انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین »

رقص مست عشق


مرد

 

این اولین بار بود که پس از این مدت نسباتا طولانی که از آشنایی من با دکتر می گذشت او مرا به اسم کوچک صدا می کرد . گفتم :"خوب دکتر ، کمی از کارهاتون کمکنید . در مطب کمتر بیمار بپذیرید و از تعداد جراحی هاتون کم کنید . این طوری هم به شما فشار کمتری میاد و هم فرصت بیشتری برای استراحت و بودن در کنار پریسا پیدا میکنید . شما باید قبول کنید که همسرتون هم حق داره که ساعتی از شبانه روز رو در کنار شما و با شما بگذرونه ."
_ تو خودت هم خوب میدونی ارغوان روزی که من مدرکم رو گرفتم ، نسبت بمردم کشورم تعهدی دادم که باید به اون وفادار بمونم و بهش عمل کنم . حتی اگر به بهای از بین رفتن زندگی خودم باشه .
یک فنجان قهوه درست کردم و موقع دادن آن به دکتر گفتم :" خیلی دارید احساساتی و در ضمن عجولانه تصمیم می گیرید . حرف شما کاملا منطقی و درسته و تعهدتون هم محفوظ ، ولی با فکر درست میتونید بهترین و مناسب ترین تصمیم ها رو بگیرید و بهترین راهرو انتخاب کنید ." بعد با نگاهی به ساعتم گفتم :" بهتره آماده باشید ، تقریباً ده دقیقه دیگه عمل بعدی شروع میشه ، ببخشید که باحرف هام مانع استراحتتون شدم ."
_ برعکس ، باعث شدی که با درد دل کردن با تو آرامش پیدا کنم و به خودم و اعصابم مسلط بشم .و به دنبال این حرف هر دو از اتاق خارج شدیم و به طرف اتاق عمل رفتیم . روز پر کاری را پشت سر گذاشته بودم ، به دلیل زیاد بودن کار بیمارستان ، آن روز به مطب نرفتم و ساعت هشت شب بود که به خانه برگشتم . خیلی خسته بودم بعد از خوردن شام و کمی صحبت در مورد کارهای روزانه به اتاق خودم رفتم . کتاب شعری از شاعر مورد علاقه ام معینی کرمانشاهی برداستم تا بخوانم . روی صندلی نشستم . صفحه ای را باز کردم و شروع به خواندم کردم. چون خیلی خسته بودم چند صفحه ای بیشتر نخواندم و بلند شدم تابه تختخواب بروم . بالای سرم کاغذی که با سوزن روی دیوار چسبیده بود توجهم را جلب کرد رون آن نوشته بود :" تلفن به علیرضا." تازه یادم آمد که آن کاغذ را شب قبل خودم نوشتم و آنجا زدم تا فراموش نکنم و چه خوب که این کار را کردم . چون اصلا یادم نبود . به طرف تلفن رفتم شماره منزل مادر فریبا را گرفتم . خود علیرضا گوشی را برداشت و طبق عادت خودش گفت:" هلو "
گفتم :` فکر کردی اینجا کاناداست علیرضا سلام . حالت چطوره ؟"
فوری مرا شناخت و گفت :" منو ببخشید ، حق با شماست عادت کردم ، حالتون چطوره ؟!"
_ببخش که دیر وقت مزاحمت شدم ، آخه تازه از بیمارستان آمدم .
_ شما باید منو ببخشید که با پیشنهادم باعث اذیت شما شدم .
_خواهش میکنم ، خوب حالا بگو ببینم وظیفه من اینجا در مورد برنامه تو چیه و چه وقت باید مشغول بشم؟
_ یعنی شما پیشنهادم رو قبول کردید ؟!
_ خوب معلومه ، اگه قبول نمیکردم که از تو نمیپرسیدم چیکار باید بکنم .
_اگر اجازه بدید فردا عصر من میام مطب دنبالتون و ضمن یه گردش کوچک برنامه کاریمون روبراتون توضیح میدم .
_باشه ، من حرفی ندارم . به فریبا و مهرانه جون و مامان و اصلا همسلام برسون و تا فردا خداحافظ .
صبح با صدای مامان که میگفت:" ارغوان ساعت هشت شد چقدر صدات کنم ، پاشو دیگه ." از خواب بیدار شدم . با عجله آبی به صورتم زدم و به طرف بیمارستان دویدم . این اولین بار بودکه تأخیر داشتم . به بیمارستان که رسیدم بعد از تعویض لباس ، وقتی سراغ دکتر را گرفتم گفتند که هنوز نرسیده . ظاهرا همه از تاخیرش نگران و متعجب شده بودندن از جمله خودم . وقتی با منزلش تماس گرفتم و کسی گوشی را بر نداشت نگرانیم بیشتر شد . بیمارانی که دکتر مختاری باید ویزیت می کرد دکتر نوری معاینه کرد و دکتر مختاری ساعت ده آمد . خیلی سعی می کرد قیافه خونسرد و معمولی به خودش بگیره ولی این چهره ساختگی او از نظر من پنهان نماند . بنابراین بدون هیچ گفتگویی اضافی خلاصه کارهای را که دکتر نوری تا آن ساعت انجام داده بود آرایش شرح دادم و او با لبخند مصنوعی گفت:" خوب ، بهتر حالا به بقیه کارهامون میرسیم ." و در حین عبور از یکی از راهروها با دیدن دکتر نوری از او تشکر کرد و وقت معاینه حواسش زیاد جمع نبود . در بین کارهایش هیچ حرفی نمیزد . او عادت داشت بعضی وقتها در خلال معاینه هایش با بیمارانش شوخی می کرد و از حالشان میپرسید . از حال من و پدر و مارم و حال پدر و مادر نریمان سوال می کرد و یا از خاطرات پزشکی اش تعریف می کرد . ولی امروز کاملا ساکت بود . لبخند قشنگی که همیشه برلب داشت خشکیده بود . به خودم اجازه ندادم که علت این سکوت را بپرسم ، چون نمیخواستم بیشتر از این وارد زندگی خصوصی او بشوم. بنابراین سکوت کردم و به تجویزهایی که برای بیمارانش میکرد گوش دادم .
وقتی برای خوردن ناهار به رستوران بیمارستان رفتیم از من خواست اگر مزاحم نمی شود کمی با هم صحبت کنیم ، من هم قبول کردم . بنابراین غذای مختصری برداشتم و با هم به باغ پشت بیمارستان رفتیم . هر دو ساکت بودیم . منتظر بودم که اول دکتر شروع کند و به علت سکوت او ناچار من شروع کردم و پرسیدم :" دکتر مختاری ، امروز همه نگرانتون بودند . سرپرستار خیلی با منزلتون تماس گرفت ولی کسی در منزل به تلفن جواب نمیداد . شما هم که امروز دیر اومدید همه بیشتر نگران شدند . اتفاقی افتاده ؟! امروز قیافه شاد و بشاش همیشگی رو نداشتید . چند بار خواستم جساراتا علتش رو از شما بپرسم ولی به خودم اجازه ندادم توی زندگی خصوصی شما دخالتی کرده باشم و حالا که از من خواستید با هم صحبت کنیم فرصت رو غنیمت شمردم و به خودم اجازه دادم که این سوال رو مطرح کنم ، امیدوارم که این جسارت من و ببخشید !"
_ میدونی ارغوان همیشه از این رک گویی و در عین حال رعایت ادب در حرف هایت لذت بردم و توی دلم بهت آفرین گفتم . فکر می کنم تا حالا متوجه شدی که مشکل اصلی و اساسی من با پریساست . دیشب که رفتم خونه ، پریسا نبود .یادداشتی برای من نوشته بود که در اون از من خواسته بود تا شب به خونه پدرش برم .

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

من هم فکر کردم حتما پریسا دلش برای پدرو مادرش تنگ شده و رفته اونجا . وقتی به خونه آنها رسیدم قیافه عصبی پریسا به من فهموندِ قضیه چیز دیگه ای است و این دعوت برای برپایی یه جنجال بزرگه . علی رغم وضع موجود ظاهرم رو حفظ کردم و بعد از سلام و احوالپرسی با پدر و مادر پریسا مشغول صحبت با پدرش شدم . بعد از نیم ساعت صحبت آقای شکیبا موضوع بحث رو به من و دخترش کشوند که پریسا از وضع موجود اصلا راضی نیست و میخواد که تو بیشتر توی خونه و کنارش باشی . پریسا هم در تائید حرف پدرش گفت :" پدر بهتره این رو هم بهش بگید که اگه نمیخواد یا نمیتونه خودش رو با این جور زندگی که من میخوام تطبیق بدهمن خیلی راحت میتونم از زندگیش خارج بشم . من با کارش ازدواج نکردم ، با دکتر پارسا مختاری ازدواج کردم و از شوهرم انتظاراتی دارم که یک کار و شغل نمیتونه بر آورده کنه . بنابراین آقای دکتر بهتره که تصمیم بگیری ، البته یه تصمیم قاطع و تا گرفتن این تصمیم من همین جا میمونم تا شمابتونید خوب فکر کنید . جواب نهایی رو به پدر اطلاع بده و بعد به سرعت اتاق رو ترک کرد و من هم بعد از کمی گفتگو در این مورد و بر شمردن دلایل و گفتن اینکه من از روز اول وضعیت شغلم همین بوده ، از پدر و مادر پریسا خداحافظی کردم و به منزل پدر و مادر خودم رفتم و چون تا دیروقت در این مورد با آنها صحبتمی کردم صبح خواب موندم و این شد که امروز دیر به بیمارستان رسیدم و مثل اینکه باعث نگرانی خیلی ها از جمله شما شدم . از این بابت معذرت میخوام . حالا هم میخواستم نظرت رو به عنوان یک همکار و مهمتر از اون یه دوست بدونم که تکلیف من چیه ؟ چه تصمیمی باید بگرم که در آینده حسرتش رو نخورم که چرا اینطور شد و میتونست که جور دیگه ای بشه . تو حتما میتونی به من کمک کنی . من در دلم رو پیش خوب کسی مطرح کردم ، درسته ؟
لحظه ای سکوت کردم ، نفس عمیقی کشیدم و گفتم :" میدونید دکتر من توی زندگی کوتاه ولی مفیدم با نریمان چیزهای زیادی رو از اون یاد گرفتم . صبر در برابر مشکلات ، انعطاف پذیری در برابر آنها . گرفتن تصمیمات سریع و به موقع و همچنین صحیح و .... ازجمله چیزهایی بود که زندگی به اون به من یاد داد . حالا هم به نظر من با تجربه کمی که در اینمورد دارم بهتره همون طور که قبلا گفتم کمی از ساعت های کاریتون رو کم کنید ، یا چند روزی رو به مرخصی برید و با هم به یه جای خوش آب و هوا سفر کنید ، فکر می کنم که برای تغییر روحیه هر دوی شما مفید باشه . کمی زندگی رو راحت تر بگیرید . به خدا این لحظه هایی که شما دارید ، آرزوی هر لحظه منه که حاضرم به خاطر برگشتنش همه کار بکنم . به هر حال همیشه نه ، ولی بعضی وقت ها لازمه که یکی از دو طرف به خاطر پایدار موندن زندگی کمی کوتاه بیاد و به نفع دیگری کنار بکشه . حالا هم بهتره که دیگه غذامون رو بخوریم ، هر چند که حسابی سرد شده و از دهن افتاده ولی برای رفع گرسنگی خوبه ." وبا این حرف من هر دو بدون کوچکترین حرفی مشغول خوردن غذا شدیم و بعد به طرف ساختمان بیمارستان رفتیم . بعد از ظهر که در مطب بودیم ، حال دکتر بهتر شده بود شنیدم که تلفنی با همسرش صحبت می کردو از او خواست که شب به خانه برگردد تا با هم ضمن خوردن شام در یکی از رستوران های شهر در مورد آینده هم صحبت کنند . از این تصمیم دکتر واقعاً خوشحال شدم .
ساعت هنوز شش نشده بود ، بیماری هم نداشتیم ، بنابراین به پیشنهاد دکتر مطب را تعطیل کردیم و من هم چون با علیرضا ساعت هفت قرار داشتم ، خودم را با دیدن مغازه های آن اطراف سرگرم کردم . چند دقیقه ای به هفت مانده بود که به مطب برگشتم و علیرضا را دیدم که کنار در مطب ایستاده و کمی هم مضطرب به نظر میرسد . با دیدن من به طرفم آمد و با تعجب پرسید :" چه اتفاقی افتاده ؟! چرا مطب تعطیله ؟!"
_امروز دکتر کمی خسته بود ، در ضمن بیماری هم نداشت ، به خاطر همین مطب رو زود تعطیل کردیم .
و با گفتن این حرف هر دو به طرف اتومبیل رفتیم و سوار شدیم .
کمی احساس سردرد می کردم . درراه همچنان که با هم صحبت می کردیم متوجه شدم که کمی مضطرب است و کلماتش را با لکنت ادا می کند و دیگر کمتر از همیشه فارسی صحبت می کند . وقتی دلیلش را پرسیدم گفت :" این اولین باره که تو ایران قراره با یه خانم کار کنم ، میترسم ؛ نمیدونم میتونم خوب از عهده اش بر بیام یا نه !"
_ ولی به نظر من این همه اضطراب و دلهره برای این قضیه یه کمی زیاده ! مطمئنی که چیز دیگه ای نیست ؟
_بله ، بله ، بله . ..... مطمئن باش .
_می دونی چیه ؟ اصلا این من هستم که میبایست این حرف رو میزدم که این اولین باره که دارم دست به همچین کار بزرگی میزنم و با یه مهندس خارجی توی یه تاره ساختمان سازی همکاری میکنم .
_ خواهش میکنم دیگه به من نگید مهندس خارجی .
و بعد از گفتن این حرف مقابل کافی شاپ کوچکی ایستاد و گفت :" بریم تو یا چیزی بگیرم و توی ماشین بخوریم ؟"
_اگه بگیری و بریم تو پارک بشینیم بهتره .
با این حرف از اتومبیل پیاده شد و چند دقیقه بعد با دو تا بستنی بزرگ برگشت . بستنی ها رو بهمن داد و مسیر اتومبیل رو به طرف پارکی عوض کرد .
هوای پارک ، خیلی خوب بود ، هوای پاک و سرشار از اکسیژن . بعد از چند نفس عمیق حس کردم که سردردم کمی بهتر شده . روی نیمکتی نشستیم و ضمن خوردن بستنی پرسیدم :" خوب حالا کارهایی که به عهده منه چیه؟ و اصلا چطور شد که این کار رو به تو پیشنهاد کردند ؟! مگه تو به آنها گفته بودی که چه کاره هستی و اصلا تو که دنبال کار نبودی ؟!"
_ اون روزی که ما به ایران اومدیم ، چون من تبعهٔ اینجا نبودم و از نظر آنها خارجی محسوب میشدم تمامی مدارکم رو کنترل کردند و چیزهای زیادی از من پرسیدند . مثل اینکه شغلم چیه ؟ محل سکونتم چه در کانادا و چه در اینجا و همینطور دلیل اومدنم به اینجا .

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

بعد از ارجاع تمام این مدارک به ارگان های دولتی و با تائید آنها و گرفتن تعهد از من برای همکاری احتمالی و استفاده از تجارب من اجازه ورودم به ایران داده شد و بعد از مدّتی چون شماره تلفن و نشونی منزل رو در اختیار داشتند ، با من تماس گرفتند و این کار رو به من پیشنهاد دادند و من هم برای آشنا شدن با تعارض کار مهندسان ایرانی این کار رو قبول کردم ، و اماکار شما یا بهتر بگم خواهش من از شما ؛ شما باید دقیقاً محیط داخل و خارج یک بیمارستان مدرن ری با کلیه دستگاه هاش برای منشرح بدید تا من در حین کشیدن نقشه جای دقیق هر کدوم از اتاق ها از جمله اتاق عمل ، اتاق استراحت کادر پزشکی ؛ بیماران و خیلی چیزهای دیگه رو که در موقع کار به آنها اشاره می کنم مشخص کنم . فقط یه خواهش کوچک از شما دارم ، اینکه تمام حرف ها و کارهاتون کاملا دقیق و سنجیده باشه تا از هر خطای احتمالی جلوگیری بشه ،
_چشم استاد .
خنده ی تلخی کرد و گفت :" دیگه هم این کلمه رو تکرار نکنید ، هرگز در برابر شما این اجازه رو به خودم نمیدم که خودم رو استاد شما بدونم ."
با لبخندی به این حرفش جواب مثبت دادم و به عنوان شروع کار قدری از محیط بیمارستان را برایش شرح دادم و بعد از مدّتی با نگاهی به ساعتم گفتم :" خوب علیرضا دیروقته ؛ دیگه بهتره که منو به خونه برسونی ." و سوار اتومبیل شدیم .
وقتی مقابل خانه توقف کرد ، پرسید :" خوب خانوم ارغوان جلسه بعدی چه روزی باشه ؟"
_ من هر روز تقریباً از ساعت هفت بعد از ظهر به بعد آزادم ؛ بنابراین میتونی جلسه های بعدی رو تو خونه ما برگزار کنی ، فکر می کنم این طوری بهتر باشه ، چطوره ؟
_فکر میکنید که من اینطوری مزاحم شما نیستم ؟!
_ خوبه ، میبینم که تعارف های رو خوب از ایرانی ها توی این مدت کمیاد گرفتی ؛ مطمئن باش که اصلا مزاحم نیستی و از دیدنت خوشحال میشم . به همه سلام برسون و تادیدار بعد خداحافظ .
در خانه تمام نقشه ها و برنامه ها و گفتگوهایی را که با علیرضا داشتن ، برای بابا تعریف کردم واو هم با سر مرا تائید کرد .
روز خسته کنندهای را پشت سر گذاشته بودم و خیلی خسته بودم .بنابراین بدون مطالعه خوابیدم .
صبح فردا که وارد بیمارستان شدم ، قیافه شاد و خندان دکتر مختاری اولین چیزی بود که توجهم را جلب کرد . وقتی از کنارش ردّ می شدم تا به رختکن بروم گفتم :" خوش خبر باشید دکتر ، این شد قیافه ."
_هستم ولی تعریفش باشه زنگ ترفیه.
مطمئن بودم که خبر خوشش چیست ، ولی منتظر شدم تا در وقت مناسب خودش تعریف کند .
بعد از ظهر وقتی در متن از تعداد بیماران کم شد ، مرا صدا کرد و گفت :" خانم کامیاب باید به خاطر صحبت های گرم و موثر شما ازتون تشکر کنم . به خاطر حرفهای شما بود که تونستم پیسا رو متقاعد کنم تا به زندگی مشترکمون ادامه بده ، البته میدونید که مشروط به این که من ساعت های کاریم در بیمارستان قدری کم کنم و در صورت امکان بعد از ظهرها بعد از مطب دیگه به بیمارستان نرم . فقط دعا کن دوباره زیر همه حرف هاش نزنه ."و ضمن دادن یک یاداشت کوچک به من گفت : " این هم ساعت های کاری جدید شما ، البته به طور موقت ."
_دکتر واقعاً خوشحالم کردید . امیدوارم که همیشه خوش و خندون باشید . چون با غیر از این قیافه خیلی زشت میشین .
و با گفتن این حرف با لبخندی اتاق را ترک کردم . به ساعت های کاری جدیدم نگاه کردم . صبح ها تعداد عمل ها از چهار پنج عمل به دو عمل رسیده بود . البته به غیر از موارد کاملا ضروری و متنهم در صورت نبود بیمار ساعت شش تعطیل می شد .
عصر آن روز ساعت هنوز شش نشده بود که مطب را تعطیل کردیم . به خانه که رسیدم مامان گفت :" مهرانه مامان فریبا صبح تلفن کرد و فردا شب ، شام ما رو دعوت کرد ، گفته که دور هم باشیم . راستی چرا امروز زود اومدی ؟! چیزی شده ؟!"
_ نه ، فقط دکتر مختاری هوس کرد که زودتر به خونه پیش همسرش بره .
_ راستی ، فکر نمیکنی بهتر باشه بریم یه چیز کوچیک براشون بخریم ؟
_چشم ، بگذارید کمی استراحت کنم ، دیرتر میریم و به اتاق خودم رفتم . آنقدر خسته بودم که نفهمیدم چه موقع خوابم برد . نمیدانم چقدر خوابیدم که با صدای مادر که میگفت : " ارغوان پاشو مغازه ها بستن " از خواب پریدم .
پرسیدم :" مگه ساعت چنده ؟"
_هشت و نیم .
_ الان ، الان حاضر میشم .
و بعد از تقریباً ده دقیقه به همراه مامان خانه را ترک کردیم . نمیدانستیم که چه چیز باید بخریم و یا برای چه کسی . بنابراین ترجیح دادیم چیزی برای منزلشان درنظر بگیریم و برای همین منظور وارد مغازه لوازم خانگی شدیم و بعد از گشتن و جستجوی زیاد مامان گلدان کریستال تقریباً بزرگی راانتخاب کرد و آنرا خرید و بعد از دیدن مغازه های دیگر به خانه برگشتیم . آنقدر گرسنه بودم که به کمک مامان به صورت شام را حاضر کردیم و سفره را چیدم . ضمن خوردن از بابا پرسیدم :" راستی بابا ، فردا شب کدوم پیرهنت رو میپوشی تا آماده کنم ؟"
_مگه فردا شن قراره کجا بریم؟!
_دستتون درد نکنه ، به همین زودی فراموش کردید ؟ مامان مگه به بابا نگفتید ؟!
_چرا ، ظهر که اومد خونه گفتم .
و بعد با کمی دلخوری گفتم :" یعنی شما نمیدونید که ما فردا شب خونه مامان فریبا دعوت شدیم!"
_چرا میدونم ، ولی ارغوان مهمونی شما که همه خانومند ، پس من با کی صحبت کنم ؟
_با علیرضا ! ببینم ، مگه اون مرد نیست ؟
_چرا هست ! ولی هم سنّ و سال من نیست . شما هم بهتره که تنهایی برید ، بیشتر بهتون خوش میگذره .
_خیلی بدجنسید بابا ! و بعد با دلخوری سفره را جمع کردم و به اتاقم رفتم .
من چون بدون تجربه کافی و تحصیل در مورد کارهای مربوط به عمل وارد بیمارستان شدم ، هر شب تا آنجایی که خسته نبودم معمولاً یکی دو ساعت قبل از خواب برخی از کتاب های پزشکی را که دکتر مختاری به من معرفی کرده بود مطالعه می کردم . این کتاب ها در مورد معرفی ابزارهای جراحی ، مراقبت های ویژه ، شامل کنترل اعمال حیاتی بدن و کمک های اولیه و غیره بود که لزوما می بایست آنها را می خواندم . کار سختی بود ولی به ناچار باید می پذیرفتم و تحمل می کردم .

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

ساعت شش صبح بود که با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم . گوشی را برداشتم ، صدای لرزان و وحشت زده دکتر مختاری را شناختم . بعد از سلام کوتاهی پرسیدم :" چی شده دکتر ؟! چرا انقدر مضطرب هستید ، اتفاقی افتاده ؟!"
_زود باش ارغوان ، خودتو زود برسون بیمارستان به کمکت خیلی احتیاج دارم .
از این حرف دکتر خیلی تعجب کردم . چون پست من در بیمارستان طوری نبود که کسی به طور حیاتی به کمک من احتیاج داشته باشد . پرسیدم :" ولی دکتر من که در بیمارستان کاره ای نیستم که بتونم کمک مفیدی داشته باشم !"
_بس کن ارغوان ! گفتم زود باش بیا بیمارستان ، نگفتم زود باش سوال کن .
و گوشی را قطع کرد . پس از قطع تماس دکتر با اینکه هنوز متعجب بودم، بالافاصله آماده شدم و با آژانس خودم را فوری به بیمارستان رساندم . اتاق انتظار شلوغ بود . راهروها هم همین طور ، بعضیها مدام و شتاب زده قدم میزدند و زیر لب زمزمه می کردند و برخی از خانم ها گریه می کردند . پس از نگاهی گذرا به همه آنها و آرزوی صبر برای تک تک آنها که دل نگران بیماری بودند ، خودم را فورا به اتاق دکتر مختاری رساندم و بالافاصله بلند شد و با شتاب دستم را گرفت و از اتاق بیرون رفتیم. در مسیر رفتن به اتاق عمل که بی شباهت به مسابقه دو نبود ، گفت :" دیشب دخترک پنج ساله ای رو که نارسایی قلبی مادر زادی داره به بیمارستان اوردندن تا فورا عمل بشه ولی بچه انقدر گریه می کنه و عصبیه که اصلا نمی شه کنترلش کرد ، نمیذاره کسی بهش نزدیک بشه ،حتی مادرش . از روانکار بخش هم کاری بر نیومد ، فکر کردم شاید بتونی کاری کنی که البته مطمئنم .حالا زود باش آماده شو و کارت رو شروع کن .
پس از تعویض لباس هایم وارد اتاق عمل شدم . انقدر صدای گریه و صحبت آدم های داخل اتاق شدید بود که یک لحظه ایستادم و گوش هایم را گرفتم . خودم را به کنار تخت او رساندم و از همه خواستم تا اتاق را ترک کنند . خواسته زیادی بود ولی به اشاره دکتر مختاری خواسته من علمی شد . دخترک هنوز گریه می کرد . آرام روی تختش نشستم و نگاهش کردم . وقتی فهمید اتاق ساکت شده کمی از صدای گریه اش کم کرد و با گوشه چشم اتاق را بر انداز کرد و بعد نگاهش به من افتاد. با دیدن چهره دکتر مختاری دخترک ، بی اختیار لبخندی ملایم بر روی لبهایم نشست و باعث شد تا او هم در خلال گریه هایش لبخند بزند . وقتی کاملا ساکت شد ، اشک هایش را پاک کردم و با دستمالی عرق سردی را که روی صورتش نشسته بود پاک کردم . بدون اینکه حتی یک کلمه بین ما ردّ و بدل بشود . بعد از لحظه ای که بی صدا به هم نگاه کردیم ، با لحن بچگانه ای گفت :" خاله ، میشه شما بگید که منو عمل نکنن ! من عمل رو دوست ندارم ، درد داره. میدونی ،اگه من رو عمل کنن دیگه نمیتونم با سارا بازی کنم!"
قبل از ورودم به اتاق عمل ، دکتر اسم دخترا را به من گفته بود.ولی آنقدر مضطرب بودم که فراموش کردم . نمیدانستم که چه باید صدایش کنم و برایم خیلی جالب بود که او خیلی راحت مرا خاله صدا میزد . انگار که مدتها بود همدیگر را می شناسیم . گفتم:" خوب دوست کوچولوی من ؛ اگه فقط به خاطر درد عمل ازش میترسی من بهت قول میدم که اصلا درد نداشته باشه . من یه آمپول کوچولو و بدون درد بهت میزنم و تو راحت میخوابی و وقتی هم که بیدار بشی میبینی که سارا کوچولو هم کنارت نشسته و منتظره که تو باهاش بازی کنی . ولی .... ولی اگه تو بترسی و نخوای عمل کنی و برات اتفاقی بیفته بگو ببینم سارا با کی بازی کنه ؟"
یک قطره اشک از گوشه چشمان آبیاش روی ملافه تخت چکید و با بغض گفت :" خاله شما سارای منو دیدید ؟"
_آره قشنگم دیدم و اگه تو دختر خوبی باشی و قول بد ی که دیگه گریه نکنی من بهت قول میدمِ همین الان بگم سارا بیاد داخل اینجا چطوره ؟
نمی دانم چرا این حرف را زدم ولی حالا دیگر چاره ای نداشتم .
_بهم قول میدی خاله ؟
_معلومه ، من تا حالا به هر کسی که قول دادم بهش عمل کردم ، به نظر تو سارا الان خوابه یا بیداره ؟
_ اون بیداره .
_ پس تو کمی استراحت کن ، من میرم به مامان و بابا بگم که سارا رو بیارن اینجا . راستی به سارا بگم میخوام ببرمش پیش کدوم دوستش ؟!
_سارا یه دوست بیشتر نداره خاله، اون هم منم . ارغوان .
با شنیدم اسمش جا خوردم . پس به خاطر همین بود که اسمش را فراموش کرده بودم . دکتر مختاری ضمن صحبت هایش در طول راهرو چندین بار اسم ارغوان را تکرار کرد و من فکر کردم مرا صدا می کند . ارغوان کوچولو آنقدر تقلاو گریه کرده بود که حسابی خسته شده بود . بنابراین خیلی زود به خواب رفت . صورتش را بوسیدم و آرام اتاق را ترک کردم از بقیه خواستم تا مواظبش باشند و عمل را تا آوردن سارا به تأخیر بیندازند . بنابراین به اتاق رئیس بیمارستان رفتم و قضیه را با او در میان گذاشتم . گرفتن اجازه برای حضور یک دختر بچه سالم و کوچک در محیط اتاق عمل کار سخت و در ضمن خطرناکی بود ولی با خواهش و اصرار من و با توجه به وخامت حال ارغوان و پذیرفتن تمام مسولیتهایش این اقدام توسط من و به شرط حضور سارا فقط برای چند ثانیه اول تا بیهوشی ارغوان اجازه این کار صادر شد . پس از تشکر از رئیس بیمارستان پیش دکتر مختاری رفتم و خواستم را مرا پیش مادر و پدر ارغوان ببرد . در بین راه اون گفت؛:" خانم کامیاب زبون شما فوق العاده است . معجزه می کنه . نمیدونم به اون کوچولو چی گفتید که زود آروم شد و از همه عجیب تر اینکه با یه لبخند قشنگ به خواب رفت . هر چی بود شاهکار بود ، مثل همیشه ."
کنار خانم و آقای جوانی ایستادیم . دکتر مختاری آنها را خانم و آقای عطائی معرفی کرد و ما را تنها گذاشت . بعد از کمی صحبت و دلداری دادن از آنجا درباره سارا پرسیدم .
خانم عطائی گفت : " خانم کامیاب سارا اسم عروسک ارغوانه . اون هدیه پدر بزرگش بوده . البته ارغوان پدر بزرگش را هرگز ندیده ولی از یک سالگی تا حالا سارا همیشه در کنارش بود و باعث تعجب ما که ارغوان با این سنّ کم تونسته به یه عروسک اینقدر علاقه پیدا کنه . نمیدونم شاید این یه ارتباط روحیه بین ارغوان و پدر بزرگش."

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

با این حرف خانم عطائی احساس کردم که وجود سارا خیلی ضروری تر از آن است که تصور می کردم. پس گفتم :" میشه از شما خواهش کنم که برید و سارا رو بیارید اینجا ؟ البته این خواهش دختر کوچولوی شماست و لطفاً عجله کنید ."و با گفتن ناراحت نباشید و به خدا توکل کنید آنها را ترک کردم . با خودم فکر می کردم حالا که این سارا خانم یک عروسک است پس دیگر مشکلی درکار نیست . دوباره به اتاق رئیس بیمارستان رفتم و موضوع عروسک را به او گفتم .
رئیس بیمارستان خندید و گفت : "این کار از نظر من اشکالی نداره . فقط فراموش نشه که عروسک رو ضدّ عفونی کنید ."
_ بله حتما و خیلی ممنون .
به طرف در اتاق انتظار رفتم. نیم ساعت از رفتن پدر ارغوان گذاشته بود . کنار خانم عطائی نشستم و سعی کردم کمی آرامش به او بدهم . در خلال اشک هایش از دخترش صحبت می کرد که این دومین باراست که ارغوان عمل می شود . دفعه اول یک سال و نیم بیشتر نداشته و اینکه دخترش برای بهبود کامل به دو عمل احتیاج داشت . بعد از عمل اول ، دومین عمل به موقعی موکول شد که او از نظر انجام کارهای روزانه ، از جمله تنفس به مشکل برخورد کند . چند روز پیش وقتی که داشت با عروسکش بازی می کرد ، حالش بهم خورد و بیهوش شد . نمیتوانست درست نفس بکشد کبود شده بود و نفسش به خس خس افتاده بود . بعد از آوردنش به بیمارستان و طی آزمایشات تشخیص دادند که باید فوری عمل شود . وقتی هم که موضوع را با خودش در میان گذاشتیم شروع به بهانه گیری کرد و انجام پذیرفتن عمل را به تعویق انداخت .
در این هنگام آقای عطائی با عروسک دخترش نفس زنان و هراسان از راه رسید . سارا را گرفتم و پدر ومادر ارغوان را تنها گذاشتم و به سرعت به طرف اتاق عمل رفتم . ارغوان هنوز در خواب بود کنارش نشستم و آرام صدایش کردم. وقتی چشمانش را باز کرد ، اول بغض کرد ولی وقتی مرا دید که به او لبخند میزنم و سارا را بغل کردم از خوشحالی فریاد بلندی کشید و گفت :" سارای من ."
به او گفتم :" دیدی عزیزم که من به قولم عمل می کنم ، حالا هم نوبت توست که به قول خودت عمل کنی ، باشه ؟"
_خاله شما و سارا پیش من بمونید .
_معلومه که میمونم ، سارا خیلی نگران حال دوستشه ، حالا میذاری من یه آمپول کوچولو بهت بزنم ؟
و با اشاره سر در حالی که سارا را محکم بغل کرده بود با من موافقت کرد . پس از تزریق آمپول بیهوشی با اشاره دکتر مختاری و بقیه خواستم که آرام وارد اتاق شوند و کارشان را شروع کنند. تمام توجه ارغوان به سارا بود، موقع تزریق آمپول بیهوشی اصلا دردی احساس نکرد . او حتی متوجه ورود دکتر و همکاران او نشد و با لبخندی زیبا بیهوش شد .
عمل واقعاً مشکلی بود . تقریباً پنج ساعت طول کشید . وقتی عمل با موفقیت به پایان رسید همه واقعاً خسته شده بودند . مخصوصا دکتر مختاری . ولی از آینده عمل و نتیجه خوب آن همگی راضی و خوشنود بودند . با خوشحالی به طرف اتاق انتظار دویدم تا این خبر را به پدر و مادر بیچاره ای که از اضطراب و دلهره داشتند قالب تهی می کردند بدهم . با شنیدن این خبر هر دو همدیگر را بغل کردندن و بعد هم خانم عطائی مرا بوسید و از من تشکر کرد ، گفتم :" از من تشکر نکنید ، اول از خدا ، بعد از سارا یا بهتر بگم پدر بزرگش تشکر کنید که ارغوان رو متقاعد کرد تا با این عمل موافقت کنه وبعد از دکتر مختاری ."
_ حالا میتونیم ببینیمش ؟
_ حالا نه ، ولی سه ، چهار ساعت دیگه میشه . حالا هم بهتره که شما برین خونه و استراحت کنید . خیلی خسته هستید ، من خودم به موقع باهاتون تماس می گیرم .
و بعد از خداحافظی از آنها به طرف بخش رفتم . جایی که ارغوان را برده بودند . آرام و راحت خوابیده بود و سارا هم در کنارش نشسته بود . نمیدانستم در سر این دختر چه میگذارد ؟ به هر حال هر چه بود باعث آرامش روحی او شدهبود .
امروز پس از سه هفته بستری بودن ارغوان از بیمارستان مرخص شد . احساس خوبی نداشتم . خیلی به او عادت کرده بودم . دوستش داشتم بعضی شب ها حتی به خانه نمی رفتم و کنارش میماندم وپدر و مادرش هم در این کار به من اطمینان کامل داشتند . مادر ارغوان موقع بردن دخترش نزد من آمد و بسته ای را به عنوان هدیه به طرف من گرفت و گفت :" این فقط جبران ذره ای از فداکاری ها و زحمات شماست ، اونو ارغوان براتون خرده و امیدواره که خوشتون بیاد و با دیدنش همیشه به اون فکر کنید . دختر کوچولوی خودتون ارغوان ."
_اما من که ماری نکردم که نیاد به جبران داشته باشه ، هر چی بود وظیفه بود و بس ؛ ولی چون از طرف ارغوانه ناچارم قبول کنم .
بسه را گرفتم و فورا بازش کردم. وای خدای من ، چیزی که میدیدم رانمیتوانستم باور کنم ..... سارا عروسک دوست داشتنی ارغوان که درسخت ترین شرایط حتی یک لحظه از آن جدا نشده بود . به طرف ارغوان رفتم ، روی صندلی چرخدار نشسته بود گفتم :" گوش کن عزیزم ، من نمیتونم این هدیه قشنگ تو رو قبول کنم ، میدونم که سارا چقدر برای تو عزیزه ، اون حتی توی اتاق عمل هم کنار تو بود . اون تو رو خیلی بشتر از من دوست داره ، این پیش خودت بمونه و یه چیز دیگه برای یادگاری به من بده ، موافقی ؟"
مرا بغل کرد و صورتم را بوسید وگفت : خاله سارا شما رو هم خالی دوست داره ، درست اندازه پدر بزرگ . من هم شما و هم سارا رو خیلی دوست داره و میخوام که اون پیش شما بمونه .خاله شما هم منو دوست داری ؟
_معلومه که دوستت دارم .
_پس سارا رو بگیرین ، فقط قول بدین که ازش خوب مواظبت کنید و اذیتش نکنید . راستی خاله بازم میای پیش من ؟
_اره قشنگم ، بهت قول میدم .
و صورتش را بوسیدم و از هم خداحافظی کردیم .
جدایی سختی بود . جلوی در ایستادم و تا آخرین لحظه دور شدنشان را نگاه کردم . متوجه نبودم که چقدر گریه کردم . با ضربه ای که دکتر مختاری به پهلویم زد به خودم آمدم و صورتم را پاک کردم . دکتر گفت :" بس کن دیگه ارغوان خیلی داری خودت رو اذیت می کنی ، یه کمی خودتو کنترل کن ، بهتره به اتاقت بری و کمی استراحت کنی ."

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

پس از چند هفته با هم بودن حالا جایش در بیمارستان خیلی خالی بود . ولی خوشحال بودم از اینکه سلامتی اش را به دست آورده بود .تا موقعی که ارغوان در بیمارستان بستری بود هر روز وقتی به خانه میرفتم ، از حل آن روزش برای مادر می گفتم طوری که مامان هم از دور به ارغوان علاقه ماند شده بود و یکی دوبار برای دیدنش به بیمارستان آمد . آن روز وقتی عروسک را به خانه بردم همه از دیدنش تعجب کردند ، چون از ماجرای عروسک خبر داشتند . ماجرا را برایشان تعریف کردم و بابا به احساس ارغوان کوچولو آفرین گفت .
حالا وقت آن بود که بهترین جا را برای سارا در نظر بگیرم تا همیشه در مقابل نظرم باشد . جایی وسط کتاب های کتابخانه باز کردم و سارا را آنجا جا دادم . جای خوبی بود و از همه بهتر اینکه از هر جات اتاق که نگاه میکردم توی دید بود .
از زمانی که ارغوان مرخص شده بود چند بار با او تلفنی حرف زدم و یک بار هم به دیدنش رفتم و قرار شد که پس از دو ماه برای معاینه دوباره به بیمارستان بیاید .

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

فصل پايانى


فریبا و فیروزه و عسل از ایران رفته بودند . حالا هر شب علیرضا برای کار روی تاره ساختمان بیمارستان به خانه ما می آمد و من با اینکه همیشه خسته بودم ولی با اشتیاق کمکش می کردم . او شبها پس از پایان کار به خانه مهرانه ، مادر بزرگش می رفت و اگر کار تا دیر وقت طول می کشید شب را در خانه ما میماند و صبح از انجا به سرکارش می رفت . حالا تقریباً یک ماه و نیم از شروع کار ما می گذشت و تقریباً به اواسط کار رسیده بودیم . فقط تاسیسات حرارتی ، موارد ایمنی ساختمان و طراحی فضای سبز بیمارستان مانده بود که می بایست قبل از تشریح آنها برای علیرضا در موردشان تحقیق می کردم ، بنابراین بعضی اوقات که بيمارستان بيكار مي شدم، با اجازهرييس بيمارستان به زير زمين مي رفتم تا با مسئول فني بخش حرارتي گفتگو كنم. بعضي از گفته ها را كه فكر مي كردم مهم باشند ، مي نوشتم كه فراموش نكنم.طرح بخشي از قسمت ها كه توضيح درباره انها مشكل بود يا خيلي چيزهاي ديگر را مي كشيدم چرا كه همه انها براي من كه تا به حال چنين تجربه اي نداشتم خيلي سخت بود ولي با راهنمايي ها و كمك هاي عليرضا برايم تقريبا اسان شده بود.
يكي از شبها كه با عليرضا تا دير وقت ، تقربيا دو نيمه شب كار ميكرديم، در حين كار متوجه شدم كه او كمي بي توجه به حرف هاي من و در ضمن كمي مضطرب است. فكر كردم شايد در كار زياده روي كرده ايم و او خسته شده. بنابراين گفتم:«فكر مي كنم امشب خيلي خسته شدي، بهتره ديگه تعطيلش كنيم و بگذاريم براي فردا شب، باشه؟»
_ نه...نه خسته نيستم ولي اگه تو خسته اي باشه.
_ولي قيافه ت چيز ديگه اي ميگه. توي كارت مشكلي پيش اومده؟
_نه توي مشكل خودم مشكلي دارم، مدت هاست، ولي...
_ولي چي؟ تو ميتوني من رو محرم رازها و اسرارت بدوني يا بهتره فكر كني من هم خاله فريبا هستم. مي توني به من اطمينان كني، ببينم، متوجه ميشي منظور من چيه و چي ميگم؟
ساكت بود. پس از مكثي كوتاه بلند شد و در اتاق شروع كرد به قدم زدن. نفسي عميق كشيد و گفت:«مدتيه يه سوالي ذهنم رو مشغول كرده و ازارم ميده.»
_خب بپرس، شايد بتونم كمكت كنم.
_ارغوان، شما دختر جذاب و هنرمندي هستيد با استعدادي سرشار در كار، اراده اي مصمم. چرا تا به حال ازدواج نكرديد؟ البته قصدم دخالت در زندگي شما نيست.ولي اگه اشكال نداره به سوالم جواب بديد.
چند لحظه نگاهش كردم. چرا اين سوال را مطرح كرد؟ با عنوان كردناين سوال چه چيز را مي خواست بفهمد؟ ان روز عصر، مهماني خانه ما، پشت در اشپزخانه، ليوان آب، مي دانستم كه همه چيز را شنيده.
_مي دوني عليرضا، همونطور كه خودت مي دوني من يكبار ازدواج كردم و زندگي مشترك رو هر چند كوتاه تجربه كردم و فكر نمي كنم كه قصد تجربه دوباره اي رو داشته باشم. من دوست دارم با خاطراتش زندگي كنم و با زندگي فعلي خود هيچ مشكلي ندارم.يه چيزديگه، دفعه ديگه ديدي كه دوتا دوست قديمي دارن با هم درددل مي كنن، سعي كن به حريم صحبتهاي محرمانه شون وارد نشي.
_ارغوان، قسم مي خودم كه اون روز فقط به خاطر خوردن اب به اشپزخونه اومده بودم ولي وقتي ديدم كه خاله فريبا داره گريه مي كنه و شما هم داريد با بغض صحبت ميكنيد، نگران شدم و فكر كردم اتفاق بدي افتاده و با اينكه مي دونستم اين كارم صحيح نيست،متاسفانه يا خوشبختانه به صحبت هاتون گوش دادم.
_خيلي خوب، ديگه كافيه، تو هم مثل فريبا برام عزيزي، پس سعي كن تمام اين حرف ها رو همين جا فراموش كني.حالا، هم تو خسته اي، هم من، بهتره بري بخوابي. شب بخير.
مي دانستم كه هنوز هم ميخواهد ادامه بدهد وسوال پشت سوال ولي واقعا خسته بودم و در ضمن نميخواستم ديگر به گذشته برگردم و فكر ميك نم اين را عليرضا هم فهميده بود چون به سردي جواب شب بخيرم را داد و ازاتاق بيرون رفت.
صبح وقتي از خواب بيدار شدم رفته بود. طي شب هاي اينده عليرضا سعي مي كرد كه كار را سريع تر تمام كند تا زودتر به خانه برگردد. حالتي عصبي داشت، با عجله كار مي كرد و بعضي اوقات انقدر دستپاچه بود كه بدون توجه وسايلي را كه دم دستش بود به زمين مي انداخت. بعضي وقتها از حركاتش خنده ام مي گرفت و اين كار من بيشتر او را عصبي مي كرد.وقتي نگاهش مي كردم انگار با نگاهش مي خواست چيزي به من بگويد، بگويد كه هميشه نمي شود از جواب دادن به سوال هاي ديگران طفره رفت. با اينكه عصباني بود در چشم هايش برق خاصي وجود داشت. نگاهش هميشه با جذابيتي همراه بود كه بي شباهت به چشمان نريمان نبود. ديدن او در چنين لحظه هايي برايم سخت بود. تمام حالت هايش شبيه نريمان بود. نريماني كه از مسئله اي عصباني بود و هيچ حرفي نمي زد. بنابراين سعي مي كردم تا انجايي كه مي شد به چشم هايش نگاه نكنم. پس از تمام شدن كاران شب، در حالي كه گزارش ها را جمع مي كرد با صدايي گرفته گفت:«چرا هميشه در حال فراري؟»
من كه تقريبا هميشه منتظر شنيدن حرفي غير منتظره از طرف او بودم با تعجبي ساختگي گفتم:«از چه چيز يا از چه كسي؟»

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

_تو زرنگ تر از اين حرف ها هستي كه جواب اين سوالت را نداني، چنين بار خواستم باهات صحبت كنم، اين كار رو از راه هاي مختلف امتحان كردم.ولي... بهت نمياد كه دختر لجباز و يك دنده اي باشي، ولي هستي. از صحبت هاي گرم و اميدوار كننده اي كه با ديگران داشتي و هنوزم داري، در مورد حل اختلاف خانوادگي و يا اشنايي دو نفر براي ازدواج؛ كدوم يك از اين كارها و قدم هاي مثبت رو براي زندگي خودت برداشتي؟ وقتش نيست كه ديگه همه چيز تموم بشه؟ نمي خواي تو هم مثل ديگران باشي و مثل اونا زندگي كني؟ بذار يه چيز ديگه هم بهت بگم، تو فقط متعلق به خودت نيستي كه اجازه انتخاب داشته باشي، ديگران هم حق انتخاب دارند واگر تو به اونها اين اجازه رو ندي ، مطمئن باش، يه روزي ، دير يا زود، مجبورت مي كنند كه باهاشون موافقت كني و به راهشون قدم بگذاري و با اونها قدم برداري. پس بهتره درست فكر كني و تصميمي عاقلانه براي زندگيت بگيري دختر خانوم مغرور؛تعريف هاي زيادي از تو شنيده بودم ولي داري خرابشون ميكني، همه رو.
رفتار عليرضا و لحن صحبتش انقدر عوض شده بود و به نظرم عجيب مي امد كه حتي يك كلمه در جواب حرف هايش بگويم و از خودم دفاع كنم. هيچ وقت نديده و يا نشنيده بودم كه عليرضا صدايش را براي ديگران بلند كند. همينطور كه با تعجب نگاهش مي كردم بدون خداحافظي اتاق را ترك كرد. پس از خارج شدن او از اتاق صداي بابا را شنيدم كه عليرضا را چندين مرتبه صدا مي كرد و به دنبال او مامان وارد اتاقم شد و با تعجب پرسيد:«اتفاقي افتاده ارغوان؟ عليرضا چش شد؟ كجا رفت؟ چرا انقدر عصباني بود؟ ببينم نكنه تقصير تو بود؟ حرفي بهش زدي كه عصباني شد؟»
_نه مامان ، داشتيم با هم صحبت مي كرديم. البته اون همش حرف ميزد. بعد هم عصباني شد و حتي نذاشت من از خودم دفاع كنم.
_مگه كار خطايي از تو سر زده كه مي بايست در برابر اون از خودت دفاع مي كردي؟
_از نظر اون بله ولي از نظر خودم هرگز. اون داشت از اينده زندگي من حرف ميزد و براي من تصميم مي گرفت.كاري كه اصلا به اون مربوط نيست.مي گفت ديگران هو تو اينده من سهم دارند و من ادم خودخواهي هستم.
-خب خودت چطور فكر ميكني. اگه درست و عاقلانه بهش فكر كني شايد بتوني يه كمي بهش حق بدي. نظر خودت چيه؟
با تعجب به مامان نگاه مي كردم. او ضمن رفتن به اشپزخانه گفت:« سعي نكن از اينده خودت فرار كني. درست و عاقلانه فكر كن.»
ان شب را تا صبح نخوابيدم و به حرف هاي عليرضا و جمله اخر مامان فكر مي كردم. يعني واقعا من مقصرم؟ براي چه؟ براي اينكه نمي خواهم ازدواج كنم؟ و...
به دليل بي خوابي شب گذشته صبح دير به بيمارستان رسيدم. بخت يارم بود كه دكتر ان روز ساعت يازده عمل داشت. و تا ساعت ده مشغول ويزيت بيماران بود. موقع عمل حواسم پرت بود ونمي تونستم حواسم رو روي كارهايي كه انجام ميدم متمركز كنم.پس از عمل احساس سردي شديد كردم، سرم گيج مي رفت. وقتي دكتر مختاري را بعد از اتاق عمل در اتاق ديدم قبل از هر چيز گفت:« به نظر خيلي خسته مياي. ببينم از كار بيمارستان خسته ميشي يا مطب؟»
_از هيچكدوم دكتر؛ خستگي من مربوط به جسمم نيست.از بابت روحمه كه عذاب مي كشم و خسته ام. اگه اجازه بديد چند روزي رو به مرخصي ميرم ، ميدونم كه توي بيمارستان زياد به من احتياج نداريد،فقط مي تونه مطب كه چند روزي بايد جور منو بكشيد كه از اين بابت معذرت ميخوام.
_اينطور نيست وجود تو در هر دو جا باعث قوت و قدرت در كارهام ميشه. چهره مصمم و با اراده و در عين حال خندون تو باعث ميشه كه تو كارهام خستگي رو حس نكنم. وجود تو مثل يه عامل حركت دهنده براي منه. تو روحيه شاد و زنده اي داري. نمي خوام تو زندگي شخصي تو دخالت كنم ولي از اونجايي كه من و نريمان از دو برادر به هم نزديك تر بوديم، دلم ميخواد تو هم منو برادر خودت بدوني و اگه يه وقت به مشكلي برخوردي در صورت تمايل با من در ميون بذاري همونطور كه من اين كار رو كردم وتو به خوبي من رو راهنمايي كردي.البته منظوريم اين نيست كه من هم مي تونم به خوبي تو از پس همدردي با ديگران بربيام و به اونها كمك كنم ولي حداقل مي تونم سنگ صبورت باشم.مثل اينكهزياد حرف زدم، بهتره بري و دو سه روزي استراحت كني. شايد من و پريسا هم توي اين چند روز كه تو نيستي از فرصت استفاده كرديم و به مسافرت رفتيم. من مطمئنم با اراده اي كه تو داري خودت از پس مشكلاتت بر مياي. راستي ميخواي برسونمت؟_نه خيلي ممنون، مزاحم كار شما نمي شم، خودم ميرم.
_پس صبر كن يه اژانس خبر كنم.
با اومدن اتومبيل از دكتر تشكر كردم و سوار اتومبيل شدم وبه طرف خانه رفتم.انقدر با فكر هاي پريشان و مختلف خودم درگير بودمكه متوجه نشدم دارم از خونه دور مي شم.وقتي به خودم امدم متوجه شدم يك پياده روي حسابي در پيش دارم و ون خيايبان يك طرفه بود چاره اي جز اين نداشتم.از اتومبيل كه پياده شدم به طرف خانه راه افتادم. به خانه كه رسيدم با قيافه متعجب و تقريبا وحشت زده مامان روبرو شدم.در لحظه اي كه مامان رو ديدم هر دو با هم پرسيديم:«اتفاقي افتاده؟»و مامان گفت:«فكر مي كنم من بايد اين سوال رو بپرسم، به دو دليل:چرا اينقدر زود اومدي؟ چرا رنگ پريده؟»
_چيزي نيست. كمي خسته م. اومدمكه استراحت كنم.از دكتر مختاري هم چند روزي مرخصي گرفتم.
_مگه حالت چطور شده؟
_سرم درد مي كنه.ببينم كسي زنگ نزد؟
_نه. مگه منتظر تلفن كسي بودي؟
_مهم نيست، من ميرم بخوابم.
_ناهار خوردي؟
نه اشتها ندارم. اگه براي شام هم خواب بودم لطفا بيدارم نكنيد.
وقتي به رختخواب رفتم، تمام حوادث و اتفاقات گذشته، حرف ها، نصيحت ها، زخم زبان ها و خيلي مسائل ديگر مثل يك فيلم از برابر پرده چشمهايم عبور كرد.فكرم به قدري مشغول بود كه اصلا خوابم نمي برد.ساعت هفت بود كه براي خوردن يك مسكن از اتاقم رفتم بيرون.مامان باتلفن حرف ميزد و بابا تلويزيون نگاه مي كرد. پس از سلام دادن به اشپزخانه رفتم و پس از خوردن مسكن به اتاقم برگشتم.چند دقيقه بعد مامان به اتاقم امد و گفت:«ارغوان به چيزي احتياج نداري؟ گرسنه نيستي؟

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

_نه مامان خيلي ممنون. اگه چيزي خواستم حتما بهتون ميگم.
_راستي دكتر مختاري زنگ زد. مي گفت كه نگران حالته.نمي خواي به من بگي كه چه اتفاقي افتاده؟ من دخترم رو خوب ميشناسم. مي دونم كه بدون علت ساعت ها توي اتاقش كز نمي كنه و به يه نقطه خيره نميشه و فكر نمي كنه. توي اين چند ساعت چند بار به اتاقت سر زدم ولي تو انقدر توي فكر بودي كه متوجه نشدي. چرا نميخواي مثل هميشه با من صحبت كني؟ اگه نتونم گره اي ازمشكلت باز كنم و كمكي بهت كنم حداقل با اين كارت قدري سبك مي شي.تو هميشه براي ديگران الگو و نمونه بودي و هستي.درست مثل يك كتابچه راهنما. در همه حال حاضر و اماده براي كمك به ديگران. چرا حالا اون تجربه ها رو براي خودت به كار نمي گيري؟فكر مي كنم بهتر از ساكت نشستم و زانوي غم بغل گرفتن باشه.
_ميدوني مامان! بعد از فوت نريمان هرگز نتونستم به پسر ديگه اي علاقه مند بشم_ نيما، محمود، سهراب، امير و...خواستگارهاي ديگه. باهاشون صميمي بودم مثل خواهر و برادر وسعي كردم خودم رو با اونها و دردهاشون يكي بدونم.هم صحبتي خوب برام بودن، از هيچ كمكي مضايقه نمي كردن ولي...هيچ كدوم نتونستند و نمي تونند جاي نريمان رو برام پر كنند.فكر اون حتييك لحظه هم از ذهن من جدا نميشه. اصلا با فكر كردن به اون وكارهاش تا حالا تونستم خودمو زنده و رو پا نگه دارم و حالا اين پسره عليرضا ، نمي دونم چرا همه منو مقصر مي دونن.به نظر اونها من دختر خودخواهي هستم و حق ندارم اين رفتارها رو با اونها داشته باشم.ميگن من تا حدي حق انتخاب براي زندگي اينده ام دارم. حالا من بايد چيكار كنم؟ چيكار بايد مي كردم و نكردم؟ ايا واقعا مقصرم و بايد عذاب بكشم؟ به خدا كمتر دختري مثل من مي تونه اين همه رنج روحي رو تحمل كنه، اين كافي نيست؟ شما بگين من با ادمهاييكه دور و برم هستند و هر لحظه منتظر سقوط و شكستنم هستند اون هم به جرم اينكه نمي خواهم باهاشون ازدواج كنم ، بايد چطور برخورد كنم كه از من رنجيده نشن؟مي بينيد مامان؟ اين دختر شما فقط مي تونه براي ديگران لالايي بخونه.ولي خودش ديگه با اواز اين لالايي خوابش نمي بره.
ديگر نتوانستم جلوي خودم را بگيرم. بغضي كه از لحظه ورود مامان در گلوم جا خوش كرده بود تركيد.مامان را بغل كردم و با صداي بلند گريه كردم. گريه اي كه بعد از فوت نريمان سعي كردم هرگز به سراغش نروم، حتي در بدترين شرايط. ولي حالا ديگر نتوانستم تحمل كنم. تمام بغضي كه اين چند ساله پنهان كرده بودم به يك باره سر باز كرد . من نتوانستم جلويش را بگيرم.
مامان محكم بغلم كرده بود و مرا مي بوسيد و دلداري ام مي داد. مي گفت: » تو راست مي گي، هيچ كس نمي تونه جاي نريمان رو براي تو پر كنه و نبايد هم اينطور باشه، چون آدمها يه جور نيستند، خصوصيات اخلاقي اونها هم با هم فرق داره، حتي رفتار و اخلاق من و تو هم با هم فرق مي كنه چه برسه به غريبه ها. صبر داشته باش. به مرور زمان و با هوشياري تو همه چيز درست مي شه.»
_ شما فكر مي كنيد عليرضا از من رنجيده و ناراحته؟ امروز براي گرفتن تحقيقات من به اينجا نيومد. خيلي خسته ام، مي خوام بخوابم.
مامان بلند شد و بعد از خاموش كردن كليد برق، در حالي كه از اتاق بيرون مي رفت گفت:« ناراحت نباش، دوباره بر مي گرده.»
دوباره تنها شدم و فكرها هجوم آوردند. يك ساعتي با اين افكار درگير بودم كه خوابم برد. صبح طبق عادت هر روز ساعت شش صبح از خواب بيدار شدم. نمي دانستم حالا كه بيكارم بايد چه كار كنم و چطور خودم را سرگرم كنم. بلند شدم و پس از شستن دست و صورتم به آشپزخانه رفتم و چايي دم كردم و ميز صبحانه اي مفصل چيدم و منتظر ماندم تا ساعت هفت كه مامان و بابا از خواب بيدار شدند.
با ديدن ميز بابا گفت: « به به! چه سفره رنگيني، ما بايد صبحانه بخوريم يا خجالت؟»
به دنبال اين حرف بابا، مامان بلافاصله گفت: » صبحانه امروز خوردن داره، بايد حسابي از خودم پذيرايي كنم.»
گفتم: » خوب، اگه اجازه بدين اين چند روزي رو كه خونه هستم، آشپزي با من. مي خوام توي اين چند روز طوري براتون آشپزس كنم كه هر كدومتون سه چهار كيلو وزنتون زياد بشه. خوب ديگه، بهتره شروع كنيم چاييها دارن سرد مي شن.»
پس از چند سال اين اولين بار بود كه با هم صبحانه مي خورديم. بعداز جمع كردن ميز، بابا به سر كارش رفت و مامان هم بعد از يك ساعتي، براي خريد از خانه بيرون رفت.
مشغول شستن ظرفها بودم كه تلفن زنگ زد. با صداي چهارمين زنگ گوشي را برداشتم ولي صدايي از پشت خط شنيده نمي شد. با خودم فكر كردم شايد از راه دور بوده و صدا هم ضعيف، بنابراين گوشي را گذاشتم و گفتم هر كسي بود حتما دوباره تماس مي گيرد. اين كار تا شب چندين بار تكرار شد. ناهار و شام را در محيطي گرم و صميمي خورديم، به رغم اينكه سرم هنوز درد مي كرد و احساسي بد نسبت به خودم داشتم و سرم پر بود از افكار مختلف، ولي احساس نوعي آرامش نيز داشتم چون در كنار پدر و مادرم بودم.
روزهاي بعد در خلال كار وقتي كه در آشپزخانه با مامان در مورد مسائل مختلف صحبت مي كرديم، فهميدم كه چه چيزهايي را اشتباه انجام دادم و چه كارهايي را بايد انجام بدهم و خلاصه اينكه روزهاي پرثمر و مفيدي داشتم.
يكي از اين شبها، وقت خواب، طبق عادت مشغول مطالعه ي كتاب بودم. فكر مي كنم ساعت تقريبا دوازده يا يك بود كه تلفن زنگ زد. گوشي را برداشتم. صداي فيروزه، مادر عليرضا را از پشت خط شناختم. بعد از يك سلام و احوالپرسي گرم و صميمي، و نسبتا طولاني، از من از حال عليرضا پرسيد. از اين سوالش تعجب كردم و در جوابش گفتم: » تا دو سه روز قبل كه پيش من بود، حالش خيلي خوب بود. ولي چند روزه كه ازش خبري ندارم، ببينم؛ مگه اتفاقي افتاده؟!»

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 

_ نه، نگران نشو، فقط مي خواستم از طريق تو هم از حالش باخبر بشم، چون مي دونستم كه شبها با تو روي طرح بيمارستانش كار مي كنه، گفتم شايد اونجا باشه و بتونم باهاش صحبت كنم. به هر حال ارغوان جون، مواظب پسر ما باش، مي دوني كه اون تو ايرون كسي رو جز شما و مامان نداره. عسل هم بهت سلام مي رسونه. راستي عسل يه هديه كوچولو برات فرستاده، فكر مي كنم تا هفته ديگه به دستت برسه و اميدواره كه خوشت بياد.
_ عسل رو از طرف من ببوسيد و خيلي ازش تشكر كنيد. براي چي خودش رو توي زحمت انداخت، واقعا ممنونم.
_ خوب ارغوان جون، به پدر و مادر خيلي سلام برسون و ببخش كه دير وقت مزاحمت شدم.
_ ممنون فيروزه جون كه تماس گرفتيد. به اميرخان و عسل سلام برسونيد.
و خداحافظي كردم.
دوباره موجي از افكار به سرم هجوم آوردند: حتما عليرضا به مامانش زنگ زده و تمام اتفاقات افتاده رو براش تعريف كرده و اون هم به اينجا زنگ زده تا ببينه كه چه اتفاقي افتاده؛ شايد هم هديه ي عسل به شكلي از طرف عليزضاست!
خيلي افكارم كم آشفته و به هم ريخته بود، اين تلفن هم اضافه شد.اصلا به من چه كه از عليرضا مواظبت كنم! اون خودش پسر بزرگيه و از پس مراقبت خودش بر مي ياد، تازه اونو به من نسپردن، من كخ بزرگترش نيستم،مهرانه مادربزرگش بايد ازش مواظبت كنه. كلي با خودم كلنجار رفتم تا خوابم برد.
******
سه روز مرخصي من به سرعت برق و باد گذشت و هنوز هم از عليرضا خبري نداشتم. نه به خانه ما مي آمد و نه تماسي مي گرفت. ديگر كم كم داشتم نگرانمي شدم؛ نكند واقعا برايش اتفاقي افتاده باشد؟! حتي مي ترسيدم با مهرانه جون تماس بگيرم و از حال عليرضا با خبر شوم.
تا روز چهارم هيچ خبري نشد. عصر روز پنجم، وقتي كه از مطب به خونه بر مي گشتم، دم در خانه عليرضا را ديدم كه با يك دسته گل زيبا پر از رزهاي زرد منتظرم ايستاده. نزديكش كه رسيدم گل ها رابه طرفم گرفت و گفت: » قابل خانوم خوبم رو نداره، اين گلها در برابر شما ارزشي ندارند.»
يك كمي به سر تاپايش نگاه كردم؛ نمي دانم من حالم خوب نبوديا او؛ شايد هم داشتم خواب مي ديدم. گفتم: « چي شده، حرفهاي قشنگي مي زني! ببينم، نكنه توي اين چند روز كه غيبت زده بود رفته بودي كلاس زبان فارسي! ميشه بپرسم اين خوشحالي تو و اين دسته گل بابت چيه؟!»
_ همين جا، دم در؟ نمي خواي بذاري بيام تو؟
_ والا از رفتن ناگهاني و غير منتظره اومدن عجيب ترت بعد از پنج روز با اين دسته گل، حسابي غافلگير و گيج شدم. خيلي خب، بهتره بريم تو.
در را باز كردم و با هم داخل شديم. در خانه مامان هم از ديدن عليرضا تعجب كرد و با ديدنش گفت: » چه عجب يادي از ما كردي، افتخار دادي، كجا بودي پسرم؟!»
از اين كلمه آخر مامان اصلا خوشم نيامد. زير چشمي به مامان نگاه كردم اما چيزي نگفتم.
_ يه دلخوري كوچيك پيش اومده بود كه فكر مي كنم تقريبا برطرف شده، درسته ارغوان؟
با نگاهي عميق و كنجكاوانه، به چهره اش گفتم: « فكر نمي كنم از طرف من دلخوري و كدورتي به وجود اومده باشه كه حالا بخواد از بين بره و برطرف بشه، مگر اينكه ديگران اين برداشت غلط رو كرده باشن، درسته عليرضا؟»
_ بهتره از اين صحبتا بگذريم، چطوره بريم سر تحقيقات خودمون كه خيلي عقب افتادي؛ موافقي؟
_ هر طور كه دوست داري.
_ من نه، اگر تو دوست داشته باشي و باز هم مزاحم هميشگي خودت رو تحمل كني.
جلو افتادم و با هم به اتاق من رفتيم و مشغول كار شديم. ضمن كشيدن نقشه ي بعضي قسمتهاي باقي مانده از دفعه ي قبل و تشريح آنها، به عليرضا گفتم: » دو شب پيش فيروزه جون با من تماس گرفت.»
_ جدي چه خوب، چي گفت؟
_ مي خواي بگي كه تو خبر نداري مامانت براي چي به خونه ما زنگ زد! آقاي مثلا زرنگ! بايد بگم كه هنرپيشه خوبي نيستي.
وقتي نگاهش مي كردم لبخندي مرموز بر لب اشت؛ لبخندي حاكي از يك شيطنت بچگانه. بعد از چند لحظه سكوت دوباره گفتم: « بهتره خودت بگي كه چه اتفاقي افتاده يا مي خواد بيفته، من منتظرم.»
_ بسيار خوب، مي توني گوشت رو براي شنيدن واقعيتها آماده كني؟
_ من هيچ وقت گوشم رو به روي اونها نبستم كه حالا بخوام آماده شون كنم، هميشه پذيراي هر واقعيتي بودم، حتي تلخ ترينشون.
_ خيلي عاليه، پس شروع مي كنيم. چند روز پيش، مامان زنگ زد خونه مهرانه جون تا حالي بپرسه. وقتي شنيد كه من كمي عصبي هستم، نگران شد و خواست تا كمي با من صحبت كنه. من هم ناچار همه چيز رو براش تعريف كردم. هرچي كه تو دلم بود. مامان گفت كه با تو هم صحبت كنم و نظرت رو بپرسم. به هر حال در صورت موافق يا مخالف بودن تو ا اين مسئله، مامان تا هفته ديگه به همراه بابا مي ياد ايران.
_ بياد ايرون! چرا اينقدر گنگ و مبهم حرف مي زني؟ چه مسئله اي،چه موافقتي، چه مخالفتي؟! شما نظرم رو در چه موردي بايد بدونيد؟!
_ واقعيتي رو كه بهت مي خوام بگم همينه، و ازت مي خوام صبر كني و همه حرفهام رو بشنوي، بعد نظرت رو به من بگي، باشه؟
_ خيلي خوب، زودتر شروع كن!
_ امشب من اومدم اينجا تا در مورد ازدواج با تو، اول ا خودت صحبت كنم و مامان مي ياد ايرون تا رسما از تو خواستگاري كنه. من در اين مورد مددتهاست كه دارم فكر مي كنم، البته قبلا هم كمي در اين مورد با پدر و مادرت صحبت كردم، مخصوصا با پدر، اونها با اين ازدواج مخالفتي ندارند، به ظرط اينكه تو راضي باشي. اين چند روز كه به اينجا نيومدم، فرصتي بودتا همه جوانب كار رو بسنجم و تمام ايرادها و بهانه هايي رو كه ممكنه تو بهشون اشاره كني، مصلا كشف كنم. اولين بهانه اي كه مي توني بياري ازدواج قبلي توست كه من تصادفا از تموم اونمطلع شدم و اين از نظر من اصلا مهم نيست و تو رو با تمام خوبيها و احيانا بدي هات دوست دارم. دومين بهانه تو فراموش نكردن همسر قبلي توست، كه اين هم به مرور زمان حل مي شه البته در صورتي كه خودت بخواي و تلاش كني. و اما بهانه سوم و تقريبا مهمترين اونها، اينكه تو با اين ازدواج، يعني با من مخالف باشي كه اون هم شايد به خاطر كم سن بودن من نسبت به تو باشه كه اين ديگه جاي هيچ گونه بحثي رو نداره و تصميمش صد در صد با خود توست.

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
صفحه  صفحه 3 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

رقص مست عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA