بازگشت زن باباعصر که یاشار به خانه برگشت، ننه اش گفت که زن بابا با برادرش برگشته. یاشار رنگش پرید و برای این که ننه اش چیزی نفهمد دوید رفت به کوچه. آن شب نتوانست اولدوز را ببیند. شب پشت بام خوابید. ننه اش می خوابید در اتاق پیش شوهرش که مریض افتاده بود. نصف شب یاشار بیدار شددید یک چیزی وسط کرت همسایه شان دود می کند و می سوزد ، زن بابا هم پیت نفت به دست ایستاده کنارآتش.یاشار مدتی با کمی نگرانی نگاه کرد ، بعد گرفت خوابید. صبح هم پا شد رفت دنبال کار.
آه ، عروسک گنده! چرا ترا آتش زدند و هیچ نگفتند که بچه ها ترا با هزار آرزو درست کرده بودند؟حالا کمی عقب برگردیم و ببینیم وقتی زن بابا برگشت چه بر سر اولدوز و عروسک گنده آمد.اولدوز همیشه وقتی با عروسک کاری نداشت ، آن را می برد در صندوقخانه پشت رختخوابها قایم می کرد. بنابراین وقتی زن بابا ناگهان سر رسید چیزی ندید. فقط دید که اولدوز لب کرت نشسته انگشتهاش را می شمارد و کلثوم هم حیاط را جارو می کند. بابا در اتاق شلوارش را اتو می کرد. برادر زن بابا همان عصر برگشت. اما پیش از رفتن کمی با بابا حرف زد. اولدوز کم و بیش فهمید که درباره ی او حرف می زنند. گویا زن بابا پیش پدر و برادرش از دست اولدوز گله و شکایت کرده بود.شب ، وقت خوابیدن پیشآمد بدی شد: زن بابا وقتی رختخواب خودش را بر می داشت ، دید چیز گنده و بدترکیبی پشت رختخوابها افتاده. به زودی داد و بیداد راه افتاد و معلوم شد که آن چیز گنده و بدترکیب عروسک اولدوز است. عروسکی است که خودش درست کرده. زن بابا عروسک گنده را از پنجره انداخت وسط کرت و سر اولدوز داد زد: رو تخت مرده شور خانه بیفتی با این عروسک درست کردنت!.. مرا ترساندی. به تو نشان می دهم که چه جوری با من لج می کنی. خودم را تازه از شر آن یکی عروسکت خلاص کرده ام. تو می خواهی باز پای « از ما بهتران» را توی خانه باز کنی، ها؟بابا مات و معطل مانده بود. فکری بود که عروسک به این گندگی از کجا آمده ، هیچ باورش نمی شد که اولدوز درستش کرده باشد. گفت: دختر، این را کی درست کردی من خبر نشدم؟اولدوز دهنش برای حرف زدن باز نمی شد. زن بابا گفت: برو دعا کن که با این وضع نمی خواهم خودم را عصبانی کنم والا چنان کتکت می زدم که خودت از این خانه فرار می کردی.بابا به زنش گفت: آره ، تو نباید خونت را کثیف کنی. برای بچه ات ضرر دارد.زن بابا شوهرش را نشان داد و گفت: من به حرف این ، ترا تو خانه نگه می دارم. پدر و برادرم مرا برای کلفتی تو که به این خانه نفرستاده اند.بابا گفت: بس است دیگر زن. هر چه باشد بچه است. نمی فهمد.زن بابا گفت: هر چه می خواهد باشد. وقتی من نمی توانم خود این را تحمل کنم، این چرا می نشیند برای اذیت من عروسک درست می کند؟ناگهان اولدوز زد به گریه و وسط هق هق گریه اش بلند بلند گفت: من... من... عروسک سخنگوم... را... را می ... می خواهم!..زن بابا تا نام عروسک سخنگو را شنید عصبانی تر شد و موهای اولدوز را چنگ زد و توپید: دیگر حق نداری اسم آن کثافت را پیش من بیاری. فهمیدی؟ من نمی خواهم بچه م تو شکمم یک چیزیش بشود. این جور چیزها آمد نیامد دارند ، پای « از ما بهتران» را تو خانه باز می کنند. فهمیدی یا باید با مشت و دگنک تو سرت فرو کنم؟ناگهان اولدوز خودش را از دست زن بابا خلاص کرد و خیز برداشت طرف در که برود عروسک گنده اش را بردارد – که دمرو افتاده بود وسط کرت. زن بابا مجالش نداد که از آستانه آن طرفتر برود.چند دقیقه بعد اولدوز تو صندوقخانه کز کرده بود هق هق می کرد و در بسته بود. زن بابا پیت نفت به دست وسط کرت سوختن و دود کردن عروسک گنده را تماشا می کرد. بابا هنوز فکری بود که ببینی عروسک به این گندگی از کجا به این خانه راه پیدا کرده بود.
در تنهایی و غصه. امید شب چلهروزها پی در پی می گذشت. دده ی یاشار تمام تابستان مریض افتاده بود و دوا می خورد. بچه ها خیلی کم همدیگر را می دیدند. در تنهایی غم عروسکهایشان را می خوردند. مخصوصاً غم عروسک سخنگو را. اولدوز اجازه نداشت پیش زن بابا نام عروسک را بر زبان بیاورد. اما مگر می شد او به فکر عروسک سخنگویش نباشد؟ مگر می شد آن شب شگفت را فراموش کند؟ آن شب جنگل را ، آن جنگل پر از اسرار را. مگر می شد به فکر شب چله نباشد؟ شب چله تمام عروسکها باز در جنگل جمع می شدند اما دیگر اولدوز و یاشار عروسکی نداشتند که آنها را به جنگل ببرد.آه ، ای عروسک سخنگو!تو با عمر کوتاه خود چنان در دل بچه ها اثر کردی که آنها تا عمر دارند فراموشت نخواهند کرد.روزها و هفته ها و ماهها گذشت. اولدوز به امید شب چله دقیقه شماری می کرد. یقین داشت که تا آن شب عروسک سخنگو هر طوری شده خودش را به او می رساند.زن بابا شکمش جلو آمده بود. به بچه ی آینده اش خیلی می بالید. اولدوز را به هر کار کوچکی سرزنش می کرد.
امیدواری بیهوده. همه ی شادیها چه شدند؟یک روز بابا سیمکش آورد ، خانه سیمکشی شد. بابا یک رادیو هم خرید. از آن پس چراغ برق در خانه روشن می شد و صدای رادیو همه جا را پر می کرد.امیدواری به شب چله هم امیدواری بیهوده ای بود. انگار عروسک سخنگو برای همیشه گم و گور شده بود. بعد از شب چله اولدوز پاک درمانده شد. همه ی شادیها و گفتگوها و بلبل زبانیهایش را فراموش کرد. شد یک بچه ی بی زبان و خاموش و گوشه گیر.یاشار به مدرسه می رفت. بچه ها خیلی خیلی کم یکدیگر را می دیدند. بخصوص که زن بابا یاشار را به خانه شان راه نمی داد. می گفت: این پسره ی لات هرزه اخلاق دختره را بدتر می کند.
قصه ی ما به سر نمی رسد. اولدوز و کلاغهالابد منتظرید ببینید آخرش کار عروسک و بچه ها کجا کشید ...اگر قضیه ی « کلاغها» پیش نمی آمد ، شاید اولدوز غصه مرگ می شد و از دست می رفت. اما پیدا شدن « ننه کلاغه» و دوستی بچه ها با « کلاغها» کارها را یکسر عوض کرد. اولدوز و یاشار دوباره سر شوق آمدند و چنان سخت کوشیدند که توانستند به « شهر کلاغها» راه پیدا کنند.همانطور که خوانده اید و می دانید ، قضیه ی « کلاغها» خود قصه ی دیگری است که در کتاب « اولدوز و کلاغها» نوشته شده است. قصه ی «عروسک سخنگو» همین جا تمام شد.* نویسنده ی این کتاب می گوید:من سالها بعد از گم شدن عروسک سخنگو با اولدوز آشنا و دوست شدم چنان که خود اولدوز در مقدمه ی کتاب « اولدوز و کلاغها» نوشته است. من در ده ننه ی اولدوز با او آشنا شدم. آنوقتها اولدوز دوازده سیزده ساله بود. من هم در همان ده معلم بودم. آخرش من و شاگردانم توانستیم عروسک سخنگوی اولدوز را پیدا کنیم. این احوال ، خود قصه ی دیگری است که آن را در کتاب « کلاغها ، عروسکها و آدمها» خواهم نوشت. از همین حالا منتظر چاپ این قصه باشید.دوست همه ی بچه های فهمیدهو همه ی دوستان اولدوز ویاشار و کلاغها و عروسک سخنگو پایان
کچل کفتر باز چند کلمه:بچهها، بیشک آینده در دست شماست و خوب و بدش هم مال شماست. شما خواه ناخواه بزرگ میشوید و همپای زمان پیش میروید. پشت سر پدرانتان و بزرگهایتان میآیید و جای آنها را میگیرید و همه چیز را به دست میآورید، زندگی اجتماعی را با همهٔ خوب و بدش صاحب میشوید. فقر، ظلم، زور، عدالت، شادی و اندوه، بیکسی، کتک، کار و بیکاری، زندان و آزادی، مرض و بیدوایی، گرسنگی و پابرهنگی و صدها خوشی و ناخوشی اجتماعی دیگر مال شما میشود. میدانیم که برای درمان ناخوشیها اول باید علت آن را پیدا کرد. مثلا دکترها برای معالجهٔ مریضهاشان اول دنبال میکروب آن مرض میگردند و بعد دوای ضد آن میکرب را به مریضهاشان میدهند. برای از بین بردن ناخوشی های اجتماعی هم باید همین کار را کرد. میدانیم که در بدن سالم هیچوقت مرض نیست. در اجتماع سالم هم نباید نشانی از ناخوشی باشد. ورشکستگی، زور گفتن، دروغ، دزدی و جنگ هم ناخوشیهایی هستند که فقط در اجتماع ناسالم دیده میشوند. برای درمان این همه ناخوشی باید علت آنها را پیدا کنیم. همیشه از خودتان بپرسید: چرا رفیق همکلاسم را به کارخانهٔ قالیبافی فرستادند؟ چرا بعضیها دزدی میکنند؟ چرا اینجا و آنجا جنگ و خونریزی وجود دارد؟ بعد از مردن چه میشوم؟ پیش از زندگی چه بودهام؟ دنیا آخرش چه میشود؟ جنگ و فقر و گرسنگی چه روزی تمام خواهد شد؟و هزاران هزار سؤال دیگر باید بکنید تا اجتماع و دردهایش را بشناسید. این را هم بدانید که اجتماع چهار دیواری خانه تان نیست. اجتماع هر آن نقطه ای است که هموطنان ما زندگی میکنند. از روستاهای دوردست تا شهرهای بزرگ و کوچک. با همهٔ کوچههای پر از پهن و لجن روستا تا خیابانهای تر و تمیز شهر. با کلبههای تنگ و تاریک و پر از مگس روستاییان فقیر تا قصرهای شیک و رخشان شهریهای دولتمند. با بچههای کشاورز و قالیباف مزدور و ژنده پوش تا بچههایی که کمترین غذایشان چلومرغ و بوقلمون و موز و پرتقال است. اینها همه اجتماعی است که شما از پدرانتان به ارث خواهید برد. شما نباید میراث پدرانتان را دست نخورده به دست فرزندان خود برسانید. شما باید از بدیها کم کنید یا آنها را نابود کنید. بر خوبیها بیفزایید و دوای ناخوشیها را پیدا کنید یا آنها را نابود کنید. اجتماع ، امانتی نیست که عیناً حفظ میشود.برای شناختن اجتماع و جواب یافتن به پرسشها چند راه وجود دارد. یکی از این راهها این است که به روستاها و شهرها سفر کنید و با مردم مختلف نشست و برخاست داشته باشید. راه دیگرش کتاب خواندن است. البته نه هر کتابی. بعضیها میگویند «هر کتابی به یک بار خواندنش میارزد». این حرف چرند است. در دنیا آنقدر کتاب خوب داریم که عمر ما برای خواندن نصف نصف آنها هم کافی نیست. از میان کتابها باید خوبها را انتخاب کنیم. کتابهایی را انتخاب کنیم که به پرسشهای جوراجور ما جوابهای درست میدهند، علت اشیا و حوادث و پدیدهها را شرح میدهند، ما را با اجتماع خودمان و ملتهای دیگر آشنا میکنند و ناخوشیهای اجتماعی را به ما میشناسانند. کتابهایی که ما را فقط سرگرم میکنند و فریب میدهند، به درد پاره کردن و سوختن میخورند. بچهها قصه و داستان را با میل میخوانند. قصههای با ارزش میتوانند شما را با مردم و اجتماع و زندگی آشنا کنند و علتها را شرح دهند. قصه خواندن تنها برای سرگرمی نیست. بدینجهت من هم میل ندارم که بچههای فهمیده قصههای مرا تنها برای سرگرمی بخوانند. بهرنگ
در زمانهای قدیم کچلی با ننهٔ پیرش زندگی میکرد. خانه شان حیاط کوچکی داشت با یک درخت توت که بز سیاه کچل پای آن میخورد و نشخوار میکرد و ریش میجنباند و زمین را با ناخنهاش میکند و بع بع میکرد. اتاقشان رو به قبله بود با یک پنجرهٔ کوچک و تنوری در وسط و سکویی در بالا و سوراخی در سقف رو به آسمان برای دود و نور و هوا و اینها. پنجره را کاغذ کاهی چسبانده بودند، به جای شیشه. دیوارها کاهگل بود، دورادورش تاقچه و رف. کچل صبحها میرفت به صحرا، خار و علف میکند و پشته میکرد و میآورد به خانه، مقداری را به بز میداد و باقی را پشت بام تلنبار میکرد که زمستان بفروشد یا باز به بزش بدهد. بعد از ظهرها کفتر میپراند. کفترباز خوبی بود. ده پانزده کفتر داشت. سوت هم قشنگ میزد. پیرزن صبح تا شام پشت چرخ پشم ریسی اش مینشست و پشم میرشت. مادر و پسر اینجوری زندگیشان را در میآوردند.خانهٔ پادشاه روبروی خانهٔ اینها بود. عمارت بسیار زیبایی بود که عقل از تماشای آن حیران میشد. دختر پادشاه عاشق کچل شده بود. هر وقت که کچل پشت بامشان کفتر میپراند دختر هم با کلفت ها و کنیزهاش به ایوان میآمد و تماشای کفتر بازی کچل را میکرد به سوتش گوش میداد. گاهی هم با چشم و اشاره چیزهایی به کچل میگفت. اما کچل اعتنایی نمیکرد. طوری رفتار میکرد که انگاری ملتفت دختر نیست. اما راستش، کچل هم عاشق بیقرار دختر پادشاه بود ولی نمیخواست دختر این را بداند. میدانست که پادشاه هیچوقت نمیآید دخترش را به یک بابای کچل بدهد که در دار دنیا فقط یک بز داشت و ده پانزده تا کفتر و یک ننهٔ پیر. و اگر هم بدهد دختر پادشاه نمیتواند در آلونک دود گرفتهٔ آنها بند شود و بماند.دختر پادشاه هر کاری میکرد نمیتوانست کچل را به حرف بیاورد. حتی روزی دل گوسفندی را سوراخ سوراخ کرد و جلو پنجره اش آویخت، اما کچل باز به روی خود نیاورد. کنار تل خارها کفترهاش را میپراند و سوت میکشید و به صدای چرخ ننهاش گوش میداد. آخر دختر پادشاه مریض شد و افتاد. دیگر به ایوان نمیآمد و از پنجره تماشای کچل را نمیکرد. پادشاه تمام حکیم ها را بالای سر دخترش جمع کرد. هیچ کدام نتوانست او را خوب بکند. همهٔ قصه گوها در این جور جاها میگویند« دختر پادشاه راز دلش را بر کسی فاش نکرد». از ترس یا از شرم و حیا. اما من میگویم که دختر پادشاه راز دلش را به پادشاه گفت. پادشاه وقتی شنید دخترش عاشق کچل کفترباز شده عصبانی شد و داد زد: اگر یک دفعهٔ دیگر هم اسم این کثافت را بر زبان بیاری، از شهر بیرونت میکنم. مگر آدم قحط بود که عاشق این کثافت شدی؟ ترا خواهم داد به پسر وزیر. والسلام. دختر چیزی نگفت. پادشاه رفت بر تخت نشست و وزیر را پیش خواند و گفت: وزیر، همین امروز باید کفترهای کچل را سر ببری و قدغن کنی که دیگر پشت بام نیاید. وزیر چند تا از نوکرهای ورزشکار خودش را فرستاد به خانهٔ کچل. کچل از همه جا بیخبر داشت کفترها را دان میداد که نوکرهای ورزشکار به خانه ریختند و در یک چشم به هم زدن کفترها را سربریدند و کچل را کتک زدند و تمام بدنش را آش و لاش کردند و برگشتند. یک پای چرخ پیرزن را هم شکستند، کاغذهای پنجره را هم پاره کردند و برگشتند.کچل یک هفتهٔ تمام جنب نخورد. توی آلونکشان خوابیده بود و ناله میکرد. پیرزن مرهم به زخمهاش میگذاشت و نفرین میکرد. سر هفته کچل آمد نشست زیر درخت توت که کمیهواخوری بکند و دلش باز شود. داشت فکر میکرد کفترهاش را کجا خاک کند که صدایی بالای سرش شنید. نگاه کرد دید دو تا کبوتر نشسته اند روی درخت توت و حرف میزنند.یکی از کبوترها گفت: خواهر جان، تو این پسر را میشناسی اش؟دیگری گفت: نه، خواهر جان.کبوتر اولی گفت: این همان پسری است که دختر پادشاه از عشق او مریض شده و افتاده و پادشاه به وزیرش امر کرده، وزیر و نوکرهاش را فرستاده کفترهای او را کشته اند و خودش را کتک زده اند و به این روزش انداخته اند. پسر تو فکر این است که کفترهاش را کجا چال بکند.کبوتر دومیگفت: چرا چال میکند؟کبوتر اولی گفت: پس تو میگویی چکار بکند؟کبوتر دومیگفت: وقتی ما بلند میشویم چهار تا برگ از زیر پاهامان میافتد، اگر آنها را به بزش بخوراند و از شیر بز به سر و گردن کفترهاش بمالد کفترها زنده میشوند و کارهایی هم میکنند که هیچ کفتری تاکنون نکرده...کبوتر اولی گفت: کاش که پسر حرفهای ما را بشنود!..
کفترها بلند شدند به هوا. چهار تا برگ از زیر پاهاشان جدا شد. کچل آنها را در هوا گرفت و همانجا داد بز خورد و پستانهاش پر شیر شد. کچل بادیه آورد. بز را دوشید و از شیرش به سر و گردن کفترهاش مالید. کفترها دست و پایی زدند زنده شدند کچل را دوره کردند. پیرزن به صدای پرزدن کفترها بیرون آمد. کچل احوال کفترها را به او گفت.پیرزن گفت: پسر جان، دست از کفتر بازی بردار دیگر. این دفعه اگر پشت بام بروی پادشاه میکشدت.کچل گفت: ننه، کفترهای من دیگر از آن کفترهایی که تا حال دیدهای، نیستند. نگاه کن...آنوقت کچل به کفترهاش گفت: کفترهای خوشگل من، یک کاری بکنید و دلم را شاد کنید و ننهام را راضی کنید. کفترها دایره شدند و پچ و پچ کردند و یکهو به هوا بلند شدند رفتند. کچل و ننهاش ماتشان برد. مدتی گذشت. از کفترها خبری نشد.پیرزن گفت: این هم وفای کفترهای خوشگل تو!..حرف پیرزن تمام نشده بود که کفترها در آسمان پیدایشان شد. یک کلاه نمدی با خودشان آورده بودند. کلاه را دادند به کچل.پیرزن گفت: عجب سوقاتی گرانبهایی برایت آوردند. حالا ببین اندازهٔ سرت است یا نه.کچل کلاه نمدی را سرش گذاشت و گفت: ننه، بم میآید. نه؟پیرزن با تعجب گفت: پسر، تو کجایی؟کچل گفت: ننه، من همینجام.پیرزن گفت: کلاه را بده من ببینم.کچل کلاه را برداشت و به ننهاش داد. پیرزن آن را سرش گذاشت. کچل فریاد کشید: ننه، کجا رفتی؟پیرزن جواب نداد. کچل مات و متحیر دوروبرش را نگاه میکرد. یکهو دید صدای چرخ ننهاش بلند شد. دوید به اتاق. دید چرخ خود به خود میچرخد و پشم میریسد. حالا دیگر فهمید که کلاه نمدی خاصیتش چیست. گفت: ننه، دیگر اذیتم نکن کلاه را بده بروم یک کمی خورد و خوراک تهیه کنم. دارم از ضعف و گرسنگی میمیرم.پیرزن گفت: قسم بخور دست به مال حرام نخواهی زد، کلاه را بدهم.کچل گفت: قسم میخورم که دست به چیزهایی نزنم که برای من حرامند.پیرزن کلاه را به کچل داد و کچل سرش گذاشت و بیرون رفت.چند محله آن طرفتر حاجی علی پارچهباف زندگی میکرد. چند تا کارخانه داشت و چند صد تا کارگر و نوکر و کلفت. کچل راه میرفت و به خودش میگفت: خوب، کچل جان، حساب کن ببین مال حاجی علی برایت حلال است یا نه. حاجی علی پولها را از کجا میآورد؟ از کارخانههاش. خودش کار میکند؟ نه. او دست به سیاه و سفید نمیزند. او فقط منفعت کارخانهها را میگیرد و خوش میگذراند. پس کی کار میکند و منفعت میدهد، کچل جان؟ مخت را خوب به کار بینداز. یک چیزی ازت میپرسم، درست جواب بده. بگو ببینم اگر آدمها کار نکنند، کارخانهها چطور میشود؟ جواب: تعطیل میشود. سؤال: آنوقت کارخانهها باز هم منفعت میدهد؟ جواب: البته که نه. نتیجه: پس، کچل جان، از این سؤال و جواب چنین نتیجه میگیریم که کارگرها کار میکنند اما همهٔ منفعتش را حاجی برمیدارد و فقط یک کمی به خود آنها میدهد. پس حالا که ثروت حاج علی مال خودش نیست، برای من حلال است.کچل با خیال راحت وارد خانهٔ حاجی علی پارچهباف شد. چند تا از نوکرها و کلفتها در حیاط بیرونی در رفت و آمد بودند. کچل از میانشان گذشت و کسی ملتفت نشد. در حیاط اندرونی حاجی علی با چند تا از زنهایش نشسته بود لب حوض روی تخت و عصرانه میخورد. چایی میخوردند با عسل و خامه و نان سوخاری. کچل دهنش آب افتاد. پیش رفت و لقمهٔ بزرگی برای خودش برداشت. حاجی علی داشت نگاه میکرد که دید نصف عسل و خامه نیست. بنا کرد به دعا خواندن و بسم الله گفتن و تسبیح گرداندن. کچل چایی حاجی علی را از جلوش برداشت و سرکشید. این دفعه زنها و حاجی علی از ترس جیغ کشیدند و همه چیز را گذاشتند و دویدند به اتاقها. کچل همهٔ عسل و خامه را خورد و چند تا چایی هم روش و رفت که اتاقها را بگردد. توی اتاقها آنقدر چیزهای گرانقیمت بود که کچل پاک ماتش برده بود. شمعدانهای طلا و نقره، پردههای زرنگار، قالیها و قالیچههای فراوان و فراوان، ظرفهای نقره و بلور و خیلی خیلی چیزهای دیگر. کچل هر چه را که پسند میکرد و توی جیبهاش جا میگرفت برمیداشت.خلاصه، آخر کلید گاو صندوق حاجی را پیدا کرد. شب که همه خوابیده بودند، گاو صندوق را باز کرد و تا آنجا که میتوانست از پولهای حاجی برداشت و بیرون آمد. به خانههای چند تا پولدار دیگر هم دستبرد زد و نصف شب گذشته بود که به طرف خانه راه افتاد. کمی پول برای خودشان برداشت و باقی را سر راه به خانههای فقیر داد. در خانهها را میزد، صاحبخانه دم در میآمد، کچل میگفت: این طلای مختصر و دو هزار تومن را بگیر خرج بچههات بکن. سهم خودت است. به هیچکس هم نگو. صاحبخانه تا میآمد ببیند پشت در کی هست و صدا از کدام ور میآید، میدید یک مشت طلا و مقدار زیادی پول جلو پاش ریخت و تازه کسی هم آن دور و برها نیست.کچل دیروقت به خانه رسید. پیرزن نخوابیده بود. نگران کچل هنوز پشت چرخ بود. خواب چشمهاش را پر کرده بود. کفترها توی آلونک اینجا و آنجا سرهاشان را توی بالشان کرده بودند و خوابیده بودند. کچل بیصدا وارد آلونک شد و نشست کنار ننهاش یکهو کلاه از سر برداشت. پیرزن تا پسرش را دید شاد شد. گفت: تا این وقت شب کجا بودی، پسر؟کچل گفت: خانهٔ حاجی علی پارچه باف. مال مردم را ازش میگرفتم.پیرزن برای کچل آش بلغور آورد. کچل گفت: آنقدر عسل و خامه خوردهام که اگر یک هفتهٔ تمام لب به چیزی نزنم، باز هم گرسنه نمیشوم.پیرزن خودش تنهایی شام خورد و از شیر بز نوشید و پا شدند خوابیدند...
کچل پیش از خواب هر چه بلغور داشتند جلو کفترها ریخت. فردا صبح زود کلاه را سرش گذاشت و رفت پشت بام بنا کرد به کفتر پراندن و سوت زدن. یک چوب بلندی هم دستش گرفته بود که سرش کهنه ای بسته بود. دختر پادشاه، مریض پشت پنجره خوابیده بود و چشم به پشت بام دوخته بود که یکهو دید کفترهای کچل به پرواز درآمدند و صدای سوتش شنیده شد اما از خودش خبری نیست. فقط چوب کفترپرانیش دیده میشد که توی هوا اینور و آنور میرفت و کفترها را بازی میداد. نوکرهای وزیر به وزیر گفتند و وزیر به پادشاه خبر برد که کچل کارش را از سر گرفته و ممکن است حال دختر بدتر شود. پادشاه وزیر را فرستاد که برود کفترها را بگیرد و بکشد. از این طرف دختر پادشاه نگران کچل شد و کنیز محرم رازش را فرستاد پیش پیرزن که خبری بیاورد و به پیرزن بگوید که دختر پادشاه عاشق بیقرار کچل است، چارهای بیندیشد. از این طرف حاجی علی و دیگران اشتلم کنان به قصر پادشاه ریختند که: پدرمان درآمد، زندگیمان بر باد رفت. پس تو پادشاه کدام روزی هستی؟ قشونت را بفرست دنبال دزدها، مال ما را به خودمان برگردان... اینها را همینجا داشته باش، به تو بگویم از خانهٔ کچل.کچل کلاه به سر پشت بام کفتر میپراند و پیرزن چادر به سر زیر بام پشم میرشت و بز توی حیاط ول میگشت و دنبال برگ درخت توت میگشت که باد میزد و به زمین میانداخت. پیرزن یکهو سرش را بلند کرد دید بز دارد تو صورتش نگاه میکند. پیرزن هم نگاه کرد به چشمهای بز. انگاری بز گفت که: کچل و کفترها در خطرند. پاشو برگ توت برای من بیار بخورم و بگویم چکار باید بکنی. پیرزن دیگر معطل نکرد. پاشد رفت با چوب زد و برگها را به زمین ریخت. بز خورد و خورد و شکمش باد کرد. آنوقت زل زد تو صورت پیرزن. انگار به پیرزن گفت: تشکر میکنم. حالا تو برو تو. من خودم میروم پشت بام کمک کچل و کفترها. پیرزن دیگر چیزی نگفت و تو رفت. بز از پلکانی که پشت بام میخورد بالا رفت و رسید کنار تل خار و بنا کرد باز به خوردن. چیزی نگذشته بود که چند تا از نوکرهای وزیر به حیاط ریختند. چوب کفترپرانی توی هوا اینور و آنور میرفت. هر که میخواست پاش را پشت بام بگذارد، چوب میزدش و میانداختش پایین، آخر همه شان برگشتند پیش وزیر. دختر پادشاه همه چیز را از پشت پنجره میدید و حالش کمیخوب شده بود. این برایش دلخوشکنکی بود...
پادشاه و حاجی علی کارخانه دار و دیگر پولداران نشسته بودند صحبت میکردند و معطل مانده بودند که کدام دزد زبردست است که در یک شب به این همه خانه دستبرد زده و اینقدر مال و ثروت با خود برده. در این وقت وزیر وارد شد و گفت: پادشاه، چیز غریبی روی داده. کچل خودش نیست اما چوب کفترپرانیاش پشت بام کفتر میپراند و کسی را نمیگذارد به کفترها نزدیک شود.پادشاه گفت: کچل را بگیرید بیارید پیش من.وزیر گفت: پادشاه، عرض شد که کچل هیچ جا پیدایش نیست. توی آلونک، ننهاش تنهاست. هیچ خبری هم از کچل ندارد.حاجی علی کارخانهدار گفت: پادشاه، هر چه هست زیر سر کچل است. از نشانههاش میفهمم که به خانهٔ همهٔ ما هم کچل دستبرد زده.آنوقت قضیهٔ نیست شدن عسل و خامه و چایی را گفت. یکی دیگر از پولدارها گفت: جلو چشم خودم گردن بند زنم از گردنش نیست شد. انگار بخار شد و به هوا رفت.یکی دیگر گفت: من هم دیدم که آینهٔ قاب طلایی مان از تاقچه به هوا بلند شد و راه افتاد، تا آمدم به خودم بجنبم که دیدم آینه نیست شد. حاجی علی راست میگوید، این کارها همه اش زیر سر کچل است.پادشاه عصبانی شد و امر کرد که قشون آماده شود و برود خانهٔ کچل را محاصره کند و زنده یا مردهاش را بیاورد. درست در همین وقت دختر پادشاه با کنیز محرم رازش نشسته بود و دوتایی حرف میزدند. کنیز که تازه از پیش پیرزن برگشته بود میگفت: خانم، ننهٔ کچل گفت که کچل زنده است و حالش هم خیلی خوب است. امشب میفرستمش میآید پیش دختر پادشاه با خودش حرف میزند...دختر پادشاه با تعجب گفت: کچل میآید پیش من؟ آخر چطور میتواند از میان این همه قراول و قشون بگذرد و بیاید؟ کاش که بتواند بیاید!..کنیز گفت: خانم، کچلها هزار و یک فن بلدند. شب منتظرش میشویم. حتماً میآید.در این موقع از پنجره نگاه کردند دیدند قشون خانهٔ کچل را مثل نگین انگشتری در میان گرفته است. دختر پادشاه گفت: اگر هزار جان هم داشته باشد، یکی را سالم نمیتواند درببرد. طفلکی کچل من!..