ارسالها: 2557
#21
Posted: 11 Oct 2012 19:11
خندید دسته ساك را گرفت و با نوك انگشتان سیما را به داخل هول داد و با لحن ملایمی گفت :
- قهري :
سیما جواب نداد روي از او بر گرفت اما سروش به دنبال دلجویی گفت :
- معذرت خواهی فایده داره یا نه؟ ... اگه نداره می تونم بگم غلط کردم ... شکر خوردم ... شما ببخش .
باز سیما جواب نداد رو در روي او ایستاد با انگشت سبابه چانه او را بالا داد و گفت :
- توکه زدي پدر صاحب بچه رو در اوردي ... این من هستم که باید گریه کنم خانومی .
سیما خنده اش گرفت ودر حالی که سر به زیر می شد زمزمه کرد :
- بی مزه
- معلومه که بخشیدي می دونستم .
خنده سیما به ابروان درهم کشیده تبدیل شد قیافه حق به جانبی گرفت و مثل اینکه از بازیچه بودن خسته شده باشد گفت :
- می خوام باهات جدي صحبت کنم .
- بگو گوش می دم .
سیما براي نظم بخشیدن به افکارش دست دست کرد بالاخره در مقابل چشمان منتظر سروش گفت :
- درست بیست روز از ازدواجمون میگذره . من هیچ علاقه اي در تو نسبت به خودم احساس نمی کنم . اگر این ازدواج غلط
بوده مقصرش خودتی نمی تونم دلیلی براي کارهات پیدا کنم . هیچی با هم جور نیست یه روز ناز ! یه روز کتک ! یه روز
توبیخ ! یه روز معذرت ! یعنی چی؟ ! ... من حق دارم بدونم چه بلایی داره سرم میاد ... اگه تمام زن و شوهرها اینطور زندگی می
کنند حرفی ندارم ولی اگه حقیقتا مشکلی هست می خوام بدونم ... اگه عیب و ایراد از منه بگو تا خودم رو اصلاح کنم و اگه
فکر می کنی اصلاح شدنی نیستم ازادي هر جور می خواي تصمیم بگیري ولی از این موش و گربه بازي خسته شدم ... دیگه
حوصله ام سر رفته ... می فهمی سروش خسته شدم .
سروش باید راهی براي گریز از انبوه سوالات سیما می یافت . این حق انکار نا پذیر زن جوانش بود تا از او دلیل و توضیح
بخواهد . به همین دلیل براي فرار از مسئولیت با اکراه گفت :
- دوست داري واقعیت رو بدونی؟
- اره ... اونم تمام و کمال
- جرات شنیدنش رو داري؟
یه حس بد توي وجود سیما دوید . سروش ادامه داد :
- خب بالاخره خودت می فهمیدي شاید هم تا حالا فهمیده باشی ... من ... من ...
سروش مکث کرد، نفس در سینه سیما حبس شد . پرسید :
- خب .. تو؟ !
- من بعد از عروسیمون متوجه شدمکه ...
سروش بعد از مکث طولانی در حالی که نمی دانست چظور این دورغ شاخدار را در فهم سیما بگنجاند، بالاخره بعد از کلی
دست دست کردن گفت :
- سیما ... من بیمارم .
- چه بیماري؟
- چطوربگم، خودت تا حالا متوجه نشدي؟
سیما با تعجب گفت :
- نه ... نه
سروش یه هنرپیشه تمام و کمال شد . با دیده پر اشک ولب پر التماس گفت :
- سیما باور کن دوستت دارم ولی دلم نمی خواد به پاي من بسوزي نمی خوام بیشار از این اذیت و آزارشی
- این چه حرفیه سروش؟ این چه حرفیه؟ تو باید به من بگی، هرکار که لازم باشه برات می کنم . اگه اینجا درمان نشدي،
میریم آمریکا یا اروپا
- نه سیما ... من ... من ...
- نفس در سینه سیما حبس شد، گفت :
- بگو دیگه جون به سرشدم .
- سیما من ... من ناتوانم
سیما مثل مجسمه خشکش زد . واکنشی نشان نداد . سروش فهمید توانسته است سیما را تحت تاثیر قرار دهد با زیرکی اضافه کرد :
- اولش دلم نمی خواست تو رو از دست بدم،ولی بین دو راهی گیرکرده بودم، نمی دونستم چه باید می کردم . ولی حالا که تو
رو دارم شرمنده ام، از خودم خجالت می کشم . نمی دونم چرا با آینده تو بازي کردم، تو می تونستی شوهر خوبی داشته
باشی، بچه دار بشی . ولی حالا یه شوهر نفله و علیل گیرت اومده .... حالا فهمیدي چرا رفتارهاي دوگانه اي دارم؟ چند دقیقه
پیش هم واسه همین به تو و نادر گیر دادم . نمی دونی چقدر حسودیم شد .
یه سطل آب سرد خالی شد روي سر سیما . شرط عقل بود که در کمتر از 24 ساعت از زندگی سروش محو شود، اما در آن
موقعیت اندیشید باید مثل ستون پشت سر همسرش بایستد، از این روگفت :
- چرا از اول نگفتی . می تونستیم بریم پیش یه متخصص
- چن بار بگم، نمی خواستم تو رو از دست بدم . در ضمن به هیچ وجه دلم نمی خواد موش آزمایشگاهی دکتر ها باشم
- سروش تو خیلی احمقی ... تو در مورد من چه فکري کردي؟
- ولی من حق ندارم درهاي خوشبختی رو به روي تو ببندم . تو حق داري زندگی کنی مثل تموم زنهاي دنیا و از زندگی ات
لذت ببري
- زندگی که تو توش نباشی رو نمی خوام
- سیما لگد به بخت خودت نزن،بگذار یه مدت دیگه از هم جدا بشیم تا هر کس بره دنبال سرنوشت خودش
سیما فکر کرد حال سروش را درك کند . از این رو براي امیدواري دادن، یا دم زدن از عشق واقعی خود گفت :
- مثل اینکه تو معنی عشق رو نمی فهمی ! عشق که خودخواهی نیست ... عشق یعنی فداکاري،سوختن مثل پروانه، آب شدن
مثل شمع . نه سروش ... نه، من هیچ وقت تو رو تنها نمی گذارم . تو نگران هیچی نباش، من تا آخرش هستم .
- بالاخره به روز خسته میشی ... لگد به بخت خودت نزن
- وقتی خسته شدم میرم ... حالا دیگه هیچی نگو ... باشه !
سروش درحالی که از دروغهاي خود به حال تهوع افتاده بود، براي پایان بخشیدن به بازي احمقانه اش، گفت :
- تو یه فرشته اي سیما ... یه فرشته واقعی .
سیما خودش را در آغوش سروش رها کرد . سروش یکه خورد با مکث و کمی تردید دستهایش را بالا آورد و نوازشگر بازوان
سیما ساخت . نمی دانست، چرا ولی صداي تپش هاي تند قلبش را می شنید .
با این اندیشه که سروش در مورد بیماري اش حقیقت را گفته است، تمام توانش را به کار بست تا این راز پنهان بماند و او از
نظر روحی دچار آسیب نگردد . سروش نیز سعی داشت جو خانه را آرام نگاه داشته و به سیما ثابت کند که قصدي از رفتارهاي
گذشته اش نداشته است و آن همه تند خویی و بی حوصلگی اش ناشی از بیماري اش بوده است . به همین دلیل وقتی آثار
کبودي و ضرب دیدگی صورت سیما زایل شد، با خیالی آسوده طی تماسی تلفنی خبر بازگشتشان را داد و آمادگی خودشان
را براي میهمانی اعلام کرد .
سپس سیما را در جریان گذاشت و براي برطرف کردن هر گونه شک و شبهه اي تصمیم به تهیه
هدایایی گرفت تا به عنوان سوغات براي خانواده هاي خود پیشکش ببرند . با این تصمیم یکی دو ساعت در خیابان ها و
پاساژهاي اطراف منزلشان چرخ زند تا موفق به تهیه هدایایی شدند که با شهر تبریز و سلیقه خانواده ها سنخیت داشت .
سروش که کمی تغییر روحیه داده بود، شوخی می کرد و سربه سر سیما می گذاشت و در تهیه هدایا سلیقه به خرج می داد .
میهمانی افشار بی شباهت به مراسم عروسی نبود، مهوش اکثر اقوام و آشنایان را دعوت کرده و چنان تدارکی دیده بود که
همه انگشت به دهان مانده بودند . خانم و آقاي مقامی نیز در این جشن شرکت داشتند . شیرین با مشاهده شادي عروس و
فرزندش، آرامش خاصی یافته بود . در حالی که مشتاق شنیدن نظر سیما راجع به سروش و زندگی جدید بود، فرصتی مناسب
یافت و سیما را به حرف گرفت . نگاه و مهر مادرانه اش را در ظلمت چشمان سیما دوخت و گفت :
- نمی خواي چند دقیقه کنارم بشینی؟
سیما با لبخند در کنار او جاي گرفت .
- به کم وقتت رو به ما بده عروس خانم
- اختیار دارید مادر ... در خدمتم
- خب عزیز دلم ! از زندگی بگو، سروش من که بداخلاقی نمی کنه؟ ... زندگی باهاش سخت نیست؟
- وقتی سروش هست هیچی سخت نیست، همه اش راحته، آسایشه
- الهی پیر بشی مادر، انشاءا ... صدسال زندگی خوب و خوش داشته باشید .... من دیگه هیچ آرزویی ندارم جز اینکه بچه
سروش رو بغل کنم . او وقت با خیال راحت سرم را زمین می گذرام و می میرم
- خدا نکنه مادر، ان شاءا ... بعد از صدو بیست سال .
- اي بابا چه خبره دخترم ! عمر نوح می خوام چه کار ... به قدر کفایت بسه
سروش که از مدتی قبل آنها را زیر نظر داشت، با درهم شدن چهره مادر، جلو آمد . در حالی که بشقابی حاوي کیک بدست
داشت سر میز نشست و گفت :
- مادر شوهر و عروس خوب دل دادید و قلوه گرفتید ... سر مارو دور دیدین،غیبت دیگه .
نگاه مهربان مادر موجی از عشق را به صورت فرزند ریخت و گفت :
- الهیی مادر فدات بشه . آخه پسر خوب،یک ماهه عروسی کردي هنوز یه سري به مادرت نزذي . یه تلفن خشک و خالی می
کنی و تمام .
- به خاطر سفرمون بود
- نمی تونسی حداقل براي خداحافظی بیاي ببینمتون
- می دونی مامان خیلی عجله اي شد ! سیما هم با مادرش تلفنی خداحافظی کرد
- خدا کنه شما خوش باشین، دل منهم خوشه
سیما به قصد دلجویی خم شد و شیرین را بوسید .
سروش که طاقت دیدن ناراحتی و دلگیري مادر را نداشت بعد از کلی سربه سر گذاشتن با او، برش کوچکی از کیک را به
چنگال زد و با خواهش و تمنا آن را در دهان مادر گذاشت . شیرین در حالی که لقمه اش را می بلعید با انگشت به سیما اشاره
کرد و بریده بریده پرسید :
- پس ... سیما ... چی؟
سروش برش دیگري از کیک را به چنگال زد و جلوي دهان سیما گرفت . سیما دهان باز کرد و کمی سرش را جلو کشید اما
سروش که شوخی اش گرفته بود، خامه روي کیک را به لبهاي سیما مالید، سپس با لبخندي پر شیطنت مابقی را در دهان خود
گذاشت .
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#22
Posted: 11 Oct 2012 19:22
سیما چشم گرد کرد و خامه را با انگشت از روي لب گرفت و بی معطلی به صورت سروش مالید . شوخی بالا گرفت و
سروش به قصد تلافی انگشت به خامه روي کیک آغشته کرد . ولی سیما قبل از غافلگیر شدن تیز و بز بیرون دوید .
سروش چند قدمی استخر او را در تله انداخت . سیما اطراف را نگاه کرد . افتاده بود توي تله . پشت سرش استخر و در دو
طرفش محوطه سنگ چین و گلکاري بود .
سروش خونسرد جلو آمد و سیما در حال عقب نشینی، صورت پوشانده بود و التماس کرد :
- سروش تورو خدا نه ... جون تو غلط کردم
سروش بی اعتنا در حالی که بدش نمی آمد کار سیما را تلافی کند، با گامهاي شمرده جلو آمد
- کاریت ندارم، فقط می خوام یه خرده ژله بهت بدم ... ژله دوست نداري؟
- جون من اذیت نکن
گام آخر سیما مصادف با فریاد سروش بود .
- وایسا نرو عقب، سیما .
سیما با آخرین گام احساس کرد زیر پاهایش خالی شد، تعادلش به هم خورد و قبل از آنکه دست سروش به او برسد درون
استخر پرتاب شد .
سروش سراسیمه بارها او را به نام خواند . اما در تاریکی اثري از سیما دیده نمی شد . با وحشت به میان استخر شیرجه زد و در
جستجوي او شنا کرد . چند لحظه بعد سیما بی حرکت روي آب بالا آمد . سراسیمه او را بغل زد و کناره استخر کشاند و با
سرعت هر چه تمام تر از آب بیرون گشید لبه استخر خواباند چند ضربه با پشت دست به صورت او نواخت ولی سیما واکنشی
نداشت . هول شد و سعی کرد تنفس مصنوعی بدهد چند بار عملبازدم را انجام داد . سیما که خود را به غش و ضعف زده بود
با زیرکی چشم باز کرد . نگاهش در صورت هراسان سروش چرخ خورد و گفت :
- اگه می دونستم یه همچین نجات غریقی داره هر ده دقیقه یکبار خودم رو توي آب غرق می کردم سروشبدجوري ترسیده
بود . ناراحت از شوخی سیما،تند شد و گفت :
- دختره دیوونه .. نزدیک بود از ترس بمیرم، هیچ از شوخی ات خوشم نیومد .
سروش با عصبانیت قصد برخاستن کرد اما سیما دست او را گرفت . گرم و پرحرارت در او اثر کرد و گفت :
- دوستت دارم سروش ... دوستت دارم
با آنکه آب از سر و روي سروش میچکید، احساس سرما نمی کرد، در چشمان سیما خیره شد اما قبل از هرنوع عکس
العملی با فریاد جمشید به خود آمد :
- سروش بابا ... سروش .
هر دو دستپاچه برخاستند و در جواب یکصدا شدند :
- بله آقاجون
جمشید پا در پله ه گذاشت، به سمت صد چرخید، در تاریک روشن باغ قار به دیدن نبود، جلو رفت . ردیف کاکتوس ها را تا
آخر رد کرد نگاهش روي پسر و عروسش خیره ماند، مثل موش آبکشیده شده بودند . با دل هره علت را جویا شد .
سیما در جواب پیشدستی کرد و گفت :
- پام سرخورد افتادم توي استخر، سروش مجبور شد بیاردم بیرون
- شوخی می کردین؟
سروش سرخاراند و با خنده کجی گفت :
- جوونیه دیگه آقاجون
- زود باشین تا سرما نخوردنی این لباسها رو در بیارین ... یالا برین تو
بازم یکصدا شدند :
- چشم آقاجون .
سروش دوید و سیما را به دنبال خودکشید . جمشید محو تماشا شده بود، فکر کرد چقدر فرزندش احساس خوشبختی می
کند . نفسی عمیق کشید و شادمان به ساختمان بازگشت . پیرمرد حتیبراي لحظه اي به مغزش خطور نکرد که ممکن است
همه اینها یک تصور و خیال بیش نباشد
سیما از در پشتی ساختمان وارد شد . مینا بشقابهاي کثیف میوه را به آشپزخانه می برد با مشاهده هیکل خیس خواهر جیغی
کوتاه کشید و علت را جویا شد . سیما حوصله سین جیم شدن را نداشت، جواب داد :
- هیچی بابا، چه خبرته افتادم تو استخر دیگه
- پس کو سروش ! نکنه خفه شده !
- لوس نشو ! چرا چرند میگی
و کمی به عقب مایل شد سر کج کرد و با اشاره سروش را به داخل دعوت کرد . مینا با مشاهده هیبت سروش هاج و واج گفت :
- شما دو تا زده به سرتوت ! تو هواي به این سردي هیچ دیوونه اي کنار استخر نمیره چه برسه به توش
- مینا، سخنرانی بسه، قبل از اینکه مامان ما رو ببینه به دادمون برس . لباس، واسه من و سروش ... زود،تند، سریع .
دست سروش را گرفت و از پله بالا دوید . سروش براي اولین بار قدم به اتاق سیما می گذاشت با تعجب غرق تماشا شد همه
چیز رنگ و بوي خودش را می داد . فکر کرد، گریختن از عشقی بدین وسعت، امکان دارد ! ؟
چشمش افتاد به قاب عکس رو پاتختی، که تصویري از خودش در آن قرار داشت . قاب عکس را سیما با دستهاي خودش
بزرگ با مرواریدهاي صورتی وسط رو تختی به چشم می خورد . درست کرده بود تلفیقی از هنر گل چینی و سرامی، دو تا
پرتره چهره سیما روي دیوار، سروشرا مبهوت کرد . سیما جلو رفت دستهایش را جلوي چشم او به حرکت در آورد و گفت :
چرا ماتت برده ! زود باش لباس هات رو در بیار . اگه مامان ما رو این ریختی ببینه سرجفتمون بالاي داره .
سروش بی اعتنا چرخی زد، گفت :
- محشره .
- اتاقم رو می گی ... خوشت اومد .
- خیلی سلیقه به خرج داري،ببینم تو عاشق عتیقه جاتی؟
- آره تو دوست نداري؟
- اگه نداشتم که با تو عروسی نمی کردم
چشم هاي سیما گرد شد . هاج و واجبا دهان نیمه باز خیره ماند . لحظه اي بعد قهر آلود مشت به سینه سروش کوبید :
- اي بدجنس،خیلی لوسی
بار دیگر نگاهشان در هم گره خورد . نگاه سیما پر شور و حرارت بود . شعله هاي سوزانی که کم کم بر وجود سروش آتش می
افکند و او را در حرارت خود ذوب می کرد . باز احساس دوگانه اي سروش را گیج و منگ ساخت . دست چپش را براي نوازش
گونه هاي برجسته سیما بالا آورد، اما جاي سوختگی تمام حس اشتیاق را از وجودش فراري داد . کلافه روي گرداند و با
انگشت شست روي سوختگی را فشرد . صدایی مثل ناقوش در ضمیر ذهنش زنگ خورد : " نفرین به من ."
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#23
Posted: 11 Oct 2012 19:28
قسمت دوازدهم
سیما متعجب نبود . بالعکس اعمال و رفتار خو را سرزنش کرد و از سروش فاصله گرفت و زبان به عذر گشود .
سروش به یادآورد براي توجیه رفتارش چه دروغ هایی تحویل او دادهاست، از این رو کمی بر خود مسلطشد و در پی ادامه
دروغ هایش گفت :
- عیب نداره، بالاخره درست میشه ... می دونم که سلامت خودم رو بدست میارم ... فقط باید که کمی صبر کنم
سیما فکر کرد سروش را از این وضعیت نجات بخشید، حرف را عوض کرد و گفت :
- نمی خواي لباسهات روي در بیاري ... سرما می خوري ! ؟
- بهتره جفتمون این کار رو بکنیم و گرنه مجبوریم یه هفته با سوپ و دارو سر کنیم
در این موقع مینا ضربه اي به در نواخت . پر شیطنت، لبخندي زد و کت و شلوار آبی نفتی امیر را روي تخت انداخت و گفت :
- دفعه دیگه حتما یک دست لباس اضافه با خودتون بیارین .
گارسون ظرف محتوي پیتزا را مقابل سیما گذاشت . سیما در مقام تشکر لبخندي به روي زن جوان پاشید . زن در حالی که
محو تماشاي او شده بود پرسید :
- چیز دیگه احتیاج ندارین؟
- ممنون
زن جوان به سختی نگاهش را از سیما بر گرفت و دور شد . سروش لبخندي چاشنی کلامش کرد و گفت :
- شانس اورد زن بود و الا چشماش رواز کاسه در می اوردم .
سیما برشی از پیتزا را برداشت و در حالی که به ان گاز می زد گفت :
- می دونم که واقعا این کار رو می کردي . یادته ! وقت نامزدي با اون پسره راننده پژو دعوات شد . نمی دونی چه کیفی کردم .
اصلا فکر نمی کردم تو اهل کتک کاري باشی .
- اتفاقا نیستم . بستگی به ضرورتشداره .
- من به شوهري مثل تو افتخار می کنم .
سروش در سیاهی چشمان سیما خیره ماند و گفت :
- تو راستی راستی به چی من افتخارمی کنی؟ ! توي کار تو موندم به خدا .
سیما در جواب لبخندي نمکین بر روي سروش پاشید و گفت :
- ایمان دارم همه چیز درست می شه . تو از خدا نا امیدي ولی من مطمئنم سلامتت رو به دست مییاري . قصد دارم برم پیش
اقا امام رضا از اونجا هم پیش برادر و برادر زاده هاش اگه قرار باشه تمام ایران رو بگردم ولی سلامت تو رو از اقام می گیرم .
سروش از احساس لطیف سیما به وجد امد اما طبق معمول احساسش را سرکوب کرد و با خونسردي گفت :
- ولی من اجازه نمی دم خانوم کوچولو .
- اخه چرا؟ !
- می دونی اگه بخواي تمام امام زاده هاي ایران رو بگردي باید چندسال ایرانگردي کنی ! تو بنیه چنین سفر سخت و طولانی
اي رو نداري . من هم طاقت دوري تورو
- من به خاطر تو هر کاري می کنم
- پس فقط به من فرست بده ... شاید با مشاوره یا چند تا دکتر حالم بهبود پیدا کرد .
- هر طور میل توست .
سروش دست در جیب برد و جعبه سرمه اي رنگ جواهري رو مقابل چشمهاي سیما گرفت و گفت :
- خیلی نا قابله اما پر از حرفه .
سیما به لبخندي اکتفا کرد . جعبه را از دست سروش گرفت و در ان را گشود . گردنبند زیبا و ظریفی بود ان را بیرون کشید .
دو قلب در هم فرو رفته که با نگین هاي الماس تزئین شده بودند . سیما نگاه قدر شناسی به سروش انداخت و گفت :
- خیلی قشنگه مرسی .
- گفتم که قابل تو رو نداره .
- امشب رو هیچ وقت فراموش نمیکنم .
سروش از بازي گرفتن احساسات سیما راضی نبود اما براي اثبات علاقه اش و راهی براي دوري گزیدن از او چاره اي نمی دید
مگر اینکه سیما را مدیون محبت هاي خود گرداند . از این رو به فریبکاري اش ادامه داد و . گفت :
- تو امشب رو فراموش نمی کنی و من خوبی هاي تو رو . اگه تمام دنیا رو می گشتم نمی تونستم همسري مثل تو پیدا کنم .
- تو راستی راستی از اینکه من همسرت هستم احساس رضایت می کنی؟
- می دونم بعضی وقت ها بد اخلاقمیشم اما رفتار من مربوط به بیماریمه . تو باید من رو ببخشی .
- با اینکه بعضی وقتها مثل عقرب می شی اما من تا بهبودي تو تمام تلخی ها رو تحمل می کنم .
سروش لبخندي شیرین به روي سیما پاشید اما در دل او را ملامت کرد و گفت :
)) - کاش تحمل نمی کردي تو یه کوچولوي احمقی .((
فصل 5
تنهایی مثل خوره به جانش افتاده بود، با چاي و بیسکوییت به سراغ الهه رفت . از لاي در سرك کشید و گفت :
- مزاحم نیستم؟
الهه برخلاف همیشه با خوشرویی گفت :
- بیا تو عاطفه جون
- حوصله ام سر رفته بود گفتم یه چاي و گپ می چسبه .
- بدم نمیاد
الهه تک صندلی اتاقش را جلو کشید . در حالی که سینی را از دست عاطفه می گرفت او را دعوت به نشستن کرد و گفت :
- مگه بابا خونه نیست؟
- نه از بیمارستان تلفن زدند، رفت
- شغل بابا رو اصلا دوست ندارم . همه اش اتاق عمل، مریض؛ مجروح، مرده ... اَه اینم شد شغل .
- در عوض پدرت به خیلی ها زندگی دوباره می بخشه
- ولی آسایش رو از زندگی خودمون گرفته ! مامان خدا بیامرز هم از این موضوع خیلی ناراحت بود، ولی بابا همیشه خوب می
دونست که مامان رو چطوري راضی کنه ...
- پدرت فقط دلایل قانع کننده داره . تقریبا هر روز به چند انسان جان دوباره می بخشه، این خیلی لذت بخشه،نه؟
- به این موضوع زیاد فکر کردم، ولی من به پدرش و عشقش احتیاج دارم، همیشه داشتم ... هیچ وقت مثل بچه هاي دیگه با
پدر نبودم . اون یا بیمارستانه یا مشغول مطالعه، همیشه از زور بیخوابی دچار سردرد میشه . یادم میاد که مامان مکرر می گفت :
" وقتی پدرت خونه است زیاد سرو صدا نکن، بگزار به چند ساعتی استراحت کنه ."
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#24
Posted: 11 Oct 2012 19:36
اون وقتی براي پارك یا سینما رفتن با مارو نداشت اغلب تنها می رفتیم . آن قدر که مادر خدا بیامرزم خاطره دارم از پدرم
ندارم !... می فهمی چی میگم عاطفه جون .
- آره ... من هم بیشتر وقت ها احساس تنهایی می کنم، خیلی دلم می گیره ... مثل الان .
- بهتره خودت رو از تنهایی دربیاري
عاطفه چشم تنگ کرد و با کنجکاوي پرسید :
- چطوري؟
- بچه
- بچه ! ؟
- این طوري براي هر دوتون بهتره
- تو ناراحت نمیشی
- مادر سالهاست رفته و دیگه هیچ وقت بر نمی گرده . من نمی تونم به خاطر عشق و احساسی که مادر داشتم و دارم، خواسته
ها و تمایلات شما رو نادیده بگیرم، دیگه بچه نیستم که به پر و پات بپیچم ... به زودي هم میرم سر خونه و زندگی خودم دلم
نمی خواد خودخواه باشم . بهتره که تو به فکر خودت و آینده ات باشی .
عاطفه با تعجب و شعفی که در بیانش پیدا بود گفت :
- الهه تو هیچ وقت مثل امروز نبودي .
- دیگه نمی خوام خودخواه باشم . درسته فاصله سنی ما کمه، ولی هشت ساله که مثل مادر کنارم بودي، نباید ناسپاس باشم ...
وقتشه که واقع بین باشم .
عاطفه برخاست با نوك انگشت گیسوان کوتاهش را پشت گوش راند . لحاف پشم شیشه را کنار کشید و لبه تخت نشست و
گفت :
- خدا کنه که به تمام آرزوهات برسی، الهی سفید بخت بشی دختر
- تمام آرزوي من سروشه
- راستی چند وقته ازش خبري نیست ! مثل مهرداد
- مهرداد رو نمی دونم ولی با سروش قهرم
- سر چی؟
- کار رو بهونه کرده بهم سر نمی زنه من هم قهر کردم
- کار خوبی کردي، ولی چرا گوشه گیر شدي، چرا نمیري بیرون
- حوصله اش رو نداشتم
- اگه دلت بخواد زنگ می زنم مهرداد بیاد دنبالت
دقایقی بعد الهه در صندلی جولی اتومبیل مهرداد نشسته بود . مهرداد در را چشم به مسیر دوخته بود و طوري وانمود می کرد
که از دیدن صحنه و مناظر لذت می برد :
- پاییز تهرون قشنگه
نگاهش به امتداد پل هاي هوایی بود، افزود :
- چقدر عوض شده ... ترافیک خیلی کمتره
و چشم دواند دنبال دخترها و پسرهاي جوان و گفت :
- عجب تبپ هاي می زنند ... اینا که روي هر چه اروپایی است کم کردن !
اما تمام توجه و حواسش به الهه بو . الهه رفته رفته بی حوصله شد . خیابانهاي شلوغ تهران برایش جالب نبود، یه موج طوفانی
از دریاي متلاطم چشمانش به صورت مهرداد پاشید و گفت :
- فکر کنم دل تو براي تهرون تنگ شده . ولی من حوصله دیدن این خیابونهاي شلوغ رو ندارم
مهرداد تکانی به خود داد، نشان داد که به سختی نگاهش را از طرف می گیرد، پرسید :
- چیزي فرمودید؟
- گفتم تا کی می خواي تو این ترافیک قد خیابونها را متر کنی؟
مهرداد با خونسردي آزار دهنده اي جواب داد :
- خب هر جا که دوست داري امر کن، در خدمتم
الهه بی حوصله جواب داد :
- فقط یک جا وایسا، سر گیجه گرفتم
لحظاتی بعد مهرداد مقابل یک کافی شاپ متوقف شد . سر میز الهه با نگاههاي حریص و هرزه دو پسر جوان سر به زیر انداخت
و با گلدان کوچک روي میز خود را مشغول ساخت . می اندیشید دلیل این همه سردي و بی اعتنایی از سوي مهرداد چیست .
او که قادر بود هر مردي را اسیر خواست و اراده خویش کند، در مقابل مهرداد کم آورده بود . زیر لب غرید : " موجود مغرور "
مهرداد که می دانست الهه را به اندازه کافی آزار داده است سکوت ممتدش را شکست و با اشتیاق گفت :
- راستی الهه ! می تونم شماره دوستت رو داشته باشم؟
- منظورت کدوم یکی شونه !
مهرداد با زیرکی و شیطنت گفت :
- می خواستی کی باشه !... دوست آتیش پارت دیگه، همون که از همه شلوغ بود .
- ترانه؟ !
- زدي تو خال ! خودشه
- چرا همون شب از خودش نگرفتی؟
- حواسم جاي دیگه بود، وقت نشد .
- حالا حواست جمع شده؟
مهرداد پلک هایش را روي هم انداخت و لبخند زذ، الهه پرسید :
- حالا مطمئنی جوابت نمی کنه
- فکر نمی کنم دختر مغروري باشه . در ضمن اگه بدونه نظري ندارم و فقط دلم می خواد قبل از رفتن همسر آینده ام رو
انتخاب کنم ... ممکنه استقبال هم بکنه
الهه شماره ترانه را روي کاغذي نوشت و مقابل مهرداد گذاشت، کلافه و عصبی بدون آنکه مزه قهوه اش را بچشد از جا بلند
شد و آهنگ رفتن کرد . دق دلی مهرداد خالی شد گویی از آزار الهه لذت می برد، موذیانه لبخند زد وبه دنبال او از جا
برخاست .
روز جمعه ترانه طی تماسی تلفنی از الهه دعوت کرد تا براي صرف عصرانه در یکی از رستورانهاي فرحزاد او و مهرداد را
همراهی کند . الهه ابتدا طفره رفت، ولی با اصرار ترانه پذیرفت . آن بعداز ظهر دلنشین جمعه، الهه صندلی عقب اتومبیل
نشست، مهرداد دکمه بخش صوت را زد، ترانه اي از خواننده معروف فرانسه، ریکی مارتین، طنین انذاز شد . اتومبیل زوزه
کشان در حرکت بود . مهرداد در طول مسیر ترانه را مخاطب خود قرار دهده و از هر دري سخن می راند و اگر الهه حرفی می
زد بی تفاوت از کنار آن رد می شد . او زیرکانه و در ظاهر، نشان می داد که تمام حواسش به ترانه است و از مصاحبت او کمال
لذت را می برد . ترانه دختري نبود که از لحاظ ظاهر با الهه برابري کند، ولی به عکس، دختري شلوغ و پرهیاهو بود و لحظه اي
آرام و قرار نداشت . لطیفه هاي او مهرداد را وادار به خنده هاي بلند می کرد . تا اینکه، خنده هاي مهرداد و شیطنت و شلوغی
ترانه، حسادت الهه ار بر انگیخت . ازاین رو با ترشرویی مهرداد را مخاطب قرار داد و گفت:
- بهتره یک خورده هم حواست به جلو باشه .
مهرداد با لبخند معنی دار در آیینه انداخت و جواب داد :
- خیالت راحت حواسم جمعه
- بیشتر جمعش کن، خیابون رو به روت است، نه دست راستت .
نگاه نافذ مهرداد در آیینه مهر سکوت را بر لبهاي الهه زد .
فضاي رستوران مفرح بود، صداي آب روان، جیک جیک گنجشک و پر زدن یا کریم ها روي شاخ و برگ درختان روح انسان
رو تازه می کرد . مهرداد با صفاترین مکان را انتخاب و خانم ها رادعون به نشستن کرد .
- تا شما خانمها سفارش بدین، من برم دستهام رو بشویم
مهرداد دور شد و الهه با اشاره به گارسون درخواست منو کرد
کیک و قهوه بهترین گزینه بود . با دور شدن گارسون، مهرداد بازگشت و لبه تخت نشست . از جعبه دستمال کاغذي بیرون
کشید و دستهایش را خشک کرد . نگاهش به اطراف چرخ خورد، گویی دفتر خاطرات ذهنش را ورق می زند گفت :
- جاي قشنگیه ! خاطرات زیادي از اینمحل دارم . پاتوق شب جمعه مون اینجا بود . چقدر خوش می گذشت . چرند می گفتیم و
سر به سر همدیگه می گذاشتیم . هنوز طعم آلو خشکه و آلبالوهاش زیرزبونمه .... یادش بخیر، چقدر زود گذشت ... از آخرین
باري که به این محل اومدم یازده سال می گذره، ولی دیگه مثل اون وقت ها نیست، اکثر باغها خراب شده و به جاش سبز
شده . حیف ... حیف .
ترانه گفت :
- هی پسر ! یه چیز بگو دلمون باز بشه، روضه نخون تو رو خدا .
مهرداد خندید :
- تو اگه از صبح تا شب شوخی وورجه وورجه کنی خسته نمیشی؟ ... پرانرژي و پر حررات ! اگه بقیه دختر خانمها هم مثل تو
بودند بد نبود .
ترانه انگشت زد نوك زبانش یه تیکه از چتري جلوي پیشانی اش را فرم داد . پلکهاي پف کرده اش را با ابرو بالا کشید و گفت :
- دلم نمی خواد یه گوشه بشینم و حسرت گذشته ها یا آینده اي که هنوز نیومده بخورم . این طوري جز عذاب چیزي نصیبم
نمیشه ... یه ضرب المثل خارجی هست که میگه : " گذشته رو به خاطر بیار، به آینده فکر کن . امااکنون زندگی کن " الان وقت
زندگی کردنه وقت عشق و صفا .
مهرداد گره اي به ابروان خوش فرمش انداخت و با نیشخندي گفت :
- تفکر جالبی داري
اما الهه با یادآوري مادر با حسرت گفت :
- گذشته رو نمی شه فراموش کرد . مادرم جزو گذشته است ولی من نمی تونم فراموشش کنم . اون همه جا کنارمه، باهام حرف
می زنه، غذا می خوره، راه میره، درس می خونه و فکر می کنه . چطور می تونم فراموشش کنم !
- ولی من نگفتم گذشته رو فراموش کن، گذشته رو به خاطر بیار ولی حسرتش رو نخور
- میشه حسرت از دست دادن بهترین موهبت زندگی ام رو نخورم؟
ترانه همین که دید گفتگویشان حالت درام به خو گرفته است بیحوصله گفت :
- اصلا ولش کن ... اگه اینطوري پیش بریم، فکر کنم بعد از ظهرمون خراب بشه ... اگه ممکنه در مورد چیزهاي دیگه صحبت
کنیم
دقایقی بعد مهرداد خسته از نشستنو سکون گفت :
- اگه قهوه تون تموم شد، قدم بزنیم
ترانه با اشتیاق جستی زد و در حالی که برمی خاست دست الهه را کشید و گفت :
- پاشو تنبل
الهه به سختی تعادلش را حفظ کرد :
- چقدر هولی دختر ! صبر کن من مثل تو زبر و زرنگ نیستم
ترانه با شیطنت هایش رشته افکار الهه ار پاره می کرد . گاهی می پرید جلو و عقب راه می رفت ولطیفه می گفت . گاهی هم
مهرداد را به دنبال خود، مقابل دکه ها متوقف می ساخت، همانند بچه ها بالا و پایین می پرید و بهانه می گرفت . کارهاي او
مهرداد را به خنده وا می داشت، که گاهی نیز با انگشت به سر ترانه می نواخت و می گفت :
- دیوونه کوچولو ! اینقدر آت و آشغال نخور، رو دل می کنی ... لواشک ! زغال اخته ! آلبالو !... بچه قاطی می کنی ها .
ترانه در جواب کم نمی آورد :
- نترس اون با من
- چیش با تو !
- مریضی اش دیگه ... اون با من .
دقایقی بعد با خداحافظی و رفتن ترانه سکوت سنگینی در اتومبیل بر قرار شد . آیینه حکایت از بی حوصلگی الهه داشت و
انتظار مهرداد براي شکستن این سکوت بیهوده بود . از این رو صدر بار کج و راست شد تا آنکه گفت :
- چقدر ماشین ساکت شد ! این دختر زلزله است
- خب اول من رو می رسوندي
- زخم زبون دیگه؟ ... شما الهه اي نیستی که دفعه اول دیدمش . خیلی فرق کردي ... به زور حرف می زنی ... به زور می خندي ...
نمی دونم، شاید از من خوشت نمیاد؟
- چرا باید از شما بدم بیاد ! ؟
- همین جوري ! بعضیها از بعضیها خوششون نمیاد دیگه .
- من از تو بدم نمیاد ... ولی اگر هم این طور باشه، خودت دلیلش روبهتر می دونی
- بابت اون شب متأسفم، از صمیم قلب عذر می خوام
الهه چشم دوخت به سمت راست خیابان، تابلوها به سرعت از مقابل دیدش عبور می کرد . سوپر مارکت آزادي، خرازي مرمر،
تعمیرگاه صوتی - تصویري پگاه ، شرگت دانا رایانه، رستوران البرز . یه نفس عمیق کشید،چشم بست .
- اشکال نداره
مهرداد اسیر عشق بود . نا امید دریافتن راهی براي بدست آوردن دل الهه گفت :
- پس دیگه آتش بس؟
- من با کسی جنگ نداشت
- با این که مدت زیادي از آشنایی ما نمی گذره، ولی تقریبا با روحیاتت آشنا شدم ... می دونم که از من دلگیري و دلم می
خواد از صمیم قلب من رو ببخشی
- باشه دیگه حرفش رو نزن
- پس جمعه بیام دنبالت؟
الهه با تأمل کوتاهی لبخندي دلنشین زد و گفت :
- با کمال میل
خیلی سریع شروع کرد به پختن و مخلوط کردن مواد سالاد الویه . سپس آنها رو گذاشت لاي نان باگت . هیچ وقت مثل آن روز
زرنگ نشده بود که صبح کله سحر از خواب شیرینش بزند و ساعت پنج صبح مشغول تهیه غذاشود . ساندویچ ها که آماده
شد فلاسک را چاي کرد و سبد پیک نیک را بست . دوش گرفت و با آرایش ملایم به زیبایی چهره اش افزود،یه نگاه توي آیینه
انداخت، بی نقص بود . نشست روي صندلی بادي عاطفه و چشم دوخت به ساعت دیواري بزرگ نقره اي که شباهت به ساعات
میادین شهر داشت . به محض پریدن عقربه کوچک روي عدد هشت، زنگ آیفون به صدا در آمد . سبد لیمویی رنگ حسابی
سنگین شده بود و حملش در پله ها براي دختر تنبلی مثل او مشکل می نمود . با این حال دقایقی بعد سبد و فلاسک چاي را
مقابل مهرداد روي زمین نهاد و سلام کرد
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#25
Posted: 11 Oct 2012 19:49
قسمت سيزدهم
قلب مهرداد فرو ریخت، ولی جزو آندسته مردانی نبود که نقطه ضعف نشان داده و زود وا بدهد ... با یک نگاه او را برانداز کرد
و گفت :
- اسپرت پوشیدي
- براي دشت و جنگل چی باید می پوشیدم ! ؟
مهرداد جواب نداد . وسایل را در صندوق عقب اتومبیل جا داد، سپس در جلوي اتومبیل را براي الهه باز کرد، ولی الهه صندلی
عقب نشست . مهرداد در حالی که احساس کنفی می کرد پرسید :
- هنوز قهري؟
- نه، ولی می دونم چند دقیقه دیگه ترانه اونجا می شینه .
- کو حالا ترانه؟ حس می کنم از من فاصله می گیري .
- خواهش می کنم شروع نکن مهرداد .
ترانه مجال نمی داد کسی از طبیعتاطراف لذت ببرد، یکریز حرف می زد . خاطره، جوك، لطیفه و وقتی کم می آورد شکلک
و ادا و اطوار چاشنی صورت ریز نقش و بانمکش می کرد . آن قدر گرم شلوغ کاري خودش بود که وقتی مهرداد ترمز کرد
متعجب نگاهی به اطراف انداخت و پرسید :
- رسیدیم؟
فصل زمستان چهره زیبایی به مناظر اطراف بخشیده بود . هوا کاملا سرد شده و نسیمی خنک نوازش گر صورت طبیعت بود .
نهر آب، درختان عریان زمستان، گل و لاي باقیمانده از بارش چند روز گذشته، الهه را در جستجوي جایی براي پهن کردن
زیر انداز، دچار دردسر کرده بود . بالاخره با زحمت قطعه اي از زمین خشک را یافت و زیراندازش را پهن کرد . مهرداد وسایل
را از اتومبیل خارج و کنار دست او روي زمین گذاشت . به حرکات بچه گانه ترانه خیره شد و گفت :
- این دختر حالا حالاها بزرگ نمیشه
- طبیعتا هم باید یه همچین اخلاقی داشته باشه، چون محیط زندگی اش شاده .
- خواهر و بردار داره؟
- بردارهاي دوقلو که به زلزله گفتن زکی .
- قول میدم از خواهرشون یاد گرفتن
- راستی آقا مهرداد !... شنیدم شما هم دو تا خواهر داري
- آره چند ساله که ندیدمشون ... آمریکا هستند و رفتن به اونجا کمیمشکله
- ان شاءا ... که هر چه زودتر ببیندشون
- در صورتی که من هر چه زودتر ازدواج کنم
- پس جمله ام را اصلاح می کنم، ان شاءا ... دختر مورد علاقه ات رو پیدا می کنی و به همین زودي ها عروسی ات سر می
گیره .
غم و حسرت میهمان چشمان مهرداد شد . دمق سر جلو برد و با ابروان در هم کشیده، در چشمان الهه خیره شد و گفت :
- فکر نکنم آدم خوش شانسی باشم
- چرا این طور فکر می کنی؟
- دختري که بعد از سالها جستجو یافتم و خونه قلبم رو یکجا به نامش کردم، صاحب داره
- مهرداد !... خواهش می کنم .
- نه، بگذار بگم، باید احساسم روبدونی ... آره ... من عاشقم، ولی عاشقیکه همون ابتدا شکست خورد ... من باختم و تو برام
دست نیافتنی شدي ... اما دلیلی نداره که عاشق نمونم ... قلب من براي ابد خونه عشق توست الهه ! اونو به نام تو زدم و مطمئن
باش که درش رو به روي هیچ کسباز نمی کنم .
الهه با ملامت سر تکان داد، لبخندي به اجبار زد گفت :
- خواهش می کنم ... دیگه نمی خوام در این مورد حرفی بشنوم
الهه براي خاتمه این گفتگو برخاست، اما قبل از آنکه قدمی جلوتر برود، پایش در گل و لاي فرو رفت و با عصبانیت گفت :
- اه ... گندت بزنن
مهرداد روي حصیر دراز شد و گفت :
- چشمات رو باز کن دختر
در همین لحظه ترانه جلو دوید و گفت :
- تنبل خان تشریف آوردي پیک نیک یا قصد داري خواب قرضی ات را جا کنی؟
مهرداد بلند شد .
- قدم بزنیم
ترانه پشت چشم نازك کرد .
- نوچ
مهرداد هواي ریه اش را بیرون داد و طبق قولی که به ترانه براي آموزش فنون رزمی بود، برخاست و گفت :
- اوکی ! برم لباس عوض کنم
و ساك کوچکی را از صندوق عقباتومبیلش برداشت و مسافت اندکیاز آن دو فاصله گرفت و در پناه درختان لباسهایش را
تعویض کرد . ترانه با دیدن او در لباس سیاه رنگ کنگ فو با هیجانگفت :
- براوو ... معرکه شدي پسر ... اصلا خود خود بروس لی .
مهرداد سري به تعظیم فرود آورد . شروع کرد به گرم کردن . ترانه نیز به تقلید از او بالا و پایین می پرید ولی تمام حرکاتش را
نیمه کاره رها می کرد . الهه با مشاهده عرق و هن هن ترانه، جلو رفت و گوشه مانتوي او را کشید و اورا به زور متوقف کرد و
گفت :
- کار هر بز نیست خرمن کوفتن آآآ می خواهد و مرد کهن .
ترانه در حالی که نفس نفس می زدجواب داد :
- خیلی ... سخته دختر ... جدي جدي ... کا من نیست
مهرداد شروع به نمایش حرکات کنگ فو کرد و با صلابت و قدرت حرکات و ضربه هاي این ورزش سنگین و زیبا او را به
نمایش در آورد . صداي قفل شدن مفصل هایش در فضا، احساس غریبیدر وجود الهه برپا می کرد و او را وادار می ساخت تا
کمی در مقابل او انعطاف نشان دهد . ترانه براي هر حرکت دست می زد و مثل بچه ها با ذوق و شوق بالا و پایین می پرید .
نمایش مهرداد با پرشی بلند از روي ترانه پایان یافت . ترانه با چشمهاي گرد شده جستی زد و بهپاهاي صد و هشتاد درجه باز
مهرداد خیره ماند . سپس در حالی کهلبهایش به خنده اي گشوده می شد به بازوان مهرداد اشاره کرد و گفت :
- اینا گوشته یا آهن ! ؟
- دوست داري امتحان کن .
- یه تیکه شو گاز بزنم؟ !
- نه خنگول !... مشت بزن،یه ضربع بزن امتحانش مجانیه . دخترك شیطان به عواقب کار فکر نکردفرود آمدن مشتش در شکم
مهرداد با جیغش در آمیخت :
- آي دستم ... آي دستم
الهه با تندي گفت :
- خل شدي دختر ! ممکن بود انگشتت آسیب ببینه
مهرداد ابروانش را بالا داد و رو به ترانه گفت :
- طوري که نشدي
بعد با لبخندي شیطنت آمیز چوبی از صندوق عقب اتومبیل بیرون آورد . از کنار زیر انداز رد شد این ور نهر آب چوب را به
سمت الهه دراز کرد :
- این دفعه شما امتحان کن
- خیلی دلت می خواد قیافه بگیري،نه؟
مهرداد با ناراحتی سر به زیر انداخت و گفت :
- اصلا ولش کن
الهه با دیدن ناراحتی مهرداد گفت :
- بدم نمیاد امتحانش کنم .
الهه
مهرداد از روي نهر پرید، ترکه ضخیم اما صاف و صیقلی گردو را جلوي الهه گرفت و نگاه بیقرارش را در صبح آفتابی چشمان
او دوخت و گفت :
- پس مواظب دستت باش . اینجا رو محکم نگه دار و با تمام قدرت به این ناحیه ضربه بزن .
- الهه با هیجان گفت :
- حاضري؟
مهرداد نفسی عمیق کشید، عضلاتش را منقبض کرد .
پنجه هاي الهه دور چوب قفل شد با تمام قوا که کمی هم غیظ چاشنی آن کرده بود، محکم به شم مهرداد کوبید . فریاد الهه و
شکستن چوب در هم پیچید . قطعه اي نوك تیز از چوب، به کف دست الهه فرو رفته بود و خون، جهشی بیرون میزد . سرو
صداي ترانه، مهرداد را که غافلگیرشده بود وادار به فریاد کرد :
- میشه بس کنی ! بگذار ببینم چیشدن
ترانه میان گریه اش داد می زد :
- دیگه فکر کردن نداره ... زودتر بریم بیمارستان .
فصل 6
دروغ می گفت حال نداره و سرما خورده . یه عاشق بی حوصله مثل مهرداد، نه حال حمام کردن داشت، نه اشتهاي غذا
خوردن، دیگه جواب تلفن هم نمی داد، حتی تلفن هاي ترانه، سین جیم کردن هاي پروین هم کلافگیرا به بی حوصلگی اش
اضافه کرده بود، اما از زیر بار صحبت کردن با مادر نتوانست شانه خالی کند .
پروین پر ملامت به سر و وضع فرزند با ته ریش و موهاي ژولیده نظر افکند . با آنکه فرزندش سالهاي نوجوانی و پس از آن را
در غرب گذرانده بود، ولی خوي و رفتار شرقی ها هنوز در خصوصیات اخلاقی اش مشاهده می شد . یه نگاهبه گذشته هاي
دور انداخت . یاد ایام جوانی و عشق پر شورش افتاد، وقتی که فتح ا ... واسه داشتنش شب و روز نداشت چه روزهاي تلخی
بود، ولی تخلی عشق هم شیرین . با یک آه، دفتر خاطراتش را بست . زبان به ملامت فرزند گشود و گفت :
- من تو رو بهتر از خودت می شناسم، درسته که ده دوازده سال از من دوري بودي، ولی من بزرگت کردم ... هر مادري
فرزندش رو بهتر از خودش می شناسه ... حالا به من میگی چی شده؟
مهرداد مریضی را بهانه کرد، ولی پروین جلو رفت و صورت تنها پسرش را نوازش کرد، نگاهش حاکی از پنج سال دلتنگی بود .
در چهره او دقیق شد، انگار نشست روي شبکه عصبی و سر خورد بین سلولهاي مغزي مهرداد ،گفت :
- چشم هاي عاشق پسرم نمی تونه رازدار باشه ... عزیزدلم ! تو چی رو می خواي از مادرت پنهان کنی .
حلق اشک چشمان مهرداد را خیس کرد، در حالی که به سختی جلوي ریزش آن را می گرفت، سر به شانه مادر گذاشت و
گفت
- خیلی بدشانسم، میون این همه دختر چرا باید عاشق کسی شوم که صاحب داره
گوش پروین تیز شنیدن و ذهنش کنجکاو دانستن، ابروانش به علامت سوال بالا رفت و پرسید :
- کی مادر ! ؟
مهرداد سر به زیر، مردمک چشمش را به تاق دوخت و بی تأمل گفت :
- الهه
پروین لب و لوچه اش را جمع کرد و گفت :
- الهه خودمون ! ؟
- غیر از او به کی می تونستم دل ببندم
- من الهه رو دوست دارم و حتی با عاطفه هم صحبتی داشتم ... ولی عاطفه جسته و گریخته چیزهایی در مورد پسري بنام
سروش گفت .
مهرداد خشمگین مشت به دیوار کوبید و گفت :
- سروش ... سروش ... سروش . پسره الدنگ . نمی دونم چطوري شرش از سر الهه کم کنم .
- اگه این طور که میگی اون نامزدداره، فراموشش کن ... یه دختر دیگه
- تو که اون دیدي مادر ! چطور می تونم فراموشش کنم . الهه مظهر زیبایی و لطافته، مظهر عشقه . این براي یه مرد کافی
نیست که واسه خاطرش بجنگه
- زیبایی صورت می تونه عشق بهارمغان بیاره ولی دوامش رو نه .
- می خواي منصرفم کنی ... می خواي یاد بدي که با دلیل و منطق فراموشش کنم .
پروین چرخی زد و مقابل آیینه ایستاد . نگاهی به چهره منعکس شده اش انداخت . آثار و علائم پیري در چهرهاش نمودار شده
بود . انگشت به چروکهاي زیر چشمش کشید، گفت :
- عشقی که با یک وصال تموم بشه عشق نیست . عشق باید توي تمام سلولهاي بدنت نقوذ کنه .
- اگه یه روز الهه صورت زیبایش رو از دست بده چی؟ ... خداي نکرده، زبونم لال با یه اتفاق یا حادثه ! دیگه این زیبایی را
نداشته باشه بازم عاشقش می مونی؟
- بهش فکر نکردم ... ولی این فقط یه احتماله . تو دلت می خواد با فرضیات قانعم کنی .
در نگاه پروین، موجی از غم گذشته بود . بار دیگر دفتر خاطراتش را ورق زد، روزهاي تلخ و شیرین را به یاد آورد . آیینه عبرت
شد و گفت :
- یه نگاه به من بینداز ! یه روز پدرت برام می مرد ... تا قول من رواز خانواده ام گرفت خواب و خوراك نداشت ... مثل پروانه
دورم می گشت، یه پروین می گفت صد تا پروین از بغلش در می اومد ... اما حالا چی تا گرد پیري روي چهره ام نشست، پرنده
عشقمون پر زد و رفت . می بینی پسرم ! اما هیچ چیز توي زندگی کم نداشتیم، عشق، بچه، پول و خیلی از چیزهایی که بعضی
ها حسرتش رو می خورند ... فکر میکنی چرا خودش جاي دیگه، نمی دونم چرا به من سر می زنه،شاید دلش به حالم می
سوزه، شاید هم شرمنده است ... نمی دونم ... نفهمیدم تقدیر با من چه کرد !
- شاید پدر یه عاشق واقعی نبوده
- شاید ولی این رو می دونم که وقتیبه سن تو بود و به قول خودش عاشق، حال و روزش بدتر از تو بود .
- ممکنه به حرفهات فکر کنم ... شاید مغرم بتونه مسائل و تجزیه وتحلیل کنه ولی مطمئنم قلبم نمیگذاره
مهرداد نا امید به التماس افتاد . درست می گفت که قلبش اجازه تفکر را از مغزش گرفته است،چون گفت :
- مادر الهه رو از آقاي اسکوئی خواستگاري کن
و بدون آنکه منتظر جواب بماند پنجه هایش را دور بازوان مادر قفل کرد، و با التماس گفت :
- سروش هنوز رسما به خواستگاري الهه نرفته، بهتره که ما پیشدستی کنیم ... سنگ مفت گنجشک هم مفت /
- فکر می کنی تأثیري داشته باشه .
مهرداد فکر کرد می تواند سنگ جلو پاي سروش بیندازد و بازي اي را شروع کند که برنده آن قطعا خودش باشد، از این رو
گفت :
- بهتره با آقاي اسکوئی صحبت کنی . این طوري سروش مجبوره تکلیف الهه رو روشن کنه ... اگه مرد زندگی است ! بسم ا ... من
قول میدم بکشم کنار ولی اگه غیر از اینه هیچ قولی نمیدم .
بی خبر اما آگاه دلیل در پی دلجویی تصمیم به دیدار او گرفت . این بار در پوشیدن لباس و آرایش صورت دقت زیادي به خرج
داد . نیرویی وادارش می کرد تا در مقابل مهرداد خود نمایی کرده و او را به مرز جنون بکشاند . شاید از اینکه می دید مهرداد
مثل مرغ سر کنده برایش بال بال می زند، لذت می برد و از اینکه به تعداد کشته و مرده هایش اضافه می کرد،به خود غره می
شد . در آیینه خیره شد . همیشه از دیدن خودش لذت می برد . بوسه اي به انگشت سبابه زد و آن را روي چهره منعکس شده
اش در آیینه چسباند، بعد انگشت توي قوطی ژل زد و چتري جلوي پیشانی اش را فرم داد . مجددا ماتیک مالید، شیشه عطر
را برداشت اما با شنیدن زنگ تلفن شیشه عطر را روي دراور گذاشت و گوشی را برداشت . صدا آشنا بود با التهاب گفت :
- سروش تویی؟
- منتطر کسی بودي؟
- بالاخره یادت اومد الهه اي هم هست
- عقرب شدي !
- فکر کردم به زندگی ات چسبیدي و من رو فراموش کردي
- کاش می تونستم . اما حالا نه زندگی دارم نه تو رو .
- منظورت چیه ! ؟
- دلم می خواست درد دل کنم . جز تو هیج کس نمی تونه محرم رازم باشه و تسلی ام بده
- چیزي شده؟
- هر کاري می کنم نمی تونم به این زندگی جهنمی سر و سامونبدم . دارم عاریه زندگی می کنم .
- می دونستم ! ماه که هیچی اگه سالها هم باهاش زندگی کنی، محاله بتونی من رو فراموش کنی ... من هنوز منتظرم سروش !...
یه اطمینان قلبی بهم میگه تو بالاخره مال من میشی
- رویاهاي ما خیلی دوره ... خیلی دور
- اشتباه کردي، اما هنوز وقت جبران داري
- بالاخره تصمیم می گیرم . بالاخره از این کلافگی خارج میشم و تکلیف خودم و سیما رو روشن می کنم
صداي عاطفه در گوشی پیچید : " چه کار می کنی دختر ! دیر میشه دیگه " . سروش حرف رو عوض کرد و پرسید :
- به سلامتی کجا؟
- خونه دائی فتح ا...
سگرمه هاي سروش درهم شد و به تندي گفت :
- بگو خونه مهرداد
- چیه ! ناراحت شدي؟
- حسادت چنان سروش را تحت الشعاع خود قرار داده بود که بدون خداحافظی ارتباط را قطع کرد . صداي عاطفه که او را به
نام می خواند اجازه ریختن اشک را از الهه سلب کرد . پی در پی نفس عمیق کشید و با لبخندي تصنعی غم را از چهره اش
زدود و سپس به میان هال رفت و مقابل عاطفه چرخ زد و گفت :
- چطوره؟
- معرکه است
پروین ذوق زده پذیرایی می کرد . شربت، شیرینی، چاي، آجیل . گویی از دیدار الهه غافلگیر شده باشد، دست و پایش را گم
کرده بود . صحبت هایش نظم خاصی نداشت هر بار به یک شاخه می پرید . الهه حوصله چنین گپ هایی را نداشت . زل زده بود
به در و دیوار، مبهوت زیبایی و هنر نقاشان در تابلو رنگ روغن بود که هر بار با تعارف پروین به دنیاي اطرافش باز می گشت .
بالاخره هم بی حوصله شد و سراغ مهرداد را گرفت . پروین گفت :
- پسره این روزها با عالم و آدم قهره
- چرا؟
- فکر کنم آب و روغن قاطی کرده
الهه خندید .
- یعنی چی؟
- چه می دونم ... برو از خودش بپرس ... پاشو مادر، توي حیاط تمرین میکنه .
الهه از راهروي تاریک و باریکی که به حیاط منتهی می شد گذشت . آنقدر گلدان در راهرو چیده شده بود که فکر کرد از
گلخانه عبور می کند . در کشویی راباز کرد، لابه لاي درختان سرك کشید . مهرداد به سختی مشغول تمرین بود . الهه نزدیک
شد و با تک سرفه اي او را متوجه خود ساخت .
- سلام ... تو !... اینجا ... غافلگیرم شدم
- دیدم احولی نمی گیري، گفتم چه فرقی می کنه، ما بریم احوال این آقاي بی معرفت رو بپرسیم .
- فکر می کردم دلت نمی خواد منرو ببینی
- می بینم که از رو نمیري ... دوباره تمرین می کنی که بلاي جونم بشی .
موجی از شرار در نگاه مهرداد ریخت، بیقرار شد و گفت :
- فعلا که تو بلاي جون من هستی .
- می خواي من رو سرو پا نگه داري؟
- مهرداد به خودش آم، عذز خواست و او را دعوت به نشستن کرد و گفت :
- فکر کردم قهر کردي و دیگه نمی بینمت
- دلم برات سوخت
- اگه دلت برام می سوزه،حداقل بهم رحم کن
- عشق با ترحم رو دوست داري؟
- نه ! ولی هر جور مال من باشی من راضی ام ... تو مال من باش، دیگه هیچ نمی خوام .
- می تونی زنی رو دوست داشته باشی که دلش جاي دیگه است .
مهرداد با التماس گفت :
- اگه عشقم رو قابل بدونی ... قول میدم خوشبختت کنم، به خدا کاري می کنم که خیلی زود سروش رو فراموش کنی
- به فرض هم که سروش رو فراموش کردم، تو هم می تونی اون عشقی که بین ما بوده را فراموش کنی، یا اینکه هر روز
چماقش می کنی و می کوبی تو سرم .
- قول میدم هیچ وقت اسمی از سروش نبرم .... قسم می خورم ... تو فقط بگو آره .
غیبت الهه، پروین را به صرافت گفتگو انداخت . با آنکه با عاطفه رودرباستی نداشت، اما براي گفتن حرف دلش کلی کبرا و
صغرا چید . دست آخر هم پرده هاي ساتن شاه بلوطی را کنار کشید و از وراي پرده حریر، حیاط را زیر نظرگرفت . الهه و
مهرداد گرم گفتگو بودند . چه چیزمی توانست حرارت یک مرد را آن قدر بالا ببرد که سردي هواي زمستان را در وجود خود
احساس نکند . نگاه از بچه ها گرفت . نظري اجمالی به درختان عریان انداخت . چرخید با سر اشاره به حیاط کرد و گفت
- به نظر تو این دو تا به هم میان؟
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#26
Posted: 11 Oct 2012 20:12
-قسمت چهاردهم
به نظر تو این دو تا به هم میان؟
عاطفه دندان هایش را در لبخندي به نمایش گذاشت و جواب داد :
- چیه زن داداش ! مهرداد چیزي گفته؟
- نظرت چیه؟
- ببین زن داداش ! من از خدامه الهه عروس شما بشه، ولی خودت که می دونی او پسره دست بردار نیست
پروین جلو آمد، توقع داشت یا گلایه، گفت :
- من که نباید از مهرداد براي تو تعریف کنم، مهرداد فوق لیسانس تربیت بدنیه، اهل کار، اهل خونه و خونواده ... نجیب،
ظاهرش هم که بد نیست .
- چرا خواستگاري نمی کنه؟
- چه می دونم ! الهه میگه پدر پسره مخالفه .
- این هم شد بهونه، آخرش که چی،نکنه الهه باید خونه باباش بترشه، تا پدر شازده راضی بشه .
- چی بگم زن داداش؟
- تو هم یکریز بگو چی بگم، چی بگم ... اسکوئی رو در جریان بگذار ... ببین نظرش چیه؟
- می ترسم الهه با من چپ بیفته، منو معاف کن زن داداش، خودت یه طوري با الهه و پدرش صحبت کن، از تو بشنوند، بهتر از
منه .
با پافشاري عاطفه چند روزي را مرخصی گرفت تا کمی هم به خانواده اش رسیدگی کند . خوشحالی الهه زایدالوصف بود . از
وقتی یادش می آمد، هر زمان پدر در مرخصی بود، بیشتر اوقاتش را با او می گذراند . هنوز هم احساس کودکی می کرد و
نیازمند دستهاي پرمهر پدر بود . آغوش گرم و نوازش هاي عاشقانه مادر را کم داشت، نوازش هایی که می توانست عشق را هر
چه باشکوه تر در قالب کلمات فارسی در صحراي بی خار قلبش بکارد . از این رو تمامی عشق گمشده را در نگاه پدر جستجو
می کرد . وقتی شنید پدر براي یک هفته در مرخصی به سر می برد از خوشحالی جیغ کوتاهی کشیدو هیجانزده در بالا و
پایین پریدن ها، کودکی کرد، سپس گلایه مند گفت :
- چرا نگفتی تا مرخصی بگیرم .
امان اسکویی، یادگار عشق روزهايجوانی اش را برانداز کرد . گل زیبایش پرپر شده بود، اما غنچه اش به ثمر می نشست .
دست کشید به گلبرگ لطیف و صورتی زنگ گونه هاي تک فرزندش گفت :
- فکرش رو کردم ... شیفت صبح در خدمت مادر،شیفت بعدازظهر هم درخدمت دختر .
الهه شیطنت کرد، گوشه چشمی به عاطفه انداخت و گفت :
- عاطفه جون !... تا بعد از ظهر که نوبتم میرسه بابا رو تموم نکنی
امان خنده کنان پس گردن دخترشزد و گفت :
- برو پدر سوخته ...
با رفتن الهه، امان روزنامه صبح را برداشت و در مبل راحتی فرو رفت، اما زنگ تلفن مجال خواندن را از او گرفت . عاطفه از
آشپزخانه صدا بلند کرد :
- عزیزم، میشه جواب بدي .
امان معمولا از پاسخگویی به تلفن هاي منزل طفره می رفت، حوصله احوالپرسی و تعارفات پشت تلفن را نداشت، زیر لب غر
زد و گوشی را برداشت .
- به به ... پروین خانم، حالتون چطوره، آقاي فرشچی چطورند؟
با رد وبدل شدن یکی دو جمله امان گفت :
- خب دیگه، من خداحافظی می کنمو گوشی رو میدم به عاطفه جون
پروین دست و پایش را گم کرده، هول شد :
- نه نه راستش با خودتون کار داشتم
- خواهش می کنم بفرمائید
- می خواستم براي یه امر خیر خدمت برسم ... البته اگه شما مهرداد من رو قابل بدونی و به غلامی بپذیري
- مهرداد نور چشم من، ولی ... راستش ... چطور بگم ... الهه نامزد داره .
پروین نقطه ضعف سروش را پیشکشید . کلی دلیل و برهان آورد کهچون نامزدي آنها رسم نیست، مهرداد حق آزمایش خود
را دارد . دست آخر هم نظر امان را جویا شد . امان حریف زبان پروین نبود . شاید هم نخواست که باشد، چون گفت :
- من شناخت کافی از سروش و مهرداد ندارم . تازه یک هفته است که هر دوشون رو دیدم، ولی بدم نمیاد روابطم با عاطفه و
خانواده اش محکم تر بشه .
با این جواب گویی دنیا را دو دستی تقدیم پروین کرده باشند، شادمان گشت و گفت :
- خواهش می کنم راجع به این موضوع به الهه حرفی نزنید ... در حال حاضر جوابش مشخصه ... فقط تکلیفش رو با سروش
کنید ... فکر کنم بهتره سروش رووادار کنید به خواستگاري الهه بیاد
- از شما چه پنهون، چند بار بهش گوشزد کردم . گفتم که دوست ندارم این پسره همین طوريباهاش تماس داشته باشه . ولی
الهه جواب میده، سروش داره پدرش رو راضی کنه .
- شاید هیچ وقت نتونست پدرش رو راضی کنه، آخرش چی، از پسر من بگذریم، الهه می خواد تا آخر عمر به پاي یه احتمال
بنشینه؟
وقتی امان گوشی را گذاشت یه نفس عمیق کشید و زمزمه کرد : " دختر داري چقدر سخته، کاش بوديکاترین ."
سرك کشید به آشپزخانه، عاطفه میوه می شست . بلند شد و بی سر و صدا داخل شد . پنجه انداخت دور پنجه هاي او، پرتقال
را از لاي انگشتانش بیرون کشید ودر ظرفشویی انداخت . عاطفه سر سایید به صورت امان و گفت : " اذیت نکن " . امان در
چشمان خیره شد و گفت :
- اینها رو ولش کن .. بیا، کارت دارم .
و او را به دنبال خود کشاند و یکی از صندلی هاي آشپزخانه را عقب کشید و او را دعوت نشستن کرد . عاطفه با تعجب
پرسید :
- چیزي شده؟
- یعنی تو نمی دونی؟
- چی رو باید بدونم؟
- الان با پروین خانم صحبت می کردم
- ا ... پس چرامن رو صدا نزدي؟
- با سرکار علیه کار نداشت، بنده حقیر رو مورد التفات قرار داد
چشم هاي عاطفه به رومیزي گل آفتابگردونی اش خیره ماند، خیلی دوستش داشت، ناگهان چشمش بهپارگی کوچکی در
روي آن افتاد اخم کرد و گفت :
- ا ... این کی پاره شده؟
سر بالا گرفت تا شکوه کند اما با چشمان منتظر امان روبرو شد . گفت :
- بالاخره میگی چکارت داشت؟
- تو واقعا بی خبري؟
- چرا گفته، ولی من تقصیري ندرام، من از اولم خودم رو کنار کشیدم . الان هم به من هیچ ربطی نداره . دلم نمی خواد الهه از
چشم من ببینه .
- نظرت چیه؟
- من اصلا نظر ندارم
- نمی خوي نظر من رو بدونی؟
- نظر تو که معلومه، نظر شما نظر دخترتونه
- اتفاقا کاملا برعکس
- یعنی چه ! ؟
- یعنی من مهرداد رو دوست دارم و اون رو به سروش ترجیح میدم
عاطفه مبهوت شد .
امان تو چشم هاي من نگاه کن .... خواب نمی بینم ... تو واقعا مهرداد رو دوست داري؟
- چرا که نه، او پسر مودب و باوقاري است، در ضمن سالم و ورزشکاره، می دونم عزیز دردانه من رو خوشبخت می کنه ... یه
کاري کن این پسره از سرش بیفته
- امان ! پاي من رو وسط نکش، خیلی زحمت کشیدم تا من رو به عنوان مادر قبول کنه الان هشت ساله که دارم تر و خشکش
می کنم هنوز به من مادر نگفته نمی خوام از همین عاطفه جونی هم که میگه بیفتم
مثل همیشه پشت فرمان اتومبیل سیاه رنگش آرمیده بود . اما این باربه جاي تپش هاي تند قلبش، با دلشوره منتظر الهه بود
که صداي برخورد انگشتان دستی به شیشه او را مثل برق از جا پراند . تا چشمش به اونیفورم پلیس راهنمایی خورد مثل یخ وا
رفت . دکمه پایین بر را زد و شیشه به آرامی پایین آمد . افسر جوان انگشت به سمت نقطه اي نشانه رفت و گفت :
- می تونی اون تابلو رو بخونی؟
سروش امتداد انگشت افسر را دنبال کرد و چشمش به تابلوي توقف ممنوع افتاد . از ترس حمل با جرثقیل با دستپاچگی
گفت :
- دیگه داشتم می رفتم جناب سروان
- این دقیقا همون کاري یه که بایدانجام بدي ولی فعلا مدارك
سروش کارت اتومبیل و گواهینامه اش را جلوي افسر راهنمایی گرفت اوهم مدارك را به همراه یک قبض جریمه پانزده هزار
تومانی بازگرداند، افسر جوان به سروش یادآور شد بیشتر مراقب علائم راهنمایی و رانندگی باشد و توصیه کرد تا قبل از
رسیدن اتومبیل گشت هر چه سریع تر از آن محل دور شود و قبل از شنیدن تشکر سروش به سراغ اتومبیل را در دنده قرار
داده نیم کلاچ بالا آورد اما اتومبیل به حرکت در نیامده بود که در جلو آن باز شد و کسی خود را با عجله روي صندلی پرتاب
کرد . بی اراده رو گرداند و به محض دیدن الهه چهره عبوس و غضبناکش باز شد و لبخندي جاي آن را گرفت . دقایقی بعد در
رستورانی دنج و با صفا در خیابان فرشته مقابل هم نشسته بودند . سکوت سنگین آن دو با نزدیک شدن گارسون شکست و
آنها را مجبور به انتخاب غذا ساخت . با فاصله گرفتن گارسون الهه باگلایه گفت :
- فکر کردم براي همیشه فراموششدم .
سروش هنوز عاشق بود اما به خودش اجازه نمی داد با وجود داشتن همسر، چشم در چشم او بیندازد وچون گذشته ابراز
علاقه کند از این رو چشم به رقص نور لامپهاي نئون روي شیشه دوخت و گفت :
- روزگارم سگی شده
هر چه سروش تلخی زندگی اش می گفت، الهه راضی تر به نظرمی رسید او که در چند ماه اخیر با اشک و دعا سروش را از
خداوند تقاضا می کرد، با شنیدن این جمله گفت :
- جز این انتظار دیگه اي نداشتم
- بگو چه کار کنم الهه؟
- خودت رو خلاص کن
- میشه؟ ! میشه یه دختري رو عقد کرد و بعد از دو سه ماه بهش گفت هري خوش اومدي
- پس می خواي چه کار کنی؟
- اگه می دونستم از تو نمی پرسیدم
الهه با اصرار تقاضاي این دیدار را کرده بود،زیرا قصد داشت مهرداد را دست آویزي قرار دهد تا با واسطه آن حس حسادت را
در وجودش سروش بع غلیان بیندازد، از این رو گفت :
- من نمی دونم در زندگی تو چی می گذره و مشتاق شنیدن هم نیستم . یه روزي عاشقت بودم اما تو از من خواستی این عشق
رو انکار کنم، خیلی سعی کردم تا مثل امروز خوددار باشم . حالا هم اگه خواستم ببینمت واسه اینه که بدونی مهرداد به من
ابراز علاقه کرده . واقعا نمی دونم چه جوابی بهش بدم
سروش بی اراده دگرگون شد، گویی با جرقه اي وجودش را به آتش کشیدند . سرخی گوشها و گونه هایش دل الهه را گرم کرد .
به همین دلیل ادامه داد :
- راستش بهش گفتم پاش رو از کفش تو بیرون بکشه
سپس نگاه التماس آمیزش ررا در نگاه سروش دوخت و افزود :
- نباید این حرف رو بهش می زدم؟
سروش گویی گیج و منگ بود،زیرا نه قادر به پاسخ گویی بود و نه می توانست افکارش را متمرکز کند . به همین دلیل الهه با
شرح ماجرایی که بین آنها اتفاق افتاده بود، لحظه به لحظه او را جري تر می کرد، تا آنکه سروش بی اراده روي میز کوبید و
گفت :
- بسه دیگه .
نگاهها به سوي آنها دوخته شد اما سروش بی اعتنا ادامه داد :
- غلط کرده ! مگه از روي نعش من رد بشه ... به چه جرأتی به خودش اجازه ابراز علاقه داده .
الهه از حجم نگاهها احساس سنگینی می کرد انگشت روي لب گذاشت و گفت :
- یواش تر ... همه دارن نگاه مون می کنند .
سروش دکمه پیراهنش را باز کرد و گفت :
- بریم بیرون، دارم خفه میشم .
برف سنگین و هواي سرد بیرون نمی توانست از گرماي وجود سروش بکاهد، اما زیرکی الهه در دلداري و دلدادگی اش او را
آرام کرد، به نحوي که لحظه به لحظه گزارش روزهاي زندگی اش را به الهه داد و او را به درجه بالایی از اطمینان رساند، الهه
فاتحانه لبخند می زد، زیر همه چیز طبق میل او پیش می رفت
تحت تأثیر دیدار سروش، محیط خانه را نیز تحت الشعاع خود قرار داده بود . نوار کاستی داخل ضبط صوت گذاشت و آن را
روشن کرد . با پخش موزیک چرخ زد و روي مبل راحتی رها شد . امان، شطرنج به دست بالاي سرش ایستاد :
- چه خبره بابا !! ؟ کبکت خروس می خونه
منتظر جواب نماند، جعبه شطرنج را مقابل چشمان الهه گرفت و گفت :
- شطرنج می زنی؟
شادي الهه زاید الوصف بود . به علامت مثبت سر تکان داد . امان مبل را دور زد و مقابل او نشست، جعبه شطرنج را باز کرد و
شروع به چیدن مهره ها نمود . الهه در حالی که زیر چشم، پدر را می پایید، مهره ها را بر روي صفحه سیاه و سفید شطرنج
قرار داد . چقدر دوست داشت او را در آغوش می گرفت و در حالی که سربه شانه اش می گذاشت درد دل میکرد . کاش گوش
پدر مهربان و سخت کوشش را شنواي زجرهاي کشیده و هجر متحملشده می دید . اما جرأت به زبان آوردن حقایق را
نداشت . چطور می توانست راز ازدواج سروش را بر پدر فاش کند . چگونه می توانست . به او بگوید قصد دارد یک زندگی را
نابود می سازد و بر ویرانه هایش آشیانه خودش را بسازد، چگونه می توانست بگوید قصد دارد چون زالوبر جان سیما بیفتد و
او را در عنفوان جوانی به خزانی بی برگ و بار تبدیل کند . با افکار پریشان چهره اش را در هم کشید و به فکر فرو رفت . امان
با گذاشتن هر مهره روي صفحه شطرنج زیر چشم او را می پایید، متوجه تغییر حالت او بود . لحن پدري مهربان را از او دریغ
نکرد و گفت :
- دختر بابا دلش نمی خواد یه خورده با پدرش درد دل کنه؟
الهه در چشمان مهربان پدر زل زد، لبخندش ناز دختر یکی یکدانه بود گفت
- چه عجب باباجون ! یاد دخترت و درددلش افتادي
- دیدي بابا ! من که همیشه به یادتو هستم ... حیف که فرصت زیادي ندارم، تازه هر وقت که من خونه امیا نیستی یا خوابی و
الا چه چیزي بهتر و بالاتر از این که وقتم را با عزیز دلم بگذرونم .
الهه سرباز چهارمش را دو خانه جلو برد و گفت :
- از خودت، سروش ، آینده ات .
- بابا !
- نکنه خجالت می کشی
- خجالت که نه . ولی شما انگار دنبال یه چیزي می گردي .
امان دست پشت مهرها انداخت و بلافاصله آنها را جمع کرد . جعبه شطرنج را کناري گذاشت و گفت : - حق دارم نگران آینده
تنها دخترم باشم، ندارم ! ؟
- اتفاقی افتاده بابا؟
- نه چه اتفاقی؟ ... من فقط یک دختر با کمالات جلوي چشمام می بینم که آرزومه هر چه زودتر تور سفید عروسی رو روي
سرش بیندازه
- زوده ... هنوز زوده بابا
- نمی خوام آرزو به دل از دنیا برم
- دور از جون بابا ! الهی صد سال زنده باشی
- شاید یک سوم این که گفتی زندهبمونم اما براي همین قدر هم تضمینی نیست . مرگ هر لحظه در کمین آدمه ... به من حق
بده نگران آینده ات باشم ... می خوام استقلال تو رو ببینم و این تنها یک خواهش معمولی نیست .
- دستوره !
- می خوام فکر کنی و حتی یقین کنی که دستوره .
- همون که گفتم، زوده
امان نگاه ملامت بارش را از الهه گرفت، برخاست و به سوي پنجره رفت . پرده را کنار کشید وایستاد . خیابان شلوغ بود زن و
مردي که صدایشان را نمی شنید به جان هم افتاده بودند، یکی این بگو یکی او ن بگو، شاید زن و شوهر بودند سر مسئله اي
پیش پا افتاده، مشاجره می کردند . عینک از چشم برداشت . بینی اش را لاي دو انگشت ماساژ داد، باز عینک را به چشم
گذاشت و با لحنی جدي تر گفت :
- من دلیل قانع کننده می خوام
الهه داشتن اختیارات و آزادي را بهانه کرد . اما امان بدنبال جواب قانع کننده بود . سر چرخاند وبا چشمهاي براق شده انگشت
نشانه رفت گفت :
- شما از سروش می خواي هر چه زودتر بیاد خواستگاري
- ولی بابا
- ولی بی ولی ... همین که گفتم .
الهه برآشفته با دو دست صورت خود را پنهان ساخت . صدایی د رضمیر ذهنش زنگ خورد : " لعنتی ... لعنتی ... یعنی چی شده؟
چرا بابا دیوونه شده؟ " . کلافه بود ولی بیشتر ترسیده نشان می داد تا غمگین . با رفتار غیرعادي او امان جلو آمد و پرسید :
- مگه تو سروش رو دوست نداري؟
الهه چرخ زد، روي مبل دو زانو نشست و رو به اما پرسید :
- موضوع چیه بابا؟ ... شما هیچ وقت به این موضوع کوچک ترین اشاره اي نکرده بودي و حالا به یکباره چنین تصمیمی
گرفتی .
امان خم شد، دستش را روي مبل تکیه گاه بدنش ساخت و در چشمان منتظر الهه خیره شد و گفت : - خیلی وقته که بهش
فکر کردم، دنبال فرصت می گشتم ... این چند روز را براي همین موضوع مرخصی گرفتم ... هر روز یک نفر تو رو از من
خواستگاري می کنه و من نمی دونم چطور دست به سرشون کنم دلم می خواد سروش تکلیفت رو روشن کنه
- چه تکلیفی؟ تکلیف ما روشنه
نه دخترم،هیچ چیز روشن نیست . همه چیز مثل شب سیاه و تاریکه ... می خوام هر چه زودتر با سروش ملاقات کنم
دهان الهه خشک شد و زبانش مثل چوب بی حرکت ماند، بالاخره با هر جان کندنی بود گفت :
- براي چی؟
- این طوري نمیشه،سه چهار ساله بدون اینکه تو رو رسما نامزد کنه به بهونه ازدواج با تو ارتباط داره . می خوام تکلیف این
رابطه و نوعش مشخص بشه .
- ولی شما می دونی ! سروش به خاطر پدرش ...
حوصله امان سررفت عصبانی شد و تشر زد .
- من این حرفها سرم نمیشه، یا سروش میاد خواستگاري یا ...
جمله اش را تمام نکرد، قاطع بود . برافروخته از حس بدي که فکر می کرد با سرنوشت دردانه اش بازي می شود . خواست تا
جدیت بیشتري نشان دهد اما با دیدن چهره مبهوت و اشکبار الهه پشیمان شد . الهه مستأصل و پریشان وسط هال ایستاد .
تعادل نداشت . نفسش به شماره افتاده، فریاد زد :
- یا چی ؟ ... یا چی پدر؟
- اجازه میدم خواستگارهات بیان و تو مجبوري که یکی از اونها را انتخاب کنی .
- نمی تونی مجبورم کنی
- این حرف آخره
الهه گریه کنان به اتاقش دوید . بالش پر را جلوي دهانش گرفت تاصداي هق هقش را کسی نشنود .
فصل 7
زمستان چترسفید خود را گسترانیده بود . زن و مرد خود را در لباس هاي گرم پیچیده بودند و ترجیح میدادند بجز در موارد
ضروري، در هواي گرم و مطبوع منزل روز خود را به پایان برسانند . تردد در کوچه و خیابان مشکل بود و یخبندان انسان و
ماشین را وادار به احتیاط می نمود . روي زمین خیس و لغزنده،گاه پاهاي پیرمردي یا کودکی سر می خورد و او نقش بر زمین
می شد . لغزندگی خیابان اتومبیلها را بیش از عابرین پیاده درد سر می انداخت . در این میان، سردي هوا و عریانی فصل
زمستان در محیط زندگی سیما کاملا مشهود بود .
او بدون احساس خوشبختی به آشیانه سرد و بی عشقش راضی بود . اما گویی تقدیر نیز با او سرجنگ داشت و آن شب شوم
را برایش رقم زد . شبی که پایه گذار رنجهاي بی نهایت این فرشته کوچک شد . برفی شدید باریدن گرفته بود و تردد را در
خیابانها مشکل می نمود و ترافیک سنگین در اثر وضعیت بد جوي بوجود آمده بود که باعث دیر رسیدن سروش به منزل
گشت . سیما به شدت نگران منتظر بود . بی حوصله بافتنی اش را به گوشه اي پرتاب و شماره تلفن همراه سروش را گرفت اما
ارتباط امکان پذیر نبود .
صداي اپراتور تلفنی در جواب اعلام می کرد : " مشترك مورد نظر در دسترس نمی باشد " . سیما عصبانی گوشی را به گوشه
کاناپه پرتاب کرد و با پریشانی کنار پنجره ایستاد، طبقه سیزدهم به خیابانهاي اطراف مشرف بود، تعدد چراغهاي اتومبیل ها
نشان از ترافیک کند و سنگین داشت، به خود دلداري داد :
" می دونم سروش در ترافیک گیر کرده ."
اما فکر تصادف سروش دلشوره عجیبی بر جان او انداخته بود . اضطرابش دو ساعت به طول انجامید تا آنکه کلید داخل قفل
چرخید و سروش در آستانه در ظاهر شد . سیما نفسی عمیق کشید و گفت :
- داشته سکته می کردم
- تقصیر من نبود، نمی دونی بیرون چه خبره !
- آره می دونم، رادیو پیام هم گوش دادم ولی فکر نمی کردم پنج شش ساعت توي ترافیک بمونی .
سروش پالتویش را به دست سیما داد و گفت :
- خیلی گرسنمه
- تا شما دست و صورتت رو بشوري، غذا رو کشیدم
- بجنب که طاقت ندارم . سیما پالتو را آویزان کرد و به آشپزخانه رفت، میزي را که از قبل چیده بود چک کرد و غذا را در
مایکروفر قرار داد . قنجان کریستال را از چاي داغ پر کرد و روي میز گذاشت . سروش یکریز حرف زد . از هواي بیرون و اوضاع
به هم ریخته آن گفت . مدتها بود که سیما او را چنین شاد و سرحال نیافته بود . خرسند از شادي او گفت :
- کاشکی همیشه برف بیاد
سروش با گفتن " چرا " تعجب خود رانشان داد
و سیما در حسرت محبت گفت :
- براي اینکه تو برام حرف بزنی ... دوست دارم تو حرف بزنی و من نگاهت کنم .
سروش بی اعتنا قنجان چاي را برداشت در حالی که جرعه اي از آن را می نوشید، گفت
- به به ... تو هواي به این سردي چاي داغ می چسبه .
روزگار غریبی ست نازنین ...
ویرایش شده توسط: rezassi7
ارسالها: 2557
#27
Posted: 14 Oct 2012 21:15
قسمت پانزدهم
- من... از اون.... خوشم... نمیاد... خوشم نمیاد.
شیرین با نگرانی پرسید:
- دعواتون شده؟
- چه ربطی داره!... بنده تحمل دیدن عروس آقای مقامی رو ندارم، فقط همین.
- گیجم کردی پسر! فکر کردم اومدی به مادرت سر بزنی... حالا بریم تو بشین یه چای برات بریزم، بعد ببینم حرف حسابت چیه.
شیرین در حالی که پشت چشم نازک می کرد وارد ساختمان شد. سروش زیر پا برف آب کرد تا عصبانیت فرو نشاند. چند لحظه بعد نشست روی صندلی ننویی جمشید، جلو عقب، جلو عقب. گرمای برخاسته از شومینه نشست روی پاهایش. شیرین با سینی چای دقیقا مقابلش نشست و با لحن پر ملامتی گفت:
- بهتره جلو پدرت از این چرت و پرت ها سر هم نکنی
سروش پر اضطراب نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- راستی بابا نیست؟
- نه... با آقای افشار رفته رشت، برنج بیاره.
سروش زیر لب زمزمه کرد: " واسه همین چیزها من رو بیچاره کرد".
شیرین متوجه صحبتهای او شد از اینرو با ملامت گفت:
- تو اصلا معلوم هست چته؟ مگه می خوای برنج مجانی بیاره! پولی میده... افشار نبود یکی دیگه.
- پدر حق نداشت این معامله رو بامن و زندگی ام بکنه... شما حق انتخاب رو از من گرفتید... من حق داشتم خودم برای آینده ام تصمیم بگیرم، آینده ای که مال من بود، نه پدر.... ظلمی که شما به من کردید، هیچ پدر و مادری در حق اولادش نمی کرد.
- چه معامله ای پسرم!... پدرت شایسته ترین دختری رو که می تونست برات انتخاب کرد.
- این نظر پدر بود نه من
- نکنه دوباره یا داهه افتادی فکرمی کردم کاملا فراموشش کردی.
سروش پوزخندی زد:
- فراموش! عشق که فراموش نمیشه
- یعنی چه!... نکنه باز هم الهه رومی بینی!؟
سروش شرمنده سر به زیر انداخت و شیرین به تندی گفت:
- خیانت می کنی؟!
- به کی؟
- به همسرت! به شریک زندگی ات!
- چی؟... تو اسم اونو می گذاری همسر؟
شیرین چنگ انداخت روی گونه اش و گفت:
- خدای من چی دارم می شنوم، هیچ معلوم هست چی داری میگی!؟.... سیما می دونه که تو با الهه....
- سیما چیزی نمی دونه، نباید هم بدونه.
-منظورت چیه؟! چی داری میگی!؟
سروش از جا پرید جلوی پای شیرین زانو زد، زار و ملتمس گفت:
- مامان! آقای اسکوئی داره برای ازدواج به الهه فشار میاره.
- نکنه می خواستی تا آخر عمر نگهش داره. بالاخره اونم باید سر و سامون بگیره. ان شاءا... که خوشبخت بشه مادر... براش دعا کن عاقبت به خیر بشه.
سروش سر به زانوی مادر، زانو زد، با حسرتی که صدایش را خش دار و شکسته کرده بود، گفت:
- ولی مادر! اگه نتونم با سیما ادامه بدم، نمی خوام الهه رو از دست بدم.
شیرین با نوک انگشت چانه سروش را کمی بالا داد. نگاه تندو معناداری به او انداخت و گفت:
- می خوای با سیما چه کار کنی؟
- سیما باید بره....
شیرین با چشم های گرد شده عصبانی و آشفته سروش را از خود راند و سراسیمه ایستاد.
- تو غلط می کنی!مگه شهر هرته؟ عروس دو ماهه رو می خوای طلاق بدی واسه اینکه دلت جای دیگه بنده؟
- چرا که نه؟
- خفه شو... تو پسره احمق بی شعور هیچ می فهمی چی از دهنت در میاد... تو اگه سیما رو نمی خواستی، غلط کردی با سرنوشتش بازی کردی چطور راضی میشی یه دختر نوزده ساله رو توی این سن، مطلقه یا چه می دونم بیوه کنی...اونم فقط به خاطر دختری که اگر شعور داشت تا حالا خودش رو از زندگی تو بیرون کشیده بود.
سروش با خونسردی گفت:
- این عروس رو شما به من تحمیل کردید.
- ما که سر عقد بله نگفتیم، گفتیم!؟
- فقط به خاطر تو بود مامان... فقط به خاطر تو.
- یعنی چی؟!
سروش برخاست، مقابل شیرین ایستاد نوازشی به بازوان نحیف مادر داد و پنجه هایش را در آنها قفل کرد. در نگاهش عشق و علاقه به مادر موج می زد، لحن پرالتماس به خود گرفت و گفت:
- دلم نمی خواست بلایی سرت بیاد... الانم نمی خوام اذیتت کنم، ولی نمی دونم چرا دیوونه شدم و این حرفها رو می زنم... شاید برای اینکه می ترسم دیر بشه و الهه رواز دست بدم.
شیرین گامی به عقب رفت، صد جور فکر به مغرش خطور کرد، آبروی چندین ساله جمشید در خطر بود، حقیقت را به رخ سروش کشیدو گفت:
- وقتی پای سفره عقد نشستی برای همیشه الهه رو از دست دادی
اما احساس نفس تنگی شیرین را وادار به نشستن کرد. سروش دست و پا گم کرده پرسید:
- قرصهات کجاست مامان؟
- روی دراور
چند ثانیه بعد سروش با جعبه دارو بازگشت، محتویاتش را زیر و رو کرد، قرص شیشه ای کوچکی درآورد و زیر زبان شیرین گذاشت.لحظاتی بعد حال شیرین بهبود یافت. حرفهای بی مقدمه سروش او را شوکه و بناگاه بر تمام ذهنیاتش خط بطلان کشیده بود. او که تاکنون می اندیشید فرزندش از زندگی راضی و به سیما کاملا علاقه مند شده است، دنیای دیگری را در مقابل خود می دید. چگونه می توانست این حقیقت تلخ را باور کند. حقیقتی که حتی فکر آن پشتش را می لرزاند. علی رغم آنکه حال و نای درست حسابی نداشت، قوایش را خمع کرد و با اشاره به سروش فهماند که مقابلش بنشیند، سپس لحن ملامت باری به خود گرفت و گفت:
- تو معنی زندگی رو می دونی! می تونی برام تعریفش کنی؟
- چطور می تونم زندگی نابود شده ام رو تعریف کنم...
- اشتباه تو همینه. تنها چیری که برای تو مهمه اینه که فکر می کنی چون این زندگی بهت تحمیل شده باید از دیگران انتقام بگیری خصوصا سیما. از یه طرف هم عشق الهه چشمات رو کور و عقلت رو زایل کرده، یه نگاه به دور برت بینداز. مگه تو نمیگی به خاط من تن به این ازدواج دادی.... پس پسرم زندگی تو فقط الهه نبوده.... من هم سهمی توی زندگی ات داشتم، اگه مخالف پدرت بودی، ولی سعی کردی بی حرمتش نکنی.... پساو هم جزئی از زندگی توست.
فکر می کنی به همین سادگی می تونی عهد و پیمانی رو که با سیما بستی نادیده بگیری! یا اینکه می تونی او رو با سه شماره از زندگی ات بیرون کنی!.... زندگی یه لباس نیمدار یا یه جنس عتیقه نیست که اون رو بگذاری تو پستو و بعد به راحتی فراموش کنی...
بقول سهراب سپهری " زندگی چیزی نیست که لب تاقچه عادت از یاد من و تو برود". نه!... نه پسرم!نه! تو کاملا در اشتباهی. شاید بتونی سیما رو مثل آب خوردن طلاقش بدی که البته بعید می دونم، ولی نمی تونی فراموشش کنی. فکر اون تا آخر عمر عذابت میده. فکر اون مثل بختک به جونت می افته و سنگینی بار وجدانت میشه. طلاق سیمایعنی شکستنش، اون هم با این سن و سال کم. شاید دیگه نتونه اون جور که دلش می خواد زندگی کنه، یا به مردها اطمینان و اعتماد داشته باشده. کاری که تو با سیما می کنی از قتل نفس هم بدتره.... تو با این کارتم مرتکب جنایت میشی. یه کم عاقل باش پسرم،لگد به بخت و اقبال خودت نزن، سیما بخت بلندی است که نصیبت شده.
- سیما مشکلی نداره. همه مشکلها از منه، من آدم نیستم، من دیوم،سیمایه فرشته است.... در ضمن کسی که باید وجدانش در عذاب باشه پدره نه من.
شیرین دیگه تحمل جواب های سر بالای سروش را نداشت، با عصبانیت به او توپید و گفت:
- دیگه نمی خوام حرفی بشنوم. در ضمن حق نداری در این مورد باپدرت صحبت کنی.
- با پدرم! مگه دیوونه شدم؟ هنوز عقلم سر جاشه.
- تو که سیما رو اذیت نمی کنی، هان؟
- نترس کاریش ندارم.
- اگر سیما رو اذیت کنی شیرم رو حلالت نمی کنم
هنوز با ناراحتی در چهره سروش خیره بوده که با اضطراب پرسید:
- سیما چیزی راجع به الهه می دونه؟
- در حال حاضر نه، ولی از گذشته ام خبر داره
- یه وقت بهش حرفی نزندی مادرجون، تو رو خدا آبرومون رو جلوخاندان افشار نبری.
- مطمئن باش مادر، هیچ وقت پای الهه رو وسط نمی کشم، حداقل آبروی آقای مقامی رو اینطوری نمی برم
- حیف این دختر که نصیب تو شد. پدرش اون رو برای پسر یکی از ملاکین بزرگ تهران در نظر گرفته بود. با اصرارهای بیش از حد پدرت راضی به این وصلت شد. حالا اگه سر سال دخترش رو طلاق بدی بفرستی خونه باباش، نمی دونم چی پیش میاد، شاید افشار بزرگ با دستهای خودش خفه ات کنه.
سروش بلند شد، چند دقیقه ای طول اتاق را قدم زد، کمی آرامش پیدا کرد. گفت:
- من امروز برای این حرفها نیومدم.
- بازم می خوای تنم رو بلرزونی؟
صدای سروش ملودی غم می زد، گفت:
- پدر الهه نمی دونه که من ازدواج کردم برای همین اولتیماتوم داده که هر چه زودتر تکلیف دخترش رو معلوم کنم
- تکلیف دخترش معلومه.... تکلیف تو هم معلومه.
- مامان!
- مامان و زهر مار. نکنه توقع داری برم برات خواستگاری؟
- چرا که نه؟.... ( رو رو می بینید تو رو خدا
شیرین از کوره در رفت. چنان بیخ گوش سروش نواخت که بیچاره مثل مجسمه خشکش زد. سیلی ای که در عمر بیست و پنج ساله خود هیچ گاه طعمش را نچشیده بود. شیرین برافروخته و عصبانی با انگشت به در خروجی اشاره کردو گفت:
- از این خونه برو بیرون.
دسته گل و جعبه شیرینی را در دستانش جا به جا کرد، کف دستش عرق سرد نشسته بود. پر تردید شاسی زنگ را فشرد. الهه بی صبرانه انتظار می کشید. با شنیدن صدای زنگ پله ها رو دو تا یکی اما پایین پله سروش را زار و پریشان یافت در حالی که رنگ به رو نداشت و دستهایش آشکاره می لرزید و اگر اختیار در دست خودش بود همان جا پایین پله ها از حال می رفت. الهه با اعتراض گفت:
- این چه قیافه ایه که به هم زدی؟ مثل سکته ای ها!... چته؟
- نمی دونم، حالم اصلا خوش نیست،می ترسم.
- یه کم به خودت مسلط باش، نمی خوام پدر تو رو با این قیافه ببینه.
- دست خودم نیست، حس عجیبی دارم. چطور بگم... مثل کسی که می خواد بره دزدی.
- اوووو... تو دیگه شورش رو در آوردی. فقط قراره جلوی بابام فیلم بازی کنی، جدی که نیست.
- تو داری کار دست من میدی الهه، می ترسم. اگه کسی سر از کارم در بیاره بیچاره میشم. اولین قربونی این ماجرا هم مادرمه.
- مطمئن باش اگه تو محکم و جدی باشی، کسی نمی فهمه. حالا هم خودت رو جمع و جور کن، یه نفس عمیق بکش، با بسم ا...بریم بالا.
هر چه الهه گفت سروش مو به مو انجام داد. اما اضطراب پوست تنش شده بود. خود را در موقعیتی می دید که دیگر راه بازگشت نداشت. پشت سر الهه به راه افتاد. امان و عاطفه دم در، جلو پاگرد منتظر و آماده خوشامدگویی بودند. سروش به هر زحمتی با خویشتن داری احوالپرسی کرد. در سالن پذیرایی با گرمای شوفاژ کم کم گرم شدو کمی آرام گرفت. امان یکریز حرف زد، سروش در جواب دادن در نمی ماند تا آنکه بالاخره درازای حرف به الهه کشیده شد و نفس در سینه او حبس شد. امان فنجان گیره طلایی را روی میز گذاشت، نگاه موشکافانه اش را روی سروش متمرکز کرد و با لحنی جدی و رسمی گفت:
- دیگه فکر نمی کنی دیگه وقتشه نامزدیتون رو رسمی کنی؟
سروش دست و پایش را جمع کرد. حرفی برای گفتن نداشت، اما امان منتظر پاسخ بود. از این رو بدون تأمل گفت:
- البته... ولی من قبلا با الهه خانم صحبت کردم ایشون در جریانه
امان با نگاه و لحنی تمسخر آمیزگفت:
- که پدرتون راضی نمیشه بیاد خواستگاری.
سروش به لکنت افتاد.
- اه... بله... خوب می دونید...پدر البته...
امان می دانست سروش بیهوده دست و پا می زند، حرفش را برید و گفت:
- شاید پدرتون هیچ وقت به این وصلت راضی نشه!.... شما تا کی می خوای الهه رو بلاتکلیف نگه داری؟.... تا همین حاله هم فرصتهای زیادی از دستش رفته. نمیخوام فرصتهای بعدی رو هم از دست بده.
- کلام شما متین، اگه من تا بحال پا پیش نگذاشتم، فقط برای احترام به سنتها بوده.
- اگر شما تا این حد به سنتها پایبند هستی، چرا برای آبروی ما احترام قائل نمیشی؟ من نمی تونم به همه توضیح بدم که شما قصد داری با دخترم ازدواج کنی... سروش حق را به امان داد، گفته های او را تأیید کر.
- بله... درسته... ولی به من هم حق بدید... من به کمی فرصت احتیاج دارم.
- ماه رمضان در پیشه... دلم می خواد قبل از اون مراسم نامزدی شمابرگزار بشه.
چشمهای سروش گرد شد، توقع چنین صراحتی را نداشت،به التماس افتاد.
- آقای اسکوئی بی انصافی نکنید، من... من وقت بیشتری نیاز دارم.
- شما پنج ساله که به اصطلاح خودتون بدون مجوز پدر گرامیتون با دختر من رفت و آمد می کنی.... باید به همه اینها خاتمه بدی.
بهتره که آقای مقامی بزرگ حتما در مراسم خواستگاری حضور داشته باشه غیر از این من حاضر نیستم دخترم رو به شما بدم... می دونی آقا سروش! من دخترم رو از سر را نیاوردم. الهه برای من خیلی عزیزه. دلم نمی خواد با ازدواجی که باب میل خانواده شما نیست بی احترامی بشه. متوجهی که چی میگم.... پس رضایت خانواده ات، مخصوصا پدرت، شرط اول موافقت منه.
بدون شک با این عرقی که کرده بود پا بیرون می گذاشت می چایید، دستمال کشید روی پیشانی، عرق پاک کرد و گفت:
- اگه نتونستم راضیشون کنم چی؟
- یا الهه رو توسط خانواده ات خواستگاری می کنی و قبل از ماه رمضان نامزدی شما اعلام میشه یا اجازه میدم دیگر خواستگارهاش پا پیش بگذازند و مطمئن باش که قطعا یکی از آنها را انتخاب خواهد کرد.
سروش چشم بست و سر به زیر انداخت. احساس قمار بازی را داشت که بدون آسی برای رو کردن با حرکتی غافلگیر کننده بازی را باخته است. الهه از گوشه چشم نگاه کرد، سروش را بازنده یافت،حساب کار دستش آمد. باید سعی خود را می کرد و به نحوی دل پدر را رم می ساخت، از این رو قهر آلود ناز دخترانه کرد و گفت:
- بابا من که به شما گفتم به این زودی ازدواج نمی کنم حتی با سروش.
- من حرفی از ازدواج نزدم. که البتهبه اون هم اشاره می کنم، ولی قبل از همه اول باید نامزدی شما اعلام بشه، بعد از اون آقا سروش مهلت داره ظرف مدت یک سال اسباب ازدواج رو فراهم کنه.
نوبت عاطفه بود که پدر میانی کند، سکوت سنگینش را شکست و به قصد دلداری دست به شانه الهه گذاشت و گفت:
- زیاد خودت رو ناراحت نکن، پدرت صلاحت رو می خواد... ما هر دو سروش رو خیلی دوست داریم، اما هر چیزی یک اصولی داره. داشتن یه دختر دم بخت بدون این حرفها، حاشیه داره. حالا فکر کنید به رابطه غیررسمی خودتون!
نگاهی به سروش انداخت و اضافه کرد:
- فکر می کنم آقا سروش هم به این مسئله اهمیت میدن... درست نمیگم؟
سروش لای منگنه پرس شد.
امان برای ماه رمضان که مصادف با ایام عید نوروز بود التیماتوم داد، سپس طوری وانمود کرد که گاه رفتن فرا رسیده است گویی دو زاری سروش در قلک افتاد، تکانی به خودش داد و برخاست.
- با اجازه آقای اسکوئی.
برای خداحافظی آن قدر سراسیمه و دستپاچه بود که اگر الهه به دادش نمی رسید به طور حتم شست پایش به چشمش می رفت. الهه تا خروجی ساختمان او را بدرقه کرد. سروش با رسیدن به هوای تازه، نفسی عمیق کشید. چهره افسرده اش نشان از غم و اندوهش داشت. ناامیدی در رفتار و گفتارش مشهود بود، گفت:
- توی بد مخمصه ای افتادم الهه.
دانه های اشک از گونه الهه سرازیر شد و گفت:
- وقتی از من بریدی و تن به ازدواج دادی، خودم رو یه هفته توی اتاق حبس کردم. غیر از آب و قند چیزی از گلوم پایین نرفت. هر چی پدر و عاطفه علت ناراحتی و افسردگی ام رو جویا می شدند از جواب دادن طفره می رفتم. نمی دونم چرا دلم نمی خواست اونا بدونند تو متأهل شدی . یه جورایی احساس می کردم ممکنه یه معجزه یا یه اتفاق تو رو به من برگردونه. اما حالا درست وقتی که احساس می کنم این معجزه اتفاق افتاده باید همه چیز گره بخوره.
سروش کلافه سر تکان داد و گفت:
- نمی دونم، من واقعا گیجم
الهه با پشت دست و لبه آستین اشک را از چهره اش زد و گفت:
- تو باید انتخاب کنی. سیما یا من!
- من رو تحت فشار قرار نده الهه، من شرایط مناسبی ندارم.
- فکر می کنی شرایط من خوبه! می خوای همین طوری دست روی دست بگذاری.
- میگی چه کار کنم!؟... من در حال حاضر هیچ اقدامی نمی تونم بکنم.... امشب هم اگه اینجا هستم واسه اینه که فکر می کردم یه طوری دلشکستگی تو جبران کنم
- سروش!... می فهمی چی داری میگی!
- من قصد فریبت رو ندارم الهه. ولی کاری از دستم برنمیاد.
- تو بی عرضه ای، ولی من دیگه طاقت ندارم... یکی از همین روزها میرم سراغ سیما، خودم بهش میگم که گورش رو گم کنه و بره.
- الهه بفهم. سیما زن منه. فکر می کنی او شوهرش رو دو دستی تقدیمت می کنه؟
الهه جا خورد و چنان آتش حسادت در دلش روشن شد که رنگ باخته با لبهای سفید و داغ بسته گفت:
- شوهرش...!؟
سروش او را دعوت به آرامش کرد ولحظاتی بعد با کلافگی او را ترک کرد. بی هدف می راند، چنانچه متوجه نشد چگونه و چه وقت سر از سد کرج در آورده است،اتومبیل را به کنار جاده کشید و متوقف شد. آب دریاچه مثل قیر سیاه بود و دل انسان را به هراس می انداخت اما او فاقد هر گونه احساس در ظلمت شب دریاچه خیره ماند. پاکت سیگار را کف دستش تکان داد و یک نخ بیرون کشید و کنج لبش گذاشت، فندک زد. خیره به نور چراغها، پک زد.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#28
Posted: 14 Oct 2012 21:38
قسمت شانزدهم
عقربه های ساعت روی دیوار بدون توجه به حال پریشان سیما با یکدیگر مسابقه زمان گذاشته بودند. دلشوره وادارش می کرد مرتبا به دستشویی برود. سروش باز دیر کرده بود و او با التهاب و نگرانی اشک می ریخت. دلش نمی خواست بلوا به پا کند.. از این رو مستأصل و ناچار امیر را پنهانی در جریان امر قرار داد. امیر با سی و یک سال سن پر تجربه و پخته، خواهر کوچک را دلداری داد و او را دعوت به آرامش کرد اما دل عاشق سیما آرام و قرار نداشت. امیر بناچار برای خروج ناگهانی از منزل در آن وقت شب بهانه ای تراشید و پس از تماس با بیمارستان ها و کلانتری ها حوالی محل کار و سکونتش با خیالی آسوده راهی منزل خواهر شد. عقربه های ساعت عدد یک را نشان می داد و سیما جز اشک چاره دیگری نمی یافت. امیر به دلداری بسنده کرد و گفت:
- شاید کاری برایش پیش اومده
سیما قبول نمی کرد. مدام کوسن مدل ماهی را در شکمش فرو می برد و پیچ و تاب می خورد. ورد زبانش بود: "سروش محاله دیر کنه".
امیر با رفتارهای خواهر کوچک خودبه شک افتاد و گفت:
- دعوا کردین؟
نگاه متعجب سیما پشت لب و لوچه ورچیده اش گم شد. جواب داد:
- از کجا فهمیدی؟
- از رفتار خواهر کوچولوم که طاقت نداره شوهرش یه شب تا ساعت دو و سه دیر کنه... شاید خواسته درس عبرتت بده، مردها همشون لجبازند.
بعد نصیحتش کرد تا دست و صورتش را بشوید و صبوری پیشه کند. امیر متعقد بود اخبار ناگوار زودتر از باد خواهد رسید، پس ترس و نگرانی سیما را بی جهت شمرد. دلداری داد، دلداری.... بالاخره سیما آرام گرفت.
به آشپزخانه رفت و میوه آورد. امیر نخورد، چای آورد امیر نخورد. امیر خمیازه کشید اما خواب از چشمانش گریخته بود، درد دل خواهر و برادر تا بالا آمدن آفتاب از مشرق ادامه داشت. بالاخره پلک های امیرسنگین شد و روی هم افتاد، اما دو چشم سیاه سیما به در چوبی آپارتمان خیره ماند. عقربه های ساعتاز عدد هفت گذشته بود که کلید داخل قفل چرخید و در باز شد و سروش کسل و دمق با قیافه آشتفته وارد شد. سیما غم را فراموش کرد، نفسی عمیق کشید و لبخند زد. سروش عکس العملی نشان نداد، اما چشمش که به امیر افتاد به طرف سیما چرخید. چشمان پف کرده سیما خبر از شب زنده داری و شک می داد، اما توجهی نکرد و با تندی گفت:
- امیر اینجا چه کار می کنه؟!
- دلواپس تو شده بودم به امیر خبر دادم دنبالت بگردیم
- نترس خانم! بادمجان بم آفت نداره
با صدای سروش، امیر چشم باز کرد، سلام کرد و گفت:
- هی پسر! هیچ معلوم هست کجا گذاشتی رفتی... خواهر کوچولوی مارو حسابی دلواپس کردی
سروش سرد و بی احساس پاسخ داد:
- شرکت بودم،یه کار فوق العاده داشتم باید تمومش می کردم.
- حداقل می تونستی به تلفن بزنی... شایدم ترجیح دادی سیما اذیت بشه.
سروش از کنایه امیر خوشش نیامد ابروانش را در هم کشید و گفت:
- چرا باید سیما رو اذیت کنم؟
چرخید و کاملا رو در روی امیر قرار گرفت، رفتارش سرد و خشن بود.
- من فقط غرق کار بودم و متوجهگذشت زمان نشدم. وقتی به خودم اومدم که صبح شده بود... حالا هم که اینجام
سیما احساس کرد گفتگوی میان آن دو کم کم به جر و بحث تبدیل خواهد شد از این رو میان حرفشان پرید و گفت:
- خب خدا رو شکر سالمی
و دست سروش رو گرفت و در حالیکه او را به سوی اتاقش می کشاند رو به امیر کرد و با گفتن "الان برمی گردم" سروش را به درون اتاق کشید و در را بست. سروش عصبانی کتش را روی تخت پرتاب کرد و به طرف سیما اشاره کرد و گفت:
- بهت گفته بودم اگه دیر کردم، نه دنبالم بگرد نه کسی رو در جریان بگذار
سیما از ترس جار و جنجال کوتاه آمد.
- حق با توست، معذرت می خوام
- ببین سیما! هیچ دلم نمی خواد کسی توی زندگی من دخالت کنه.... مخصوصا این برادر سمجت
- باشه باشه. یواش تر صدات رو می شنوه زشته.
اما سروش لج کرد صدایش را بالاتر برد و گفت:
- بدرک که بشنوه. اگر تو نمی تونی بهش بگی ، خودم می دونم چطور رفتار کنم.
سیما نمی خواست امیر سر از اسرار زندگی اش در بیاورد، باز کوتاه آمد.
- هر چی تو بگی... هیس... باشه... حالا بیا بریم صبخانه بخور
- نمی خورم... میل ندارم
-برات میارم اتاقت
سروش دقیقا فریاد کشید:
- برو بیرون راحتم بگذار... گفتم نمی خورم
سیما از ترس آبرو ریزی باز هم کوتاه آمد و بیرون رفت. به اطراف نگاه کرد، اثری از امیر نبود، صدای سیفون آب را که شنید خیالش راحت شد، احتمالا امیر مکالمه آن رو را نشنیده بود، هوای ریه اش را با فوت محکمی بیرون داد و به آشپزخانه رفت.
امیر در که با حوله کاغدی دست و صورتش را خشک می کرد جلو آمد. به دنبال سروش چشم چرخاند، اثری از او نیافت. با چشم و ابرو سراغش را از سیما گرفت. سیما خونسردی اشرا حفظ کرد و گفت:
- خوابید
امیر با تعجب چانه بالا داد، دستلا به لای موهایش برد، خمیازه کشید و نشست سر میز، صبحانه خورده نخورده نیم خیز شد، بوسه زد به پیشانی خواهر ، تمام قد که ایستاد گفت:
- تو هنوز خیلی بچه ای، تجربه زندگی نداری، زیاد برای دیر و زود آمدنهای سروش خودت رو ناراحت نکن... در ضمن این قدر کنج خونه نشین الان دو هفته است که به ما سر نزدی.
سیما برای بدرقه بلند شد و گفت:
- دلم نمی خواست اینطوری خونه خواهر ت بیای، خیلی بد شد، ببخشید تو رو خدا
- بخشیدمت به سروش، برو تو خوشگل خانم، برو استراحت کن، دیشب یه لحظه هم نخوابیدی
امیر رفت. سیما کسل از بیخوابی شب گذشت مشغول رتق و فتق امور منزل شد. بعد از فراغت، فکر کرد قدری استراحت کند. به اتاق خوابش رفت. آن قدر خسته بود که سرش به بالش نرسیده به خوابی عمیق فرو رفت. عقربه های ساعت عدد دو را رد کرد که چشم باز کرد کمی بدنش را کش و قوس داد و نشست. چشمش به ساعت دیواری افتاد. چند بار پلک زد، مطمئن شد که درست می بیند.وقتی متوجه گذشت زمان شد، دو دستی توی صورتش کوفت و گفت: " وای گاه سروش بیدار شده باشه".
به سرعت به میان هال دوید سروشروی کاناپه سه تایی دراز کشیده بود و تلویزیون تماشا می کرد. به لکنت افتاد. برای سلام و عذر خواهی زبانش به سختی در کام چرخید.
- سلام... ببخشید خوابم برده بود. شما خیلی وقته بیدار شدی؟
سروش نگاه چپ چپی به او انداخت و گفت:
- فرقی هم می کنه؟
سیما ناخن جوید گفت:
معذرت می خوام، گرسنه ای؟
- نه... اتفاقا کاملا سیرم، غذای خوشمزه ای بود، ممنون.
- شما تنها ناهار خوردی؟
- از نظر تو اشکالی داره؟
سیما جواب نداد. به آشپزخانه رفت،مشتی آب به صورتش پاشید، سپس به سراغ غذا رفت، اما به آنلب نزد، سرک کشید توی هال،سروش بی تفاوت و خونسرد تلویزیون تماشا می کرد. رفته رفته به سروش و رفتارهای او مشکوک می شد. ماههای اولیه شروع زندگی مشترک می تواند برای تمامی زوج ها از خاطره انگیزترین روزها محسوب گردد. گردش و تفریح به انضمام ناز کردن، اما برای سیما کاملا برعکس بود " زندونی خونه و نازکش سروش". آن قدر از سروش و رفتارهای او متعجب بودکه گاه فکر می کرد او در مورد بیماری اش نیز دروغ گفته است، مع الوصف از حقیقت می ترسید وبدون کنجکاوی ترجیح می داد خاموشی را برگزیند.
8-1
با غروب هر خورشید و پایان یافتن روزی دیگر، دلشوره الهه مضاعف می شد و ترس از آنکه سروش نخواهد و یا نتواند برای خلاصی از این وضعیت راهی بیابد او را کلافه و عصبی می نمود و وادار می کرد حداقل روزی یک بار با سروش تماس بگیرد وهر بار سوال تکراری خود را بپرسید: "بالاخره چه کار کردی؟"
سروش در تنگنایی قرار گرفته بود که خلاصی از آن را میسر نمی دید. با فشارهای الهه و سردر گمی زندگی اش، کاملا گیج بود و اختیارش را در دستان خودش نمی دید این اواخر هر تلفن الهه مسبب سنگینی عذاب سیما شده بود. او کاری جز دعوا و مرافعه نداشت.
آن شب هم مثل شبهای دیگر با اعصابی خرد به خانه بازگشت. الهه بدجوری به پر و پایش پیچیده و او را کلافه کرده بود. به همین دلیل به محض ورود گویی که بخت از اقبال سیما برگشته است در پی او چشم چرخاند و صدایش زد.
این اواخر سیما بسیار لاغر و رنجور به نظر می رسید و میل و اشتهایی به غذا نداشت. خواب و خوراکش حسابی کم شده بود وزنش از مرز 68 کیلوگرم که که وزن طبیعی زنی با قد 170 سانتیمتر بود، حدود پنج کیلوگرم پائین تر آمده بود. زیر چشمانش به گودی می زد و فروغ و درخشش از آنها گریخته بود. با شنیدن صدای سروش لرزه بر اندامش افتاد. سراسیمه از جا کنده شد و خود را به او رساند. آشکارا می لرزید و وحشت زده بود. طبق معمول هر شب وقت جنجال و ناسز ا فرا رسیده بود. زبانش را که به سقش چسبیده بود به سختی تکان داد و گفت:
- سلام کاری داشتی؟
سروش به موهای پشت گردنش چنگ زد، خونسرد اما خشن بود.
- کار! آره...آره، کارت داشتم... نه،...یه سوال داشتم.
- بپرس
سروش به چشمان سیاه سیما زل زد، نگاهش گفت اما از لبهایش نیز استفاده کرد.
- می خوام ببینم تو خسته نشدی؟
سیما با تعجب پرسید:
- منظورت چیه سروش؟!
- منظورم واضح و روشنه... دیگه نمی تونم این زندگی رو تحمل کنم
- آخه چرا!؟ گناهی از من سر زده؟
نگاه سروش تند و گزنده بود. پنجه دور بازوان سیما انداخت، نگاهی آکنده نفرت و کینه به صورت او انداخت و گفت:
- موضوع اینکه من یه آدم علیل و نفله ام. وقتی از خودم بدم میاد معنی اش اینه که از تو هم بدم میاد... ازت متنفرم سیما.
چشمان سیما بارانی شد، رخوت سراپای وجودش را فرا گرفت، زانو زد و با التماس گفت:
- چرا؟... چرا؟ من که اعتراضی ندارم.
- چرا نمی فهمی؟ چرا حالیت نیست؟ این زندگی نیست که ما داریم، این نکبته. من نمی خوام جوونی تو به پای من حروم بشه بفهم چی میگم.
سروش به نگاهش رنگ التماس بخشد و افزود:
- بهتره توافقی جدا شیم
سیما مثل تیری که از چله کمان رها شده باشد از جا جهید.
- نه!... این امکان نداره سروش....نه
- ولی من حاضر به ادامه این زندگی نیستم
سیما دست دو طرف شقیقه هایش گذاشت، گیج بود.
- هنوز چهار ماه نشده سروش... من...من.
کلمات از دهانش می گریخت غافلگیر شده بود، در حالی که انتظار فحش و ناسزا را می کشید ناباورانه در مقابل خواسته خودخواهانه سروش مستأصل مانده بود. اما رفتار سروش نشان می داد مصمم و جدی است زیرا گفت:
- سیما... من و تو راهی جز طلاق نداریم
- هر کاری می خوای بکن ولی اینیکی نه... امکان نداره
سروش عصبانی به طرف سیما حمله کرد، دست بالا برد ولی نزد، گفت:
- دختره نفهم دلت می خواد تا آخر عمر مثل راهبه توی این خونه زندگی کنی....آخرش که چی؟ تو دلت بچه نمی خواد، اصلا تو می فهمی که دو نفر چرا باهم ازدواج می کنند و میرن زیر یک سقف، بهتره خر نشی.
لحن سروش عوض شد، جدی و قاطع گفت:
- می خوام قبل از ماه رمضان تکلیف مون روشن بشه.
در آن لحظه سیما برای التماس کردن مرز نمی شناخت، گفت:
نه سروش...آبروی پدرم میره... این کار رو با پدرم نکن
سروش از کوره در رفت یقه سیما را چسبید او را از زمین بلند کرد وبه دیوار کوبید، دندان های ردیفش را روی هم قفل کرد و گفت:
- من با آبروی هیچ کس کار ندارم،مثل بچه آدم سرت رو میندازی پایین، فردا میریم دادگاه... شیرفهم شد.
- نه ... من نمیام، مگه جنازه ام رو ببری.
سروش دندان غروچه رفت و گفت:
- می برم، حتی اگه جنازه ات باشه
سیما با التماس افتاد اما سروش دیگر متوجه اطرافش نبود.
دیوانه وار سیما را هول داد. سیما سکندری رفت و با برخورد بدنش به میز ناهار خوری نقش بر زمین شد. سروش هنوز متوجه بیهوشی سیما نشده بود و یکریزناسزا می گفت و روی حرفش پافشاری می کرد. اما لحظه ای بعدبا مشاهده جسم بی حرکت سیما سراسیمه زانو زد:
- سیما.... سیما
اما صدایی از سیما برنخاست. با دلهره و اضطراب به صورت او سیلی زد، پلکهای سیما به آرامی باز شد اما کاملا گیج و منگ بود و مجددا روی هم افتاد. سروش سراسیمه به آشپزخانه دوید. آب، پشت سر آن قندان را در لیوان سرازیر کرد. آب لیون لبریز شد، درحالی که با قاشق غذاخوری آن را هم می زد، به بالین سیما بازگشت، چند قطره آب به صورا او پاشید. سیما با چند بار پلک زدن بالاخره چشم گشود. سروش با نگرانی پرسید:
- خوبی؟
سیما در تأیید پلک زد. سروش سراو را کمی بالا آورد ولیوان آب را جلوی دهانش گرفت و او را وادار کرد تا جرعه ای از آن را بنوشد. اما سیما به سرفه افتاد. سروش از عمل نفرت انگیز خود شرمنده و خجل بود و توضیحی برای رفتار ناشایست خود نداشت. نادم و خجل سیما را در آغوش کشید و در حالی که بغض گلویش را می فشرد در پی هم عذرخواه شد.
- ببخش سیما... من دیوونه شدم.... ببخش... غلط کردم... غلط کردم
سیما کم کم به خود مسلط شد قوایش را جمع و خودش را از آغوش او بیرون کشید. بیش از دل شکستگی ، ترسیده بود.سراسیمه به اتاقش دوید. مشت به دیوار کوبید و خود را ملامت کرد.اما عصبانیتش فروکش نکرد، از این رو سر به دیوار کوبید، کوبید، کوبید تا آنکه با بغض زانوی غمبه بغل گرفت. خودش می دانست رفتار زشت و کریهش به هیچ وجه قابل بخشش نیست. اما به دنبال راهی برای عذرخواهی بود. از آن سو سیما احساس می کرد قلبش شکسته و غرورش جریحه دار گشته است، عصبانی و مستأصل به دور خود می چرخید ناگهان مثل اینکه چیزی به خاطر آورده باشید خم شد و از کشوی میز کاغذی برداشت و در کیفش گذاشت، لباس پوشید و از لای در سرک کشید، سروش سر به زانو داشت، پاورچین به در آپارتمان نزدیک شد و در یک آن بیرون زد. سروش با صدای در به خود آمد و سراسیمه به دنبال او دوید، اما آسانسور حرکت کرد. چند لحظه روی پا تعلل کرد سپس کفش به پا نکرده به سمت پله های اضطراری دوید، وسط پارکینگ نفسش کاملا بند آمده بود. در همان لحظه سیما استارت زدو به راه افتاد. سروش نفس چاق نکرده بود، با این وجود، در حالی که نام او را فریاد می زد شروع به دویدن کرد. اما سیما توجهی نکرد، چنان به زانتیا گاز می داد گویی قصد شرکت در مسابقه دارد. یادآوری حرکت سروش و نگاه پرنفرت او دلش را پر درد می ساخت. سروش تا اواسط خیابان بدنبال او دوید تا آنکه از نفس افتاد و ایستاد. در حالی که نفس نفس می زد، خم شد از بالای تاق چشم نگاه کرد. سیما سر پیچ ترمز نیش داری کرد و با همان سرعت پیچ را رد کرد و از نظرش ناپدید شد.
روی آسفالت زانو زد نفسش به شماره افتاده بود و هن و هن می کرد اما تعلل فایده ای نداشت، بلافاصله برخاست با عجله به سوی آپارتمانش دوید. لباس پوشید وچند دقیقه بعد در حالی که نمی دانست در جستجوی سیما به کجا سر بزند پریشان و سرگشته، خیابانها رو دور می زد.
با فکر اینکه سیما به خانه پدرش قهر رفته است سری به آنجا زد. اما پشت در که رسید جرأت فشردن زنگ را نیافت، با نگاه به تیر برق به فکر افتاد از آن بالا رود، این کار را انجام داد اما اثر ی از اتومبیل سیما نیافت، آسوده خاطر و کمی خوشحال پایین امد. دومین جایی که به ذهنش رسید منزل پدری خودش بود. ولی تا آنجا مسافت زیادی بود طاقت نیاورد و با تلفن همراهش تماسی برقرار کرد و با یک احوالپرسی کوتاه، بی مقدمه سراغ سیما را گرفت. شیرین بی اطلاع بود و سروش برای رفع نگرانی مادر مجبور به سر هم کردن اراجیف به هم بافته خود شد. دیگر جایی به ذهنش نمی رسید کلافه و عصبانی بر سرعت اتومبیلش افزود عقربه کیلومتر شمار از سرعت 110 گذشت. بین اتومبیل ها مانور می داد، به هیچ وجه توجهی به موقعیت و اطراف نداشت. وقتی به خودش آمد که نزدیک چهار راه با چراغ قرمز مواجه شد. برای ترمزکردن خیلی دیر شده بود.
8-2
چشم باز کرد روی تخت بیمارستان بود سر درد و سر گیجه داشت تلاش کرد تا سرش را از روی بالش بلند کند ولی نتوانستزیرا پرستار دست روی شانه اش گذاشت و مانع شد پرستار سن و سال دار بود و پر تجربه در حالی که فشار خون می گرفت زیر چشمی نگاهی به او انداخت گفت:
- تصادف شدیدی داشتی ... نباید تکون بخوری .... حداقل تا جواب سیتی اسکن بیاد .
سروش به خودش فکر نمی کردبا عجز و التماس از دکتر ایوبی سراغ مجروحین و مصدومین حادثه را گرفت. ایوبی به حال عمومی سروش واقف بود و می دانست اسیب جدی ندیده است او را در جریان وقايع قرار داد . تا بنا گوش سروش زرد شد سکوت تنها کاری بود که از دستش بر می امد . ایوبی تاکید کرد برای اطمینان خاطر بیشتر به مدت بیست و چهار ساعت تحت نظر خواهد بود و قبل از ترک اتاق توصیه که هرچه زود تر خانواده اش ر در جریان قرار دهد و خودش را برای باز جویی افسر کشیک اماده سازد . ان روز از صبح علی الطلوع برای او حادثه افرین و زجر اور بود . مشاجره با مهندس ناظر شرکت گریه و التماس های الهه مشاجره خیابانی با راننده تاکسی بلایی که سر سیما اورده بود و سر انجام تصادفش مثل فیلم بر پرده ذهنش نقش بست چقدر احساس تنهایی و بی کسی می کرد فکر کرد مستحق چنین بلایی بوده است . یاد سیما افتاد لحظه ای که پلک بر هم نذاشت و نقش بر زمین شد . متاسف چشم بست تا خود را ملامت کند که صدای باز شدن در اتاق وادارش کرد تا به جانب صدا بچرخد افسر بلند قامتی با اونیفورم سبز رنگ نیروی انتظامی وارد شد بی انعطاف به نظر می رسید خشک و رسمی جلو امد دست گذاشت روی پشتی صندلی ان را عقب کشید و نشست . سروش با رنگ و روی پریده سلام کرد. افسر جوان گوشه چشمی به او انداخت و پوشه ابی رنگی را باز کرد . کروکی صحنه تصادف ! فرم شکایت ! برگه بازجویی را رو گذاشت . از نحوه و علت تصادف و دلیل بی توجهی سروش به چراغ قرمز پرسید بعد از مدارک و معاینه . بیمه نامه اتومبیل سراغ گرفت . دست اخر هم معرفت کرد و شماره تلفن نادر را در اختیار تلفنخانه بیمارستان قرار داد و با بر قراری ارتباط بیرون رفت چهل دقیقه طول کشید تا نادر به بیمارستان رسیدبا مشاهده چهره درب و داغان سروش حسابی جا خورد و گفت:
- با خودت چه کار کردی مرد ؟
سروش گویی فرشته نجات را دید گفت:
- به دادم برس نادر ... بدبخت شدم.
- کسی طوری شده!؟
- نمی دونم ... فقط شنیدم یه خانوم بار دار ضربه مغزی شده
- خیلی خوب ... حالا چه خبرته ! پیش امده دیگه پیش میاد
- نادر اگه اون خانوم بمیره بیچاره میشم
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#29
Posted: 14 Oct 2012 22:00
- تو فعلا به فکر خودت باش من میرم ته توش رو در میارم .
نادر معطل نکرد رفت سمت ای سی یو در انتهای راهرو مقابل در ایسی یو مرد جوانی حدود سی سال پریشان و سر در گم نشسته و چشم به در رو به رویش دوخته بود با احتیاط به او نزدیک شد سلام کردو خودش را معرفی کرد مرد جوان که محمود نام داشت ابتدا کمب جاخورد خیلی دوست داشت که بر خورد بد نشان دهد ولی در ذاتش نبود جانب ادب را نگه داشت و از حال همسرش نیلوفر و نحوه تصادفش گفت . نادر اصرار در کمک رسانی به هر نحوی داشت اما در مورد نیلوفر جز از جانب خداوند کاری از کسی ساخته نبود .
نادر ماندن بیشتر را جایز ندانست و به سرعت به نزد سروش بازگشت تا او را در جریان ماوقع قرار دهد . سروش سعی کرد تا برخیزد ولی نادر با یک جهش جلورفت و مانع شد.
- پسر عقلت رو از دست دادی ! بدنت خرد و خمیره ... یه امشب رو استراحت کن .
اما سروش بیتاب و کنجکاو بود نادر پتو را تا سینه او بالا کشید و گفت:
- بخواب ببینم ... مگه من چغندرم خوب رفتم دیدمش دیگه ... حالش بد نیست اگه بهوش بیاد مشکلی نداره .
نادر تازه به ذهنش رسید که از چند و چون ماجرا به نوعی اگاه شود از این رو سراغ سیما را گرفت.وقتی از اصل ماجرا با خبر شد کلی سروش را ملامت و سرزنش کرد.سروش به التماس افتاد و گفت:
- تورو خدا سیما رو پیدا کن .
- زن توست ! من دنبالش بگردم .
نادر ناگهان به یاد خواهرش نگین افتاد . این تنها احتمال ممکن بود . معطل نکرد شماره خواهر را گرفت . سروش فقط شنید که نادر میگه :
- نه به جون مامان راست می گم اگه سیما اونجاست گوشی رو بهش بده.
نادر به محض شنیدن صدای سیما بدون انکه جوابی بدهد گوشی را به دست سروش سپرد .صدای سروش اشکارا می لرزید.
- الو ... خودتی سیما ؟
سیما جواب نداد سروش به التماس افتاد
- بهت احتیاج دارم خیلی تنهام سیما .
سیما با سردی گفت:
- اگه این کارها برای برگشتنمه بهتره خودت رو خسته نکنی .
- من تصادف کردم سیما یه نفر داره می میره .
سیما بهم ریخت دلشوره ای عجیب بر وجودش رخنه کرد رفتار سروش رافراموش کرد و با هول و ولا پرسید:
- کدوم بیمارستانی؟
عجول بود و سراسیمه در مقابل ممانعت نگهبان از ورودش به التماس افتاد . با هزار خواهش و تمنا بالاخره داخل شد اطلاعات در جستن سروش به دادش رسید. منتظر پایین امدن اسانسور نماند دوان دوان پله ها را بالا دوید در اتاق شماره 104 باز بود . ماتش برد . بعد ازیک تردید کوتاه با قدم های لرزان جلو امد .
- چه بلایی سزت اومده! ... پیشونیت ... پیشونیت بدجوری ورمکرده زیر چشمات سیاه شده .
- حالم خوبه ... فقط یه کوفتگی جزیی است نگران نباش فردا مرخص میشم....
اما سیما اشک ریخت گریه گریه ... بالاخره با مهربانی و دلداری بی سابقه سروش کمی ارام شد و جویای چند و چون ماجرا گشت . وقتی علت را شنید تقصیر را به گردن خود انداخت و خودش را به باد ملامت گرفت .
در این موقع نادر که دقایقی قبل برای تهیه دارو بیمارستان را ترک کرده بود وارد شد. با دیدن سیما جا خورد و گفت:
- ببخشید ! ... شما با هواپیما تشریف اوردین ؟
چشمان تر سیما در نگاه متعجب نادر خیره ماند . لبریز از التماس گفت:
- اقا نادر ! سروش راست میگه ... مشکلی نداره؟
- اولا که مشکلی نداره دوما چه معنی داره ساعت دو بعد از نصفه شب یک زن جوون تنها راه بیفته توی جاده! حداقل با بیژن می اومدی ... اگه به هر علتی مجبور به توقف می شدی ممکن بود هربلایی سرت بیاد ... در ضمن فکر نکن چون به فرمونت خوبهمی تونی هر جور و هر وقت که دلت خاست رانندگی کنی .
سیما جا خورد با چشمان متعجب چشم در چشم سروش دوخت و منتظر عکس العمل او ماند . عکس العمل سروش یه لبخند پر مهر بود رو کرد به نادر و گفت:
- قول میده دیگه تکرار نشه شما خانوم بده را ببخشید .
شلیک خنده بلند شد ولی لبخند سیما به سرعت کم رنگ شد و با دلهره پرسید :
- اقا نادر اگه امکانش هست می خوام مصدوم رو ببینم .
نادر تا بخش ای سی یو او را همراهی کرد محمود هنوز با چشم خیس خیره به در ای سی یو نگاه می کرد .
نادر او را با انگشت نشانه رفت . سیما خودش را جمع و جور کرد جلو رفت و سلام کرد.نگاه محمود حاکی از کنجکاوی بو . با مشاهده چشمان قرمز و پف کرده سیما حدس زد که او باید با تصادف در ارتباط باشد . به سردی سلام کرد و بدون تامل برخاستو چند بار عرض راهرو ره قدم زد . بعد مقابل سیما ایستاد و به تندی گفت :
- با من کاری داشتی ؟
سیما جودش را معرفی کرد :
- همسر اقای مقامی هستم راننده ماکسیما.
- حدس می زدم ... خب حالا اومدی احوال همسرم رو بپرسی... می تونی بری تو نگاهش کنی.
- من از صمیم قلب متاسفم امیدوارمکه ایشون هرچه زود تر به هوش بیاد و سلامت خودشون رو بدست بیارن .
محمود متاصل و وامانده نشست . سیما فکر کرد تار های سفید روی شقیقه هو در مدت 24 ساعت رنگ باخته است با یه صندلی فاصله نشست . اطمینان داد که از هیچ کمکی فروگذار نخواهد بود . حتی برای اعزام نیلوفر به خارج از کشور امادگی خود را نشان داد . محمود حوصله حرف زدن نداشت از این رو با حرکت سر و چشم تشکر کرد .
سیما مغموم برخاست و مقابل نادر گفت:
- بهتره بابا رو خبر کنم
- می دونی ساعت چنده ! نزدیک سه صبحه ... می خوای زنگ بزنی اون ها را هم زا به راه کنی ... این وقت صبح کاری از دست کسی بر نمیاد بهتره عاقل باشی و تا شروع وقت اداری و تعویض شیفت صبر کنی .
سیما حق را به جانب نادر داد و بعد از ملاقات دکتر معالج نیلوفر به نزد سروش باز گشت . سروش سرا پا انتظار بود به محض مشاهده سیما سراسیمه پرسید :
- چه خبر ؟
سیما هر چند از دکتر تابان شنیده بود گفت و قوت قلب داد . سروش کمی ارام گرفت و در پی دلجویی از رفتار نا شایست خود نگاه پر اندوهش را به چشمان او دوخت و گفت :
- فکر نمی کردم بیای .
سیما صندلی را جلو کشید نشست .موجی از محبت را با نگاه به چهره همسرش پاشید و دستان گرم و مهربانش را پناه دست ام ساخت با انگشت نوازش کرد :
- فکر نمی کردم که بخوای بر گردم
- خیلی بی انصافی سیما ... من تمام طول خیابون رو ئنبالت دویدم فریاد زدم و لی تو توجهی نکردی
تو اگه جای من بودی چه کار می کردی؟
سروش سرش را روی بالشجا به جاکرد و به سقف خیره شد . نفس عمیقکشید و گفت:
- خودم هم نفهمیدم که دارم چه کار می کنم ... سیما تو باید من رو ببخشی . خیلی شرمنده ام ... می دونم تا عمر داری نمی تونی این حرکت زشت رو فراموش کنی.
سیما با لبخند نمکینش خیره شد باز به قلب و روح سروش شرر زد و گفت:
- اشتباه می کنی ... من الان هم فراموش کردم .
- چون توی این وضعیت قرار گرفتم این حرف رو می زنی .
سیما برخاست کنار پنجره ایستتاد و گفت :
- اگخ عاشق بودی حالم رو می فهمیدی .
سروش جوابی نداشت . حق با سیما بود او علاقه ای به همسرش نداشت . اگر هم در جستجوی او دچار حادثه گشته بود از سر ندامت و شرمندگی بعلت عمل غیر انسانی اش بود . از خودش و از تمام مسائلی که باعث ازار و اذیت این دختر جوان می شد ناراحت و عصبیبود . کاش می توانست خودش را اراین سردرگمی رهایی بخشد .اما اوقادر به این نبود کلافه چشم بست و با صدایی که از چاه بالا می امد گفت:
- سرم درد می کنه اگه بخوابم شاید اروم بشه
سیما بی صدا در کنار تخت او نشست چشم های نگرانش خیره بهسروش بود تا انکه اسمان ابی شدو خورشید رخ نمایاند . خستگی بر وجودش مستولی شد و سر به لبه تخت تکیه داد اما در همان موقع با صدای نادر از جا پرید:
با گونه های گاگون به دنبال نادر دوید . محمود تنها نبود بستگان نیلوفر به تازگی رسیده و گردش حلقه زده بودند . جلو رفت و تبریک گفت و شکر خدا را به جای اورد .پدر نیلوفر نگاهی به سر تا پای او انداخت و با عصبانیت گفت:
- اون شوهر لندهورت چه مرگش بود که چراغ قرمز رو ندید؟
سیما در حالی که دچار دلهره و تشویش شده بودگفت:
- سروش در شرایط خوبی نبوده . همیشه احتیاط میکنه نمی دونم چرااین اتفاق افتاد ...
نادیا خواهر نیلوفر میان حرف سیما پرید او هم توپش پر بود :
- بچه خواهرم سقط شده این جنایته... خودشم که نزدیک بود زبونم لال از دنیا بره . حالا بر و بر نگاه می کنی و کلاس بالا حرف می زنی اون تو شرایط خوبی نبوده... واقعا که
- ب...ب...ببخشید سروش حتما جبران میکنه.
- چی رو جبران می کنه ... بچه مرده اش رو زنده می کنه ! سپس عصبانی دست بالا برد و در گوش سیما خواباند . طفلی سیما قلبش بیشتر از جای سیلی درد امد .
قدمی عقب رفت دست جای سیلی گذاشت قطرات اشک بی اراده از چشمان زیبایش فرو چکید . محمود و نادر با مشاهده این صحنه جلو دویدند . نادر گوشه مانتوی سیما را بین دو انگشت گرفت و عقب کشید . دلش به حال سیما سوخت ولی جو به وجود امده اجازه واکنشی به او نمی داد . اما محمود به نادیا تند شد و رو در رویش ایستاد و گفت:
- این مسخره بازیها چیه ؟ ... خجالت بکش!
- مسخره بازی!؟ ... خواهرم داره میمیره ... مسخره بازی چیه ؟
محمود کفری دندان غروچه رفت و گفت :
- اره ... اره ... مسخره بازی این بنده خدا چه کاره است که بی حرمتی می کنی ... لابد اگر شوهرش دستتون بیفته تیکه بزرگه اش گوششه
- پس چی مگه می زارم قصر در بره
- بسه دیگه این اتفاق برای هر کسی ممکنه بیفته ... هیچ عمدی در مار نبوده ... فقط مشیت الهی بوده .
- چرا دفاع می کنی محمود.
اما خیلی زود لحن پر تمسخریبه خود گرفت و افزود :
- مردها همه شون مثل هم هستند . اگه زنتون بمیره کک تون هم نمی گزه ... این نشد خب یکی دیگه.
محمود چنان بر اشفت که بی محابا دست بالا برد و در گوش نادیا خواباند
8-4
دستپاچه کشوی میز را زیر و رو کرد،دسته چک و چند برگ تراول برداشت چند دقیقه بعد با دو میلیون وجه نقد از بانک خارج شد. جلو در بیمارستان همزمان با جلال ترمز کرد. جلال هراسان به محض دیدن او سراسیمه جلو دوید و گفت:
- چی شده بابا؟
سیما اطمینان داد. با اضافه شدن مهوش و امیر، دهان سیما در مقابل سوالات سریال وار آنان بازماند. جلال به دادش رسید.
- یالا دخترم بریم بالا، تا با چشم های خودم سروش رو نبینم خیالم راحت نمیشه
جلال زودتر از دیگران بر بالین سروش حاضر شد، گریه افتاد. در حالی که شکر خدا را می گفت خمشد و پیشانی او را بوسید. متعاقب او دیگران نیز وارد شدند. شلوغ کاری امیر و مینا لب های سروش رابه خنده باز کرد. احساس ترس و تنهایی از وجود او گریخت و آرمش خاصی یافت. مهوش پتو را تا سینه او بالا آورد، دست نوازش به صورت او کشید و گفت:
- پدر و مادرت خبر دارند؟
- نه، ترجیح میدم مادر چیزی ندونه، هیجان براش قدغنه
- کار درستی کردی که خبر ندادی... ما هستیم.... آقا جلال رو مثل پدر خودت بدون.
جلال لبه تخت نشست.
- ناراحت نباش پسرم... نمی گذارم پات به کلانتری برسه... الان زنگ می زنم به وکیلم،سیما گفت که بیمه شخص ثالث رو تمدید نکرده بودی... می خوام که پیگیر این ماجرا بشه تو خیالت راحت.
سروش شاکر و قدرشناس دست جلال را فشرد، اما جلال لزومی به تشکر نمی دید، دامادش بود و جزیی از خانواده، پس انجام هر کاری را جزو وظایف خود می دید. امیر بالای سر مهوش،دست روی پشتی صندلی گذاشت و در حالی که به سمت جلو خم می شد گفت:
- غیر از شما کسی آسیب دیده؟
- یه خانم!.... تا دیشب بیهوش بود ولی نادر گفت که امروز صبح زود از کما خارج شده و برای عم لآماده اش می کنند.
امیر به فکر افتاد دنبال کارهای پذیرش برود، مهوش کار او را تأکید کرد و گفت:
- خدا خیرت بده پسرم زودتر برو... در ضمن با خانواده مصدوم هم سلام علیکی داشته باش،ببینچه جور آدمهایی هستند و مزه دهنشون چیه؟
امیر رفت اما دقایقی بعد به سرعت بازگشت. جلال با تعجب پرسید:
- هان!....پس چی شد؟... برگشتی!
-سیما خودش همه کارها رو کرده. پول که به حساب ریخته بود... با آقای.... هان یادم اومد....با آقای جوادی دنبال تکمیل پرونده بودند... دیدم موندنم ضرورت نداره برگشتم.
مهوش کنجکاو شد:
- چه جور آدمیه؟
- کی؟
- جوادی دیگه
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#30
Posted: 14 Oct 2012 22:09
- خیلی باشخصیته،فکر نمی کردم تحویلم بگیره،انسان با ادب و کمالاتیه، این طور که فهمیدم دبیر دبیرستانه
اخبار خوب سروش را به هیجان واداشت،به زحمت نیم خیز شد ولی فشاری که در قفسه سینه احساس کرد مانع از حرکت او شد رنگ از رویش پرید و نفسش بند آمد،مینا هول شد و گفت:
- چیه!...درد داری؟
سروش ازدرد شکایت شدید کرد:
- لا مذهب نفسم رو بند میاره
- من موندم!مگه ماشینت ایر بگ نداره!؟
- آره، ولی نمی دونم چرا کار نکرد، یکی دو بار هم به نمایندگی اطلاع داده بودم، ولی خودم پشت گوش انداختم و دنبال تعمیرش نرفتم .
سیما خسته و کسل در حالی که فرط خستگی و بیخوابی روی پابندنبود وارد شد، همه نگاه ها به سوی او چرخید و منتظر ماند.
- خانم جوادی رو بردن اتاق عمل، تا حالا که همه چیز به خیر گدشته.
چهره رنگ و رو رفته او دل مادر را به درد آورد.
- بمیرم مادر... تو داری از حال میری رنگ مثل گچ سفید شده
-سیما لبه تخت خالی کنار پنجره نشست
- چرا این قدر شلوغ می کنی مامان... من که چیزیم نیست... فقط یه کم خسته ام.
مهوش جلو رفت دست روی پیشانیاو گذاشت و گفت:
- مثل یه قالب یخ شدی
مهوش گره روسری او را شل کرد سپس او را وادار به درازا کشیدن کرد و رو به امیر گفت:
- بدو مامان.... بدو چند تا آبمیوه بگیر... قول میدم این دختره از دیشب تا حالا هیچی نخورده
سروش نگاهی به سیما انداخت، مهوش حق داشت، خستگی مفرط ناشی از بیخوابی و دوندگی رنگ به روی او نگذاشته بود. چشمهای درشت و براقش در اثر گریه و بیخوابی فروغ و درخشش خود را از دست داده بود. نگاه مهوش در زوایای صورت سیما چرخ خود، با مشاهده سه ردیف سرخی جای انگشت روی گونه او نگران و عصبی پرسید:
- صورتت چی شده؟
سیما روسریش را جلو کشید .
- هیچی مامان
مهوش ابروانش را در هم کشید و با لحنی قاطع گفت:
- با تو هستم دختر،صورتت چی شده؟
- جای سیلی خواهر خانم جوادیه
مهوش برآشفت.
- غلط کرده!دختره بی همه چیز...
سیما حرف مادر را برید:
- مامان اگه تو هم جای اون بودیهمین کار رو می کردی، این عکس العمل طبیعیه.
سروش کفری شد اذیت و آزار خودشکم بود حالا غیرمستقیم اسباب ناراحتی و اذیت این دختر را بوجود آورده بود. با فکر دلجویی به سختی نیم خیز شد.
- ببخش سیما... به خاطر من... خیلی اذیت...
اما احساس درد نگذاشت جمله اش راتمام کند. نفسش به شماره افتاد. درد سرتاسر قفسه سینه اش پیچید رنگش به سفیدی گرائید و مانند کسی بود که روح از بدنش نزدیک به خروج است. سیما نگران و سراسیمه از تخت پایین پرید. رنگ و روی سروش همه را وحشت انداخته بود. با کمک امیر و سیما او بار دیگر دراز کشید. چند لحظه بعد کمی آرام شد و تنفسش حالت عادی پیدا کرد. جلال فکر کرد سروش نیاز به ارامش و استراحت بیشتر نحت نظر پزشکان معالجش دارد. به همین منظور بلافاصله آهنگ رفتن کرد، اما قبل از خروج با چشم و ابرو بهسیما اشاره کرد که بیرون از اتاق انتظارش را می کشد. با خداحافظی آنها سکوت در اتاق طنین انداز شد. سیما پتو را روی سروش صاف کرد و گفت:
- الان برمی گردم
چرخید که بره، ولی پنجه دور مچش قفل کرد و پرسید:
- تو که نمی خوای بری!؟
سیما لبخند زد.
- نه...بابا کار داره، زود برمی گردم
قفل پنجه های سروش باز نمی شد. اما نگاه گرم سیما، او را وادار کرد تا با لبخندی به آرامی انگشت باز کند. قلب سیما تند می زد، در حالی که عقب عقب می رفت. نفس حبس کرد و بیرون زد، پشت در اتاق هوای ریه اش را بیرون داد. گونه هایش گل انداخت، گرم شده بود. چقدر تشنه محبت بود، اما قانع!با یک جرعه سیر می شد.سر بلند کرد دنبال پدر، در انتهای راهروی دراز،دو قدم بعد از ایستگاهپرستاری جلال ایستاده بود. نزدیک شد. جلال نگران دختر عزیز کرده اش بود.
به دستور پزشک باید غذای مایع درست می کرد و چند روزی سروشرا از غذاهای سفت و سخت پرهیز می داد. مثل پروانه گرد او می چرخید و مانند پرستار قابل و ماهر پذیرایی و پرستاری می کرد. با کیسه آب گرم سینه او را کمپرس می کرد و بعد روغن می زد و ماساژ می داد. بطوری که سروش به سرعت به سلامت خود دست می یافت. برخلاف سروش، این سیما بود که بدلیل مراقبت شبانهروزی کاملا از پا درآمده بود و بیخوابی و تقلای فراوان کم اشتهایش ساخته و وزنش را چند کیلویی پایین تر آورده بود. برای سروش جای تعجب داشت،شنیده بود برای کسی بمیر که برات تب کند، ولی سیما، محبت ندیده و نشنیده، برایش می مرد و مثل موم در کنار حرارتش آب می شد و خم به ابرو نمی آورد. برای سروش جالب بودکه او حتی احساس رضایت هم می کرد. سروش عشق را در عمق چشمان پر اضطراب، دستهای پر محبت و شیرینی کلام سیما می دیداما آن دو هیچ گاه، تا این اندازه بههم نزدیک نبودند تا سیما عشق ومحبتش را این چنین بی دریغ نثار همسر گرداند. بالاخره محبتهای بی دریغ او کار خود را کرد و سروش را تحت تأثیر قرار داد. سروش کلاف در هم پیچیده ای شد که میان زمین و آسمان سر درگم مانده بود،یک سو الهه، یک سو سیما، در کار خود مانده بود. اما الهه با تماسهای مکرر مجال فکر کردن را از او می گرفت.
چهار روز مراقبت شبانه روزی تمامنیرو و توان را از وجود او گرفت، خودش را به زور می کشاند. از ترس تنفسهای تند و بی نظم سروش،شبی یکی دو ساعت بیشتر نمی خوابید و اصرارهای سروش نیز برای استراحت او بیهوده بود.
بالاخره بیخوابی و کم اشتهایی کارخود را کرد و وقتی برای بردن غذا به آشپزخانه رفته بود تعادلش را از دست داد و روی میز آشپزخانه سرنگون شد. چند لحظه بعد با رومیزی سر خورد و نقش برزمین شد صدای شکستن ظروف سروش را که تقریبا بهبود یافته بود نیم خیز کرد. صدایش زد و وقتی جوابی نشنید بناچار از تختخواب پایین آمد و به آشپزخانه رفت. رومیزی سیما پیچیده شده و با صورت نقش بر زمین شده بود. وحشت زده جلو رفت، رومیزی را کنار زد. سیما در برابر ضربات سروش عکس العملی نشان نداد. ترسید:"خدای من تمام تنش یخ کرده".
- سیما!... سیما!.... تورو خدا جواب بده.... سیما چت شده!... سیما.....
پاشیدن آب هم به صورت سیما فایده ای نداشت با عجله برخاستو شماره اورژانس را گرفت. بعد از دادن آدرس و تأیید اورژانس،سعی کرد تا سیما را از جا بلند کند، ولی چنان دردی به قفسه اش وارد شد که احساس کرد قالب تهی می کند. از این رو دست از تلاش بیهوده کشید و ظروف شکسته را ازدور و بر او جمع کرد. یک ربع اورژانس به دادش رسید. معاینه و فشار خون نشان از ضعف شدید سیما داشت. افت شدید فشار خون با ترزیق سرم و اطمینان از پیشرفت بهبودی او آنجا را ترک کرد. سروش بعد از مشایعت آنها به بالین سیما بازگشت. سیما به خوابی عمیق فرو رفته بود. لبه تخت نشست. احتیاج نبود به چهره او دقیق شود این سیما، سیمایی نبود که چهار ماه پیش به خانه اش آمده بود:
"خدای من! این همون عروسکیه که چهارماه پیش به خونه من اومد؟"
آهی بلندکشید، انگار نادم و پشیمان بود:
" وای... وای.... من با تو چه کار کردم! چقدر شکسته و رنجور به نظر میای. رنگ و روی زرد و بدن یخ زده ات بیشتر شبیه میته تا انسان زنده....".
و با شرم صورت میان دو دست پنهان کرد و افزود:
- چطور باید تقاص گناهانم رو پس بدم... من دارم به این دختر ظلم می کنم.... خدایا من رو ببخش... ببخش....
بی محابا بلند شد، اما در آستانه در متوقف شد. گویی با نگاه قصد اعتراف داشت.
- من به درد تو نمی خورم سیما... تو لیاقت یه مرد واقعی رو داری، من حتی مردونگی نداشتم که با سرنوشتت بازی نکنم! کاش بابا مجبورم نمی کرد. کاش الهه نبود و من عاشقش نبودم. شایدمی تونستم مرد زندگی و رویاهای تو باشم. در حالی که سر به زیر بیرون می رفت بار دیگر زیر لب زمزمه کرد:
- کاش من رو شرمنده محبت هات نمی کردی..... من قادر به جبران عشق و محبت تو نیستم.
روزگار غریبی ست نازنین ...