رقص گل سرخ. سرود گل سرخلحظه ای میدان خالی بود. دورادور جانوران پای درختان نشسته بودند و پرندگان روی درختان و دیگر چیزی دیده نمی شد. بعد صدای نرم و شیرین موسیقی بلند شد و ده بیست تا عروسک بنفش پوش ساز زنان وارد شدند و نرم نرم آمدند در گوشه ای ایستادند. بعد قایقی شگفت و سفید مثل برف از ته برکه نمایان شد که به آهنگ موسیقی تکان می خورد و پیش می آمد. عروسکان سفیدپوش بسیاری روی قایق خاموش ایستاده بودند. صدای نرم و زمزمه وار آب شنیده می شد. مرغابیها و قوهای سفید فراوانی از پس و پیش ، قایق را می راندند و ماهیان سرخ ریز و درشتی دور سفیدها را گرفته بودند و راست می لغزیدند به پیش. ماهتاب هم توی آب بود. قایق که لب آب رسید ، عروسکهای سفید رقص کنان پا به زمین گذاشتند. مرغابیها و قوها و ماهیها لب آب رج بستند. عروسکها دستها و بدنشان را حرکت می دادند و نرم می رقصیدند. لبه ی پیرهنشان تا زمین می رسید. می رقصیدند و به هم نزدیک می شدند و لبخند می زدند و دوتا دوتا و سه تا سه تا باز می رقصیدند. یکی دو تا شروع کردند به خواندن. رفته رفته دیگران هم به آنها پیوستند و صدای موسیقی و آواز فضای جنگل را پر کرد.عروسکها چنین می خواندند:روزی بود ، روزگاری بود:لب این آب کبودگل سرخی روییده بوددرشت ،زیبا ،پر پر.باد آمدباران آمدبوران شدتوفان شدگل سرخ از جا کنده شدگلبرگهاش پراکنده شد.کجا رفتند؟چکارشان کردند؟مرده اند ، زنده اند؟کس نمی داند.آه چه گل سرخ زیبایی بود؟..عروسکهای سفید آواز خوانان و رقص کنان جمع شدند و پهلوی عروسکهای بنفش ایستادند. کمی بعد عروسک کوچولوی سرخی از پشت درختان رقص کنان درآمد.عروسکهای سفید شروع کردند به خواندن:ما این را می شناسیم:گلبرگ گل سرخ است.از کجا می آید؟به کجا می رود؟کس نمی داند؟عروسک سرخ کمی اینور و آنور پلکید و از گوشه ی دیگری خارج شد. بعد عروسک سرخ دیگری وارد شد.عروسکهای سفید شروع کردند به خواندن.یک گلبرگ سرخ دیگراز کجا می آید؟به کجا می رود؟کس نمی داند؟عروسک سرخ کمی اینور آنور پلکید و خواست از گوشه ای خارج شود که به عروسک سرخ دیگری برخورد. لحظه ای به هم نگاه کردند و دست هم را گرفتند و شروع کردند به رقص بسیار تند و شادی. مدتی رقصیدند. بعد عروسک سرخ دیگری به آنها پیوست. بعد دیگری و دیگری تا صدها عروسک بزرگ و کوچک سرخ وارد شدند. دسته دسته حلقه زده بودند و می رقصیدند. رقصی تند و شاد. ماه درست بالای سرشان بود. آتش خاموش شده بود.صدای موسیقی باز هم تندتر شد. عروسکها دست هم را رها کردند و پراکنده شدندو درهم شدند و لب برکه جمع شدند.اولدوز و یاشار روی سنگ نشسته بودند و چنان شیفته ی رقص عروسکها شده بودند که نگو. یاشار حتی پر طاووس را هم فراموش کرده بود. ناگهان دیدند لب برکه گل سرخی درست شد. درشت ، زیبا ، پر پر. گل سرخ شروع کرد به چرخیدن و رقصیدن. عروسکهای سفید حرکت کردند و دور گل سرخ را گرفتند و آنها هم شروع کردند به رقص و چرخ.آهنگ رقص یواش یواش تندتر و تندتر شد. بچه ها چنان به هیجان آمده بودند که پاشدند و دست در دست هم ، آمدند قاطی عروسکها شدند. جانوران و پرندگان و درختان هم به جنب و جوش افتاده بودند.عروسکها رقصیدند و رقصیدند ، آنوقت همه پراکنده شدند و باز میدان خالی شد. لحظه ای بعد عروسکها با لباسهای اولیشان درآمدند.دیگر وقت رفتن بود. ماه یواش یواش رنگ می باخت.
رفت و آمد کبوترها ، معمایی که برای زن بابا هرگز حل نشدهوا کمی روشن شده بود. زن بابا چشم باز کرد دید سه تا کبوتر سفید نشسته اند روی درخت توت. کمی همدیگر را نگاه کردند. بعد یکیشان پرید رفت به خانه ی یاشار و دوتاشان از پنجره رفتند تو. زن بابا هر چه منتظر شد کبوترها بیرون نیامدند. خواب از سرش پرید. پاشد رفت از پنجره نگاه کرد دید اولدوز و عروسکش دوتایی خوابیده اند و چیزی در اتاق نیست. خیلی تعجب کرد. کمی هم ترسید. نتوانست تو برود. چند دقیقه همانجا ایستاد. بعد نگران آمد تپید زیر لحافش. اما هنوز چشمش به پنجره بود. گوش به زنگ بود. کمی بعد صدای ناآشنایی از اتاق به گوش رسید. بعد صدای پچ وپچ دیگری جوابش داد. مثل اینکه دو نفر داشتند با هم حرف می زدند. زن بابا از ترس عرق کرد. چشمهاش را بیحرکت دوخته بود به پنجره. صدای پچ و پچ دو نفره باز به گوش رسید. این دفعه زن بابا اسم خودش را هم شنید و پاک ترسید. شوهرش را بیدار کرد و گفت: پاشو ببین کی تو اتاق است. من می ترسم.بابا گفت: زن ، بخواب. این وقت صبح کی می آید خانه ی مردم دزدی؟زن بابا گفت: دزد نیست. یک چیز دیگری است. دو تا کبوتر سفید رفتند تو اتاق و دیگر بیرون نیامدند.بابا برای خاطر زنش پا شد و رفت از پنجره نگاه کرد دید اولدوز عروسکش را بغل کرده و خوابیده. برگشت به زنش گفت: دیدی زن به سرت زده! حتی کبوترها را هم توی خواب دیده ای! پاشو سماور را آتش کن. این فکرهای بچگانه را هم از سرت در کن.زن بابا پا شد رفت به آشپزخانه که آتش روشن کند. بابا آفتابه برداشت و رفت به مستراح. پری هنوز خواب بود. اگر بیدار بود البته می دید که کبوتر سفیدی از خانه ی یاشار بالا آمد و از پنجره ی خانه ی اینها تپید تو ، بعد هم صدای پچ پچ بلند شد.زن بابا آتش چرخان به دست داشت از دهلیز می گذشت که صدای گفتگویی شنید:صدایی گفت: عروسک سخنگو بلند شو مرا از جلد کبوتر درآور ، بعد بخواب.صدای دیگری گفت: خوب شد که آمدی. من اصلا فراموش کرده بودم که تو توی جلد کبوتر رفتی به خانه ات ، بیا جلو از جلدت درآرمت.صدای اولی گفت: باید برویم خانه ی خودمان. اینجا نمی شود.صدای دومی گفت: آره. بپر برویم. نباید ترا اینجا ببینند.زن بابا داشت دیوانه می شد. از ترس فریادی کشید و دوید به حیاط. بابا داشت لب کرت دست و روش را می شست که دید دو تا کبوتر سفید پرکشان از پنجره درآمدند و یک کمی توی هوا اینور و آنور رفتند ، بعد نشستند در حیاط خانه ی دست چپی ، بابا کبوترها را نگاه کرد و به زنش گفت: دیگر چرا جنقولک بازی درمی آری؟ مگر از کبوترها نمی ترسیدی؟ اینها هم که گذاشتند رفتند.پری به سروصدا بلند شد نشست. زن بابا آتش چرخان به دست کنار دیوار ایستاد گفت: باز هم داشتند حرف می زدند. « از ما بهتران» بودند.پری هاج و واج مانده بود. زن بابا و بابا یکی بدو می کردند و ملتفت نبودند که کبوتر سفیدی پشت هره ی بام قایم شده می خواهد دزدکی تو بخزد. این کبوتر ، عروسک سخنگو بود که از پیش یاشار برمی گشت. وقتی دید کسی نمی بیندش از پنجره تپید تو. اما زن بابا به صدای بالش سر بلند کرد و دیدش و داد زد: اینها!.. نگاه کن!.. باز یکی رفت تو.بابا دوید طرف پنجره. دید کبوتر تپید به صندوقخانه. بابا هم خودش را به صندوقخانه رساند اما چیزی ندید. مات و معطل ماند که ببینی این کبوتر لعنتی کجا قایم شد. یکهو چشمش افتاد به عروسک سخنگو که پشت در سرپا ایستاده بود.اولدوز چنان خوابیده بود که انگار چند شبانه روز بیخوابی کشیده و هرگز بیداربشو نیست. بابا نگاهی به او کرد و لحافش را بلند کرد دید تنهاست. فکر برش داشت که ببینی عروسک را کی برده گذاشته توی صندوقخانه پشت در. زن بابا و پری داشتند جلو پنجره بابا را زل می زدند. زن بابا گفت: عروسک دختره چی شده؟ من که آمدم نگاه کردم پهلوش بود.بابا گفت: تو صندوقخانه است. کبوتر هم نیست.زن بابا گفت: به نظرم این عروسک یک چیزیش است. می ترسم بلایی سرمان بیاورد...زن بابا دعایی خواند و به خودش فوت کرد و بعد گفت: حالا تو دختره را بیدارش کن...بابا با نوک پا اولدوز را تکان داد و گفت: د بلند شو دختر!..
یاشار نظرکرده ی امامها شده بودننه ی یاشار ظهر به خانه شان برگشت و دید یاشار هنوز خوابیده. کلثوم از صبح تا حالا پیش زن بابای اولدوز بود. رخت شسته بود و گوشت گاو را که گندیده بود ، برده بود انداخته بود جلو سگهای کوچه.هوا گرم بود. یاشار سخت عرق کرده بود و لحافش را دور انداخته بود. روی پهلوی چپش خوابیده بود و زانوانش را تاشکمش بالا آورده بود. ننه اش نگاه کرد دید پارچه ی روی زخمش عوض شده ، همان پارچه نیست که خودش بسته بود ، یک تکه پارچه ی آبی ابریشمی بود. یاشار را تکان داد. یاشار چشم باز کرد و گفت: ننه ، بگذار یک کمی بخوابم.ننه اش گفت: پسر بلند شو. ظهر شده. تو از کی اینقدر تنبل شده ای؟ این پارچه ی آبی را از کجا آوردی زخمت را بستی؟یاشار نگاه تندی به انگشت شستش کرد ، همه چیز ناگهان یادش آمد. لحظه ای دودل ماند. ننه اش نشست بالای سرش ، عرق پیشانیش را با چادرش پاک کرد و گفت: نگفتی پسرم این پارچه ی تر و تمیز را از کجا آورده ای؟یاشار گفت: خواب دیدم یک مرد نورانی آمد نشست پهلویم و به من گفت: پسرم ، می خواهی زخمت را خوب کنم؟ من گفتم: چرا نمی خواهم ، آقا. آن مرد نورانی مرهمی از جیبش درآورد و زخمم را دوباره بست و گفت: تا تو بیدار بشوی زحمت هم خوب خواهد شد...یاشار لحظه ای ساکت شد و باز گفت: مرد مهربانی بود صورتش اینقدر نورانی بود که نگو. وقتی زخمم را بست ، به من گفت: نگاه کن ببین آن چیست ایستاده پشت سرت. من عقب برگشتم و دیدم چیزی نیست. اما وقتی به جلو هم نگاه کردم باز دیدم چیزی نیست. مرد رفته بود.ننه ی یاشار با چنان حیرتی پسرش را نگاه می کرد و بی حرکت نشسته بود که یاشار اولش ترسید ، بعد که ننه اش به حرف آمد فهمید که یخش خوب گرفته.ننه اش گفت: گفتی صورتش هم نورانی بود؟یاشار گفت: آره ، ننه. عین همان که آن روز می گفتی یک وقتی بخواب ننه بزرگ آمده بود و پای چلاقش را خوب کرده بود. ببین زخم من هم دیگر درد نمی کند.ننه ی یاشار گریه اش گرفت. از شوق و شادی گریه می کرد. پسرش را در آغوش کشید و سر و رویش را بوسید و گفت: تو نظر کرده ی امامها شده ای. از تو خوششان آمده. اگر دده ات بداند!.. گفتی انگشتت دیگر درد نمی کند؟یاشار گفت: عین این یکی انگشتهام شده. از فردا باز می توانم کار کنم.آنوقت زخمش را باز کرد و برگها و مرهم گیاهی را برداشت زخمش را به ننه اش نشان داد. جای زخم سفید شده بود و هیچ چرک و کثافتی نداشت. زخم را دوباره بستند. یاشار پا شد لحاف و تشکش و متکایش را جمع کرد گذاشت به رخت چین و گفت: ننه ، هوا دیگر گرم شده. امشب پشت بام می خوابم.ننه اش بهت زده نگاهش می کرد. چیزی نگفت. یاشار گذاشت رفت به حیاط که دست و رویش را بشوید. کلثوم داشت توی اتاق دعا می خواند ، شکر می گزارد. یاشار تازه یادش آمد که پرهای طاووس را تو جنگل جا گذاشته.
مورچه سواره هایاشار لب کرت ایستاده بود می شاشید که چشمش افتاد به پای گاو که کنار دیوار افتاده بود. گربه ی سیاهی هم روی دیوار نشسته بو می کشید. یاشار از پای گاو چیزی نفهمید ، بعد یادش آمد که دیشب اولدوز و عروسک چه به اوگفته بودند.دیشب وقتی از جنگل برمی گشتند ، اولدوز به او گفته بود: صبح که ننه ات می آید خانه ی ما ، پای گاو را می فرستم پیش تو. خوب مواظبش باش.یاشار گفته بود: برای چه؟عروسک سخنگو جواب داده بود: این ، از آن گاوهای معمولی نبوده. پاش را نگه می داریم ، به دردمان می خورد. هر وقت مشکلی داشتیم می توانیم ازش کمک بخواهیم.یاشار تو همین فکرها بود که صدای جیغ و داد اولدوز بلند شد. وسط جیغ و دادش می شد شنید که می گفت: نکن مامان!.. غلط کردم!.. خاله پری کمکم کن!.. آخ مردم!..یاشار گیج و مبهوت لب کرت ایستاده بود و نمی دانست چکار باید بکند. ناگهان دوید به طرف پای گاو و برش داشت و یواشکی گفت: زن بابا دارد اولدوز را می کشدش. حالا چکار کنیم؟صدای ضعیفی به گوش یاشار آمد: مرا بینداز پشت بام. مواظب گربه ی سیاه هم باش.یاشار گربه ی سیاه را زد و از خانه دور کرد. بعد پا را انداخت پشت بام. به صدای افتادن پا ، ننه اش از اتاق گفت: یاشار ، چی بود افتاد پشت بام؟یاشار گفت: چیزی نبود. پای گاو را که برایم آورده بودی انداختم پشت بام خشک بشود.ننه اش گفت: اولدوز داده. هیچ معلوم است پای گاو می خواهی چکار؟یاشار گفت: ننه ، باز مثل اینکه زن بابا دارد اولدوز را می زند. بهتر نیست یک سری به آنها بزنی؟ننه اش گفت: به ما مربوط نیست، پسر جان. هر کی صلاح کار خودش را بهتر می داند.یاشار گفت: آخر ننه...ننه اش گفت: دست و روت را زود بشور بیا ناهار بخوریم.یاشار دیگر معطل نکرد. از پلکانی که پشت بام می خورد ، رفت بالا. پای گاو گفت: ده بیست تا از مورچه سواره هام را فرستادم به حساب زن بابا برسند. مواظب گربه ی سیاه باش. می ترسم آخرش روزی مرا بقاپد ببرد.یاشار دور و برش را نگاه کرد دید گربه ی سیاه نوک پا نوک پا دارد جلو می آید. کلوخی دم دستش بود. برش داشت و پراند. گربه ی سیاه خیز برداشت و فرار کرد.
فلفل چه مزه ای دارد؟ مورچه سواره ها به داد اولدوز می رسندحالا برای اینکه ببینیم اولدوز چه اش بود ، کمی عقب برمی گردیم و پیش اولدوز و زن باباش می رویم.خانه ی بابای اولدوز دو اتاق رو به قبله بود با دهلیزی در وسط. یکی اتاق نشیمن بود که صندوقخانه ای هم داشت و دیگری برای مهمان و اینها. اتاق پذیرایی بود. آشپزخانه ی کوچکی هم ته دهلیز بود. طرف دیگر حیاط مستراح بود و اتاق مانندی کف آن تنوری بود با سوراخی بالایش در سقف. پلکانی از کنار اتاق پذیرایی ، پشت بام می خورد.آن روز وقتی ننه ی یاشار به خانه شان رفت، زن بابا نشسته بود توی آشپزخانه برای خودش خاگینه می پخت. پری را گذاشته بود پشت در اتاق که زاغ سیاه اولدوز را چوب بزند. ته و توی کارش را دربیاورد. زن بابا از همان صبح زود بویی برده بود و فکر کرده بود که میان اولدوز و عروسک حتماً سر و سرّی هست.پری بی سروصدا پشت در گوش ایستاده بود و از شکاف در اولدوز را می پایید. بابا هنوز از اداره اش برنگشته بود.اولدوز تا آنوقت فرصت نکرده بود با عروسک حرف بزند. بابا و زن بابا خیلی کوشیده بودند از او حرف بیرون بکشند اما نتوانسته بودند. اولدوز خود را به بیخبری زده بود. وقتی دلش قرص شد که کسی نمی بیندش ، رفت سراغ عروسکش. گفت: زن بابا سراپا چشم و گوش شده. انگار بویی برده.عروسک سخنگو گفت: بهتر است چند روزی از هم دوری کنیم.اولدوز گفت: خاله پری بد نیست. اما امان از دست زن بابا! اگر بداند من عروسک سخنگو دارم ، یک دقیقه هم نمی تواند صبر کند. تنور را آتش می کند و می اندازدت توی آتش ، بسوزی خاکستر شوی.پری وسط صحبت پا شد رفت زن بابا را خبر کرد. زن بابا خاک انداز به دست آمد پشت در. صدایی نمی آمد ، از شکاف در اولدوز را دید که در صندوقخانه را کیپ کرد آمد نشست کنار دیوار و شروع کرد به شمردن انگشتهاش و بازی با آنها. زن بابا در را باز کرد و گفت: با کی داشتی حرف می زدی؟.. زود بگو والا دستهات را با سوزن سوراخ سوراخ می کنم!.. دختره ی بیحیا!..اولدوز دلش در سینه اش ریخت. خواست چیزی بگوید ، زبانش به تته پته افتاد و من و من کرد. زن بابا سوزنی از یخه اش کشید و فرو کرد به دست اولدوز. اولدوز داد زد و گریه کرد. زن بابا باز فرو کرد. اولدوز دست و پا زد و خواست در برود که پری گرفتش و نگهداشتش جلو روی زن بابا. زن بابا آن یکی دستش را هم سوزنی فرو کرد و گفت: حالا دیگر نمی توانی دروغ سر هم کنی. من بابات نیستم که سرش شیره بمالی. بگو ببینم آن عروسک مسخره ات چه تخمی است؟ چه بارش است؟ می گویی یا فلفل توی دهنت پر کنم؟اولدوز وسط گریه اش گفت: من چیزی نمی دانم مامان... آخر من چه می دانم!..زن بابا رو کرد به پری و گفت: پری ، برو شیشه ی فلفل را زود بردار بیار. فلفل خوب می تواند این را سر حرف بیاورد.پری دوید رفت شیشه ی فلفل را آورد. زن بابا مقداری فلفل کف دستش ریخت و خواست اولدوز را بگیرد که از دستش در رفت و پناه برد به کنج دیوار. زن بابا به پری گفت: بیا دستهاش را بگیر. من باید امروز به او بفهمانم که زن بابا یعنی چه.پری و زن بابا اولدوز را به پشت خواباندند. زن بابا نشست روی پاهاش و پری بالای سرش و دستهای اولدوز را محکم گرفت. زن بابا دهن اولدوز را باز کرد و خواست فلفل بریزد که اولدوز جیغش بلند شد صدایش را چنان سرش انداخته بود گریه می کرد که صدایش تا چند خانه آن طرفتر به گوش می رسید. اولدوز جیغ می زد و می گفت: غلط کردم!.. خاله پری کمکم کن!..پری چیزی نگفت. زن بابا گفت: تا حرف راست نگفته ای نمی توانی از دستم سالم در بروی.اولدوز گریه کنان گفت: من که چیزی نمی دانم... ولم کنید!.. آخ مردم!..و تقلا کرد که خودش را رها کند. زن بابا فلفل را توی دهنش ریخت و گفت: حالا فلفل بخور ببین چه مزه ای دارد!اولدوز به سرفه افتاد و تف کرد به سر و صورت زن بابا. فلفل رفت تو چشمهاش. ناگهان پری جیغ زد و از جا جست. دست برد پشت گردنش. مورچه سواره ای با تمام قوتش گوشت گردنش را نیش می زد. بعد مورچه ی دیگری ساق پای زن بابا را گزید. بعد مورچه ی دیگری بازوی پری را گزید. بعد مورچه ی دیگری پشت زن بابا را. چنان شد که هر دو دویدند به حیاط. آخرش مورچه ها را با لنگه کفش زدند و له کردند. اما جای نیششان چنان می سوخت که پری گریه اش گرفت. اولدوز وسط اتاق به رو افتاده بود ، با دو دستش دهنش را گرفته بود و زار می زد.بوی سوختگی غذا از آشپزخانه می آمد.
مهمانان زن بابا و پریتنگ غروب ، یاشار جاش را پشت بام انداخته بود و آمده بود نشسته بود لب بام ، پاهایش را آویزان کرده بود و نشستن خورشید را تماشا می کرد. آفتاب زردی ، رنگهای تو در توی افق و ابرهای شعله ور غروب همیشه برایش زیبا بود. هوا که گرگ و میش شد، ستارگان درآمدند. تک و توک ، اینجا و آنجا و رنگ پریده – که یواش یواش پر نور می شدند و می درخشیدند. چشمک می زدند.صدای پری او را از جا پراند. پری جلو پنجره ایستاده بود و به ننه اش می گفت: کلثوم ، پاشو بیا خانه ی ما. از شوهرت نامه داری.چند دقیقه بعد یاشار و ننه اش پیش بابای اولدوز نشسته بودند و چشم به دهان او دوخته بودند. پری و زن بابا هم در اتاق بودند. اولدوز نبود.دده ی یاشار نامه هاش را به آدرس بابا می فرستاد. در نامه نوشته بود که کمی مریض است و دیگر نمی تواند کار کند، همین روزها برمی گردد پیش زن و بچه اش.آخرهای نامه بود که در زدند. چند تا مهمان آمدند. برادر و زن برادر زن بابا بودند با پسر کوچکشان بهرام. از راه دوری آمده بودند. از یک شهر دیگر. نشستند و صحبت گل انداخت. زن بابا کلثوم را نگهداشت که شام درست کند.یاشار گاه می رفت پیش ننه اش به آشپزخانه ، گاه می آمد می نشست پای پنجره. اما هیچ حرفی برای گفتن نداشت. البته حرف خیلی داشت، اما گفتنی نبود. دلش می خواست کاریش نداشته باشند و او را بگذارند برود پیش اولدوز.وسط بگو بخند زن برادر رو کرد به زن بابا و گفت: ما آمدیم تو و پری را ببریم. صبح حرکت می کنیم.زن بابا گفت: نامزد پری برگشته؟زن برادر گفت: آره. همین فردا عروسی راه می افتد.آنوقت رو کرد به پری و تو صورتش خندید.
آیا هرگز خواهد شد کسی بداند زن بابا چه بلایی سر اولدوز آورده؟شام که خوردند زن بابا پا شد شروع کرد به جمع و جور کردن اسباب سفر و لباسهاش و چیزهای دیگری که لازمش بود. در صندوقخانه که باز شد، چشم یاشار افتاد به اولدوز که به پشت خوابیده بود و دهنش را با پارچه بسته بودند.ننه ی یاشار گفت: این دختر چه اش است؟ شام هم که چیزی نخورد.زن بابا گفت: مریض است. بهتر است چیزی نخورد.کلثوم گفت: چه اش است؟زن بابا گفت: دهنش تاول زده.کلثوم و زن بابا توی صندوقخانه حرف می زدند. برادر زن بابا دم در صندوقخانه نشسته بود، حرفهاشان را شنید و در را نیمه باز کرد و اولدوز را دید و رو کرد به بابا، گفت: پس این دختره را هنوز نگه داشته اید، خیال می کردم...بابا حرفش را برید و گفت: آره ، هنوز پیش خودمان است.برادر نگاهی به زن خودش کرد و زن نگاهی به شوهرش و دیگر چیزی نگفتند.
کی از تاریکی می ترسد؟ شب پشت بام چه جوری است؟شب دیروقت بود. کلثوم در آشپزخانه ظرف می شست، دیگران گرم صحبت بودند که بهرام به مادرش گفت: مامان ، من شاش دارم.مادرش گفت: خودت برو دیگر ، مادر جان.بهرام گفت: نه من می ترسم.زن بابا رو کرد به یاشار و گفت: پاشو پهلوی بهرام برو...یاشار خودش هم از خیلی وقت پیش شاش داشت اما یک جور تنبلی او را سر جاش چسبانده بود و نمی توانست پا شود برود بشاشد. دو تایی پا شدند رفتند بیرون. همینجوری که لب کرت ایستاده بودند می شاشیدند ، بهرام گفت: تو هم مدرسه می روی؟ من کلاس چهارم هستم.یاشار گفت: آره ، من هم.باز سکوت شد. یاشار هیچ حال حرف زدن نداشت. بعد بهرام گفت: من شاگرد اول کلاسمان هستم. بابام گفته یک دوچرخه برایم می خرد. تو چطور؟یاشار گفت: من نه...وقتی خواستند برگردند چشم بهرام به پله ها خورد. پرسید: این پله ها دیگر برای چیست؟یاشار گفت: پشت بام می خورد. می خواهی برویم بالا نگاه کنیم.بهرام گفت: من از تاریکی می ترسم. برویم تو.یاشار گفت: اول من می روم بالا. تو پشت سرم بیا.بهرام دو دل شد. گفت: تو از تاریکی نمی ترسی؟یاشار گفت: نه. من شبها تنهایی می خوابم پشت بام و باکی هم ندارم.بهرام گفت: شب پشت بام چه جوری است؟یاشار گفت: اگر بیایی پشت بام، خودت می بینی.یاشار این را گفت و پا در پلکان گذاشت و چابک رفت بالا. بهرام کمی دو دل ایستاد و بعد یواش یواش بالا رفت. یاشار دستش را گرفت و برد وسط بام. توی آسمان یک وجب جای خالی پیدا نبود. همه اش ستاره بود و ستاره بود. میلیونها میلیون ستاره.یاشار گفت: می بینی؟ستاره ای بالای سرشان افتاد و کمانه کشید و پایین آمد. ستاره ی دیگری در دوردست داغون شد. چند تا سگ در سکوت شب عوعو کردند و دور شدند. پروانه ای داشت می رفت طرف سر کوچه. شبکوری تندی از جلو روشان رد شد و پروانه را شکار کرد و در تاریکی گم شد. ستاره ی دیگری افتاد و خط روشنی دنبال خودش کشید. بوی طویله از چند خانه آن طرفتر می آمد.یاشار « راه مکه» را بالای سرشان نشان داد و گفت: این روشنایی پهن را که تو آسمان کشیده شده ، می بینی؟بهرام گفت: آره.یاشار گفت: این را بش می گویند « راه مکه».بهرام گفت: حاجی ها از همین راه به مکه می روند؟یاشار خندید و گفت: نه بابا. مردم بیسواد بش می گویند راه مکه. اینها ستاره های ریز و درشتی اند که پهلوی هم قرار گرفته اند. خیال نکنی به هم چسبیده اند. خیلی هم فاصله دارند. از دور این شکلی دیده می شوند.بهرام گفت: پس چرا مردم بش می گویند راه مکه؟یاشار گفت: معلوم است دیگر. آدمهای قدیمی که از علم خبری نداشتند ، برای هر چه که خودشان بلد نبودند افسانه درست می کردند. این هم یکی از آن افسانه هاست.بهرام با تردید گفت: تو این حرفها را از خودت در نمی آری؟یاشار گفت: اینها را از آموزگارمان یاد گرفته ام. مگر آموزگار شما برایتان از این حرفها نمی گوید؟بهرام گفت: نه. ما فقط درسمان را می خوانیم.یاشار گفت: مگر این حرفها درس نیست؟ستاره ی درخشانی از یک گوشه ی آسمان بلند شده بود و به سرعت پیش می آمد. بهرام بدون آن که جواب یاشار را بدهد گفت: آن ستاره را نگاه کن. کجا دارد می رود؟یاشار گفت: آن که ستاره نیست. قمر مصنوعی است. از زمین به آسمان فرستاده اند.بهرام گفت: کجا دارد می رود؟یاشار گفت: همین جوری دور زمین می گردد.بهرام گفت: تو مرا دست انداخته ای. از خودت حرف در می آری.یاشار گفت: از خودم حرف درمی آرم؟ آموزگارمان بم گفته. تو هم می توانی از آموزگار خودتان بپرسی.بهرام گفت: آموزگار ما از این جور چیزها نمی گوید.یاشار گفت: لابد بلد نیست بگوید.بهرام گفت: نه. آموزگار ما همه چیز بلد است. خودش می گوید. تو دروغ می گویی.بازار صحبت و بحث داشت گرم می شد که داد زن بابا تو حیاط بلند شد: کجایید ، بهرام؟بچه ها کمی از جا جستند. بهرام باز یاد تاریکی شب افتاد و خواست گریه کند که یاشار دستش را گرفت و گفت: نترس پسر ، من پهلوت ایستاده ام.زن بابا صدای یاشار را شناخت و غرید: گوساله ، بچه را چرا بردی پشت بام؟و معطل نکرد و تندی رفت پشت بام. بهرام را از دست یاشار درآورد و گفت: برو گم شو!.. لات هرزه!..یاشار گفت: قحبه!..زن بابا از کوره در رفت. محکم زد تو صورت یاشار. بعد دست بهرام را گرفت رفتند پایین. یاشار لحظه ای ایستاد. آخرش بغضش ترکید و زد زیر گریه. برگشت رفت پشت بام خودشان و به رو افتاد روی رختخوابش.
گربه ی سیاه آخرش کار خودش را کردیاشار صبح به سر و صدای مسافرها بیدار شد. آفتاب پشت بام پهن شده بود و گرمای خوشایندی داشت. ننه اش چمدان زن بابا را روی دوش گرفته بود و آخر از همه از در بیرون رفت. هر دو خانه خلوت شد. یاشار دهن دره ای کرد و پا شد از پلکان رفت پیش اولدوز. اولدوز پارچه ی جلو دهنش را باز کرده بود ، داشت گوشه و کنار صندوقخانه را می گشت. یاشار صداش زد: دنبال چی می گردی اولدوز؟اولدوز سرش را بلند کرد و گفت: تویی یاشار؟یاشار گفت: آره. چه بلایی سر عروسک آمده؟اولدوز گفت: نمی دانم. پیداش نیست.اولدوز سرگذشت دیروزش را در چند کلمه به یاشار گفت. یاشار هم احوال پای گاو و مورچه هاش را گفت. آنوقت هر دو شروع کردند تمام سوراخ سنبه ها را گشتن. خبری نبود. یاشار گفت: نکند زن بابا ازمان ربوده باشد!اولدوز گفت: چکار می توانیم بکنیم؟یاشار گفت: مورچه ها می توانند پیدایش کنند. اگر زیر زمین هم باشد ، باز می توانند نقب بزنند بروند سراغش.اولدوز گفت: پس برو پای گاو را بردار بیار.یاشار تندی رفت. پشت بام گربه ی سیاه را دید که یک چیزی به دندان گرفته با عجله دور می شود. یاشار آمد پایین و رفت سراغ لانه ی سگ که در گوشه ی حیاط بود و پای گاو را آنجا قایم کرده بود. لانه خالی بود. باعجله آمد پشت بام. اما از گربه ی سیاه هم خبری نبود. باز آمد پایین. باز رفت پشت بام. همین جور کارهای بیهوده ای می کرد و هیچ نمی دانست چکار باید بکند. آخرش به صدای ننه اش به خود آمد. ننه اش داشت لب کرت دست و روی اولدوز را می شست. یاشار هم رفت پیش آنها. ننه اش گفت: یاشار ، اگر انگشتت دیگر درد نمی کند ، بهتر است سر کار بروی.یاشار گفت: ننه ، تو نمی روی رختشوری؟کلثوم گفت: بابای اولدوز گفته من خانه بمانم مواظب اولدوز باشم. ناهار هم برایش درست خواهم کرد.یاشار گفت: دده امروز می آید؟ننه اش گفت: اگر آمد ، به تو خبر می دهم.
عروسکی همقد اولدوز. آواز بچه های قالیبافدو سه روز بعد دده ی یاشار آمد. چنان مریض بود که صبح تا شام می خوابید و زار می زد. کلثوم و یاشار برایش دکتر آوردند ، دوا خریدند. ننه ی یاشار دیگر نمی توانست دنبال کار برود. در خانه می ماند و از شوهرش و اولدوز مراقبت می کرد. گاهی هم روشور درست می کرد که زنهای همسایه می آمدند ازش می خریدند یا خودش می برد سر حمامها می فروخت.یاشار قالیبافی می کرد. خرج خانه بیشتر پای او بود. وقت بیکاری را هم همیشه با اولدوز می گذراند. چند روزی حسرت عروسک سخنگو را خوردند و به جستجوهای بیهوده پرداختند. آخرش قرار گذاشتند عروسک دیگری درست کنند و زود هم شروع به کار کردند.اولدوز سوزن نخ کردن و برش و دوخت را از ننه ی یاشار یاد گرفت. از اینجا و آنجا تکه پارچه های جور واجوری گیر آوردند و مشغول کار شدند. یاشار خرده ریز پشم و اینها را از کارخانه می آورد که توی دستها و پاهای عروسک بتپانند. می خواستند عروسک را همقد اولدوز درست کنند. قرار گذاشتند که صورتش را هم یاشار نقاشی کند. اعضای عروسک را یک یک درست می کردند و کنار می گذاشتند که بعد به هم بچسبانند. برای درست کردن سرش از یک توپ پلاستیکی کهنه استفاده کردند. روی توپ را با پارچه ی سفیدی پوشاندند و یاشار یک روز جمعه تا عصر نشست و چشمها و دهان و دیگر جاهاش را نقاشی کرد.بیست روز بعد عروسک سر پا ایستاده بود همقد اولدوز اما لب و لوچه اش آویزان ، اخمو. نمی خندید. خوشحال نبود. بچه ها نشستند فکرهایشان را روی هم ریختند که ببینند عروسکشان چه اش است، چرا اخم کرده نمی خندد. آخرش فهمیدند که عروسکشان لباس می خواهد.تهیه ی لباس برای چنین عروسک گنده ای کار آسانی نبود. پارچه زیاد لازم داشت. تازه برش و دوخت لباس هم خود کار سخت دیگری بود. دو سه روزی به این ترتیب گذشت و بچه ها چیزی به عقلشان نرسید.یاشار سر هفته مزدش را می آورد می داد به ننه اش و دهشاهی یک قران از او روزانه می گرفت. روزی به اولدوز گفت: من پولم را جمع می کنم و برای عروسک لباس می خرم.اما وقتی حساب کردند دیدند با این پولها ماهها بعد هم نمی شود برای عروسک گنده لباس خرید. چند روزی هم به این ترتیب گذشت. عروسک گنده همچنان لخت و اخمو سر پا ایستاده بود. بچه ها هر چه باش حرف می زدند جواب نمی داد.یک روز یاشار همچنان که پشت دار قالی نشسته بود دفه می زد فکری به خاطرش رسید. او فکر کرده بود که عروسک همقد اولدوز است و بنابراین می شود از لباسهای اولدوز تن عروسک هم کرد. از این فکر چنان خوشحال شد که شروع کرد به آواز خواندن. از شعرهای قالیبافان می خواند. بعد دفه را زمین گذاشت و کارد را برداشت. همراه ضربه های کارد آواز می خواند و خوشحالی می کرد. چند لحظه بعد بچه های دیگر هم با او دم گرفتند و فضای نیمه تاریک و گرد گرفته ی کارخانه پر شد از آواز بچه های قالیباف:رفتم نبات بخرمتو استکان بندازمدر جیبم دهشاهی هم نداشتمپس شروع به ادا و اطوار کردم*دکاندار سنگ یک چارکی را برش داشتو زد سرم را شکافتخون سرم بند نمی آمدپس برادرم را صدا زدم** اصل شعر ترکی این است:گئتدیم نابات آلماغاایستکانا سالماغاجیبیمده اون شاهیم یوخباشلادیم قیر جانماغا*قاپدی چره ک داشینییاردی منیم باشیمیباشیمین قانی دورمورسسله دیم قارداشیمی