انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

به رنگ شب


مرد

 
سیما احساس غریبی داشت . رفتار سروش برایش عجیب بود . سروش گاهی او را با دست پس می زد و گاهی با پا پیش می
کشید . دلیل رفتار او را نمی دانست شاید اگر واقعیت را می دانست براي رساندن او به الهه کمکشان می کرد . پس با خود
عهد بست که در چند روز باقی مانده به عروسی اگر به رابطه سروش و الهه مزمئن گردد از سر راهشان کنار برود . سروش نیز
غرق در افکار به حرف هاي سیما فکر می کرد به هرحال سیما یک زن بود و حس زنانه اش به او نحیب می زد دل و دین
همسر اینده اش جاي دیگري است . می دانست سیما گناهی ندارد و نباید بازیچه دستش قرار بگیرد اما انگار دلش می
خواست با جمشید لج کندتا به پدرش بفهماند که نمی تواند یک زندگی اجباري را به او تحمیل کند باید از سیما عذر می
خواست و توضیح می داد اما جرات این کار را نداشت .
می دانست که سیما میرود و او با فتنه اي بزرگ از جانب پدرش روبرو می شود . از این رو به دلیل عشق به مادر و گرمی
حضور او و لج لازي با پدر عزمش را براي نابودي و فناي زندگی سیما جزم کرد وقتی مقابل در ویلایی منزل افشار متوقف شد
با خدا حافظی سرد و بی احساس سیما و قیافه عبوس و ترش او فکر کرد به زودي سیما مورد بازخواست اعضاي خانواده اش
قرار خواهد گرفت و پشت سر ان جمشید نیز او را مورد باز خواست قرار خواهد داد . از این رو سراسیمه پیاده شد و او را به
نام خواند سیما چند قدمی در ایستاد و به سمت او چرخید . سروش نفسعمیقی کشید و لبخندي چاشنی چهره جذابش کرد
قلب سیماي بی چاره مثل کبوتر در قفس سینه بال و پر می زد جوري که صراي ضربان قلب خود را می شنوید سروش سر به
زیر و حسابی شرمسار نشان داد .
قصد داشت با لحنی پر عطوفت دل جویی کند گفت :
- معذرت می خوام ... متاسفم که ناراحتت کردم ... من .. من واقعا نمیدونم با یه خانوم چطور باید رفتار کرد ... رفتار بی ادبانه
چاکرت رو به حساب بی تجربگی اش بگذار .
نفس سیما گرم بود به ارامی گفت :
- اشکالی ندتره ... نباید به شما شک می کردم و شما رو با حرف هاي مسخره ام ازاز می دادم .
- به هر حال متاسفم ... حالا بخند ... دلم نمی خواد با اخم خدا حافظی کنیم . سیما لبخندي زد و متعاقب ان چال گونه اش
نمایان شد . سروش احساس عجیبی یافت تا ان لحظه به خنده سیما توجه نکرده بودبا لبخند چنان نمک و جذبه اي در
صورتش پیدا می شد که دل هر مردي را می لرزاند و او نیز از این قاعده مستثنی نبود .
قلبش لرزید و نفس در سینه اش حبس شد و به صورت سیما خیره ماند . به حق که او یک دختر زیبا روي شرقی تمام اعیار
بود محو تماشایش بود که با صداي او به خود امد .
- تشریف نمی یارید منزل . سروش اب دهانش را قورت داد و گفت :
- ممنون دیرم شده .
و به زحمت نگاهش را از سیما گرفت و سراسیمه سوار شد . دست انداخت توي فرمان و پا گذاشت روي پدال گاز دست بلند
کرد و بوق زد .
چهره سیما با ان لبخند نمکین از نطرش محو نمی شد . حس عجیبی داشت سیما به مانند الهه دلش را لرزانده بود . بعد از
الهه هیچ دختري نتوانسته بود اثري چنین شیرین در او بگذارد . احساس در هم و غریبی رهایش نمی کرد . وقتی به خانه
رسید بر خلاف همیشه سز حال به نظر می رسید و بعد از خوش و بشو شوخی با مادر انگولک قابلمه غذا کتش را بیرون
اورده و انگشت سبابه را چنگک یقه ساخت و ان را روي دوش انداخت دست در طرف میوه برد و و پرتغالی که سرخی درونش
به پوستش اثر کرده بود برداشت و گفت :
- کلی کار سرم ریخته ... طرح این پاساژ رو که تموم کنم یه نفس راحت می کشم .
منتظر جواب نماند دوید توي پله ها جمشید نگران ابرو ریزي با وقت کمی که به عروسی مانده بود عصبی گفت :
- دوباره رفته بودي سراغ اون خانوم خانوما؟
سروش پله اخر ایستاد بدش نمی امد با پدر زور گویش کل کل کند از این رو گفت :
- با اون یکی خانوم خانوما بودم ... می تونی زنگ بزنی بپرسی .
- مثل اینکه داري ادم می شی .
- شنیدم مرد ها سی سالگی ادم میشن من هنوز پنج سال وقت دارم
- پس تو حالا حالا ها ادم نمی شی
- شب به خیر . در ضمن مامان من شام نمی خورم صدام نزنید . اماده دوش گرفتن شد تا به سر و ریخت هپلی هپو خود صفایی
بدهد احساس خوبی داشت . فکر کرد لزومی ندارد بیش از این خود را بیازارد . بالاخره یک طوري می شد .
پس حوله را برداشت و به حمام رفت . شیر اب را باز نکرده بود که صداي زنگ تلفن همراه مجبورش کرد از حمام خارج شود .
هرکس پشت خط بود ول کن نبود . حوله را به دورش پیچید و گوشی را برداشت و روي تخت ولو شد .
صداي الهه معجونی از عصبانیت عشق حسد و غم بود . با لحنی تند و گزنده پرسید :
- کجا بودي؟
سروش به عکس دو نفره با مادرش زل زد و گفت :
- جاي خاصی نبودم .
- می دونستم تو هم مثل بقیه دروغگویی ... تقصیر منه که به تو اعتماد کردم
- منظورت چیه الهه؟ چرا واضح صحبت نمی کنی؟ !... چرا به جاي سلام و احوال پرسی کتکم می زنی .
- تو با اون دختره لعنتی رفته بودي بیرون درسته؟
- فرض که رفتم ... نامزدمه !
- هیچی پس خدا حافظ
- گوش کن الهه ... گوش کن قطع نکن ... سیما یه جورایی بو برده براي همین خواست من رو ببینه . ما راجع به تو صحبت کردیم
اون می خواست بدونه چه رابطه اي بین ما وجود داره؟
تو بهش چی گفتی؟
- هیچی انکار کردم .
- تو ... تو ... من رو انکار کردي . تو به خاطر سیما وجود من رو انکار کردي .
- مثل اینکه تو اصلا متوجه نیستی من در چه موقعیتی قرار دارو ... گفتم سعی می کنم راهی براي جلو گیري از این پیوند پیدا
کنم اما اگه نتونستم هر کدوم از ما دیگري رو فراموش می کنه . این اخرین حرفمه . متوجه شدي .
- شاید تو قادر به این کار باشی اما من نمی تونم سروش . من تمام لحظه هام رو با اسم تو پر کردم بدون تو زندگی برام معنایی
نداره ... پدرت رو هر طور شده راضی کن سروش . خواهش می کنم .
با رد و بدل شدن چند جمله ارتباط قطع شد سروش چون رختی که گل میخ اویزان شده باشد سست و بی رمق روي تخت ولو
شد و چشم به طاق اتاق دوخت .
می دانست وعده هاي پوچ و تو خالی به الهه می دهد زیرا در دو روز باقیمانده به مراسم که تمامی تشریفات قبل از ان انجام
پذیرفته بود قادر نبود کاري صورت دهد تمامی حواس او به تیک تاك هاي منظم قلب مادر بودتا با تلنگري از حرکت باز
نایستد .
سیما، بی نهایت زیبا و ستودنی به نظر می رسید . سروش نیز در هیبت داماد، خوش سیما و بسیار برازنده، گویی که خداوند
این دو را بري آسایش و لذت یکدیگر آفریده است . وجود سیما سرشار از عشق و شعف بود، اما در اعماق وجود سروش غمی
جانکاه از عشقی نافرجام لانه کرده بود . سروش سعی فراوان در ظاهر سازي داشت در حالی که چشمان بی درخششش
دروغگو نبود .
با این وجود، با اتمام مراسم عقد بود که احساس دوگانه اي یافت . در حالیکه پنج در سال در تب عشق الهه سوخت و جز او به
هیچ زنی فکر نکرد، اکنون خود را صاحب و مالک دختري می دید که از لطافت و زیبایی چیزي از فرشته هاي آسمانی کم
نداشت . دختري که معجونی از زیبایی، نجابت، هوس، شیطنت و لطافت بود . به طوري که حرکات و شیطنت هایش نگاه او را
بی اراده به دنبال خود می کشید .
و در انتهاي شب، در سکوت محض، مستأصل مانده بود . سیما سر به زیر، کنار شومینه ایستاده بود و با دسته گلش ور می
رفت . سروش نیز روي کاناپه مدل ایتالیایی لم داده بود و با گذاشتن دست زیر چانه اش، زل زده بود به صورت سیما . حالا
مالک این دختر بود، دختري تحسین برانگیز، با چشمانی گیرا و پرفروغ به رنگ شب، سحرانگیز،زیبا و رویایی، در حالی که
لباسی بسیار زیبا از گیپور و سنگ به تن داشت . طره اي از گیسوانش که پشت تاج قرار گرفته بود روي شانه هاي بلورینش
سر می خورد . اندام متناسبش در لباسمدل ماهی با دنباله اي که روي زمین کشیده می شد جذابیت خاصی داشت طوري که
سروش احساس می کرد یک پري دریایی در مقابل خودش می بیند .
سیما با این پا و اون پا، گاه زیر چشم و گاه گوشه چشم منتظر عکس العمل سروش بود . سروش مدت زیادي در سکوت به
نظاره این بت زیبا نشست سپس بی اراده به سویش رفت . ضربان قلب سیما بالا گرفت گویی با تپش هاي تند قصد خروج از
قفسه سینه اش را داشت . در آن لحظه صداي سروش آشکارا می لرزید، چانه سیما را بالا برد . آفتاب گرم وسوزاننده نگاهش را
در صورت او پاشید و گفت :
- تو محشري .
سیما به لبخندي اکتفا کرد . اما لبخند نمکین او تاب را از سروش گرفت . خم شد و بر چال گونه او بوسه زد . اکنون الهه را
فراموش کرده بود . او نیز یک مردبود مثل هزاران مرد دیگر، چطور میتوانست از زنی زیبا که همسر قانونی اش بود بگذرد .
بی اراده دست سیما را گرفت و بهاتاق خواب برد . سیما حرفی نمی زد احتیاجی هم نبود . او با تپش تند قلبش و سرخی گونه
از احساسش می گفت . اما در لحظه ورود به اتاق خواب به یاد سفارش مادرش مبنی بر اقامه نماز افتاد و گفت :
- اگه اجازه بدي می خوام نماز بخونم
سروش قادر به تکلم نبود، با تکان سر موافقت خود را اعلام کرد و بی درنگ به سوي حمام رفت . سیما آرایش صورتش را پاك
کرده و وضو ساخت و براي نماز سر سجاده ایستاد . سروش فکر کردبا آب حمام می تواند از هیجانش بکاهد، اما لحظاتی بعد
بی فایده بیرون آمد و با مشاهده سیما سر سجاده متعجب شد و در دل گفت : " شب از نیمه گذشته ... چه نمازي می خونه؟ " .
دور زد و مقابل او ایستاد . چهره سیما معصومیت خاصی یافته بود و هر لحظه او را بیشتر تحت الشعاع خودقرار می داد، صبر
کرد . نماز سیما که تمام شد سوال کرد .
- چی می خوندي؟ ... نماز قضا؟
- نماز شب زفاف
- تو بقیه نمازهات رو می خونی؟
- البته ! مگه شما نمی خونی؟
- فکر نمی کردم که دختري که غرق ثروت باشه و هر روز به یکی از کشورها سفر می کنه به فکر این چیزها هم باشه
- مامان میگه ما هر چه داریم از خداست ... هر چه بیشتر داشته باشیم باید بیشتر عبادت کنیم .
- جالبه
سیما جواب نداد . سجاده را تا زده و چادر از سرگرفت و از اتاق خارج شد . سروش تاق باز روي تخت رها شد . براي آمدن سیما
لحظه شماري می کرد . به هر حال اوداماد بود و آن شب، شب زفافش . اما حس و حال او با زنگ تلفن همراهش به هم ریخت .
دستش را کش داد و گوشی را برداشت از آن سوي خط صداي گریه می آمد

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
الهه بود، سراسیمه نشست . سستی و شعفی که
از برخورد با سیما بدست آورده بود بکلی از وجودش رخت بربست . صدایش خش دار و سنگین شد، گفت :
- چرا گریه می کنی؟ ... اتفاقی افتاده؟
الهه پریشان و ملتمس بود .
- سروش تو رو خدا، تو رو خدا بیا .
- چی شده دختر ! چرا حرف نمی زنی؟
- سروش من بدون تو می میرم
خاطرات یک عشق بزرگ در مقابل دیدگان سروش به رقص درآمد اما در آن لحظه بناچار گفت :
- ولی ما یه قول و قرارهایی داشتیم
- من نمی تونم تو رو فراموش کنم ... این پنبه رو از گوشت در بیار
- ولی الهه من ...
- دنبال واژه هاي ناب براي توجیه این ازدواج لعنتی نباش . تو مال منی ... فقط مال من
- سروش براي قطع امید در دل اله گفت :
- خواهش می کنم ! بهتري دیگه بهمن زنگ نزنی
- دست از سرت برنمی دارم مطمئن باش
- باشه ولی الان نمی تونم حرف بزنم باشه براي یه وقت دیگه
- خلی بی شرمی ! چطور دلت میاد من رو فراموش کنی و با سیما جونت ...
اما هق هق گریه امانش را برید . نگاه سروش به در اتاق بود تا با ورود سر زده سیما غافلگیر نگردد، گفت :
- گفتم که بعدا با هم صحبت می کنیم . حالا خواهش میکنم آروم باش .
- سروش باورم نمی شه ! من هستم الهه !... کسی که براش می مردي چطور این قدر سرد و بی تفاوتی؟
سروش با خشم چشم بست . صداي گریه الهه آزارش می داد از این رو ارتباط را قطع کرد و برخاست . شاید اگر آن شب الهه
بیتاب در آتش حسادت نمی سوخت،سرنوشت طور دیگري با سیما تا می کرد و سروش براي همیشه متعلق به او می شد . اما
انگار کلاف سرنوشت این دختر را با نخ سیاه بافته بودند . سروش به صرافت پیدا کردن بهانه افتاد . سیما بی خبر از همه جا،
گیسوانش در توري سه گوش کوچکی پیچید . لباس خواب ابربشمینی به تن کرد . باید تجدید آرایش می کرد، ریمل زد،
ماتیک مالید . گوئی مجسمه سازي قهار پیکر تراش این بت زیبا بوده است . بیرون آمد . سروش به محض مشاهده او همه چیز
را فراموش کرد .
این دختر هر چه می کرد و هر چه می پوشید دیدنی بود و عقل و هوش از سر بیننده می برد . بی اراده جلو رفت اما این بار
الهه و حرف هاي او هر لحظه به مغزش خطور می کرد و او را به حالتی عجیب دچار می نمود، وقتی به سیما رسید آشکارا می
لرزید . سیما متوجه حال او بود فکرکرد فشار او پائین افتاده است .
دست او را در دست گرفت . کاملا سرد شده بود مثل یک تکه یخ . سروش چندین بار پلک زد گویی چهره الهه در نظرش
مجسم شد، زیرا سرگیجه توانش راگرفت، مردمک چشمانش غلتی خورد و نقش بر زمین شد . سیما داد کوچکی زد و به روي
او خم شد . با ضربات دست او سروش چشم باز کرد . سیما لبخندي زد و گفت :
- حالت خوبه ... میرم یه شربت درست کنم حتما فشارت پایین افتاده .
و با عجله به آشپزخانه دوید . دو سه دقیقه نشد که با لیوانی شربت باز گشت . سروش تقریبا نشسته بود . شربت را گرفت و
لاجرعه سر کشید سیما براي برخاستن نیم خیز شده بود که سروش مانع شد اما زنگ تلفن همراه بار دیگر او را دگرگون
ساخت .
سروش به خوبی آگاه بود که الهه پشت خط است، خودش را سرزنش کرد : " کاش خاموشش کرده بودم " . کلافه
برخاست و به هال رفت . چند دقیقه بعد بازگشت اما کلافه و سردر گم بود . رنگ و روي زرد او سیما رابه وحشت انداخت از
این رو جلو رفت و گفت :
- حال تو اصلا خوب نیست باید بریم بیمارستان
- چیزي نیست، نگران نباش . فقط سرم درد می کنه . فکر کنم با مسکن رو به راه بشم
- باشه تو برو دراز بکش خودم برات میارم
چند لحظه بعد سروش با خوردن تعدادي قرص کدئین دار زیر پتو خزید و سیما در حالی که نگران به نظر می رسیدبراي
آرامش بیشتر او از اتاق خارج شد .
صبح روز بعد خورشید خانم از پنجره تاق سرك کشید، نشست روي صورت سروش، گونه هایش که گرم شد چشم باز کرد .
نمی دانست کجاست . چند بار پلک زد و سر بالا آورد، آنجا آپارتمان محل زندگی اش بود . به یا د شبگذشته افتاد . شبی که
او پر از التماش بود و اگر الهه زنگ تلفن همراهش را به صدا در نمی آورد صبح امروز زندگی جدیدي را آغاز می کرد . کلافه در
تختخواب رها شد . از سیما که او را مقصر اصلی سکته مادرش می دانست متنفر بود اما نمی دانست چگونه شب گذشته با آن
همه احساس و شعف قصد ایجاد رابطه کرده بود . افکار آزار دهنده اي احاطه اش کردند . بالاخره در کلنجار با عقل و دل، علی
رغم عهدي که با خود بسته بود،به این نتیجه رسد که سیما چون ماري خوش خط و خال او را سمت خود می کشاند . بنابراین
تصمیم گرفت اسیر جادوي هوس این دختر نگردد و با او مبارزه اي آغاز کند . او اعتقاد داشت براي شروع این زندگی فقط
جاذبه هاي جنسی کافی نیست . با این افکار برخاست و به میان هال رفت اما با کمال تعجب در صورت هانیه خیره ماند . -
صبح خیر شازده دوماد
- سلام !... سیما کجاست؟
- مثل اینکه یادتون رفته . امروز پاتختی است ... سیما رفت آرایشگاه .
بی حوصله پایین سالن آرایش و زیبایی، توي پیاده رو رژه می رفت، چپ و راست، پایین و بالا . با دیدن سیما گویی از انتظار
بیهوده اي رهایی یافته است سلام کرد و در اتومبیل را گشود . بین راه حرف نمی زد . به فکر مقابله با جادوي این افسونگر زیبا
بود . فکر نمی کرد کسی بتواند او را در عهدي که با خود بسته است متزلزل گرداند .
می دانست سیما به راحتی قادر است هر مردي را به زانو در آورد . همین حالا هم که کنارش قرار داشت، از فاصله نیم متري
چنان احساسی به او انتقال می داد که تمام قول و قرار هایی را که با خود بسته بود، باد هوا می دید . سیما جاذبه خارق العاده
اي داشت و او سعی در مقابله داشت و بهترین چاره را براي این مقابله در دوري گزیدن می دید . همچنان درسکوت با خود
کلنجار می رفت که سیما سکوت را شکست و با صداي زیبایش که دست کمی از دوبلورهاي سینما داشت، پرسید :
- حالت چطوره؟
- خوبم ، براي دیشب معذرت می خوام
- خواهش می کنم
سروش سکوت اختیار کرد وسیما به تبعیت از او سر به زیر انداخت و ساکت ماند . مقابل منزل افشار، مهوش با منقلی کوچک
به همراه شیرین که قرآن مجید را در دست داشت . به انتظار چشم به انتهاي خیابان داشتند . سروش در مقابل دیدگان منتظر
آنها متوقف شد و با احترام در اتومبیل را براي سیما گشود . سیما دوان دوان خود را در آغوش مادر رها کرد، مهوش با شور و
حرارت دخترش را در آغوش فشرده، بویید و بوسید . گویی که سالها از دیدن او محروم بوده است . قدري سر سیما را عقب
کشید و در صورت او خیره ماند :
- الهی مادر دورت بگرده ... مثل یه تکه ماه شدي عزیز دلم ... اگه بدونی از دیشب تا حالا چقدر دلم برات تنگ شده .
سیما با ابراز دلتنگی بار دیگر در آغوش مادر لغزید . بعد نوبت به شیرین رسید . شیرین نیز سیما را در آغوش کشید و بعد از
احوالپرسی و تبریک، به او سفارش کرد که مراقب پسر یکی یکدانه اش باشد . شیرین حال عجیبی داشت هیجان زده و نگران
بود . او از پسرش تردید داشت و می ترسید . زیرا سروش بارها تهدید کرده بود : " کاري خواهم کرد که سیما روزي هزار بار
آرزوي مرگ کند " . از این رو با دلهره فرزند را در دست گرفت و ازسرعتش کاست تا از بقیه فاصله بگیرد . باید اطمینان
حاصل می کرد و از سروش قول می گرفت . آهسته در گوش او نجوا کرد :
- سروش مادر !... دیوونه بازي که در نیاوردي
- این چه حرفی است مادر؟
- تو رو خدا گناه داره ... مادرجون ! یه وقت طفل معصوم رو اذیتش نکنی .
- خیالت راحت باشه خانمی
- چطور خیالم راحت باشه
- اینو دیگه نمی دونم ... ولی چشم کاریش ندارم
- به خدا دختر به این ماهی هیچ جاي دنیا گیرت نمی اومد
- خودم یه ماه شب چهارده اش رو داشتم
- خجالت بکش بچه

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

قسمت هفتم


- شما و پدر خجالت بکشید که این ازدواج را به من تحمیل کردید
- گذشته ها گذشته مادر ... دیگه تمومش کن
سپس لحن التماس آمیزي به خود گرفت و افزود :
- سروش تو قسم میدم به جون خودم که نگذاري سیما چیزي بفهمه
مقاومت در مقابل مادر براي سروش سخت بود . دست روي چشم گذاشت و به معنی اطاعت سر خم کرد .
منزل افشاري باغی به مساحت دو هزار متر مربع باساختمانی مجلل و شیک که درست در میانه باغ خودنمایی می کرد . اطراف
ساختمان کاملا گلکاري شده بود و درختان میوه و تزئینی بیشتر درکنارهاي دیوار باغ، بین جدولهاي سیمانی، به چشم می
خورد . در سمت راست ساختمان استخري بزرگ قرار داشت که تا شغاع دو متري اطراف آن با سنگ هاي رودخانه اي تزئین
شده بود . در سمت چپ ساختمان فضایی در حدود سیصد متر مربع چمن کراي شده بود که در حشیه و میانه آن، گل هاي
زیبایی به رنگهاي مختلف روییده بود که بی شباهت به فضاي پارك نبود . چندین درخت کهنسال دراین محوطه سایه افکنده
و فضاي بسیار مفرحی به نمایشمی گذاشت . از مقابل در ورودي ساختمان تا میانه محوطه چمن، سنگ فرش شده بود و تا زیر
درختان که آلاچیقی با میز و صندلی در آنجا قرار داشت، ادامه یافته بود . از کنار استخر و این محیط چمن کاري تقریبا تا
کنارهاي دیوار که درختان میوه و سروهاي سر به فلک کشیده قرارداشتند چیزي به چشم نمی خورد، مگر باغچه هاي
کوچکی از گل . جلال دستور داده بود تا آن شب تمام این فضاي باز را از میز و صندلی پر کنند . زن و مرد از فضاي زیبا و مفرح
باغ لذت می بردند .
شاید اکثر پسران فامیل در دل آرزو می کردند که جاي سروش میبودند و روزي مالک این باغ زیبا می شدند، زیرا جلال در
وصیت نامه خویش این خانه را به سیما بخشیده بود . جلال براي همسرش مهوش و فرزندانش امیر،سیما و مینا هر کدام یک
قسمت از ثروت و مایملکش را در نظر گرفته بود این خانه، تنها بخش از ارثیه اي بود که به سیما تعلق داشت . بخش عظیم
ثروت جلال در شهر شمالی رشت قرار داشت، که شامل زمینهاي چایکاري، برنجکاري و باغهاي زیتون می شد ونیز تعدادي
مغزه و آپارتمان در تهران داشت .
دقایق به سرعت سپري می شدو رفته رفته زمان خداحافظی فرا می رسید . سیما بیشتر دور و بر مینا و مهوش می پلکید و
از مصاحبت آنها کمال استفاده را می برد . انگار که سالهاي سال از آنها دور بوده است و مینا مدام با مزه پرانی او را وادار به
خنده می کرد و تلخی جدایی را کامش زایل می نمود .
جشن و شادي آن شب تا حدود ساعت ده طول کشید . مدعوین آهنگ رفتن می نمودند و به فاصله چند دقیقه از یکدیگر
برخاسته و با تبریک مجدد آنجا را ترك کردند تا جایی که جز خانواده آقاي مقامی و افشار کس دیگري باقی نماند . جلال که
انسان آدابدانی بود، از قبل دستور طبخ شام را داده و الحق سنگ تمام گذاشته بود . دو خانواده تا پاسی از شب گرد هم جمع
بودند و پس از صرف شام به گفتگو نشستند . هر کس راجع به کار و حرفه خویش داد سخن می داد و از مزایا و مشقت هاي
آن سخن به میان می آورد . سیما از علاقه اش به رشته معماري و ادامه تحصیل در آن مقطع سخن به میان آورد در این میان
جمشید تنها مشوقش بود، در حالی که براي کمک قول هایی نیز میداد . سروش زیاد قاطی نمی شد و گاه پاسخ سوالهاي
پرسیده شده را می داد . تنها مسئله اي که او را وادار به حرف زدن می کرد موضوع ادامه تحصیل سیما بود . زیرا با خود می
اندیشید اگر سیما مشغول درس خواندن و بعد از مدتی هم روانه داشگاه شود خود به خود از هم دورخواهند شد .
لحظه خداحافظی، سروش و سیما هر یک پشت فرمان اتومبیل خود قرار گرفتند . و پس از خداحافظی ، ازنظر خانم و آقاي
افشار دور شدند . سروش بی حوصله به محض اطمینان از دور شدن پا روي پدال گاز فشرد وبه سرعت اتومبیلش افزود؛ طوري
که در چند لحظه حدود صد متر از سیما فاصله گرفت در قاصله چند ثانیه تقریبا ار دیدش محو شد . سیما در رانندگی تبحر
داشت، در حالی که جز مینا کسی ازدیوانه بازي هایش اطلاعی نداشت .
در آن لحظه فکر کرد سروش سربه سرش می گذارد . تصمیم گرفت تبحرش را به رخش بکشد، با این فکر، کمربند ایمنی را
بست و بر سرعت اتومبیلش افزود در آن نیمه شب در بزرگراه اتومبیل زیادي در تردد نبود، پس از چند لحظه از سروش
سبقت گرفت . به محض مشاهد سیما، پاي سروش روي پدال گاز شل شد و با نگاه متعجب در تعقیب اتومبیل سیما به حرکت
درآمد . اتومبیل سیما مسافتی پیمود و با سرو صداي لاستیک ها دور خود چرخی زد و متوقف شد
نفس در سینه سروش حبس شد و عرق سرد روي پیشانی اش نشست . فکر کرد عن قریب اتومبیل سیما واژگون گردد . اما
سیما خونسرد دنده عقب گرفت و با سرعت سرسام آوري به موازات او ترمز کرد . خنده نمکینش را تحویل داد گفت :
- خوشت اومد .
سروش هاج و واج بود . عدم عکس العمل او سیما را وادار به حرکت کرد . سروش پس از مکثی طولانی به خود آمد . با آنکه
شجاعت دیوانه وار سیما را تحسین کرده بود، اما این موضوع از عصبانیتش نمی کاست . با ورود به پارکینگ، برافروخته به
اتومبیل سیما نزدیک شد، دو دستشرا روي در گذاشت و مانع از خروج اوگردید . عبوس در چشمان سیما خیره شد، اما باز
دل بی تابش لرزید . هر گاه در چشمان سیاه این دختر خیره می شد،احساس می کرد در ظلمت شب در چهی عمیق افتاده
است و توان بیرون آمدن از آن را ندارد . براي فرار از دام چشمان این غزال سیه چشم، چشم بست و باز کرد، اما صدایش
آشکاره می لرزید :
- تو کله ات بوي قورمه سبزي میده دختر ! ؟
لبخند سیما آتش به جانش انداخت . سست و بی اراده شد، اما عصبانیتش فروکش نکرده بود، به زحمت نگاهش را دزدید .
چرخی زد و به گلگیر جلو تکیه داد و گفت :
- هیچ وقت ... دیگه هیچ وقت نبینم از این دیوونه بازي ها در بیاري ... نمی تونم جواب پدر و مادرت رو بدم .
- تو فقط براي جواب به پدر و مادر نگران شدي یا براي خودم؟
- مسلمه که براي خودت ... بین صد تا پسر دیوونه مثل تو گیر نمیاد !... ببین سیما ! دلم نمی خواد تورو مرده ببینم ... می فهمی؟
- باشه ... حالا چرا ناراحت شدي؟ دفعه آخر ... قول میدم .
سیما پیاده شد و مقابل سروش ایستاد . با نگاه پر شرار، آتش به جان او انداخت و گفت :
- بخشیدي؟
سروش به جاي جواب فرار را ترجیح داد و به سمت آسانسور دوید . سیما مقابل در بسته آسانسور، لاقید شانه بالا داد،مجبور
بود وسایلش را به تنهایی حمل کند، از این رو چمدانش را از صندوقعقب برداشت و منتظ پایین آمدن آسانسور ماند در
طبقه سیزدهم در آپارتمان شماره 609 باز بود . چشم چرخاند ولی اثري از سروش دیده نمی شد، براي تعویض لباس به سوي
اتاق خواب رفت، دستگیره را چرخاند اما در از داخل قفل شده بود . حسابی دست و پایش را گم کرده بود، عقب عقب رفت و
روي کاناپه ولو شد . فکر کرد همین ابتداي زندگی مرتکب خطا شده و سروش را از خود رنجانده است، کلافه در انتظار نشست .
شاید سورش نرم می شد و براي ناز کشیدن بیرون می آمد ... اما انتظارش بیهوده بود . بالاخره خستگی روز و بیخوابی شب
گذشته اثر خود را گذاشت و او با همان لباس و آرایش روي کاناپه به خواب رفت .
سروش گره کراواتش را شل کرده بود، حوصله لباس عوض کردن نداشت . ولو شده بود روي تخت و سیگار پشت سیگار دود
می کرد . گفتی که با احساس دوگانه خویش در جنگ بود و از یک سو آرزو می کرد سیما در بزند و او پر تمنا در بگشاید و از
سویی یاد قول و قسم خود افتاده بود و احساس می کرد باید با احتیاط بیشتري با این افسونگر زیبا رفتار کند .
تقریبا یک پاکت سیگار دود کرد . در یان مدت صدایی از سیما برنخاست . عقربه هاي ساعت به پنج صبح نزدیک می شد که
دلشوره امانش رابرید . بی سرو صدا از اتاق خارج شد، کلید برق را زد . نگاهش روي کاناپه خیره ماند،سیما با همان هیبت روي
مبل به خواب رفته بود . چهره مظلوم و بچگانه او، دل سروش را نرم کرد . نزدیک سیما شد . مژگان بلندش روي گودي
چشمانش چتر انداخته بود . الحق که چشم و ابروي این دختر مثال زدنی بود . ابروان بلند و کشیده او مثال دو شمشیر تیز و
بران، چنان بیننده را تحت تأثیر قرار می داد گه گوئی با شمشیر به جنگ دشمن رفته و او را مغلوب خویش ساخته است .
بینی کوچک و سر بالا با لبانی گوشت الود و خوش فرم او مثال فرشته ها ساخته بود .
مسحور این همه زیبایی با دلی پر از تمنا پائین کاناپه زانو زد . تمام زیبایی هاي او را ستود . دیگر تاب و توام از کف داده بود و
یاراي مقاومت در مقابل هدیه اي که خداوند به او ارزانی داشته بود، نداشت .
براي رسیدن به کام دل زبان در کام چرخاند، اما بی اراده نام الهه بر زبانش جاري شد . ناگهان از حالت طبیعی خارج شد . لب
گزید و بی محابا به اتاق خواب پناه برد . دیوانه وار به دور خود میچرخید . یاد الهه، فکر خیانت به او و قسمش او را در هم می
پیچید . الهه عشق ار دست رفته اش بود، در حالی که هنوز آتش آن عشق در سینه اش فروزان بود و سیما ! دختري که بدون
خواست و اراده او وارد زندگی اش شده بود . چون کلافی سر در گم درخود می پیچید، احساس می کرد تمایلش به سیما از
روي هوس و غرایز نفسانی است، از این رو عصبانی پائین تخت زانو زد و بی اراده و به دفعات سر به لبه آن کوبید . با این عمل
دردي شدید در پیشانی خود احساس کرد کمی عقب کشید و چهار زانو نشست .
سیگار آتش زد . پک پک پک ... اما کلافه بود و چون یک بیمار روانی رفتارهاي عجیبی داشت . وسوسه خروج از اتاق و تصاحب
سیما او را به مرز جنون می کشاند . جادبه
را در هوا پخش کرد و آتشش را نمایان ساخت . تا به خود آمد، سوزش شدیدي پشت دستش احساس کرد . دلش می خواست
فریاد بزند، اما فریاد را در گلویش شکست و مثل مار به خود پیچید .
ساعت از ده صبح گذشته بود که چشم
باز کرد . بلافاصله وقایع شب گذشته در مقابل دیدگانش به رقص درآمد . عصبانی و کلافه از رفتار کودکانه خود، برخاست و با
احتیاط وارد اتاق خواب شد .
روي تخت کاملا دست نخورده بود . باید لباس عوض می کرد . تخت را دور زد . سروش با کت و
شلوار روي زمین خواب بود و دور و برش مملو از خاکستر و ته مانده سیگار بود . خم شد فیلترها را در زیرسیگاري انداخت و
با لبه قوطی کبریت خاکسترها رو جمع کرد . سپس از کمد دیواري بالس و ملافه برداشت، ملافه را روي سروش کشید و بالش
را نزدیک سر او قرار داد .
چهره پف کرده سروش حکایت ازدگذراندن شب قل داشت و او تقصیر این را کاملا بر عهده خود می دید و به شدت خود را
ملامت می کرد . با فکر جبران، بلافاصله پس از تعویض لباش آماده طبخ ناهار شد . از شیرین شنیده بود که سروش عاشق
قورمه سبري است . بنابراین براي ناهار قورمه سبزي تدارك دید . میز آشپزخانه را به طرز زیبایی چید . با هندوانه سبدي
درست کرد و قاچ هاي قالب زده هندوانه را درونش قرار داد . با خیار و گوجه فرنگی اشکال گوناگون درست کرد و روي ظرف
سالاد را تزئین نمود .
پس از فراغت براي رهایی از آرایششب گذشته حمام گرفت . عقربه هاي ساعت دیواري یک بعداز ظهر را رد کرد بود که
سروش تکانی به خود داد و چشم باز کرد . با احساس سوزش پشت دست چپش با اوقات تلخی نیم خیز شد . اجساس کرد
تمام استخوانهایش خرد شده است . چرخید و به سمت پهلو قرار گرفت متوجه بالش و ملافه شد کمی گردنش را ماساژ داد و
گوش تیز کرد . در سکوت، صداي آب از سمت حمام شنیده میشد . به سختی بلند شد و به دستشویی رفت و به جان جعبه
کمک هاي اولیه افتاد، پماد سوختگی زدي و چسب چسباند ، سچس به آشپزخانه رفت، به شدتاحساس ضعف و گرسنگی
می کرد . بوي خوش قورمه سبزي تمام فضاي خانه را آکنده بود و این بر ضعف و گرسنگی اش می افزود .
با مشاهده میزي که به آن زیبایی آراسته شده بود کاملا به اشتها آمد و با ولع برشی از هندوانه در دهانش گذاشت . از قابلمه
هاي روي اجاق گاز، بخار بر می خاست بوي خوش برنج ایرانی و قورمه سبزي دل مرد شکموئی مثل او را به قار وقور انداخته
بود . کتري قل قل می زد و از کنارقوري چینی بخار به سمت بالا متصاعد می شد .
فنجانی برداشت و چاي ریخت و پشت میز آشپزخانه نشست .
سیما دقایقی قبل از حمام خارج و متوجه حضور او در آشپزخانه شده بود . از این رو در لباس عجله به خارج داد . شلواري
سفید رنگ با فاق کوتاه، بلوزي جلو باز به زنگ آبی آسمانی که بند کمرش روي شکم گره می خورد به تن کرد . گیسونش را
چندین بار در هوا چرخاند تا کمی از رطوبتش گرفته شود و با سشوار مقدار دیگري از رطوبت آن را گرفت، ولی گیسوانش آن
قدر پر پشت و بلند بود که کاملا خشک نشده بود و هنوز نمدار بود . برس کشید و گیسوانش را رها ساخت . کرم و بعد ریمل
زد . ماتیک مالید و از اتاق خارج شد . سروش چاي می نوشید . گره کراواتش پائین کشیده و سرش شانه نشده بود . قیافه هپلی
هپولی اش هم جذاب بود .
سیما با دلهره جلو رفت و با صداي گرم و گیراي خود سلام کرد . صداي گرم او سروش را متوجه خود ساخت . سر بالا گرفت .
نمی دانست چرا ولی بی اختیار برخاست و سلام کرد . سیما لبخند همیشگی خود را به رویش پاشید و گفت :
- براي دیشب معذرت می خوام
اما سروش محو تماشاي خورشید زیبایش شد . سکوت او سیما را وادار کرد تا با طنازي بپرسد :
- چاي یا ناهار؟
سروش چشم بست و گفت :
- اگه ناهار حاضره، بیشتر ترجیح میدم
سیما خم شد و فنجان نیم خورده چاي را از مقابل سروش برداشت . وقتی قصد چرخیدن کرد . پرده اي از گیسوان نمدارش
روي صورت سروش سر خود و باردیگر او را متوجه خود ساخت . از این رو سراسیمه پنجه در مچ او انداخت،نفس در سینه
سیما حبس شد . اما سروش به محض مشاهده چسب زخم، چشم بست و پلکهایش را محکم فشرد . لحظه اي بعد با دندان
غروچه در حالی که مستأصل به نظر می رسید، صندلی را عقب کشید و بی محابا بیرون زد .

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

قسمت هشتم


گریه هاي شبانه و اوقات تلخی هاي روزانه اش با یافتن یک شغل مناسب در یک آزمایشگاه تشخیص طبی دولتی کمتر شد .
در فاصله چند روز تشریفات اداري انجام شد و پس از مصاحبه و ارائه مدارك لازم در آن محل مشغول به کار شد . این امر
موجبات خوشحالی زاید الوصفی را دروجودش فراهم کرد و کمی به رفتارش تعادل بخشید . عاطفه نیز درصدد بدست آوردن
دل او و ایجاد رابطه اي نزدیک تر و صمیمی تر به عنوان شیرینی استخدام تدراك یک پارتی به یادماندي را داد . آن شب
آپارتمان صد متري اسکوئی پذیراي دختران و پسران شلوغ قرن بیست و یک بود . امان اسکوئی پس از مدتها کار بی وقفه، با
مشاهده شور و نشاط آنها خستگی در می کرد .
در میان مدعوین جوانی بلند قامت و چهار شانه، حضور داشت که هیکل ورزیده اش با بازوانی قوي ماهیچه هاي در هم
پیچیده از زیر تی شرت تنگ و چسبانش به خوبی نمایان بود . چشم و ابروي سیاه همراه با پوستی سبزه و گیسوانی بلند که
روي شانه اش ریخته بود جذابیت مردانه اي به چهره اش می بخشید .
مهرداد پسر برادر عاطفه بود کهسه روز قبل از فرانسه وارد ایران شده بود و عاطفه که فرصت دیدار او را نیافته بود بهتر دید
در جشن آن شب به بهانه تازه کردن دیدار و معرفی اش به امان و الهه از او دعوت به عمل آورد . مهرداد توانسته بود در بدو
ورود توجه دوستان الهه را به خود جلب کند از این رو الهه شربت به دست شروع به پذیرایی کرد تا آنکه مقابل مهرداد رسید
و با طنازي تعارف کرد . مهرداد که از مدتها قبل محو تماشایش بود با لبخند لیوانی از داخل سینی برداشت؛ امابعد، پشیمان
شده باشد، لیوان را در جایش قرار داد و سینی را از دست الهه گرفت وروي میزي که کنارش قرار داشت گذاشت و گفت :
- پذیرایی رو بگذار به عهده دیگران ... تو فقط از مهمانی ات لذت ببر
- رسم فرانسوي هاست؟
مهرداد به روي خود نیاورد، صحبت را عوض کرد و گفت :
- می دونی عمه عاطفه هیچوقت درباره شما درست و حسابی چیزي نگفته بود .
- شاید قابل ندونسته
- این چه حرفیه !... ولی فکر کنم دلیلش رو بدونم ... عمه عادت داره آدم رو سورپریز کنه .
- عمه لطف دارند
الهه لبخند پر شیطنتی زد و چند قدمی از او فاصله گرفت، اما مهرداد با لهجه فرانسوي او را مخاطب قرار داد :
- هی ... مادام !
الهه ایستاد فقط سر چرخاند و از گوشه چشم نگاه کرد و گفت :
- بله مسیو
- دریا ... می تونم دریا صدات بزنم
مجلس حسابی گرم بود، اما الهه بی صبر و قرار، هر چند دقیقه نگاهی به ساعتش می انداخت . عقریه ساعت به هشت نزدیک
می شد که زنگ آیفون او را سراسیمه کرد . مهرداد جزئیات حرکات او را زیر نظر داشت و از برخورد و عملکرد او به خوبی
حدس می زد که شخصی این دختر را این گونه بیتاب ساخته است، فقط می تواند یک مرد باشد . با احساسی که نمی دانست
چه نامی برآن بگذراد، بی صبرانه منتظر ورود مهمان الهه ماند . الهه دکمه آیفون را زد و شتابان بیرون دوید .
نفس مهرداد حبس شد و چشمانش درانتظار دیدار رقیب به در آپارتمان خیره ماند . جوان تازه وارد در مدت دو ساعت چنان
خود را مالک الهه فرض می کرد که حسادت، تحمل دیدار رقیب را از او سلب کرده بود . سروش بنا به اصرار بیش از حد الهه
این دعوت را پذیرفته بود . او می اندیشید در قبال جفایی که به عشق الهه کرده است، پذیرش این دعوت برآورده ساختن
کوچکترین خواسته یار می باشد . از این رو با دسته گلی زیبا از رزهاي زیبا از رزهاي قرمز از پله هابالا آمد و آن را با لبخند
تقدیم الهه کرد . لبهاي الهه به خنده گشوده شد . ردیفی از صدف هاي سفید را به نمایش گذاشت :
- واي سروش چقدر قشنگه ... مرسی ...
قابل شما رو نداشت، دلم می خواست دسته گلی بعدي رو براي عروسی ات بیارم .
- ولی من به همه گفتم که ما نامزدیم
- ولی الهه ...
- نمی تونی چند ساعت فیلم بازي کنی؟
سروش وقتی التماس را از آبی چشمان الهه دید، بدون اعتراض لب فرو بست . او قبل از همه با استقبال گرم عاطفه و امان رو به
رو شد . امان مشتاق دیدار او از نزدیک بود و البته از لحاظ ظاهر در دل به انتخاب دخترش آفرین گفت . مهرداد شق و رق
تکیه زده بود به مبل سلطنتی و آرنج را تکیه دسته مبل ساخته بود . خونسرد و موشکافانه چشم به سروش داشت . رقیب قدر
بود و از میدان به درکردن او دشوار می نمود
رقیب قدر
بود و از میدان به درکردن او دشوار می نمود .
این موضوع او را حسابی کلافه کردهبود . باید سروش را محک می زد . به همین دلیل مترصد رسیدن فرصت شد و بالاخره
زمانی که دوستان الهه گرد عاطفه جمع بودند پهلو به پهلوي او ایستاد . چشم به لبهاي خندان ترانه دوخت و گفت :
- نمی دونم خدا این همه فرشته رو چطور آفریده
سروش با تعجب به او نگاه کرد و پرسید :
- براي فرشته بودن زیباي کافیه ! ؟
- فکر می کنی چی کم داره ! ؟
سروش کنجکاو پرسید :
- ببخشید شما رو بجا نیاوردم
مهرداد چرخی زد و رو در روي سروش دست دراز کرد و گفت :
- مخلص شما مهرداد
مهرداد فرصت را غنیمت شمرد وباب مصاحبت را باز کرد . الهه متوجه خوش و بش آن دو شد . دوست نداشت بین مهرداد و
سروش دوستی ایجاد شود . می ترسید سروش لو برود و مهرداد متوجه تأهل او گردد . به همین دلیلجلو رفت و گفت :
- سروش ! یه لحظه میاي
سروش دستش را بالا برد و گفت :
- صبر کن اومدم
مهرداد چشمان تیز بینی داشت و حلقه اي که در انگشت کشیده سروش می درخشید از چشمانش مخفی نماند . ناگهان دست
چپ سروش را گرفت و گفت :
- مثل اینکه شما دو نفر ازدواج کردید و همه ما بی خبریم
- این ... این ... حلقه ... چیزه ...
سروش به لکنت افتاد اما الهه به دادش رسید و گفت :
- من ازش خواهش کردم یک حلقه بخره و دستش کنه ... اشکالی داره؟
- لزومی داشت؟ ... اونم قبل از نامزدي
- دلم نمی خواد دخترا دوره اش کنند
- خب زبون داره !... می تونه به دخترهاي سمج بگه یه فرشته خوشگل مثل تو رو داره
نگاه تند سروش نشان داد از نحوه بیان مهرداد خوشش نیامده است . با نگاه و لحن تند گفت :
- شما عادت داري در مسائل خصوص دیگران دخالت کنی؟
مهرداد جا خورد و گفت :
- آه ... نمی خواستم فضولی کنم ... فقط کمی کنجکاو شدم ... الهه حق داره بترسه که مردي مثل شما رو از دست بده .
بعد به علامت تسلیم دستها رو بلند کرد و در حالی که سر تکان می داد قدمی به عقب گذاشت و فاصله گرفت . الهه نفس
حبس شده اش را بیرون داد :
- نمی تونستی این لعنتی را در بیاري؟
فقط قرار بود یه تبریک کوچولو بگم و برم . نمی دونستم باید مواخذه بشم . چرا نمی گی متأهلم و هیچ رابطه اي میون ما وجود
نداره
انگشت الهه رو لبش سرخورد و گفت :
- هیس ... می شنوند
سروش با غیظ روي از الهه گرفت اما چشمش به مهرداد افتاد، گفت :
- از اون پسره احمق اصلا خوشم نیومد
مهمونی تا نیمه شب ادامه یافت و وقتی عقربه هاي ساعت یک بامداد را نشان داد او آهنگ رفتن کرد . الهه می دانست که
سروش نگران تنهایی سیما درخانهاست . این اواخر دچار حسادت شدیدي شده بود که به هیچ عنوان قادر به کنترل آن نبود،
از این رو در اداي هر جمله ناسزایی نیز براي سیما چاشنی آن می کرد . در آن لحظه نیز وقتی سروش براي رفتن به خانه عجله
نشان داد، ترش شد و با لحن تند و زننده اي گفت :
- مثل اینکه دختره پاك عقل و هوشاز سرت برده . از وقتی اومدي همشبه ساعتت نگاه کردي .
سروش سکوت کرد و الهه افزود :
- بگو ... خجالت نکش . بگو که بیشتر از من دوستش داري . بگو که به همین راحتی من رو فراموش کردي
- این طور نیست . سیما فقط نوزده سال داره ... تو اگه تا این وقت شب تنها بمونی نمی ترسی؟
- نه، از چی بترسم !
- خب شاید سیما ترسو باشه
- اي بابا ! نترس ... آل نمی بردش
- الهه !... خواهش می کنم کمی منطقی باش
- منطقی ! ؟ ... در چه مورد؟ ... یه نفر عشقم رو از چنگم در آورده . به من نگاه کن !... من الهه هستم ! سروش .
قلب سروش در هم فشرده شد . با آنکه از الهه اجتناب می کرد اما همچنان او را دوست داشت . از این رو لحن ملایمی به خود
گرفت و گفت :
- ما همه حرف هامون رو زدیم، بگذار زندگی ام رو بکنم .
بیشتر اوقات در تنهایی سپري می کرد زیرا سروش چنان خودش را مشغول کار و شرکت ساخته بود که وقتی به منزل می
رسید شام خورده و نخورده به بستر می رفت و صبح روز بعد، قبل از آنکه مجالی براي یک گپ صمیمانه بوجود بیاورد منزل
را ترك می گفت . اجتناب او، به همراه برخوردهاي سرد و بی تفاوت، براي سیما جاي سوال داشت؛ براي دختري که تجربه
چندانی از زندگی نداشت، سکوت و انتظار بهترین گرینه بود .
اما آنن شب فرق داشت . سروش هیچ گاه تا آن ساعت بیرون از خانه نمی ماند . با این احساس که اتفاقی براي او افتاده است
دلشوره عجیبی پیدا کرد . چندین بار به تلقن همراه او زنگ زد، ولی تلفن خاموش بود . تلفن شرکت نیز زنگ می خورد ولی
کسی پاسخگو نبود . با گذشت هرلحظه دلشوره اش مضاعف میگشت . بیتاب با رسیدن عقربه ها به ساعت دو و نیم، بی تأمل
لباس پوشید و سراسیمه بیرون زد .
نگهبان با مشاهده او با کمر خمیده اش به آرامی جلو آمد و علترا جویا شد،سیما گفت :
- سروش دیر کرده، نگرانم عمو جلال !... تو رو خدا در رو باز کن
عمو جلال کمر خمیده اش را جلو داد و در حلی که می گفت : " خودت روناراحت نکن . ان شاء ا ... که اتفاقی نیافتاده " ، با
شتاب در پارکینگ را باز کرد . سیما بی توجه به حرفهاي عمو جلال، پشت فرمان نشست و استارت زد . اتومبیل از جا کنده
شد، ولی مقابل در پارکینگ با چراغهاي پر نور اتومبیل سروش مواجه و مجبور به توقف شد . آسوده خاطر نفس عمیقی
کشید و بلافاصله دنده عقب گرفت و راه را براي اتومبیل باز کرد و قبل از آنکه سروش پیاده شود، بی تأمل با اسانسور بالا
رفت . نگاه تند سروش در تعقیب او بود . عمو جلال در حالی که در را می بست، سلام کرد و سروش رامتوجه خود کرد :
- آقاي مقامی ! خانم خیلی نگران بودند ... عن قریب که طفلی سکته کنه ... البته من بهشون گفتم که ناراحت نباشند و شما

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

قسمت نهم


شکر خدا سلامتی .
سروش به سردي جواب داد و به تندي بالا رفت . سیما مانتوي خود را در آورده بود و با عصبانیت در کاناپه فرو رفته بود . او در
یک هفته اخیر بیش از حد توانش صبوري کرده بود و اگر هر زن دیگري جاي او بود تا به حال کل طایفه اش را درجریان
زندگی اش قرار داده و حسابی آبروریزي به راه می انداخت . سروش با دیدن چهره مصمم و عصبانی او حساب کار دستش آمد
از این رو سعی کرد با پیشدستی چیزي هم طلبکار شود . قیافه حق بهجانبی گرفت، سوییچ را پرت کرد، کتش را در آورد و با
غیظ روي کاناپه کوبید و در حالی که گره کرواتش ر اشل کرد با چشمهاي تنگ شده غرید :
- خانم این موقع شب کجا تشریف می بردن ! ؟
سیما نگاه پر غیظی به او انداخت، ولی پاسخی نداد وروي گرداند . سروش برویش خم شد،یکدست به پشتی کاناپه و با دست
دیگر چانه او را محکم گرفت و بالا داد، براق شد و گفت :
- خوشم نمیاد زنم این وقت شب از خونه بیرون بره ... بعد از این هر قدر هم که دیر کنم سرکار علیه اجازه نداري سرخود را ه
بیفتی دنبال بنده ... شیر فهم شد؟
سیما با غیظ دست سروش را پس زد، غم و اندوه توأم با عصبانیت درچشمان سیاهش موج مز زد، برافروخته او را هول داد .
سروش تعادلش را از دست داد،سکندري خورد و با برخورد پشت پایش به لبه میز ایستاد . سیما رو در رویش ایستاد و گفت :
- دلم می خواست او قدر مرد بودي که بتونی حقیقت رو بگی، اما انگار اشتباه گرفتم
منتطر سروش نماند و به سوي تبعید گاهش دوید .
سروش جا خورد، می تدانست حق با سیماست . او بدون بهانه از همسرش دوري می کرد و این با هیچ منطقی قابل پذیرش
نبود . با این وجود رفتار سیما را حمل بر گستاخي او دانست و با عصبانیت به سراغ او رفت . سیما تاقباز روي تخت ولو شده
بود،چهره اش به سفیدي گچ می مانست و لبان داغ بسته اش بی شباهت به میت نبود . سروش عصبانی و برافروخته با
چشمان سرخ نزدیک شد . در آن لحظه احساس تنفر در وجودش بع غلیان افتاده بود . وحشیانه چنگ در یقه سیما زد و با یک
ضرب او را از تخت بلند کرد و محکم به دیوار چسباند . سیما مثل موشی که در تله گرفتار آمده باشد لبریز از ترس شد .
سروش سرد و خشن دستاها را از دو طرف سیما روي دیوار گاشت، چشم در چشم او دوخت و گفت :
- دنبال مرد می گردي ! خوب گوشهات رو باز کن ببین چی می گم ... دفعه آخره که توي روي من می ایستی ... این دفعه می
گذرم، ولیدفعه بعد دندونهات رو توي دهنت خرد می کنم
چرخید که بره ولی سیما آزرده از لحن تند و زننده او فریاد زد :
- برو به جهنم
سروش از کوره در رفت، چرخید و با پشت دست محکم سیلی زد . سیما روي تخت پرت شد،سروش ول کن نبود با چشمان
گرد شده در چشمان او خیره شد و گفت :
- بگذار روشنت کنم . اگه دلت مرد می خواد، بهتره به فکر پیدا کردنش باشی ... ، دیگه نمی خوام در این مورد چیزي بشنوم .
سپس با خشم او را به عقب راند و از اتاق خارج شد . قلب سیما از رفتار ناشایست او به درد آمده بود . در حلی که بی صدا
اشک می ریخت مقابل آیینه ایستاد ،صورتش کاملا متورم و قرمز شده بود . سنگینی دست سروش را روي گونه اش احساس
می کرد . به سمت در رفت و آن را از داخل قفل کرد . همان جا پشت در نشست و به حال خود گریست . چه آرزوهایی که در
سر می پروراند ! گویی تمام محاسباتش غلط از آب در آمده بود و سروش آن مرد رویایی که او فکر می کرد نبود . مرد با
شخصیتی که آداب سخن گفتن را رعایت می کرد ! کسی که در درس اول و در کار ساعی و کوشا بود . فرزندي که آوازه نیکو
بودنش دربازار پیچیده بود و همه حسرت داشتن چینین فرزند خلفی را می خوردند . تمام این رویا چقدر دور ازذهن می
نمود . بالاخره پس از ساعتی گریه، با تأثیر قرص مسکن به خواب رفت . برخلاف او خواب از چشمان سروش گریخته بود و بار
سنگینی را روي وجدانش احساس می کرد . زیادي تند رفته بود . حق را به سیما می داد . او مرد ترسوئی بو د که جرأت گفتن
حقیقتی که با زندگی و آینده همسرش بازي مکرد . او حق نداشت به دلیل عشقی که به مادرش داشت، زندگی این دختر
جوان و زیبا را نابود سازد . اگر سیما در این سن و سال کم شکست میخورد،شاید دیگر هیچ گاه خو را نمی یافت و از زندگی
و عشق سرخورده می شد . حسابی از رفتار خود منزز شده بود، زیرا چنان با پشت دست در گوش سیما نواخته بود که
دستش هنوز درد می کرد، از این رو نادم و پشیمان خود را لعن و نفرین می کرد و در دل دعا می کرد استخوان صورت سیما
نشکسته باشد .
پشیمان و بیقرار، چند بار تا پشت اتاق سیما رفت، اما شرم جرأت در زدن را از او گرفته بود . بالاخره نزدکی طلوع خورشید
نادم و خجول پشت در اتاق سیما ایستاد . فکر عذرخواهی بود و راهی براي دلجوئی . دستگیره ر ا چرخاند، در قفل بود، ضربه
زد . صدایی بلند نشد . دوباره در زد . سیما چشم باز کرد نیم خیز شد صداي سروش از پشت در شنیده می شد
- سیما ... سیما ... خواهش می کنم در رو باز کن ... سیما ... سیما .
صورتش گزگز افتاد، کرخ شده بود بلند شد مقابل آیینه ایستاد . حالش از خودش به هم خورد . نیمی از صورتش متورم و کبود
بود چشم راستش از شدت تورم باز نمی شد . جرقه اي از نفرت درونش شد . صداي سروش هنوز از پشت در شنیده می شد .
جلو رفت و در را باز کرد . سروش مات و مبهوت ماند اما سیما طعنه راچاشنی پوزخندش کرد، گفت :
- چیه ! برام صبحانه آوردي ... ممنون آقاي محترم ... شام دیشب کافی بود
و با تنه زدن به او به سمت دستشویی رفت . سروش عین مجسمه خشکش زده بود گویی حرفهاي سیما را نشنید . ناگهان مثل
اینکه تازه به خودش آمده باشد با چشمهاي گرد شده که مردمک آن ثبات خودش را از دست داده بود، صورتش را پوشاند .
نفسهایش بلند بود . به سمت سیما چرخید ولی سیما در همان لحظه داخل دستشویی شد . دیوانه وار به اتاق دوید لباس
پوشید و آفتاب نزده خانه را ترك کرد . حسابی گیج بود، سرگردان در خیابانها چرخ می زد و اشک می ریخت . هیچ وقت تا
این حد رذل و کثیف نبوده است، چطور توانسته بود این عمل زشت را با دختري که نام همسرش را داشت انجام دهد . به هیچ
چیز فکر نمی کردف نه شرکت، نه گذر زمان . از وقتی از خانه بیرون زده بود،بیهوده وبی هدف خیابانها و اتوبانها را دور می زد .
ناگهان مثل برق گرفته ها ترمز کرد و دور زد و راه نیاوران را در پیش گرفت . پس از طی مسافتی و عبور از چند خیابان اصلی
و فرعی مقابل در سبز رنگ و رو رفته اي متوقل و پیاده شد . زنگ زد،صداي ضعیفی از پشت در شنیده شد : " کیه؟ "
دعا دعا کرد که نادر هنوز در این خانه سکونت داشته باشد . به مجرد باز شدن در گل از گلش شکفت ونادر را در آغوش
کشید . نادر لب غنچه کرد، چسباند به گونه چپ، گونه راست، زل زد توي چشمهاي سروش و گفت :
- باورم نمیشه پسر ! تو کجا؟ اینجا کجا؟ ... چی شده یادي از فقیر فقرا کردي داداش؟ صداي سروش درامواج صوتی سه موتور
سوار کله خراب گم شد :
- دلم خیلی تنگ شده بود ... به جون تو همیشه یادت هستم ولی فرصتش رو نداشتم
نگاه ملامت بار نادر تا ته کوچه دنبال ویراژ موتور سواران بود ولی زبانش تعارف گر سروش بود :
- بیا تو ... بیا تو پسرکه خیلی باها حرف دارم
منزل نادر روي تپه هاي بالاي نیاوران قرار داشت . آنها از راهرو کوچک گذشتند و از پلکان ده پله که به حیاط منتهی می شد
بالا رفتند . اتاق نادر در حیاط پائینی بود بقیه ساختمان مسکونی در پلکان بالاتر و به اصطلاح حیاط بالایی قرار داشت . سروش
کنار درخت انار که کرك و پرش ریخته بود و فقط انارهاي ترك خورده اش را نگاه داشته بود گذشت . پاي پله آخري ایستاد
گفت :
- اهل خونه خواب نباشند
- بابا مگه اونا دیو دو سر هستند که تا لنگ ظهر بخوابند
- مگه ساعت چنده؟ !
- خوبی که ساعت به دستت بسته است ... یادهه جناب
- نمی خواي یاا ... بگی
- ما اونطرف نمیریم بیا اینجا تو اتاق خودم
سروش گوشه اي از اتاق را براي خود انتخاب کرد و همان جا نشست . نادر از دوستان دوران دبیرستان و دانشگاهش بود .
سروش معماري می خواند و باید دوره کارشناسی ارشد طی می کرد و بدین ترتیب نادر پس از گرفتن لیسانس عمران رفته
رفته از او فاصله گرفت بنابراین مدت مدیدي بود که یکدیگر را ملاقات نکرده بودند . نادر خوشحال از دیدار غافلگیر کننده
سروش، لحظاتی به قصد پذیرایی او را تنها گذاشت و چند دقیقه بعدبا سینی انباشته از تنقلات بازگشت . نگاهی در چهره
خسته و کسل سروش انداخت و گفت :
- غلط نکنم، صبحانه مبحانه یوخ
- تو هیچ وقت آدم نمیشی نادر
- آخه تو از آدمیت چه خیري دیدي که من رو دعوت می کنی
سروش بی حوصله نیشخند زد و گفت :
- راستش رو بخواي هیچی
- بفرما آقا ! این روزها نون تو خریته ... از شوخی بگذریم ... بیا جلو یه چیري بخور ... مثل میت شدي
سروش با سر تشکر کرد و برش کوچكی از کیک را به دهان گذاشت . اما گویی لقمه خیال پائین رفتن نداشت . به سرفه افتاد .
نادر از فلاسک چاي ریخت و به دستش داد . سروش هول هولکی حرعه اي سرک کشید . اما سوخت و دست تکان داد جلوي
دهانش و به زحمت لقمه اش را قورت داد . نادر کاملا به روحیه او آشنا بود . فکر کرد مشکلی او را به آنج کشانده است . شروع
کرد به حرف زدن . هز هر دري سخن راند تا آنکه بالاخره با کمی دست دست کردن به پشتی لم داد پا روي پا انداخت، گفت :
- مشکلی پیش اومده؟
- نه !... چطور مگه؟
نادر در چشمان او خیره شد و گفت :
- خودت خوب می دونی که به هر کس بتونی دروغ بگی به من نمی تونی
- دست بردار نادر ... دست بردار
- بگو ببینم چته؟ ... تو بی خودي خونه نادر نیومدي
سروش آه کشید و گفت :
- کاش همه مثل تو من رو درك میکردند
- الهه که خوب تو درك می کنه
نام الهه حسرت را میهمان لبهاي سروش کرد :
- الهه ... الهه ... الهه ... واااي

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
- چیه !... بهم زدین؟
- اگه بدونی چه بلایی سرم اومده !... اون وقت سراغ الهه رو از من نمی گیري
- داري دقم میدي ... میگی چته؟
سروش براي درد دل تردید داشت از این رو با من و من گفت :
- من ... من ... من ازدواج کردم
- پوف ... مبارکه پسر ... نصفه جونم کردي
- آخه ... آخه ...
- آخه چی؟ ... حتما الهه خانم دمبت رو گرفته و از خونه پرتت کرده بیرون
سروش دمق و به هم ریخته بود، حوصله شوخی نداشت برآشفت وبه یکباره ایستاد . کلافه و مستأصل آهنگ رفتن کرد . نادر
با تعجب از رفتن او ممانعت بعمل آورد و گفت :
- اي بابا ! معلوم هست چه مرگته ! بگیر بنشین بابا ! غلط کردم ... چشم دیگه شوخی نمی کنم
- نادر به خدا حالم خیلی خرابه ... شوخی نکن
سروش لب باز کرد گفت . از سکته مادر، مخالفت پدر، عشق دیوانه کنند الهه، ازدواج با سیما و بی اعتنایی بعد از آن
نادر متعجب به فکر فرو رفت هیچ واژه اي براي دلداري به ذهنش خطور نمی کرد، گفت :
- بهتره الهه رو فراموش کنی ... اگه سیما دختري است با صفاتی که گفتی ! حیفه ... از دستش نده
- باور کن الهه دخلی به این موضوع نداره . موضوع خود سیماست . من به اون علاقه اي ندارم . سیما یه زن تحمیلیه ! زنی که
پدرم به من تحمیل کرد
- میشه بگی اون چه شکلی داره که تو نمی تونی به عنوان همسر قبولش داشته باشی
- میخواي باز جوشی ام کنی و بعدبگی متهم اصلی من هستم ! خیلی خب پس گوش کن جناب بازپرس ! اولا براي زندگی عشق
نیازه که پدرم اون رو از من گرفت . من بدون علاقه نمی خوام هیچ ارتباطی با سیما داشته باشم . دوما سیما یه دختر دست و
پاچلفتی و بی عرضه است . اون حتینمی تونه از حق خودش دفاع کنه . داره مثل یه راهبه با من زدگی می کنه، ولی صداش
در نمیاد . اعتراض نمی کنه . دلم میخواد جلوم وایسته و بگه : " مرد ! چه مرگته؟ اگه نمی تونی با من زندگی کنی تمومش کن " .
اما اون سربه زیر و ساکت، فقط به وظایف خونه داریش عمل می کنهو بس .
- شاید براي خودش دلایلی داره . شایدهم روش نمی شه براي این مسئله با تو جدل کنه . شما هر دوبه زمان نیاز دارید . بهش
فرصت بده
- می دونی نادر ! تو مثل برادرم هستی براي همین باهات راحتم . سیما فکر می کنه با لباس و آرایش می تونه تو قلب من را
پیدا کنه، ولی اون سخت در اشتباهه من با وسوسه این دختر زیبا مقابله می کنم
- تو زده به سرت ! تو افکار مالیخولیایی پیدا کردي . توقع نداشته باش یک زن رو در مدت یک ماه بشناسی ،شاید سالها بگذره
و تو همسرت ور نشناسی، اما در یک شرایط سخت، غیر قابل باور برات جلوه کنه
سروش سر روي زانو گذاشت و گفت :
- این چرت و پرت ها رو ولش کن ... بگو با سیما چکار کنم ! ؟ اگه کسی بفهمه آبروم میره دیگه نمی تونم جایی سربلند کنم
- خیلی داغونش کردي؟
سروش خجالت کشید و سر به زیر انداخت . نادر گفت :
- یه چند روز برید مسافرت
- جوك میگی ! ؟ ... ما روباش که با کی می خوایم بریم سیزده بدر
نادر بلند شد رفت کنار در پرده راکشید، چنگ انداخت تو موهاي چتري جلوي پیشانی اش، خیره شد به آسمان، گفت :
- می خواي بیاریش اینجا؟
- خونه شما؟
- آره ... اتفاقا خواهرم نگین اینجاست ... شوهرش رفته مأموریت، سکی دوهفته اي پیش ما می مونه ... فکر کنم این طوري
خانمت هم احساس تنهایی نمی کنه .
مهوش در حال تدارك میهمانی پاگشا، تهیه فراوانی دیده بود . اما قبل از هر اقدامی ترجیح داد نظر سروش را براي زمان آن
جویا گردد و چون روزهاي ابتدایی زندگی دخترش بود و ترجیحا رفتو آمدي نداشت، به همین دلیل تلفن را براي دعوت
برگزید، اما تماس هاي مکرر با تلفن منزل و موبایلهاي آن دو بیهوه بود . ترس و دلشوره وادارش کرد تا امیر و مینا را روانه
منزل دخترش کند .
مینا مقابل برج مسکونی مینو ایستاده بود و بی نتیجه شاسی زنگ را می فشد . آپارتمان به آیفون تصویري مجهز بود،سیما با
افسوس و اشک شهاد حرکات خواهر و برادر بود . در حالی که جرأت باز کردن در را نداشت . می دانست با آن شکل و شمایل
دفتر چند هفته اي زندگی اش بسته خواهد شد . مینا ناامید شد . به طرف امیر چرخید و چانه بالا داد :
- مثل اینکه خونه نیست ... بریم .
امیر یاد عمو جلال افتاد . اما قبل از آن بوق اتومبیل سروش لبهاي مینا را به خنده گشود :
- خودشه ! سروشه .اتومبیل سروش روي پل متوقف شد . دلهره روبه روشدن با انها را داشت امابا لبخند مینا جرأت یافت وجلو رفت :
- سلام ... چرا دم در ایستادین مگه سیما خونه نیست؟
- فکر کردیم باشماست ... موبایلش خاموشه ... مال شما هم خاموش بود . از صبح تابه حال به هر دري زدیم نتونستیم ردي از
شما پیدا کنیم . مامان بد جوري دلشوره داشت براي همین اومدیم .
- ولی فکر می کنم رفته خرید، بیخود نگرانی
امیر با خنده گفت :
- جانمی خواهرم خانم شده ... چشم نخوره
مینا با چشم و ابرو او را دعوت به سکوت کرد . سپس لحن رسمی به خود گرفت و گفت :
- سروش جان می بخشید مزاحم شدیم . مامان قصد داشت براي مهمونی پس فردا تلفنی دعوت کنه، ولی امروز با غیبت شما
حسابی ترسیدیم ... به هر جهت حالا ما حضورا شما و سیما جون رو به مهمونی پاگشا براي پس فردا دعوت می کنیم ...
یادتون نره کل فامیل جمعند

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  ویرایش شده توسط: rezassi7   
مرد

 
سروش حال تهوع پیدا کرد، گیج و منگ به دنبال جواب گفت :
- چشم حتما با سیما جون در میون می گذرام ... هر چی خانم بگه
با خداحافظی امیر و مینا سروش نفس راحتی کشید و با عجله کلید را داخل قفل چرخاند . سیما تمام حرکات و سخنان آنها را
از آیفون دید و شنید و به محض ورود سروش به ساختمان برج، به اتاقش دوید و خودش را در آن زندانی کرد . سروش وارد
آپارتمان شد . نگاهش به اطراف چرخ خورد . وقتی اثري از سیما نیافت به اتاق او نزدیک شد اما در قفل بود . گفت :
- تو اونجایی ... یه چیزي بگو ... می دونم که هستی ... سیما ... سیما ... حرف بزن .
عصبانیت صورت سیما رو سرخ کرده بود سعی کرد صدایی از خود در نیاورد . لبه تخت نشست و چشم به در بسته اتاق
دوخت . سروش ناامید ازجواب زبان به عذرخواهی گشود و گفت :
- باشه در رو باز نکن ... ولی حداقل به حرفهام گوش کن . من براي تقصیرم عذري ندارم . خدا می دونه که چقدر خجالت زده و
شرمنده ام ... آره ! آره تو دختر ناز پرورده آقاي افشاري حتما تا حالا از گل بالاتر هم نشنیدي ... ولی حالا چی ! یه غول بیابونی
پیدا شده و مثل یه گرگ وحشی به جونت افتاده، نه؟
نفس عمیقی کشید و افزود :
- مثل سگ پشیمونم ... ببخش سیما،تو رو خدا ببخش
اما تلاشش بیهوده بود . سیما جواب نمی داد . ناامید به سمت کاناپه رفت و بدون اینکه به چیزي فکر کند به نقش ریز ماهی
گلهاي قالی خیره ماند .
سیما با اون سن و سال کم و عشق آتشین به راحتی قادر به بخشش همسرش بود . یک به یک جملات سروش رابلعید و از
اینکه او را تا این حد زار و پریشان می دید بی تاب برخاست و بیرون رفت . سروش پشت به او روي دسته مبل نشسته و به
پایین خیره شده بود . آهسته نزدیک شد تا کاملا پشت او قرار گرفت . آرزوي ملاطفت و نوازش از سوي او را داشت . دلش می
خواست خودش را در آغوش او رها کرده و هاي هاي بگرید و از بی وفایی هاي همسرش شکوه و گلایه کند، اما شرم و حیا به
او اجازه نمی داد . از این رو با تردید دست روي شانه سروش گذاشت . دل سروش فرو ریخت بی محابا برخاست و مقابل سیما
سر به زیر شد و با لحنی که او را شرمسار نشان می داد گفت :
- دیگه هیچوقت تکرار نمی شه ... قول میدم
سیما مظلومانه و با پشت دست اشک را از چهره اش زدود و گفت :
- اشکال نداره من دلگیر نیستم ... تقصیر خودم بود نباید شما رو عصبانی می کردم
سروش احساس علاقه اي به همسر زیبا و جوان خود نمی کرد . تنها عاملی که او را وادار به عذر خواهی و ملاطفت می نمود
دلسوزي،همدردي و احساس گناهش بود . اما در آن لحظه قدر شناس رفتار سیما، مهربان شدو گفت :
- خیلی ممنون که در رو باز نکردي
- خیلی دلم می خواست این کارو میکردم
- ولی نکردي !
- نتونستم،یعنی نمی خواستم تو رو از دست بدم
- به هر حال ممنونم
سیما انگشت لاي دندان ها گذاشت، لب و لوچه اش را جمع کرد و گفت :
- حالا با مهمونی چه کار کنیم؟
- بهتره بگیم مهمونی رو بگذران بعد از ماه عسل یه چند روزي آفتابی نمی شیم ... خودبخود همه چیز حل میشه
- فکر خوبیه ولی اگر خونه بمونیم بدون شک عمو جال می فهمه و لو میریم
- پس چه کار کنیم من که با این قیافه هیچ جا نمیرم
- میریم خونه دوست من، خوبه؟
سیما با صراحت مخالفت کرد و گفت :
نه نه ... اطلا حرفشم نزد، من روم نمیشه
- من با نادر صحبت کردم . نادر از دوستهاي قدیمی و صمیمی منه . یه خواهر داره که دختر خوب و شوخی است . مطمئنم بهت
خوش می گذره ... قول میدم جاي بدي نبرمت
- تو بهش گفتی که ...
- نمی دونی که چه حالی داشتم . نادر تنها کسی است که وقت گرفتاري و ناراحتی به دادم میرسه
- اگه تو بخواي ... حرفی ندارم
- پس یه زنگ به مامانت بزن و بگو که نمی تونی فعلا دعوت شون رو قبول کنی
- نمی دونی چقدر خوشحالم ... قدم رنجه فرمودید، مخصوصا همسرتون افتخار دادند
- ممنون ... کی باشه جبران کنیم
- این حرف ها چی؟ ... منزل خودتونه . بفرمایید ... اتاق خودم رو براتون تمیز کردم این جوري راحت ترین .
- واقعا شرمنده کردي
- چقدر تعارف می کنی پسر
نادر از طبقه متوسط جامعه محسوب می شد و سبک و سیاق زندگی اش فرسنگ ها از طبقه اشرافی فاصله داشت، اما قلب و
روحی بزرگ به همراه دریایی از کرم ضعف مادي اش را می پوشاند . سیما قدم در راهروي باریک و کم نور گذاشت . یه حس
خوب پیدا کرد . بوي صفا و صمیمیت از خشت و گل دیوارها به مشام می رسید .
نادر می دانست سیما از طبقه مرفه و ثروتمندي است، با خجالت کف دست ها را به هم سائید و گفت :
- ببخشید اگه مثل خونه خودتون نیست
سیما در حالی که سعی در پنهان داشتن صورتش داشت جواب داد :
- این چه حرفیه؟ ... مگه فرقی داره؟
- به هر حال خوش آمدید، تورو خدا راحت باشید، بنشینید
سیما بري تشکر بی اختیار سر بالا گرفت . با این حرکت چهره اش نمایان گشت . نادر یکه خورد و قدمی عقب گذاشت و
بلافاصله با عذر مختصري اتاق را ترك کرد . سروش خجالت کشید و کلافه به دنبال او بیرون دوید و نادر زیر سایه انار ایستاده
بود و به تنه آن لگد می کوبید . سروش نزدیک شد . نادر بی درنگ چرخید از شدت عصبانیت حالت خفگی پیدا کرده بود .
گفت :
واقعا که خیلی بی شعوري سروش ... خیلی بی شعور
- تو دیگه نمک به زخمم نپاش خودم می دونم چه غلطی کردم
- به تو هم میگن مرد ! با اون هیکل گندت خجالت نکشیدي دست روي این طفل معصوم بلند کردي؟ همچین داغونش کردي
که اصلا معلوم نیست چه شکلی هست !
- حالا که شده .
- ممکنه بازم بشه، حتما دفعه بعد دندون هاش ر و خرد می کنی ... یا اینکه پاهاش رو قلم می کنی؟
- اگه می خواي ادامه بدي، برم
نادر کلافه سر تکان داد و گفت :
- برو پیشش تنها نباشه ... بگم نگین چاي و شیرینی بیاره

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

قسمت دهم


روي تخت پر از لباسهاي رنگارنگ شده بود، شاید هر کدام را چند بار به تن کرده و بیرون آوره بود . اما به نظرش هیچ یک
چنگی به دل نمی زد . این یکی از عادت هاي او شده بود که با هر وسیله ممکن جلب توجه کند . آرایش تند، لباس هاي تنگ و
کوتاه مدلهاي مختلف مو، کفش هاي عجیب و غریب، عطرهاي گرانقیمت و ... به زیبایی خودش غره بودو از اینکه مورد
توجه دیگران خصوصا جنس مخالف قرار گیرد لذت می بود و احساس غرور در وجودش به اوج می رسید .
آن شب نیز که منزل مهرداد دعوتداشت، در انتخاب لباس ابتکار عجیبی به خرج دادو خوب می دانست که توجه مهرداد را
به خود جلب کرده است . بنابراین بدش نمی آمد تا او را به دنبال خود بکشند و بازیچه قرارد دهدو بااین فکر برخلاف عرف
میهمانی رسمی، لباس ساده و معمولی انتخاب کرد . در بین مدعوین با آن لباسهاي فاخر، بیش از همه به چشم می آمد
درحالی که این دقیقا مقصودش بود . اما عاطفه می اندیشید براي سرشکسته کردن او، ین گونه لباس پوشیده است وبا لباس
غیر رسمی به آن مهمانی قدم گذاشته است .
مهرداد تمام مدت زیر چشم حرکات او را زیر نظر داشت و غیر ازاحوالپرسی کوتاه در بدو ورود، دیگر سراغی از او نگرفته
بود . هر دوي آنها به نوعی سعی داشتند تا نظر دیگري را به خود جلب کنند، اما الهه مغرورتر از آن بود که بابا مصاحبت را با
مهرداد باز کند . از این رومهرداد به هواي نشان دادن تابلوهاي نفیس پدرش جلو رفت و گفت :
- قصد داري تا آخر مهمونی یه گوشه بنشینی؟
- شما پیشنهادي دارید ! ؟
- می تونیم یه چیزي بخوریم و درمورد نقاشی و نقاشان بزرگ صحبت کنیم
- شنیدن پدرتون آثار برجسته اي از یک نقاش بزرگ را به قیمت گزافی خریداري کرده، درسته؟
- اگه مایل باشید اون ها رو به شما نشون میدم
الهه برخاست و مقابل تابلو به گفتگو پرداخت . مهرداد تمام توجه اش را به او داده بود، لحظاتی بعد در حالی که سعی داشت
موضوع صحبت را عوض کند، او را به سمت میز پذیرایی راهنمایی کرد . یز بیضی دوازده نفره از نوشیدنی و تنقلات انباشته
بود، ظروف عتیقه اي که خدا می دونه به چه دوره اي تعلق داست به خوراکیها رنگ و روي دیگري بخشیده بود . پسته خندان
دامغان، گردوي سفید گیلان و بادام کاغذي اصفهان درکاسه هاي باز روبندي و گل مرغی به هم فخر می فروختند . نقل اعلاي
تبریز، پشمک استکان زد و قطاب یزد،کاك و نان برنجی کرمانشاه، گز و پولک اصفهان داد از هنر ایرانی می زد . مهرداد تعارف
کرد الهه بی میل بود . مهرداد به سلیقه خود انتخاب کرد، لیوان لب طلایی را از آب پرتقال پر کدرو جلوي او گرفت . محو
آسمان آبی چشمان او شدو گفت :
- بدون این لباسها هم می تونستی جلب توجه کنی
الهه یکه خورد ولی به وري خودش نیاورد و گفت :
- من احتیاجی به جلب توجه نداردم
- این یک حقیقت محضه
الهه انگار از سخن مهرداد خوشش نیامده باشد ابرو درهم کشید و به حیاط رفت . مهرداد نیز به دنبال او وارد حیاط شد .
الهه روي پله سوم ایوان نشسته بود . مهرداد پاورچین نزدیک شد و یک پله بالاتر از او نشست . سکوت آدمها و جیر
جیر حشرات . بالاخره این مهرداد بو د که سکوت را شکست و گفت :
- شب قشنگیه ! دلم می خواست هیچوقت تموم نمی شد
الهه سربالا گرفت چشم به ستاره ها دوخت :
- چرا؟
- نمی تونی حدس بزنی؟
الهه با گفتن " نوچ " شانه بالا داد .
- وقتی توي به هواي لطیف ! یه شب مهتابی ! توي یه باغ با صفا ! کنار یه فرشته آسمانی بنشینی ... کیه که دلش بخواد او شب
تموم بشه
الهه ته دل از تشبیه مهرداد لذت برد و از اینکه توانسته بود نظر او را به خودش جلب کند، راضی به نظر می رسید، ولی براي
آزردن او ابروان بلوندش را در هم کشید وبا تندي و تلخی برخاستو با عجله به سمت در به راه افتاد . مهرداد صدایش را بلند
گرد و گفت :
- بهتره فکر جنگیدن با من نباشی
الهه با خشم زیر لب زمزمه کرد :
- کور خوندي آقا ... کور خوندي
سر کج کرد و گونه عاطفه را بوسید . چشم چرخاند به طرف صندلی عقب اتومبیل توي چشمهاي الهه زل زد و گفت :
- عمه جان یک کم به این دخترت آداب معاشرت یاد بده، خوبه بدونه هر جایی چگونه رفتار کنه ! یا چه لباسی بپوشه که
مضحکه دیگران نشه .
الهه شنید، شکلک درآورد و با عشوه رو گرداند . مهرداد خنده اش گرفت، عاطفه متوجه الهه نبود گفت :
- دیوونه شدي عمه ! یه حرف میگی،الکی می خندي ... قاطی داره بچه !
- یاد یه موضوع افتادم خنده ام گرفت
- دلم می خواد چند ماهی که ایران هستی زیاد ببینمت، خدا می دونه اگه بري چند سال دیگه بر می گردي
مهرداد آهنگ صدایش را پایین آورد تا الهه نشنود سر بیخ گوش عاطفه برد و نجوا کرد :
- اینو هستم عمه ... تو برنامه ریري کن، چاکرتم دربست
- اي شیطون ! اگه عمه یه دختر بهنام الهه نداشت فکر نکنم دربست چاکرش می شدي
- حالا دیدي عمه ! ما چاکر خودتیم نه دختر خانم بد اخلاقت
- برو، برو ما خودمون ختم عالمیم
- فدات، مواظب این الهه زیبایی باش، ببینم چه کار می کنی عمه، می خوام وقتی برمی گردم فرانسه متأهل شده باشم
- واسه سرت گشاد نیست؟
- مگه ما چه مونه عمه خانم !
- هیچی عمه، ولی با سروش چه کار می کنی؟ اون دوتا دیوونه همدیگه هستند ... تازه این همه دختر چشم آبی ریخته تو
فرانسه .... تحفه است ! ؟
- این بابا ! می خوام چه کار عمه ! می خوام همدمم یه دختر شیرین زبون فارسی باشه ... متوجه ی که
امان، حوصله سر رفته دست روي بوق گذاشت و فشار داد :
- تشریف نمیاري خانم
چند لحظه بعد مهرداد در سکوت کوچه در ردیف جدولها قدم می زد، دقیق شده بود به اطراف، یه ردیف شمشاد کوتاه پشت
دیوار آقا عباسی، یه چنار که با قدر بلندش از میان درخت هاي کوچه قد برافراشته بود تا هرصبح زودتر از همه سلام بده به
خدا .
پیکان قراشه کارگر خانم ساعدي با روغن ریزي اش آسفالت را خراب کرده بود . چند قدم جلوتر یه کاج قدیمی با یه عالمه
سوزن هاي خشکیده، پنج تا نارونپشت هم بعد یه پل ،یه عالمه آشغل راه عبور آب بسته بود . پشت دیوار پلاك 110 درخت
نبود . " چه آدم هاي بی ذوقی " ، رسید به چهار راه پیچید سمت راست، باز یه ردیف شمشاد . یه سرو تکان می خورد، انگار
یادش رفته بود سر شب نماز بخونه، داشت عبادت می کرد، یه قطره باران چکید نوك بینی اش، سر به آسمان بلند کرد و
گفت :
- برگردم بارون گرفت .
سیما تحت تاثیر نگین شاد و سرزنده نشان می داد و به نظر می رسید تلخی شروع زندگی جدید را فرامو ش کرده است .
نگین دختري شیطان و بذله گو بود که با جوك ها و لطیفه هاي نابش سیما را وادار به خنده می کرد طنین خنده هاي این دو
زن جوان شادي را براي اهل خانه به ارمغان اورده بود مادر نادر همسرش را سالهاي پیش از دست داده بود و با وجود اینکه در
سنین جوانی بیوه شده بود مسئولیت فرزندانش را خود به عهده گرفته بود فریبا اشپز بیمارستان بود و از این راه مخارج
زندگی و تحصیل فرزندانش را فراهم می اورد نادر لیسانس عمران و نگین تکنسین اتاق عمل بود ولی همسرش به او اجازه کار
نمی داد . بیژن مامور خرید شرکت صادراتی پسته ایران رفسنجان بود و براي خرید و تحویل محموله به طور مرتب به استان
کرمان سفر می کرد .
اینبار نیز براي انجام ماموریت عازم رفسنجان شده بود به همین دلیل نگین براي رهایی از تنهایی متن منزل مادرش شده
بود این روزها براي ان دو و خانواده نادر فراموش نشدنی بود . سیما باعشق و علاقه وافر در کار اشپزي به فریبا و نگین کمک
می کرد و در شستن ظروف و تمیز کردن خانه کوتاهی نمی نمود . با انکه نگین سعی داشت خودش کارها را انجام دهد ولی
سیما زیر بار نمیرفت و به هر صورت ممکن در تمام کارها کمک می کرد . شب همگام گرد نادر جمع می شدند از دست هاي
هنر مند و صداي دلنشین او لذت می بردند . فریبا با تخمه و اجیل و تنقلات سر انها را گرم می کرد و انها تا پاسی از شب را به
بازي و لودگی می پرداختند .
ورو صورت سیما کاملا خوابیده بود اما اثار کبودي ان مشهود بود با این حال هرچه زمان می گذشت چهره واقعی او نمایان تر
می شد و زیبایی خود را مجددا به دست می اورد سروش نیز پشیمان از کرده خود بیش از پیش با او مهربانی می کرد و این
امر باعث شده بود تا سیما به کلی رفتار گذشته او را به کلی فراموش کند و به اینده امیدوار گردد .
نادر در مدت کوتاه اشنایی با سیما او را دختري محترم و بسیار شایسته یافته بود و لازم می دید سروش را پند دهد و به
شروع زنگی راغب سازد به این بهانه وقتی سیما و نگین پاي قصه هاي هزارو یک شب از زبان فریبا نشسته بودند او را در
خلوت خود گیر اورد . سروش نگاهی به او انداخت قیافه اش داد می زد قصد نصیحت دارد . از این رو سروش فرصت صغرا
کبري چیدن را از او گرفت و گفت :
- نکنه هوس نصیحت داري ؟
- درست فکر کردي .
- تو رو خدا حوصله اش رو ندارم نادر ... ول کن جون من .
- تو هیچ وقت حوصله نداشتی ولی حالا باید یکی گوشت رو بگیره و ادمت کنه .
- نادر ! تو رو خدا بسه . می دونی که من چه عهدي با خدا بستم من در قبال داشتن مادرم عهد کردم مطیع پدر باشم . ولی
همون موقع عهد دیگري هم بستم . سیما توي زندگی من اضافه است .
- اخه احمق دیوونه ! تو دیگه چی می خواي ! این دختره کامله ... خوشگل . نجیب . مهربون . خانوم .
- خب که چی
- پیچ پیچی .
- همه رو می دونم . ولی به تنها چیزي که اهمیت نمیدم اونه .
- اخرش که چی؟
- نمی دونم
- تو یه احمقی سروش ! اون میتونه ارزو هر مردي باشه .
- فعلا که براي من یه کابوسه .
- لگد به بخت خودت نزن .
- بخت من فقط الهه بود نمی دونم کی از خواب بلند می شم و می بینم از این کابوس وحشتناك رها شدم . تو فکر می کنی
ممکنه یه روزي الهه رو در کنار خودم ببینم .
- خجالت بکش مرد ! تو متاهلی .
- چه تاهلی ! چه کشکی ! این که من دارم زندگی نیست یه جهنمه .
- مگه تو زندگی هم می کنی ؟ از24 ساعت هفت 8شت ساعت خونه اي اون هم توي رختخواب و در حال خروپف من نمی
دونم این سیما چطور حرف نمی زنه .

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
گفتم که بی عرضه است .
- بی عرضه صفت مناسبی نیست . بگو خوددار و صبوره . بگو شکیبایی بیش از حدش دیوونه ات کرده . بگو بیش از حد خانومه
و شخصیتش اجازه نمی ده داد و قال راه بیندازه .
- برو بابا تو هم دلت خوشه .
- حیف نون !... تو بی لیاقت ترین مرد دنیایی ... البته فکر نکنم صفت مردونگی بهت بیاد .
سروش براشفته شد یقه او را چسبید و در حالی که او را به دیوار می کوبید گفت :
خیلی داري تند میري . اگه به خاطر رفاقت و نون نمکی که با هم خوردیم نبود می دونستم چه کارت کنم
.- سروش ! می ترسم وقتی چشمات رو باز کنی که دیگه خیلی دیر باشه ... احمق نباش .
ضرباتی که به شیشه خورد ان دو را وادار کرد سراسیمه از یکدیگر جدا شوند و طوري وانمود کنند که در حال شوخی و مزاح
هستند .
نگین وارد شد . با تعجب نگاهی به ان دو انداخت سپس لبهاي قیطانی اش را جمع و چشم هاي گربهاي اش را تنگ کرد و
گفت :
- هیچ وقت از کارهاي شما دوتا سردر نمی یاوردم ... نه شوخی تون معلومه نه جدي تون ... با اقا سروش بیایید بالا بیژن بر
گشته .
نادر یقه اش را صاف کرد و گفت :
- ا ... کی اومده؟
- یه ربعی میشه ... چند بار صدات زدم انگار نشنیدي .
- داشتیم گپ می زدیم تو برو ما الان می یایم
- معطل نکن بیژن عجله داره . میخواد زودتر راه بیفتیم .
فریبا زودتر از شبهاي قبل غذا را سرو کرد تا بچه ها قبل از نیمه شب روانه کرج شوند . نگین از فرصت کوتاهی استفاده کرد
و ادرسش رت به سیما داد و از او خواست تا در صورت بروز مشکل رویش حساب کند .
به مجرد خداحافظی نگین سیما احساس دلتنگی کرد . ندیم و هم صحبت شیزینش رفته بود نگاهی به اتاق تاریک نادر که
شبها را با نگین در ان سر می کرد انداخت . دلش گرفت اهی کشید و بی رغبت چند قدمی جلو رفت . ولی قبل از ورود براي
گفتن شب به خیر ایستاد و رو به نادر گفت :
- خیلی زحمت دادیم نادر خان . انشاءا ... یکی دو روز دیگه حتما رفع زحمت می کنیم باید ما رو ببخشید .
و با گفتن شب به خیر رفت . نگاه نادر گویی نگران خواهر باشد تا ورود به اتاق دنبال او بود در حالی که با خود زمزمه می کرد :
(( چرا خدا نعماتش را به کسانی می بخشد که لیاقتش را ندارند )) رو به سروش کرد و گفت :
- بهتره تنهاش نگذاري این یکم ترسناکه
- حوصله اش را ندارم نادر .
- اون این پایین زهرترك می شه پسر .
پسرك فراري ! کلافه چشم بست می دانست براي فرار از دام عشق سیما از او اجتناب می کند . از این رو با یک جمله گلایه
امیز خود شیرینی کرد و گفت :
- می خواي من رو از سر خودت بازکنی ها ن ... شاید شبها نمی گذارم بخوابی .
- تو هنوز بزرگ نشدي سروش خیلی بچه اي خیلی .
- جنابعالی به کمالات رسیدید و ما بی نصیبیم .
- سروش تو 25 سالته پدرم وقتی به سن تو بود من و نگین رو داشت و یک خانواده چهار نفره رو اداره می کرد ولی تو مثل
بچه ها رفتار می کنی نمی دونم کی می خواي به زندگی ات برسی نمی خواي بفهمی که تو شوهرشی و مسئولیت داري .
سروش بی حوصله گفت :
- من احتیاجی به نصیحت ندارم شب به خیر .
جر و بحث فایده اي نداشت . نادر پله ها را دو تا یکی بالا دوید نگاه سروش تا ورود به ساختمان دنبال او بود . بعد چشم
چرخاند به سمت اتاق نادر پرده ها کشیده بود سایه سیما دست رو کلید برق گذاشت و همه جا تاریک شد شروع کرد به قدم
زدن . سیگار . قدم . سیگار . قدم تا وقتی خواب بر چشمانش چیره شد اهسته و پاورچین در را باز کرد و داخل شد سیما
خواب بود یواش و بی سر و صدا پتویی بر داشت و در گوشه دیگر اتاق پهن کرد و خوابید . عقربه کوچک نزدیک پریدن روي
عدد هشت بود که سیما در رختخواب جا به جا شد و کش و قوسی به بدنش داد همان طور که دمر خوابیده بود چشم هایش را
گشود . نگاهش در صورت سروش ثابت ماند . فکر کرد چقدر این پسر لجباز و بدخلق را دوست دارد . با نگاهی پر گلایه زمزمه
کرد _ (( مغرور )) و با اهی پر حسرت بر خاست و براي شستن دست و صورت بیرون رفت . کنار حوض کوچکی در پلکان
بالائی نشست صورتش را می شست که صداي صبح به خیر نادر در گوشش پیچید .

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

قسمت يازدهم


لبخند نمکینش را چاشنی علیکش کرد کمی خودش را عقب کشید که برگ هاي خشک شده درخت انگور زیر پایش خرد شد
نادر صابون مایع را لب پاشویه گذاشت و پرسید :
- سروش هنوز خوابه؟
پلکهاي سیما به علامت تایید روي هم افتاد . نادر پرسید :
- شما براي صبحانه تشریف میاريبالا یا منتظر سروش می مونی؟
- فرقی نداره اما اگر اشکال نداره ترجیح میدم صبحانه رو با فریبا خانوم بخورم .
بلند شد و در حالی که صورتش را خشک می کرد پا در پلکان گذاشت پله دوم نادر صدایش زد :
- سیما خانوم .
- سیما ایستاد . نادر پرسید :
- می تونم چند دقیقه وقتت رو بگیرم؟
- خواهش می کنم بفرمایید .
نادر با من و من گفت :
- نمی دونم چطوري شروع کنم
- راحت باشید شما با برادرم امیربراي من فرقی نداري .
- می ترسم فضولی باشه . اصلا فراموشش کن .
سیما کنجکاوشد :
- مربوط به سروشه؟
نادر چشم بست و سر تکان داد . نگرانی هم بر کنجکاوي سیما اضافه شد پرسید :
- میشه بگی موضوعچیه؟
- چیز خاصی نیست فقط ... اي بابا ! ... هر وقت می خوام یه حرفی بزنم گریپاچ می کنم . چند بار به نگین گفتن به شما بگه ...
ولی زیر بار نرفت .
نادر ذکلافه سیما را دعوت به نشستن روي پله کرد و خودش نیز دو پله پایینتر نشست و با لحن دوستانه اي گفت :
- سالهاست سروش رو می شناسم . پسر خوب . خوش قلب است مهربونو فداکار ... می دونی ! حداقل توي رفاقت که این طور
بوده ... هیچ دلم نمی خواد حرفی بزنم که خدا ي نا کرده زندگی شما رو به هم بزنه بر عکس دوست دارم سروش سر عقل بیاد
و در رفتارش تغییري بوجود بیاره .
- نمی دونم سروش به شما چی گفته اما اگه واسه صورتم میگی ! تقصیر خودم بود اون دلش نمی خواست این اتفاق بیفته حالا
هم حسابی پشیمونه بارها عذر خواهی کرده .
- درسته ولی میترسم باز تکرار بشه سروش یکم قاطی کرده کنترل اعمالش دست خودش نیست .
- شما زیادي حساس شدي براي اینکه عصبی نشه می دونم بعد از این چطور رفتار کنم .
- کاش سروش قدر شما رو می دونست می ترسم وقتی این رو بفهمه که دیگه خیلی دیر شده باشه .
- سروش مشکلی داره که من نمی دونم چیه اما ان قدر دوستش دارم که منتظر می مونم منتظر می مونم تا از من بخواد
کمکش کنم .
نادر لبخندي تلخ به لب راند و گفت :
- پس من دیگه حرفی ندارم حسابی مواظب عشقت باش دو دستی بهش بچسب
- مطمئن باش دو دستی بهش می چسبم اما قبلا به دستام چسب می زنم .
صداي خنده شان بلند شد سروش داشت نگاه می کرد . نمی دانست چرا ولی به شدت ناراحت شد دلیل عصبانیتش هرچه بود
... حسادت ! غیرت ! یا حس دیگري ... کاملا او را بر اشفت بر افروخته و عصبانی نزدیک شد سیما به محض دیدن او جا خورد و
تمام قد ایستاد . با عکس العمل سیما نادر سرش را برگرداند و او هم جا خورد زبانش بند امد و گفت :
- س س سلام ... بیدار شدي !
- دوست داشتی خواب باشم؟
نادر وا رفت چشم بست باز کرد با نیم نگاهی به سیما عذر خواست و به سرعت از پله ها بالادوید سیما بر افروخته به خود
جرات بخشید و گفت :
- این چه طرز حرف زدن سروش؟
سروش کفري بود نگاهش را امیخته به ملامت کرد و گفت :
- فکر کردي شوهرت اینقدر بی غیرته .
- تو چی داري می گی ؟ !
- زنهایی مثل تو رو باید توي خونه زندونی کرد والا ممکنه کار دست ادم بدین .
سیما چنان بر اشفت که جلو چشمانش سیاهی رفت بی اراده سیلی محکمی به صورت سروش نواخت که اورا براي لحظاتی
شوکه ساخت بعد اشک ریزان به اتاقش دوید و شروع به جمع اوري لوازم شخصی اش کرد .
نادر از پنجره اشپزخانه تمام وقایع را دید و از اینکه براي سیما دردسر ایجاد کرده بود از خود شرمسار شد . نادم و پشیمان
قلمی به دست گرفت و براي دل رنجور او چند بیتی نوشت :
))- اینجا دلی شکسته
تو این قفس کبوتري با بال . پر شکسته کنج قفس نشسته
اي ادما نگاش کنید !
یکی پاشه ابش بده
یکی بره دونش بده
یکی بره غصه هاشو بر داره و بادش بده
پرنده قصه ما بدون عشق زودتر از اینها می میره
کاشکی می شد در قفس باز بشه
پرنده کوچک ما
از اسارت رها بشه ((
قطره اشکی از چشم نادر بر روي نوشته اش چکید . سر بلند کرد . نگاهی به حیاط انداخت سروش هنوز انجا ایستاده بود و
جاي سیلی را ماساژ می داد . بر خاست و کاغذي را که با کلماتش سیاه کرده بود مچاله کرد و در سطل زباله انداخت .
کاپشنش را برداشت و به حیاط زد از کنار سروش رد شد اما در استانه در ایستاد و گفت :
- این رسم رفاقت نبود
- تو جاي من !... چی فکر می کردي؟
- حداقل حرمت نون و نمک نگه می داشتی بی معرفت
سروش کلافه چنگ در موهایش کشید و گفت :
- معذرت می خوام انگار مغزم از کار افتاده
- بی خیال ... اینجا خونه خودته هر ئقت دوست داشتی و قابل دونستی بیا ولی بدون خانمت .
- نادر گفتم که معذرت می خوام
- من بی غیرت نیستم سروش یهچند روزي می رم خونه نگین ... شما راحت باشین .
و به راه افتاد . اما سروش سراسیمه گفت :
- کجا !... نرو ... تورو خدا صبر کن نرو ... وایسا مرد .
نادر ایستاد . سروش پشیمان و با لحن التماس امیزي گفت :
- چرا متوجه نیستی ! این کارها فقطبه خاطر اینه که حالش رو بگیرم .
نادر می دانست سروش رفتارش را توجیه می کند . ولی به روي خود نیاورد و گفت :
- راه درستی انتخاب نکردي .
- می دونم ... میدونم ... می دونم .
- می دونی و مثل کبک سرت رو کردي زیر برف
- نادر اگه بري من هم سیما رو برمی دارم می رم .
نادر چاره اي نداشت گفت :
- پس قول بده تا اینجا هستی اذیتش نکنی
- تو منو بخشیدي که نه؟
- اگه سیما خانوم تو رو ببخشه منم می بخشم .
- یعنی برم بگم دستت درد نکنه که زدي تو گوشم .
- فکر نمی کنی حقت بود ! تازه فکر کنم تنها کار عاقلانه اي که کرد همین بود ... حالا دردت گرفت؟
- نمی دونی چه ضرب دستی داره
- نوش جونت ولی بهتره بري از دلش در بیاري .
سروش نادر را در اغوش کشید و با عذر مجدد از او دلجویی کرد سپس یکراست به سراغ سیما رفت ولی قبل از انکه دست
گیره را بچرخاند در باز شد و سیما با ساکش در استانه ان ظاهر گردید . نگاهش در دیده در دیده اشکبار سيما گره خورد

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
صفحه  صفحه 2 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

به رنگ شب


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA