عروسک ، سخنگو می شود:هوا تاریک روشن بود. اولدوز در صندوقخانه نشسته بود، عروسک گنده اش را جلوش گذاشته بود و آهسته آهسته حرف می زد:- « ... راستش را بخواهی، عروسک گنده ، توی دنیا من فقط ترا دارم. ننه ام را می گویی؟ من اصلا یادم نمی آید. همسایه مان می گوید خیلی وقت پیش بابام طلاقش داده و فرستاده پیش دده اش به ده. زن بابام را هم دوست ندارم. از وقتی به خانه ی ما آمده بابام را هم از من گرفته. من تو این خانه تنهام. گاوم را هم دیروز کشتند. او میانه اش با من خوب بود. من برایش حرف می زدم و او دستهای مرا می لیسید و از شیرش به من می داد. تا مرا جلوی چشمش نمی دید، نمی گذاشت کسی بدوشدش. از کوچکی در خانه ی ما بود. ننه ام خودش زایانده بودش و بزرگش کرده بود... عروسک گنده ، یا تو حرف بزن یا من می ترکم!.. آره ، گفتم که دیروز گاوم را کشتند. زن بابام ویار شده و هوس گوشت گاو مرا کرده. حالا خودش و خواهرش نشسته اند تو آشپزخانه ، منتظرند گوشت بپزد بخودند... بیچاره گاو مهربان من!.. می دانم که الانه داری روی آتش قل قل می زنی... عروسک گنده ، یا تو حرف بزن یا من می ترکم!.. غصه مرگ می شوم... زن بابام ، از وقتی ویار شده ، چشم دیدن مرا ندارد. می گوید: « وقتی روی ترا می بینم ، دلم به هم می خورد. دست خودم نیست.» من مجبورم همه ی وقتم را در صندوقخانه بگذرانم که زن بابام روی مرا نبیند و دلش به هم نخورد. عروسک گنده ، یا تو حرف بزن یا من می ترکم!.. من هیچ نمی دانم از چه وقتی ترا دارم. من چشم باز کرده و ترا دیده ام. اگر تو هم با من بد باشی و اخم کنی ، دیگر نمی دانم چکار باید بکنم... عروسک گنده ، یا تو حرف بزن یا من می ترکم!.. دق می کنم... عروسک گنده!.. عروسک گنده!.. من دارم می ترکم. حرف بزن!.. حرف...»ناگهان اولدوز حس کرد که دستی اشک چشمانش را پاک می کند و آهسته می گوید: اولدوز ، دیگر بس است ، گریه نکن. تو دیگر نمی ترکی. من به حرف آمدم… صدای مرا می شنوی؟ عروسک گنده ات به حرف آمده. تو دیگر تنها نیستی…اولدوز موهاش را کنار زد، نگاه کرد دید عروسک گنده اش از کنار دیوار پا شده آمده نشسته روبروی او و با یک دستش اشکهای او را پاک می کند. گفت: عروسک ، تو داشتی حرف می زدی؟عروسک سخنگو گفت: آره. باز هم حرف خواهم زد. من دیگر زبان ترا بلدم.هوا تاریک شده بود. اولدوز به زحمت عروسکش را می دید. کورمال کورمال از صندوقخانه بیرون آمد و رفت طرف تاقچه که کبریت بردارد و چراغ روشن کند. کبریت کنار چراغ نبود. چراغ را زمین گذاشت رفت از تاقچه ی دیگر کبریت برداشت آورد. ناگهان پایش خورد به چراغ و چراغ واژگون شد ، شیشه اش شکست و نفتش ریخت روی فرش. بوی نفت قاتی تاریک شد و اتاق را پر کرد. در این وقت در زدند. اولدوز دستپاچه شد. عروسک که تا آستانه ی صندوقخانه آمده بود گفت: بیا تو، اولدوز. بهتر است به روی خودت نیاری و بگویی که تو اصلا پات را از صندوقخانه بیرون نگذاشته ای.صدای باز شدن در کوچه و بابا و زن بابا شنیده شد. زن بابا جلوتر می آمد و می گفت: تو آشپزخانه بودم چراغ روشن نکردم، الانه روشن می کنم.عروسک باز به اولدوز گفت: زود باش ، بیا تو!اولدوز گفت: بهتر است اینجا بایستم و به شان بگویم که شیشه شکسته ، اگر نه ، پا روی خرده شیشه می گذارند و بد می شود.وقتی زن بابا پاش را از آستانه به درون می گذاشت ، اولدوز کبریتی کشید و گفت: مامان ، مواظب باش. چراغ افتاد شیشه اش شکست.بابا هم پشت سر زن بابا تو آمد. زن بابا دست روی اولدوز بلند کرده بود که بابا گرفتش و آهسته به اش گفت: گفتم چند روزی ولش کن…وقت کشتن گاو، اولدوز آنقدر گریه و بیصبری کرده بود که همه گفته بودند از غصه خواهد ترکید. دیشب هم شام نخورده بود و تا صبح هذیان گفته بود و صدای گاو در آورده بود. برای خاطر همین ، بابا به زنش سپرده بود چند روزی دختره را ولش کند و زیاد پاپی اش نباشد.زن بابا فقط گفت: بچه اینقدر دست و پا چلفتی ندیده بودم. چراغ هم بلد نیست روشن کند. حالا دیگر از پیش چشمم دور شو!اولدوز رفت به صندوقخانه. زن بابا چراغ دیگری روشن کرد و به شوهرش گفت: بوی نفت دلم را به هم می زند.تابستان بود و پنجره باز. زن بابا سرش را از پنجره بیرون کرد و بالا آورد. بابا لباسهاش را کنده بود و داشت خرده شیشه ها را جمع می کرد که خواهر زن بابا با عجله تو آمد و گفت: خانم باجی ، گوشتها مثل زهر تلخ شده.زن بابا قد راست کرد و گفت: چه گفتی؟ گوشتها تلخ شده؟پری تکه ای گوشت به طرفش دراز کرد وگفت: بچش ببین.زن بابا گوشت را از دست خواهرش قاپید و گذاشت توی دهنش. گوشت چنان تلخ مزه و بدطعم بود که دل زن بابا دوباره به هم خورد.چه دردسر بدهم. بابا و زن بابا و پری با عجله رفتند به آشپزخانه.اولدوز و عروسک سخنگو در روشنایی کمی که به صندوقخانه می افتاد داشتند صحبت می کردند. اولدوز می گفت: شنیدی عروسک سخنگو ، پری چه گفت؟ گفت که گوشت گاو برایشان تلخ شده.عروسک سخنگو گفت: من خیال می کنم گاو گوشتش را فقط برای آنها تلخ کرده. توی دهن تو دیگر تلخ نمی شود.اولدوز گفت:من خواهم خورد.عروسک گفت: یک چیزی از این گاو را هم باید نگه داری. حتماً به دردمان می خورد. این جور گاوها خیلی خاصیت دارند.اولدوز گفت: به نظر تو کجاش را نگه دارم؟عروسک گفت: مثلا پاش را.
تلخ برای زن بابا ، شیرین برای اولدوز:در آشپزخانه ، بابا و زن بابا و پری دور اجاق جمع شده بودند و تکه های گوشت را یکی پس از دیگری می چشیدند و تف می کردند. هنوز مقدار زیادی گوشت از قناری آویزان بود ، گذاشته بودندش که فردا یکجا قورمه کنند. بابا تکه ای برید و چشید. نپخته اش هم تلخ و بد طعم بود. گفت: نمی دانم پیش از مردن چه خورده که این جوری شده.زن بابا گفت: هیچ چیز نخورده. دختره زهر چشمش را روش ریخته. اکبیری بدریخت!..بابا گفت: گاو را بیخود حرام کردیم ، هی به تو گفتم بگذار از قصابی گوشت گاو بخرم ، قبول نکردی...زن بابا گفت: حالا گاو به جهنم ، من خودم دارم از پا می افتم. بوی گند دلم را به هم می زند...پری بازوش را گرفت و گفت: بیا برویم بیرون.زن بابا روی بازوی پری تکیه داد و رفت نشست لب کرت وگفت: اولدوز را صداش کن بیاید این گوشتها را ببرد بدهد خانه ی کلثوم. بوی گند خانه را پر کرده.کلثوم همسایه ی دست چپشان بود. شوهرش در تهران کار می کرد. کارگر آجرپز بود. پسر کوچکی هم داشت به اسم یاشار که به مدرسه می رفت. خودش اغلب رختشویی می کرد.پری دوید طرف اتاق و صدا زد: اولدوز ، اولدوز ، مامان کارت دارد. می روی خانه ی یاشار.اولدوز داشت برای عروسکش تعریف یاشار را می کرد که صدای پری صحبتشان را برید.عروسک سخنگو گفت: اگر میل داری خبر حرف زدن مرا به یاشار هم بگو.اولدوز گفت: آره ، باید بگویم.آنوقت رفت به حیاط. نور چراغ برق سر کوچه حیاط را کمی روشن می کرد. زن بابا نشسته بود و عق می زد و بالا می آورد. بابا قابلمه را آورده و گذاشته بود پای درخت توت. کف دستش روی پیشانی زن بابا بود.پری به اولدوز گفت: قابلمه را ببر بده کلثوم.زن بابا گفت: ننشینی با آن پسره ی لات به روده درازی!.. زود برگرد!..اولدوز گفت: مامان ، تو خودت چرا گوشت نمی خوری؟زن بابا با بیحوصلگی گفت: مگر توی بینی ات پنبه تپانده ای ، بوی گندش را نمی شنوی؟.. برش دار ببر.پری به زن بابا گفت: اصلا ، خانم باجی ، این گاو وقتی زنده بود هم ، گوشت تلخی می کرد. حیوان نانجیبی بود.بابا چیزی نمی گفت. برگشت اولدوز را نگاه کند که دید اولدوز تکه های گوشت را از قابلمه در می آورد و با لذت می جود و می بلعد. یکهو فریاد زد: دختر ، اینها را نخور. مریضت می کند.همه به صدای بابا برگشتند و اولدوز را نگاه کردند و از تعجب بر جا خشک شدند.بابا یک بار دیگر گفت: دختر ، گفتم نخور. تف کن زمین.اولدوز گفت: بابا ، گوشت به این خوبی و خوشمزگی را چرا نخورم؟پری گفت: واه ، واه! مثل لاشخورها هر چه دم دستش می رسد می خورد.زن بابا گفت: آدم نیست که.اولدوز تکه ای دیگر به دهان گذاشت و گفت: من تا حال گوشت به این خوشمزگی نخوردهام.زن بابا چندشش شد. پری رو ترش کرد. بابا ماتش برد. اولدوز باز گفت: چه عطری!.. مزه ی کره و گوشت مرغ و اینها را می دهد ، مامان ...زن بابا که دست و روش را شسته بود ، پا شد راه افتاد طرف اتاق و گفت: آنقدر بخور که دل و روده ات بریزد بیرون. به من چه.بابا گفت: بس است دیگر، دختر. مریض می شوی. ببر بده خانه ی کلثوم.اولدوز گفت: بگذار یکی دو تا هم بخورم ، بعد.بابا و پری هم رفتند تو. زن بابا در اتاق اینور و آنور می رفت و دست روی دلش گذاشته بود و می نالید. بابا و پری که تو آمدند گفت: بوی گند همه جا را پر کرده.پری گفت: بوی نفت است ، خانم باجی.زن بابا گفت: یعنی من اینقدر خرم که بوی نفت را نمی شناسم؟.. وای دلم!.. روده هام دارند بالا می آیند... آ...خ!..بابا گفت: پری خانم ، ببرش حیاط ، هوای خنک بخورد.پری دست زن بابا را گرفت و برد به حیاط. اولدوز هنوز نشسته بود پای درخت با لذت و اشتها گوشت می خورد و به به می گفت و انگشتهاش را می لیسید. زن بابا داد زد: نیم وجبی ، دیگر داری کفرم را بالا می آری. گفتم بوی گند را از خانه ببر بیرون!..اولدوز گفت: مامان بوی گند کدام بود؟زن بابا قابلمه را با لگد زد و فریاد کشید:این گوشتهای گاو گر ترا می گویم. د پاشو بوش را از اینجا ببر بیرون!.. دل و روده هام دارد بالا می آید.اولدوز گفت: مامان ، بگذار چند تکه بخورم ، گرسنه ام است.زن بابا موهای اولدوز را چنگ زد و سرش داد زد: داری با من لج می کنی، توله سگ!بابا به سر و صدا از پنجره خم شد و پرسید: باز چه خبر است؟زن بابا گفت: تو فقط زورت به من بدبخت می رسد. هی به من می گویی با این زردنبو کاری نداشته باشم. حالا ببین چه لجی با من می کند.اولدوز قابلمه را برداشت و رفت طرف در کوچه. پشت در قابلمه را زمین گذاشت و حلقه را گرفت و یک پاش را به در چسباند و خودش را بالا کشید و در را باز کرد و پایین آمد. قابلمه را برداشت و بیرون رفت. زن بابا دنبالش داد کشید: در را نبندی!..
گفتگوی ساده و مهربان:آن شب بابا و زن بابا و پری در حیاط خوابیدند. اولدوز گفت من تو اتاق میخوابم.بابا گفت: دختر ، تو که همیشه می گفتی تنهایی می ترسی تو صندوقخانه بخوابی ، حالا چه ات است که می خواهی تک و تنها بخوابی؟اولدوز گفت: من سردم می شود.پری گفت: هوای به این گرمی ، می گوید سردم می شود. بیچاره خانم باجی! حق داری چشم دیدنش را نداشته باشی.زن بابا گفت: ولش کنید کپه مرگش را بگذارد. آدم نیست که. گوشت گندیده را می خورد ، به به هم می گوید.وقتی قیل و قال خوابید ، اولدوز عروسک سخنگو را صدا کرد. عروسک آمد و تپید زیر لحاف اولدوز. دو تایی گرم صحبت شدند.عروسک پرسید: یاشار را دیدی؟اولدوز گفت: آره ، دیدم. باورش نمی شد تو سخنگو شده ای. باید یک روزی سه تایی بنشینیم و ...عروسک گفت: حالا که تابستان است و یاشار به مدرسه نمی رود ، می توانیم صبح تا شام با هم بازی کنیم و گردش برویم.اولدوز گفت: یاشار بیکار نیست. قالیبافی می کند.عروسک گفت: پس دده اش؟اولدوز گفت: رفته تهران. تو کوره های آجرپزی کار می کند.عروسک گفت: اولدوز ، تو باید از هر کجا شده پای گاو را برای خودمان نگه داری. آن ، یک گاو معمولی نبوده.اولدوز گفت: من هم قبول دارم. هر که گوشتش را می چشید دلش به هم می خورد. اما برای من مزه ی کره و عسل و گوشت مرغ را داشت. یاشار و ننه اش هم خوششان آمد و با لذت خوردند.عروسک گفت: یاشار حالش خوب بود؟اولدوز گفت: امروز صبح تو کارخانه انگشت شستش را کارد بریده. بد جوری. دیگر نمی تواند گره بزند.ناگهان زن بابا دادش بلند شد: دختر ، صدات را ببر!.. آخر چرا مثل دیوانه ها داری ور و ور می کنی. هیچ معلوم است چه داری می گویی؟بابا گفت: خواب می بیند.زن بابا گفت: خواب سرش را بخورد.عروسک یواشکی گفت: بهتر است دیگر بخوابی.اولدوز پچ و پچ گفت: من خوابم نمی آید. می خواهم با تو حرف بزنم ، بازی کنم. تو قصه بلدی؟عروسک گفت: حالا یک کمی بخواب ، وقتش که شد بیدارت می کنم. می خواهم تو و یاشار را ببرم به جنگل.اولدوز دیگر چیزی نگفت و به پشت دراز کشید و از پنجره چشم دوخت به آسمان تا ستاره هایی را که می افتادند ، نگاه کند.
شب جنگل. شبی که انگار خواب بود. پشتک وارو در آسماننصف شب گذشته بود. ماه داشت از پشت کوهها در می آمد. روی زمین هوا ایستاده بود ، نفس نمی کشید. اما بالاترها نسیم ملایمی می وزید. سه تا کبوتر سفید توی نسیم پرواز می کردند و نرم نرم می رفتند ، می لغزیدند. زیر پایشان و بالشان شهر خوابیده بود در سایه روشن مهتاب. پر شکسته ی یکی از کبوترها را با نخ بسته بودند. پشت بعضی از بامها کسانی خوابیده بودند. بچه ای بیدار شد و به مادرش گفت: ننه ، کبوترها را نگاه کن. انگار راهشان را گم کرده اند.مادرش در خواب شیرینی فرو رفته بود ، بیدار نشد. چشم بچه با حسرت دنبال کبوترها راه کشید و خودش همان جور ماند تا دوباره به خواب رفت.ماه داشت بالا می آمد و سایه ها کوتاهتر می شد. حالا دیگر کبوترها از شهر خیلی دور شده بودند. کبوتر پر شکسته به کبوتر وسطی گفت: عروسک سخنگو ، جنگل ، خیلی دور است؟کبوتر وسطی جواب داد: نه ، یاشار جان. وسط همان کوههایی است که ماه از پشتشان در آمد. نکند خسته شده باشی.یاشار ، همان کبوتر پر شکسته ، گفت: نه ، عروسک سخنگو. من از پرواز کردن خوشم می آید. هر چقدر پرواز کنم خسته نمی شوم. تابستانها خواب می بینم سوار بادبادکم شده ام و می پرم.کبوتر سومی گفت: من هم هر شب خواب می بینم پر گرفته ام پرواز می کنم.کبوتر وسطی ، همان عروسک سخنگو، گفت: مثلا چه جور؟کبوتر سومی گفت: یک شب خواب دیدم قوطی عسل را برداشته ام همه را خوردهام ، زن بابا بو برده دنبالم گذاشته. یک وردنه هم دستش بود. من هر چقدر زور می زدم بدوم ، نمی توانستم. پاهام سنگینی می کرد و عقب می رفت. کم مانده بود زن بابا به من برسد که یکهو من به هوا بلند شدم و شروع کردم به پرزدن و دور شدن و از این بام به آن بام رفتن. زن بابا از زیر داد می زد و دنبالم می کرد.یاشار گفت: آخرش؟اولدوز گفت: آخرش یکهو زن بابا دست دراز کرد و پام را گرفت و کشید پایین. من از ترسم جیغ زدم و از خواب پریدم. دیدم صبح شده و زن بابا نوک پام را گرفته تکانم می دهد که: بلند شو! آفتاب پهن شده ، تو هنوز خوابی.یاشار و عروسک سخنگو خندیدند و گفتند: عجب خوابی!بعد عروسک سخنگو گفت: آخر تو چه بدی به زن بابا کرده ای که حتی در خواب هم دست از سرت بر نمی دارد؟اولدوز گفت: من چه می دانم. یک روزی به بابام می گفت که تا من توی خانه ام ، بابام او را دوست ندارد. بابام هم هی قسم می خورد که هر دوتامان را دوست دارد.یاشار گفت: من می خواهم چند تا پشتک وارو بزنم.عروسک گفت: هر سه تامان می زنیم.آن شب چوپانهایی که در آن دور و برها بودند و به آسمان نگاه می کردند ، می دیدند سه تا کبوتر سفیدتر از شیر تو دل آسمان پر می زنند و پشتک وارو می زنند و حرف می زنند و راه می روند و هیچ هم خسته نمی شوند.ناگهان یاشار گفت: اوه!.. صبر کنید. زخمم سر باز کرد.عروسک و اولدوز نگاه کردند دیدند خون از پر شکسته ی یاشار چکه می کند. عروسک از کرکهای سینه ی خودش کند و زخم یاشار را دوباره بست و گفت: به جنگل که رسیدیم ، زخمت را مرهم می گذاریم ، آنوقت زود خوب می شود.حالا پای کوهها رسیده بودند. اول دره ی تنگی دیده شد. کوهها در دهانه ی دره سر به هم آورده بودند و دهانه را تنگتر کرده بودند. کبوترها وارد دره شدند. یاشار از عروسک پرسید: عروسک سخنگو ، تو هیچ به ما نگفتی برای چه به جنگل می رویم.عروسک گفت: امشب همه ی عروسکها می آیند به جنگل. هر چند ماه یک بار ما این جلسه را داریم.اولدوز گفت: جمع می شوید که چه؟عروسک گفت: جمع می شویم که ببینیم حال پسر بچه ها و دختر بچه ها خوب است یا نه. از این گذشته ، ما هم بالاخره جشن و شادی لازم داریم.دره تمام شد. جنگل شروع شد. درختها ، دراز دراز سرپا ایستاده بودند و زیر نور ماه می درخشیدند. مدتی هم از بالای درختها پرواز کردند تا وسط جنگل رسیدند. سر و صدا و همهمه ی گفتگو به گوش رسید. زمین بزرگ بی درختی بود. برکه ای از یک گوشه اش شروع می شد و پشت درختها می پیچید. دورادور درختهای گوناگون بلند قدی ، سرپا ایستاده بودند و پرندگان رنگارنگی رویشان نشسته آواز می خواندند یا صحبت می کردند. کنار برکه آتش بزرگی روشن بود که نور سرخش را همه جا می پاشید. صدها و هزارها عروسک کوچک و بزرگ اینور و آنور می رفتند یا دسته دسته گرد هم نشسته گپ می زدند. عروسکهای گنده و ریزه ، خوش پوش و بد سر و وضع و پسر و دختر قاتی هم شده بودند.آن شب جانوران جنگل هم نخوابیده بودند. دورادور ، پای درختها ، جا خوش کرده بودند و عروسکها را تماشا می کردند.یاشار و اولدوز از دیدن این همه عروسک و پرنده و جانور ذوق می کردند. هیچ بچه ای حتی در خواب هم چنین چیزی ندیده است. ماه در آب برکه دیده می شد. درختها و پرنده ها و شعله های آتش هم دیده می شد. همه چیز زیبا بود. همه چیز مهربان بود. خوب بود. دوست داشتنی بود. همه چیز . همه چیز. همه.
طاووسی با دم چتری و پرچانهطاووس تک و تنها روی درختی نشسته و دمش را آویخته بود. عروسک سخنگو به یاشار و اولدوز گفت: بیایید شما را ببرم پیش طاووس ، باش صحبت کنید. من می روم پیش سارا. صداتان که کردم ، می آیید پیش عروسکها.اولدوز گفت: سارا دیگر کیست؟عروسک گفت: سارا بزرگ ماست.عروسک بچه ها را با طاووس آشنا کرد و خودش رفت پیش دوستانش.طاووس گفت: پس شما دوستان عروسک سخنگو هستید.اولدوز گفت: آره. ما را آورده اینجا که جشن عروسکها را تماشا کنیم.یاشار گفت: راستی ، طاووس ، تو چقدر خوشگلی!طاووس گفت: حالا شما کجای مرا دیده اید. دمم را نگاه کنید...یاشار و اولدوز نگاه کردند. دیدند دم طاووس یواش یواش بالا آمد و آمد و مثل چتر بزرگی باز شد. در نور ماه و آتش ، پرهای طاووس هزار رنگ می زدند. بچه ها دهانشان از تعجب باز مانده بود.طاووس گفت: بله ، همانطور که می بینید من پرنده ی بسیار زیبایی هستم. می بینید با دمم چه طاق زیبایی بسته ام؟ همه ی بچه ها می میرند برای یک پر من. تمام شاعران از زیبایی و لطافت من تعریف کرده اند. مثلا سعدی شیرازی می گوید: از لطافت که هست در طاووس – کودکان می کنند بال و پرش. حتی در یک کتاب قدیمی خواندم که ابوعلی سینا ، حکیم بزرگ ، تعریف گوشت و پیه مرا خیلی کرده و گفته که درمان بسیاری از مرضهاست. شاعران ، خورشید را به من تشبیه می کنند و به آن می گویند: طاووس آتشین پر. در بعضی از کتابهای قدیمی نام مرا ابوالحسن هم نوشته اند. من حتی از جفت خودم زیباترم...یاشار از پرچانگی طاووس به تنگ آمده بود. اما چون در نظر داشت یکی دو تا از پرهاش را از او بخواهد ، به حرفهای طاووس خوب گوش می داد و پی فرصت بود. آخرش سخن طاووس را برید و گفت: طاووس جان ، یکی دو تا از پرهای زیبایت را به من و اولدوز می دهی؟ می خواهم بگذارم لای کتابهام.طاووس یکه خورد و گفت: نه. من نمی توانم پرهای قیمتی ام را از خودم دور کنم. اینها جزو بدن منند. مگر تو می توانی چشمهات را درآری بدهی به من؟اولدوز حواسش بیشتر پیش عروسکها و جانوران بود و به حرفهای طاووس کمتر گوش می دادم. بنابراین زودتر از یاشار دید که عروسک سخنگو صداشان می زند. عروسک جلدش را انداخته بود و دیگر کبوتر نبود. اولدوز نگاه کرد دید یاشار بدجوری پکر است. گفت: یاشار بیا برویم پایین. عروسک سخنگو صدامان می کند.طاووس را بدرود گفتند و پرکشیدند و رفتند پایین. طاووس تا آن لحظه دمش را بالا نگهداشته بود و از جاش تکان نخورده بود که مبادا پای زشتش دیده شود. وقتی دید بچه ها می خواهند بروند ، گفت: خوش آمدید. امیدوارم هر جا که رفتید فراموش نکنید که از زیبایی من تعریف کنید.
آشنایی با سارا و دیگر عروسکهاعروسک سخنگو دستی به سر و صورت اولدوز و یاشار کشید و از جلد کبوتر درشان آورد. عروسک ریزه ای قد یک وجب روی سنگی نشسته بود. عروسک سخنگو به او گفت: سارا ، دوستان من اینها هستند ، اولدوز و یاشار.یاشار و اولدوز سلام کردند. سارا پا شد. بچه ها خم شدند و با او دست دادند.سارا گفت: به جشن ما خوش آمده اید. من از طرف تمام عروسکها به شما خوشآمد می گویم.یاشار گفت: ما هم خیلی افتخار می کنیم که توانسته ایم محبت عروسک سخنگو را به دست آوریم. و خیلی خوشحالیم که به جمع خودتان راهمان داده اید و با ما مثل دوستان خود رفتار می کنید. از همه تان تشکر می کنیم.سارا گفت: اول باید از خودتان تشکر کنید که توانسته اید با اخلاق و رفتار مهربان خود عروسکتان را به حرف بیاورید و به این جنگل راه بیابید.بعد رویش را کرد به عروسک سخنگو و گفت: بچه ها را ببر با عروسکها ی دیگر آشنا کن و به همه بگو بیایند پیش من. چند کلمه حرف می زنیم و رقص را شروع می کنیم.عروسکها تا شنیده بودند عروسک سخنگو دوستانش را هم آورده است ، خودشان دسته دسته جلو می آمدند و بچه ها را دوره می کردند و شروع می کردند به خوشآمد گفتن و محبت کردن و حرف زدن.
خودپسندها چه ریختی اند؟درد انگشت یاشار شدت یافته بود. دست عروسک را گرفت و گفت: انگشتم بدجوری درد می کند ، یک کاری بکن.عروسک گفت: پاک یادم رفته بود. خوب شد یادم انداختی.عروسک گنده ای پیش آمد و گفت: زخمی شدی ، یاشار؟یاشار گفت: آره ، عروسک خانم. انگشت شستم را کارد بریده.اولدوز اضافه کرد: تو کارخانه ی قالیبافی.عروسک گنده گفت: بیا برویم جنگل. من مرهمی بلدم که زخم را چند ساعته خوب می کند. بیا.بعد دست یاشار را گرفت و کشید.عروسک سخنگو گفت: برو یاشار. عروسک مهربانی است. دواهای گیاهی را خوب می شناسد.دو تایی از وسط عروسکها گذشتند و پای درختان رسیدند. جانوران جنگل راه باز کردند. خرگوش سفیدی داشت ساقه ی گیاهی را می جوید. عروسک به او گفت: رفیق خرگوش ، می توانی بروی از آن سر جنگل یکی دو تا از آن برگهای پت و پهن برایم بیاری؟خرگوش گفت: این دفعه زخم که را می بندی؟عروسک گفت: زخم یاشار را می بندم. همینجا پای درخت چنار نشسته ایم.خرگوش دیگر چیزی نگفت و خیز برداشت و در پیچ و خم جنگل ناپدید شد. عروسک چند جور برگ و گیاه جمع کرد و نشست پای درخت چناری و سنگ پهنی جلوش گذاشت و شروع کرد برگ و گیاه را کوبیدن.عروسکهای دیگر از اینجا دیده نمی شدند. فقط شعله های آتش کم و بیش از وسط شاخ و برگ درختان دیده می شد.یاشار گفت: عروسک خانم ، تو طاووس را می شناسی؟عروسک گفت: خیلی هم خوب می شناسم. همه اش فیس و افاده می فروشد، پز می دهد.یاشار گفت: عروسک سخنگو ما را برد پیش او که باش صحبت کنیم اما او همه اش از خودش گفت.عروسک گفت: عروسک سخنگو شما را پیش او برده که با چشم خودتان ببینید خودپسندها چه ریختی اند.یاشار گفت: بش گفتم از پرهاش یکی دو تا بدهد بگذارم لای کتابهام ، نداد. گفت که پرهاش به آن ارزانیها هم نیست که من گمان می کنم.عروسک گنده همانطور که برگ و گیاه را می کوبید گفت: بیخود می گوید.. همین روزها وقت ریختن پرهاش است. آنوقت هر چقدر بخواهی می توانی برداری.یاشار گفت: راستی؟عروسک گفت: طاووس هر سال همین روزها پرهاش را می ریزد.یاشار گفت: آنوقت چه ریختی می شود؟عروسک گفت: یک چیز زشت و بد منظره. بخصوص که پاهای زشتش را هم دیگر نمی تواند قایم کند.
شبهای تاریک جنگل و کرم شب تابیاشار داشت توی تاریک جنگل را نگاه می کرد که چشمش افتاد به روشنایی ضعیفی که از وسط گیاهها یواش یواش به آنها نزدیک می شد. به عروسک گفت: عروسک خانم ، آن روشنایی از کجا می آید؟عروسک نگاه کرد و گفت: کرم شب تاب است. او کرم مهربانی است که توی تاریکی نور پس می دهد. مثل اینکه می آید پیش ما. نمی خواهد ما توی تاریک بمانیم.عروسک و یاشار آنقدر صبر کردند که کرم شب تاب نزدیک شد و سلام کرد.عروسک گفت: سلام ، کرم شب تاب. کجا می خواهی بروی؟کرم شب تاب گفت: داشتم توی تاریکی جنگل می گشتم که صدای شما را شنیدم و پیش خود گفتم « من که یک کم روشنایی دارم ، چرا پیش آنها نرم؟»عروسک تشکر کرد و یاشار را نشان داد و گفت: برای زخم یاشار مرهم درست می کنیم. پسر خوبی است. باش آشنا شو.یاشار و کرم شب تاب گرم صحبت شدند. یاشار از مدرسه و قالیبافی و ننه و دده اش به او گفت ، و او هم از جنگل و جانوران و درختان و شبهای تاریک جنگل. عروسک گنده هم مرهم را کوبید و حاضر کرد. بعد رفت از یک درختی میوه ای کند و آورد. آبش را گرفت و با آب زخم یاشار را شست و تمیز کرد.
هر نوری هر چقدر هم ناچیز باشد ، بالاخره روشنایی است. وصله های سر زانوی یاشارچند دقیقه بعد خرگوش از راه رسید. دو تا برگ نرم و پهن به دندان گرفته بود. آنها را داد به عروسک. وقتی چشمش به کرم افتاد ، سلام کرد و گفت: عجب مجلس دوستانه ای!کرم شب تاب گفت: رفیق خرگوش ، من همیشه می کوشم مجلس تاریک دیگران را روشن کنم ، جنگل را روشن کنم ، اگر چه بعضی از جانوران مسخره ام می کنند و می گویند « با یک گل بهار نمی شود. تو بیهوده می کوشی با نور ناچیزت جنگل تاریک را روشن کنی.»خرگوش گفت: این حرف مال قدیمی هاست. ما هم می گوییم « هر نوری هر چقدر هم ناچیز باشد ، بالاخره روشنایی است.»عروسک مرهم را روی زخم مالیده ، برگ را روش پیچیده بود. خرگوش از او پرسید: عروسک خانم ، دیگر با من کاری نداشتی؟عروسک گفت: یک کار دیگر هم داشتم. طاووس نشسته روی درخت زبان گنجشک، کنار برکه. این روزها وقت ریختن پرهاش است. می روی یک کاری می کنی که یکهو تکان بخورد ، یکی دو تا از پرهاش بیفتد. آنوقت آنها را برمی داری می آری می دهیم به یاشار. می خواهد بگذارد لای کتابهاش.خرگوش گذاشت رفت. کرم شب تاب گفت: این همان طاووس خودپسند است؟عروسک گفت: آره.یاشار گفت: خیلی به پرهاش می نازد.کرم شب تاب گفت: رفیق یاشار ، عروسک خانم را می بینی چه لباسهای رنگارنگ و قشنگی پوشیده! همه جاش زیباتر از طاووس است اما یک ذره فیس و افاده تو کارش نیست. برای همین هم است که اگر لباسهاش را بکند دور بیندازد ، باز هم ما دوستش خواهیم داشت. این هیچوقت زشت نیست. چه با لباسهاش چه بی لباسهاش.یاشار در تاریک روشن وسط درختان ، دستی به وصله های سر زانوی خود کشید و نگاهی به آستینهای پاره و پاهای لخت و پاشنه های ترک ترک خود کرد و چیزی نگفت.عروسک گفت: یاشار ، خیال نکنی من هم مثل طاووس اسیر لباسهای رنگارنگم هستم. اینها را در خانه تن من کرده اند. آخر من در خانه ی ثروتمندی زندگی می کنم. عروسک سخنگو خانه ی ما را خوب می شناسد...عروسک تکه ای از دامن پیرهنش را پاره کرد و دست یاشار را بست. پاشدند که بروند ، کرم شب تاب گفت: من همینجا می مانم که رفیق خرگوش برگردد. دنبالتان می فرستمش.عروسک و یاشار هنوز از وسط درختان خارج نشده بودند که خرگوش به ایشان رسید. دو تا پر زیبای طاووس را به دهان گرفته بود. یاشار پرها را گرفت و راه افتادند.
بهترین رقص دنیاکنار برکه ی آب ، سارا ، بزرگ عروسکها ، داشت حرف می زد و عروسکهای دیگر ساکت گوش می دادند. اولدوز کناری ایستاده بود.سارا می گفت: من دیگر بیشتر از این دردسرتان نمی دهم. اول چله ی کوچک باز همدیگر را می بینیم. و در پایان حرفهایم بار دیگر از مهمانان عزیزمان تشکر می کنم که با مهربانیها و خوبی های خودشان عروسکشان را به حرف آورده اند. همه می دانیم که تاکنون هیچ بچه ای نتوانسته بود اینقدر خوب باشد که عروسکش را به حرف بیاورد. امیدوارم که دوستی اولدوز و یاشار و عروسکشان همیشگی باشد. حالا به افتخار مهمانان عزیزمان« رقص گل سرخ» را اجرا می کنیم.همه برای سارا کف زدند و پراکنده شدند. عروسک سخنگو بچه ها را روی سنگ بلندی نشاند و گفت: همینجا بنشینید و تماشا کنید.« رقص گل سرخ» بهترین رقص دنیاست.