ارسالها: 2557
#41
Posted: 15 Oct 2012 17:04
سروش مثل فنر از جا پرید:
- دمت گرم... نوکرتم به مولا
بین راه فقط صدای موتور اتومبیل شنیده می شد. سروش در افکار خودغوطه ور بود، انگار دنبال واژه ها می گشت. امیر نیز در پی جستن دلیلی بر رفتارهای سیما متفکر بود. وقتی مقابل در منزل متوقف شد،سروش تازه به خودش آمد و لرزش محسوسی سراپای وجودش را فرا گرفت واژه ها از ذهنش گریخت.با قدم های لرزان جلو رفت ولی تا رسیدن به ساختمان به دفهات ایستاد تا بر خودش مسلط گردد. مهوش اولین نفری بود که به استقبال او آمد، بر پیشانی او بوسه زد، مهربان و دلسوز گفت:
- خدا بگم این دختره رو چه کارش کنه... ببین این بیچاره رو به چه روزی انداخته
لبخندی کمرنگی روی لبهای سروش نشست:
- خوبی مادر...
- قربونت مادرجون. شکر خدا خوبم
-سیما... سیما کجاست؟
- والا من سر از کارهای سیما در نمیارم... رفتارش خیلی عجیب شده.. ساکتهف حرفی نمی زنه. فکر کردم حداقل ممکنه تو توضیحی داشته باشی.
لحظاتی در چهره سروش خیره ماند، سپس افزود:
- چرا... چرا سیما مدام حرف از طلاقمی زنه؟
سروش با احساس شرمندگی چشم بست و سر به زیر انداخت. جوابی برای مهوش نداشت. مهوش نگاه ملامت باری به او انداخت و اضافهکرد:
- حال سیما خوب نیست. خیلی افسرده است.
- حال منم بهتر از اون نیست
- دارم می بینم... دارم می بینم
آه کشید و با ناراحتی روی مبل ولوشد و افزود:
- با دخترم چه کار کردی سروش!؟... چرا این قدر پریشان و آزرده خاطره!؟
برای شنیدن جواب مکث کرد سپس در پی انتظاری بیهوده گفت:
- نمی خوای توضیح بدی؟
- وقتی سیما رو ندیدم و نمی دونم چرا خونه رو ترک کرده چه توضیحی دارم، بگذارید اول ببینمش
دل مینا سوخت، فکر کرد سروشلای منگنه پرس شده، به قصد خلاصی گفت:
- بهتره تا سیما متوجه حضورت نشده بری بالا
نگاه مظلومانه و چهره رنگ پریده سروش دل مهوش را به درد آورد. از این رو او را در آغوش گرفت و گفت:
- اگه بیشتر از سیما، دروغ گفتم، ولی خدا می دونه به اندازه سیما دوستت دارم... برو بالا پسرم... برو
سروش پیشانی مهوش را بوسید. عذر خواست و با اجازه قدم در پله ها نهاد. پشت در اتاق سیما دلهرهو تشویش امان سروش را بریده بود، موهایش را مرتب کرد و ضربه ای به در نواخت. در که باز شد، نگاهشان در هم گره خورد، اما قدرت تکلم از هردویشان سلب شده بود. چشمان سروش برق خاصی داشت موجی از عشق، شرم، عذر خواهی و خواهش را به سوی همسرش روانه کرد. برق نگاهشسیما را نرم کرد، اما یادآوری الهه وراز عشق آن دو، قلب او را در هم فشرد و قبل از عکس العمل سروش به سرعت در را بست. سروش جا خورد، اما بعد از تأمل کوتاهی به خود آمد و مجددا ضربه زد اما این بار نه در باز شد و نه صدایی از سیما برخاست. بی تفاوتی و لجبازی او، سروش را به التماس انداخت
- سیما در رو باز کن... محض رضای خدا در رو باز کن. بگذار بیام تو... سیما... خانمم... سیما در رو باز کن
سیما آن قدر عصبانی و ناراحت بودکه صدای سروش آزارش می دادف بالشی را محکم به سمت در پرتاب کرد و فریاد زد:
- برو پی کارت
برخورد سیما نشان می داد که ماندن آنجا بی فایده است، سروش در صدد دلجویی باز التماس کرد:
- بگذار فقط یه لحظه ببینمت،همه چیز رو توضیح میدم. تو اشتباه می کنی، سیما تو رو خدا لج نکن. در رو باز کن...
وقتی از سوی سیما نا امید شد، چرخ زد و به در تکیه داد و در حالی که کم کم به سمت زمین سر می خورد گفت:
- می دونم خیلی اذیتت کردم، ولی قول میدم جبران کنم... من شوهر خوبی نبودم، هر دومون می دونیم. ولی حالا عوض شدم. سیما بخدا دوستت دارم حتی بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی. حالا تنها کسی که می خوام تو هستی... برگرد خونه
لحظاتی سکوت کردف تا شادی دل سیما نرم شود و در را به رویش بگشاید، اما وقتی بار دیگر از جانب او ناامید شد افزود:
- بیا بیرون... من رو از اینی که هستم داغون تر نکن.... بیا بیرون سیما. بیا بیرون.
سیما گریه می کرد، اما قلبش سنگ شده بود التماس های سروش دلش را نرم نکرد. فقط چند قدم جلو رفت گوشش را به در چسباند. صدای سروش را به وضوح می شنید.
- سیما تو همیشه من رو می بخشیدی، این دفعه هم ببخش. یه فرصت دیگه می خوام... برگرد خونه
سیما کم کم روی زمین رها شد، هق هق گریه هایش را سروش نشنید. نمی دانست او با خودش میجنگد تا رام کلمات همسرش نشود. اما سروش که رفته رفته کلافه و عصبی می شد صدایش را بلند کرد. او آن قدر غرور داشت کهاگر در جریانات به وجود آمده احساس تقصیر نمی کرد، هرگز به سیما التماس نمی نمود از این روبرخاست و مقابل در ایستاد و فریاد زد:
- سیما! برای آخرین بار میگم، در رو باز کن
سکوت
- لعنتی چرا نمی فهمی، به خدا دوستت دارم... باشه، اشتباه کردم....بابا غلط کردم، اصلا شکر خوردم
بی اعتنایی سیما او را به شدت عصبانی کرد، به حدی که برآشفته، صدای گلویش را میان در رها کرد و فریا برآورد:
- سیما اگه برم دیگه برنمی گردم، در رو باز کن لعنتی... در رو باز کن
با بلند شدن سر و صدا، امیر و مینابه سرعت از پله ها بالا دویدند. سروش با مشت و لگد به جان درافتاده بود. امیر جلو دوید، دست او راگرفت و او را دعوت به آرامش کرد. اما سروش گویی دیوانه شده بود، سعی داشت خو را از چنگاه امیربیرون بیاورد و به هر ترتیبی وارد اتاق سیما گردد.
- ولم کن امیر من باید این در رو بشکنم.... ولم کن
- ای بابا! آروم بگیر مرد.... این کارها چیه؟
- من زنم رو می خوام.... تا اون رو نبرم از این خونه نمیرم
فریادش را بلندتر کرد
- سیما بیا بیرون
حرکات دیوانه وار سروش مینا را بهوحشت انداخت، از این رو گفت:
- آقا سروش تو رو خدا آروم تر... حال مامان خوب نیست
سروش با مشاهده مینا در چشم های او زل زد و با التماس گفت:
- تو رو خدا مینا جون تو راضی اشکن. بهش بگو دوستش دارم. بهش بگو دیوونه اش هستم. بگو برگرده، بگو در رو باز کنه
مینا سعی کرد تا سروش را آرام کند ولی سروش زل زد به دربسته اتاق سیما، گویی یکباره رگ غیرتش جوش آمد زیرا بی محابا بیرون زد. امیر چند قدمی به دنبال او دوید و صدایش زد، ولی سروش بدون توجه و به سرعت دور شد. امیر کفری و بی حوصله به سراغ سیما رفت و با لحنی قاطع او را صدا زد.
- سیما تا سی ثانیه دیگه یا میای بیرون یا میام تو
سیما می دانست سروش رفته است، از این رو در را باز کرد. امیر با مشاهده او دست بالا برد اما نزد وگفت:
- تو چه مرگته دختر! پدر این پسره رو در آوردی. مثل زنها گریه می کرد
سیما با خونسردی گفت:
- همه اش دروغه
- بس کن سیما اگه دروغه چرا حال خودت این قدر خرابه. اون قدر گریه کردی که چشمهات باز نمیشه
- من به حال خودم گریه کردم
امیر انگشت گذاشت تخته سینه سیما و گفت:
- این یکی دروغه
مات و متحیر گوشه کاناپه بق کرده بود و چشم به پرده های زرشکی داشت اما برخلاف همیشه که تا چشمش به آنها می افتاد به جان جلال نق می زد، ساکت و خاموش، بدون آنکه به رنگ پردهها اهمیت بدهد، به اتفاقات اخیر وبه رفتار سیما و دامادش فکر می کرد، او از صمیم قلب سروش را دوست داشت و از رنجش خاطر او در عذاب بود. به همین دلیل از سیما عصبانی و متوقع به نظر می رسید. از این طرف سیما که خود را موظفبه گفتن حقایق می دانست، با طمأنینه در مقابل او به گرمی سلامکرد.
مهوش نیم نگاهی به او انداخت وبا غیظ رو گرداند. سیما می دانست رفتار مادرش از سر بی خبری است،از این رو زانو زد و سر روی پای مادر گذاشت. از گرمی وجود او گرم شد، فکر کرد به یک ستون فولادی تکیه زده است و به آرامی گفت:
- ببخشید مامان، من شما رو خیلی اذیت کردم
- تو همه رو اذیت کردی... من، پدرت،سروش، امیر، مینا و حتی خودت
سیما با چشمهای غمبار در چشمان مادر خیره شد و گفت:
- خیلی صبوری کردم مامان... نردیک ده ماه، به خاطر شما، پدر و عشقم
مهوش دستهای مهربانش را نوازشگر خرمن گییسوان فرزند کرد و با تعجب پرسید»
- صبوری!... برای چی!؟
سیما به یاد روزهای خوب بچگیافتاد. رزوهایی که زیاد دور نبودند. با حسرت از دست دادن آن روزها، آهی کشید و گفت:
- برای تمام بلاهایی که سروشسرم آورد
مهوش با نگرانی دست دو طرف صورت او گذاتش در چشمانش خیره شد و پرسید:
- بلا! چه بلایی!؟
- خیلی مفصله... الان نمی تونم بگم... فقط برای طلاق کمکم کنید
مهوش احسا کرد دچار سر گیجه شده است و قادر به هضم مسائل نیست.کلافه پرسید
- سر در نمیارم... ولی به نظر میادسروش از دوری تو حسابی اذیت میشه چون خیلی نحیف و رنجور شده
- فکر کنم مثل دفعه های قبل دچار عذاب وجدان شده
مهوش این بار سراسیمه از جا برخاست، بیناب دانستن حقیقت بود فریاد زد:
- دیگه طاقت ندارم، یا الان میگی چی شده، یا با پدرت میریم سراغ سروش
اما سیما رو در روی مادر ایستاد. با آن همه بی مهری و بی وفایی، باآن همه عذاب و اذیت،هنوز هم سروشرا دوست داشت و دلش نمی خواستاو مورد بازخواست خانواده اش قرار بگیرد. از این رو با لحن پرخواهشی گفت:
- نمی خوام وارد جزئیات زندگی امبشم. پس مجبورم نکن بگم، چون امکان نداره
مهوش لحظاتی در چشمان فرزند خیره ماند، به نظرش رسید دختر لوس و دردانه ای تربیت کرده که با یک جر و بحث ساده زندگی اش را به تاراج گذاشته است. پس دست به سینه سیما گذاشت واو را با هول از خود راند، سپس برای اینکه مجبور نباشد در چشمان او نگاه کند، رو گرداند و پرسید:
- نمی دونم روی چه حساب و کتابی باید از دادگاه تقاضای طلاق کنیم؟
سیما با خونسردی جواب داد:
- عدم تفاهم
- به همین راحتی. حداقل باید دو سه سال تو راهروهای دادگاه بدوی آخرش هم آشتی
- من پام رو توی دادگاه نمی گذارم
- هم خدا رو می خوای هم خرما.
- وکالتم روبه بابا میدم
مهوش دیگه تاب و توانش را از دست داد. در حالی که مثل اسپند روی آتش ملتهب شده بود گفت:
- فکر آبروی پدرت رو کردی؟
- ده ماهه که فقط فکر آبروی شما و پدرم بودمف اما دیگه طاقت ندارم
- نمی خوای به من بگی چی شده؟
سیما به قرمزی لب مادر خیره شد و گفت:
- قول میدی بجز بابا بین خودمون بمونه؟
مهوش با تکان سر تأیید کرد وسیما تمام قوایش را جمع کرد و سر به زیر گفت:
- فقط توی یک جمله خلاصش می کنم، نه توضیحی بخواه نه سوال بپرس. خوب گوش کن مامان، بین من و سروش هیچ رابطهای وجود نداره
تمام گوشت و پوست مهوشمتوجه یه سوال شد، پرسید:
- یعنی چه!؟
- ما بیشتر شباهت به خواهر و برادر تا زن و شوهر... واضح تر بگم، من فقط عقد کرده سروشم
سیما با سرعت به سمت پله ها دوید و مهوش را در بهتی خاموش فرو برد.
یکراست به آشپزخانه رفت، شکمش از گرسنگی به قار و قور افتاده بود، چشم چرخاند. در داخل یخچال تقریبا همه چیز گندیده و غیر قابل خوردن بود. سیبی برداش و گاز زد، با پشت پا در یخچال را بست. در حالی که به سیبش گاز می زدبه اناق خواب رفت و روی تخت رها شد. چشم های نگران سیما از مقابل دیدگانش دور نمی شد. چشم های عاشقی که هر روز به بهانه ای آنهارو خیس و تر می کرد. با حسرت بالشش را در صورتش فرو برد. تمنای وجود سیما را داست، آرزوی گم شدن در شب یلدای گیسوان او را، آرزوی وصل و رسیدن به اوج لذت و خوشبختی. اما افسوس الهه همه چیز را نابود ساخت و کاخ آرزوهایش را فرو ریخت. احساس شکست تاب و توانش را گرفته بود و اطمینان و اعتماد به نفسش را زایل ساخته بود، گیج و سردگم نیم خیز شد، لبه تخت نشست و لب به گلایه گشود:
- چرا خدا؟ آخه این چه سرنوشتیه؟ چرا وقتی شانس قسمت می کردی به من ندادی؟ ای خدا! سیما به زوروارد سرنوشتم شد... اومد و عشق الهه را در نشرم کمرنگ کرد... عاشق شدم... عاشق یه دختر سیه چشم لجباز... حالا که من رو پایبند خودش کرده، چرا نیست... چرا می خواد ترکم کنه
کلافه چنگ به موهایش زد و از ورای پنجره به آسمان پر ستاره زل زد و گفت:
- آخ سیما.. سیما... این آتیشی که بپا کردی هر دومون رو با هم می سوزونه، همه چیز رو خراب نکن برگرد... برگرد.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#42
Posted: 15 Oct 2012 17:16
قسمت بيستم
پلک زد از لابه لای مژگان بلندش چهره پدر را شناخت. دست ناتوانش را بلند کرد و دیگر هیچ نفهمید. در انتهای شب سوم به هوشیاری کامل رسید و نسبت به محیط اطرافش آگاهی کامل پیدا کرد. نگاهش در چشمان نگران پدر گره خورد، و با صدایی شبیه ناله گفت:
- بابا
- جان بابا
- من کجام؟
- بیمارستان عزیزم؟
- چرا؟
لبخند امان تلخ بود.
- چی بگم باباجون!
الهه کمی به ذهنش فشار آورد و یادش آمد که شیشه قرص عاطفه را یکجا بلعیده و به دنبال آن به یاد آخرین دیدارش با سروش افتاد، چهره در هم کشید و با اشک گفت:
- آخ بابا... کاش می گذاشتی بمیرم
امان گیسوان نرم دخترش را نوازش کرد و گفت:
- این حرف رو نزن دختر خوشگلم....الهی صد سال زنده باشی. اگه تو نباشی بابا هم می میره
- بابا
- جانم
- سروش می دونه؟
- حالا وقت این حرفها نیست؟
- فقط بگو می دونه یا نه.
- فرض که بدونه... که چی؟
- انوقت می دونه چقدر دوستش دارم. می دونم که تغییر عقیده میده.
امان متأسف سر تکان داد:
- واسه این حرفها وقت زیاده، انرژی ات رو هدر نده. بیشتر استراحت کن.
الهه با احساس بدی که از فضایبیمارستان به او منتقل می شد گفت:
- می خوام برم خونه
- فردا... فردا حتما میریم خونه
بلندگو نام دکتر اسکوئی را پیج کرد. امان روپوش سفیدش را مرتب کرد، گوشی را روی گردنش آویختو در حالی که بر می خاست با یک توصیه خارج شد.
- فکرهای بیخود نکن... زود برمی گردم
الهه هنوز تحت تأثیر دارو قرار داشت، چند لحظه بعد به خوابی عمیق فرو رفت و صبح زود بعد در منزل بود.
نگاهش در زوایای اتاق ده متری اش چرخ خورد، عروسک، عروسک... پوستر... قاب عکس . پوزخند زد، فکر کرد برج پیزا هر لحظه می ریزه، کلاغ سیاه نوک قرمز قصد حمله داشت، آبشار نیاگارا در حال طغیان به اتاقش بود، حالش دگرگون شد، مملو از تنفر، به سمت آنها حمله برد. کله عروسک ها را کند. پوسترها رو ریز ریز کرد. وقتی خالی شد، پایین تخت زانو زد. دست برد زیر تخت و جعبه کوچکی بیرون کشید. عکس های سروش را بیرون آورد، نگاه کرد و اشک ریخت، نگاه کردو اشک ریخت. حال عجیبی داشت لحظه ای به باریدن و لحظه ای بعد چون چشمه ساری خشک منتظر ابری بارانزا بود که ضربه ای بهدر نواخته شد، جعبه را زیر تخت برد.
امان گفت:
- نخوابیدی بابا؟
الهه دست کشید و گیسوانش را با نوک انگشت پشت گوش برد، اشکهایش را پاک کرد و گفت:
- بفرمایید بابا... دربازه.
امان با سینی چای وارد شد. اما باریخت و پاش اتاق همان دم در اتاق خشکش زد، ترسید. فکر ی به مغرش خطور کرد: "نکنه این دخترهباز هم کار دست خودش بده". با قدم های لرزان جلو آمد، مقابل الهه چهار زانو زد و سینی را روی زمین گذاشت. دست کشید به پرتوهایخورشید که نشسته بود روی دخترش، گفت:
- عزیز بابا... این کارها چیه؟
اشک در آسمان الهه حلقه زد، چشمانش بارانی شد و با بغض گفت:
- دیگه حوصله شون رو نداشتم
- دنیا به آخر رسیده!؟
- برا ی من، آره
امان کلافه بود. با صدا نفس را بیرون داد، دست به زانو کوبید و گفت:
- فکر نمی کردم دختر ضعیف النفسی تربیت کرده باشم
الهه در جستجوی مرهم بود. سر به زانوی پدر گذاشت و دراز کشید.آرام، اما درمانده و وازده بود و گفت:
- بابا
- جانم
- به نظر تو عشق وجود داره!؟
- تا از عشق چه تعبیری داشته باشی
- تعبیر تو از عشق سروش چیه؟
- ببین دخترم! پیوند زناشویی یه جور عهد و پیمان آسمانی است، رشته ای که به این آسونی نمیشه پاره کرد، ازدواج عهدی است بین دو انسان. بین انسان، خدا و کتاب آسمانی اش. سروش یا نباید تن به این ازدواج می داد یا بعد از ازدوجا تمام گذشته اش را فراموشکرد. ببین بابا.... تو باید بهشحق بدی. می دونم نمی خواسته تو رو آزار بده.
الهه به روی خودش نیاورد، گفت:
- من سالهای عمرم را به پای عشقش نشستم. نباید این جفا را در حقم می کرد.
- به هر حال تو می دونستی که ازدواج کرده. شرط عقل بود که راحتش می گذاشتی
- اگه عقل داشتم که این بلا رو سر خودم نمی آوردم. آخه پدر عشقکه عقل سرش نمیشه
امان چند بار کلامش را سبک و سنگین کرد تا آنکه با تردید پرسید:
- تو رفته بودی سراغ زن سروش؟
الهه سراسیمه نیم خیز شد و نشست.
- پس شما سروش رو دیدی؟
- آره، سروش اومد بیمارستان. همه جریانات رو برام تعریف کرد. در ضمن گفت زنش رو خیلی دوست داره و محله اون رو طلاق بده.
الهه لب جمع کرد، انگار پوزخند زد، اما حسادتش را آشکار کرد و گفت:
- همون بهتر که گورش رو گم کرد
- نظرت راجع به سیما چیه؟
- خاک تو سر سروش کنند که به خاطر یه دختر خوشگل تاب و توان خودش رو از دست داد.
- سیما هر چه که هست همسر اونه. به هر حال بهتره که سروش رو به حال خودش بگذاریم، ما حق نداریم محاکمه اش کنیم... همه ما مقصریم... من، تو، سروش، پدرش و سرنوشت.
- اما من چی؟
- باید فراموشش کنی، اون حالا به دنیای دیگه تعلق داره. بیشتر ازاین خودت رو اذیت نکن. سروش رواز ذهنت و دلت بیرون کن
- سخته
- ولی میشه
- تو تونستی بابا؟
امان در چشمهای الهه خیره شد. یادهمسر آلمانی اش اشک را میهمان چشمانش کرد، دست کشید روی گلبرگ لطیف صورت الهه، نوازشداد و گفت:
- هیچ وقت نتونستم مادرت رو فراموش کنم. اگرهم خواستم نمی تونستم. چون تو آنقدر شبیه اون خدابیامرز هستی که من قادر به فراموش کردنش نیستم، ولی بابا جون!... ما باید به زندگی ادامه بدیم و در کنار غمها و شادیها گاهی چیزهایی رو که دوست داریم از دست بدیم. حالا به هر نحوی. ولی باید قوی بود و اعتماد به نفس داشت. من همون قدر که در قلبم برای مادرت جایی داشتم و احترام قائل بودم به همان اندازه عاطفه رو دوست دارم. قلب آدمها اون قدر وسعت داره که بشه دیگران رو هم دوست داشت
- به نظر شما سروش ارزش ان همه عشق و علاقه رو داشت
- من نمی توننم در مورد سروش قضاوت کنم، شاید او بیشتر از ما زجر کشیده باشه، کی می دونه!؟
- هِلو
- مستر مهرداد
- یس
لهجه امان فارسی شد و گفت:
- سلام مهرداد جان، خودتی؟
- بله.. شما!؟
امان خود را معرفی کرد، احوالپرسی چند دقیقه ای از وقت مکالمه را پر کرد، امان با دست دست کردن به اصل پرداخت و از ازدواج سروشو خودکشی الهه گفت.
مهرداد گیج و متعجب پرسید:
- از من چه کاری ساخته است؟
- می دونم که الهه غرورت رو شکسته و این رو هم می دونم که سخته غرورت رو زیر پا بگذاری ولی خواهش می کنم باهاش تماس بگیر. فکرش رو مشغول کن. نمی خوام به سروش فکر کنه.
- الهه ای رو که من شناختم برام تره هم خرد نمی کنه. ولی با این وجود هر چه شما بگی.... چشم
- تو از الهه دلگیری، نه؟
مهرداد آه کشید، حسرت میهمان کلامش شد و گفت:
- آخ... از دست این الهه
- کاش اینجا بودی. به کمکت خیلی نیاز دارم
- اگه می تونستم دریغ نمی کردم... من از همین راه دور همر کار که از دستم بربیاد، انجام میدم.
با پایان یافتن مکالمه، مهرداد در خودش فرو رفت. الهه را با تمام وجود دوست داشت و حتی می پرستید و شنیدن خبر خودکشی او ضربه سنگینی بر جسم و روحش وارد آورد. مستأصل و درمانده بیرون زد، نسبت به محیط اطراف بی تفاوت بود. انگاهر نه می دید و نهمی شنید. تمام حواسش به الهه بود. فکر او لحظه ای رهایش نمیکرد. عشق دخترک گستاخ، اما دوست داشتنی شیرین، در اعماق قلبش لانه کرده بود. فکر کرد.... راه رفت... باید قادر به شکستن غرورش و بخشش الهه میشد. اما تردید داشت، آیا الهه باز همغرورش را خواهد شکست؟ آیا قادر به فراموش کردن سروش خواهد بود و قلبش را بی تکلف در اختیارش خواهد گذاشت؟ باز راه رفت و فکر کرد. مانع بزرگ کههمانا سروش بود از سر راهش برداشته شده بود. راغب شد، نیشخند زد. باید امتحان می کرد، کمی اراده لازم بود تا الهه را برای همیشه مالک گردد. حالا الهه درشرایطی قرار گرفته بود که نیاز مبرم به عشق و محبت داشت. شایداو موفق می شد محبتش را در قلب الهه تبدیل به عشق جاودانه سازد.بناگاه ایستاد، نگاهش به اطراف دقیق شد. اثری از رودخانه سن نبود." من کجام؟" تاکسی گرفت و به آپارتمانش بازگشت. برای تلفن زدن عجول و سراسیمه بود، با هول و ولا کلید را در قفل انداخت، آپارتمان شصت متری اش کاملا بههم ریخته و نا مرتب بود. لباسهایش ولو و یلی روی کاناپه، ظرفهای نشسته توی ظرفشویی، روی کابینت هم پر از خرت و پرت و آشغال. دنبال گوشی تلفن، چشم به اطراف چرخاند ، اما ندید. لباسها را زیر و رو کرد. از بازار شام هم شلوغ تر شد، باز هم گوشی رو ندید. آشپزخانه، هال، اتاق خواب زیر و رو شد، گوشی پیدا نشد. کلافه و عصبی لگد حواله اثاثیه کرد. یه کن از دق و دلی اش که خالی شد، پنجره را باز کرد. سر بیرون برد و ریه اش را از هوای تازه پر کرد. منظره رو به رو نمایی از رودخانه آرام سن بود که پذیرای قایقهای توریستی با مسافران گردشگر شده بود. تردداتومبیلهای روی پل، رفت و آمد زن و مرد در ساحل رودخانه، وادارش ساخت تا پنجره را ببندد،به سکوت بیشتری نیاز داشت. به اتاق خواب بدون پنجره اش رفت. پایین تخت نشست و سر به زانوانش گذاشت: "شاید بهتر باشه تلفن زدن رو فراموش کنم. شاید گم شده گوشی حکمتی داشته و من بی خبرم". فکر کرد،غصه خورد. اما صدای زنگ تلفن مثل فنر از جا پراندش، سراسیمه به دنبال صدا این طرف و آن طرف دوید. اثری از گوشی نیافت، از تقلا افتاد وبا دقت گوش سپرد، صدا از جای در بسته ای می آمد. تنها در بسته، در دستشویی بود، جلوتر رفتصدای زنگ قوی تر شد با تردیددر را باز کرد،گوشی همان جا بود. یادش آمد آن قدر عجله داشت که رب دو شامبرو گوشی را روی توالت فرنگی اندخته بود، گوشیرا برداشت اما زنگش قطع شد، بی تفاوت شانه بالا داد و گفت :" هر کی باشه دوباره زنگ می زنه." به میان هال آمد، شلوار ورزشی و کمربند سیاه را روی دستمبل انداخت و جا باز کرد، نشست.شماره گرفت. بوق اشغال زد، دوباره و سه باره گرفت تا آنکه زنگ خورد. دعا دعا کرد الهه گوشی رو بردارد. صدای خودش بود اما ضعیف و غمدار. احوالپرسی کرد الههبه جا نیاورد.
با دلخوری ابروانش را گره زد و گفت:
- حق داری، نباید هم بشناسی. یعنی هیچ وقت من رو نشناختی... نخواستیک ه بشناسی
- مهرداد تویی؟
- چه عجب!... پس هنوز یادت نرفته
- چی شد یادی از ما کردی؟
- هیچ وقت فراموشت نکردم... فکر کردم تو این طور راحت تری، حالا هم اگه زنگ زدم واسه اینه که چند شبه خوابهای آشفته می بینم. خواب دیدم، زبونم لال... اصلا ولش کن.. خوبی؟
- مثل همیشه
- ولی صدات این رو نمی گه... بهنظر میاد که مریضی
- نه خیلی هم خوبم
مهرداد شیطنت کرد:
- مطمئنم که حالت خوب نیست
- چطور مگه؟
- حتم دارم. اگه خوب بودی همین الان با لنگه کفش می اومدی اینجاو پدرم رو در می آوردی
- خیلی بدجنسی، یعنی من اینقدر بدم؟
مهرداد مکث کرد، بعد موج عشقرا در دریای آرام و غمزده صدایش رهاکرد و گفت:
- دلم خیلی برات تنگ شده
الهه سکوت کرد. مهرداد پشیماناز گفته خویش با دل نگرانی پرسید:
- ناراحت شدی؟... چه کارکنم... دست خودم نیست.... می دونی که دیوونتم، نمی تونم فراموشت کنم. این یکی دو ماهه همش با خودم جنگیدم ولی من جنگجوی خوبی نیستم
- تو رو خدا بس کن
- می دونم از من متنفری... در ضمنخوب می دونم دلت کجاست...
الهه حرفش را بردی:
- مهرداد دوباره شروع نکن
صدای مهرداد خش دار شد.
- یا دوستم داشته باش یا کاری کن که ازت متنفر بشم
الهه زیر و رو شد، به هم ریخت. کلافهف برای پایان دادن به مکالمه، بهانه آورد. مهرداد برای تماس های بعدی اجازه خواست. الههمردد گفت:
- به شرطی که از این حرفها نباشه.
هاله ای از غم چهره الهه را پوشاند.آنتن گوشی را میان دندان هایش گرفت. به مهرداد فکر کرد، قدم زد. عشق را دروغ می پنداشت، دروغی محض. مردها را متهم به بی وفایی و بی مهری نمود و مهرداد را از این قاعده مستثنی نکرد. به یاد قصه قدیمی خانم هاویشام افتاد، باید استلای دیگری می شد تا انتقام شدیدی از مردها می گرفت پاییز آمد. بادهای خزان به همراه ریزش برگ ها آغاز شد. گاهی آسمان چنان درهم و گرفته می شد که گویی خاکستری تیره اش رنگ مطلق غمبود و گاه چشمان عشاق نگران، چنان می بارید که گویی عقده هایش را در اعماق کره خاكى فرو مى برد.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#43
Posted: 15 Oct 2012 17:25
صدای خرد شدن برگ های خشک شده در زیر پای عابرانهمانند ناله خسته جوان عاشقی بودکه قامتش از غم جدایی خم و قلبشمانند برگی که از شاخه جدا گشته در گردباد حوادث سرگردان بود، گاهی روی زمین با صدای خش خشی سر می خورد و تنش آلوده گرد و غبار زمین گشته، توانبرخاستنش سلب و در مرداب گل آلود جویها دست و پا می زد و گاه دل از دنیا بریده، با پرواز به دوردستها اوج می گرفت و در حریم پاک آسمان پروانه ای رقاص گشته، سرک در کوی و برزن می کشید. آری پاییز آمد تا با عاشقان خسته دل بگرید و در سوگ جدایی ها نشسته ناله سر دهد. آری پاییز آمد در عمق چشمان بی فروغ سروشلانه کرد. پاییزی ترین فصل چشم سروش آغاز شد. گاه سیل آسا می بارید و گاه همانند درختی لختی شده از شاخ و برگ، تنها و وامانده می نشست و منتظر رحمت خداوند در فصول بعدی میشد.
آن روز هم مثل روزهای قبل دمق و پکر بود. با اکراه به سمت در رفت اما به محض گشودن آن چشمهای غمزده اش اسیر موج محبتنگاه مادر شد. با دستپاچگی سلام کرد و گفت:
- اِ... چه بی خبر... حسابی غافلگیرشدم
در چشمان جمشید دیگر اثری از غرور و نخوت نبود، دست فرزند را به گرمی فشرد و گفت:
- خب که حالا غافلگیر شدی... قصد داری مارو دم در نگه داری آقاجون.
سروش راه رو باز کرد در حالی لحنش نشان از شرمندگی داشت، گفت:
- فقط نگاه نکنید، همه جا ریخت و پاشه
شیرین دست به صورت زبر و اصلاح نکرده پسرش کشید، بوسه زد و گفت:
- پسر شلخته من از کی تا حالا خجالتی شده؟
خنده سروش تلخ بود، سر مادر را بغل گرفت نوازش کرد و بوسید:
- خوش آمدی مامان... دلم خیلی گرفته بود
- کاش مادرت می مرد و تو رو اینقدر ناراحت نمی دید
- این چه حرفیه مادر! خدا نکنه
جمشید کتش را بیرون آورد و روی دسته مبل انداخت سپس به سمت پنجره رفت انگشت کشید روی شیشه، گرد و غبار نشسته بود انگشتش را فوت کرد، سر چرخاند سوی شیرین و گفت:
- مثل اینکه دلتون نمی خواد بنشینید
شیرین گویی دستور می گرفت، نشست. سروش برای اولین بار به تنهایی میزبان پدر و مادر شده بود. به همین دلیل سراسیمه و دستپاچه رفتار می کرد. در آستانه ورود به آشپزخانه پرسید:
- چی میل دارید... چای یا میوه؟
جمشید گویی از سردی هوا فاصله می گرفت از پنجره فاصله گرفت و گفت:
- هیچ کدوم، چند دقیقه بنشین. وقت برای خوردن زیاده
اما سروش با اضطراب از شنیدن اخبار دلسرد کننده از سوی سیما، مشغول جمع آوری ریخت و پاش شد، شیرین لبخند زد و گفت:
- اونا رو ولشون کن.... بیا بنشین، از خودت بگو. می خوام بدونم درچه حالی
رخوت بر جان سروش افتاد، با کوله ای از لباس های در دست روی کاناپه رها شد، شعف دیدار والدین ازوجودش رخت بربست و جای آن را غم و حسرت گرفت، گفت:
- حالم خرابه مامان... خیلی خراب
- تو زیادی سخت گرفتی. نباید خودت رو این قدر اذیت کنی... همه چیز درست میشه.
- خسته ام.... بلاتکلیف... تنها و دلمرده... اصلا حوصله هیچ چیز و هیچکس رو ندارم
جمشید سر به زیر انداخت و گفت:
- هر پدری آرزوی خوشبختی فرزندش رو داره. من هم دوست داشتمخوشبخت باشی... فکر می کردمسیما می تونه جای الهه رو بگیره، مطمئن بودم که می تونه. سیما یه دختر کامله و امتیازهای زیادی داره، ولی مثل اینکهاشتباه می کردم.
سروش با یک آه حسرت را چاشنی کلامش کرد و گفت:
- سیما... سیما... سیما... آخ که این دختر من رو بیچاره کردو رفت
نگاه شیرین قصد داشت تا اعماق وجود سروش نفوذ کند، به کنکاش درون او پرداخت و گفت:
- چرا سیما رفته؟
- تقصیر الهه است. دیوونه رفته سراغ سیما، نمی دونم چی بهش گفته، اما هر چی هست سیما دیگه حتی حاضر نیست ریختم رو ببینه
ابروان جمشید گره خورد و گفت:
- الهه!... متوجه نمی شم
سروش نگاهی از سر شرم به پدرش انداخت و بلافاصله سر به زیر شد. شیرین متوجه اوضاع بود، قبل از آنکه جمشید رشته کلام را بدست بگیرد، گفت:
- ناراحت نباش.میرم باهاش صحبت می کنم. می دونم که قانعمیشه مادر
- اتفاقهایی افتاده که شما نمی دونید.... من سیما رو خیلی رنجوندم، فکر نکنم بتونه من رو ببخشه
جمشید گفت:
- با اینکه گیج شدم ولی خودم باهاش صحبت می کنم بابا... نگران نباش
سروش سراسیمه گفت:
- نه، شما نه پدر
- چرا!... به چه دلیل؟
- دلم نمی خواد غرورتون بشکنه
- چرا فکر می کنی غرورم می شکنه
- سیما سر لج افتاده، نمی خوام جلو یه دختر کم سن و سال کم بیاری
- بخاطر همین غرور لعنتی با سرنوشت تو بازی کردم، همون بهتر که بشکنه.
سروش به تازهای سفید و خاکستری موی پدر زل زد و افزود: نمی دونی چقدر دوستت دارم بابا...به خاطر نشکستن غرور شما حاضر شدم هر کار بخوای انجام بدم.... اما نمی گذارم کسی این غرور رو بشکنه، حتی اگه خودم صد هزار بار دیگه بشکنم.
جمشید لبریز از احساسات، سروش را در آغوش گرفت و گفت:
- منو ببخش بابا
- نمی خوام خودت رو سرزنش کنی... من پشیمون نیستم. خدا میدونه چقدر سیما رو دوست دارم و از اینکه شما به این ازدواج وادارم کردید از صمیم قلب خوشحالم
شیرین با دلهره گفت:
- اگه سیما برنگرده چی؟
سروش با احساس سرما و مورمور در اندامش، گفت:
- زور که نمی تونم بگم، می تونم؟
اما چشمان منتظر شیرین نشان داد جواب قانع کننده ای دریافت نکرده است از این رو سروش در چشمهای مادرش خیره ماند و گفت:
- اگه برگشت نوکرشم، اگه نه... عشق اون رو هم کنار عشق الههدفن می کنم
جمشید موجی از ظن را به صورت او پاشید و گفت:
- تو به راستی الهه رو فراموش کردی؟
- منظورت چیه پدر!... نکنه به من شک داری؟
- خبر داشتم که بعد از ازدواجت هماون رو می دیدی...
سروش نگاه تندی به مادرش انداخت، اما به سرعت نگاهش را دزدید و گفت:
- یه چیزهایی اتفاق افتاد، که افتاده، صحبت از اون ها دردی رو دوا نمی کنه
- ولی من می خوام بدونم اگه سیما برات مهمه، چرا از مادرت خواسته بودی بره خواستگاری الهه.
بار دیگر نگاه سروش در چشمان مادر خیره ماند، اما شیرین روی از او برگرداند و مشغول تازدن لباسهای در هم ریخته سروش شد، سروش وقتی پدر را در انتظار دید و گفت:
- شب عروسی وقتی همه رفتند خودم رو با یه فرشته تنها دیدم، یه دختر زیبا و خوش اندام که عطر گیسوانش هوای خونه رو پر کرده بود. دلم به تمنا افتاد. نمی دونم چی شد که الهه رو فراموش کردم... خب منم یه مردم مثل همه مردهای دنیا، از خدا که پنهون نیست از شما هم پنهون نباشه، عقل از سرم پرید. اسیر شهوت شدم، خواستم همون شب خودم رو بسپرم دست سرنوشت. ولی می دونی بابا!... سرنوشت دستم رو پس زد. الهه با تلفنهاش زیر و روم کرد. یادم افتاد دختری که دلم رو باد داده، دختری است که شمه به من تحمیل کردی. وقتی مامان توسی سی یو با مرگ دست و پنجه نرم می کرد، نذر کردم دیگه با شما مخالفت نکنم و هر چه شما بخوای همون باشه، برای همین قبول کردم به خواستگاری سیما برم، اما هنوز دلمپیش الهه بود. اگه یادتون باشه، در مدت نامزدی یه بار دیگه بهشما التماس کردم که این ازدواج رو بگیری، اما شما تهدیدم کردی. یادت هست!؟... روز بعد هم پشت دستم رو داغ کردم که دیگه هوس این دختر سیه چشم بلند گیسو رو نکنم... روزهای بعد هم اذیت و آزارهام شروع شد... محل سگ بهش نمی گذاشتم، ولی دم نزد... صبرش فوق العاده بود... فکر نمی کردم یه دختر نوزده ساله اینقدر با درایت باشه، هر کس دیگه ای جای اون بود، دنیا رو خبردار می کرد... ولی بی زبون همه شکنجه ها رو تحمل کرد و دم نزد و با وجود تمام رفتارهای وقیحانه ام، هر وقت دچار دردسر و مشکل می شدم،کمکم می کرد و مثل پروانه دورم می چرخید... سیما واقعا عاشقم بود. رفته رفته جذب رفتارش و شیفتهخلق و خوی او شدم، ولی با این احساس مبارزه و عشقش رو سرکوبکردم، تا اینکه تصمیم به طلاق گرفتم. با هم توافق کردیم و رفتیم دادگاه. اون جا بود که دیدم کار از این حرفها گذشته و دوستش دارم...آخه یه آدم از زندگی چی می خواد... یه زن خوب، نجیب و فداکار و مهم تر از همه اینکه اون زن دیوانه وار دوستم داره و حاضر بههرنوع فداکاری است. می دونستم که با سیما به سعادت می رسم، ولی قبل از اینکه فرصتی رای زندگی باهاش پیدا کنم، افتادم زندان.سروش نفس عمیقی کشید و افزود:
اما حسادت چشمهای الهه رو کور کرده بود. بخدا بابا! بارها ازش خواسته بودم فراموش کنم. من نمی خواستم به سیما خیانت کنم، اون طور که شما فکر می کنی من بی غیرت و نامرد نیستم.
من در شرایط خاصی قرار داشتم، کسی که زندگی اش رو دوست نداره ممکنه با هر پوست خربزه ای که زیر پاش می افته سر بخوره. به جون مامان قصد نداشتمسیما رو فریب بدم و با الهه خوش باشم. اما الهه دست از سرم بر نمی داشت، به هر بهانه ای باهام تماس می گرفت و با حرفهاش دنیام رو تیره و تار می کرد. به من حق بده بابا! من او رو دوست داشتم و از اینکه یه عاشقسمج دور و برش می دیدم، مثل دیوونه ها حرص می خوردم. عاملی که نمی گذاشت من و الهه دنبال زندگی خودمون باشیم، حسادت بود نه عشق. الهه به سیما حسادتمی کرد و من به مهرداد. در صورتی که یه عاشق واقعی باید آرامش خاطر و خوشبختی معشوقش روبخواد. می دونم که اشتباه کردم و امروز دارم تاوان گناهاهم رو پس میدم.
سروش بلند شد. در حالی که طول و عرض اتاق را قدم می زد، گفت:
- حالا من صاحب یه زندگی شدم که دوستش دارم و ازش راضی ام. نمی دونم الهه می تونه این رو بفهمه!؟
جمشید گفت:
- اگه می فهمید نمی رفت سراغسیما
سروش دیگر اهمیت نمی داد. روزیاگر اسم الهه را می شنید، مثل اسپندروی آتیش بالا و پایین می پرید، اما اکنون بی تفاوت از کنار نام او رد شد. گفت:
- کلمه طلاق رو شنیده بودم. فکر می کردم یه جور راه حله، یهراه فرار. یه چیزی مثل دور انداختن.نمی دونستم این قدر سخته... تقریبامثل یه جنایته.. وقتی دادخواست توافقی رو امضا کردم، مثل کسی شده بودم که توی چاه عمیق افتاده و مدام پایین تر و پایین ترمیره. انگار که این چاه ته نداشت... سخت بود...خیلی سخت... قادر نبودم گناه بزرگی به نام طلاق رو مرتکب بشم. حتیاگه با این کار به آرزوی دیرینه اممی رسیدم
آه کشید و زل زد به قاب عکس سیما و گفت:
- روز اول ازدواجم رو سرسری گرفتم. فکر می کردم شناسنامه ام رو سیاه کردم و بالاخره یه راهی برای رهایی خودم پیدا می کنم، اما توی این چند ماهه متوجه شدم که ازدواج و پیمان زناشویی چیزی بالاتر و برتر از چند تا امضاو یه بله گفتنه. شاید اگه در شرایط ازدواج نبودم، هیچ وقت به عشق الهه پشت پا نمی زدم، ولیمن با ازدواج در موقعیت خاصی قرار گرفتم. من باید حق رو انتخاب می کردم و سیما حق بود، سیما حقیقت زندگی من بود...
سروش در چشمهای جمشید زل زد و گفت:
- شما بگید! انتخاب من غلط بوده پدر؟
جمشید عینک قاب فلزی طلایی رنگش را از چشم برداشت انگشت کشید وری چشمها و گفت:
- شاید اگه من قضاوت کنم حمل بر طرفداری از سیما باشه، چون سیما رو خودم انتخاب کردم... اما بااین وجود تو بهترین کار رو انجام دادی و من به داشتن فرزندی مثل تو افتخار می کنم.
شیرین گرمی محبتش را ریخت کفدست، دست گذاشت میان دستهای فرزند، گفت:
- خودت رو ناراحت نکن.... خودم با سیما صحبتم می کنم و راضی اش می کنم که برگرده.
- مامان خواهش می کنم جلوی جمعراجع به گذشته من و الهه چیزی نگو
- فکر می کنی سیما تا حالا چیزی نگفته
- مطمئنم نگفته و نمیگه
- باشه هر طور تو بخوای
شیرین از سبزینه نگاهش یه شاخهعشق مادرانه چید و تقدیم سروش کرد و گفت:
- فقط یه خواهش کوچک ازت دارم، دلم می خواد روم رو زمین نینداری
- بگو مادر... امر بفرما... دربست چاکرم
- دوش بگیز،یه صفایی به خودت بده، میرم بیرون.البته هر دونفرتون مهمون من.
سروش خندید.
- کی باشه روی مادر نازنینم رو زمین بیندارم... بگو بمیر... می میرم
- حالا نمی خواد بمیری... فعلا برو دوش بگیر
به به شیرین جون حال شما چطوره؟... مشتاق دیدار.
احوالپرسی خانم ها حدو مرز نداره، ازکل طایفه یاد می کنند تا نوبت به خودشان برسه، مهوش از هر دریپرسید، در حالی که سیب پوست می گرفت، گفت:
- هنوز بهتر نشدی؟
- چی میگی مهوش خانم! با این حال و اوضاع بچه ها، خیلی عجیبه که تا حالا راهی بهشت زهرا نشدم
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#44
Posted: 15 Oct 2012 17:32
دل هر دو مادر از دست ندانم کاری فرزندانشان پر بود. درد دل آنها دقایقی طول کشید تا آنکه شیرین، به قصد فرار از بار سوالات مهوش رو به مینا کرد و گفت:
- سیما جون خونه نیست؟
مینا خیره شد به مادر، وقتی عکسالعملی ندید،گفت:
- تشریف دارن، الساعه میان خدمتتون
مهوش در حالی که چای تعارف می کرد گفت:
- قبل از اینکه سیما بیاد، دوست دارم بدونی که ما به تصمیمی که او گرفته راضی نیستیم. همه ما سروش رو دوست داریم و دلمون نمی خواد بین اونا جدایی اتفاق بیفته
- سیما فقط عصبانی است.... یه مدت بگذره بدون شک آروم میشه
- خدا کنه. با ما که حرف نمی زنه... من هم سر از حرفهاش درنمیارم. یک کلمه گفت و بعد هم خواهش کرد که دیگه ازش سوال نکنیم
- باید قانعش می کردی برگرده
- خیلی بهش اصرار کردم ولی به گوشش نمیره. در ضمن از من نشنیده بگیر. فکر کنم وکالتش رو داده به جلال. جلال هم با وکیلش مشغول یه کارهایی هستند.
شیرین با نگرانی گفت:
- شما باید جلویش رو می گرفتی
- جلال که خطی از من نمی خونه...مخصوصا وقتی پای سیما در بین باشه
- می تونم چند دقیقه با سیما تنها باشم؟
مهوش بی تأمل برخاست و او رابه سمت بالا راهنمایی کرد.
شیرین معمولا از پلکان فراری بود، قلبش به او اجازه تحرک سنگین را نمی داد. از این رو به آرامی پلکان را بالا رفت پشت اتاق سیما نفس چاق کرد و در زد. سیما به هوای مادر او را به درون اتاق دعوت کرد اما با مشاهده او سراسیمه از جا جست و با لکنت، سلام کرد. شیرین هیچ گاه مهر و محبت را از سیما دریغ نکرده بود،در آن لحظه نیز پر عطوفت گفت:
- خوبی دخترم
هاله ای از غم صورت زیبای سیما نشست و کنج چشمهایش را نمدار ساخت. شیرین بدون آنکه منتظر جواب او بماند گفت:
- اما حال سروش من خیلی بده... بچه م داره دق می کنه
- چرا ایستادید، بفرمایید مادرجون
و به دنبال راهی برای فرار از ادامه صحبت افزود:
- حال آقاجون خوبه؟ خیلی دلم براشون تنگ شده. کسالت برطرف شده؟
- تا وقتی شما دو تا قهرین، من بدتر میشم که بهتر نه
سیما سر به زیر انداخت و گفت:
- خیلی سعی کردم زندگی ام رو حفظ کنم ولی نشد.
- چرا شد، خودت نمی دونی
- منظورتون رو نمی فهمم!
- هیچ وقت از سروش خواستی تا دلیل رفتارهاش رو برات توضیح بده
لحن سیما آمیخته ای از گلایه و کنایه بود:
- راجع به چی توضیح بده؟
- راجع به الهه، تو و دلش
نام الهه آتش حسادت به جان سیما انداخت. گونه های صورتی اش قرمز و برافروخته شد. زبان کشید به لبهای خشکیده اش گفت:
- پس هر چی الهه گفته راست بوده
- نمی دونم الهه چی گفته ولی مهم اینه که سروش چی می خواد
سیما با سردی جواب داد:
- خب!... سروش چی می خواد؟
- سروش خیلی دوستت داره و تو این مسئله رو نادیده گرفتی
سیما با پوزخندی جواب داد:
- هر زنی وقتی پا به خونه بخت می گذاره ، عشق و محبت رو از ثانیه اول می بینه، نه یک سالبعد
شیرین به قصد توجیه رفتارهای سروش گفت:
- سروش به اصرار ما تن به ازدواج داد در حالی که دیوونه وار الهه رو دوست داشت
- منم دارم کاری می کنم که بع عشقش برسه. بد می کنم!؟
- آره بد می کنی، بدتر از بد.
- چرا!؟... وقتی جایی توی زندگی اش ندارم! بهتره برای دیگری خالی اش کنم
- فکر می کنی وقتی پای رقیب به میون میاد، یه زن میدون رو خالی می کنه یا می جنگه
سیما کلافه شد، چنگ زد به موهاش و سر به زیر انداخت. شیرین برای نوازش او جلو رفت و در حالی که دستهای لرزانش را نوازشگر خرمن گیسوان او می ساخت گفت:
- سروش تحت تأثیر تو قرار گرفته. مطمئنم خیلی دوستت داره. اون می خواد زندگی اش رو با تو از سر بگیره. می خواد جبران کنه... مطمئنم می تونه خوشبختت کنه
آرامش سیما در حد لحظه ها بود، کمی از شیرین فاصله گرفت و با قاطعیت گفت:
- من به سروش اطمینان ندارم
- یه فرصت کوچک به سروش بده
لحن التماش آمیز شیرین باعث شد تا سیما نرمی نشان دهد و بگوید:
- بابا باید تصمیم بگیره، بابا هم عصبانی است
- تو عصبانی اش کردی، خودت آرومش کن. در ضمن نظر تو برای من اهمیت داره. تو می تونیسروش رو ببخشی؟ می تونی به باردیگه از نو شروع کنی؟
سیما کلافه سر تکان داد و گفت:
- نمی دونم... نمی دونم
- به دلت رجوع کن
- دلم دیگه حرف نی زنه، بدجوریآزرده شده. چینی قلبم شکسته... هیچ چینی بند زدی نمی تونه بندش بزنه، من با امید و آرزو پا به خونه سروش گذاشتم ، ولی اون خردم کرد، تحقیرم کرد... شکستهشدم و زیر پای اون و الهه له شدم،دیگه نمی خوام بیشتر از این تحقیر بشم
- عجله نکن دخترم، بگذار سروشیه بار دیگه امتحان پس بده
- اگه دوباره فیلش یاد هندستون کرد چی؟... در حال حاضر چیزی رو از دست دادم، نمی تونم ریسک کنم
- اگه به سروش اطمینان نداری به من اطمینان کن....
سیما مردد بود از این تصمیم نهایی را به عهده پدر گذاشت و گفت:
- با اینکه برای شما احترام زیادی قائلم، ولی چی بابا بگه.
اما در حقیقت او هرگز پدرش را در جریان این دیدار قرار نداد
16-2
با نصیحت دوستان و آشنایان کمی خود را جمع و جور کرد و تلاش و پشتکار را سر لوحه کار شرکت قرار داد تا آنکه رفته رفته بار دیگر خود را جمع و جور کرد و تلاش و پشتکار را سرلوحه کار شرکت قرار داد تا آنکه رفته رفته با دیگر سوار بر کارشد. پروژه مناقصه به بهترین نحوی که در حال پایان یافتن بود. از طرفی با دلگرمی شیرین، بی صبرانه انتظاربیهوده ای می کشید. در حالی که بدون هیچ اثریف روزی ده بار به موبایل سیما زنگ می زد، اما با دستگاه خاموش او مواجه می شد، اما با دستگاه خاموش او مواجه می شد. سیما تلفن های منزل را هم جواب نمی داد. رفت و آمد او به منزل جلال بیهوده بود، زیرا سیما به هیچ طریقی حاضر ملاقات با او نبود. بالاخره اواسط آبان ماه، احضاریهدادگستری به دست مهتاب رسید. مهتاب از اینکه حامل پیام ناخوشایندی بو، احساس دلهره و اضطراب داشت. اما چاره ای نبود. احضاریه را روی میز سروش نهاد و به مجرد رویت آرم دادگستری رنگ باخت. با دستهای لرزان تای کاغذرا باز کرد. با خواندن مندرجات روی آن سراپای وجودش به لرزه افتاد. موهای بدنش راست شد و تنش یخ زد.
باور نداشت سیما درخواست طلاق کرده باشد. با دستانی لرزان پیاپی درخواست را خواند. سیما وکالتش را تمام و کمال به جلال سپرده بود و افشارینز با به خدمت گرفتن وکیلی برجسته، دادخواست طلاق را تنظیم کرده بود. در دریایی از توهمات غوطه ور شد آن قدر به عشق و علاقه سیما اطمینان داشت که هیچ گاه تصور چنین تصمیمی را از سوی او نمی کرد. ناباورانه و کلافهخواند، خواند، خواند. هر بار احساس ضعف و ناتوانی بیشتری بر وجودش غلبه می کرد. بایدی جایی را برای خالی کردن عقده دل می یافت، فکر کرد سراغ نزدیک ترین همسایه خود برای درد دل با خدا برود، سراسیمه بیرون زد، در کمتر از یک ساعت خود را به امامزاده... رساند. گنبد سبز رنگ حرم را که دید سلام داد "السلام و علیک یا امامزاده..." وارد شد. صحنصفای امامزاده مملو از گل و گیاه بود، صف طویل گلدان های شمعدانی لبه حوض دایره شکل، روح تازه ای در جان آدمی میدمید. جلو رفت، زیر سایه نارون، لب حوض نشست و دست در آب فرو برد، ماهی های قرمز پا گذاشتند به فرار، وضو گرفت. مقابل کفشداری خم شد و جوراب به پا کرد، مقابل حرم دست روی سینه جلو رفت. با طواف و اشک، پنجه در ضریح انداخت و به راز و نیاز پرداخت. یه گره زد به گره پارچه سبزی که حاجتمندی قبل از او گره زده بود، سیما رو طلب کرد. سپس برسر سجاده ایستاد و با خواندن نماز حاجت باز هم سیما را طلب کرد. از همان جا چشم دوختبه سنگ مزاری که با پارچه سبزپوشیده شده بود، در دل آرزو کرد کاش می تونست سر روی سنگ مزار بگذارد و مثل آن وقت ها که در طلب خواسته های کودکانه اش، در آغوش مادر گریه می کرد، گریه کند اشک بریزد و حاجتش را طلب کند. نالید:
- حاجتمندم... از سر نیاز اومدم.... من رو از درت نرون... من رو آشتی بده با دستهای مهربون خدا...
با آه و ناله، اشک و التماس، گفت گفت گفت تا آنکه، بیخود شد، خواب بود یا بیدار صدایی در گوشش پیچید.
- پسرم... بلندشو باباجون... بلندشو، می خوام در امامزاده رو ببندم
سروش پلکهای پف کرده اش را به سختی گشود، پیرمرد خمیده قامت لبخندی زد و گفت:
- دیر وقته پسرم، باید امامزاده رو ببندم... بلند شو باباجون
سروش دست به صورتش کشید و نیم خیز شد.
- اصلا نفهمیدم چطور خوابم برد
- خیلی گریه کردی، صدای ناله ترو می شنیدم. وقتی ساکت شدی حدس زدم خوابت برده، دلم نیومد صدات کنم ولی حالا ساعت دهه... من معمولا در اینجا رو بعد از نماز مغرب و عشا می بندم
سروش موهای ژولیده اش را مرتب کرد و چند برگ اسکناس از کیفشبیرون کشید مبلغی را داخل حرم انداخت و مبلغی را در جیب پیرمرد گذاشت و بیرون رفت. در حال کفش پوشیدن بود که صدای پیرمرد، مجبورش کرد سر بچرخاند:
- دلت جایی اسیره؟
سروش جواب نداد، یه نیشخند زد و به راهش ادامه داد. پیرمرد خوش سیما و مهربان صدا بلند کرد و گفت:
- اگه چیزی رو که می خوای بدست نیاوردی... توکل کن پسرم... توکل
دادخواست طلاق را به دیوار مقابل تختش چسباند. احساس عجیبی داشت. رخوت تمام وجودش را فراگرفته بود. تلوتلو خوران لبه تخت نشست. سیگار گذاشت کنج لبش و فندک زد، پک عمیق، دودی را که حاصل از پک عمیقش بود بهسمت دادخواست فوت زد، سپس با تکیه بر بالش پاهایش را درازکرد. روی احضاریه خیره ماند. سیگار سیگار، بلاتکلیف بود. از سیما توقع نداشت. فکر می کردسیما در حقش بی وفایی کرده است. از این رو عصبانی و دلگیر بود. شب ناآرامش را به سپیده صبح پیوند زدف مقابل شرکت برای تعویض اتومبیل منتظر سلجوقی ماند. نمی خواست بلافاصله شناسایی گردد. دو رو متوالی حوالی منزل افشار کشیک کشید، اما اثری از سیما نبود و کلافه به خانه بازگشت. روز سوم تا حوالی بعداز ظهر با خونسردی آرنجش را لبه در تکیه زد و با کف دست نیمرخش را پوشاند. اتومبیل سیما از موازاتش گذشت.
سیما به قصد دیوار دوستش صدف،یکی دو خیابان دورتر از محل سکونتش، در کوچه بن بستی که منتهی به دو باغ بود، متوقف و پیاده شد. در عقب را بازکرد و کیف دستی اش را برداشت،اما همین که چرخید جیغش بلند شد. مات و مبهوت به سروش خیرهماند. سر و وضع سروش با ته ریش و موهای ژولیده، حالی از بیقراری و بیخوابی اش بود. دل سیما به لرزه افتاد، ضربان قلبش بالا گرفت. سروش برافروخته بودبا چشمهای قرمز و لبهای کبود، آشفته و پریشان به چشمان او زل زده بود. اما سیما خیلی زود خودشرا جمع و جور کدر، ابروانش را در همکشید با اخم رو گرداند،قصد داشت از مقابل سروش بگریزد، اما پنجه های سروش دور بازویش قفل شد، و او را با عصبانیت به بدنه اتومبیل کوبید. چهره سیما با احساس درد دهم شد، ولی به روی خودش نیاورد، لبهای لرزانش را بسختی گشود و با صدای خفه ای گفت:
- برو پی کارت
اما سروش لبخندی تلخ به لب راند و با لحنی آرام و سرد گفت:
- کارم تو هستی
گره ابروهای سیما باز نشده دوباره رد هم شد:
- ما حرفی برای گفتن نداریم... فکر کنم تا حالا دادخواستم به دستت رسیده باشه
سروش انتظار نداشت، چشم بست وبازوی سیما را رها کرد. پشت به او ایستاد و در حالی که کلافه سر تکان می داد، با صدایی که گویی از ته چاه بالا می آمد گفت:
- تو واقعا این رو می خواستی؟
سیما آنقدر عذاب کشیده بود که درآن لحظه، بدون توجه به حال سروش، گفت:
- تو که بدت نمی اومد... حالا یه مرد آزادی.... برو آقاجون... برو به دنبال عشقت
سروش با فشار به چشم هایش چشم بست، و در حالی که سروش را با تأسف تکان می داد گفت:
- نمی گذاری تا برات توضیح بدم. نه می گذاری ببینمت، نه جواب تلفن هام رو میدی. تو اشتباهمی کنی سیما... من...
سیما با یه پوزخند میان حرف او پرید و گفت:
- چی داری بگی؟... آخ سیما جون دوستت دارم. الهه به درد من نمی خوره. تو زن ایده آل منی. می پرستمت... می خوای به مشت شر و ور تحویلم بدی
سروش تقریبا فریاد زد:
- فکر می کنی برای چی اینجا هستم لعنتی
اما بلافاصله لحنش رنگ التماس گرفت و سینه به سینه او ایستاد.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#45
Posted: 15 Oct 2012 17:45
سیما گرمی نفسهای او را به خوبی احساس می کرد. تمام وجودش سرشار از عشق به مردی که اکنون چشم در چشمش دوخته و با نگاه بیمارش خنجر در قلب زخمی و رنجورش فرو می کرد. نفسش به تندی گرایید، ولی قدرت نشان دادن واکنشی نداشت. اگر کمی به خودش جرأت می بخشید، در آغوش سروش رها می شد،زار می زد و از بی مهری های او می گفت و تمام تلخیها و مرارتهای گذشته را دور می ریخت، اما افسوس به سروش و عشق او تردید داشت. از این رو بار دیگر ابرودر هم کشید و با ترشرویی سعی کرد خود را از چنگال او رها سازد، اما سروش به او مجال حرکت نداد. موج عشق و التماس را در نگاه عاشقش به جان او ریخت و گفت:
- هر کاری دوست داری با من بکن. روی صد دفعه بکش. محل سگ نگذار ولی طلاق نه سیما. طلاق نه... دربدرم نکن سیما
سیما باز به تقلا افتاد:
- دیگه خیلی دیر شده، بگذار برم سروش
سروش با نوک انگشت چانه سیما را بالا داد، سبزی رنگ چشمانش را به زبانش ریخت و با احساس عمیق گفت:
- چرا باور نمی کنی سیما.... دوستت دارم...به خدا دوستت دارم
سیما از تک و تا افتاد و در حالی که اشک در چشمان زیبایش حلقه میزد، از سروش فاصله گرفت. اشک تنها التیامی برقلب شکسته و دل رنجوش بود. سروش به آرامی نزدیک شد و با مهربانی گفت:
- گریه می کنی؟
سیما جواب نداد و لی بغضش ترکید. شانه هایش به شدت تکان می خورد. سروش نیز حالی بهتر از او نداشت. سیما را به جانب خود کشید و او را در آغوش گرفت و گفت:
- قول میدم سروشی باشم که تومیخوای، فقط برگرد خونه... برگرد ... من بدون تو نمی تونم زندگی کنم
اما سیما بناگاه از آغوش او گریختو فریاد زد:
- تو فکر می کنی من یه احمقم. می دونی که چقدر دوستت دارم برای همین با احساساتم بازیمی کنی
- این چه حرفیه سیما... من..
سیما در حالی که با پشت دست اشک هایش را پاک می کرد، صدایش به فریاد شبیه بود، حرف او را برید و گفت:
- دیگه هیچی نگو... برو... از اینجا برو.
- دوباره شروع کردی سیما. تو رو خدا بس کن
اما سیما با تحکم خاصی به کلامش بخشید و گفت:
- چی رو بس کنم... نمی خوای بگی که الهه ای نبوده! نمی خوای بگی که عشقی به اون نداشتی، سروش! یه نگاه به من بینداز. نه ماه توی یه اتاق حبسم کردی. من معنی زندگی رو درک نکردم. من معنی عشق رو نفهمیدم.فقط یه چیز از تو دیدم آزار و اذیت، بعدش هم عذرخواهی... ولی هربار کهکارت راه افتادف شدی همون سروش قبلی. نمی دونم امروز چی شده که ابراز علاقه می کنی... یا من احمقم، یا تو دمدمی مزاج و هوسباز. کسی که بتونه هر روز عاشق یه نفر باشه، لایق عشق و دوست داشتن نیست
- تو حق داری سیما.... هر چی بگی حق داری، ولی حالا الهه ای نیست. باور کن راست می گم...
سروش بار دیگر در چشمهای سیماخیره شد و گفت:
- سیما! من خودم، احساسم و قلب عاشقم رو به تو هدیه می کنم... می خوام در کنارم بمونی و ترکم نکنی
اما سیما باور نداشت. پوزخندی زد و متعاقب آن خنده ای مستاننه سر داد که سروش را متعجب کرد. چند لحظه بعد در حالی که سعی داشتجلوخنده مسخره خود را بگیرد:
- می دونی اولش شک داشتم... ولی حالا مطمئنم که حدسم درست بوده
سروش با تعجب پرسید:
- چه حدسی!؟
- خودت رو به کوچه علی چپ نزن... من پایگاه خوبی برای تو هستم، نه... تا من هستم هیچ وقت زمین نمی خوری
- متوجه منظورت نمیشم
سیما لب یوری کرد.
- پس هیچی
و به قصد رفتن چرخید اما سروش مچ او را گرفت. سیما با نفرت به جانب سروش چرخید و گفت:
- ولم کن سروش... و الا داد و بیدادراه می اندازم
- سیما لج نکن بیا بریم خونه
- چته سروش؟ تو چته؟ دیروز الهه... امروز من... فردا نوبت کیه؟!
- سیما باورم کن
- نه ماه باهات زندگی کردم به انتظار روزی که به دروغ هات پایان بدهی و من رو همسر خودت بدونی، ولی نشد. کارهای تو فقطیه دلیل داشت، اون هم عشقت به الهه... الهه ای که هنوز نتوستی فراموشش کنی. اگه یادت باشه قبل و بعد از نامزدی گفته بودم اگه زنی به نام الهه دز زندگی ات هست، همین حالا برو، ولی تو انکار کردی. تو باید به من می گفتی. سروش تو همیشه من رو به بازی گرفتی. نمی تونم باورت کنم. نمی تونم، به من حق میده.
سروش بیقرار فریاد زد:
- پس کی به من حق میده
اما سرعت لحنش آرام شد و با التماس گفت:
- سیما نابودم می کنی، نرو
سیما با سردی گفت:
- متأسفم
و به سمت اتومبیلش به راه افتاد. سروش با دندن غروچه به سمتش دوید، بازوان او را گرفت و به شدت فشرد، طوری که سیما با جیغ کوتاهی ناله سر داد. سروش خشمگین بر فشار پنجه هاش افزود و سیما از شدت درد به سمت پایین خم شد. با رنگ رفت سیما، سروش به خودش آمد اما او رابا عصبانیت هول داد که به بدنه اتومبیل برخورد کرد. نفس در سینه سیما شکست و احساس ضعف کرد. سروش کنترل رفتارش را بکلی از دست داده و بر آن تسلطی نداشت. گهی خشمگین و گاهی زار و ملتمش می شد،سعی کرد تا براعمالش فائق آید، صورتش را میان دو دست پوشاند، باردیگر با التماس گفت:
- دلت می خواد به پات بیفتم. باشه... هر چی تو بگی... هر چی تو بخوای... فقط برگرد
سیما توجهی نکرد در اتومبیل را به قصد سوار شدن باز کرد اما سروش در را به شدت به هم کوبید و با چهره برافروخته تهدید کرد.
- خوب گوش کن دختره لجباز یکدنده... اگه تو لجبازی من از تو لجبازترم، ولی مطمئن باش این آتشی که بپا کردی بیشتر از من خودت رو می سوزونه...
نگاه سرد و خشنش را در چشمان سیما دوخت و افزود:
- تو بدون من نمی تونی زندگی کنی
سیما از خودخواهی سروش برآشفت و با غیظ گفت:
- برو به جهنم... دیگه نمی خوامببینمت
سروش کلافه چنگ به موهایش زد:
- این حرف آخرته لجباز>
سیما با لحنی که حسادت زنانه اشرا کاملا آشکار می ساخت جواب داد.
- بهتره بری تدارک عروسی ات رو ببینی. اگه خرج و مخارج عروسی هم کم داری، حاضرم کمک کنم
سروش احساس کرد چیزی درون سینه اش شکسته شد دستش را رویقفسه سینه اش گذاشت، فشاز مختصری داد و چشم بست.
- خیلی بی انصافی سیما
- حتم دارم تمام انصافهای دنیا روتو داری... ببین سروش ما به زودی جدا میشیم، دیگه دلم نمی خواد ببینمت. حالا برو
سروش با التماس به قلبش اشاره كرد و گفت:
با این چه کار کنم؟
سیما لاقید شانه بالا انداخت و کنایه زد:
- بده دست صاحبش... به من چه
- سیما تمومش کن... این بازی مسخره رو تموم کن
- ببین سروش! من نمی تونم... نمی تونم یه عمر شاهد این باشمکه با من زندگی کنی و به الههعشق بورزی
- منظورت چیه؟!
- حالا دیگه مطمئنم که تو من روفقط به خاطر پولم می خوای... چون...
هنوز کلام سیما تمام نشده بود که دست سنگین سروش بر گونه او فرو آمد. سیما هاج و واج به سروش خیره ماند. سروش پشیمان از کرده خویش برای دلجویی دست جلو برد ولی سیما دست او پس زد و بی معطلی سوار اتومبیل شد. سروش به زانو در آمد، سیما دور شد. سروش زمزمه کرد.
- دیگه همه چی تموم شد.
17-1
اواسط آذر ماه باران تندی بر شهر تهران باریدن گرفته بود. صدای برخورد قطرات باران روی شیشه و شرشر آب توی ناودون، دلبیقرار الهه را در هوای سروش به پرواز در می آورد. فراموش کردن سروش و خاطرات شیرین گذشته، از عهده اش خارج بود و از پس آن برنمی آمد. در آرزوی دیدن روزی بود که سیما به سروش، عشق و زندگی، پشت پا بزند و او را با قلبی شکسته، تنها رها سازد و آنگاه سروش پشیمان از کرده خویش به پایش آفتاده طلب بخشش کند. فکر می کرد، آن روز، روزی خواهد بود که سروش تقاص بی وفایی اش را پس خواهد داد. با احساس تلخ تنهایی و شکست، بارها در ذهن خود نقشه انتقام کشیده بود. گاه سروش را به دست سرنوشت می سپرد تا روزگاهر خود دست انتقام او باشد وگاه با یادآوری عشق عمیق و ریشهدارش، پریشان و سرگشته در هوای عشق او گم می شد. در آن غروب غمگین جمعه، یک آن از فکر و خیال سروش خارج نمی شد. آن قدر فکر کرد تا سراسیمه برخاست، جعبه کوچک خاطراتش را که مملو از عکس و یادگاری بودبرداشت، لباس پوشید و بیرون زد.برای گرفتن تاکسی معطل نکرد،وقتی مقابل برج مسکونی مینو متوقف شد، قدرت قدم برداشتن نداشت. دانه های درشت باران به صورتش سیلی می زد، از لابه لای چشمان تنگ شده اش نگاه کرد، نور ضعیفی از پنجره طبقه سیزدهمسو سو می زد، تردید داشت:"سروش تنهاست!؟" با این فکر مدتی زیر باران تند و سرد آذر ماهقدم زد. خیس شده بود و می لرزید. حال عجیبی داشت. احساس میکرد قلبش تکه ای یخ تبدیل شده است. سرمای ناشی از هوا و دمای پایین بدنش او را به حالتی شبیه غش نزدیک می ساخت، بالاخره به هر زحمتی بود موفق شد بر خود تسلط یابد. در طبقه سیزدهم نیز برای در زدن مردد بود، اما با کنلجار رفتن بین عقل ودل ، بالاخره در زد. صدای سروش را که شنید، آشکارا می لرزید، با لبهای کبود و هیکلی مثل موش آبکشیده، با ترس و اضطراب قدمی عقب رفت و چرخید، گویی پشیمان شده بود و قصد فرار داشت.
وقتی سروش در آپارتمان را گشود، اوجرأت روی گرداندن نداشت. سروشسرتا پای او را برانداز کرد و با خیال آنکه سیما به سراغش آمده است، گوشه مانتوی الهه را لای دو انگشت گرفت و کشید. وقتی الهه به سمت او چرخید سروش با تعجب گفت:
- تو اینجا چه کار می کنی الهه!؟.... این چه ریختی است!... حالتخوبه؟
الهه ساکت بود، بغض داشت، آسمان ابری چشمانش، نم نم می بارید. لبهای کبود ولرزانش یارای تکان خوردن نداشت، جعبه را بین انگشتان ظریف و کشیده اش مقابل سروش گرفت. سروش گرفت. سروش منقلب شد، جعبه را گرفت وبا دل نگرانی گفت:
- تو حالت خوب نیست... بیا بریم تو
الهه با تردید وارد شد و گوشه ایاز کف پوش بدون فروش را برای نشستن انتخاب کرد، دل سروش به درد آمد و گفت:
- چرا روی زمین نشستی؟... بیا بنشین اینجا تا برات یه چای داغ بیارم
الهه به سرمایی که در عمق نفوذکرده بود فائق نمی شد، گوشه کاناپه کز کرد. سروش با چای بازگشت و گفت:
- تا داغه سر بکش، گرم میشی
صدای برخورد دندان ای الهه با فنجان، سروش را وادار به توجه کرد، الهه سر تا پا خیس بود، با دلسوزی گفت:
- بهتره لباست رو عوض کنی این طوری مطمئنم سرما می خوری
الهه پلک زد انگار از خدا می خواست.سروش به اتاق سیما رفت،بلوز شلواری از کمد بیرون کشید و روی تخت انداخت و بازگشت، گفت:
- برو تو اتاق سیما لباست رو عوض کن
الهه به زحمت از جای خود بلند شد. زیاد درچشم سروش نگاه نمی کرد، سر به زیر به اتاق سیما رفت، در آستانه در ایستاد. حسادت لرزش اندامش را گرفت، از فرق سر تا نوک پا آتش شد، می دونست و شنیده بود که اینجا تبعید گاه سیماست. نگاهش در اتاق چرخ خورد، اتاق سیما اثاثیه زیادی نداشت. یه تخت فرفورژه آلبالویی با روتختی زرشکی، یه تخته فرش دایره شکل، آن هم با نقش و نگار و رنگ زرشکی، چشم دواند روی قاب عکس های روی کنسول، سیما در لباس سفید عروسسر بر شانه سروش داشت. گر گرفت، داغ شد. نهال کینه خرید، کاشت در زمین صاف قلبش، نشست لبه تخت، چشمش به لباس های روی تخت افتاد، برداشتو بو کشید، فکر کرد سیما هیچ گاه آنها رو به تن نکرده است. چشم دوخت به کمد دیواری و بیاراده بلند شد. لباسها را زیر و رو کرد، یکی پس از دیگری بو می کشید، بلوز آبی عطر خاصی داشت، با انتخاب شلوار سفید آنها را تن پوش اندام زیبایش کرد. آیینهبه او گفت سلیقه سیما حرف ندارد، برس کشید به موهای خیسش، عطر سیما رو زد، برای بیرون رفتن ترس داشت، افتاده به جان کشوها ملافه ای پیدا کرد و خود را در آن پیچید و بیرون آمد. سروش دست به جیب رو به پنجره ایستاده و به نقطه نامعلومیخیره ماند بود. دوباره پرنده عشق بال زد و در لانه قلبش نشست. با آه و حسرت نگاهی به سروش انداخت و جلو رفت، با سرفه صدایش را صاف کرد و گف:
- سیما کی بر می گرده؟
سروش به سمت او چرخید همان نیم نگاه متوجه لباسهای سیما شدولی به روی خودش نیاورد گفت:
- بهتر شدی؟
- ممنون
سروش دستها را از جیب بیرون کشید و رو به الهه کرد، دیگر تحت تأثیر او قرار نمی گرفت، پرسید:
- چرا اومدی اینجا؟
- ناراحت شدی؟
سروش چشم بست، با دیگر رو از الهه گرفت و چشم به رقص باراندوخت و گفت:
- نباید می اومدی
الهه با ناراحتی ملافه را گوشه ای پرتاب کرد و روی کاناپه رها شد و گفت:
- چرا عصبانی میشی الان میرم. فقط اومده بودم...
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#46
Posted: 15 Oct 2012 17:49
اما بغض به او اجازه نداد تا جمله اش را تمام کند. سروش از پنجره فاصله گرفت و گفت:
- ببین الهه! من حال خوشی ندرارم.تو باید وضعیت زندگی من رو درککنی
- تو دیگه چرا حالت خوب نیست! به قول خودت عشق و زن و زندگی... همه چیزکه داری... پس دیگه چه مرگته
سروش نگاه معناداری به الهه انداخت و پرسید:
- به نظر تو توی این خونه بوی زندگی میاد!؟
- منظورت چیه؟... نکنه هنوز با سیما قهری؟
- اینو باید از خودت سوال کنی
- چرا من!؟
- تو بودی که رفتی سراغش... مثل اینکه یادت رفته در کمال بی رحمی آشیونه ام رو به هم ریختی... حالا میگی چرا من!
- می خوای بگی سیما هنوز برنگشیته؟
سروش بغض کرد با صدای لرزانی گفت:
- سیما تقاضای طلاق کرده
ولی الهه گرم شد. شعفی گنگ وجودش را در برگرفت، به ذهنش خطور کرد سیما به زودی از زندگی سروش خارج می شود او خواهد توانست بار دیگر و برای همیشه مالک و صاحب اختیار جسم وروح سروش گردد. امیدوار جستی زدو کنار سروش نشست.
- حالا می خوای چکار کنی؟
سروش جا خورد خودش را کنار کشید و در چشمهای الهه براق شدوگفت:
- من سیما رو دوست دارم. محاله طلاقش بدم
نهال کینه یه جوونه تازه زد، شعله های آتش در چشمان الهه رقص حسد می کرد، گفت:
- تو که قرار بود طلاقش بدی، حالا که خودش داره میره، پس بگذار بره.
سروش عصبانی برخاست و فریا زد:
-یه بار بهت گفتم و برای آخرین بار میگم. از زندگی من برو بیرون
- ولی سروش...
- دیگه نمی خوام چیزی بشنوم... بیرون
- تو حق نداری با من اینطوری صحبت کنی
- من حق دارم بکشمت، چون زندگی من رو خراب کردی. اگه بهت چیزی نمیگم به خاطر احترامبه گذشته هاست، ولی تو این رو درک نمی کنی.
- گذشته!؟.... تو به گذشته احتراممی گذاری!؟... در حالی که من هستم و جلوت ایستادم
صدایش را بلندتر کرد.
- ببین یه نگاه به من بینداز! من کی هستم؟.... همونی که روزی صدبار قربون صدقه اش می رفتی. تا هر شب صداش رو نمی شنیدی، نمی خوابیدی! تا اشکش رو می دیدی رنگ از روت می پرید! پس چی شد؟ اون همه عشق و علاقه کجارفت؟ حالا به جای اینکه به من، به وجودم، ارزش و احترام بگذاری به یک خیال از گذشته احترام می گذاری!
سروش کلافه دست بالا برد و گفت:
- الهه سعی کن بفهمی! اینا مال وقتی بود که من به سیما تعهدی نداشتم
- پس تعهدی که به من داری چی؟
- من هیچ گونه تعهدی به تو ندارم
قلب الهه نامنظم می زد، یه لحظه قصد ایستادن و لحظه ای بعد قصد دویدن داشت، احساس می کرد سرشسنگین شدهف روی گردنش اضافیاستف تکیه داد. قفسه سینه اش بالا و پایین می شدف چشم بستفکمی آرام گرفت. برخاست رو در روی سروش ایستاد.
- یا من رو بکش، یا دیگه هیچ وقت حرفی از جدایی نزدن
سروش در چشمان آبی الهه خیره شد،مدتها بود که این چشمها جادوی خود از دست داده بود و در قلب یخی او اثری برجا نمی گذاشت. یخ نگاهش را به قلب الهه ریخت و گفت:
-اگه سیما طلاق بگیره، قول میدمبکشمت....
سپس چشم تنگ کرد و با لحنی پر از نفرت، از لابه لای دندان های کلید شده اش گفت:
- حالا از جلو چشم هام دور شو...
الهه باور نداشت ، نگاهش از نگاه سروش جدا نمی شد، به پیراهن سروش چنگ زد و با التماسگفت:
- می دونم که دوستم داری، تو داری دروغ میگی
زار زد.
- بگو که دوستم داری بگو سروش... بگو.
الهه به گریه افتاد. سروش غافلگیر شده بود، سعی کرد تا او را از خود دور ساد اما صدای باز شدن در آپارتمان توجهش را به آن سو جلب کرد. در آن لحظه نگاهشبا نگاه بهت زده سیما گره خورد، رنگ از رخسارش پرید و با دستپاچگی الهه را از خود راند. لبهای سروش به هم دوخته شده بود و قدرت تکلم نداشت، نگاه سیما روی الهه و لباسهای تن او چرخ خورد، متأسف سر تکان داد و بی محابا در را به هم کوبید و گویی قصد فرار داشت، گریخت. سروش تازه به خودش آمد و جلو در دوید اما جرآت بیرون رفتن نداشت. پشت در زانو زد و گریست،صدای هق هق مردانه اش موبر اندام الهه راست کرد. از این رو الهه پاورچین به اتاق سیما خزید و لباسهای خیسش را بار دیگر به تن کرد و بیرون آمد. سروش هنوز پشت در گریه می کرد. بالای سر او ایستاد و با تردید گفت:
- میشه بری کنار، می خوام رد بشم
سروش ناگهان ساکت شد و سر بلند کرد،با دیدن الهه ساکت و سرد برخاست. الهه ترسید. اما سروش خشن و سرد جلو رفت الهه با وحشت گامی به عقب گذاشت، سروش دست بردار نبود هر چه الههعقب عقب می رفت او نزدیک تر می شد تا آنکه الهه به دیوار پشت سرش چسبید، نگاه سروش نشان می داد عزمش را برای کشتناو جزم کرده است، الهه از ترس آب دهانش را قورت داد و با التماسگفت:
- تو رو خدا سروس... من نمی خواستم... ببخشید.... تورو خدا بگذار برم
سروش با غضب مشتش را بالای سر الهه روی دیوار کوبید و از لابه لای دندان هی کلید شده اش گفت:
- اگه یه بار دیگه... فقط یه بار دیگه ببینمت... قسم می خوردم که می کشمت... حالا برو گمشو
الهه از ترس دوید در پوشیدن کفش دچار مشکل شده بود، سروض هنوز دق دلی اش را خالی نکرده بود فریاد زد:
- سروش مرد.... مرد... مرد... اینو تواون کله پوکت فرو کن
الهه شکست، مثل یه ظرف بلور پودر شد. در آپارتمان شماره 609 جایی برای او نبود. باقلبی شکسته و خسته، بیزار از زمانه غم سردگمی همنوای باران، در خیابانهارها شد. باران جسم زمینی اشش را شست اما روحش زیر چتر شیطان ماندتا نعمت زلال شدن را از دست بدهد.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#47
Posted: 15 Oct 2012 17:54
قسمت بيست و يكم
انگار هر بدشانسی تازه او را عاشق تر و بیقرار تر می ساخت، تا جایی که هیچ کس را جز سیما نه می دید و نه صدایش را می شنید. تک تک سلولهای بدنش سیما را صدا می زد. گاز و کلاچ و دنده ازدستش عاصی بود اما ظاهرش نشان نمی داد. سرد و خاموش، مغرور و سرکش. چهار راه وارستهمتوقف شد و شماره گرفت، هانیه پاسخگوی تماس بود، پرسید:
- سیما خونه است؟
- هست ولی خودت می دونی پای تلفن نمیاد
- دیگه کی اونجا است؟
- خانم حیاطه داریم میریمخرید اگه کارش داری صداش بزنم
- نه لازم نیست با مینا کار دارم
- مینا خونه نیست، ولی دیگه باید پیداش بشه. مینا جون که بیاد ما میریم.
- مجددا تماس می گیرم
سرکوچه برای خروج مهوش و هانیه ثانیه شماری می کرد. بیقرارشده بود، کلافه و عصبانی اش کرده بود. بالاخره سر و کله مینا پیدا شد و به دنبال آن چند دقیقه بعد اتومبیل مهوش خارج شد. دنده عقب گرفت و با سرعت سرسام آوری از چهار راه گذشت و مقابل منزل افشار متوقف شد. با اینکه عصبانی بود ولی تمام حرکاتش باطمأنینه بود، خونسردی عجیبی داست. شاسی زنگ را فشرد، صدای مینا که در آیفون پیچید.دست گرفت جلوی دهانش و گفت:
- مأمور برق
مینا دکمه آیفون را فشرد، کیف کولی اش را به گوشه ای پرتابکرد و بیرون دوید اما با دیدن سروش جا خورد.هر چه سروش نزدیک تر می شد، قلب او تندتر می زد. سروش بانگاهی تند و گزنده گفت:
- بگو سیما بیاد
مینا با لکنت گفت:
- سی...سی... سیما خونه نیست
ولی سروش توجه نکرد از مقابل چشمان گرد شده او گذشت.
حرکات و رفتار سروش شباهت به یک ربات داشت. میان هال ایستاد اما قبل از آنکه دهانش را با نما سیما پر کند او را در آشپزخانه یافت که پشت میز آشپزخانه نشسته بود و چای می نوشید، آرام و بی صدا جلو رفت و یک قدمی او ایستاد. سیما با دیدن یک جفت کفش مردانه سرش را بالا آورد اما بادیدن سروش سراسیمه صندلی را پس زد و عقب عقب رفت. سروش فقط نگاهش کرد. نه التماس داشت، نه عصبانی، سرد سرد گفت:
- حاضر شو بریم خونه
سیما یاد شب گذشته افتاد، گفت:
- خونه!؟.... منظورت کدوم خونه است؟... همون جایی که بوی خیانت میاد...! همون جایی که در و دیوارش شاهد خیانت یه مرد بههمسرشه!
سروش دندان غروچه رفت. با چشمهای قرمز و نفسهایی که هر لحظه تندتر می شد به طرف سیما گام برداشت، اما سیما مثل برق گرفته ها از جا پرید و به سرعت باد خود رابه اتاقش رساند و همان جا پناه گرفت. سروش هنوز خونسردی خود را از دست نداده بود، آرام قدم در پله ها گذاشت. اما مینا دیگر طاقت نیاورد، جلو دوید وراه را بر او سد کرد و گفت:
- سروش جان تورو خدا بیا بنشین خودم صداشمی زنم، قول میدم بیادپایین.
سروش بی اعتنا از مقابلمینا گذشت اما مینا سمج شده بود و از هر طرف جلوی او می پیچید و التماس می کرد،سروش انگاهر مینا را نمی دید بی اعتنا بالا رفت، پشت در اتاق سیما باز هم سرد سرد بود، گفت:
- سیما در رو بازکن
سیما در جواب فریاد زد:
- مجبورم نکن که بهت بد و بیراه بگم. از اینجا برو، برو دیگه نمی خوام ببینمت
- میگم در رو باز کن لعنتی
- برو به درک
- تا سه می شمارم.... اگه در رو باز کردی که هیچ ، اگه نه می شکنمش
- تو هم اگه نری پلیس خبر می کنم
سروش تلخ شد، گویییه مغز بادام تلخ به دهانش گذاشت، زیرا ناگهان به هم ریخت و شمارش کرد.
- سیما1... سیما2...
- برو به درک
مینا هنوز التماس می کرد:
- سروش از خر شیطون بیا پایین. سروش جون سیما! آروم بگیر...
سروش گویی که میناییوجود ندارد، همچنان بی اعتنا شمارش کرد.
- سیما3
شماره ضرب 3 پای سروش در هم آمیخت و میان در رها شد. فریاد مینا در فضای خانه پیچید و در کج شد. سیما مثل پرنده ای کهدر دام صیاد افتاده باشد دنبال راهی برای فرار بود. اما سروش نیروی عجیبی یافته بود، قدرت عشق و خشمش در هم آمیخته و او را برای به دست آوردن چیزی که می خواست مصمم می کرد.بدون توجه به خواهشهای مینا او را به گوشه ای هول داد و نزدیک شد. سیما از ترس به دیوار تکیه زدو صورت را میان دو دست پوشاند. سروش سینه به سینه اش ایستاد، پنجه دور مچ های ظریف همسرش قفل کرد و به آرامی دستهای او را پایین آورد،ترس در عمق چشمان براق سیما لانه کرده بود. به آرامی گفت:
- امروز این مسخره بازی رو تموم می کنم... راه بیفت
سیما عبوس شد و او را پس زد اما سروش به اومجال فرار نداد با یک حرکت او را روی تخت سرنگون کرد، مینا برای دفاع روی سیما افتاد. مثل یه مگس مزاحم شده بود از هر طرف رانده می شداز طرف دیگر بیخ گوش سروش وز وز می کرد.
- تو رو خدا کاریش نداشته باش سروش... ازاینجا برو.... تورو خدا برو... محض رضای خدا اذیتنش نکن...
دیگر حوصله سروش سر رفت، او را با یک حرکت بلند کرد. جذبه چشمانش مینا را واردار به سکوت کرد. سروش مچ سیما را گرفت و او را به دنبل خود از اتاق بیرون کشید. سیما با تقلا خود را به نرده ها چسباند تا به نحوی از دست سروش خلاص شود اما سروش با ضرب دست او را کشید و با یک حرکت او را میان بازوان خود گرفت و از پله ها سرازیر شد. مینا حریف سروش نبود تنها راه چاره را در سد کردن راهمی دید، مقابل در دست روی چهار چوب گذاشتو گفت:
- مگه از روی نعش من رد بشی... نمی گذارم از اینجا ببریش بیرون
- برو کنار مینا... این زنمال منه... پس جاش توی خونه منه... حالا تا به سرم نزده، برو کنار
مینا با تردید کنار رفت و سروش با سرعت در حالی که روسری مینا را می کشیدسیما را به دنبال خود کشاند و به زور در اتومبیل نشاند. لحظاتی بعد با رسیدن به خیابان اصلی روسری را جلوی سیما گرفت و گفت:
- اینو سرت کن
سیما عصبانی روسری به سر کرد. در طول مسیر و تا رسیدن به مقصد ساکت بود و حرفی نمی زد. سروش به محض بستن سوییچ اتومبیل نگاه تند و غضبناکش را به او دوخت. با جدیت توصیه کرد.
- کاری نکن که آبروریزی بشه. بی سروصدا پیاده شو
سیما دلخور و عصبانی پیاده شد. سروش امان عکس العملی به او نداد بلافاصله نزدیک شد و دست او را گرفت و گفت:
- بریم بالا
اما سیما غیظ داشت، دستش را عقب کشید و گفت:
- ولم کن
- می خوای دوباره در بری؟
سیما به پاهاش اشاره كرد و گفت:
- پا برهنه کجا برم حضرت آقا؟
سروش جوابی نداد اما سیما را با ضرب دنبال خود کشاند و بدرون آسانسور هول داد. سیما گوشه آسانسور کز کرد.سروش تا طبقه سیزدهم بیقرار این پا واون کرد و همین که آسانسور متوقف شد، سیما را به دنبال خود به درون آپارتمان کشید. به سیما کارد می زدی خونش در نمی آمد. چشم دوخت به چشمهای سروش، برق عصبانیت در چشم هر دوی آنها موج می زد، سیما چون گذشته از مقابل سروش فرار کرد اما در آستانه در چرخید تا در قفل کند دستنش به سینه سروش خورد با غیظ گفت:
- برو بیرون... راحتم بگذار
اما سروش بازوی او را گرفت چشمان عاشق و بیقرارش را در چشمان پرنفرت او دوخت تا با نرمی کلامش عذرخواه گردد و دلجویی کند اماسیما مجال ابراز احساسات را از او گرفت و گفت:ک
- ازت متنفرم... حالم ازتبه هم می خوره
سروش با دلخوری چشمبست و بی اراده سیما را ضرب هول داد، سیما سکندری خورد، تعادلش را از دست داده ونقش بر زمین شد. سروش لحن قاطعی بهخود گرفت:
- یادت باشه!... بالباس سفید به این خونه اومدی با کفن میری.... پس بهتری مثل بچه آدم به زندگی ات برسی
سپس به قصد بیرون رفتن تا استانه در جلو رفت اما گویی پشیمانشده باشد، ایستاد. سیماپخش زمین بود کلید اتاق را جلو پای او انداخت و گفت:
- این هم کلید، اگه خواستی قفلش کن اما اگه من بخوام بیام تو، از کلید تو اجازه نمی گیرم
در اتاق را با غیظ به هم کوبید، پشت در نفسش را آزاد کر. مستأصل بود. ساید اینرفتار سیما را برای همیشه از دست می داد،اما به سیم آخر زده بود. باید تکلیف خود را روشن می ساخت و به این قصه پرماجرا خاتمه می داد. کلافه بهآشپزخانه رفت بطری آب را از یخچال به چیزی داشت تا او را کمی خنک و آرام سازد.آب بطری را روی سرش خالی کرد. اما احساس قوی در وجودش موج می زد که او را ناآرام ساخته بود، تن تبدارش را به زحمت حرکت داد روی راحتی ولو شد. سیگاری آتش زد، پک... فندک طلاییاش را به بازی گرفت.روش خاموش، روش خاموش، از دست سیما عصبانی بود ولی از اینکه بار دیگر او را مورد ازار و اذیت قرار داده بود خود را ملامت می کرد.
چشم از اتاق سیما برنمی داشت. بناگاه برخاست و جلو رفت. سیما میان تخت زانوانش را بغل گرفته بود و گریه می کرد، دلش لرزید، آهسته و آرامنزدیک شد و لبه تختنشست. دست مهربانش را نوازشگر خرمن گیسوان پریشان او ساخت و گفت:
- اگه می دونستی چقدر دوستت دارم... این قدر اذیتم نمی کردی
سیما غیظ داشت سر بالا آورد تغیر کرد. متوقعانه در چشم سروشخیره شد و گفت:
- چطور روت می شه!... تو یه دروغگوی رذلی حالم از دروغهات به هم می خوره. دیگه نمی خوام چیزی بشنوم
- باور کن من هیچ رابطه ای با الهه ندارم... قسم می خورم... به جون مادرم، به خدا، به هر چی می پرستی قسم من هیچ رابطه ای با الهه ندارم
سیما پوزخندی زد و گفت:
- انتظار داری چیزی رو که دیدم انکار کنم؟
- آره... آره... انکارش کن. تو واقعا چی دیدی!؟
سیما با غیظ از تخت پایین آمد، کنار پنجره ایستاد به برج های سربه فلک کشیده رو به رویش زل زد و گفت:
- یه دختر بلوند خوشگل! در حالی که لباسهای من تنش بود... توی خونه من در آغوش شوهر من.... این دقیقا همون چیزی بود که دیدم
سروش بلند شد و پست سر او ایستاد و با نوک انگشتانش گیسوانپریشان او را از نیمرخش کنار کشید و عاشقانه زمزمه کرد:
- می خوام باور کنی سیما... خودم رو... عشقم رو و احساسم رو
سیما قادر به نشان دادن عکس العمل نبود سروش مثل جادوگری او را افسون جادوی خود کرده بود، به زحمت با صدایی که از ته چاهدر می آمد گفت:
- از خیانت متنفرم سروش.... نمی تونم ببخشمت... نمی تونم
- تو جدی جدی فکر می کنی من بهت خیانت کردم!
- نکردی!؟
- سیما چرا به من شک می کنی!؟ به خداقسم، دلم لبریز از عشق توست... فقط تو...
سیما با شانه سروش راپس زد:
- بسه دیگه
سروش قدمی عقب رفت، اما احساس کرد وقت دلخور شدن نیست. باید توضیح می داد، از این رو گفت:
- اگه گوش می کنی، امروز برات میگم... هر چی تو بخوای، از سیرتا پیاز... از روز اولی کهبا الهه آشنا شدم تا بهامروز ... فقط می خوام بدونی هر چی میگم حقیقت محضه... می خوام باور کنی.
منتظر جواب سیما نماند، روی چهار پایه میز آرایش نشست، پنجه ها را در هم قفل و دو ناخن شصت را به بازی گرفت، از عشق الهه الهه، مخالفت پدر، بیماری شیرین و ازدواج اجباری. سیما شنید. از یه عاشق لیلا مثل اوانتظاری نمی رفت جز بخشش، تلخی و مرارت گذشته با یه قاشق عسل از اعتراف به دلدادگی سروش شیرین شد و گلایه هایشرا آغاز کرد در آن لحظه از سیما ناز بود و از سروش نیاز. سیما شکوه می کرد و سروش عذر خواه، عهد و پیمان می بست. اما هنوز یک سوال ذهن سروش را مشغول ساخته بود، پرسید:
- راستی! چی شد اومدیخونه؟
- نمی دونم. به بهانه بردن وسیله های شخصی، می خواستم تورو ببینم. کلی به بابا عز و التماس کردم تا اجازه داد.
سروش برخاست و جلوی پای سیما زانو زد.
- می تونی منو ببخشی؟
سیما لبخند نمکینش رابر روی او پاشید و سروش در جواب گفت:
- دوستت دارم... خیلی دوستت دارم... بگو گهدیگه تنهام نمی گذاری
سیما بار دیگر لبخند زد و سروش گفت:
- خیلی وقت بود که خنده قشنگت رو ندیدهبودم. دیگه همه چی تموم شد. حالا دنیا مال ماست، دلم می خواد فقط بخندی، روزهای اشک و تنهایی دیگه تموم شد.
- چند روز دیگه سالگردازداجمونه... می دونستی؟
شادی سروش در چرخی که به دور خود زد نمایان شد، با شعف دستهایش را به هم سایید و گفت:
- فکرش رو بکن منو تو یه بار دیگه کنار هم. اما این بار مخلصت می دونه چه قدر عشقش رو بدونه
اما سیما با نگرانی گفت:
- دلم شور می زنه سروش
- فکرای بد به سرت راه نده
- دست خودم نیست
- روزمون رو با این حرفها خراب نکن دختر... بلند شو
سپس او را از اتاق بیرونکشاند و در حالی که مقابل خود روی راحتی های هال می نشاند گفت:
- می دونی!... امروز قصد دارم فقط نگات کنم. آخه دلم خیلی برات تنگ شده.
- دیوونه شدی؟
- دقیقا
سیما خنده نمکینی کرد و با عشوه گفت:
- دیوونه
سروش با خنده او بیتاب شد، مقابلش زانو زد و گفت:
- می خوای بدونی که ازت خوشم اومد؟
با لبخند سیما انگشت روی چال او گذاشت و گفت:
- یادته چند روز قبل از عروسی دعوامون شد... وقت خداحافظی خواستم که بخندی
لبخندی زد.
- دستم سر خورد تو این چال قشنگت. همونموقع کارم رو ساختی، دلم لرزید... بعد از اون یه لحظه هم از جلوی چشمهام دور نمی شدی... اگه یادت رو به خاطر عشق الهه سرکوب نمی کردم، اصلا هیچ کدام از این اذیت و آزارها رو نی کشیدیم... خیلی احمقم.. نمی تونم خودم رو ببخشم
سر روی زانوی سیما گذاشت. احساس می کرد تا روزها و هفته ها برای بلاهایی که سر او آورده است باید دلجویی کند. می دونست هیچ کلامی نخواهد توانست ذره ای از دردها و آلام همسر جوانش را بکاهد. سیمابا مهربانی او را دلداری داد و گفت:
- دلم نمی خود بیشتر از این خودت رو آزار بدی... وقتشه گذشته ها رو فراموش کنیم
سروش سر بلند کرد، در امواج پر محبت نگاه سیما گم شد، گفت:
- تو روح بزرگی داری، مهربون و بخشنده. فکر می کردم باید به پات بیفتم، التماس کنم و قسم بخورم تا باور کنی. تو خیلی خوبی سیما خیلی خوبی .... بیشتر از اون که من فکرش رو می کردم
لحن عوض کرد:
- امروز خیلی اذیتت کردم، نه؟.... ولی راه دیگه ای به ذهنم نرسید
مکثی کرد و با لحن دلجویانه پرسید:
- خیلی ترسیدی؟
- آره... تو خیلی خطرناکی پسر
- تازه کجاش رو دیدی... من بعد خواسترو جمع کن خانم
سیما لب پایینی اش را گاز گرفت و با لبخندی گفت:
- دفعه دیگه حنات پیش من رنگ نداره آقا.
- فدات
اما سیما مثل فنر از جا پرید. سروش یکه خوردو پرسید:
- چی شد؟
سیما بغل صورتش کوبید، و با نگرانی گفت:
- وااای... مینا. یه زنگ به مینا بزنم والا تمام شهر رو خبر می کنه
سروش با خونسردی جواب داد:- کار خوبی می کنی... بعدش حاضر شو میریم بیرون- کجا!؟- می خوام ببرمت پیش مامان. میخوام عروس خوشگلش رو ببینه و خیالش راحتبشهسیما گفت:"هر چی تو بگی". گوشی رو برداشت و شماره گرفت. هانیه پشت خط بو. وقتی از زبان هانیه اسم کلانتری وشکایت ازسروش را شنید با شرمندگی رو به سروش کرد و گفت:- مثل اینکه بابا از تو شکایت کردهدل سروش مکدر شد، ولی به روی خودش نیاورد گفت:- اشکال ندارهتو نگران نباش، درستمیشهاما بغض سیما شکست و اشکشسرازیر شد. سروش با نگاه او را ملامت کرد وگفت:- دیوونه... چند بار بگم... دیگه نمی خوام چشمهای قشنگ روخیس ببینم... تو که گناهی نداری تقصیر خودم بود، نباید دیوونه بازی در می آوردم- اگه من آحمق می گذاشتم یه بار باهام حرف بزنی، به اینجاها نمی کشید- کاری است که شده، پاشو صورتت رو بشوی... من هم میرم سر خیابان شیرینی می خرم زود برمی گردم... امشب باید همه باهم آشتی کنیم- تو از دست بابا دلگیر نیستی؟- اگه من هم جای بابات بودم و یهدختر خوشگل و با کمالات مثل تو داشتم،تمام پلیسهای شعر رو برای محافظتش خبر می کردم. حالا پاشو به جای غصه خوردم لباسترو عوض کن و صورتترو بشور، زود برمی گردمسروش غافل از همه جا با شادمانی میوه، شیرینی و گل تهیه کرد و با هیجان زاید الوصفی راهی خانه شد. مقابل برج با دیدن اتومبیل گشت کلانتری، دلخور و آزرده خاطر پا در آسانسور گذاشت ولی وقت ورود به آپارتمان طوری رفتار نمود که انگار اتفاقی نیافتاده است، یاا... گفت و وارد شد. جلال برافروخته و با چشمهایگرد شده دست به کمر، درطول سالن پذیرایی رژه می رفت. مأمور نیروی انتظامی نیز پشت میز ناهارخوری نشسته بود و با نوک انگشت به میز ضربه می زد. سلام کرد و خوش آمد گفت. خرت و پرت خریدش را روی میز ریخت و برای بوسیدن جلالجلو رفت اما جلال با دست او را پس زد، دل سروش از بی حرمتی جلال گرفت،ولی جلال پدر سیما بود بعد از سختی هایی که برای رسیدن به اوکشیده بود، باید دندان روی جگر می گذاشت و خم به ابرو نمی آورد. از این رو زبان به عذر تقصیر گشود و گفت:- می دونم کهکارم درست نبوده... اماشما بزرگ تر هستید من رو به جوانی و خامی خودم ببخشید. حتما سیما براتون گفته. قول میدم من بعد هر جور که شما و سیما دوست دارید، همان طور رفتار کنم. می دونمکه انتظار زیادی است ولی شما بزرگواری کن و از تقصیر من بگذر.جلال ظالمانه سعی در تحقیر سروش داشت، رو به مأمور کلانتری کر و گفت:- من از این آقا شکایت دارم. لطفا ببریدشافسر جوان کهبه نظر وظیفه آمد جلو رفت. دستبند آهنی و ضخیم را مقابل چشمان سروش گرفت و به دستهای او اشاره کرد، سروش به تندی گفت:- باری چی بیام به چه جرمی؟- ورود غیر مجاز، وارد کردن خسارت، ضرب و شتم اهالی منزل و مهمتر ازهمه دزدیدن دختر ایشون- دزدیدن دختر این آقا!به سمت جلال چرخید و افزود:- مثال اینکه یادتون رفته آقا جلال، سیما زنمه... زن من.. متوجه این.سروش گویی تازه به یاد سیما افتاد با وحشت چشم به اطراف چرخاند، احساس کرد از وجود سیما در آنخانه خبری نیست. سراسیمه به این سو و آن سو پرید و سیما را صدا زد. ولی اثری از سیما نیافت. با خشم و کینه صدایش را بلند کرد و گفت:- گوش!... چه کارش کردی؟... سیما کجاست؟- سیما رفت و دیگه هیچ وقت بر نمی گرده.... تو بهتره که خودت را برای طلاق حاضر کنی. من هیچ وقت اجازه نمیدم دخترم با مرد شارلاتانی مثل تو زندگی کنه. دیگه اجازهنمیدم حریم خانواده افشاربا وجود کثیف آشغلی مثل تو آلوده بشه. اگه دخترم بمیره بهتر از اینه که با کثافتی مثل تو زندگیکنه. بهتره باری همیشه فراموشش کنی.- شما جای پدرمی، جواب توهین هاتون رو نمیدم- فرض که جواب دادی، حیوون کثیفی مثل تو چه جوابی داره؟سروش با دندان غروچه حرصش را فرو نشاند. کلافه و سردر گم بود، سرخورده از ظلم زمانه، احساس کرد قامتش شکسته و توان ایستادنبر پاهای رنجور و نحیفش را ندارد. نمی دانست چرا جلال چنین نستهایی به او می دهد و آن طور بیشرمانه توهین می کند. همانجا در آستانه در کم کم به سوی زمنی رها شد، احساس کرد نه اشکی برای ریختن و نه فریادی برای بانگ زدن دارد.جلال جلو آمد، میان در گاهی ایستاد و گفت:
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#48
Posted: 15 Oct 2012 18:36
- خودت می دونی که سیما وکالتشرو به من داده.اون هنوز بچه است، بد و خوب رواز هم تشخیص نمیده. فکر کردی با حرفهایاحمقانه ات خامش کردی، ولی این رو بدون تا پدرش زنده است دستت بهش نمیرسه... پس فراموشش کن.سروش سراسیمه دست جلال را گرفت و التماس کرد:- من بدون سیما می میرم... این ظلم رو در حق من نکن... التماست می کنم.- بدون سیما می میری با بدون پولهاش؟سروش احساسکرد غرورش جریحه دار و شخصیتش لگدمال شده است، با دلخوری دست جلال را رها کرد وبه زحمت روی پا بلند شد. دست جلو مأمور درازکرد و منتظر ایستاد. جلال که هدفی جز خرد کردن او نداشت، گفت:- من از شکایتم صرف نظر کرد، ولش کنیدو به اتفاق مأمور کلانتری از آپارتمان خارج شد، اما دم در آسانسور به سمت سروش چرخید و گفت:- آقای مقامی بهتره به فکر جایی برای محل سکونتتون باشید، من به آپارتمانم احتیاج دارمسروش با عصبانیت در را به هم کوبید.
فصل 18
مینا با شادی دخترانه اش از در کانون زبان بیرون آمد، اما به محضدیدن سروش لبخندش محو شد و با اضطراب گفت:
- تو اینجا چه کار می کنی!؟
- باید باهات حرف بزنم
- ولی من اجازه ندارم. خواهش می کنم از اینجا برو سروش
- حالا دیگه همه تون ازمن فرار می کنید. مامانت، هانیه، حتی امیر!همه امیدم به توست.... تو رو خدا کمکم کن مینا.
مینا سر به زیر انداخت و سروش گفت:
- می رسونمت. بین راه راحت تر می تونیم حرف بزنیم. لحظاتی بعد مینا در حلی که سعی می کرد خود را از فشار سوالات مسلسل وارسروش رهایی بخشد، چشم به نقطه نامعلومی دوخت و گفت:
- سروش تو حریف بابا نمی شی. بهتره سیما رو فراموش کنی.
- ولی زندگی من ربطی به پدرتو نداره
- بابا وکالت داره، بفهم.
- سیما می تونه وکالتش رو پس بگیره. چرا این کاررو نمی کنه؟
- نمی دونم. راجع به سیما چیزی از من نپرس
- توقع داری از کی بپرسیم؟
- با خود بابا صحبت کن- مینا! می خوام تو بهم لطف کنی. یه جوری سیما رو راضی کن منو ببینه.- نمی تونم سروش. اصرار نکن.- سروش با کلافگی به سرعت اتومبیلش افزود. سپس درحالی که سعی داشت ازبین اتومبیلها لایی بکشد، گفت:- من باید سیما رو ببینم. می فهمی! باید.اما مینا با مشاهده سرعت بیش ازاندازه سروش با وحشتصورتش را میان دستها پنهان ساخت و فریاد زد:- خواهش می کنم سروش! یواش تر.سروش با دیدن رنگ پریده مینا به خودش آمد و از سرعت اتومبیل کاست، اما هنوز مصمم بود تا دل مینا را نرم سازد، از این رو گفت:- حداقل بگو چرا سیما نمی خواد منرو ببینه. اون که من روبخشیده بود!- نمی دونم. نمی دونم. گفتم راجع به سیما از من سوال نکن- یعنی نمی خوای جواب بدی؟مینا با کلافگی روی از سرش گرفت و ساکت شد. سروش وقتی سماجت او را در کتمان حقایق دید، در سکوت او را تا در منزل رساند، سپس با نگاه حسرت باری به در و دیوار باغ، از آنجا دور شد.روزها می گذشت و سروش، بدون آنکه موفق به تماس با سیما گردد، نا امید و مستأصل خود راسرگرم کار نموده بود، روزها به هفته و هفته ها را به ماه گره می زد. تلاش بی وقفهو شبانه روزی ای را آغاز کرده بود. می دانست جلال به جنگی تمام عیار برخاسته و او قادر به یافتن دلیل قانع کننده ای برای سرپوش گذاشتن بر رفتارها و برخوردهای تند و آزار دهنده اش نخواهد بود.اولین جلسه دادگاه نیز طبق پیش بینی او آغاز شد و جلال به همراه وکیلی برجسته و سرشناس در دادگاه حضور یافت. سروش در مقابل ارائه دلایل و مدارک مستدل از سوی جلال هیچ گونه دفاعی از خود نداشت، حتی درخواست او مبنی بر حضور سیما در جلسات دادگاه نیز رد شد. از این رو گاهی متوصل به خشونت میشد و با تندی قصد داشت او را متوجه اشتباه خود گرداند و گاه در عین ناامیدی با انعطافسیما را از جلال طلب میکرد. او قادر نبود به قاضی یا جلال ثابت کند که دستخوش یک سری عواطف و تألمات روحی و روانی بوده و ازاین رو چون کلافی سردر گم سررشته زندگی را از دست داده است. علی رغم تلاس های او، جلسه اول دادگاه به نفع جلال به پایان رسید. آشفته تر از قبل دادگستری را ترک کرد، اما قادر نبودبه همین سادگی دست از سیما و عشق او بردارد. به همین جهت تمام راهایی را که فکر می کرد احتمال رسیدن به سیما را دارد امتحان کرد. اما تلاشش بیهوده بود، زیرا سیما چون قطره ایآب زمین فرو رفته بود. از این رو آخرین چاره را در برخورد جدی جلالدر حالی که سعی داشت بر پریشانی و آشفتگی خود تسلط یابد وارد بازار شد و یکراست به مغازه جلال رفت.امیر به محضمشاده او جلو آمد و در حلی که با گذاشتن دست به سینه او از ورودش ممانعت بعمل می آورد، گفت:- گفته بودم حق نداری پات رو بگذاری اینجا- ولی من از شما طلبکارم- طلبکار!شما تما زندگی من رو به تاراج بردیدامیر سینه بهسینه سروش ایستاد و در چشمان او براق شد و گفت:- خودم می کشمت- هر کاری میخوای بکن- باور کن بلوف نمیام، بهتره گورت رو گم کنیدیگه سروش بین اعضای خانواده افشار احترام نداشت، با عصبانیت پلکها را به هم فشرد و در حالی که برای ورود به حجره امیر را هول می دادگفت:- مثلا می خوای چه غلطی بکنی؟با دست به یقه شدن آن دو و ایجاد سر و صدا، جلال از دفتر حجره بیرون آمد، اما به محض مشاهده سروش، چون شیری درنده غریده و گفت:- گفته بودم دیگه نمی خوام ببینمت. هری....امیر با شنیدن صدای پدر، سروش را به سمت در هول داد، اما سروش از زیر دستان او گریخت و مقابل جلال با صورتی برافروخته ایستاد و گفت:- تو حق نداری زن من رو قایم کنی. ازت شکایت میکنم- هر غلطی میخوای بکن اما جلوی چشمهای من نیا.سروش در حالی که تند تند از راه بینی نفس می کشید، گفت:- شیطونه میگه...اما سکوت کرد و حرصش را با کوبیدن مشتش در کف دست دیگر فرنشاند. دراین لحظه امیر جلو آمد ودر حالی که سعی داشت او را به نحوی ازحجره بیرون کند، گفت:- شیطون غلط می کنه با تو... برو بیرون مرتیکه عوضیسروش گویی کنترل رفتارش را از دست داد زیر امیر را با یک ضرب هول داد. امیر چند گامی سکندری خورد و روی فرشهای چیده شده در گوشه حجره فرود آمد. جلال بی معطلی سیلی آبداری در گوش سروش خواباند.
جلال با قاطعیت گفت:
- میری؟... یا پلیس خبر کنم!
ایام سختی را سپری می کرد در حالی که برای پرداخت مهریه سیما و بدهی جلال به دنبال پروژه ای وسیع بود، موفق شد پروژه شهرک المپیاد را در مناقصه ای برنده شود. پروژه المپیاد کاری عظیم بود و احتیاج به سرمایه گذاری فراوانی داشت و این دقیقا نیاز اولیه و مهم او بود تا آنکه تواست با تقلای فراوان بین دوستان و آشنایان خود و جمشید، سرمایه داری بزرگ و سرشناس بیابد و با بیان دیدگاههای خود و تشریح دقیق پروژه او را راضی به سرمایه گذاری در شرکتش کند. بدین نحو گامهای اولیه را به سوی ساخت و ساز شهرک المپیاد برداشت. آن قدر در کار غرق شده بود که فرصتی برای فکر کردن به گذشته های تلخ و بی سرو سامانش نمی یافت. شب تا نزدیکی سپیده روی نقشه ها و پروژه های ساختمانی کار می کرد و صبح زود خانه را به قصد شرکت ترک می نمود. شیرین از اینکه او را سرگرم و راضی می دید. حرفی نمی زد و حتی او را به تلاش و پشتکار بیشتر نیز تشویق می نمود.
روزگار بدین منوال سپری شد تا آنکه پس از گذشت هفت ماه دز یکی از بعداز ظهرهای اواسط هفته آخرین احضاریه دادگاه به طور اتفاقی به دست شیرین رسید. فکر نمی کرد که کار سروش و سیما تا به آن مرحله کشیده باشد. با دیدن برگه احضاریه قلبش فشرده شد و احساس کرد دنیا دور سرش چرخ می خورد، تعادلش را از دست داد و نقش بر زمینشد. با بلند شدن سر و صدا، جمشدی سراسیمه به میان هال دوید و وقتی شیرین را نقش بر زمین یافت آه از نهادش برخاست و سراسیمه بسویش شتافت. برای گذاشتن قرص زیر زبانی درنگ نکرد. با جذب شدن قرص شیرین کمی آرام گرفت و به سختی نشست و با انگشت به سمتی که برگه احضاریه افتاده بود اشاره کرد. جمشید چالاک جستی زد و کاغذ را برداشت اما به محض خواندن متن آن، سست و بی رمق نشست.
- این پسره داره چه کار می کنه... چرا به ما حرفی نمی زنه!؟
- بچه همه ناراحتی هاش رو توی خودش می ریزه. این چند ماه چقدر زجر کشیده و به ماه حرفی نزده.
جمشید با عصبانیت گفت:
- اشتباه کرده! باید می گفت. باید مارو در جریان قرار می داد، شاید راه حلی پیدا می کردیم خانم.
- حالا چی میشه؟
- نمی دونم
با صدای چرخیدن کلید در قفل، سر جمشید و شیرین به سمت در چرخید. سروش با عجله از پله ها دوید و چند لحظه بعد با نقشه های ساختمانی از پله ها سرازیر شد، ولی قبل از خروج به چهره پدر و مادر دقیق شد و پرسید:
- سلام... چیزی شده!؟
جمشید احضاریه را جلوی صورت او گرفت و گفت:
- این چیه؟
دستهای سروش بی رمق شد و نقشه ها پخش زمین گردید، چشم بست و نفس در سینه حبس کرد، سپس احضاریه را از دست جمشید قاپید و گفت:
- چند بار سعی کردم بهتون بگم، اما ترسیدم حال مامام بد بشه.
جمشید هوای ریه اش را بیرون داد و پرسید:
- تو در جلسات دادگاه غایب بودی؟
سروش تکان داد. جمشید علت را پرسید:
- چرا !؟
- حرفی برای گفتن نداشتم.
- یعنی چه؟ بچه پای زندگی ات در میونه. خیلی راحت میگی نرفتی! حرفی نداشتی... خیلی احمقی سروش.
- هر چی شما بگی، هستم
- تو اگه سیما رو می خواستی باید می رفتی دادگاه
- وقتی سیما اونجا نیست برم با کی حرف بزنم؟
- خب با پدرش، با وکیلش
- حتما باید به جلال التماس می کردم، نه؟
- البته... مگه اشکالی داره؟
سروش عصبانی چرخ زد و مشتش را حواله دیوار کرد و با کلافگی گفت:
- یه عمر التماس کردم به تو، الهه، جلال و سیما... دیگه حالم از هر چی التماسه به هم می خوره، دیگه نمی خوام التماس کنم... نمی خوام، می فهمی؟ شاید سیما خودش می خواد بره، پس من جلوش رو نمی گیرم
از راه بینی نفس می کشید، ادامه داد:
- مگه الهه رو از دست دادم چه اتفاقی افتاد... می بینی زنده ام دارم نفس می کشم.... الهه نشد سیما... خب، سیما نشد یکی دیگه
سپس با رخوت روی پلکان نشست و با صدایی خسته و غمگین افزود:
- من احمق همه اش دارم زار می زنم، التماس و خواهش. آخه بابا من هم آدمم. غرورم جریحه دار شده، شخصیتم زیر سوال رفته، دیگه بسه... بسه... دیگه نمی خوام
- ولی پسرم...
سروش حرف جمشید را برید و گفت:
- نه، دیگه همه چی تموم شد. اگه سیما خودش برگشت که هیچ، والا محاله دنبالش برم
- بدهکاریت چی میشه؟
- تا قرون آخرش رو میدم. از این به بعد فقط کار می کنم. قول میدم خیلی زود قرضشون رو بدم... جلال فکر می کنه من دخترش رو به خاطر ثروتش گرفتم... باشه عیب نداره. بگذار هر جور دوست داره فکر کنه، بالاخره من هم خدایی دارم.
- من با جلال صحبت می کنم
- نه... نه... به هیچ وجه
- یعنی چه پسر!... این کار رو باید بسپری به دست بزرگتر ها
سروش برآشفته رو در روی پدرش ایستاد و گفت:
- به هیچ عنوان به شما اجازه نمی دم با افشار رو به رو بشید
- این راهش نیست پسر، نباید تسلیم بشی
- نمی دونم چه اتفاقی افتاده، ولی هر چه هست جلال رو کاملا زیر و رو کرده... می ترسم همان طور که من رو بی حرمت کرده، شما رو هم بی احترام کنه. باورت نمیشه پدر، جلال دیوونه شد، منتظر فرصته تا زخم بزنه، رفتارهاش خیلی عجیبه... دلم نمی خواد به خاطر شما رو در روی جلال بایستم. در ضمن می خوام اگه یه روزی دوباره سیما کنارم بود، از حرفها و رفتار خودم پشیمون نباشم. پس خواهش می کنم شما دخالت نکنید.
شیرین با بغضی لا به لای صدای محزونش گفت:
- بگذار من برم دنبالش
- نه... گفتم که نه.... من به اندازه کافی شماها رو اذیت کردم، به خدا تحمل ندارم کسی شماها رو بی حرمت کنه... جلال بی شک تو روت در میاد مادر، می دونم قلب مهربون تو طاقت بی حرمتی رو نداره. اگه تو نباشی دنیا رو زیر و رو می کنم. بگذارید همه چیز هر جور که دلش می خواد پیش بره، من راضی هستم به رضای خدا.
- یعنی دیگه سیما رو نمی خوای؟... دیگه دوستش نداری؟
سروش با نوک انگشتانش دو طرف شقیقه هایش را فشرد و با کلافگی گفت:
- چطور می تونم دوستش نداشته باشم. سیما همه وجودمه... نمیگم عشق اولمه، ولی مطمئنم آخری است
- پس چرا به این راحتی می خوای ازش دست بکشی؟
- شما نمی دونی! جلال دیوونه شده، مطمئنم طلاق سیما رو به هر نحوی شده می گیره. من حربه ای برای دفاع از خود ندارم. اشتباهات من دلیل محکمی است توی دستهای اون. مدرک داره و وکالت، عصبانی است و بی منطق، مجبورم تسلیم خواسته هاش باشم... تنها خواهشم از شما اینه که خودتون را با فکر های بیخود آزار نکنید و شکنجه ندید... من دارم زندگی می کنم، کار می کنم، و ا زشرایط موجود هم راضی هستم...
سپس زل زد به چشمهای روشن مادر که رنگینه آنها را به ارث برده بود، گفت:
- نمی خوام بلایی سرت بیاد مامان. من جز شما دو نفر کسی رو ندارم، اگه سایه شما هر بالای سرم نباشه، دیگه دنیا رو نمی خوام
سپس در حالی که بر دست مادر رنجور خود بوسه می زد گفت:
- می خوام قول بدی دور و برخانواده افشاری نمیری
- ولی...
انگشت روی لب مادر گذاشت و گفت:
- هیس... فقط قول بده
- به جان تو نمیرم... خوبه؟
سروش لبخندی تلخ به لب راند، سپس چشم در چشم جمشید دوخت و شیرین را مخاطب قرار داد و گفت:
- پدر هم باید قول بده ولی می خوام این قول رو تو ازش بگیری.
جمشید ابروانش را در هم کشید و گفت:
- تو داری با کی لج می کنی!... به سیما ، خودت یا زندگی ات.... این رسمش نیست پسر... پای سرنوشت و آینده ات در میونه
- خواهش می کنم بحث نکن پدر... من فکرهام رو کردم. سیما اگه خودش رو زن می دونه، بر می گرده و اگه غیر از این باشه بین ما دیگه چیزی وجود نداره
روزگار غریبی ست نازنین ...