امشب هم باید گرسنه بخوابم. کاشکی پدرم چیزی برایم گذاشته باشد...» ناگهان یادم آمد که امشب شترم خواهد آمد

من را سوار کند ببرد به گردش. از جا پریدم و تند راه افتادم. مغازه ی اسباب بازی فروشی بسته بود اما سر و صدای اسباب بازی ها

از پشت در آهنی به گوش می رسید. قطار باری تلق تلوق می کرد و سوت می کشید. خرس گنده ی سیاه انگار نشسته بود پشت مسلسل

و هی گلوله در می کرد و عروسک های خوشگل و ملوس را می ترساند. میمون ها از گوشه یی به گوشه ی دیگر جست می زدند و گاهی

هم از دم شتر آویزان می شدند که شتر دادش درمی آمد و بد و بیراه می گفت. خر درازگوش دندان هایش را به هم می سایید و عرعر می کرد

و بچه خرس ها و عروسک ها را به پشتش سوار می کرد و شلنگ انداز دور بر می داشت. شتر گوش به تیک تیک ساعت دیواری خوابانیده بود.

انگار وعده یی به کسی داده باشد. هواپیماها و هلیکوپترها توی هوا گشت می زدند. لاک پشت ها توی لاکشان چرت می زدند. ماده سگ ها

بچه هایشان را شیر می دادند. گربه از زیر سبد دزدکی تخم مرغ در می آورد. خرگوش ها با تعجب شکارچی قفسه ی روبرو را نگاه می کردند.

میمون سیاه ساز دهنی من را که همیشه پشت شیشه بود، روی لب های کلفتش می مالید و صداهای قشنگ جوراجوری از آن درمی آورد.

اتوبوس ها و سواری ها عروسک ها را سوار کرده بودند و می گشتند. تانک ها و تفنگ ها و تپانچه ها و مسلسل ها تند تند گلوله در می کردند.

بچه خرگوش های سفید زردک های گنده یی را با دست گرفته می جویدند در حالی که نیششان تا بناگوش باز شده بود.

مهمتر از همه شتر خود من بود که اگر می خواست حرکتی بکند همه چیز را در هم می ریخت.

آنقدر گنده بود که دیگر پشت شیشه جا نمی گرفت و تمام روز لب پیاده رو می ایستاد و

مردم را تماشا می کرد. حالا هم ایستاده بود وسط مغازه و زنگ گردنش را جرینگ جرینگ به صدا در می آورد،

سقز می جوید و گوش به تیک تیک ساعت خوابانیده بود. یک ردیف بچه شتر سفید مو از توی قفسه هی

داد می زدند: ننه، اگر به خیابان بروی ما هم با تو می آییم، خوب؟ خواستم با شتر دو کلمه حرف زده باشم اما هر چه فریاد زدم صدایم را نشنید. ناچار چند لگد به در زدم بلکه دیگران ساکت شوند

اما در همین موقع کسی گوشم را گرفت و گفت مگر دیوانه شده یی بچه؟ بیا برو بخواب. دیگر جای ایستادن نبود. خودم را از دست آژان خلاص کردم و پا به دو گذاشتم که بیشتر از این دیر نکنم. وقتی پیش پدرم رسیدم، خیابان ها همه ساکت و خلوت بود. تک و توکی تاکسی می آمد رد می شد. پدرم روی چرخ دستیش خوابیده بود

به طوری که اگر می خواستم من هم روی چرخ بخوابم، مجبور بودم او را بیدار کنم که پاهایش را کنار بکشد و جا بدهد.

غیر از چرخ دستی ما چرخ های دیگری هم لب جو یا کنار دیوار بودند که کسانی رویشان خوابیده بودند.

چند نفری هم کنار دیوار همینجوری روی زمین به خواب رفته بودند. اینجا چهار راهی بود و

یکی از همشهری های ما در همین جا دکه ی یخفروشی داشت.

سر پا خوابم می گرفت. پای چرخ دستیمان افتادم خوابیدم.
     
  
مرد

 
جرینگ!.. جرینگ!.. جرینگ!.. - آهای لطیف کجایی؟ لطیف چرا جواب نمی دهی؟ چرا نمی آیی برویم بگردیم. جرینگ!.. جرینگ!.. جرینگ!.. - لطیف جان، صدایم را می شنوی؟ من شترم. آمدم برویم بگردیم د بیا سوار شو برویم. شتر که زیر ایوان رسید من از رختخوابم درآمدم و از آن بالا پریدم و افتادم به پشت او و

خنده کنان گفتم: من که نشسته ام پشت تو دیگر چرا داد می زنی؟ شتر از دیدن من خوشحال شد و کمی سقز به دهانش گذاشت وکمی هم به من داد و راه افتادیم.

کمی راه رفته بودیم که شتر گفت: ساز دهنیت را هم آورده ام. بگیر بزن گوش کنیم. من ساز دهنی قشنگم را از شتر گرفتم و بنا کردم محکم در آن دمیدن.

شتر هم با جرینگ جرینگ زنگ های بزرگ و کوچکش با ساز من همراهی می کرد. شتر سرش را به طرف من برگرداند و گفت: لطیف، شام خورده یی؟ من گفتم: نه. پول نداشتم. شتر گفت: پس اول برویم شام بخوریم. در همین موقع خرگوش سفید از بالای درختی پایین پرید و گفت: شتر جان،

امشب شام را در ویلا می خوریم. من می روم دیگران را خبر کنم. شما خودتان بروید. خرگوش ته زردکی را که تا حالا می جوید، توی جوی آب انداخت و جست زنان از ما دور شد. شتر گفت: می دانی ویلا یعنی چه؟ من گفتم: به نظرم یعنی ییلاق. شتر گفت: ییلاق که نه. آدم های میلیونر در جاهای خوش آب و هوا برای خودشان کاخ ها و خانه های مجللی

درست می کنند که هر وقت عشقشان کشید بروند آنجا استراحت و تفریح کنند.

این خانه ها را می گویند ویلا. البته ویلاها استخر و فواره و باغ و باغچه های بزرگ و پرگلی هم دارند. یک دسته باغبان و

آشپز و نوکر و کلفت هم دارند. بعضی از میلیونرها چند تا ویلا هم در کشورهای خارج دارند. مثلا در سویس و فرانسه.

حالا ما می رویم به یکی از ویلاهای شمال تهران که گرمای تابستان را از تنمان درآوریم. شتر این را گفت و انگار پر در آورده باشد، مثل پرنده ها به هوا بلند شد.

زیر پایمان خانه های زیبا و تمیزی قرار داشت. بوی دود و کثافت هم در هوا نبود.

خانه ها و کوچه ها طوری بودند که من خیال کردم دارم فیلم تماشا می کنم.

عاقبت به شتر گفتم: شتر، نکند از تهران خارج شده باشیم! شتر گفت: چطور شد به این فکر افتادی؟ من گفتم: آخر این طرف ها اصلا بوی دود و کثافت نیست. خانه ها همه اش بزرگ، مثل دسته گل هستند. شتر خندید و گفت: حق داری لطیف جان. تهران دو قسمت دارد و هر قسمتش برای خودش چیز دیگری است.

جنوب و شمال: جنوب پر از دود و کثافت و گرد و غبار است اما شمال تمیز است.

زیرا همه ی اتوبوس های قراضه در آن طرف ها کار می کنند. همه ی کوره های آجرپزی در آن طرف هاست.

همه ی دیزل ها و باری ها از آن برها رفت و آمد می کنند. خیلی از کوچه و خیابانهای جنوب خاکی است،

همه ی آب های کثیف و گندیده ی جوهای شمال به جنوب سرازیر می شود. خلاصه. جنوب محله ی آدم های

بی چیز و گرسنه است و شمال محله ی اعیان و پولدارها. تو هیچ در

«حصیرآباد» و «نازی آباد» و «خیابان حاج عبدالمحمود» ساختمان های ده طبقه ی مرمری دیده یی؟

این ساختمان های بلند هستند که پایینشان مغازه های اعیانی قراردارند و مشتری هایشان سواری های

لوکس و سگهای چند هزار تومانی دارند. من گفتم: در طرف های جنوب همچنین چیزهایی دیده نمی شود. در آنجا کسی سواری ندارد

اما خیلی ها چرخ دستی دارند و توی زاغه می خوابند. چنان گرسنه بودم که حس می کردم ته دلم دارد سوراخ می شود. زیر پایمان باغ بزرگی بود پر از چراغهای رنگارنگ، خنک و پر طراوت و پر گل و درخت.

عمارت بزرگی مثل یک دسته گل در وسط قرار داشت و چند متر آن

طرفتر استخر بزرگی با آب زلال و ماهی های قرمز و دور و برش میز و صندلی و گل و شکوفه.

روی میزها یک عالمه غذاهای رنگارنگ چیده شده بود که بویشان آدم را مست می کرد. شتر گفت: برویم پایین. شام حاضر است. من گفتم: پس صاحب باغ کجاست؟ شتر گفت: فکر او را نکن. در زیرزمین دست بسته افتاده و خوابیده. شتر روی کاشی های رنگین لب استخر نشست و من جست زدم و پایین آمدم.

خرگوش حاضر بود. دست من را گرفت و برد نشاند سر یکی از میزها.

کمی بعد سر مهمان ها باز شد. عروسک ها با ماشین های سواری، عده یی با هواپیما و هلیکوپتر،

الاغ شلنگ انداز، لاک پشت ها آویزان از دم بچه شترها، میمون ها جست زنان و معلق زنان و خرگوش ها دوان دوان سر رسیدند.

مهمانی عجیب و پر سر و صدایی بود با غذاهایی که تنها بوی آن ها

دهان آدم را آب می انداخت. بوقلمون های سرخ شده، جوجه کباب، بره کباب، پلوها و خورش ها ی جوراجور و خیلی خیلی

غذاهای دیگر که من نمی توانستم بفهمم چه غذاهایی هستند.

میوه هم از هر چه دلت بخواهد، فراوان بود. زیر دست و پا ریخته بود. شتر در آن سر استخر ایستاد و با اشاره ی سر و گردن همه را

ساکت کرد و گفت: همه از کوچک و بزرگ خوش آمده اید، صفا آورده اید. اما می خواستم

از شما بپرسم آیا می دانید به خاطر کی و چرا همچنین مهمانی پرخرجی راه انداخته ایم؟ الاغ گفت: به خاطر لطیف. می خواستیم او هم یک شکم غذای حسابی بخورد. حسرت به دلش نماند. خرس پشت مسلسل گفت: آخر لطیف اینقدر می آید ما را تماشا می کند که ما همه مان او را دوست داریم. پلنگ گفت: آری دیگر. همانطور که لطیف دلش می خواهد ما مال او باشیم، ما هم دلمان می خواهد مال او باشیم. شیر گفت: آری. بچه های میلیونر خیلی زود از ما سیر می شوند. پدرهایشان هر روز

اسباب بازی های تازه یی برایشان می خرند آنوقت این ها یکی دو دفعه که با ما بازی کردند، دلشان زده می شود

و دیگر ما را به بازی نمی گیرند و ولمان می کنند که بمانیم بپوسیم و از بین برویم. من به حرف آمدم گفتم: اگر شما هر کدامتان مال من باشید، قول می دهم که هیچوقت ازتان سیر نشوم.

همیشه با شما بازی می کنم و تنهایتان نمی گذارم. اسباب بازی ها یکصدا گفتند: می دانیم. ما تو را خوب می شناسیم. اما ما نمی توانیم مال تو باشیم.

ما را خیلی گران می فروشند. بعد یکیشان گفت: من فکر نمی کنم حتی درآمد یک ماه پدر تو برای خریدن یکی از ماها کفایت بکند. شتر باز همه را ساکت کرد و گفت: برگردیم بر سر مطلب. حرف های همه ی شما درست است

ولی ما مهمانی امشب را به خاطر چیز بسیار مهمی راه انداختیم که شما به آن اشاره نکردید. من باز به حرف آمدم گفتم: من خودم می دانم چرا من را به اینجا آوردید.

شما خواستید به من بگویید که ببین همه ی مردم مثل تو و پدرت گرسنه کنار خیابان نمی خوابند. چند زن و مرد دور میزی نشسته بودند و تند تند غذا می خوردند.

معلوم بود که نوکر و کلفت های خانه بودند. من هم بنا کردم به خوردن اما انگار ته دلم

سوراخ بود که هر چه می خوردم سیر نمی شدم و شکمم مرتب قار و قور می کرد.

مثل آن وقت هایی که خیلی گرسنه باشم. فکر کردم که نکند دارم خواب می بینم که سیر نمی شوم؟

دستی به چشم هایم کشیدم. هر دو قشنگ باز بودند. به خودم گفتم: «من خوابم؟ نه که نیستم.

آدم که به خواب می رود دیگر چشم هایش باز نیست و جایی را نمی بیند. پس چرا سیر نمی شوم؟

چرا دارم خیال می کنم دلم مالش می رود؟» حالا داشتم دور عمارت می گشتم و به دیوارهای آن و به سنگ های قیمتی دیوارها دست می کشیدم.

نمی دانم از کجا گرد و خاک می آمد و یک راست می خورد به صورت من. حالا توی زیرزمین بودم که

خیال می کردم گرد و خاک از آنجاست. در اولین پله گرد و خاک چنان توی بینی و دهنم تپید

که عطسه ام گرفت: هاپ ش!..

به خودم گفتم: چی شده؟ من کجام؟ جاروی سپور درست از جلو صورتم رد شد و گرد و خاک پیاده رو را به صورتم زد. به خودم گفتم: چی شده؟ من کجام؟ نکند خواب می بینم؟ اما خواب نبودم. چرخ دستی پدرم را دیدم بعد هم سر و صدای تاکسی ها را شنیدم بعد هم در تاریک روشن صبح چشمم

به ساختمانهای اطراف چهار راه افتاد.

پس خواب نبودم. سپور حالا از جلوی من رد شده بود اما همچنان گرد و غبار راه می انداخت

و پیاده رو را خط خطی می کرد و جلو می رفت. به خودم گفتم: پس همه ی آن ها را خواب دیدم؟ نه!.. آری دیگر خواب دیدم. نه!.. نه!.. نه.. سپور برگشت و من را نگاه کرد. پدرم از روی چرخ خم شد و گفت: لطیف، خوابی؟ من گفتم: نه!.. نه!.. پدرم گفت: خواب نیستی چرا دیگر داد می زنی؟ بیا بالا پهلوی خودم. رفتم بالا. پدرم بازویش را زیر سرم گذاشت اما من خوابم نمی برد. دلم مالش می رفت.
     
  
مرد

 
شکمم درست به تخته ی پشتم چسبیده بود. پدرم دید که خوابم نمی برد گفت: شب دیر کردی. من هم خسته بودم زود خوابیدم. گفتم: دو تا سواری تصادف کرده بودند وایستادم تماشا کنم دیر کردم. بعد گفتم: پدر. شتر می تواند حرف بزند و بپرد... پدرم گفت: نه که نمی تواند. من گفتم: آری. شتر که پر ندارد... پدرم گفت: پسر تو چه ات است؟ هر صبح که از خواب بلند می شوی حرف شتر را می زنی. من که فکر چیز دیگری را می کردم گفتم: پولدار بودن هم چیز خوبی است، پدر.

مگر نه؟ آدم می تواند هر چه دلش خواست بخورد، هر چه دلش خواست داشته باشد. مگر نه، پدر؟ پدرم گفت: ناشکری نکن پسر. خدا خودش خوب می داند که کی را پولدار کند، کی را بی پول. پدرم همیشه همین حرف را می زد. هوا که روشن شد پدرم چستک هایش را از زیر سرش برداشت به پایش کرد. بعد، از چرخ دستی پایین آمدیم.

پدرم گفت: دیروز نتوانستم سیب زمینی ها

را آب کنم. نصف بیشترش روی دستم مانده. من گفتم: می خواستی جنس دیگری بیاوری. پدرم حرفی نزد. قفل چرخ را باز کرد و دو تا کیسه ی پر درآورد خالی کرد روی چرخ دستی.

من هم ترازو و کیلوها را درآوردم چیدم. بعد، راه افتادیم. پدرم گفت: می رویم آش بخوریم. هر وقت صبح پدرم می گفت «می رویم آش بخوریم» من می فهمیدم که شب شام نخورده است. سپور پیاده رو را تا ته خیابان خط خطی کرده بود. ما می رفتیم به طرف پارک شهر.

پیرمرد آش فروش مثل همیشه لب جو، پشت به وسط خیابان، نشسته بود و دیگ آش جلوش، روی اجاق فتیله یی،

قل قل می کرد. سه تا مشتری زن و مرد دوره نشسته بودند و از کاسه های آلومینیومی

آششان را می خوردند. زن بلیت فروش بود. مثل زیور بلیت فروش چادر به سر داشت.

چمباتمه زده بود و دسته بلیت ها را گذاشته بود وسط شکم و زانوهایش و چادر چرکش را کشیده بود روی زانوهایش. پدرم با پیرمرد احوال پرسی کرد و نشستیم. دو تا آش کوچک با نصفی نان خوردیم و پا شدیم.

پدرم دو قران پول به من داد و گفت: من می روم دوره بگردم.

ظهر می آیی همینجا ناهار را با هم می خوریم.

اول کسی که دیدم پسر زیور بلیت فروش بود. جلو مردی را گرفته و مرتب می گفت: آقا یک دانه بلیت بخر.

انشاالله برنده می شوی. آقا ترا خدا بخر. مرد زورکی از دست پسر زیور خلاص شد و در رفت. پسر زیور چند تا فحش زیر لبی داد

و می خواست راه بیفتد که من صدایش زدم و گفتم: نتوانستی که قالب کنی! پسر زیور گفت: اوقاتش تلخ بود، انگار با زنش دعواش شده بود. دو تایی راه افتادیم. پسر زیور دسته ی ده بیست تایی بلیت هایش را جلو مردم می گرفت

و مرتب می گفت: آقا بلیت؟.. خانم بلیت؟.. پسر زیور برای هر بلیتی که می فروخت یک قران از مادرش می گرفت. خرجی خودش را که در می آورد

دیگر بلیت نمی فروخت، می رفت دنبال بازی و گردش و دعوا و سینما. پولدارتر از همه ی ما بود.

ظهرها عادتش بود که توی جوی آبی، زیر پلی، دراز بکشد و یکی دو ساعتی بخوابد.

صبح آفتاب نزده بیدار می شد و از مادرش ده بیست تایی بلیت می گرفت و راه می افتاد

که مشتری های صبح را از دست ندهد تا کارش را ظهر نشده تمام کند.

دلش نمی آمد بعد از ظهرش را هم با بلیت فروشی حرام کند. تا خیابان نادری پسر زیور سه تا بلیت فروخت. آنجا که رسیدیم گفت: من دیگر باید همینجاها بمانم. مغازه ها تک وتوک باز بودند. مغازه ی اسباب بازی فروشی بسته بود. شترم هنوز کنار پیاده رو نیامده بود.

دلم نیامد در را بزنم که نکند خواب صبحش را حرام کرده باشم. گذاشتم رفتم بالاتر و بالاتر.

خیابان ها پر شاگرد مدرسه یی ها بود. توی هر ماشین سواری یکی دو بچه مدرسه یی کنار پدر و

مادرهایشان نشسته بودند و به مدرسه می رفتند. در این وقت روز فقط می توانستم احمد حسین را پیدا کنم تا از دست تنهایی خلاص بشوم.

باز از چند خیابان گذشتم تا رسیدم به خیابان هایی که ذره یی دود و بوی کثافت درشان نبود.

بچه ها و بزرگترها همه شان لباس های تر و تمیز داشتند. صورت ها همه شان برق برق می زدند.

دخترها و زن ها مثل گل های رنگارنگ می درخشیدند. مغازه ها و خانه ها زیر آفتاب مثل آینه به نظر می آمدند.

من هر وقت از این محله ها می گذشتم خیال می کردم توی سینما نشسته ام فیلم تماشا می کنم.

هیچوقت نمی توانستم بفهمم که توی خانه های به این بلندی و تمیزی چه جوری

غذا می خورند، چه جوری می خوابند، چه جوری حرف می زنند، چه جوری لباس می پوشند.

تو می توانی پیش خود بفهمی که توی شکم مادرت چه جوری زندگی می کردی؟

مثلا می توانی جلو چشم هات خودت را توی شکم مادرت ببینی که چه جوری غذا می خوردی؟ نه که نمی توانی.
     
  
مرد

 
من هم مثل تو بودم. اصلا نمی توانستم فکرش را بکنم. جلو مغازه یی سه تا بچه کیف به دست ایستاده بودند چیزهای پشت شیشه را تماشا می کردند.

من هم ایستادم پشت سرشان. عطر خوشایندی از موهای شانه زده شان می آمد.

بی اختیار پشت گردن یکیشان را بو کردم. بچه ها به عقب نگاه کردند و من را برانداز کردند و

با اخم و نفرت ازم فاصله گرفتند و رفتند. از دور شنیدم که یکیشان می گفت: چه بوی بدی ازش می آمد! فقط فرصت کردم که عکس خودم را توی شیشه ی مغازه ببینم. موهای سرم چنان بلند و پریشان بودند

که گوش هایم را زیرگرفته بودند.

انگار کلاه پر مویی به سرم گذاشته ام. پیراهن کرباسی ام رنگ چرک و تیره یی گرفته بود و

از یقه ی دریده اش بدن سوخته ام دیده می شد.

پاهام برهنه و چرک و پاشنه هام ترک خورده بودند. دلم می خواست مغز هر سه اعیان زاده را داغون کنم. آیا تقصیر آن ها بود که من زندگی این جوری داشتم؟ مردی از توی مغازه بیرون آمد و با اشاره ی دست، من را راند و گفت: برو بچه.

صبح اول صبح هنوز دشت نکرده ایم چیزی به تو بدهیم. من جنب نخوردم و چیزی هم نگفتم. مرد باز من را با اشاره ی دست راند و گفت: د گم شو برو. عجب رویی دارد! من جنب نخوردم و گفتم: من گدا نیستم. مرد گفت: ببخشید آقا پسر، پس چکاره اید؟ من گفتم: کاره یی نیستم. دارم تماشا می کنم. و راه افتادم. مرد داخل مغازه شد. تکه کاشی سفیدی ته آب جو برق می زد. دیگر معطل نکردم.

تکه کاشی را برداشتم و با تمام قوت بازویم پراندم به طرف شیشه ی بزرگ مغازه. شیشه صدایی کرد و خرد شد.

صدای شیشه انگار بار سنگینی را از روی دلم برداشت و آنوقت دو پا داشتم

دو پای دیگر هم قرض کردم و حالا در نرو کی در برو! نمی دانم از چند خیابان رد شده بودم که به احمد حسین برخوردم

و فهمیدم که دیگر از مغازه خیلی دور شده ام. احمد حسین مثل همیشه جلو دبستان دخترانه این بر آن بر می رفت و از ماشین های سواری

که دختر بچه ها را پیاده می کردند، گدایی می کرد.

هر صبح زود کار احمد حسین همین بود. من عاقبت هم نفهمیدم که احمد حسین پیش چه کسی زندگی می کند

اما قاسم می گفت که احمد حسین فقط یک مادر بزرگ دارد که او هم گداست.

احمد حسین خودش چیزی نمی گفت. وقتی زنگ مدرسه زده شد و بچه ها به کلاس رفتند ما راه افتادیم.

احمد حسین گفت: امروز دخل خوبی نکردم. همه می گویند پول خرد نداریم. من گفتم: کجا می خواهیم برویم؟ احمد حسین گفت: همین جوری راه می رویم دیگر. من گفتم: همین جوری نمی شود. برویم قاسم را پیدا کنیم یکی یک لیوان دوغ بزنیم. قاسم ته خیابان سی متری دوغ لیوانی یک قران می فروخت و ما هر وقت به دیدن او می رفتیم نفری

یک لیوان دوغ مجانی می زدیم. پدر قاسم در خیابان حاج عبدالمحمود لباس کهنه خرید و فروش می کرد.

پیراهن یکی پانزده هزار، زیر شلواری دو تا بیست و پنج هزار، کت و شلوار هفت هشت تومن.

خیابان حاج عبدالمحمود با یک پیچ به محل کار قاسم می خورد. در و دیوار و زمین خیابان پر از چیزهای کهنه و قراضه بود

که صاحبانشان بالا سرشان ایستاده بودند و مشتری صدا می زدند. پدر قاسم دکان بسیار کوچکی داشت

که شب ها هم با قاسم و زن خود سه نفری در همانجا می خوابیدند.

خانه ی دیگری نداشتند. مادر قاسم صبح تا شام لباس های پاره و چرکی را که پدر قاسم از این و آن می خرید،

توی دکان یا توی جوی خیابان سی متری می شست و بعد وصله می کرد.

خیابان حاج عبدالمحمود خاکی بود و جوی آب نداشت و هیچ ماشینی از آنجا نمی گذشت. من و احمد حسین پس از یکی دو ساعت پیاده روی رسیدیم به محل کار قاسم. قاسم در آنجا نبود. رفتیم به خیابان حاج عبدالمحمود.

پدر قاسم گفت که قاسم مادرش را به مریضخانه برده. مادر قاسم همیشه یا پا درد داشت یا درد معده.
     
  
مرد

 
نزدیک های ظهر من و احمد حسین و پسر زیور در خیابان نادری، لب جو، کنار شتر نشسته بودیم و تخمه می شکستیم و

درباره ی قیمت شتر حرف می زدیم. عاقبت قرار گذاشتیم که برویم توی مغازه و از فروشنده بپرسیم.

فروشنده به خیال این که ما گداییم، از در وارد نشده گفت: بروید بیرون. پول خرد نداریم.

من گفتم: پول نمی خواستیم آقا. شتر را چند می دهید؟ و با دست به بیرون اشاره کردم. صاحب مغازه با تعجب گفت: شتر؟! احمد حسین و قاسم از پشت سر من گفتند: آری دیگر. چند می دهید؟ صاحب مغازه گفت: بروید بیرون بابا. شتر فروشی نیست. دماغ سوخته از مغازه بیرون آمدیم انگار اگر فروشی بود، آنقدر پول نقد داشتیم که بدهیم و جلو شتر را بگیریم و ببریم.

شتر محکم سر جایش ایستاده بود.

ما خیال می کردیم می تواند هر سه ما را یکجا سوار کند و ذره یی به زحمت نیفتد.

دست احمد حسین به سختی تا شکم شتر می رسید.

پسر زیور هم می خواست دستش را امتحان کند که فروشنده بیرون آمد و گوش قاسم را گرفت و

گفت: الاغ مگر نمی بینی نوشته اند دست نزنید؟ و با دست تکه کاغذی را نشان داد که بر سینه ی شتر سنجاق شده بود و چیزی رویش نوشته بودند

ولی ما هیچکدام سر در نمی آوردیم.

از آنجا دور شدیم و بنا کردیم به تخمه شکستن و قدم زدن. کمی بعد پسر زیور گفت که خوابش می آید و جای خلوتی پیدا کرد

و رفت توی جوی آب، زیر پلی، گرفت خوابید. من و احمد حسین گفتیم که برویم به پارک شهر. هوا گرم و خفه بود.

چنان عرقی کرده بودیم که نگو.

هیچ یکیمان حرفی نمی زدیم. من دلم می خواست الان پیش مادرم بودم. بدجوری غریبیم می آمد. دم در پارک شهر احمد حسین دو هزار داد و ساندویچ تخم مرغ خرید و گذاشت که یک گاز هم من بزنم.

بعد رفتیم در جای همیشگی توی جو، آب تنی بکنیم.

چند بچه ی دیگر هم بالاتر از ما آب تنی می کردند و به سر و روی هم آب می پاشیدند.

من و احمد حسین ساکت توی آب دراز کشیدیم

و سر و بدنمان را شستیم و کاری به کار آنها نداشتیم. نگهبان پارک به سر و صدا به طرف ما آمد و

همه مان پا به فرار گذاشتیم و رفتیم جلو آفتاب نشستیم روی شن ها. من و احمد حسین با شن شکل

شتر درست می کردیم که صدای پدرم را بالای سرمان شنیدم.

احمد حسین گذاشت رفت. من و پدرم رفتیم به دکان جگرکی و ناهار خوردیم. پدرم دید که من حرفی نمی زنم

و تو فکرم گفت: لطیف، چی شده؟

حالت خوب نیست؟ من گفتم: چیزی نیست. آمدیم زیر درخت های پارک شهر دراز کشیدیم که بخوابیم. پدرم دید که من هی از این پهلو به آن پهلو می شوم و نمی توانم بخوابم.

گفت: لطیف، دعوا کردی؟ کسی چیزی بهت گفته؟ آخر به من بگو چی شده. من اصلا حال حرف زدن نداشتم. خوشم می آمد که بدون حرف زدن غصه بخورم. دلم می خواست الان صدا و بوی مادرم را بشنوم

و بغلش کنم و ببوسم.

یک دفعه زدم زیر گریه و سرم را توی سینه ی پدرم پنهان کردم. پدرم پا شد نشست من را بغل کرد

و گذاشت که تا دلم می خواهد گریه کنم.
     
  
مرد

 
اما باز چیزی به پدرم نگفتم. فقط گفتم که دلم می خواست پیش مادرم بودم.

بعد خواب من را گرفت و چشم که باز کردم دیدم پدرم بالای سر من نشسته

و زانوهایش را بغل کرده و توی جماعت نگاه می کند. من پایش را گرفتم و تکان دادم و گفتم: پدر! پدرم من را نگاه کرد، دستش را به موهایم کشید و گفت: بیدار شدی جانم؟ من سرم را تکان دادم که آری. پدرم گفت: فردا برمی گردیم به شهر خودمان. می رویم پیش مادرت. اگر کاری شد همانجا می کنیم یک لقمه نان می خوریم.

نشد هم که نشد. هر چه باشد بهتر از این است که ما در اینجا بی سر و یتیم بمانیم آن ها هم در آنجا. توی راه، از پارک تا گاراژ، نمی دانستم که خوشحال باشم یا نه. دلم نمی آمد از شتر دور بیفتم.

اگر می توانستم شتر را هم با خودم ببرم،

دیگر غصه یی نداشتم. رفتیم بلیت مسافرت خریدیم باز توی خیابان ها راه افتادیم. پدرم می خواست چرخ دستیش را هر طوری شده تا عصر بفروشد.

من دلم می خواست هر طوری شده یک دفعه ی دیگر شتر را سیر ببینم. قرار گذاشتیم شب را بیاییم طرف های گاراژ بخوابیم.

پدرم نمی خواست من را تنها بگذارد اما من گفتم که می خواهم بروم یک کمی بگردم دلم باز شود.



طرف های غروب بود. نمی دانم چند ساعتی به تماشای شتر ایستاده بودم که دیدم ماشین سواری رو بازی از راه رسید

و نزدیک های من و شتر ایستاد.

یک مرد و یک دختر بچه ی تر و تمیز توی ماشین نشسته بودند. چشم دختر به شتر دوخته شده بود و ذوق زده می خندید.

به دلم برات شد که می خواهند شتر را بخرند ببرند به خانه شان. دختر دست پدرش را گرفته از ماشین بیرون می کشید

و می گفت: زودتر پاپا. حالا یکی دیگر می آید می خرد. پدر و دختر می خواستند داخل مغازه شوند که دیدند من جلوشان ایستاده ام و راه را بسته ام. نمی دانم چه حالی داشتم.

می ترسیدم؟ گریه ام می گرفت؟

غصه ی چیزی را می خوردم؟ نمی دانم چه حالی داشتم. همین قدر می دانم که جلو پدر و دختر را گرفته بودم

و مرتب می گفتم: آقا، شتره فروشی نیست.

صبح خودش به من گفت. باور کن فروشی نیست. مرد من را محکم کنار زد و گفت: راه را چرا بسته یی بچه؟ برو کنار. و دو تایی داخل مغازه شدند. مرد شروع کرد با صاحب مغازه صحبت کردن. دختر مرتب برمی گشت

و شتر را نگاه می کرد. چنان حال خوشی داشت که آدم خیال می کرد توی زندگیش حتی یک ذره غصه نخورده.

من انگار زبانم لال شده بود و پاهایم بی حرکت، دم در ایستاده بودم و توی مغازه را می پاییدم.

میمون ها، بچه شترها، خرس ها، خرگوش ها و دیگران من را نگاه می کردند و من خیال می کردم دلشان به حال من می سوزد. پدر و دختر خواستند از مغازه بیرون بیایند. پدر یک سکه ی دو هزاری به طرف من دراز کرد. من دستهایم را به پشتم گذاشتم

و توی صورتش نگاه کردم.

نمی دانم چه جوری نگاهش کرده بودم که دو هزاری را زود توی جیبش گذاشت و رد شد.

آنوقت صاحب مغازه من را از دم در دور کرد. دو نفر از کارگران

مغازه بیرون آمدند و رفتند به طرف شتر. دختر بچه رفته بود نشسته بود توی سواری و شتر را نگاه می کرد

و با چشم و ابرو قربان صدقه اش می رفت.

کارگرها که شتر را از زمین بلند کردند، من بی اختیار جلو دویدم و پای شتر را گرفتم و داد زدم شتر مال من است.

کجا می برید. من نمی گذارم. یکی از کارگرها گفت: بچه برو کنار. مگر دیوانه شده یی! پدر دختر از صاحب مغازه پرسید: گداست؟ مردم به تماشا جمع شده بودند. من پای شتر را ول نمی کردم عاقبت کارگرها مجبور شدند

شتر را به زمین بگذارند و من را به زور دور کنند.

صدای دختر را از توی ماشین شنیدم که به پدرش می گفت: پاپا، دیگر نگذار دست بهش بزند. پدر رفت نشست پشت فرمان. شتر را گذاشتند پشت سر پدر و دختر. ماشین خواست حرکت کند که

من خودم را خلاص کردم و دویدم به طرف ماشین.

دو دستی ماشین را چسبیدم و فریاد زدم: شتر من را کجا می برید. من شترم را می خواهم. فکر می کنم کسی صدایم را نشنید. انگار لال شده بودم و صدایی از گلویم در نمی آمد

و فقط خیال می کردم که فریاد می زنم. ماشین حرکت کرد و

کسی من را از پشت گرفت. دست هایم از ماشین کنده شده و به رو افتادم روی اسفالت خیابان.

سرم را بلند کردم و آخرین دفعه شترم را دیدم که گریه

می کرد و زنگ گردنش را با عصبانیت به صدا در می آورد. صورتم افتاد روی خونی که از بینی ام بر زمین ریخته بود. پاهایم را بر زمین زدم و هق هق گریه کردم. دلم می خواست مسلسل پشت شیشه مال من باشد

پایان

     
  
مرد

 
پیرزن و جوجه طلایی‌اش

پیرزنی بود که در دار دنیا کسی را نداشت غیر از جوجهَ طلایی اش. این جوجه را هم یک شب توی خواب پیدا کرده بود. پیرزن روشور درس می کرد و می برد سر حمامها می فروخت. جوجه طلایی هم در آلونک پیرزن و توی حیاط کوچکش دنبال مورچه ها و عنکبوت ها می گشت. از دولت سر جوجه طلایی هیچ مورچه ای جرئت نداشت قدم به خانه ی پیرزن بگذارد. حتی مورچه سواره های چابک و درشت. جوجه طلایی مورچه ها را خوب و بد نمی کرد. هم جورشان را نک می زد می خورد. از پس گربه های فضول هم برمی آمد که همه جا سر می کشند و به خاطر ک تکه گوشت همه چیز را به هم می زنند.
حیاط پیرزن درخت گردوی پرشاخ و برگی هم داشت. فصل گردو که می رسید، کیف جوجه طلایی کوک می شد. باد می زد گردوها می افتاد، جوجه می شکست و می خورد.
عنکبوتی هم از تنهایی و پیری پیرزن استفاده کرده توی رف، پشت بطریهای خالی تور بافته دام گسترده بود و تخم می گذاشت. پیرزن روزگاری توی این بطریها سرکه و آبغوره و عرق شاه اسپرم و نعناع پر می کرد و از فروش آنها زندگیش را درمی آورد. اما حالا دیگر فقط روشور درست می کرد. بطریهای رنگارنگش خالی افتاده بود.
عنکبوت دلش از جوجه طلایی قرص نبود. همیشه فکری بود که آخرش روزی گرفتار منقار جوجه طلایی خواهد شد. بخصوص که چند دفعه جوجه او را لبه ی رف دیده بود و تهدیدش کرده بود که آخر یک لقمه ی چپش خواهد کرد. چند تا از بچه های عنکبوت را هم خورده بود. از طرف دیگر جوجه طلایی مورچه های زرد و ریزه ی خانه را ریشه کن کرده بود که همیشه به بوی خرده ریزی که پیرزن توی رف می انداخت، گذرشان از پشت بطریهای خالی می افتاد و برای عنکبوت شکار خوبی به حساب می آمدند.
شبی عنکبوت به خواب پیرزن آمد و بش گفت: ای پیرزن بیچاره، هیچ می دانی جوجه ی پررو مال و ثروت ترا چطور حرام می کند؟
پیرزن گفت: خفه شو! جوجه طلایی من اینقدر ناز و مهربان است که هرگز چنین کاری نمی کند.
عنکبوت گفت: پس خبر نداری. تو مثل کبکها سرت را توی برف می کنی و خیالهای خام می کنی.
پیرزن بی تاب شد و گفت: راستش را بگو ببینم منظورت چیست؟
عنکبوت گفت: فایده اش چیست؟ قر و غمزه ی جوجه طلایی چشمهات را چنان کور کرده که حرف مرا باور نخواهی کرد.
پیرزن با بی تابی گفت: اگر دلیل حسابی داشته باشی که جوجه طلایی مال مرا حرام می کند، چنان بلایی سرش می آورم که حتی مورچه ها به حالش گریه کنند.
عنکبوت که دید پیرزن را خوب پخته است، گفت: پس گوش کن بگویم. ای پیرزن بیچاره، تو جان می کنی و روشور درست می کنی و منت این و آن را می کشی می گذارند روشورهات را می بری سر حمامهاشان می فروشی و یک لقمه نان در می آوری که شکمت را سیر کنی، و این جوجه ی پررو و شکمو هیچ عین خیالش نیست که از آن همه گردو چیزی هم برای تو کنار بگذارد که بفروشیشان و دستکم یکی دو روز راحت زندگی کنی و شام و ناهار راست راستی بخوری. حالا باور کردی که جوجه طلایی مالت را حرام می کند؟
پیرزن با خشم و تندی از خواب پرید و برای جوجه طلایی خط و نشان کشید. صبح برای روشور فروختن نرفت. نشست توی آلونکش و چشم دوخت به حیاط، به جوجه طلایی که خیلی وقت بود بیدار شده بود و بلند شدن آفتاب را تماشا می کرد.
     
  
مرد

 
جوجه طلایی آمد پای درخت گردو، بش گفت: رفیق درخت، یکی دو تا بینداز، صبحانه بخورم.
درخت گردو یکی از شاخه هاش را تکان داد. چند تا گردوی رسیده افتاد به زمین. جوجه طلایی خواست بدود طرف گردوها، داد پیرزن بلند شد: آهای جوجه ی زردنبو، دست بشان نزن! دیگر حق نداری گردوهای مرا بشکنی بخوری.
جوجه طلایی با تعجب پیرزن را نگاه کرد دید انگار این یک پیرزن دیگری است: آن چشمهای راضی و مهربان، آن صورت خوش و خندان و آن دهان گل و شیرین را ندید. چیزی نگفت. ساکت ایستاد. پیرزن نزدیک به او شد و با لگد آن طرفتر پراندش و گردوها را برداشت گذاشت توی جیبش.
جوجه طلایی آخرش به حرف آمد و گفت: ننه، امروز یکجوری شده ای. انگار شیطان تو جلدت رفته.
پیرزن گفت: خفه شو!.. روت خیلی زیاد شده. یک دفعه گفتم که حق نداری گردوهای مرا بخوری. می خواهم بفروشمشان.
جوجه طلایی سرش را پایین انداخت، رفت نشست پای درخت. پیرزن رفت توی آلونک. کمکی گذشت. جوجه پا شد باز به درخت گفت: رفیق درخت، یکی دو تای دیگر بینداز ببینم این دفعه چه می شود. امروز صبحانه مان پاک زهر شد.
درخت یکی دیگر از شاخهای پرش را تکان داد. چند تا گردو افتاد به زمین. جوجه تندی دوید و شکست و خوردشان. پیرزن سر رسید و داد زد: جوجه زردنبو، حالا به تو نشان می دهم که گردوهای مرا خوردن یعنی چه.
پیرزن این را گفت و رفت منقل را آتش کرد. آنوقت آمد جوجه طلایی را گرفت و برد سر منقل و کونش را چسباند به گلهای آتش. کون جوجه طلایی جلزولز کرد و سوخت. درخت گردو تکان سختی خورد و گردوها را زد بر سر و کله ی پیرزن و زخمیش کرد. پیرزن جوجه را ولش کرد اما وقت خواست گردوها را جمع کند، دید همه از سنگند. نگاهی به درخت انداخت و نگاهی به جوجه و خودش و رفت تو آلونکش گرفت نشست.
جوجه طلایی کنج حیاط سرش را زیر بالش گذاشته، کز کرده بود. گاهی سرش را درمی آورد و نگاهی به کون سوخته اش می انداخت و اشک چشمش را با نوک بالش پاک می کرد و باز توی خودش می خزید. پیرزن چشم از جوجه طلاییش برنمی داشت.
نزدیکهای ظهر باد برخاست، زد و گردوها را به زمین ریخت. جوجه از سر جاش بلند نشد. باز باد زد و گردوهای دیگری ریخت. جوجه طلایی همینجور توی لاک خودش رفته بود و تکان نمی خورد. تا عصر بشود، گردوها جای خالی در حیاط پیرزن باقی نگذاشتند. پیرزن همینجور زل زده بود به جوجه طلاییش و جز او چیزی نمی دید. ناگهان صدایی شنید که می گفت: ای پیرزن شجاع، جوجه زردنبو را سر جاش نشاندی. دیگر چرا معطل می کنی؟ پاشو گردوهات را ببر بفروش. آفتاب دارد می نشیند و شب درمی رسد و تو هنوز نانی به کف نیاورده ای.
پیرزن سرش را برگرداند و دید عنکبوت درشتی دارد از رف پایین می آید. لنگه کفشی کنارش بود. برش داشت و محکم پرت کرد طرف عنکبوت. یک لحظه بعد، از عنکبوت فقط شکل تری روی دیوار مانده بود. آنوقت پیرزن با گوشه ی چادرش اشک چشمهایش را خشک کرد و پاشد رفت پیش جوجه طلاییش و بش گفت: جوجه طلایی نازی و مهربان من، گردوها ریخته زیر پا، نمی خواهی بشکنی بخوریشان؟
جوجه طلایی بدون آنکه سرش را بلند کند گفت: دست از سرم بردار پیرزن. به این زودی یادت رفت که کونم را سوختی؟
پیرزن با دست جوجه طلاییش را نوازش کرد و گفت: جوجه طلایی نازی و مهربان من، گردوها ریخته زیر پا. نمی خواهی بشکنی بخوریشان؟
جوجه طلایی این دفعه سرش را بلند کرد و تو صورت پیرزن نگاه کرد دید آن چشمهای راضی و مهربان، آن صورت خوش و خندان و آن دهان گل و شیرین باز برگشته. گفت: چرا نمی خواهم، ننه جان. تو هم مرهمی به زخمم می گذاری؟
پیرزن گفت: چرا نمی گذارم، جوجه طلایی نازی و مهربان من. پاشو برویم تو آلونک.
****
آن شب پیرزن و جوجه طلایی سر سفره شان فقط مغز گردو بود. صبح هم پیرزن پا شد هر چه تار عنکبوت در گوشه و کنار بود، پاک کرد و دور انداخت.


پایان

     
  
مرد

 
اولدوز و عروسک سخنگو

چند کلمه از عروسک سخنگو:


بچه ها، سلام! من عروسک سخنگوی اولدوز خانم هستم. بچه هایی که کتاب « اولدوز و کلاغها» را خوانده اند من و اولدوز را خوب می شناسند. قصه ی من و اولدوز پیش از قضیه ی کلاغها روی داده، آنوقتها که زن بابای اولدوز یکی دو سال بیشتر نبود که به خانه آمده بود و اولدوز چهار پنج سال بیشتر نداشت. آنوقتها من سخن گفتن بلد نبودم. ننه ی اولدوز مرا از چارقد و چادر کهنه اش درست کرده بود و از موهای سرش توی سینه و شکم و دستها و پاهام تپانده بود.
یک شب اولدوز مرا جلوش گذاشت و هی برایم حرف زد و حرف زد و درد دل کرد. حرفهایش اینقدر در من اثر کرد که من به حرف آمدم و با او حرف زدم و هنوز هم حرف زدن یادم نرفته.
سرگذشت من و اولدوز خیلی طولانی است. آقای « بهرنگ» آن را از زبان اولدوز شنیده بود و قصه کرده بود. چند روز پیش نوشته اش را آورد پیش من و گفت: « عروسک سخنگو، من سرگذشت تو و اولدوز را قصه کرده ام و می خواهم چاپ کنم. بهتر است تو هم مقدمه ای برایش بنویسی.»
من نوشته ی آقای « بهرنگ» را از اول تا آخر خواندم و دیدم راستی راستی قصه ی خوبی درست کرده اما بعضی از جمله هاش با دستور زبان فارسی جور در نمی آید. پس خودم مداد به دستم گرفتم و جمله های او را اصلاح کردم. حالا اگر باز غلطی چیزی در جمله بندیها و ترکیب کلمه ها و استعمال حرف اضافه ها دیده شود، گناه من است، آن بیچاره را دیگر سرزنش نکنید که چرا فارسی بلد نیست. شاید خود او هم خوش ندارد به زبانی قصه بنویسد که بلدش نیست. اما چاره اش چیست؟ هان؟
حرف آخرم این که هیچ بچه ی عزیز دردانه و خودپسندی حق ندارد قصه ی من و اولدوز را بخواند. بخصوص بچه های ثروتمندی که وقتی توی ماشین سواریشان می نشینند، پز می دهند و خودشان را یک سر و گردن از بچه های ولگرد و فقیر کنار خیابانها بالاتر می بینند و به بچه های کارگر هم محل نمی گذارند. آقای « بهرنگ» خودش گفته که قصه هاش را بیشتر برای همان بچه های ولگرد و فقیر و کارگر می نویسد.
البته بچه های بد و خودپسند هم می توانند پس از درست کردن فکر و رفتارشان قصه های آقای « بهرنگ» را بخوانند. بم قول داده.
دوست همه ی بچه های فهمیده: عروسک سخنگو
     
  ویرایش شده توسط: shakaat   
صفحه  صفحه 6 از 20:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  19  20  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

قصه های صمد بهرنگی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA