ارسالها: 2557
#11
Posted: 16 Oct 2012 16:33
-میخواد بیاد که با تو صحبت کنه و تمام حرفهاش رو هم شنیدم.از بابت اتفاقاتی که توی زندگی براش افتاده تو رو هم مقصر میدونم.وقتی که اومد به دقت به حرفهاش گوش کن و اگربا اونها موافق نبودی و خواستی ردشون کنی، سعی کن یه دلیل قانع کننده بیاری که همه رو راضی کنه، نه فقط خودت رو.
-خوب من اگه اونو دوست داشتم همون اول باهاش ازدواج میکردم.
-ولی شما شش سال با هم بودید و سه سال اخر رو هم نامزد مگه نه؟!چطور اون موقع نفهمیدی که دوستش نداری و حالا میگی؟!
-بله حرفهای تو کاملا درسته...
-پس چی، چرا تردید داری؟!نمیدونم توی اون سرت چی میگذره ولی خواهش میکنم برای یک بار هم که شده توی زندگیت عاقل باش .اون بعد از ازدواج اولش که بعد از جدا شدن ازتو بود دوباره میخواد برگرده،پیش تو...
چون فکر میکنه با تو خوشبخت میشه.نمیدونم چی فکر میکنه که حاضر شده وجود بشری مثل تو رو قبول کنه-.
-و اون وقت تو بدون اینکه حتی یک کلمه از حرفهاش رو شنیده باشی خیلی راحت می گی نه.حتما دلیلت اونقدر محکم و قانع کننده هست که با این صراحت حرف میزنی.ببینم دختر دیگه ای و دوست داری؟
-بله دختر دیگه ای و دوست دارم ولی هیچکس نمیتونه بفهمه اون کیه.
-طرف مقابل تو چی.میدونه تو بهش علاقه داری؟!
-نه.یا بهتر بگم.نمیدونم.
-پس فایده ی این دوست داشتن چیه!اینجوری دیگه ندیده بودم حداقل بگو کیه.شاید بتونم یه جوری کمکت کنم تا بهش برسی؛در غیر این صورت به نظر من گیتا دختر خوبیه.
-نه،غیر ممکه من با اون ازدواج نمیکنم.
هنوز حرفش کاملا تمام نشده بود که بلند شد و بلافاصله بدون گفتن کلمه ای از خانه بیرونرفت.او هیچ وقت پسری سر به راه و منطقی نبود.
فردای ان روز نزدیک ظهر بود که باشنیدن صدای زنگ در در را باز کردم.
نیما و گیتا پشت در ایستاده بودند.هر دو مخصوصا نیما لبخندی حاکی از رضایت و خوشحالی به لب داشتند.
ولی من متعجب بودم نه از دیدن گیتا و نه از دیدن نیما بلکه از دیدن هر دوی انها در کتار هم .
به هر حال انها را به داخل دعوت کردم.مامان هم از دیدنشان تعجب کرد.پس از احوالپرسی و کمی گفتگو،برای تهیه ی غذایی به همراه مامان به اشپزخانه رفتم.بعد از چند لحظه نیما هم به ما ملحق شد و گفت:"اینطوری راضی شدی ارباب؟"
-نمیدونم والا.نه به سماجت دیروز نه به رامی امروز.فکر میکنم اونقدر عاقل باشی که بدونی داری چیکار میکنی!البته هنوز هم شک دارم.
-چیکار میکنم؟همون کاری که تو دوست داشتی.مگه نمیخواستی که با گیتا ازدواج کنم؟منم دیشب رفتم خونشون و گفتم که حاضرم باهاش ازدواج کنم و حالا هم در حضور شما هستیم.
-ولی من منظورم این بود که اول کمی با هم صحبت کنید و بعد تصمیم بگیرید.
-ما تصمیم خودمونو گرفتیم و تمام حرفهایی رو هم که باید بزنیم ، زدیم.گیتا هم انتخاب روز عروسی و به عهده ی تو گذاشته.
-خوب من حرفی ندارم. بهتره بقیه ی حرفها رو بگذاریم برای بعد از غذا.
مامان ضمن پوست گرفتن سیب زمینی ها گفت:"میدونی نیما ، زندگی شوخی بردار نیست که ادم با خودش یا دیگران لج کنه وتیشه به ریشه ی زندگی خودش و دیگران بزنه.خوب فکر کن با عقل و منطق .
صرف غذا در محیطی گرم و صمیمی به پایان رسید.
بعد از مرتب کردن اشپزخانه دور هم جمع شدیم .
گیتا گفت: ارغوان جون، از زحمتهایی که به شما دادم از صمیم دل معذرت میخوام و سپاس گزارم.راستش هنوز باورم نمیشه که قراره زندگی جدیدمو با نیما شروع کنم.من انتخاب روز عروسی و به عهده ی شما گذاشتم.البته این که میگم عروسی فکر نکنید مراسم و جشن مفصلی در میونه، نه ،فقط یه جشن ساده و یه عقد ساده تر.
-خوب اگر همه ی حرفها زده شده وتصمیم ها هم گرفته شده و فقط منتظر روزش هستید و مشکل دیگه ای ندارید.من می گم همین جمعه شب اینده.راستی نیما با پروین جون و خسرو خان هم صحبت کردی؟
-بله اونا حرفی نداشتند.
-پس باز هم تصمیم نهایی با توست نیما... چون اگه بعدا پشیمون بشی مقصر خودتی و بس.
-من کاملا اماده هستم.
-پس بهتره فکر تدارکات باشیم.
تا روز جمعه پنج روز وقت داشتیم.دعوت کردن مهمانان هم به عهده ی من گذاشته شده بود.قرار بود که بیشتر از سی نفر نباشند البته از هر دو طرف.بنابراین باید نهایت دقت رو در انتخاب میکردم و فکر میکنم موفق هم بودم.
در این فاصله ی کوتاه نیما و گیتا هم به اتفاق هم خانه ای خریدند و وسایل اولیه ی یک زندگی را به همراه وسایلی که گیتا از خانه ی همسر قبلی اش اورده بود در خانه مرتب کردند.
بلاخره روز جمعه با مهمانانش از راه رسید.
گیتا لباسی زیبا به رنگ ابی اسمان بر تن داشت که از لباس سفید عروسی خیلی زیابتر و برازنده تر بود.گیتا دختر زیبایی بود با اندام کشیده که از هر لحاظ در کنار نیمابرازنده ی هم بودند.
خیلی زیباتر و برازنده تر بود.گیتا دختر زیبایی بود با اندامی کشیده که از هر لحاظ در کنار نیما برازنده ی هم بودند.باخوانده شدن صیغه ی عقد به هم محرم ورسمآزن و شوهر اعلام شدند و مهمانی هم بعد از چهار پنج ساعت با خوشی به پایان رسید و همه به خانه هایشان برگشتند و باز هم من ماندم و خاطراتم و تنهایی.
وقتی عاقد مشغول خواندن صیغه ی عقد و دعای مربوط به آن بود،یاد مراسم عقد کنان خودم و نریمان افتادم.در آن مجلس نریمان می گفت:«راستی ارغوان مطمئن هستی که میخوای بله بگی؟!یا که میخوای بگی نه!»
-خوب،اگه یه وقت بگم نه،چی میشه؟!
-اگه خیلی مایلی عاقبتش رو ببینی امتحان کنی.
وقتی عاقد مشغول خواندن دعا شد،به وضوح می شد ناراحتی و نگرانی را از نگاه نریمان فهمید.بار اول که منتظر جواب بودند،آرام طوری که فقط نریمان بشنود،گفتم : نه؛بار دوم هم گفتم:نه؛برای چی خودمو اسیر کنم و برای بار سوم که نریمان صدرصد منتظر شنیدن جواب منفی بود،گفتم بله.نریمان نفس عمیقی کشید و گفت:«دیگه به زنده بودنم شک داشتم.»
به هرحال خوشحال بودم از این که گیتا هم خوشحال بود ولی ته دلم هنوز نسبت به نیما شک داشتم و نگران بودم که چرا ناگهان با این عجله با این ازدواج موافقت کرده است.به هرحال آینده می توانست تردید ها را برطرف کند.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#12
Posted: 16 Oct 2012 17:01
یک سال از ازدواج نیما و گیتا می گذشت،اوضاع عادی بود و بدون هیچ مسئله ای .اینکه بدون مسئله ای می گذشت،شاید به دلیل این بودکه نیما درهفته بیشتر از دو یا سه روز درخانه نبود.بقیه روزهای هفته را با دوستانش می گذراندویا خانه یما پیش پروین جون بود.و هر دوماه یکبار هم برای حمل باراز کشور خارج می شد.گیتا هم به همین دلیل،یعنی کم دیدن نیما در کنار خودش بیشتر وقتش را با مهمانی رفتن و مهمانی دادن پر میکرد.شاید می خواست با این کارش تنهایی را کمتر حس کند.تنهایی را که فکر می کرد روزی با بودن درکنار نیما فراموش می کند.
یکی دو ماه ازسال اول گذشت.یک روز نیما با حالتی پریشان و افسرده به خانه آمد.فکر کردم که این هم جزء نازها و اداهایی است که همیشه ازخودش در می آورد و شاید هم با گیتا بگومگوی ساده ای داشته،وقتی دیدم از شدت اضطراب و نگرانی تمام بدنش می لرزد،فهمیدم مسئله باید چیز دیگری باشد.پرسیدم:«نیما اتفاقی افتاده؟!»
-گیتا...گیتا...
-گیتا چی؟!زودتر حرف بزن ببینم چی شده؟!
-می دونی که گیتا چهارماهه حامله بود،صبح به علت سرگیجه ای که داشت از پله های حیاط افتاده پایین.
-خوب ،حالا کجاست؟حالش چطوره؟
-بردمش بیمارستان.حال خودش تقریبا خوبه ولی....
خیلی خوب .مهم خودشه که خدا رو شکر خوبه .شما هنوز جوونید و وقت هم برای بچه دارشدن زیاد دارید.
-ولی اون روحیه ی خودش رو از دست داده،می شه بری و باهاش صحبت کنی؟
-می بینم که بهش علاقه مند شدی!باشه می رم.حالا کدوم بیمارستانه؟
-بیمارستان...
-پروین جونم پیشش هست،مگه نه،صبح رفته بود اونجا؟
-آره مامان الان تو بیمارستان پیش گیتاست.
-ببینم مامان گیتا خبر داره؟
-نه،اونا که ایران نیستند،دوهفته پیش رفتند.
با نیما به بیمارستان رفتیم.در راهرو،نزدیک دراتاق،پروین جون با چشمانی گریان ایستاده بود.با دیدن من خودش را دربغل من انداخت وبا صدایی خفه شروع به گریه کرد و بعد به آرامی گفت:«می بینی ارغوان،مثل این که خدا اصلا نمی خواد من نوه دار بشم!»
نتوانستم جوابی برای او پیدا کنم؛فقط به گفتن کلمه ی متأسفم قناعت کردم ووارد اتاق شدم.گیتا روی تخت خوابیده بود.رنگ صورتش بی شباهت به رنگ مرده نبود و خیلی هم ضعیف وخسته به نظر می رسید.مدتی کنار تختش نشستم تا از خواب بیدارشود.وقتی که بیدارشد و مرا دید،لبخندی زد وگفت:«سلام ارغوان.می دونم که اومدی تا باهام صحبت کنی،همه چیز رو قبول دارم،ولی نمی دونم که خواست خداوتقدیر خدا بود یابی احتیاطی من،با وجود این هیچ شکایتی ندارم.راستی نیما کجاست؟»
خیلی نگرانت بود،پایین توی ماشی نشسته.راستی میخوای به مامانت خبر بدم؟
-نه،احتیاجی نیست.خودم که مرخص شدم بهشون میگم.یا هر وقت که برگشتن.نمی خوام نگرانشون کنم.
-ببینم،به چیزی احتیاج نداری؟
-نه خیلی ممنون.ببخش مزاحمت شدم.
-مثل اینکه نگران حالت بودم.روحیه ی تو از منم بهتره.مندیگه می رم،تو هم سعی کن خوب استراحت کنی ونگران نباش،بالاخره تو هم به زودی مادر میشی.
بعد از خداحافظی به خانه برگشتم.خسرو خان خانه بود.ماجرا را برایش تعریف کردم؛خیلی ناراحت شدوبعد از پرسیدن نشانی بیمارستان،فورآاز خانه بیرون رفت.
دو سه روز بعد گیتا به خانه رفت.وقتی برای دیدنش رفتم،به رغم گفته ی خودش ناراحتی را می شد به وضوح از چشم هایش دید.به هرحال او می بایست دوره نقاهتش را می گذراند.بعد ازاین که چند روزی را پیش گیتا ماندم واز او پرستاری کردم،به خانه ی پروین جون برگشتم.با دیدنم خیلی خوشحال شد وگفت:«میدونی ارغوان،وقتی خونه نیستی اینجا مثل زندون میمونه،دلم می گیره.خسرو هم همینو می گه.چندبار خواستم زنگ بزنم و بگم که زودتر بیا ولی بعد با خودم گفتم بالاخره تو باید روزی ازاین خونه بری.پس بهتره که این تنهایی های کوتاه رو تجربه کنم تا به اون تنهایی بزرگ عادت کنم.خوب،حالا بهتره تو بری و کمی استراحت کنی.خیلی خسته شدی.»
به اتاق نریمان رفتم تا کمی استراحت کنم،ولی مگر می شد آنجا استراحت کرد.آلبوم عکس های نریمان را برداشتم و ورق زدم.چشمم.به عکس هایی افتاد که از سفر به همدان گرفته بودیم.به خاطرات شیرین آن زمان برگشتم.چه لحظات خوشی را پشت سر گذاشته بودم وصد افسوس که قدر هیچ کدام ازآن لحظه را ندانسته بودم.
قرار گذاشته بودیم عید آن سال ،یعنی اولین عید از ازدواجمان را به اتفاق خانواده های دوطرف، ،یعنی خانواده ی من و نریمان و چندنفر از دوستان نزدیک به همدان سفر کنیم.تمام آن روز را مشغول جمع کردن وسایل بودیم.هفده،ویا هجده نفر بودیم باشش ماشین،مقصد اصلی ما غار علی صدر بود.من اولین بار بود که به دیدن این غار می رفتم ولی دیگران یکی دوبار دیگر هم این غار را دیده بودند و خیلی از آن تعریف می کردند.به هر حال حرکت کردیم و بعد از این که تقریبا يك روز در راه بودیم ،نیمه های شب به غار رسیدیم.غار علی صدر در دهی به همین اسم قرار دارد.می گفتند که اسم این ده و این غار را به اسم کاشف آن نامگذاری کرده اند.خانه ای را که ازقبل برای ما در نظر گرفته بودند ، پیدا کردیم و بعد از سر و سامان دادن وسایلمان ، همه خوابیدیم و حوالی ظهر فردا به طرف غار حرکت کردیم . وقتی پا به درون محوطه غار گذاشتیم ، ترس عجیبی تمام وجودم را فرا گرفت و بلافاصله از غار بیرون آمدم . گفتم که من بیرون می مانم تا شما بروید و برگردید ولی هیچ کس قبول نکرد و به اصرار نریمان و مامان و با ترسی دو چندان ، دوباره وارد غار شدم. داخل قایقی نشستیم . وقتی به آب نگاه میکردم ، از آن میترسیدم که اگر قایق به سنگی برخورد کند و سوراخ شود ، در آن آبهای سرد و عمیق هیچ کس نمیتواند ما را نجاتبدهد و حتما میمیریم . یا وقتی به سقف غار نگاه میکردم ، از ترس بلافاصله سرم را پایین می آوردم تا مبادا یکی از آن قندیلها بیفتد روی سرم . خلاصه اینکه به هر ترتیبی بود ، فضای سرد و وهم انگیز غار را تحمل کردم تا غارنوردی ما به پایان رسید . هر چند آنقدر در غار غر زده بودم که همه بخصوص نریمان را کلافه کرده بودم . وقتی به فضای سبز و آزاد بیرون غار رسیدیم ، نفسی عمیق کشیدم و گفتم : « آخی ، راحت شدم . اونم جا بود که منو بردید ؟از ترس نزدیک بود بمیرم . »
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#13
Posted: 16 Oct 2012 17:10
هنوز آخرین کلمات را نگفته بودم که نریمان با حالت عصبی گفت : « بس کن دختر ، اون همه اون تو غر غر کردی بس نبود ؟ اینجا هم میخوای شروع کنی ؟ » و همین حرف برای من کافی بود ؛چون تا شب دیگر هیچ حرفی نزدم . خیلی به من برخورده بود. خوب ، دست خودم که نبود ، میترسیدم .
به اتفاق دیگران تصمیم گرفتیم کمی در روستا قدم بزنیم . روستای خیلی قشنگ و تمیزی بود . بوی گوسفندها و بزهایی که از کنارمان رد میشدند ، بوی نان محلی و صدای نهر باریکی که از وسط ده میگذشت ، و از همه مهمتر و بهتر هوای تازه و پاک ؛همه حال و هوای دیگری داشت و آدم را سرحال می آورد . بعد از این گردش دسته جمعی ، شب به خانهای که اجاره کرده بودیم برگشتیم و چون همه خسته بودند ، غذای مختصری خوردیم و بعد از اینکه کمی صحبت در مورد جاهایی که فردا باید میرفتیم ، همه به رختخواب رفتند به جز من. وقتی دیدم همه خوبیدند و من هنوز بیدارم ، بیشتر بی خواب شدم . آنقدر در رختخواب این پهلو و آن پهلو شدم که نفهمیدم کی خوابم برد و صبح هم ساعت شش وقتی هنوز در خواب بودند ، من بیدار شدم و دقیقا هم حواسم بود که نباید زیاد مثل دیروز سر و صدا کنم ، وگرنه امروز هم مثل دیروز خراب میشد . بنابراین بدون کوچکترین صدایی اتاق را ترک کردم و وارد حیاط شدم . آبی به صورتم زدم و مشغول تماشای غذا دادن زن صاحبخانه به مرغها و ماکیان شدم .دیدن جوجه مرغها و جوجه اردکها که به دنبال مادرشان میدویدند و به دانه هایی که لیلا خانم برایشان میپاشید نوک میزدند ، و شیر خوردن کره الاغ بازیگوش که با حرص و ولع به پستان مادرش مک میزد تاشیر بیشتری بیابد ، برایم خیلی جالب و دیدنی بود – لحظه هایی که در شهر نمیشد آنها را پیدا کرد . با تعارف محمد آقا ، همسر لیلا خانم صبحانه را با آنها در یک محیط خوب و صمیمی خوردم . ساعت در حدود ده یا ده و نیم بود که افراد خانواده و همسفران خوب ماهم یکی یکی از خواب بیدار شدند و با کمک هم صبحانه را آماده کردند . بعد از آماده شدن صبحانه ، خسرو خان آمد دنبالم که بروم صبحانه بخورم .
گفتم : « من نمیخورم ، میل ندارم .»
مگه میشه . از دیشب تا حالا چیزی نخوردی ، حالا هم میل نداری ؟ !
خوب ، آخه من ساعت هفت صبحانه خوردم ، شما بخورید ، نوش جونتون .
هنوز چند دقیقه ای از رفتن خسرو خان نگذشته بود که نریمان با قیافه ای عصبی به طرفم آمد و گفت : « اون از دیروز با اون همه غر غر ، اینم از حالا که ناز میکنی و غذا نمیخوری . ببینم ، بابا میگه تو صبحانه خوردی ! میشه بپرسم کی و کجا ؟! »
بله که میتونی بپرسی ، به بابا گفتم به تو هم میگم . ساعت هفت صبح ، همین جا ، با محمد آقاو لیلا خانوم و بچه هاش . پس قبول کن که دیگه نمیتونم بهتون افتخار بدم و با شما چیزی بخورم . من اگه میموندم تا شماها از خواب بیدار بشید که تا حالا ازگشنگی ضعف کرده بودم .
تو چه دختر شیطون و زبون بازی هستی ارغوان . پس فقط بیا بشین پیش من .
باشه ، این یکی رو بهتون افتخار میدم .
و با هم به اتاق رفتیم . بعد از جمع کردن بساط صبحانه ، برای رفتن به همدان آماده شدیم . فاصله ده علی صدر تا همدان در حدود هفتاد یا هشتاد کیلومتر بود وچون صبحانه را دیر خورده بودیم ، بنابراین تا وقت ناهار فرصت زیادی داشتیم و میتوانستیم حسابی در شهر گردش کنیم . بعد از خوردن ناهار ، بقیه وقت ما صرف دیدار از مقبره های بوعلی سینا ، بابا طاهر عریان و چند موزه دیدنی شد و در تمام این مدت چون در کنار نریمان بودم ، هیچ کمبودی حس نمیکردم. حکم کودکی خردسال را داشتم که با گرفتن دست مادرش احساس امنیت میکند و نمیخواهد یک لحظه هم از او دور شود .
سه روز از اقامت ما در ده علی صدر میگذشت . محمد آقا سه اسب خیلی زيبا و چابک داشت که دوتای آنها قهوه ای و یکی سیاه بود . چهار راس الاغ هم داشت که یک کره الاغ خیلی قشنگ و بازگوش هم در جمع آنها بود . با خواهش زیاد از محمد آقا خواستم تا اسب سیاهش را در اختیارم بگذارد تا کمی سواری کنم . او هم قبول کرد ، البتهبه شرط پسرش هم همراه ما بیاد . پس به همراه محسن ، پسر محمد آقا ، نریمان ، نیما و نیلوفر به دشت وسیعی رفتیم . وقتی روی اسب نشستم و دهنه را به دست گرفتم ، با اینکه اسب خیلی رامی بود ، کمی ترسیدم ولی با آموزشهای شفاهی که از محسن گرفته بودم ، خیلی زود هدایت اسب را به دست گرفتم و از سوار کاری تا حد امکان لذت بردم . نیلوفر هم فقط به نگاه کردن قناعت کرد . وقتی نوبت نریمان شد و روی اسب نشست ، هنوز دهنه و افسار را به دستش نگرفته بود که اسب رم کرد و با جفتکی نریمان را به زمین انداخت . خوشبختانه آسیب چندانی ندید ، فقط سرش خراش کوچکی برداشت و آرنجش زخم شد . بعد از این حادثه نیما هم که کمی ترسو بود ، دیگر جرات نکرد سوار اسب بشود و ما با دست و سر زخمی نریمان به خانه برگشتیم .
دیدار ما از همدان نه روز طول کشید– نه روز به یاد ماندنی و فراموش نشدنی . در این مدت نسبتا طولانی جایی نمانده بود که ندیده باشیم و چیزی نمانده بود که نخریده باشیم . به قول بابا : « شما همه شهر رو پاکسازی کردید که قوم مغول همچین بلایی سر هیچ شهری نیاورده بود . »
به هر حال با همه شادیها و اوقات تلخیها سفر به پایان رسید و به تهران برگشتیم . اما اگر میدانستم این روزهای خوشی که به سرعت برق و باد میگذرند ، دیگر هیچ وقت بر نمیگردند و جای خودشان را به غم و اندوه میدهند ، سعی میکردم که از روزها نهایت استفاده را بکنم و باعث رنجش کسی ، بخصوص نریمان نشوم . ولی صد افسوس که هیچ کس از آینده خبر ندارد و شاید شادی زندگی هم در این بی خبری باشد ، کسی نمیداند!...
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#14
Posted: 16 Oct 2012 17:43
فصل دوم
داشتم در باغ گردوی خسرو خان آرام قدم میزدم و گردوهای رسیده ای را که روی زمین افتاده بود جمع میکردم و در سبدی که به دست داشتم میریختم . هوای باغ با نم بارانی که از شب گذشته باریده بود ، لطیف و دل انگیز شده بود . وقتی به بالا ، به بالکن نگاه کردم ، نریمان را دیدم که روی یک صندلی راحتی نشسته، با همان لبخند ملایم همیشگی و مرا نگاه میکند . مدتی بدون کوچکترین حرکتی نگاهش کردم دستی تکان دادم و دوباره مشغول جمع کردن گردوها شدم . اما وقتیدوباره به بالا نگاه کردم هیچ کس نبود ؛ حتی اثری از صندلی هم نبود ، اثری از بالکن هم نبود ، نه خانه ای و نه باغی . همه جا را ابری غلیظ پوشانده بود . با صدای بلندی صدایش کردم و این صدا آنقدر بلند بود که هراسان از خواب پریدم .
با فریاد من همایون پسر خاله نریمان شتاب زده و مضطرب در آستانه در ظاهر شد . او شب قبل برای کمک به خسرو خان در بعضی کارها به آنجا آمده بود و با دیدن من در آن حالت ، با تعجب و دلهره پرسید : « اتفاقی افتاده ارغوان؟! »
نه . فقط یه کابوس وحشتناک بود. ساعت چنده ؟
هنوز هشت نشده .
با صدای زنگ در هر دو متعجب به هم نگاه کردیم . گفتم : « یعنی صبح به این زودی چه کسی ممکنه باشه ؟! »
همایون گفت : « من میرم درو باز کنم » و به دنبال این حرف از اتاق بیرون رفت و بعد از چند دقیقه برگشت . وقتی دوباره به طرف در نگاه کردم ، همایون را دیدم که گیتا هم کنارش ایستاده . همایون گفت : « بلند شو ارغوان برای صبحانه مهمون داریم . من میرم به خاله پروین خبر بدم . »
قیافه گرفته و عبوس گیتا اولین چیزی بود که توجهم را جلب کرد . گفتم : « خیلی گرفته به نظر میرسی ، خسته ای ؟! نیما کجاست ؟ »
منو رسوند و گفت میره بیرون کارداره و چند دقیقه دیگه بر میگرده .
اتفاقی افتاده گیتا ؟!
یه چیزی بیشتر از اتفاق ؛ اینو دیگه فکر نمیکنم اسمشو بشه اتفاق گذاشت . میشه گفت یه جور بازیه – بازی تلخ سرنوشت . من و نیما به این نتیجه رسیدیم که باید از هم جدا شیم .
حتما شوخی میکنی ! اونکه به تو علاقه داره !
نه ، هیچ شوخی در میون نیست . نیما از اول هم هیچ علاقه ای به من نداشت . من فکر میکنم که اون دختر دیگه ای رو دوست داره !
خوب ، چرا ازش نمیپرسی ؟!
پرسیدم و هر حیله و نیرنگی که لازم بود به کار گرفتم تا از زیر زبونش بیرون بکشم که اون دختر کیه ؛ حتی حاضر شدم که در رسیدن به اون کمکش کنم . ولی هیچی نگفت ، هیچی . بالاخره هم تصمیم گرفتم به خاطر خوشبختی و سعادت نیما ، از اون جدا بشم ، تا اون راحت تر بتونه به دختر موردعلاقه اش برسه . وقتی تصمیمم رو بهش گفتم ، خیلی راحت قبول کرد. حالا هم اومدم اینجا تا خواهش کنم شما به اتفاق خسرو خان و همایون به عنوان شهود با ما به محضر بیاین . نیما هم رفته تا کارهای اولیه رو انجام بده و وقت بگیره .
همایون گفت : « دور من یکی رو خط بکشید . باز اگه مسئله ازدواج بود یه چیزی ، اما طلاق ... نه من نیستم . »
به گیتا گفتم : « حالا موضوع اونقدر جدی شده که دیگه باید جدا بشید ؟! »
دیگه کار از این حرفها گذشته و زندگی کردن من و نیما بیهوده وبی نتیجه است ارغوان جون .
یک ساعتی گذشت و من و نیما و پروین جون هنوز داشتیم در مورد طلاق نیما و گیتا با هم حرف میزدیم . با صدای زنگ در همایون رفت در را باز کند . به همایون گفتم : « سعی کن معطلش کنی . » و همایون از اتاق بیرون رفت . به گیتا گفتم : « خوب ، گیتا خوب گوش کن و خوب فکر کن ، اگه من با نیما صحبت کنم و اونو از جدا شدن منصرف کنم ، حاضری باز هم با اون زندگی کنی ؟ »
والا نمیدونم دیگه باید چیکار کنم. پس ببین میتونی بفهمی اون چه کسی رو دوست داره ؟! اون همیشه از تو حرف شنوی داشته .
در اینصورت آیا زجر نمیکشی و ناراحت نمیشی از اینکه ببینی اون به دختر دیگه ای علاقه داره و تو هیچ نقشی تو زندگیش نداری ؟!
در اون صورت شاید زدگی کمی برام راحت تر بشه .
چرا راحت تر ؟!
چون اون موقع میفهمم که هیچ علاقهای به من نداره و من به عنوان یک خدمتکار توی خونه اون هستم .برای آسایش و آرامش و راحتی نیما هرکاری بتونم میکنم . هر رنجی رو به جون میخرم .
تو عجب آدمی هستی گیتا ، به خاطر این پسره ! آخه نیما که ارزش این حرفها رو نداره ! نمیدونم هر جور که تو بخوای . حالا یه کار دیگه میکنیم . اگه طرف مورد نظر نیما آشنا بود ، به تو چیزی نمیگم و خودم دست به کار میشم. ولی اگه غریبه بود . به تو میگم تا هر کاری که صلاح میدونی انجام بدی ؛ موافقی ؟
سری تکان داد که حاکی از رضایتش بود . در همین موقع همایون و نیما با قیافه های عصبیداخل اتاق شدند و نیما با فریادی توام با بغض طوری که روی صحبتش انگار با پروین جون باشد گفت : « اگه دوست ندارین همراه ما بیاین ، میتونین خیلی راحت بگین که نمیاین . »
گفتم : « نه ما حتما میایم . همایون و خسرو خان هم میان . فقط صبر کن تا حاضر بشیم . تو برو ماشین رو روشن کن ، ما هم اومدیم .» کمی از عصبانیتش فرو نشست و به طرف حیاط رفت . بعد از اینکه آماده شدم ، به طرف اتومبیل رفتم . وقتی داخل اتومبیل نشستم ، گفتم : « منتظر چی هستی ؟ »
گیتا ، بابا و همایون .
ولی اونها که نمیان .
این دیگه چه جور شوخی بیمزه ای بود ارغوان ! تا اونها نباشند که نمیشه !
تو ماشین رو روشن کن و برو ، من بهت میگم میشه یا نمیشه .
گوش کن ارغوان ! من وقت اضافه ندارم که خیابونها رو به خاطر تو بگردم و گز کنم .
منم نگفتم که بگرد ، فقط کمی از اینجا دور بشیم کافیه .
بالاخره پس از بگو مگوهای فراوان نیما اتومبیل را روشن کرد و به راه افتاد . در طول راه هر دو ساکت بودیم . هر کدام منتظر بودیم که دیگری شروع کند . نیما گوشه ای خلوت را در کنار خیابانی پیدا کرد و توقف کرد . پس از خاموش کردن اتومبیل خوب نمیخوای موعظه هاتو شروع کنی ! »
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#15
Posted: 16 Oct 2012 17:50
موعظه ای در کار نیست ، فقط میخوام پیش از انجام دادن هر کاری ، خوب فکر کنی . اگه یادت باشه ، که هست ، این حرفها رو همون روزی که قرار بود با گیتا ازدواج کنی بهت گفتم و تو هم گفتی که خوب فکرهاتو کردی و از هر لحاظ با این ازدواج موافقی ، پس معلومه که حرفهای گذشته تو همه دروغ بود و بادِ هوا ، درسته ؟
نه باور کن که دروغ نبود . فکرمیکردم که در صورت ازدواج با گیتا بتونم اونو فراموش کنم .
بعد مثل اینکه حرف خلاف و نسنجیده ای زده باشه ، دستپاچه شد و سرفه ای کوتاه برای رد گم کردن حرفش کرد و من هم که منتظر چنین لحظه ای بودم بلافاصله گفتم : « ببینم ، چه کسی یا چه چیزی رو باید فراموش میکردی که نشد ؟! »
متاسفم ارغوان ، نمیتونم بهت جواب بدم .
حداقل بگو جزء آدمیزاده یا اشیاست ؟
باز هم شروع کردی ارغوان . شیء اونقدر برای من اهمیت نداره که نتونم فراموشش کنم .
ببینم ، آشناست یا غریبه ؟!
آشنای غریبه .
پس بگو این به قول خودت آشنای غریبه کیه ؟ من حتما به تو کمک میکنم نیما . خواهش میکنم به این وضع خاتمه بده . تو اونقدر خجالتی نیستی که نتونی حرف دلتو بزنی !
میدونی ارغوان ، سالهاست که زندگی من به خاطر دختری که دوستش دارم و اون نمیدونه ، بی معنی و پوچ شده . هیچ چیز دیگه برام معنی نداره ، زندگیم بی هدف میگذره و از گذشت شبها و روزهاش چیزی نمیفهمم . بارها و بارها خواستم و رفتم که باهاش صحبت کنم ، ولی نشد . اتفاقات زیادی افتاد و دیگران پا پیش گذاشتند و من هرگز نتونستم بهش بگم که دوستش دارم و همینه که ذره ذره منو خرد میکنه و ادمه زندگی رو برام غیر ممکن .اون دختر لجباز و یک دنده ایه و خیلی هم محکم و با اراده و درست همونیه که بهش احتیاج دارم و آرزوی داشتنش رو دارم ، تا توی زندگیم تکیه گاه و پناه من باشه . خیلی وقتهای زندگیم رو در کنارش بودم – تو تنهایی و غمهاش – ولی اون هرگز نفهمید . حاضرم به خاطر اینکه با اون باشم حتی از زندگیم هم بگذرم .
این چند جمله آخر را با بغضی که در گلو داشت گفت و با تمام شدن حرفهایش ، قطره های اشک از چشمهایش به پایین چکید . من هیچ وقت نیما را اینقدر جدی و غمگین ندیده بودم .
میبینم که اولین باریه که تو حرف زدن اینقدر جدی هستی . من فکر میکنم که اون شخص مورد نظر تو رو خوب بشناسم و به جرات هم میتونم بگم که اون حالا حالاها قصد ازدواج نداره . اون هم به تو علاقه داره و دوستت داره ، درست مثل برادر ، خیلی وقتها بخاطر تو ، به خاطر آینده تو ، احساس مسئولیت کرده و نگران شده ولی تو بهتره که بچسبی به زندگیت و پاتو از زندگی اون بیرون بکشی ، چون این خواهش قلبی اون دختره . به هر حال ازدواج با گیتا ، راهی بود که خودت در کمال صحت و سلامت انتخاب کردی و مجبور هستی که تا آخرش هم پاش بایستی و زندگی کنی ،چون زندگی دیگران چیزی نیست که آدم به بازیچه بگیره و روی اون شرط بندی کنه . گیتا دختر حساسیه و تو هم اینو خوب میدونی .با وجود این به خودت اجازه دادی و خیلی راحت غرور و شخصیتش رو زیر پا گذاشتی . واقعا که از تو بعیده نیما . حالا هم اگه با این حرفها باز سر حرف اولت هستی ، بهتره بری دنبال شهود دیگری بگردی چون نه تنها همایون ، بلکه بابا هم راضی به چنین کاری نیست و بعد از این هم دیگه هرگز به خونه ما قدم نگذار و اسم ارغوان رو از ذهنت پاک کن . البته تمام اینها در صورتیه که از گیتا جدا بشی ؛ حالا هم هر طور که دوست داری تصمیم بگیر .
خواهش میکنم ارغوان ، بخاطر نریمان .
دستم را به نشانه سکوت روی لبهایم گذاشتم و دیگر حرفی بین ما گفته و شنیده نشد تا به خانه رسیدیم . وقتی خواستم از اتومبیل پیاده شوم ، دستم را گرفت و با بغضی شدید توام با اشک گفت : « برو به گیتا بگو بیاد ، ما میریم خونه » و ظاهرا لبخندی تلخ از رضایت روی لبهایش نشست ، ولی من خوب میتوانستم بفهمم که ته دلش از من دلخور است .
گفتم : « خیلی ممنون نیما از اینکه به حرفهام خوب گوش دادی . »
در خانه گیتا ، همایون ، پروین جون و خسرو خان دور هم نشسته بودند ،بدون اینکه با هم حرف بزنند ، بادیدن من همه بلند شدند و ایستادند .وقتی قیافه خوشحال مرا دیدند ، همه لبخندی از رضایت به روی لبهایش نشست .
گیتا گفت : « خوش خبر باشی ؟!»
هستم ، نیما از خر شیطون اومد پایین و حالا هم منتظر توست تا باهم به خونه برید . بهت قول میدم که دیگه از جدایی و جدا شدن حرف نزنه .
تو یه فرشته ای ارغوان ، یه فرشته خوب و مهربون و همیشه آمادهبرای کمک . هرگز کمکهای تو رو فراموش نمیکنم . راستی ارغوان، پرسیدی که چه کسی رو دوست داره ؟!
بله ، پرسیدم .
خوب ، کی بود ؟!
از قرار آشناست ، اگر چه اسمشو بهم نگفت ، ولی خودم تونستم حدس بزنم که چه کسیه و به خاطر قولی که به هم دادیم ، از آوردن اسمش معذورم . خیلی خوب دیگه ، بهتره تا نیما عصبانی نشده زود بری وگرنه دوباره هوس طلاق میکنه . و با هم خندیدیم و گیتا را بوسیدم و او رفت .
پس از رفتن گیتا خسرو خان مرا بوسید و از من تشکر کرد و گفت: « خدا تو رو حفظ کنه دخترم . تو زندگی اونها رو از نابودی نجات دادی . امیدوارم که خودت هم به زودی صاحب خونه و زندگی بشی. »
خیلی ممنون ، ولی من فعلا قصد ازدواج ندارم – حداقل تا سه چهار سال آینده .
پروین جون آهی از ته دل کشید و با خسرو خان از اتاق بیرون رفتند .
همایون گفت : « این دوتا مثل اینکه دیوونند ، مدام میخوان از هم جدا بشن . میگن از علاقه زیاد نسبت به همدیگه اس ، آره ! »
تو مواظب باش اگه یه روز ازدواج کردی مثل اونا دیوونه نشی و زیاد به همسرت علاقه پیدا نکنی .
یاد آن روزی افتادم که من هم با نریمان به خاطر موضوعی که وقتی حالا فکرش را میکنم میبینم که چقدر بی ارزش بود اختلاف پیدا کردم .
اختلاف ما از آنجایی شروع شد که بهزاد خان برای یاد دادن گیتار به من به منزل نریمان آمد . آن روز هم یکی از آن روزهایی بود که اصلا حوصله و تمرکز کافی برای گرفتن درس جدید نداشتم . از طرفی هم دلم نمیخواست که هیچ کدام ازآنها ، یعنی نریمان و بهزاد خان را ناراحت کنم .
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#16
Posted: 16 Oct 2012 17:59
با خدا خدا گفتن مشغول تحویل درس قبلی شدم و خوشبختانه در این مرحله هیچ مشکلی پیش نیامد . ولی در درس جدید نتوانستم حواسم را خوب جمع کنم و مرتب اشتباه میکردم . به همین دلیل نریمان عصبانی شد و گفت : « هیچ معلومه که امروز حواست کجاست ارغوان ؟ همه رو اشتباه میزنی ؟! »
متاسفم . امروز حوصله کافی ندارم ،نمیتونم حواسم رو خوب جمع کنم .ولی درس قبلی رو خیلی عالی زدی !
خوب ، اون تمرین شده بود . حالا نمیشه باشه برای جلسه دیگه ؟ این جلسه رو تعطیل کنیم ، خواهش میکنم .
اینو باید همون اول میگفتی نه حالا که وسط تمرینه .
حالا هم که اتفاقی نیفتاده ، خواستم به بهزاد خان بی احترامی نکرده باشم وگرنه میخواستم قبل از اینکه بهزاد خان شروع کنه بگم .
و برای اینکه بحث ادامه پیدا نکنه گفتم : « پس من میرم شربت بیارم »
تو بشین و ادامه بده ، من خودم میارم .
نریمان ، چطور باید بگم که حوصله ندارم . بهزاد خان شما یه چیزی بگین ، موافقید این جلسه رو تعطیل کنیم ؟
بله . با کمال میل . من که حرفی ندارم . بفرمایید ، این جلسه تعطیل. خوب دایی ، تو هم موافقت کن دیگه .
گفتم : « خوب نریمان ، دیگه هیچی نگو تا برم شربت بیارم. »
به نظر من جلسه ای که شروع شده باید تا آخرش ادامه پیدا کنه. چه خوب ، چه بد .
آنقدر از لجبازی نریمان عصبانی شده بودم که با صدای بلند گفتم : « خوب ، من میرم ، شما دو نفر ادامه بدید ، فکر میکنم اینطوری موفق تر باشید . » و بدون اینکه منتظر شنیدن جوابی از طرف آنها باشم ، لباسم را پوشیدم و به طرف در حیاط رفتم .
ضمن اینکه از اتاق خارج میشدم ، اینجمله را از نریمان شنیدم که به بهزاد خان میگفت : « دایی ، مثل اینکه زیاده روی کردم . »
ولی دیگه خیلی دیر شده بود ، چون من وارد کوچه شده بودم . به خانه که رسیدم ، با باز کردن در ، مامان گفت : « تویی ارغوان ؟!»
بله ، منم مامان .
بیا تلفن با تو کار داره .
کیه ؟!
نریمان .
گوشی را از مامان گرفتم و گفتم : « بفرما »
فکر نمیکردم اینقدر زود رنج و نازک نارنجی باشی ارغوان !
زنگ زدی که فقط همینو بگی ؟!
خیلی خوب ، قبول کردم ، من مقصرم . اصلا فکر نمیکردم که بری خونه ، فکر میکردم که رفتیتو باغ . وقتی دیدم اونجا نیستی ، حدس زدم که رفتی خونه و خوشبختانه موفق شدم که غافلگیرت کنم . درسته ؟
بله ، کاملا درسته . تو همیشه حدسهای خیلی ساده ای میزنی که اتفاقا درست از آب در میاد .
باز هم میگم معذرت میخوام .
مهم نیست ، دیگه گذشت .
راستی گوش کن ، شام رو بیرون میخوریم . خودم عصر میام دنبالت .
از طرف من از بهزاد خان عذرخواهی کن ، هرچند که مقصر اصلی من نبودم .
هر طور که تو بخوای . پس تاعصر خداحافظ .
ای کاش همه مشاجرات و اختلافات تمامی زوجهای جوان به همین سادگی و بدون هیچ مسئله دیگری به پایان میرسید . ای کاش نیما و گیتا هم دیگر هیچوقت با هم اختلافی پیدا نکنند . به هر حال اختلاف نظر و اختلاف سلیقه و خیلی از مشکلات کوچک و بزرگ دیگر در همه خانواده ها ، مخصوصا خانواده های جوان زیاد است و بهتر آنکه زندگی هر دو طرف با تصمیم های صحیح و به موقع شیرین و دوست داشتنی و به یاد ماندنی شود و خاطراتی با ارزش و جاودانی به جا بگذارد .
به هر تقدیر سه سال گذشت ؛ سه سال از فوت ناگهانی و غیر منتظره نریمان و هنوز هم با گذشت این زمان طولانی باورش برایم خیلی سخت است ، ولی به ناچار باید بپذیرم که دیگر در کنارم نیست و مجبورم بقیه راه را تنها ادامه دهم ، همینطور که تا کنون این چنین کردم .
تصمیم گرفتم وسایلم را از اتاق نریمان جمع کنم و هرگز به آن اتاق باز نگردم . در اتاق را باز کردم تا برای آخرین بار ، با نگاهی به اطراف آن ، تمام گذشته هایم را به خاطر بیاورم . آلبوم عکسها ، کتابها ، جزوه های موسیقی ، پیانوی بزرگ قهوه ای رنگ و ... و کت و شلواری که آن روز شوم نریمان خرید و هرگز به تن نکرد و انبوهی از خاطرات تلخ و شیرین به یاد ماندنی ، همه و همه میبایست در این اتاق حبس میشد. ضمن برداشتن اثاث و جمع کردن لباسهایم و مرتب کردن اتاق ، روی میز یک قلم خطاطی و یک شیشه مرکب دیدم . فکر کردم که چیزی بنویسم ولی چه چیز ؟ کاغذی برداشتم و قلم را در مرکب فرو بردم و بدون فکر بلافاصله نوشتم :
آن روز که شد زندگی ما آغاز / آغازشد افسانه این سوز و گداز
دادند بر ما دلی و گفتند بسوز / دیدند چو سوختیم گفتند بساز
از اتاق بیرون آمدم و در را برای همیشه بستم .
و باز هم زمان میگذرد همچنان که گذشت
فصل جدیدی در زندگی من شروع میشد فصلی که به جرات صفحه جدید از زندگی را پیش روی من باز میکرد به کمک یکی از دوستان نریمان دکتر پارسا مختاری که پزشک قلب و جراحی ماهر بود پس از یک دره اموزشی به عنوان دستیار او در اتاق عمل مشغول به کار شدم کار خوبی را شروع کرده بودم که به ان نیز علاقه داشتم و با تمام وجودم کار میکردم صبحها از ساعت هفت در بیماستان بودم و بعد از ظهرها هم از ساعت سه تا هفت در مطب کارمیکردم
دکتر مختاری پزشکی حاذق و ورزیده بود چاقوی جراحی را دستش انچنان بازی میداد که ادم متحیر میشد تقریبا تمام جراحی هایی که اوتا بحال انجام داده بود همه با موفقیت همراه بود و بیمارانش همه کاملا بهبود یافته بودند به جز یکی دو نفر که ان هم کوتاهی از طرف بیمار بود که یا دیر مراجعه کرده بود یا به توصیه های بعد از عمل گوش نکرده بود تقریبا دو سال نیم از ازدواجش با دختر عموی مادرش میگذشت یکی دو بار که با پریسا همسر دکتر در بعضی مهمانیها ملاقات داشتم در ظاهر او را دختری مهربان و همسری مطلوب یافتم ولی از باطن او چیزی نمیدانستم و دکتر هرگز درباره همسرش یبا من حرف نمیزد
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#17
Posted: 16 Oct 2012 18:11
عصر جمعه یک روز زیبای بهاری بود به اتفاق مامان برای گردش از خانه بیرون امدیم چون خیلی حیف بود که این هوای لطیف را از دست بدهیم به یکی از پارکهای زیبای شهر رفتیم صدای قشنگ گنجشکها که روی درختها تک تک یا دسته جمعی اواز میخواندند صدای جوی باریکی که از کنار ما از زیر درختهای بزرگ قدیمی میگذشت هوای پاکی که به راحتی وارد ریه ها میشد و انها را جلا میداد با این همه زیبایی مشغول بودیم و قدم میزدیم و صحبت میکردیم که با صدایی که مرا به اسم میخواند به عقب برگشتم چیزی را که میدیدم نمیتوانستم باور کنم او فریبا یکی از بهترین دوستای راهنمایی و دبیرستانم بود اخرین خبری که از او داشتم این بود که پس از گرفتن دیپلم به میامییکی از ایالات امریکا رفت و همانجا با پسر عمویش کورش ازدواج کرد و حالا اینجا بود روبروی من بعد از شش سال با شادی بسیار یکدیگر را بغل کردیم و چندین بار هم را بوسیدیم مامان هم از دیدن او خیلی خوشحال شد و از حال خودش و شوهرش و مادرش پرسید
روی نیمکتی نشستیم و گفتم:دختر اینجا چی کار میکنی؟مگه تو امریکا نبودی؟
-چرا من اونجا زندگی میکنم یک ماهی میشه که برای دیدن مادر اومدم ایران امروز هم کمی احساس بی حوصلگی و سردرد کردم گفتم بیام پارک تا هم قدمی بزنم و هماز هوای پارک استفاده کنم و چه عالی که تونستم یه دوست خوب و قدیمی هم ببینم
-راستی فریبا مگه مامان با تو زندگی نمیکنه
-نه اون ترجیح داد که همینجا باشه میگفت زندگی کردن در اونجا براش سخته من و فیروزه هر چند وقت یکبار بهش سر میزنیم و از حالش با خبر میشیم این بار هم با فیروزه هر دو با هم اتفاقی به دیدن مامان امده ایم
پس از اینکه چند ساعتی را در پارک گذراندیم و گاهی خاطرات گذشته را مرور کردیم فریبا من و مامان را شب جمعه اینده به یک مهمونی کوچک و خانوادگی در منزل مادرش دعوت کرد و با اصرا زیاد از من قول گرفت که حتما در ان شرکت کنم و من هم با کمال میل قبول کردم و بعد از یک خداحافظی طولانی از هم جدا شدیم
در بین راه با مامان درباره فریبا صحبت کردیم فریبا در حین صحبت هایش گفت که بعد از ترک ایران و ازدواج با پسر عمویش ادامه تحصیل داد و در رشته حفاری و باستان شناسی فارغ التحصیل شد و در حال حاضر یک طرح حفاریدر روستای نزدیک میامی مشغول به کار است کورش هم مدیریت یک شرکت رایانه ای را به عهده گرفته و روی هم زندگی خوبی دارندخواهرش فیروزه هم با شوهر و دو فرزندش که یکی پسر و دیگری دختر است در کانادا زندگی میکند
روز جمعه شد و من و مامان حاضر شدیم به مهمانی فریبا برویم کهتلفن زنگ زد مامان گوشی را برداشت و از خلال صحبتهایش فهمیدم که نیلوفر است پس از چند دقیقه صحبت فهمیدم که باید اتفاقی افتاده باشد چون از نشانی یک بیمارستان حرف زده شد پس از قطع مکالمه مامان به سرعت به طرفم امد و گفت :ارغوان بالاخره این پسره بی عقل هم پدرشد گیتا و نیما صاحب یک دختر کوچولو شدند نیلوفر گفت که بریم بیمارستان ملاقات گیتا
-ولی مامان میدونید که داریم میریم خونه فریبا به هر حال من چند دقیقه بیشتر پیش گیتا نمیمونم ولی شما اگه دوست دارید میتونید اونجا بمونید و اگر هم بخواهید میتونید به خونه فریبا بیاین
دیگر عصر شده بود که به همراه مامان از خانه به مقصد بیمارستان خارج شدیم پس از پیدا کردن اتاق گیتا اولین کسی که دیدم نیما بود انقدر خوشحال بود که مثل بچه ها بالا و پایین میپرید و یک جا بند نمیشد و با دیدن من با اشکی که به چشم داشت گفت:ارغوان من پدر شدم من پدر شدم
بعد مثل اینکه فهمید عمل عاقلانه ای انجام نداده خود شرا جمع و جور کرد با هم وارد اتاق شدیم
خسرو خان پروین جون نیلوفر جیران مادر گیتا و جمشید خان پدرش همه با لبخندی دور گیتا نشسته بودند و هر کدام به نوعی از نوه اشان تعریف میکردند نیما گفت:
-ارغوان به نظر تو شبیه گیتا نیست
-چرا خیلی شبیه اونه
و پروین جون رو به من گفت:"
-دیدی ارغوان بالارخه من هم نوه دارشدم و خدا دعای منو اجابت کرد
جیران مادر گیتا گفت:
-بچه سالم و تندرستیه وقتی به پنج سالگی رسید باید ببریمش پیش خودمون تو سوئد تا در رفاه بیشتری باشه
من هم صورت بچه را بوسیدم و به گیتا تبریک گفتم
با این حرفها مشغول بودیم که ناگهان متوجه ساعت شدم از هفت گذشته بود با عذرخواهی از گیتا و نیما بقیه بیمارستان را ترک کردم به خانه فریبا رسیدم پشت در ایستادم همان در دوران بچگی همان زنگی که صدای بلبل داشت و انقد بالا نصب شده بود که همیشه برای به صدا در اوردنش از در بالا میرفتیم همه چیز همانطور بود و هیچ چیز عوض نشده بود زنگ در را فشردم صدایی از پشتدر گفت:
-کیه؟اومدم
صدای فریبا بود در باز شد و یکبار دیگر فریبا رو بغل کردم و یکدیگر را بوسیدم و با هم به داخل خانه رفتیم
خانه پر بود از ادمهای جور وا جور اولین کسی را که از دیدنش خوشحالشدخ مهرانه مادر فریبا بود انقدر از دیدنش هیجان زده شدم که پریدم و بغلش کردم و چندین بار بوسیدمش فیروزه به همراه دختر و پسرش دومین نفری بودند که در ان مجلس شناختم پس از سلام و احوالپرسی و معرفی من به دیگران و معرفی متقابل انها به من با فریبا گوشه ای از سالن پذیرایی نشستیم فضای خوب و شادی بود و باز میرفت تا خاطرات گذشته زنده شود هیچ وقت تمایلی به اینکار نداشتم نه بخاطر نریمان که به خاطر همه چیز و خودم مرور خاطرات گذشته برای من چیز خوشایندی نبود در حقیقت چیز زیادینداشتم که با یاداوری ان خوشحال شوم بااین افکار سرگرم بودم که صدای فریبا منو متوجه خودش کرد
-حواست کجاست ارغوان تو فکری ؟
ببینم چرا مامان رو نیاوردی ؟خیلی دلم براش تنگ شده
-مامان برای عیادت یکی از دوستامون که صاحب نوزادی شده بود به بیمارستان رفت سلام مخصوص رسوند و گفت تو یه فرصت مناسب حتما برای دیدنتون میاد
-راستی ارغوان تو هنوز بچه دار نشدی؟
-فریبا اول بپرس ازدواج کردی بعد حرف بچه بزن
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#18
Posted: 16 Oct 2012 18:18
-یعنی میخوای بگی که هنوز ازدواج نکردی از تو یکی بعیده من فکر میکردم که تو چند سال پیش ازدواج کردی پس چرا هنوز مجرد موندی؟نکنه که..؟میخوای صدات کنن پیر دختر؟زودباش عقب موندی ها راستی اگه تابحال کسی رو برات در نظر نگرفتند من پسرهای خوب زیاد سراغ دارم زود میندازمت تو دام چطوره؟راستی تازه یادم اومد تو دورانه دبیرستان تو یه نامزد داشتی اسمش چی بود؟ها یادم اومدنریمان چطور شد؟حالا کجاست؟
-اینجا وقت این حرفها نیست بهتره بگذاری برای یه فرصت بهتر که حوصله شنیدن حرفهای منو داشته باشی فکر کنم اینجوری بهتر باشه
پس از این فریبا با عذرخواهی برای پذیرایی از مهمانان از کنار منرفت و من هم برای اینکه تنها نباشم رفتم پیش فیروزه پس از کمی صحبت درباره خودمان او علیرضا و عسل را صدا کرد تا بیشتر با هم اشنا شویم
وای خدای من علیرضا چقدر بزرگ شده بود عسل تقریبا پانزده ساله و علیرضا هم حدودا بیست و چهار پنج ساله بود وقتی انها را برای اخرین بار قبل از اینکه ایران را ترک کنند دیدم عسل سه یا چهار ساله
و علیرضا هم هم دوازده و یا سیزده ساله بودند و حالا عسل دختری با این سن و سال و علیرضا هم شاید هم سن من و یا دو سه سال کوچکتر. چقدر زمان زود می گذرد.او حالا برای خودش مردی شده، با اندامی برآزنده و قوی. علیرضا برعکس عسل که دختری بود با چشمانی روشن و موهایی بلوند که بی شباهت به اروپایی ها نبود، چشمانی تیره و موهایی به رنگ سیاه داشت. کمی با هم صحبت کردیم.
علیرضا از خودش گفت گه از پنج سالگی در کانادا اقامت داشته، البته به طور موقت به طوری که زمان تحصیل را آنجا و تابستان در ایران می گذرانده و از دوازده سالگی به بعد دیگر هرگز به ایران نیامده و همانجا درس خوانده و ادامه تحصیل داده و موفق به دریافت مدرک دکتری در رشته ی مهندسی ساختمان شده. گفتم:« علیرضا، مگه چند سالته که مدرک دکتری داری؟»
ـ من در کل دوازده سال دوره ی تحصیل عمومی رو فقط در هفت سال گذروندم و دروس دانشگاهی رو هم به جای اینکه در هشت سال بگذرونم، در شش سال طی کردم و حالا هم بیست و چهارسال دارم و در یک شرکت مشغول به کارم و در حال حاضر هم مشغول گذروندن دوران مرخصی ام هستم.
در حرفهایش بوی خوش صداقت و صمیمیت موج می زد و انگار حال و هوای آنجا هنوز زیاد در او اثر نکرده بود. به زحمت فارسی صحبت می کرد و در حرفهایش کلی اشکال و بیشتر از کلمات انگلیسی استفاده می کرد. درست در لحظه ای که فکر می کردم به چیزی نو احتیاج ارم، ه این مهمانی دعوت شدم ـ به یک هم صحبت نو،به محیطی نو و آدمهای نو، ساعت به یازده نزدیک می شد که بلند شدم و با خداحافظی از همه آنجا را ترک کردم و به خانه برگشتم. پس از تعویض لباس هایم، تا پاسی از نیمه شب برای مامان درباره ی مهمانی و آدمهای مهمانی صحبت کردم. آنقدر حرف زدیم که بابا بالاخره مجبور شد به پچ پچ ما اعتراض کند و گفت:« ببینم، ما دو تا تا کی می خواین اینطور حرف بزنین و نگذارید که من بخوابم؟ شاید نمی دونید که ساعت سه صبحه؟! بقیه اش رو بگذارید برای فردا.» و با این حرف بابا هردو به رختخواب رفتیم.
چند روز بعد گیتا از بیمارستان مرخص شد . نیما مهمانی کوچکی گرفت تا هم به گیتا خوش امد بگوید و هم برای دخترش اسمی بگذارد. عصر یک روز بارانی در فصل یهار بود و باران تند و شدیدی می بارید، مثل اینکه هیچ وقت نمی خواست بند بیاید.بابا و مامان برای رفتن به خانه ی نیما آماده می شدیم. موقع ترک خانه صدای زنگ تلفن ما را متوقف کرد. مامان گوشی را برداشت. ابتدا لحن کلامش رسمی بود ولی پس از مدتی حرفهایش صمیمی تر شد و از محتوای کلامش فهمیدم که با فریبا صحبت می کند.
ـ باشه فریبا جون، به مامان و بقیه سلام برسون و بگو منتظر دیدارشون هستم، من گوشی رو می دم به ارغوان.
و بعد گوشی را به من داد.
ـ سلام فریبا. ببخش که نتونستم بهت زنگ بزنم و از مهمونی اون شب تشکر کنم. حسابی زحمت دادم . مهمونی خیلی عالی بود و به من خیلی خوش گذشت.
ـ خواهش می کنم، چه زحمتی! خیلی خوشحالم از اینکه به تو خوش گذشته. راستی می خواستم ببینم کی وقت داری. من و مامان و فیروزه می خواستیم یه روز بیایم خونه تون، تا هم مامان، مادرت رو ببینه و هم من با تو یه کار کوچیک داشتم.
ـ خواهش می کنم. هر روز که دوست داشته باشی می تونی بیای، خیلی هم خوشحال می شوم. بزار ببینم امروز دوشنبه است، برای... پنج شنیه شب به صرف شام چطوره؟
ـ نه، نه ، برای شام نه، فکر کنم عصرونه بهتر باشه، شام باشه برای یه وقت دیگه.
ـ داری تعارف می کنی؟
ـ نه تعارف نداریم. در ضمن زیاد عجله نکن، برای خوردن شامهای خوشمزه ی شما وقت زیاده. هنوز مزه ی غذاهای خوشمزه ی مامان زیر دندونمه فعلاً به بودن یه عصرونه قناعت می کنیم تا بعد پس تا پنج شنبه عصر که می بینمت خدا حافظ.
پس از گذاشتن قرار عصرانه ی روز پنج شنبه، همه با هم به طرف خانه ی نیما راه افتادیم.
وای خدای من، چه دختر کوچولوی قشنگی. حالا که بعد از چند روز نگاهش می کنم، می بینم که حق با نیما بود خیلی شبیه گیتاست.
ـ ببینم گیتا، خیال دارید اسمشو چی بگذارید؟
ـ والا هر کسی یه اسمی پیشنهاد کرده، قراره بین اسمها قرعه کشی کنیم؛ البته تو هم باید یه اسمی پسشنهاد کنی.
خوب، اسم پیشنهادی تو چیه؟ دلم می خواد فکر کنی گه دختر خودته.
ـ چی بگم شما منو غافلگیر کردید. راستش انتخاب اسم کار سختیه، اید کمی فکر کنم...خوب،اگه اون دختر من بود.. اسمشو ... اسمشو می گذاشتم خاطره.
نیما گفت:« اسم خیلی قشنگ و مناسبیه. بهتره بنویسیم و قرعه کشی رو شروع کنیم. ارغوان امیدوارم اسم تو در بیاد.»
اسمها زیاد بود. فکر می کنم بیست تا می شد. همه را روی کاغذ کوچکی نوشتند و گلوله کردند و در یک طرف ریختند و خوب هم زدندو بعد از پدر گیتا خواستند که یکی را انتخاب کند. او هم کاغذی برداشت و آن را باز کرد و اسم نوشته ی روی آن را خواند:«خاطره». نیما و گیتا از خوشحالی فریاد زدند و من اشک شوق در چشمهایم حلقه زد.
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#19
Posted: 16 Oct 2012 18:39
«خاطره» همان اسمی بود که نریمان همیشه می گفت اگر یک روزی خدا به ما دختری داد، ه یاد خاطرات خوش گذشته ای که داشتیم، اسمش را می گذاریم خاطره.
و حالا خوشحالم از اینکه توانستم یکی از صدها آرزوی او را برآورده کنم.
صبح رو ز پنج شنبه برای من تازگی و طراوتی خاص داشت. خوشحالی درونی مخصوصی که نمی دانستیم از کجا به وجود آمده. صبح آن روز پش از تمام شدن کار بیمارستان، برای عصر از دکتر مرخصی گرفتم. در فکر عصرانه آن روز بوم که چه چیزی باید درست کنم. پس از مرتب کردن خانه، کیک کوچکی پختم و روی آن را با خامه و مربا تزیین کردم. ساعت هنوز پنج نشده بود که زنگ در خانه به صدا در آمد دررا که باز کردم فریبا و فیروزه، عسل و علیرضا، و مهرانه فریبا داخل شدند. پس از راهنمایی آنها و خوشامدگویی و احوالپرسی، پذیرایی مختصری کردم و کنار فریبا نشستم. خاطرات دوره ی دبیرستان را به یاد آوردیم که بعد از تعطیل شدن مدرسه، با اینکه دخترهای بزرگی شده بودیم، در کوچه زنگ خانه ها را می زدیم و فرار یم کردیم و یا بارها بارها وقتی خیلی کوچکتر بودیم، موقع زنگ زدن خانه ی فریبا، از کول هم بالا می رفتیم و آنقدر می لغزیدیم و تکان می خوردیم که بالاخره می افتادیم زمین و از صدای جیغ و داد ما مهرانه جون می آمد و در را باز میکرد و...
ـ راستی فریبا تو بچه نداری؟
ـ راستش من و کوروش اونقدر سرگرم کاریم که هرگز به آوردن بچه فکر نمی کنیم. ما کارمون رو خیلی دوست داریم و این وسط بچه فقط یه مزاحمه و راستی حالا تو بگو که چرا تا حالا ازواج نکردی؟! نامزدت چی شد؟!
و من که همیشه از طرح این سوالات می ترسیدم، با صدای بلند طوری که همه بشنوند به فریبا گفتم:« بهتره برای آماده کردن عصرونه با هم به آشپزخونه بریم.» و بلند شدیم به آشپزخانه رفتیم.
ـ چی شده ارغوان، چرا وحشت کردی؟! چرا رنگت اینقدر پریده؟! اتفاق بدی افتاده؟!
ـ نمی دونم اسمشو چی باید بگذارم! اتفاق، سرنوشت، بی احتیاطی... بیا بشین این نونها رو بِبُرتا برات تعریف کنم، البته اگه به اندازه کافی حوصله داری!
ـ زودباش تعریف کن ببینم چی به روزت اومده!
سپس با بغض کهنه ای که در گلو داشتم، تمام آن سالها را برایش تعریف کردم. اشک می ریختم و هیچ نگاهی هم به فریبا نمی کردم. زخم کهنه ای که می رفت التیام پیدا کند، دوباره سر باز کرد. ضمن صحبت کردن فقط کار می کردم. به انتهای حرفهایم که رسیدیم روی صندلی روبه روی فریبا نشستم و نگاهش کردم. آرام و بی صدا گریه می کرد. گفتم: « هیچ وقت نخواستم اتفاقات زندگیمو برای کسی بازگو کنم تا مبادا باعث این همه رنج و ناراحتی بشه. ولی چون تو دوست خوبی بودی و هستی، و خودت هم مایل به شنیدنش بودی،برات گفتم. خوب، سرنوشت و قسمت من هم اینطور رقم خورده. حالا هم پاشو اشکهات رو پاک کن، بریم پیش بقیه. فکر می کنم که غیبتمون خیلی طولانی شد. راستس اصلاً فراموش کردم، مثل اینکه تو چیزی می خواستی بگی، درسته. »
ـ آره باشه برای یه وقت دیگه.
ـ هر طور که دوست داری. پس زودباش این سینی رو بردا، من هم این یکی رو برمی دارم، اون یکی رو هم بعداً میارم، و یه چیز دیگه، خواهش می کنم این حرفها پیش خودت بمونه.
ـ حتماً مطمئن باش.
و ضمن خارج شدن از آشپزخانه، با صدای سرفه ی علیرضا هر دو متوجه او شدیم. کمی دستپاچه شده بود. گفت:« اومدم کمی آب بخورم، شما دوتا چقدر حرف می زنید، مثل اینکه اومدیم تا دور هم باشیم و با هم حرف بزنیم.»
از طرز صحبت و نگاهش، بوی دلسوزی و ترحن به مشام می رسید، و در صدا . چهره اش هم گرفتگی مختصری حس می شد. فکر کردم که شاید از حرفهای من چیزی فهمیده و شاید...
به هر حال به طرف اتاق پذیرایی رفتم و بعد از چیدن میز عصرانه، برای دادن آب به علیرضا به آشپزخانه رفتم. روی صندلی نشسته بود و به چیزی فکر می کرد با دیدن من برای احترام بلند شد و گفت:« ببخشید که ما امروز مزاحمتون شدیم. خواستم آب بردارم ولی گفتم شاید این کار بی ادبی باشه.»
لیوانی آب به او دادم و ظرف کیک را برداشتم و با هم به بقیه ملحق شدیم. فریبا هنوز ناراحت بود. مثل اینکه از حرفهای من ضربه خورده بود.
مامان گفت:« فریبا کمی گرفته به نظر می رسی؟»
ـ چیزی نیست من به فصل بهار حساسیت دارم و بعضی اوقات سر درد می شم، که البته با خوردن یه مسکن خوب می شه.
برای اینکه مامان زیاد پاپیچ فریبا نشود، رو به فیروزه کردم و گفتم:« راستی فیروزه جون شهرتون چطوره؟ چرا با شما به ایران نیومدند؟»
ـ راستش امیر خیلی دلش می خواست همراه ما به ایران بیاد، اما نتونست مرخصی بگیره. امیر در قسمت طلا سازی کارگاهی متعلق به یک شرکت، سمت طراحی و نظارت بر ساخت طلاها رو به عهده داره. چند وقته که کارشون زیاد شده، برای همین هم اونها با مرخصی امیر موافقت نکردند و ما تنها به ایران اومدیم و قرار شد که اون دفعه ی دیگه همراه ما بیاد.
ـ حالا تا کی اینجا هستید؟
ـ فکر می کنم نهایت تا سه هفته ی دیگه.
ـ پس تا وقتی که اینجا هستید بهتره سعی کنیم بیشتر همدیگه رو ببینیم و بیشتر با هم باشیم. فریبا هم می دونه من هم تنهام و کسی رو ندارم، البته آدمهای دور و بر من زیادند ولی کسی که بتونه واقعاً تنهایی منو پر کنه و دوستواقعیم باشه، پیا نمی شه.
در این لحظه علیرضا سرفه ی کوتاهی کرد که همه متوجهش شدند ولی آن را نشنیده گرفتند.
ساعت نزدیک هشت بود که مامان فریبا گفت:« خوب، اگه اجازه بدیدما زحمت رو کم می کنیم. البته باید به ما قول بدید که بعد از این بهقول ارغوان بیشتر به هم سر بزنیم و تا فریبا اینا اینجا هستند، یه شب شام به ما افتخار بدید.» و بعد از یک خداحافظی نسبتاً طولانی از هم جدا شدیم.
دو هفته بعد، عصر یک روز بسیار عالی با هوایی مطبوع بود با اینکه تازه از سر کار برگشته بودم و روز پر کاری را گذرانده بودم، ولی خسته نبودم. نمی دانم شاید به دلیل عمل موفقی بود که صبح دکتر مختاری روی یک دختربچه هشت ساله انجام داده بود. ولی به هر دلیلی که بود، خیلی خوشحال شدم. داشتم استراحت می کردم و تلویزیون تماشا می کردم، که زنگ در به صدا در آمد.بابا از گوشی پرسید: كيه؟
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#20
Posted: 16 Oct 2012 18:58
و بعداز چند لحظه گفت:« ارغوان دم در با تو کار دارن، گفت از طرف بیمارستان اومده.»
ـ مطمئنید بابا، من که تازه به خونه اومدم! می تونستند پیغام رو تلفنی، تو مطب بهم بدن. همزمان با گفتن این کلمات از پله های حیاط پایین رفتم و در را باز کردم. از دیدن چهره ی پشت در جا خوردم.« شما! از طرف بیمارستان؟!»
ـ سلان ببخشید که با این عنوان خودمو معرفی کردم. راستش اصلاً نمی دونستم حضورم رو در اینجا چطور اعلام بکنم که فکرتون از اومدن ناگهانیم آشفته نشه. راستش یه خواهش کوچیک از شما داشتم.
ـ خوی، جناب علیرضا خان، باید بگم علی رغم فکری که کردی، ذهنم قدری آشفته شد، ولی مهم نیست. حالا زودتر بگو چکار داری که این وقت شب؛ اونم اینجوری اومدی در خونه!
ـ کاری به من پیشنهاد شده که تقریباً به تجربیات شما مربوط می شه.
ـ در چه مورده؟
ـ اگر شما موافق باشید، می خواستم در موردی جمع آوری برخی اطلاعات پزشکی به من کمک کنید.
ـ ولی علیرضا، تا اونجایی که من می دونم، شغل تو در مورد نقشه کشی ساختمان و ... مهندسیه و هیچ ربطی به رشته پزشکی نداره.
ـ آه. منو ببخشید که خوب توضیح ندادم راستش از طرف یه شرکت، کشیدن نقشه ی کامل و بدون نقص یه بیمارستان خصوصی به من پیشنهاد شده و از من خواسته شده نشه کامل وهمراه با رعایت کلیه ی اصول ایمنی، هم از نظر سرو صدا و هم مستقل بودن بخش ها از همدیگه باشه و انجام دادن این کار فقط با دونستن برخی اطلاعات پزشکی در مورد چگونگی وضع بخش ها و دیگر محل ها مقدور و میسره ، بنابراین به کمک و راهنمایی شما به شدت نیازمندیم .
_ببینم ، مگه تو تا کی قراره که ایران بمونی ؟!
_راستش با موافقت دولت اینجا قرارشد که تا پایان این طرح اینجا بمونم که فکر می کنم چون این تاره باید خیلی سریع آماده و اجرا بشه، چیزی حدود یکسال طول بکشه .
_پس فیروزه ، فریبا و عسل چیکار می کنند ؟!
_ اونا تا هفته دیگه بر میگردند و من پیش مهرانه جون میمونم ، تا این طرح تموم بشه.
_ خوب ، پس حالا حالاها مهمون ما هستی و در مورد پیشنهادات هم فکر می کنم و بهت خبر میدم .
و پس از خداحافظی در را بستم و داخل رفتم . قضیه آمدن علیرضا را برای بابا تعریف کردم و او هم از آمدن علیرضا به این شکل تعجب کرد و گفت : " طفلکی فکر میکرد لابد خودشو معرفی کنه در رو براش باز نمی کنم یا اصلا ببین چه فکر دیگه ای پیش خودش کرده که اینجور خودش رو معرفی کرده ، به هر حال ردّ یا قبول پیشنهاد علیرضا با خودته ."
پس از خوردن شام و مرتب کردن آشپزخانه به اتاقم رفتم ، به کتابخانه ام نگاه کردم دنبال کتابی برای خواندن میگشتم . پس از اندکی جستجو ، کتاب حافظ را برداشتم و با نیتی در مورد علیرضا کتاب را باز کردم ، نوشتهبود :
نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی
گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی
خیال تیغ تو با ما حدیث تشنه وآب است
اسیر خویش گرفتی . بکش چنان که تو دانی
این شعر را به فال نیک گرفتم و باعث شد که کار با علیرضا را تجربه کنم و این تصمیم را فردا وقتی از بیمارستان برگشتم به علیرضا بگویم . بنابراین بعد از خواندن کمی دیگر از اشعار حافظ خوابیدم .ساعت شش صبح طبق عادت همه روزه از خواب بیدار شدمو پس از خوردن صبحانه ، راهی بیمارستان شدم . ظاهرا روز پر کاری را شروع می کردم . به فهرست بیمارانی که امروز می بایست عمل می شدند نگاه کردم ،پنج نفر بودند . بنابراین رفتم تا اولین نفر را برای عمل آماده کنم .ساعتی که برای اولین عمل در نظر گرفته بودند هفت و نیم صبح بود و تا آمدن دکتر مختاری و آماده شدنش ، کارهای مقدماتی مثل کنترل فشار خون ، ضربان قلب و....... وبعضی اوقات بیهوش کردن بیمار با من بود . وقتی دکتر آمد با پا به اتاق عمل گذاشت متوجه قیافه عصبی و گرفته او شدم . قدم هایش سنگین بود . مثل همیشه نبود که با خنده وارد اتاق می شد ورو به همه می گفت :" خوب بچه ها ، حمله رو از کدوم طرف شروع کنیم ؟" ضمن کمک کردن به او در پوشیدن لباس و دستکش آرام از او پرسیدم :" دکتر اتفاقی افتاده ؟!"
_باشه برای بعد ......
_مطمئنید که حالتون خوبه و میتونید کار کنید ؟
_ بله مطمئن باشید مسایل شخصی هیچ وقت مانعی برای کارهای من نیستند شما ناراحت نباشید تا پایان عمل و موقع استراحت خیالتون راحت .
و مشغول کار شدیم . در تمام طول جراحی که چهار ساعت و نیم طول کشید ، تمام حواسم پیش دکتر بود. بیش از همیشه در کارش دقت می کرد و به شدت عرق می ریخت . پس از پایان عمل به همه خسته نباشید گفت و اتاق را ترک کرد و به اتاق استراحت خودش رفت . بعد از انجام دادن کارهای پایانی که شامل بخیه زدن و بستن محل جراحی و بردن بیمار به بخش و کنترل دقیق فشار خون و ضربان قلب و نبض و کارهای دیگر که برخی به عهده من و بقیه تکنسین ها بود ، با اجازه دکتر وارد اتاقش شدم . روی تخت دراز کشیده بود و به دوردست ها نگاه می کرد . گرفته بود ، گفتم:" دکتر تا عمل بعدی تقریباً یک ساعت وقت داریم اگر فکر می کنید که خسته اید میتونم عمل رو به فردا موکول کنم و یا از دکتر نوری خواهش کنم که عمل ها رو انجام بده."
_ فکر می کنید که من اینقدر ضعیفم که به خاطر یه مشکل کوچیک خانوادگی از پا در بیام ؟ به ظاهر آشفته ام توجه نکنید ، تحملم زیاده .
_ اتفاق بدی افتاده دکتر ؟!
_ نه ، فقط یه مشاجره کوچک بود بین من و پریسا ، مثل همیشه .من تقریبا بهش عادت کردم . میشه گفت که جز همیشگی و جدانشدنی زندگیم شده .
_ولی از شما بییده دکتر ، شما که یه آدم تحصیل کرده ای هستید باید پریسا رو بیشتر درک کنید و به خواسته اش بیشتر اهمیت بدید ! البته منو ببخشید که اینطور صحبت می کنم ، میدونم اصلا صحیح نیست که یکطرفه به قاضی برم ولی به هر حال صبر و طاقت و متانت لازمه زندگیه .
_ می دونی ارغوان ، وقتی به خواستگاری پریسا رفتم در همین شغل بودم و اون با علم به اینکه میدونست ممکنه خیلی شب ها من دیر به خونه برسم و یا اصلا نرم با من ازدواج کرد و حالا میگه که دیگه نمیتونه این وضع رو تحمل کنه و باید یه فکر اساسی در این مورد بکنیم ، راستش من نمیدونم
روزگار غریبی ست نازنین ...